کامل شده رمان پرنسس مرگ |fateme.p.rکاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان چیه؟

  • عالی

    رای: 8 66.7%
  • خوب

    رای: 2 16.7%
  • متوسط

    رای: 2 16.7%
  • بد

    رای: 1 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    12
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fateme.p.r

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/20
ارسالی ها
553
امتیاز واکنش
12,039
امتیاز
734
سن
23
محل سکونت
فارس
ساعت ها بود که داشتیم راه می رفتیم. تمام آب و غذا مون به مرحمت سرکار خانم مکرمه سوفی تموم شده بود و هر دو در حال انقراض به سر می بردیم. اگه آب پیدا نمی شد مطمئنا زنده نمی موندیم.جایی که توش بودیم یه جنگل خیلی بزرگ بود. احتمالا رود خونه یا چشمه توش پیدا می شد فقط باید گوش هامو تیز می کردم تا صداشو بشنوم.چشمامو بستم و روی صدا ها تمرکز کردم.یه صدا میاد اما به نظر خیلی دوره ولی بازم می شه بهش رسید.رو به طرف سوفی کردم تا بهش بگم آب پیدا کردم ولی برگشتن همانا و دیدن هیکل ولو شده سوفی رو زمین هم همانا.اه ه ه ه..حالا اینو چیکار کنم.بهش گفتم که با من نیاد ولی کو گوش شنوا! معلومه از خستگی از حال رفته .کنارش نشستمو چند ضربه محکم نثار صورتش کردم.نه فایده نداره!این غش مرگش گرفته پس فقط یه راه می مونه !باید تا منبع آب کولش کنم چه کنم خراب رفاقتم.(آره جون عمم) بلندش کردم و روی شونم انداختمش . بر خلاف ظاهرش که به نظر سبک می اومد خیلی سنگین بود.اونقدر ضعیف شده بودم که نمی تونستم از بال هام استفاده کنم سوفی هم که شده بود قوز بالا قوز .پاهامو حرکت دادم و صدا رو دنبال کردم . چند جا نزدیک بود بیوفتم و ملاج سوفی منهدم شه ولی خودم و کنترل کردم و نذاشتم که بیوفتم. صدا واضح تر به گوش می رسید.رمقی دیگه توی پاهام باقی نمونده بود.با گام هایی که ضعف درش نمایان بود به دنبال صدا حرکت می کردم.دیدمش .یه رودخونه کوچیک که به شفافی آیینه می موند. سوفی رو روی تخته سنگ صافی که اونجا بود خوابوندم. کنار رود خونه نشستم .قمقمه رو از آب زلال پر کردم و برگشتم پیش سوفی.آب رو به لب هاش نزدیک و سرشو بلند کردم تا راحت بتونه آب بخوره.بعد از این که بهش آب دادم خودمم ازش خوردم و حالم یه کم بهتر شد.نیاز شدید به یه آبتنی حسابی داشتم .لباسم رو با یه لباس مخصوص شنا که توی شهر خریده بودم عوض کردم و زدم به آب.خنکی آب بهم احساس آرامش لـ*ـذت بخشی می داد و سختی سفر رو از تنم بیرون می کرد.مثل بچه ها دستامو به آب می زدم و می خندیدم .نمی دونم چم شده بود .شده بودم مثل این آب ندیده هایی که اولین باره می رن توی آب و شروع می کنن به سرو صدا کردن گرچه واقعا توی این سفر داشتم از بی آبی به ملکوت ایزدی می شتافتم.بعد از این که کلی تو آب شنا کردم بالاخره رضایت دادم که بیام بیرون.به طرف لبه ی رود خونه شنا کردم .دستمو به لبه گرفتم که از آب خارج شم ولی یه دفعه یه چیزی پای چپمو اسیر دستاش کرد.هرچه تلاش کردم تا پامو آزاد کنم بی فایده بود.چیزی که پای منو در دست داشت خیلی قوی تر از من بود زورم بهش نمی رسید.یهو به درون آب کشیده شدم.نفسمو حبس کردم تا برای زنده موندن زمان بخرم.هنوز پام توی دستش اسیر بود.
این موجود رو می شناختم! پری دریایی!اما معلومه که منو برای خوش آمد گویی پایین نمی بره.همین بلا رو کم داشتم که به سرم نازل شد.هر چه پامو بیشتر تکون می دادم اون بیشتر می کشید.یهو یاد ورد هام افتادم .سعی کردم توی اون وضعیت بهترینش رو به یاد بیارم و موفق هم شدم.خوندمش:ساشورا لیرومیوم!
بی فایده بود!ورد اثر نمی کرد.یادم نبود اوراد من توی آب بی اثر می شه!به یاد خوابی که دیده بودم افتادم.اتفاقات تقریبا همون اتفاقای توی خوابم بودن.پس منظور خواب این بود .دیگه امید هام به نا امیدی بدل شده بودن . اون ماهی بد سرشت منو به داخل گودالی که احتمالا قتل گاهم بود می برد. نفس هام دیگه بالا نمی اومدن .احساس خفگی تمام اعضای بدنمو در بر گرفته بود و اجازه هیچ حرکتی از طرف منو نمی داد.چشمام کم کم روی هم قرار گرفتن و تموم.....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    فصل سوم

    " ؟ ؟ ؟ "
    بالاخره به چنگش آوردم.اون دیگه از آن منه. نیرو های اون متعلق به منن و هیچ کس دیگه ای اجازه تصاحبشو نداره.فکرشو بکن !تمام سرزمین فرشته ها و شیاطین مال من بشه !فقط مال من!به وسیله اون غیر ممکن ها ممکن می شن و هیچ کس نمی تونه جلوی من قد علم کنه.من می شم قدرت مطلق!قدرتی که حتی اون ابلیس مغرور و اون میکاییل فرشته رو در برابر من به زانو در میاره! قول می دم که بشم وحشت خواب هاشون!قول می دم!

    "لیا"
    چشمامو باز کردم.چقدر زود مردم.من تازه 16 سالم شده بود.هیچ وقت شانس در خونمو نزد.حالا هم که مردم انگار توی یه اتاق روحم زندانی شده!!!
    من:چییییییی!یه اتاق؟!! ولی مرده ها که توی اتاق نمی رن .میرن برزخ!پس من اینجا چیکار می کنم؟ خدایا!مردنمم با بقیه فرق می کنه!
    ؟:تو نمردی.
    هینی کشیدم.احساس می کنم قلبم توی حلقم داره تالاپ تولوپ می کنه.این دیگه کیه کنار من؟ کی اومد اینجا؟اصلا اینجا کجاس؟
    به چهرش دقت کردم.موهای پر کلاغی صاف و بلند که تا ووسط گردنش می رسیدو چند دسته ازشون روی پیشونیش افتاده بود.پوستی سفید و مرمرین که بیشتر به رنگ پوست میت می زد.چشمای قرمز رنگ که رگه های سیاه توش موج موج می زدو ابرو های پر و سیاه.لبای نه زیاد بزرگ و نه زیاد کوچیک متوسط که خیلی بهش می اومد.بینی متناسب و اخمی که ابرو هاش رو در گیر کرده بود.لباسای یک دست سیاه که هیکل تو پرش رو نشون می داد و بال!بال نداشت!پس نمی تونه یه شیطان باشه!
    من:ت..تو..تو کی هستی؟
    بدون این که به سوال من توجهی نشون بده روی لبه ی تختی که من روش بودم نشست :خیلی جالبه ! تو سنت با چهرت هم خونی داره!مثل آدما!
    من:چی؟ آدما؟
    ؟:آره.آدما.
    من:اما من چه ربطی به اونا دارم؟یه شیطان هیچ چیز مرتبطی نسبت به خاکی ها نداره!
    ؟:هه....واقعا این طور فکر می کنی؟
    من:پس چه طوری باید فکر کنم؟
    ؟:بعدا می فهمی.
    اینو گفتو بلند شد و پشتشو به من کرد .خواست از در بیرون بره که صداش زدم:
    من:هی!نگفتی کی هستی و اینجا چه خراب شده ایه!
    ؟:می تونی رایان صدام کنی کوچولو!اینجا هم قصر منه!
    رفت بیرون.کوچولو!به من گفت کوچولو!این دیگه خارج از محدوده ی تحمل منه!پدرمم تا حالا بهم نگفته بود کوچولو اما این شازده نو رسیده جرأت کرده به من بگه کوچولو!
    با خودت وداع کن شازده! کینه ی من بدجور شتریه!با همین یه کلمه گور خودتو کندی! داشتم همین طور تو ذهنم واسش خط و نشون می کشیدم که یه خدمت کار که اونم از بال نداشتش معلوم بود نه شیطانه و نه فرشته وارد اتاق شد و جلوی من تعظیم کرد:درود بانو!من از این به بعد ندیمه شخصی شما هستم .هرچه لازم دارید امر بفرمایید تا انجام بدم .
    من:سلام.راحت باش .نمی خواد رسمی باشی!
    ندیمه:اما من این اجازه رو ندارم بانو!
    من:مگه نمی گی ندیمه منی پس اجازه من مهمه نه دیگران!
    ندیمه:امر امر شماست.
    من:خوب اسمت چیه؟
    ندیمه:افرا.
    من:خوب افرا من کلی سوال داره توی مغزم چهار نعل راه میره .تنها چیزی که فعلا ازت می خوام اطلاعاته!
    افرا:شما فقط بپرسید بانو.
    من:"گفتم که رسمی با من حرف نزن!!
    افرا :اما من ممکنه جونمو از دست بدم!
    من:یعنی چی ؟
    افرا:این یکی از قوانین قصر لرد سیاهه.ندیمه ها نمی تونن اربابانشون رو با تو یا کلمات مثل این مورد خطاب قرار بدن!
    من:خوب .حالا که این طوره هرطور راحتی!
    افرا :ممنون بانو.
    من:حالا گذشته از اینا من ازت اطلاعات می خوام.هرچه در باره ی این قصر و این پسره اسمش چی بود؟ ریان...رویان..آهان !رایان !هرچی راجع به اینا می دونی بریز وسط تا من بدونم کجا گیر افتادم و چطوری اینجام!
    افرا:اینجا قصر لرد سیاهه و مکان فرمانروایی پادشاه تاریکی.
    من:پادشاه تاریکی؟همونی که پدرم همیشه راجع بهش حرف می زد و از شنیدن اسمشم به هم می ریخت!
    افرا: درسته .پادشاه تاریکی کسیه که بر ظلمت شب و تاریکی جهان فرمان روایی می کنه برای همین قسمت کردن تاریکی با پدرتون یه کم دور از تصوره و این دو همیشه در جنگ با هم به سر می برن.
    من:خوب این پادشاه شما کیه؟می تونم ببینمش؟ شاید بشه منو از اینجا بیرون بیاره!
    افرا:ایشون همون کسی هستن که قبل از من پیشتون بودن.راه بازگشتی هم وجود نداره .شما به دستور سرورم به وسیله ارنی(همون پری دریایه) اینجا آورده شدید و تا زمانی که سرورم اجازه خروج ندن شما نمی تونید خارج بشید!
    من:چی؟اون پسره؟من بمیرمم التماسش نمی کنم!
    افرا:التماس هم فایده ای نداره بانو!تا اونجایی که من می دونم ایشون به شما نیاز دارن و بدون شما به هدفشون نمی رسن پس تلاش بیهودست!
    من:این چه هدفیه که به خاطرش منو آورده به قصرش ؟مگه وجود من به چه دردش می خوره؟
    افرا:نمی دونم بانو.
    ذهنم از این همه اطلاعات جدید خسته بود و داشت تا مرز انفجار پیش می رفت.نیاز به یکم تنهایی داشتم تا بتونم ذهنمو متمرکز کنم:
    من:افرا ممکنه که تنهام بذاری؟
    افرا:البته بانو.
    از اتاق خارج شد و در رو بست.یه لحظه یاد سوفی افتادم. وای سوفی!سوفی رو یادم رفته بود!الان حتما دیده من نیستم فکر کرده قالش گذاشتم.دیگه برای فکر کردن به اون گنجایش نداشتم .چشمامو روی هم گذاشتم و خوابیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    با صدای وحشتناکی از خواب پریدم.مثل صدای نعره های پدرم بود شاید هم بدتر.از رو تخت پریدم پایین و به طرف در دویدم. از اتاق خارج شدم و در رو هم پشتم بستم.صدای داد و هوار می اومد انگار که کسی داره از سر خشم فریاد می کشه.موج صدا برام برام آشنا بود!آره!رایانه! اما...چرا داره داد می زنه؟ نکنه اینم سادیسمیه من نمی دونستم! باید برم ببینم چه خبره! با این فکر بال هامو به هم زدم و تا سالن اصلی که ازش صدا می اومد پرواز کردم. روبه روی در سالن رسیده بودم.دستمو به دستگیره گرفتم اما فکری مانع از این شد تا در رو باز کنم .شاید اونقدر عصبانی بود که به من آسیب می زد . برم...نرم....برم...نرم...اه ه ه .....چیکار کنم؟ ....آهان! بزار اول صداش بزنم بعد که اجازه داد برم تو آخه اگه یهویی برم که بیشتر عصبانی می شه!
    من:رایان!(جوابی نیومد)
    من:رایان!!!(بازم جوابی نیومد)
    من:ا ه ه ه.....اصلا به من چه؟ مگه من الاف توئم که وایسم اینجا؟ من رفتم!
    پشتمو کردم که برگردم به اتاقم که یه دفه در باز شد و رایان سرشو از لای در بیرون آورد.

    رایان:چیه؟ چی می خوای تو؟
    من:تو چیه بی ادب! شما! چرا مثل طلب کارا با من حرف می زنی؟
    رایان:به تو مربوط نیست.حالا زود تر کارتو بگو تا وقتم بیشتر از این تلف نشده!
    این دیگه رودست منم تو پررویی زده بود.تو چشمای من زل زده می گـه که من وقتشو تلف می کنم . خدایا !من دیگه حرفی واسه زدن درباره ی این انگل جامعه ندارم.
    من:پسره ی سادیسمی!
    رایان:هی هی هی !پیاده شو باهم بریم!اومدی وقتمو گرفتی دو قرت و نیمتم باقیه!اصلا لیاقت نداری! از دختر ابلیس بیشتر از اینم انتظار نمی ره!
    من:او!....جدی !؟ اگه اینجوریه چرا منو آوردی اینجا؟ هان ؟ خوب برم گردون پیش همون بابام! وقتتم پای من هدر نمی ره!
    رایان(با خشم):برگرد اتاقت! حالا!
    من:نمی رم!
    رایان:تا روی سگ من بالا نیومده برو تو اتاقت!!
    من:آهان!! این الان روی خوب توئه؟ پس بد بشی چی می شی؟
    رایان:دیدن اون روی من شاید زیاد به نفعت نباشه کوچولو!
    من:خواهیم دید!
    رایان:هه...دختره ی احمق. خودت خواستی!
    یهو گوشه یقه ی کتم رو گرفت و دنبال خودش کشید. بدون این که مغزم بتونه فرصت فکر کردن پیدا کنه دنبالش کشیده می شدم . نمی دونستم داریم کجا
    می ریم اما هر جا که بود واسه من خوب نبود.از راه روی اصلی گذشتیم و وارد یه راه تاریک که به پایین پله می خورد شدیم.جلوی پله ها یه در خیلی بزرگ قرار داشت که خیلی شبیه در زندان بود! ها! چی؟ زندان ؟می خواد منو زندانی کنه؟ مگه من مرده باشم که این کارو بکنه! شروع کردم به تقلا:
    من:ولم کن! چرا می خوای منو زندانی کنی؟ من که حرفی نزدم!
    رایان:وقتی رفتی اون تو می فهمی که چی باید بگی و چی نباید بگی!
    من:خواهش می کنم ! من نمی خوام زندانی شم!رایان!!
    رایان:هه....زندانی شدن مال یه لحظشه.
    من:یعنی چی؟(هم زمان با این حرف من درو باز کرد:یعنی این!
    چشمام شد اندازه ی گردو .خدای من!!!! اینو دیگه به هیچ وجه نمی شه پذیرفت.انواع ابزار شکنجه و دستگاه هایی که نمی شد یه لحظه هم تحملشون کرد.
    مطمئنم سر همون اولی باید واسم کفن حاضر کنن یا نه هنوز هیچی نشده سکته می زدم و خلاص!
    سرشو آورد کنار گوشم:می بینی ؟اینا دقیقا واسه سرکشایی مثل تو ساخته شدن.دوست داری امتحانشون کنی؟اره؟
    من(با ترس):ن..نه...نمی..نمی خوام!
    رایان(با تمسخر):اوووو...واقعاااا؟
    من:خواهش می کنم رایان!با من این کارو نکن! من تحمل اینا رو ندارم!
    کنار یه تابوت آهنی که داخش کاملا با میخ های بلند پوشیده شده بود ایستاد:نظرت راجع به این چیه ؟می خوای از این شروع کنی؟
    من:رایان!
    کنار یه دستگاه ذیگه که یه تخت چوبی به همراه پاندول بالاش بود ایستاد:یا نه این یکی چه طوره ؟
    من(با گریه):رایان! التماست می کنم!
    رایان:نچ نچ نچ!ببین پرنسس کوچولو چه التماسی می کنه!این چی یه کم برق شاید مغز معیوبت رو سر جاش بیاره؟هان؟
    چشمام داشت سیاهی می رفت. محیط اطرافم دور سرم می چرخید و بعد...وبعد دیگه هیچی نفهمیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    تاریک بود. تاریک تاریک.هیچ چیز دیده نمی شد.سکوتی ترسناک همه جا رو پر کرده بود و به وحشت من اضافه می کرد.صدایی شنیدم.انگار یه چیزی داره هوا رو می شکافه . سوسس...سوسسس....سوسسس...
    نوری از دور می دیدم.یه نور ضعیف که توی هوا معلق بود. شایدم نه! کسی اونو توی دستش گرفته بود! آره! نور از مشعلی ساطع می شد که تو دست یه نفر بود.
    فرد مشعل به دست نزدیک شد.نزدیک و نزدیک تر! شنل پوشیده بود و صورتشو پوشونده بود.نمی دیدم که کیه.بالا ی سرم رسید.نور مشعل قسمتی که من بودم رو روشن کرد.خدای من! من این جا چیکار می کنم؟این تخت پاندول دار! نه!نه! من نمی خوام بمیرم!نمی خوام! کسی که مشعل به دست گرفته بود شنلش رو برداشت! وای! باور نمی کردم! پدرم!اون اینجا چیکار می کرد؟چطوری اومده بود اینجا؟اصلا مگه با رایان دشمن نبود؟نکنه اونو از بین بـرده؟صداش زدم:
    من:بابا!!(جواب نمی داد)
    من:بابا!!!(بازم هیچی)
    انگار نمی شنید. کم کم عقب کشید و توی تاریکی نا پدید شد.باز صداش زدم:
    من:بابا خواهش می کنم تنهام نذار!بابا!!!!نرو!بابا نرو التماست می کنم!دیگه فرار نمی کنم قول می دم!
    اما بی فایده بود.دیگه برنگشت.با رفتنش امید منم رفت.پاندول لحظه به لحظه به من نزدیک تر می شد و بهم می فهموند که دیگه راه نجاتی وجود نداره.تقریبا به شکمم رسیده بود.چشمامو بستم تا نبینم چه بلایی می خواد سرم بیاد. یهو احساس کردم صدای افرا رو شنیدم!
    افرا:بانو!! بانو بیدارشید!دارید کابوس می بینید!
    دارم کابوس می بینم؟پس این پاندول چیه که داره منو تیکه تیکه می کنه؟ یعنی همش خوابه؟یه دفعه همه تصاویر محو شدن.چشمامو باز کردم و به صورت پر اخم رایان و چهره ی نگران افرا خیره شدم. توی اتاقم بودم.همش تقصیر اون رایانه!اگه منو اونجا نمی برد انقدر ضربه نمی دیدم.انقدر شکنجه نمی شدم و انقدر احساس پوچی نمی کردم.
    از تختم پایین پریدم و روبه روی رایان ایستادم:
    من:الان خیلی خوشحالی؟
    رایان:از چی؟
    من:از این که داری منو زجر کش می کنی؟
    رایان:من تو رو زجر کش می کنم؟این تویی که ظرفیت نداری و تا یه چیزی می بینی زهره می ترکونی!
    من:آره!من ترسوئم!من عرضه ندارم!من بی مصرفم! حالا خوب شد؟ راضی شدی؟
    رایان:خوبه خودت می دونی!حالا بهتره این بحثو تمومش کنی .بیا سالن اصلی باهات کار دارم.
    من:من هیچ جا نمیام!قرار نیست هرچی تو گفتی منم بگم چشم!
    رایان:نکنه دلت می خواد ببرمت شکنجه گاه ؟هان؟
    من:از موجود پستی مثل تو همچین کاری بعید نیست!
    صدای دندون قروچش رو واضح می شنیدم.یه لحظه ترسیدم.نکنه بازم ببرتم اونجا؟ نه من نمی خوام برم اونجا!یه این دفعه کنار اومدن هیچی ازم کم نمی کنه!
    رایان:دو راه بیشتر نداری! یا میای سالن یا هم یه راست می ری شکنجه گاه !شیر فهم شدی یا نه؟!!
    من:باشه بابا! دعوا نداریم! میام سالن!
    رایان:می بینم که چقدر تو صلح جویی! منتظرتم .دیر نکن!
    و نا پدید شد و رفت.اداشو در آوردم:
    من:می بینم که چقدر صلح جویی !منتظرتم دیر نکن! هه...هه هه...ههههههه...هههههههههههه.....وای خدا!خندیدیم!یه روانیم به جمع دور و اطرافی های من اضافه شد.الان دیگه شده نور الا نور.
    رفتم سر کمد لباس.باید لباس خوابمو عوض می کردم.خوب..خوب...ببین اینجا چی داریم. فکر کنم اینا خوب باشه.یه کفش پاشنه تخت قرمز سیاه یه تونیک حریر قرمز-سیاه که دور کمرش یه روبان قرمز می خورد و پایینش کمی چین داشت و آستین کوتاه بود ساپورت مشکی و یه تل قرمز که توی مو هام زدم. خوب عالیه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    توی سالن اصلی ظاهر شدم.تقریبا می شه گفت شبیه قصر خودمون بود.ستون های بلند و نما ها دقیقا مثل قصر ابلیس بودن و این برای من که خاطرات خوبی از اون قصر نداشتم خیلی بد بود.رایان روی تخت سلطنتیش نشسته بود.فک کنم زیادی منتظرش گذاشته بودم چون اخماش بدجوری تو هم گره خورده بودن.قدم جلو گذاشتم و پایین پله هایی که بالاش تخت گذاشته شده بود ایستادم.
    رایان:بالاخره اومدی؟ فکر کردم دلت یکم مشت و لگد هـ*ـوس کرده!
    من:هنوز مغز خر نخوردم که خودم خودمو بندازم تو هچل.
    رایان: پس خوبه که هنوز عقلت سر جاشه!
    من:برو سر اصل مطلب.
    رایان(از جاش بلند شد و به طرف من اومد(با تمسخر)):چیه؟!شاهزاده خانم حوصله ندارن؟نکنه از این قصر خوششون نمیاد؟(حالا روبه روم روی آخرین پله ایستاده بود)
    من:نمی خوام دوباره دعوا کنم رایان!پس لطفا دوباره شروعش نکن!
    رایان:چرا؟ قبلا که خوب زبونت می چرخید !حالا چطور شده دلت از دعوا کردن بیزار شده؟
    من:رایان لطفا!!
    دیگه حرفی نزد و فقط یه پوزخند نثارم کرد.حوصلم سر رفته بود .انگار قصد نداشت کارشو بگه و منو راحت کنه.
    من:نمی خوای بگی چیکارم داشتی؟
    رایان:چرا....با من بیا.
    من:شکنجه گاه؟
    رایان:اول فکر کن بعد سوال بپرس!تو کاری نکردی که بخوام ببرمت اونجا!چرا این قدر حرف مفت می زنی؟
    من:حرف مفت نمی زنم!می ترسم!(دنبالش راه افتادم)
    رایان:بیچاره ابلیس که دختری مثل تو داره!
    من:بیچاره من که پدری مثل ابلیس دارم!
    رایان(با یه لبخند خبیث):پس توئم دل خوشی ازش نداری!درسته؟
    من:کی ازش دل خوشی داره که من داشته باشم؟الانم حتما داره نقشه مرگمو می کشه!
    رایان:چون فرار کردی و برادرتو نکشتی؟
    من:آره..........................صبر کن ببینم!تو از کجا می دونی من قرار بوده برادرمو بکشم؟
    رایان:هه....من از همه چیز زندگیت خبر دارم.همیشه زیر نظرت داشتم و می دیدمت.حتی می تونم بگم چند بار با القیم دعوا کردی!
    یاد اون احساس افتادم.اون نگاه.پس رایان بوده!اما...چرا منو زیر نظر داشته؟منو واسه چی نیاز داره؟
    من:پس اون تو بودی ؟همیشه حس می کردم یکی داره منو می بینه اما به ذهنم نمی رسید که اون کیه!
    رایان:من واسه دیدنت از یه طلسم استفاده کردم اما اون طلسم موجش خیلی قویه و فرد می فهمه که داره دیده می شه!
    من:یه سوال !
    رایان :دیگه چیه؟
    من:می خوام واقعیت رو بهم بگی!
    رایان:بهت قول نمی دم!
    من:خواهش می کنم!
    رایان:تو همیشه عادت داری این قدر خواهش و التماس کنی؟
    من:نه.از وقتی اومدم اینجا اینجوری شدم.حالا می گی یانه؟
    رایان:سعی خودمو می کنم.
    من:منو واسه چی لازم داری؟
    رایان:هه....می خواستی اینو بدونی؟خوب الان دقیقا داریم جایی می ریم که بهت بگم.
    من:جدی می گی؟
    رایان:آره.
    من:رایان؟!؟!؟!
    رایان:باز چیه؟
    من:من دفترچه خاطرات نیاز دارم! دفترچه ای که خریده بودم پیش دوستم جا موند!
    رایان:حس نمی کنی داری یکم پرو می شی؟
    من:باز شروع نکن!من فقط یه دفتر خاطرات ازت خواستم!نگفتم کوه بکن!
    رایان:پففففففف.....باشه .جورش می کنم.
    من(با شوق):خیلی ممنونم ازت.دستت درد نکنه واقعا!
    رایان:این کارو می کنم تا دهنت بسته شه.حال جیغ جیغ کردنای تو رو دیگه ندارم.
    من:واقعا بی ذوقی!من ازت تشکر کردم!
    رایان: خوب می خواستی تشکر نکنی!
    من:من دیگه پشت دستمو داغ می کنم که یادم باشه!
    رایان: خیلی خوب حرف زدن بسه!وایسا!همین جاست!
    جلومون یه دروازه دایره ای دودی شکل بود.
    رایان :بیا.(و وارد دروازه شد).
    منم شونه ای بالا انداختم و پریدم توی دروازه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    از دروازه رد شدم.چیزی که می دیدمو باور نمی کردم.این....این غیر ممکنه!آخه چطور؟ چطور ممکن شده؟ آسمونی که به تاریکی شب می موند و هیچ ماه یا ستاره ای درش دیده نمی شد.خاک سیاه تمام زمین رو پوشونده بود .خونه های متروکه ای که بیشتر اونو به سرزمین اشباح شبیه کرده بودن و می تونستی ترس رو در هر گوشه ازش پیدا کنی!
    رایان با چند قدم فاصله ازم ایستاد و رو به من دستاشو باز کرد و گفت:به دنیای من....خوش اومدی کوچولو!
    دنیای اون؟ دنیای رایان؟ یعنی چی ؟نمی فهمم!
    انگار فهمیده بود که دارم گیج می زنم. پوفی کرد و روبه روم ایستاد:ببین!اینجا همون جاییه که من پادشاهشم! یعنی سرزمین تاریکی!گرفتی یا بازم توضیح می خوای؟
    من:یعنی واقعا اینجا سرزمین تاریکیه؟یعنی..یعنی اینجا همون جاییه که پدرم سال ها آرزوی داشتنش رو داشت؟یعنی...
    یهو پرید وسط حرفم:هی هی!چرا همش یعنی یعنی می کنی؟دیگه اینقد عجیب نیست که باعث بشه تو این جوری بال بال کنی!
    من:تو که نمی دونی من چقد دوست داشتم اینجا رو ببینم!
    رایان:احمق تر از تو ندیدم.واسه چیز های بیخودی الکی ذوق می کنی!
    من:اشتر به شعر عرب در حال است و طرب..........گر ذوق نیست تو را کژ طبع جانوری.
    رایان:هه.....من وقتی ذوق می کنم که به هدفم برسم.
    من:و اون هدف چیه؟
    رایان:نابود کردن پدر تو و میکائیل.
    من:پدر من و فرمانده لشکر فرشته ها؟اما...چرا؟
    رایان:واقعا نمی دونی؟
    من:به نظرت اگه می دونستم ازت می پرسیدم؟
    رایان:واضحه!عطش قدرت!
    من:هه....قدرت بیشتر و بیشتر....حالا منو واسه چی می خوای؟
    رایان:می خوام یه جنگ راه بندازم.تو مثل سلاح من توی این جنگ می مونی!یه سلاح کشتار بی رحم!
    من:چرا فکر کردی من با تو همکاری می کنم؟
    رایان:اگه انرژی ستاره ی سیاهت رو فعال کنم چرا که نه!
    من:ستاره ی چی چی؟این که گفتی چی هست حالا؟
    رایان:شاید یه روز بهت گفتم اما فعلا چیزایی که لازم هست رو می تونم بگم!باید انرژی سیاهت آزاد بشه.اگه این انرژی آزاد بشه تو دیگه وجدانی نخواهی داشت!می شی همون چیزی که باید باشی!
    من:نه..عمرا بزارم این کارو بکنی!نمی زارم...نمی زارم.
    رایان:نیازی به اجازه ی تو نیست!وردی که روت اجرا می کنم خودش کارو تموم می کنه!پس مقاومت بی فایدس!
    من:من نمی خوام یه سلاح کشتار جمع باشم!تو اجازه نداری جای من تصمیم بگیری!
    رایان:زیاد طول نمی کشه کوچولو!فقط دو دقیقه وخلاص!(وشروع کرد به خوندن اوراد)
    رایان:فلیفم نورفم ارفم هارفم گارفم ارگام شوث.......
    احساس می کردم داره توی سرم مواد منفجر می شه و رگ هام دارن به جوش میان.
    من:رایان!! بسه....خواهش می کنم ادامه نده!رایان!!
    اما التماس هم بیهوده بود.دود سیاه رنگ و غلیظی تمام بدنم رو فرا گرفت .درد رو در تک تک اعضای بدنم احساس می کردم.می دونستم که مرگ وجدانم نزدیکه و دیگه خون ریختن توی هر موقعی برام آسون می شه.می دونستم...که دیگه همون یه ذره پاکی هم به زودی جاشو به پلیدی می ده!
    تموم شد.همه چیز تموم شد.حالا من همونی بودم که رایان می خواست.همونی که می کشه بدونه اینکه فکر کنه جلوش یه مرد ایستاده یا یه بچه!
    قدرت ستاره ی سیاه رو حس می کنم.خیلی لـ*ـذت بخشه.این لـ*ـذت رو توی تک تک سلول هام حس می کنم.تازه می فهمم داشتم در برابر چه مقاومت می کردم.من یه احمق بودم!
    رایان با یه لبخند پیروز مندانه به من نگاه می کرد.انگار اونم قدرت این سلاح جدید رو درک می کرد.
    رایان:عالیه!دقیقا همون چیزی که می خواستم!
    جلوش زانو زدم و سرمو خم کردم.
    رایان:اولین ماموریتت اینه!باید برام یه انسان پیدا کنی و بیاری اینجا!
    من:فرمانتون اطاعت می شه سرورم!
    و جا از برخاستم و بال های جدیدم که نسبت به قبلی خیلی بزرگ تر بود و باز کردم و به پرواز در اومدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    فصل چهارم

    اون به نظر خوب میاد. یه مرد چهار شونه بلند قد که به نظر ورزشکار می اومد . خیلی جالبه که آدما این قدر به ظاهرشون توجه نشون می دن .انسان هایی که ارزش مقام والاشونو نمی دونن و درک نمی کنن که چه قدرت هایی در وجودشون نهاده شده. همیشه آتش حسادت و کینه کورشون می کنه و از هدفی اصلی که رسیدن به اون بالاییه دورشون می کنه.مسخرست. شیطان اگه این قدر مورد عنایت بود هرگز رانده نمی شد. این انسان ها چقدر قدر نشناس اند که قدر چنین خالقی رو نمی دونن .خالقی که بالا تر از هر هست و نیستیه.خالقی که مهر و محبتش همه گیره .خدایی که....
    اصلا به من چه که اونا قدر می دونن یانه من باید ماموریتمو انجام بدم.خودمو رقیق کردم و وارد مغز مرد شدم.توی سرش همه نوع درگیری بود به جز فکر کردن به خدا.از شکست عشقی که خورده بود بگیر تا این که امشب قراره چی بخوره.خونم به جوش اومد .مطمئنا اگه بهش نیاز نداشتم منفجرش می کردم.بالاخره بعد کلی جست و جو به قسمت اصلی مغزش دست پیدا کردم.باید کنترلش می کردم تا بتونم تسخیرش کنم. خطرناک بود اونم خیلی زیاد شاید مجبور می شدم تا آخر عمرم توی بدن این بی ریخت زندانی باشم .قلقش دستم اومد. عالی شد! حالا می شه ازش استفاده کرد.سعی کردم انرژیم رو به تمام اعضای بدن مرد منتقل کنم و موفق هم شدم.حالا می تونسم خیلی راحت به دنیای تاریکی منتقلش کنم .قدرت انتقالم و فعال کردم و ناپدید شدم.جلوی قصر متروکه ی رایان ظاهر شدم. احتمالا دیگه باید اینجا زندگی می کردم.در قصر رو باز کردم و داخل شدم.
    دوباره ناپدید و توی سالن اصلی ظاهر شدم.دیگه تله پورت اون حس خوب رو بهم نمی داد عوضش حس می کردم دارم آتیش می گیرم و هر لحظه ممکنه به خاکستر بدل شم. رایان وسط سالن ایستاده بود و منتظر تا من تحفه ای که ازم خواسته بود رو بهش بدم.
    رایان:آفرین! کارت عالیه لیا!می دونستم که می تونی !
    من:ممنون سرورم.
    از جسم خارج شدم و به مغزش اجازه ی فعالیت دادم.
    مرد:وای خدایا !اینجا کجاس شما ها کی.....
    رایان بهش اجازه نداد ادامه ی حرفشو بزنه و دندون های نیش برندش رو توی گلوش فرو کرد.مرد دست و پا می زد که خودشو آزاد کنه اما هر چه بیشتر تلاش می کرد انرژیش کم تر و کمتر می شد تا جایی که از حرکت ایستاد.
    رایان دندوناش و آزاد کرد و خون دور لبشو لیسید:خیلی خوشمزه بود!
    من:خوشحالم که مورد رضاییتتون بوده سرورم.
    رایان شروع کرد به خندیدن.خنده هایی که کم کم به قهقه بدل شدن و خباثت رو به معنای واقعی نشون دادن.
    رایان:می تونی بری استراحت کنی .بعدش بیا همین جا.
    من:امر امر شماست سرورم.
    برگشتم به اتاقم . انعکاس چشم های سرخرنگم توی آیینه بهم پوزخند می زد. شنل بلند و سیاه که روی زمین کشیده می شد بهم می خندید. احساس خاصی نداشتم. خالی از هر مشاعری!به یه کلمه تهی بدل شده بودم که برای رضایت اربابش طعمه به خوردش می داد. ضعف خودمو می دیدم اما نیرویی مانع سرکشی من می شد.دلم می خواست خودمو دار بزنم.نمی دونم چرا !شاید چون الان دیگه به معنای واقعی دیوونه بودم.دیوونه ای که از جسد آدما واسه خودش سکو می سازه تا ازش بالا بره.این دقیقا تعریف حال و روز منه!تاریکی شب تنها چیزیه که بهم آرامش می ده !یه آرامش وصف نشدنی.آرامشی که فقط توی سیاهی می شه پیداش کرد فقط سیاهی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    سرزمین تاریکی دنیای جدید من شده.این سرزمین منو با خودش ادغام کرده و انگار من جزئی از اون و اون جزئی از منه.بوی خاکش حالمو دگرگون می کنه.اینجا رو دوست دارم. درست مثل من می مونه.متفاوته اما زیبا ! کنار رود تاریکی قدم می زدم و به این فکر می کردم که شکار بعدی رو چه طور به چنگ بیارم. تقریبا یک ماه شده بود که من واسه رایان کار می کردم.هر روز طعمه جدید و جسد هایی که روی هم انباشته می شد.انگار رایان سیری ناپذیر بود البته حق هم داشت خون انسان واقعا خوشمزه و لذیذه و انرژیی که بهت می ده می شه گفت صد برابر خون موجودات دیگه ست.خیلی دوست داشتم که می تونستم امتحان کنم اما رایان این اجازه رو بهم نمی داد با این که زحمت آوردن شکار ها گردن من بود.
    وقت استراحتم تموم شده بود.باید برمی گشتم.دوست داشتم بیشتر بمونم اما نمی شد. رایان از دیر کردن خوشش نمی اومد.نمی دونستم چرا سعی نمی کردم مثل قبل لجبازی کنم و نرم پیشش.شده بودم یه سرباز گوش به حرف.یه سگ وفادار که جونشم برای صاحبش حاضره بده.احساس ضعف داشتم.ضعف در برابر کسی که این بلا رو سرم آورد.ضعف در برابر رایان!فقط اون می تونست منو رام کنه .جلوی بقیه مثل شیر زخم خورده که برای انتقام اومده می کشتم و خون می ریختم.کسی هم جلو دارم نبود جز اون.
    چشمام روی هم قرار گرفتن.شکل و نمای تالار قصر توی ذهنم مجسم شد و بعدش انتقال.
    توی تالار ظاهر شدم.رایان مثل همیشه مقتدرانه به تخت فرمانرواییش تکیه زده بود.چشمش به من افتاد:
    رایان:لیا.
    من:بله سرورم.
    رایان:تو دیگه لازم نیست انسان شکار کنی.یه ماموریت جدید برات دارم.
    من:امر بفرمایید.
    رایان:می خوام به یه نفر آموزش بدی.
    من:باید به کی آموزش بدم؟
    رایان:الان می فهمی.
    و بعدش یه نفرو صدا زد:رونیا!بیا تو!
    در بزرگ تالار باز و یه دختر وارد شد.موهای طلایی.لباس بنفش روشن کوتاه که تازانوش می رسید و کفش پاشنه بلندی به همون رنگ به همراه شلوار جورابی سفید و بال کبوتری! یه فرشته اینجا چیکار می کرد؟

    رایان:لیا این رونیاست.باید نحوه مبارزه و استفاده از سلاح رو بهش یاد بدی.
    سرمو خم کردم :فرمانتون اطاعت می شه اما می تونم بپرسم چرا می خواید بهش آموزش بدم؟
    رایان:قراره واسمون جاسوسی کنه.
    سرمو به طرف رونیا چرخوندم.پوزخندی روی لبم جا خوش کرد.پس یه فرشته هم می تونه پست باشه!
    دوباره به طرف رایان متمایل شدم:از کی باید شروع کنم؟
    رایان:از فردا.
    من:خوبه.پس اجازه ی مرخصی می دید.نیاز به استراحت دارم.
    رایان:نه هنوز باهات کار دارم.(و رو به رونیا کرد) تو می تونی بری رونیا!
    رونیا:بله سرورم.
    اینو گفت و ناپدید شد.رایان از روی تخت بلند شد و از پله های ریز سنگی پایین اومد و روبه روم ایستاد:فکر نمی کنی بعضی چیزا رو فراموش کردی؟
    من:بعضی چیزا نه!من همه چیزو از یاد بردم تا بشم همون چیزی که شما می خواید.
    رایان:حتی چیزی که ازم خواستی؟(دفترچه کوچکی رو توی دستش ظاهر کرد)
    پوزخندی زدم:خاطرات تلخ نیاز به نوشته شدن ندارن.
    رایان:شایدم داشته باشن!زود باش برش دار!
    من:نمی خوامش.نیازی بهش ندارم.
    رایان:داری دست منو پس می زنی؟
    توی عمل انجام شده قرار گرفته بودم به ناچار برش داشتم:
    من:ممنون.
    رایان:قابلی نداشت کوچولو.چ
    من:حالا اجازه هست برم؟
    رایان :نه.بمون.
    من:بله سرورم.
    رایان:لیا.
    من:بله.
    رایان:باید باهام بیای دنیای آدما.یه کار دارم که باید انجامش بدم.
    من:هرچه سرورم امر کنند.
    رایان:پس دستتو بده به من.
    دستمو گرفت.چشماشو بست وبعد منتقل شدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    دنیای انسان ها.انسان های خوب و بد.انسان هایی که همیشه واسه من یه علامت سوال بودن.یه نقطه چین طولانی توی یه سوال جا خالی.دوست داشتم زجر کشیدن یکیشون رو تماشا کنم.زجری که خودم باعثش شده باشم و بعدش نتیجش رو ببینم و لـ*ـذت ببرم.واقعا این من بودم که داشتم به همچین چیزی فکر می کردم؟
    رایان کنارم ایستاده بود و به منظره ی بعد مادی انسان ها نگاه می کرد.لباسش مثل لباس آدما بود و چشماش هم به رنگ سیاه تغییر پیدا کرده بودن.منم عوض شده بودم.صورتمو نمی دیدم ولی لباسام به یه بلوز مشکی و شلوار لوله تفنگی سیاه تغییر شکل داده بودن و بال هام دیگه سر جاشون نبودن.درست مثل یه انسان معمولی! اصلا بهم نمی اومد.همون قیافه جهنمیم رو بیشتر دوست داشتم تا این چهره معمولی!در هر صورت هر چقدر که ازش بدم می اومد باید تحمل می کردم.
    توی پیاده رو شهر پاریس ایستاده و شاهد رفت و آمد مردم بودیم.هر کدومشون گرفتاری های خودشونو داشتن و با شتاب حرکت می کردن.رایان رو به من کرد و گفت:دلت می خواد یه آدم باشی؟
    من:به هیچ وجه!حتی از ریخت و قیافشون هم خوشم نمیاد!
    رایان:اما من دوست دارم یکی از اونا باشم.یه زندگی معمولی......هویت معمولی.......و یه بنده معمولی.
    من:شما می تونید بین اونا زندگی کنید سرورم.
    رایان:اما هیچ وقت نمی تونم یه انسان باشم.تاریکی و سرزمینش هرگز منو رها نمی کنه و البته طمعی که به قدرت دارم.این عطش بیشتر منو پست می کنه!
    من:اما این چیزیه که شما رو به وجود آورده!شما از تاریکی و ظلمت به وجود اومدید پس نمی تونید خوب باشید!
    رایان:درسته من نمی تونم و نمی خوام هم که خوب باشم .فقط گفتم کاش یه انسان بودم ...همین!
    من:ولی به نظر من انسان بودن هم یه ننگه!
    رایان:دقت کردی خیلی داری شبیه پدرت فکر می کنی!
    من:هر کس هر کاری کنه بازم به اصل خودش برمی گرده.منم از این قاعده مستثنی نیستم.
    رایان:یعنی می خوای راه پدرتو ادامه بدی؟
    من:من تا آخر به شما وفادار خواهم بود.پذیرفتن راه پدرم یعنی دشمنی با شما و من اینو نمی خوام.
    رایان:خوبه که می دونی حالا دنبالم بیا.باید بریم سر قرار.
    من:قرار؟ چیزی درباره ی سر قرار رفتن نگفته بودید!
    رایان:نگفته بودم ؟ حتما یادم رفته بهت بگم.خوب قراره بریم پیش مرگانا.
    من:می تونم بپرسم اون کیه؟
    رایان:نه.اینجا نمی شه زیاد دربارش حرف زد . جاسوس های ابلیس همه جا هستن.وقتی رسیدیم برات توضیح می دم.
    من:بله قربان.
    به طرف خونه مرگانا حرکت کردیم.مغازه ها و لباس فروشی های زیادی به چشم می خوردن که انواع اجناس درش دیده می شد.یه چیز براق چشممو به خودش خیره کرد. هنوزم این چیزا رو دوست داشتم.ایستادم و همین طور به اون چیز براق نگاه کردم.انگار هیپنوتیزم شده بودم.بعضی وقتا فکر می کردم که من چقدر شبیه کلاغ هام و جالب اینجا بود که پرنده مورد علاقم هم همین بود...کلاغ...
    رایان هم از توقف ناگهانی من ایستاد:
    رایان: به چی نگاه می کنی؟
    من:یه چیزی داره تو اون مغازهه برق می زنه؟
    رایان:خوب برق بزنه.ما کارای مهم تری داریم !
    من:می شه برم ببینم چیه؟ زود بر می گردم!
    رایان:نه!وقت نداریم .باید زود تر بریم سر قرار!
    من:قول می دم زیاد وقت نگیره!
    رایان:مثلا چقد؟
    من:یه دقیقه ای بر می گردم!
    رایان:پس زود باش .من عجله دارم!
    می خواستم تعظیم کنم که شونم مو گرفت و نذاشت بیشتر خم شم:هی! داری چیکار می کنی؟ نکنه می خوای جاسوسا به هویت من شک کنن؟
    من:ب..بب..ببخشید !
    رایان:اشکال نداره.زود برو و برگرد.
    من:چشم سرورم!
    با تمام سرعتی که توی پاهام سراغ داشتم به طرف مغازه دویدم و درشو باز کردم.مغازه یه عتیقه فروشی بود.ساعت ها ظرف ها کوزه ها و تابلو های قدیمی که به دیوار آویخته شده بودن.چشمامو می چرخوندم تا اون چیز براق رو پیدا کنم.فروشنده که یه پیرمرد بود از پشت میزش صدام زد:خانم!خانم!
    من:بله؟
    فروشنده:دنبال چیزی می گردید؟اگه چیز خاصی می خواید بگید تا براتون پیدا کنم!
    من:من یه شیء براق از بیرون دیدم!می تونید برام پیداش کنید؟
    پیرمرد فروشنده خندید و گفت:دخترم اینجا همه چی برق می زنه.تو بگو اونو از چه زاویه ای دیدی!
    من:پشت در مغازه مستقیم ایستاده بودم.اون چیزِ هم انگار رو به روم بود.
    فروشنده:خوب!فک کنم بدونم چی توجهتو جلب کرده!یه لحظه صبر کن الان میام.
    اینو گفت و از پله کنار قفسه بالا رفت.یه چیز که انگار همون شیء مجهول بود رو پایین آورد و خودشم از پله ها پایین اومد.
    فروشنده:بفرمایید!اینم اون چیزی که می خواستید.
    به دستش نگاه کردم.یه گردن بند طلایی که به شکل قلب ساخته شده بود.برش داشتم و خوب وارسیش کردم.از وسط باز می شد و داخلش جای دو تا عکس داشت.ازش خوشم اومد.می خواستم بخرمش اما یادم افتاد که هیچ پولی نیاورده بودم.جلو اینم که نمی شد از نیروم استفاده کنم.به ناچار دستمو بردم جلو تا گردنبند رو برگردونم.هنوز دستم به میانه ی راه نرسیده بود که رایان از در مغازه وارد شد. اخماش بدجور به هم گره خورده بود و از همیشه ترسناک تر به نظر می رسید.انگار بازم گند زده بودم.کنارم ایستاد و با همون اخمش شروع کرد به حرف زدن:
    رایان:حس نمی کنی یه کم از یه دقیقه مهلتت گذشته باشه؟
    حرفی واسه گفتن نداشتم و فقط سرمو پایین انداختم.نگاش از صورتم به گردنبند توی دستم لغزید.
    رایان:این چیه؟
    من:این...این...
    پیرمرد پرید وسط حرفم و جای من جواب داد:
    فروشنده:خانمتون از این گردنبند خوششون اومده بود و می خواستن بخرنش!
    رایان رو به من کرد و گفت:واقعا می خوای بخریش؟
    هنوز سرم پایین بود. نمی دونستم چی بگم واسه همین ساکت موندم.مسخره بود که پیرمرد فکر می کرد من زن رایانم!
    رایان دوباره به طرف فروشنده چرخید:قیمتش چنده؟
    فروشنده:60 دلار.
    رایان کیف پولشو از جیبش بیرون آورد و چند دلار ازش خارج کرد.
    رایان:بفرمایید.
    فروشنده پول رو گرفت:می خواید جعبشو هم براتون بیارم؟
    رایان:ممنون می شم.
    فروشنده دوباره از پله ها بالا رفت و مشغول گشتن شد.رایان جوری که پیرمرد نشنوه رو به من گفت:
    رایان:مگه قرار نبود زود برگردی؟
    من:چیزی جز عذرخواهی ندارم که بگم.
    رایان:تو باید یاد بگیری وقت شناس باشی.سرباز من باید زمان رو در نظر بگیره!
    من:یادم می مونه.
    رایان:واقعا این گردنبند رو دوست داشتی؟
    من:آره ازش خوشم میاد.شاید روزی عکس خودمو عزیز ترین فرد زندگیمو توش بذارم.
    رایان:منظورت پدرته؟
    من:هه.....پدرم! نه.......منظورم اون نیست.حتی خودمم نمی دونم کی رو گفتم.
    توی همون لحظه فروشنده برگشت و یه جعبه چوبی رو روی میز گذاشت:
    فروشنده:اینم از جعبش!
    من:ممنونم.
    فروشنده:خواهش می کنم.
    لبخندی ظاهری زدمو با رایان از مغازه خارج شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    خیابون های پاریس تمومی نداشت.از خیابونی به خیابون دیگه و از کوچه ای به کوچه دیگه.پاهام درد گرفته بود .کفشی که پام کرده بودم راحت نبود و نمی شد درست راه رفت.خستگی رو توی تمام اعضای بدنم حس می کردم.ایستادم:
    من:سرورم! می شه بگید کی می رسیم؟
    رایان ایستاد:دو خیابون دیگه مونده.چیه؟ خسته شدی؟
    من:خیلی!
    رایان:تحمل کن.دیگه چیزی نمونده.
    من:باشه.
    دوباره حرکت کردیم.رایان جلوتر از من راه می رفت و منم لنگ لنگان دنبالش می رفتم.دو خیابونی که رایان گفت از رد شدن از پل صراط هم سخت تر بود.دیگه توانی نداشتم که بخوام باهاش پاهامو تکون بدم.به کوچه سوم که رسیدیم ایستادم و جم نخوردم.دستامو به زانو گرفتم و بهش تکیه دادم.رایان زنگ آپارتمانی که توی همون کوچه بود رو زد.در باز شد:
    رایان:لیا! بیا تو!
    با تمام انرژی که برام مونده بود خودمو به داخل پرت کردم. باهم وارد آسانسور شدیم و رایان دکمه طبقه 5 رو زد.به دیواره آسانسور تکیه دادم.با این که کفشم بد بود ولی بازم نباید این قدر خسته می شدم!نمی دونم چرا اینجوری شد! صدای رایان رو از کنارم شنیدم:
    رایان:داری به چی فکر می کنی؟
    من:به دلیل خستگیم.
    رایان:خستگیت؟
    من:آره سابقه نداشته که این همه خسته شم!
    رایان:به خاطر تاثیر دنیای مادیه!
    من:تاثیر دنیای مادی؟آخه چرا؟ پس تو چرا این جوری نشدی؟
    رایان:تو اولین باره که اومدی اینجا و بدنت به مسافت این بعد عادت نداره . راهی هم که اومدیم خیلی طولانی بود و باعث شد ده برابر بیشتر خسته بشی.
    من:که این طور!
    رایان:باید یه معجون قوی بهت بدم تا انرژیت دوباره برگرده.
    آسانسور طبقه 5 اعلام کرد و به دنبال اون در باز شد و ما خارج شدیم.رایان روبه روی در کرمی رنگ ایستاد . سرشو به طرف چپ و راست چرخوند.انگار می خواست مطمئن شه که کسی اون اطراف نیست.دستشو جلوم گرفت:
    رایان:دستمو بگیر.
    به حرفش گوش دادم و دستشو که همیشه با دستکش چرم سیاه رنگش می پوشوند گرفتم.شاید یه روز ازش می پرسیدم که این دستکش رو چرا همیشه دستش می کنه!چشماش و بست و منم به تقلید از اون همین کار رو کردم.به اون طرف در منتقل شدیم..پلک هامو از هم باز کردم.این چیزی که می دیدم اونی نبود که تصور کرده بودم.اونجا بیشتر به یه پادگان نظامی شباهت داشت تا خونه.یه مکان سرپوشیده که سرباز های سیاهپوش درش تعلیم می دیدن و من دقیقا می دونستم که اونا کی هستن! در بارشون چیزای زیادی شنیده بودم.هرکدوم از اونا می تونست 50 نفر رو به راحتی توی ده دقیقه از بین ببره.سلاح هایی که استفاده می کردن از جادوی خالص ساخته شده بود و قدرت رو چندبرابر می کرد.چهرشون همیشه پوشیده شده بود و کسی نمی دونست که اونا کی هستن و خیلی چیز های دیگه که باعث می شد من عاشق این گروه بشم.یه زن که احتمالا مرگانا بود جلو اومد و تعظیم کرد:
    مرگانا:خوش آمدید سرورم!
    رایان:اون آمادست؟
    مرگانا:البته!از این طرف بفرمایید!
    خیلی رسمی حرف می زد.انگار زیادی چاپلوس تشریف داشت.از این جور افراد اصلا خوشم نمی اومد.
    رایان جلو افتاد و من هم پشت سرش راه افتادم.کنجکاوی امونم رو بریده بود.مرگانا چی رو واسه رایان حاضر کرده بود.نمی دونم .شاید چیزی مرتبط با جنگ باشه.
    جلوی یه در آهنی بزرگ ایستادیم .مرگانا درو باز کرد :
    مرگانا:بفرمایید تو سرورم.
    رایان رفت تو و منم طبق معمول مثل جوجه ای که دنبال مادرش می ره دنبالش رفتم.یه سالن بزرگ بود.با این که ظاهر خونه به نظر کوچیک می اومد اما داخلش کلی با بیرونش فرق داشت .ظاهرِ گول زننده ش خیلی عالی کار شده بود.توی سالن حدود 12 صف 23 نفره سیاه پوش منظم ایستاده بودن.مرگانا روبه روشون بالای سکو ایستاد:
    سربازان وفادار تاریکی!همه می دونید که ما یک جنگ عظیم در راه داریم و سرنوشت این نبرد به دستان و مهارت تک تک شما وابستست!گروه شما از با تجربه ترین و خبره ترین افراد تشکیل شده که این یه امتیاز برای شماست.پس سعی کنید لیاقت خودتون رو در جنگی که در آینده دارید حفظ کنید. لیاقت بودن در این سپاه رو.قدرت در دستان شماست .قدرتی که تاریکی به شما داده.پس..... زنده باد تاریکی!
    همه سرباز ها به دنبال این حرف مرگانا فریاد زدند:زنده باد تاریکی......زنده باد تاریکی.........زنده باد تاریکی...
    مرگانا از سکو پایین اومد و دوباره به رایان تعظیم کرد.
    رایان:اون کجاست؟
    مرگانا لبخند خبیثانه ای زد:همین جا.صف دوم نفر شانزدهم.
    رایان:بیارش پیش من.
    مرگانا:بله سرورم!
    و بعد جلوی صف دوم ایستاد و اسمی رو صدا زد که من اون قدر توی فکر بودم صداشو نشنیدم.یعنی کی می تونست باشه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا