کامل شده رمان فن فیکشن دنیای رازمینا | رهاگودرزی کاربر نگاه دانلود

رمان دنیای رازمینا رمان خوبیه؟


  • مجموع رای دهندگان
    814
وضعیت
موضوع بسته شده است.

رهاگودرزی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/23
ارسالی ها
191
امتیاز واکنش
29,040
امتیاز
726
محل سکونت
شیراز
سلام من رها گودرزی هستم. اولین باری هست که دارم رمان فانتزی می‌نویسم، امیدوارم لـ*ـذت ببرید!
نام نویسنده: رها گودرزی کاربرانجمن نگاه دانلود
ویراستار: DENIRA
نام رمان: فن فیکشن دنیای رازمینا

ژانر: فانتزی،عاشقانه
سطح رمان: پرطرفدار
خلاصه: هر آدمی یه قصه‌ای داره! نمی‌دونم این قصه راسته یا دروغ، نمی‌دونم افسانه است یا واقعیت؛ اما من میگم ذهن بشر به هر کجا سفر کنه؛ پس چیزی هست که حقیقت داشته باشه!
رُز
افسانه یا واقعیت دختری‌ست، دختر جان قصه‌ی من! می‌دونم گله می‌کنی و هرچه‌قدر هم تلخی کنی، هرچه‌قدر هم ناسازگار بگذاری واسه من؛ اما چیکار باید کرد وقتی سرنوشت خیلی پر زورتر از من هست! رُز و همکلاسی‌هاش قرار به یه اردو برن، اتفاقاتی می‌افته که رُز از اونا جدا میشه و اسیر یه گرداب میشه. اون گرداب دروازه‌ای است به دنیای رازمینا...
Doniaie%2DRazmina%5Fnegahdl%5Fcom%5F%2Ejpg

مقدمه:
چشم‌هایش شروع افسانه بود!
سرنوشت باز شده بود تکرار این افسانه‌ها!
با قلم اعجاب افسانه را تعبیر کن
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    ***
    استاد: به عقیده کیهان‌ شناسان، ‌احتمال وجود حیات در دیگر سیارات محدوده! منظومه شمسی بسیار ضعیف است؛ ‌زیرا عطارد و زهره بسیار سوزان و خفه‌کننده، مریخ سرد و مشتری و زحل در «آمونیک» و «متان» غوطه‌ورند؛ ‌ولی این نوع داوری‌ها درباره کرات منظومه شمسی نیز چندان منطقی نیست؛ ‌زیرا اگر خود را در یکی از این سیارات قرار دهیم، ‌درباره زمین می‌گوییم زمین از گاز کشنده ‌اکسیژن احاطه شده است و نمی‌توانیم بفهمیم که چه‌گونه ساختمان بدن انسان با اکسیژن سازگاری دارد.
    به جسیکا گفتم:
    -یعنی تو خونه هم این‌قدر کتابی حرف می‌زنه؟ مثلا میگه چنانچه غذای امروز را دوست نداشتید فردا غذای دیگری درست خواهم کرد!
    زدیم زیر خنده که استاد گفت:
    -خانوم فرد شما نظری ندارید؟
    نیشم بسته شد. یکم فکر کردم و روایتی که خونده بودم و گفتم:
    -در کتاب‌ توحید و حصال روایتی هست از جابر بن یزید که از امام باقر (ع) در مورد آیه 15 سوره "ق" پرسید. امام فرمود: ای جابر آیا فکر می‌کنی که خدا فقط این عالم واحد، کره زمین را خلق کرده و آیا فکر می‌کنی که خدا به جز شما بشری نیافرید؟ به خدا قسم که خداوند هزار هزار عالم و هزار هزار آدم آفرید که تو آخرینشان هستی و اینان نیز آدم هستن!
    بچه‌ها هرکی یه چیزی می‌گفتن. یکی می‌گفت امام باقر کیه، یکی دیگه می‌گفت روایت همون قصه‌اس الکیه! استاد دستش رو به معنی سکوت بالا آورد. بچه‌ها ساکت شدن.
    استاد:امام باقر پنجمین امام مسلموناست و در زمان خودشون دانشمند بودن!
    یکی از دخترای اخر کلاس گفت:
    -یعنی می‌خواین بگین جز ما کسای دیگه‌ای هم هستن؟
    برگشتم گفتم:
    -صد در صد!
    گفت:
    -برو بابا با اون لنزت!
    استاد: صد در صد نمیشه گفت! اگه هم وجود داشته باشه ما هنوز آگاه نشدیم به وجودشون!
    گفتم:
    -آدمی رسد به جایی که به جز خدا نبیند!
    استاد با لبخند حرفم رو تایید کرد و خسته نباشید گفت. از کلاس بیرون رفت، هرکی از کنارم رد میشد اول با تعجب نگام می‌کرد و بعد یا با بغـ*ـل دستیش پچ پچ می‌کرد یا پوزخند میزد بهم، از بچگی عادت داشتم به این رفتارا! به‌خاطر رنگ چشمم بود؛ قبلا مامانم می‌گفت دختر یه لنز بذار تو چشمت این‌قدر بهت گیر ندن؛ ولی من جوابش رو می‌دادم وقتی خدا به آدم یه زیبایی میده اون رو نباید قایم کرد! مخصوصا چشمای بنفش یاسی من! در این حد اعتماد بنفسم بالاس، بله همین که کاذب نیست مهمه و من الله توفیق!
    جسیکا: اصلا گیرم لنز گذاشته باشی، باید این‌جور نگاهت کنن!
    - خودتم دست کمی از اینا نداشتیا! تا دستت رو نکردی تو چشمم باورت که نشد.
    خندید و گفت:
    -حق داریم خب! کی چشماش بنفشه آخه جز تو؟
    -الیزابت تیلور!
    زبونم رو واسش درآوردم که گفت:
    -خیلی چشمت تو دیده، از رنگش بگذریم موهات که مشکیه، رنگتم که پریده مثل گچ، دیگه بدتر!
    -همینه که هست!
    دستم رو گرفت از کلاس اومدیم بیرون و گفت:
    -تازه ساعت یازده و نیمه، کجا بریم؟
    -من که جایی رو بلد نیستم.
    -منم!
    یهو یکی از پشت سرمون بلند گفت:
    -ولی من بلدم!
    برگشتیم دختره یه لبخند خبیثانه زد و گفت:
    -سلام.
    جوابش رو دادیم که گفت:
    -ماریا هستم.
    سوالی نگاهش کردیم، گفت:
    -چیه؟ خب می‌خوام ببرمتون یه جای خوب، بده یه آدم خیر پیدا شده؟
    جسیکا:ما رو از کجا می‌شناسی؟
    -اول که همکلاسیتونم مثلا! دوم کیه تنها دختر چشم بنفش دانشگاه که هیچ دنیا رو نشناسه؟
    من همیشه از کسی که تعریفم رو کنه خوشم میاد، آیا اشتباه می‌کنم؟ به‌خاطر همین گفتم:
    -باشه کجا می‌بریمون؟
    جسیکا چپ چپ نگاهم کرد و ماریا گفت:
    -فکر بد نکن جسیکا! یه جا می‌برمتون با تفریحات سالم.
    تاکسی گرفتیم و ماریا گفت:
    -پارک درای تورتوگز!
    روش رو کرد سمت من گفت:
    -شنیدم ایرانی هستی.
    -با اجازتون بله.
    -چی شد اومدی فلوریدا اونم تالاهاسی؟
    -از بچگی کانادا بودم، دانشگاه هم به‌خاطر این‌که پیش خاله‌م باشم اومدم این‌جا!
    -تنها؟
    -اره مادرم فوت شدن و پدرم کاناداست.
    -خدا رحمتش کنه عزیزم.
    جسیکا گفت:
    -به‌ خدا ناراحت میشم! منم تو محفل گرم‌تون راه بدین.
    ماریا:خب تو بگو از کجا اومدی؟
    -چون خیلی کنجکاو هستی میگم، من از میامی اومدم.
    -مرسی از ارضـ*ـا کردن کنجکاویم! منم از وقتی که چشمام رو باز کردم تو ایالت آفتابی بودم.
    رسیدیم. پارک خیلی قشنگی بود. به ماریا گفتم:
    -داره ازت خوشم میاد!
    -کی از من می‌تونه خوشش نیاد؟
    بستنی خریدیم و همین‌جور که قدم می‌زدیم ماریا گفت:
    -واقعا چشمای خودته؟
    جسیکا:نه چشمای توئه! اصلا هم قابلت رو نداره ها! تو رو خدا بیا دست کن تو چشمش ببین.
    دو تاشون رو چپ چپ نگاه کردم و گفتم:
    -تو کمر بستی به کور کردنم، من می‌دونم!
    خندیدن و اگه اجازه بدن به خوردن بستنی برسیم.
    جسیکا:به نظرتون آدم فضایی وجود داره؟
    ماریا: چه وجود داشته باشه چه نه، به چه درد ما می‌خوره؟
    -من که میگم وجود داره! امام صادق (ع) میگه: به غیر از این زمین ما، زمینی نورانی وجود داره که در اون مردمی هستند که خدا را بندگی می‌کنن و پشت سر این خورشید ما چهل خورشید دیگه وجود داره که مخلوقات زیادی در آن زندگی می‌کنن و غیر از این ماه ما چهل ماه دیگه هست که مخلوقاتی در بینشون زندگی می‌کنن که ممکنه اطلاع نداشته باشن که مخلوقاتی به نام آدم در زمین وجود دارد یا نه!
    ماریا: چه جالب، خیلی به این چیزا علاقه داری نه؟
    -اره خیلی!
    -پس قربون دستت، تحقیق فردا رو واسه ما هم بنویس!
    -گفتم ازت خوشم میاد؛ ولی تا یه جاهایی!
    جسیکا زد زیر خنده و ماریا دنبالم کرد. همین‌جور که می‌دوییدم برگشتم ببینم کجاست، حواسم به جلوم نبود و پام به سنگ خورد. پام رو بالا گرفتم.
    -آی آی پام! مادر کجایی ببینی دارن دختر خوشگل و سالمت رو مثل خودشون ناقص و افلیج می‌کنن؟!
    خندیدن. امروز به خوبی و خوشی گذشت، برگشتیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    ***
    جسیکا زوم شده بود تو لپ تاپش و زیر لب غر میزد:
    -اصلا به من چه کرم چاله فضایی چه کوفتیه؟ چه اشتباهی کردم اومدم زمین شناسی!
    -چی میگی با خودت؟
    -هیچی! این کرم چاله فضایی چی هست؟
    - فضا قابل خم شدنه! می‌فهمی یعنی چی؟
    -نچ!
    یه کاغذ A4 برداشتم و گفتم:
    -فکر کن این سر کاغذ زمین و اون سرش مثلا مریخه، فاصله‌شون زیاده!
    کاغذ رو تا کردم، دو سرش رو چسبوندم به هم و گفتم:
    -اما حالا فاصله‌ای بین‌شون نیست و کاغذ حکم فضا رو داره.
    -خب؟
    -حالا کرم چاله‌ها دروازه‌ای هستن واسه جابه‌جایی با قابلیت خم شدن فضا!
    -عجب جلل خالق!
    -خب دیگه وقتم رو نگیر، می‌خوام تحقیق بنویسم!
    -می‌دونستی خیلی پررویی؟
    -نه نوزده سال صبر کردم تو بیای بهم بگی!
    بالشت پرت کرد تو صورتم، منم بالشتم رو برداشتم رفتم کنارش و دو بار زدم توی سرش! والا اسلام میگه به ناحق یکی زد دوتا بزن، نه یکی! همین‌جور هم رو می‌زدیم خاله‌ام صدامون زد:
    -رُز، جسیکا بیاین شام!
    توی آشپزخونه رفتیم.
    جسیکا:خاله جان چرا زحمت کشیدین؟ من می‌رفتم، نمی‌خواست شام درست کنین.
    -نه عزیزم این چه حرفیه؟ بیا بشین ماکارانی درست کردم.
    داشتیم می‌خوردیم که گفتم:
    -بخور بخور کرمای مریض بدحال بخور! جسیکا جونم یکم جون بگیری!
    -اَی زهرمار!
    خندیدم و خاله گفت:
    -دخترم رو اذیت نکن.
    جسیکا همسایه‌مون بود. از وقتی دانشگاه قبول شده با خانواده‌اش اومده تالاهاسی، دختر خوشگلی بود. چشم آبی مو بور، یه دختر کاملا غربی! این‌جا چشم مشکی یا قهوه‌ای ببینی عجیبه! خیلی کم چشم قهوه‌ای هست، همه آبی یا سبز!
    شام خوردیم. جسیکا رفت و منم تحقیقم رو کامل کردم و خوابیدم.
    ***
    سرکلاس آقای اسمیت (smith) تحقیقا رو گرفت و کامل کرم چاله‌های فضایی رو درس داد. واسه من همیشه این‌جور مسائل جالب بوده و هست. آقای اسمیت چند مکان رو گفت که ممکنه دروازه کرم چاله فضایی باشن، یکی از پسرا پرسید:
    -استاد مثلث برمودا کرم چاله فضایی ممکن نیست باشه؛ چون هر هواپیما و کشتی که تو خودش کشیده نابود شده!
    اقای اسمیت:اگه نابود شده بودن باید باقی مونده‌هاشون تو دریا پیدا میشد! این‌طور نیست جک؟ البته همه‌ی اینا در حد گمانِ و صد در صد نمیشه گفت! سرعت در کرم چاله‌ها از سرعت نور خیلی بیشتر که ممکنه باعث شه هرچیز یا هرکس وارد اون شه نتونه تحمل کنه و پودر بشه؛ شاید هم این‌طور نباشه! با قاطعیت نمیشه چیزی گفت.
    کلاس تموم شد و روزها همین طور می‌گذشت و من درگیر درس و دانشگاه بودم. درست سه هفته بعد اون روز وقتی از خواب بلند شدم حس خوبی داشتم و... دیدین یه روز انگار می‌خواد یه اتفاق خوب بیفته از قبل انگار بهت الهام میشه و شور و شوق داری؟ منم همین حس رو دارم! نکنه یهو هیچ اتفاقی نیوفته و ضایع بشم؟ شونه‌هام رو بالا انداختم. آماده شدم، پیش به سوی دانشگاه و خبرای خوب!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    ***
    از خونه که اومدم بیرون هم‌زمان با من جسیکا هم بیرون اومد.
    جسیکا:سلام دوست من!
    -سلام جسی.
    -خوبی؟
    -خیلی!
    -چی شده خوش‌حالی؟ خواستگار واسه‌ت اومده؟
    -نخیر!
    -تو لاتاری برنده شدی؟
    -نچ!
    -آها فهمیدم، دیوونه شدی!
    -کم حرف بزن بیا بریم.
    دستش رو گرفتم و کشیدم. تو محوطه‌ی دانشگاه اقای جانسون رئیس دانشگاه وایساده بود، دانشجوها دورش جمع شده بودن. نزدیک رفتیم.
    اقای جانسون:همه شما دانشجو زمین شناسی هستین؟
    بعضیا می‌گفتن اره، بعضیا می‌گفتن نه! گفت:
    -لطفا فقط دانشجوهای رشته زمین شناسی بمونن؛ بقیه می‌تونن برن!
    جمعیت کمتر شد و ادامه داد:
    -قرار به یه اردو عملی برین!
    همه دست زدن و سوت کشیدن، منم جیغ می‌زدم و ایول ایول می‌گفتم. یهو همه ساکت شدن و صدای ایول من فقط میومد؛ همه سرها برگشت طرفم و یه لبخند احمقانه زدم.
    اقای جانسون:جایی که قرار هست برین مجهزه! نمی‌خواد رخت خواب و این‌جور وسایلای اضافی بردارین.
    یکی از بچه‌ها گفت:
    -کجا قراره بریم؟
    -کوبا!
    این رو اقای لامبر استاد زمین شناسی فیزیکی گفت.
    -دیدی؟ دیدی خوش‌حال بودم؟ مطمئن بودم یه اتفاق خوب قراره بیفته!
    اقای جانسون:دانشجوهای عزیز تا سه روز دیگه آماده بشین برای رفتن.
    جسیکا:حالا من چی بپوشم؟
    -لباس عروس!
    -کوفت جدی میگم.
    -مثل همیشه دیگه!
    -چی بیاریم؟
    -من که خوراکی میارم تو وسایل حیاتی بیار.
    -مثلا؟
    -رژ و خط چشم، ترقه و از همه مهم‌تر لواشکایی که مامانت درست کرده.
    -کدوم بدبخت رو می‌خوای بترکونی؟
    -جیسکای بدبخت رو!
    -به تو هم میگن دوست؟
    -نه میگن یار، همدم، رفیق، شریک جرم!
    خندیدم و سرکلاس رفتیم. ماریا اومد پیش‌مون و گفت:
    -وای داریم می‌ریم کوبا!
    یکی از پسرا که اسمش ادوارد بود به خودش و دوستاش اشاره کرد و گفت:
    -اونم با ما چه شود!
    جسیکا دستش رو گذاشت زیر چونه‌اش و با احساس گفت:
    -چه شود!
    زدم زیر دستش و گفتم:
    -اَی این اداها چیه؟
    من و ماریا می‌خندیدم از دست جسیکا که استاد وارد کلاس شد.
    ***
    سه روز مثل برق و باد گذشت. همین‌جور که آماده می‌شدم خاله می‌گفت:
    -خیلی مواظب خودت باشیا، گم نشی یه وقت!
    -چشم!
    -بلایی سرت نیاد! من جواب بابات رو چی بدم؟ حواست به خودت باشه.
    -چشم!
    -رسیدی بهم خبر بدیا!
    -چشم!
    -کی برمی‌گردی؟
    -چشم!
    -تو اصلا گوش میدی من چی میگم؟ میگم کی برمی‌گردی؟
    -آها هفته دیگه!
    نچ نچ کرد. از اتاق بیرون رفت، شلوار ارتشی پوشیده بودم. لباس دکمه‌دار ساده یشمی که مدلش یکم گشاد بود، کفش کرمی بنددار ورزشی، کوله پشتی‌ام رو هم برداشتم. توی آینه قدی از بالا تا پایین به خودم نگاه کردم. موهام مصری تا بالای گردنم بود، خط چشم و رژم زده بودم. یه بـ*ـوس واسه خودم فرستادم و از اتاق بیرون اومدم.
    -خاله؟!
    -جانم؟
    به فارسی گفتم:
    -خیلی دوست دارم!
    گونه‌ام رو بوسید و بغلم کرد.
    -خب من دیگه برم.
    -برو عزیزم خدا به همراهت!
    تا دم در همراهیم کرد. جسیکا با تاکسی منتظرم بود، یه سوت زد و گفت:
    -اِی خانوم کجا کجا؟
    عشـ*ـوه اومدم و روم رو اون‌ور کردم. خندیدم و رفتم سوار تاکسی شدم و گفتم:
    -اووو جسی رو ببین چه کرده!
    -بیا سلفی بگیریم تا له نشدیم!
    گوشیم رو در آوردم و تا رسیدیم دانشگاه چندتا عکس گرفتیم. جسیکا عکسا رو گذاشت اینستاگرام. از تاکسی پیاده شدیم، ورودی دانشگاه خیلی شلوغ بود و دوتا اتوبوس وایساده بود.
    -بدو بریم تا همه جاها رو نگرفتن!
    کرایه تاکسی رو دادم و پیاده شدیم. همه بچه‌ها وایساده بودن کنار اتوبوسا! ماریا ما رو دید، دست تکون داد تا پیشش بریم. کنارش رفتیم و گفت:
    -سلام چه‌طورین؟
    -خوبیم تو چه‌طوری؟
    -عالی!
    جسیکا با دست به دخترای افاده‌ای و پسرای جنتلمن کنار ماریا اشاره کرد گفت:
    -اینا...
    ماریا پرید وسط حرفش گفت:
    -دوستامن!
    می‌د‌ونستیم دوستاش هستن، بیشتر توی دانشگاه با همینا بود. جو یکم سنگین شده بود. گوشیم رو در آوردم و گفتم:
    -من به فارسی حرف میزنم شما هم تکرار کنین. فیلم می‌گیرم بذاریم اینستا!
    موافق بودن. دوربین رو تنظیم کردم تا همه بیفتن و به فارسی گفتم:
    -امروز...
    با لهجه‌های خیلی ضایع تکرار کردن:
    - امروز...
    -قراره بریم...
    همه: قِرارِ بِرَیم.
    خندیدم و گفتم:
    -کوبا!
    این‌جا تونستن راحت بگن؛ چون اسم بود دیگه!
    -خیلی خوش‌حالیم...
    همه:خییلی خوش‌حالیم...
    -چون اولین...
    همه: چون اوّلین...
    -اردوی عملی ماست!
    همه:اردو عملّیه ماست!
    خندیدم، کپشن هم نوشتم و سند کردم.
    ادوارد:وای نفسم گرفت!
    ویلیام:باحال بود!
    سوفی:حالا چی گفتیم؟
    -گفتیم امروز قرار بریم کوبا، خیلی خوش‌حالیم؛ چون اولین اردوی عملی ماست!
    جسیکا:خوشم اومد جالب بود. فیلم رو بفرست واسه‌م، منم می‌خوام بذارم!
    همه گفتن واسه ما هم بفرست؛ واسه همه فرستادم. اعلام کردن سوار اتوبوس شیم. وقت حرکت بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    ***
    رسیدیم فرودگاه و کارای پرواز و انجام دادیم. بعد از نیم ساعت معطل شدن شماره پرواز رو اعلام کردن. سوار هواپیما شدیم، شماره صندلی من پیش یه پسر بود. جسیکا شماره صندلیش دو ردیف جلوتر از صندلی من بود و با پسره صحبت کرد و راضی شد جاهاشون رو عوض کنن. نشستیم و گفت:
    -وای نمی‌دونی چه‌قدر خوش‌حالم!
    -چه‌قدر خوش‌حالی؟
    -خیلی زیاد! وای بریم اون‌جا، خیلی از سنگا رو از نزدیک ببینیم، کلی خوش بگذره!
    من یه عادت بد داشتم، توی ماشین یا هواپیما می‌نشستم بیش از حد خوابم می‌گرفت. اصلا حس حرف زدن نداشتم.
    -اره!
    -چته؟ تو که خیلی خوش‌حال بودی؟
    -خوابم گرفت!
    -می‌خوای بخوابی؟ من حوصلم سر میره.
    یکی از پسرا که تو ردیف صندلی ما بود بلند که همه بشنون گفت:
    -وصیت‌تون رو همین الان بگین!
    همه گفتن:
    -چرا؟
    -مگه نمی‌دونین مثلث برمودا دقیقا همین بغـ*ـل دستمونه؟!
    همه خندیدیم که گفت:
    -حالا بخندین!
    جسیکا:وای فکر کن، چه ترسناک!
    -وای چه‌قدر وای وای می‌کنی !بگیر بخواب چیزی نمیشه، مثلث برمودا کجا بود؟
    مهماندار داشت نکات ایمنی رو می‌گفت. چشمام رو بستم و به خواب رفتم. با صدای جسیکا بیدار شدم.
    -خرس، چه‌قدر می‌خوابی؟ بلند شو رسیدیم!
    با این‌که بیدار بودم نه حرفی زدم و نه چشمام رو باز کردم. هنوز ویندوزم بالا نیومده بود.
    جسیکا با حرص مشت زد تو بازوم و گفت:
    -اصلا همسفر خوبی نیستی!
    چشمام رو باز کردم و گفتم:
    -اه اگه گذاشتی بخوابم!
    -یک ساعت و نیم هست که خوابیدی، الانم رسیدیم؛ وگرنه عمرا توئه خرس رو بیدار می‌کردم.
    ایش گفتم، بلند شدم و بعد از برداشتن کیف‌مون از هواپیما اومدیم بیرون. مسیر فرودگاه رو طی کردیم. ورودی فرودگاه اتوبوس دوطبقه وایساده بود، استادا رفتن طرف اتوبوس ما هم مثل جوجه دنبالشون رفتیم. دور و اطراف رو نگاه می‌کردم، از همین اول مشخصه که جای قشنگیه! طبق گفته استاد اول می‌رفتیم هتل استراحت کنیم، بعد ساعت سه عصر حرکت کنیم طرف یه کوه که اسم عجیب غریب داشت. رسیدیم هتل؛ چون تعداد زیاد بود هر اتاق پنج نفره بود. تا کلید اتاق رو گرفتیم من به سرعت رفتم تو روی یکی از تختا پهن شدم.
    جسیکا:نگو باز می‌خوای بخوابی!
    -می‌دونی خستمه!
    چشماش گرد شد و گفت:
    -خسته؟
    -اره فکر کنم یکی تو خواب ازم کار کشیده.
    با حرص کیفش رو گذاشت زمین وگفت:
    -حیف که خودم می‌خوام بخوابم؛ وگرنه عمرا می‌ذاشتم تو بخوابی!
    خندیدم. با همون لباسا باز خوابیدم و نفهمیدم کی هم اتاقی ماست! این دفعه با صدای پچ پچ از خواب بیدار شدم. گوشم رو تیز کردم، صدای همون دختره افاده‌ای بود:
    -سوفی نمی‌دونم باید چی‌کار کنم. دارم می‌بینم ادوارد داره ازش خوشش میاد!
    سوفی:از کجا می‌دونی؟ شاید این‌جور که فکر می‌کنی نباشه!
    -نمی‌دونم؛ ولی اون خیلی خاصه! ما که دختریم خوشمون میاد از قیافه‌اش، پسرا که دیگه...
    -خیلی هم خاص نیست! چشماش فقط بنفشه، اونم از کجا معلوم نرفته باشه لنز کاشته باشه؟! جدی میگم ممکنه با این همه عملای جور واجور که اومده!
    یه طرف از تعریفی که ازم شده بود ذوق می‌کردم طرف دیگه از حرفی که سوفی زده بود حرص می‌خوردم. اولا هم‌چین عملی فقط مخصوص چشمای قهوه‌ای هست که می‌تونه آبی بشه. کسی به‌خاطر ریسکای این عمل حاضر نشده انجام بده، دقیقا همین حرف من رو دختر افاده‌ایه به سوفی زد. تو دلم کلی واسه‌ش لایک و ایول فرستادم!
    سوفی:اصلا تو درست میگی؛ اما سارا تو خودت خیلی خوشگلی! این‌قدر خودت رو دست کم نگیر.
    داشتن واسه هم تعارف تیکه پاره می‌کردن. دیگه وقتش بود بیدار شم، اول دست کشیدم روی چشم و بعد یکم سر و صدا ایجاد کردم. صدای جسی زدم، بعد مثلا تازه فهمیدم اون دوتا هم هستن و گفتم:
    -اِ سلام! شما هم اتاقی ما هستین؟!
    -اره!
    ماریا وارد اتاق شد و بلند گفت:
    -ای بابا شما که هنوز آماده نشدین! بلند شید باید ربع ساعت دیگه همه تو لابی باشیم.
    جسیکارو از خواب بیدار کردم. خودم اماده بودم. نه رژم پاک شده بود و نه خط چشمم، لباسم هم که عوض نکرده بودم. جسیکا موهاش رو دم اسبی بست و رژگونه زد و گفت:
    -بریم!
    همگی رفتیم توی لابی. استاد حاضر بود، همه رو چک کرد و گفت:
    -وقتی به اون‌جا رسیدیم از هم جدا نشین و از هر مکانی که می‌ریم باید گزارش بنویسین.
    بعدم به سمت خروجی هتل حرکت کرد.
    جسیکا:رُز گزارش رو تو بنویس باشه؟
    -هرکی واسه خودش می‌نویسه!
    -یه بار من یه بار تو!
    -راجع بهش فکر می‌کنم.
    گوشیم زنگ خورد و جواب دادم.
    خاله:نگفتم رسیدی خبر بده؟!
    -سلام!
    -علیک سلام، من می‌دونم تا تو بخوای بیای من دق می‌کنم!
    -خواب بودم خاله جونم، یه دو ساعتی هست رسیدیم.
    -می‌دونم عزیزم؛ فقط نگران بودم.
    -نگران نباش خاله جونم به قول معروف بادمجون بم آفت نداره!
    -مشکل این‌جاست که معلوم نیس تو بادمجون کجایی! ایرانی هستی، کانادا به دنیا اومدی و فلوریدا زندگی می‌کنی!
    خندیدیم و بعد از هشدارای خاله که حرفایی مثل مواظب باش و...بود قطع کردم. خاله‌م رو خیلی دوست داشتم. اونم مثل من تنها بود. قضیه برمی‌گرده به هشت سال پیش؛ تولد خاله بود و بابا مثل همیشه به‌خاطر کار کانادا مونده بود؛ اما من و مامان اومده بودیم تالاهاسی پیش خاله. قرار بود من خاله رو سرگرم کنم تا مامان و شوهر خاله‌م برن کافی شاپی رو که کرایه کرده بودن به افتخار خاله تزیین کنن؛ اما هیچ‌وقت اون کافی شاپ اون شب تزیین نشد و من هرچی خاله رو سرگرم کردم خبری از مامان و شوهرخاله‌م نشد؛ اما بعد ساعت ها انتظار خبر تصادفشون رسید. با یادآوری اون زمان غصه‌ام گرفت و یادم افتاد پس فردا تولد خاله است!
    جسیکا که به عادت من آشنا بود فکر می‌کرد ساکت شدن و تو فکر رفتنم به‌خاطر نشستن تو اتوبوسه!
    به مقصد رسیدیم، یه جای خیلی سر سبز و یه مسیر سنگ ریزه. استاد گفت باید تا بالا راه بریم و ماشین نمی‌تونه بره. راه افتادیم، ادوارد اومد کنارم. پسر جذابی بود؛ ولی من خوشم نمی اومد ازش؛ چون احساس شاخ بودن زیاد می‌کرد؛ اما به جاش جسیکا ازش خوشش می‌اومد!
    -سلام!
    جسیکا:سلام.
    -سلام.
    دوربینش رو آورد بالا و گفت:
    -نمی‌خواین ازتون عکس بگیرم؟
    -نه اگه هم خواستیم بعد دست جمعی عکس می‌گیریم.
    جسیکا:اره خودتونم تو عکس باشید!
    چپ چپ نگاه جسیکا کردم و دیدم سارا داره چپ چپ نگای خودم می‌کنه. حالا کی چپ چپ سارا رو می‌کرد؟ تا این زنجیره چرخشی کامل بشه خدا داند! از فکرم خنده‌م گرفت، ادوارد دید محلش نمی‌ذاریم ببخشید گفت و کنار دوستاش رفت. بعد راه‌پیمایی خسته کننده رسیدیم به مکان مورد نظر؛ بعضی از بچه‌ها رفتن کنار چشمه، بعضیا مشغول عکس گرفتن شدن و من و جسیکا هم مشغول خوردن شدیم. بعد از ده دقیقه دیدن اطراف استاد شروع کرد توضیح دادن که این سنگا اسمشون چیه، رنگ خاکه دارن ندارن، اگه دارن چه رنگیه و... همراه توضیحات استاد بعضیا نکات رو یاد داشت می‌کردن. یکی از همین بعضیا جسیکا بود. قرار شد اولین گزارش رو اون بنویسه. بعد از تموم شدن حرفای استاد ادوارد دوربین رو روی سه پایه گذاشت و روی تایمر تنظیم کرد و گفت:
    -زود باشین الان می‌گیره!
    همون موقع جسیکا چیپس رفت تو گلوش، حالا اون سرفه و منم محکم توی کمرش می‌زدم.
    ماریا:اگه در اثر خفگی نمیره در اثر شکستگی کمر می‌میره!
    جسیکا بهتر شد و یهو ادوارد زد زیر خنده.
    -یعنی بیاین ببینین چه عکسی شد!
    رفتیم نگاه کردیم و اسکار مضحک‌ترین عکس تعلق گرفت به عکس ما! تو عکس جسیکا دولا شده بود صورتشم قرمز منم دستم تو هوا آماده فرود رو کمر جسیکا! بعد همه سرا هم سمت ما، زدیم زیر خنده باحال شده بود!
    جسیکا:چه عکس هنری!
    -ناموس عکس.
    خندیدیم، استاد اعلام کرد باید برگردیم. دوباره راه‌پیمایی خسته کننده و مسیر هتل، شام رو توی رستوران هتل خوردیم و با حالتی هم‌چون زامبی هرکی روانه اتاقش شد. لباسام رو عوض کردم، همه افتادیم رو تختا و بیهوش شدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    ***
    صبح زود از خواب بیدار شدیم.
    جسیکا:وای من خوابم میاد!
    بالشت رو پرت کرد روی زمین و با غرغر بلند شد. سارا و سوفی داشتن آرایش می‌کردن، منم شکمم اِرور می‌داد!
    -من گشنمه!
    -بذار الان اماده میشم بریم رستوران هتل.
    آماده شدیم و به رستوران رفتیم. همه جمع بودن، سلام کردیم، غذا گرفتیم و نشستیم.
    جسیکا:کارامل می‌خوام!
    -برو بردار!
    -نه دیگه روم نمیشه تو بهم بده.
    -بیا بردار!
    یعنی حتما باید از من می‌گرفت؛ وگرنه به جسمش نمی‌نشست.
    بعد از خوردن صبحونه حرکت کردیم تا شب درگیر مکانایی بودیم که می‌رفتیم. ساعت هشت شب بود که استادان گرامی آتیش روشن کردن و همه دور آتیش نشستیم. هرکی با دوستاش صحبت می‌کرد که سارا پیشنهاد داد آواز بخونیم. خودش صداش خیلی قشنگ بود. امروز صبح تو حمام زده بود زیر آواز و ما هم بیشتر تو خواب غرق شده بودیم. همه قبول کردن، اول خودش شروع کرد و نگاه ادوارد می‌کرد و می‌خوند.
    جسیکا:من چی بخونم تا ادوارد خوشش بیاد؟
    -تو هرچی بخونی خوشش نمیاد.
    -مرض! تو اصلا صدای من رو شنیدی، از کجا معلوم؟ شاید از صدای سارا هم قشنگ‌تر باشه!
    -همه شما خواننده، صداهای زشت دیگه هم که می‌شنوین صدای منه ها!
    -کوفت!
    بقیه هم خوندن بیشتریا صداشون عادی بود، بعضیا هم با این‌که زشت بود؛ اما خوندن مثلا همین ادوارد! میگم شاخه باورتون نمیشه! نوبت جسیکا شد اهنگ Imany,Don't be so shy خوند، خوب خوند، توی ذوقش نمی‌زنم از بس من دختر خوبیم! واسه‌ش دست زدن نوبت من شد. اخرین نفر بودم تا دهنم رو باز کردم بخونم گوشیم زنگ خورد. ببخشید گفتم و جواب دادم:
    -سلام!
    -سلام عزیزم.
    مامان جسیکا بود، تعجب کردم به من زنگ زده. شاید گوشی جسیکا خاموش شده.
    -با جسیکا کار دارین؟
    انگار دست پاچه بود.
    -نه عزیزم با خودت کار دارم.
    -بفرمایید!
    -چجوری بگم؟!
    -راحت باشین!
    تند گفت:
    -می‌دونی خاله‌ت حالش بد شد الان بیمارستانیم؛ اما اصلا نگران نباش الان خوبه.
    -چی! یعنی چی؟ الان خوبه؟ گوشی رو بهش بدین!
    -الان نمی‌تونه صحبت کنه. کسی رو نداره جز تو؛ وگرنه زنگ نمی‌زدم.
    -تو رو خدا بگین حالش خوبه؟
    -اره عزیزم خوبه.
    -من با اولین پرواز برمی‌گردم.
    خواست حرف بزنه که قطع کردم. خیلی نگران بودم، همیشه به تولدش که نزدیک میشد حالش بد میشد و سابقه تشنج هم داشت. خودم رو لعنت کردم. نباید تنهاش می‌ذاشتم. اشکم در اومده بود، دوییدم رفتم سمت استاد باهاش صحبت کردم و اجازه داد برم؛ اما تاکید کرد رسیدم حتما خبر بدم. کیفم رو برداشتم که جسیکا گفت:
    -چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟
    -جسیکا خاله‌م...باید برم!
    -خاله چی شده؟
    -نمی‌دونم باید برم.
    گرفتمش تو بغلم و خداحافظی کردم. استاد به راننده اتوبوس گفت من رو تا جاده برسونه و برگرده. تشکر کردم و سوار شدم. ده دقیقه تا رسیدن به جاده طول کشید، تا رسیدیم از اتوبوس پیاده شدم. واسه اولین ماشین دستم رو دراز کردم. سوار شدم و التماسش می‌کردم تند بره. رسیدم هتل و وسایلم رو برداشتم و رفتم فرودگاه...
    -خانوم اولین پرواز به تالاهاسی می‌خوام.
    نفس نفس می‌زدم؛ متوجه حالم شد و گفت:
    -خیلی عجله دارین؟
    -بله!
    -اولین پروازمون به تالاهاسی یک ساعت دیگه است.
    -خیلی خوبه!
    یه نگاه از بالا تا پایین بهم کرد و گفت:
    -اما فقط یه صندلی خالی داریم اونم قسمت درجه اول هست!
    -اشکال نداره!
    کارای پرواز رو انجام دادم. تا یک ساعت صلوات می‌فرستادم تا حال خاله‌م خوب باشه. این‌قدر که به خاله‌م وابسته بودم به بابام نبودم. بابا همیشه فکر کار بود نه من! شماره پرواز رو اعلام کردن، پرواز کردم طرف هواپیما، می‌خواستم هرچی زودتر برم پیش خاله‌م. از راه رو قسمت درجه سه و دو رد شدم تا به شماره صندلیم تو قسمت درجه یک برسم. خیلی مسافر کم بود؛ شاید پنجاه نفر بود. روی صندلی نشستم.
    مهماندار نکات ایمنی و گفت بعد از ربع ساعت هواپیما از رو زمین بلند شد. خیلی نگران بودم و دلم شور میزد. به خودم می‌گفتم چیزی نیست و خاله حالش خوبه! گوشیم رو روی حالت پرواز گذاشتم بازی minion Rush رو باز کردم تا سرگرم شم. چهل و پنج دقیقه گذشته بود و چهل و پنج دقیقه دیگه مونده بود تا برسیم. گوشیم رو خاموش کردم و گذاشتم توی جیبم، یهو هواپیما شروع کرد به لرزیدن و همه جیغ می‌زدن! منم شوکه شده بودم، اصلا صدام در نمی‌اومد. مهماندار اعلام کرد چیزی نیست هواپیما اسیر چاه هوایی شده و الان همه چی درست میشه!
    بعد از چند لحظه هواپیما دیگه نلرزید . همه نفس راحت کشیدن. باز شروع کرد لرزیدن. چشمام رو بسته بودم و دسته صندلی رو فشار می‌دادم. این دفعه تا اروم شدن و نلرزیدن بیشتر از دفعه قبل طول کشید. مهماندار به همه آب داد. یه نفس بطری آب رو سر کشیدم. دستام یخ کرده بود، انگار دیگه خبری نبود یه نفس راحت کشیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    ***
    خیلی ترسیده بودم. چشمام رو بستم، نفس عمیق کشیدم. یهو انگار یه چیزی هواپیما رو می‌کشید سمت خودش، هواپیما کاملا عمودی شد ومهماندارا لیز خوردن. یکیش سرش محکم خورد به کنار صندلی و بیهوش شد. خیلی صحنه بدی بود؛ همه جیغ می‌زدن. جیغ زدم، هواپیما تکونای شدید می‌خورد، کنار پنجره نشسته بودم که سرم خورد به شیشه و از اتفاقای اطراف بی‌خبر شدم. انگار کامیون از روم رد شده بود. به سختی چشمام رو باز کردم. همه چی رو وارونه می‌دیدم. به سقف هواپیما آویزون بودم؟ نه هواپیما برعکس شده بود. اطراف رو نگاه کردم. همه جا تاریک بود؛ فقط کنار اتاق خلبان جرقه میزد. چشمام به تاریکی عادت کرد. کناری‌هام رو نگاه کردم که زخمی و بیهوش بودن. بیشتریا از صندلیاشون افتاده بود پایین؛ نکنه مردن؟ از این فکرم از ترس جیغ زدم وکمربندم رو باز کردم و افتادم روی سقف. صدای بلندی تو سکوت بلند شدو هواپیما تکون خورد، انگار داشت لیز می‌خورد. سرجام بدون هیچ حرکتی نشستم. هواپیما سقوط کرده بود؛ برعکس شده بود. خدا می‌دونه تو چه وضعیتی بودیم و هواپیما از کجا داشت لیز می‌خورد! دختری که کنارم افتاده بود و دهنش پر از خون بود رو تکون دادم. نمی‌دونم زنده بود یا نه! چشماش رو باز نکرد؛ خیلی ترسیده بودم، می‌ترسیدم بلندشم و هواپیما باز حرکت کنه. آروم بلند شدم. می‌خواستم از هواپیما برم بیرون، آروم آروم قدم برداشتمو نزدیک در هواپیما بودم، هواپیما با سرعت کشیده شد و خودم رو چسبوندم به دستگیره در هواپیما، هرکاری می‌کردم باز نمیشد. ترسیده بودم، عرق سرد روی همه جام نشسته بود اخرین زورم رو زدم و باز شد. خودم رو کشیدم بالا، از هواپیما پریدم بیرون و افتادم روی سنگ ریزه‌ها! همه جا خیلی تاریک بود؛ فقط یکم روشنایی مسیر سنگ ریزه رو مشخص می‌کرد. برگشتم ببینم هواپیما رو چی کشیده میشد، هنوزم داشت کشیده میشد. رسید به دم هواپیما یهو از جلوم غیب شد. حتما از کوه افتاده پایین، اون قسمتی که هواپیما لیز خورده بود این‌قدر تاریک بود که هیچی دیده نمیشد؛ حتی صدای برخوردش با جایی هم شنیده نشد. خودم رو جلو کشیدم ببینم کجا رفت اون هواپیما به اون بزرگی! زیر دستم خالی شد، بیشتر دقت کردم و جیغ کشیدم. پرتگاه بود! از ترس می‌لرزیدم، خودم رو کشیدم عقب. اگه من می‌افتادم تو پرتگاه چی؟ خدا رو شکر کردم! دورم رو نگاه کردم. اون‌طرف مسیر سنگ ریزه هم بیش از حد تاریک بود. ترسیدم باز پرتگاه باشه که حدسم درست در اومد و دو طرف پرتگاه بود. به گریه افتاده بودم، می‌خواستم از این‌جا برم گوشیم رو از جیب شلوارم بیرون کشیدم. ساعت دو نصفه شب بود، چراغ قوه رو روشن کردم. می‌ترسیدم باز جلوم پرتگاه باشه. یواش یواش قدم برمی‌داشتم. نمی‌دونم من حالم بد بود که فکر می‌کردم هوا خفه است یا واقعا هوا این‌جور بود. ده دقیقه بود این مسیر سنگ ریزه رو می‌رفتم که رسیدم به کوه سنگی که وسطش به شکل حلال بود. انگار جای در بود، اما دری نبود و یه نور خیلی ضعیف ازش بیرون می‌اومد. من که نمی‌دونستم هواپیما کجا سقوط کرده به امید آبادی رفتم داخل!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    با تعجب اطرافم رو نگاه کردم. نه به اون مسیر سنگ ریزه نه به این فضای سر سبز، عطر چمن همه جا رو پر کرده بود. باید زنگ می‌زدم به یکی. من شهامت و جرات تنها موندن تو جنگل رو نداشتم. نمی‌دوستم کجام، باید زنگ می‌زدم به جسیکا، باید زود از این‌جا نجات پیدا می‌کردم و می‌رفتم پیش خاله‌م. باید هزاران بار خدا رو شکر می‌کردم واسه زنده بودنم. قفل گوشیم رو باز کردم، آنتن نبود. خدایا چیکار کنم؟ چراغ قوه گوشیم رو خاموش کردم. می‌ترسیدم جونور و حشره دورم جمع بشه. یه قدم جلو برداشتم، زیر پام خالی بود و افتادم. همین‌جور غلت می‌خوردم، دستم رو می‌کشیدم چیزی پیدا کنم و بگیرم. می‌ترسیدم باز دره باشه. صلوات فرستادم تا افتادم توی یه چشمه. قلبم تند تند میزد، می‌ترسیدم مار چیزی باشه توش! هیچ جارو نمی‌دیدم. خدایا پس اون یه ذره نور چی بود؟ نوری که فضا رو روشن کرده بود! بیش از حد از نور ماه کمتر بود؛ فقط می‌تونستی جلوی پات رو ببینی که من همونم ندیدم؛ وگرنه الان تو اب ننشسته بودم. حس می‌کردم ده تا چشم داره نگاهم می‌کنه. خدایا من چرا این‌قدر بدبختم؟ خیلی می‌ترسیدم. نه جایی رو می‌دیدم و نه صدایی می‌شنیدم، نه می‌تونستم از جام بلند شم. فکر می‌کردم هم کور شدم هم کر هم فلج! به غلط کردن افتاده بودم. توی همون هواپیما می‌مردم بهتر بود. لباسم خیس شده بود، سوز سرد می‌اومد. باید از اب می‌رفتم بیرون. کورمال کورمال چهار دست و پا توی اب راه می‌رفتم. خیلی یواش تا از اب بیرون برم خدا خدا می‌کردم خزنده‌ای، حشره‌ای پستانداری هیچی طرفم نیاد. تا دستم چمن رو حس کرد از اب خودم رو کشیدم بیرون و دراز کشیدم روی چمنا! تو دلم با خودم حرف می‌زدم تا ترسم کمتر بشه.
    -خدایا جنی نیاد روح نباشه اینجاها! من به اندازه کافی ترسیدم، به قول خاله خدایا اگه حیوونی جنی روحی بیاد سراغم خودت رو می‌سپارم به خودت! حالا وقته کل کل کردن با خداست؟ خجالت نمی‌کشی؟ خدایا تو رو خدا من رو از اینجا نجات بده! قول میدم برم با بابا آشتی کنم، قول میدم دیگه با بابا دعوا نکنم.
    داشتم با خدا قول و قرار می‌ذاشتم که صدای شکستن شاخه رو شنیدم؛ بیشتر فیلم وحشتناکا با این تم شروع میشن. منم نه خواستم ببینم چیه نه نگاه کردم دو پا داشتم چهار تا هم قرض گرفتم جیغ کشان فرار کردم. دست خودم نبود فیلم ترسناک زیاد نگاه می‌کردم و نمی‌دونستم خودم یه روز به هم‌چین وضعی می‌افتم. همین‌جور که می‌دوییدم جایی هم نمی‌دیدم که یه اهو رو دیدم، باید فرار می‌کردا! حالا از شانس من وایساده بود. منم با اینکه ترمز زدم؛ ولی محکم خوردم به آهوِ بنده خدا بازم تکون نخورد. دست کشیدم روش و فکر کردم مجسمه‌اس دیدم نه، نازیش کردم و رفتم پشتش قایم شدم. یواش گفتم:
    -آهو جونم ببخشید خوردم بهت! جایی نریا، فکر کنم یه چیزی کرده دنبالم. فعلا همین‌جا بمون.
    همچین سرش رو برگردوند نگاهم کرد که قشنگ به چیز خوردن افتادم، بغلش کردم.
    -فکر کنم امام رضا تو رو فرستاده!
    قرار نبود کمکم کنه. اگه جنی اومد، کسی اومد، پستاندار گوشت خواری اومد؛ ولی یه حس امنیت داشتم. وقتی جز خودم یه آهو هم بود و تنها نبودم، فکر نکنم چیزی دنبالم بود و من خیلی ترسو بازی در اوردم. اهو راه افتاد و منم به خودم گفتم جای بدی که نمیره، اگه فرار نکنه هرجا رفت میرم.
    آهو نباید فرار کنه؟ همین‌جور با خودم درگیر بودم چرا آهو فرار نکرد دیدم قدمای آهو یواش‌تر شد، به جلوم که دقت کردم دیدم یه زن با شنل بلند لباس سبز یه اعصای بلندم دستش بود وایساده. خیلی خوشگل بود، بهش نمی‌خورد جن باشه یا روح یا جادوگر تو قصه‌ها! حالا اگه هم بود دیگه من رفته بودم تو دهن شیر نمی‌تونستم فرار کنم. این‌قدر قلبم تند میزد که گفتم الان می‌افته جلوشون، اصلا معلوم نبود تو کدوم روستا گیر افتادم. آهو رفت پیش زنه، نگو اهلی بوده!
    آهو که حیوون اهلی جن یا روح نمیشه؟ رفتم جلو و گفتم:
    -سلام خانوم! چه خوب شد یکی این موقع شب پیدا شد! وای نمی‌دونین چه‌قدر خوش‌حالم، داشتم از ترس می‌مردم! خدا شما رو رسوند.
    زنِ اخم داشت کیلو کیلو! این موقع هم دست از تیکه‌هات برنمی‌داری. زنِ با یه زبون خیلی عجیب یه چیزی گفت که اصلا نفهمیدم؛ یعنی به زبون ژاپنی گفت زکی برو من جات هستم! گیج نگاهش کردم که دستش رو آورد بالا و منم ترسیدم گفتم الان خفه‌م می‌کنه که رفتم عقب. اخمش بیشتر شد و اومد جلو، اب دهنم رو قورت دادم، دستش رو گذاشت رو سرم؛ یعنی چی این‌کارش؟ حتما رسمشونه! خدایا من تو کدوم روستام؟ بهش که نمی‌خوره سرخ پوست باشه! می‌خوره؟ وای اینکه زبون من رو نمی‌فهمه چیکار کنم؟ فارسی حرف بزنم شاید فهمید. رُز دیوونه شدی؟ دیگه عمرا فارسی بفهمه یهو به زبون خودم، امریکایی گفت:
    -از کجا میای؟
    فکم افتاد زمین، خب می‌مرد از اول با زبون من حرف بزنه و من رو قبض روح نکنه؟
    -من از کوبا میام هواپیمامون سقوط کرد و همه کسایی که توش بودن مردن؛ یعنی اگه هم زنده بودن هواپیما افتاد تو دره مردن.
    -کوبا کجاست؟ زبونی که حرف می‌زنی مال همین کوباست؟ دره؟ این‌جا دره نداره!
    زبونی که من حرف می‌زنم تو هم که حرف می‌زنی! بابا این‌جا هر دو قدمیش دره است، میگه دره نداره! اه گیر چه دیوونه‌ای افتادم!

    -قبل کوه سنگی که در داشت یه مسیر سنگ ریزه هست، دو طرفش دره است! هواپیما ما اون‌جا سقوط کرد افتاد تو دره.
    -اون دره نیس فضاست!
    -فضا؟ فضای باز منظورته؟ ما بهش می‌گیم دره یا پرتگاه!
    نمی‌دونم چرا حس می‌کردم دلش می‌خواد با اعصاش بزنه توی سرم!
    -من نمی‌دونم تو از کدوم سرزمین اومدی که از دروازه وارد شدی! زبونت رو هم تا حالا جایی نشنیده بودم، اگه نفهمم کی هستی یا خودت نگی مجازات میشی!
    -ببخشید من گیج شدم. شما الان دارین به زبون من صحبت می‌کنی و میگی تا حالا نشنیدی زبون من رو؟!
    جوری نگاهم می‌کرد انگار با دیوونه طرفه! دیوونه خودش بود! به‌خدا خودش کم داشت، نمی‌دونم چرا چشمام افتاد رو هم و بیهوش شدم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    ***
    چشمام رو باز کردم. نور زد توی چشمام، سریع چشمام رو بستم. صدای آبشار می‌اومد، چشمام رو باز کردم و با تعجب اطراف رو نگاه کردم. توی یه کلبه چوبی بودم. خبری از اون زن نبود، از کلبه رفتم بیرون، رو به روم آبشار خیلی قشنگ و ملایم بود. ارتفاع زیادی نداشت؛ واسه همین صحنه آرام بخشی و به وجود آورده بود. اطراف رو نگاه کردم. کلبه روی یه تپه ساخته شده بود و یه درخت با شکوفه های صورتی کنار کلبه بود. خیلی جای قشنگی بود. نمی‌تونم توصیف کنم! صدای زن از پشت سرم اومد:
    -بیدار شدی؟
    برگشتم سمتش، دوباره آهوش کنارش بود و گفتم:
    -اره خیلی ممنون که من رو آوردید خونه‌تون! نمی‌دونم چرا یهو از حال رفتم. ببخشید این‌جا تلفن چیزی نیست؟ باید به خانوادم خبر بدم؛ حتما تا الان نگران شدن.
    -اینجا تلفن نیست. بیا بریم داخل باید باهات صحبت کنم.
    رفتیم داخل کلبه و نشستیم.
    گفت:
    -تو آدمی؟!
    خندیدم و گفتم:
    -نه من فرشته‌ام!
    فکر کرد جدی میگم که گفت:
    -نه تو از خاکی!
    هم‌چین جدی حرف میزد ترسیدم نکنه آدم نباید باشم.
    -خب؟
    -هیچ آدمی نمی‌تونه این‌جا بیاد!
    -مگه این‌جا کجاست؟
    -شما اسم سیاره مارو Gliese 581g گذاشتید؛ اما درواقع اسمش دنیای رازمیناست.
    رشته‌ام زمین شناسی بود و قبلا درمورد این سیاره خونده بودیم. نمی‌دونم زنه دیوونه بود یا من رو دیوونه فرض کرده بود.
    -خانوم حالت خوب نیستا! اون سیاره بیست سال نوری با زمین فاصله داره و هنوز کسی نتونسته اون‌جا بره.
    -دقیقا منم منظورم همینه! تو چه‌جور اومدی؟
    -ای بابا من نمی‌دونم کجام الان! فقط می‌دونم ما تو اقیانوس باید سقوط می‌کردیم نه کنار اون پرتگاه!
    رفت توی فکر! خدایا الان حتما جسیکا و بقیه از نبودم خبر دار شدن و فکر کردن مردم! خدایا خالم! خدایا ای‌نجا کجاست؟ این زن کیه که این‌قدر خرافاتی و عجیبه؟
    -بخشید اگه من ادمم شما چی هستی؟
    -ما بهشید هستیم به معنی بهترین کامل‌ترین!
    -اها ما از خاکیم شما از چی هستین؟
    -خاک، آتش، نور و آب!
    -اون زبونی که اول حرف زدی چه زبونی بود؟
    -زبان تمامی افراد دنیای رازمینا.
    -چه‌جوری تونستی به زبون من صحبت کنی؟
    -با استفاده از قدرتم.
    -ها؟
    -ببین من نگهبان دروازه دنیای رازمینام.
    -خب؟
    -تو نباید این‌جا بمونی!
    -چرا؟
    -می‌میری!
    -کی من رو می‌کشه؟
    -خیلی سوال می‌پرسی، من باید برم.
    -کجا؟
    چپ چپ نگاهم کرد که گفتم:
    -من رو با خودت ببر!
    -اگه بفهمن مثل ما نیستی تو دردسر می‌افتی.
    کم کم داره من رو هم عین خودش خل می‌کنه. من که نمی‌تونستم تو این خراب شده بمونم، با یه دیوونه باید می‌رفتم تالاهاسی!
    -اشکال نداره.
    از من اصرار از اون انکار! قبول نمی‌کرد؛ مثل کوالا چسبیدم بهش تا راضی شد؛ ولی عواقبش پای خودم، منم چه‌قدر ترسیدم!
    روی چمنا راه می‌رفتیم. هنوز درختی ندیده بودم؛ اما گل تا دلت بخواد.
    -چشمات بنفشه!
    -اره.
    -اولین بار می‌بینم چشم کسی بنفشه، بقیه ادما هم چمشاشون بنفشه؟
    -نه انگار فقط من چشمام بنفشه.
    -جالبه پس خاصی قدرت نداری؟
    -قدرت چی؟
    -ماورا طبیعی، ماورای مغز.
    -نچ تو چه قدرتی داری؟
    -قرار نیست همه چی رو به تو بگم.
    -حداقل بگو کجا می‌ریم!
    -چون تو همرامی جای به خصوصی نمی‌ریم.
    -چرا؟
    جوابم رو نداد که گفتم:
    -آهوت کجاست؟
    -اطراف دروازه.
    -من می‌خوام برم خونه‌مون!
    -متاسفم نمی‌تونی.
    -چرا؟
    -چون از این‌جا تا زمین کسی نمی‌تونه تو رو ببره و کرم چاله فضایی هم نداریم.
    کدوم دیوونه‌ای می‌دونه کرم چاله فضایی چیه؟

    -تو می‌دونی کرم چاله فضایی چیه؟
    -اره تو هم به وسیله یکی از اینا اومدی!
    -خب این‌جا کرم چاله فضایی نداره.
    -چرا داره!

    -خب پس می‌تونم برگردم!
    -نه.
    -چرا؟
    -چون خارج از سرزمین ماست و جایی که هست دما نود درجه زیر صفره! تازه اگه هم بتونی به یکی از این کرم چاله‌ها دست پیدا کنی هیچ تضمینی نیست تو به زمین منتقل شی، بگذریم اسمت چیه؟
    -رُز.
    تا الان خل نشدم خیلی خوبه‌ها! ماشاالله چشم نخورم دیوونه شم. آهو دوان دوان اومد پیش زنِ نمی‌دونم چی شد که زن با ترس برگشت طرفم و گفت:
    -تو باید فرار کنی!
    -چرا؟
    -فهمیدن تو این‌جایی!
    خب بفهمن!
    -وقت ندارم واسه‌ت توضیح بدم، باید فرار کنی. کسی رو دیدی به هیچ وجه نگو آدمی!
    وایساده بودم و هاج و واج نگاش می‌کردم که با اعصاش زد به بازوم داد زد:
    - برو!
    منم ترسیدم و دوییدم. والا من که شانس ندارم. ممکنه گرفتار مردم ادم خواری چیزی شده باشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا