- عضویت
- 2016/06/15
- ارسالی ها
- 528
- امتیاز واکنش
- 6,633
- امتیاز
- 613
کلاه را از سرش برداشت و نفس عمیقی کشید. دو تقه به در زد که لحظهی بعد صدای آقای جونز را ضعیف شنید:
-بیا تو.
در را باز کرده، سر به زیر داخل شد. آقای جونز با دیدن امیلی با شادمانی از روی صندلی برخاست و گفت:
-واوو اینجا رو ببین! دختر عزیزمون حالت چهطوره؟
امیلی با لبهایی به هم فشرده موهایش را کمی عقب زد و با صدای آرامی گفت:
-ممنون آقای جونز! اومدم راجع به یه موضوعی باهاتون حرف بزنم.
آقای جونز که حالا تقریبا رو به روی امیلی ایستاده بود، با دیدن چشم باد کردهی او شکاک سرش را خم کرد و گفت:
-باشه؛ اما صبر کن!
چانهی امیلی را گرفت و سرش را بالا داد که حیرت زده از دیدن کبودیها گفت:
-این چه وضعیه؟! تو با خودت چیکار کردی؟!
دستش را لمس کرد و بلندتر ادامه داد:
-چه اتفاقی برای دستت افتاده؟!
امیلی چشمهای خجالت زدهاش را دزدید و گفت:
-چیزی نیست. من...یه اتفاق بود و خب...افتادم!
و در دل التماس کرد:
-خدایا من رو ببخش!
از دروغ گفتن متنفر بود و حال چارهای جز این نداشت. آقای جونز آرام شده گفت:
-باید بیشتر مواظب باشی، حالا میتونم کمکی بهت بکنم؟
-بله راستش من اومدم که برای این چند روز ازتون اجازه بگیرم که به آموزشگاه نیام. من خودم رو برای اجرا آماده کردم؛ اما باید بهتر بشم و خب میخواستم تا برطرف شدن زخمهام...
آقای جونز منظورش را فهمید و فورا تایید کرد:
-اوه بله درسته!حق با توست، مشکلی نیست. تو به استراحت احتیاج داری.
امیلی بغض تازه متولد شدهاش را قورت داد و سرش را تکان داد:
-ممنونم؛ لطفا به جاسپر هم اطلاع بدید.
آقای جونز لبخند زد و گفت:
-حتما! در موردش نگران نباش.
امیلی لبخند کوچکی زد و عقب گرد کرد تا برود که با یاد آوری مطلبی، منصرف شده دوباره برگشت و گفت:
-آقای جونز من همه ی تلاشم رو میکنم تا به موقع برای اجرا برسم؛ اما اگه نتونستم باهاتون تماس میگیرم. شما رو به دردسر نمیاندازم. قول میدم.
آقای جونز که شیفتهی صداقت کلام و معصومیت امیلی شده بود، به نشانهی اعتماد لبخندی مطمئن زد و تنها گفت:
-میدونم! موفق باشی.
امیلی آرام شده، لبخند اشک آلودی زد و فورا از اتاق خارج شد.
-بیا تو.
در را باز کرده، سر به زیر داخل شد. آقای جونز با دیدن امیلی با شادمانی از روی صندلی برخاست و گفت:
-واوو اینجا رو ببین! دختر عزیزمون حالت چهطوره؟
امیلی با لبهایی به هم فشرده موهایش را کمی عقب زد و با صدای آرامی گفت:
-ممنون آقای جونز! اومدم راجع به یه موضوعی باهاتون حرف بزنم.
آقای جونز که حالا تقریبا رو به روی امیلی ایستاده بود، با دیدن چشم باد کردهی او شکاک سرش را خم کرد و گفت:
-باشه؛ اما صبر کن!
چانهی امیلی را گرفت و سرش را بالا داد که حیرت زده از دیدن کبودیها گفت:
-این چه وضعیه؟! تو با خودت چیکار کردی؟!
دستش را لمس کرد و بلندتر ادامه داد:
-چه اتفاقی برای دستت افتاده؟!
امیلی چشمهای خجالت زدهاش را دزدید و گفت:
-چیزی نیست. من...یه اتفاق بود و خب...افتادم!
و در دل التماس کرد:
-خدایا من رو ببخش!
از دروغ گفتن متنفر بود و حال چارهای جز این نداشت. آقای جونز آرام شده گفت:
-باید بیشتر مواظب باشی، حالا میتونم کمکی بهت بکنم؟
-بله راستش من اومدم که برای این چند روز ازتون اجازه بگیرم که به آموزشگاه نیام. من خودم رو برای اجرا آماده کردم؛ اما باید بهتر بشم و خب میخواستم تا برطرف شدن زخمهام...
آقای جونز منظورش را فهمید و فورا تایید کرد:
-اوه بله درسته!حق با توست، مشکلی نیست. تو به استراحت احتیاج داری.
امیلی بغض تازه متولد شدهاش را قورت داد و سرش را تکان داد:
-ممنونم؛ لطفا به جاسپر هم اطلاع بدید.
آقای جونز لبخند زد و گفت:
-حتما! در موردش نگران نباش.
امیلی لبخند کوچکی زد و عقب گرد کرد تا برود که با یاد آوری مطلبی، منصرف شده دوباره برگشت و گفت:
-آقای جونز من همه ی تلاشم رو میکنم تا به موقع برای اجرا برسم؛ اما اگه نتونستم باهاتون تماس میگیرم. شما رو به دردسر نمیاندازم. قول میدم.
آقای جونز که شیفتهی صداقت کلام و معصومیت امیلی شده بود، به نشانهی اعتماد لبخندی مطمئن زد و تنها گفت:
-میدونم! موفق باشی.
امیلی آرام شده، لبخند اشک آلودی زد و فورا از اتاق خارج شد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: