کامل شده رمان فن فیکشن رقـــص در آسمان عشق | شیرین سعادتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Shirin Saadati

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
528
امتیاز واکنش
6,633
امتیاز
613
کلاه را از سرش برداشت و نفس عمیقی کشید. دو تقه به در زد که لحظه‌ی بعد صدای آقای جونز را ضعیف شنید:
-بیا تو.
در را باز کرده، سر به زیر داخل شد. آقای جونز با دیدن امیلی با شادمانی از روی صندلی برخاست و گفت:
-واوو این‌جا رو ببین! دختر عزیزمون حالت چه‌طوره؟
امیلی با لب‌هایی به هم فشرده موهایش را کمی عقب زد و با صدای آرامی گفت:
-ممنون آقای جونز! اومدم راجع به یه موضوعی باهاتون حرف بزنم.
آقای جونز که حالا تقریبا رو به روی امیلی ایستاده بود، با دیدن چشم باد کرده‌ی او شکاک سرش را خم کرد و گفت:
-باشه؛ اما صبر کن!
چانه‌ی امیلی را گرفت و سرش را بالا داد که حیرت زده از دیدن کبودی‌ها گفت:
-این چه وضعیه؟! تو با خودت چیکار کردی؟!
دستش را لمس کرد و بلندتر ادامه داد:
-چه اتفاقی برای دستت افتاده؟!
امیلی چشم‌های خجالت زده‌اش را دزدید و گفت:
-چیزی نیست. من...یه اتفاق بود و خب...افتادم!
و در دل التماس کرد:
-خدایا من رو ببخش!
از دروغ گفتن متنفر بود و حال چاره‌ای جز این نداشت. آقای جونز آرام شده گفت:
-باید بیشتر مواظب باشی، حالا می‌تونم کمکی بهت بکنم؟
-بله راستش من اومدم که برای این چند روز ازتون اجازه بگیرم که به آموزشگاه نیام. من خودم رو برای اجرا آماده کردم؛ اما باید بهتر بشم و خب می‌خواستم تا برطرف شدن زخم‌هام...
آقای جونز منظورش را فهمید و فورا تایید کرد:
-اوه بله درسته!حق با توست، مشکلی نیست. تو به استراحت احتیاج داری.
امیلی بغض تازه متولد شده‌اش را قورت داد و سرش را تکان داد:
-ممنونم؛ لطفا به جاسپر هم اطلاع بدید.
آقای جونز لبخند زد و گفت:
-حتما! در موردش نگران نباش.
امیلی لبخند کوچکی زد و عقب گرد کرد تا برود که با یاد آوری مطلبی، منصرف شده دوباره برگشت و گفت:
-آقای جونز من همه ی تلاشم رو می‌کنم تا به موقع برای اجرا برسم؛ اما اگه نتونستم باهاتون تماس می‌گیرم. شما رو به دردسر نمی‌اندازم. قول میدم.
آقای جونز که شیفته‌ی صداقت کلام و معصومیت امیلی شده بود، به نشانه‌ی اعتماد لبخندی مطمئن زد و تنها گفت:
-می‌دونم! موفق باشی.
امیلی آرام شده، لبخند اشک آلودی زد و فورا از اتاق خارج شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    کلاه را روی سرش قرار داد و این هم از این! با دقت سالن را از نظر گذراند و بعد از مطمئن شدن از نبودن جاسپر، مستقیم به طرف در خروجی رفت. نزدیک شده بود که صدای آشنایی بلند گفت:
    -امیلی! هی امیلی صبر کن! اِمی؟
    اوه لعنتی! از کجا پیدایش شد؟! امیلی توجه نکرد و با بیچارگی به طرف خیابان دوید. به هیچ وجه اجازه نمی‌داد که جاسپر او را با این حال ببیند. جاسپر از آموزشگاه بیرون دوید و فریاد زد:
    -وایسا امیلی!
    اما فایده‌ای نداشت؛ چرا که او با توقف اولین تاکسی سوار شد و جاسپر را پشت سر گذاشت. راننده پرسید:
    -کدوم مسیر بریم؟!
    و جوابش شکستن بغض امیلی با صدای بلند بود! راننده متعجب از آینه به او نگاه کرد و حرفی نزد. انگار حال این دخترک خیلی خوب نبود! امیلی جسمش خسته بود، قلبش غمگین بود و گلویش متورم! از این زندگی که با او نمی‌ساخت دلگیر بود. گویی همه چیز دست به دست هم داده بود که او نتیجه بگیرد برای بودن با جاسپر مناسب نیست؛ چون امکانش نبود. چه‌طور می‌توانست در کنار او قدم بردارد وقتی که همه او را به چشم یک دختر بیچاره نگاه می‌کردند؟ چه‌طور عشق می‌ورزید درحالی که مورد ترحم اطرافیانش قرار می‌گرفت؟ چه‌طور به او نزدیک میشد وقتی که حتی اجازه‌‌ی این کار را نداشت؟ اصلا اگر خود جاسپر می‌فهمید او کیست چه؟ حتما از او متنفر میشد و او نمی‌توانست این را تحمل کند.
    برایش ممکن نبود بیش از این باختن! نباید ادامه می‌داد. در طول راه فقط هق هق کرد و اشک ریخت و تصمیم گرفت آن عشق نو نهال را در دل دفن کند. احساسش ناب بود! این برایش بهترین تجربه‌ی احساسی بود؛ اما یک پایان تلخ را نمی‌خواست. پس باید قبل از شروع تمامش می‌کرد.
    در تاکسی را بست و راننده گاز داد و دور شد. بینی‌اش را بالا کشید و اشک‌هایش را گرفت. در حیاط کوچک‌شان هم صدای بلند تلویزیون به گوش می‌رسید. حتما کنترل بیچاره دست گابریلای گوش سنگین است. وارد راهروی ورودی شد و در را پشت سرش بست که گری از رو به رو در حالی که خودش را باد میزد ظاهر شد و غرولند کرد:
    -لعنت به این هوای گرم.
    بلندتر ادامه داد:
    -اگه از این پول‌هایی که ازمون طلب دارن کم بشه، شاید بتونیم یه کولر بخریم که نمیریم!
    گابریلا گازی به سیب سرخش زد و گفت:
    -این‌قدر نق نزن! اگه می‌تونی برو یه کار پیدا کن!
    گری بی‌حوصله نگاهش را چرخاند که امیلی را خشک شده وسط راهرو دید. پوزخندی زد و گفت:
    -این‌جا رو! کلفت رسید!
    جلو رفت و با یک حرکت تی شرت مشکی رنگش را در آورد و جلوی پای امیلی انداخت و گفت:
    -میرم حموم، بشورش!
    و با تنی عرق کرده از کنار امیلی رد شد. امیلی بدون هیچ حرکتی منتظر صدای در شد و سپس نفسش را بیرون داد. لعنتی مثل این بود که یک راسو روی بدنش خراب کاری کرده است! تی شرت را از روی زمین برداشت و داخل ماشین لباس شویی انداخت. هنوز از آشپزخانه خارج نشده بود که صدای گابریلا او را متوقف کرد:
    -برای شب گوشت پخته شده می‌خوام!
    دستش را مشت کرد و مثل همیشه سکوت کرد. بعد از چک کردن فریزر و دیدن بسته‌ی کوچک گوشت‌های استخوانی، صورتش جمع شد! نمی‌فهمید در این آشفته بازار این چه انتظاراتی بود که گابریلا داشت؟! اصلا به او چه؟ بگذار امشب را با استخوان‌ها بازی کنند!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    با دست چپ، ساعد دست راستش را گرفت و با دقت آن را از نگاه گذراند. دردش تقریبا از بین رفته بود و کبودی‌ها خیلی کوچک و کمرنگ به چشم می‌خوردند.
    با بلند شدن صدای بوق ماشینی که از پشت سرش می‌آمد، او را از جا پراند. فورا خودش را کنار کشید که ماشین با سرعت رد شد. امیلی نفسش را با ترس بیرون داد و سپس به سمت خانه راه افتاد.
    نزیک به یک هفته بود که از اتفاقات اخیر می‌گذشت و امیلی هم‌چنان به مخفی شدن از جاسپر ادامه می‌داد. آموزشگاه نمی‌رفت؛ اما به گفته‌ی جین می‌دانست که همه در حال جنب و جوش برای اجرا هستند. با وجود دردی که در بدن داشت، ساعت‌های استراحتش را به بیرون از خانه با تمرین ر*ق*صی که باید اجرا میشد می‌گذراند.
    دل تنگ بود؛ اما خود را به فراموشی میزد. بی‌قرارِ دست‌های گرم جاسپر بود؛ اما خود را تنبیه کرده بود. شاید خودش در زندگی شانس درخشانی نداشت؛ اما قصد بازی کردن با آبروی جاسپر را نداشت. یک هفته با کلی رنج و دلتنگی گذشت و او امروز بانداژ دستش را باز کرده بود و در ذهن برای فردا نقشه می‌کشید.
    همان‌طور که به فکرهایش پر و بال می‌داد. نزدیک خیابان شد و بعد از پشت سر گذاشتن درخت تنومندی که کنارش بود، ناگهان با دیدن شخصی که پشت به او ایستاده بود شوکه شد! با چند ثانیه آنالیز کردن و حدس این‌که آن فرد کی هست نفسش بند آمد! جاسپر؟! این‌جا؟! وای خدا چرا فکر این‌جایش را نکرده بود؟! ضربان قلبش بی‌شمار شد. حال باید چه می‌کرد؟ فرار می‌کرد یا جلو می‌رفت؟! هنوز تکان نخورده بود که جاسپر با یک چرخش رو به امیلی کرد! امیلی مات شد؛ اما جاسپر از دیدن او به سرعت صورتش رنگ خوش‌حالی گرفت. صدایش از شعف بالا رفت و گفت:
    -امی؟!
    ناخن، پوست انگشتش را به سوزش انداخت و خدایا...کمکش کن! آب دهانش را قورت داد. او باید این کار را می‌کرد! اخمی زینت پیشانی‌اش کرد و با قدم‌هایی محکم جلو رفت. جاسپر با حض به او خیره بود که با صدای مرتعشی گفت:
    -تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
    جاسپر که گویی انتظارش را نداشت، حالت صورتش کمی عوض شد؛ اما کاملا خودش را نباخت و گفت:
    -خیلی وقته منتظرتم! تو کجای بودی این یک هفته؟!
    -گفتم اینجا چیکار می‌کنی؟! چرا اومدی؟!
    جاسپر دل آزرده اخم کوچکی کرد و گفت:
    -منظورت چیه؟ تو نمی‌خواستی من رو ببینی؟
    امیلی نگاهش را دزدید و گفت:
    -نباید میومدی! همین حالا برو!
    قدمی برداشت تا دور شود که بازویش در دست جاسپر اسیر شد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    جاسپر بهت زده گفت:
    -تو چت شده امیلی؟ این یک هفته؟ تو از من فرار می‌کنی؟
    امیلی به قلب فشرده شده‌اش اهمیت نداد و به عقب برگشت. خودش را به کلافگی زد و گفت:
    -نه من از هیچ‌کس فرار نمی‌کنم؛ اما تو...
    -هان ببین! من چی؟ من متوجه‌ام که یه مشکلی هست. چرا نذاشتی این یک هفته تو رو ببینم؟ چرا؟
    امیلی مغموم به صورت نگران جاسپر خیره شد و زمزمه کرد:
    -چون فهمیدم اشتباهه.
    -چی؟! چی اشتباهه؟!
    بغض گلوی امیلی را گرفت؛ اما با سماجت گفت:
    -من و تو...رابـ ـطه‌مون..ما نمی‌تونیم ادامه بدیم، لطفا برو!
    قصد فرار کرد که جاسپر با عجله او را به سمت خود کشید و گیج گفت:
    -صبر کن صبر کن! تو می‌دونی چی داری میگی؟ ما به هم اعتراف کردیم و تو تازه فهمیدی مناسب هم نیستیم؟!
    امیلی سر به زیر انداخت و چیزی نگفت. جاسپر با کلافگی دوری به دور خود زد و گفت:
    -این احمقانه‌اس!
    قطره‌ای آب روی دست امیلی چکید. پاییز در راه بود و باران‌هایش! جاسپر با کمی عصبانیت به امیلی گفت:
    -میشه بپرسم چرا؟ میشه بدونم کِی به این نتیجه رسیدی؟
    قطره‌ی دوم...سوم...چهارم...جاسپر بی‌طاقت بازوهای امیلی را گرفت و گفت:
    -بهم بگو امی! چرا؟
    حال صدای قطرات باران با برخورد به زمین و درخت‌ها به وضوح به گوش می‌رسید. جاسپر هوش و حواس نداشت. با لمس چانه‌ی امیلی سرش را بالا داد و گفت:
    -به من نگاه کن! تو می‌دونی من چه‌قدر می‌خوامت؟
    بغض امیلی با شدت گرفتن باران شکست. با غصه نالید:
    -کافیه! لطفا!
    جاسپر صدایش را بالا برد و گفت:
    -نه! نمی‌تونم! بهم بگو چرا؟
    امیلی گریه کرد و عقب عقب رفت:
    -نپرس؛ فقط برو، خواهش می‌کنم.
    جاسپر به سمتش رفت که دست‌هایش را بالا برد و با اشک گفت:
    -برو برو؛ فقط برو، دیگه این‌جا نیا.
    و با دو در زیر باران دور شد و جاسپر سر تا پا خیس راهی جز نظاره کردن نداشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    خیس و لرزان خودش را به خانه رساند. بینی‌اش را بالا کشید و او هیچ‌وقت خودش را نمی‌بخشید. چه راحت دلش را شکست! لعنت به او! اشک‌هایش را گرفت و در حیاط را هل داد و داخل شد. گری که در حال پوشیدن کفش‌هایش بود با دیدن امیلی پوزخند زد و جلو آمد. با طعنه گفت:
    -نگاهش کن؛ مثل موش‌های توی جوب شده!
    امیلی خودش را ب*غ*ل کرده، هیچی نگفت. گری برای اذیت کردنش با کوبش پا به سمتش هجوم برد که امیلی با ترس خودش را جمع کرد. گری با بدجنسی خندید و راضی از تفریحش از خانه خارج شد. امیلی آهی عمیق از سـ*ـینه خارج کرد و با سستی از سه پله‌ی در ورودی رد شد. داخل شد که گابریلا تکانی به سیگارش داد و گفت:
    -برگشتی گری؟
    امیلی کلیدها را روی اوپن قرار داد و آرام گفت:
    -منم، اون رفت.
    گابریلا چشم‌های ریز و مشکی رنگش را گرد کرد و به سمتش برگشت و گفت:
    -تو؟!
    امیلی چیزی نگفت و فقط نگاهش را گرفت. چه‌قدر از این کار گابریلا متنفر بود که خانه را غرق دود می‌کرد. به طرف اتاق قدم برداشت که گابریلا با دیدن خیسی لباس‌هایش صدایش را تیز کرد و گفت:
    -این چه وضعیه؟! خونه رو به گند کشیدی.
    -متاسفم، به بارون خوردم.
    -زود برو عوض‌شون کن تا بدتر نشده.
    امیلی پاهایش را جمع کرد و گفت:
    -خانم ببخشید!
    -باز چی می‌خوای؟
    باید خودش را به مظلومیت میزد و از فرصت استفاده می‌کرد. شاید حالا وقتش باشد! با من من گفت:
    -راستش...یکی از آشنایان جین بدجوری آسیب دیده و به کمک نیاز داره و...
    گابریلا اجازه صحبت نداد و با خشونت گفت:
    -به من ربطی نداره که حالش بده! اصلا مهم نیست. بهت گفته بودم که با دوستی با اون دختر فقط دردسر داری؛ اما به من گوش...
    امیلی فورا گفت:
    -اما بابت این پول میدن!
    گابریلا ساکت شد! با شک به امیلی نگاه کرد که امیلی از این وقفه استفاده کرد و ادامه داد:
    -اونا برای بیست و چهار ساعت یه پرستار می‌خوان؛ برای این پول خوبی میدن.
    نقطه ضعف گابریلا پول بود و پول! البته زیاد هم دروغ نمی‌گفت. بعد از اجرا دست مزدش را می‌دادند! گابریلا لبخند پر معنایی زد و ابرویی بالا داد و گفت:
    -هوم! که این‌طور!
    رو کرد به امیلی به ادامه داد:
    -باشه، می‌تونی بری! کِی هست؟
    امیلی لبخندش را کنترل کرد و گفت:
    -فردا.
    -خیلی خب! برو.
    داد زد:
    -لباسات!
    امیلی از جا پریده به درون اتاقش دوید. این مشکل را حل کرد. امیدوار بود که همه چیز به خوبی به پایان برسد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    روی مبل تک نفره‌ی رو به روی پنجره‌ی اتاقش نشسته بود و با اخمی پررنگ در فکر فرو رفته بود. تمام ذهنش و صدای درونش در یک اسم خلاصه شده بود. امیلی! هر چه‌قدر فکر می‌کرد دلیل قانع کننده‌ای برای جدایی‌شان پیدا نمی‌کرد. آن‌ها که تازه شروع کرده بودند. ممکن بود که او کاری کرده باشد که امیلی ناراحت شده باشد؟! بین حرف‌هایش،‌ چیز بدی گفته بود؟! آن‌قدر فکر کرده بود و خود خوری کرده بود که حسابی گیج و پریشان شده بود. کاش فراموش کردنش هم راهی بود؛ اما اون نمی‌توانست این را هم امتحان کند. لعنتی نمیشد! تصویر صورت قشنگش لحظه‌ای محو نمیشد. با کلافگی سرش را به مبل کوباند و آه کشید. حال باید چه می‌کرد؟
    صدای ضربه‌ای به در به گوشش رسید و بعد از آن دستگیره‌ی در پایین و بالا شد و الکس با دو فنجان قهوه نمایان شد.
    -خب اینم از یه قهوه‌ی خوشمزه برای دوستِ افسرده و عاشقم.
    جاسپر با ناراحتی نگاهش را به پنجره داد و کوتاه گفت:
    -بس کن الکس.
    -زود باش پسر، کافیه نه؟! همه چیز درست میشه باشه؟
    -چه‌طور درست میشه؟ اون از من فرار می‌کنه، من رو نمی‌خواد.
    -این فکرها باعث میشه بیشتر به هم بریزی جاس! تو باید آروم باشی و تمرکز داشته باشی. فردا روز مهمیه.
    جاسپر با دست شقیقه‌اش را مالش داد و خفه گفت:
    -می‌دونم.
    الکس دستش را روی پایش کوباند و گفت:
    -خب..نمی‌خوای یه قطعه من رو مهمون کنی؟
    -بی‌خیال شو الکس! من روی مود خوبی نیستم.
    -اعتراض قبول نیست. بلند شو.
    جاسپر بی‌حوصله پوفی کشید و از جایش برخاست.به طرف پیانوی مشکی رنگی که در گوشه‌ی اتاقش بود رفت و روی صندلی‌اش قرار گرفت. الکس با شیطنت گفت:
    -نشونم بده ببینم برای اجرا آماده هستی یا نه؟!
    جاسپر جوابی نداد و به پیانو خیره شد. بعد از مکث چند ثانیه‌ای، انگشتانش را روی کلیدها به حرکت در آورد و نوای جادویی‌اش به صدا در آورد. باید راهی پیدا می‌کرد تا امیلی را راضی کند. حداقل امیلی باید قانعش می‌کرد. اجازه نمی‌داد آن دختر دوری کند؛ چون... ناگهان نت از دستش خارج شد و دست از نواختن کشید. الکس در جایش صاف شد. جاسپر چشم‌هایش را بست و بعد دوباره شروع کرد. الکس اجازه‌ی فکر کردن به او نداد و گفت:
    -فردا قراره ر*ق*ص*نده‌ی مرموزت رو ببینی، بالاخره!
    جاسپر بدون نگاه به او جواب داد:
    -اهمیتی نمیدم.
    -اوه نگاهش کن؛ مثل اینکه امیلی تغییرات بزرگی ایجاد کرده!
    جاسپر به یاد گفت و گوی آن شب لبخندی زد و گفت:
    -فکر می‌کرد من از اون دختر خوشم میاد.
    الکس لبخند زنان برخاست و به طرفش آمد و گفت:
    -چون از اون پیشش خیلی حرف زدی.
    جاسپر لبخند غمگینی زد و گفت:
    -درسته.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    در سالن اجرا و پشت صحنه، هر کس مشغول کاری بود. یکی در حال باز کردن صندلی‌های جمع شده. یکی در حال نظافت. یکی در حال تنظیم کردن دوربین‌ها. یکی در حال راهنمایی کردن افراد. در پشت صحنه، همهمه موج میزد. شاید بیشتر از استرس بود که همه با دو می‌رفتند و می‌آمدند. گریمورها سخت مشغول درست کردن ر*ق*صنده‌ها بودند و وقت تلفی معنایی نداشت. آقای جونز با عجله از روی صحنه‌ی نیمه تاریک رد شد و خودش را به پشت صحنه رساند. جمع ر*ق*ص*نده‌ها را از نظر گذراند و سپس گفت:
    -دخترا! لطفا همگی این‌جا باشند تا باهاتون هماهنگ کنم، کسی جایی نره.
    دختری کوتاه قد که کار گریمش تمام شده بود با عجله پرسید:
    -اما ما باید لباس بپوشیم.
    آقای جونز گفت:
    -همین‌جا بپوشید.
    به اعتراض‌هایشان گوش نداد و از پشت پرده رد شد و رفت. یکی از دخترها که نیکی نام داشت گفت:
    -بالاخره ستاره‌ی امشب خودش رو نشون میده.
    دوستش که دختری لاغر اندام بود، دستش را به کمر زد و با عشـ*ـوه گفت:
    -اون دختر بیاد و نیاد، ستاره‌ی امشب منم نه اون!
    جمعی که در آن‌جا بودند به خنده افتادند. مسئول پشت صحنه دست‌هایش را به هم زد و گفت:
    -زود باشید دخترا، از این طرف.
    جسیکا که همراه با دوستانش در اون‌جا حضور داشت، با بد خلقی نگاهش را از نیکی گرفت و داخل اتاق پرو شد. آقای جونز دوان دوان خودش را به در پشتی سالن رساند و آن را با فشار باز کرد و که امیلی و جین را در مقابلش دید. با نفس نفس گفت:
    -نمی‌دونم لزوم این کارها چیه؟
    جین ریز خندید و امیلی با شرمندگی گفت:
    -متاسفم که به دردسر افتادین.
    آقای جونز با دستش به طرفی اشاره کرد و گفت:
    -لباست تو سالن پرو دوم هستش، سمت انباری.
    امیلی سر تکان داد و دوید رفت، آقای جونز رو به جین گفت:
    -تو پیش بقیه! سمت چپ.
    جین با خنده گفت:
    -ممنون.
    آقای جونز ابروهایش را تکان داد:
    -امیدوارم فایده ای داشته باشه!
    امیلی که وارد سالن شد، آقای جونز به دنبال گریموری که هماهنگ کرده بود رفت و بعد از پیدا کردنش فورا دستش را گرفت و گفت:
    -تاتیانا زود باش، اومد.
    تاتیانا با خنده گفت:
    -آه باشه، کجاست؟
    -دنبالم بیا.
    پشت در که رسیدند آقای جونز با هشدار گفت:
    -فراموش نکن این بین ما سه نفر می‌مونه.
    تاتیانا که در زندگی همه چیز را آسان می‌گرفت با بیخیالی گفت:
    -نگرانش نباش، حلش می‌کنم.
    -باشه، من رفتم.
    تاتیانا سری تکان داد و داخل سالن شد. امیلی که منتظر اطرافش را نگاه می‌کرد با صدای در به عقب برگشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    تاتیانا لبخندی به رویش زد و گفت:
    -بیا بشین تا شروع کنیم.
    ***
    جین پرده را کنار زد و به جمع دخترها پیوست. گریمور با دیدنش گفت:
    -تو جزء ر*ق*صنده‌ها هستی؟
    -بله منم هستم.
    -کجا بودی پس؟ بیا تا آماده‌ات کنم.
    میلا که یکی از ر*ق*ص*نده‌ها بود نگاهی به آن دو انداخت و وارد اتاق پرو شد. جسیکا در حالی که تلاش می‌کرد خودش را در لباس باله جا کند به سختی گفت:
    -آه میلا! بیا این زیپ رو ببند.
    میلا پشت سرش قرار گرفت و گفت:
    -این‌طور که پیداست خیلی کار داریم تا بریم روی صحنه.
    -آخ لعنتی! دارم این‌جا خفه میشم.
    میلا زیپ را بالا کشید و گفت:
    -پس بیا بریم بیرون یکم هوا بخوریم. تاتیانا وسایلش را جمع کرده بلند گفت:
    -من دارم میرم دختر خوشگل! کمک نیاز نداری؟
    جوابی نیامد؛ اما لحظه‌ی بعد در اتاق پرو باز شد. تاتیانا بی‌هوا به عقب برگشت که با دیدن امیلی با آن لباس باله‌ی سفید مشکی که محشر شده بود، شگفت زده دهانش را گرفت و گفت:
    -اوه خدای من! عالی شدی.
    امیلی شیرین خندید و جلو رفت. تاتیانا بشکنی زد و گفت:
    -تا فراموش نکردیم!
    نقاب پارچه‌ای مشکی با پولک‌های سفید را برداشت و گفت:
    -این رو هم بزن.
    امیلی نقاب را گرفت و گفت:
    -خیلی ازتون ممنونم.
    -خواهش می‌کنم، موفق باشی.
    تاتیانا رفت و در را بست. امیلی رو به آینه ایستاد و به صورت پر نقش و نگارش خیره شد. چشم راستش طرح پروانه‌های سفید رنگ داشت که به‌خاطر اکلیل‌ها می‌درخشید. زیبا شده بود، بیشتر از هر زمانی! با آرامش نقاب را به روی صورت زد و عقب رفت. درست مثل یک پری آسمانی شده بود. بند کفش‌های مخصوص باله را محکم‌تر کرد و برای لحظه‌ای روی پنجه‌ی پاهایش ایستاد. احساس راحتی می‌کرد. با خود خندید و هنوز نیمه برنگشته بود که در با شدت باز شد و جسیکا و دوست‌هایش با خنده داخل شدند. امیلی غافلگیر شده در جایش خشک شد! آن‌ها؟! این‌جا؟! وای!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    جسیکا متعجب از این دیدن آن دختر خوش اندام با آن لباس زیبا گفت:
    -تو؟!
    چند لحظه فکر کرد که متوجه شد و بلند گفت:
    -اوه اوه وایسا ببینم! نکنه تو همون نقش اصلی هستی؟
    امیلی هیچی نگفت و تنها دست‌هایش را مشت کرد. جسیکا پوزخند زد و جلو رفت و گفت:
    -درست حدس زدم؛ برای همین این‌جا قایم شدی!
    حال چشم در چشم بودند و دوستان جسیکا با اشتیاق به صحنه‌ی رو به رویشان نگاه می‌کردند. جسیکا با بدجنسی گفت:
    -هنوزم پشت ماسک قایم میشی؟ چرا؟ خودت رو نشون بده، احمق بازی کافیه!
    امیلی از روی رنجش و ترس پلک بست. حال باید چه می‌کرد؟ چه‌طور نجات پیدا می‌کرد؟ وقتی نمانده بود. جسیکا خشن گفت:
    -نمی‌شنوی؟ با تو حرف می‌زنم! این لعنتی رو بردار! تو کی هستی؟
    و قبل از هر حرکتی حرص زده نقاب را کشید و صورت امیلی بیرون افتاد و جسیکا بهت زده «هین» کشید! دخترها با دیدن او به سمتش دویدند و با صدای تیزی یک صدا گفتند:
    -امیلی؟!
    امیلی نگران از عکس العمل آن‌ها، قدمی به عقب برداشت! کارش را تمام شده می‌دانست! محال ممکن بود که جسیکا بی‌خیالش شود. جسیکا سرخ شده از عصبانیت نقاب را روی زمین پرتاب کرد و گفت:
    -می‌دونستم! می‌دونستم تو دختره‌ی موذی بی‌طمع کاری انجام نمیدی.
    به سـ*ـینه‌ی امیلی کوباند و گفت:
    -همین رو می‌خواستی نه؟ دختره‌ی گدا! که تو بری روی صحنه؛ ولی کسایی که حقشونه دیده نشن آره؟
    دخترها یک صدا گفتند:
    -این یه فاجعه‌اس.
    امیلی بغض کرده سکوت کرد. چه می‌گفت؟ چه حرفی داشت که بزند؟ اصلا چرا هرگاه که مورد حمله قرار می‌گرفت لال میشد؟! جسیکا با کینه گفت:
    -بی‌لیاقت! تو باید بری بین آشغالا نه این‌جا باشی.
    شروع کرد به کشیدن لباس امیلی و فریاد زدن:
    -تو لیاقت این لباس رو نداری، باید گم شی بری! برو به درک.
    امیلی با بیچارگی خودش را کشید عقب و دست‌هایش را محافظ صورتش قرار داد.
    در یک چشم بهم زدن، آستین توری لباس در چنگ جسیکا ماند و زیبایی‌اش را از دست داد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    امیلی مبهوت با چشم‌هایی به اشک نشسته به دست جسیکا نگاه می‌کرد. باورش نمیشد این همه بدی را! یکی از دخترها با حیله‌گری گفت:
    -وای خدا اون دختر هم تو بودی؟!
    جسیکا با نفس نفس نگاهش کرد که دختر ادامه داد:
    -من یه بار این رو توی پارک کنار جاسپر دیدم، درست مثل یه زوج بودن.
    جسیکا منفجر شده جیغ زد:
    -خفه شو!
    و امیلی را هل داد و گفت:
    -تو چه جور جونوری هستی؟ مگه تو چی داری؟ اصلا در سطحی هستی که کنار جاسپر بایستی؟
    امیلی سر به زیر برد تا اشک‌هایش دیده نشوند. جسیکا با انزجار ادامه داد:
    -کی می‌دونه که با چی جاسپر رو گول زدی که باهات قرار گذاشته؟!
    حال امیلی خراب‌تر از قبل شده بود و نمی‌دانست چه‌گونه فرار کند از زیر رگبار توهین‌های جسیکا و دوستانش که... همین لحظه صدایی آشنا در اتاق طنین انداز شد:
    -کی من رو گول زده؟!
    دخترها با شنیدن صدا با سرعت به عقب چرخیدند. امیلی هم به آرامی سرش را بالا داد که چشم‌های نمناکش مات شد. جاسپر با سوال جلو آمد و گفت:
    -این‌جا چه خبره؟
    و به امیلی نگاه کرد که با درک رنگ چشم‌هایش و لب‌های خوش حالتش قلبش به تپشی پر هیجان افتاد. درست می‌دید؟! این دختر، امیلی بود؟ این لباس تن اون چه می‌کرد؟! نکند...نکند او... همان بالرین مرموز بود؟! اشتباه نمی‌کرد؟! جسیکا ترسیده و من من کنان گفت:
    -آ...ما...ما راستش...
    جاسپر دستش را به معنای سکوت بالا برد که جسیکا حرفش را خورد. محو به صورت غم آلود امیلی زمزمه کرد:
    -این تویی؟ باور کنم؟
    امیلی پر از غصه لب گزید و با بست پلک‌هایش رود اشک‌هایش را جاری کرد. همه چیز را فهمید. تمام هویت او مشخص شد و جاسپر حتما از اون متنفر میشد، نه؟! جاسپر سر تا پای امیلی را از نگاهش گذراند. پوست سفیدش، بازوهای لاغرش، انگشت‌های کشیده‌اش، گونه‌های براقش، ابروهای صافش، مژه‌های تاب دارش..همه و همه به او می‌گفتند او امیلی است. این دختر حتی ریتم نبضش را هم بهم می‌ریخت! اما...صبر کن! این کبودی روی کتفش که تا به حال زیر لباس بود، چه می‌گفت؟! نمی‌دانست اخم کند یا از خوش‌حالی بخندد. هر عکس العملش ممکن بود امیلی را فراری دهد. لب‌هایش را تر کرد و به آرامی گفت:
    -چشمات رو باز کن.
    امیلی لب برچید. می‌ترسید، از این‌که خشم را در صورت جاسپر ببیند یا شماتت شود از طرف او! جاسپر بازوهایش را لمس کرد و زیر نگاه میخ شده‌ی دخترها تکرار کرد:
    -امی؟ چشمات رو باز کن.
    امیلی بغضش را قورت داد و به نرمی نگاهش را به جاسپر داد. جاسپر که از حضور اطمینان پیدا کرده بود لب زد:
    -پس اون دختر که کل شهر رو زیر پا گذاشتم به‌خاطرش، همه‌ی مدت کنارم بوده؟
    امیلی پر از خواهش به او خیره بود که جاسپر بی‌حرف، خم شد و کبودی کتفش را ریز ب*و*سید. جسیکا حیرت زده دهانش را گرفت و دوست‌هایش با دهانی باز به آن دو نگاه می‌کردند. امیلی از احساس لب‌های جاسپر، در خود جمع شد؛ حتی فکرش را هم نمی‌کرد! جاسپر سرش را عقب داد و با لبخند مهربانی گفت:
    -خوش‌حالم که خودت بودی.
    در مقابل چشم‌های گرد شده‌ی دخترها روی صورتش خم شد و با همه‌ی وجود از او تشکر کرد. امیلی محکم چشم بسته بود و نفسش را هم حس نمی‌کرد. درست مثل یک رویا بود که حتی جسیکا هم نمی‌توانست با حرف‌های زننده‌اش آن را به کابوس تبدیل کند. جاسپر عقب رفت و بدون مهلت دست امیلی را گرفت و او را از میان حلقه‌ی حسودان نجات داد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا