کنار جاده راه میرفتیم. درختای حاشیه جاده فضا رو ترسناک میکرد؛ واسه اینکه از ترسم کم بشه گفتم:
-بهتر نیست به خاله زنگ بزنم؟
-زنگ بزنیم و بگیم تصادف کردیم؟
-اره نگران میشه!
-بعد این حرف رو بزنی کاملا از نگرانی در میاد!
-خب چیکار کنیم؟
جسیکا گوشیش رو در آورد و شمارهای گرفت.
-الو سلام خاله جان، خوبی؟
-مرسی رز هم خوبه! حالا گوشی بهش میدم.
-میخواستم بگم یه مشکل واسه ماشین پیش اومده، شاید تا درست بشه یکم دیر بشه. شما نگران نشید.
-تصادف؟ نه! شما به رانندگی من شک دارید؟
-الهی دورت بگردم!
گوشی رو سمت من گرفت و یواش گفت:
-حله! ضایع بازی در نیار.
گوشی رو گرفتم، صدای خاله توی گوشم پیچید.
-رز؟! رز عزیزم.
-سلام خاله جونم!
-چی شده؟ خوبی؟ چیزیت نشده؟
-خوبم نه عزیزم نگران نباش.
-کجایید؟
-ما اومدیم شهر سانتری باک.
-سانتری باک کجاست؟
-شهرکه؛ یک ساعت و خورده با اونجا فاصله داره.
-کی ماشین درست میشه؟
-نمیدونم، ماشین درست شه میایم عزیزم.
-اگه دیروقت بود برید مسافرخونه، خطرناکه شب تو جاده باشین.
-باشه عزیزم.
-مواظب باشید.
-چشم.
گوشی رو قطع کردم که جسیکا گفت:
-شنیدی؟
-چی رو؟
مکث کرد و گفت:
-هیچی توهم زدم! چهقدر دوره، پا درد گرفتم.
-اره؟
باهم حرف میزدیم و به راهمون ادامه میدادیم تا این!که صدای خش خشی از طرف جنگل شنیده شد. جسیکا با ترس دستم رو گرفت که گفتم:
-صدای باد بود!
با ترس به پشت شاخه و درختا که صدای خش خش قطع نمیشد نگاه میکردیم، جسیکا با ترس گفت:
-اگه واسه باده چرا اینجا باد نمیاد؟
یه دفعه از پشت درختا یه خرگوش سفید بیرون اومد.
-دیدی چیزی نبود؟
دهنم هنوز بسته نشده بود که مردی از پشت شاخهها پرید بیرون. دوتامون از شوکی که بهمون وارد شده بود بلند جیغ زدیم.
-بهتر نیست به خاله زنگ بزنم؟
-زنگ بزنیم و بگیم تصادف کردیم؟
-اره نگران میشه!
-بعد این حرف رو بزنی کاملا از نگرانی در میاد!
-خب چیکار کنیم؟
جسیکا گوشیش رو در آورد و شمارهای گرفت.
-الو سلام خاله جان، خوبی؟
-مرسی رز هم خوبه! حالا گوشی بهش میدم.
-میخواستم بگم یه مشکل واسه ماشین پیش اومده، شاید تا درست بشه یکم دیر بشه. شما نگران نشید.
-تصادف؟ نه! شما به رانندگی من شک دارید؟
-الهی دورت بگردم!
گوشی رو سمت من گرفت و یواش گفت:
-حله! ضایع بازی در نیار.
گوشی رو گرفتم، صدای خاله توی گوشم پیچید.
-رز؟! رز عزیزم.
-سلام خاله جونم!
-چی شده؟ خوبی؟ چیزیت نشده؟
-خوبم نه عزیزم نگران نباش.
-کجایید؟
-ما اومدیم شهر سانتری باک.
-سانتری باک کجاست؟
-شهرکه؛ یک ساعت و خورده با اونجا فاصله داره.
-کی ماشین درست میشه؟
-نمیدونم، ماشین درست شه میایم عزیزم.
-اگه دیروقت بود برید مسافرخونه، خطرناکه شب تو جاده باشین.
-باشه عزیزم.
-مواظب باشید.
-چشم.
گوشی رو قطع کردم که جسیکا گفت:
-شنیدی؟
-چی رو؟
مکث کرد و گفت:
-هیچی توهم زدم! چهقدر دوره، پا درد گرفتم.
-اره؟
باهم حرف میزدیم و به راهمون ادامه میدادیم تا این!که صدای خش خشی از طرف جنگل شنیده شد. جسیکا با ترس دستم رو گرفت که گفتم:
-صدای باد بود!
با ترس به پشت شاخه و درختا که صدای خش خش قطع نمیشد نگاه میکردیم، جسیکا با ترس گفت:
-اگه واسه باده چرا اینجا باد نمیاد؟
یه دفعه از پشت درختا یه خرگوش سفید بیرون اومد.
-دیدی چیزی نبود؟
دهنم هنوز بسته نشده بود که مردی از پشت شاخهها پرید بیرون. دوتامون از شوکی که بهمون وارد شده بود بلند جیغ زدیم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: