کامل شده رمان فن فیکشن دنیای رازمینا | رهاگودرزی کاربر نگاه دانلود

رمان دنیای رازمینا رمان خوبیه؟


  • مجموع رای دهندگان
    814
وضعیت
موضوع بسته شده است.

رهاگودرزی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/23
ارسالی ها
191
امتیاز واکنش
29,040
امتیاز
726
محل سکونت
شیراز
کنار جاده راه می‌رفتیم. درختای حاشیه جاده فضا رو ترسناک می‌کرد؛ واسه این‌که از ترسم کم بشه گفتم:
-بهتر نیست به خاله زنگ بزنم؟
-زنگ بزنیم و بگیم تصادف کردیم؟
-اره نگران میشه!
-بعد این حرف رو بزنی کاملا از نگرانی در میاد!
-خب چیکار کنیم؟
جسیکا گوشیش رو در آورد و شماره‌ای گرفت.
-الو سلام خاله جان، خوبی؟
-مرسی رز هم خوبه! حالا گوشی بهش میدم.
-می‌خواستم بگم یه مشکل واسه ماشین پیش اومده، شاید تا درست بشه یکم دیر بشه. شما نگران نشید.
-تصادف؟ نه! شما به رانندگی من شک دارید؟
-الهی دورت بگردم!
گوشی رو سمت من گرفت و یواش گفت:
-حله! ضایع بازی در نیار.
گوشی رو گرفتم، صدای خاله توی گوشم پیچید.
-رز؟! رز عزیزم.
-سلام خاله جونم!
-چی شده؟ خوبی؟ چیزیت نشده؟
-خوبم نه عزیزم نگران نباش.
-کجایید؟
-ما اومدیم شهر سانتری باک.
-سانتری باک کجاست؟
-شهرکه؛ یک ساعت و خورده با اون‌جا فاصله داره.
-کی ماشین درست میشه؟
-نمی‌دونم، ماشین درست شه میایم عزیزم.
-اگه دیروقت بود برید مسافرخونه، خطرناکه شب تو جاده باشین.
-باشه عزیزم.
-مواظب باشید.
-چشم.
گوشی رو قطع کردم که جسیکا گفت:
-شنیدی؟
-چی رو؟
مکث کرد و گفت:
-هیچی توهم زدم! چه‌قدر دوره، پا درد گرفتم.
-اره؟
باهم حرف می‌زدیم و به راه‌مون ادامه می‌دادیم تا این!که صدای خش خشی از طرف جنگل شنیده شد. جسیکا با ترس دستم رو گرفت که گفتم:
-صدای باد بود!
با ترس به پشت شاخه و درختا که صدای خش خش قطع نمیشد نگاه می‌کردیم، جسیکا با ترس گفت:
-اگه واسه باده چرا این‌جا باد نمیاد؟
یه دفعه از پشت درختا یه خرگوش سفید بیرون اومد.
-دیدی چیزی نبود؟
دهنم هنوز بسته نشده بود که مردی از پشت شاخه‌ها پرید بیرون. دوتامون از شوکی که بهمون وارد شده بود بلند جیغ زدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    نگاهی به مرد انداختم که خرگوش رو گرفته بود و هاج و واج به ما نگاه می‌کرد. لحظه‌ای بعد چشماش رو تنگ کرد و گفت:
    -شما؟
    جسیکا هنوز جیغ می‌کشید، دست گذاشتم روی صورتش و گفتم:
    -مسافر و شما؟
    -شبگرد.
    جسیکا دستم رو کنار زد و گفت:
    -بلاخره یه آدم این‌جا پیدا شد.
    مرد مشکوک نگاه‌مون می‌کرد و گفت:
    -چیزی شده؟
    -بله؛ تصادف کردیم. دنبال کسی هستیم تا بتونه ماشین رو درست کنه.
    به خرگوش که تو دست مرد بود نگاه کردم که نگاهش تو نگاهم قفل شد و در کمال تعجب واسم زبون در آورد. با تعجب خواستم چیزی بگم که مرد گفت:
    -من می‌تونم.
    حواسم پرت حرف مرد شد و فکر کردم توهم زدم. جسیکا گفت:
    -شما؟
    مرد نگاهی بهم انداخت و به طرف جسیکا برگشت و گفت:
    -بله؛ بهم ماشین رو نشون بدید.
    جسیکا جلو افتاد، مرد پشت سرش و من هم پشت سرشون راه افتادم. وقتی به ماشین رسیدیم مرد نگاهی به ماشین انداخت. دست به سـ*ـینه نگاهش می‌کردیم که یه دفعه یکی از پشت سرمون گفت:
    -هی دِرِک!
    مرد دستپاچه شد و گفت:
    -سلام لی لی!
    به زن نگاهی انداختیم. شبیه کارآگاه‌ها بود، زن با لحن مرموزی پرسید:
    -می‌تونم بپرسم نزدیک مرز چیکار می‌کنی؟
    با تعجب از خودم پرسیدم مرز؟ جسیکا توی گوشم گفت:
    -فکر کنم اینا تازه ساعت نه شب از خواب بیدار میشن فعالیت‌شون شروع میشه.
    درک دست و پا شکسته گفت:
    -خب...می..بینی که دارم کمک می‌کنم.
    لی لی نگاهی به ما کرد و گفت:
    -شما از کی اجازه خروج گرفتین؟
    خواست چیز دیگه‌ای بگه که درک پرید وسط حرفش و با حرص گفت:
    -مسافرن!
    با تعجب گفت:
    -مسافر؟
    مرد با حرص گفت:
    -گیج خدا!
    زن انگار می‌خواست باز جویی کنه، گفت:
    -چه‌جوری اومدین؟
    نگاهی به ماشین کردم و گفتم:
    -با این!
    زن به مرد گفت:
    -من باید برم گزارش بدم، حافظه‌شون رو اصلاح کن و بفرست‌شون برن.
    جسیکا گفت:
    -یعنی چی؟
    زن بی‌تفاوت از کنارمون رد شد. درک لبخند احمقانه‌ای زد و گفت:
    -خب شروع کنیم.
    کاپوت ماشین رو بالا زد، بعد از چند دقیقه سرش رو بالا آورد، دستاش رو پاک کرد و گفت:
    -تموم شد.
    جسیکا بالا پرید و گفت:
    -وای مرسی!
    درک لبخندی زد و گفت:
    -می‌تونم دستت رو بگیرم؟
    این مرد مشکوک بود، نبود؟ جسیکا بهش نگاهی کرد و دستش رو مردد بالا آورد. بدون جلب توجه سنگی از کنار پام برداشتم و قبل از اینکه جسیکا دستش رو بذاره توی دست مرد محکم کوبیدم توی سر درک! درک بی‌حال نگاه‌مون کرد و افتاد. جسیکا جیغ زد و گفت:
    -چیکار کردی؟
    خودم هم توی شوک بودم. نمی‌دونم چرا یه دفعه این‌کار رو کردم.
    -ن...نمی..دونم!
    کنارش روی زمین نشست و گفت:
    -کشتیش، تو کشتیش!
    با ترس گفتم:
    -از کجا می‌دونی مرده؟
    با جیغ گفت:
    -نمی‌دونم، نمی‌دونم!
    بلند شد و بازوهام رو گرفت.
    -چرا زدیش؟
    -خب...خب مگه نشنیدی چی می‌گفتن؟ عجیب نبود؟
    -تو نباید این‌کار رو می‌کردی!
    -نمی‌دونم چرا اما این اتفاقا من رو یاد زمانی می‌اندازه که توی کما بودم.
    -رز توهم زدی!
    با صدایی به سمت مرد نگاه‌مون کشیده شد. خرگوش از زیر لباس مرد بیرون اومد، دوباره به ما زبون انداخت و با سرعت پرید و رفت.
    -این که دیگه توهم نبود! تو هم دیدی؟
    -چی رو؟
    -اون کاری که خرگوش کرد.
    -اره فرار کرد.
    -نه قبلش!
    -من چیزی ندیدم، بهتره تا تو دردسر نیوفتادیم بریم.
    -اما...
    -باید بریم!
    با عجله توی ماشین نشست. نگاهی دوباره به مرد و مسیری که خرگوش دویید کردم و توی ماشین نشستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    جسیکا پاش رو از روی گاز برنمی‌داشت و با سرعت می‌رفت. شوکه بودیم، همه‌ش به حرفای اون مرد و زن فکر می‌کردم و به نتیجه‌ای جز عجیب بودن ماجرا نمی‌رسیدم! وقتی به خونه رسیدیم بدون حرف از ماشین پیاده شدم و مسیر خونه رو در پیش گرفتم. جسیکا هم حرفی نزد و رفت. در خونه رو باز کردم و وارد شدم. خاله روی مبل نشسته بود و فیلم نگاه می‌کرد. با صدای پام متوجه حضورم شد، بلند شد و گفت:
    -رز عزیزم برگشتید؟ ماشین درست شد؟
    -اره خاله زود درست شد و برگشتیم.
    لبخندی زد و گفت:
    -خوش گذشت عزیزم؟
    لبخند احمقانه‌ای زدم و گفتم:
    -خیلی!
    شونه‌م رو مالش داد. لبخند دوباره‌ای زدم و به سمت اتاقم رفتم. خودم رو روی تخت پرت کردم، دستم رو زیر سرم گذاشتم و به امشب فکر کردم. اون شهر عجیب بود!
    ***
    صبح با سر و صدا از خواب بیدار شدم. خواب آلود از اتاق بیرون رفتم. با مامان جسیکا مواجه شدم، تا من رو دید نگران گفت:
    -رز عزیزم خبری از جسیکا داری؟
    -دیشب از هم جدا شدیم، مگه چطور؟
    روی مبل نشست. سرش رو توی دستاش گرفت و گفت:
    -ساعت هفت صبح صدای بسته شدن در رو شنیدم؛ اما فکر کردم اشتباه شنیدم. واسه اطمینان همه جای خونه رو نگاه کردم که فهمیدم جسیکا نیست.
    خاله گفت:
    -خب بهش زنگ بزن!
    -گوشیش خونه‌اس.
    با تعجب گفتم:
    -یعنی ساعت هفت صبح کجا می‌تونه رفته باشه؟
    نگاهی به ساعت کردم. ساعت ده و نیم بود. خاله واسه آروم کردن مامان جسیکا گفت:
    -اون که بچه نیست، یکم صبر کن میاد.
    مامان جسیکا بلند شد و گفت:
    -من میرم خونه و منتظرش می‌مونم. اگه خبری شد بهم خبر بدید.
    وقتی رفت خاله چشماش رو تنگ کرد و گفت:
    -تو واقعا نمی‌دونی؟!
    - خاله اگه می‌دونستم می‌گفتم!
    ته دلم شور میزد و نگرانش بودم. به هر سختی بود یک ساعت گذشت که در خونه به شدت باز شد. من و خاله به جسیکا که در حال نفس نفس زدن بود نگاه می‌کردیم. خاله به خودش اومد و گفت:
    -من میرم به فلورا خبر بدم.
    جسیکا وارد شد و دستم رو گرفت.
    -خوبی؟
    جوابم رو نداد، من رو توی اتاق کشوند و در رو بست!
    -خوبی تو؟
    -رز نمی‌دونی چی شد!
    -خب چی شده؟ تو کجا بودی؟
    -من...اون مرد...من رو برد!
    -چی؟
    نفس نفس میزد و نمی‌تونست درست حرف بزنه. از اتاق بیرون رفتم و با لیوان آب برگشتم، دستش دادم و مجبورش کردم روی تخت بشینه. لیوان آب رو یه نفس خورد و گفت:
    -اون مرد...درک من رو برد!
    با تعجب گفتم:
    -همونی که زدم توی سرش؟
    سرش رو بالا و پایین کرد که گفتم:
    -نکنه دنبال من می‌گشت و می‌خواست ازم شکایت کنه؟
    -نه!
    -چه‌جوری فهمیده بود تو این‌جا زندگی می‌کنی؟
    -نمی‌دونم؛ از خواب پریده بودم و بی‌خواب شده بودم. گفتم برم دستی روی ماشین بکشم.
    -ساعت هفت صبح؟ چه حوصله‌ای داری تو!
    -بیرون رفتم که اون رو دیدم. فکر کردم می‌خواد من رو تحویل پلیس بده.
    -خیلی فیلم جنایی نگاه می‌کنی!
    -میشه وسط حرفم نپری؟
    -خب بگو!
    -گفت باید باهام بیای، نمی‌دونم چرا گوش کردم و رفتم. وقتی به دوراهی رسیدیم بهم گفت چی می‌بینی؟ می‌دونی چی دیدم؟ اون راه دیگه به شهر سانتری باک نمی‌رسید، شهر سانتری باکی وجود نداشت!
    -مگه میشه؟
    -ازم پرسید چه‌جوری وارد شهر شدیم؟
    -عین بقیه آدما!
    -می‌خواست دستم رو بگیره؛ اما من فرار کردم.
    -چه‌جوری؟
    -زدمش!
    -زدیش؟ با چی؟
    -با یه چوب؛ فقط اون توی ماشین بود!
    -با چی اومدی؟
    -با ماشین اون!
    -تو چیکار کردی؟
    -خب...خب من ترسیده بودم. یه شهر از جلو چشمم یه شبه پاک شده بود، رز اون شهر مثل بقیه شهرا نیست!
    -ماشین رو باید چیکار کنیم؟
    -باید بذاریمش یه جا نزدیک همون دو راهی!
    -من تا آماده میشم برو پیش مامانت، نگرانت بود.
    سرش رو بالا و پایین کرد و رفت. حس می‌کردم دارم جایی میرم که یکی اون‌جا منتظر منه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    با جسیکا سوار ماشین شدیم و تو راه شهر سانتری باک بودیم. وقتی به دو راه رسیدیم جسیکا جیغی زد و گفت
    -این امکان نداره!
    -چی؟
    -این دو راهی دیشب نبود! تابلو شهر سانتری باک نبود؛ اما الان هست!
    با تردید نگاهش کردم و گفتم:
    -شاید یه جاده دیگه بوده!
    خیره بهم نگاه کرد و گفت:
    -فکر می‌کنی من دیوونه‌م؟!
    فکر نمی‌کردم دیوونه باشه؛ اما سالمم نه!
    -نه!
    جسیکا خواست وارد شهر بشه که گفتم:
    -نه خطرناکه! بهتره همین جاها ماشین رو پارک کنیم و بریم.
    -اما...
    چپ چپ بهش نگاه کردم. ماشین رو کنار جاده پارک کرد، از ماشین پیاده شدیم. جسیکا محکم زد روی پیشونیش که با تعجب گفتم:
    -چی شد؟
    با ترس گفت:
    -الان با چی باید برگردیم؟
    تازه متوجه شدم، به رو خودم نیاوردم و گفتم:
    -خب منتظر ماشین می‌شیم.
    -خودتم می‌دونی این جاده فقط اخر هفته‌ها شلوغه.
    -یکم صبر می‌کنیم، یه ماشین که دیگه میاد.
    کنار جاده ایستاده بودیم. جسیکا با ترس اطرافش رو نگاه می‌کرد. چند لحظه بعد سرجاش خشک شد و مثل سکته‌ای‌ها مسیر رو به روش رو نگاه می‌کرد.
    -هی جسیکا چی شده؟
    -اون..اونا دار...دارن میان!
    به سمتی که اشاره می‌کرد نگاه کردم. دیدم همون مرد و زن با سرعت به طرف ما می‌اومدن. دست جسیکا رو گرفتم و گفتم:
    -بدو!
    جسیکا ترسیده بود و از سر جاش حرکتی نمی‌کرد؛ برای این!که از شوک در بیاد سیلی محکمی بهش زدم و گفتم:
    -بدو!
    زیر لب گفت:
    -دیگه اونا به ما رسیدن.
    با ترس پشت سرم رو نگاه کردم، این امکان نداره! چه‌جوری؟ با چه سرعتی حرکت کردن که الان تو دو قدمی ما هستن؟! تو چشم به هم زدنی مرد دستمالی جلوی دهن من گرفت، دست و پا می‌زدم و نفسم رو حبس کرده بودم تا نفس نکشم؛ اما دیگه طاقت نیاوردم. نفس عمیقی کشیدم و توی دنیای بی‌خبری غرق شدم.
    کم کم هوشیار شدم. خواستم چشمام رو باز کنم که صدای مرد یا درک رو شنیدم:
    -هی لی لی با اون دختر چیکار کنم؟
    لی لی اوف بلندی کشید و گفت:
    -حافظه‌اش رو اصلاح کن و بفرستش بره!
    -با این چیکار کنیم؟
    -تو فعلا برو کاری و که گفتم رو انجام بده.
    یکم چشمام رو باز کردم. زیر چشمی نگاهی به اطراف انداختم. توی ماشین بودم. لی لی کنارم نشسته بود و درک از شیشه ماشین داشت با لی لی حرف میزد. سریع چشمام رو بستم. نمی‌دونستم باید چیکار کنم که صدای خنده عصبی لی لی اومد و گفت:
    -چشمات رو باز کن!
    با تعجب چشمام رو باز کردم که قیافه خندونش جدی شد و گفت:
    -چه‌جوری وارد شهر شدی؟
    چند ثانیه بهش نگاه کردم و گفتم:
    -با ماشین!
    پوزخندی زد و گفت:
    -من میرم.
    با ذوق گفتم:
    -واقعا مرسی! به‌ خدا نمی‌خواستم به دوستت صدمه بزنم.
    بی تفاوت نگاهم کرد که گفت:
    -تو هم پشت سر من میای!
    مثل سکته‌ای‌ها نگاهش کردم. از ماشین پیاده شد. من هم بعد از مکثی پیاده شدم، تند تند قدم برمی‌داشت. حرکت نمی‌کردم، نمی‌دونستم باید چیکار کنم؛ اما یه نیرویی من رو سمت جلو هل می‌داد!
    چند قدم عقب‌تر از تابلو ورودی شهر ایستاد و منتظر نگاهم کرد. یواش قدم‌هام رو برمی‌داشتم و به سمتش می‌رفتم؛ اما یه لحظه تصمیم گرفتم بفهمم چه رازی پشت این شهر مخفی شده. قدم‌هام رو تند کردم و بهش رسیدم. مچ دستم رو گرفت و گفت:
    -تو کی هستی؟
    تو فکر رفتم. چه‌قدر این جمله آشنا بود! حس می‌کردم این جمله رو بارها شنیدم! ماشینی جلوی پامون قرار گرفت. این‌قدر تو فکر بودم که نفهمیدم این ماشین از کجا اومد. سوار شدیم و لی لی گفت:
    -ما رو ببر پیش کلانتر!
    با تعجب نگاهش کردم. نکنه می‌خوان ازم خسارت بگیرن یا زندانیم کنن؟
    زیر لب گفتم:
    -من رو می‌بری پیش پلیس؟
    -می‌خوای ببرمت هتل؟
    ساکت شدم. حرفی نداشتم بزنم. وارد شهر شدیم؛ برعکس دفعه قبل شهر حسابی شلوغ بود. بعد گذشتن از خیابونی جلو کلانتری ماشین ایستاد و گفت:
    -پیاده شو!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    با اضطراب راه می‌رفتم و اطرافم رو نگاه می‌کردم. لی لی دستم رو گرفته بود و من رو کشون کشون همراه خودش می‌برد. از راهرویی گذشتیم، وارد اتاق شدیم. اتاق پر بود از پرونده روی میز و دوتا سلول که آخر اتاق بود!
    -کلانتر؟
    مردی از اتاق کوچیکی که تو اتاق بود بیرون اومد و گفت:
    -چی شده؟
    - به نظر یه گمشده میاد.
    -گمشده؟
    -بله.
    -می‌خواسته از حفاظ فرار کنه؟
    -نه از حصار رد شده و وارد این‌جا شده.
    با شوک نگاهم می‌کنه. هیچ نظری راجع به حرفاشون ندارم و نمی‌تونم حرفی بزنم.
    -اون خارجیه؟
    -ممکنه گمشده باشه.
    برمی‌گرده سمت من و با جدیت میگه:
    -چه‌جوری شهر رو می‌بینی؟!
    گیر چه ادمایی افتادما! با حرص میگم:
    -با چشم.
    پوزخند زد و گفت:
    -خب بقیه با چشم نمی‌بینن!
    گیج شده بودم، فکر می‌کردم دارن مسخره‌م می‌کنن.
    -یعنی چی؟
    -یعنی این‌که باید بفهمیم تو چرا می‌بینی؟
    -چرا کسی نباید این شهر رو ببینه؟
    -چون این شهر واسه آدما وجود نداره!
    می‌خندم و میگم:
    -شما چی هستین اون‌وقت؟ جن؟ روح؟
    -مهم نیست ما چی هستیم، مهم اینه تو آدمی و این‌جایی!
    سرم رو می‌گیرم توی دستم، همه‌ش حرفای آشنا! مدام این حرفا تو سرم تکرار میشه. من این حرفا رو کجا شنیدم؟ توی خواب؟ با ورود زنی کلانتر ساکت میشه. به زن نگاه می‌کنمر تو سرم بشکنی زده میشه و با صدای بلند گفتم:
    -من این زن رو می‌شناسم!
    زن با تعجب انگشت اشاره‌اش رو سمت خودش گرفت و گفت:
    -من؟!
    همه منتظر نگاهم می‌کردن. با دقت بیشتری به زن نگاه کردم. مطمئنم این زن رو یه جایی دیدم، بیش از حد آشناست! با سردرگمی گفتم:
    -میشه اسمتون رو بدونم؟
    ابروش رو انداخت بالا و گفت:
    -اریس.
    چهره اریس توی لباس قرمز بلندی مثل تو فیلمای تاریخی جلوی چشمم اومد، این تصویر چیه؟! سرم رو به شدت تکون دادم، حتما توهم زدم! هرچی فکر کردم چیز دیگه‌ای به ذهنم نرسید. حس می‌کردم می‌خوام یه خواب رو به یاد بیارم که فراموش کردم.
    -ببخشید یه لحظه به نظرم آشنا اومدی!
    پوزخندی زد و گفت:
    -شنیده بودم یه مورد آوردن؛ پس این بود!
    لی لی سرش رو بالا و پایین کرد و بی‌حوصله نگاهش می‌کرد.
    -به چه جرمی؟
    تا لی لی خواست حرفی بزنه که کلانتر گفت:
    -لی لی اشتباه کرده، خودم رسیدگی می‌کنم و می‌فرستمش بره!
    دستش رو پشت زن به اسم اریس گرفت و هدایتش کرد به بیرون. بی‌نهایت واسه‌م آشنا بود و حس خوبی نسبت بهش نداشتم؛ اما چرا؟
    -من می‌تونم برم؟
    لی لی با سردی گفت:
    -نه!
    -چرا؟ واقعا حرفاتون مسخره‌اس!
    جوابی بهم نداد که دوباره گفتم
    -حداقل بگو دوستم چی شد؟
    نگاهی بهم کرد و گفت:
    -صحیح و سالم رفت خونه!
    -حتما خیلی نگران منه، وای خاله‌م حتما تا الان زبونم لال سکته کرده!
    -نگران نباش! چیزی نمیشه، چیزی یادشون نیست!
    با تعجب گفتم:
    -یعنی چی؟
    دوباره جوابم رو نداد. اعصابم رو خورد کرده بود، داد زدم:
    -میشه بگی باید چیکار کنم تا ولم کنی؟
    کلانتر با اخم اومد و گفت:
    -چه خبره؟
    -یکی باید به من توضیح بده! این‌جا چه خبره؟ تو این شهر چه خبره؟ اصلا چرا کاری نمی‌کنید منم فراموش کنم و بذارید برم؟
    کلانتر اشاره به لی لی کرد، از پشت دستام رو گرفت و هلم داد توی یه سلول. جیغ زدم خودم رو عقب کشیدم. دست و پا زدم؛ اما فایده نداشت. در رو روم قفل کرد و با کلانتر از اتاق خارج شد. مات و مبهوت به جای خالی‌شون نگاه کردم؛ به همین سادگی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    گوشه زندان نشسته بودم و زانوی غم بغـ*ـل کرده بودم. سرم رو روی زانوم گذاشتم. دوباره صحنه‌های مشابه تو سرم نقش بست. من قبلا هم تو زندان بودم! با صدای پایی توجهم به رو به روم جلب شد. مردی ریش دار، بینی قلمی، لبای قلوه‌ای، چشم کشیده به رنگ آبی سورمه‌ای جلوم ایستاده بود. به طور ناخواسته گفتم:
    -کاپیتان؟
    دست رو دهنم گذاشتم. از خودم متعجب بودم، من چرا هم‌چین حرفی زدم؟ مرد گفت:
    -سلام رز!
    بلند شدم و با بهت گفتم:
    -من رو می‌شناسی؟
    خندید و گفت:
    -هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم دوباره ببینمت؛ اما انگار تو بخوای نخوای باید بین ما باشی!
    -دوباره؟ من اصلا نمی‌فهمم چی میگی!
    -به این آسونی من رو فراموش کردی؟ مارو؟ پس از کجا می‌دونی من کاپیتانم؟
    -نمی‌دونم؛ ناخودآگاه گفتم!
    دوباره خندید و گفت:
    -پس باید چند سال این‌جا آب خنک بخوری!
    و برگشت تا بره که تند گفتم:
    -باشه باشه سعی می‌کنم یادم بیاد تو رو از کجا می‌شناسم. من رو این‌جا تنها نذار!
    یکم فکر کرد و گفت:
    -من هیچ‌وقت مهربون نبودم؛ اما...
    در زندان رو باز کرد و ادامه داد:
    -امروز روز شانسته!
    واقعا ازش ممنون بودم و فکر می‌کردم اون همیشه همین قدر مهربون هست.
    -حالا کجا باید بریم؟
    -یه جا که تو همه چی رو یادت بیاد!
    -چی رو یادم بیاد؟
    -زندگیت رو!
    دستم رو گرفت و از کلانتری خارج شدیم. هیچ‌کس اون اطراف نبود و معلوم نبود لی لی و کلانتر کجا هستن. از کنار مردم که می‌گذشتم مثل بقیه به من نگاه نمی‌کردن و نمی‌دونستم چرا!
    -کجا داریم می‌ریم؟
    -پیش یکی که معامله کنیم.
    چه‌قدر این حرف واسه‌م آشنا بود. دوباره یه تصویر دیگه جلو چشمام شکل گرفت، مردی که می‌گفت:
    -هیچ‌وقت با اون معامله نکن!
    سرم رو به شدت تکون دادم. وارد مغازه‌ای شدیم، گل فروشی بود. مرد داد زد:
    -ایزاک!
    مرد چاقی با دستکش‌های زرد از پشت گلا بیرون اومد و گفت:
    -چیه کاپیتان؟
    -عصاره لوبیا سحرآمیز می‌خوام!
    مرد یه نگاه به من کرد و گفت:
    -نداریم!
    -می‌دونم داری!
    اخم کرد و گفت:
    -واسه چی می‌خوای؟
    -برگردوندن حافظه!
    -امیدوارم واسه همین کار بخوای؛ وگرنه عواقبش پای خودت!
    کاپیتان سرش رو بالا و پایین کرد و یواش گفتم:
    -لوبیا سحرآمیز کدومه؟
    قبل از این‌که کاپیتان جواب بده ایزاک گفت:
    -همراهم بیاید!
    به دنبالش رفتیم و وارد حیاطی شدیم که پر بود از گل و درخت!
    -اینم درخت لوبیای سحرآمیز!
    به درخت لوبیا معمولی روبه روم خیره شدم. توقع داشتم با یه درخت عجیب مواجه بشم. دست گذاشتم روی برگاش برگشتم و گفتم:
    -چرا بهش میگن سحرآمیز؟
    ایزاک گفت:
    -می‌تونی برگردی تا بفهمی!
    برگشتم همه جای درخت پر شده بود از خراش‌های حرف عشق، هرجای درخت رو که نگاه می‌کردی عشق به یه زبون نوشته شده بود. روی برگی انگلیسی، روی ساقه عربی، روی برگ‌های دیگه ژاپنی و... واقعا شگفت انگیز بود و از زیبایی جادویی بودن درخت زبونم بند اومده بود. ایزاک گفت:
    -تو عاشقی!
    با تعجب برگشتم سمتش و گفتم:
    -من؟ نه! من تا حالا عاشق نشدم.
    فقط خندید. دستم رو برداشتم، همه خراش‌ها ناپدید شد. با گیجی گفتم:
    -شما هم دست بذارید همین‌جور میشه؟
    -نمی‌دونم، کاپیتان می‌خوای تو امتحان کنی؟
    کاپیتان شونه‌اش رو بالا انداخت و گفت:
    -بدم نمیاد!
    دستش رو گذاشت روی ساقه درخت و در چشم به هم زدنی خراش‌های عجیب از لنگر، کوسه، کشتی، پرچم دزدان دریایی روی درخت ظاهر شد. خندیدم و گفتم:
    -خیلی جالبه، میشه از این درخت خرید؟
    -نه!
    تو ذوقم خورد، ایزاک گفت:
    -تو می‌تونی روی صندلی بشینی و کاپیتان تو کمکم کن!
    با شوق و ذوق به درختا و گلا نگاه می‌کردم. نیم ساعت گذشت که ایزاک همراه با بطری شیشه‌ای اومد و کاپیتان پشت سرش.
    -امیدوارم دردسر پیش نیاد!
    کاپیتان دستش رو دراز کرد تا بطری رو از ایزاک بگیره که ایزاک دستش رو عقب کشید و گفت:
    -دست خالی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    کاپیتان بی‌حوصله گفت:
    -چی می‌خوای؟
    ایزاک نگاه مرموزی به من کرد؛ انگشت اشاره‌اش رو سمت من گرفت.
    -راز اون دختر!
    با تعجب یه قدم عقب رفتم که کاپیتان گفت:
    -اون هیچ رازی نداره؛ فقط حافظه‌اش رو از دست داده!
    ایزاک با خشم به کاپیتان نگاه کرد:
    -فکر کردی نمی‌فهمم اون یه غریبه‌اس؟!
    کاپیتان با داد گفت:
    -اون یه قربانی جادوی سیاهه! همین رو می‌خواستی بشنوی؟!
    با خشم بطری شیشه‌ای رو از دست ایزاک کشید، دست من رو گرفت و در حالی که از گل فروشی بیرون می‌رفتیم بطری رو بالا گرفت:
    -بزن به حساب!
    از گل فروشی بیرون رفتیم و گفتم:
    -قربانی جادو یعنی چی؟
    -هیچی چرت گفتم.
    تو یه کوچه ایستاد و گفت:
    -خب باید این رو بخوری!
    با شک بهش نگاه کردم و گفتم:
    -چرا باید بهت اعتماد کنم؟
    -خودت می‌دونی که می‌تونی اعتماد کنی!
    با تردید نگاهی به بطری شیشه‌ای توی دستش کردم. اگه سم باشه چی؟ اگه داروی بیهوشی باشه؟! کلی احتمال بود که تو مغزم رژه می‌رفت. کاپیتان دستش رو جلو آورد و گفت:
    -نترس!
    بدون فکر دیگه‌ای بطری رو از دستش گرفتم و یه نفس خوردم. کمی گذشت، هیچ اتفاقی واسه‌م نیوفتاد. منتظر نگاهش کردم و گفتم:
    -خب؟!
    یه دفعه سر گیجه گرفتم. بازوش رو گرفتم تا از زمین خوردنم جلوگیری کنم. چشمام بسته شد، صحنه‌هایی پشت سرهم از جلو چشمام می‌گذشت؛ صحنه‌هایی که من فکر می‌کردم خوابه و به‌ خاطرش پیش روانشناس رفتم! بعد از چند دقیقه چشمام رو باز کردم، با دیدن کاپیتان با ذوق گفتم:
    -کاپیتان!
    خندید و گفت:
    -پس یادت اومد!
    اصلا نمی‌تونستم قبول کنم فقط به خاطر یه آرزو من از اون دنیا وارد دنیای خودم شدم. سردرگم بودم، هیجان داشتم و دلتنگ بودم!
    با هیجان گفتم:
    -بعد از اینکه اریس آرزو کرد چی شد؟

    با سردرگمی گفت:
    -نمی‌دونم؛ اما هیچکی تورو یادش نمی‌اومد!
    با تعجب گفتم:
    -یعنی چی؟ پس چه‌جوری تو من رو یادته؟
    -خب من اون موقع تو سرزمین رازمینا نبودم و تحت طلسم آرزو قرار نگرفتم.
    یعنی شنل پوش هم من رو از یاد بـرده؟
    با غصه گفتم:
    -شما چه‌جوری این‌جایید؟ روی زمین؟

    مکثی کرد و گفت:
    -بعد از رفتن تو شنل پوش دیوونه شد! به یه قاتل بی‌رحم تبدیل شد! هفته‌ها هیچکی خبری ازش نداشت تا...
    -تا چی؟
    به پشت سرم نگاه کرد و گفت:
    -ما باید بریم!
    برگشتم، لی لی و درک رو دیدم. آخر کوچه ایستادن و مثل مجرم‌ها به من نگاه می‌کنن!
    -کجا بریم؟
    دستم رو گرفت:
    -فقط بدو! پشت سرت رو نگاه نکن!
    با هم می‌دوییدیم و من نمی‌دونستم کجا قراره بریم.
    -میشه من رو ببری پیش شنل پوش؟
    درحالی که نفس نفس میزد گفت:
    -دیگه شنل پوش وجود نداره!
    حس کردم هزاران تیر توی قلبم فرو رفت، ایستادم و گفتم:
    -چی؟
    دستم رو کشید و گفت:
    -الان وقت حرف زدن نیست، بیا!
    همراهش کشیده شدم. نمی‌تونستم باور کنم این غیر ممکنه! حتما داره دروغ میگه! اون از شنل پوش کینه به دل داره؛ حتما همین‌طوره!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    وارد خونه‌ای شدیم و در رو بست. از پنجره بیرون رو نگاه می‌کرد. بعد از چند لحظه روی مبل تک نفره‌ای که کناره شومینه بود نشست و نفس راحتی کشید.
    -گم‌مون کردن!
    سریع گفتم:
    -شنل پوش کجاست؟
    -بذار برات از اول بگم.
    -نه؛ الان فقط می‌خوام بدونم شنل پوش کجاست؟
    فقط یک کلمه گفت:
    -نیست!
    دور خودم چرخیدم، صدام رو بردم بالا و گفتم:
    -یعنی چی نیست؟ از اول واسه‌م همه چیز رو بگو!
    دستاش رو به هم گره زد و گفت:
    -داشتم می‌گفتم؛ هفته‌ها کسی ازش خبر نداشت تا اریس فهمید شنل پوش داره طلسم می‌سازه.
    -چه طلسمی؟
    -طلسم نابود کننده! همین‌جور که همه تو رو از یاد بـرده بودن و تو برگشته بودی به سرزمین خودت، اون طلسمی ساخت. نفرینی کرد که همه هم دیگه رو فراموش کنن و به این‌جا بیان و هیچی از خودشون یادشون نباشه.
    هین بلندی کشیدم و گفتم:
    -الان این‌جا کسی زندگی قبلش رو یادش نیست؟
    -چرا هست!
    -خب تو گفتی که...
    وسط حرفم پرید و گفت:
    -بعد از طلسم همه به این‌جا اومدن، اول هیچکی چیزی یادش نبود؛ اما بعد از چند وقت طلسم شکسته شد!
    نفس راحتی کشیدم و گفتم:
    -خب بگو شنل پوش چی شد؟
    -بعد از طلسم و این‌که همه به سانتری باک اومدن هیچکی شنل پوش رو ندید!
    -یعنی چی؟ مگه میشه؟ حتما نمی‌خواد کسی بدونه کجاست!
    -نه این‌جوری نیست، اون نابود شده!
    خندیدم و گفتم:
    -هیچکی نمی‌تونه اون رو نابود کنه!
    پوزخندی زد و گفت:
    -تو درست میگی، خودش باعث شده نابود شه!
    بغض گلوم رو گرفته بود، با صدای ضعیفی گفتم:
    -تو رو خدا بگو چی شده!
    -متاسفم باید این رو بگم، می‌دونم واسه‌ت مهم بود!
    جیغ زدم:
    -فقط بگو!
    -اون تبدیل به عفریت شده!
    -چی؟ منظورت چیه؟ عفریت چیه؟
    -بعد از طلسم جسم و روحش رو تاریکی گرفت. هر از گاهی دود غلیظ و سیاهی به شهر حمله می‌کنه، بیشتر جاها رو خراب می‌کنه و باعث مرگ میشه!
    -این دود چیه؟ کار شنل پوشه؟
    -خود شنل پوشه!
    حس می‌کردم قلبم ایستاده. دلم می‌خواست خون گریه کنم. عقب عقب رفتم، می‌خواستم فرار کنم. نمی‌دونم از چی، فکر کنم از حرف کاپیتان یا از واقعیت!
    -نه این امکان نداره!
    اشکام سرازیر شدن و با هق هق می‌گفتم:
    -اون هنوز هست! وجود داره؛ مثل من، مثل تو!
    کنار دیوار لیز خوردم. دلم واسه‌ش تنگ شده بود، اگه اون نبود حاضر بودم منم نباشم. کاش اون دود می‌اومد، اگه شنل پوش باشه من با آغـ*ـوش باز توش گم می‌شدم!
    نمی‌تونستم باور کنم. نه شنل پوش من هنوز هست، همین‌جاست! من پیداش می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    با صدای در به خودم اومدم. بی‌حال بلند شدم که کاپیتان گفت:
    -زود برو پشت اون دیوار!
    پشت دیوار قایم شدم. کاپیتان در رو باز کرد، درک وارد شد. بیشتر خودم رو جمع کردم تا دیده نشم.
    کاپیتان:چی می‌خوای؟
    -واضح نیست؟
    -نه!
    -اون دختر کجاست؟
    -نیست!
    -می‌فهمی داری چیکار می‌کنی؟ ما باید بفهمیم اون چه‌جوری وارد شهر میشه!
    -بفهمی که چی بشه؟
    -نه انگار تو اصلا نمی‌فهمی! اگه اون تونسته وارد شهر بشه؛ یعنی ادمای دیگه هم می‍تونن! یعنی ما و شهر تو خطره.
    -باور کن هیچ خطری نیست و فقط اون دختر می‌تونه وارد شه!
    -چرا؟
    -نمی‌تونم توضیح بدم!
    -پس منم نمی‌تونم قبول کنم!
    -درک تو به من مدیونی، باور کن دروغ نمیگم!
    صدایی از درک نیومد و بعد از چند لحظه گفت:
    -قبوله؛ اما اگه خطری شهر رو تهدید کرد از چشم تو می‌بینم!
    -باشه، باشه! خطری شهر رو تهدید نمی‌کنه!
    -حالا کجا هست؟
    آروم از پشت دیوار بیرون اومدم و سر به زیر سلام کردم.
    تا خواست جوابم رو بده گوشیش زنگ خورد و جواب داد. از ما فاصله گرفت و طوری که ما نشنویم صحبت می‌کرد. گفتم:
    -جای من رو نگه!
    -نه قابل اعتماده!
    سریع به طرف ما برگشت و گفت:
    -من باید برم.
    کاپیتان:چه خبر شده؟
    -دوباره اون دود یه جای دیگه رو خراب کرده.
    -م...من...منم می‌خوام بیام!
    درک:نمیشه اگه بیای لی لی بازداشتت می‌کنه!
    کاپیتان:تو می‌تونی حافظه لی لی و درک رو اصلاح کنی!
    -بقیه مردم چی؟
    -کسی چیزی نمیفهمه.
    درک نگاهی به من کرد و گفت:
    -راست میگی رنگ چشماش شبیه آدمیزاد نیست، راستی تو آدمی دیگه؟
    چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
    -بله!
    یهو گفت:
    -ای وای من باید برم!
    به طرف در رفت، دستش رو گرفتم و گفتم:
    -من چی؟
    کاپیتان گفت:
    -فعلا نمی‌تونی بری!
    عقب گرد کردم و روی مبل نشستم. تمام فکرم درگیر شنل پوش بود و پاک خاله‌م و جسیکا رو از یاد بـرده بودم. عذاب وجدان گرفته بودم، ناراحت بودم؛ اما یه ذوق کوچولو تو دلم جا خوش کرده بود! به این فکر میکردم که نبود من رو نتونسته تحمل کنه؛ یعنی دوستم داشته؟ و این من رو ذوق زده می‌کرد!
    کاپیتان:می‌خوای چیکار کنی؟
    -نمی‌دونم!
    -اون دود توی چشم به هم زدنی همه جارو به هم می‌ریزه و میره. هیچ‌کس ردش رو نمی‌تونه بگیره، تو می‌خوای چیکار کنی؟
    -نمی‌دونم!
    -تو چی می‌دونی؟
    -تو بگو از این دود چی می‌دونی؟
    -شایعه شده چند نفر دیدن این دود تو جنگلای اطراف شهره.
    -فهمیدم!
    -چی؟
    -میرم توی جنگل!
    خندید و گفت:
    -جدی دارم فکر می‌کنم عقلت رو از دست دادی!
    -چیه فکر کردی می‌ترسم؟
    -یعنی نمی‌ترسی؟
    -نه؛ به لطف شماها من به این‌جور جاها عادت کردم.
    خندید و گفت:
    -اما باز ترسناکه!
    -راستی چیکار کنم؟ خاله‌ام و جسیکا حتما تا الان از نگرانی سکته کردن!
    -نگران نباش.
    -چرا؟
    -واسه این‌که می‌خواستن از تو بازجویی کنن حافظه تمام کسایی رو که تو رو می‌شناسن رو اصلاح کردن. اونا تو رو یادشون نیست!
    داد زدم:
    -چی؟ یعنی هیچ‌وقت دیگه من رو یادشون نمیاد؟ چرا این‌کار رو کردین؟
    -جیغ نزن! از اون معجونی که خوردی بازم هست، روزی که خواستی برگردی...
    خندید و ادامه داد:
    -البته اگه زنده بودی بهت معجون رو میدم!
    لبخند زدم، خیالم راحت شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    -راستی چرا من می‌تونم شهر رو ببینم؟
    -چون تو قبلا تو دنیای رازمینا بودی!
    آهی کشیدم و گفتم:
    -عجب روزایی بود!
    این‌جا اریس چیکار می‌کنه؟
    -شهرداره!
    -جدی؟
    -اره؛ برو خدا رو شکر کن تو رو یادش نیست!
    سرم رو بالا و پایین کردم که گفت:
    -جدی می‌خوای بری توی جنگل؟
    -آره؛ این‌قدر تعجب برانگیزه؟
    -خب اره همه از جنگل می‌ترسن!
    -شبی که ما به شهر اومدیم درک هم توی جنگل بود.
    فکر کردم الان تعجب می‌کنه؛ اما گفت:
    -اون که دیوونه‌اس!
    - چرا؟
    -حیوونای عجیب و غریب رو جمع می‌کنه!
    -اره، اره! من یکی از اون حیوونا رو دیدم، یه خرگوش بود!
    خندید و گفتم:
    -نمی‌ترسه اون دود بهش حمله کنه؟
    -میگم که دیوونه‌اس! دنبال اون دود هم هست و می‌خواد به کلکسیونش اضافه کنه.
    دوباره خندید. عصبانی شدم و گفتم:
    -مگه شنل پوش حیوونه؟
    ابروش رو انداخت بالا و گفت:
    -بهشید هم نیست!
    سعی کردم به این قضیه فکر نکنم و گفتم:
    -من امشب میرم توی جنگل!
    تا تاریک شدن هوا تو فکر این بودم اگه اون دود من رو بکشه چی؟ ارزشش رو نداره؛ اما اگه اون دود من رو به شنل پوش برسونه هر چیزی ارزشش رو داره! دست گذاشتم روی قلبم، از کی تا حالا این‌قدر بی‌تاب شده بودم؟!
    -یه سوال بپرسم؟
    سرم رو به طرف کاپیتان برگردوندم و گفتم:
    -البته!
    -چه‌جوری کسی مثل شنل پوش رو دوست داری؟
    -مگه اون چشه؟
    چشماش رو گرد کرد و گفت:
    -راست می‌گیا! نه خیلی خوب بود! اصلا کسی نمی‌تونست دوستش نداشته باشه!
    لبخندی زدم و گفتم:
    -اون با من خوب بود!
    تو دلم ادامه دادم البته آخراش!
    خندید و گفت:
    -اره خیلی خوب بود؛ مخصوصا اون موقع که اومده بود قلبت رو در بیاره!

    خندیدم، کوسن مبل رو برداشتم، به طرفش پرت کردم و گفتم:
    -بی‌شعور! اصلا به تو چه؟!
    همین‌جور که می‌خندید بلند شد و گفت:
    -پاشو بریم یه چیزی بخوریم!
    -کجا؟
    -رستوران مادر ترسا!
    -عمرا!
    -چرا؟
    -اون می‌دونه من آدمم!
    -اشکال نداره، چیزی نمیگه.
    -اگه گفت؟
    -اگه گفت با من!
    از خونه خارج شدیم و گفتم:
    -ماشین نداری؟
    -نه به جاش کشتی دارم.
    چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
    -نوچه‌هات کجان؟
    -خونه‌شون!
    راه افتادیم و مثل دفعه قبل شهر سوت و کور بود.
    -چرا هیچکی نیست؟
    -به‌خاطر قضیه همین دود از ساعت هشت و نه کسی از خونه بیرون نمیاد.
    آهانی گفتم. حق دارن، باید این دود ترسناک باشه! وقتی وارد رستوران شدیم نگاه پیرزن روی من چرخید. لبخند احمقانه‌ای زدم و روی صندلی نشستم. کاپیتان به طرفش رفت. صدای پیرزن رو شنیدم که گفت:
    -همین امشب باید تموم بشه!
    با گیجی به پیرزن نگاه کردم. کاپیتان سریع به طرفم برگشت و وقتی دید دارم نگاهش می‌کنم از پیرزن فاصله گرفت و روی صندلی رو به روی من نشست و گفت:

    -کلی چیز سفارش دادم تا واسه امشب قشنگ جون بگیری!
    تو فکر حرف پیرزن بودم؛ اما گفتم:
    -مرسی!
    پیرزن بعد از چند دقیقه غذاها رو روی میز چید. دوباره نگاهی به من کرد و رفت. نگاهی به غذاها کردم و گفتم:
    -وای خیلی گشنم بود!
    تند تند غذا ها رو می‌خوردم. حسابی که سیر شدم عقب کشیدم. نگاهی به کاپیتان کردم طبق شناختی که ازش داشتم باید الان متلک بپرونه؛ اما لبخند عمیقی زد و گفت:
    -نوش جانت!
    خندیدم و گفتم:
    -مرسی واقعا خوش مزه بود!
    بلند شد و گفت:
    -ساعت از یک هم گذشته، باید بریم!
    -تو هم با من میای؟
    ادای ترسیده‌ها رو در آورد و گفت:
    -من بهش فکرم که می‌کنم قلبم می‌خواد وایسه!
    مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
    -واسه یه دزد دریایی و ترس یکم عجیبه!
    خندید، هلم داد بیرون رستوران و گفت:

    -منتظر باش حساب کنم بیام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا