یه دفعه گلبرگهای مشکی رو سرم ریخته شد. شنل پوش دستش رو پر از گل کرده بود و روی سرم میریخت. خندهام گرفت و گفتم:
-چیکار میکنی دیوونه؟!
بدون اینکه چیزی بگه با چشمایی که شیطنت ازش میبارید به کارش ادامه میداد. دستام رو باز کردم، دور خودم میچرخیدم و میخندیدم. چندتا گل چیدم و پر پر کردم. مسیر باد رو پیدا کردم و گلبرگ ها رو رها کردم. گلبرگ ها توی مسیر باد به دورمون میرقصیدند. دست شنل پوش رو گرفتم، بالا بردم و یه دور زدم. موهام تو صورتش پخش شد. خندهی بلندم گوش تموم غصه و ناراحتی و بدبختیام رو کر کرد. فکرم از تموم دغدغهها خالی شد. به شنل پوش نگاه کردم؛ فقط خیره نگاهم میکرد. نمیخواستم به چیز بدی فکر کنم و آخرین روزم رو خراب کنم. امروز روز من بود!
دوباره حرکت کردیم. لبخندم از حس خوبی که گرفته بودم کنار نمیرفت. شونه به شونه هم راه میرفتیم. بهش نگاه کردم، دلم واسه این مرد تاریک مرموز تنگ میشد؛ حتی واسه پوزخنداش! داشتم با لبخند نگاهش میکردم که یه دفعه قلبم شروع کرد به فشرده شدن. ایستادم و شنل پوش نگاهم کرد و گفت:
-چیزی شده؟
قیافم از درد مچاله شد. فکر کنم وقتش بود! همه دردم رو نادیده گرفتم، لبم رو گزیدم و گفتم:
-نه!
مشکوک نگاهم کرد و بعد که دید چیزی نیست بیخیال شد. انگار کلی تیر خالی میشد توی قلبم؛ اما بهش توجه نمیکردم و به راهم ادامه دادم تا اینکه یه دفعه درد تو تموم تنم پخش شد. جیغ خفیفی کشیدم، انگار چیزی از درونم داشت حرکت میکرد. بدنم تو هوا معلق شد. از درد پشت سر هم جیغ میکشیدم و دستم رو دور گردنم حلقه کردم، چیزی توی گلوم گیر کرده بود. کم کم داشتم از حال میرفتم که دود غلیظی از دهنم بیرون اومد و من بیحال افتادم. شنل پوش هیچکاری نمیکرد؛ حتی لبخند هم داشت. درد کشیدن من خوشحالی داره؟ فشارم افتاده بود و توان باز گذاشتن چشمام رو نداشتم. چشمام رو بستم. حس میکردم سبک شدم؛ اما چرا؟
-بالاخره تموم شد!
زیر لب با صدای ناله مانندی گفتم:
-چی؟
جواب نداد، چند لحظه بعد گفت:
-موهات!
یکم بهتر شده بودم. چشمام رو باز کردم و گفتم:
-موهام؟
به موهای افشون مشکی کنارم نگاه کردم و شوکه جیغی از خوشحالی کشیدم.
-موهام، موهام مشکی شده!
-نفرین تموم شد!
چشمام رو چند بار باز و بسته کردم و گفتم:
-من دیگه نفرین شده نیستم؟
-نه.
جیغی از خوشحالی کشیدم و گفتم:
-وای خدا باورم نمیشه!
اما با یادآوری چیزی خنده روی لبم ماسید. بلند شدم، روبه رو شنل پوش قرار گرفتم و گفتم:
-چهجوری؟
-قربانی عشق!
-بگو چیزی که فکر میکنم نیست!
حرفی نزد که داد کشیدم:
-نه، نه! تو اینکار رو نکردی!
-من کاری نکردم؛ فقط بهش گفتم آخرین شمع چهجوری روشن میشه و خودش خواست!
زیر لب چند بار تکرار کردم:
-آیدن مرده، آیدن مرد، آیدن مرد!
با خشم نگاهش کردم و گفتم:
-چرا؟ اون بهترین دوستم بود!
روی زمین نشستم و اشکام جاری شدن.
-خودت میخواستی بمیری؟ کی بود واسه یه روز بیشتر زندگی کردن میجنگید؟ اونم داشت عذاب میکشید!
-اره میخواستم بمیرم. خسته شدم از این دنیای کوفتی! تو آیدن رو کشتی، اون حق زندگی کردن داشت!
بلند شدم، عقب عقب رفتم. نزدیک اومد و گفت:
-چرا اینجوری میکنی؟ باید خوشحال باشی!
داد زدم:
-به من نزدیک نشو قاتل!
دوییدم. باید دور میشدم. اون آیدن رو کشت، اون خطرناکه! این زندگی لعنتی باید تموم میشد، این زندگی پر از خطر و بیرحمی باید تموم میشد. اشکام جلوی دیدم رو گرفته بودن که پام به سنگی خورد و افتادم. یکی زیر شونم رو گرفت. اول فکر کردم شنل پوشه، خودم رو عقب کشیدم؛ اما با دیدن اریس خشک شدم. ترسیدم که لبخند زد و گفت:
-دیگه دختر نفرین شده نیستی!
فقط نگاهش کردم که گفت:
-و این واسه من یه خطره! راستش دلم واسهت میسوزه؛ چون هیچوقت نجات پیدا نمیکنی تا وقتی تو این سرزمین هستی!
دستش رو روی قفسه سـ*ـینهم گذاشت. یادم به کاری که با نگهبان کرد افتاد و تا خواستم حرفی بزنم دستش از سـ*ـینهم رد شد و به قلبم رسید. ناخوناش رو روی قلبم حس میکردم. جیغی از درد کشیدم و به سرفه افتادم. قلبم رو کشید بیرون و جای خالی قلبم رو احساس میکردم. قدمی به جلو گذاشتم تا قلبم رو پس بگیرم که قلبم رو فشار داد و به زمین افتادم. مشتم رو روی سـ*ـینهم کوبیدم. صدای شنل پوش رو که شنیدم حس بچهای رو داشتم که پدرش به کمکش اومده.
-اریس؟!
-آه شنل پوش لطفا! نمیخوام به استادم صدمهای بزنم.
استادش؟
-خوبه میدونی شاگردی در پیش من.
-شنل پوش عزیزم! باید بگم بعضی وقتا شاگرد از استادش جلو میزنه.
شنل پوش پوزخند زد و گفت:
-حس نمیکنی واسه این کارا سنی ازت گذشته؟
اریس قهقهه زد و گفت:
-میبینی که حتی از تو جوونترم!
به اریس نگاه کردم. راست میگفت زیادی جوون بود؛ برای کسی تو سن پنجاه، شصت سالگی عجیب بود که همسن من میزد!
-چهطوره معامله کنیم؟
-هیچی در ازای قلب این دختر قبول نمیکنم.
-حتی دنیل رو؟!
اریس قلب من رو بیشتر فشار داد. مثل مار دور خودم از درد میپیچیدم و اریس داد زد:
- اسم دنیل رو به زبونت نیار!
نمیدونم دنیل کیه که اریس اینقدر عصبانی شد و از چشماش اتیش میبارید و ناخوناش رو توی قلب من فرو میکرد. از دردی که میکشیدم چشمام رو بسته بودم و مشت میزدم روی سـ*ـینهم. اریس به هیچ صراطی مستقیم نبود، نمیدونم چه اتفاقی داشت میافتاد که شنل پوش خبیثانه میخندید. اریس داد زد:
-همیشه اینجور نمیمونه!
چشمام رو باز کردم، دیگه درد نداشتم. شنل پوش بهم نزدیک شد و با یه حرکت قلبم رو توی سینم گذاشت. از حجم دردی که بهم وارد شد از حال رفتم.
-چیکار میکنی دیوونه؟!
بدون اینکه چیزی بگه با چشمایی که شیطنت ازش میبارید به کارش ادامه میداد. دستام رو باز کردم، دور خودم میچرخیدم و میخندیدم. چندتا گل چیدم و پر پر کردم. مسیر باد رو پیدا کردم و گلبرگ ها رو رها کردم. گلبرگ ها توی مسیر باد به دورمون میرقصیدند. دست شنل پوش رو گرفتم، بالا بردم و یه دور زدم. موهام تو صورتش پخش شد. خندهی بلندم گوش تموم غصه و ناراحتی و بدبختیام رو کر کرد. فکرم از تموم دغدغهها خالی شد. به شنل پوش نگاه کردم؛ فقط خیره نگاهم میکرد. نمیخواستم به چیز بدی فکر کنم و آخرین روزم رو خراب کنم. امروز روز من بود!
دوباره حرکت کردیم. لبخندم از حس خوبی که گرفته بودم کنار نمیرفت. شونه به شونه هم راه میرفتیم. بهش نگاه کردم، دلم واسه این مرد تاریک مرموز تنگ میشد؛ حتی واسه پوزخنداش! داشتم با لبخند نگاهش میکردم که یه دفعه قلبم شروع کرد به فشرده شدن. ایستادم و شنل پوش نگاهم کرد و گفت:
-چیزی شده؟
قیافم از درد مچاله شد. فکر کنم وقتش بود! همه دردم رو نادیده گرفتم، لبم رو گزیدم و گفتم:
-نه!
مشکوک نگاهم کرد و بعد که دید چیزی نیست بیخیال شد. انگار کلی تیر خالی میشد توی قلبم؛ اما بهش توجه نمیکردم و به راهم ادامه دادم تا اینکه یه دفعه درد تو تموم تنم پخش شد. جیغ خفیفی کشیدم، انگار چیزی از درونم داشت حرکت میکرد. بدنم تو هوا معلق شد. از درد پشت سر هم جیغ میکشیدم و دستم رو دور گردنم حلقه کردم، چیزی توی گلوم گیر کرده بود. کم کم داشتم از حال میرفتم که دود غلیظی از دهنم بیرون اومد و من بیحال افتادم. شنل پوش هیچکاری نمیکرد؛ حتی لبخند هم داشت. درد کشیدن من خوشحالی داره؟ فشارم افتاده بود و توان باز گذاشتن چشمام رو نداشتم. چشمام رو بستم. حس میکردم سبک شدم؛ اما چرا؟
-بالاخره تموم شد!
زیر لب با صدای ناله مانندی گفتم:
-چی؟
جواب نداد، چند لحظه بعد گفت:
-موهات!
یکم بهتر شده بودم. چشمام رو باز کردم و گفتم:
-موهام؟
به موهای افشون مشکی کنارم نگاه کردم و شوکه جیغی از خوشحالی کشیدم.
-موهام، موهام مشکی شده!
-نفرین تموم شد!
چشمام رو چند بار باز و بسته کردم و گفتم:
-من دیگه نفرین شده نیستم؟
-نه.
جیغی از خوشحالی کشیدم و گفتم:
-وای خدا باورم نمیشه!
اما با یادآوری چیزی خنده روی لبم ماسید. بلند شدم، روبه رو شنل پوش قرار گرفتم و گفتم:
-چهجوری؟
-قربانی عشق!
-بگو چیزی که فکر میکنم نیست!
حرفی نزد که داد کشیدم:
-نه، نه! تو اینکار رو نکردی!
-من کاری نکردم؛ فقط بهش گفتم آخرین شمع چهجوری روشن میشه و خودش خواست!
زیر لب چند بار تکرار کردم:
-آیدن مرده، آیدن مرد، آیدن مرد!
با خشم نگاهش کردم و گفتم:
-چرا؟ اون بهترین دوستم بود!
روی زمین نشستم و اشکام جاری شدن.
-خودت میخواستی بمیری؟ کی بود واسه یه روز بیشتر زندگی کردن میجنگید؟ اونم داشت عذاب میکشید!
-اره میخواستم بمیرم. خسته شدم از این دنیای کوفتی! تو آیدن رو کشتی، اون حق زندگی کردن داشت!
بلند شدم، عقب عقب رفتم. نزدیک اومد و گفت:
-چرا اینجوری میکنی؟ باید خوشحال باشی!
داد زدم:
-به من نزدیک نشو قاتل!
دوییدم. باید دور میشدم. اون آیدن رو کشت، اون خطرناکه! این زندگی لعنتی باید تموم میشد، این زندگی پر از خطر و بیرحمی باید تموم میشد. اشکام جلوی دیدم رو گرفته بودن که پام به سنگی خورد و افتادم. یکی زیر شونم رو گرفت. اول فکر کردم شنل پوشه، خودم رو عقب کشیدم؛ اما با دیدن اریس خشک شدم. ترسیدم که لبخند زد و گفت:
-دیگه دختر نفرین شده نیستی!
فقط نگاهش کردم که گفت:
-و این واسه من یه خطره! راستش دلم واسهت میسوزه؛ چون هیچوقت نجات پیدا نمیکنی تا وقتی تو این سرزمین هستی!
دستش رو روی قفسه سـ*ـینهم گذاشت. یادم به کاری که با نگهبان کرد افتاد و تا خواستم حرفی بزنم دستش از سـ*ـینهم رد شد و به قلبم رسید. ناخوناش رو روی قلبم حس میکردم. جیغی از درد کشیدم و به سرفه افتادم. قلبم رو کشید بیرون و جای خالی قلبم رو احساس میکردم. قدمی به جلو گذاشتم تا قلبم رو پس بگیرم که قلبم رو فشار داد و به زمین افتادم. مشتم رو روی سـ*ـینهم کوبیدم. صدای شنل پوش رو که شنیدم حس بچهای رو داشتم که پدرش به کمکش اومده.
-اریس؟!
-آه شنل پوش لطفا! نمیخوام به استادم صدمهای بزنم.
استادش؟
-خوبه میدونی شاگردی در پیش من.
-شنل پوش عزیزم! باید بگم بعضی وقتا شاگرد از استادش جلو میزنه.
شنل پوش پوزخند زد و گفت:
-حس نمیکنی واسه این کارا سنی ازت گذشته؟
اریس قهقهه زد و گفت:
-میبینی که حتی از تو جوونترم!
به اریس نگاه کردم. راست میگفت زیادی جوون بود؛ برای کسی تو سن پنجاه، شصت سالگی عجیب بود که همسن من میزد!
-چهطوره معامله کنیم؟
-هیچی در ازای قلب این دختر قبول نمیکنم.
-حتی دنیل رو؟!
اریس قلب من رو بیشتر فشار داد. مثل مار دور خودم از درد میپیچیدم و اریس داد زد:
- اسم دنیل رو به زبونت نیار!
نمیدونم دنیل کیه که اریس اینقدر عصبانی شد و از چشماش اتیش میبارید و ناخوناش رو توی قلب من فرو میکرد. از دردی که میکشیدم چشمام رو بسته بودم و مشت میزدم روی سـ*ـینهم. اریس به هیچ صراطی مستقیم نبود، نمیدونم چه اتفاقی داشت میافتاد که شنل پوش خبیثانه میخندید. اریس داد زد:
-همیشه اینجور نمیمونه!
چشمام رو باز کردم، دیگه درد نداشتم. شنل پوش بهم نزدیک شد و با یه حرکت قلبم رو توی سینم گذاشت. از حجم دردی که بهم وارد شد از حال رفتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: