کامل شده رمان فن فیکشن دنیای رازمینا | رهاگودرزی کاربر نگاه دانلود

رمان دنیای رازمینا رمان خوبیه؟


  • مجموع رای دهندگان
    814
وضعیت
موضوع بسته شده است.

رهاگودرزی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/23
ارسالی ها
191
امتیاز واکنش
29,040
امتیاز
726
محل سکونت
شیراز
یه دفعه گلبرگ‌های مشکی رو سرم ریخته شد. شنل پوش دستش رو پر از گل کرده بود و روی سرم می‌ریخت. خنده‌ام گرفت و گفتم:
-چیکار می‌کنی دیوونه؟!
بدون این‌که چیزی بگه با چشمایی که شیطنت ازش می‌بارید به کارش ادامه می‌داد. دستام رو باز کردم، دور خودم می‌چرخیدم و می‌خندیدم. چندتا گل چیدم و پر پر کردم. مسیر باد رو پیدا کردم و گلبرگ‌ ها رو رها کردم. گلبرگ ها توی مسیر باد به دورمون می‌رقصیدند. دست شنل پوش رو گرفتم، بالا بردم و یه دور زدم. موهام تو صورتش پخش شد. خنده‌ی بلندم گوش تموم غصه و ناراحتی و بدبختیام رو کر کرد. فکرم از تموم دغدغه‌ها خالی شد. به شنل پوش نگاه کردم؛ فقط خیره نگاهم می‌کرد. نمی‌خواستم به چیز بدی فکر کنم و آخرین روزم رو خراب کنم. امروز روز من بود!
دوباره حرکت کردیم. لبخندم از حس خوبی که گرفته بودم کنار نمی‌رفت. شونه به شونه هم راه می‌رفتیم. بهش نگاه کردم، دلم واسه این مرد تاریک مرموز تنگ میشد؛ حتی واسه پوزخنداش! داشتم با لبخند نگاهش می‌کردم که یه دفعه قلبم شروع کرد به فشرده شدن. ایستادم و شنل پوش نگاهم کرد و گفت:
-چیزی شده؟
قیافم از درد مچاله شد. فکر کنم وقتش بود! همه دردم رو نادیده گرفتم، لبم رو گزیدم و گفتم:
-نه!
مشکوک نگاهم کرد و بعد که دید چیزی نیست بیخیال شد. انگار کلی تیر خالی میشد توی قلبم؛ اما بهش توجه نمی‌کردم و به راهم ادامه دادم تا اینکه یه دفعه درد تو تموم تنم پخش شد. جیغ خفیفی کشیدم، انگار چیزی از درونم داشت حرکت می‌کرد. بدنم تو هوا معلق شد. از درد پشت سر هم جیغ می‌کشیدم و دستم رو دور گردنم حلقه کردم، چیزی توی گلوم گیر کرده بود. کم کم داشتم از حال می‌رفتم که دود غلیظی از دهنم بیرون اومد و من بی‌حال افتادم. شنل پوش هیچ‌کاری نمی‌کرد؛ حتی لبخند هم داشت. درد کشیدن من خوش‌حالی داره؟ فشارم افتاده بود و توان باز گذاشتن چشمام رو نداشتم. چشمام رو بستم. حس می‌کردم سبک شدم؛ اما چرا؟
-بالاخره تموم شد!
زیر لب با صدای ناله مانندی گفتم:
-چی؟
جواب نداد، چند لحظه بعد گفت:
-موهات!
یکم بهتر شده بودم. چشمام رو باز کردم و گفتم:
-موهام؟
به موهای افشون مشکی کنارم نگاه کردم و شوکه جیغی از خوش‌حالی کشیدم.
-موهام، موهام مشکی شده!
-نفرین تموم شد!
چشمام رو چند بار باز و بسته کردم و گفتم:
-من دیگه نفرین شده نیستم؟
-نه.
جیغی از خوش‌حالی کشیدم و گفتم:
-وای خدا باورم نمیشه!
اما با یادآوری چیزی خنده روی لبم ماسید. بلند شدم، روبه رو شنل پوش قرار گرفتم و گفتم:
-چه‌جوری؟
-قربانی عشق!
-بگو چیزی که فکر می‌کنم نیست!
حرفی نزد که داد کشیدم:
-نه، نه! تو این‌کار رو نکردی!
-من کاری نکردم؛ فقط بهش گفتم آخرین شمع چه‌جوری روشن میشه و خودش خواست!
زیر لب چند بار تکرار کردم:
-آیدن مرده، آیدن مرد، آیدن مرد!
با خشم نگاهش کردم و گفتم:
-چرا؟ اون بهترین دوستم بود!
روی زمین نشستم و اشکام جاری شدن.
-خودت می‌خواستی بمیری؟ کی بود واسه یه روز بیشتر زندگی کردن می‌جنگید؟ اونم داشت عذاب می‌کشید!
-اره می‌خواستم بمیرم. خسته شدم از این دنیای کوفتی! تو آیدن رو کشتی، اون حق زندگی کردن داشت!
بلند شدم، عقب عقب رفتم. نزدیک اومد و گفت:
-چرا این‌جوری می‌کنی؟ باید خوش‌حال باشی!
داد زدم:
-به من نزدیک نشو قاتل!
دوییدم. باید دور می‌شدم. اون آیدن رو کشت، اون خطرناکه! این زندگی لعنتی باید تموم میشد، این زندگی پر از خطر و بی‌رحمی باید تموم میشد. اشکام جلوی دیدم رو گرفته بودن که پام به سنگی خورد و افتادم. یکی زیر شونم رو گرفت. اول فکر کردم شنل پوشه، خودم رو عقب کشیدم؛ اما با دیدن اریس خشک شدم. ترسیدم که لبخند زد و گفت:
-دیگه دختر نفرین شده نیستی‌!
فقط نگاهش کردم که گفت:
-و این واسه من یه خطره! راستش دلم واسه‌ت می‌سوزه؛ چون هیچ‌وقت نجات پیدا نمی‌کنی تا وقتی تو این سرزمین هستی!
دستش رو روی قفسه سـ*ـینه‌م گذاشت. یادم به کاری که با نگهبان کرد افتاد و تا خواستم حرفی بزنم دستش از سـ*ـینه‎م رد شد و به قلبم رسید. ناخوناش رو روی قلبم حس می‌کردم. جیغی از درد کشیدم و به سرفه افتادم. قلبم رو کشید بیرون و جای خالی قلبم رو احساس می‌کردم. قدمی به جلو گذاشتم تا قلبم رو پس بگیرم که قلبم رو فشار داد و به زمین افتادم. مشتم رو روی سـ*ـینه‌م کوبیدم. صدای شنل پوش رو که شنیدم حس بچه‌ای رو داشتم که پدرش به کمکش اومده.
-اریس؟!
-آه شنل پوش لطفا! نمی‌خوام به استادم صدمه‌ای بزنم.
استادش؟
-خوبه می‌دونی شاگردی در پیش من.
-شنل پوش عزیزم! باید بگم بعضی وقتا شاگرد از استادش جلو می‌زنه.
شنل پوش پوزخند زد و گفت:
-حس نمی‌کنی واسه این کارا سنی ازت گذشته؟
اریس قهقهه زد و گفت:
-می‌بینی که حتی از تو جوون‌ترم!
به اریس نگاه کردم. راست می‌گفت زیادی جوون بود؛ برای کسی تو سن پنجاه، شصت سالگی عجیب بود که همسن من میزد!
-چه‌طوره معامله کنیم؟
-هیچی در ازای قلب این دختر قبول نمی‌کنم.
-حتی دنیل رو؟!
اریس قلب من رو بیشتر فشار داد. مثل مار دور خودم از درد می‌پیچیدم و اریس داد زد:
- اسم دنیل رو به زبونت نیار!
نمی‌دونم دنیل کیه که اریس این‌قدر عصبانی شد و از چشماش اتیش می‌بارید و ناخوناش رو توی قلب من فرو می‌کرد. از دردی که می‌کشیدم چشمام رو بسته بودم و مشت می‌زدم روی سـ*ـینه‌م. اریس به هیچ صراطی مستقیم نبود، نمی‌دونم چه اتفاقی داشت می‌افتاد که شنل پوش خبیثانه می‌خندید. اریس داد زد:
-همیشه این‌جور نمی‌مونه!
چشمام رو باز کردم، دیگه درد نداشتم. شنل پوش بهم نزدیک شد و با یه حرکت قلبم رو توی سینم گذاشت. از حجم دردی که بهم وارد شد از حال رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    ***
    با حس نوازش روی موهام از خواب بیدار شدم. چشمام رو که باز کردم کسی کنارم نبود؛ اما شک ندارم یکی پیشم بود! بی‌خیال! نمی‌دونم شاید توهم زدم. به این موضوع بیشتر فکر نکردم، دست گذاشتم روی قلبم و دست کشیدم روی موهام. خوش‌حال بودم که نفرین تموم شده بود و دیگه از درد و غصه‌ام کم شده بود.
    بلند شدم و توی آینه به خودم نگاه کردم. همون رز سابق شده بودم. به یاد آیدن اشکی از چشمم چکید. من دوبار از دستش دادم و این اتفاق قلبم رو به درد می‌آورد. دست گذاشتم روی آینه، دلم از شنل پوش گرفته بود. حس می‌کردم بهم خــ ـیانـت شده که بدون اجازه از من به آیدن حرفی زده و باعث شده آیدن به‌خاطر من قربانی شه؛ اما اگه این‌کار رو نمی‌کرد من مرده بودم؛ پس حتما واسه‌ش مهمم! سرم رو به شدت تکون دادم. اون عاشق ماریاست و امکان نداره به من اهمیت بده!
    دلم بیشتر از پیش گرفت. نیاز به هوای آزاد داشتم، در اتاق رو باز کردم و از اتاق خارج شدم. خونه توی سکوت فرو رفته بود. از خونه بیرون رفتم، نفس عمیقی کشیدم. خبری از شنل پوش نبود. روی تنه‌ی درخت افتاده نشستم. حالا باید دنبال چراغ جادو می‌گشتم! حتی فکر کردن به برگشتن مثل یه رویا بود که هیچ‌وقت حقیقت پیدا نمی‌کنه. تو فکر بودم که با به وجود اومدن دود سیاه چشمام گرد شد. بلند شدم، اول ترسیدم و فکر کردم اریسه؛ اما گفتم امکان نداره و حتما شنل پوشه! با خیال آسوده نشستم؛ اما با دیدن اریس بین دود مثل سکته‌ای‌ها شدم. خندید و گفت:
    -توقع دیدن من رو نداشتی نه؟
    زیر لب گفتم:
    -شنل پوش!
    پوزخند زد و گفت:
    -این‌جا نیست، تا نیومده بهتره تمومش کنم‌!
    از آستینش آینه‌ای در آورد. اول خودش رو داخلش نگاه کرد. دلم می‌خواست فرار کنم؛ اما می‌دونستم هرجا می‌تونه دنبالم بیاد و من رو بگیره.
    -دلت می‌خواد بدونی کجا می‌فرستمت؟
    با خشم نگاهش کردم که گفت:
    -معلومه که دلت می‌خواد! تو رو قرار بفرستم سرزمین آینه‌ها، یه سفر بدون بازگشت!
    تا خواستم چیزی بگم دستش رو سمتم گرفت و حجم عظیمی از دود سیاه سمتم اومد. چشمام رو بستم و جیغ کشیدم.
    بعد از چند لحظه سکوت کر کننده‌ای شنیده میشد. چشمام رو باز کردم، از چیزی که می‌دیدم شوکه بودم. تا انتها آینه دیده میشد آینه‌های افتاده، آینه‌هایی که روی سنگ قرار گرفته بودن، آینه‌های دایره‌ای، مستطیلی، انواع آینه‌ها بود! روی زمین نشستم. من این‌جا حتما می‌میردم. غروب دلگیر اشکم رو در آورده بود؛ حتی روزگار وقت ذره‌ای استراحت بهم نمیده و ضربه‌ی بعدیش رو بهم می‌زنه! خودم رو جلو کشیدم، توی آینه نگاه کردم و گفتم:
    - اگه به دنیا نیومده بودی این‌قدر عذاب نمی‌کشیدی! یه دنیای رویایی و فانتزی به این همه عذاب می‌ارزه؟! کاش میشد برگردم!
    دست گذاشتم روی آینه که آینه حالت مواج پیدا کرد و به سرعت تصویر من رو با تصویر اریس عوض کرد. می‌تونستم اریس رو ببینم. اریس توی آینه نگاه کرد. نفس راحتی کشید و گفت:
    -بالاخره تموم شد!
    مشت کوبیدم روی آینه و داد زدم:
    -عفریته من رو از این‌جا بیار بیرون!
    ولی اون بی‌توجه به من موهاش رو توی آینه درست کرد و رفت. پشت سر هم مشت می‌کوبیدم و داد می‌زدم؛ اما صدای من شنیده نمیشد. بلند شدم، دست گذاشتم روی آینه دیگه‌ای و این دفعه پادشاه رو نشون می‌داد که خوابیده بود و طبیب بالای سرش بود. من داشتم از آینه اتاق پادشاه رو می‌دیدم که چیکار می‌کنن. خیلی واسه‌م جالب بود و با چشمای گرد و متعجب نگاه می‌کردم.
    طبیب: سرورم مریضی شما ناشناخته‌اس و بدون شک اثر جادوی سیاهه.
    پادشاه به سرفه افتاد و گفت:
    -همه‌ش تقصیر قدم نحس اون آدمه!
    طبیب سکوت کرد و پادشاه گفت:
    -هر چه زودتر پیداش کنید بی‌عرضه‌ها!
    دستم رو از روی آینه برداشتم. منم خوش‌حال میشم پیدام کنید. کار من که نیست، یا کار شنل پوشه یا اریس! چرا می‌خوان پادشاه رو بکشن؟!
    دست رو آینه دیگه‌ای گذاشتم. این دفعه یه غذا خوری رو نشون داد. دستم رو برداشتم. دلم می‌خواست شنل پوش رو ببینم. پشت سرهم دست روی آینه‌ها می‌ذاشتم تا شنل پوش رو ببینم؛ اما نبود. خسته شدم و دست از این کار کشیدم. باید می‌گشتم، شاید کسی این‌جا باشه. حرکت کردم و بلند گفتم:
    -کسی این‌جا نیست؟
    از بین آینه‌ها می‌گذشتم تا به یه سراشیبی رسیدم و برجی پوشیده شده از آینه رو دیدم. از هیجان و امید پریدم بالا، مطمئنم یکی اون‌جا هست. قدم‌هام رو تند تند برداشتم و بعد از چند دقیقه به برج رسیدم. واردش شدم، تار عنکبوت روی آینه‌های شکسته همه جارو گرفته بود. پله‌ها رو دوتا یکی بالا رفتم تا رسیدم. هیچ‌کس نبود، تنها یه آینه قدی شکسته بود که نصفش ریخته بود و کلی تیکه‌های شکسته روی زمین! بهش نزدیک شدم، دستم رو نزدیکش بردم.
    -بهش دست نزن!
    هراسون برگشتم و به مرد روبه‌روم که شلوار سندبادی و النگوهای طلایی و کلاه و کفش شیطونی پوشیده بود نگاه کردم. شبیه شخصیت کارتونا بود.
    -کی هستی؟
    نشست روی صندلی، به افق خیره شده و گفت:
    -هیچ‌کس.
    با تعجب گفتم:
    -هیچ‌کس؟
    سرش رو بالا و پایین کرد، اه کشید و گفت:
    -من رو هیچ‌کس صدا کن و تو؟
    -من رو رز صدا کن. چه‌جوری این‌جا اومدی؟
    -قصه‌اش درازه، تو چی؟
    -اریس من رو به این‌جا فرستاد.
    سکوت کرد که گفتم:
    -این آینه...
    وسط حرفم پرید و گفت:
    -می‌تونیم با این برگردیم.
    -جدی؟
    -اره؛ اما هنوز کاملش نکردم.
    -بیا کاملش کنیم.
    تیکه‌های شکسته رو توی دستم گرفتم. باید با قسمت بعدی شکسته‌ی آینه تطبیقش می‌دادم. چندتای اولی باهاش جور نمیشد؛ همین‌جور که تیکه‌ها رو پیدا می‌کردم گفتم:
    -احیانا تو رو هم اریس این‌جا نفرستاده؟
    -درسته اریس فرستاده.
    -چرا؟
    آهی کشید و گفت:
    -نتونستم آرزوش رو برآورده کنم.
    هم‌چین سمتش برگشتم که آینه شکسته دستم رو برید. بی‌توجه به دست بریدم گفتم:
    -چی؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    متعجب نگاهم کرد که گفتم:
    - یه بار دیگه بگو!
    -نتونستم آرزوش رو برآورده کنم.
    بلند شدم، نزدیکش رفتم و گفتم:
    -ت...تو غول چرا جادویی؟
    -غول می‌بینی؟
    خندیدم و گفتم:
    -نه، توی آسمونا دنبالت می‌گشتم روی زمین پیدات کردم.
    خیلی خوش‌حال بودم که خود چراغ جادو پیشم اومده. خندید و گفت:
    -چرا؟
    لبخند زدم و گفتم:
    -آرزو دارم!
    -متاسفم!
    لبخندم رفت که گفتم:
    -چرا؟
    -من دیگه چراغ جادو رو ندارم.
    -چرا؟
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    -وقتی اریس آرزو کرد معشـ*ـوقه‌اش به اسم دنیل رو زنده کنم و نتونستم آرزوی بعدیش این بود که من آزاد بشم تا نتونم آرزوی کس دیگه‌ای رو براورده کنم!
    نشستم روی زمین و گفتم:
    -حالا من چیکار کنم؟
    -مگه چه آرزویی داشتی؟!
    -می‌خواستم برگردم خونه.
    -ناراحت نباش! این آینه رو تکمیل کنیم می‌تونی برگردی.
    -خونه من این‌جا نیست.
    -کجاست؟
    -زمین‌!
    خودش رو عقب کشید، وحشت زده و متعجب گفت:
    -تو آدمیزادی؟
    -بله؛ لطفا از من نترس!
    بلند شد، جلوش رو گرفتم و گفتم:
    -خواهش می‌کنم از من نترس! من قصد ندارم بهت صدمه‌ای بزنم!
    -نمی‌دونم چی بگم.
    -بشین تا زندگیم رو واسه‌ت تعریف کنم و بعد هرچی خواستی بگو!
    نشست، کنارش نشستم و کل ماجرای زندگیم رو واسه‌ش گفتم. آخرش به گریه افتادم، دست گذاشت روی شونم و گفت:
    -کمکی ازم ساخته بود واسه‌ت انجام میدم.
    اشکام رو پاک کردم و گفتم:
    -بهتره آینه رو کامل کنیم.
    موافقتش رو اعلام کرد. سمت آینه رفتیم، چند ساعتی بود مشغول بودیم؛ اما هیچ پیشرفتی نکردیم. خسته شدم و عقب کشیدم. دست گذاشتم روی زخمم و نفس زنان گفتم:
    -من دیگه نمی‌تونم؛ حتی یه تیکه هم جور نشد!
    بدون توجه به من ادامه می‌داد که گفتم:
    -چه‌قدر طول کشید تا به این‌جا برسونی؟
    -پنج سال.
    پنج سال توی مغزم اکو شد. به حالت جیغ گفتم:
    -پنج سال؟
    -اره.
    روی زمین دراز کشیدم و گفتم:
    -حتی فکرشم خسته‌ام می‌کنه!
    خندید که گفتم:
    -من می‌خوابم.
    بعد از حدود پنج دقیقه به خواب رفتم.
    وقتی از خواب بیدار شدم غول یا هیچ‌کس هنوز روی آینه کار داشت می‌کرد. از برج خارج شدم، دلم واسه شنل پوش تنگ شده بود. دلم می‌خواست ببینمش و بدونم وقتی من نیستم چیکار می‌کنه. چندتا آینه اول شنل پوش نبود تا این که دستم رو روی آینه بعدی گذاشتم. آینه مواج شد و شنل پوش رو نشون داد. پشتش به من بود و روی تخت نشسته بود. انگار داشت چیزی رو نگاه می‌کرد یا شاید می‌نوشت و می‌گفت:
    -زیبا
    هوای حوصله ابریست
    از من مگیر چشم
    دست مرا بگیر و کوچه‌های محبت را
    با من بگرد
    یادم بده چه‌گونه نگاهت کنم
    زیبا
    چشم تو شعر
    چشم تو شاعر است
    من دزد شعرهای چشم تو هستم
    این‌قدر محو صدای محکم و زیباش شده بودم که زمان از دستم در رفت. اصلا فکرش رو نمی‌کردم این‌قدر صداش خوب باشه! یه لحظه به خودم اومدم و یادم به چشمای ماریا افتاد. تموم حسودیم جمع شد توی مشتم و روی آینه کوبیدم. شنل پوش دست از نوشتن کشید، سراسیمه بلند شد و توی چشم به هم زدنی جلوی آینه قرار گرفت. ناراحتیم یادم رفت، انگار چیزی متوجه شده بود. دوباره مشت کوبیدم و داد زدم:
    -من این‌جام! شنل پوش من این‌جام!
    چشماش رو ریز کرد. چند لحظه خیره به آینه شد و یه دفعه بیش از اندازه عصبانی شد و مشت کوبید توی آینه و تصویرش رفت. چشمام از حرکت ناگهانیش گرد شده بود. چرا این‌جوری کرد؟ ایش! حتما تمرکزش بهم خورد و ناراحت شد؛ هه!
    دوباره به برج برگشتم و دیدم غول پیشرفت کمی کرده؛ اما همینم جای خوش‌حالی داره. گفتم:
    -خسته نباشی!
    تشکر کرد. ساکت کنارش نشستم که گفت:
    -به زندگیت فکر کردم. خیلی ناراحتم که نمی‌تونم کمکت کنم.
    لبخند زدم و گفتم:
    -سرنوشته دیگه، اشکال نداره!
    داشتیم حرف می‌زدیم که دیدم آینه مواج شد.
    -هی آینه رو!
    -اما آینه که هنوز تموم نشده!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    هردومون خیره به آینه نگاه می‌کردیم تا ببینیم چه اتفاقی میفته. بعد از گذشت لحظه‌های نفسگیر تصویر شنل پوش روی آینه شکل گرفت.
    -نه نمی‌ذارم!
    -بهت میگم برو کنار!
    -واسه تو اون آدمیزاد چه اهمیتی داره؟!
    -خودت بهتر می‌دونی!
    -اتفاقا نمی‌دونم! نکنه دوستش داری؟
    لبخند روی لبم نشست. از این‌که شنل پوش پیدام کرده، واسه‌ش مهم بودم و این سوال دلم می‌خواست بگه اره!
    -نه، بهش نیاز دارم.
    از حرص مشتم رو کوبیدم روی آینه که توجه شنل پوش به آینه جلب شد. اریس رو کنار زد و به طرف آینه اومد. چکش آهنی رو گرفت دستش و با شتاب به سمت آینه آورد؛ اما با صدای اریس دستش تو هوا ثابت موند.
    -بهت دستور میدم بیای کنار!
    شنل پوش از خشم قرمز شده بود. به سمت اریس برگشت، دندوناش رو روی هم فشار می‌داد و با نفرت به اریس نگاه می‌کرد. اریس خندید، خنجری که تو دستش بود رو جلوی صورتت شنل پوش گرفت و گفت:
    -دیگه به ماریا سر نمی‌زنی!
    و دوباره جنون آمیز خندید. شنل پوش با نفرت گفت:
    -یادت باشه کی رو با خودت دشمن می‌کنی!
    اریس شونه‌اش رو بالا انداخت و گفت:
    -با وجود این خنجر نمی‌تونی با من دشمنی کنی!
    شنل پوش جوری مشتش رو فشار می‌داد که دستاش کبود شده بود.
    -حالا هم راه بیفت.
    یه قفس بزرگ گوشه اتاق قرار داشت. شنل پوش رو وادار کرد وارد قفس بشه، دلم از این صحنه گرفت. نمی‌دونم چرا حس بدی گرفتم از دیدن شنل پوش تو این وضعیت! اریس در قفس رو بست و با خنده‌های شیطانی از اتاق بیرون رفت.
    -چرا این‌جوری شد؟
    -چه‌جوری؟
    -چرا شنل پوش نتونست ما رو نجات بده؟
    -چون اریس با اون خنجر شنل پوش رو تحت کنترل گرفته.
    -فقط با یه خنجر؟
    -اره؛ خنجر شنل پوش!
    دستم رو کشیدم. شنل پوش سرش رو پایین انداخته بود. انگار می‌دونست من می‌بینمش و دلش نمی‌خواست توی این وضعیت ببینمش! با سوال غول جا خوردم.
    -دوستش داری؟
    خندیدم و گفتم:
    -کی؟ من؟
    -اره دیگه!
    ممکنه دوستش داشته باشم؟ نه این‌جور نیست!
    -نه!
    -اما فکر کردی!
    -مگه فکر کردن اشکال داره؟!
    شونه‌اش رو انداخت بالا و گفت:
    -اشکال که نداره؛ اما تجدید نظر داره.
    جوابش رو ندادم؛ چون اصلا این‌جور نیست! از شخصیتش خوشم میاد؛ فقط همین!
    -باید آینه رو کامل کنیم.
    بدون استراحت شروع کردیم آینه رو تکمیل کردن. خسته شده بودم. آینه‌های شکسته تیز بود و دستم رو می‌برید؛ اما بی‌وقفه ادامه می‌دادم. من باید شنل پوش و خودم رو این سرزمین نجات می‌دادم.
    -وقتی از این‌جا بریم دنبال چراغ جادو میرم.
    -مگه می‌دونی کجاست؟
    -اره.
    -حاضری دوباره اسیر شی؟!
    -فکر کنم ارزشش رو داشته باشه.
    دلم یه جوری شد. حالا که پای عمل واسه رفتن وسط اومده بود یه حس بد داشتم؛ یعنی حاضر میشم از این‌جا برم؟ منی که همه‌ش آرزوی برگشت رو داشتم؟
    یک روز بود که بدون استراحت آینه رو تکمیل می‌کردیم. هر تیکه‌ای رو که می‌ذاشتیم تصویر اتاقی که شنل پوش توش بود رو نشون می‌داد. با ورود اریس دست از پیدا کردن تیکه بعدی کشیدیم
    -هنوزم معامله می‌کنی؟!
    -با تو نه!
    -ولی مجبوری!
    شنل پوش مشت کوبید توی نرده قفس؛ اما مثل این‌که نرده‌ها برق داشتن؛ چون جرقه‌ای زد و شنل پوش محکم به عقب پرت شد. اریس نچ نچی کرد و گفت:
    -قرار نبود خشن بشی‌!
    قدم زنان گفت:
    -یه افسانه هست که میگه اگه جوونی یه آدمیزاد رو بگیری واسه همیشه جوون می‌مونی، شنیدی درسته؟
    -من چیزی نشنیدم.
    -مهم نیست! معامله من با تو اینه قلب اون دختر واسه تو، جوونیش واسه من!
    شنل پوش پوزخند زد و گفت:
    -کم دخترا رو واسه جوونیت قربانی کردی؟!
    -بازم قربانی می‌کنم!
    -هرجور مایلی! مهم ذاتته که تغییری نمی‌کنه.
    اریس خندید. خنده‌اش تمومی نداشت. دستش رو گذاشته بود روی دلش و می‌خندید. کم کم خنده‌اش قطع شد و گفت:
    -فراموش کردی خودت کی هستی؟!
    شنل پوش چیزی نگفت و اریس ادامه داد:
    -فراموش کردی کی من رو به این‌جا رسوند؟!
    تصویر قطع شد. چیزی از حرفاشون نفهمیدم و گفتم:
    -منظورشون رو فهمیدی؟
    اهی کشید و گفت:
    -اره.
    -میشه واسه منم بگی؟
    -اره.
    مکث کرد و گفت:
    -اریس الان باید پیر باشه، سنش زیاده؛ اما چیزی که می‌بینی دختر جوونه! درسته؟
    -اره؛ اما چطور؟
    -اون از دخترای جوون، جوونی‌شون رو می‌گیره و دخترا پیر میشن‌!
    -وا مگه میشه؟
    --شده!
    لرزیدم؛ حتی فکرشم ترسناکه!
    -راستی چرا میگه شنل پوش اریس رو به این‌جا رسونده؟
    -بیشتر جادو و طلسم‌ها رو شنل پوش به اریس یاد داده.
    -از کجا می‌دونی؟!
    -شش ساله این‌جام و از توی اینه‌ها دیدم.
    آهانی گفتم و باز مشغول شدیم.
    وقتی تیکه آخر رو گذاشتم از خوش‌حالی جیغ کشیدم. آینه مواج شد و نوری از آینه زد که همه جارو روشن کرد. غول دستم رو گرفت، چشمام رو بستم و ازش رد شدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    با صدای شنل پوش چشمام رو باز کردم.
    -ناجی!
    تو چشمای شنل پوش خیره شدم و با صدای غول به طرفش برگشتم:
    -من میرم دنبال چراغ، تو شنل پوش رو نجات بده.
    سرم رو بالا و پایین کردم. نزدیک قفس رفتم، شنل پوش سرش رو انداخته بود پایین و زیر لب تکرار می‌کرد:
    -ناجی، ناجی، ناجی!
    صداش زدم:
    -شنل پوش
    سرش رو بالا آورد، بی‌تفاوت نگاهم کرد و گفت:
    -برو.
    متعجب نگاهش کردم و گفتم:
    -برم؟
    دستم رو بردم نزدیک قفس که صداش رو بالا برد و گفت:
    -بهت میگم برو!
    از قفس فاصله گرفتم و گفتم:
    -چرا؟
    چیزی نگفت. یادم به خنجر افتاد؛ باید خنجر رو پیدا کنم! انگار فکرم رو خوند و گفت:
    -زمانی که خنجر رو تو دستت گرفتی به هیچ چیز فکر نکن، به هیچ چیز!
    نگاهم رو ازش گرفتم. از اتاق بیرون رفتم و به راهرو رسیدم. حالا از چپ برم یا راست؟ چپ رو انتخاب کردم، تو راهرو می‌دوییدم، می‌ترسیدم کسی ببینتم! با این حال به راهم ادامه می‌دادم. وقتی به انتهای راهرو رسیدم باز راهرو دو طرفه بود. این دفعه راست رو انتخاب کردم. بدون این‌که بدونم کجا میرم می‌دوییدم تا کسی که من رو به جنگل مرگ بـرده بود رو دیدم. هرچی به ذهنم فشار آوردم اسمش رو یادم نیومد. سرش پایین بود و من رو ندید. پشت یه گلدون بزرگ قایم شدم. خدا خدا می‌کردم وقتی از اینجا رد میشه من رو نبینه، وقتی از کنار گلدون رد شد دستم به گلدون خورد و صدایی توی راهرو پیچید بلند شدم. قلبم از ترس نمیزد. ایستاد و قبل از اینکه برگرده عقب عقب رفتم تا این‌که برگشت و شروع کردم دوییدن .
    -بهت دستور میدم وایسی!
    به همین خیال باش! یه نفس می‌دوییدم و اونم دنبالم می‌اومد. از یه پیچ رد شدم. برگشتم، جلو افتاده بودم و هنوز نرسیده بود. به سه تا اتاق رسیدم، اتاق وسطی رو انتخاب کردم و واردش شدم. یه اتاق با تم مشکی بود. خودم رو به تخت رسوندم و زیر تخت قایم شدم. نفس نفس می‌زدم. خدایا خواهش می‌کنم پیدام نکنه! چشمام رو محکم بسته بودم و توی دلم التماس خدا می‌کردم. با صدای باز شدن در قلبم از کار افتاد! نفس کشیدن یادم رفت. هرچی صدای قدم‌هاش نزدیک‌تر میشد من به مرگ در اثر سکته نزدیک‌تر می‌شدم! با کنار رفتن ملافه روی تخت خواستم جیغ بزنم که در باز شد و صدای به شدت عصبانی اریس تو اتاق پیچید
    -معلوم هست چه غلطی می‌کنی؟
    -م...من...
    اریس وسط حرفش پرید و گفت:
    -هیچی نگو! تا نکشتمت برو بیرون
    -اما...
    -حرف نزن، بیرون!
    از چاله در اومدم افتادم تو چاه! اگه خود اریس پیدام کنه چیکار کنم؟
    از ترس می‌لرزیدم. چشمم افتاد به گوشه تخت که جعبه‌ای بهش آویزون بود. بدون هیچ سر و صدایی جعبه رو باز کردم. چیزی رو که می‌دیدم باورم نمیشد. خنجر شنل پوش توی جعبه بود. با کنار رفتن دوباره ملافه تخت از ترس مردم و زنده شدم که در اتاق زده شد و اریس داد زد:
    -دوباره چیه؟
    در اتاق باز شد، صدای همون مرد بود:
    -فکر می‌کنم شما باید بدونید!
    -بگو!
    -یکی فرار کرد، توی یکی از این سه اتاق باید باشه.
    تخت پایین رفت، فکر کنم اریس نشست و گفت:
    -خب من نشستم. اول این‌جا رو بگرد و برو.
    چشمی گفت و شروع کرد. دستم رو سمت خنجر بردم. باید از فرصت استفاده می‌کردم و برش می‌داشتم. یاد حرف شنل پوش افتادم که گفت به هیچی فکر نکنم. ذهنم رو خالیه خالی کردم؛ البته فکر کنم! و خنجر رو توی دستم گرفتم. با گرفتن خنجر گیج شدم. همه جارو دوتایی می‌دیدم. تمام تلاشای اریس واسه کشتنم، همه‌ی حرفای بقیه راجع به نحس بودنم، مردن آیدن، مردن نگهبان، علاقه شنل پوش به ماریا! همه‌اش جلوی چشمم اومد. یه حس لـ*ـذت بخش می‌گفت خودت رو در اختیار خنجر قرار بده تا همه چی رو به نفع خودت تموم کنی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    صدای هیچکی رو نمی‌شنیدم، هیچی رو نمی‌دیدم؛ فقط میل به داشتن خنجر رو داشتم! سرم به دوران افتاده بود. نمی‌دونستم داره چه اتفاقی میفته!
    ***
    سوم شخص:
    در اتاق به شدت باز شد و یکی از نوچه‌های اریس هراسان وارد شد.
    -س...س...سرورم
    اریس: چی شده؟
    -آی...آینه...
    اریس:آینه چی؟ حرف بزن؟
    -آینه ش...شکسته!
    اریس ترسید. با عصبانیت از روی تخت بلند شد و فریاد کشید:
    -گفتی کی فرار کرده؟
    -یه دختر مو بلند!
    اریس جیغ زد:
    -پیداش کنید!
    و با عجله از اتاق خارج شد و فراموش کرد خنجر رو برداره! نوچه‌های اریس با عجله همه جا رو می‌گشتن و از خشم اریس می‌ترسیدن.
    اریس وارد اتاق شد. وقتی دید آینه شکسته جیغی کشید، به سمت شنل پوش رفت، نرده‌های قفس رو گرفت و گفت:
    -بهت دستور میدم بکشیش!
    شنل پوش پوزخندی زد و گفت:
    -خنجر رو فراموش کردی!
    و جلوی چشم‌های وحشت زده اریس محو شد. اریس حس بازنده‌ها رو داشت؛ اما به خودش دلداری می‌داد و می‌گفت:
    -هنوز وقت باختن نیست.
    اریس فکرش رو نمی‌کرد خنجر دست رُز افتاده باشه و با همین خیال در عرض چشم به هم زدنی توی اتاقش ظاهر شد و از صحنه‌ای که دید قهقه کشید. برعکس خوش‌حالی اریس شنل پوش حسای مختلفی داشت. ترس، نگرانی، وحشت، دلواپسی
    و به این فکر می‌کرد چه اتفاقی واسه رز میفته؟! قلبش سیاه میشه و حافظه‌اش رو از دست میده؟
    یا...
    می‌تونه خودش رو پیدا کنه و حسای تاریک رو از خودش دور شه؟ اریس نزدیک رز رفت و گفت:
    -تو می‌تونی همونی بشی که می‌خوای؛ حتی ممکنه بتونی برگردی زمین به هرچی بخوای می‌رسی؛ فقط کافیه خودت رو در اختیار خنجر بذاری!
    شنل پوش داد زد:
    -اریس ازش فاصله بگیر!
    رُز بیچاره درگیر جنگ بین روشنی و تاریکی درونش بود و خنجر به دست دور خودش به حالت مـسـ*ـت گونه می‌چرخید و از این دنیا غافل بود. اریس خندید و گفت:
    -طفلک!
    برگشت سمت شنل پوش و گفت:
    ‌-دوباره پیشنهادم رو میگم! جوونی اون دختر واسه من، قلبش واسه تو!
    شنل پوش با خشم نگاهش کرد و برای اولین بار دلش می‌خواست با دستای خودش بکشتش! این حس حتی بعد از مرگ ماریا بهش دست نداده بود و نمی‌دونست چرا از اریس این‌قدر بیزار شده!
    -خودت می‌دونی اون خودش رو به تاریکی می‌فروشه و این به ضرر دوتامونه! زود تصمیم بگیر، کاری نکن برم خنجر رو از دستش بیرون بکشم.
    با کشیدن خنجر رز میمرد. باید صبر می‌کردن تا جدال بین روشنایی و تاریکی در درون رز تموم شه! اریس دنبال جوونی رز بود و هیچ‌وقت اون رو قبل از گرفتن جوونیش نمی‌کشت. شنل پوش با نفرت گفت:
    -فقط یه قدم دیگه به سمتش بردار تا با دستای خودم خفه‌ات کنم!
    اریس خندید و حواسش به پشتش نبود تا این‌که تیزی خنجر رو پشتش حس کرد. پوزخندی زد، رُز رو در حد خودش نمی‌دید. با یه حرکت خودش رو به پشت رُز رسوند و گردنش رو گرفت و با خنده گفت:
    -شجاع شدی!
    شنل پوش با قدرتش رُز رو به طرف خودش کشوند و گفت:
    -طرفت منم!
    رُز: من هیچ‌وقت مثل تو نمیشم!
    و خنجر رو به شنل پوش داد. شنل پوش توی دلش برای یک ثانیه به پاکی رُز غبطه خورد. اریس ترسیده بود؛ اما به روی خودش نیاورد. یه قدم نزدیک رفت و گفت:
    -من هنوز روی پیشنهادم هستم!
    شنل پوش غیر منتظرانه برگشت. پیشونی رُز رو بوسید و حرفی که می‌خواست بزنه تو دهنش موند؛ چون بعد از بـ..وسـ..ـه نوری همه جای سرزمین پخش شد. نوری شفا بخش که فقط از بـ..وسـ..ـه‌ی عشق واقعی برمی‌اومد. عشقی که معشـ*ـوقه‌های اون هنوز از حسشون خبر ندارن. اریس بیش از اندازه عصبانی بود و خوب می‌دونست طلسم باطل شده و فقط یک کلمه زیر لب گفت:
    -ناجی!
    رز و شنل پوش هنوز تو بهت بودن که با باز شدن در همه به خودشون اومدن. نوچه‌های اریس غول رو انداختن جلوی پای اریس و گفتن:
    -سرورم فراری...
    اریس با داد گفت:
    -گمشید بیرون!
    اریس خوب می‌دونست فراری چه کسی هست. رز توی فکر بود و حرفی نمیزد. دلش می‌خواست از کنار اریس بودن فرار کنه؛ اما شنل پوش هنوز با اریس کار داشت. در دل اریس روزنه‌ی امیدی پیدا شد و فکر می‌کرد بهترین فرصت واسه‌ش پیش اومده و برای اولین بار در دلش گفت چرا باید همیشه نیکی پیروز بشه؟! این دفعه من نمی‌ذارم! لبخندی زد. شنل پوش می‌دونست هیچ‌وقت پشت این خنده‌ها چیز خوبی نیست!
    اریس دستاش رو جلو آورد و با تشکیل دود سیاهی وسط دستش چراغی کف دستش ظاهر شد. شنل پوش خواست حرفی بزنه که اریس غول رو کشوند توی چراغ و شنل پوش داد زد:
    -چیکار می‌خوای بکنی لعنتی؟!
    اریس خندید و گفت:
    -می‌تونی بیا جلوم رو بگیر!
    شنل پوش با خشم دستاش رو باز کرد و انرژی نامریی زیادی رو به سمت اریس فرستاد؛ اما در نزدیکی اریس انرژی فقط با تولید صدای زیاد خنثی شد. اریس قهقه زد و گفت:
    -فقط یه هم‌خون می‌تونه این دیوار محافظتی رو بشکنه، این‌جا ماریا لازمت هست؛ نه این دختر!
    با لبخند دست کشید روی چراغ جادو و غول کنار اریس ظاهر شد و گفت:
    -در خدمتم اربـاب!
    رُز داد زد:
    -غول نه!
    غول با غم به رز نگاه کرد و گفت:
    -متاسفم اربـاب من نیستید!
    غول با هشدار به اریس گفت:
    -فقط یه آرزوی دیگه دارید و این رو یادتون نره هر آرزویی تاوانی داره!
    اریس خندید و گفت:
    -می‌دونم؛ واسه خودم آرزو نمی‌کنم!
    شنل پوش و رز با ترس به اریس نگاه می‌کردن.
    اریس گفت:
    -واسه اون دختر آرزو می‌کنم!
    شنل پوش قسم خورد اریس رو زنده نذاره.
    غول:آرزو کنید!
    اریس با لبخند گفت:
    -آرزو می‌کنم هیچ‌وقت ناجی وجود نداشت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    ***
    -عزیزم بیدار شو!
    حس می‌کردم دوتا وزنه‌ی سنگین به پلکام وصله. دوباره صدا رو شنیدم و حرکت نوازشگر روی موهام:
    -بیدار شو خوشگلم!
    به سختی کمی چشمام رو باز می‌کنم. نور توی چشمام می‌زنه. دوباره چشمام رو می‌بندم، سوزش چشمم بهتر میشه. چشمام رو باز می‌کنم و چشمم به سقف میفته. حس می‌کنم صورتم خیسه، دست می‌کشم روی صورتم، چرا از چشمام اشک اومده؟! می‌خوام بلند شم و روی تخت بشینم؛ اما نمی‌تونم! حسی تو پاهام حس نمی‌کنم و این عجیبه! انگار مدت‌ها بود حرکت نکرده بودم و حس خواب رفتگی توی اعضای بدنم داشتم، در باز میشه که زیر لب میگم:
    -شنل پوش!
    اما در درگاه در خاله‌ام رو می‌بینم. با شوق زمان و مکان رو از یاد می‌برم و دلم می‌خواد به سمتش پرواز کنم؛ اما نمی‌تونم! دلم می‌خواد دستام رو دورش حلقه کنم؛ اما بازم نمی‌تونم و این کلافه‌ام می‌کنه و ترجیح میدم دستام رو به سختی بالا بیارم و به طرفش باز کنم و با شوق بگم:
    -خاله!
    با گریه به سمتم میاد. محکم در آغوشم می‌گیره و با صدا گریه می‌کنه. خودمم به گریه میفتم، دلم براش به قدر دنیا تنگ شده بود!
    -گریه کن قربونت برم! حتما خیلی سختی کشیدی، الهی من بمیرم تو رو این‌جوری نبینم!
    و به هق هق میفته، دستام رو محکم‌تر دورش حلقه می‌کنم و میگم:
    -قربونت برم گریه نکن! می‌دونم دلت واسه‌م تنگ شده بود؛ اما برگشتم.
    -اره عزیز خاله! خدا تورو بهم برگردوند، تو تنها کسم بودی!
    گریمم بیشتر میشه و میگم:
    -ببخش خاله، ببخش تنهات گذاشتم!
    دست می‌کشه روی سرم، اشکام رو پاک می‌کنه و میگه:
    -الهی دورت بگردم! مگه تو خواستی؟ اتفاق بود! نذر کرده بودم برگردی.
    در باز شد و چهره خندان جسیکا با دست گل بزرگی نمایان شد. از خوش‌حالی جیغ زدم:
    -جسیکا!
    متقابلا جیغ زد و دویید طرفم، پایین تخت نشست. دستام رو گرفت و با اشتیاق نگاهم می‌کرد. خاله سرم رو بوسید، اشکاش رو پاک کرد و از اتاق بیرون رفت. یه قطره اشک از چشم جسیکا چکید و با بغض گفت:
    -خیلی بی‌معرفتی!
    -چرا؟
    -چه‌جوری تونستی این‌قدر ما رو نگران کنی؟!
    بغضش ترکید، زد زیر گریه و با هق هق می‌گفت:
    -وقتی شنیدم سقوط کردی دنیا روی سرم خراب شد، وقتی شنیدم همه مردن از هوش رفتم، وقتی شنیدم فقط یه بازمانده هست اونم تو بودی هر روز تو کلیسا دعا می‌کردم. وقتی رفتی تو کما هر روز و هرشب پیشت بودم، اون وقت تو میگی چرا؟
    و به حالت قهر روش رو کرد اون‌ور! از صحبتاش تعجب کرده بودم. کما، بازمانده، سقوط! نمی‌دونستم راجع به چی حرف می‌زنه؛ اما گفتم:
    -باشه باشه! من بی‌معرفت! تو رو خدا گریه نکن، اگه بدونی چه‌قدر دلم واست تنگ شده بود.
    لبخند دندون نمایی زد و گفت:
    -اگه تنگ شده بود، این‌قدر تو کما نمی‌موندی!
    یه دفعه تمام صحنه‌ها جلوی چشمم رژه رفت، با بهت گفتم:
    -من برگشتم!
    فین فین کنان گفت:
    -اره!
    با غصه گفتم:
    -تو کما بودم؟ من توی کما بودم؟
    جسیکا:اره اونم یک سال و نیم!
    با جیغ گفتم:
    -یک سال و نیم!
    محکم بغلم کرد و گفت:
    -مهم اینه الان این‌جایی و حق نداری هیچ جای دیگه‌ای بری!
    چه‌جوری برگشتم؟ امکان نداره! شنل پوش چی؟! همه‌ی اینارو توی دلم گفتم. شوکه میگم:
    -یعنی همه‌ش خواب بود؟!
    -چی؟
    سرم رو به شدت تکون میدم و میگم:
    -نه نه اون خواب نبود!
    اشکام یکی پس از دیگری رو صورتم فرود میان، جسیکا ترسیده بود. با عجله از اتاق بیرون رفت تا خاله رو صدا بزنه.
    اگه فقط یه خواب بوده پس چرا من گریه می‌کنم؟ چرا این‌قدر دلتنگشم؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    یک هفته بود که نه با خاله حرف زده بودم، نه جسیکا، نه حتی بابا! نمی‌تونستم قبول کنم همه‌ش توهم و خواب بوده، نمی‌تونستم قبول کنم واسه کسی که فقط یه خواب بوده دلم برای دوباره دیدنش پر می‌کشه! هرروز و هرشب بهش فکر می‌کنم؛ اما دیگه حتی خوابش رو هم نمی‌بینم. کم کم دارم باور می‌کنم عقلم رو از دست دادم! در اتاق باز میشه. خاله با غصه نگاهم می‌کنه و حتما پیش خودش فکر می‌کنه به‌خاطر سقوط و اتفاق وحشتناکی که پشت سر گذاشتم افسردگی گرفتم. بهم نزدیک میشه؛ فقط نگاهش می‌کنم که میگه:
    -پیش یه روانشناس خوب وقت گرفتم، جان من نگو نه!
    به نظر خودم واقعا به یه مشاور نیاز داشتم. یکی باید بهم توضیح می‌داد. به تکون دادن سرم اکتفا می‌کنم، خاله خوشحال میشهو بغلم می‌کنه.
    -الهی قربونت برم! همه چی درست میشه!
    وقتی خاله از اتاق بیرون رفت روی تخت دراز کشیدم. ترجیح میدم بخوابم تا فکر کنم و بیشتر عذاب بکشم. با صدای خاله بیدار میشم.
    -عزیزم بلند شو کمکت کنم لباس بپوشی و بریم.
    یه نگاه خاله می‌کنم و روی تخت می‌شینم. خاله از توی کمد لباس واسه‌م میاره و کمک می‌کنه بپوشم. از خونه بیرون می‌ریم، قسمتی از مسیر رو با تاکسی می‌ریم. تا زمانی که تو تاکسی بودم؛ فقط به بیرون نگاه می‌کردم. اصلا اشتیاقی به حرف زدن نداشتم؛ حداقل نه به زبون خودم! قسمت دیگه‌ای از مسیر رو با مترو باید بریم. منتظر رسیدن مترو می‌شیم، خاله دستم رو توی دستش گرفت.
    -نمی‌خوای چیزی بگی؟
    نگاهی به خاله می‌کنم. دلم می‌سوزه، اون که تقصیری نداره!
    چی بگم؟!
    -بگو خوبی
    قطره اشکی بی‌اجازه از چشمم چکید و گفتم:
    -خوبم!
    اشکم رو پاک کرد و با بغض گفت:
    -دروغگو کوچولو!
    مترو رسید. بلند شدیم و به طرف در مترو حرکت کردیم. موقع ورود سنگینی نگاهی رو حس کردم، نگاهی به سمت چپ انداختم و سرجام بی‌حرکت ایستادم. با صدای خاله به خودم اومدم و به سمتش دوییدم. این خواب نیست، خودش بود! در فاصله یک متری ازش بودم، چیزی نمونده بود تا لمسش کنم و به همه ثابت کنم خواب نبود؛ اما بین دودای پسری که قلیون تزیینی می‌کشید غیب شد. دودها رو وحشیانه زدم کنار؛ اما نبود. خاله دستم رو ازپشت کشید و ترسیده گفت:
    -چی شده؟
    با گریه گفتم:
    -خودش بود! این‌جا بود! همین‌جا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    ***
    یک ماه بعد...
    دیگه حتی اون خواب هم یادم نمی‌اومد. به سختی می‌تونستم اجزای صورتش رو به یاد بیارم و باورم شده بود فقط یه خواب بوده و بس! روانشناس بهم گفته بود خیلی‌ها بعد از در اومدن از کما خوابی که دیدن یادشون نمیاد و عده‌ی کمی هم مثل من میشن! با صدای جسیکا به خودم اومدم.
    -رز!
    -بله جسی؟
    -آماده‌ای؟
    -واقعا حس بیرون رفتن رو ندارم.
    -حرف الکی نزن، زود باش!
    بی‌حوصله آماده میشم و از اتاق بیرون رفتم. جسیکا دست به سـ*ـینه منتظرم بود.
    -بریم!
    خاله کنارمون اومد و گفت:
    -الهی دورتون بگردم، مواظب باشیدا! من تا شما برید و بیاید هزار بار می‌میرم و زنده میشم.
    خاله رو بوسیدم و گفتم:
    -قربونت برم! جای دوری نمی‌ریم، زود برمی‌گردیم.
    جسیکا چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
    -اتفاقا واسه عوض شدن روحیه رز می‌خوام ببرمش خارج از شهر!
    خاله نگران میگه:
    -خارج از شهر؟
    جسیکا لبخند اطمینان بخشی به خاله زد گفت:
    -یه جنگل تفریحی هست؛ خیلی جای خوبیه! تا شب برمی‌گردیم.
    -باشه عزیزم، به هر حال خیلی مواظب باشید.
    از خونه بیرون رفتیم. سوار ماشین شدیم، جسیکا صدای اهنگ رو بلند کرد و گفت:
    -خیلی خوش‌حالی با منی‌ها!
    -خیلی!
    شیشه ماشین رو پایین کشیدم و منظره بیرون رو نگاه کردم. به این فکر می‌کردم زندگی این مردم چه‌جوره؟ این مردم هم مثل من قسمتی از زندگی‌شون رو گم کردن؟ از شهر خارج شدیم. جسیکا با صدای بلند با اهنگ می‌خوند و تلاش می‌کرد روحیه من رو عوض کنه.
    -خب حالا کجا بریم؟
    با سوال جسیکا چشمام چهارتا شد‌، با تعجب گفتم:
    -الکی من رو بیرون آوردی؟!
    لبخند مسخره‌ای زد و گفت:
    -بابا الکی چیه؟ این همه جا! خواستم نظرت رو بدونم، بده؟
    پوفی کشیدم و چشمام رو بستم تا یکم چرت بزنم. بعد از حدود نیم ساعت با جیغ جسیکا چشمام رو باز کردم و با ترس گفتم:
    -چی شده؟ چی شده؟
    با جیغ گفت
    -نگاه کن!
    بی‌حوصله به دوراهی رو به رو نگاه کردم.
    -خب؟
    با حرص نگاهم کرد و گفت:
    -این تابلو زده شهر سانتری باک!
    -خب؟
    -خب و کوفت! ما همچین شهری نداشتیم این نزدیکیا!
    -شاید شهرکه!
    یکم مکث کرد و گفت:
    -حتما! بریم ببینیم چه‌جوره؟
    -اکی بریم.
    جسیکا گاز داد و وارد شهر سانتری باک شد. با وارد شدن‌مون لرزی به تنم افتاد و حس بدی سراغم اومد. جسیکا نگاهی بهم کرد و گفت:
    -خوبی؟
    -اره چیزی نیست.
    بعد از چند دقیقه که به شهر رسیدیم از خالی بودن شهر دوتامون جا خوردیم. جسیکا ماشین رو گوشه‌ای پارک کرد. دو تامون پیاده شدیم و نگاهی به هم کردیم. پرنده هم تو شهر پر نمیزد. به خونه‌ها نگاه کردم که با صدای جسیکا به طرفش برگشتم.
    -بریم اون‌جا! حتما تو رستوران کسی هست!
    به اون طرف خیابون رفتیم. به سردر رستوران نگاه کردم. بزرگ نوشته بود رستوران مادر ترسا! جسیکا در رستوران رو باز کرد و با قدم گذاشتن ما به داخل رستوران زنگ بالای در به صدا در اومد. فضای رستوران نسبتا تاریک بود و بیشتر شبیه کافی شاپ بود، هیچ آدمی توی رستوران نبود.
    -کسی این‌جا نیست؟
    با صدای کوبیده شدن چیزی به سمت صدا برگشتم
    -آخ سرم!
    به پیرزن بامزه‌ی رو به رو نگاه کردم و گفتم:
    -سلام!
    -سلام امرتون؟
    جسیکا گفت:
    -ما تازه وارد شهر شدیم. این‌جا رو دیدیم و گفتیم چیزی بخوریم.
    -غریبه‌اید؟
    گفتم:
    -بله!
    اخمی کرد و گفت:
    -ما به غریبه‌ها سرویس نمی‌دیم، برید بیرون!
    جسیکا با تعجب گفت:
    -چرا؟ واسه چی؟
    دست جسیکا رو گرفتم و گفتم:
    -بی‌خیال می‌ریم جای دیگه!
    به طرف در رفتیم که پیرزن گفت:
    -توی این شهر واسه غریبه‌ها جایی نیست!
    پوفی کشیدم و از رستوران خارج شدیم. جسیکا در رستوران رو محکم کوبید و گفت:
    -دیوونه بود!
    دست به سـ*ـینه نگاهش کردم و گفتم:
    -اینم از پیشنهاد شما! جا بود من رو آوردی؟
    -نه خیلی تو هم بی‌میل بودی بیای این‌جا!
    ایشی گفتم. توی خیابونای سوت و کور قدم می‌زدیم. جسیکا پرسید:
    -ساعت چنده؟
    به ساعت بزرگ رو به روم که وسط خیابون زده بودن نگاه کردم و گفتم:
    -هفت‌!
    -برو بابا! ساعته خرابه، ما هفت از خونه اومدیم بیرون.
    نگاه ساعت گوشیم کردم و گفتم:
    -نه!
    -تازه نه شده؟ انگار شهر مردگانه! روستا این‌جور نیست که این‌جا هست!
    -شاید کسی این‌جا نیست جز تعداد کمی.
    -خب بیا بفهمیم!
    نزدیک در خونه‌ای شد و زنگ رو فشار داد. مردی اخمو در رو باز کرد و گفت:
    -خجالت نمی‌کشی این موقع شب مزاحم میشی؟!
    جسیکا با تعجب گفت:
    -تازه ساعت نه...
    مرد عصبانی به شدت در رو بین حرف جسیکا بهم کوبید. جسیکا با حرص برگشت سمتم و گفت:
    -یکی واسه من توضیح بده!
    -قابل توضیح نیست!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    جسیکا دست به سـ*ـینه نگاهی به اطراف انداخت. چراغای شهر فضای تاریک شهر رو روشن می‌کردن.
    -بی‌خیال بیا برگردیم!
    -اره بهتره برگردیم.
    سوار ماشین شدیم و راه برگشت رو در پیش گرفتیم.
    جسیکا گفت:
    -مگه از این راه نیومدیم؟
    -چرا همین راه بود.
    -پس چرا داریم دور خودمون می‌چرخیم؟
    -بابا همین خیابون بریم بالا بپیچیم خارج می‌شیم. تو برو!
    -همین الان از این‌ور رفتیم.
    -حالا تو برو!
    جسیکا دوباره مسیر رو رفت؛ اما باز از این شهر نتونستیم بیرون بریم. جسیکا با عصبانیت ماشین رو روبه‌روی رستوران مادر ترسا پارک کرد، از ماشین خارج شد و با اخم به داخل رستوران رفت. با تعجب به حرکاتش نگاه می‌کردم. وقتی از رستوران خارج شد اخمش بیشتر بود. سوار ماشین شد و در رو محکم کوبید.
    -چته تو؟
    -بریم!
    -الان فهمیدی از کدوم طرف باید بریم؟
    -اره!
    -خب الان چته؟
    دستش رو مشت کرد جلوی دهنش گرفت و گفت:
    -پیرزنه زیادی فیلم می‌بینه! میگه موقع رفتن خیلی مواظب باشید.
    خندیدم و گفتم:
    -حالا بنده خدا به فکرمون بوده!
    -نه اخه با لحن بدی گفت.
    ماشین رو روشن کرد و پاش رو روی گاز فشار داد. وقتی تابلو شهر سانتری باک رو دیدیم دوتامون لبخند به لبمون اومد؛ اما با خارج شدن ماشین از جاده و کوبیده شدن ماشین به سنگ بزرگی دوتامون از ته دل جیغ کشیدیم. به شدت به جلو کشیده شدم؛ اما به‌خاطر کمربندی که بسته بودم سرم به شیشه نخورد؛ اما جسیکا سرش روی فرمون بود. با ترس تکونش دادم و گفتم:
    -جسی؟ جسیکا؟
    چند لحظه حرکتی نکرد. ترسیده بودم؛ اما با بلند کردن سرش نفس راحتی کشیدم. پیشونیش زخم شده بود، نگران گفتم:
    -خوبی؟
    دستی به پیشونیش کشید و گفت:
    -رز من می‌ترسم!
    -چیزی نشده، اتفاقه پیش میاد!
    با سکسکه گفت:
    -اون پیرزن می‌دونست!
    -چی می‌دونست؟
    -می‌دونست این اتفاق واسه ما میفته.
    -بابا بی‌خیال! چرا جناییش می‌کنی؟
    جسیکا شروع کرد به استارت زدن؛ اما ماشین روشن نمیشد.
    -حالا چیکار کنیم؟
    -باید به خاله خبر بدیم.
    -اصلا! اگه بفهمه نمی‌ذاره هیچ جا با من بیای.
    -این‌جور نیست! می‌خوای چیکار کنیم؟ تا کی این‌جا بمونیم؟
    -بیا برگردیم شهر.
    -با چی؟
    -با پا!
    -این موقع شب؟ خطرناکه!
    -حالا انگار این‌جا کسی بیداره که بیاد ما رو اذیت کنه.
    خندیدم و گفتم:
    -باشه بریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا