کامل شده رمان فن فیکشن رقـــص در آسمان عشق | شیرین سعادتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Shirin Saadati

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
528
امتیاز واکنش
6,633
امتیاز
613
جاسپر دستش را به نشانه ی «صبر کن» بالا برد و نگاهش را از الکس گرفت. رو به امیلی گفت:
-چرا؟ مگه شرکت نکردی؟ بی‌‌خیال با ما بیا! فکر نمی‌کنم پشیمون بشی.
امیلی با رنجی مخفی سرش را تکان داد و گفت:
-من...نمی‌‌تونم متاسفم! کار دارم.
-چه کاری؟ این فقط یه سفر پنج روزه است، خیلی خوش می‌‌گذره.
جاسپر چه می‌دانست؟ معلوم بود که نمی‌تواند او و مشکلاتش را درک کند. آرام و مغموم گفت:
-متاسفم! امکانش نیست.
الکس هشدار دهنده و آهنگین گفت:
-من منتظرم!
جاسپر دوباره خواست اصرار کند. خیلی دوست داشت امیلی در کنارش باشد؛ اما پشیمان شد.
-باشه! اصرار نمی‌کنم، امیدوارم اوقاتت خوب باشه.
بی‌اراده دستش را جلو برد تا گونه‌ی سفید امیلی را لمس کند. هنوز دستش نرسیده بود که با نگاه معصوم و متعجب امیلی، متوجه شد این حرکت زیاده روی است. به همین خاطر لب‌هایش را با لبخند توجیه کننده‌ای به هم فشرد و تنها دست امیلی را گرم فشرد.
امیلی لبخندی برای ظاهر سازی زد و جاسپر عقب عقب رفت و دستش را تکان داد. امیلی با سر جوابش را داد که الکس به شانه‌ی جاسپر کوبید و گفت:
-هی پسر چیکار میکنی؟ از اون دختر فراری خبری نشد؟
و از آموزشگاه خارج شدند. امیلی هنوز در همان حالت خشک شده بود و به قلقلکی که روی پوست گونه و قلب کوچکش ایجاد شده بود می‌اندیشید که جین کنارش ظاهر شد:
-هی چی شد؟ چی می‌گفتید به هم؟
امیلی با یک پلک به زمان حال بازگشت و جواب داد:
-هیچی! قراره برن برنموث، می‌دونستی؟
جین هیجان‌‌زده شد و گفت:
-واوو آره سر کلاس گفت.
-تو هم برای اجرا انتخاب شدی؟
جین به پیشانی‌اش کوبید و گفت:
-اوپس! من هم اومدم این رو بهت بگم، آره منم قبول شدم.
امیلی به عقب برگشت و همان‌طور که قدم بر می‌داشت گفت:
-خوبه؛ پس تو هم به این سفر میری؟
جین به دنبالش دوید و فورا گفت:
-خب ممکنه! پس تو چی؟ تو که بیشتر از همه لایقشی.
امیلی پوزخند کمرنگی زد:
-بی‌‌خیال جین! جاسپر هم داشت می‌گفت بیا؛ ولی من نمیتونم.
-چرا؟
-یک، فرشته‌ی مرگم (گابریلا) اجازه نمیده. دو، برای اون چند روز یه کار گرفتم.
جین پایش را به زمین کوبید:
-خدا لعنتش کنه!
امیلی بی‌‌حوصله نفسش را بیرون فرستاد و چیزی نگفت.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    زنگ خانه را فشرد و منتظر ماند. صبح آرامی بود و خیابان خلوت. چند لحظه بعد در با صدای تقه‌ای باز شد و صورت مهربان و خندان خانوم کولین نمایان شد.
    -صبح بخیر امیلی.
    امیلی لبخند کوچکی زد:
    -صبح بخیر خانوم کولین.
    -آلینا صدام بزن عزیزم.
    و از جلوی در کنار رفت و ادامه داد:
    -بیا تو! کم کم داشتیم شروع می‌کردیم.
    امیلی سرش را زیر انداخت و وارد حیاط باغچه مانند خانه‌‌ی آلینا شد.
    -می‌دونی که من نمی‌خواستم تو رو اذیت کنم، این کار سنگیه؛ اما...
    امیلی لبخند مطمئنی زد و فورا گفت:
    -نگران نباشید، من از پسش بر میام.
    -خب حالا که این‌طوره بیا از این طرف.
    امیلی سه پله‌ی در ورودی را رد کرد و داخل شد. سالن خانه به هم ریخته به‌نظر می‌آمد. چند وسیله‌ای هم ناشیانه در وسط سالن رها شده بودند. به دنبال آلینا به طبقه ی بالا کشیده شد. آلینا در اتاقی را باز کرد و گفت:
    -کارمون اینجاست.
    امیلی سرش را تکان داد و داخل شد. اتاق بزرگی که خالی از هر وسیله‌ای بود و تنها کمد دیواری که با روزنامه پوشیده شده بود و یک آینه‌ی قدی در اتاق وجود داشت. با صدای آلینا به عقب بازگشت:
    -تو بمون الان میگم دستیارهای عزیزم هم بیان.
    بدون معطلی از اتاق خارج شد. امیلی دست به کمر نفس بلندی کشید و اطرافش را نگاه کرد. به سمت آینه قدم برداشت و مقابلش ایستاد.
    با تی شرت سفید رنگش که طرح میکی موس داشت و جین آبی رنگش، بامزه شده بود. دستی به موهای بسته شده‌اش کشید و آن‌ها را سفت کرد. در آینه پشت سرش را دید که پسری نوجوان و قد کوتاه نمایان شد که کارتن بزرگی را بر روی قرار می‌داد. امیلی فورا به عقب برگشت و به آن پسرک خیره شد. پسر راست ایستاد و با لبخند دندان نمایی که او را بانمک می‌کرد گفت:
    -سلام!
    امیلی گنگ با تکان سرش جواب او را داد. لحظه بعد آلینا به همراه پسری نوجوان؛ اما قوی‌‌تر به جمع دو نفره‌ی آن‌‌ها پیوست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    آلینا دستش را به پشت پسر کوچک‌تر زد و گفت:
    -پس رو به رو شدین! امی عزیزم...این جانه!
    و به پسر بزرگ‌تر اشاره کرد:
    -این هم مایکل! هردو نوه‌های من هستن.
    رو به آن دو پسر هم گفت:
    -این دختر خوشگل هم که می‌‌بینید امیلیِ که با...گابریلا و پسرش زندگی می‌کنه.
    چه معرفی خوبی! حتی آلینا هم می‌دانست که گابریلا و گری جز همخانه‌‌‌‌ای اجباری چیز دیگری نیستند. لبخند محوی زد و گفت:
    -از دیدنتون خوش‌‌حالم.
    پسرها نگاهی به یگدیگر انداخت و سپس یک صدا گفتند:
    -ما هم همین‌‌طور!
    که ناگهان هر چهار نفر به خنده افتادند. مایکل پسری هجده ساله با پوستی برنزه و قد بلند بود با چشمانی مشکی رنگ و موهایی مشکی مدل دار. جان هم پسری سیزده ساله با پوستی سفید رنگ و چشمانی میشی رنگ و موهایی مشکی ساده. آلینا دستانش را به هم کوبید و رسا گفت:
    -خیلی خب! شروع کنید که خیلی کار داریم.
    مایکل با صدای دو رگه‌‌اش گفت:
    -اول باید این آینه بره بیرون.
    آلینا رو کرد به جان و ادامه داد:
    -من به تو گفتم نیا، تو خیلی نحیفی!
    جان که گویی به او برخورده بود اخم کرد و گفت:
    -من خیلی هم قوی‌ام! بهت نشون میدم.
    با پا کوبان به طرف آینه رفت و با ب*غ*ل کردنش آن را بیرون برد که آلینا با خنده به دنبالش رفت. امیلی با ابروهای بالا رفته نظاره گر آن صحنه بود که مایکل خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
    -سرتقه!
    امیلی لبخند نیم بندی زد و با گرفتن نگاهش دست به کار شد. به همراهی مایکل ابتدا کاغذ دیواری‌‌هایی که کهنه و کثیف شده بود را کندند و در پلاستیک انداختند. کمی بعد با ملحق شدن جان به آن‌‌ها، قوطی‌های رنگ را از کارتن بیرون کشیدند و ترکیب کردنش را به مایکل سپردند. امیلی یکی از رول‌های رنگ آمیزی را برداشت که جان با کنجکاوی پرسید:
    -می‌تونی انجامش بدی؟!
    امیلی با مکث نگاهش کرد و سپس با شیطنت گفت:
    -من همه کار می‌تونم انجام بدم!
    جان خجل خندید که با صدای مایکل به خودشان آمدند:
    -آماده‌اس.
    امیلی قوطی را گرفت و با نگاهی به درونش و دیدن رنگ گرم قرمز به یاد جین افتاد. جین عاشق رنگ قرمز آتشین بود، با به یاد آوردن جین لبخندی زد. چه‌قدر دلتنگش بود. دو روزی که گفته شده بود گذشته بود و حال تنها امیلی در دورهام مانده بود و همگی به برنموث رفته بودند.
    امیلی یک روز قبلش جین را دیده و از او خداحافظی گرفته بود. دل کندن و دوری از بهترین دوستش برایش سخت بود؛ اما جین این کار را با شیطنت‌هایش آسان‌تر کرده بود. چه‌قدر سر به سر امیلی گذاشته بود که «من بدون my friend برنمی‌گردم!» و امیلی چه‌قدر به او خندیده بود.
    خوب می‌‌فهمید که منظور جین به الکس و جاسپر بود که در آن سفر حضور پررنگی داشتند. امیلی به سختی از زیر خداحافظی با جاسپر فرار کرده بود، چرا که حسی به او می‌گفت طاقت نمی‌اورد.
    چه‌قدر دلش می‌خواست با انگیزه برود و بگوید:
    -من همون دختری‌ام که دنبالشی!
    و در آن سفر همراهیشان کند؛ اما افسوس.
    رنگ کردن اتاق دو ساعتی طول کشید و قرار شد فردا دوباره برای شست و شو و چیدن وسایل جمع شوند. در پایان کار آلینا به دور از چشم مایکل و جان دسته‌ای تراول به امیلی داد و گفت:
    -خیلی اذیت شدی! این حقته!
    امیلی با من من گفت:
    -نه آلینا لطفا! من که هنوز کاری...
    آلینا میان حرفش گفت:
    -همین که گفتم! باقیش هم فردا.
    صدایش را آرام کرد:
    -این برای خودته؛ برای گابریلا هم یه فکری می‌کنیم.
    امیلی محو به صورت آلینا نگاه می‌کرد. پس او خیلی چیزها راجع به زندگی‌اش می‌دانست.
    آلینا لبخندی به امیلی معصوم زد. آری می‌‌دانست؛ چون خود گابریلا برای دوستانش از تحقیر کردن‌های امیلی تعریف می‌کرد.
    از آلینا و نوه هایش خداحافظی گرفت و به خانه برگشت. باید تا قبل از شروع شدن اعتراض‌‌های گری و گابریلا برای غذا ناهار را حاضر می‌کرد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    دخترها گروه به گروه شده بودند و ساحل از همهمه‌ی صحبت‌هایشان شلوغ شده بود.
    جاسپر درحالی که دست در جیب‌های شلوارش فرو بـرده بود، با اخمی که بر اثر تابش نور آفتاب جزئی از صورتش شده بود در سکوت اطرافش را دید میزد و اجازه داده بود باد موهای خرمایی رنگش را به بازی بگیرد.
    دو روز از سفرشان به برنموث گذشته بود و آن‌ها وقت‌شان را برای تمرین ر*ق*صِ اجرا و گردش تنظیم کرده بودند. دخترها همانند الکس و جین از این اردو لـ*ـذت می‌‌بردند؛ اما جاسپر...نه؛ زیرا فکرش مشغول بود. ذهنش در دورهام به جا مانده بود. فکر نمی‌‌کرد این بی‌تابی به این شدت باشد.
    -جاس ما داریم می‌ریم یکم بگردیم، تو میای؟
    با صدای الکس از فکر بیرون آمد و بی‌رقبت به او نگریست:
    -نه من همین اطرافم،‌ شما برید.
    الکس لبش زیرینش را کمی کج کرد و گفت:
    -خیلی خب.
    همان لحظه جین از فاصله‌ی تقریبا دوری صدا زد:
    -الکس زودتر بیا.
    جاسپر نگاه کوتاهی به جین که منتظر بود کرد و ضربه‌‌ای به شانه‌ی الکس زد و گفت:
    -منتظرش نذار! شماها برید، مراقبت از گروه به عهده‌ی تو.
    -باشه، می‌بینمت.
    سرش را تکان داد و رو به دریا به راه افتاد. نزدیک به غروب بود و او نیز کمی تنهایی را انتخاب کرده بود. کم کم از هیاهوی کارآموزها دور شد و در جایی خلوت روی ماسه‌ها نشست. در ترازوی ذهنش تنها دو شخص بالا پایین می‌‌‌شدند‌. یکی آن ر*ق*ن*ده‌ی مرموز و یکی..امیلی!
    شاید کارش پست فطرتانه بود؛ اما نمی‌توانست از فکر هیچ‌کدام بیرون بیاید.
    از کارهای آن بالرین در تعجب بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    زمانی که برای دومین بار ر*ق*صش را دید، تصمیم گرفت او را برای ستاره‌ی اجرایش انتخاب کند. از طرفی هم نمی‌دانست او چه‌گونه می‌خواهد در اجرا حضور یابد؟! آخر این کارها چه لزومی داشت؟!
    نفسش را با شدت بیرون داد و با حلقه کردن دست‌هایش به دور زانوانش، خیره‌ی خورشیدی شد که کم کم رو به بی‌جانی می‌رفت.
    احمقانه بود؛ اما دلش می‌خواست امیلی الان در کنارش باشد. نمی‌خواست به چرایش فکر کند و برای خواسته‌ی دلش، دلیل و بهانه‌ای بیارد. دلش او را می‌خواست. از نیامدنش ناراحت شد؛ اما اصرار نکرد.
    دوست نداشت از طرف خود فشاری به امیلی بیارد. لبخند کمرنگی به صورت معصومی که در ذهنش نقاشی شد زد. زیبا بود و ساده و صد البته دوست داشتنی! یعنی ممکن بود او کسی را برای خودش داشته باشد؟! بار دیگر رشته‌‌ی افکارش با صدای زنگ تلفن پاره شد. با دیدن اسم لوییزا با خنده سرش را تکان داد:
    -واقعا که!
    تماس را برقرار کرد و با انرژی گفت:
    -سلام به زیباترین مادر دنیا! حالت چه‌طوره لو؟
    صدای مهربان لوییزا در گوشش پیچید:
    -زبون باز! چرا تماس نمی‌گیری؟ فکر نمی‌کنی این‌جا کسی هست که نگرانت میشه؟
    جاسپر با لودگی گفت:
    -ببخشید عشق من! واقعا سرم شلوغ بود.
    -کجایی؟
    -ساحل در حال فکر کردن.
    لوییزا شیطنتی خرج کرد:
    -فکر به کی؟ امیدوارم اون من باشم.
    جاسپر به قهقه خندید، خنده ای که میدانست مادرش عاشق آن است.
    -واوو چه زیرکانه! پدر باهات چیکار کرده که این‌قدر سرحالی؟ راستش رو بگو هان؟!
    لوییزا خنده‌اش را مهار کرد و گفت:
    -اون هم یکی مثل تو! مواظب خودت باش جاسپر، وقتی برگشتی بیا پیشم.
    لبخند آرامی زد و جواب داد:
    -حتما! تو هم همین‌طور...دوستت دارم.
    -دوستت دارم، می‌بینمت.
    تماس را قطع کرد و نفسش را تازه. به محض بازگشت باید برای اجرا آماده می‌شدند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    با تمام قدرت دست و پاهایش را باز کرد و به هوا پرید و با آخرین نوای موسیقی با حالتی زیبا بی‌حرکت ماند. موسیقی قطع شد و تنها صدایی که به گوش می‌رسید، صدای نفس نفس زدن‌هایش بود. دستانش را پایین آورد و عرق پیشانی‌اش را گرفت.
    چه دوست داشتنی بودند این موقعیت‌هایی که به او اجازه می‌دادند که با همه‌ی وجود ر*ق*صی را که پنهانی از طراح ر*ق*ص اجرا، یاد گرفته بود را تمرین کند؛؛ درست مثل تمام این سه روز!
    اوج دردسر فقط مخفی کردن ماجرا از گابریلا و گری بود و اعتراضات‌شان را به روشی رفع کردن. مجبور بود به آن‌ها دروغ بگوید که برای کار در آموزشگاه می‌رود.
    درحالی که آموزشگاه با این اردو، خلوت‌تر از همیشه بود و تنها مدیرها و پیتر حضور داشتند؛ البته آقای جونز وقتی امیلی را می‌دید، ریز بینِ علتِ حضور او در آموزشگاه نمیشد.
    لبخند از روی آرامش زد و به طرف بطری آبش که پای دیوار بود رفت. گلویش که تر شد، ناگهان صدای آقای جونز را از سالن بیرونی به گوشش رسید:
    -حواست به همه چیز باشه، امروز جاسپر و دخترا برمی‌گردن و به صورت جدی باید شروع کنیم.
    امیلی بی‌صدا به اندازه‌ی یک پنجه در را باز کرد که سالن برایش نمایان شد. از بین در توانست آقای جونز و مرد جوانی را که در حال صحبت بودند از فاصله‌ی زیادی تشخیص دهد. صدای مرد جوان بلند شد:
    - بله حتما؛ اما تاریخ اصلی اجرا چه زمانی هست؟ چون خیلی از کارا مونده و...
    آقای جونز با آرامش میان حرفش گفت:
    - عجله نکن دیوید! آره می‌دونم، رزرو سالن اجرا مونده، اعلامیه‌‌‌‌ی اجرا؛ اما همه‌ی اینا رو جاسپر حل می‌کنه به گفته‌ی خودش! چون هنوز تاریخ اصلی اجرا رو مشخص نکرده.
    ابروهای امیلی از کنجکاوی بالا رفت. پس درباره‌ی اجرا صحبت می‌کردند.
    دیوید با نگرانی پرسید:
    -خب ر*ق*صنده‌ها آماده هستند؟
    آقای جونز با انگشت پیشانی‌اش را خاراند و با مکث گفت:
    -اوم آره! فکر می‌کنم..
    و زیر لب چیزی زمزمه کرد که نه امیلی نه دیوید هیچ‌کدام متوجه نشدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    دیوید چیزی نپرسید و به جای آن گفت:
    -باشه پس من هستم اگه کمکی خواستید.
    امیلی با نگرانی لبش را گزید. پس ر*ق*ص*نده‌ی اصلی چه میشد؟ نکند انتخابش کردند؟ یعنی نظرشان عوض شده؟! اما...
    آقای جونز سرش را تکان داد:
    -خوبه.
    -من میرم، می‌بینمتون.
    -آره؛ چون یکم دیگه می‌بندیم این‌‌‌جا رو! می‌بینمت.
    هردو از یکدیگر جدا شدند و دیوید به سمت در خروجی و آقای جونز به سمت اتاقش رفت. امیلی در را بست و به دیوار تکیه داد. از نگرانی ضربان قلبش تند شده بود. در دل نالید:
    -اوه خدا اگه من رو فراموشش کنن؟ حالا چیکار باید بکنم؟
    و با استرس روی زمین ضرب گرفت.
    چند لحظه بعد ناگهان راست در جایش ایستاد و با خود فکر کرد:
    -اگر با آقای جونز صحبت کنم؟!
    و فورا پشیمان شد:
    -نه نمیشه..این ممکن نیست!
    دستش را کمرش زد و لبش را به دندان گرفت. اگر دست دست می‌کرد ممکن بود یک نفر دیگر را انتخاب کنند. به حاضر شدن او در نمایش اعتماد نکنند و بروند سراغ یک بالرین دیگر! از طرفی هم آشکار کردن هویتش ممکن نبود. آخر راجع به او چه فکر می‌کردند؟
    لب برچید از احتمالِ از دست دادن این شانس. در دل التماس کرد:
    -خدایا خواهش می‌کنم بهم جرات بده!
    موهای به هم ریخته‌اش را عقب داد. این‌طور نمیشد؛ باید با آقای جونز حرف میزد و برایش توضیح می‌داد.
    ممکن بود آقای جونز به او کمک کند و این‌طور کارش هم راحت‌تر میشد.
    ممکن بود نه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    دَم عمیقی گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
    -تو می‌‌تونی امی، انجامش بده!
    بدون مکث در را باز کرد و مستقیم به طرف اتاق آقای جونز رفت. با دیدن نوشته‌ی «دفتر مدیریت» روی در گویی تلنگری به او زدند، ناگهان فهمید در چه مرحله‌ای قرار دارد. پشیمان شد. قدمی به عقب برداشت. با ناچاری دست مشت شده‌اش را به پیشانی اش زد و همان‌طور ماند!
    -بزدل نباش امیلی! برو برو! در بزن.
    سرش را بالا برد. به لرزش بدنش بی‌توجه‌‌‌ای کرد و دو تقه به در زد. صدای آقای جونز خفه به گوشش رسید:
    -بیا تو.
    تا به این لحظه با تلفن باجه با او حرف میزد و حال پشت در اتاقش بود و تا چند لحظه‌‌ی دیگر رو به رو می‌شدند. نفس بلندی کشید و سپس به آرامی در را باز کرد و داخل شد. آقای جونز دل از برگه‌هایش کند و با بالا بردن سرش و دیدن امیلیِ همیشه ساکت و گوشه گیر کمی متعجب شد. عینکش را در آورد و گفت:
    -امیلی؟ مشکلی پیش اومده؟
    امیلی با نفس‌های پر حرارتش گفت:
    -من...می‌تونم چند دقیقه وقت‌تون رو بگیرم؟
    آقای جونز با تعجب پررنگی جواب داد:
    -بیا بشین.
    امیلی سست قدمی برداشت و روی مبلِ تک نفره ی چرمِ سیاه رنگ نشست.
    -گوش میدم.
    امیلی دستان عرق کرده‌‌اش را روی پاهایش قرار داد و با تعلل گفت:
    -راستش من نمی‌‌‌‌دونستم چه‌طور بیام و این رو بهتون بگم. می‌دونم که ممکنه باور حرفم براتون سخت باشه؛ اما...
    -راحت باش عزیزم، مشکلی داری؟
    امیلی بدون نگاه به صورت آقای جونز گفت:
    -من اون دخترم!
    و با آسودگی خم شد! انگار آقای جونز درست نشنید و با کنجکاوی پرسید:
    -چی؟
    امیلی که گویی حرفش را راحت‌تر می‌‌دید، کمرش را راست کرد و آب دهانش را قورت داد. آرام تکرار کرد:
    -اون دختر بالرینی که از تلفن بی‌شماره باهاتون حرف میزد..من بودم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    آقای جونز با گنگی به او خیره شد. لحظاتی گذشت تا جمله‌ی امیلی را در ذهنش بالا پایین کند که... ناگهان با ناباوی از جا برخاست و گفت:
    -اوه خدای من! نمی‌تونم باور کنم. اون دختر تو هستی؟!
    امیلی با لبخند نیم بندی از روی استرس زد. آقای جونز با شعف میزش را دور زد و مقابل امیلی روی مبل نشست و پرسید:
    -پس چرا زودتر نیومدی؟ می‌‌دونی جاسپر چطور دنبالته؟ اگه بفهمه از خوش‌‌حالی می‌میره.
    لبخند امیلی با شنیدن این حرف از بین رفت و با ترس گفت:
    -نه نه خواهش می‌کنم بهش نگید! من از شما کمک می‌خوام.
    -چرا نه؟
    -چون من..من مثل بقیه نیستم. موقعیت این خوش شانسی‌ها رو ندارم. نمی‌‌تونم جدی این کار رو انجام بدم؛ اما...اما اگه شما کمکم کنید شاید بتونم برای اولین بار از اینکه باله ر*ق*صیدم خوش‌‌‌حال باشم.
    آقای جونز گیج پلک زد و گفت:
    -نمی‌تونم درک کنم؛ اما..اگه تو این‌طور می‌‌‌خوای چاره‌ای نیست.
    امیلی آرام شده، لبخندی به نشانه‌ی تشکر و سپس گفت:
    -پس لطفا شما یه جوری به جاسپر بگید کا...
    آقای جونز دستش را بالا برد:
    -نگران این موضوع نباش! با این‌که جاسپر برنامه‌ی این اردو رو چید که شاید بتونه تو رو ببینه و متاسفانه به خشکی خورد!
    نفسش را بیرون داد و ادامه داد:
    -اما مشکلی نیست. من حواسم به همه چیز هست.
    امیلی دلش می‌خواست از خوش‌حالی اشک بریزد. باورش نمیشد که آقای جونز برای این کار مانعی نمی‌بیند. با بغضی کمرنگ گفت:
    -من واقعا خیلی خیلی ازتون ممنونم.
    -نیازی به تشکر نیست امیلیِ عزیز! با این‌که بُهت زده‌ام کردی؛ اما خوش‌حالم که اون تو هستی.
    امیلی برخاست و گفت:
    -بازم متشکرم.
    قصد رفتن کرد که آقای جونز فورا گفت:
    -صبر کن! تو از کجا باله رو یاد گرفتی؟ چون جاس گفته که کارت عالیه.
    امیلی لبخند غمگینی از روی خاطراتش زد و جواب داد:
    -وقتی پدرم زنده بود متوجه شد این استعداد رو دارم و من رو به کلاسش برد تا یاد بگیرم.
    و در دل ادامه داد:
    -اما بعد از اون گابریلا اجازه نداد!
    آقای جونز متفکر سر تکان داد و مهربان گفت:
    -هوم که این‌‌طور، باشه می‌تونی بری.
    امیلی سرش را زیر برد:
    -روز خوش.
    از اتاق خارج شد. دستش را روی قلبش گذاشت و با همه‌ی وجود اکسیژن را وارد ریه‌هایش کرد. زمزمه کرد:
    -ممنونم خدا! ناامیدت نمی‌کنم بابا، قول میدم.
    حال کمی خیالش راحت شده بود و با انگیزه به تصمیمش بها می‌‌داد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    جارو را در سطل آب فرو برد و بعد از خیس کردن بافت‌هایش آن را بیرون کشید و شروع به سابیدن سرامیک‌‌های سرویس بهداشتی کرد. زیر لب آهنگ می‌خواند و با قدرت و دقت کارش را انجام می‌‌‌داد. امروز انرژی خیلی زیادی در خودش احساس می‌‌کرد.
    شاید به خاطر این‌که می‌دانست جین در حال بازگشت از اردو است. همین لحظه چهار دختر درحالی که مشغول گفت و گو بودند وارد سرویس شدند و یکی از آن‌ها با شوق گفت:
    -واوو من عاشقش شدم نانا! می‌خوام امتحانش کنم، بهم بگو کدوم آرایشگاه رفتی؟
    نانا که با عشـ*ـوه تار موی قهوه‌‌ایِ رنگش را نوازش می‌کرد با غرور گفت:
    -اون برای هرکسی این کارو انجام نمیده مکنزی! به‌نظر تو هم قشنگ شده ها؟!
    امیلی با ابروهای بالا رفته، نگاهش را از آن ها گرفت. پس در حال فخر فروشی بودند! دیگری با شیفتگی گفت:
    -عالیه عالی! منم دوستش دارم.
    امیلی دسته‌ی جارو را در دست فشرد و لبخند موزیانه‌ای بر لبش نشاند. چه‌طور بود یکم درس ادب به این باربی می‌داد؟! جارو را در سطل فرو برد و بعد از خیس کردن دوباره‌‌اش، با نارضایتی آن را روی هوا نگه داشت و با اخم گفت:
    -لعنتی چرا تمیز نمیشه؟!
    و جارو را با شدت تکان داد. قطرات آب به سمت دخترها پرتاب شد. یکی از دخترها با احساس خیسی جیغ کوتاهی کشید و گفت:
    -چیکار می‌‌کنی؟ لباسم!
    امیلی خود را به نگرانی زد و گفت:
    -اوه ببخشید من...
    و در همین حین به قصد، پایش را سُراند و کوتاه لیز خورد. پایش به سطل آب خورد و سطل که مملو از آب گِل آلود بود چپ شده، به روی زمین روانه شد.
    امیلی که گویی از ترس افتادن، سعی در کنترل کردن خود داشت، تنه‌اش را عقب داد و دستی که در آن جارو قرار داشت را به دیوار کوباند!
    چهار دختر که مبهوت اتفاق چند لحظه پیش بودند، با این حرکت جیغ زدند که صدایشان با پرت شدن گلوله‌ی مویی که به بافت‌‌های جارو چسبیده بود، به روی لباس نانا مصادف شد. نانا با دهانی باز از تعجب نفسش را حبس کرده، خشک شده بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا