با بالا و پايين شدنم بهوش اومدم. همهجا تاريك بود و چيزي نميديدم. بعد از چند لحظه چشمام به تاريكي عادت كرد. دستي روي كمرم قرار گرفته بود، سرم رو كمي كج كردم. روي دوش مردي به ظاهر شنل پوش بودم. ترسيده بودم. از بين درختا رد ميشد و معلوم نبود كجا ميرفت. نصف شب من رو كجا ميبرد؟صداي شكستن برگا به زير پاش سكوت شب رو بهم ميزد.
-تمومش كن!
با منه؟ يعني با كيه؟ ترسيدم و فكر كردم كه فهميده بهوش اومدم. سريع چشمام رو بستم و خودم رو به خواب زدم كه دوباره صداش رو شنيدم.
-من بدون اون خنجر هم شكست ناپذيرم!
توهم زده؟ با كي حرف ميزنه؟ يه دفعه عصباني شد و داد زد:
-اون ديگه وجود نداره! من رو از اون نترسون!
بلند خنديد و گفت:
-انگار يادت رفته من كسي بودم كه نابودش كردم.
پوزخندي زد و گفت:
-قبول تو درست ميگي!
به خود درگيري اين مرد مرموز گوش ميدادم. ترسي از اعماق قلبم داشت در تمام وجودم رخنه ميكرد و اين ترس چيزي نبود جز ترس از دست دادن شنل پوش! نميخواستم باور كنم و هنوز اميد داشتم.
با گذشت چند دقيقه و پرت شدنم روي زمين با گفتن آخي چشمام رو باز كردم. مرد جلوم زانو زد و گفت:
-بيدار شدي؟
با برق زدن چيزي تو گردنش توجهم به گردنش جلب شد. با ديدن سنگ اوپال، سنگي كه مادرم بهم هديه داده بود چشمام از خشم و تعجب گرد شد. با خشم نگاهش كردم و با پام ضربه محكمي به صورتش زدم و با جيغ و داد گفتم:
-بيصفت با شنل پوش چيكار كردي؟
خوني كه از كنار لبش مياومد رو با دستش پاك كرد. لبخند چندش آوري زد و گفت:
-تا چند لحظه ديگه ميفهمي!
اينقدر ازش نفرت داشتم كه حاضر بودم چشماش رو از حدقه بيرون بيارم. بلندم كرد و به جلو هلم داد. در كمال تعجب در قبرستون بوديم و تازه فهميدم قبرستون تو شب چهقدر ميتونه رعب انگيز باشه! همينطور كه من رو به سمتي از قبرا ميبرد گفتم:
-چهجوري؟ چهجوري اينكار رو كردي؟ البته كاملا مشخصه تو آدم ضعيفي هستي؛ فقط با نيمهي ديگهي شنل پوش (عفريت) تونستي همچين كاري كني.
عصباني شد، دستام رو فشار داد و گفت:
-من خودم قويام!
خنديدم و گفتم:
-كاملا مشخصه! اگه قوي بودي با وجود نفرتت از اون، تن به اين ذلت نميدادي كه دقيقا بشي خود شنل پوش!
پوزخند ديگهاي زدم و گفتم:
-شايد هميشه حسرت موقعيتي كه اون داشتي رو ميخوردي! اره همينه!
با داد وحشتناكي كه زد از ترس لرزيدم. سرم رو گرفت و به قبري كه تازه كنده شده بود نزديك كرد. تاريك بود و چيزي داخلش معلوم نبود؛ اما نزديكتر شدنم و با ديدن شنل پوش داخل قبر از ته دل جيغ كشيدم.
-تمومش كن!
با منه؟ يعني با كيه؟ ترسيدم و فكر كردم كه فهميده بهوش اومدم. سريع چشمام رو بستم و خودم رو به خواب زدم كه دوباره صداش رو شنيدم.
-من بدون اون خنجر هم شكست ناپذيرم!
توهم زده؟ با كي حرف ميزنه؟ يه دفعه عصباني شد و داد زد:
-اون ديگه وجود نداره! من رو از اون نترسون!
بلند خنديد و گفت:
-انگار يادت رفته من كسي بودم كه نابودش كردم.
پوزخندي زد و گفت:
-قبول تو درست ميگي!
به خود درگيري اين مرد مرموز گوش ميدادم. ترسي از اعماق قلبم داشت در تمام وجودم رخنه ميكرد و اين ترس چيزي نبود جز ترس از دست دادن شنل پوش! نميخواستم باور كنم و هنوز اميد داشتم.
با گذشت چند دقيقه و پرت شدنم روي زمين با گفتن آخي چشمام رو باز كردم. مرد جلوم زانو زد و گفت:
-بيدار شدي؟
با برق زدن چيزي تو گردنش توجهم به گردنش جلب شد. با ديدن سنگ اوپال، سنگي كه مادرم بهم هديه داده بود چشمام از خشم و تعجب گرد شد. با خشم نگاهش كردم و با پام ضربه محكمي به صورتش زدم و با جيغ و داد گفتم:
-بيصفت با شنل پوش چيكار كردي؟
خوني كه از كنار لبش مياومد رو با دستش پاك كرد. لبخند چندش آوري زد و گفت:
-تا چند لحظه ديگه ميفهمي!
اينقدر ازش نفرت داشتم كه حاضر بودم چشماش رو از حدقه بيرون بيارم. بلندم كرد و به جلو هلم داد. در كمال تعجب در قبرستون بوديم و تازه فهميدم قبرستون تو شب چهقدر ميتونه رعب انگيز باشه! همينطور كه من رو به سمتي از قبرا ميبرد گفتم:
-چهجوري؟ چهجوري اينكار رو كردي؟ البته كاملا مشخصه تو آدم ضعيفي هستي؛ فقط با نيمهي ديگهي شنل پوش (عفريت) تونستي همچين كاري كني.
عصباني شد، دستام رو فشار داد و گفت:
-من خودم قويام!
خنديدم و گفتم:
-كاملا مشخصه! اگه قوي بودي با وجود نفرتت از اون، تن به اين ذلت نميدادي كه دقيقا بشي خود شنل پوش!
پوزخند ديگهاي زدم و گفتم:
-شايد هميشه حسرت موقعيتي كه اون داشتي رو ميخوردي! اره همينه!
با داد وحشتناكي كه زد از ترس لرزيدم. سرم رو گرفت و به قبري كه تازه كنده شده بود نزديك كرد. تاريك بود و چيزي داخلش معلوم نبود؛ اما نزديكتر شدنم و با ديدن شنل پوش داخل قبر از ته دل جيغ كشيدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: