کامل شده رمان فن فیکشن دنیای رازمینا | رهاگودرزی کاربر نگاه دانلود

رمان دنیای رازمینا رمان خوبیه؟


  • مجموع رای دهندگان
    814
وضعیت
موضوع بسته شده است.

رهاگودرزی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/23
ارسالی ها
191
امتیاز واکنش
29,040
امتیاز
726
محل سکونت
شیراز
با بالا و پايين شدنم بهوش اومدم. همه‌جا تاريك بود و چيزي نمي‌ديدم. بعد از چند لحظه چشمام به تاريكي عادت كرد. دستي روي كمرم قرار گرفته بود، سرم رو كمي كج كردم. روي دوش مردي به ظاهر شنل پوش بودم. ترسيده بودم. از بين درختا رد ميشد و معلوم نبود كجا مي‌رفت. نصف شب من رو كجا مي‌برد؟صداي شكستن برگا به زير پاش سكوت شب رو بهم ميزد.
-تمومش كن!
با منه؟ يعني با كيه؟ ترسيدم و فكر كردم كه فهميده بهوش اومدم. سريع چشمام رو بستم و خودم رو به خواب زدم كه دوباره صداش رو شنيدم.
-من بدون اون خنجر هم شكست ناپذيرم!
توهم زده؟ با كي حرف مي‌زنه؟ يه دفعه عصباني شد و داد زد:
-اون ديگه وجود نداره! من رو از اون نترسون!
بلند خنديد و گفت:
-انگار يادت رفته من كسي بودم كه نابودش كردم.
پوزخندي زد و گفت:
-قبول تو درست ميگي!
به خود درگيري اين مرد مرموز گوش مي‌دادم. ترسي از اعماق قلبم داشت در تمام وجودم رخنه مي‌كرد و اين ترس چيزي نبود جز ترس از دست دادن شنل پوش! نمي‌خواستم باور كنم و هنوز اميد داشتم.
با گذشت چند دقيقه و پرت شدنم روي زمين با گفتن آخي چشمام رو باز كردم. مرد جلوم زانو زد و گفت:
-بيدار شدي؟
با برق زدن چيزي تو گردنش توجهم به گردنش جلب شد. با ديدن سنگ اوپال، سنگي كه مادرم بهم هديه داده بود چشمام از خشم و تعجب گرد شد. با خشم نگاهش كردم و با پام ضربه محكمي به صورتش زدم و با جيغ و داد گفتم:
-بي‌صفت با شنل پوش چيكار كردي؟
خوني كه از كنار لبش مي‌اومد رو با دستش پاك كرد. لبخند چندش آوري زد و گفت:
-تا چند لحظه ديگه مي‌فهمي!
اين‌قدر ازش نفرت داشتم كه حاضر بودم چشماش رو از حدقه بيرون بيارم. بلندم كرد و به جلو هلم داد. در كمال تعجب در قبرستون بوديم و تازه فهميدم قبرستون تو شب چه‌قدر مي‌تونه رعب انگيز باشه! همين‌طور كه من رو به سمتي از قبرا مي‌برد گفتم:
-چه‌جوري؟ چه‌جوري اين‌كار رو كردي؟ البته كاملا مشخصه تو آدم ضعيفي هستي؛ فقط با نيمه‌ي ديگه‌ي شنل پوش (عفريت) تونستي هم‌چين كاري كني.
عصباني شد، دستام رو فشار داد و گفت:
-من خودم قوي‌ام!
خنديدم و گفتم:
-كاملا مشخصه! اگه قوي بودي با وجود نفرتت از اون، تن به اين ذلت نمي‌دادي كه دقيقا بشي خود شنل پوش!
پوزخند ديگه‌اي زدم و گفتم:
-شايد هميشه حسرت موقعيتي كه اون داشتي رو مي‌خوردي! اره همينه!
با داد وحشتناكي كه زد از ترس لرزيدم. سرم رو گرفت و به قبري كه تازه كنده شده بود نزديك كرد. تاريك بود و چيزي داخلش معلوم نبود؛ اما نزديك‌تر شدنم و با ديدن شنل پوش داخل قبر از ته دل جيغ كشيدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    داد زدم‌:
    -نه!نه!نه! اين امكان نداره!
    توي قبر رفتم، به طرف خودم كشيدمش و جيغ زدم:
    -بلند شو، زود باش!
    نه اين‌جا آخر راه نيست! من اين راه رو خوب بلدم؛ همين‌طور كه در اوج پرواز بال‌هاي خوشبختيم چيده شد و ته دره بدبختي سقوط كردم باز هم جون مي‌گيرم؛ اما با تو! ققنوسي ميشم از اين آتيش دلم؛ اما اگه تو نباشي خاكستر ميشم. بلند شو!
    اين حرفارو زير لب مي‌زدم و هق هق مي‌كردم. مرد كه همون كاپيتان كثيف و نامرد بود من رو بالا كشيد و گفت:
    -خنجر رو مي‌خوام!
    همه توجه‌ام به شنل پوش بود؛ يعني اين‌جا پايان تمام عاشقانه‌ها و پايان خوش بود؟ اشكام رو تند تند پاك كردم. نه اون نمرده! يه شروع زيباتر در انتظار ماست! دوباره خواستم به داخل قبر برم كه مانعم شد.
    -شنيدي چي گفتم؟
    سمتش برگشتم، تف توی صورتش انداختم و با خشم گفتم:
    -تو هيچي نيستي! مي‌بيني حتي الانم به خنجر شنل پوش نياز داري! بدون اون هيچي نيستي!
    با سيلي كه بهم زد به گوشه‌اي پرت شدم و كمرم به يه سنگ قبر خورد و از درد توی خودم جمع شدم.
    -نشونت ميدم!
    لحظه‌اي بعد پشت سر هم داد ميزد و توی خودش مي‌پيچيد و با دست صورتش رو گرفته بود؛ بدون توجه به درگيري اين مرد با خودش، خودم رو به طرف قبر شنل پوش كشوندم. داخل قبر رفتم. طاقت نداشتم داخل اين قبر نحس ببينمش. اشكام صورتم رو خيس كرده بود و هر از گاهي هق هق مي‌كردم. اشكاي صورتم حتي صورت شنل پوش هم خيس كرده بود. چرا بلند نميشد تا اشكام رو پاك كنه؟ احساس كردم تكون خفيفي خورد؛ اما با قرار گرفتن كاپيتان بالاي قبر حواسم پرت شد. عفريت آسمون شب رو سياه‌تر كرده بود و كاپيتان با قيافه اصليش بالاي سرم ايستاده بود.
    -گفتم كه نشونت ميدم!
    مثل كسايي كه جنون گرفتن سرخوشانه خنديد. توي دستش چيزي برق زد و اون چيزي جز خنجر نبود! دوباره از قبر من رو بيرون كشيد و خنجر رو روي سينه‌م قرار داد. پوزخندي بهش زدم، اصلا نمي‌ترسيدم! زندگي بدون شنل پوش رو نمي‌خواستم! حرصش گرفت و فشار خنجر رو روي سينه‌م بيشتر كرد. با دادي كه شنيديم دوتامون نگاه‌مون به طرف قبر كشيده شد. شنل پوش با چشماي به خون نشسته به كاپيتان نگاه مي‌كرد. از خوش‌حالي نمي‌دونستم بايد چيكار كنم. به طرفش خواستم پرواز كنم كه شنل پوش دستاش رو باز كرد و به طرف عفريت گرفت. عفريت با سرعت زيادي به طرف شنل پوش رفت، من و كاپيتان هر دو با هم ديگه داد زديم:
    -نه!
    لحظه‌اي بعد شنل پوش بين سياهي دود عفريت معلوم شد و عفريت جذب بدن شنل پوش ميشد! شنل پوش پوزخندي زد و آروم به طرف كاپيتان حركت كرد. از چشماي كاپيتان معلوم بود كه ترسيده؛ اما هيچ راه فراري نداشت! شنل پوش به كاپيتان رسيد:
    -تو در برابر من هيچي نبودي و نيستي!
    دستش رو تو هوا تكون داد و در كسري از ثانيه كاپيتان خون بالا آورد. با تعجب به كاپيتان نگاه مي‌كردم که روي زمين افتاد و دهنش پر خون شده بود. حقش بود، نبود؟ توي آغـ*ـوش شنل پوش فرو رفتم و با گريه گفتم:
    -فكر كردم واسه هميشه از دستت دادم.
    پيشونيم رو بوسيد و گفت:
    -گفتم كه ديگه تركت نمي‌كنم.
    بشكني زد و از اون فضاي نفرت انگيز رفتيم و كاپيتان توي جايي كه قرار بود ما رو دفن كنه خودش دفن شد.
    روبه روي خونه خاله ظاهر شديم. دستاش رو انداخت دور كمرم و گفت:
    -دوباره قلبم رو سياهي پر كرد!
    دستي روي سينش كشيدم و گفتم:
    -هيچ‌كس خوب مطلق نيست و تو هم بد مطلق نيستي!
    پيشونيش رو به پيشونيم چسبوند و گفت:
    -مگه ميشه تو باشي و من بد شم؟
    با عشق نگاه هم ديگه مي‌كرديم.
    -كجا بريم؟
    با لبخند اشاره‌اي به خونه خاله كرد و گفت:
    -اين‌جا!
    با ناراحتي گفتم:
    -ولي اون من رو يادش نيست!
    گونه‌ام رو نوازش كرد.
    -همه چي مثل روز اول ميشه، همه اونايي كه فراموشت كردن زيباترين گل دنيا رو، رز من رو به ياد ميارن!
    با شوق گفتم:
    -چه‌جوري؟
    ابرويي بالا انداخت و با غرور گفت:
    -تو من رو داري!
    سرخوشانه خنديدم و گفتم:
    -راستي حواست هست که من هنوز اسمت رو نمي‌دونم آقا؟!
    خنديد، دستش رو سمتم گرفت و گفت:
    -توماس (معني:افسانه) هستم و از ديدن‌تون خوشبختم!
    پريدم بغلش و بلند گفتم:
    -تو عشق مني!
    ١٣٩٦/٦/٣١
    پايان
    حرف اخر من ديدن پايان خوش زندگي همه‌ي شماهاست!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا