کامل شده رمان فن فیکشن دنیای رازمینا | رهاگودرزی کاربر نگاه دانلود

رمان دنیای رازمینا رمان خوبیه؟


  • مجموع رای دهندگان
    814
وضعیت
موضوع بسته شده است.

رهاگودرزی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/23
ارسالی ها
191
امتیاز واکنش
29,040
امتیاز
726
محل سکونت
شیراز
کاپیتان از رستوران خارج شد و گفت:
-خب بزن بریم!
-با چی بریم؟!
چراغای ماشین روبه رو رستوران چشمک زد و گفت:
-با این!
لبخندی زدم و سمت ماشین رفتیم. سوار ماشین شدم، پیرزن از پنجره رستوران داشت بهم نگاه می‌کرد. اصلا حس خوبی به پیرزن نداشتم. نگاهم رو ازش گرفتم. ماشین حرکت کرد و بعد از مدتی ماشین رو کنار جاده پارک کرد و گفت:
-باید از این‌جا بری پایین!
به درختای پیچ و تاب خورده نگاه کردم و گفتم:
-چه حیوونایی تو جنگله؟
شونه‌اش رو بالا انداخت. ترسیده بودم. حالا که قرار بود عمل کنم ترسیده بودم. مردد به بیرون خیره شدم، کاپیتان خم شد. در طرف من رو باز کرد و گفت:
-بهتره تا دیر نشده بری!
-چرا باید دیر بشه؟
-ممکنه هرلحظه اون دود بیاد!
-تو همین‌جا منتظرم می‌مونی؟
خندید و گفت:
-اگه برگردی!
بعد جدی شد و گفت:
-معلومه!
از ماشین پیاده شدم و گفتم:
-اگه اتفاقی واسه‌م افتاد...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
-نترس چیزی نمیشه.
در ماشین رو بستم و قدم گذاشتم توی جنگل! هرچقدر پیش می‌رفتم برمی‌گشتم تا ببینم کاپیتان هست یا نه! جنگل تاریک بود و نور ماه که از لا به لای شاخ و درختا می‌تابید به زحمت فضا رو ذره‌ای قابل دید می‌کرد! یاد جنگل مرگ، جنگل سیاه و ترسایی که اون موقع داشتم افتادم و ترسم چند برابر شد. تنها چیزی که سکوت جنگل رو می‌شکست صدای هو هوی جغد و برگایی که زیر پای من خورد می‌شدن بود!دوباره برگشتم و به کاپیتان نگاه کنم که فهمیدم خیلی از اون دور شدم و جز درختا چیز دیگه‌ای معلوم نیست،. باید دیگه دورتر از این می‌شدم. وایسادم، باید اعلام حضور می‌کردم تا شنل پوش بفهمه من این‌جام. هر چه بادا باد!
داد زدم:
-شنل پوش! من این‌جام! من برگشتم!
ساکت شدم و منتظر به اطراف نگاه کردم. بعد از چند لحظه که خبری نشد دوباره داد زدم:
-شنل پوش؟!
هیچ اتفاقی نیوفتاد. انگار تنها کسی که تو این جنگل وجود داشت من بودم و اون جغد! یعنی واقعا دیگه شنل پوش وجود نداره؟ یعنی اون واسه همیشه تبدیل به عفریت شده؟ نه من باور نمی‌کنم! دوباره با عجز داد زدم:
-شنل پوش کجایی؟
اشکم از چشمم روی گونه‌ام سر خورد و زیر لب گفتم:
-دلم واسه‌ت تنگ شده!
ثانیه‌ی بعد مثل این‌که چیزی از دور به سرعت داره شاخه برگارو کنار می‌زنه و این سمت میاد. ذوق زده منتظر بودم. می‌دونستم هنوز اون هست! در کسری از ثانیه درختای جلوم شکستن و دودی سیاه‌تر از سیاهی با سرعت بهم نزدیک میشد. وقتی به اون دود نگاه کردم مرگ تمام کسایی رو که دوست داشتم جلو چشمم اومد!
مرگ شنل پوش، مرگ خاله، مرگ جسیکا، مرگ بابا و در آخر مرگ خودم! توی این لحظه آرزو کردم مرده بودم و این حسی که بهم این دود داده بود رو تجربه نکرده بودم! جیغ بلندی کشیدم و عقب عقب رفتم چند سانت دیگه مونده بود بهم برسه که از پشت به شدت کشیده شدم و ثانیه‌ای بعد فضای اطرافم تغییر کرد. من دیگه تو جنگل نبودم، توی یه کلبه چوبی بودم که از همه جاش چیزای عجیب و غریب آویزون شده بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    با تعجب برگشتم تا ناجیم رو ببینم. تند تند اشکام می‌ریخت. زیر لب ناباور گفتم:
    -شنل پوش!

    خیره بهم نگاه می‌کرد، انگار مثل یه خواب بود! حالا که بعد از مدت‌ها دیدمش فهمیدم تموم زندگیم، شنل پوش رو کم داشتم! دوییدم سمتش و دستام رو دور گردنش حلقه کردم. بعد از چند لحظه من رو از خودش جدا کرد و روی لباسش دست کشید. هنوز ناباور نگاهش می‌کردم که تند تند گفتم:
    - می‌گفتن نیستی، می‌گفتن وجود نداری، می‌گفتن تو دیگه رفتی؛ اما من می‌دونستم تو هستی!

    بی‌تفاوت بهم نگاه کرد. دستش رو گرفتم و گفتم:
    -دلت واسه‌م تنگ شده بود؟
    دوباره من رو از خودش جدا کرد و گفت:
    -من رو با کس دیگه‌ای اشتباه گرفتی!
    فکر کردم داره سر به سرم می‌ذاره. خندیدم که گفت:
    -این موقع شب تو جنگل چیکار می‌کردی؟
    لبخند شیرینی زدم و گفتم:
    -اومدم دنبال تو!
    -تو کی هستی؟
    لبخند از روی لبم رفت و گفتم:
    -رز!
    -تو جنگل چیکار می‌کردی؟
    از سردی چشماش تموم تنم یخ زد. یه قدم عقب رفتم و گفتم:
    -دنبال کسی به اسم شنل پوش بودم.
    یه تای ابروش رو انداخت بالا و گفت:

    -راستش من دیگه معامله نمی‌کنم، پیش کس اشتباهی اومدی!
    شوکه زیر لب گفتم:
    -معامله؟
    زیر لب گفت:
    -چرا من این‌قدر دارم آروم برخورد می‌کنم؟!
    بلند ادامه داد:
    -می‌دونستی اگه یه دقیقه دیرتر رسیده بودم مرده بودی؟
    باز زیر لب گفت:
    -اصلا چرا من نجاتش دادم؟
    عصبی شدم. تو چند سانتی صورتش وایسادم و داد زدم:
    -یعنی می‌خوای بگی من رو یادت نیست؟ یعنی می‌خوای بگی این رفتارات شوخی و مسخره بازی نیست؟!
    با خشم تو صورتم نگاه کرد و گفت:
    -تو کی هستی که سر من داد می‌زنی؟
    -من رزم! می‌فهمی؟! رز!
    -تو یه دیوونه‌ای! می‌فهمی؟! دیوونه!
    با حرص خندیدم.
    -باید می‌ذاشتم همون عفریت نابودت کنه!
    خواستم دوباره سرش داد بزنم که بشکن زد و دوباره تو چشم به هم زدنی فضای اطراف تغییر کرد و من کنار جاده بودم. پشت سرهم شروع کردم جیغ زدن!
    دست خودم نبود، باورم نمیشد. برام غیر قابل هضم بود! بعد از کلی اتفاق بعد از کلی فاصله، الان این رفتارش برای من غیر قابل هضم بود. انگار از همه‌ی دنیا طرد شدم! از پشت یکی گرفتم، صدای کاپیتان تو گوشم پیچید:
    -رز چی شده؟! آروم باش! آروم باش!
    برگشتم سمتش و با خشم گفتم:
    -چه‌جوری آروم باشم؟
    هلش دادم و گفتم:
    -مگه نگفتی شنل پوش به‌ خاطر من مردم رو نفرین کرد و به‌خاطر من داغون شد؟ مگه نگفتی؟!
    -چرا چرا من گفتم!
    جیغ زدم و گفتم:
    -پس چرا من رو یادش نیست لعنتی؟
    یه لحظه بهش شوک وارد شد و گفت:
    -مگه تو شنل پوش رو دیدی؟!
    اشک از چشمم ریخت، با بغض گفتم:
    -مگه قرار نبود ببینم؟
    -عفریت چی شد؟
    -من نمی‌دونم! می‌فهمی؟! من هیچی نمی‌دونم!
    نشستم روی زمین و شروع کردم گریه کردن. کسی که همه فکر و ذکر و یاد منه، من رو یادش نیست!
    -چه‌طور میشه من رو یادش نباشه؟
    -خب راستش اونم تحت آرزو قرار گرفت و اونم تو رو فراموش کرده؛ مثل همه!
    یه لحظه حس کردم قلبم دیگه نمی‌زنه. با صدایی که خودم هم نمی‌شنیدم گفتم:
    -اما تو گفتی به‌خاطر من...
    حرفم رو قطع کرد و گفت:
    -خب انگار تو ضمیر ناخودآگاهش تو رو یادش هست! اون بعد از تو این‌جور شد و فقط من می‌دونستم به‌خاطر نبود توئه!
    مغزم سوت می‌کشید. این ﻣﺴﺌله از ﻣﺴﺌله‌های پیچیده‌ی انتگرال و اثبات کنیدهای مسخره‌ی هندسه مشکل‌تر بود! چه‌جوری اثبات کنم بعد از اون همه اتفاق و جریان و احساس براش تبدیل شدم به هیچ‌کس؟! اما با به یاد آوردن معجون امیدوار شدم.
    با بغض نگاهش کردم و گفتم:
    -بهش معجون می‌دیم! همون چیزی که به من دادی، باشه؟

    دست پاچه شد؛ اما گفت:
    -باشه باشه حتما!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    سوار ماشین شدیم. تمام مسیر به این فکر می‌کردم که فردا می‌ریم اون معجون رو می‌گیریم، دوباره شنل پوش من رو یادش میاد و همه چیز مثل سابق میشه. با باز شدن در فهمیدم رسیدیم. بی‌حال از ماشین پیاده شدم. کاپیتان در خونه رو واسه‌م باز کرد و گفت:
    -تو برو!
    من جایی کار دارم و میام.
    سرم رو بالا و پایین کردم و وارد خونه شدم. روی کناپه دراز کشیدم. چشمام می‌سوخت، چشمام رو بستم. صدای شنل پوش توی سرم پیچید:
    -تو کی هستی؟
    دوباره بغض گلوم رو گرفت. دستم رو گذاشتم روی گلوم و بغضم رو قورت دادم. فردا همه چیز درست میشد.
    نمی‌دونم کی و چه‌جوری خوابم برد؛ اما صبح با صدای کاپیتان از خواب بیدار شدم:
    -رز بلند شو برو! کمر درد گرفتی برو توی اتاق بخواب.
    چشمام رو باز کردم. با دیدن هوای روشن سریع سرجام نشستم و گفتم:
    -باید بریم!
    -کجا؟!
    -پیش اون گلفروش!
    بلند شدم، روی چشمام دست کشیدم. سمت روشویی رفتم، دست و صورتم رو شستم، پشت سرم اومد و گفت:
    -حالا چرا این‌قدر عجله داری؟
    برگشتم سمتش و گفتم:
    -نباید داشته باشم؟
    سرش رو بالا و پایین کرد و گفت:
    -باشه.
    یه شکلات از روی میز برداشتم و گفتم:
    -بریم.
    توی ماشین نشستیم. به کاپیتان لبخند زدم؛ برعکس دیشب خوش‌حال بودم که شنل پوش من رو یادش میاد! وقتی به گل فروشی رسیدیم با ذوق از ماشین پیاده شدم. در گل فروشی رو باز کردم؛ اما کسی نبود! کاپیتان پشت سرم وارد شد. برگشتم سمت کاپیتان و گفتم:
    -پس کجاست؟
    -حتما تو حیاط پشتیه.
    با هم دیگه به حیاط پشتی رفتیم. مرد روی زمین جلو درختی که تیکه تیکه شده بود نشسته بود و ساقه‌های درخت توی دستش بود. با بهت گفتم:
    -این چه درختیه؟
    مرد که متوجه حضور ما شد با دیدن کاپیتان به سمتش هجوم آورد. یقه‌اش رو گرفت وگفت:
    -همش تقصیر توئه و...
    نگاهی با خشم به من کرد و گفت:
    -تو!
    -من؟
    -ببین با درختم چیکار کردین؟!
    شوکه گفتم:
    -این درخت لوبیاست؟
    پوزخندی زد و گفت:
    -گمشید از مغازه من بیرون! دیگه حق ندارید پاتون رو این‌جا بذارید!
    دست مرد رو گرفتم و گفتم:
    -تو رو خدا! ما از اون معجون می‌خوایم.
    دستم رو محکم کنار زد و گفت:
    -با زبون خوش برید بیرون!
    کاپیتان دستم رو گرفت و کشون کشون من رو از مغازه بیرون کرد.
    -آقا تو رو خدا!
    در مغازه رو محکم رومون بست. با عصبانیت طرف کاپیتان برگشتم و گفتم:
    -تو چرا هیچی نگفتی؟ چرا ازش معجون نگرفتی؟
    -اون درخت نابود شده بود و دیگه نمیشه ازش معجونی گرفت.
    داد زدم:
    -یعنی چی؟ کی اون درخت رو این‌جوری کرده بود؟
    گریه کنان گفتم:
    -یعنی دیگه شنل پوش من رو یادش نمیاد؟ یعنی دیگه خاله‌م و جسیکا و هیچ‌کس من رو به یاد نمیارن؟ کی درخت رو قطع کرده بود؟
    کاپیتان گفت:
    -نمی‌دونم؛ باور کن چیزی نمی‌دونم!
    حس می‌کردم دنیا روی سرم خراب شده، فکر می‌کردم از دنیا طرد شدم.
    -از اول همه چیز رو واسه من تعریف کن! تو اصلا اون دود رو دیدی؟
    -اره دیدم؛ اما اون دود شنل پوش نبود!
    -خب؟
    -خب تو گفته بودی اون شنل پوشه!
    -من نمی‌گفتم همه می‌گفتن! اگه اون دود شنل پوش نیست پس کیه؟ تو چه‌جوری فرار کردی؟
    -شنل پوش نجاتم داد!
    به وضوح دیدم که اخماش رفت توی هم؛ اما سریع چهره‌اش به حالت اول برگشت و گفت:
    -اشتباه نکردی؟ همه یقین دارن اون دود شنل پوش هست!
    -نه من لمسش کردم!
    دستی به ریشش کشید و گفت:
    -اون دود باعث توهم میشه، شاید توهم بوده!
    عصبانی شدم وگفتم:
    -اگه توهم بود من الان زنده نبودم!
    با مرموزی گفت:
    -پس گفتی شنل پوش تورو یادش نیست؟!
    آهی کشیدم و گفتم:
    -اره؛ حالا هیچ‌کدوم از کسایی که دوسشون دارم هیچ‌وقت من رو یادشون نمیاد!
    لبخند زد و گفت:
    -تو نباید ناراحت باشی و دست روی دست بذاری! امشب دوباره برو جنگل.
    -چرا؟
    -تا شنل پوش رو پیدا کنی، شاید یادش اومد!
    چرا حس می‌کردم داره چیزی رو مخفی می‌کنه؟ گفتم:
    -قطع کردن درخت کار کی می‌تونه باشه؟
    -نمی‌دونم.
    -واقعا؟
    بهم خیره شد و گفت:
    -اره واقعا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    -امشب تو هم با من بيا!
    برعكس دفعه پيش گفت:
    -حتما! من تنهات نمي‌ذارم.
    تو دلم گفتم چه‌طور ديشب تنها گذاشتي؟
    هيچ اميدي نداشتم. درخت لوبيا از بين رفته بود، شنل پوش من رو يادش نبود، خانواده‌م من رو يادشون نبود و نمي‌دونستم امشب چه اتفاقي مي‌افته! مي‌تونه معجزه بشه؟ نگاهم به كاپيتان افتاد، اصلا اصرارهاي زيادش واسه فرستادن من به جنگل واسه‌م منطقي نبود؛ يعني اين‌قدر مشتاق رسوندن من به شنل پوش هست؟ اين واقعا خنده داره! هيچ‌وقت كينه‌ي تو چشماشون رو يادم نميره!
    تا شب زانوي غم بغـ*ـل كرده بودم و جز اين كار ديگه‌اي از دستم بر نمي‌اومد! كاپيتان هر از گاهي بهم سر ميزد و توی نگاهش شوقي بود كه من رو متعجب مي‌كرد. سرم روي زانوم گذاشته بودم و فكرهاي آزاردهنده توی سرم رژه مي‌رفت. با صداي كاپيتان سرم رو از روي زانوم بلند كردم:
    -وقتشه بريم!
    بي‌رمق بلند شدم که گفت:
    -هنوز چيزي نمي‌خواي بخوري؟
    -نه.
    -از حال ميري!
    -چيزي نمي‌خوام بخورم.
    سرش رو بالا و پايين كرد و گفت:
    -پس بريم!
    دوباره مسير تكراري رو طي كرديم، دوباره سياهي جنگل خودنمايي مي‌كرد؛ اما ديگه ترسي نداشتم. ترس واسه كسيه كه چيزي واسه از دست دادن داشته باشه! در ماشين رو باز كردم. اين دفعه قدم‌هام سريع‌تر از دفعه پيش بود. كاپيتان بهم رسيد و گفت:
    -چرا اين‌قدر با عجله؟
    با خشم گفتم:
    -تا قبل از اومدن به اين‌جا تو بيشتر از من عجله نداشتي؟
    چيزي نگفت. بقيه مسير رو توی سكوت ادامه داديمو زمان زيادي بود راه مي‌رفتيم؛ اما خبري نبود.
    -امشب انگار خبري از شنل پوش نيست.
    حرفم رو تاييد كرد و گفت:
    -همين‌طور عفريت!
    -بهتر نيست برگرديم؟
    خواست حرفي بزنه كه صداي شكستن شاخه‌ها و حركت سريع چيزي مانع حرف زدنش شد. توی يه ثانيه من رو هل داد طرف جايي كه صدا مي‌اومد. شوكه شده بودم، دنبال كاپيتان گشتم؛ اما آب شده بود رفته بود توی زمين! خودم رو آماده ديدن عفريت كردم كه با كنار رفتن درختا و ديدن شنل پوش لبخندي روی لبم نشست. پوف بلندي كشيد و با اخم گفت:
    -دوباره تو؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    -دوباره من!
    راهش رو كج كرد و گفت:
    -توي جنگل چيزي گم كردي که هر شب مياي؟
    خيلي آروم گفتم:
    -اره، تو رو!
    سمتم برگشت:
    -چي؟
    بدون توجه به تعجبش گفتم:
    -چرا توی جنگل زندگي مي‌كني؟
    به راهش ادامه داد و گفت:
    -لزوم نمي‌بينم توضيح بدم!
    جلوش ايستادم و گفتم:
    -واقعا من رو يادت نيست؟
    من رو كنار زد و گفت:
    -يادم نمياد با آدمي خاطره داشته باشم!
    با ذوق گفتم:
    -تو مي‌دوني من آدمم؟
    -من همه چيز رو مي‌دونم!
    بهش نزديك‌تر شدم و گفتم:
    -ديگه چي مي‌دوني؟
    تو يه حركت گلوم رو گرفت و محكم زدم به درختي و با جديت گفت:
    -مي‌دونم يه قلب آدميزاد مي‌خوام!
    با دلخوري و ترس نگاهش كردم.
    -اما به قلب تو احتياجي ندارم!
    لبخندي روی لبم نشست و گفتم:
    -چرا؟
    -به خودم مربوطه!
    قدم‌هاش رو تندتر كرد. پشت سرش راه مي‌رفتم که يه دفعه برگشت و گفت:
    -چرا دنبال من مياي؟
    _چون جنگل امن نيست و من تنهام!
    لبخند مرموزي زد و گفت:
    -پيش من هم امن نيست!
    تو دلم اداش رو در آوردم که گفت:
    -پيشنهاد من اينه كه به باغ وحش سر بزني، قسمت ميمون‌ها!
    -تو ذهن من رو مي‌خوني؟
    شونه‌اي بالا انداخت، كلاه شنلش رو روي سرش كشيد و گفت:
    -از صحبت باهات خوش‌حال شدم!
    پوزخندي زد و از جلوي چشمام غيب شد. با رفتنش ترس به سراغم اومد. كار كاپيتان يادم اومد و واسه‌م گيج كننده بود. عفريت يادم اومد و قلبم بي‌قراري مي‌كرد. من توی جنگل گم شده بودم و وجود كاپيتان مرموز و عجيب و عفريت من رو مي‌ترسوند. با خواهش، بلند شنل پوش رو صدا زدم. چند دقيقه‌اي گذشت و خبري نشد. چشمام رو محكم باز و بسته كردم و به خودم گفتم:
    -بي‌خيال رز! سرگردون بودن توی جنگل واسه تو يه عادته، نبايد بترسي!
    نگاهي به اطراف كردم. با صداي شنل پوش دو متر بالا پريدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم.
    با خواهش و كلافگي گفت:
    -ميشه ديگه من رو صدا نزني؟

    خواستم حرفي بزنم كه با كلافگي گفت:
    -تو تموم معادلات من رو بهم مي‌زني!
    مظلوم نگاهش كردم. تو دلم كلي از حرفش ذوق كردم. نزديكم شد، محكم دستم رو كشيد و گفت:
    -مي‌برمت خونه!
    -اما من خونه‌اي ندارم!
    ايستاد و نگاهي بهم كرد.
    -پس تا الان كجا زندگي مي‌كردي؟
    -توي شهر ديگه! يكي دو روز هست كه پيش كاپيتان موندم.
    فشار دستش بيشتر شد، اخم كرد و گفت:
    -الانم برو پيش همون كاپيتان!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    -اما من پيش اون نمي‌خوام برم!
    -چرا؟
    -مي‌خوام پيش تو باشم!
    پوزخند صدا داري زد و گفت:
    -سالم موندت رو تضمين نمي‌كنم؛ بازم مي‌خواي پيش من باشي؟
    -اره
    -و اگه من نخوام؟!
    چيزي نگفتم که دستم رو كشيد و شروع كرد از لا به لاي درختا حركت كردن. فكر كردم قراره من رو مثل ديشب لب جاده ببره؛ اما بعد از چند دقيقه با ديدن كلبه‌ي شنل پوش لبخندي از ته دل زدم. در كلبه رو باز كرد و وارد شد. پشت سرش وارد كلبه شدم. كلبه به هم ريخته بود و كاغذهايي با نوشته عجيب و غريب همه جا پخش شده بود.
    شونه‌اي بالا انداخت و گفت:
    -نمي‌دونستم قراره مهمون بياد!

    يكي از كاغذ ها رو برداشتم كه با يه بشكن كاغذ از دست من كشيده شد و تموم كاغذها مرتب روی ميز قرار گرفت. روي صندلي چوبي نشستم. بدون توجه به من مشغول جمع كردن وسايلش شد. چمدون بزرگي روي تخت گذاشت و بيشتر چيزاي كلبه رو داشت داخلش جا مي‌داد.
    -جايي تشريف مي‌برين؟
    -دارم از اين‌جا ميرم!
    با تعجب نگاهش كردم که گفت:
    -اما تو مي‌توني بموني!
    بلند شدم، نزديكش رفتم و گفتم:
    -واسه چي مي‌خواي بري؟
    -اين‎جا براي من امن نيست!
    خنده‌ي تلخي كردم، انگار يه لحظه نشناختمش و گفتم:
    -شنل پوشي كه من مي‌شناختم از چيزي ترس نداشت!
    -هنوزم ندارم!
    -خب پس چرا مي‌خواي بري؟
    -چون من نمي‌تونم تموم مردم اين‌جا رو قتل عام كنم!
    حرفاش رو نمي‌فهميدم و گفتم:
    -چرا فكر مي‌كني اين‌جا امن نيست؟
    -چون تا يك ساعت ديگه مردم اين شهر به رهبري كاپيتان عزيزت مي‌رسن اين‌جا!
    كمي فكر كردم و گفتم:
    -اونا فكر مي‌كنن تو اون عفريتي، اگه بفهمن نيستي اتفاقي نميفته!
    دست از جمع كردن وسايل كشيد. نگاه خيره‌اي بهم كرد و گفت:
    -من اون عفريتم!
    قلبم ايستاد، پلكم مي‌پريد و رنگم مثل گچ از چيزي كه شنيدم سفيد شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    سرم رو به شدت تكون دادم و گفتم:
    -نه نه امكان نداره! تو من رو از دست اون نجات دادي، چه‌طور مي‌توني اون باشي؟
    چيزي نگفت و دوباره مشغول شد. دستش رو گرفتم:
    -داري دروغ ميگي مگه نه؟
    بدون اينكه نگاهم كنه گفت:
    -نه.
    چمدونش رو برداشت و گفت:
    -من ديگه بايد برم!
    موهام رو از صورتم كنار زد و گفت:
    -مواظب خودت باش!
    دستش رو گرفتم و گفتم:
    -من بدون تو نمي‌تونم مواظب خودم باشم!
    پوزخندي زد. بدون توجه به حرف من از كنارم رد شد. در كلبه رو باز كرد، پشت سرش راه افتادم كه گفت:
    -تو كلبه بمون!
    -چرا؟
    -جنگل خطرناكه!
    -چه خطري؟ اگه عفريت تو باشي كه اين‌جايي، ديگه خطري نيست!
    -ببين من وقت ندارم واسه تو توضيح بدم.
    هلم داد داخل و در رو روم بست. هرچي تلاش كردم در رو باز كنم نشد كه نشد! با حرص روی تخت نشستم. ديگه چه‌جوری مي‌تونم پيداش كنم؟ ديگه خسته شدم! خم شدم، سرم رو روي زانوم گذاشتم كه چشمم افتاد به يه كاغذ كه زير تخت افتاده بود. روي زمين نشستم. دستم رو زير تخت بردم و كاغذ رو برداشتم. با كنجكاوي كاغذ رو نگاه كردم. چيزي شبيه سرنگ روي كاغذ نقاشي شده بود و زيرش مطلبي رو نوشته بود. با صدا شروع به خوندن كردم:
    -محتويات اين سرنگ از گياه تاتوط(معني اسم گياه:آخرين اميد)درست شده. اين گياه در شرايطي رشد ميكنه كه نيروي تاريك ذره‌اي روشني و پاكي رو از بين بـرده باشه. زماني كه اين سرنگ به كسي تزريق شود نيروي تاريك وجودش را از او جدا مي‌كند، شخص وجودش از هر تاريكي پاك مي‌شود؛ اما نيمه‌ي تاريك وجودش...
    كاغذ از اين‌جا پاره شده بود. زير تخت رو دوباره نگاه كردم تا شايد قسمت پاره شده‌ي كاغذ رو پيدا كنم؛ اما نبود! هرجارو نگاه كردم خبري از ادامه‌ي كاغذ نبود. روي تخت نشستم و سوال‌هاي زيادي به مغزم هجوم آوردن؛ يعني ممكنه شنل پوش اين رو به خودش تزريق كرده باشه؟ واسه همين با اين‌كه عفريت يكي ديگه‌اس شنل پوش ميگه اون منم! يعني عفريت نيمه‌ي تاريك وجودشه! سرم رو توی دستم گرفته بودم، گيج شده بودم و كسي نبود سوالاتم رو جواب بده. با صدايي كه از بيرون كلبه شنيدم از فكر بيرون اومدم:
    -ديگه اين‌جا آخر خطه! شنل پوش بيا بيرون!
    صداي كاپيتان بود. حالا تمام اصرارهاش رو از اومدن من به جنگل مي‌فهمم. اون مي‌خواست جاي شنل پوش رو پيدا كنه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    به سمت در رفتم و يادم اومد در باز نميشه. بلند گفتم:
    -شنل پوش اين‌جا نيست!

    اما انگار صداي من رو نشنيدن.
    كاپيتان:كلبه رو محاصره كنيد!
    داد زدم:
    -كاپيتان!
    مرد:كاپيتان در باز نميشه.
    كاپيتان:چرا؟
    -طلسم شده.
    -مهم نيست، كلبه رو آتيش بزنيد!
    با ترس يه قدم عقب رفتم. مگه ميشه صداي من رو نشنوه؟
    صداي مرد ديگه‌اي اومد.
    -كاپيتان! شنل پوش...
    كاپيتان حرفش رو قطع كرد و گفت:
    -نترس ويليام اون نمي‌تونه به ما آسيبي بزنه!
    و با صداي بلند خنديد. بعد از گذشت چند دقيقه با وارد شدن دودي به داخل از ترس جيغ كشيدم. به سمت در دوييدم. با مشت روي در مي‌زدم و جيغ مي‌كشيدم؛ اما انگار هيچ‌كس صداي من رو نمي‌شنيد. حجم زيادي از دود فضاي كلبه رو پر كرد و قسمت‌هايي از كلبه تو شعله‌هاي آتيش داشت مي‌سوخت. به سرفه افتادم؛ اما دست از جيغ و داد برنداشتم. امكان نداشت كسي صداي من رو نشنوه!
    فرياد شادي و خنده از بيرون مي‌اومد و من اين‌جا براي كمك زار مي‌زدم. هوا مثل جهنم شده بود، عرق روي صورتم رو پاك كردم و كنار در ليز خوردم. خس خس مي‌كردم و چشمام تار مي‌ديد. لبام خشك شده بود. حس مي‌كردم اگه حرف بزنم لبام ترك مي‌خوره. انگار اين پايان من بود! حتي حال فكر كردن هم نداشتم، اين‌قدر بي‌حال شده بودم كه اگه چشمام رو مي‌بستم هيچ‌وقت ديگه باز نميشد. مي‌دونستم كه ديگه تمومه! با صدايي كه خودم هم نشنيدم گفتم:
    -شنل پوش دوستت دارم!
    سايه‌اي ديدم. چشمام نمي‌ديد و درست نمي‌تونستم تشخيص بدم؛ اما كي مي‌تونست باشه جز شنل پوش؟! لبخندي روی لبم نشست. اون اومده من رو ببره به دنياي ديگه دنيايي كه شايد من و اون مي‌تونستيم بدون اتفاقات عجيب و دردسرهاي بزرگ باهم باشيم. چشمام به آرومي بسته شد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    با صدايي كه شنيدم هوشيار شدم:
    -همه‌ش تقصير منه! اگه گذاشته بودم همراهم بياد الان اين‌جوری نشده بود.
    خشم و ناراحتي زيادي تو صداش بود و اين واسه كسي كه مي‌گفت من رو يادش نيست عجيب بود! به آرومي چشمام رو باز كردم. سينه‌م درد مي‌كرد، با يادآوري صحنه‌ي آتيش سوزي به خودم نگاه كردم. همه جام سالم بود و نمرده بودم! شنل پوش من رو نجات داده بود!
    -بيدار شدي؟
    نگاهش كردم كه كنارم نشسته بود و گفتم:
    -اره مرسي!
    -بابت؟
    -اين‌كه نجاتم دادي!
    -اگه تو صدام نمي‌كردي نمي‌فهميدم بايد نجاتت بدم.
    -يعني هركي صدات كنه مي‌فهمي؟
    به سرفه افتادم و سوالم بي‌جواب موند. بلند شد و برام ليوان آبي آورد. ليوان رو از دستش گرفتم و كم كم خوردم. نگاهي به اطراف كردم، توی يه كلبه شبيه كلبه قبلي بوديم. سوالي ذهنم رو درگير كرده بود.
    -تو به خودت سرنگ تاتوط تزريق كردي؟
    اخماش توي هم رفت و گفت:
    -تو از كجا مي‌دوني؟
    -روي يه برگه خوندم.
    گفت:
    -اره.
    و بلند شد تا از كلبه بيرون بره که نيم خيز شدم و گفتم:
    -كجا؟
    -برمي‌گردم!
    حالم بهتر شده بود، بلند شدم و گفتم:
    -منم ميام.
    حرفي نزد، دنبالش از كلبه بيرون اومدم و گفتم:
    -چرا كلبه رو آتيش زدن؟
    -خب مي‌خواستن من رو نابود كنن.
    -نمي‌دونن تو مي‌توني با يه بشكن غيب بشي؟
    -كسي از قدرتاي من خبر نداره!
    -خب پيش خودشون نگفتن تو مي‌تونستي قبلش فرار كني؟
    -اونا...
    ايستاد، حرفش رو قطع كرد، خواستم حرف بزنم كه دستش رو جلوی دهن من گرفت. سوالي نگاهش كردم كه محكم من رو تو آغوشش گرفت؛ يه دفعه هوا تاريك شد. بالاي سرم رو نگاه كردم. پر از دود بود، عفريت اومده بود! وقتي نگاهش مي‌كردي حس مرگ بهت دست مي‌داد! شنل پوش با دستاش چشماي من رو بست و لحظه‌اي بعد ديگه اون حس رو نداشتم.
    -چشمات رو باز كن!
    چشمام رو باز كردم. تو كلبه بوديم و با ترس گفتم:
    -چرا نابودش نمي‌كني؟
    -چون اگه نابودش كنم خودم مي‌ميرم! به‌خاطر همين مردم مي‌خوان من رو بكشن تا عفريت هم با من نابود بشه!
    -يعني چي؟
    اشك تو چشمام جمع شد، نه تو نبايد چيزيت بشه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    -يعني جز اين هيچ راهي براي نابودي عفريت نيست؟
    -نه!
    با جيغ گفتم:
    -اصلا چرا به خودت هم‌چين چيزي تزريق كردي؟!
    -يه آزمايش بود.
    با غصه نگاهش كردم، با لبخند تو چشمام خيره شده بود و گفت:
    -من تو رو يادمه!
    غصه رو فراموش كردم. بلند شدم و گفتم:
    -واقعا؟
    چشماش رو ريز كرد و گفت:
    -اره توی مترو!
    لبخند تلخي زدم و گفتم:
    -اها اون‌جا چيكار مي‌كردي؟
    -دنبال چيزي بودم؛ اما نمي‌دونم چي!
    زير لب گفتم:
    -انگار قرار نيست تو من رو يادت بياد!
    شنل پوش روي تخت دراز كشيد و گفت:
    -من يكم مي‌خوابم.
    سرم رو بالا و پايين كردم. چشماش رو بست. منم دستم رو گذاشتم زير چونه‌ام و محو نگاه كردنش شدم. نمي‌دونم چه‌قدر گذشته بود كه گفت:
    -ميشه اين‌قدر نگام نكني؟! خوابم نمي‌بره!
    هيني كشيدم و گفتم:
    -تو كه چشمات بسته‌اس! از كجا مي‌فهمي نگات مي‌كنم؟
    -مي‌فهمم ديگه!
    با حرص روم رو برگردوندم تا بخوابه. وقتي حدود يك ساعت گذشت و مطمئن شدم كه خوابش بـرده نزديكش رفتم. لبه تخت نشستم، دلم مي‌خواست سرم رو بذارم روی سينه‌اش و بي‌خيال تمام دغدغه‌ها بخوابم! وسوسه شده بودم لباش رو ببوسم. سرم رو بردم نزديك؛ اما وسط راه پشيمون شدم. اگه بيدار ميشد چي؟
    اما اين سوالا جلوم رو نگرفت و سريع يه بـ*ـوس كوچيك روی لباش زدم. تا سرم رو بلند كردم نيم خيز شد. كمرم رو گرفت، چشماي خمارش رو باز كرد و بهم نزدیک‌تر شد. اولش تعجب كردم؛ اما بعد دستام رو انداختم دور گردنش و همراهيش كردم. عاشقش بودم! كمي ازم فاصله گرفت و گفت:
    -كجا بودي؟ خيلي دنبالت گشتم.
    لبخند شيريني زدم. حسم قابل توصيف نبود. انگار همه‌ي دنيا توی دستام بود! همه‌ي دنيام جلوی چشمم بود. من رو يادش بود! پيشونيم رو بوسيد و گفت:
    -مي‌دونستي ديگه هيچي بهتر از تو واسه‌م نمياد؟!
    -چه‌جور يادت اومد؟
    -نمي‌دونم؛ لبات معجزه كرد!
    خنديدم، محكم توی بغلش من رو گرفت که گفتم:
    -بيا از اين‌جا بريم، جاي ما اين‌جا نيست!
    دستش رو كشيد روی چشمام و گفت:
    -عفريت چي؟
    -اون نابود نميشه، اون رو مي‌ذاريم و مي‌ريم!
    -ولي بقيه رو نابود مي‌كنه!
    -از كي تا حالا نابودي بقيه واسه‌ت مهمه؟
    خنديد، موهام رو بهم ريخت و گفت:
    -از كي تا حالا نابودي بقيه واسه‌ت مهم نيست؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا