کاپیتان از رستوران خارج شد و گفت:
-خب بزن بریم!
-با چی بریم؟!
چراغای ماشین روبه رو رستوران چشمک زد و گفت:
-با این!
لبخندی زدم و سمت ماشین رفتیم. سوار ماشین شدم، پیرزن از پنجره رستوران داشت بهم نگاه میکرد. اصلا حس خوبی به پیرزن نداشتم. نگاهم رو ازش گرفتم. ماشین حرکت کرد و بعد از مدتی ماشین رو کنار جاده پارک کرد و گفت:
-باید از اینجا بری پایین!
به درختای پیچ و تاب خورده نگاه کردم و گفتم:
-چه حیوونایی تو جنگله؟
شونهاش رو بالا انداخت. ترسیده بودم. حالا که قرار بود عمل کنم ترسیده بودم. مردد به بیرون خیره شدم، کاپیتان خم شد. در طرف من رو باز کرد و گفت:
-بهتره تا دیر نشده بری!
-چرا باید دیر بشه؟
-ممکنه هرلحظه اون دود بیاد!
-تو همینجا منتظرم میمونی؟
خندید و گفت:
-اگه برگردی!
بعد جدی شد و گفت:
-معلومه!
از ماشین پیاده شدم و گفتم:
-اگه اتفاقی واسهم افتاد...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
-نترس چیزی نمیشه.
در ماشین رو بستم و قدم گذاشتم توی جنگل! هرچقدر پیش میرفتم برمیگشتم تا ببینم کاپیتان هست یا نه! جنگل تاریک بود و نور ماه که از لا به لای شاخ و درختا میتابید به زحمت فضا رو ذرهای قابل دید میکرد! یاد جنگل مرگ، جنگل سیاه و ترسایی که اون موقع داشتم افتادم و ترسم چند برابر شد. تنها چیزی که سکوت جنگل رو میشکست صدای هو هوی جغد و برگایی که زیر پای من خورد میشدن بود!دوباره برگشتم و به کاپیتان نگاه کنم که فهمیدم خیلی از اون دور شدم و جز درختا چیز دیگهای معلوم نیست،. باید دیگه دورتر از این میشدم. وایسادم، باید اعلام حضور میکردم تا شنل پوش بفهمه من اینجام. هر چه بادا باد!
داد زدم:
-شنل پوش! من اینجام! من برگشتم!
ساکت شدم و منتظر به اطراف نگاه کردم. بعد از چند لحظه که خبری نشد دوباره داد زدم:
-شنل پوش؟!
هیچ اتفاقی نیوفتاد. انگار تنها کسی که تو این جنگل وجود داشت من بودم و اون جغد! یعنی واقعا دیگه شنل پوش وجود نداره؟ یعنی اون واسه همیشه تبدیل به عفریت شده؟ نه من باور نمیکنم! دوباره با عجز داد زدم:
-شنل پوش کجایی؟
اشکم از چشمم روی گونهام سر خورد و زیر لب گفتم:
-دلم واسهت تنگ شده!
ثانیهی بعد مثل اینکه چیزی از دور به سرعت داره شاخه برگارو کنار میزنه و این سمت میاد. ذوق زده منتظر بودم. میدونستم هنوز اون هست! در کسری از ثانیه درختای جلوم شکستن و دودی سیاهتر از سیاهی با سرعت بهم نزدیک میشد. وقتی به اون دود نگاه کردم مرگ تمام کسایی رو که دوست داشتم جلو چشمم اومد!
مرگ شنل پوش، مرگ خاله، مرگ جسیکا، مرگ بابا و در آخر مرگ خودم! توی این لحظه آرزو کردم مرده بودم و این حسی که بهم این دود داده بود رو تجربه نکرده بودم! جیغ بلندی کشیدم و عقب عقب رفتم چند سانت دیگه مونده بود بهم برسه که از پشت به شدت کشیده شدم و ثانیهای بعد فضای اطرافم تغییر کرد. من دیگه تو جنگل نبودم، توی یه کلبه چوبی بودم که از همه جاش چیزای عجیب و غریب آویزون شده بود!
-خب بزن بریم!
-با چی بریم؟!
چراغای ماشین روبه رو رستوران چشمک زد و گفت:
-با این!
لبخندی زدم و سمت ماشین رفتیم. سوار ماشین شدم، پیرزن از پنجره رستوران داشت بهم نگاه میکرد. اصلا حس خوبی به پیرزن نداشتم. نگاهم رو ازش گرفتم. ماشین حرکت کرد و بعد از مدتی ماشین رو کنار جاده پارک کرد و گفت:
-باید از اینجا بری پایین!
به درختای پیچ و تاب خورده نگاه کردم و گفتم:
-چه حیوونایی تو جنگله؟
شونهاش رو بالا انداخت. ترسیده بودم. حالا که قرار بود عمل کنم ترسیده بودم. مردد به بیرون خیره شدم، کاپیتان خم شد. در طرف من رو باز کرد و گفت:
-بهتره تا دیر نشده بری!
-چرا باید دیر بشه؟
-ممکنه هرلحظه اون دود بیاد!
-تو همینجا منتظرم میمونی؟
خندید و گفت:
-اگه برگردی!
بعد جدی شد و گفت:
-معلومه!
از ماشین پیاده شدم و گفتم:
-اگه اتفاقی واسهم افتاد...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
-نترس چیزی نمیشه.
در ماشین رو بستم و قدم گذاشتم توی جنگل! هرچقدر پیش میرفتم برمیگشتم تا ببینم کاپیتان هست یا نه! جنگل تاریک بود و نور ماه که از لا به لای شاخ و درختا میتابید به زحمت فضا رو ذرهای قابل دید میکرد! یاد جنگل مرگ، جنگل سیاه و ترسایی که اون موقع داشتم افتادم و ترسم چند برابر شد. تنها چیزی که سکوت جنگل رو میشکست صدای هو هوی جغد و برگایی که زیر پای من خورد میشدن بود!دوباره برگشتم و به کاپیتان نگاه کنم که فهمیدم خیلی از اون دور شدم و جز درختا چیز دیگهای معلوم نیست،. باید دیگه دورتر از این میشدم. وایسادم، باید اعلام حضور میکردم تا شنل پوش بفهمه من اینجام. هر چه بادا باد!
داد زدم:
-شنل پوش! من اینجام! من برگشتم!
ساکت شدم و منتظر به اطراف نگاه کردم. بعد از چند لحظه که خبری نشد دوباره داد زدم:
-شنل پوش؟!
هیچ اتفاقی نیوفتاد. انگار تنها کسی که تو این جنگل وجود داشت من بودم و اون جغد! یعنی واقعا دیگه شنل پوش وجود نداره؟ یعنی اون واسه همیشه تبدیل به عفریت شده؟ نه من باور نمیکنم! دوباره با عجز داد زدم:
-شنل پوش کجایی؟
اشکم از چشمم روی گونهام سر خورد و زیر لب گفتم:
-دلم واسهت تنگ شده!
ثانیهی بعد مثل اینکه چیزی از دور به سرعت داره شاخه برگارو کنار میزنه و این سمت میاد. ذوق زده منتظر بودم. میدونستم هنوز اون هست! در کسری از ثانیه درختای جلوم شکستن و دودی سیاهتر از سیاهی با سرعت بهم نزدیک میشد. وقتی به اون دود نگاه کردم مرگ تمام کسایی رو که دوست داشتم جلو چشمم اومد!
مرگ شنل پوش، مرگ خاله، مرگ جسیکا، مرگ بابا و در آخر مرگ خودم! توی این لحظه آرزو کردم مرده بودم و این حسی که بهم این دود داده بود رو تجربه نکرده بودم! جیغ بلندی کشیدم و عقب عقب رفتم چند سانت دیگه مونده بود بهم برسه که از پشت به شدت کشیده شدم و ثانیهای بعد فضای اطرافم تغییر کرد. من دیگه تو جنگل نبودم، توی یه کلبه چوبی بودم که از همه جاش چیزای عجیب و غریب آویزون شده بود!
آخرین ویرایش توسط مدیر: