- عضویت
- 2016/06/15
- ارسالی ها
- 528
- امتیاز واکنش
- 6,633
- امتیاز
- 613
ناراحتی معنا نداشت وقتی با حضور نیمهی وجودت همه چیز زیبا میشد. درخشش لبخند امیلی حتی چشم خورشید را هم کور میکرد. به یک چشم بهم زدن، آن لباس پاره شده جایش را به یک لباس تماما سفید و براق داده بود که زیباییاش چندین برابر لباس قبلی بود. نمیدانست جاسپر از کجا همچین چیز معرکهای را پیدا کرده. نمیخواست که به این افکار پر و بال دهد. تنها خواستهاش این بود که هرگز از او جدا نشود. ناباور به آینه نگاه میکرد که جاسپر از پشت او را در بر گرفت و با محبت گفت:
-باورم نمیشه.
امیلی خجالت زده لب زد:
-منم همینطور.
-تو...خیلی زیبایی! اونقدر که حتی نمیتونم توصیفش کنم.
امیلی ریز لبخند زد. مکث کرد و سپس به آرامی گفت:
-میدونی...ما باید حرف بزنیم.
جاسپر ب*و*سهای به شانهاش زد و گفت:
-البته؛ اما الان نه.
چشمکی زد که امیلی خندید. دست در دست هم از کنار گروه ر*ق*صندهها گذشتند و به طرف صحنه رفتند. امیلی منتظر در جایگاهش ایستاد. صدای همهمهی تماشاچیها به گوش میرسید. جاسپر با تاکید گفت:
-خودت باش امیلی! میخوام روی صحنه خودت واقعیت رو ببینم.
امیلی معنای حرفش را از چشمهایش خواند و با اعتماد به نفس سرش را تکان داد. جاسپر با دو به طرف پیانو رفت و پشت آن قرار گرفت. پردهها آرام آرام کنار رفتند و نور روی جاسپر افتاد. نفس عمیقی گرفت و با مکث کوتاهی انگشتانش را روی کلیدها لغزاند.
-باورم نمیشه.
امیلی خجالت زده لب زد:
-منم همینطور.
-تو...خیلی زیبایی! اونقدر که حتی نمیتونم توصیفش کنم.
امیلی ریز لبخند زد. مکث کرد و سپس به آرامی گفت:
-میدونی...ما باید حرف بزنیم.
جاسپر ب*و*سهای به شانهاش زد و گفت:
-البته؛ اما الان نه.
چشمکی زد که امیلی خندید. دست در دست هم از کنار گروه ر*ق*صندهها گذشتند و به طرف صحنه رفتند. امیلی منتظر در جایگاهش ایستاد. صدای همهمهی تماشاچیها به گوش میرسید. جاسپر با تاکید گفت:
-خودت باش امیلی! میخوام روی صحنه خودت واقعیت رو ببینم.
امیلی معنای حرفش را از چشمهایش خواند و با اعتماد به نفس سرش را تکان داد. جاسپر با دو به طرف پیانو رفت و پشت آن قرار گرفت. پردهها آرام آرام کنار رفتند و نور روی جاسپر افتاد. نفس عمیقی گرفت و با مکث کوتاهی انگشتانش را روی کلیدها لغزاند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: