کامل شده رمان فن فیکشن رقـــص در آسمان عشق | شیرین سعادتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Shirin Saadati

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
528
امتیاز واکنش
6,633
امتیاز
613
ناراحتی معنا نداشت وقتی با حضور نیمه‌ی وجودت همه چیز زیبا میشد. درخشش لبخند امیلی حتی چشم خورشید را هم کور می‌کرد. به یک چشم بهم زدن، آن لباس پاره شده جایش را به یک لباس تماما سفید و براق داده بود که زیبایی‌اش چندین برابر لباس قبلی بود. نمی‌دانست جاسپر از کجا هم‌چین چیز معرکه‌ای را پیدا کرده. نمی‌خواست که به این افکار پر و بال دهد. تنها خواسته‌اش این بود که هرگز از او جدا نشود. ناباور به آینه نگاه می‌کرد که جاسپر از پشت او را در بر گرفت و با محبت گفت:
-باورم نمیشه.
امیلی خجالت زده لب زد:
-منم همین‌طور.
-تو...خیلی زیبایی! اون‌قدر که حتی نمی‌تونم توصیفش کنم.
امیلی ریز لبخند زد. مکث کرد و سپس به آرامی گفت:
-می‌دونی...ما باید حرف بزنیم.
جاسپر ب*و*سه‌ای به شانه‌اش زد و گفت:
-البته؛ اما الان نه.
چشمکی زد که امیلی خندید. دست در دست هم از کنار گروه ر*ق*صنده‌ها گذشتند و به طرف صحنه رفتند. امیلی منتظر در جایگاهش ایستاد. صدای همهمه‌ی تماشاچی‌ها به گوش می‌رسید. جاسپر با تاکید گفت:
-خودت باش امیلی! می‌خوام روی صحنه خودت واقعیت رو ببینم.
امیلی معنای حرفش را از چشم‌هایش خواند و با اعتماد به نفس سرش را تکان داد. جاسپر با دو به طرف پیانو رفت و پشت آن قرار گرفت. پرده‌ها آرام آرام کنار رفتند و نور روی جاسپر افتاد. نفس عمیقی گرفت و با مکث کوتاهی انگشتانش را روی کلیدها لغزاند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    با بلند شدن صدای گوش نواز پیانو حواس‌ها جمع شد و سکوت حکم فرما!
    جاسپر بدون نگاه به کسی با همه‌ی تمرکزش می‌نواخت و می‌نواخت. امیلی درست از روبه‌رو با فاصله‌ی زیادی از او مشغول تماشایش بود. جاسپر برایش نماد مردانگی، مهربانی و یک تکیه گاه محکم بود که با همه‌ی وجود به او اعتقاد داشت. تنها بخش خوش شانسی زندگی‌اش مربوط به زمانی میشد که با او آشنا شد. چه‌طور می‌توانست عشق او را نادیده بگیرد؟ با تلنگر خانم جوانی که کنارش بود به خودش آمد:
    -آماده باش! نوبت توئه.
    به خود مسلط شده، سرش را تکان داد و صاف ایستاد. امیلی دختری بود با کلی استعداد که برای به کار انداختنشان نیاز نبود بالای سرش بایستند. تنها با گرفتن فیلم طراحی ر*ق*ص و قطعه‌ی ضبط شده پیانو، خودش را آماده کرده بود. زمانش که شد روی پنجه‌ی پا رفت و چرخ زنان به روی صحنه رفت. تمام تلاشش را کرد که صدای تشویق حواسش را بهم نریزد؛ حتی در تلاش بود که نسبت به این‌که در حال حاضر تصویرش روی آنتن است هم بی‌توجه باشد! چرخید و چرخید و دست‌هایش را حلقه کرد و بالا پرید.
    جاسپر با لبخند هر از گاهی نگاهش می‌کرد. دو دقیقه بعد، ر*ق*صنده‌ها به ترتیب پشت سر هم به روی صحنه آمدند و هیجان بیشتر از قبل شد و نگاه‌ها روی حرکت‌های حرفه‌ای آن‌ها میخ کوب!
    ***
    طبق معمول گابریلا بی‌حوصله سیب گاز میزد و گری بی‌تفاوت لم داده به کاناپه و کانال‌ها را جا به جا می‌کرد. تصویر عوض شد و جمعیت در سالن نمایان! صدای پیانو اشتیاقی برایش ایجاد نکرد، کنترل را بالا برد و هم‌زمان با نشان دادن دختری با چهره‌ی آشنا، کانال را عوض کرد. ثانیه‌ی بعد گویی او را به برق زده باشند از جا پرید و کانال را برگرداند! گابریلا چشم‌هایش را گرد کرد و گفت:
    -چت شده؟
    هنوز چهره‌ی آرام امیلی روی صفحه تلویزیون بود. گری زیر لب غرید:
    -لعنتی!
    با یک حرکت از جا جهید و با سرعت از خانه خارج شد و در را محکم کوباند. گابریلا با اخمی از روی سوال به تلویزیون خیره شد که بعد از نشان دادن جاسپر تصویر امیلی را نشان داد. گابریلا از تعجب ابروهایش را بالا داد و گفت:
    -خب خب خب! این‌جا رو ببین.
    تکیه داد به کاناپه و پوزخند زد:
    -کارت تمومه امیلی!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    دانه دانه چرخ زدند و از صحنه خارج شدند. جاسپر ریتم نواختنش را آرام کرد و امیلی سبک بال پرید و روی پنجه چرخ خورد. به نفس نفس افتاده بود؛ اما هیچ چیز مهم‌تر از حس خوبی که الان داشت نبود. موسیقی که آرام گرفت، امیلی روی زمین نشست و پاهایش را ب*غ*ل کرده، سرش را روی زانوهایش قرار داد.‌ لحظه‌ی بعد صدای دست و سوت کر کننده بود. عده‌ی زیادی از جا برخاسته بودند و با اشتیاق تشویق می‌کردند. همه چیز بی‌نقص اجرا شد و چه بهتر از این؟ پرده‌ها آهسته به هم نزدیک شدند و جاسپر با خوش‌حالی به طرف امیلی دوید. او را بلند کرد و با هیجان خیره‌ی او شد. امیلی تند و بلند نفس می‌کشید. با دیدن حالت جاسپر خندید و گفت:
    -چی شده؟
    جاسپر با حض زمزمه کرد:
    -تو فوق العاده‌ای.
    امیلی چشم‌هایش را بست و خندید که لب‌های جاسپر را روی پیشانی‌اش احساس کرد. عقب رفت و با لبخند عمیقی نگاهش کرد، جاسپر تند گفت:
    -منتظرم باش، میام.
    -باشه.
    جاسپر او را تنها گذاشت و اون توانست کمی به ده دقیقه‌ی پیش فکر کند. واقعا او به روی صحنه رفته بود؟ یک اجرای مستقیم داشت که از تلویزیون پخش میشد؟! همه او را دیده بودند؟! هم‌چون مجنون‌ها با خود لبخند بزرگ زد. باور نکردنی بود. قدم زنان پله‌های صحنه را رد کرد، کسی نبود. پایش را روی زمین قرار داد که هیکل تنومند گری مقابلش ظاهر شد!
    -ببین اینجا کی رو داریم! امیلیِ دروغگو!
    امیلی وحشتزده در جایش خشک شد. از شدت ترس بدنش گُر گرفت. گری؟! این‌جا؟! وای خدا! گری گردنش را به چپ و راست خم کرد که صدای مهره‌هایش بلند شد. به جلو قدم برداشت و با لحن ترسناکی گفت:
    -تو این‌جا چه غلطی می‌کنی؟ فکر می‌کنی خیلی با استعدادی؟ دختره‌ی خنگ!
    امیلی لرزان آب دهانش را فرو داد. لعنت بر این بی‌زبان بودنش!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    گری با عصبانیت ادامه داد:
    -به چه حقی؟ هان؟! چرا دوست داری من رو عصبانی کنی؟
    محکم تخت سـ*ـینه‌ی امیلی کوبید که شوک زده به دیوار برخورد کرد. کمرش تیر کشید و این تلنگری شد که به التماس بیفتد:
    -نه..نه گری! لطفا گوش کن.
    گری حسود شده و خشمگین گلویش را گرفت و گفت:
    -خفه شو! چون خیلی دوست دارم کارت رو تموم کنم؛ پس بهونه دستم نده.
    رنگ امیلی رو به سرخی می‌رفت و راهی نداشت که به دست گری چنگ بیندازد. رو به خفگی بود؛ اما گری بی‌توجه ادامه داد:
    -فکر کردی می‌ذارم مشهور بشی و پول به جیب بزنی و ما تو بدبختی دست و پا بزنیم؟!
    از گری هرچه می‌گفتی بر می‌آمد! امیلی هم‌چون ماهی دور از آب افتاده، دهانش را باز کرد. به خس خس افتاده بود. گری قهقه طولانی زد و گفت:
    -تو خیلی خیلی احمقی!
    دیگر راهی برایش باقی نمانده بود. دست بی‌جانش را بالا برد و به صورت گری کوباند. گری که توقع این حرکت را نداشت، دستش را عقب کشید و متعجب به او نگاه کرد. امیلی فورا خم شد و به سرفه افتاد. با عجله اکسیژن را وارد ریه‌هایش می‌کرد. گلویش درد گرفته بود. گری که غرورش را خدشه‌دار حس کرده بود و به محض تحلیل حرکت امیلی، با غرشی بلند دستش را بالا برد تا روی صورت امیلی فرود بیاورد که...پنجه‌ای مچش را اسیر کرد! امیلی حیران سمت راستش را نگاه کرد و...جاسپر؟!
    -دیگه این کارت رو تکرار نکن!
    گری چهره‌اش را از روی نفهمی در هم کشید و با تمسخر گفت:
    -چی؟! تو دیگه کی هستی؟!
    جاسپر با قدرت دست گری را پایین برد و گفت:
    -یه دوست!
    گری با بد اخلاقی گفت:
    -گورت رو گم کن از این‌جا!
    چرخید تا امیلی را بگیرد و با خودش ببرد که جاسپر بی‌مهلت سرش را به بینی او کوباند! امیلی جیغ کشید؛ اما کسی در آن اطراف نبود که سراغشان بیاید. گری گیج شده در اثر ضربه بینی‌اش را گرفت و فریاد زد:
    -می‌کشمت!
    و به طرف جاسپر حمله برد. جاسپر با زرنگی از زیر مشتش رد شد و با پا به شکمش کوباند! درد دوباره در وجود گری پیچید و همین او را بیشتر عصبانی کرد. کمرش را راست و غافلگیرانه مشتی به دهان جاسپر زد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    امیلی به گریه افتاد و بلند گفت:
    -نه نکن...خواهش می‌کنم...کافیه!
    خون از گوشه‌ی لب جاسپر جاری شد؛ اما هیچ‌کدام کنار نکشیدند. میان زد و خورد آن‌ها امیلی با گریه فریاد میزد:
    -کمک! لطفا کمک کنید، خواهش می‌کنم. بس کنید لطفا!
    نمی‌دانست چه‌قدر داد زد و التماس کرد که دست آخر، آقای جونز به همراه خانوم مسئول دوان دوان خودشان را به آن‌ها رساندند. گر‌ی پهلویش را گرفته بود و جاسپر نفس نفس میزد؛ هردو خونین! آقای جونز شوکه گفت:
    -این‌جا چه خبره؟ شماها دارین دعوا می‌کنید؟!
    جاسپر با شکایت گفت:
    -این رو از اینجا بیرون کنید! بی‌اجازه داخل شده و مزاحمت ایجاد کرده.
    آقای جونز اخم کرده دو مامور صدا زد تا گری را ببرند. امیلی هق هق کنان به دیوار چسبیده بود که گری نگاه تهدیدگرش را نثارش کرد و با کمک مامورها از پشت صحنه دور شد. امیلی تاب نیاورد و با صدای بلند به گریه افتاد و به سمت در خروجی دوید. شب بود و باران به شدت می‌بارید. امیلی گریان از ساختمان خارج شد و به دیوار تکیه داد. جاسپر دوان دوان به دنبالش صدا زد:
    -امی...امی عزیزم، صبر کن.
    کنار دیوار او را درحالی که از گریه می‌لرزید دید؛ اما صورتش را نه؛ چرا که خودش را در تاریکی مخفی کرده بود. با خواهش گفت:
    -امیلی عزیزم! چرا گریه می‌کنی؟ چی شده؟ من به خاطر تو با کسی که نمی‌شناختمش درگیر شدم؛ اما تو چرا...
    ادامه نداد. کلافه دستی میان موهایش فرو برد و آهی کشید. امیلی به شدت اشک می‌ریخت و هق هق می‌کرد.
    دوباره گفت:
    -لطفا گریه نکن! کافیه.
    امیلی با صدایی گرفته از گریه و فریادهایش گفت:
    -تو متوجه نیستی.
    جاسپر بی‌حرکت شد و با نگاهی نگران گفت:
    -چی؟! تو...
    امیلی با لرزشی شدید برگشت و با مظلومیت گفت:
    -تو متوجه نیستی، هیچی نمی‌دونی.
    به خودش اشاره کرد و با گریه گفت:
    -نه از من و نه از زندگی که دارم. من هفده ساله که دارم با یه نامادری و یه برادر ناتنی زندگی می‌کنم و تنها چیزی که شنیدم تحقیر و تمسخر بوده.
    جاسپر مات حرف‌هایی شد که می‌شنید. این واقعیت داشت؟! امیلی گونه‌اش را پاک کرد؛ اما اشک‌های تازه‌ای نمایان شدند.
    پر بغض ادامه داد:
    -تو پرسیدی چرا فرار می‌کنم؛ چون از نظر بقیه با من بودن در شان تو نیست.
    تلخ خندید و گفت:
    -چون من هیچی نیستم.
    جاسپر فورا گفت:
    -نه این رو نگو! من به خودم و تو باور دارم، تو برای من همه چیزی!
    امیلی بلند گفت:
    -نه اشتباه می‌کنی! خودت رو به دردسر می‌اندازی، من از دست اون‌ها هیچ‌وقت نمی‌تونم نجات پیدا کنم؛ چون...
    بغض صدایش را خش دار کرد:
    -چون من...من یه دختر فقیر بی عرضه‌ام که همه بهش زور میگن.
    به جاسپر خیره شد و محزون ادامه داد:
    -و تو نمی‌تونی با من بمونی!
    چانه‌اش شروع به لرزش کرد. جاسپر از حرص مشتش را به پایش کوبید و به او نزدیک شد. بازوهای امیلی را گرفت و با صدای ناله مانندی گفت:
    -این رو نگو! تو عشق منی؛ برای من خیلی با ارزشی! خاص‌تر از اونی هستی که فکرش رو بکنی.
    امیلی بغض کرده، بینی‌اش را بالا کشید و جاسپر با اطمینان گفت:
    -تو خودت رو اون بالا ثابت کردی.
    مکث کرد:
    -امی؟
    امیلی نگاه خیسش را بالا برد و به جاسپر هدیه داد. جاسپر پیشانی به پیشانی‌اش پیوند زد و گفت:
    -تو هرچی که باشی من با همه وجودم قبولت دارم و می‌خوامت.
    حرف‌هایش دلش را قلقلک می‌دادند و او را به عاشقی کردن، مجبور! این بار قطره قطره‌ی اشکش را از شدت عشق و لـ*ـذت به خرج داد. دل چرکین شد از گری، به خاطر لب خونینش! بی‌اختیار زخمش را لمس کرد.
    -متاسفم.
    جاسپر با عشق پرسید:
    -چرا؟
    -به خاطر من اذیت شدی.
    -پیش بیاد، بازم این کار رو می‌کنم.
    امیلی سکوت کرد که جاسپر او را در آغـ*ـوش کشید و زمزمه کرد:
    -اجازه نمیدم دوباره اذیتت کنن!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    جاسپر در را هل داده و امیلی را به داخل راهنمایی کرد. امیلی با لبخندی پر رنگ از شرم جلو رفت و جاسپر ذوق زده در را پشت سرش بست. امیلی نگاهی گذرا به آپارتمان نقلی کرد و سپس با کمی خجالت گفت:
    -من نمی خواستم برات دردسر بشم.
    جاسپر با نگاه مهربانی به او هدیه داد و گفت:
    -کدوم دردسر؟ بهت گفتم که نمی‌ذارم پیش اونا برگردی! دیگه مجبور نیستی تحمل‌شون کنی.
    امیلی سکوت کرد. احساس‌های مختلفی نسبت به این تواضع داشت. حمایت جاسپر را دوست داشت؛ اما ترحم را نه. جاسپر که با دیدن چهره‌ی در هم او چیزهایی حدس میزد اجازه‌ی فکر کردن بیشتر را به او نداد. جلو رفت و با گرفتن دستش گفت:
    -بیا همه جا رو نشونت بدم! تو باید استراحت کنی. روزای بزرگی در پیش داریم.
    امیلی با تعجب سرش را بالا داد که جاسپر او را به طرف اتاق‌ها کشید. بعد از آشنایی با خانه‌ی جاسپر حال در آشپزخانه ایستاده بودند که جاسپر با لبخند گفت:
    -ببخش اگه یکم تنها می‌مونی.
    -مشکلی نیست، لطفا به کارات برس.
    -ممنونم عزیزم.
    با نگاه از هم خداحافظی گرفتند؛ اما در آخر جاسپر طاقت نیاورد و ب*و*سه‌ای به گونه‌ی امیلی زد. امیلی پر از عشق لبخند عمیقی زد و جاسپر به سرعت از خانه خارج شد. امیلی که تازه تنها شده بود، با تمام وجود خستگی را احساس کرد. کش و قوسی به خودش داد و نفسش را بیرون فرستاد. به سمت اتاق خواب راه افتاد. کسی چه می‌دانست؟ شاید واقعا عذاب‌هایش در حال خداحافظی با او بودند و روی خوش زندگی قصد داشت خودش را به او نشان دهد.
    ***
    با صدای مهیب کوبش در، گابریلا در جایش پرید. صدا زد:
    -گری؟ تویی؟ آوردیش؟
    جوابی نگرفت. لعنت به این تاریکی! از جا بلند شد و به طرف راهرو رفت. چشم ریز کرد که با دیدن گری که گوشه‌ی دیوار افتاده بود، ترسیده به سمتش دوید و مقابلش نشست. سرش را تکان داد و صدا زد:
    -گری...هی گری چت شده؟
    با حس خیسی انگشت‌هایش، صورت گری را جا به جا کرد که با دیدن لب‌های خونی و چشم‌های کبودش جیغ خراشیده‌ای زد و گفت:
    -کی این بالا رو سرت اورده؟ هی جواب بده!
    گری که رو به بیهوشی می‌رفت با صدای وا رفته‌اش گفت:
    -دوست پسرش!
    گابریلا با چشم‌هایی وزق مانند نگاهش کرد که گری پوزخند زد:
    -و دیگه هیچ‌وقت به این‌جا برنمی‌گرده.
    جمله‌اش تمام شده از هوش رفت. گابریلا با ترس عقب رفت، باورش نمیشد. با احساس غریبی اطرافش را نگریست. امیلی از این‌جا رفته بود و این خانه با تمام نحس بودنش قفس آن دو نفر شده بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    کلید را به در انداخت و داخل شد. خانه در تاریکی و سکوت فرو رفته بود؛ مثل همیشه فردریک و لوییزا زود خوابیده بودند و این خوب بود. مجبور نبود همین حالا سوال جواب شود. خسته بود و خواب آلود! بدنش کمی تا قسمتی درد داشت بعد از آن درگیری. بی‌صدا کلید را روی جا کفشی قرار داد و پاورچین پاورچین به طرف کاناپه رفت و خود را روی آن رها کرد. اصلا توان بالا رفتن را نداشت و همان جا شب را صبح کرد.
    لوییزا درحالی که هنوز لباس خواب به تن داشت، خمیازه کشان وارد سالن شد که با دیدن جاسپرِ بی‌هوش افتاده، چشم‌های باد کرده‌اش گرد شدند. با تعجب جلو رفت و گفت:
    -جاسپر؟! تو این‌جا چیکار می‌کنی؟!
    گویی این جمله را برای خودش گفته بود و هیچ جوابی دریافت نکرد.
    به همین دلیل جلو رفت با دست تکان خفیفی به جاسپر داد و گفت:
    -جاس؟ جاسپر؟ بیدار شو.
    جاسپر از خواب پریده، پلک باز کرد و با گیجی اطرافش را نگریست. با دیدن لوییزا که بالای سرش بود به خودش آمد و نشست.
    لوییزا گفت:
    -چرا این‌جا خوابیدی؟ کِی اومدی؟
    جاسپر صورتش را مالش داد و با صدای دو رگه‌ای گفت:
    -دیشب اومدم و دیگه نرفتم بالا.
    لوییزا موهایش را پشت گوش زد و گفت:
    -الان صبحانه رو آماده می‌کنم.
    جاسپر خمیازه کشان، از جا برخاست و به سمت سرویس بهداشتی راه افتاد. ده دقیقه بعد کنار میز نشسته بودند که لوییزا گفت:
    -چی شده که اومدی خونه؟ اتفاق عجیبیه.
    جاسپر نیشخندی زد و همان‌طور که مربا را روی نون تُست می‌مالید گفت:
    -دلم براتون تنگ شده بود.
    -دروغگو!
    هردو به خنده افتادند. فردریک دوش گرفته با موهایی نمناک به جمع دو نفره‌ی آن‌ها پیوست و با لبخند مردانه‌اش گفت:
    -این‌جا رو ببین! مادر و پسرِ در حال گپ زدن.
    جاسپر با خنده صندلی را برای پدرش عقب کشید و گفت:
    -صبح به خبر پدر.
    جمع سه نفری آن‌ها همیشه در آرامش و صلح بود و این باعث میشد خانواده‌ی خوشبخت و بی‌حاشیه‌ای به حساب بروند. بعد از کمی از هر دری صحبت کردن، جاسپر اعتماد به نفسش را جمع کرد و گفت:
    -مامان...بابا...راستش می‌خواستم راجع به یه موضوعی باهاتون صحبت کنم.
    فردریک با خنده چشم و ابرویی تکان داد و گفت:
    -ما می‌دونیم که هیچ‌وقت بی‌دلیل این‌جا نمیاد.
    جاسپر با استرسی نمکی صاف روی صندلی نشست. لوییزا با کنجکاوی پرسید:
    -موضوع چیه جاس؟!
    جاسپر لبش را به دندان گرفت و پس از مکثی کوتاه با سرعت گفت:
    -من برای آینده‌ام یه تصمیماتی گرفتم!
    لوییزا مشکوک پرسید:
    -چه تصمیمی؟!
    فردریک با شیطنت سوال را ادامه داد:
    -و این تصمیم به چه کسی مربوط میشه؟!
    جاسپر لبخندش را کنترل کرد.
    -خب...به یه دختر!
    لوییزا ماجرا را دریافت و با ابروهای بالا رفته آهان بلند بالایی گفت:
    -پس ماجرا اینه!
    جاسپر مردمک‌هایش را بین صورت پدر مادرش چرخاند و گفت:
    _آره و اون دختر...
    فردریک فورا کامل کرد:
    -همون کسیه که آوردی آتلیه.
    جاسپر به خنده افتاد و سرش را به تایید تکان داد. تنها عکس العمل فردریک و لوییزا، نگاه پر معنایی بود که نثار یکدیگر کردند و از انعکاس نتیجه را خواندند!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    صدای زنگ و در سرسام آور بود. اخم آلود غلتی روی تخت زد و توجه نکرد؛ اما شخصی که پشت در بود انگار قصد بی‌خیال شدن نداشت. کلافه پوفی کرد و دل از تخت کند و با چشم‌هایی بسته از اتاق خارج شد. پشت در ایستاد، موهایش را عقب داد و در را باز کرد. از لای پلک‌هایش، چهره‌ی مضطرب الکس را که دید خواب از چشم‌هایش گریخت! الکس آب دهانش را قورت داد و با نفس نفس گفت:
    -سلام!
    امیلی متعجب گفت:
    -الکس، تو این‌جا؟
    الکس هول زده گفت:
    -ببخشید که مزاحمت شدم! می‌دونم که جاسپر تو رو به این‌جا اورده؛ اما الان یه موضوعی هست که...
    امیلی بی‌قرار دستش را تکان داد و گفت:
    -چیه؟ چی شده الکس؟ اتفاقی برای جاسپر افتاده؟
    الکس با ترس و صدایی لرزان گفت:
    -آ آره! اون تو آموزشگاهه، باید بری ببینیش.
    امیلی حیرت زده دهانش را گرفت و نالید:
    -اوه نه! چ چرا؟ چرا اون‌جاست؟ من...
    الکس شتاب زده میان حرفش گفت:
    -عجله کن امی، ممکنه دیر بشه! زود باش.
    چیزی به جاری شدن اشک‌هایش نمانده بود. ترسیده به طرف اتاق دوید و آبی به صورتش زد و لباس‌هایی که جاسپر برایش مهیا کرده بود را تن زد. درست مثل یک پرواز ناموزون به آموزشگاه رسیدند. امیلی آن‌قدر پریشان بود که متوجه‌ی غیبت الکس نشود. با دو عرض خیابان پهن را رد کرد و در را هل داده داخل آموزشگاه شد. اطراف را نگاه کرد. هیچ‌کس نبود، هیچ‌کس! بلند صدا زد:
    -جاسپر؟! جاسپر؟!
    صدایش اکو میشد و چرخ می‌خورد؛ اما جوابی نمی‌گرفت. بغضش متورم شد؛ اما نمی‌خواست اتفاقی که ممکن بود برای جاسپر افتاده باشد را باور کند. دوری به دور خود زد و بلند گفت:
    -جاسپر؟! تو این‌جایی؟!
    و با ناله زیر لب ادامه داد:
    -کمکم کن خدایا!
    امیلی بی‌تاب دور خود می‌چرخید و از این‌که جاسپر از پشت دیوار مشغول تماشای اوست بی خبر بود. امیلی با خود گفت:
    -چرا هیچکس نیست؟
    و دهان باز کرد تا بار دیگر صدایش را رها کند که... ناگهان دو دست زیر زانوها و کمرش را گرفت و او را از زمین جدا کرد. صدای جیغ او و خنده‌ی جاسپر هم‌زمان شد چرخش آن‌ها.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    جاسپر به قهقه خندید و گفت:
    -فکر نمی‌کردم تا این حد نگران بشی.
    امیلی بلند و بهت زده گفت:
    -جاسپر؟! تو دیوونه شدی؟! می‌خواستی من رو بکشی؟!
    -نه می‌خواستم سورپرایزت کنم.
    -چی؟!
    جاسپر امیلی را روی زمین گذاشت و با دست به یکی از سالن‌های تمرین که درش باز بود اشاره کرد. امیلی با تردید نگاهی به جاسپر انداخت و به طرف سالن رفت. با وارد شدن به سالن امیلی از دیدن صحنه‌ی روبه‌رو شوکه شده زبانش بند آمد! این صحنه‌ی مقابل چشم‌هایش واقعی بود؟! یک میز دو نفره‌ی پر از گل و کیک شکلاتی رنگی که شمع‌های روی آن عدد هجده را نشان می‌دادند. قلبش تند تر از لحظاتی میزد که نگران جاسپر شده بود؛ این بار از خوش‌حالی! مبهوت زبان چرخاند و گفت:
    -تو...چیکار کردی؟!
    صدای گرم و مهربان جاسپر گوشش را نوازش داد:
    -دوستش داری؟
    با هیجان خندید، دو قدم جلو رفت و پرسید:
    -مگه امروز چندمه؟
    با خود فکر کرد و با یاد آوری تاریخ متوجه شد که امروز تولدش است! جاسپر صندلی را برایش عقب کشید و گفت:
    -بشین.
    پشت میز مقابل هم قرار گرفتند و امیلی با خنده و تعجبی در هم گفت:
    -تو از کجا فهمیدی؟
    جاسپر لبخند دندان نمایی زد و گوشی‌اش را از جیبش بیرون کشید و بعد از چند بار لمس کردن، صفحه‌اش را مقابل صورت امیلی گرفت. ویدیو پخش شده، جین را نشان داد که دست تکان داد و خنده کنان گفت:
    -سلام امی! می‌دونم الان یکم از دستم عصبانی شدی که چرا این‌کار رو کردم؛ اما تقصیر من نبود، جاسپر خواست! اما می‌خوام بهت بگم برات خوش‌حالم که اوضاعت بهتر شده، از زندگیت لـ*ـذت ببر.
    ناگهان صورت الکس نمایان شد و صدای بلندش که گفت:
    -ببخشید که برات نقشه کشیدیم امی!
    و به همراه جین بلند بلند خندیدند. امیلی نیز به خنده افتاد. الکس و جین دست تکان دادند و یک صدا گفتند:
    -تولدت مبارک امی!
    و تصویر قطع شد. امیلی با لبخند براقش رو به جاسپر گفت:
    -من رو ترسوندین.
    جاسپر بامزه گفت:
    -می‌خواستم متفاوت باشه؛ اما اون‌قدر جدی باشه که تو رو بکشونه این‌جا.
    -اصلا چرا این‌جا؟ هیچ‌کس هم که نیست.
    -آم خب...من خواستم امروز تعطیل باشه و این‌جا رو انتخاب کردم؛ چون آشنایی ما از این‌جا شروع شد.
    امیلی لبخند زد:
    درسته!
    -خب خب خب! بهتره طولش ندیم و تو شمع‌ها رو فوت کنی، زود باش!
    امیلی تند تند سرش را تکان داد و صاف نشست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    پلک بست و آرزوی کرد تا مدت طولانی این حس خوب را در کنار جاسپر داشته باشد. چشم که گشود، تمام نفسش را نثار شمع‌ها کرد که خاموش شدن آن‌ها مصادف شد با صدای دست زدن جاسپر. امیلی خوش‌حال خندید. برای او تا به حال، هیچ چیز به این زیبایی و لـ*ـذت بخشی نبود. جاسپر قیافه‌ی شیطانی به خود گرفت و با چشمکی ریز گفت:
    -حالا نوبت کادوست.
    امیلی تکیه داده به صندلی، خیره‌ی نگاه جاسپر شد که حالا کمی رو به جدی بودن می‌رفت:
    -وقتی از جین شنیدم تولدته بهترین فرصت دونستم که برات یه کارایی بکنم؛ برای هدیه خیلی فکر کردم، نخواستم که از این روز هم سوء استفاده کنم.
    کوتاه خندید:
    -چون در واقع اگه اون‌طور بشه، هدیه‌ی اصلی مال من میشه.
    تک سرفه‌ای کرد و ادامه نداد. امیلی با سوال خیره‌اش بود. حرف‌هایش کمی نامفهوم بود. جاسپر نفس عمیقی گرفت و صندلی را رها کرده، به سمت امیلی قدم برداشت. امیلی متعجب او را دنبال کرد که جاسپر دست در جیبش فرو برد و سپس مشتش را بیرون آورد. مقابل امیلی روی زمین زانو زد و محو به چشم‌های امیلی گفت:
    -تو می‌دونی چه‌قدر برای من خواستنی هستی؟
    امیلی با تنی از جنس خورشید، آب دهانش را قورت داد. حس می‌کرد خبرهایی در راه است؛ اما تا با چشم‌هایش نمی‌دید فکرش را باور نمی‌کرد. جاسپر مردد دست‌های گره کرده‌اش را روی پاهای امیلی قرار داد که نگاه امیلی روی آن‌ها نشست.
    -من...از این می‌ترسیدم که تو بهم بگی برای این کار زوده و یا..اون‌قدر بهم علاقه نداشته باشی که...
    گویی در آن لحظه همان جواب را گرفته بود که هول زده گفت:
    -اما من خیلی دوستت دارم امی؛ حتی بیشتر از اون چیزی که تو قلبمه!
    نگاهش شفاف بود و زبانش قاصر. امیلی بی‌حرف دست دراز کرد و مشت راستش را گرفت. به آرامی مشتش را باز کرد و با دیدن حلقه‌ی درخشان کف دستش گلویش عکس العمل نشان داد. چشم‌هایش که به سوزش افتاد، جاسپر مُهر تایید به افکارش زد:
    -با من ازدواج می‌کنی امیلی؟
    عشق، بُهت، گریه، خوش‌حالی، ترس و هیجان تمام حس‌هایی بودند که در آن لحظه به وجودش رخنه کرده بود. انگار ذهنش قفل شده بود و درک نمی‌کرد این جمله‌ی تعهددار را! به سختی مردمک‌های براقش را تکان داد و به چشم‌های مضطرب جاسپر وصل کرد. اشک ریخت. این‌ها همه واقعیت بودند؟
    خندید! اصلا مگر می‌توانست رد کند؟ جاسپر هنوز چیزی نگفته بود که امیلی با گریه‌ای از خوشحالی، خودش را پرتاب کرد در آغـ*ـوش جاسپر. جاسپر شوک زده، محکم او را گرفت و امیلی با بغض و خنده گفت:
    -بله...بله قبول می‌کنم که برای همیشه با تو باشم.
    سه ثانیه زمان برد تا جاسپر جواب مثبتش را درک و دریافت کند و بعد از با فریادی از خوش‌حالی، امیلی را از زمین جدا کرد و در آغـ*ـوش خود حل!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا