هرچی فکر کردم یادم نیومد. فعلا باید بیخیال شم تا آیدن برنگشته برگردم، توی مسیر برگشت جنگل بودم که دوباره نجواها شروع شد. قدمهام رو تند کردم؛ با اینکه به این نجواها عادت کرده بودم؛ اما بازم میترسیدم. هروقت این نجواها شنیده میشدن اتفاق بدی میافتاد! رسیدم و برگها رو کنار زدم و وارد شدم؛ اما سرجام خشک شدم. تمام طلسما سوخته بود. صدای آیدن من رو به خودم آورد و نجواها قطع شد
-اینجا چه خبره؟
-چرا؟ چرا اینجور شده؟
نگاهی بهم کرد و گفت:
-نگو که رفته بودی بیرون!
صداش رو بلند کرد و ادامه داد:
-صدمه ندیدی؟ حالت خوبه؟
سرم رو بالا و پایین کردم که گفت:
-زود باش باید از اینجا بریم.
-چی؟ چرا؟
-باید عجله کنیم. دیگه طلسم در کار نیست و پیدامون میکنن.
با صدای خندهی شنل پوش قلبم ریخت.
-پیداتون کردم!
خندید و گفت:
-معرفی نمیکنی؟
دوباره خندید و گفت:
-یا بذار حدس بزنم!
آیدن داشت قرمز میشد.
-بذار ما بریم.
پوزخند زد و گفت:
-شمعات پس چی؟
آیدن: رز تو برو منم پشت سرت میام.
-اره صبر کن باهات بیام.
آیدن عصبی شده بود و حمله کرد که شنل پوش جا خالی داد. درگیری بینشون بود و شنل پوش لـ*ـذت میبرد که آیدن اذیت میشه. صبرم لبریز شد، باید کاری میکردم! سنگی برداشتم از پشت به شنل پوش نزدیک شدم، حواسشون به من نبود و سنگ رو بالا بردم. همون لحظه ناخنای بلند شنل پوش آستین لباس آیدن رو پاره کرد، عصبی شدم و سنگ رو محکم و با قدرت پایین آوردم؛ اما دستم توب میلی متری سرش متوقف شد. چیزی که میدیدم باورم نمیشد. شنل پوش متوجه من شد؛ دستم رو گرفت کشید سمت خودش؛ مثل یه ربات سمتش کشیده شدم. آیدن تموم بدنش قرمز شده بود. هه لازم نیست نقش بازی کنی زادهی جهنم! هیچ حرفی نداشتم قفل کرده بودم یک درصد هم به آیدن شک نداشتم؛ اما حالا چی شد؟ داد بلندی زدم:
-بسه!
دوتاشون با تعجب به طرفم برگشتن.
-من با شنل پوش میرم تو هم واسه همونی که کار میکنی مژده ببر کارم رو تموم کردی!
آیدن متعجب گفت:
-چی میگی؟
دستم رو از دست شنل پوش کشیدم بیرون، قدم به قدم بهش نزدیک میشدم و میگفتم:
-چهطور تونستی با من اینکار رو کنی؟ با من نه، با این مردم بیگـ ـناه چی؟
حسم رو نمیتونستم بیان کنم. اون علامت لعنتی روی بازوش بهم چشمک میزد و من رو از مرد رو به روم بیزار میکرد. اژدها صفت! کسی بود که واسه نجاتم شمع روشن میکرد، کسی که مردم رو میکشت که نجات پیدا نکنم. جیغ کشیدم:
-چهطور تونستی؟
شوکه شده بود از این که فهمیدم. صورتش سفید شد، عرق سردی روی پیشونیش لغزید. زیر لب گفت:
-باور کن چارهای نداشتم، من رو ببخش!
برگشت و شروع کرد به دوییدن طرف در خروجی، به همین آسونی! با یه ببخشید اون مردم زنده میشن و عمر تلف شدهی من برمیگرده؟! نه! دنبالش رفتم که از مخفی گاه خارج شد. جیغ زدم:
-تو نمیتونی همینجور بذاری بری! من بهت اعتماد داشتم! نمیتونی بدون هیچ توضیح کوچیکی بذاری بری!
ایستاد. چشمام میسوخت، قلبم درد میکرد. زخم بدی خورده بودم.
-من مجبور بودم.
پوزخند زدم، سرم سنگین شده بود.
-کتاب مقدس دست اریسه و من مجبور بودم هر دستوری میده قبول کنم.
واسه یه کتاب من رو فروخته بود! حاضر شده بود بمیرم و مردم رو بکشه. اون واقعا اژدها بود؛ مثل ظاهر اصلیش، باطنش کثیف بود!
-همهاش بهخاطر یه کتاب؟!
از بس جیغ زده بودم صدام گرفته بود. دستش رو آورد نزدیکم تا بذاره روی شونهام. دلم نمیخواست یه لحظه دیگه حتی ببینمش چه برسه بهم دست بزنه. داد زدم و همراه داد من صدای نجواها جیغ بلندی شد و مثل نیروی نامریی اون رو پرت کرد عقب؛ اما به عقب پرت شدنش مساوی بود با افتادنش به ته دره!
آیدن داد زد. نه دیر شده بود! چشمام رو بستم، فکرش رو نمیکردم اینجور شه. با صدای برخورد جسم سنگینی چشمام رو با ترس باز کردم. نزدیک لبه پرتگاه شدم، با دیدن جسم بیجون و زخمی اژدها همه چی رو فراموش کردم و تنها این جمله تو سرم تکرار میشد، زمان تکرار میشه! اون خواب از جلوی چشمام رد میشد، جیغ زدم و زار زدم:
-نه امکان نداره! بلند شو، بلند شو و بگو همهاش دروغ بوده! بگو تو اینکار ها رو نکردی! بلند شو، نامرد جای زخمت رو قلبمه! خودت چرا رفتی؟!
پشت سر هم جیغ میزدم. اشک تموم صورتم رو پر کرده بود. کاش هیچوقت به اون کلبه پا نذاشته بودم، کاش بهش فرصت توضیح میدادم، کاش این نجواها دست از سرم برمیداشتن، کاش میمردم! به هق هق افتاده بودم
-جزاش همین بود!
نه جزاش این نبود! اژدهای بیچاره من! قلبم مچاله شد، قلبم تیر کشید. حس کردم سوراخ عمیقی تو قلبم ایجاد شده. دست گذاشتم روی قلبم و فقط تونستم بگم اخ و بیهوش شدم.
-اینجا چه خبره؟
-چرا؟ چرا اینجور شده؟
نگاهی بهم کرد و گفت:
-نگو که رفته بودی بیرون!
صداش رو بلند کرد و ادامه داد:
-صدمه ندیدی؟ حالت خوبه؟
سرم رو بالا و پایین کردم که گفت:
-زود باش باید از اینجا بریم.
-چی؟ چرا؟
-باید عجله کنیم. دیگه طلسم در کار نیست و پیدامون میکنن.
با صدای خندهی شنل پوش قلبم ریخت.
-پیداتون کردم!
خندید و گفت:
-معرفی نمیکنی؟
دوباره خندید و گفت:
-یا بذار حدس بزنم!
آیدن داشت قرمز میشد.
-بذار ما بریم.
پوزخند زد و گفت:
-شمعات پس چی؟
آیدن: رز تو برو منم پشت سرت میام.
-اره صبر کن باهات بیام.
آیدن عصبی شده بود و حمله کرد که شنل پوش جا خالی داد. درگیری بینشون بود و شنل پوش لـ*ـذت میبرد که آیدن اذیت میشه. صبرم لبریز شد، باید کاری میکردم! سنگی برداشتم از پشت به شنل پوش نزدیک شدم، حواسشون به من نبود و سنگ رو بالا بردم. همون لحظه ناخنای بلند شنل پوش آستین لباس آیدن رو پاره کرد، عصبی شدم و سنگ رو محکم و با قدرت پایین آوردم؛ اما دستم توب میلی متری سرش متوقف شد. چیزی که میدیدم باورم نمیشد. شنل پوش متوجه من شد؛ دستم رو گرفت کشید سمت خودش؛ مثل یه ربات سمتش کشیده شدم. آیدن تموم بدنش قرمز شده بود. هه لازم نیست نقش بازی کنی زادهی جهنم! هیچ حرفی نداشتم قفل کرده بودم یک درصد هم به آیدن شک نداشتم؛ اما حالا چی شد؟ داد بلندی زدم:
-بسه!
دوتاشون با تعجب به طرفم برگشتن.
-من با شنل پوش میرم تو هم واسه همونی که کار میکنی مژده ببر کارم رو تموم کردی!
آیدن متعجب گفت:
-چی میگی؟
دستم رو از دست شنل پوش کشیدم بیرون، قدم به قدم بهش نزدیک میشدم و میگفتم:
-چهطور تونستی با من اینکار رو کنی؟ با من نه، با این مردم بیگـ ـناه چی؟
حسم رو نمیتونستم بیان کنم. اون علامت لعنتی روی بازوش بهم چشمک میزد و من رو از مرد رو به روم بیزار میکرد. اژدها صفت! کسی بود که واسه نجاتم شمع روشن میکرد، کسی که مردم رو میکشت که نجات پیدا نکنم. جیغ کشیدم:
-چهطور تونستی؟
شوکه شده بود از این که فهمیدم. صورتش سفید شد، عرق سردی روی پیشونیش لغزید. زیر لب گفت:
-باور کن چارهای نداشتم، من رو ببخش!
برگشت و شروع کرد به دوییدن طرف در خروجی، به همین آسونی! با یه ببخشید اون مردم زنده میشن و عمر تلف شدهی من برمیگرده؟! نه! دنبالش رفتم که از مخفی گاه خارج شد. جیغ زدم:
-تو نمیتونی همینجور بذاری بری! من بهت اعتماد داشتم! نمیتونی بدون هیچ توضیح کوچیکی بذاری بری!
ایستاد. چشمام میسوخت، قلبم درد میکرد. زخم بدی خورده بودم.
-من مجبور بودم.
پوزخند زدم، سرم سنگین شده بود.
-کتاب مقدس دست اریسه و من مجبور بودم هر دستوری میده قبول کنم.
واسه یه کتاب من رو فروخته بود! حاضر شده بود بمیرم و مردم رو بکشه. اون واقعا اژدها بود؛ مثل ظاهر اصلیش، باطنش کثیف بود!
-همهاش بهخاطر یه کتاب؟!
از بس جیغ زده بودم صدام گرفته بود. دستش رو آورد نزدیکم تا بذاره روی شونهام. دلم نمیخواست یه لحظه دیگه حتی ببینمش چه برسه بهم دست بزنه. داد زدم و همراه داد من صدای نجواها جیغ بلندی شد و مثل نیروی نامریی اون رو پرت کرد عقب؛ اما به عقب پرت شدنش مساوی بود با افتادنش به ته دره!
آیدن داد زد. نه دیر شده بود! چشمام رو بستم، فکرش رو نمیکردم اینجور شه. با صدای برخورد جسم سنگینی چشمام رو با ترس باز کردم. نزدیک لبه پرتگاه شدم، با دیدن جسم بیجون و زخمی اژدها همه چی رو فراموش کردم و تنها این جمله تو سرم تکرار میشد، زمان تکرار میشه! اون خواب از جلوی چشمام رد میشد، جیغ زدم و زار زدم:
-نه امکان نداره! بلند شو، بلند شو و بگو همهاش دروغ بوده! بگو تو اینکار ها رو نکردی! بلند شو، نامرد جای زخمت رو قلبمه! خودت چرا رفتی؟!
پشت سر هم جیغ میزدم. اشک تموم صورتم رو پر کرده بود. کاش هیچوقت به اون کلبه پا نذاشته بودم، کاش بهش فرصت توضیح میدادم، کاش این نجواها دست از سرم برمیداشتن، کاش میمردم! به هق هق افتاده بودم
-جزاش همین بود!
نه جزاش این نبود! اژدهای بیچاره من! قلبم مچاله شد، قلبم تیر کشید. حس کردم سوراخ عمیقی تو قلبم ایجاد شده. دست گذاشتم روی قلبم و فقط تونستم بگم اخ و بیهوش شدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: