کامل شده رمان فن فیکشن دنیای رازمینا | رهاگودرزی کاربر نگاه دانلود

رمان دنیای رازمینا رمان خوبیه؟


  • مجموع رای دهندگان
    814
وضعیت
موضوع بسته شده است.

رهاگودرزی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/23
ارسالی ها
191
امتیاز واکنش
29,040
امتیاز
726
محل سکونت
شیراز
هرچی فکر کردم یادم نیومد. فعلا باید بیخیال شم تا آیدن برنگشته برگردم، توی مسیر برگشت جنگل بودم که دوباره نجواها شروع شد. قدم‌هام رو تند کردم؛ با این‌که به این نجواها عادت کرده بودم؛ اما بازم می‌ترسیدم. هروقت این نجواها شنیده می‌شدن اتفاق بدی می‌افتاد! رسیدم و برگ‌ها رو کنار زدم و وارد شدم؛ اما سرجام خشک شدم. تمام طلسما سوخته بود. صدای آیدن من رو به خودم آورد و نجواها قطع شد
-این‌جا چه خبره؟
-چرا؟ چرا این‌جور شده؟
نگاهی بهم کرد و گفت:
-نگو که رفته بودی بیرون!
صداش رو بلند کرد و ادامه داد:
-صدمه ندیدی؟ حالت خوبه؟
سرم رو بالا و پایین کردم که گفت:
-زود باش باید از این‌جا بریم.
-چی؟ چرا؟
-باید عجله کنیم. دیگه طلسم در کار نیست و پیدامون می‌کنن.
با صدای خنده‌ی شنل پوش قلبم ریخت.
-پیداتون کردم!
خندید و گفت:
-معرفی نمی‌کنی؟
دوباره خندید و گفت:
-یا بذار حدس بزنم!
آیدن داشت قرمز میشد.
-بذار ما بریم.
پوزخند زد و گفت:
-شمعات پس چی؟
آیدن: رز تو برو منم پشت سرت میام.
-اره صبر کن باهات بیام.
آیدن عصبی شده بود و حمله کرد که شنل پوش جا خالی داد. درگیری بین‌شون بود و شنل پوش لـ*ـذت می‌برد که آیدن اذیت میشه. صبرم لبریز شد، باید کاری می‌کردم! سنگی برداشتم از پشت به شنل پوش نزدیک شدم، حواس‌شون به من نبود و سنگ رو بالا بردم. همون لحظه ناخنای بلند شنل پوش آستین لباس آیدن رو پاره کرد، عصبی شدم و سنگ رو محکم و با قدرت پایین آوردم؛ اما دستم توب میلی متری سرش متوقف شد. چیزی که می‌دیدم باورم نمیشد. شنل پوش متوجه من شد؛ دستم رو گرفت کشید سمت خودش؛ مثل یه ربات سمتش کشیده شدم. آیدن تموم بدنش قرمز شده بود. هه لازم نیست نقش بازی کنی زاده‌ی جهنم! هیچ حرفی نداشتم قفل کرده بودم یک درصد هم به آیدن شک نداشتم؛ اما حالا چی شد؟ داد بلندی زدم:
-بسه!
دوتاشون با تعجب به طرفم برگشتن.
-من با شنل پوش میرم تو هم واسه همونی که کار می‌کنی مژده ببر کارم رو تموم کردی!
آیدن متعجب گفت:
-چی میگی؟
دستم رو از دست شنل پوش کشیدم بیرون، قدم به قدم بهش نزدیک می‌شدم و می‌گفتم:
-چه‌طور تونستی با من این‌کار رو کنی؟ با من نه، با این مردم بی‌گـ ـناه چی؟
حسم رو نمی‌تونستم بیان کنم. اون علامت لعنتی روی بازوش بهم چشمک میزد و من رو از مرد رو به روم بیزار می‌کرد. اژدها صفت! کسی بود که واسه نجاتم شمع روشن می‌کرد، کسی که مردم رو میکشت که نجات پیدا نکنم.
جیغ کشیدم:
-چه‌طور تونستی؟
شوکه شده بود از این که فهمیدم. صورتش سفید شد، عرق سردی روی پیشونیش لغزید. زیر لب گفت:
-باور کن چاره‌ای نداشتم، من رو ببخش!
برگشت و شروع کرد به دوییدن طرف در خروجی، به همین آسونی! با یه ببخشید اون مردم زنده میشن و عمر تلف شده‌ی من برمی‌گرده؟! نه! دنبالش رفتم که از مخفی گاه خارج شد.
جیغ زدم:
-تو نمی‌تونی همین‌جور بذاری بری! من بهت اعتماد داشتم! نمی‌تونی بدون هیچ توضیح کوچیکی بذاری بری!
ایستاد. چشمام می‌سوخت، قلبم درد می‌کرد. زخم بدی خورده بودم.
-من مجبور بودم.
پوزخند زدم، سرم سنگین شده بود.
-کتاب مقدس دست اریسه و من مجبور بودم هر دستوری میده قبول کنم.
واسه یه کتاب من رو فروخته بود! حاضر شده بود بمیرم و مردم رو بکشه. اون واقعا اژدها بود؛ مثل ظاهر اصلیش، باطنش کثیف بود!
-همه‌اش به‌خاطر یه کتاب؟!
از بس جیغ زده بودم صدام گرفته بود. دستش رو آورد نزدیکم تا بذاره روی شونه‌ام. دلم نمی‌خواست یه لحظه دیگه حتی ببینمش چه برسه بهم دست بزنه. داد زدم و همراه داد من صدای نجواها جیغ بلندی شد و مثل نیروی نامریی اون رو پرت کرد عقب؛ اما به عقب پرت شدنش مساوی بود با افتادنش به ته دره!
آیدن داد زد. نه دیر شده بود! چشمام رو بستم، فکرش رو نمی‌کردم این‌جور شه. با صدای برخورد جسم سنگینی چشمام رو با ترس باز کردم. نزدیک لبه پرتگاه شدم، با دیدن جسم بی‌جون و زخمی اژدها همه چی رو فراموش کردم و تنها این جمله تو سرم تکرار میشد، زمان تکرار میشه! اون خواب از جلوی چشمام رد میشد، جیغ زدم و زار زدم:
-نه امکان نداره! بلند شو، بلند شو و بگو همه‌اش دروغ بوده! بگو تو این‌کار ها رو نکردی! بلند شو، نامرد جای زخمت رو قلبمه! خودت چرا رفتی؟!
پشت سر هم جیغ می‌زدم. اشک تموم صورتم رو پر کرده بود. کاش هیچ‌وقت به اون کلبه پا نذاشته بودم، کاش بهش فرصت توضیح می‌دادم، کاش این نجواها دست از سرم برمی‌داشتن، کاش می‌مردم! به هق هق افتاده بودم
-جزاش همین بود!
نه جزاش این نبود! اژدهای بیچاره من! قلبم مچاله شد، قلبم تیر کشید. حس کردم سوراخ عمیقی تو قلبم ایجاد شده. دست گذاشتم روی قلبم و فقط تونستم بگم اخ و بیهوش شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    ***
    با تکونای شدید از بیهوشی در اومدم. شنل پوش بالای سرم بود
    -بلند شو!
    نشستم، توی خونه شنل پوش بودیم، توی همون اتاق زیر پله!
    دستم رو گرفت، از روی تخت بلندم کرد. با بی‌حالی بلند شدم و گفتم:
    -چیکار می‌کنی؟

    -خودت می‌فهمی!
    کشون کشون منو از اتاق بیرون برد و بعد از خونه! از لا به لای درختا با سرعت رد میشد. دلشوره گرفتم، ایستادم و گفتم:
    -من رو داری کجا می‌بری؟
    نیم نگاهی بهم انداخت؛ اما جوابم رو نداد. دستم رو کشید و حرکت کرد. مقاومت می‌کردم تا همراهش نرم؛ یک دفعه ایستاد و برگشت سمتم، بازوهام رو گرفت و بلند گفت:
    -خسته شدم ازت! می‌خوام تحویلت بدم به پادشاه.
    -هه فکر کردی می‌ترسم؟! من دیگه تسلیم شدم، منتظر مرگم!
    خندید و گفت:
    -پس قرار زیاد چشم انتظار بمونی!
    -منظورت چیه؟
    -ملکه مرده.
    -چی؟!
    -و اونا فکر می‌کنن به‌خاطر نحسی توئه! همه جا دنبالت می‌گردن.
    -من نحس نیستم.
    شایدم هستم، آیدن مرد! ملکه مرد! نفر بعدی کیه؟
    -مهم نیست هستی یا نه! منتظر شکنجه باش، به این آسونیا مرگ سراغت نمیاد.
    با صدای ترسیده گفتم:
    -شکنجه؟
    پوزخند زد و گفت:
    -نه هر شکنجه‌ای، شکنجه جادوی سیاه اریس!
    دوباره حرکت کرد.

    -تو که قرار نیست من رو تحویل بدی! از قلبم استفاده کن و معشـ*ـوقه‌ات رو زنده کن! مگه قرار نبود قلبم رو از سـ*ـینه‌ام در بیاری؟!
    به هیچ کدوم از حرفام عکس العمل نشون نمی‌داد و تند تند راه می‌رفت. یه لحظه ایستادم:
    -صبر کن!
    ایستاد؛ اما برنگشت. رفتم جلوش ایستادم و گفتم:
    -تو خیلی راحت می‌تونستی توی یه چشم به هم زدن تو قصر ظاهر شی؛ حتی با اسب اما اینکار رو نکردی، بلکه کندترین راه رو انتخاب کردی! دلیلش چیه؟
    خیره نگاهم کرد و چیزی نگفت. چهره‌اش خیلی جدی بود، هیچی نمی‌تونستم از چهره‌اش حدس بزنم یا از نگاهش. با هیجان ادامه دادم:
    -ممکنه دلیلش این باشه که می‌خوای اجازه بدی من برم؟
    با اون چشمای وحشی جذابش تو چشمام نگاه می‌کرد .یه چین کنار لبش افتاد و گفت:
    -فقط یک دقیقه وقت داری توی دیدم نباشی!
    لـ*ـذت خاصی تموم وجودم رو پر کرد. دوییدم ازش چند قدم فاصله گرفتم و داد زدم:
    -مردم آزار!
    تا خواست برگرده دوتا پا دیگه هم قرض گرفتم و شروع کردم به دوییدنو واقعا دلیلش از این رفتارش چی بود؟ مگه قرار نبود با قلب من معشـ*ـوقه‌اش رو زنده کنه؟! شاید فهمیده به شکستن طلسم نزدیک شده‌ام و دلش برام سوخته! نمی‌دونم درست فهمیدم یا نه؛ اما اون مهربونه! می‌خواد خودش رو سنگدل نشون بده. دلم از این رفتارش ذوق کرده بود. با لبخندی که جمع کردنش دست خودم نبود در حال دوییدن تو جنگل بودم. مسیرم رو تغییر دادم و به سمت درخت آرزو حرکت کردم. بعد از حدود یک ساعت طاقت فرسا رسیدم که با صحنه‌ی بدی رو به رو شدم. نوشته‌های قرمز روی تنه‌ی درخت رو زیر لب زمزمه کردم:
    -درخت مرگ!
    درخت نفرین شده! درخت نحس!
    آهی کشیدم. باعث این اتفاقات آیدن بود. نمی‌تونستم ببخشمش؛ حتی با این که مرگش برام هنوز غیر قابل باوره! هیچ‌وقت فکرش رو نمی‌کردم باهام این کارو کنه! با صدای خش خش برگا برگشتم نگاه به اطراف کردم؛ اما چیزی نبود. یک لحظه یه تیغ از کنار صورتم رد شد و یکم صورتم رو زخمی کرد. با ترس عقب عقب رفتم و به درخت تکیه دادم. با صدای خنده ی وحشتناکی ترسم هزار برابر شد. قلبم درد گرفت. یک دفعه از پشت درختی یه نفر با لباس سرتا پا قرمز با یه نقاب چوبی رو صورتش بیرون اومد؛ فقط یه چیز به ذهنم رسید.
    نقاب دار!
    پس آیدن چی بود؟ می‌خندید و بهم نزدیک میشد. دستش بالا رفت و روی نقابش قرار گرفت و نقابش رو برداشت. دو سه بار پلک زدم زیر لب گفتم:
    -اریس!
    خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
    -مشتاق دیدار!
    روبه روم قرار گرفت. پشت دستش رو نوازش گونه به صورتم کشید، چندشم شد؛ اما راهی واسه عقب کشیدن سرم نداشتم.
    -اولین دیدارمون زیاد خوب نبود. درسته، نه؟
    ازم فاصله گرفت و قدم زنان گفت:
    -امروز اومدم جبران کنم.
    و دوباره خندید. چرا لال نمیشد؟ چرا حس می‌کردم یه اشتباه بزرگ کردم؟
    -راستی حال اژدها کوچولومون چه‌طوره؟
    -منظورت چیه؟
    -آخرین باری که دیدمش حال درستی نداشت.
    -تو بهش دستور می‌دادی اون مردم بی‌گـ ـناه رو بکشه؟ تو نفرت انگیزترین موجود توی دنیایی!
    -من به کسی دستور ندادم؛ هر چی به تو مربوط بشه رو شخصا انجام میدم!
    از حرفاش چیزی نمی‌فهمیدم و گفتم:
    -تو آیدن رو قاتل کرده بودی! اون رو کرده بودی نقاب‌دار قاتل!
    با تعجب و تمسخر گفت:
    -کی؟ من؟
    تعظیم کرد و گفت:
    -نقاب دار هستم!
    بعد بلند بلند شروع کرد خندیدن. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
    -پس...
    وسط حرفم اومد و گفت:
    -عزیزم تبریک میگم، تو قاتل شدی!
    -اما اون علامت...
    -اون بیچاره فقط واسه تحقیق اومده بود.
    -اما اون حرفا...
    دستش رو آورد جلو، از دستش دود سیاهی بیرون اومد.
    -اون حرفا اثر جادوی سیاه بود!
    زانو زدم روی زمین و پشت سرهم تکرار می‌کردم:
    -امکان نداره، امکان نداره، امکان نداره!
    -دختر کوچولو گریه نکن! اون به هر حال داشت می‌میرد.
    خندید و گفت:
    -اژدها عاشق دختر داستان شد؛ اما ناکام موند!
    بلند بلند گریه می‌کردم و مشت می‌زدم تو سـ*ـینه‌م.
    -اصلا نمی‌تونم آخر عشقی رو تلخ ببینم و کاری نکنم!
    دود سیاه دور تا دورم رو در بر گرفت.
    خندید و گفت:
    -تا زمانی که لحظه مرگت فرا برسه کنار درخت آرزوهات زندانی میشی و بعد به عشقت می‌پیوندی!

    دست زد و گفت:
    -می‌دونم خیلی مهربونم!
    خنده کنان ازم فاصله گرفت. همین‌طور که می‌رفت گفت:
    -امید نجات پیدا کردن نداشته باش، تو نامریی شدی رُز!
    و تو جنگل گم شد. این امکان نداره! بلند شدم و اشکام رو پاک کردم. دست به دود سیاه زدم تا ازش عبور کنم؛ اما به شدت به عقب پرت شدم. دوباره اشکام صورتم رو خیس کرد. حقم بود جزای کاری بود که با آیدن کرده بودم، من نحس بودم! مرگ حقم بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    تو فکر بودم که با صدای داد یه نفر از ترس لرزیدم:
    -اریس زود باش!
    صدای شنل پوش بود. چند لحظه بعد صدای خنده اریس، هر جارو نگاه کردم اثری از خودشون نمی‌دیدم؛ اما صداشون می‌اومد.
    -چرا عصبانی میشی؟ داد نزن! نمی‌خوای که اون دختر بفهمه بهش دروغ گفتی؟!
    صداشون یواش‌تر شد.
    -بفهمه مهم نیست، این ذات منه!
    -اوه بله!
    و دیگه صداشون شنیده نشد. پوزخند زدم، به دو رویی مردم این‌جا عادت کرده بودم. این ناراحتیا واسه‌م عادی شده بود. منتظر هم‌چین اتفاقی بودم. می‌دونستم از شنل پوش هیچ خیری به من نمی‌رسه؛ اما باز اشتباه کردم! حالا چه‌جور از این جا خلاص شم؟ تا تاریکی هوا این نزدیکیا پرنده هم پر نزد، حق داشتن می‌ترسیدن! از فکر زیاد خسته شده بودم و کم کم پلکام روی هم افتاد و خوابم برد.
    با صدای خش خش برگا از خواب پریدم. از مواجه شدن با اریس می‌ترسیدم. همه جا تاریک بود. درست نمی‌دیدم تا این‌که یه آهو رو به روم قرار گرفت. یادم به نگهبان دروازه افتاد، واقعا دوست داشتم ببینمش!
    -ببینم باز کی رو پیدا کردی؟
    با ذوق بلند شدم، پریدم بالا و گفتم:
    -نگهبان دروازه من رو می‌بینی؟
    اما با شنیدن این که گفت:
    -اینجا که چیزی نیست.
    ناامید روی زمین افتادم.
    -بیا بریم.
    اما آهو ذره‌ای تکون نخورد. انگار من رو میدید، نگهبان دروازه کنار آهو اومد، دست کشید روی بدن آهو و گفت
    -چرا نمی...
    حرفش رو خورد، جلوتر اومد. دستاش رو از هم باز کرد و گفت:
    -چرا این همه انرژی منفی این‌جاست؟
    کمی به فکر فرو رفت و گفت:
    -حتما به خاطر این درخته!
    بلند شد تا بره که همون لحظه دود غلیظ سیاهی تو هوا پخش شد و چند لحظه بعد اریس با لباس سیاهی به سیاهی باطنش ظاهر شد.
    اریس:دوباره می‌خوای مانع کار من شی؟
    نگهبان پوزخند زد و گفت:
    -مانع؟
    اریس خندید و گفت:
    -درسته مانعی نبود؛ من کارم رو انجام دادم. بهتره بگم مزاحم!
    نگهبان چیزی نگفت و فقط نگاهش کرد.
    اریس:برو وقتم رو نگیر، نمی‌ذارم این آدمیزاد رو ببری!
    لبخندی رو لبم اومد. خوش خودش رو لو داد! در حضور نگهبان از اریس نمی‌ترسیدم.
    نگهبان:آدمیزاد؟
    نزدیک جایی که من بودم اومد و زیر لب گفت:
    -پس انرژی منفی به‌خاطر این بود!
    عصاش رو به دودهای سیاه نامریی دور من زد. دودها در کسری از ثانیه ناپدید شدن. بلند شدم و با ذوق گفتم:
    -نگهبان دروازه؟
    اریس دستش رو به طرف من گرفت. در چشم به هم زدنی چند متر عقب پرت شدم. کتفم درد گرفت. بلند شدم تا برم سمت‌شون که با صدای عصبانی اریس سرجام خشک شدم.
    اریس:کار خوبی نکردی!
    لحظه‌ای بعد بین‌شون جدال به وجود اومد. بدون هیچ وسیله‌ای به هم ضربه می‌زدن. از ترس پشت درخت قایم شده بودم، من مثل دخترای فیلم و رمان شجاع نبودم؛ حتی اگه خودم رو بخوام شجاع نشون بدم و جلو برم بدنم مثل انعکاس دفاعی عمل می‌کنه و نمی‌ذاره جلو برم. دست خودم نیست، می‌ترسم! اریس دودهای سیاه رو به سمت نگهبان فرستاد، نگهبان اعصاش رو به زمین زد. نور سبزی ازش خارج شد و سمت اریس رفت با رسیدن نور سبز به اریس و دود سیاه به نگهبان هر دوشون با شدت به عقب پرت شدن. نگهبان به درخت خورد، انگار گیج شد؛ چون نتونست بلند شه. اریس سریع خودش رو بهش رسوند،
    لبخند زشتی روی لبش بود. روش خم شد و دستش رو گذاشت رو سـ*ـینه‌ش، در برابر چشمای ناباور من دستش از قفسه سـ*ـینه نگهبان رد شد و نگهبان جیغ کشید. وقتی دستش رو از سـ*ـینه نگهبان بیرون آورد توی دستش یه قلب تپنده بود. جلوی دهنم رو گرفتم تا جیغ نزنم. چشمام اندازه توپ شده بود؛ مثل اینکه قلب من رو بیرون کشید. امکان نداره، با عقل جور نیست! چشمام رو باز و بسته کردم؛ اما چیزی که دیدم من رو تا مرز جنون برد.
    اریس:بهت که گفتم مزاحمم نشو!
    دستش رو مشت کرد و قلب نگهبان به خاکستر تبدیل شد و چشمای نگهبان باز موند؛ اما مرده بود! با صدای افتادن چیزی نگاهم رو به سختی گرفتم و به طرف صدا نگاه کردم. قلبم از درد مچاله شد، آهوی بیچاره هم افتاده بود و داشت جون می‌داد، به همین سادگی! قلبم درد گرفته بود، تند تند از چشمم اشک می‌اومد و از ترس سکسکه‌ام گرفته بود. دهنم رو گرفته بودم تا صدام رو نشنوه. فکرش رو نمی‌کردم هم‌چین کاری بتونه بکنه؛ اون شیطان بود! اطراف رو نگاه می‌کرد، دنبال من بود. خودم رو پشت درخت مچاله کردم. می‌ترسیدم حتی یه قدم بردارم. باید چیکار می‌کردم؟ بدون نگهبان چیکار می‌کردم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    جنگل توی سکوت فرو رفته بود و فقط صدای قدم‌های اریس سکوت جنگل رو می‌شکست. از ترس می‌لرزیدم، نفس کشیدن یادم رفته بود. قدم‌هاش داشت نزدیک‌تر میشد؛ فقط دو سه قدم دیگه جلوتر باید می‌اومد تا من رو می‌دید. خسته شده بودم از فرار، از زندگی پر از ترس؛ اما از مرگ و قلب دردم و توی دست اریس افتادن هم می‌ترسیدم. قدم‌هاش رو شروع کردم به شمردن. سه، دو، قدم آخر رو که می‌خواست برداره گفت:
    -اه باید برم، کار دارم!
    بدون شک این رو گفت که من فکر کنم رفته و بیرون برم. خیلی آروم و بدون کوچک‌ترین صدایی نشستم و خودم رو بغـ*ـل کردم. هنوز می‌لرزیدم. نمی‌دونم چه‌قدر گذشت که صدای یواش اریس که گفت
    :
    -لعنتی!

    رو شنیدم. پوزخندی رو لبم اومد؛ پس حدسم درست بود. فکر کنم این دفعه بره! آهی کشیدم. نفر بعدی که قرار به‌خاطر من کشته بشه کیه؟ خیلی دلم می‌خواد انتقام خون آیدن و نگهبان رو از اریس بگیرم؛ اما چه‌جوری؟! چیزی که من دیدم چیزی فراتر از شیطان بود! بعد از چند دقیقه ریسک کردم و از پشت درخت بیرون اومدم. اطراف رو نگاه کردم؛ اما خبری از نگهبان و آهو نبود! با دقت بیشتری نگاه کردم و اطراف رو گشتم؛ اما نبود. اریس اونا رو با خودش بـرده! روی زمین نشستم. انگار تازه به عمق فاجعه‌ای که پیش اومده بود پی بردم. بلند بلند زار زدم، از بی‌کسی خودم، از ترسم، از بی‌گناهایی که به‌خاطر من کشته شدن. گریه می‌کردم و می‌زدم توی سر خودم! نمی‌دونم دیوونه شده بودم یا چی؟ دلم می‌خواست سرم رو بزنم به جایی، حس می‌کردم گنجایشم پر شده و به اندازه کافی کشیدم. از بس گریه کرده بودم حال راه رفتن از این‌جا رفتن رو نداشتم. چشمم خورد به عصای نگهبان و گریه‌ام بیشتر شد. دستم رو نزدیک عصا بردم و تا عصا رو گرفتم یه حس برق گرفتگی بین من و عصا به وجود اومد. هرکار می‌کردم دستم رو باز کنم نمیشد، بعد از چند لحظه کشمکش بین من و عصا بدنم شروع کرد لرزیدن. حالتی مثل تشنج بهم دست داده بود. ترسیده بودم؛ نکنه مار دستم گرفتم؟! چشمام بسته شد و خاطراتی مثل فیلم از جلوی چشمم رد شد؛ خاطرات زندگی نگهبان! بعد از این‌که چشمام رو باز کردم می‌دونستم خاطرات نگهبان رو دیدم؛ اما یادم نمی‌اومد چه صحنه‌هایی رو دیدم و این عجیب بود. عجیب‌تر این‌که حس می‌کردم یکی دیگه شدم. حس می‌کردم حس‌هایی علاوه بر حواس پنجگانه دارم. با صدای یک نفر با ترس نگاهم رو بالا آوردم:
    -تبریک میگم!
    به چهره زنی که خیلی پیر بود نگاه کردم. خندید و دست کشید روی صورتش و گفت:
    -دیگه قرار نیست از این پیرتر شم.
    چیزی واسه گفتن نداشتم، تا حالا با کسی اشنا نشده بودم که خواستار مرگم نباشه.
    -یعنی ممکنه چه قدرتایی داشته باشی؟
    -قدرتی ندارم، من آدمم!
    -می‌دونم.
    -از کجا می‌دونی؟ تو کی هستی؟
    -من کسی نیستم.
    -یعنی چی؟ از کجا اومدی؟
    بلند شدم، چیزی نگفت و توی سکوت نگاهم می‌کرد. دستم رو زدم به بازوش که بگم حواست کجاست؛ اما دستم ازش رد شد. جیغی کشیدم شروع کردم به دوییدن. روح بود، روح!
    یه دفعه جلو راهم سبز شد. با ترس وایسادم و چشمام رو بستم و گفتم:
    -برو برو!
    -کجا برم؟ من تو ذهن توام!
    با تعجب چشمام رو باز کردم گفتم:
    -یعنی تو توهمی؟
    دیوونه شدم؟
    نچ نچی کرد و گفت:
    -با وجود چیز که دستته نمی‌تونی بگی من توهمم!
    من که چیزی دستم نیست. به دستم نگاه کردم، چشمام از چیزی که توی دستم بود گرد شد.
    -چرا عصا چسبیده به دستم؟!
    - تا زمانی که تو به چیزی که هستی باور نداشته باشی ازت جدا نمیشه.
    -نکنه من نگهبان شدم؟
    اره حتما همین‌طوره؛ چون نگهبان مرد. عصا و خودش قدرتمند بودن! من وقتی اون عصا رو گرفتم قدرت عصا و مسولیتش به من رسیده. این‌جور می‌تونم انتقام بگیرم.
    -نه تو نگهبان نشدی.
    همه فکرام دود شد و رفت هوا!
    -پس من باید باور کنم چی هستم؟
    خیره نگاهم کرد و بعد از چند لحظه گفت:
    -ناجی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    f78ab60b5344d6b4ec4c30b55f26a18b.jpg

    -ناجی؟
    -بله؛ بهتر حرکت کنی. توی راه واسه‌ت میگم.
    راه افتادم و گفتم
    :
    -اما من کی رو باید نجات بدم؟

    -این دنیا رو!
    لبخندی زدم از اینکه چیز جدید و شوکه کننده‌ای نشنیدم. گفتم:
    -می‌دونم!
    -نه نمی‌دونی!
    سوالی نگاهش کردم که گفت:
    -تو فقط فکر نجات خودت هستی، نه این دنیا!
    -باید خودم رو نجات بدم تا بتونم طلسم این دنیا رو بشکنم.
    -شاید نجات خودت تو نجات این دنیا باشه.
    از حرفش چیزی نفهمیدم که گفت:
    -این عصایی که تو دستته نسل به نسل به ارث رسیده تا این‌که اخرین نگهبان مرد و به تو رسید.
    -اره متاسفانه خیلی غم انگیز بود؛ اما با این عصا چه کاری میشه کرد؟
    -هرکسی یه حیوون درونی داره.
    -یعنی چی؟
    -ببین هرکس تو وجودش خلق و خوش مثل یه حیوونه! وقتی این عصا رو دستت می‌گیری حیوونت سمتت کشیده میشه و جزئی از تو میشه!
    -چه جالب!
    -اما درمورد تو نمی‌دونم؛ چون تو آدمی!
    -تو چی هستی؟
    -راهنمای نگهبان‌ها.
    -خب دیگه این عصا چه قدرتی داره؟
    -به ظاهر هرکس نگاه کنی باطنش رو نشون میده و اگه باطن زشتی داشته باشه باعث عذاب وجدان و شرم طرف میشی!
    از قدرتای عصا خوشم اومده بود. محکم‌تر تو دستم گرفتمش و گفتم:
    -دیگه چی؟!
    -دیگه هیچی! بقیه قدرتا از خود نگهبانا بود.
    -فکر می‌کنی من چه حیوونی باشم؟
    -نمی‌دونم با روحیه و اخلاقت آشنا نیستم. خودت فکر می‌کنی چه حیوونی هستی؟
    فکر کردم و حیوون مورد علاقه‌ام رو گفتم:
    -از اسب خوشم میاد.
    -اسب حیوون همراه هر نگهبانی نمیشه؛ چون نماد پاکیه و خیلی باید پاک باشی که حیوون همراهت اسب باشه.
    دیگه حرفی بین‌مون زده نشد. وقتی از محل حادثه به اندازه کافی دور شدم کنار چشمه‌ای نشستم. خیره به آب تو فکر بودم، از کجا به کجا رسیدم؟! هرچی بهش فکر می‌کنم واسه‌م محال‌تر به نظر می‌رسه و فکر می‌کنم همه‌ش خوابه! با صدای خس خسی با وحشت به عقب برگشتم. دردسرا تمومی نداشت! پلنگی به سیاهی شب بهم نزدیک میشد. اول خیلی ترسیدم و بلند شدم و توی حالت آماده فرار بودم؛ اما با یاد آوری حیوون همراه چشمام به بزرگترین حد ممکن گرد شد. نگاه راهنما کردم، اونم تعجب کرده بود. یواش با اعتراض گفتم:
    -نگو این حیوون همراه منه!
    قلبم تند تند میزد. هرچی اون جلو می‌اومد من عقب می‌رفتم. یه دفعه با یه پرش بلند کنارم قرار گرفت و پایین پام نشست. بدنش که به پام خورد تموم موهای تنم سیخ شد، با ترس نگاه پایین کردم، با چشمای زردش که تو شب برق میزد من رو تا مرز سکته می‌برد.
    -امکان نداره.
    -چی؟
    -هیچ‌وقت یه یوزپلنگ سیاه همراه نگهبان نبوده!
    راست میگی؟! تو رو خدا این رو از من جدا کن!
    -تو چه‌جور آدمی هستی؟
    تند تند پشت سر هم گفتم:
    -ترسو، دست و پا چلفتی، ملنگ، دم دمی مزاج! من حیوونم یه گنجشکه!
    با ترس گفت:
    -من هیچی راجع به خصوصیات حیوون همراهت نمی‌دونم.
    و در کسری از ثانیه غیب شد! با تعجب به جای خالیش نگاه می‌کردم که با خیس شدن پام پریدم عقب و با انزجار گفتم:
    -تو پای من رو لیس زدی؟
    هم‌چین نگاهم کرد که پام رو بردم جلو و گفتم:
    -نوش جانت!
    نمی‌دونم چرا حس کردم داره می‌خنده. حتما خل شدم! از ایستادن خسته شده بودم نشستم و گفتم:
    -خیلی وقته دوستی ندارم.
    -راستش رو بخوای یکی رو داشتم، اما از دستش دادم از این به بعد...
    با تامل نگاهش کردم و در اخر گفتم:
    -تو دوست من!
    دستم رو با ترس بردم جلو، بعد از چند ثانیه که اندازه چند سال گذشت دستم رو گذاشتم روی سرش و نوازشش کردم. حس بی‌نهایت خوبی داشت که فکر نمی‌کردم هم‌چین حسی ازش بگیرم. لبخند زدم. من و اون کاملا متضاد هم بودیم! من سفید اون سیاه، ترکیب جالبی می‌شیم!
    بعد از حدود یک ساعت که با یوزپلنگ حرف زدم از اتفاقات امشب گفتم، کنارش خوابم برد. با این‌که ازش می‌ترسیدم حس خوبی بهم می‌داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    ***
    دوباره کابوس می‌دیدم، بهم نزدیک شد و گفت:
    -بفهم پایان خوش فقط تو قصه‌هاست!
    چیزی نگفتم که با غم گفت:
    -این‌قدر تلاش نکن، همیشه تاریکی پیروز میشه.
    و محو شد. به اطراف نگاه کردم، دنبالش گشتم. یه دفعه از فاصله‌ی زیادی صداش اومد.
    -مرگ منتظرته!
    جیغ زدم:
    -برو، دست از سرم بردار!
    چشمام رو باز کردم و زیر لب گفتم:
    -فقط یه کابوس بود!
    اطراف رو نگاه کردم. خبری از یوزپلنگ نبود. صدای شکمم بلند شد، معده‌م داشت سوراخ میشد. از وقتی تو این دنیا اومده بود لاغر شدم! دست و صورتم رو با آب چشمه به سختی شستم، عصای مزاحم باعث میشد فقط از یه دستم بتونم استفاده کنم. بلند شدم، باید غذا پیدا می‌کردم؛ اما باید منتظر یوزپلنگ بمونم تا برگرده! چند دقیقه منتظر شدم؛ اما نیومد. فشارم داشت می‌افتاد. حرکت کردم و دنبال میوه می‌گشتم؛ اما هرچی پیدا میشد جز میوه! بعد از گذشت حدود یک ساعت به توتای وحشی قرمز رنگ و آبداری رسیدم. تند تند چندتا چیدم. دستم رو بردم طرف دهنم که بمب از آسمون افتاد پشت سرم، سه متر پریدم بالا! برگشتم دیدم یوزپلنگ پشت سرمه!
    -تو دیگه کجا بودی؟
    نگاهش کشیده شد سمت بالای درخت!
    -عجب! حالا اگه اجازه بدی می‌خوام توت بخورم.
    چشماش رو تیز کرد و دندوناش رو نشونم داد. بی‌تفاوت بهش شونه‌ام رو انداختم بالا و توت رو به دهنم دوباره نزدیک کردم که حس خطر تمام وجودم رو در بر گرفت. از این حس بد لرزیدم، توتا رو ریختم زمین خودم رو بغـ*ـل کردم و گفتم:
    -این دیگه چی بود؟
    یوزپلنگ تمام توتا رو له کرد که گفتم:
    -لاغر باشم من رو بخوری باز گشنه می‌مونیا! باید بذاری غذا بخورم.
    دهنش رو کج کرد، چشمام گرد شد و گفتم:
    -تو الان به من پوزخند زدی؟
    بدون نیم نگاهی به من حرکت کرد. این رفتارش عجیب شبیه یکی بود! راه افتادم و گفتم:
    -گشنمه!
    قدماش رو تندتر کرد و دویید و از دیدم محو شد. اینم کارش معلوم نیست. سرگردون راه می‌رفتم توی جنگل که یوزپلنگ با دهن پر از موز از دور داشت می‌اومد. با ذوق دوییدم سمتش و گفتم:
    -تو محشری، از همه سری!
    موزا رو انداخت روی زمین. تند تند موزا رو برمی‌داشتم و می‌خوردم. بعد از تموم شدن موزا یادم به یوزپلنگ افتاد. نگاهش کردم و گفتم:
    -تشکر فراوان! تو نبودی از گشنگی مرده بودم.
    بهم نزدیک شد. سرش رو زد به عصا و توی چشم به هم زدنی محو شد. شوکه از چیزی که دیده بودم. خشکم زد و گفتم:
    -الان اون همه حجم کجا رفت؟!
    با صدای پیرزن به خودم اومدم.
    -خودت رو باور کن و هرچی زودتر اون یوزپلنگ رو از خودت دور کن!
    -چرا؟ اصلا چرا یهویی رفتی؟
    -وقتی اون هست من نمی‌تونم باشم. من راهنمای پاکم؛ اما اون هرچی هست جز ناپاکی و تاریکی چیزی نیست!
    -اون خیلی مهربونه!
    -من نمی‌دونم اون چیه؛ اما یه حیوون عادی نیست. شاید اصلا حیوون نباشه!
    -چی؟
    -باید هرچی زودتر اون عصا رو ول کنی.
    -منم همین رو می‌خوام؛ اما نمیشه!
    -نمی‌خوای؛ وگرنه میشد. قبول کن ناجی هستی!
    صدام رو بردم بالا و گفتم:
    -قبول کردم، می‌دونم!
    -پس چرا هیچ‌کاری نمی‌کنی؟
    -باید چیکار کنم؟ نه راه رفت دارم نه راه برگشت.
    -عاشق شو!
    خندیدم و گفتم:
    -یکی رو نشون بده عاشقش شم نمیره.
    -امتحان کن، شاید نمرد! عاشق شو!
    -مگه عاشق شدن الکیه؟!
    با حرص نگاهم کرد و گفت:
    -خوبه پس منتظر مرگت باش؛ چون چیزی تا رسیدن فرشته مرگت نمونده!
    یادم به حرفای دختر کابوس افتاد. پایان خوش فقط تو قصه‌هاست!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    دوباره از جلو چشمام ناپدید شد. این دیگه چه زندگیه؟ کاش میشد برگردم، دلم واسه زندگی عادی تنگ شده بود. دلم واسه هرچی که داشتم و دیگه ندارم تنگ شده. با عصبانیت عصا رو زدم به تنه درخت و در کمال تعجب عصا شکست و از دستم افتاد. با بهت روی زمین نشستم. دو تیکه عصا رو توی دستام گرفتم، باورم نمیشد به این راحتی شکست و جدا شد! عصای شکسته تو دستام تبدیل به خاکستر شد و توی هوا پخش شد. خاکسترا به سرعت تو هوا می‌چرخیدن و در کسری از ثانیه با سرعت شب و روز از جلو چشمام می‌گذشت. مثل سکته‌ای‌ها به شب و روزایی که پشت سرهم می‌گذشت نگاه می‌کردم؛ حتی درخت روبه‌روم شکوفه زد تا این‌که تو صبح زیبای بهاری گذشتن و روزا متوقف شد. بلند شدم و اطرافم رو نگاه کردم؛ یعنی چه‌قدر گذشته بود؟ یعنی زمان به این سرعت رد شد؟ یعنی دو ماه تموم شد؟ الان من باید مرده باشم؟ چه اتفاقی افتاده؟ ناگهان تو آغـ*ـوش یکی فرو رفتم، شوکه شدم. خودش رو ازم جدا کرد که نگاهم افتاد بهش! اون این‌جا چیکار می‌کرد؟! چرا من رو تو آغوشش گرفته بود؟ لبخندی بهم زد و گفت:
    -نگرانت شدم معلومه کجایی؟
    با تعجب زیر لب گفتم:
    -چی؟
    موهام رو بهم ریخت و گفت:
    -نمیگی بدون خبر ازم جدا میشی و من سکته می‌کنم؟
    از تعجب و ترس سکسکه‌ام گرفت. زیر لب گفتم:
    -سکته می‌کنی؟
    لبخند دندون نمایی زد و گفت:
    -بله شنل پوشت سکته می‌کنه!
    دست گذاشتم روی قلبم و افتادم زمین. چی داشت می‌گفت ؟دیوونه شده بود؟ نگران کنارم روی زمین نشست و گفت:
    -دوباره قلبت درد گرفت؟ خیلی وقت نداریم رز من! تا دو روز دیگه باید دو شمع مونده رو روشن کنیم.
    صدام رو بلند کردم و گفتم:
    -معلومه داری چی میگی؟
    با تعجب نگاهم کرد که گفتم:
    -این‌جا چه خبره؟
    -رز چیزی شده؟ از من ناراحتی؟
    بلند شدم، خنده‌ای عصبی کردم و گفتم:
    -دست بردار! این رفتار اصلا بهت نمیاد. سرت جایی خورده؟ همین یکی دو روز پیش من رو دادی دست اریس تا ازم خلاص شی!
    با تعجب گفت:
    -اون قضیه یک ماه و نیم پیشه!
    داد زدم:
    -یک ماه و نیم پیش؟
    نگران بلند شد. دوباره نزدیکم اومد تا خواستم عقب برم سرم رو توی آغوشش گرفت و گفت:
    -چرا این‌جوری شدی؟! حالت خوبه؟
    به زور از بغلش جدا شدم و گفتم:
    -من اصلا نمی‌دونم تو چی میگی! می‌فهمی؟
    -نه نمی‌فهمم.
    -اخرین چیزی که یادمه اینه که نگهبان شده بودم. یه یوزپلنگ مشکی داشتم، یادم نمیاد با جناب شنل پوش صمیمی بوده باشم!
    اول تعجب کرد و بعد ناراحت گفت
    :
    -آسیبی دیدی؟ چیزی خوردی؟ جادو شدی؟

    با اکراه توی چشماش نگاه کردم و گفتم:
    -هیچ‌کدوم!
    داد زد:
    -پس چرا یادت نیست؟
    -چی؟
    -اتفاقی که افتاد، خودمون رو!
    با اکراه گفتم:
    -خودمون رو؟
    اصلا حاضر نبودم چیزی بین من و شنل پوش باشه، مردک خبیث!
    -اره؛ چه‌طور ممکنه؟!
    -ببین من عصا رو شکستم، تو دستام پودر شد، روزا به سرعت گذشت و تو جلوم ظاهر شدی!
    با عصبانیت گفت:
    -تو چیکار کردی؟
    -چیکار کردم؟
    دوباره داد زد:
    -این اتفاق کی افتاد؟
    -یه روز بعد از این‌که نگهبان شده بودم.
    با دست رو پیشونیش کوبوند و گفت:
    -تو چیکار کردی؟!
    -چیکار کردم؟
    دوباره اخلاقش مثل قبل شد. پوزخند زد و گفت:
    -زمان رو جلو بردی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    شوکه گفتم:
    -چیکار کردم؟
    دوباره پوزخند زد و گفت:
    -چه‌طوری از تو بی‌عقل خوشم اومد؟!
    عصبانی شدم و هیچی نگفتم. چند دقیقه تو سکوت گذشت تا گفتم:
    -این مدت چه اتفاقاتی افتاده؟
    -می‌تونستی زمان رو جلو نبری و خودت ببینی!
    دیگه خونم به جوش اومد.
    -دِ لعنتی من که نمی‌دونستم این‌کار رو کنم زمان جلو میره.
    -چی رو می‌خوای بدونی؟
    کنجکاو بودم بدونم چرا اول رفتار عاشقانه باهام داشت، به خاطر همین گفتم:
    -اول درمورد من و...خودت بگو.
    -نمیگم!
    -واسه چی؟
    خیلی ریلکس جواب داد:
    -من نمی‌دونستم تو احمقی! حالا که فهمیدم پشیمون شدم، تو هم که چیزی یادت نیست پس هیچی بین‌مون نبوده و نیست.
    کارد می‌زدی خونم در نمی‌اومد! گفتم:
    -من احمقم؟
    -اره!
    -خودتی!
    -باهوش‌ترین فرد روی این سرزمین منم.
    یادم اومد از صد درصد ظرفیت مغزش استفاده می‌کنه، متاسفانه درست میگه! بحث رو عوض کردم و گفتم:
    -یوزپلنگم کجاست؟
    با تمسخر گفت:
    -یوزپلنگت؟
    -بله.
    -همین‌جاست!
    اطراف رو نگاه کردم و گفتم:
    -کو؟
    پوزخند زد که یادم به یوزپلنگ افتاد و با بهت گفتم:
    -نه!
    -اره!
    -تو؟!
    -اره!
    -چه‌جوری ممکنه؟!
    بحث رو عوض کرد و گفت:
    -سوال نکن و گوش بده! تو این مدت فهمیدیم آیدن نمرده.
    تا خواستم ابراز خوشحالی کنم و هیجانم رو نشون بدم چپ چپ نگاهم کرد و ادامه داد:
    -اما به شدت مریضه؛ چون عاشق توئه!
    -چرا نمرده؟!
    -دوست داشتی بمیره؟ ناراحت نباش چیزی نمونده تا بمیره!
    با خشم نگاهش کردم و گفتم:
    -نخیر منظورم این بود که طلسم من اینه هرکی عاشقش شم می‌میره و هرکی عاشقم شه می‌میره؛ ولی چه‌طور نه تو مردی نه آیدن؟
    لبخندی زد و گفت:
    -من که عاشقت نیستم.
    زورم گرفت! گفتم:
    -آیدن چی؟
    -چون اژدهاست بدنش مقاومه نسبت به هر طلسمی! حالا که دارم فکر می‌کنم خیلی به آیدن میای؛ حتی قیافه‌هاتونم شبیه همه!
    منفور نگاهش کردم و گفتم:
    -قیافه‌ام؟
    -اره مگه وقتی اژدها میشه ندیدیش؟!
    -تو چی؟! خودت رو دیدی سوسمار؟! حالا آیدن کجاست؟
    -تو کلبه نزدیک شهر.
    -می‌خوام برم پیشش.
    -نمی‌تونی.
    با حرص نگاهش کردم که گفت:
    -نزدیکش شی حالش بدتر میشه!
    حرصم رو در آورده بود؛ واسه اینکه حرصش بدم گفتم:
    -آزمایش رو معشـ*ـوقه‌ات چه‌طور پیش میره؟!
    -یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم راجع به این موضوع حرفی بزنی.
    لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
    -خودت که می‌دونی من چیزی یادم نیست.
    قشنگ معلوم بود داره حرص می‌خوره. لبخندم از حرص خوردنش کنار نمی‌رفت و گفتم:
    -دیگه چه اتفاقاتی افتاده؟
    -دوتا شمع دیگه باید روشن کنیم. شمع بعدی مثل قبل روشن میشه؛ اما شمع اخر با برآورده شدن آرزو روشن نمیشه!
    -پس چه‌طور روشن میشه؟
    -نمی‌دونم!
    -اریس چی شد؟!
    -مثل قبل دنبال توئه؛ اما به لطف من نمی‌تونه نزدیکت شه.
    خندیدم و گفتم:
    -وای چقدر مضحک میشی عاشقانه رفتار می‌کنی!
    پوزخند صداداری زد و گفت:
    -اگه معجون عشق تو نوشیدنیم نمی‌ریختی اون رفتار رو هیچ‌وقت نمی‌دیدی!
    اه چرا هیچی یادم نمیاد؟! گفتم:
    -به هر حال تو اعتراف کردی از من خوشت میاد!
    -تحت تاثیر معجون بودم.
    راه افتادم و با حرص گفتم:
    -که این‌طور!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    باهام هم قدم شد. بعد از چند دقیقه سکوت گفتم:
    -یعنی میشه برگردم زمین؟
    -اره.
    اول متوجه نشدم چی گفت؛ اما بعد که فهمیدم هم‌چین برگشتم سمتش گردنم پیچید. دست گذاشتم روی گردنم و گفتم:
    -آخ آخ!
    هیچ توجهی بهم نکرد که بلندتر گفتم:
    -آخ چه‌قدر گردنم درد گرفت!
    انگار ناشنوا بود. پوف بلندی کشیدم و گفتم:
    -چه‌جوری میشه برگردم تا از دست تو یکی راحت شم؟!
    یه تای ابروش رو برد بالا و گفت:
    -چراغ جادو!
    خندیدم و گفتم:
    -چراغ جادو؟ همون که یه غول ازش بیرون میاد و سه تا آرزوت رو برآورده می‌کنه؟!
    -اره تو از کجا می‌دونی؟
    چشمام رو گرد کردم و گفتم:
    -من رو مسخره کردی؟!
    -بهم می‌خوره مسخره‌ت کنم؟
    به قیافه جدیش نگاه کردم و گفتم:
    -چراغ جادو علاءالدین؟
    -علاءالدین کیه؟!
    -همون کسی که چراغ جادو رو داره.
    -کسی چراغ جادو رو نداره.
    -نکنه مثل قصه علاءالدین باید پیداش کنیم؟!
    -چی میگی؟
    -ببین تو زمین که بودم یه قصه بود به اسم علاءالدین! تو این قصه علاءالدین یه چراغ جادو پیدا می‌کنه که با استفاده از اون می‌تونه سه تا آرزو کنه، جالبه نه؟
    -اره؛ ولی تو این سرزمین کسی نتونسته چراغ جادو رو پیدا کنه.
    -چرا؟چون کسی نمی‌دونه کجاست؟ یا افسانه‌اس؟!
    -اتفاقا همه می‌دونن کجاست؛ اما نتونستن پیداش کنن.
    -شاید اونجایی که فکر می‌کنن نیست.
    -امکان نداره.
    -میشه ما هم بریم بگردیم؟
    -اول باید فکر نفرین تو باشیم.
    سرم رو بالا پایین کردم. دل تو دلم نبود از این‌که می‌دونستم شاید بشه برگردم زمین پیش خانواده و دوستام!
    شنل پوش بشکن زد و تو خونه‌اش ظاهر شدیم. یادم به قبلا افتاد، به روزی که وارد این خونه شده بودم و مردی رو نجات دادم. مرد از شنل پوش می‌ترسید؛ نه تنها مرد بلکه همه افراد این سرزمین؛ اما نمی‌دونم چرا من ازش نمی‌ترسیدم. بهش نگاه کردم. حتی قیافه وحشتناکی هم نداشت؛ فقط روی مخ بود!
    -میری دنبال آرزو؟
    -نه
    - چرا؟
    -خسته‌م.
    -یعنی نمیری؟
    -نه.
    -خیلی وقت ندارما!
    -خب؟
    -می‌میرما!
    -خب؟
    روم رو اون‌ور کردم و گفتم:
    -بیشعور!
    -می‌تونی آرزوی من رو برآورده کنی!
    با ذوق پریدم بالا، برگشتم سمتش و گفتم:
    -چه آرزویی؟
    -حدس بزن.
    با حرص نگاهش کردم و گفتم:
    -معشـ*ـوقه‌ات رو زنده کنم!
    -از ناتواناییات نگو.
    ایشی گفتم. فکر کردم و بعد با احساس گفتم:
    -عاشقتم.
    نگاهی گذرا بهم کرد، دست به سـ*ـینه ایستاد و گفت:
    -بعدی!
    اگه زورم می‌رسید خفه‌اش می‌کردم، گفتم:
    -آرزوت این نیست من رو ببوسی؟
    نگاهم کرد. لحظه‌ای به ظاهر کوتاه نگاه‌مون به هم گره خورد. سریع به خودم اومدم و گفتم:
    -خودت بگو.
    با صدای آرومی گفت:
    -از اونجایی که دلم واسه‌ت می‌سوزه یه آرزوی کوچیک می‌کنم.
    منتظر نگاهش کردم که گفت:
    -معجون تغییر چهره بخور و واسه چند ساعت شبیه ماریا شو!
    هه دلت واسه خوده عاشق مجنونت بسوزه!
    نمی‌دونم چرا به ماریا حسودیم شد و از این مرد روبه‌روییم ناراحت شدم. تو این مدت من حسی به این مرد پیدا کرده بودم؟ امکان نداره!
    نمی‌دونم چرا این‌جور شده بودم. ازش خیلی دلگیر شدم، باید قبول می‌کردم تا زودتر از این وضعیت نجات پیدا کنم تا دیگه نبینم، دلش برام می‌سوزه! گفتم
    :
    -قبوله!

    سرش رو بالا و پایین کرد و گفت:
    -پس برو تو اتاقت منتظرم باش.
    مثل ربات راه افتادم سمت خونه و وارد خونه شدم. بدون نگاهی به اطراف در اتاق رو باز کردم. روی تخت نشستم. منتظر بودم. من منتظر تموم شدن نفرین و اون منتظر دیدن معشـ*ـوقه‌اش!
    حدود نیم ساعت منتظر بودم تا این‌که در اتاق زده شد.
    وارد اتاق شد تو یکی از دستاش لباس بود و توی یکی از دستاش معجون. گفت:
    -میشه این رو هم بپوشی؟
    هیچ‌وقت این لحن ملتمس رو ازش نشنیده بودم؛ یعنی این‌قدر اون دختر ارزشش رو داشت؟ دندونام رو روی هم ساییدم. خواستم بگم نه؛ اما گفتم:
    -باشه.
    -این رو بخور و بخواب! وقتی بیدار شی تغییر کردی.
    از دستش گرفتم. از اتاق بیرون رفت، قطره اشکی مزاحم روی گونم چکید؛ حتی نمی‌دونستم چرا!
    لباس رو پوشیدم. معجون رو یه نفس سر کشیدم و به ثانیه نکشید که حس خواب تنم رو در بر گرفت. خواب آلود روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم. نمی‌دونم چه‌قدر خوابیده بودم. جرئت بیرون رفتن رو نداشتم؛ حتی جرئت نگاه کردن به آینه! دلم نمی‌خواست با دختر زیبایی رو به رو شم. با اکراه از سرجام بلند شدم و چشمام رو بسته بودم. رو به رو آینه قرار گرفتم و با شمارش یک، دو، سه چشمام رو باز کردم. با دیدن چهره‌ام یا چهره ماریا چیزی درونم شکست. کاملا متضاد من بود. چشمای آبی، موهای مشکی، صورت کشیده، لبای بزرگ... بدون اغراق زیبا بود!
    امکان نداشت شنل پوش از کسی مثل من خوشش بیاد. راست می‌گفت، حتما تحت تاثیر معجون عشق بود! چرا می‌ترسیدم از روبه‌رو شدن این دختر با شنل پوش؟! اگه می‌خواستم بیشتر فکر کنم هیچ‌وقت از این اتاق بیرون نمی‌رفتم. بدون هیچ فکر دیگه‌ای در اتاق رو باز کردم. شنل پوش خیره به در اتاق بود و دیدن غیر منتظره من شوکه‌اش کرد و لیوانی که دستش بود افتاد و با صدای بدی شکست؛ اما اون مبهوت من نه، ماریا شده بود! اخمام توی هم رفت. قدمی جلو گذاشت، هرچی نزدیک‌تر میشد اخمای من بیشتر توی هم می‌رفت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    با شوق گفت:
    -ماریا!
    مثل این‌که حواسش نبود من رزم نه ماریا!
    دستم رو گرفت و گفت:
    -دنبالم بیا!

    راه افتاد، دنبالش کشیده شدم. به طبقه بالا رفت. در یکی از اتاقا رو باز کرد و محو دیدن اتاق شدم. تموم دیوارای اتاق با برگ و شاخه درختا پوشیده شده بود. میز آینه و تخت از گلای تازه شکوفه زده و زیباتر از همه سقفی که از شیشه بود و آسمون خودنمایی می‌کرد!
    -یادته عاشق طبیعت بودی؟ این‌جا رو ببین!
    چیزی نگفتم، چیزی نداشتم بگم، مخاطب حرفاش ماریا بود نه من! غرق گذشته شده بود و از خاطرات‌شون می‌گفت. لبم رو گاز می‌گرفتم تا حرفی نزنم و حس خوبش رو خراب نکنم. حرف نزدم تا لبخند واقعیش رو از یاد نبرم!
    -همه اینا بخاطر توئه! نمی‌خوای برگردی و من رو از تنهایی در بیاری؟
    داشت زیاده روی می‌کرد، نه؟! تنها؟ پس من این‌جا هویجم؟ دستام رو مشت کرده بودم، اگه یه حرف دیگه میزد می‌زدم توی صورتش! بازوهام رو گرفت و پیشونیم رو بوسید. حسی مثل لـ*ـذت از رسیدن بهار تموم وجودم رو پر کرد؛ اما این حس متعلق به من نبود! خودم رو خواستم بکشم عقب؛ اما محکم گرفته بودتم. خیلی داشتم خودم رو کنترل می‌کردم؛ اما نمیشد!

    -اه بسه دیگه!
    به خودش اومد. دستش رو برداشت و عقب رفت. بدون این‌که نگاهش کنم از اتاق بیرون رفتم. با سرعت پله‌ها رو طی کردم و وارد اتاقم شدم. روی تختم دراز کشیدم و پتو هم روی سرم کشیدم. نمی‌دونم با کی قهر بودم، با اون یا خودم؛ اما چیزی که می‌دونستم این بود از شخصی به اسم ماریا بی‌زارم! حالا که دارم فکر می‌کنم از شنل پوش هم بدم میاد؛ عاشق مرموز! در اتاق زده شد. برنگشتم تا ببینمش.
    -معجون رو می‌ذارم روی میز! بخور و بخواب.
    جوابی بهش ندادم. حوصله‌اش رو نداشتم، حاضر نبودم ببینمش! بسته شدن در اتاق خبر از رفتنش می‌داد. نفسم رو آزاد کردم، بالاخره رفت! تا حالا عاشق نشده بودم و قرارم نیست بشم. مردم میگن هیچ عشقی توی دنیا مثل عشق اول نیست! به این نتیجه رسیدم درست میگن؛ حتی شنل پوش تاریکم بعد از مرگ معشـ*ـوقه‌اش هنوز عاشقشه! خوش به‌حال‌شون! من که بخیل نیستم امیدوارم به هم برسن. یه صدا از ته دلم گفت اره جون خودت! پتو رو کنار زدم و معجون رو از میز کنار تخت برداشتم و خوردم. دلم واسه قیافه خودم تنگ شده بود. بعد از تموم کردن معجون دوباره خواب سراغم اومد.
    ***
    -یعنی چی؟
    -فکر نکنم دلت بخواد بدونی!
    با حرص نگاهش کردم و گفتم:
    -دلم می‌خواد بدونم.
    با زبون عجیبی نوشته به وجود اومده روی شمع آخر رو خوند.
    -خب؟
    -آخرین شمع با قربانی عشق روشن میشه.
    -یعنی چی؟
    -یعنی کسی که عاشقته باید بمیره تا شمع آخر روشن شه و نفرین تو برداشته شه!
    بدون هیچ فکری گفتم:
    -فکر کن من و تو عاشق هم بودیم بعد تو خودت رو می‌کشتی واسه‌م!
    دستام رو کوبیدم به هم و گفتم:
    -مثل فیلما!
    لبش رو کج کرد و گفت:
    -فکر کن من و تو عاشق هم بودیم بعد تو حاضر نمی‌شدی من بمیرم؛ پس تن به مرگ می‌دادی!
    دستاش رو کوبید به هم و گفت:
    -مثل فیلما!
    چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
    -اگه تو فیلم ببینی!
    حالا می‌دونستم نمی‌دونه فیلم چیه؛ اما واسه این‌که از غرورش زده نشه نمی‌پرسید، هه!
    دوباره به شمع آخر نگاه کردیم؛ فقط یکی مونده بود. هر دومون تو فکر بودیم که همزمان گفتیم:
    -اره!
    -نه!
    -چی نه؟
    -چی اره؟!
    -نمی‌دونم چرا این روزا این‌قدر از خود گذشته شدم.
    -چه‌طور؟
    -مگه نباید قربانی عشق شمع آخر باشه؟
    -خب؟
    -خب آیدن بهترین گزینه‌اس!
    وای غیر قابل تحمل بود!
    -اول که اصلا موافق نیستم دوم چه ربطی به از خودگذشتگی شما داره؟
    روش رو کرد طرف دیگه و گفت:
    -کلی گفتم!
    -اها!
    -خب پس بریم منتظر باشیم.
    -منتظر چی؟
    -منتظر فیلم، اِ اشتباه گفتم برنامه زنده!
    شاید می‌دونه فیلم چیه! از این هیچی بعید نیست؛ اما حتما یه روز مونده به مرگم این رو می‌کشم! رُز عزیزم امروز همون روزه! از خودم و شنل پوش حرصم گرفته بود. پام رو کوبیدم زمین، چیزی نگفتم یا بهتره بگم چیزی نداشتم بگم. به هر حال من نمی‌ذارم آیدن به‌خاطر من بمیره! حاضر بودم بمیرم؛ اما اون رو دوباره نکشم! آخر قصه‌ی من همین بود! نمی‌خوام یه روز زندگی رو به خودم سخت بگیرم. با لبخند به طرف شنل پوش برگشتم و گفتم:
    -بریم!
    اول تعجب کرد؛ اما چیزی نگفت و باهام همراه شد. توی راه بودیم، بدون حرف به منظره زیبا به‌خاطر لطف بهار نگاه می‌کردیم تا این‌که من گفتم:
    -یه کار خارق العاده کن!
    -چی؟
    -یه کار عجیب کن! بذار ببینم چیکار می‌تونی کنی؟!
    -به اون جوانه نگاه کن.
    خیره شدم به جوانه کوچیکی که از خاک بیرون زده بود و بعد از گذشت چند لحظه جوانه شروع به رشد کرد. بزرگ و بزرگ‌تر میشد و من از شدت تعجب و تحسین کلمه‌ای برای بیان حسم پیدا نکردم تا در آخر اون جوانه تبدیل به بوته گل رز مشکی شد. دوییدم سمت گلای رز و یکیش رو گرفتم دستم، حس خاصی داشتم.
    -چرا مشکی؟
    -به‌خاطر نیروی تاریکم.
    -اما زیباترین گل رزیه که دیدم!
    -مثل تو!
    -چی؟!
    -نه؛ تو اسمت رُزه! سفیدم هستی، مثل گل رز سفید می‌مونی!
    نمی‌دونم تعریف بود یا نه، اما من رو ذوق مرگ کرد! گفتم:
    -چه‌طوری تونستی؟
    -فکر کنم کاری نیست که من نتونم.
    نمی‌ذاره دو دقیقه ازش خوشم بیاد. خدای اعتماد به نفس! دوباره محو زیبایی گلای رز مشکی شدم.
    یه گل رز چیدم و کنار گوشم زدم. از دیدن گلا سیر نمی‌شدم. خیلی زیبا بود، خیلی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا