کامل شده رمان فن فیکشن رقـــص در آسمان عشق | شیرین سعادتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Shirin Saadati

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
528
امتیاز واکنش
6,633
امتیاز
613
یک ماه بعد
جاسپر و امیلیِ خندان،‌ دست در دست یکدیگر از ساختمان خارج شدند و پایین پله‌ها رو به فردریک و لوییزا ایستادند. جاسپر با لبخندی که دیگر عضوی از صورت او شده بود، رو به آن‌ها گفت:
-ممنونم! به خاطر اعتمادی که بهم داشتین.
لوییزا با مهربانی پاسخ داد:
-من فقط خوشحالی‌تون رو می‌خوام. مواظب هم باشید.
جاسپر نگاه با محبتش را به امیلی خجل و خندان سوق داد و گفت:
-حتما! من با همه ی وجودم.
فردریک دست‌هایش را به هم کوباند و جلو رفت و گفت:
-درسته، اگه عروسم رو ناراحت کنی به حسابت می‌رسم پسره‌ی حقه باز!
امیلی و جاسپر خندیدند و لوییزا لبخند عمیقی زد. قصد رفتن کردند که لوییزا با یاد آوری چیزی هول زده گفت:
-اوه صبر کنید!
دستش را در کیفش فرو برد و سند ازدواج را بیرون آورد و به دست امیلی داد و گفت:
-داشتم فراموشش می‌کردم، باید دست تو باشه.
امیلی با حس خوش‌حالی عجیبی که در دلش پیچ و تاب می‌خورد، دفترچه را گرفت. در آخر هم طاقت نیاورد و خودش را در آغـ*ـوش لوییزا انداخت و بغض کرده گفت:
-ازتون ممنونم که من رو با اون چیزی که هستم پذیرفتید.
لوییزا با محبت مادرانه‌اش دستی به کمر امیلی کشید و از هم جدا شدند و او گفت:
-شاید تنها باشی، شاید سختی کشیده باشی؛ اما من شیفته‌ی معصومیت نگاه تو شدم.
لبخندش را پررنگ کرد و گفت:
-از الان به بعد ما مادر و دختریم، باشه؟
امیلی با پلک محکمی اشک‌هایش را محو کرد و سرش را تکان داد و خندید. جاسپر دست فرو کرده در جیب‌هایش، نظاره‌گر این صحنه‌ی دوست داشتنی بود. به خواسته‌اش رسیده بود. ازدواج با امیلی و محبوبیتش بین پدر و مادرش. چه چیزی بهتر از این؟
امیلی لوییزا را رها کرد و لبخند زنان به فردریک نگاه کرد. مدتی بود که با این نگاه شیطان دوست شده بود. حال او هم حکم پدرش را داشت. با دست و دلبازی به طرف او خم شد و ب*و*سه‌ای روی گونه‌ی فردریک نشاند و با خوش‌حالی دست تکان داد. جاسپر با خنده در ماشین را باز کرد و امیلی نشست. بعد از جا گرفت پشت فرمان، با لحن آغاز کننده‌ای گفت:
-خب...برای ماه عسل کجا بریم؟
امیلی با صدا خندید و گفت:
-من ایده‌ای ندارم، هرجا که خودت می‌خوای.
-هوم این ایده‌ی خوبیه!
-جاس؟
-بگو عزیزم.
-می‌دونی من فقط بابت یک چیز نگرانم؛ یعنی منظورم...
نتوانست ادامه دهد. جاسپر که از صورت درگیرش، حرف ذهنش را خوانده بود سرش را بالا داد و گفت:
-امی..من رو نگاه کن.
امیلی به آرامی سرش را بالا برد که جاسپر با لحن اطمینان بخشی گفت:
-اون دو نفر دیگه هرگز دست‌شون بهت نمی‌رسه، قول میدم.
گویی آب روی آتیش نگرانی‌اش ریختند. آرام شد؛ هم‌چون ساحلی پر سکوت! جاسپر دستش را گرفت:
-پس بزن بریم سیندرلای من!
-چی؟! سیندرلا؟!
جاسپر ابروی تکان داد:
-آره چرا تعجب کردی؟ ماجرای ما مثل یه داستان می‌مونه و خب...تو هم سیندرلای منی.
امیلی با خنده سرش را به صندلی تکیه داد و گفت:
-واقعا که جاس!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    پانزده سال بعد
    عینک مطالعه‌اش را از روی چشم‌هایش برداشت و روی کتابی که کنار دستش بود قرار داد. همان‌طور که به سمت پله ها می‌رفت، با یک دست گردنش را ماساژ می‌داد. چند سال گذشته بود و با بیشتر شدن سنش ظرافت‌هایش هم بیشتر شده بود. تجربه‌ی یک زندگی مشترک با جاسپر، نتیجه‌ی خوبی بود و او امیلی واقعی را در درون خود پیدا کرده بود. به اتاق مورد نظر که رسید تقه‌ای به در زد و داخل شد. لوسی را در حالی که روی تخت نشسته بود و عکس کوچکی را با چسب به دفتر جلوی دستش می‌چسباند دید. با ملایمت گفت:
    -عزیزم، خودت رو خسته نکن. تو باید برای عصر استراحت کنی.
    لوسی بیخیال دفتر نشد و با صدای ظریفی جواب داد:
    -نگرانش نباش مامان، من کاملا آماده‌ام.
    امیلی در را رها کرد و با کنجکاوی جلو رفت و گفت:
    -داری چیکار می‌کنی؟
    لوسی با هیجان دست امیلی را کشید و او را کنار خود نشاند و گفت:
    -تو این دفتر کل اتفاقاتی که برای تو و پدر افتاده رو نوشتم، هرچیزی که شبیه قصه‌ی شبانه برای من تعریف کردی. ببینش! قشنگ نشده؟
    امیلی متعجب از ابتکار و توجه‌ی دخترش به ماجرای آشنایی پدر مادرش، شادمانه خندید و گفت:
    -این عالیه عزیز دلم، محشر شده.
    -وقتی پدر بیاد بهش نشونش میدم.
    -حتما عاشقش میشه.
    امیلی از جا برخاست و ادامه داد:
    -حالا بیا بیرون که وقت ناهاره.
    لوسی کتاب را بست و گفت:
    -الان میام.
    امیلی در چهار چوب در ایستاد و با لبخند به دخترکش نگریست. زمان چه به سرعت گذشته بود و به راستی که شاهد بزرگ شدن فرزندش هم حس عجیبی داشت. حسی خوش‌حالی و حیرت، برای وجود ثمره‌ی یک عشق.
    امیلی چنگال را به دست لوسی داد که صدای در به گوشش رسید. چند لحظه بعد، هیلکل جا افتاده‌ی جاسپر نمایان شد. جاسپر کت را کنده، متوجه‌ی آن دو شد که در آشپزخانه هستند. از پشت سر نزدیک لوسی شد و گفت:
    -هی این‌جا رو ببینید، زنای زندگیِ من!
    لوسی را قلقلک داد که صدای خنده‌اش خانه را پُر کرد. امیلی خندید و گفت:
    -دیر اومدی.
    جاسپر ب*و*سه‌ای به سر لوسی زد و گفت:
    -هوم...کار طول کشید.
    لوسی چنگال را در ظرف پاستا فرو برد و مشغول چرخش شد و گفت:
    -بابا پاستای مورد علاقه‌اته، بیا بشین.
    -ممنون عسلم؛ چون دیر شد ناهارم رو خوردم.
    کنار امیلی ایستاد و شقیقه‌اش را ب*و*سید و با لحن معنا داری گفت:
    -من برم استراحت کنم، باید برای عصر سرحال باشم.
    لوسی ریز خندید و چیزی نگفت. جاسپر به طبقه‌ی بالا رفت و امیلی کنار لوسی ماند. غذایش را که خورد گفت:
    -ممنون مامان! مثل همیشه عالی بود.
    -نوش جان عزیزم! دهنت کثیف شده.
    لوسی دستش را روی لب‌هایش کشید و با نق نق گفت:
    -من هنوز برای تو یه بچه‌ام.
    امیلی خنده اش را خورد و چیزی نگفت. این حساسیت‌های مادرانه که دست خودش نبود.
    -من میرم اتاقم.
    -خیلی خب.
    بعد از جمع کردن آشپزخانه، راهش را به سمت اتاق خواب کج کرد. بی‌صدا داخل شد و به جاسپر نگاه کرد. صورتش در آرامشِ خواب، خیره کننده بود و امیلی قصد برهم زدن آن را نداشت. مقابل آینه ایستاد و دستش را میان موهایش تکان داد. هنوز هم مشکی بودند. به لطف محبت‌های عمیق جاسپر و زندگی خوبی که برایش فراهم کرده بود.
    نرم عقب گرد کرد و کنار جاسپر، روی تخت نشست و محو صورت او شد. شاید جذابیت تنها کلمه‌ای بود که تا آخرین لحظه با این مرد می‌ماند! صورتش جا افتاده و پُر تر شده و بود و به زحمت شاید خطی پیدا میشد. حالت موهایش کمی تغییر کرده بود و امیلی عاشقانه هر تغییرش را می‌پرستید. علاقه هنوز میانشان موج میزد و هیچ چیز بین احساس آن‌ها فاصله نمی‌انداخت. چند دقیقه بود که دست به چانه خیره‌ی جاسپر بود که دستی حلقه کمرش شد.
    -چرا من رو به بی‌قراری مجبور می‌کنی خانوم زیبا؟
    امیلی چشم درشت کرد و گفت:
    -تو بیدار بودی؟
    -وقتی تو رو حس می‌کنم، خواب معنایی نداره.
    امیلی با عشق کنار همسرش خوابید و سرش را روی قلبش نهاد. بهترین ملودی دنیا که فقط برای او نواخته میشد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    سالن نمایش از هجوم مَردم پُر هیاهو شده بود و امیلی از حجم این جمعیت گیج. جاسپر همان‌طور که دست امیلی را گرفته بود، با کمی تقلا از میان جمعیت رد شدند و با یافتن دو صندلی خالی گفت:
    -بیا این‌جا بشینیم.
    کنار یکدیگر جا گرفتند. امیلی مضطرب به نظر می‌رسید. بی‌وقفه انگشت‌هایش را فشار می‌داد و نفس‌های بلند می‌کشید. جاسپر سرش را زیر گوشش برد و گفت:
    -یکم آروم باش، از پسش بر میاد.
    امیلی تلاش کرد تا خونسردی‌اش را حفظ کند و لبخند کوچکی روی لب‌هایش نشاند. دقایقی بعد، صندلی‌ها پُر شده بود و همه مشغول صحبت با همراهان خود بودند که مجری به روی صحنه آمد. برنامه را آغاز کردن و بعد از گرم کردن فضا، تماشاچیان را به دیدن اجرایی که منتظرش بودند دعوت کرد. امیلی فورا پنجه‌اش را قفلِ پنجه‌ی جاسپر کرد. هیجان زده بود، درست مثل نوجوانی‌هایش!
    پرده‌ها کنار رفتند و لوسی در هاله‌ای از نور نمایان شد. صدای تشویق، سالن را سرحال کرد. امیلی ذوق زده دست میزد که جاسپر با خنده، گونه‌اش را ب*و*سید. موزیک نواخته شد و لوسی نمایشش را آغاز کرد. پیر و جوان، محو این دخترک نوجوان بودند که استعداد باله‌اش را مادرش به ارث بـرده بود. کمی بعد نقش مکمل که پسری جوان بود به او پیوست و نمایش به اوج رسید. در آخر، وقتی لوسی و پسرک در آغـ*ـوش یکدیگر فرو رفتند موزیک به پایان رسید.
    بعد از قیام جمعیت صدای تشویق کر کننده شد. لوسی با خوشحالی تعظیم کرد و بدون کنترل در آغـ*ـوش پسرک پرید. امیلی بهت زده از دیدن آن صحنه سرش را چرخاند و با دهانی باز به جاسپر نگاه کرد که جاسپر با صدای بلند خندید. گویی برای حکایت عاشقانه‌ای دیگر، به یک کتاب دیگر نیاز داشتند!
    پایان.
    رقـ*ـص در آسمان عشق
    شیرین سعادتی
    مهر ماه ۹۶
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .:~LiYaN~:.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    1,192
    امتیاز واکنش
    9,314
    امتیاز
    763
    محل سکونت
    بـنـدرلـنـگـه
    u2uo8kblekc4s3wslz4.png
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا