***
از بس دوییدم از نفس افتادم. وایسادم، خم شدم و دست روی زانوهام گذاشتم. خدایا حیف نیست جا به این قشنگی و مردمای عقب مونده و خرافاتی؟! صدای خنده دوتا دختر بچه میاومد. سمت صدا برگشتم و دیدم دو تا دختر دوقلو کوچولوِ ناز، یکی با موهای مشکی بلند، یکی با موهای تکه تکه صورتی زرد ابی! چپ چپ نگاهش کردم. ببین دختر فسقلی رفته موهاش رو فانتزی رنگ کرده! بزرگ بشه چی میشه! توجه اونا به من جلب شد و از بالا تا پایین نگاهم کردن، یه نگاه به خودم انداختم. شلوار اَرتشیم خیلی کثیف شده بود، خاکی و رنگ و رو رفته! ولی اون کوچولوها حریر سفید بدون نقطهای لکه! ایش به من چه؟! من یه گمشده و سقوط کرده و یک بدبخت خدا زده به تمام معنام! چه کنم؟ اومدن کنارم، با همون زبونی که اصلا نمیفهمیدم شروع کردن حرف زدن. منم که نمیتونستم حرف بزنم، میترسیدم. اون زنه گفته بود کسی نفهمه آدمم؛ یهو میزنن من رو سر سیخ میخورنم، از اینا اصلا بعید نیست! تصمیم گرفتم خودم رو بزنم به کر و لالی! با دست اشاره کردم نه میشنوم و نه میتونم حرف بزنم. دلسوزانه نگاهم کردن؛ یهو دختر مو رنگیه سوت زد و صدای شیهه اسب اومد. بعد اسب بالدار سفیدی نمایان شد و من چشمام شد چهارتا و فکم افتاد جلو! دوتا بچه و از حال رفتم. چشمام رو باز کردم، از ته دل جیغ زدم. دو تا بچه با تعجب نگاهم کردن. تو آسمون رو اسب بودم، اسبه بال داشت، داشت بال بال میزد! چسبیدم به اسبه. میترسیدم بیفتم. داد زدم:
- خدایا من رو از خواب بیدار کن! بسه!
دوتا دختر بچه شروع کردن پچ پچ کردن. روم رو کردم سمت دختر بچهها و گفتم:
-بیا بزن تو صورت من تا از خواب بیدار شم! میخوام از خواب بیدار شم و برم پیش خالهم، دلم واسه خونهمون تنگ شده.
شروع کردم به گریه کردن. اسب لا به لای درختا فرود اومد و دخترا دست گذاشتن روی سرم و بعد به زبون خودم گفتن:
-چرا آب از چشمت میاد؟
آب بینیم رو کشیدم بالا و گفتم:
-بهش میگن گریه کردن.
-یعنی چی؟
فکر کردم چون بچه هستن نمیدونن و توضیح دادم:
-وقتی یکی ناراحت میشه یا دلش میگیره اب از چشمش میاد و بهش میگن گریه کردن.
دختر مو مشکی:ولی اینجا کسی گریه نمیکنه!
-مگه میشه؟ خودتون هم وقتی یه ساله دو ساله بودین گریه کردین، یادتون نیست!
-چرا ما از یک سالگی یادمونه! اینجا کسی از چشمش آب نمیاد.
اشکام رو پاک کردم. من آخر دیوونه میشم! اینجا کجاست؟ خدا من خوابم؟ بیدارم؟ مغزم گنجایش این همه اتفاق نداره؛ ولی فعلا همین که هست! تو این موقعیت گرفتارم، باید ببینم چی میشه. خدایا کمکم کن! بفهمم، دیوونه نشم، نجات پیدا کنم. مو رنگیه گفت:
-مگه تو کر و لال نبودی؟
-نه.
مو مشکی:چرا زبونت مثل ما نیست؟
-خب من از یه جای دیگهام، راستی اینجا کجاست؟
-سرزمین رازمینا.
-پس دنیای رازمینا کجاست؟
مو رنگیه:اون اسم سیاره ماست.
-چهجوری تونستین به زبون من حرف بزنید؟
-با استفاده از قدرتمون!
باید هر چی سوال تو ذهنمه ازشون بپرسم.
-مگه شما چه قدرتی دارین؟
-مگه تو قدرت نداری؟
-نه!
مو مشکی:مگه میشه؟ اینجا همه قدرت دارن!
-چه قدرتی دارن؟
مو رنگیه:همه مردم قدرتایی مثل تسلط روی خاطرات، استفاده از ویژگیهای فردی با رضایت اون شخص و جا به جایی اجسام رو دارن؛ اما یه افراد خاص قدرتای بیشتری دارن!
-کیا؟
-افراد خاص مثل پادشاه، خانوادهاش و محافظا!
مو مشکی:لباست خوشگله.
خندیدم و گفتم:
-شوخی میکنی؟
مو رنگیه:لباسش نه چشماش قشنگه.
همینجور با هم کل کل میکردن.
-راستی تو چرا قدرت نداری؟
نگفتم آدمم. من هیچی نمیدونستم و از اینجا درکی نداشتم. هنوزم فکر میکردم یا خوابم یا مواد بهم خوروندن تو توهمم یا ... گفتم:
-همیشه استثنا وجود داره!
نگاه هم کردن و چیزی نگفتن، گفتم:
-منم میتونم به زبون شما صحبت کنم؟
بعد یکم مکث کردم و گفتم:
-من که قدرت ندارم.
مو رنگیه:اشکال نداره.
-یعنی میشه؟
-بله که میشه!
دستش رو گذاشت روی سرم و بعد از چند دقیقه برداشت. به زبون خودشون گفت:
-حالا میتونی به زبون ما حرف بزنی!
با ذوق پریدم و گفتم:
-من میفهمم چی میگی!
بعد به زبون خودشون تشکر کردم. دختر مو مشکی گفت:
-از کجا میای؟
-زمین.
دوتاشون با تعجب گفتن:
-زمین؟!
-بله!
-ما هم میتونیم بریم؟
-من تو رفتن خودم موندم.
-نیاکان ما به زمین رفتن.
تا خواستم بپرسم چهجوری اسب شیهه کشید.
مو رنگیه:حتما از چیزی ترسیده باید بریم.
اسب نشست، سوارش شدیم و باز پرواز کرد. منم تا مرز سکته رفتم.
از بس دوییدم از نفس افتادم. وایسادم، خم شدم و دست روی زانوهام گذاشتم. خدایا حیف نیست جا به این قشنگی و مردمای عقب مونده و خرافاتی؟! صدای خنده دوتا دختر بچه میاومد. سمت صدا برگشتم و دیدم دو تا دختر دوقلو کوچولوِ ناز، یکی با موهای مشکی بلند، یکی با موهای تکه تکه صورتی زرد ابی! چپ چپ نگاهش کردم. ببین دختر فسقلی رفته موهاش رو فانتزی رنگ کرده! بزرگ بشه چی میشه! توجه اونا به من جلب شد و از بالا تا پایین نگاهم کردن، یه نگاه به خودم انداختم. شلوار اَرتشیم خیلی کثیف شده بود، خاکی و رنگ و رو رفته! ولی اون کوچولوها حریر سفید بدون نقطهای لکه! ایش به من چه؟! من یه گمشده و سقوط کرده و یک بدبخت خدا زده به تمام معنام! چه کنم؟ اومدن کنارم، با همون زبونی که اصلا نمیفهمیدم شروع کردن حرف زدن. منم که نمیتونستم حرف بزنم، میترسیدم. اون زنه گفته بود کسی نفهمه آدمم؛ یهو میزنن من رو سر سیخ میخورنم، از اینا اصلا بعید نیست! تصمیم گرفتم خودم رو بزنم به کر و لالی! با دست اشاره کردم نه میشنوم و نه میتونم حرف بزنم. دلسوزانه نگاهم کردن؛ یهو دختر مو رنگیه سوت زد و صدای شیهه اسب اومد. بعد اسب بالدار سفیدی نمایان شد و من چشمام شد چهارتا و فکم افتاد جلو! دوتا بچه و از حال رفتم. چشمام رو باز کردم، از ته دل جیغ زدم. دو تا بچه با تعجب نگاهم کردن. تو آسمون رو اسب بودم، اسبه بال داشت، داشت بال بال میزد! چسبیدم به اسبه. میترسیدم بیفتم. داد زدم:
- خدایا من رو از خواب بیدار کن! بسه!
دوتا دختر بچه شروع کردن پچ پچ کردن. روم رو کردم سمت دختر بچهها و گفتم:
-بیا بزن تو صورت من تا از خواب بیدار شم! میخوام از خواب بیدار شم و برم پیش خالهم، دلم واسه خونهمون تنگ شده.
شروع کردم به گریه کردن. اسب لا به لای درختا فرود اومد و دخترا دست گذاشتن روی سرم و بعد به زبون خودم گفتن:
-چرا آب از چشمت میاد؟
آب بینیم رو کشیدم بالا و گفتم:
-بهش میگن گریه کردن.
-یعنی چی؟
فکر کردم چون بچه هستن نمیدونن و توضیح دادم:
-وقتی یکی ناراحت میشه یا دلش میگیره اب از چشمش میاد و بهش میگن گریه کردن.
دختر مو مشکی:ولی اینجا کسی گریه نمیکنه!
-مگه میشه؟ خودتون هم وقتی یه ساله دو ساله بودین گریه کردین، یادتون نیست!
-چرا ما از یک سالگی یادمونه! اینجا کسی از چشمش آب نمیاد.
اشکام رو پاک کردم. من آخر دیوونه میشم! اینجا کجاست؟ خدا من خوابم؟ بیدارم؟ مغزم گنجایش این همه اتفاق نداره؛ ولی فعلا همین که هست! تو این موقعیت گرفتارم، باید ببینم چی میشه. خدایا کمکم کن! بفهمم، دیوونه نشم، نجات پیدا کنم. مو رنگیه گفت:
-مگه تو کر و لال نبودی؟
-نه.
مو مشکی:چرا زبونت مثل ما نیست؟
-خب من از یه جای دیگهام، راستی اینجا کجاست؟
-سرزمین رازمینا.
-پس دنیای رازمینا کجاست؟
مو رنگیه:اون اسم سیاره ماست.
-چهجوری تونستین به زبون من حرف بزنید؟
-با استفاده از قدرتمون!
باید هر چی سوال تو ذهنمه ازشون بپرسم.
-مگه شما چه قدرتی دارین؟
-مگه تو قدرت نداری؟
-نه!
مو مشکی:مگه میشه؟ اینجا همه قدرت دارن!
-چه قدرتی دارن؟
مو رنگیه:همه مردم قدرتایی مثل تسلط روی خاطرات، استفاده از ویژگیهای فردی با رضایت اون شخص و جا به جایی اجسام رو دارن؛ اما یه افراد خاص قدرتای بیشتری دارن!
-کیا؟
-افراد خاص مثل پادشاه، خانوادهاش و محافظا!
مو مشکی:لباست خوشگله.
خندیدم و گفتم:
-شوخی میکنی؟
مو رنگیه:لباسش نه چشماش قشنگه.
همینجور با هم کل کل میکردن.
-راستی تو چرا قدرت نداری؟
نگفتم آدمم. من هیچی نمیدونستم و از اینجا درکی نداشتم. هنوزم فکر میکردم یا خوابم یا مواد بهم خوروندن تو توهمم یا ... گفتم:
-همیشه استثنا وجود داره!
نگاه هم کردن و چیزی نگفتن، گفتم:
-منم میتونم به زبون شما صحبت کنم؟
بعد یکم مکث کردم و گفتم:
-من که قدرت ندارم.
مو رنگیه:اشکال نداره.
-یعنی میشه؟
-بله که میشه!
دستش رو گذاشت روی سرم و بعد از چند دقیقه برداشت. به زبون خودشون گفت:
-حالا میتونی به زبون ما حرف بزنی!
با ذوق پریدم و گفتم:
-من میفهمم چی میگی!
بعد به زبون خودشون تشکر کردم. دختر مو مشکی گفت:
-از کجا میای؟
-زمین.
دوتاشون با تعجب گفتن:
-زمین؟!
-بله!
-ما هم میتونیم بریم؟
-من تو رفتن خودم موندم.
-نیاکان ما به زمین رفتن.
تا خواستم بپرسم چهجوری اسب شیهه کشید.
مو رنگیه:حتما از چیزی ترسیده باید بریم.
اسب نشست، سوارش شدیم و باز پرواز کرد. منم تا مرز سکته رفتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: