کامل شده رمان فن فیکشن دنیای رازمینا | رهاگودرزی کاربر نگاه دانلود

رمان دنیای رازمینا رمان خوبیه؟


  • مجموع رای دهندگان
    814
وضعیت
موضوع بسته شده است.

رهاگودرزی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/23
ارسالی ها
191
امتیاز واکنش
29,040
امتیاز
726
محل سکونت
شیراز
***
از بس دوییدم از نفس افتادم. وایسادم، خم شدم و دست روی زانوهام گذاشتم. خدایا حیف نیست جا به این قشنگی و مردمای عقب مونده و خرافاتی؟! صدای خنده دوتا دختر بچه می‌اومد. سمت صدا برگشتم و دیدم دو تا دختر دوقلو کوچولوِ ناز، یکی با موهای مشکی بلند، یکی با موهای تکه تکه صورتی زرد ابی! چپ چپ نگاهش کردم. ببین دختر فسقلی رفته موهاش رو فانتزی رنگ کرده! بزرگ بشه چی میشه! توجه اونا به من جلب شد و از بالا تا پایین نگاهم کردن، یه نگاه به خودم انداختم. شلوار اَرتشیم خیلی کثیف شده بود، خاکی و رنگ و رو رفته! ولی اون کوچولوها حریر سفید بدون نقطه‌ای لکه! ایش به من چه؟! من یه گمشده و سقوط کرده و یک بدبخت خدا زده به تمام معنام! چه کنم؟ اومدن کنارم، با همون زبونی که اصلا نمی‌فهمیدم شروع کردن حرف زدن. منم که نمی‌تونستم حرف بزنم، می‌ترسیدم. اون زنه گفته بود کسی نفهمه آدمم؛ یهو می‌زنن من رو سر سیخ می‌خورنم، از اینا اصلا بعید نیست! تصمیم گرفتم خودم رو بزنم به کر و لالی! با دست اشاره کردم نه می‌شنوم و نه می‌تونم حرف بزنم. دلسوزانه نگاهم کردن؛ یهو دختر مو رنگیه سوت زد و صدای شیهه اسب اومد. بعد اسب بالدار سفیدی نمایان شد و من چشمام شد چهارتا و فکم افتاد جلو! دوتا بچه و از حال رفتم. چشمام رو باز کردم، از ته دل جیغ زدم. دو تا بچه با تعجب نگاهم کردن. تو آسمون رو اسب بودم، اسبه بال داشت، داشت بال بال میزد! چسبیدم به اسبه. می‌ترسیدم بیفتم. داد زدم:
- خدایا من رو از خواب بیدار کن! بسه!

دوتا دختر بچه شروع کردن پچ پچ کردن. روم رو کردم سمت دختر بچه‌ها و گفتم:
-بیا بزن تو صورت من تا از خواب بیدار شم! می‌خوام از خواب بیدار شم و برم پیش خاله‌م، دلم واسه خونه‌مون تنگ شده.
شروع کردم به گریه کردن. اسب لا به لای درختا فرود اومد و دخترا دست گذاشتن روی سرم و بعد به زبون خودم گفتن:
-چرا آب از چشمت میاد؟

آب بینیم رو کشیدم بالا و گفتم:
-بهش میگن گریه کردن.
-یعنی چی؟
فکر کردم چون بچه هستن نمی‌دونن و توضیح دادم:
-وقتی یکی ناراحت میشه یا دلش می‌گیره اب از چشمش میاد و بهش میگن گریه کردن.
دختر مو مشکی:ولی این‌جا کسی گریه نمی‌کنه!
-مگه میشه؟ خودتون هم وقتی یه ساله دو ساله بودین گریه کردین، یادتون نیست!
-چرا ما از یک سالگی یادمونه! این‌جا کسی از چشمش آب نمیاد.
اشکام رو پاک کردم. من آخر دیوونه میشم! این‌جا کجاست؟ خدا من خوابم؟ بیدارم؟ مغزم گنجایش این همه اتفاق نداره؛ ولی فعلا همین که هست! تو این موقعیت گرفتارم، باید ببینم چی میشه. خدایا کمکم کن! بفهمم، دیوونه نشم، نجات پیدا کنم. مو رنگیه گفت:
-مگه تو کر و لال نبودی؟
-نه.
مو مشکی:چرا زبونت مثل ما نیست؟
-خب من از یه جای دیگه‌ام، راستی این‌جا کجاست؟
-سرزمین رازمینا.
-پس دنیای رازمینا کجاست؟
مو رنگیه:اون اسم سیاره ماست.
-چه‌جوری تونستین به زبون من حرف بزنید؟
-با استفاده از قدرت‌مون!
باید هر چی سوال تو ذهنمه ازشون بپرسم.
-مگه شما چه قدرتی دارین؟
-مگه تو قدرت نداری؟
-نه!
مو مشکی:مگه میشه؟ این‌جا همه قدرت دارن!
-چه قدرتی دارن؟
مو رنگیه:همه مردم قدرتایی مثل تسلط روی خاطرات، استفاده از ویژگی‌های فردی با رضایت اون شخص و جا به جایی اجسام رو دارن؛ اما یه افراد خاص قدرتای بیشتری دارن!
-کیا؟
-افراد خاص مثل پادشاه، خانواده‌اش و محافظا!
مو مشکی:لباست خوشگله.
خندیدم و گفتم:
-شوخی می‌کنی؟
مو رنگیه:لباسش نه چشماش قشنگه.
همین‌جور با هم کل کل می‌کردن.
-راستی تو چرا قدرت نداری؟
نگفتم آدمم. من هیچی نمی‌دونستم و از این‌جا درکی نداشتم. هنوزم فکر می‌کردم یا خوابم یا مواد بهم خوروندن تو توهمم یا ... گفتم:
-همیشه استثنا وجود داره!
نگاه هم کردن و چیزی نگفتن، گفتم:
-منم می‌تونم به زبون شما صحبت کنم؟
بعد یکم مکث کردم و گفتم:
-من که قدرت ندارم.
مو رنگیه:اشکال نداره.
-یعنی میشه؟
-بله که میشه!
دستش رو گذاشت روی سرم و بعد از چند دقیقه برداشت. به زبون خودشون گفت:
-حالا می‌تونی به زبون ما حرف بزنی!
با ذوق پریدم و گفتم:
-من می‌فهمم چی میگی!
بعد به زبون خودشون تشکر کردم. دختر مو مشکی گفت:
-از کجا میای؟
-زمین.
دوتاشون با تعجب گفتن:
-زمین؟!
-بله!
-ما هم می‌تونیم بریم؟
-من تو رفتن خودم موندم.
-نیاکان ما به زمین رفتن.
تا خواستم بپرسم چه‌جوری اسب شیهه کشید.
مو رنگیه:حتما از چیزی ترسیده باید بریم.
اسب نشست، سوارش شدیم و باز پرواز کرد. منم تا مرز سکته رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    باز پرواز با اسب بالدار، صدام در نمی‌اومد، می‌ترسیدم. اَه دیدی چی شد؟ مثلا من نمی‌خواستم لو بدم آدمم؛ اما گفتم از زمین اومدم. چه‌قدر من خنگم! اسب جلوی یه کلبه چوبی بزرگ وسط جنگل فرود اومد. این‌قدر رنگ درختا و چمن و گلا قشنگ بود که من رو یاد فیلم آز بزرگ و قدرتمند می‌انداخت. از اسب پیاده شدیم و دخترا گفتن:
    - این‌جا خونه ماست.
    و وارد خونه شدن، منم پشت سرشون وارد شدم. مو رنگیه داد زد:
    -ما اومدیم!
    زنی با لباسی قرمز، موی بلند، روی سیاه و واه و واه و واه اومد بیرون! خنده‌م گرفت، زنه خیلی جدی بود. خنده‌ام رو قورت دادم، دوتا دختر کوچولو جلوی اون زن خم شدن به نشونه احترام؛ حتما مامانشون هست!
    زن:همینه؟
    دختر مو رنگی:بله خانوم آوردیمش.
    شوکه شدم. چی میگن؟ منظورش منم؟!
    زن:شما می‌تونین برین!
    اون دوتا خنده کنان از ما دور شدن و منم که سرجام خشک شده بودم. زن اومد جلو، دورم چرخید و بعد رو به روم قرار گرفت و گفت:
    -پس اون غریبه تویی؟
    -غریبه؟
    -بیگانه!
    -ب...بله.
    اصلا فکر نمی‌کردم اون دوتا این‌قدر خبیث باشن. من رو آوردن پیش کی؟
    -پس خوبه که من رو نمی‌شناسی!
    -چرا؟
    -اگه می‌شناختی الان رو به روی من نبودی و بر و بر من رو نگاه نمی‌کردی!
    -چرا؟
    -چون یا غش کرده بودی یا از ترس مرده بودی.
    بعد از این حرفش مثل جادوگر تو فیلما خندید. آب دهنم رو با صدا قورت دادم. هیچ حرفی نداشتم و می‌ترسیدم.
    -تو کی هستی؟
    اه! دیگه خستم کردن، آدم بودن مگه جرمه؟

    -من آدمم، جرمه؟! اشکالی داره؟
    چهرش سرخ شد و زیر لب گفت:
    -وای به حالت!
    یهو داد زد:
    - هِری!
    هه! لازم نیست بگی، فکر کرده مشتاقم بمونم. راهم رو کج کردم برم که داد زد:
    -کجا؟
    یه پسر درشت هیکل اومد کنارش و گفت:
    -با من امری دارین؟ صدام کردین!
    اِ اسم این رو گفت! چه اسمیم داره! زن گفت:
    -ببرش پیش فانگاس.
    -چرا؟
    -همین که گفتم.
    وایساده بودم وبه مکالمه زن و پسرش هری رو گوش می‌دادم. پسر اومد دستم رو گرفت و کشید.
    -هی دستم کش اومد!
    هلم داد جلو و گفت:
    -چیکار کردی که اریس این‌قدر عصبانی بود؟
    پس اسمش اریسه! چه اسم قشنگی! حیف اسمی که گذاشتن روش!
    -الان عصبانی بود؟
    -آرامش قبل طوفان شنیدی؟ به هر حال واسه‌ت دعا می‌کنم.
    - من کاری نکردم؛ فقط آدمم! نمی‌دونم کجاش مشکل داره.
    دیدم صداش در نمیاد، برگشتم دیدم با ترس و تعجب و خشم داره نگاهم می‌کنه.
    -چیه؟
    محکم هلم داد و گفت:
    -حرف نزن راه بیفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    در خیلی بزرگ و مشکی رنگی رو باز کرد و هلم داد. ترسیدم و عقب عقب رفتم که به هری خوردم. خیلی وحشتناک بود! جنگل تاریک، درختای بلند، صدای جغد، چه زود شب شد!
    -این‌جا کجاست؟
    جوابم رو نداد. دستم رو گرفت و همراه خودش من رو کشوند. خودم رو می‌کشیدم عقب، اصلا حس خوبی نداشتم! به یه تابلو رسیدیم که روش نوشته بود قبل از ورود خوب فکرهایتان را بکنید! ترس بدی افتاد توی دلم، بازم خدارو شکر زبون اینا رو بلدم و می‌فهمم چی میشه چی نوشته! یه مرد کله تاس قیافش شدیدا به جانیا می‌خورد از کنار تابلو بیرون اومد.
    -می‌خواین وارد شین؟!
    -من نه فانگاس، این دختره!
    من رو نگاه کرد و گفت:
    -تصمیمت رو گرفتی؟
    هاج و واج نگاهشون کردم که هری گفت:
    -دستور اِریسه!
    خبیث نگاهم کرد که ترسیدم و گفت:
    -جرمش چیه؟
    -لازم نیس فعلا بدونی!
    به سمت فانگاس هلم داد.
    -فقط بگید این‌جا کجاست؟
    خندیدن و گفتن:

    -برو می‌فهمی!
    سمت تاریک و پر درخت جنگل نگاه کردم. برگشتم بگم چرا من رو آوردید این‌جا که دیدم نیستن. با تعجب دور و برم رو نگاه کردم. نبودن؛ حتی اون تابلو نبود. صدای قهقه بچه می‌اومد. با ترس سمت صدا نگاه کردم و گفتم:
    -کیه اون‌جا؟
    صدای خنده توی فضا پخش شد. دوییدم سمت دری که ازش اومده بودیم؛ اما دری نبود. همه‌ش شده بود جنگل، صدای خنده نزدیک میشد و صدای پا می‌اومد؛ اما هیچی نبود، هیچی! با جیغ دوییدم. همین‌جور که می‌دوییدم خوردم به یه چیزی! با جیغ چشمام رو بستم و عقب رفتم. چشمام رو باز کردم و دیدم طناب دار اویزونه به یکی از شاخه‌های درخت! خدایا این‌جا کجاست؟! صلوات فرستادم و از اون درخت دور شدم؛ یعنی می‌خوان خودم رو بکشم؟ کور خوندن! با این‌که فضا خیلی ترسناک بود و هر لحظه انتظار داشتم یه جنی بپره جلوم تصمیم گرفتم خودم رو شجاع نشون بدم تا اگه اریس اون زن روانی خواسته بترسم یا بمیرم عمرا به خواستش برسه! نشستم روی زمین. هنوز صدای جیغ و خنده می‌اومد، هنوز کنارم حس می‌کردم کسی راه میره و تو دلم بارها صلوات فرستادم. بعد از فوت مامان واسه ارامش اعصاب رفتم یوگا، چهار زانو نشستم و تمرکز کردم؛ فقط روی خاطره‌های خوب! چشمام رو بستم. این‌قدر به اون روزای خوب فکر کردم که صداهای اطراف رو دیگه نمی‌شنیدم. نمی‌دونم چه‌قدر گذشته بود، چشمام رو باز کردم. این دفعه واقعا دیوونه شدم! باز چشمام رو بستم و باز کردم. چیزی عوض نشد، هوا کاملا افتابی، صدای چهچهه بلبل و قناری می‌اومد. همون درختای بلند؛ اما برگای رنگی! حالا نه بیست و چهار رنگ مداد رنگیا، نه! زرد و سبز و نارنجی بودن که زیر درختا ریخته بود. فضای کاملا شاعرانه‌ای و به وجود اورده بود. حالا من تو کف این بودم چه‌جور از اون جنگل به این جنگل اومدم که یهو یکی گفت:
    -زیاد فکر نکن به نتیجه‌ای نمی‌رسی!
    با تعجب بلند شدم وسمت صدا برگشتم. دیدم یه پسر بسی جذاب رو شاخه درخت چهار زانو نشسته. نمی‌دونم چرا یادم به رابین هود افتاد، خندید و گفت:
    -رابین هود کیه؟
    چشمام شد هشت تا و گفتم:
    -تو ذهن من رو می‌خونی؟
    شونه‌اش رو انداخت بالا و گفت:
    -خب ذهنت بازه!
    من که نفهمیدم چی میگه و گفتم
    :
    -تو من رو نجات دادی؟

    با تعجب گفت:
    -از کجا؟
    -از اون جنگل وحشتناک.
    -اره قرار من نجاتت بدم تا روحت در عذاب نباشه.
    -روحم؟
    -بله شما الان روحی!
    -یعنی من خودم رو کشتم؟
    -بله!
    -چی میگی؟ من خودم رو نکشتم، کسی هم من رو نکشت!
    خندید و گفت:
    -اولش هیچکی باور نمی‌کنه مرده!
    -نخیر من نمردم.
    از درخت پرید پایین و گفت:
    -ببین مردی!
    دست زد به بازوم و با تعجب دوباره دست زد. خودم رو کشیدم عقب و گفتم:
    -توقع داری الان دستت از دستم رد شه؟
    با تعجب باز دست زد بهم و گفت:
    -امکان نداره!
    -چی میگی؟
    -اخرین بار کجا بودی؟
    -یه جنگل خیلی وحشتناک.
    -تو از جنگل مرگ اومدی، الان باید مرده باشی!
    -خب نمردم، چیکار کنم؟!
    -چرا نمردی؟
    چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
    -تو کی هستی؟
    -من سالوادورم، نجات دهنده!
    خیلی گشنم بود. تا الان چه‌جور دوام اوردم خدا داند.
    -گشنمه.
    -مرده‌ها غذا نمی‌خورن!
    -من زنده‌ام!
    -اخه چه‌جوری؟ هیچکی از جنگل مرگ زنده بیرون نیومده.
    -می‌خوای باز بفرستم شاید این دفعه مردم و به مراد دلت رسیدی!
    خندش گرفت و گفت:
    -من نجات دهنده هستم و هیچ‌وقت این‌کار رو نمی‌کنم.
    چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
    -این‌جور که فهمیدم تو بعد از مردن بقیه رو نجات میدی، اون‌وقت چه‌جوری؟ دیگه چه فایده داره؟!
    -من روحشون که توی عذابه نجات میدم و به یه جای خوب می‌فرستم.
    خندیدم و گفتم:
    -ها همون عزراییل خودمونی!
    گفت:
    -چه‌جور زنده موندی؟
    -خب من فرار نکردم از صداهایی که می‌اومد. نشستم، چشمام رو بستم و به روزای خوب فکر کردم. وقتی چشمام رو باز کردم این‌جا بودم.
    توی فکر رفت.
    -من گشنمه!
    -من چیکار کنم؟
    -مگه تو نجات دهنده نیستی؟ من رو از گشنگی نجات بده!
    چپ چپ نگام کرد و گفت:
    -آدما خیلی شکموان!
    با تعجب گفتم:
    -تو می‌دونی آدمم؟
    -بله.
    دست کرد تو جیب شنلش و یه سیب خیلی سرخ بهم داد و گفت:

    -بخور!
    یادم به سفید برفی افتاد و گفتم:
    -سمی که نیست؟
    -به جای این‌که یادت بیفته به کارتونایی که نگاه می‌کنی بخور تا بیهوش نشدی!
    یه ایش گفتم و یه گاز بزرگ زدم.
    -اخه تا این‌جا هرکی فهمیده من آدمم خواسته من رو بکشه یا باهام بد شده.
    -آها!
    -راستی چرا این‌جا موبایل و تکنولوژی نیست؟ یه موبایلم که داشتم نمی‌دونم کجا افتاد و گم شد!
    -بنا به دلایلی!
    -خب چه دلایلی؟!
    -بیا بریم. تو نمی‌تونی این‌جا بمونی، تو راه بهت میگم.
    راه افتادیم. حرفی نزد، روم رو کردم سمتش و گفتم:
    -خب بگو!
    هلم داد و از یه جای بلند پرت شدم. انگار ارتفاع خیلی زیاد بود. جیغ زدم که صداش اومد گفت:
    -نترس!
    تو دلم گفتم برو گمشو! الان می‌افتم ضربه مغزی میشم، میگه نترس! چشمام رو بستم و به پیشواز مرگ رفتم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    وسط راه از بس جیغ زدم از حال رفتم.
    با بی‌حالی چشمام رو باز کردم. کمرم خیلی درد می‌کرد. روی پیشونیم زدم. دیدی نباید به کسی اعتماد کنی؟! عجب جونیم دارما! از هرجا پرت میشم یا می‌خوان بکشنم نمی‌میرم! دور و برم رو نگاه کردم، تا چشم می‌دید درخت بود و درخت! لباسم جر خورده بود، به شاخه درخت آویزون بودم، پشت کمرم می‌سوخت. فکر کنم زخم شده، هرکاری کردم بیفتم پایین نشد. داد زدم:
    -کمک!
    سوت زدم، باز خبری نشد. تصمیم گرفتم لباسم رو در بیارم، لباسم رو به سختی در آوردم و پایین افتادم. آی آی پام! خدا ازتون نگذره! چه‌قدر بدبخت شدم این‌جا، این‌قدر فکرم درگیر زندگی خودم شده که پاک خاله‌م رو یادم رفته بود. نمی‌دونستم باید گریه کنم از نگرانی واسه خاله‌م یا خودم؟ ته دلم هیجان داشتم که تو این دنیای عجیب اومدم. حالا از چپ برم یا راست؟
    راه مستقیم رو از پیش گرفتم و راه افتادم. بازم خدا رو شکر زیر لباسم تاپ پوشیده بودم. دست کشیدم پشتم، حدسم درست بود. لباسم پاره بود و کمرمم زخم شده، اصلا این‌جا چیزی به اسم شهر وجود داره؟چشمم افتاد به یه عمارت سفید رنگِ بزرگ مثل کاخ بود. با خوش‌حالی دوییدم سمت عمارت، فضای جلو عمارت چمن کاری شده بود. هیچ‌کسی نبود. با ذوق در رو باز کردم رفتم تو، با بهت اطراف رو نگاه می‌کردم. یه لوستر بزرگ وسط سقف تا پایین اویزون بود و می‌درخشید. پله‌ها از دو طرف می‌خورد به طبقه بالا، نرده‌های پله طلایی رنگ بود، سرامیک سفید و طلایی، مجسمه‌های سفید، گلدونای سُنتی! متعجب بودم چرا کسی نیست! از پله‌ها بالا رفتم. تو راهرو فرش قرمز انداخته بودن، در یکی از اتاقا نیمه باز بود و نظرم رو جلب کرد. رفتم سرک کشیدم، یه پسر پشت به من جلوی آینه وایساده بود؛ مثل پادشاه‌های تو فیلما لباس پوشیده بود. شنل قرمز بلند، تاج... تاجش رو روی سرش تنظیم می‌کرد و روش رو این‌ورکرد. من محو چهره‌اش شدم. رنگ چشماش دورش مشکی بود، بعد یه دور دیگه آبی توسی و در آخر سورمه‌ای! چشماش انگار شیشه‌ای بود، موهاش قهوه‌ای شکلاتی، ته ریش داشت، لب و بینی متوسط. جذاب‌ترین پسری بود که دیده بودم؛ باید دختر میشد! حواسش به من نبود، مردی کوتوله کتاب به دست رفت کنارش و گفت:
    -سرورم باید بریم، دیر میشه!
    قشنگ سر تکون داد. اومدن سمت در. کاسه چه کنم چه کنم دستم گرفتم، کجا فرار کنم؟ برگشتم برم که در باز شد و بدون شک من رو دیدن! به راهم ادامه دادم که همون مرد کوتوله گفت:
    -وایسا!
    وایسادم که گفت:
    -برگرد!
    خیلی آهسته برگشتم، وای این چرا از نزدیک قشنگ‌تره؟!
    -کی هستی؟
    -رُز
    با تعجب گفت:
    -رُز؟
    -بله.
    -به چه حقی وارد این‌جا شدی؟
    خواستم جواب بدم که چشم قشنگ گفت:
    -رنگ چشمات از بهشیدیان نیست، کی هستی؟
    ای لال شی! به تو چه؟!
    -رنگ چشمام یه جهش ژنتیکی خیلی کمیابه.
    گفت:
    -طرز لباسات از بهشیدیان نیست، کی هستی؟
    ای بابا! این چرا لال نمیشه؟!
    -لباس طراحی می‌کنم، اینا رو خودم دوختم.
    مرد کوتوله گفت:
    -پس تو همون خیاطی!
    تو دلم گفتم کدوم خیاط؟
    زیر لب ادامه داد:
    -اونا که گفتن مرد می‌فرستن، اخلاق سرورمون رو نمی‌دونن!
    مثل خنگا نگاهشون می‌کردم، اون چشم قشنگه هم خیلی مشکوکانه نگاهم می‌کرد
    -سرورم شما برید، دیر میشه! من خیاط رو به اتاقش می‌برم و میام.
    ای خدایا شکرت! عجب چرتی گفتم و شانس آوردم.
    چشم قشنگ با غرور از کنارمون رد شد. مرد کوتوله گفت:
    -این‌جا عمارت شاهزاده‌ست؛ جز افراد مخصوص هیچ‌کس حق ورود به این‌جا رو نداره.

    نگاهی به من کرد و گفت:
    -الانم بخاطر مراسم ازدواج شاهزاده تو این‌جایی!
    -باید چیکار کنم؟
    -باید لباسی در وقار شاهزاده بدوزی.
    -چی؟ من تا حالا سوزنم نخ نکردم.
    ایستاد و گفت:
    -یعنی چی؟ پس واسه چی تو رو فرستادن؟
    -من طراحی می‌کنم، یکی می‌دوزه و من روش نظارت می‌کنم.
    -که این‌طور!
    وارد اتاقی شد. منم پشت سرش وارد شدم و با ذوق گفتم:
    -این‌جا اتاق منه؟!
    پنجره قدی تماما شیشه، تخت سفید، حریر سفید دور تا دورش آویزون بود. میز آینه از تنه درخت بود. خیلی اتاق قشنگیه!
    -استراحت کن!
    از اتاق بیرون رفت. خدایا خیاط واقعی رو نفرستیا! نوکرتم یه این‌جا مثل آدم باهام رفتار کردن، بذار یکم راحت باشم. تو فکر پسره رفتم، خاک تو سر می‌خواد ازدواج کنه، حیف شد! هم‌چین میگم حیف شد انگار قرار بود بیاد من رو بگیره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    در اتاق زده شد. یه دختر با سینی غذا وارد اتاق شد. بلند شدم و سینی رو ازش گرفتم و گفتم:
    -به به اینا چیه؟
    دختر تعظیم کرد و گفت:
    -شربت مخصوص، پیراشکی.
    به چیزی که گفته بود پیراشکی با دقت نگاه کردم. بیشتر شبیه پنبه آبی رنگ بود تا چیزی که اون گفته بود. تشکر کردم و از اتاق بیرون رفت. یه تیکه از به اصطلاح پیراشکی خوردم. طمعش رو که اصلا تا حالا نچشیده بودم، تا می‌ذاشتی توی دهنت آب میشد. همه‌ش رو خوردم، خیلی خوشمزه بود. روی تخت افتادم. توی فکر غرق بودم که دوباره در زدن و جناب کوتوله وارد اتاق شد. بلند شدم، لباس توی دستش رو داد بهم و گفت:
    -لباست رو عوض کن، بیرون اتاق منتظرتم.
    از اتاق بیرون رفت. لباس رو نگاه کردم. خدا رو شکر مثل لباس زنایی که تا الان دیدم چین چینی یا پرنسسی نیست. لباس رو پوشیدم و توی آینه به خودم نگاه کردم. یه لباس آبی سورمه‌ای مخمل دنباله دار ساده و آستین بلند. خیلی شیک بود. مدلش یادم باشه برگشتم خونه بدوزم. موهام رو مرتب کردم، رنگ لباس با پوستم می‌جنگید و اعتماد به نفسم بالا رفت. از اتاق رفتم بیرون. مرد کوتوله با لبخند نگاهم کرد و گفت:
    -مثل لباس عجیب غریب خودت ندوزیا! یه چیز در وقار پادشاه آینده، می‌دونم کارت رو خوب انجام میدی.
    -چشم!
    از پله‌ها پایین اومدیم، در بزرگی رو باز کرد. وارد سالن شدیم. شاهزاده روی صندلی نشسته بود و کلی پارچه دورش! دو تا خانوم و سه تا آقا هم داشتن باهاش صحبت می‌کردن. اونم که اصلا دهن مبارکش رو باز نمی‌کرد؛ فقط کله تکون می‌داد. تا ما رو دید گفت:
    -بلاخره اومدید!
    مرد کوتوله:بله.
    -عجله کنید!
    یکی از دخترا به دختر کناریش گفت:
    -به نظرت تا فردا می‌تونیم تمومش کنیم؟
    شاهزاده از جاش بلند شد و گفت:
    -خب؟
    لبخند مسخره‌ای زدم و لباسی که تن پرنس ویلیام دیده بودم رو گفتم:
    -شنل سورمه‌ای تیره تو شنل طرح طلایی بزنیم، پیراهن سفید...
    همین‌جور می‌گفتم و مردی هم تند تند یه چیزایی می‌کشید.
    شاهزاده:بده ببینم چی شد؟
    دفتر رو از دست همون مردی که گفتم گرفت، نگاهی کرد و پوزخند زد گفت:
    -عمرا این رو بپوشم!
    دلتم بخواد! پسر دِ مُده بی‌کلاس بد سلیقه! همه سرک کشیدن ببین چی شده این چیزایی که من گفتم.
    -الان بدون رنگ هست جلوه‌ای نداره!
    -مدلش قدیمیه!
    انگار خودش طراح ورساچه!
    -کجاش مشکل داره؟!
    -نمی‌دونم، نمی‌پسندم! وقت هم ندارم توضیح بدم. اصلا کی تو رو فرستاد؟
    مرد کوتوله:سرورم مشکلش رو بگید تا درستش کنه.
    همین‌جور که به طرف در سالن می‌رفت گفت:
    -رنگ شنل رو عوض کنید.
    و از سالن رفت بیرون! بهتر مردیکه ایکبیری! رنگ شنل رو مثل همون شنلی که پوشیده بود گفتم قرمز، والا بدبخت بی‌سلیقه لیاقت تنوع نداره!
    لباس رو تا اخر شب اماده کردیم. از اون موقع که وارد سالن شده بودم تا الان که هوا تاریک شده بود از سالن بیرون نرفته بودم. از خستگی داشتم می‌مردم. یکی از دخترا که اسمش لارا بود گفت:
    -وای خیلی خوشگل شده!
    -اره اگه سورمه‌ای بود هنوز قشنگ‌تر میشد.
    -فردا مراسم ازدواجه؟!
    لارا:اره فرداست، از همه جا میان کاخ شاهزاده! وای چه روز فوق العاده‌ای میشه!
    -عروس کیه؟
    -نمی‌دونی؟! این خبر که همه جای سرزمین پخش شد.
    -نمی‌دونم.
    -دختر خاله شاهزاده.
    -پس ازدواج فامیلیه!
    اون یکی دختر گفت:
    -همه ازدواج‌های پادشاهان قبلی هم فامیلی بوده.
    -چرا؟
    -اینم نمی‌دونی؟
    -نه زیاد به تاریخ علاقه‌ای ندارم.
    مشکوک بهم نگاه کرد و گفت:
    -تاریخ دنیای رازمینا چیزی نیست که علاقه نداشته باشی.
    لارا:کیتی بیخیال؛ چون پادشاهان اعتقاد دارن که باید اصل پادشاهی حفظ بشه و فرد جدیدی بدون اصل و نصب نمی‌تونه وارد خاندان پادشاهی بشه.
    -اِ فقط خودشون اصل و نصب دارن بقیه مردم نه؟!
    دوتاشون با هم گفتن:
    -هیس!
    هرکی به طرفی روانه شد. منم خیلی خسته بودم و حوصله فضولی نداشتم. راه اتاقم رو پیش گرفتم. توی اتاق رفتم و خیلی زود خوابم برد.
    با تکون خوردنم از خواب بیدار شدم. چشمام رو باز کردم و دیدم یه خانومی تو فاصله سه سانتی صورتم داره با دقت من رو وارسی می‌کنه. دید چشمام بازه رفت عقب و گفت:
    -چه خواب سنگینی دارید! بلند شین مراسم شاهزاده دو ساعت دیگه شروع میشه. لباستون رو آوردم و دستور گرفتم آمادتون کنم.
    -یکم دیگه بخوابم؟
    هم‌چین یه چی گفت که خواب واسه دو سه ماه از سرم پرید. صورتم رو شستم، لباس رو پوشیدم و جلوش نشستم.
    -موهای کوتاه واسه یه خانوم مناسب نیست!
    جوابش رو ندادم. موهام رو شونه کرد، با دستش یه چیزی ریخت رو پَد زد به صورتم و قلموی باریکی در آورد از تو جعبه‌اش؛ مثل خط چشم بود. حدسم درست در اومد مشخص بود داره خط چشم بلندی واسم می‌کشه.
    -رنگ چشمات خیلی خاصه!
    -مرسی!
    رو لبم چندتا چیز کشید و گفت:
    -تموم شد خانوم.
    بلند شدم تو آینه نگاه کردم. خیلی خوشگل شدم، رنگ لبم رو دقیقا کرده بود رنگ چشمام، دور لبم خط لب بنفش، هر چی به قسمت داخلی لبم می‌اومد کمرنگ‌تر میشد. یه لباس کِرِپ حریر سفید بلند آستیناش روی شونه نبود، از روی بازو شروع میشد گشاد تا پایین‌تر از مچ دست، پشت کمرمم و روی آستینام نقش بال کشیده بودن و بدنم معلوم بود. خیلی خوشگل بود! چه‌قدر همه چیز این‌جا قشنگه؛ یعنی من یه چیز زشت این‌جا ندیدم. چه از دختر و پسر تا اشیا و لباس...حتی اون کوتوله قیافه دوست داشتنی داره!
    -واسه همه ارایشگر و لباس می‌فرستن؟
    -نه اول که شما مهمونید، دوم شاهزاده از لباس خوشش اومد؛ واسه همین واسه شما ارایشگر مخصوص فرستاد.
    -مرسی!
    صدای شیپور اومد و با هول گفت:
    -ای وای دیر شد بریم!
    بدو بدو از پله‌ها پایین رفتیم و وارد یه راهرو شدیم. وارد دری شدیم که باز بود. هیچ‌کس رو نمی‌شناختم. اون ارایشگر هم ناپدید شد. یهو اقای کوتوله رو ردیف اول دیدم. رفتم سمتش، همه بد نگاهم می‌کردن. شاید واسه این بود که دیر اومدم. شاهزاده با یه دختر که روشون اون‌ور بود جلو کسی مثل کشیش وایساده بودن.
    -چرا اومدی پیش من؟
    -هیچ کس رو نمی‌شناختم برم پیشش.
    -من مشاور شاهزادم که این‌جا وایسادم، برو همون عقب وایسا بدو!
    یه مرد مسن گفت:
    -مشاور این خانوم زیبا رو به ما معرفی نمی‌کنی؟
    -البته پادشاه عزیز! خیاط لباس مراسم شاهزاده هستند.
    نگاهی بهم کرد. بابای شاهزاده بود؛ با این‌که پیر بود مشخص بود جوون بوده خیلی خوشگل بوده؛ چشمات رو درویش کن رُز!
    خندید و گفت:
    -افرین به خدا که هم‌چین مخلوق زیبایی آفریده! زیبایی‌های خدا رو میشه تو چشماتون دید.
    لبخند شرمگینی زدم و گفتم:
    -شما لطف دارین پادشاه!
    دوباره شیپور زده شد و اون کسی که خیلی شبیه کشیش بود شروع کردن حرف زدن یهو یه پیرزن داد زد:
    -صبر کنید.
    چقدر یادم به کارتون زیبای خفته افتاد. انگار گیر کرده بودم تو قصه‌ها!
    پادشاه:چی شده کاهن اعظم؟
    پیرزن موهای بلند سفیدی داشت و شنل سیاهی پوشیده بود کلاه شنل باعث میشد قیافش زیاد معلوم نباشه.
    -غریبه‌ای بین ماست!
    تا این رو گفت فشارم افتاد و رنگم مثل گچ شد.
    پادشاه:غریبه؟!
    -چیزی بیشتر از یک غریبه!
    کف دستش رو گرفت بالا و یهو سمت من دستش رو نگه داشت، سرش رو گرفت بالا، چشماش قرمز شد و داد زد:
    -آدمیزاده!
    همه شروع کردن جیغ زدن، دو سه نفرم فرار کردن، این‌قدر آدمیزاد ترس داره؟ چشمم افتاد به عروس که بازو شاهزاده رو چنگ میزد، چه جذابه!
    همه دور و برشون رو نگاه می‌کردن. کاهن به من نزدیک میشد، هر قدمی که برمی‌داشت یه قدم عقب می‌رفتم. کلاهش افتاد، چشماش کور بود، سفید بودن چه‌جور قرمز شده بود؟ یهو نشست. دستاش رو زد به سرامیکای سالن، سرامیکا تبدیل به خاک شد. از تعجب کارای اون کاهن فرار کردن یادم رفت و وایسادم ببینم چیکار می‌کنه؟
    خاک رو تو دستش زیر و رو کرد و داد زد:
    -ای فرزند خاک! بلاخره روزه حساب رسی رسید! تقاص کارهای اجدادت را پس خواهی داد.
    خاکا رو ریخت تو هوا، تو هوا معلق موند. با زبونی عجیب شروع کرد حرف زدن و بعد گفت:
    -هیچ‌وقت از این سرزمین نجات پیدا نخواهی کرد و تا روز مرگت تقاص پس خواهی داد.
    کمرم شروع کرد به سوختن، خدایا این‌قدر زود باید نفرینش رو گوش می‌دادی؟ حواس هیچکی به من نبود. دیگه اگه یکم دیگه می‌موندم معلوم نبود چی به سرم می‌اومد. دوییدم و از قصر رفتم بیرون. همین‌جور می‌دوییدم یکی خورد بهم و گفت:
    -ببخشید مراسم شاهزاده تموم شده؟
    همین‌جور که نفس نفس می‌زدم گفتم:
    -نه!
    -چیزی شده؟
    -نه.
    -جایی می‌رید ؟
    -بله!
    کجا؟
    با دستم مسیر جنگل رو نشون دادم که گفت:
    -عقلت رو از دست دادی؟
    -چرا؟
    -می‌خوای بری جنگل سیاه؟
    -اره.
    دیدم چند نفر از در قصر اومدن بیرون، بدون فکر به حرف اون مرد دوییدم و وارد جنگل شدم. اصلا شبیه اون جنگلی که پشت عمارت بود نبود. هوا مثل سپیده دم بود، همه جا رو هم درخت و چمنای بلند پر کرده بود. تکیه دادم به درخت نفس کشیدم. چرا می‌خوان یه آدم رو بکشن؟ چرا با شنیدن اسم آدمیزاد همه ترسیدن و چرا کمرم می‌سوزه؟ زخمم یکم بهتر شده بود؛ بدون شک این سوختن از زخمم نبود! و خیلی چراهای بی‌جواب دیگه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    صدای نامفهوم می‌اومد؛ با این‌که هوا روشن بود انگار یه طلق سیاه جلو دیدت رو گرفته بود. همه چی رو تیره می‌دیدی! راه افتادم، برگ و شاخه‌ها رو کنار می‌زدم و می‌رفتم. یه لحظه وایسادم، صدای ناله می‌اومد. اطراف رو نگاه کردم؛ هیچی نبود؛ اما هنوز صدای ناله می‌اومد. چشمم افتاد به شاخه درخت. اول فکر کردم پروانه است؛ ولی وقتی جلوتر رفتم دیدم یه دختر خیلی ریز اندازه کف دست رو صندلی شیشه‌ای نشسته و دورش رو هم تار عنکبوت گرفته. چشمام رو بستم و باز کردم؛ ولی بازم بود. اخه دیگه مگه میشه؟ به دیدن چیزای عجیب دیگه باید عادت کنم.
    -کوچولو؟
    دستاش رو از روی چشمش برداشت و گفت:
    -برو!
    یهو سرش رو بالا اورد و با خوش‌حالی گفت:
    -تو واقعی؟
    -اره
    -تو رو خدا نجاتم بده!
    تارای عنکبوت رو زدم کنار و روی کف دستم اومد. با خوش‌حالی بالا پرید و گفت:
    -چه‌جوری لطفت رو جبران کنم؟
    خواستم حرف بزنم که گفت:
    -اول زود از این‌جا برو تا اون هیولا نیومده!
    حرکت کردم و گفت:
    -چه‌جوری اومدی تو این جنگل؟
    -همون‌جوری که تو اومدی.
    -من این‌جا زندگی می‌کنم.
    -شاید منم توی جنگل زندگی می‌کنم
    -تو این جنگل همه هم رو می‌شناسن؛ چون فقط عده‌ای خاص این‌جا زندگی می‌کنن.
    -فرار کردم.
    -واسه فرار جای خوبی و انتخاب نکردی.
    -چرا؟
    -مگه شایعات درمورد این جنگل نشنیدی؟
    -نه
    -شایعه هست هرکی وارد این جنگل شده زنده بیرون نرفته.
    -چرا؟
    -چون میگن این‌جا یه روح زندگی می‌کنه و با این‌که خیلی خوشگل و جذابه؛ اما قلبت رو از تو سینت بیرون می‌کشه.
    بعد از این حرفش لرزید.
    -تو چرا می‌ترسی؟ تو که میگی شایعه‌اس!
    -ممکنه نباشه.
    سکوت کردم که گفت:
    -از اونور.
    -چرا؟
    -باید برم خونه.
    تا به خونه رسیدیم هوا تاریک شده بود. خونه‌اش یه خونه درختی بود؛ همه جاش چراغای کوچیک بود و باعث شده بود خونه خیلی قشنگ دیده بشه.
    -بیا بریم تو.
    نگاهی به خودم کردم و گفتم:
    -نشکنه؟
    خندید و گفت:
    -نمی‌شکنه! هوا تاریکه الان که جنگل خطرناکه.
    قبول کردم و رفتیم تو، اگه پنج سانت بلندتر بودم سرم به سقف می‌خورد. تو خونه درختی پله‌های کوچیک می‌خورد و می‌رفت به طبقه‌های بالا و بالاتری که طبقه‌های بالا قابل دیدن بود.
    -چرا کسی نیست؟ من اومدم.
    مرد ریش بلندی از پله‌ها پایین اومد و گفت:
    -اون کیه همرات آوردی؟
    -ایشون منو نجات داد و ...
    اعصاش رو اورد بالا تا حرف نزنه و گفت:
    -اون یه نفرین شده است زود بفرستش بره.
    -اما پدر...
    -شما از کجا می‌دونین؟
    دختر کوچولو زیر لب گفت:
    -پیشگوئه!
    -شایعات رو درمورد این جنگل شنیدی؟
    از دختره شنیده بودم، سرم رو تکون دادم که گفت:
    -فقط اون می‌تونه نفرینت رو برداره، حالا هم از این‌جا برو!
    -من به چی نفرین شدم؟
    سکوت کرد که گفتم:
    -تو رو خدا می‌خوام بدونم.
    همین‌جور که از پله‌ها پایین می‌اومد گفت:
    -عاشق هرکسی بشی می‌میره، هرکی عاشق تو بشه می‌میره!
    من که عاشق کسی نمیشم؛ اما کشته و مرده زیاد دارم. تو دلم خندیدم.
    دختر کوچولو: اما هیچ‌کس تا حالا عاشق نشده.
    با تعجب به دختر نگاه کردم، چی میگه؟ یعنی هیچکی این‌جا عاشق هیچکی نمیشه؟
    مرد لبخندی زد و گفت:
    -امید داشته باش فرزندم که فردی با چشمانی جادویی، چشمانی به رنگی که تا اکنون دیده نشده، چشمانی بنفش عاشق کسی خواهد شد و طلسم سرزمین شکسته میشه!
    دختر و من با تعجب به هم نگاه کردیم.
    -بابا چشماش بنفشه.
    -چشم کی؟
    با دست به من اشاره کردو ریش سفید نگاهی بهم کرد و بیهوش شدو دختر جیغی زد و کلی دختر و پسر کوچولو از بالا و پایین ریختن بیرون، دور اون ریش سفید جمع شدن. هیچی از حرفاشون نفهمیدم. منظورش از طلسم چی بود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    ***
    ریش سفید روی تخت نشسته بود و متفکر بهم خیره شده بود. همه رو از اتاق بیرون کرد. دستی به ریشش کشید و گفت:
    -نمی‌دونم چی بگم.
    -یعنی چی؟
    -من آینده رو دیدم.
    -خب؟
    -تو این سرزمین رو نجات میدی.
    -من؟
    به سوالم توجهی نکرد و گفت
    :
    -اما تو نفرین شدی؛ پس نمی‌تونی طلسم رو بشکنی.

    من رو که گیج کرد، خودشم چشماش رو بست و گفت:
    -گیج شدم!
    سوالی که تو ذهنم بود رو پرسیدم:
    -این سرزمین رو باید از چی نجات بدم؟
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    -نگاه به اتفاقای عجیب دور و برت نکن، به چیزایی که فقط تو افسانه‌ها شنیدی! این‌جا با چیزی که فکر می‌کنی فرق می‌کنه، اینجا قهرمان کسی نیست که شهر رو از دست غول و هیولاها نجات بده یا به تنهایی از عجیب‌ترین زندان‌ها فرار کنه و یک تنه یه ارتش و حریف باشه، این‌جا قهرمان کسیه که جرئت می‌کنه و بین مردم عاشق میشه!
    خیلی فکرم درگیر شد، گفتم:
    -یعنی شما عاشق بچه‌هاتون نیستین؟ این‌جا کسی عاشق کسی نیست؟
    -نه
    -حتی دوست داشتن ساده؟
    -حتی دوست داشتن ساده.
    -چرا؟ مگه میشه؟
    - چهل و هشت سال قبل میشد؛ اما الان نه! سرزمین رازمینا به سرزمین عشق و محبت معروف بود؛ حتی سیاره‌های دیگه‌ای هم اسم سرزمین ما رو شنیده بودن...
    پریدم وسط حرفش و گفتم:
    -حتی زمین؟
    -زمین نه؛ حیات زمین به سه میلیارد سال بیشتر نمی‌رسه. درک و فهم آدما خیلی کمه، از همه چی!
    زیاد منظورش رو نفهمیدم. چه ربطی به حیات زمین داشت؟ شاید می‌خواد بگه قدمت سیاره‌شون خیلی بیشتره! شونه‌ام رو بالا انداختم.
    ادامه داد:
    -تا این‌که پادشاه قبلی عاشق دختری میشه؛ اما اون دختر عاشق فردی دیگه بود. شب هنگامی که قرار بود اون دختر با عشقش فرار کنه مادر دختر می‌رسه و پسر رو می‌کشه! مادرش می‌خواست به قدرت برسه و عشق دخترش اهمیتی واسه‌ش نداشت.

    انگار داشت واسه‌م قصه تعریف می‌کرد، با هیجان گفتم:
    - خب؟
    -بعدها می‌فهمه دختر پادشاه به مادرش گفته بود که می‌خواد فرار کنه. به‌خاطر همین وقتی دختر پادشاه هم عاشق کسی میشه واسه انتقام سرزمین رازمینا رو با جادوی سیاه طلسم می‌کنه.
    -جادوی سیاه چیه؟
    -این‌جا هیچ‌کس بدون قدرت نیس...
    باز پریدم تو حرفش و گفتم:
    -واقعا واسه‌م عجیبه که شما قدرت دارین، جادو دارین. اخه مگه میشه؟
    -آدمی رسد به جایی که به جز خدا نبیند!
    یادم به حرف خودم سر کلاس زمین شناسی افتاد. چه‌قدر اون روزا خوب بود!
    -خب؟
    -داشتم می‌گفتم. هرکسی که از نفرت، انتقام، هـ*ـوس، دروغ، حسادت و...(گناهان هفتگانه)پر بشه قدرتش تبدیل به جادویی ده برابر قدرتش به اسم جادوی سیاه میشه!
    -چه جالب!
    -یادت باشه همیشه جادوی سیاه عواقب داره.
    -اون زن زنده‌اس؟ اسمش چیه؟
    -اره زنده‌اس و اسمش هم...
    باز پریدم وسط حرفش و گفتم:
    -اِ راستی اگه این طلسم شکسته نشه چی میشه؟
    انگار از سوالای من کلافه شده بود گفت:
    -هیچی! جادوی سیاه سفیدی اسمون رو از بین می‌بره، تموم مردم مریضی می‌گیرن و کم کم فراموشی می‌گیرن، در اخر خودشون، خودشون رو می‌کشن.
    اب دهنم رو قورت دادم. اصلا دلم نمی‌خواست تو این سیاره این‌جوری بمیرم. هم‌چین گفت هیچی! عجبا دیگه چی می‌خواست بشه؟
    -من که طلسم نشدم و از شما نیستم، می‌تونم نجاتتون بدم!
    -نمی‌تونی تو نفرین شدی!
    باز یاد کارای اون کاهن افتادم. تا خواستم باز سوال کنم گفت:
    -سرم رو درد آوردی! فعلا برو بیرون خسته‌م، سوالات بمونه واسه بعد.
    غرق تو فکر از اتاق بیرون رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    همون دختری که نجاتش دادم من رو برد توی اتاق کوچیکی و گفت:
    -ببخشید رخت خواب و تخت اندازه تو نداریم، مجبوری بدون رخت خواب بخوابی.
    - اشکال نداره.
    - اسمت چیه؟
    -رُز، تو؟
    -آلکساندرا!
    از اتاق بیرون رفت. گوشه‌ی اتاق نشستم. خوابم نمی‌اومد، به حرفای ریش سفید فکر می‌کردم. نمی‌دونم ساعت چند بود؛ اما دیگه هیچ صدایی از بیرون نمی‌اومد. به احتمال زیاد همه خوابیده بودن. سرم رو گذاشتم روی زانوم؛ یعنی الان بدون من خاله‌م و جسیکا حتی بابام دارن چیکار می‌کنن؟ حتما فهمیدن اون هواپیما غیب شده و فکر می‌کنن من مردم! آه کشیدم. دلم تنگ شده بود؛ واسه‌ی همه چی که قبلا داشتم و الان ندارم.
    یه دود غلیظ سیاه از زیر در اومد داخل، داشت می‌اومد سمتم. به دیوار چسبیدم. خواستم جیغ بزنم، دود رفت تو دهنم، چشمام گرد شد و رفتم تو هوا! جونم از بدنم می‌خواست بزنه بیرون، دستام رو دور گردنم حلقه کردم. قلبم تو گلوم میزد. خیلی درد داشتم، یه دفعه درد تموم شد و افتادم. در اتاق به شدت باز شد. ریش سفید بود. بی‌حال نگاهش کردم، توی چشماش فقط تعجب بود و تعجب!
    چشمام رو بستم. حس خیلی بدی بود. نمی‌دونستم چه بلایی سرم اومده. صدای الکساندرا اومد که می‌گفت:
    -موهاش چرا سفید شدن؟
    -نفرینش فعال شده.
    موهام چی شده بود؟!
    -چه اتفاقی واسه‌م افتاده؟
    ریش سفید گفت:
    -بلند شو بشین.
    با بی‌حالی نشستم، دستش رو کشید روی کمرم و گفت:
    -جونت در خطره.
    -چی؟ چرا؟
    بی‌توجه به سوالم گفت:
    -باید بری.
    -چرا؟
    -وجود تو این‌جا خطرناکه!

    -می‌خواین من رو بیرون کنید؟
    -چاره دیگه‌ای ندارم.
    الکساندرا: پدر!
    عصبانی برگشت طرفش و گفت:
    -می‌خوای بمیری؟
    دیگه چیزی نگفت
    -بلند شو.
    -الان؟
    -متاسفم باید الان بری.
    از جام بلند شدم و گفتم:
    -باشه میرم؛ فقط بهم بگید چرا نفرین شدم؟
    -متاسفانه داری تقاص کار ادما رو پس میدی.
    - ادما از وجود شما خبر ندارن.
    -درسته؛ اما ادم‌های قبلی و باستان خبر داشتن.
    یواش هلم داد و گفت:
    -زودتر برو!
    الکساندرا غمگین نگاهم می‌کرد؛ خیلی غمگین بودم. از وقتی اومدم توی این دنیا یه شب اروم نداشتم. جنگل وحشتناک بود؛ مخصوصا الان نصفه شبه! برگشتم و به خونه نگاه کردم. چه‌قدر بدبختم! قلبم تند تند میزد. نسیم ملایم می‌اومد، همین نسیم هم تو اوج شب جنگل رو وحشتناک‌تر کرده بود! چه‌قدر تنهام! موریانه‌های بی‌کسی به جون ستو های چوبی زندگی تو خالیم افتادن!
    راه افتادم؛ واسه این‌که کمتر بترسم شروع کردم زیر لب زمزمه کردن:
    -چنگال شب گلوی زندگی را می‌فشرد
    میان تار و پود تنم، ترس چنبره زده
    دستی روی زندگی‌ام می‌کشم که سر و ته‌اش آویزان به این مردم شده
    حالا می‌دانم باران سیل آسای این شهر هم اگر بند بیاید
    چشمان من برای همیشه خواهند بارید.
    صدای دست زدن از پشت سرم اومد. با ترس به عقب برگشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    اما هیچ‌کس نبود. ترسم بیشتر شد، اطرافم رو نگاه کردم؛ اما هیچ‌کس نبود، هیچ‌کس! از ترس چشمام رو بستم. نفس سردی پشت گوشم خورد، دیگه این دفعه روحه! دستم رو رو قلبم گذاشتم و یواش برگشتم؛ اما بازم هیچی! خب دختر خنگ مگه قرار روح رو ببینی؟ خدایا همین‌جا من رو بکش راحتم کن! صدای مردی سرد، بی‌روح، خشن یواش کنار گوشم گفت:
    -چرا ادامه نمیدی؟
    صداش به تنهایی باعث میشد سلول به سلول بدنم ترس و فریاد بزنه. به طرف صدا برگشتم؛ اما باز چیزی ندیدم. همین ترسم رو بیشتر می‌کرد. چشمم به پشت درخت افتاد. یکی رو دیدم که شنل تموم بدنش رو گرفته، دست و پاش و حتی صورتش معلوم نبود! نزدیک شدن به همچین چیزی که معلوم نبود روحه یا چه چیز عجیب دیگه‌ای دیوونگی محض بود؛ اما نمی‌دونم چرا شجاع شده بودم و نزدیکش شدم. یادم به حرفای الکساندرا افتاد درمورد شایعات و حرفای ریش سفید برای برداشته شدن نفرینم، هرچی نزدیک می‌شدم اون از سر جاش کوچک‌ترین حرکتی هم نمی‌کرد. حالا دقیقا رو به روش بودم، سرش پایین بود، این موقع شب با هم‌چین وضعیتی هرکی بود سکته می‌کرد. نمی‌دونم چرا من سرِپام. تو یه چشم به هم زدن دستش رو گذاشت روی قفسه سـ*ـینه‌م، نفس کشیدن یادم رفت. نگاه به دستش کردم. ناخونای نسبتا بلند و سیاه! نه این‌که کثیف باشه، نه کاملا سیاه! از تاریکی شب سیاه‌تر! سرش رو آورد بالا، چهره‌اش رو نمی‌دیدم. دستش رو برنمی‌داشت؛ فقط تونستم زیرلب بگم:
    -لطفا بهم کاری نداشته باش!
    یواش و خبیث خندید گفت:
    -هرکی وارد این‌جا میشه می‌دونه من کارش دارم.
    یه لحظه نور کمی باعث شد چهره‌اش رو ببینم. انگار شایعات درست بود. خیلی زیبا، خیلی جذاب! چرا من پسر زشت این‌جا نمی‌بینم؟ صورت کشیده، موهای شلخته، چشمای بادومی، لب قلوه‌ای! از اینکه چهره‌اش وحشتناک نبود شجاع شدم؛ ولی فقط به ظاهر! مگه یه پسر خوشگل نمی‌تونه یه قاتل سریالی باشه؟
    دستش رو پس زدم، نشستم و گفتم:
    -اگه می‌خوای من رو بکشی من تلاشی واسه نجاتم نمی‌کنم.
    تو دلم پوزخند زدم و گفتم الان این شجاعت بود یا حماقت؟
    با لحن مرموزی گفت:
    -نمی‌ترسی این موقع شب این‌جایی؟
    -لزومی نمی‌بینم جواب بدم.
    انگار اکسیژن هوا تموم شد. اول چشمام گرد شد، بعد دهنم رو باز می‌کردم واسه بلعیدن یه ذره هوا؛ اما نبود، هیچی! داشتم کبود می‌شدم که دوباره هوا پر از اکسیژن شد. نه دستش رو دور گردنم گرفته بود، نه راه نفسم رو بسته بود. با تعجب نگاهش کردم، چه‌جوری تونسته بود اکسیژن رو از هوا بگیره؟ صدای پوزخنده‌اش رو شنیدم و گفت:
    -هنوزم لزوم نمی‌بینی؟
    با ترس عقب‌تر خزیدم و با سرفه گفتم:
    -هرچی بپرسی میگم.
    جلوم نشست و گفت:
    -این موقع شب، توی جنگل سیاه اونم یه غریبه چیکار می‌کنه؟
    -گمشدم و جایی هم ندارم برم.
    خندید و گفت:
    -اخی گم شدی و بد کسی پیدات کرده!
    - تو کی هستی؟
    نچ نچی کرد و گفت:
    -قرار نشد تو سوال بپرسی!
    عقلم دستور فرار اعلام کرد. بلند شدم، اول عقب عقب رفتم و بعد شروع کردم دوییدن. صدای خنده‌اش بلند شد و من رو از ترس لرزوند. لباسم رو از پشت چنگ زد .تماس دستش با کمرم باعث شد کمرم بسوزه. از حرکت ایستادم، اونم ایستاده بود. به نجواهای عجیب غریبی که تو فضا پخش شده بود گوش می‌کردم؛ هیچی نمی‌فهمیدم؛ اما لحن گفتنش حس بدی بهم می‌داد. حس مردن، حس کابوس دیدن، عقب عقب رفتم. می‌دونستم می‌خورم به اون شنل پوش! از ترس حس بدی که سراغم اومده بود به اون پناه بردم.
    -تو هم می‌شنوی؟
    با مکث گفتم:
    -ا...اره!
    دستم رو گرفت:
    -گفت باید بریم.
    سرجام خشکم زد. مگه نمی‌خواست من رو بکشه؟ دوباره دستم رو کشید. لحنش از اون خبیثی و مرموزی تغییر کرده بود، حالا فقط سرد بود.
    -بهت آسیبی نمی‌زنم.
    حرفی نزدم. بهتر از شنیدن این نجواها بود. شروع کرد دوییدن، منم باهاش می‌رفتم. با همون سرعت انگار پرواز می‌کرد و پا نداشت. به سرعت از لا به لای درختا عبور می‌کرد و صدای نجوا دور و دورتر میشد؛ اما هنوزم شنیده میشد. از تاریکی چشمام نمی‌دید. ترجیح دادم چشمام رو ببندم. یا الان می‌مردم یا بعدا! همه مردم این‌جا می‌خوان من بمیرم. مرگ بهتر از زندگی مثل من نیست؟ اسم این زندگی نیست مردگیه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رهاگودرزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/23
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    29,040
    امتیاز
    726
    محل سکونت
    شیراز
    ایستاد. چشمام رو باز کردم، جلومون صخره بود. از بین شکاف صخره رد شد. دستم رو هنوز گرفته بود. باهاش کشیده شدم، جلوم خونه ویلایی از سنگ فیرون بود. بالکنش با ستونای فلزی مشکی نمای قشنگی رو ایجاد کرده بود، در حین زیبایی بی‌نهایت ابهت داشت! شنل پوش دستم رو ول کرد. شنلش رو از رو سرش برداشت، پشتش به من بود. هوا گرگ و میش شده بود و موهای قهوه‌ایش با رگه‌های قهوه‌ای روشن‌تر قابل دیدن بود.
    -نمی‌خوای من رو بکشی؟
    لحن مرموزش دوباره برگشته بود.
    یکم برگشت سمت من و تونستم نیم رخش رو ببینم. پوزخند زد و گفت:
    -من الکی کسی رو نمی‌کشم!

    با ترس لبخند زدم و گفتم:
    -یعنی من رو نمی‌کشی؟!
    به سمت خونه رفت و گفت:
    -فعلا نه!
    بازم واسه فعلا زنده بودن خوب بود نه؟ وقت واسه فرار و نجات بود.
    وارد خونه شد. بیرون از خونه چیز دیدنی نبود جز یه رود کوچیک که از کنار خونه رد میشد. در نیمه باز بود، وارد شدم. تا وارد خونه می‌شدی یه میز خیلی بزرگ از این سر خونه تا اون سر خونه بود. پشت میز کمد دیواری بود، دو طرف پنجره‌های قدی و پرده‌های سلطنتی! همه جا رو نگاه کردم. خبری از شنل پوش نبود. صدای قدم‌هاش رو شنیدم. سرم رو کردم بالا، داشت از پله‌ها پایین می‌اومد. انگار هیچ‌کس جز خودش تو این خونه به این بزرگی نبود. این رو از سکوتی که حاکم بود حدس زدم.
    -شایعات درموردت درسته؟
    -اگه درست بود الان جلوی من ایستاده بودی؟
    -پس مردم چی میگن؟
    خنده کنان گفت:
    -مردم به من لطف دارن.
    خنده‌اش هم وحشتناک بود. با اون چشمای وحشیش از عسلی به زرد میزد.
    روی صندلی نشست، خواستم منم بشینم که گفت:
    -کی اجازه داد؟

    راست شدم. آب دهنم رو قورت دادم، حالا انگار صندلیش کثیف میشه! همین لحظه که این فکر رو کردم گفت
    -:لباست کثیفه، صندلی کثیف میشه!
    عجب ادمیه‌ها! به لباس نگاه کردم. گلی و خاکی بود. بلند شد از کمد دیواری چیزی کشید بیرون، توی کمد رو ندیدم؛ اما تو دستش یه لباس بنفش یاسی تیره بود. خوش‌حال از این‌که یکم شعور داره! لباس رو سمتم گرفت و گفت:
    -برو پشت پرده عوض کن.
    پسره بیشعور! گفتم:
    -اما...
    نگاه به بالا کردم که گفت:
    -فکر بالا رفتن رو از سرت بیرون کن!
    با حرص لباس رو گرفتم و رفتم پشت پرده لباسم رو عوض کردم. لباس قبلی به دست از پشت پرده اومدم بیرون. لباس کاملا اندازه بود و باعث تعجبم شد. از این مردم عجیب هیچی بعید نیست!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا