کامل شده رمان فن فیکشن رقـــص در آسمان عشق | شیرین سعادتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Shirin Saadati

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
528
امتیاز واکنش
6,633
امتیاز
613
ناگهان جین هراسان در چهارچوب قرار گرفت و با نفس نفس گفت:
-کمک...کمک!
امیلی با اشتیاق به او خیره شد. آقای جونز با تعجب گفت:
-چی شده؟!
-پیتر...مثل این‌که پیتر آسیب دیده!
آقای جونز با شنیدن این جمله «چی؟» بلندی گفت و بیرون دوید که آن دو داور دیگر هم به دنبالش رفتند؛ اما جاسپر مردد با نگاهی منتظر و پر سوال درگیر امیلی بود. امیلی نگاهش را بین جین و جاسپر چرخاند. جین با لحنی به ظاهر ترسیده گفت:
-شما نمیاید کمک؟ اوه لطفا! اون حالش خیلی بده.
و با گرفتن دست جاسپر او را مجبور به رفتن کرد. جاسپر نتوانست مقاومت کند و در حالی که نگاهش به امیلی بود، با تردید از سالن خارج شد. به محض تنها شدن، دستش را روی قلبش نهاد و با آسودگی گفت:
-ممنون خدا!
به درون رخت کن دوید و با سرعت نور لباس‌هایش را پوشید. لباس باله را به درون کیسه هل داد. دوباره در پشتی رخت کن را باز کرد و بیرون رفت و پشت دیوار کناری پنهان شد. با ترس نگاهی به اطراف کرد. هیچ‌کس نبود. آهی از سر آسودگی کشید و دستش را روی صورتش قرار داد که متوجه شد که موهایش جمع شده‌اند!
-اوه خدا!
با عجله گیر سر را از میان حجم موهایش آزاد کرد و سرش را تکان داد. نفس عمیقی گرفت و به سمت سالن اصلی آموزشگاه راه افتاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    کمی آن طرف تر داورها و جین را دید که دور پیتر نشسته بر روی صندلی را گرفته‌اند و درحال صحبت هستند.رمیان راهش کیسه‌ی لباس را به گوشه‌ای انداخت و با قدم‌های تند به آن‌ها نزدیک شد. پیتر گفت:
    -نگران نباشید من خوبم، یک اتفاق بود.
    امیلی درحالی که سعی می‌کرد عادی رفتار کند کنار پیتر که مچ پایش را ماساژ می‌داد زانو زد و گفت:
    -چرا مراقب نیستی؟
    و به جاسپر که بالای سرشان ایستاده بود نگاه کوتاهی انداخت. جاسپرِ بیچاره هنوز در فکر آن دختر بالرین بود. جین با عجله گفت:
    -بیا بریم به یه دکتر نشونش بده.
    امیلی دلش می‌خواست نیشگون محکمی از بازوی جین بگیرد! دختره‌ی آب زیر کاه چه خوب در نقشش فرو رفته بود! پیتر خنده‌اش را مخفی کرد و گفت:
    -نه نیازی نیست، دردش آروم‌تر شده.
    آقای جونز که انگار دچار عذاب وجدان شده بود با ناراحتی گفت:
    -پیترِ پیر! دیگه برای انجام کارها لازم نیست بری بالای پله‌ها، من یکی رو میارم کمکت.
    پیتر لبخند زد و چیزی نگفت. امیلی از فرصت استفاده کرد و بازوی او را گرفت:
    -بیا من کمکت می‌کنم برگردی به اتاقکت.
    پیتر با کمک امیلی از جا برخاست و با دور شدن آن‌ها، کار آموزها هم متفرق شدند. با ورود به اتاقک، امیلی پیتر را رها کرد و گفت:
    -ممنونم پیتر، بدون کمک تو نمیشد.
    پیتر با لبخندی که چشمانش را چین می‌داد و چروکـهایش را پر رنگ‌تر گفت:
    -با این‌که نمی‌دونم دقیقا داری چیکار می‌کنی؛ اما خواهش می‌کنم.
    امیلی خندید و عقب گرد کرد تا بیرون برود که پیتر صدایش زد:
    -امی؟
    امیلی برگشت:
    -بله؟
    -برو دنبال آرزوهات، امیدوارم موفق بشی!
    امیلی بعد از درک جمله‌اش، لبخند زد و سرش را تکان داد. از اتاقک خارج شد که جین را با قیافه‌ی سرخ شده ای دید. با حالت با مزه‌ای گفت:
    -تو چت شده؟!
    جین درحالی که با چشم اطراف را زیر نظر داشت گفت:
    -اگه گیر می‌افتادیم خودم می‌کشتمت!
    امیلی با سخاوت لبخند زد:
    -نگران نباش، حالا که گیر نیو...
    با حضور ناگهانی جاسپر در مقابلش حرف در دهانش ماند و چشمانش درشت شد! انتظار حضور ناگهانی‌اش را نداشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    جاسپر با حالت عجیبی پرسید:
    -حالش خوبه؟
    لحظه‌ای زمان تلف شد تا امیلی متوجه شود منظور جاسپر به پیتر است. با تعجب جواب داد:
    -بهتره!
    جاسپر گیج سر تکان داد:
    -خوبه.
    جین از سکوت جاسپر استفاده کرد:
    -خب تا بعد!
    دست امیلی را دنبال خود کشید که جاسپر بی‌مقدمه گفت:
    -صبر کن!
    هردو با لرزشی کوتاه متوقف شدند و سپس با ترس به عقب برگشتند. جاسپر با اخمی از روی سوال رو به امیلی پرسید:
    -تو کجا بودی؟
    امیلی آب دهانش را قورت داد:
    -ها؟! منظورت چیه که کجا بودم؟
    جاسپر فهمید منظورش را درست نرسانده. دستش را تکان داد:
    -منظورم اینه زمانی که پیتر از روی پله‌ها افتاد تو کجا بودی؟
    با فرو رفتن ناخن‌های جین در بازویش بخاطر استرس زیادی که داشت، صورتش در هم شد. تک سرفه‌ای کرد و با لکنت گفت:
    -خب..خب معلومه سر کارم...یعنی کلاسم!
    جاسپر که جواب را منطقی می‌دیده با همین جمله قانع شد. بامزه تک خنده‌ای کرد و گفت:
    -اوه درسته...باشه!
    سپس با لبخندی نمکین دست تکان داد:
    -ببخشید! بعدا میبینمت!
    امیلی با لبخندی تظاهری برایش دست تکان داد. با دور شدن جاسپر، جین با حرص و آسودگی نفسش را محکم بیرون داد:
    - آه خدا! نزدیک بود بفهمه! متوجه که هستی ها؟
    امیلی با کلافگی جین را هل داد:
    -خیلی خب راه بیفت...چیزی نشد.
    یک لحظه به یاد کیسه‌ی لباس افتاد و با نگرانی گفت:
    -جین! جین کیسه‌ی لباس!
    جین گیج گفت:
    -کدوم کیسه؟
    -همون که بهم دادی. تو برو من الان میام.
    -چی؟! کجا میری؟!
    امیلی بی‌توجه به جین به آن سوی سالن دوید. از کنار دیوار کیسه‌ی خاکستری را رنگ را برداشت و به طرف جین برگشت. از آموزشگاه خارج شدند و امیلی کیسه را به جین داد:
    -بگیرش، پیش تو باشه.
    جین با نق نق کیسه را گرفت:
    -هرکی من رو ببینه فکر می‌کنه دارم با زباله‌های خونه‌مون توی شهر می‌چرخم.
    امیلی خندید و به رو به رو خیره شد. احساس خوبی داشت. یک خوشحالی زیرپوستی از انجام دادن کاری که به خواسته‌ی خودش بود. دستانش را باز کرد و با پلک‌هایی بسته، اکسیژن را وارد ریه‌هایش کرد:
    -آه امروز چه روز خوبیه!
    جین با لحن پیرزن‌های غرغرو گفت:
    -بله بله بایدم خوب باشه! بالاخره تو قراره ستاره‌ی یه نمایش باشی.
    امیلی آرام خندید و گفت:
    -هیچ چیز معلوم نیست جین.
    جین با افاده گفت:
    -نه من می‌دونم! آخر کار جاسپر وقتی که از در به در دنبال تو گشتن خسته شده، با دلی لبالب از عشق و چشمانی ملتمس میاد وسط سالن آموزشگاه و می‌زنه زیر گریه و میگه...
    صدایش را لرزان و بغض آلود کرد:
    -اوه عشق زیبای من! ای مهربون من بیا و خودت رو به من نشون بده! من دارم از دوری تو می‌میرم!
    امیلی با سرخوشی به اداهای بامزه ی جین می‌خندید و هرگاه که جاسپر را در آن احوالات تصور می‌کرد، به قهقه می‌افتاد. بریده برید گفت:
    -اوه جین کافیه!
    جین بیخیال نشد و با هیجان ادامه داد:
    -و تو هم در حالی که لباس فرشته‌ها رو پوشیدی، با لبخندی مغرورانه جلو میری و میگی اون دختر فوق العاده منم!
    امیلی به سختی از میان خنده‌اش گفت:
    -من هیچ‌وقت این‌قدر احمقانه حرف نمی‌زنم.
    جین ابروهایش را بالا برد:
    -هرچی! بالاخره که باید بفهمن.
    و بی‌مقدمه پرسید:
    -تو چه‌طور می‌خوای از نتیجه با خبر بشی؟!
    امیلی بی‌خیال گفت:
    -زنگ می‌زنم.
    -واقعا؟!
    -بله.
    -باشه!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    امیلی جعبه‌ی لباس مخمل را گرفت و با لبخند گفت:
    -ممنون خانوم کولین! من خودم رو می‌رسونم.
    خانوم کولین تار موی طلایی رنگ روی گونه‌اش را کنار زد و با لبخندی که کنار لب هایش را خط می‌انداخت گفت:
    -خواهش می‌کنم. سلام من رو به گابریلا برسون.
    -حتما! روز بخیر.
    -روز خوش عزیزم.
    از جوی آب رد شد و قدم زنان به راه افتاد. برایش جای تعجب داشت که خانوم کولین به این مهربانی چه‌طور تن به دوستی با گابریلا را داده؛ هرچند که خانوم کولین خیاط مورد علاقه‌ی گابریلا بود؛‌ ولی ای کاش گابریلا هم کمی تاثیرپذیر بود. این‌گونه دیگر مشکلی با یکدیگر نداشتند.
    کلید را به در انداخت و داخل حیاط شد که گابریلا را درحال سیگار کشیدن دید. گابریلا با حس حضور امیلی بدون نگاه به او طعنه زد:
    -بالاخره خانوم از راه دور و دراز رسیدن.
    امیلی آرام و موقر جلو رفت و جعبه را نشان داد:
    -لباستون رو آوردم. آماده شده.
    گابریلا دود را از ریه‌هایش بیرون فرستاد و گفت:
    -بذارش تو اتاقم.
    -بله خانوم.
    قصد رفتن کرد که...
    -هی!
    در جا متوقف شد و با لب‌های فشرده به عقب چرخید:
    -بله خانوم؟
    -آلینا کاری برای انجام دادن نداشت؟ من تورو مُفت نگه نمی‌دارم.
    دوباره قلبش را مچاله کرد؛ با طعنه، سرکوفت، منت! آهش را درون سـ*ـینه خفه نگه داشت و جواب داد:
    -دو روز دیگه می‌خوان طبقه‌ی بالای خونه‌شون رو...
    گابریلا پلک‌هایش را محکم فشرد و با صدای بلند و زننده‌ای گفت:
    -کافیه! توضیح اضافه نمی‌خوام.
    امیلی دستش را مشت کرد و صدایش گرفته شد:
    -من میرم تا انجامش بدم.
    گابریلا از خبر پولی که به زودی قصد آمدن داشت، لبخند سرخوشی زد:
    -خوبه! براش برنامه دارم.
    امیلی دلش می‌خواست فریاد بزند:
    -اون پول منه! دست مزد زحمت منه، تو هیچ حقی نداری!
    اما نتوانست، نمیشد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    سر به زیر داخل خانه شد. مثل همیشه غرق در تاریکی! نمی‌فهمید چرا گابریلا آن‌قدر به تاریکی و سکوت علاقه دارد. اگر گاهی لامپ اتاقش را روشن نمی‌کرد، گمان می‌کرد که برق هم همانند تلفن خانه؛ برای همیشه قطع شده است!
    به اتاق گابریلا رفت و جعبه لباس را روی تخت نهاد و بیرون آمد. گابریلا به هیچ چیز جز نوشیدن و پوشیدن فکر نمی‌کرد‌. برای همین هیچ‌گاه در زندگی‌اش موفقیتی کسب نمی‌کرد؛ نه مالی نه معنوی! نتیجه‌ی کارهایش گری بود که آن هم از گابریلا بدتر بود.
    به آشپزخانه رفت و باقی مانده‌ی بسته ی پاستا را از کابینت زنگ زده بیرون آورد.
    به تقدیرش تنها یک پوزخند دردناک می‌توانست هدیه دهد. اگر پدر و مادرش را داشت، حال مجبور نبود برای زنده ماندن زیر دست‌های گابریلا و گری این گونه جان بِکَنَد. به راستی حقش بود که آغـ*ـوش مادر را تجربه نکند؟ جز یک عکس هیچ خاطره‌ای از مادرش نداشت. مادری که به گفته پدرش هنگام به دنیا آوردن او از دنیا رفته بود. شاید تحمل نبود مادر آسان‌تر بود، چرا که از اول نبوده؛ اما پدرش اصلا!
    ظلم بود که درست زمانی که تازه دردسرهایش با گابریلا شروع شده، پدر دوست داشتنی‌اش را با یک تصادف در عصر روزی بارانی از دست دهد. خبر رفتن پدرش بدترین و دردناک ترین خبر عمرش بود. هیچ‌کس نبود که او را تسلی دهد و مرحم او باشد. صبح فردای آن روز روزگار روی دیگرش را به او نشان داد.
    گابریلا با بی‌رحمی رویه‌اش را تغییر داده بود و او را تبدیل به خدمتکاره بی‌مُزدش تبدیل کرده بود. او چاره‌ای جز تحمل این جهنم نداشت. چرا که کس دیگری را نداشت. جایی برای رفتن نداشت. حداقل این همه حقارت، یک پناهگاه بود به نام اتاق!
    زیر قابلمه ی پر از آب با مخلوط مواد پاستا را روشن کرد و دستی به پیشانی اش کشید. به‌هرحال هر چه که بود بالاخره مسیر این زندگی باید تغییر می‌کرد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    بی‌صبر و تحمل با ناخن کوتاهش روی گوشی ضرب گرفته بود. صدای قلبش و بوق تلفن در هم آمیخته بود و هر آن احساس می‌کرد در حال غش کردن است. صدای آقای جونز در گوشش پیچید:
    -آموزشگاه باله بفرمایید؟
    تن داغ شده‌اش دوباره گُر گرفت؛ اما فورا به خود مسلط شد. با تک سرفه‌ای صدایش را صاف کرد:
    -سلام آقای جونز من...من...
    -صبر کن صبر کن! نیازی نیست خودت رو اذیت کنی، فهمیدم کی هستی! سلام بالرین فراری!
    امیلی دستش را روی دهانش قرار داد و لبخند عمیقی زد. پس فهمیده بود، دیگر نیاز نبود خودش را تحت فشار قرار دهد.
    -بله؛ خودمم، من برای نتجیه‌ی اون آزمون تماس گرفتم.
    صدای خنده‌ی پر افتخار آقای جونز در گوشش پیچید:
    -بله بله درسته! خب با این‌که حیف شد و نتونستیم بشناسیمت؛ اما باید بگم که خوب شد که تماس گرفتی. ما هم نگران بودیم که چه‌طور از نتیجه مطلعت کنیم.
    امیلی این پا و آن پا کرد و با کنجکاوی کشیده گفت:
    -خب؟!
    آقای جونز با خباثت خندید:
    -خیلی دوست داری بدونی نه؟ آره می‌دونم می‌دونم!
    و به عمد سکوت کرد. امیلی چشمانش را بست و محکم لب گزید. آه لعنتی!چه شیطان شده بود آقای جونز چهل و هشت ساله! آقای جونز بعد از کمی وقت کشی ناگهانی و با سرعت گفت:
    -تبریک میگم تو آزمون قبول شدی و باید برای شرکت در اجرا بیای!
    قلب امیلی برای لحظه‌ای از تپش افتاد و دهانش از بُهت باز شد. با مرور جمله‌ی سریع آقای جونز در ذهنش، گوشی را از خودش دور کرد و با خوش‌حالی، درجایش پرید و به سختی جیغش را مهار کرد. باید باور می‌کرد؟! این خوش شانسی را مدیون چه بود؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    آقای جونز وقتی صدایی از آن سوی خط به‌ گوشش نرسید با کنجکاوی گفت:
    -الو؟ دختر کوچولو؟ چی شده از هوش رفتی؟ به‌نظر من بهتره خوش‌حالیت رو جیغ بزنی تا نمردی!
    امیلی با لـ*ـذت خندید و سپس نفسش را تازه کرد. گوشی را به گوشش چسباند. با من منی از روی خوشحالی و خجالت گفت:
    -آم من...من خیلی ممنونم! نمی‌دونم چی باید بگم!
    آقای جونز خندان جواب داد:
    -هیچی عزیزم؛ فقط منتظر باش که قراره به زودی دستت رو بشه.
    امیلی با تعجب سکوت کرد. منظورش چه بود؟! آقای جونز وقتی جوابی دریافت نکرد بلند خندید و گفت:
    -نترس کوچولو! منظورم اینه که بالاخره قراره تو رو ببینیم.
    ابروهای امیلی از گرفتن مطلب بالا رفت و بی‌هوا همانند آقای جونز شیطان شد:
    -نگران نباشید؛ برای اون هم فکری می‌کنم.
    -ای شیطونک! خوب تمرین کن، زمان اجرا اعلام میشه.
    امیلی پر از شیطنت گفت:
    -بله قربان! روزتون خوش.
    -روز بخیر خانوم کوچولو.
    گوشی را در جایش قرار داد و از باجه خارج شد. دستانش را به هم کوبید و با انگیزه گفت:
    -اینه!
    کیف کوچکش را روی شانه محکم کرد و به راه افتاد. باید این خبر خوب را به جین می‌داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    در شیشه‌ای آموزشگاه را به جلو هل داد و داخل شد که پیتر را دید که به سمتش می‌آید.
    -روز بخیر امی.
    امیلی لبخندی زد:
    -سلام پیتر! چه‌طوری؟ درد پات خوب شد؟
    پیتر با انگشت سر امیلی را هل داد و با شیطنت گفت:
    -هی خنگ کوچولو!
    و نگاهی به اطراف انداخت و با صدای آرامی گفت:
    -اون که اصلا آسیب ندیده بود.
    امیلی با چشمانی گرد به او نگریست و سپس با خنده گفت:
    -اوه واقعا که! من داشتم از عذاب وجدان می‌مردم.
    پیتر لبخند دندان نمایی زد و با تکان شانه‌هایش، از آموزشگاه خارج شد. امیلی سری برای خودش تکان داد و از در فاصله گرفت.
    چه خوب بود که کسانی مثل جین و پیتر داشت تا برای کمک به او نقشه بکشند.
    نمی‌دانست بدون کمک پیتر چه‌گونه می‌توانست خود را از جاسپر مخفی کند؟ هنوز سالن اصلی را رد نکرده بود که همین لحظه جین را درحالی با دو دست لباس باله‌ی سفید رنگش را از پهلو گرفته بود دید. متعجب به او نزدیک شد و گفت:
    -هی! چی شده؟!
    جین با بیچارگی گفت:
    -اوه لعنتی! تو دردسر افتادم، ببین!
    و دست‌هایش را کنار برد که پارگی بزرگی در پهلوی لباس نمایان شد. امیلی از دیدن آن صحنه با بُهت به خنده افتاد و گفت:
    -تو با این چیکار کردی جین؟!
    جین اخمی از روی نارضایتی کرد و به امیلی تشر زد:
    -نخند! کمکم کن از این بدبختی خلاص بشم.
    امیلی آرام خندید و گفت:
    -باشه باشه! برو تو سرویس بهداشتی تا من بیام.
    جین به تندی گفت:
    -باشه.
    و با عجله از او دور شد. امیلی به اتاقک پیتر رفت و از میان وسیله‌های درون کشوی میزش، نخ و سوزنی برداشت و به طرف سرویس بهداشتی رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    چند دقیقه بعد روی سکوی روشویی نشسته بود و حین دوختن لباس با جین که در توالت بی‌لباس و منتظر ایستاده بود، صحبت می‌کرد. جین با غرولند گفت:
    -لعنت به این شانس!
    -نق نزن جین،‌ الان تموم میشه. من نمی‌فهمم تو چه‌طور این بلا رو سر این لباس اوردی.
    -اه چند بار گفتم که خودش این‌طور شد.
    امیلی لبخند کوچکی به توجیه او زد. جین مکث کوتاهی کرد و سپس با نگرانی گفت:
    -الان جاسپر هم از راه می‌رسه و کلاس شروع میشه.
    سر امیلی با نگاهی متعجب بالا آمد:
    -جاسپر؟! هنوز نیومده؟!
    -نه! قراره بیاد و گروه ر*ق*ص*نده‌ها رو انتخاب کنه؛ یعنی نتایج رو اعلام کنه؛ البته هنوز ستاره‌اش رو انتخاب نکرده.
    امیلی «آهان» کوتاهی گفت که جین پرسید:
    -تو تماس گرفتی نتجیه رو بهت بگن؟
    امیلی لبخند زد:
    -آره...گفتن قبولی.
    جین با خوش‌حالی سرش را از میان در بیرون آورد و گفت:
    -واقعا؟! وای خدا این عالیه.
    امیلی با محزون گفت:
    -آره؛ اما من نمی‌دونم چه‌طور ادامه بدم؟
    -ببین امی به نظر من تو باید بدون ترس جلو بری! مخفی نکن، بذار بفهمن مگه چی میشه؟
    امیلی آهی کشید و سرش را تکان داد و نخ را برید و از جا برخاست. باید قبل از آمدن جاسپر کارش را تمام می‌کرد. لباس را به دست جین داد و گفت:
    -بگیر! اگه کمتر کیک شکلاتی بخوری این اتفاق نمیوفته!
    جین با اخم کودکانه‌ای لباس را گرفت و گفت:
    -اصلا هم این‌طور نیست، هیکل من خیلی هم رو فرمه!
    امیلی با خنده سر تکان داد:
    -خیلی خب، زودباش بیا بیرون تا نیومدن.
    جین همان‌طور که لباس را می‌پوشید گفت:
    -امی یکم فکر کن. اگه تورو به عنوان ستاره‌ی نمایش انتخاب کنه؟ واوو چی میشه!
    امیلی دست به سـ*ـینه به دیوار تکیه داد و به فکر فرو رفت و جین ادامه داد:
    -این ممکنه؛ چون از نظر جاسپر حرفه‌ای ترین ر*ق*صی که دیده مال تو بوده. امیلی سکوتش را بر هم زد:
    -کافیه جین! بیا بیرون.
    جین بند لباسش را بست و از توالت خارج شد و گفت:
    -چرا؟ خب اون خیلی پی گیرت شده.
    امیلی با دست به در خروجی اشاره کرد و گفت:
    -برو کلاست شروع شد.
    جین پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    -خیلی خب رفتم بد خلق.
    و درحالی که خودش را می‌بویید و زمزمه می‌کرد:
    -اوف بوی گند گرفتم!
    و از سرویس بیرون رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    امیلی سری به نشانه تاسف تکان داد و دست به کار شد. زودتر از هر وقت دیگری کارش را به اتمام رساند. دلش نمی‌خواست با سطل و جارو مقابل جاسپر ظاهر شود.
    تمام مدت به اجرایی که ممکن بود در آن به گفته‌ی جین، ستاره باشد فکر میکرد و نگران بود. قطعا گابریلا این اجازه را به او نمی‌داد. اصلا چه کسی می‌توانست مستخدم یک آموزشگاه را به عنوان یک بالرین ببیند؟!
    یک ساعت بعد دست و صورتش را شست و با فکری پریشان از سرویس خارج شد. خوبی این کار این بود که در ساعاتی که کار آموزها سر کلاس‌هایشان بودند او کارش را انجام می‌داد.
    به نزدیکیه سالن رسیده بود که چشمش به جاسپر خورد که درحال صحبت با گروهی از دخترها بود. بی‌اراده عقب رفت و پشت دیوار پنهان شد؛ اما صدای جاسپر به گوشش می‌رسید که می‌گفت:
    -پس شما برای دو روز دیگه آماده باشید که حرکت می‌کنیم، لباس‌هاتون رو فراموش نکنید.
    یکی از دخترها با شوق گفت:
    -ما خیلی خوش‌حالیم که با تو به سفر می‌ریم جاسپر.
    جاسپر هم‌زمان چشمک و بشکنی زد و انگشت‌های اشاره‌اش را به طرف دخترها گرفت و گفت:
    -من هم همین‌طور، می‌بینمتون.
    امیلی نگاهش را گرفت و با خود فکر کرد:
    -این‌جا چه خبره؟!
    و به جاسپر نگاه کرد. الان می‌توانست جلو برود؟ صدایش را صاف کرد و دستی به موهایش کشید و به راه افتاد. سعی کرد حالتش عادی باشد. جاسپر ضربه‌ای به شانه ی مردی که کنارش بود و صحبت را تمام کرد. رویش را که برگرداند امیلی را دید و خوش‌حال شد. با اشتیاق گفت:
    -سلام امی!
    امیلی که تا به حال خود را به آن راه زده بود، سرش را چرخاند و با دیدن جاسپر لبخند زد:
    -سلام.
    جاسپر با چشمانی براق گفت:
    -چطوری امی؟ یعنی امیلی!
    امیلی با خجالت جواب داد:
    -همه چی خوبه...تو؟
    -عالی! داریم برای یه سفر به برنموث (یکی از شهرهای توریستی و زیبای انگلستان) آماده می‌شیم. یه سفر آموزشی! با گروه انتخابی اجرا میریم تا توی یه جای عالی تمرین کنند و روحیه‌شون بالا بره.
    امیلی ابروهایش را بالا برد و گفت:
    -واوو! فکر خوبیه.
    جاسپر با ریزبینی گفت:
    -ببینم تو هم میای مگه نه؟
    امیلی هول شده گفت:
    -اوه من؟ نه من...
    همین لحظه الکس از سمت راست نمایان شد و رو به جاسپر گفت:
    -هی جاس تو این‌جایی! داشتم دنبالت می‌گشتم، نمیای بریم دیر شد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا