- عضویت
- 2016/06/15
- ارسالی ها
- 528
- امتیاز واکنش
- 6,633
- امتیاز
- 613
امیلی درحالی که از نقشهی بیش از حد پیشرفتهاش در حیرت بود فورا خودش را کنترل کرد و با تته پته گفت:
-م من...من خیلی عذر میخوام، اتفاقی بود! من...
با دیدن چهرهی پر آرایش نانا که هر لحظه سرختر میشد ساکت شد! ناگهان نانا با حرص منفجر شد و با جیغ بلندی گفت:
-دیوونهی دست و پا چلفتی! گند زدی! این لباس رو تازه خریده بودم!
امیلی با تعجب نگاهش کرد که نانا با حرص خودش را تکان داد و تق تق کنان با آن کفشهای پاشه بلندش رو به درب خروجی راه افتاد. آب و صابونی که کدر شده روی سرامیکها پخش شده بود سبب شد که نانا دوباره به دردسر بیفتد و با سر خوردن پای راستش، محکم روی زمین فرود بیاید! با دردی که در بدنش پیچید آه بلندی کشید.
امیلی محکم دهانش را گرفت که با خندهاش او را عصبانیتر نکند. قسم میخورد که قصد زمین زدنش را نداشت؛ فقط قصد داشت نشانش دهد که فخر فروشی به دوستانش درست نیست! سه دختر با عجله به کمک نانا رفتند و او را بلند کردند. نانا با آه و ناله رو به امیلی گفت:
-تقاصش رو پس میدی!
و لنگان لنگان به راه افتاد که امیلی با مسخرگی لبش را گزید و گفت:
-ببخشید! ببخشید!
با خارج شدن آن چهار نفر از سرویس آرام ادامه داد:
-حقت بود!
ریز خندید، سپس خودش را سرزنش کرد. امروز زیادی شیطنت کرده بود، این انرژی کار دستش میداد!
سری تکان داد و با سرعت دوباره سرامیکها و دیوار را برق انداخت. دستانش را شست و در آینه نگاهی به صورت خودش کرد. موهایش را روی شانههایش انداخت و لبخند زیبایی به خودش زد.
از سرویس بهداشتی بیرون رفت و آرام آرام به سالن اصلی نزدیک شد که متوجهی رفت و آمد کار آموزان شد. مسیرش را به سمت اتاقک پیتر کج کرد تا دستمزد امروزش را بگیرد که...چشمش به در ورودی افتاد. جین که تیپ لی زده بود، با لبخندی شادمانه وارد آموزشگاه شده بود. امیلی لحظهی اول باور نکرد؛ اما بعد با درک حضور او چشمانش با خوشحالی گرد شد و بلند گفت:
-جین؟! تو اومدی؟!
جین با صدای امیلی نگاهش را چرخی داد و با دیدن امیلی به طرفش پرواز کرد.
-م من...من خیلی عذر میخوام، اتفاقی بود! من...
با دیدن چهرهی پر آرایش نانا که هر لحظه سرختر میشد ساکت شد! ناگهان نانا با حرص منفجر شد و با جیغ بلندی گفت:
-دیوونهی دست و پا چلفتی! گند زدی! این لباس رو تازه خریده بودم!
امیلی با تعجب نگاهش کرد که نانا با حرص خودش را تکان داد و تق تق کنان با آن کفشهای پاشه بلندش رو به درب خروجی راه افتاد. آب و صابونی که کدر شده روی سرامیکها پخش شده بود سبب شد که نانا دوباره به دردسر بیفتد و با سر خوردن پای راستش، محکم روی زمین فرود بیاید! با دردی که در بدنش پیچید آه بلندی کشید.
امیلی محکم دهانش را گرفت که با خندهاش او را عصبانیتر نکند. قسم میخورد که قصد زمین زدنش را نداشت؛ فقط قصد داشت نشانش دهد که فخر فروشی به دوستانش درست نیست! سه دختر با عجله به کمک نانا رفتند و او را بلند کردند. نانا با آه و ناله رو به امیلی گفت:
-تقاصش رو پس میدی!
و لنگان لنگان به راه افتاد که امیلی با مسخرگی لبش را گزید و گفت:
-ببخشید! ببخشید!
با خارج شدن آن چهار نفر از سرویس آرام ادامه داد:
-حقت بود!
ریز خندید، سپس خودش را سرزنش کرد. امروز زیادی شیطنت کرده بود، این انرژی کار دستش میداد!
سری تکان داد و با سرعت دوباره سرامیکها و دیوار را برق انداخت. دستانش را شست و در آینه نگاهی به صورت خودش کرد. موهایش را روی شانههایش انداخت و لبخند زیبایی به خودش زد.
از سرویس بهداشتی بیرون رفت و آرام آرام به سالن اصلی نزدیک شد که متوجهی رفت و آمد کار آموزان شد. مسیرش را به سمت اتاقک پیتر کج کرد تا دستمزد امروزش را بگیرد که...چشمش به در ورودی افتاد. جین که تیپ لی زده بود، با لبخندی شادمانه وارد آموزشگاه شده بود. امیلی لحظهی اول باور نکرد؛ اما بعد با درک حضور او چشمانش با خوشحالی گرد شد و بلند گفت:
-جین؟! تو اومدی؟!
جین با صدای امیلی نگاهش را چرخی داد و با دیدن امیلی به طرفش پرواز کرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: