کامل شده رمان فن فیکشن رقـــص در آسمان عشق | شیرین سعادتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Shirin Saadati

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
528
امتیاز واکنش
6,633
امتیاز
613
امیلی درحالی که از نقشه‌ی بیش از حد پیشرفته‌اش در حیرت بود فورا خودش را کنترل کرد و با تته پته گفت:
-م من...من خیلی عذر می‌خوام، اتفاقی بود! من...
با دیدن چهره‌ی پر آرایش نانا که هر لحظه سرخ‌تر میشد ساکت شد! ناگهان نانا با حرص منفجر شد و با جیغ بلندی گفت:
-دیوونه‌ی دست و پا چلفتی! گند زدی! این لباس رو تازه خریده بودم!
امیلی با تعجب نگاهش کرد که نانا با حرص خودش را تکان داد و تق تق کنان با آن کفش‌های پاشه بلندش رو به درب خروجی راه افتاد. آب و صابونی که کدر شده روی سرامیک‌ها پخش شده بود سبب شد که نانا دوباره به دردسر بیفتد و با سر خوردن پای راستش، محکم روی زمین فرود بیاید! با دردی که در بدنش پیچید آه بلندی کشید.
امیلی محکم دهانش را گرفت که با خنده‌اش او را عصبانی‌تر نکند. قسم می‌خورد که قصد زمین زدنش را نداشت؛ فقط قصد داشت نشانش دهد که فخر فروشی به دوستانش درست نیست! سه دختر با عجله به کمک نانا رفتند و او را بلند کردند. نانا با آه و ناله رو به امیلی گفت:
-تقاصش رو پس میدی!
و لنگان لنگان به راه افتاد که امیلی با مسخرگی لبش را گزید و گفت:
-ببخشید! ببخشید!
با خارج شدن آن چهار نفر از سرویس آرام ادامه داد:
-حقت بود!
ریز خندید، سپس خودش را سرزنش کرد. امروز زیادی شیطنت کرده بود، این انرژی کار دستش می‌داد!
سری تکان داد و با سرعت دوباره سرامیک‌ها و دیوار را برق انداخت. دستانش را شست و در آینه نگاهی به صورت خودش کرد. موهایش را روی شانه‌هایش انداخت و لبخند زیبایی به خودش زد.
از سرویس بهداشتی بیرون رفت و آرام آرام به سالن اصلی نزدیک شد که متوجه‌ی رفت و آمد کار آموزان شد. مسیرش را به سمت اتاقک پیتر کج کرد تا دستمزد امروزش را بگیرد که...چشمش به در ورودی افتاد. جین که تیپ لی زده بود، با لبخندی شادمانه وارد آموزشگاه شده بود. امیلی لحظه‌ی اول باور نکرد؛ اما بعد با درک حضور او چشمانش با خوش‌حالی گرد شد و بلند گفت:
-جین؟! تو اومدی؟!
جین با صدای امیلی نگاهش را چرخی داد و با دیدن امیلی به طرفش پرواز کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    امیلی با دو خود را به او رساند و هردو در آغـ*ـوش هم فرو رفتند. جین ذوق زده با صدای تیزی گفت:
    -وای خدای من چه‌قدر دلم برات تنگ شده بود.
    امیلی خندان او را به خود فشرد و گفت:
    -منم همین‌طور! خیلی طولانی بود.
    تن‌هایشان را فاصله دادند و جین گفت:
    -بدون من چه‌طور بود؟
    امیلی دوری به چشمانش داد:
    -کسل کننده!
    و گونه‌ی جین را گرفت و ادامه داد:
    -تو چه‌طور؟ خوشگل شدی، معلومه خوش گذروندی.
    جین با عشق پلک‌هایش را بست.
    -اوه نمی‌تونم توصیف کنم؛ فوق العاده بود.
    امیلی با ریزبینی به او خیره شد و لب باز کرد تا چیزی بپرسد که با صدای آشنایی قلبش در سـ*ـینه فرو ریخت:
    -امیلی؟
    به شدت به عقب برگشت که ثانیه‌ی بعد در آغوشی فرو رفت! نتوانست واکنشی نشان دهد، چرا که بعد از هم آغوشیِ سخت و گرمش فورا به عقب هل داده شد که با صورت آن صدای آشنا مواجه شد! جاسپر که خود نیز از این دیدار و عمل بی‌فکرش کمی خجالت کشیده بود لبخند دندان نمایی زد و گفت:
    -دلم تنگ شده بود دختری!
    امیلی نگاه خشک شده و متعجبش را با یک پلک از بین برد و بی‌توجه به گز گز کردن بدنش بی هوا گفت:
    -سلام!
    که ناگهان هر سه به خنده افتادند. جین با لحنی معنادار گفت:
    -می‌بینی امی؟ دوری از تو برای همه سخته!
    امیلی منظورش را گرفت؛ اما انگار جاسپر نه! به همین خاطر تند ادامه داد:
    -اوه درسته! بدون تو اصلا جالب نبود، من خیلی دوست داشتم بیای؛ اما نیومدی.
    و دستان امیلی را گرفت و با لبخند آرامی کامل کرد:
    -حالا که برگشتیم، خوبه که دیدمت.
    امیلی خجالت زده لبخند گرمی زد و در دل نالید:
    -خدایا! حالا من به این چی بگم؟!
    نگاهش به دستان کوچکش بود که میان حجمی از گرمای خوشایندی قرار داشت. حس زیبایی بود؛ اما با حضور الکس زیاد دوام نیاورد:
    -سلام بچه ها.
    امیلی با یک حرکت خودش را عقب کشید و با جواب داد:
    -سلام الکس! چه خبر؟
    الکس آستین‌هایش را بالا زد و گفت:
    -همه چیز خوبه! خیلی حیف شد که باهامون نیومدی، دخترا فروشگاه‌های برنموث رو خالی کردند.
    جین بلند خندید و امیلی با خنده‌ی متعجبی گفت:
    -اوه واقعا؟!
    الکس اشاره‌ای به جین کرد:
    -بله، یکی‌شونم این‌جاست.
    جین هشدار دهنده صدایی از خودش در اورد که همگی خندیدند و الکس نگاه جالبی به او انداخت. جاسپر در جایش جا به جا شد و لب باز کرد تا رو به امیلی چیزی بگوید که الکس گفت:
    -تا یادم نرفته جاس! باید بریم پیش آقای جونز! ببینیم چه‌قدر کارای اجرا رو پیش بـرده.
    جاسپر به ناچار از حرفش منصرف شد و با کمی تعلل گفت:
    -درسته! ما باید بریم.
    امیلی با به یاد آوردن صحبتش با آقای جونز، تپش قلب گرفت. برای حفظ ظاهر دستانش را قلابِ هم کرد و با متانت گفت:
    -باشه؛ امیدوارم مشکلی پیش نیاد.
    جین دستش را دور بازوی الکس حلقه کرد و گفت:
    -منم برم خودم رو به معلم نشون بدم تا بدونه اومدم!
    جاس و الکس خندیدند؛ اما امیلی با دیدن حرکت جین گویی هوشیار شده بود. این صمیمیت؟! جاسپر گفت:
    -خیلی خب، می‌بینمتون! بریم الکس.
    الکس بی‌حرف، گونه‌ی جین را ب*و*سید و رو به امیلی گفت:
    -می‌بینمت امی.
    هر دو از کنار دخترها گذشتند. امیلی با چشمانی درشت شده پرسید:
    -معنی این چیه؟!
    جین با ناز و عشـ*ـوه بازوی امیلی را گرفت و گفت:
    -فقط یک معنی می‌تونه داشته باشه. مال خودم کردمش!
    امیلی حیرت زده نگاهش کرد که جین با اعتماد به نفس ادامه داد:
    -بهت گفته بودم من تنها از برنموث برنمی‌گردم.
    امیلی بدون کنترل به خنده افتاد و در جواب گفت:
    -واقعا که جین!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    الکس خودش را روی مبل تک نفره انداخت و گفت:
    -چه‌طورید آقای جونز؟
    آقای جونز با لبخند جواب داد:
    -ممنون الکس! سفر چه‌طور بود؟
    -خوب!
    جاسپر پرونده‌ی در دستش را روی میز نهاد و گفت:
    -تو این برگه‌ها محل اجرا و باقیه هماهنگی‌ها نوشته شده. بچه‌ها کاملا اماده هستند؛ اما شما باید با صاحب محل اجرا صحبت کنید و...
    آقای جونز مسیر حرف را در دست گرفت و گفت:
    -فهمیدم فهمیدم، من حلش می‌کنم.
    گوشی الکس به صدا در آمد که با یک عذر خواهی از اتاق خارج شد. آقای جونز بعد از نگاه کوتاهی به برگه‌ها آن را روی میز قرار داد و گفت:
    -مسئله‌ی مالی که نداریم ها؟
    جاسپر با کمی سردرگمی گفت:
    -آه نه همه چیز آماده‌اس.
    -روز اجرا رو به گروهت اعلام کردی؟
    -نه هنوز.
    -چرا؟
    جاسپر با کمی کلافگی گفت:
    -چون چون نقش هنوز اصلی پیداش نیست.
    پیشانی‌اش را مالید و گفت:
    -نمی‌دونم چه‌طور باید به اومدنش اعتماد کنم.
    نفسش را بیرون فرستاد و قصد خروج از اتاق را کرد که آقای جونز سریع گفت:
    -اون با من! نگرانش نباش.
    جاسپر با کنجکاوی به عقب برگشت و پرسید:
    -چه‌طور؟!
    آقای جونز لبخند زد:
    -همین...اون (دختر) میاد.
    جاسپر سری تکان داد؛ اما بعد ناگهان گفت:
    -صبر کن! نکنه ازش خبر داری؟! باهاش حرف زدی؟
    -نه نه من منظورم این نبود؛ فقط من فکر می‌کنم که اون رو حرفش می‌مونه.
    جاسپر که گویی آرام شده بود گفت:
    -امیدوارم.
    پس از خداحافظی کوتاه از اتاق خارج شد.
    امیلی که در راهرو ایستاده بود و به حرف‌های جاسپر و آقای جونز گوش می‌داد، با شنیدن صدای در با عجله به طرف دیوار دوید و پشت آن پنهان شد. جاسپر در را بست که از پشت سر الکس به او ملحق شد و گفت:
    -همه چیز درسته؟
    -آره مشکلی نیست.
    -خوبه پس تو هم آروم باش! اون دختر هم خودش رو می‌رسونه.
    -آقای جونز هم همین رو گفت؛ اما من از این بی‌خبری خوشم نمیاد.
    امیلی لبخند زده لبش را گزید، انگار بدون قصد جاسپر را بی قرار کرده بود. الکس خندید:
    -چیزی نیست، بیخیال! ببینم تو برنامه‌ای برای خودت نداری؟ من می‌خوام جین رو ببرم بیرون.
    -کِی؟
    -هنوز مشخص نیست. چیه نکنه می‌خوای بیای؟
    جاسپر با شیطنت خندید:
    -ممکنه!
    و با هم از راهرو گذشتند و از دیدرس امیلی خارج شدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    به آرامی از پشت دیوار بیرون آمد و با اخمی از روی سوال آن‌ها را دنبال کرد. مگر چه خبر بود؟ کجا می‌خواستند بروند؟ یعنی جاسپر هم کسی را در زندگی‌اش داشت؟ با پریشانی سرش را تکان داد تا افکارش باعث خودخوری نشوند.
    آخرهای ساعت فعالیت آموزشگاه بود که امیلی پشت در ورودی منتظر جین بود تا به خانه بروند. همان‌طور که ناخنش را به دندان می‌سابید، به خیابان نگاه می‌کرد که صدای جاسپر به گوشش خورد:
    -هی امی این‌جا چیکار می‌کنی؟
    امیلی سریع از در جایش ایستاد و با لبخند هول زده‌ای گفت:
    -آ...آم...من منتظر جین هستم.
    جاسپر سرش را به نشانه‌ی فهم تکان داد و اوهومی زمزمه کرد. چند لحظه سکوت طنین انداز ‌شد که دوباره بی‌هوا گفت:
    -امی نظرت چیه ببرمت یه جایی؟! می‌خوام یه چیزی رو نشونت بدم.
    امیلی با تای ابرویی که از تعجب بالا رفته بود، به جاسپر خیره شد. نمی‌دانست کدام قسمت از حرفش که گفته بود:«منتظر جین هستم» را متوجه نشده است؟! جاسپر که سکوت امیلی را دید با انرژی گفت:
    -قول میدم خوشت بیاد، هان؟!
    امیلی با تردید شانه‌هایش را تکانی خفیف داد و گفت:
    -راستش نمی‌دونم، نظری ندارم.
    -زود برمی‌گردیم! اصلا خودم می‌برمت خونه.
    امیلی به تلاش جاسپر برای راضی کردنش لبخندی زد و خب...بدش نمی‌آمد از همراهی با جاسپر! لبخندی نمکی زد و گفت:
    -خب اگه زود برمی‌گردیم، باشه.
    جاسپر با خوشحالی دستش را مشت کرد و محکم گفت:
    -آره! اینه.
    بازوی امیلی را گرفت و به راه افتاد و گفت:
    -پس بزن بریم.
    امیلی بدون هیچ حرفی به دنبال او کشیده شد و در دل از جین عذرخواهی کرد که او را بی‌خبر رها کرده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    با خاموش شدن ماشین توسط جاسپر، هردو پیاده شدند و امیلی با ریزبینی به خیابان پهنی که شلوغ از رفت و آمد ماشین‌ها و موتورها بود نگاه کرد. این محله برایش آشنا نبود. به نظر می‌آمد اولین بار است که به این‌جا آمده. جاسپر ماشین را دور زد و با قرار گرفتن در کنار امیلی به سمت راست خیابان اشاره کرد و گفت:
    -از اون طرف.
    امیلی سر برگرداند که در نگاه اول یک سردر توجه اش را جلب کرد.
    «آتلیه نقاشی دانتس»
    یک آتلیه نقاشی؟ مقصد این‌جا بود؟! صدای جاسپر او را به خود آورد:
    -چرا وایسادی؟ بزن بریم.
    دست امیلی را گرفت و به دنبال خود برد. با ورود به آتلیه، دختری جوان و زیبا با لبخندی دلنشین به استقبال آن‌ها آمد و گفت:
    -سلام جاسپر خوش اومدی.
    جاسپر با شیطنت جواب داد:
    -ممنون نِسی! چطوری؟
    -خوب!
    و به امیلی که همان‌طور به آن دو نگاه می‌کرد، خیره شد. جاسپر فورا گفت:
    -معرفی می‌کنم! امیلی...ایشون هم نسی دستیار مادرم.
    نسی با خوشرویی برای امیلی سرش را تکان داد که امیلی با لبخند جوابش را داد. جاسپر پرسید:
    -خب مادرم کجاست؟
    -تو دفترشه! راستی پدرت هم این‌جاست.
    جاسپر ابروهایش را بالا داد و با لحن بامزه‌ای گفت:
    -اوه چه خوب پس!
    نسی کوتاه خندید و از کنار آن‌ها گذشت. جاسپر امیلی را به جلو هدایت کرد و گفت:
    -تو این‌جا منتظر بمون، من الان میام.
    امیلی سرش را تکان داد و جاسپر دور شد. تابلوهای بزرگ نقاشی که روی دیوارها نصب شده بودند، توجه‌اش را جلب کرده بودند. زیبایی و جذابیت اثرها برایش غیر قابل باور بود. از منظره گرفته تا صورت انسان، هر طرحی به چشم می‌خورد. هم‌چنان محو تماشا بود که جاسپر کنار گوشش گفت:
    -چه‌طوره؟
    امیلی که محو منظره‌ی رو به رویش بود در همان حالت گفت:
    -محشره! انگار وارد یه دنیای دیگه شدی.
    صدای زنانه‌ای آمد:
    -خوشحالم که خوشت اومده.
    امیلی از جا پریده به عقب برگشت که با زنی تقریبا میانسال مواجه شد. زنی مو بلوند که حتی چین‌های گوشه‌ی چشمانش، از زیبایی‌اش کم نکرده بودند. جاسپر به عکس العمل امیلی خندید و گفت:
    -بذار معرفی کنم! ایشون لوییزاست، مادرم.
    امیلی با هیجانی پنهان سرش را خم کرد و گفت:
    - سلام!
    جاسپر رو به لوییزا ادامه داد و گفت:
    -ایشون هم امیلی...یکی از دخترای آموزشگاه.
    لوییزا با آرامش لبخند زد و گفت:
    -از دیدنت خوش‌حالم امیلی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    امیلی تشکر کرد و با خجالت گفت:
    -من رو ببخشید که مزاحم‌تون شدم! فکر نمی‌کردم قراره شما رو ببینم.
    لوییزا خندید و با لحن معنا داری گفت:
    -منم همین‌طور.
    جاسپر فورا گفت:
    -برای همین تو رو آوردم این‌جا! باید هنر مادرم رو می‌دیدی.
    امیلی خندید و با متانت گفت:
    -درسته، تبریک میگم بابت این خلاقیت! عالیه!
    جاسپر دستش را دور کمر لوییزا انداخت و تایید کرد که صدای مردانه‌ای از پشت سرش گفت:
    -به نظر میاد یه نفر این‌جا من رو فراموش کرده!
    جاسپر برگشت و با خنده در آغـ*ـوش پدرش فرو رفت:
    -این غیر ممکنه! دلتنگت شده بودم، حالت چه‌طوره؟
    فردریک به شانه‌ی پسرش کوباند و گفت:
    -همین اطراف بودم. برامون مهمون آوردی آره؟
    جاسپر خندید و گفت:
    -آره! این امیلیِ...امی ایشون هم پدر من، فردریک.
    امیلی لبخند عمیقی به آن مرد مو جوگندمیِ چشم آبی زد و دست دادند. اگر میشد یک دعوای حسابی با جاسپر می‌کرد به خاطر این آشنایی بی‌مقدمه! برای رهایی از آن نگاه‌های خیره، به بهانه‌ی دیدن تابلوها عذر خواست و از آن‌ها جدا شد. فردریک همان‌طور که با لبخند کمرنگش امیلی را دنبال می‌کرد گفت:
    -دختر خوشگلیه.
    جاسپر اضافه کرد:
    -و ساده.
    لوییزا گفت:
    -حضورش در این‌جا دلیل خاصی داره؟
    جاسپر بانمک سرش را خاراند و گفت:
    -خب...می‌خواستم شما هم باهاش آشنا بشید، کار بدی کردم؟
    فردریک به مظلوم نمایی تک پسرش خندید و رو به لوییزا گفت:
    -عزیزم به نظر میاد یه خبری تو راهه!
    جاسپر با اعتراض گفت:
    -بابا!
    لوییزا با آرامش و محبت گفت:
    -فکر می‌کنم حق با پدرته! پس خوش‌حالم که نیمه‌ات رو پیدا کردی.
    فردریک شیطان شده خندید و جاسپر زیر لب نالید:
    -هنوز که چیزی نشده!
    اما اعتراض شدیدی نشان نداد. حداقل خوش‌حال بود که خانواده‌اش از امیلی خوششان آمده. غرولند کنان گفت:
    -از دست شماها!
    و به دنبال امیلی رفت. امیلی خیره خیره به نقاشی آهوی زخمی نگاه می‌کرد و گویی هزاران احساس را درونش احساس می‌کرد. زیبا بود و چشم گیر! جاسپر خود را به او رساند و گفت:
    -بیشتر از اونی که فکر می‌کردم خوشت اومده.
    امیلی سعی کرد افکارش را پس بزند و با لبخند کوچکش پاسخ جاسپر را داد. سرش را چرخاند که با دیدن تابلوی بزرگی که نمای یک قصر در آن کشیده شده بود، مبهوت شد. بی‌اراده به سمتش رفت و مقابلش ایستاد. صدای جاسپر آمد:
    -سخت‌ترین و بزرگ‌ترین کار مادرم.
    امیلی محوه تابلو گفت:
    -باشکوهه!
    -همین‌طوره.
    بعد از چند لحظه مکث امیلی نفسش را بیرون فرستاد و به آرامی لبخند زد و گفت:
    -تو خانواده‌ی خیلی خوبی داری.
    جاسپر با کنجکاوی پرسید:
    -و خودم؟
    امیلی خنده‌اش را مهار کرد و جلو رفت و تابلو را لمس کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    با کمی ادای تفکر گفت:
    -اووم خودت...شبیه پدرتی؛ اما چشمای مادرت رو داری.
    جاسپر لب‌هایش را کج کرد و چیزی نگفت.
    نمی‌خواست این را بشنود. بیشتر می‌خواست نظر امیلی را راجع به خودش بداند. با این حال جواب داد:
    -خیلی ممنون.
    امیلی که حس جاسپر را از روی صدای بی‌جانش فهمیده بود، ریز و بی‌صدا خندید و گفت:
    -خواهش می‌کنم.
    همین لحظه تابلوی بزرگی که رو به رویش قرار داشت، تکان محکمی خورد.
    انگار که گوشه‌اش از جایی که نصب شده بود جدا شده بود که تکان خوردنش، باعث شد امیلی با ترس قدمی به عقب بردارد. فاصله زیادی نگرفته بود که با تکان دوم تابلو، گوشه‌ی سمت راست هم از دیوار جدا شد و به جلو پرت شد! امیلی که بهت زده خشک شده بود، قبل از اینکه حرکتی کند بازویش توسط جاسپر گرفته شد و به سمت چپ کشیده شد. پرت شدن تابلو به روی زمین و کوبانده شدن امیلی به دیوار هم‌زمان بود.
    امیلی با احساس هرم نفسی که به صورتش می‌خورد و مشت‌هایش که روی سـ*ـینه‌ای بودند، متوجه شد که از هر آسیبی نجات پیدا کرده. جاسپر نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد. نگاهش بی‌اراده روی اعضای صورت امیلی سُر خورد. بی‌تابیِ عجیبی در قلبش احساس کرد. میل زیادی داشت که لب‌های کوچک این دخترک شیرین را دقیقا در این لحظه درست در گوشه‌ی دیوار اسیر کند. امیلی با قلبی پر تپش پلک لرزاند و چشم باز کرد که صورت جذاب جاسپر را در فاصله‌ی کمی از خود دید. هیجان زده تر از قبل مبهوت شد! می‌دانست که بلایی در راه است که راه فراری از آن نیست. زمزمه‌ی جاسپر به گوشش طنین انداخت:
    -مواظب باش، نزدیک بود!
    امیلی آب دهانش را قورت داد و نگاهش را دزدید که تابلو را روی زمین دید.
    وحشتزده دهانش را گرفت و گفت:
    -اوه خدای من! ببین چی شد! تقصیر من بود.
    جاسپر حال و هوای عجیبش را بی‌خیال شد و کوتاه خندید و گفت:
    -چی؟ چه تقصیری؟ اون خودش افتاد، نگران نباش چیزی نشده.
    لوییزا و فردریک با قدم‌های تند خودشان را به آن‌ها رسانند که لوییزا با دیدن تابلو گفت:
    -اوه دوباره افتاد.
    جاسپر تایید کرد:
    -آره، خوبه که قابِ فلزی داره.
    و به امیلی نگران نگاه کرد و لبخند زد.
    امیلی کمی آرام گرفت از این‌که خراب کاری نکرده است. فردریک گفت:
    -اون چندتا میخ نمی‌تونستن نگهش دارن. خوبه که چیزیش نشده، من حلش می‌کنم عزیزم.
    لوییزا سرش را تکان داد و سپس رو به امیلی گفت:
    -عزیزم من نتونستم ازت پذیرایی کنم، بیا بریم به دفتر من تا یه قهوه مهمونت کنم.
    امیلی خجالت زده و با عجله گفت:
    -نه نه من خیلی ممنونم؛ اما..باید برم. از دیدن‌تون خیلی خوشحال شدم.
    فردریک و لوییزا به ناچار قبول کردند و بعد از خداحافظی و گرفتن قول دیدار دوباره، او را بدرقه کردند.
    جاسپر نیز از آن دو خداحافظی گرفت و به امیلی ملحق شد. سوار ماشین که شدند جاسپر گفت:
    -ممنونم.
    امیلی متعجب پرسید:
    -برای چی؟
    -این‌که باهام اومدی.
    امیلی خندید:
    -خب...خواهش می‌کنم!
    جاسپر به راه افتاد و گفت:
    -اما من به این رضایت نمیدم. باید بازم وقت بذاری تا با هم بریم بیرون.
    امیلی از شرم دخترانه‌اش نتوانست جوابی دهد.
    تنها در دل گفت:
    -منم فکر نمی‌کنم کسی باشه که از بیرون رفتن با تو دست بکشه!

    با یاد آوری لحظه افتادن تابلو و آن نزدیکی تنش گُر گرفت. او در موقعیت عاشق شدن نبود. نباید اجازه‌ی پیشروی به قلبش می‌داد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    جین انگشتش را روی تاریخی که روی بنر نوشته شده بود زد و گفت:
    -بالاخره تاریخ رو اعلام کردند، نزدیک به یک هفته‌ی دیگه.
    امیلی آرام گفت:
    -زمانِ خوبیه.
    -می‌دونن که روی نقشت هستی؟ اصلا چه‌طوری می‌خوای بری روی صحنه؟
    -نگران نباش، با آقای جونز هماهنگ کردم.
    جین با بهت داد زد:
    -چی؟! کِی؟!
    -آروم‌تر! بهش گفتم من همون دخترم.
    -واقعا که امی! چرا بهم نگفتی؟ یه اتفاق هیجان انگیز رو از دست دادم.
    امیلی از جلوی بنر کنار رفت و گفت:
    _خیلی فانتزی فکر می‌کنی جین.
    جین به دنبالش دوید و گفت:
    -بگو ببینم عکس العملش چی بود؟
    -خب...به‌نظر می‌اومد خوشحال شده!
    جین «هوم» کشیده‌ای گفت و سپس شانه به شانه‌ی هم از آموزشگاه خارج شدند.
    جین با ذوق فراوانی دستانش را به هم کوباند و گفت:
    -اوه من چه‌قدر خوش‌حالم، امشب معرکه میشه!
    امیلی مشکوک پرسید:
    -امشب چه خبره مگه؟
    قبل از رها شدنِ صدای جین الکس از پشت سرش صدا زد:
    -هی جین...وایسا.
    جین با فهمیدن حضور الکس لبخند دندان نمایی زد و گفت:
    -الان خودت می‌فهمی.
    و به عقب برگشت و الکس مقابل آن‌ها ایستاد و بعد از دادن سلام گفت:
    -جالبه که همیشه ناگهانی هم رو می‌بینیم.
    جین با شیرین زبانی گفت:
    -البته برای من و تو مشکلی نیست.
    الکس خندید و امیلی لبخندش را قورت داد.
    دوست شیطانش و الکسِ بلوند خیلی زوج بامزه‌ای می‌شدند. الکس رو به جین گفت:
    -کجا داشتی می‌رفتی؟ مگه قرارمون رو فراموش کردی؟
    جین با عجله گفت:
    -نه نه نه! من منتظرت بودم.
    امیلی نامحسوس به پهلویش کوباند که کمی از هیجانش کم کند.
    الکس سرش را به تایید تکان داد:
    -خوبه خوبه!
    در ادامه رو به امیلی گفت:
    -دوست داری با ما بیای امی؟
    امیلی ابدا دلش نمی‌خواست مزاحم خلوت آن‌ها باشد و از طرفی هم تنها ماندن در کنار دو عاشق و معشوق دیوانه کننده بود.
    برای همین با عجله دستانش را تکان داد و گفت:
    -نه نه من...
    -بله! ما هم میاییم!
    امیلی با چشمانی درشت شده به سمت صدا نگاه کرد که با دیدن جاسپر متعجب‌تر شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    جاسپر جلو آمد و الکس با خنده به کمر او کوبید و گفت:
    -هی پسر! یعنی تو وقت این کارا رو هم داری؟
    جاسپر لبخند زد:
    -بهت که گفته بودم.
    به امیلی که هنوز با دهانی نیمه باز خشک مانده بود نگاه کرد و ادامه داد:
    -امی هم میاد! مگه نه؟
    جاسپر به هیچ وجه قصد نداشت امروز را بدون امیلی از دست دهد.
    امیلی به سختی صدایش را آزاد کرد:
    -من...من راستش...
    جین اجازه‌ی مخالفت را به او نداد و با گرفتن بازویش بالا پرید و شادمانه گفت:
    -میاد میاد؛ البته که میاد! وای خدای من عالیه! یه قرار چهار نفره!
    الکس با خنده به راه افتاد و گفت:
    -پس بریم.
    امیلی که خودش را ناچار می‌دید با خواهش گفت:
    -پس لطفا زود برگردیم.
    جین و الکس موافقت کردن؛ اما جاسپر تنها با لبخندی از روی محبت و آرامش خیره‌ی امیلی شد.
    مکان اول شهربازی را انتخاب کردند.
    جین با دیدن غرفه تیر و کمان بازی با خوش‌حالی بالا و پایین پرید و گفت:
    -اوه خدا! من عروسک می‌خوام.
    الکس با خنده جلو رفت:
    -دختر کوچولوی من! از حالا فکر کن گرفتیش.
    جین برای تشویق محکم دست زد و گفت:
    -عاشقتم!
    هردو مقابل غرفه ایستادند و الکس بعد از صحبت با صاحب غرفه، تیر و کمان را گرفت و مشغول هدف گیری شد.
    امیلی با خنده به بچه بازی‌های جین و ژست قهرمانیه الکس نگاه می‌کرد که جاسپر در کنارش ظاهر شد و گفت:
    -به نظر دیوونه میان نه؟!
    امیلی به زیبایی خندید و جواب داد:
    -اما دوست داشتنیه.
    -چی؟ عشقشون؟
    با صدای ناله جین هردو فهمیدند که تیر الکس خطا رفته است.
    الکس با سماجت دوباره نشانه گیری کرد و گفت:
    -می‌زنمش.
    امیلی لبخند محوش را حفظ کرد و به آرامی گفت:
    -عشق همیشه دوست داشتنیه.
    جاسپر محو نیمرخ جذاب و بی‌نقص امیلی شد و گفت:
    -تو تجربه‌اش کردی؟
    امیلی لب‌هایش را داخل برد و سرش را مایل به پایین کرد.
    قلبش را بی‌قرار حس کرد. آیا واقعا عشق را تجربه کرده بود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    اگه بخواهد با دقت جواب دهد، تا قبل از این هیج شور و شعفی را در زندگی‌اش احساس نمی‌کرد؛ اما این چند وقت نمی‌دانست چرا با دیدن جاسپر، همین شخصی که می‌پرسید عشق را تجربه کرده است یا نه حالش عجیب میشد. تحت تاثیر افکارش پشت گوش‌هایش داغ شد. به جای دادن پاسخ سرش را چرخاند و مردمک‌های لرزانش را به جاسپر هدیه داد. جاسپر با همه‌ی وجود دلش می‌خواست دستش را میان موهای نرم و براق امیلی فرو کند و تا آخرین لحظات دنیا خیره‌ی آن تیله‌های مشکی شود. انگشتانش را روی گونه‌ی برجسته و سفیدش بکشد تا لبخند معصوم و خجالتی‌اش ظاهر شود.
    چند لحظه ای از گِره‌ی نگاه آن دو گذشته بود که با جیغ خوش‌حالی جین، روی از هم گرفتند. جین با خنده‌ی صدا داری خرس صورتی رنگ را در هوا تکان داد و گفت:
    -قهرمان من!
    هر چهار نفر به خنده افتادند.
    -اما من یکی دیگه هم می‌خوام!
    الکس با ناباوری گفت:
    -این رو نگو دیگه!
    جین دستش را گرفته، به دنبال خودش کشید و گفت:
    -نه من اون خرگوش کوچولو رو هم می‌خوام.
    جاسپر ابروی بالا انداخت و گفت:
    -برو بگیرش وگرنه بی‌خیالت نمیشه.
    الکس به ناچار به دنبال جین رفت.
    امیلی با لبخند سری به تاسف برایشان تکان داد که ناگهان گرمیِ خوشایندی روی دستش احساس کرد. با تعجب از جایش پرید و به دستش نگاه کرد که محبوسِ پنجه‌ی جاسپر شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا