کامل شده رمان پرنسس مرگ |fateme.p.rکاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان چیه؟

  • عالی

    رای: 8 66.7%
  • خوب

    رای: 2 16.7%
  • متوسط

    رای: 2 16.7%
  • بد

    رای: 1 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    12
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fateme.p.r

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/20
ارسالی ها
553
امتیاز واکنش
12,039
امتیاز
734
سن
23
محل سکونت
فارس
من:خوب!خوب حرفت خیلی مسخره بود!
سوفی:بود که بود!تو باید بخندی؟پاشو ببینم!باید به مراسم برسیم!
من:مگه ساعت چنده؟
سوفی:7:30.نیم ساعت دیگه مراسم اتحاد شروع می شه!تو که دوباره نمی خوای یه ملت رو منتظر بذاری هان!
من:نه!
سوفی:پس پاشو بریم تا دیر نشده!
من:خیلی خوب بابا!حالا کو تا نیم ساعت دیگه!
سوفی:تو تا خودتو جمع کنی نیم ساعتم واست کم میاد!مگه نمی گم تن لشتو جمع کن!پاشو دیگه!
من:باشه!باشه!یه بار گفتی فهمیدم!نیازی نیست هزار بار تکرارش کنی!
سوفی:بله!دارم می بینم!
من:اففففففف!پا شدم بابا!
از جام بلند شدم و به سمت در رفتم:
من:خوب بریم دیگه!
سوفی سرشو به علامت تاسف تکون داد و جلو اومد و در رو باز کرد:
سوفی:از دست تو می ترسم آخرش سرمو به دیوار بکوبم!
من:هه...خوب بکوب!کسی جلوتو نگرفته کفتر خانم!
سوفی(با غیظ):لیا!!!به من نگو کفتر!
من:می گم!می گم!می گم!
اینو گفتمو زبونمو واسش دراز کردم و سریع از دستش در رفتم.همون طور که می دویدم تله پورت کردم و جلو در تالار که مراسم اونجا بود ظاهر شدم.نفس عمیقی کشیدم و به همراهش در بزرگ تالار رو باز کردم.خدمتکارا مشغول آماده کردن سالن و تزئین اون بودن.ملکه وسط سالن ایستاده بود و دستورات لازم رو به بانی می داد تا انجام بده.با چرخوندن سرش و دیدن من لبخندی زد و اشاره کرد برم پیشش.جلو رفتمو کنارش ایستادم:
ملکه:امیدوارم این اتحاد باعث پیروزی ما بشه.
من:حتما می شه!شک نکنید!
ملکه:امیدوارم اما...اما تو هنوز نمی خوای منو مامان صدا کنی؟من خیلی مشتاق شنیدن این کلمه از زبون توام!
من:هنوز به حد کافی آمادگی پذیرش این واقعیتو ندارم!هنوز نتونستم بپذیرم که مادرم زندس!
ملکه:درکت می کنم.می دونم برات خیلی سخت بوده که تا این سن بدون من بزرگ شدی اما مطمئن باش این شانزده سالو جبران می کنم.باور کن تمام تلاشمو می کنم دخترم!
من:ممنون.این خیلی خوبه که به فکرجبران کردنید!همین که منو به عنوان دخترتون قبول دارید کافیه!
ملکه:ممنون که درک می کنی لیا!
من:خواهش می کنم.راستی!رایان کجاست؟
ملکه:همین الان پشت دره!
در همون لحظه در باز شد و من مبهوت کسی شدم که در رو باز کرده بود.کت و شلوار سیاه.پیراهن خاکستری تیره.کراوات طوسی باریک که شل بسته شده بود و مو هایی که مثل همیشه رو پیشونیش ریخته شده بودن.
محشر شده بود.باید عجز اعتراف کنم دیوونش شده بودم.اونم انگار حالی بهتر از من نداشت.همون طور جلوی در ایستاده بود و من نگاه می کرد.یهو سوفی جلوم ایستاد و مانع دید هر دومون شد:
سوفی:هوی!هنوز شوهرت نیستا!
مثل گیج ها بهش نگاه کردم:
من:چی؟
سوفی:چیو چمچه!داری طرفو سر تا پا اسکن می کنی!
من:خوب تو سر پیازی یا ته پیاز!
سوفی:هیچ کدوم!من وسط پیازم!گرفتی!؟
من:باشه چرا شاکی می شی؟
سوفی:هیچی اخه رو پسر مردم غیرتی شدم واسه همین!
من:تو!تو واسه من غیرتی نمی شی واسه پسر مردم غیرتی می شی!
سوفی:یعنی خاک بر سرت کنم لیا!به جای من تو باید یکم حواست به اون بیچاره باشه!نگا کن دخترا دارن چه هیز نگاش می کنن!
من:دخترا؟کدوم دخترا؟
سوفی:کورم که شدی!مگه نمی بینی سالن داره پر می شه!اوناهاش اون گله دختر رو نمی بینی اونجا وایسادن!
من:اوا!سالن کی پر شد!الان که به جز خدمتکارا کسی توش نبود!
سوفی:انقدر محو دید زدن رایان جونت شده بودی که نفهمیدی دور رو برت چه اتفاقی داره میوفته!
من:خوب که چی؟
سوفی:خوب این یعنی عشق!محبت!دیوانگی!
من:آخریشو خودتی!
سوفی:خودتی!
من:می گم خودتی!
سوفی:منم می گم تویی!
رایان:نمی خواید بس کنید!دیوونمون کردید بابا!
یهو هر دومون پریدیم بالا.این کی خودشو رسوند به ما!؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    من:رایان!می خوای ما رو از ترس بکشی؟بابا یه اهنی یه اوهنی!چرا همه ی کاراتو یهویی میکنی عزیز من!
    رایان:بخشید.نمی دونستم خانما ترسو تشریف دارن! حالا بحثتون سر چی بود؟
    من:هیچی.بحثمون دخترونه بود. به پسرا ربطی نداشت.
    سوفی:داره دروغ می گـه!اتفاقا به تو خیلی ربط داشت رایان!اصلا موضوع کلا راجع به تو بود!
    نیشگونی از دستش گرفتم و گفتم:
    من:سوفی!!دو دقیقه اون فکتو استراحت بدی بد نیست!باور کن واست خوبه!
    سوفی:آی!بمیری لیا!دردم گرفت!
    رایان:چیکارش داری!داشت می گفت بیچاره!
    سوفی:آره داشتم می گفتم!رایان این لیا اصلا چیزی به اسم تعصب حالیش نیست!تو عاشق چی این شدی آخه!
    با این حرف سوفی ابرو های رایان بالا پرید:
    رایان:تو از کجا می دونی کفتر؟
    سوفی:اه ه ه ه!اصلا اشتباه کردم!شما لنگه ی همید!این که به من می گـه کفتر!توام که به من می گی کفتر!من آخرش از دست شماها سر به بیابون می ذارم حالا ببینید!
    من:هیچ اشکالی نداره سوفی جون.راه باز است و جاده دراز!شما به خیر و ما رو هم به سلامت!
    سوفی:بیا!اینم دوسته من دارم!
    من:ههه!بهتر از من نصیبت نمی شد.
    سوفی:آره دیگه!من اگه بخت و اقبال داشتم گیر تو نمی افتادم!
    من:خیلی لوسی!دلت میاد!یه دوست به این خوبی داری!
    سوفی:چقدرم که خوبه!اصلا خوبی ازش می باره!من که رفتم!شما هم مواظب باشید کسی ندزدتتون آخه دوتا تون خیلی خوشگل شدین!(و همون طور کم کم ازمون دور شد)خیلیم به هم میاین!بچه هاتون خوشگل می شن!یوهو!
    اینو گفت و به مسیرش ادامه داد:
    من:دیوونس!
    رایان:چون دوست توئه.
    من:اینو باهات کاملا موافقم!
    رایان:پس بالاخره یه نظر مشترک بینمون پیداشد.
    من:آره.
    رایان:لیا!
    من:جانم.
    رایان:می خوام یه قولی بهم بدی!
    من:قول؟چه قولی؟
    رایان:می خوام اگه...اگه تو این جنگ...اگه تو این جنگ اتفاقی واسه من افتاد خودتو نبازی باشه!؟ازت می خوام بازم قوی بمونی!می تونی این قولو به من بدی؟
    من:داری چی می گی رایان!من...من...
    دستشو بالا آورد مانع ادامه ی حرفم شد:
    رایان:فقط بگو قول می دی یا نه؟
    من:نمی دونم!
    رایان:لیا!!
    من:چیه؟!من نمی تونم هیچ قولی به تو بدم رایان!این حرفای تو بوی مرگ می ده!می دونی اگه از دستت بدم نابود می شم!
    رایان:هنوز هیچی معلوم نیست!من فقط ازت یه قول می خوام چون اگه من بمیرم یکی باید از سرزمین تاریکی محافظت کنه!
    من:نه!نه رایان حرف از مرگ نزن!چطور دلت میاد جلو من اینا رو بگی!
    رایان:من فقط دارم یه احتمال رو به تو می گم!می فهمی!حالا بهم قول می دی یا نه؟
    من:رایان من....
    رایان:گفتم می دی یا نه!!!!!
    با دادی که زد صدا تو گلوم خفه شد و فقط چشم شدم.همه داشتن به ما نگاه می کردن و تمام حواسشون به ما بود.رایان دستی به صورتش کشید و گفت:
    رایان:بخشید! معذرت می خوام!یه...یه لحظه کنترلمو از دست دادم!
    من:مهم نیست.الان آرومی؟
    رایان:آره.خوبم.
    یهو شونه هامو گرفت:
    رایان:اما من هنوز جوابمو نگرفتم!
    من:تو از من صبر مرگتو می خوای رایان!من!من نمی تونم!من اون قدر صبر و تحمل ندارم(اشکام سرازیر شدن)
    نمی تونم بدون تو زندگی کنم!می فهمی!می خوام!می خوام اگه اتفاقی واست افتاد حداقل بتونم گریه کنم!حداقل به خاطرت اشک بریزم!می تونی اینو درک کنی؟می تونی رایان؟
    رایان:اما مردمم چی؟اونا بدون من نابود می شن!بدون تو هم همین طور!پس محض رضای خدا یه بار عاقلانه فکر کن!تو نباید هرگز بشکنی لیا!به خاطر من!به خاطر عشقمون بهم قول بده!باشه؟هوم!باشه؟
    با پشت دستم اشکامو پاک کردم:
    من:با..باشه.قول می دم.اما توام مواظب خودت باش!خوب!
    رایان:باشه.منم حواسم هست چیزیم نشه!
    من:قول می دی؟
    رایان:قول می دم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    در همون لحظه صدای شیپور آغاز مراسم شنیده شد و به دنبالش صدای ملکه:
    ملکه:مهمانان عزیز!خوشحالم که دعوتم را پذیرفتید و به این مراسم آمدید!قصد و منظور من از این جشن اتحاد سرزمین انجلند و تاریکیست!همان طور که می دانید ما و دارک کینگ ها(پادشاهان تاریکی)همیشه با هم در جنگ و نبرد بودیم یا هیچ گونه صلح بین ما در طول تاریخ شکل نگرفته بود اما....اکنون همه چیز با سال های گذشته متفاوت است!دشمن ما یکی و هدفمان نیز واحد گشته پس من این اتحاد را امری کاملا جایز می دانم و آن را جزو ضرورت ها بر می شمرم!از دارک کینگ جوان(رایان) درخواست دارم تا به محل انجام مراسم آمده تا به کمک هم آن را به سرانجام رسانیم!
    با این حرف ملکه همه به سمت ما نگاه کردن:
    رایان:بهتره من برم.امیدوارم همه چیز خوب پیش بره!
    اینو گفت و به سمتی که ملکه ایستاده بود رفت:
    من:منم امیدوارم رایان!منم امیدوارم!خیلی نگرانتم عزیزکم!
    سوفی:چرا داری با خودت حرف می زنی؟رایان که رفت!
    من:تویی سوفی!آره.می دونم رفته فقط...فقط یکم که نه!خیلی نگرانشم!می ترسم از دست بدمش!
    سوفی:حق داری.
    من:تو چیزایی که گفت رو شنیدی؟
    سوفی:همه شنیدن نه فقط من.صدا تون خیلی بلند بود.
    من:خیلی نگرانم!حس می کنم اون یه چیزایی می دونه!می دونه که قراره بلایی سرش بیاد!
    سوفی:نگران نباش!اون مرد قوییه!مطمئن باش چیزیش نمی شه!
    من:اما چطور می تونم نگران نباشم!من دوسش دارم سوفی!می فهمی!نمی خوام از دستش بدم!
    سوفی:می دونی که بهتر از من کسی نمی تونه تو رو درک کنه.
    من:آره.حق با توئه.تو عشقتو از دست دادی. فقط تو می فهمی من از چی می ترسم.
    سوفی:آره.خیلی خوب درکت می کنم اما اینم می دونم که...اگه قرار اتفاقی در آینده بیفته تو باید به فکر الانت باشی!نذار لحظاتی که کنارته از دست بره!باشه؟
    من:باشه.سعی می کنم به الانم خوش باشم.
    سوفی:خیلی خوبه.حالا بیا بریم پیش ملکه و رایان.موریا هم همون جاست!الانه که مراسم شروع بشه!
    من:باشه بریم.
    لبخندی زدمو با هم به قسمت اجرای مراسم اتحاد رفتیم.خیلیا اون قسمت جمع شده بودن.به زور خودمونو از بین جمعیت عبور دادیم و هر دو کنار موریا که نزدیک ملکه بود ایستادیم:
    ملکه:بسیار خوب!مراسم را آغاز می کنیم!لطفا جام اتحاد و شیره ی درخت تامل را بیاورید!
    با دستور ملکه یه خدمتکار یه جام طلایی و خدمتکار دیگه ای ظرفی حاوی محلولی سفید رنگ رو روی میز
    بین رایان و ملکه گذاشت.ملکه ظرف محلول رو برداشت و محتویات اون رو داخل جام خالی کرد.سپس اونو برداشت آروم و ملایم روی اون فوت کرد.بعد از این کار اونو به طرف رایان گرفت:
    ملکه:به خون نیاز است،اما نه خون تو رایان!به خونی کسی نیاز است که تو آن را بیش از همه دوست می داری تا قسمی خورده شود در قبال جان آن فرد!
    رایان:این یعنی اگه اون قسمو بشکنم اون کسی که دوسش دارم می میره؟
    ملکه:آری.او از بین خواهد رفت و تو عمری در حسرت او خواهی سوخت!
    رایان جوری که فقط ملکه بشنوه گفت:خوبه خودتون می دونید اون فرد همون دختر خودتونه!
    ملکه:آره می دونم.
    رایان:پس....لیا!!بیا اینجا!
    از کنار سوفی گذشتم و کنار رایان ایستادم:
    من:بله؟
    رایان:حاضری به خاطر سرزمینت و این جنگ به من اعتماد کنی و جونتو گرو بذاری؟این فقط یه درخواسته!من اصلا مجبورت نمی کنم!اگه هنوز بهم اعتماد نداری من....
    من:بهت اعتماد دارم!بیشتر از هر کسی به تو اعتماد دارم رایان!اصلا نگران من نباش و کارتو انجام بده!
    رایان:مطمئنی؟
    من:تا حالا تا این حد مطمئن نبودم!لطفا از خون من استفاده کن!
    رایان:خیلی خوب.پس دستتو بده!
    دستمو بردم جلو و تو دستش گذاشتم.یه چاقوی ضامن دار از جیبش بیرون آورد و خیلی سریع روی دستم کشید.
    خون کم کم از لای زخم بیرون اومد و روی دستم جاری شد.گذاشتم خونم وارد جام بشه و با شیره ی درخت مخلوط بشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    با مخلوط شدن خون و شیره نور نیلی رنگی از جام تابید که خیلی زود از بین رفت:
    ملکه:بسیار خوب!مراسم به پایان رسید.اکنون می توانید از خود پذیرایی کنید!لطفا بفرمایید!
    و آروم جوری که فقط منو رایان بشنویم گفت:
    ملکه:هر چهار نفرتون برید غار وهم!منم زود خودمو می رسونم!زود باشید!
    من:باشه.الان می ریم.
    به سوفی و موریا یه چشمک زدم که یعنی الان وقتشه و اونا هم در جوابم دو بار چشمک زدن.دست رایانو گرفتم و تو یه چشم به هم زدن تله پورت کردیم و کنار دهانه ی غار ظاهر شدیم:
    رایان:ملکه گفته بود قسمت انتهایی غار درسته؟
    من:آره اما باید صبر کنیم تا خودش بیاد.
    در همون لحظه موریا، سوفی، بانی و ملکه هم سر رسیدن:
    ملکه:زود باشید!باید زود تر تبدیل لیا رو انجام بدیم!همین الان جاسوسا خبر دادن ابلیس داره به طرف مرز انجلند حرکت می کنه!جنگ حتمی شده پس باید عجله کنیم!
    من:مرز انجلند؟مگه قرار نبود اول به تاریکی حمله کنه!
    ملکه:اون خبر داره که ما با تاریکی متحد شدیم واسه همین می خواد هممونو یه جا نابود کنه!
    من:واسه ما که فرقی نداره.
    ملکه:آره فقط تو باید هر چه زود تر قدرت استار کامپوندت رو فعال کنی!این می تونه واسه ما یه امتیاز عالی باشه، پس دنبالم بیاید بچه ها!
    اینو گفت و وارد غار شد.ما هم شونه ای بالا انداختیم و به دنبالش وارد غار شدیم.تو دستم یه گلوله ی آتیش به وجود آوردم تا راه رو روشن کنم.هر چه به انتهای غار نزدیکتر می شدیم نور سبز رنگی بیشتر و بیشتر می شد تا جایی که دیگه نیاز به آتیش نبود و مسیر کاملا مشخص شده بود:
    سوفی:این نور واسه چیه؟
    من:نمی دونم!
    ملکه:این نور کریستال لجنیه یا بهتره بگم همون چیزی که قرار انرژی تو رو فعال کنه لیا!
    من:وای!چه جالب!چه نوری هم داره!حتما انرژیش هم خیلی زیاده نه؟
    ملکه:آره.این کریستال انرژیی معادل پنج میلیون ژول در هر ثانیه از خودش ساطع می کنه!ما معمولا به عنوان منبع انرژی ازش استفاده می کنیم.
    من:به نظرم فوق العادست!شگفت انگییییززززززه!واییییی!اینو نگا!
    در همون لحظه به قسمت انتهایی غار رسیدم:
    ملکه:زیباست نه؟
    من: و خیلی هم بزرگه می شه گفت چهار برابر من ارتفاع داره!
    ملکه:تقریبا همین طوره.خوب....برو و کنارش وایسا!
    من:باشه!
    دویدم و کنار کریستال سبز رنگ ایستادم.
    ملکه:حالا پیشونیتو بهش بچسبون و چشماتو ببند!
    کاری که گفت رو انجام دادم و چشمامو بستم.
    ملکه:حالا هرچی که می گم تکرار کن!باشه!
    من:خیلی خوب!
    ملکه:پس بگو:آزادی!
    من:آزادی!
    ملکه:خشم!
    من:خشم!
    ملکه:غرور شاهانه!
    من:غرور شاهانه!
    ملکه:ده!
    من:ده!
    ملکه:ستاره!
    من:ستاره!
    ملکه: 22!
    من:22!
    ملکه:تمام کن سرنوشتم را!
    من:تمام کن سرنوشتم را!
    ملکه:که من همان سوال بی پاسخم!
    من:که من همان سوال بی پاسخم!
    ملکه:زاده ی تاریکی و نور و ما بین آن دوئم!
    من:زاده ی تاریکی و نور و ما بین آن دوئم!
    ملکه:ببخش نیرویم را تا ببینی چه خواهم کرد!
    من:ببخش نیرویم را تا ببینی چه خواهم کرد!
    ملکه:یا نابود می کنم یا از نو می سازم!
    من:یا نا بود می کنم یا از نو می سازم!
    ملکه:خیلی خوب کافیه!تمومه لیا!حالا می تونی راحت از قدرتت استفاده کنی!فقط بهش فکر کن!
    پیشونیمو از روی کریستال برداشتم.احساس قدرت می کردم.یه قدرت استثنایی.سعی کردم رشته های پیوند نیروی جدیدمو در دست بگیرم و موفق هم شدم.کم کم شروع کردم به تغییر.دود های سیاه و سفید دورم به گردش افتاده بودن و کم کم تمام بدنمو پوشوندن.احساس شیرینی داشتم.یه احساس خوب.حس می کردم یه لیا دیگه داره متولد می شه.لیایی که دیگه یه لحظه خوب یا یه لحظه بد نیست!مابینشه!متوازنه!دیگه اخلاق و اختیارش دست خودشه و همون کاری که واقعا فکر می کنه درسته رو انجام می ده!این....فوق العادس!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    دود ها به مرور زمان از دورم پراکنده و محو شدن.حالا همه شاهد یه لیا ی جدید بودن.لیایی که هم رفتارش متفاوته و هم ظاهرش.
    از انعکاس کریستال به خودم نگاه کردم.بال های کبوتری سیاه رنگ.لباس بلند و سیاه که در قسمت کمر باریک می شد و به همراه دستکش هایی که تا آرنج می رسید.موهای کرم رنگ مایل به سفید درست مثل مادرم و ابرو های تیره به همراه چشمان همیشه آبیه خودم.یه حلقه آبی رنگ هم بالای سرم بود که معمولا رنگ طلاییشو رو سر همه ی فرشته ها می دیدم.از قیافه ی جدیدم خیلی خوشم اومده بود.انگار یه ترکیب بود از یه فرشته و یه شیطان.به نظرم فوق العاده می اومد درواقع به نظر همه همین طور بود چون با یه نگاه تحسین آمیز بهم خیره شده بودن.ملکه روبه روم ایستاد و گفت:حالا می شه یه جنگ تمام عیار راه انداخت!نظرت چیه رایان؟
    رایان:منم موافقم اما نباید ابلیسو دسته کم بگیریم!اون هر لحظه یه حقه ی جدید رو می کنه و ممکنه ما رو فریب بده!
    من:حق با رایانه!تو این شونزده سالی که باهاش زندگی کردم خوب شناختمش!یه روده راست تو شکمش پیدا نمی شه.تو جنگ هایی که باهاش بودم خیلی چیزای عجیب ازش دیدم!
    ملکه:با این حساب باید هر احتمالی رو در نظر بگیریم!
    من:آره.حتی بی اهمیت ترین چیزا رو!
    ملکه:به نظرتون ابلیس تا کی به مرز انجلند می رسه؟
    من:با سرعتی که از سربازاش سراغ دارم حدود دو روز دیگه به انجلند می رسه!
    ملکه:آره.حدس منم همینه!پس ما زیاد وقت نداریم!رایان!
    رایان:بله؟
    ملکه:تو هرچه زود تر لشکر تاریکی رو با لشکر فرشته ها به کمک میکائیل ادغام کن!بانی!
    بانی:بله ملکه ی من؟
    ملکه:توام زود تر برو و به مامور های مرزی اعلام آماده باشه بده!سوفی!موریا!لیا!
    هر سه با هم:بله بانو؟
    ملکه:همین الان برید و تمام اهالی قصر رو از این جنگ آگاه کنید!بهشون بگید که این جنگ حتمیه!روی حتمی بودنش حتما تاکید کنید تا همه زود تر آمادگی پیدا کنن!و یه چیز دیگه!سوفی و موریا!شما دو نفر به سرزمین اژدها های اصیل برید و ازشون کمک بخواید!اون اژدها ها توی جنگ خیلی موثر هستن!
    سوفی و موریا:بله بانو!
    ملکه:پس همگی شروع کنید!موفق باشید!
    با اجازه ملکه همه ناپدید شدیم تا کاری که بهمون محول شده بود رو انجام بدیم.من، موریا و سوفی جلو ی
    دروازه ی قصر ظاهر شدیم.هوا ابری بود و رعد و برق شدید می زد:
    من:من به کارای قصر می رسم!شما برید با اژدها ها صحبت کنید!
    سوفی:مطمئنی که می تونی به تنهایی از پسش بر بیای؟
    من:آره مطمئنم!برید دیگه!زود باشید!
    سوفی:باشه!بریم موریا!
    با این حرف موریا دوباره تبدیل به همون اژدهای سیاه رنگ شد و سوفی رو سوار کرد، بعد با یک جهش به آسمون پرید و از نظر محو شد.سریع محیط داخلی قصر رو تصور و تله پورت کردم.ظاهر شدم و شروع کردم به انجام ماموریتم.اول باید همه ی اهالی قصر رو جمع می کردم تا بهشون بگم داره چه اتفاقی میوفته و کسی جز هایدا که همه کاره ی خدمتکارای قصر بود نمی تونست تو این کار کمکم کنه پس از تو ذهنم صداش زدم:
    من:هایدا!!هایدا!!!زود بیا کارت دارم!!!
    ناگهان در یک چشم به زدن جلوم ظاهر شد.یه زن چاق و کپل که مو هایی طلایی فر داشت و مثل بقیه خدمتکارا لباس می پوشید:
    هایدا:امرتون خانم؟
    من:ازت می خوام همه رو تو تالار اصلی جمع کنی هایدا!شنیدی؟حتی نمی خوام یه نفرم جا بمونه!
    هایدا:خیالتون راحت باشه خانم!
    من:پس زود تر برو!
    هایدا:چشم خانم.
    اینو گفت و سریع ناپدید شد.منم تالار رو تجسم کردم و اونجا ظاهر شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    احساس خفگی می کردم.صدای بارون و رعد و برق از بیرون باعث تشدید این احساس خفگی می شد.دوست داشتم رایان الان کنارم بود و آرومم می کرد.دلم می خواست هر چه زود تر این جنگ به پایان برسه تا بتونم یه زندگی راحت و بی دغدغه رو کنار عشقم داشته باشم.از ابلیس متنفر بودم.اون منو دوست نداشت.هیچ وقت دوسم نداشت.منم دیگه اونو پدر خودم نمی دونم.من پدری رو نمی خوام که نزدیک ترین افراد بهمو داغدار کرده.کسایی مثل سوفی!مثل رایان!ابلیس باید تقاص پس بده!تقاص همه ی جنایاتی که انجام داده و من ازش انتقام می گیرم!انتقام تمام کسایی که جونشونو به خاطر اون از دست دادن!یه نمونش همسر سابقش یا بهتره بگم مادر القیم!با این که زن درستکاری نبود، اما بازم خیلی بی رحمانه از بین رفت. اون فقط بدون اجازه ی ابلیس از قصر بیرون رفته بود. ابلیسم برای مجازاتش اونو زنده به گور کرد تا درس عبرتی برای بقیه بشه.اون زمان من سه ساله بودم اما خوب یادمه اون زن چطور واسه زنده موندن تقلا می کرد.خیلی ترسناک بود.نه این که اون صحنه برام ترسناک باشه!نه!از جلوه و رفتار پدرم می ترسیدم.اون از هیچ جنایتی روی گردون نبود و هر عمل کثیفی رو انجام می داد.شاید می ترسیدم منم به عاقبت نامادریم دچار بشم.حتی زمانی که داشتم فرار می کردم این ترس تمام وجودمو فرا گرفته بود و افکار نگران کننده ذهنمو پر کرده بودن اما، الان وضعیت فرق می کنه!من دیگه از اون عفریت نمی ترسم!دیگه از هیچی نمی ترسم!شاید نتونم از بین ببرمش اما زندانی براش می سازم تنگ، تا حتی نتونه پاهاشو دراز کنه!نمی ذارم حتی یه آب خوش از گلوش پایین بره!من....
    با صدای تق تق در تالار، افکارمو متوقف کردم:
    من:می تونید وارد شید!
    با اجازه ی من،در باز شد و خیل عظیمی از موجودات وارد تالار شدن.هایدا کنارم ظاهر شد :
    هایدا:فرمانتون انجام شد خانم!
    من:ممنونم هایدا.لطف کردی.
    هایدا:خواهش می کنم.
    من:می تونی بری کنار بقیه.
    هایدا:چشم خانم.
    اینو گفت و کنار یه گواتمن، کمی جلوتر ایستاد:
    من:خوب گوش کنید!حرفایی که می خوام بهتون بگم گزافه نیستن!حقیقت دارن و شما باید اونو باور کنید!
    اتفاقاتی در اطراف شما در جریانه که ازش بی خبرید!اتفاقاتی که خوشایند هیچ کس نیست، اما اگه زود تر جلو شو بگیریم ضرر کمتری متوجهمون می شه!
    در همون لحظه یه یتی با صدای کلفتش از میان جمعیت صدا داد:
    یتی:صبر کن ببینم!اصلا تو کی هستی؟منظورت از این حرفا چیه؟
    من:من پرنسسم!
    یتی:پرنسس!کدوم پرنسس؟!
    من:دختر ملکه آرتیمس و نوه ی شاه آرتور(پدر آرتیمیس)!
    یتی:چی!این امکان نداره!
    در کسری از ثانیه کل تالار دچار اغتشاش شد:
    :مگه می شه!همه می گفتن اون مرده!
    :چطور نمی شه!مگه ندیدی ملکه جرمشو بخشید و آزادش کرد!من از همون اولش به این کار ملکه مشکوک بودم!
    :وای خدا!یعنی اون واقعا پرنسسه!
    :نکنه اون همون شماره ده باشه!
    :آره!اون حتما همون استار کامپونده!
    :حق با توئه!به شکلش نگاه کن! واقعا اون.....
    همون موقع هایدا شیپوری تو دستش ظاهر کرد و درونش دمید.با صدای شیپور،دوباره سکوت بر تالار حکم فرما شد.از فرصت استفاده کردم و حرفمو ادامه دادم:
    من:آره!حق با شماست!من یه استار کامپوندم!یه شماره ی ده، اما خبر خوشحال کننده ای براتون ندارم!
    قراره یه جنگ شروع بشه!
    دوباره همهمه از نوع شروع شد:
    من:لطفا ساکت باشید!بذارید حرفمو بزنم!اطف....اه ه ه!هایدا!ساکتشون کن!
    هایدا سرشو به علامت چشم خم کرد و بعد دوباره درون شیپور دمید که باعث شد همه ساکت بشن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
    من:این سر صدا و همهمه چیزی رو حل نمی کنه دوستان!من نیومدم اینجا که حرفای بی خود بشنوم!اومدم بهتون بگم توی همین قصر پناه بگیرید و تحت هیچ شرایطی خارج نشید!اگه از بین شما مردان جنگجو و مبارز هست اعلام کنه چون من به زودی برمی گردم تا کنار بقیه بجنگم!حرفامو هم بهتون زدم و اتمام حجت کردم!حالا با خودتونه که باور کنید یا نه!کسایی که می خوان بجنگن و مبارزه کنن تو تالار بمونن! بقیه می تونن برن!
    همون یتی جلو اومد و گفت:
    یتی:اسم من تامسونه بانو!من یه جون بیشتر ندارم اما،حاضرم همونم فدای شما و سرزمینم کنم!
    اینو گفت و زانو زد.بقیه هم پشت سرش به ترتیب زانو زدن:
    من: تامسون من...
    تامسون:لازم نیست چیزی بگید بانو.ما حرف شما رو باور می کنیم!همه ی ما آرزو داشتیم که شما زنده باشید و قدرت تعادل دوباره به این سرزمین برگرده!زمانی که ملکه به انجلند برگشت،همه فکر می کردیم فرزندشون هم همراهشونه اما،نبود.ملکه به همه گفت شما مردید!با این خبر امید ما هم به همراهش خشکید و ازبین رفت.حالا چطور وقتی زنده و سلامتید رهاتون کنیم!چطور پرنسس عزیزمونو یاری نکینیم!
    من(با بغض):واقعا ازتون ممنونم!شما!شما خیلی واسم ارزشمندید!مطمئن باشید تا جایی که بتونم نمی ذارم آسیبی بهتون برسه.قول می دم ازتون محافظت کنم!
    تامسون:سپاسگزاریم پرنسس!
    پشت سرش همه تکرار کردن:سپاسگزاریم پرنسس!
    من:جنگ دو روز دیگه شروع می شه!من می خوام فردا صبح حرکت کنم!لطفا لوازمتونو جمع کنید!فرداصبح،جلوی دروازه ی قصر همدیگه رو می بینم!زنـ*ـا و بچه ها نیازی نیست بیان!همین جا جاشون امن تره!
    کل جمعیت:بله سرورم!
    من:حالا می تونید برید!
    همه با هم تعظیم کردن و بعد از تالار خارج شدن.
    سرم خیلی درد می کرد.خیلی خسته بودم.نیاز به یه خواب راحت و بدون هیچ نگرانی داشتم اما، تا این جنگ تموم نمی شد همچین خوابی به من حروم بود.خیلی کارا بود که باید انجام می دادم.نباید می ذاشتم خستگی بهم قالب بشه و مانع انجام ماموریتم شه.فردا صبح باید به طرف مرز حرکت می کردیم.ملکه،بانی و رایان هم اونجا اقامت داشتن و سوفی و موریا هم احتمالا هنوز درگیر ماموریتشون بودن.
    نگاهی به ساعتم انداختم.6:45دقیقه صبح رو نشون می داد.خورشید هنوز پشت ابر های سیاه پنهان شده بود و قصد خارج شدن نداشت.سرمای عجیبی تمام قصر رو فرا گرفته بود.احساس می کردم یه نیروی شیطانی داره تو قصر می گرده!شمع ها سعی داشتن خودشونو روشن نگه دارن اما در آخر خاموش شدن.ناگهان صدای قهقه ی آشنایی به گوشم رسید و به دنبالش صاحبش جلوم ظاهر شد:
    ؟:چطوری خواهر جون.
    من:لاقیس!
    لاقیس:از دیدن خواهر مهربونت خوشحال نشدی لیا؟
    من:از دیدنت حالت تهوع می گیرم خواهر!
    لاقیس:آخی!بمیرم برات!حالت بد شده؟
    دم و بازدمی عصبی کشیدم و جوابشو ندادم.لاقیس خواهر بزرگترم بود،درواقع خواهر ناتنیم.خواهری که بیش از هر کس بعد از ابلیس ازش متنفر بودم مخصوصا از اون مو های قرمز مواجش.اون همیشه به من حسودی می کرد.اصلا کلا موجود حسودی بود:
    لاقیس:لیا!عزیزم تو ناراحتی؟
    من:واسه چی اینو می گی؟
    لاقیس:آخه من الان دردونه ی بابام!گفتم شاید از این که مقامتو تصاحب کردم ناراحت شده باشی.
    من:ارزونی خودت!من دیگه عارم می شه پدری مثل ابلیس داشته باشم!
    خواستم از تالار خارج شم اما بازو مو گرفت:
    لاقیس:ازت بدم میاد لیا!باور کن!الان اگه اینجام به خاطر اینه که از طرف بابا برات یه پیام دارم!
    من: پیام؟چه پیامی؟
    لاقیس:اون گفت می دونه که تو تبدیل شدی!گفت حاضره ببخشتت اما به شرط این که قدرتاتو بهش بدی!
    بازومو محکم از دستش بیرون کشیدم و با تحکیم جوابشو دادم:
    من:گوش کن!به اون پدر عفریتت بگو من حاضرم بمیرم اما هیچ وقت!هیچ وقت زیر بار حرفش نرم!فهمیدی؟!!!حالا گورتو گم کن!!!حالا!!!!
    لاقیس چند قدم ازم فاصله گرفت و سرشو به نشونه تاسف تکون داد:
    لاقیس:واقعا بیچاره ای لیا.اون هیچ کدومتونو زنده نمی ذاره!
    من:من ضعیف نیستم لاقیس!اینو بدون!
    لاقیس:هیچ وقت نبودی!
    من:پس بهش بگو منتظر یه شکست سخت باشه!
    لاقیس:بهش می گم .
    من:پس زود تر از اینجا برو!نمی خوام حتی یه ثانیه ی دیگه ریختتو ببینم!
    لاقیس:این حرفتو نشنیده می گیرم پس.....بای بای خواهر!
    من:برو بابا!
    لاقیس:بی احساس!اوم!
    روشو به حالت قهر یه طرف دیگه کرد و ناپدید شد.با رفتنش شمع ها دوباره روشن شدن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    فصل دهم(فصل آخر)

    صبح همه جلوی دروازه ی قصر جمع شده بودن.آمار جمعیت از این قبیل بود:15 تا گواتمن13تا یتی18تا پری و 10تا کوتوله.
    هر کدوم یه کوله پشتی به پشت بسته و آماده بودن:
    من:خیلی خوب!همه حاضرید؟
    :بله سرورم!
    من:خوبه!پس دنبالم بیاید!
    با فرمان من همه حرکت کردیم:
    من:تا جنگل گرین فارست پیاده می ریم،از او به بعد یه دروازه هست که می تونه هممونو تله پورت کنه!هایدا!
    همون لحظه کنارم ظاهر شد:
    هایدا:بله خانم؟
    من:تو زود تر از ما خودتو به مرز برسون و خبر اومدن ما رو به ملکه بده!
    هایدا:چشم خانم،الان می رم.
    اینو گفت خیلی زود نا پدید شد.
    جنگل گرین فارست زیاد دور نبود و احتمالا نیم ساعت دیگه بهش می رسیدیم.بعد از اون دیگه کار راحت می شد.فقط باید از دروازه ردشون می کردم.این جنگ شاید باعث بشه نصفشون دیگه هیچ وقت برنگردن.حتی مطمئن نیستم خودمم زنده بمونم.
    ؟:دیگه هیچ وقت همچین فکری به سرت نزنه!
    من:رایان!
    رایان:خودمم.
    من:این ارتباط ذهنیه؟
    رایان:آره.دلم واست تنگ شده بود.هایدا هم همین الان اومد گفت داری میای.
    من:اهوم.همین طوره.احتمالا تا ظهر اونجا باشیم.
    رایان:پس بالاخره من تو رو می بینم دیگه!
    من:بله جناب دارک کینگ!شما امروز منو راس ساعت 12:25 دقیقه می بینید!
    رایان:حتی الانم دست از خل بازیات بر نمی داری نه؟
    من:نه!
    رایان(با خنده):دیوونه!
    من:آره.من دیوونم اما لاقیس دیوونه تره!
    رایان:لاقیس؟چه ربطی به اون داره؟
    من:ربطش اینه که امروز سپیده دم دیدمش!
    رایان:واقعا!خوب چی می گفت؟
    من:می خواست برگردم پیش ابلیس و نیرو هامو بهش بدم یا به معنی دیگه می خواست تسلیم شم!
    رایان:خوب تو چی گفتی؟
    من:گفتم قبول نمی کنم.
    رایان:کار درستی کردی.این که ابلیس لاقیس رو فرستاده دنبال تو به این معنیه که ازت می ترسه!
    من:نباید بترسه؟
    رایان:بر منکرش لعنت خانم!کیه که از شما نترسه!
    من:تو!
    رایان:من؟
    من:آره!راجع به تو برعکسه!من از تو می ترسم!راستش بعضی وقتا خیلی ترسناک می شی!
    رایان:جدی؟نمی دونستم!
    من:دروغ نگو!خوبم می دونستی!مخصوصا اون موقع هایی که جدی می شی !
    رایان:به نظرت من ترسناکم؟هوم؟
    من:ن..نه!منظورم این نبود!منظورم این بود که حتی اون موقع هم دوست دارم !تازه!می خواستم بگم جذبه داری نه این که ترسناکی!من یه کم تو انتخاب کلمات مشکل دارم،شرمنده!
    رایان:خیلی خوب بابا!نمی خواد توضیح بدی!خودم از همون اول فهمیدم چی می خوای بگی!چرا یهو هول شدی تو!
    من:آخه ترسیدم فکر کنی ازت وحشت دارم!
    رایان:لیا!تو بازم از مغزت استفاده نکردی؟آخه کی از کسی که ازش می ترسه خوشش میاد که تو دومیش باشی!خیالت تخت!من اصلا راجع به تو از این فکرا نمی کنم،نمی خواد بترسی.
    من:افففف.پس خیالم راحت باشه که ناراحت نشدی!؟
    رایان:آره.فقط لیا!سعی کن زود تر برسی!فردا ابلیس به مرز می رسه!
    من:خیلی خوب.سعی خودمو می کنم.
    رایان:پس کار دیگه ای نداری؟
    من:نه.خداحافظ.
    رایان:خداحافظ.

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    ایستادم.جنگل درست رو به روم بود.با این که هوا ابری بود اما هنوز زیبا به نظر می رسید و سبزی خودشو حفظ کرده بود.قدم به داخل جنگل گذاشتم و بقیه هم دنبالم کشیده شدن.دروازه یه درخت بزرگ بود که چند متر با ما فاصله داشت.اون درخت یه شکاف داشت که بین اون شکاف یه دروازه انتقال طبیعی به وجود اومده بود و می شد با اون به مرز رفت.بعد از طی کردن مسیر کوتاهی دروازه دیده شد.جلو رفتم و کنارش ایستادم:
    من:صف بگیرید و یکی یکی وارد دروازه شید!زود باشید!
    با فرمان من همه به صف شدن و بعد از اون از دروازه عبور کردن.همون لحظه هایدا برگشت:
    هایدا:کاری که گفتید رو انجام دادم خانم.
    من:کارت عالی بود.
    هایدا:امر دیگه ای نیست؟
    من:نه.تو هم مثل بقیه برو تو دروازه.
    هایدا:چشم خانم.
    بعد از آخرین نفر وارد دروازه شد.حالا فقط من مونده بودم، پس منم با یه جهش به داخل دروازه پریدم.
    اون طرف یه دشت وسیع بود که چادر هایی که احتمالا متعلق به لشکر ما بود درش بر پا شده بود.از همون فاصله می تونستم به خوبی ملکه و بانی رو ببینم.بال هامو باز کردم و با یه جهش به هوا پریدم.با سرعتی که داشتم سریع تونستم بهشون برسم.فرود اومدم و خودمو انداختم بغـ*ـل ملکه:
    من:وای بانو!چقدر دلم واستون تنگ شده بود آخه خیلی بهتون عادت کرده بودم!این یه روزی که نبودم واسم اندازه یه قرن گذشت!
    ملکه دستاشو دورم حلقه کرد و سرمو بوسید:
    ملکه:دل منم واسه دختر کوچولوم تنگ شده بود.خوشحالم که سالم برگشتی!می بینم تونستی از پسشون بر بیای!
    من:کیا؟
    ملکه:اهالی قصر رو می گم!
    من:آهان!خوب زیادم سخت نبود!اونا خودشون داوطلب شدن!
    ملکه:این یعنی این که تو اعتمادشونو به دست آوردی،درسته؟
    من:آره،همین طوره!
    ملکه:خیلی خوبه عزیزم!خیلی خوبه!همیشه از این می ترسیدم نکنه یه وقت از طرف مردم پذیرفته نشی، اما معلوم شد ترسم بیهوده بوده.
    من:شما هیچ وقت نباید نگران من باشید!من از پس خودم برمیام!
    ملکه:می دونم عزیزم!می دونم!
    من:خوب....رایان کجاست؟
    ملکه:فکر کنم پیش میکائیل باشه.
    من:باشه پس من رفتم پیشش!
    ملکه:باشه عزیزم.برو!اونم خیلی منتظرت بود!
    خودمو از آغوشش بیرون کشیدم:
    من:می دونم مامان!
    ملکه:مامان!تو!تو به من گفتی مامان!واقعا گفتی مامان!
    من:آره!شما مامان منی و منم دختر شمام!هیچ چیز نمی تونه اینو تغییر بده مامان جون!
    ملکه:وای لیا!بیا بغلم عزیزم!
    دوباره منو در آغـ*ـوش گرفت:
    ملکه:تو دختر منی لیا!فقط من!کسی نمی تونه تو رو ازم بگیره!دیگه نمی ذارم یه لحظه هم ازم دور شی!
    قطره های اشکش روی پیشونیم می ریخت و اونو خیس می کرد.منم مثل اون بودم.منم گریه می کردم.دوست داشتم تا ابد در آغـ*ـوش مادرم گریه کنم و براش از سختی هایی که کشیدم بگم، اما از یه طرف دلم واسه رایان خیلی تنگ شده بود:
    من:مامان!
    مامان:جان مامان!
    من:می شه برم رایانو ببینم!دلم واسش یه ذره شده!
    مامان:برو عزیزم!اشکالی نداره!چادر میکائیل اونیه که رنگ طوسیه!
    من:باشه،پس من رفتم.
    اینو گفتم و به سمت چادر طوسی رنگ پرواز کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    کنار چادر فرود اومدم و یهو خودمو انداختم داخل:
    من:من اومدم رایان!
    رایان پشتش به من بود و یه مرد میان سال که موهای طلایی و چشمای آبی داشت و یه زره طلایی رنگ پوشیده بود رو به روش ایستاده بود. رایان با شنیدن صدای من برگشت و ابرو هاشو بالا انداخت:
    رایان:تو که منو کشتی تا اومدی!
    من:حالا که اینجام!
    جلو رفتم .کنارش ایستادم و رو به مرد میان سال گفتم:
    من:فکر کنم شما میکائیل باشید درسته؟تعریفتونو زیاد شنیدم.
    میکائیل:منم از شما کم نشنیدم پرنسس لیا!درست می گم؟
    من:درسته.من لیام!
    رایان:به اسم پرنسس مرگ بشناسیش بهتره میکائیل!
    میکائیل:پرنسس مرگ؟چرا بهش می گید پرنسس مرگ؟
    من:خودمم نمی دونم چرا این اسمو رو خودم گذاشتم اما هرچی هست خیلی ازش خوشم میاد!
    میکائیل:به نظرت زیادی خشن نیست؟
    من:اتفاقا همینشو دوست دارم!
    میکائیل:پس فکر کنم پرنسس جوان ما خیلی جنگجو و سرسخت باشه!
    رایان:از اونم بدتر!خدا به داد من برسه!
    من:هوی!دلتم بخواد!
    رایان:دلم می خواد!
    من:دیوونه ای دیگه!
    رایان:دیوونه ی توام!
    من:من....
    میکائیل:اهم اهم!بخشید، اما فکر کنم فراموش کردین من اینجا وایسادما!
    من سرمو از خجالت پایین انداختم و لبمو گزیدم اما رایان پرو پرو به حال و روز من می خندید و قهقه می زد:
    رایان:وای لیا!وقتی خجالت می کشی خیلی باحال می شی!تاحالا این جوری ندیده بودمت!
    من:هه هه!رو آب بخندی بی مزه!
    رایان:خوب چیکار کنم!خیلی با نمک شده بودی!می دونستی وقتی خجالت می کشی نوک بینیت قرمز می شه!
    من:نوک بینیم....قرمز می شه!
    رایان:آره!
    من:خیلی بدی رایان!چرا بهم می خندی!خوب قرمز می شه که قرمز می شه!
    رایان:بخشید!دیگه چیزی نمی گم،ولی باور کن خیلی بینیت مسخره شده بود !
    با این حرف می خوستم بهش حمله کنم و حالشو بگیرم ولی سریع فرار کرد و از چادر زد بیرون:
    من:باید با این دیوونه چیکار کنم؟!!
    میکائیل:مثل بچه ها می مونه!
    من:الان مثل بچه هاست!وقتی جدی می شه ندیدیش!
    میکائیل:جدیتشم به زودی می بینیم!می دونی که فردا جنگ شروع می شه!
    من:آره.نیرو های تاریکی و فرشته ها ادغام شدن درسته؟
    میکائیل:آره.کار ادغام اونا تموم شده.
    من:پس فقط باید منتظر موریا و سوفی باشیم.
    میکائیل:به نظرت اونا موفق می شن؟
    من:نمی دونم.

    "سوفی"


    بعد از طی کردن مسافت طولانی بالاخره به دراگنلند و قصر اژدهای اصیل رسیدیم.موریا جلوی دروازه ی قصر فرود اومد و نشست.ازش پیاده شدم و رو به روی دروازه ایستادم.موریا دوباره به شکل انسانیش تبدیل شد و کنارم ایستاد:
    موریا:بذار اول من باهاشون حرف بزنم.
    من:باشه.مشکلی نیست اما فکر نمی کنم به همین راحتی قبول کنن بهمون سرباز بدن!
    موریا:اما من کسی رو می شناسم که کارمونو راه می اندازه!
    من:خوب اون کی هست؟
    موریا:به زودی می بینیش!دنبالم بیا!
    اینو گفت و در دروازه رو کوبید:
    موریا:در رو باز کنید!این منم!پرنسس موریا!من برگشتم!این در رو باز کنید!
    یهو یه در کشویی کوچک باز شد و صورت یه اژدهای نگهبان درش دیده شد:
    نگهبان:شمایید پرنسس!چرا این شکلی شدید؟ یه لحظه صبر کنید.الان در رو باز می کنم،یه لحظه!
    موریا:خیلی خوب زود باش!
    نگهبان کشو رو بست.بعد از چند لحظه صدای باز شدن در دروازه شنیده شد و به دنبالش در باز شد.با باز شدن در وارد قصر شدیم:
    من:تو یه پرنسسی!
    موریا:آره.چطور؟
    من:هیچی!فقط واسم یه کم عجیب بود!
    در جوابم لبخندی زد و تبدیل شد.صداشو از تو ذهنم شنیدم:
    موریا:شاید عجیب باشه،اما غیر ممکن نیست!


    "لیا"


    کنار رود خونه نزدیک مرز ایستاده بودم.رود خونه ای که هزار بار بیشتر از رود تاریکی بهم آرامش می داد.با شنیدن صدای آبش احساس سبکی می کردم.یه احساس ناب که تمام وجودمو پر کرده بود.از این احساس لبخندی روی لب هام نشست.
    رایان:به چی لبخند می زنی؟
    پشت سرم ایستاده بود.جلو اومد و کنار رودخونه نشست.منم کنارش نشستم:
    من:به آرامشی که این رود خونه بهم می ده لبخند می زدم.
    رایان:پس توام دنبال آرامشی.
    من:آره.خیلی وقته دنبالشم،اما هنوز نتونستم اون آرامش دائمی رو پیدا کنم.
    رایان:پس من چی؟من نمی تونم آرومت کنم؟
    من:چرا،اما یه وقتایی منو نگران می کنی!
    رایان:بعضی وقتا مجبور می شی بعضی کارا رو انجام بدی، حتی اگه مطابق میلت نباشه.
    من:آره.می دونم.
    رایان:پس درکم کن.سرنوشت گاهی موانعی جلومون می ذاره که شاید خوشایندمون نباشه اما ما باید اونو بپذیریم.توام باید بپذیریش لیا!
    من:اما خیلی سخته!
    رایان:چاره ای نیست.تو باید با گردش روزگار بگردی!
    من:اما می....
    درست همون لحظه میکائیل با عجله و نفس نفس زنان سر رسید:
    میکائیل:زو..زود ....باشید...زره هاتونو....بپوشید!ابلیس...حمله....کرده!
    من:چی!چطوری به این زودی رسیدن!؟
    میکائیل:نمی دونم...چطوری!ولی...الان پشت مرز مستقر شدن!باید نیرو هامونو سازماندهی کنیم!رایان تو بامن بیا!لیا،تو هم برو پیش ملکه و بهش کمک کن!
    من:باشه!پس من رفتم!
    همون لحظه چادر مادرمو تصور کردم و نا پدید شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا