من:خوب!خوب حرفت خیلی مسخره بود!
سوفی:بود که بود!تو باید بخندی؟پاشو ببینم!باید به مراسم برسیم!
من:مگه ساعت چنده؟
سوفی:7:30.نیم ساعت دیگه مراسم اتحاد شروع می شه!تو که دوباره نمی خوای یه ملت رو منتظر بذاری هان!
من:نه!
سوفی:پس پاشو بریم تا دیر نشده!
من:خیلی خوب بابا!حالا کو تا نیم ساعت دیگه!
سوفی:تو تا خودتو جمع کنی نیم ساعتم واست کم میاد!مگه نمی گم تن لشتو جمع کن!پاشو دیگه!
من:باشه!باشه!یه بار گفتی فهمیدم!نیازی نیست هزار بار تکرارش کنی!
سوفی:بله!دارم می بینم!
من:اففففففف!پا شدم بابا!
از جام بلند شدم و به سمت در رفتم:
من:خوب بریم دیگه!
سوفی سرشو به علامت تاسف تکون داد و جلو اومد و در رو باز کرد:
سوفی:از دست تو می ترسم آخرش سرمو به دیوار بکوبم!
من:هه...خوب بکوب!کسی جلوتو نگرفته کفتر خانم!
سوفی(با غیظ):لیا!!!به من نگو کفتر!
من:می گم!می گم!می گم!
اینو گفتمو زبونمو واسش دراز کردم و سریع از دستش در رفتم.همون طور که می دویدم تله پورت کردم و جلو در تالار که مراسم اونجا بود ظاهر شدم.نفس عمیقی کشیدم و به همراهش در بزرگ تالار رو باز کردم.خدمتکارا مشغول آماده کردن سالن و تزئین اون بودن.ملکه وسط سالن ایستاده بود و دستورات لازم رو به بانی می داد تا انجام بده.با چرخوندن سرش و دیدن من لبخندی زد و اشاره کرد برم پیشش.جلو رفتمو کنارش ایستادم:
ملکه:امیدوارم این اتحاد باعث پیروزی ما بشه.
من:حتما می شه!شک نکنید!
ملکه:امیدوارم اما...اما تو هنوز نمی خوای منو مامان صدا کنی؟من خیلی مشتاق شنیدن این کلمه از زبون توام!
من:هنوز به حد کافی آمادگی پذیرش این واقعیتو ندارم!هنوز نتونستم بپذیرم که مادرم زندس!
ملکه:درکت می کنم.می دونم برات خیلی سخت بوده که تا این سن بدون من بزرگ شدی اما مطمئن باش این شانزده سالو جبران می کنم.باور کن تمام تلاشمو می کنم دخترم!
من:ممنون.این خیلی خوبه که به فکرجبران کردنید!همین که منو به عنوان دخترتون قبول دارید کافیه!
ملکه:ممنون که درک می کنی لیا!
من:خواهش می کنم.راستی!رایان کجاست؟
ملکه:همین الان پشت دره!
در همون لحظه در باز شد و من مبهوت کسی شدم که در رو باز کرده بود.کت و شلوار سیاه.پیراهن خاکستری تیره.کراوات طوسی باریک که شل بسته شده بود و مو هایی که مثل همیشه رو پیشونیش ریخته شده بودن.
محشر شده بود.باید عجز اعتراف کنم دیوونش شده بودم.اونم انگار حالی بهتر از من نداشت.همون طور جلوی در ایستاده بود و من نگاه می کرد.یهو سوفی جلوم ایستاد و مانع دید هر دومون شد:
سوفی:هوی!هنوز شوهرت نیستا!
مثل گیج ها بهش نگاه کردم:
من:چی؟
سوفی:چیو چمچه!داری طرفو سر تا پا اسکن می کنی!
من:خوب تو سر پیازی یا ته پیاز!
سوفی:هیچ کدوم!من وسط پیازم!گرفتی!؟
من:باشه چرا شاکی می شی؟
سوفی:هیچی اخه رو پسر مردم غیرتی شدم واسه همین!
من:تو!تو واسه من غیرتی نمی شی واسه پسر مردم غیرتی می شی!
سوفی:یعنی خاک بر سرت کنم لیا!به جای من تو باید یکم حواست به اون بیچاره باشه!نگا کن دخترا دارن چه هیز نگاش می کنن!
من:دخترا؟کدوم دخترا؟
سوفی:کورم که شدی!مگه نمی بینی سالن داره پر می شه!اوناهاش اون گله دختر رو نمی بینی اونجا وایسادن!
من:اوا!سالن کی پر شد!الان که به جز خدمتکارا کسی توش نبود!
سوفی:انقدر محو دید زدن رایان جونت شده بودی که نفهمیدی دور رو برت چه اتفاقی داره میوفته!
من:خوب که چی؟
سوفی:خوب این یعنی عشق!محبت!دیوانگی!
من:آخریشو خودتی!
سوفی:خودتی!
من:می گم خودتی!
سوفی:منم می گم تویی!
رایان:نمی خواید بس کنید!دیوونمون کردید بابا!
یهو هر دومون پریدیم بالا.این کی خودشو رسوند به ما!؟
سوفی:بود که بود!تو باید بخندی؟پاشو ببینم!باید به مراسم برسیم!
من:مگه ساعت چنده؟
سوفی:7:30.نیم ساعت دیگه مراسم اتحاد شروع می شه!تو که دوباره نمی خوای یه ملت رو منتظر بذاری هان!
من:نه!
سوفی:پس پاشو بریم تا دیر نشده!
من:خیلی خوب بابا!حالا کو تا نیم ساعت دیگه!
سوفی:تو تا خودتو جمع کنی نیم ساعتم واست کم میاد!مگه نمی گم تن لشتو جمع کن!پاشو دیگه!
من:باشه!باشه!یه بار گفتی فهمیدم!نیازی نیست هزار بار تکرارش کنی!
سوفی:بله!دارم می بینم!
من:اففففففف!پا شدم بابا!
از جام بلند شدم و به سمت در رفتم:
من:خوب بریم دیگه!
سوفی سرشو به علامت تاسف تکون داد و جلو اومد و در رو باز کرد:
سوفی:از دست تو می ترسم آخرش سرمو به دیوار بکوبم!
من:هه...خوب بکوب!کسی جلوتو نگرفته کفتر خانم!
سوفی(با غیظ):لیا!!!به من نگو کفتر!
من:می گم!می گم!می گم!
اینو گفتمو زبونمو واسش دراز کردم و سریع از دستش در رفتم.همون طور که می دویدم تله پورت کردم و جلو در تالار که مراسم اونجا بود ظاهر شدم.نفس عمیقی کشیدم و به همراهش در بزرگ تالار رو باز کردم.خدمتکارا مشغول آماده کردن سالن و تزئین اون بودن.ملکه وسط سالن ایستاده بود و دستورات لازم رو به بانی می داد تا انجام بده.با چرخوندن سرش و دیدن من لبخندی زد و اشاره کرد برم پیشش.جلو رفتمو کنارش ایستادم:
ملکه:امیدوارم این اتحاد باعث پیروزی ما بشه.
من:حتما می شه!شک نکنید!
ملکه:امیدوارم اما...اما تو هنوز نمی خوای منو مامان صدا کنی؟من خیلی مشتاق شنیدن این کلمه از زبون توام!
من:هنوز به حد کافی آمادگی پذیرش این واقعیتو ندارم!هنوز نتونستم بپذیرم که مادرم زندس!
ملکه:درکت می کنم.می دونم برات خیلی سخت بوده که تا این سن بدون من بزرگ شدی اما مطمئن باش این شانزده سالو جبران می کنم.باور کن تمام تلاشمو می کنم دخترم!
من:ممنون.این خیلی خوبه که به فکرجبران کردنید!همین که منو به عنوان دخترتون قبول دارید کافیه!
ملکه:ممنون که درک می کنی لیا!
من:خواهش می کنم.راستی!رایان کجاست؟
ملکه:همین الان پشت دره!
در همون لحظه در باز شد و من مبهوت کسی شدم که در رو باز کرده بود.کت و شلوار سیاه.پیراهن خاکستری تیره.کراوات طوسی باریک که شل بسته شده بود و مو هایی که مثل همیشه رو پیشونیش ریخته شده بودن.
محشر شده بود.باید عجز اعتراف کنم دیوونش شده بودم.اونم انگار حالی بهتر از من نداشت.همون طور جلوی در ایستاده بود و من نگاه می کرد.یهو سوفی جلوم ایستاد و مانع دید هر دومون شد:
سوفی:هوی!هنوز شوهرت نیستا!
مثل گیج ها بهش نگاه کردم:
من:چی؟
سوفی:چیو چمچه!داری طرفو سر تا پا اسکن می کنی!
من:خوب تو سر پیازی یا ته پیاز!
سوفی:هیچ کدوم!من وسط پیازم!گرفتی!؟
من:باشه چرا شاکی می شی؟
سوفی:هیچی اخه رو پسر مردم غیرتی شدم واسه همین!
من:تو!تو واسه من غیرتی نمی شی واسه پسر مردم غیرتی می شی!
سوفی:یعنی خاک بر سرت کنم لیا!به جای من تو باید یکم حواست به اون بیچاره باشه!نگا کن دخترا دارن چه هیز نگاش می کنن!
من:دخترا؟کدوم دخترا؟
سوفی:کورم که شدی!مگه نمی بینی سالن داره پر می شه!اوناهاش اون گله دختر رو نمی بینی اونجا وایسادن!
من:اوا!سالن کی پر شد!الان که به جز خدمتکارا کسی توش نبود!
سوفی:انقدر محو دید زدن رایان جونت شده بودی که نفهمیدی دور رو برت چه اتفاقی داره میوفته!
من:خوب که چی؟
سوفی:خوب این یعنی عشق!محبت!دیوانگی!
من:آخریشو خودتی!
سوفی:خودتی!
من:می گم خودتی!
سوفی:منم می گم تویی!
رایان:نمی خواید بس کنید!دیوونمون کردید بابا!
یهو هر دومون پریدیم بالا.این کی خودشو رسوند به ما!؟
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش توسط مدیر: