کامل شده رمان مرگ مزمن | آندرومدا کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

_sheida_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/13
ارسالی ها
1,245
امتیاز واکنش
4,606
امتیاز
516
و به سمت بخش رفتم. دفعه‌‌ی قبل نگاهم را چرخانده بودم و تابلوی «سردخانه» را دیده بودم. این‌ بار چه؟
بوی ناخوشایند الـ*کـل زیر بینی‌ام زد، دستی به صورتم کشیدم و کنار تابلو‌های پلاستیکی کوچک دنبال عدد هفت گشتم. سر چرخاندم و با دیدنش خشکم زد، خودش بود؟! آفاق خوشخو؟!
نزدیکش شدم. چشم‌هایش بسته بود. صورتش کبود و زخم بود. مرا یاد آرام انداخت. مبهوت و ناباور نزدیکش شدم. چه بر سرش آمده بود؟!
حالا فاصله‌ام با تخت فقط چندسانت بود. به زخم‌هایش زل زدم. کسی زده بودش؟ با کسی درگیر شده؟ پدری، برادری، کسی کتکش زده؟
از صورت آش‌ولاش‌شده‌اش چشم برداشتم. نگاهم به موبایل قدیمی‌اش روی دراور نئوپان کنار تخت افتاد. برداشتم و باز کردم. به لیست تماس‌هایش رفتم. مرد راست می‌گفت. لب جویدم و موبایل را سر جایش گذاشتم.
ساعت مچی دستم یازده قبل از ظهر را نشان می‌داد. پرستاری از کنار پارتیشن گذر می‌کرد. اندکی بیرون رفتم:
- عذر می‌خوام خانم؟
متوقف شد و برگشت:
- بله؟
- من همراه ایشونم...
به تخت اشاره کردم و ادامه دادم:
- و تازه مطلع شدم اینجان. میشه توضیح بدید دقیقاً چی شده؟
متعجب داخل آمد:
- مگه نسبت نزدیک ندارید باهاش؟!
- از دوستانشون هستم.
به اوراقی که روی تخته شاسیِ منفور فلزی که مرا یاد چیز وحشتناکی می‌انداخت، نگاه کرد:
- ایشون از ترس و شدت ضربات عمدی که بهشون اصابت کرده بی‌هوش شدن. نزدیک پونزده-شونزده ساعت هم هست که بی‌هوشن.
ضربات عمدی؟
- چیز دیگه‌ای اینجا ذکر نشده.
بی‌حواس و عاجز گفتم:
- ممنون.
پرستار بیرون رفت و من باز زل زدم به زنی که با این اوصاف باید یک زنِ عجیبِ معمولی باشد. یعنی دیگر نباید به او اعتماد کنم؟ اما مگر می شود آن التماس‌ها و ضجه‌ها، آن پیگیری‌هایش دروغ باشد؟ اصلاً، اصلاًً! چشم‌های آدم که دروغ نمی‌گویند. می‌گویند فرشته؟
نمی‌دانستم چه کار کنم. روی تک صندلی آنجا نشستم. تا کی باید اینجا می‌ماندم؟ اصلا من اینجا چه می‌کنم؟
کلافه از دلهره‌ای که نمی‌دانم کِی و اصلاً چرا به سراغم آمده بود، سرم را به پشتی سختِ صندلی تکیه دادم. صدای آرام در گوشم پیچید. می‌خواست بیاید، ببیند سر خاله جانش چه آمده بود.
با صدای ناله، یک‌آن فکر و خیال را رها کردم. فکر کردم اشتباه شنیده‌ام. با دوباره شنیدنش راست نشستم و پُرامید به زن نگاه کردم.
پایش را آرام روی تخت می‌سایید و سرش را به بالشت می‌فشرد. یاد آرام افتادم. وقت‌هایی که آن حمله‌های آغشته به آن‌روز به سراغش می‌آمدند!
بلند شدم و نزدیکش شدم. چشم‌هایش را با قدرت می‌فشرد و دست‌هایش را گردِ میله‌ی سختِ تخت می‌کرد. ناخن‌ها و انگشت‌هایش که رو به سفیدی زد، دلم برایش سوخت. صدایش زدم:
- خانم؟
پاشنه‌ی پایش که به تشک نازک تخت فشرده می‌شد، حس دردناکی در وجودم دواند. این زن غریب را چه کرده بودند؟ بلندتر از پیش صدایش زدم:
- خانم؟ صدای من رو می‌شنوید؟
داشت جان می‌داد به والله! به گوشش سیلی زدم. دومی محکم‌تر!
با شتاب سرش بالا آمد و مثل کسی که از بختک دردناک و زجرآوردی نجات پیدا کرده باشد، نفس هولناکی کشید. صدایش دردناک و دل‌خراش بود. انگار که سکته رد کرده باشد!
چشم‌های ملتهب و تقریباً گرخیده‌اش که باز شد، نرم و ملایم نگاهش کردم. بدجور ترسیده بود. حالا از چه، نمی‌دانم. سعی کردم لبخند بزنم:
- سلام.
چند ثانیه همان‌طور هراسان، ولی آرام به چشم‌هایم زل زده بود. برای تسلی‌دادنش گفتم:
- اتفاقی نیفتاده. یه بی‌هوشی ساده بود.
خواستم نزدیک‌تر شوم و سرُم را نشانش بدهم و بگویم فقط اندکی از آن مانده است؛ اما مثل کسی که به چیزی فوبیا داشته باشد، سه‌متر از جا پرید. در عرض نیم صدم ثانیه از حالت درازکش روی تخت نشست و وحشت‌زده به عقب رفت؛ جوری که سرُم هم به همراهش به عقب کشیده شد.
چشم‌هایم باز رنگ بهت به خودشان گرفتند و مبهوت ماندند.
حالش خوب بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    حیران و مبهوت دهان باز کردم:
    - م‍...
    جیغ کشید:
    - چی‌کارم داری؟
    ماندم! دست‌هایم را مثل یک درمانده‌‌ی از خدا بی‌خبرِ تسلیم بالا بردم:
    - پدرِ آرامم! زنگ زدن گفتن حالتون خوب نیست.
    تنش آسوده شد؛ چشم‌هایش آرام گرفت و زمزمه کرد:
    - آرام.
    جوشش اشک را در چشم‌هایش احساس کردم. با خودش کلنجار می‌رفت. در حال خودش نبود:
    - تنها بودم.
    بعد سرش را بالا گرفت و به قعر چشم‌های من زل زد:
    - کجاست؟
    دلم از اشتیاقِ بی‌ثمرش گرفت. کاش آرام را می‌آوردم؛ شاید درد این دختر را درمان می‌کرد‌.
    - نیومد.
    مثل بچه‌ها بغض کرد:
    - خودش نیومد؟
    - راستش نمی‌دونستم چی شده بود. اون هم شرایط مناسبی نداشت گفتم نیاد بهتره.
    بغض چشم‌هایش رفت و دلهره جایش را گرفت:
    - چشه مگه؟
    هیچ! مادرش مُرده است؛ یعنی جلوی چشم‌های او مُرده است. خون می‌بیند پس می‌افتد، جان می‌دهد!
    - هیچی نشده. با دوستش بود.
    روی کناره‌‌ی روسری‌اش دست برد و لرزان گفت:
    - کی من رو آورد اینجا؟
    - همسایه‌تون.
    بغض‌کرده و آشوب و تنها و کلی صفات دیگر که نشناخته نمی‌توانستم به او نسبت دهم، روی تخت دراز کشید و با هقی که سعی در پوشاندن صدایش داشت گریست.
    با خودم گفتم لابد آدم حسابی در زندگی‌اش نبوده که زنگ زده‌اند به من. گریه‌هایش متأثرم کرده بود. تکلیف این زن در زندگی من مشخص نبود؛ اصلاً انگار با خودش هم مشخص نبود! بهتر بود رابـ ـطه‌مان مسالمت‌آمیز و در صلح باشد. دیدی زد به سرش، بلایی سر آرام آورد!
    - می‌تونم کمکتون کنم؟ اگه بگید چی شده شاید تونستیم مشکل رو حل کنیم.
    لرز هق‌هقش زیر پتوی نازک ثابت ماند و پُرشک صورتش را بیرون آورد و نگاهم کرد. جواب نگاهش را با نگاهی منتظر دادم.صدایش لرز داشت؛ مثل تنش، مثل دست‌هایش.
    - دیشب یکی بهم حمله کرد، تو خونَه‌م. یه آقا بود‌.
    خانه‌اش! گفتم این بی‌کس و کار است که به من زنگ زده‌اند.
    چشم‌هایش اشکی و ملتمسانه بودند؛ از من انتظار کاری داشت.
    - من رو زد.
    صدایش پر از تردید و هراس، لرزید:
    - از درد بی‌هوش شدم. آره از درد.
    هیستریک دست‌های سفیدش را روی صورت کبودش کشید:
    - صورتم درد می‌کرد.
    خواستم آرام بگیرد:
    - آشنا بود؟
    چشم‌هایش مات ماند. چشم‌هایش، با چشم‌های آرام مو نمی‌زد‌‌.
    - کی؟
    - کسی که شما رو اذیت کرده.
    با درد و بعضی سنگین گفت:
    - نه!
    سعی کردم با لبخند و آسوده بگویم:
    - جای نگرانی نیست؛ به پلیس اطلاع می‌دیم. پلیس پیگیری می‌کنه.
    اطلاع می‌دیم سامان؟ نخود آش شدی تو چرا؟
    - دوست من می‌تونه مشکلتون رو حل کنه. فقط باید چهره‌‌‌ی اون مرد یادتون باشه.
    سرش را پایین انداخت:
    - هست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    به سمت راهرو رفتم:
    - میرم بپرسم کِی مرخص می‌شین که بریم کلانتری.
    خواستم برگردم و بروم که با صدایش متوقف شدم:
    - آقا؟
    نگاهش کردم‌. صورتش خیلی ضرب دیده بود؛ دلم برایش می‌سوخت.
    - کلانتری بریم مدارک من رو می‌خواد.
    این چه ربطی به من داشت؟
    گنگ و منتظر نگاهش کردم. خجول گفت:
    - شناسنامه و کارت ملیِ من دست شماست.
    موضعم را حفظ کردم؛ سکوت کردم و بیرون رفتم. خودم را به ایستگاه پرستاری رساندم. با دیدن همان زن پرستار که مشغول نوشتن چیزی داخل پرونده بود گفتم:
    - ببخشید خانم؟
    سرش را بالا آورد؛
    - همراه اون خانمم، تخت هفت. کِی مرخص میشن؟
    زود به کامپیوترش نگاه کرد:
    - تخت هفت، آقای اولیایی پزشکشونن. اجازه بدید تا چند دقیقه‌‌ی دیگه می‌رسن.
    سر تکان دادم:
    - یعنی امروز مرخصن؟
    سر تکان داد و باز چیزی نوشت:
    - بله.
    - ممنون.
    به سمت تخت رفتم. وقتی وارد شدم، در خودش مچاله شده بود، غمباد گرفته بود و به دیواره‌‌ی پارتیشن زل زده بود. توقع داشتم بنشیند؛ اما نه؛ انگار حالش خراب‌تر از این حرف‌ها بود.
    - مشکل دیگه‌ای هست؟
    چند ثانیه نگاهم کرد و بعد آرام و زمزمه‌وار گفت:
    - نه.
    بی‌تفاوت، اما پر‌مسئولیت و جدی نگاهش کردم:
    - دکترتون تا چند دقیقه دیگه میان، احتمالاً تا یکی-دو ساعت دیگه مرخصید. من میرم خونه مدارکتون رو بیارم.
    مکث کردم:
    - مشکلی ندارید؟
    بعد لب جویدم:
    - چیزی نمی‌خواید؟
    این بار روی تخت، خجول و معذب نشست:
    - ممنون.
    - خدا‌نگهدار.
    برگشتم. صدایم زد؛ لرزان و پربغض:
    - آقا؟
    نگاهش کردم:
    - بله؟
    - میشه آرام رو هم بیارید؟
    مثل آن روز التماس کرد. امروز پنج‌شنبه نبود.
    - توروخدا!
    با وسواس و ناگهانی برگشتم:
    - قسم نده‌!
    لال شد. میخ نگاهم کرد و هیچ نگفت.
    چشمی بستم؛ نفسی گرفتم و به راه افتادم.
    ***
    جلوی در ساختمان ترمز کردم و صدای ضبط را -که مدام اصرار بر بدبختی و عاشقی خواننده‌اش داشت- کم کردم و به مهیار زنگ زدم. بعد از چند بوق جواب داد:
    - الو؟ سامان؟
    - الو سلام. به آرام میگی بیاد پایین؟
    - چی چی رو بیاد پایین؟ بابا مگه من به تو چی گفتم ناراحت شدی؟ همه این‌جا هوار شدن سر من بدبخت میگن فلان بیسار.
    بی‌رمق لبخند زدم:
    - بی‌خیال، مشکلی پیش اومد باید می‌رفتم. به‌خاطر تو نبود.
    - بیا بالا، بیا بالا حرف نزن.
    - مهیارجان نمی‌تونم، جایی کار دارم.
    - دروغ میگی مثلِ سگ! بابا من یه حرفی زدم!
    - من عادت دارم. از هیچ‌کس هم ناراحت نیستم. میگی بیاد پایین؟ کسی منتظ‍...
    حرفم با همهمه‌‌ی اندکی پشت تلفن قطع شد؛ صدای مهربان و همیشه دل‌سوز اما عصبانی زیبا آمد:
    - آقاسامان؟
    - سلام.
    اصلاًً نشنید چه گفتم.
    - شما کی رفتی ما نفهمیدیم؟ به‌خدا این مهیار بچگی کرد، حرف اضافه زد‌. شما ببخشش توروخدا!
    لبخند زدم:
    - اختیار دارید، این چه حرفیه. باور کنید من از کسی ناراحت نشدم. کاری پیش اومد که رفتم. اورژانسی بود نتونستم بگم. ببخشید.
    - خیالم راحت باشه؟ چیزی هست بگیدا‌.
    - ممنونم. فقط میشه به آرام بگید بیاد پایین؟
    مضطرب گفت:
    -خاک عالم! ناهار چی؟
    - گفتم که موردی پیش اومده. دلخوری در کار نیست. باید بریم عیادت کسی.
    - وای کی؟!
    - از دوستان هستن، نمی‌شناسید.
    - توروخدا کمکی هست بگید!
    - ممنونم.
    زبانم مو در‌آورد:
    - به آرام می‌گید بیاد پایین؟
    - باشه باشه. ببخشید توروخدا، یه روز دیگه از خجالتتون درمیایم. شرمنده؛ ببخشید!
    دیگر می‌خواستم سرم را بکوبم به فرمان و عربده بکشم.
    - ممنون. مزاحم می‌شیم. خدا‌نگهدار.
    - خداحافظ.
    قطع کردم و نزدیک ده دقیقه منتظر ماندم تا آرام رسید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    آرام ناآرام بود. این را وقتی فهمیدم که بی‌سلام در ماشین نشست و پلاستیک بزرگی را همان‌طور در دست‌هایش نگه داشت:
    - چی شد؟ چطوره؟
    لبخند زدم و سرم را کج کردم:
    - علیک سلام.
    از لبخندم گرفت تا به چشم‌هایم رسید. طاقت دل‌آشوبه‌اش را نداشتم:
    - الان می‌ریم‌ پیشش. فقط صورتش یه ذره زخمه.
    مبهوت پرسید:
    - چرا آخه؟!
    - شبونه یکی رفته تو خونه‌ش، اذیتش کرده.
    هراسان پرسید:
    - چرا خب؟
    - چه می‌دونم. حالا تو چته؟
    پلاستیک را گرفتم. گرم و خوشبو بود. قابلمه‌ای در پارچه پیچیده شده بود. با لـ*ـذت بوی آشنایش را تقریباً بلعیدم و درش را باز کردم. با دیدن قورمه‌سبزی گرسنه‌ام شد. چند وقت بود غذای خانگی درست و حسابی نخورده بودم؟
    آرام گفت:
    - خاله زیبا گفت هنوز برنج رو نذاشته. می‌گفت فقط خورشتش حاضره.
    - دستش درد نکنه.
    قابلمه را پیچیدم و در پلاستیک گذاشتم. خم شدم و جوری که نریزد آن را کنار پای آرام، پایین صندلی گذاشتم.
    صورتم را پیش بردم و گونه‌ی آرام را بوسیدم:
    - تو خوبی؟
    ***
    آفاق
    نگاهم از روی قطره‌قطره سرُمی که به داخل بدنم فرو می‌رفت سر خورد و روی تابلوی براق «منشور حقوق بیمار» افتاد. پتو را تا روی شانه‌هایم بالا کشیدم و به ناخن‌هایم زل زدم؛ کوتاه و نامرتب بودند.
    صدای کلفت مردی که پرستار را صدا می‌زد مرا یاد دیشب انداخت. لرزیدم و مچاله شدم. خدا بود که مرا نجات داد! آن وحشی بی‌رحم چه کسی بود؟
    خدا همین‌طور چپ و راست برای آفاق بدبخت بلا نازل می‌کند! دیگر در آن خانه‌ی لعنتی هم امنیت ندارم. کدام گوری بروم و بمیرم خدا؟ باز امشب بروم در آن خانه، یک بی‌ناموس دیگر می‌آید زهره‌ام را می‌ترکاند، صورتم را سرویس می‌کند و می‌فرستد سـ*ـینه‌‌ی قبرستان.
    با انگشت اشکم را پاک می‌کنم و چشم‌هایم را می‌بندم. با صداهای آشنایی امید درست در قلبم جوانه می‌زند. بعد از این‌که وارد می‌شود، با دیدن سر و رویم وا می‌رود. ورود مرد را پشت سرش حس می‌کنم. پشت‌‌‌بندش بی‌قرار می‌گویم:
    - سلام.
    دو دستم را با لبخند به سمتش دراز می‌کنم. با چانه‌ای لرزان و صورتی سرخ به آغوشم می‌رسد. عطر تنش، نحیفی پیکرش، بی‌تابم می‌کند و پر از اشک می‌بوسمش. خوب شد که تو نبودی. خوب شد که تو چهارده‌سال نبودی! اگر بودی، آن مردکِ عوضی چه بر سر تو می‌آورد عشق و زندگانی من؟
    بازویش در دست‌هایم فشرده می‌شد‌. به صورتم نگاه نمی‌کرد. انگار داشت از چیزی زجرآور و هولناک فرار می‌کرد. چند دقیقه‌ای بود که همان‌طور بی‌حرکت و لرزان در آغوشم بود. بیشتر از روز قبل در آغوشم بود. کاش بیشتر کتک خورده بودم!
    مرد جلو آمد و سعی کرد با دخترکِ من حرف بزند:
    - آرام‌جان بابا؟
    هیچ! نیوتن اینجا گند زده است! هیچ واکنشی وجود ندارد!
    - آفاق‌خانم حالش خوب نیست.
    بعد که می‌بیند آرام همان‌طور آرام روی شانه‌های من تکیه کرده و سر میانشان فرو بـرده، نزدیک‌تر شد و بازوهایش را پس کشید. حالا جگرگوشه‌ام از تنم دور بود. صورتش غرق اشک و چشم‌هایش یخ؛ سردِ سرد!
    از صورت سرخش حالا یک گوشت دایره‌ای‌شکلِ شبیهِ منِ سفید مانده بود. رنگ لب‌هایش به کبودی می‌رفت و تنش می‌لرزید.
    دست‌های سردش را در دست گرفتم:
    - آرام‌جان؟
    مرد حواسش به صورت آرام نبود؛ چون وقتی این را گفتم، هراسان صورت آرام را برگرداند و به محض دیدنش آن را بوسید و دخترش را میان بازوهایش فشرد. در گوشش زمزمه کرد:
    - تموم شده.
    چه تمام شده؟ دست‌های استخوانی آرام روی سرشانه‌های ستبر مرد نشست و به رویش چنگ زد.
    مثل من‌ که هر وقت بوی مواد را حس می‌کردم، بوی گندش را، می‌لرزیدم و برای فرار ضجه می‌زدم و از تمام دنیا دل‌گیر می‌شدم.
    او هم انگار وقتی صورت من را دید، یک ضجه‌ای در دلش زد و بعد به جان دنیا غر زد. اما چرا؟ چرا جانانِ من؟
    مرد می‌خواست آرامش کند؛ اما او هم هول شده بود‌. شقیقه‌‌ی دخترکم را بوسید و به سمت صندلی هدایتش کرد. نشاندش و بعد روی زمین زانو زد:
    - بابایی آروم. چیزی نیست به جون من، فقط صورتش زخمه.
    گیج ماندم. آرام چشم‌هایش را به طرز وحشتناکی باز کرد و پشت‌بندش ناخنش را بین دندان‌هایش کشید‌. خونی که از بین ناخنش بیرون زد، دلم را ریش کرد و بی‌اختیار از تخت پایین رفتم.
    با دیدن صورتم شدیدتر هق زد. مرد برگشت و با دیدن من بلند گفت:
    - نمی‌بینی حال و روزش رو؟ نزدیک‌تر هم میای؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    بدون توجه به نطق مرد نزدیکش شدم و دل‌نگران به چشم‌هایش زل زدم:
    - من هیچیم نیست خوشگلم.
    زورکی خندیدم:
    - ببین خوبم. فقط صورتم این شکلیه.
    و باز خندیدم. مرد داشت نگاهم می‌کرد. با حرفش خشکم زد، ماتم برد، یخ کردم:
    - مامان من وقتی داشت می‌مرد همین شکلی بود. اونم یه جوری نگام می‌کرد که یعنی خوبه!
    مرد به او توپید:
    - این چه حرفیه می‌زنی؟
    تلخندی زدم و روی تخت آرام گرفتم:
    - قرار نیست بمیرم.
    - مامان منم قرار نبود!
    بی‌رحم و گستاخانه در چشم‌هایم زل زد:
    - ولی کُشتنش!
    دهان باز کرد چیز دیگری بگوید که با سیلی محکمی که بی‌اختیار از مرد خورد تنش منقبض شد، بی‌هوا از جا پرید. دخترکِ بی‌مادرِ من را چه به سیلیِ مَرد؟
    صدای نعره‌اش این‌ بار انگار در گوش من کوبیده شد:
    - خفه شو!
    تنم یخ بست. بی‌اختیار پاهایم به هم نزدیک شدند و دست‌هایم چفتِ میله‌‌ی تخت.
    مادرش‌‌‌ مرده بود؟ چندسال مادر بالای سرش نبوده؟ آخر منِ احمق چرا حسرتش را موقع بافتن موهایش ندیدم؟
    سیلی ساکتش کرده بود و سرش را به زیر انداخته بود. توقع داشتم با آن حال و روزش جیغ و دادی هم بکند؛ اما نگاهم میخِ قطره اشکی شد که از سرِ پایینش روی دستش چکید. دلم زیر و رو شد و نزدیکش رفتم. مرد بلند شد و با شتاب و عصبانیت گورش را گم کرد.
    دست دراز کردم و دست‌هایش را گرفتم. قطره اشکِ روی دستش را بوسیدم. شور بود؛ شورِ ترس و بی‌مادری.
    سرش بالا آمد. دلم برای مردمک‌های خیسش تپید و اشکم در‌آمد و باز دستش را بوسیدم. به دَرَک که شک می‌کرد به این مادرانه‌ها.
    دستش بالا رفت و روی زخم کنج لبش نشست. آرام، غصه‌دار و با بغض زمزمه کرد:
    - اولین‌ بار بود!
    صدایم لرزید:
    - آخرین بار بود!
    مردمک‌هایش لرزیدند و تنش میان تنم فشرده شد.
    «مادر!»
    ***

    با سرگیجه و سنگینی از در اتوماتیک بیمارستان گذر کردم. نگاهم پی مرد بود. این‌ پا و آن‌ پا می‌کردم. آرام و متفکر قدم برمی‌داشت. نگاهم هرچند ثانیه یک‌بار روی کالج‌های مشکی‌رنگش سر می‌خورد و احمقانه به قدم‌هایش زل می‌زدم، بعد به قدم‌های خودم. بعد زل می‌زدم به کفش‌های خودم و... راه می‌رفتم.
    آرام‌تر قدم برداشتم و نمادین، اندکی به سمت در اصلی بیمارستان گام برداشتم:
    - ممنونم آقای شاهوردی،خیلی ممنونم. شرمنده‌ام که بهتون زحمت دادم. خیلی اذیت شدید‌‌‌.
    وقتی که دیدم نگاهم می‌کند، آب دهانم را قورت دادم و قدم‌هایم سست شدند:
    - جبران می‌کنم.
    به زور خواست لبخند بزند؛ اما یک چیزی مانعش می‌شد. دلم برایش سوخت.
    گستاخی کردم و بیشتر میخ چشم‌های خوش‌رنگش شدم. پشت آن جنگلِ تیره درون چشم‌هایش چیزی جریان داشت. شبیه حسرتِ نبودِ چیزی؛ دردِ نبودِ کسی. مادر آرام، مرده بود! درد نبود او؟
    از نگاهم نمی‌دانم چه فهمید که سرش را پایین انداخت و زمزمه‌وار گفت:
    - خواهش می‌کنم؛ زحمتی نبود.
    از نگاهم خجالت کشیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    به سمت آرام رفتم. زخم لبش حالم را گرفت. خم شدم و کنار لبش را بوسیدم. دست‌هایش را حس کردم که دور کمرم حلقه شد. از لـ*ـذت و تلخی‌اش چشم بستم و گفتم:
    - خداحافظ. پنج‌شنبه می‌بینمت.
    با لبخند فاصله گرفتم:
    - یادت نره رمانِ رو.
    لبخندش رمق نداشت. خواستم خداحافظی کنم که گفت:
    - می‌رسونیمتون.
    قلبم ریخت. دستپاچه گفتم:
    - نه نه. ممنونم. زحمت کشیدید شما، خودم میرم.
    - زحمتی نیست، با این سر و وضع ممکنه کسی اذیتتون کنه.
    نگاهی به آرام کرد:
    - ما هم کاری نداریم.
    بعد با لبخندی که انگار هیچ سیلی به صورت آرام نزده باشد، او را به سمت خودش کشید و سرش را بوسید:
    - مگه نه؟
    گفتم:
    - واقعا تعارف نمی‌کنم؛ خودم میرم.
    انگار که نشنیده باشد چه می‌گویم، گفت:
    - بفرمایید.
    نمی‌فهمد که! آقاجان می‌خواهم بروم یک مسافرخانه بتمرگم. آن خانه دیگر جای من نیست. می‌فهمی برادر؟ با این حال باز هم به تشکری بسنده کردم و دنبالش راه افتادم. هنوز دست آرام در دستش بود. آخر تو که جانت برایش در می‌رود دیگر سیلی‌زدنت برای چه بود.
    وقتی سوار ماشین شدیم، بوی چیزی مشامم را نوازش داد؛ بوی قورمه‌سبزی.
    مرد وقتی پشت رل نشست، گفت:
    - آرام بابا اون پلاستیکِ رو بده.
    در حالی‌که اگر دست دراز می‌کرد پلاستیک در حلقش می‌رفت!
    آرام بی‌حرف پلاستیک را دستش داد.
    مرد خندید. شاید اولین‌ بار بود خنده‌اش را می‌دیدم:
    - ناهار با اعمال شاقّه!
    و دو ظرف و دو قاشق را از آن بیرون آورد. برگشت و به منی که پشت نشسته بودم با خنده گفت:
    - شما بکشید بعد بدید جلو.
    ماندم چه بگویم. چشمانم مات چشم‌های خندانش بود، نشد نه بگویم.
    به اصرارش برای ناهارخوردن خندیدم و یکی از آن ظرف‌ها و قاشق‌ها را گرفتم. وقتی دید مخالفتی در کار نیست، قابلمه‌‌ی خوشبو را پیش کشید:
    - فقط شرمنده! برنج نداره.
    و پشت‌بندش چند برش نان لواش را به دستم داد.
    چند قاشق از خورشت را در بشقابم ریختم و قابلمه را دادم:
    - ممنون. به‌نظر خوشمزه میاد.
    قابلمه را گرفت و مشغول ریختن خورشت در بشقابش شد. نگاه پرمحبتی به آرام پکر انداخت‌:
    - من و آرام هم با هم می‌خوریم.
    آرام ناراحت و با صدای ریزی گفت:
    -‌نمی‌خورم.
    دست مرد روی قاشق خشک شد:
    - اِ چرا؟
    - قورمه‌سبزی دوست ندارم.
    مرد به زور خندید که دل آرام را به دست آورد:
    - الان که بخوریمش عاشقش میشی.
    آرام به تندی گفت:
    - نمی‌خورم!
    ذوق کورشده‌‌ی مرد را با چشم‌هایم دیدم. به دادش رسیدم:
    - بخور آرام‌جان، گشنه‌ت میشه عزیزم.
    مرد بشقابش را جلوی آرام گرفت:
    - بیا بخور بابا.
    اگر آرام باز مخالفت می‌کرد و مرد ضایع می‌شد، واقعاً می‌زدم زیر گریه! دوست نداشتم جلوی من شخصیتش زیر سؤال برود.
    اما خوشبختانه آرام بر دیده‌‌‌ منت پذیرفت. مرد هم خوشحال از رضایت آرام مشغول خوردن شد.
    ***
    مرد ماشین را روشن کرد. هول و بلند گفتم:
    - آقا!
    متعجب از صدای ناگهانی بلندم برگشت:
    - بله؟!
    خجول سر به زیر انداختم و به بسته‌‌ی سیگاری که کنار دنده‌‌ی ماشین بود زل زدم:
    - راستش من خونه نمیرم؛ واسه همین میگم خودم میرم.
    - مورد نداره.
    با لبخند گفت:
    - ایران باشه می‌رسونیمتون.
    - نه، راستش... راستش می‌خوام چند روز برم مسافرخونه.
    پرسشگر نگاهم کرد.
    آرام گفتم:
    - اونجا احساس امنیت نمی‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    سکوت بود و سکوت! قلنج انگشت‌هایم را از ترس شکستم. دختر نیستی بدانی این دردها خانمان‌سوزند. صدایش آرام شد:
    - متأسفم.
    متأسفی؟ من فقط گفتم احساس امنیت نمی‌کنم! تأسف داشت؟
    صدایم را صاف کردم:
    - ممنون. خداحافظ.
    و دستم را روی دستگیره‌‌‌ی در گذاشتم.
    - اجازه بدید!
    برگشتم و نگاهش کردم. آخ خدا چه اصراری دارد؟ تو نمی‌خواهد به من کمک کنی، برو به سیلی‌هایت برس!
    - با هم می‌ریم دنبال مسافر‌خونه. این دور و ور که هیچی نیست. منم میگم شما این‌جوری برید اذیتتون می‌کنن.
    آرام برگشت:
    - آره خاله!
    خاله، خاله! آرام گرفتم و مرد ماشین را روشن کرد. به سمت و سویی دیگر می‌رفت؛ جایی دور از اینجا. وارد اتوبان شده بود.
    دستم را مضطرب روی چرم صندلی فشردم و بی‌اختیار هراسان و بلند پرسیدم:
    - کجا میری؟
    حیران از آینه نگاهم کرد، بعد اخم کرد. به او برخورده بود؟ آرام برگشت.
    - مگه مسافرخونه نمی‌خواستین برین؟ دارم میرم سمت بالا. هرچی از این ورا دور باشید بهتره.
    باز آرام گرفتم و به تهرانِ لعنتیِ پشت شیشه زل زدم.
    صدای خواننده می‌آمد:
    - چون مـسـ*ـت شدیم هرچه بادا بادا.
    من مـسـ*ـتِ بوی تریاک ابراهیم بودم که مـسـ*ـتِ امید شدم پشت‌بندش! امید، نفرت، امید، نفرت، اوق، امید، تهوع، امید! دست لرزانم بالا آمد و اشک کنج چشمم را زدود. زدودن، کار یک عمرم بود؛ یک عمر!
    وقتی به مسافرخانه رسیدیم، آفتاب خودش را در چشمم فرو می‌کرد.
    سریع دست پیش بردم و در را باز کردم.
    ***
    سامان
    سرم را به صندلی تکیه داده و چشم بسته بودم. صدای هشدار اس‌ام‌اس که آمد، چشم‌هایم را باز کردم. گفته بود:
    «ممنون از زحمتاتون.»
    این یعنی اتاق داشتند که به یک زن تنهای مجرد با صورتی آش‌‌ولاش بدهند.
    انگشت‌هایم بی محابا «کاری بود حتماً بگید» را تایپ کردند. صدای بازشدن در داشبورد آمد. آرام بطری آب معدنی کوچک را بیرون آورد. نگاهم روی قاب عکس فرشته سر خورد. دلم لرزید و تمامِ آنچه تایپ کرده بودم را پاک کردم.
    موبایل در دستم بود و به چشم‌های داخل عکس فرشته خیره شده بودم. نه! من! سامان عوضی نیست. سامان آشغال نیست. سامان یک خائنِ کثافتِ نامرد نیست. سامان باید گورش را از جلوی این مسافرخانه گم کند. سامان باید بگوید پنج‌شنبه بی پنج‌شنبه! سامان باید برود بمیرد!
    سامانی که می‌خواهد برود بمیرد راه می‌افتد، در خیابان لایی می‌کشد، با سرعت۱۱۰ کیلومتر در خیابان‌های نه‌چندان خلوت می‌راند. دخترِ سامانی که می‌خواهد برود بمیرد جیغ می‌کشد، التماسِ سامانِ نامردِ عوضی را می‌کند.
    سامانی که می‌خواهد بگوید پنج‌شنبه بی‌پنج‌شنبه با هشدار و صدای ماشین پلیس آدم می‌شود:
    - خودروی ۲۰۶، خودروی ۲۰۶ بزن کنار.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    کنار زدم و بی‌درنگ پیاده شدم. انگشت‌هایم را در امتداد سرم روی ‌شقیقه‌ام کشیدم و عصبی و کلافه روی صورتم دست کشیدم. صدای آژیر روی اعصابی که بی‌شک وجود خارجی نداشت، خط کشید.
    حوصله‌‌ی جرّوبحث و التماس نداشتم؛ خم شدم و از داخل ماشین دفترچه‌‌ی مدارک ماشین را بیرون کشیدم و سعی کردم نسبت به هق‌هق ریز آرام بی‌تفاوت باشم.
    مأمور از ماشین پیاده شده بود و به سمتم می‌آمد. یک ربع فقط اخم‌آلود حرف زد و من بی‌تفاوت برگه‌‌ی چند صد تومانی جریمه را گرفتم و با نگاهی مأیوس به تکه‌کاغذ، داخل ماشین برگشتم.
    شیشه‌ها تا خرخره پایین بودند. آرام صدایمان را شنیده بود. اگر هم نشنیده بود، حوصله‌‌ی توضیح نداشتم. یک عوضی هیچ‌وقت حوصله‌‌ی توضیح ندارد!
    صدای خندان فرشته می‌آمد. «never ever» فلش آهنگ‌هایش را وصل می‌کرد به تلویزیون، دست‌های لاک‌زده‌اش را می‌برد سمت کنترل و با چند دکمه صدای تیلور در فضای غرق خوشیِ خانه پخش می‌شد. آرام گوش‌هایش را می‌گرفت و داد می‌زد: «بابا! به مامان بگو کمش کنه.» آن‌وقت‌ها هم من حامی‌اش بودم. آن‌وقت‌ها که فرشته با قهقهه‌‌ی مخصوص خودش سر می‌برد به سـ*ـینه‌ام.
    وقتی به سمت خانه رفتیم، آرام هنوز داشت هق می‌زد. برگشت و نگاهم کرد:
    - ببخشید.
    آتش درونم خاکستر شده بود. آرام بودم؛ آرامِ آرام. خیره به جلو گفتم:
    - واسه چی؟
    - به‌خاطر من تند رفتی، جریمه شدیم.
    کاش دنیا هم مثل تو احمقانه و مظلومانه فکر و خیال می‌کرد.
    خنده‌ام نیامد؛ در عوض به جبران آن سیلی دردناک که لبش را آزرده بود، دست‌های یخ‌کرده از استرس و وحشت چند دقیقه قبلش را گرفتم و فشردم تا کمی گرم شود. اشک‌هایش را پاک کرد و به آرامی گفت:
    - یه چیزی بهت بگم برام می‌خری؟
    پیچیدم به راست:
    - جان؟ چی؟
    - اون کتابِ که آفاق گفته بود. پنج‌شنبه باید چپتر یکش رو خلاصه بگم براش.
    - خودش بهت میده.
    - یادش رفت بده. پنج‌شنبه باید بگم خلاصه‌ش رو، دیگه نمی‌بینمش که بهم بده.
    - خیلی مهم نیست. یه دفعه دیگه براش میگی دیگه.
    اخم کرد:
    - خیلی هم مهمه.
    شانه‌اش را بالا انداخت و با زرنگی گفت:
    - خیلی خب، خودم میرم می‌خرم.
    ریشخند زدم:
    - از کجا اون‌وقت؟
    - شهر کتاب نیاوران.
    ابرو بالا دادم:
    - تو تا مدرسه‌ت رو بلد نیستی، بعد می‌خوای بری شهر کتاب نیاوران؟
    بدش آمد:
    - تو نمی‌ذاری خودم برم مدرسه.
    با لجاجت گفت:
    - اصلاً از فردا خودم میرم.
    خندیدم:
    - خانم تابستونه!
    خیلی جدی برگشت:
    - من خودم میرم شهر کتاب و «زاده وحش» رو می‌خرم.
    وارد کوچه شدم و دکمه‌‌ی ریموت را فشردم:
    - گود جاب لیدی!
    با حرص دستمالی از جعبه روی داشبورد کشید بیرون که نصف دستمال پاره شد و داخل جعبه ماند. اشک‌هایش را پاک کرد. ترمز کردم تا در پارکینگ باز شود.
    کاش بلد بودم این بهانه‌های آرام را جوری قطع کنم. نگاهم خورد به صورتش که پوست لبش را با حرص می‌جوید و پایش را تندتند تکان می‌داد.
    خندیدم و بوسیدمش. داشتنِ یک دختر که تمام زندگی آدم باشد که شاخ و دم ندارد. من دختری داشتم که تمام زندگی‌ام بود.
    وقتی به خانه رسیدیم، آرام به سمت اتاق من رفت و در راه پلاستیک غذا و ظرف‌های کثیف درونش را میانه‌ی پذیرایی رها کرد. با تأسف به سویش که دیگر نمی‌دیدمش و احتمالاً داخل اتاق من بود داد زدم:
    - ول می‌کنن اینجا؟
    پلاستیک را روی اُُُپن گذاشتم. دکمه‌های پیراهنم را باز کردم و با خستگی قولنج گردنم را شکاندم و برای عوض‌کردن لباس‌هایم به سمت اتاقم رفتم. با دیدن آرام که پشت به من روی تخت نشسته بود و چیزی در دست داشت، به سمتش رفتم. به چیزی زل زده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    رو‌به‌رویش ایستادم. با دیدنِ ام‌پی‌تری پلیر آشنایی که در دستش بود و وارسی‌اش می‌کرد خشکم زد. مالِ... مال فرشته بود.
    با دیدنم با خواهش چشم‌هایش را ریز کرد:
    - میشه مال من؟
    خالی شده بودم، تُهی! خواستم نفهمد دلِ کوهش آشوب شده. روی تخت نشستم:
    - قدیمیه. واسه چیته؟
    - آفاق می‌خواد برام آهنگ انگلیسی بریزه، هی بگوشم لیسنینگم قوی شه. مال من؟
    روی تخت دراز کشیدم و دستم را به بالا کشیدم:
    - بگوشی؟
    _ گوش بدم، توروخدا!
    - میس آفاق امر دیگه‌ای نداشتن؟
    خندید و با حالت بامزه‌ای بغلم کرد:
    - این تن بمیره!
    بعد آرام و نمادین کوباند به گونه‌اش و سرش را کج کرد.
    در آغوشم فشردمش:
    - جوجه، عشـ*ـوه میاد واسه من.
    «داد زده بود و می‌گفت:
    - به بچه‌‌ی من نگو جوجه! خوبه منم به تو بگم میمون؟
    خندیده بودم و می‌گفتم:
    - غلط کردم.»
    حالا غلط کرده بودم و فرشته از زیر یک سنگ قبر سیاه چطور می‌خواست داد بزند؟
    یک روز هم از همان روزهایی که فرشته نبود، از سر لج سر آرام داد کشیده و همین را گفته بودم. مدام می‌گفت: «به مامان میگم، به مامان میگم.»
    صدای سرخوش، اما بم آرام آمد که بم‌بودنش ناشی از محصورشدنش میان آغوشم بود:
    - به مامان میگم.
    و با لرزش و شل‌شدن تن من فهمید که الان آن که سامان را سرزنش کند نیست و الان این خانه بی تو یک چیزی کم دارد.
    صدای بی‌رمقم می‌آمد:
    - مال تو.
    ***
    چشم‌هایم را با وحشت گشودم. چند دقیقه گذشت تا آرام شوم. نگاهم را در اتاق چرخاندم. آرام نبود. خبری از آفتاب آزاردهنده نبود. نگاهم را پی ساعت چرخاندم. شش و پنج دقیقه. بیشتر از یک ساعت خوابیده بودم. خانه ساکت بود. آرام هم خواب بود؟ با صدای گرفته و خش‌داری گفتم:
    - آرام؟
    صدایی که نیامد، با تنی کرخت بلند شدم. اتاقش را سرک کشیدم. با دیدن تخت خالی‌اش ماتم برد. با دلهره به سمت سرویس رفتم. در زدم:
    - آرام؟ آرام؟
    پشت‌بندش در را باز کردم. هیچ! هیچ‌کس آن‌جا نبود! خواب از سرم پریده بود. دویدم و داخل آشپزخانه را سرک کشیدم. نبود. داخل بالکن هم نبود. احمقانه به خیابانی که زیر بالکن خانه وجود داشت زل زدم. آرام نبود.
    به چشم‌هایم شک کردم و دویدم و دوباره همه‌جا را گشتم. گمان کردم شاید گفتم جوجه، باورش شده باشد خودش را جایی قایم کرده. داخل کمدها هم نبود.
    مستأصل و مضطرب داد زدم:
    - آرام! آرام، بابا.
    به طرز وحشیانه‌ای می‌لرزیدم. کجا بود؟ چرا رفته؟ کجا رفته؟
    به سمت موبایلم هجوم بردم و به هر که را که ممکن بود آرام آنجا باشد زنگ زدم. هیچ‌‌‌کس نمی‌دانست، هیچ‌‌‌‌کس. مدام چپ و راست زنگ می‌زدند می‌گفتند چه شد؟ پیدا شد؟
    سامان! احمق! به تبلتش زنگ بزن. لیست مخاطبین را به‌طرز وحشیانه‌ای باز کردم. جواب نمی داد. سی-چهل بار شماره‌اش را گرفتم؛ جواب نمی‌داد.
    بغض بیخ گلویم لانه کرده بود. به پریشان‌ترین حالت ممکن لباس پوشیدم و دوان‌دوان از خانه بیرون زدم.
    هرکجا مغزم می‌کشید می‌دویدم و به دنبالش می‌گشتم.
    صدای خنده‌ی دختری در خیابان می‌آمد:
    - مینا! مینا! دیوونه شوخی کردم.
    مینا، نیما، نیما، نیما... با وحشت سر جایم ایستادم. گوشه‌‌ی پلکم پرید. قلبم یک‌آن نتپید.
    نیما؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    دردمند و لرزان به ساعت موبایلم نگاه کردم. از شش، نیم‌ساعت گذشته بود. آخ خدا! من کجا بروم؟ دیگر کجا را بگردم؟
    وحشت‌زده به دیوار ساختمانی تکیه زدم. خدا، خدا! این طفل معصوم کجا را دارد برود؟ خدا جگرگوشه‌ام را از من نگیر.
    صدای زنگ موبایلم آمد. به امید آن‌که آرام باشد سریع تماس را برقرار کردم:
    - جانم؟ جانم بابا؟
    صدای آشنا و متعجب آفاق بود:
    - سلام!
    وا رفتم. بغضم را فرو خوردم و با نفس‌نفس و حیرانی گفتم:
    - پیش تو نیست؟ پیش خودته! می‌دونم! می‌دونستم ازم می‌گیریش.
    نفس گرفتم، حالم بد بود، روی تنم عرق سرد نشسته بود. داشتم از دلهره می‌مردم:
    - هرچی بخوای، هرچی بگی میدم بهت، بذار م‍ ...
    صدای مضطربش آمد:
    - چی میگی؟ چی میگی؟ آرام؟ گم شده؟
    خودش را می‌زد به آن راه؟ بغض داشت خفه‌ام می‌کرد:
    - پیش توئه؟
    هق زد:
    - گم شده؟
    - قسم بخور که نمی‌دونی.
    زار زد:
    - گم شده؟ بی‌شعور تو مگه باباش نیستی؟
    داد زد:
    - مگه نمیگی من لیاقت ندارم؟ مگه نمیگی بی‌کس و کارم؟ مگه نمیگی عوضیم؟ مگه نمیگی مادری‌کردن حالیم نیس؟ عرضه ندارم؟ خب تو که گند زدی!
    وسط خیابان نعره زدم:
    - خفه شو! تو همه‌‌‌‌ی اینا شکی نیست. من می‌خوام بدونم بچه‌م کجاست!
    زار زد:
    - کی گم شد؟ کی؟
    - نمی‌دونم، نمی‌دونم.
    با گریه جیغ زد:
    - نمی‌دونی؟
    نخواستم بگویم؛ ولی گفتم:
    - خواب بودم، خیر سرم کپیده بودم.
    دلش می‌خواست فقط فحش نثارم کند:
    - به پلیس... به پلیس گفتی؟
    با زاری گفتم:
    - نه!
    هق زد:
    - بزن. زنگ بزن. منم... منم میام اونجا، می‌دونم آدرس خونه‌تون رو.
    قطع کردم و بی‌درنگ شماره‌‌ی رضا را خواستم بگیرم که دیدم دوباره موبایلم می‌لرزد. شماره ناشناس بود. آفاق است باز!
    - الو؟! دارم زنگ می‌ز...
    که صدایم با صدای هق‌هقی مزمن قطع شد:
    - بابا!
    شک داشتم به آن دو جفت گوش! همان‌هایی که صدای شلیک گلوله‌‌ی نیما را نخواستند بشنوند.
    - باب‍ ...ا؟
    خودش بود؛ آرام بود، آرام.
    لرزان و ناباور گفتم:
    - آرام؟!
    بغض سنگین پیشین به گلویم فشار آورد:
    - بابایی تویی؟ آرام؟
    هق‌هقش تا ته جگرم را سوزاند:
    - بابا... ببخشید... گم شدم... بلد نیستم بر... گردم...
    خم شدم، دست روی زانویم گذاشتم و خم شدم:
    - الان کجایی؟ کجایی؟
    هق زد:
    - نمی‌دونم. نمی‌دونم. فقط اینجا تابلو زده کانون زبان ایران.
    نفس گرفت و بی‌رمق زار زد:
    - کنار یه... پارک بزرگه.
    نیاوران! چرا نیاوران؟ شهرکتاب، کتاب می‌خواست، می‌خواست خودش برود. کتاب انگلیسی می‌خواست. آی آفاق! وای آفاق!
    گلویم از اضطراب خشک شده بود. برای تاکسی دست بلند کردم:
    - برو جلو همون کانون زبان. میام. پنج‌دقیقه نشده اونجام.
    هق زد:
    - همون‌جام... همون‌جام... بابا... بابا... نزن من رو... ببخشید...
    دل و روده‌ام زد بالا. تاکسی پیشِ پایم با تک بوقی ایستاد و نفس‌بریده گفتم:
    - دربست!
    گوشی را قطع کردم و سوار شدم و به راننده گفتم:
    - نیاورون.
    - کجاش؟ پارک؟
    - کانون زبان.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا