- عضویت
- 2015/09/13
- ارسالی ها
- 1,245
- امتیاز واکنش
- 4,606
- امتیاز
- 516
و به سمت بخش رفتم. دفعهی قبل نگاهم را چرخانده بودم و تابلوی «سردخانه» را دیده بودم. این بار چه؟
بوی ناخوشایند الـ*کـل زیر بینیام زد، دستی به صورتم کشیدم و کنار تابلوهای پلاستیکی کوچک دنبال عدد هفت گشتم. سر چرخاندم و با دیدنش خشکم زد، خودش بود؟! آفاق خوشخو؟!
نزدیکش شدم. چشمهایش بسته بود. صورتش کبود و زخم بود. مرا یاد آرام انداخت. مبهوت و ناباور نزدیکش شدم. چه بر سرش آمده بود؟!
حالا فاصلهام با تخت فقط چندسانت بود. به زخمهایش زل زدم. کسی زده بودش؟ با کسی درگیر شده؟ پدری، برادری، کسی کتکش زده؟
از صورت آشولاششدهاش چشم برداشتم. نگاهم به موبایل قدیمیاش روی دراور نئوپان کنار تخت افتاد. برداشتم و باز کردم. به لیست تماسهایش رفتم. مرد راست میگفت. لب جویدم و موبایل را سر جایش گذاشتم.
ساعت مچی دستم یازده قبل از ظهر را نشان میداد. پرستاری از کنار پارتیشن گذر میکرد. اندکی بیرون رفتم:
- عذر میخوام خانم؟
متوقف شد و برگشت:
- بله؟
- من همراه ایشونم...
به تخت اشاره کردم و ادامه دادم:
- و تازه مطلع شدم اینجان. میشه توضیح بدید دقیقاً چی شده؟
متعجب داخل آمد:
- مگه نسبت نزدیک ندارید باهاش؟!
- از دوستانشون هستم.
به اوراقی که روی تخته شاسیِ منفور فلزی که مرا یاد چیز وحشتناکی میانداخت، نگاه کرد:
- ایشون از ترس و شدت ضربات عمدی که بهشون اصابت کرده بیهوش شدن. نزدیک پونزده-شونزده ساعت هم هست که بیهوشن.
ضربات عمدی؟
- چیز دیگهای اینجا ذکر نشده.
بیحواس و عاجز گفتم:
- ممنون.
پرستار بیرون رفت و من باز زل زدم به زنی که با این اوصاف باید یک زنِ عجیبِ معمولی باشد. یعنی دیگر نباید به او اعتماد کنم؟ اما مگر می شود آن التماسها و ضجهها، آن پیگیریهایش دروغ باشد؟ اصلاً، اصلاًً! چشمهای آدم که دروغ نمیگویند. میگویند فرشته؟
نمیدانستم چه کار کنم. روی تک صندلی آنجا نشستم. تا کی باید اینجا میماندم؟ اصلا من اینجا چه میکنم؟
کلافه از دلهرهای که نمیدانم کِی و اصلاً چرا به سراغم آمده بود، سرم را به پشتی سختِ صندلی تکیه دادم. صدای آرام در گوشم پیچید. میخواست بیاید، ببیند سر خاله جانش چه آمده بود.
با صدای ناله، یکآن فکر و خیال را رها کردم. فکر کردم اشتباه شنیدهام. با دوباره شنیدنش راست نشستم و پُرامید به زن نگاه کردم.
پایش را آرام روی تخت میسایید و سرش را به بالشت میفشرد. یاد آرام افتادم. وقتهایی که آن حملههای آغشته به آنروز به سراغش میآمدند!
بلند شدم و نزدیکش شدم. چشمهایش را با قدرت میفشرد و دستهایش را گردِ میلهی سختِ تخت میکرد. ناخنها و انگشتهایش که رو به سفیدی زد، دلم برایش سوخت. صدایش زدم:
- خانم؟
پاشنهی پایش که به تشک نازک تخت فشرده میشد، حس دردناکی در وجودم دواند. این زن غریب را چه کرده بودند؟ بلندتر از پیش صدایش زدم:
- خانم؟ صدای من رو میشنوید؟
داشت جان میداد به والله! به گوشش سیلی زدم. دومی محکمتر!
با شتاب سرش بالا آمد و مثل کسی که از بختک دردناک و زجرآوردی نجات پیدا کرده باشد، نفس هولناکی کشید. صدایش دردناک و دلخراش بود. انگار که سکته رد کرده باشد!
چشمهای ملتهب و تقریباً گرخیدهاش که باز شد، نرم و ملایم نگاهش کردم. بدجور ترسیده بود. حالا از چه، نمیدانم. سعی کردم لبخند بزنم:
- سلام.
چند ثانیه همانطور هراسان، ولی آرام به چشمهایم زل زده بود. برای تسلیدادنش گفتم:
- اتفاقی نیفتاده. یه بیهوشی ساده بود.
خواستم نزدیکتر شوم و سرُم را نشانش بدهم و بگویم فقط اندکی از آن مانده است؛ اما مثل کسی که به چیزی فوبیا داشته باشد، سهمتر از جا پرید. در عرض نیم صدم ثانیه از حالت درازکش روی تخت نشست و وحشتزده به عقب رفت؛ جوری که سرُم هم به همراهش به عقب کشیده شد.
چشمهایم باز رنگ بهت به خودشان گرفتند و مبهوت ماندند.
حالش خوب بود؟
بوی ناخوشایند الـ*کـل زیر بینیام زد، دستی به صورتم کشیدم و کنار تابلوهای پلاستیکی کوچک دنبال عدد هفت گشتم. سر چرخاندم و با دیدنش خشکم زد، خودش بود؟! آفاق خوشخو؟!
نزدیکش شدم. چشمهایش بسته بود. صورتش کبود و زخم بود. مرا یاد آرام انداخت. مبهوت و ناباور نزدیکش شدم. چه بر سرش آمده بود؟!
حالا فاصلهام با تخت فقط چندسانت بود. به زخمهایش زل زدم. کسی زده بودش؟ با کسی درگیر شده؟ پدری، برادری، کسی کتکش زده؟
از صورت آشولاششدهاش چشم برداشتم. نگاهم به موبایل قدیمیاش روی دراور نئوپان کنار تخت افتاد. برداشتم و باز کردم. به لیست تماسهایش رفتم. مرد راست میگفت. لب جویدم و موبایل را سر جایش گذاشتم.
ساعت مچی دستم یازده قبل از ظهر را نشان میداد. پرستاری از کنار پارتیشن گذر میکرد. اندکی بیرون رفتم:
- عذر میخوام خانم؟
متوقف شد و برگشت:
- بله؟
- من همراه ایشونم...
به تخت اشاره کردم و ادامه دادم:
- و تازه مطلع شدم اینجان. میشه توضیح بدید دقیقاً چی شده؟
متعجب داخل آمد:
- مگه نسبت نزدیک ندارید باهاش؟!
- از دوستانشون هستم.
به اوراقی که روی تخته شاسیِ منفور فلزی که مرا یاد چیز وحشتناکی میانداخت، نگاه کرد:
- ایشون از ترس و شدت ضربات عمدی که بهشون اصابت کرده بیهوش شدن. نزدیک پونزده-شونزده ساعت هم هست که بیهوشن.
ضربات عمدی؟
- چیز دیگهای اینجا ذکر نشده.
بیحواس و عاجز گفتم:
- ممنون.
پرستار بیرون رفت و من باز زل زدم به زنی که با این اوصاف باید یک زنِ عجیبِ معمولی باشد. یعنی دیگر نباید به او اعتماد کنم؟ اما مگر می شود آن التماسها و ضجهها، آن پیگیریهایش دروغ باشد؟ اصلاً، اصلاًً! چشمهای آدم که دروغ نمیگویند. میگویند فرشته؟
نمیدانستم چه کار کنم. روی تک صندلی آنجا نشستم. تا کی باید اینجا میماندم؟ اصلا من اینجا چه میکنم؟
کلافه از دلهرهای که نمیدانم کِی و اصلاً چرا به سراغم آمده بود، سرم را به پشتی سختِ صندلی تکیه دادم. صدای آرام در گوشم پیچید. میخواست بیاید، ببیند سر خاله جانش چه آمده بود.
با صدای ناله، یکآن فکر و خیال را رها کردم. فکر کردم اشتباه شنیدهام. با دوباره شنیدنش راست نشستم و پُرامید به زن نگاه کردم.
پایش را آرام روی تخت میسایید و سرش را به بالشت میفشرد. یاد آرام افتادم. وقتهایی که آن حملههای آغشته به آنروز به سراغش میآمدند!
بلند شدم و نزدیکش شدم. چشمهایش را با قدرت میفشرد و دستهایش را گردِ میلهی سختِ تخت میکرد. ناخنها و انگشتهایش که رو به سفیدی زد، دلم برایش سوخت. صدایش زدم:
- خانم؟
پاشنهی پایش که به تشک نازک تخت فشرده میشد، حس دردناکی در وجودم دواند. این زن غریب را چه کرده بودند؟ بلندتر از پیش صدایش زدم:
- خانم؟ صدای من رو میشنوید؟
داشت جان میداد به والله! به گوشش سیلی زدم. دومی محکمتر!
با شتاب سرش بالا آمد و مثل کسی که از بختک دردناک و زجرآوردی نجات پیدا کرده باشد، نفس هولناکی کشید. صدایش دردناک و دلخراش بود. انگار که سکته رد کرده باشد!
چشمهای ملتهب و تقریباً گرخیدهاش که باز شد، نرم و ملایم نگاهش کردم. بدجور ترسیده بود. حالا از چه، نمیدانم. سعی کردم لبخند بزنم:
- سلام.
چند ثانیه همانطور هراسان، ولی آرام به چشمهایم زل زده بود. برای تسلیدادنش گفتم:
- اتفاقی نیفتاده. یه بیهوشی ساده بود.
خواستم نزدیکتر شوم و سرُم را نشانش بدهم و بگویم فقط اندکی از آن مانده است؛ اما مثل کسی که به چیزی فوبیا داشته باشد، سهمتر از جا پرید. در عرض نیم صدم ثانیه از حالت درازکش روی تخت نشست و وحشتزده به عقب رفت؛ جوری که سرُم هم به همراهش به عقب کشیده شد.
چشمهایم باز رنگ بهت به خودشان گرفتند و مبهوت ماندند.
حالش خوب بود؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: