کامل شده رمان مرگ مزمن | آندرومدا کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

_sheida_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/13
ارسالی ها
1,245
امتیاز واکنش
4,606
امتیاز
516
***
آفاق
آدرس را که خواندم، نفس تازه‌‌ای کشیدم. از عمق وجودم نفس کشیدم. کنار دیوار لیز خوردم و روی زمین نشستم. برای اولین بار در عمرم از خوشی زار زدم. خدایا یعنی چه شکلی بود؟ وقتی مرا می‌دید چه حسی پیدا می‌کرد؟ خدایا کمی دوستم داشته باشد. خدا یک کاری کن آن وقت که بغلش کردم از خوشی نميرم. خداجان شکرت! خدایا کمک کن موقتی نباشد. خدا کمک کن بگذارد همیشه ببینمش. خدا این نعمت نصفه‌نیمه‌ات را از منِ سرگشته نگیر!
با هق‌هق گوشه‌‌های سجاده را تا کردم و چادر روی سرم را درآوردم و کنار سجاده انداختم.
به سمت آشپزخانه دویدم. شیر آب سرد را باز کردم و مثل دیوانه‌ها ده‌بار به صورتم آب پاشیدم. خداجان خواب نباشد! امروز قرار بود به بچه‌ام، آن که چهارده‌سال انتظار ديدنش، بوسيدنش، بغـ*ـل‌کردنش را داشتم، زبان یاد بدهم. خدایا تا به حال کسی از خوشی مرده است؟
به سمت تنها اتاق خانه دویدم و سعی کردم بهترین لباسی را که داشتم به تن کنم. به زور توانستم یک لباس تمیز و صاف و مناسب پیدا کنم و پوشيدمش. مانتوی بلند آبی‌رنگ و یک شلوارلی راسته و یک روسری بلند باید انتخاب مناسبی باشد.
خودم را در آینه‌ی روی کمد دیدم. خیلی خوب نبود. باید به چشم عسل کوچکم می‌آمدم. کیف کوچکی از کوله‌پشتی‌ام بيرون آوردم و سعی کردم قیافه‌ام معمولی و مرتب به‌نظر بیاید. روسری بزرگ را یک دور دور گردنم چرخاندم و از جلو گره زدم. کتاب زبان‌‌هایی را که از کتابخانه‌ای در همین حوالی به امانت گرفته بودم در کوله‌ام گذاشتم. کتانی‌ای را که با پول ترجمه‌ی مقاله‌ی یک دانشجو خریده بودم، پوشیدم و با دعایی زیر لب به راه افتادم. از شدت اضطراب مي‌لرزيدم. دلم برای آغـ*ـوش کوچکی که هیچ‌وقت طعم مسـ*ـتانه‌‌اش را نچشیده بود پر می‌زد. بی‌قرارترین عالم بودم. در مسیر هی اشک می‌‌ریختم؛ هی مثل احمق‌ها لبخند مي‌زدم تا به آنجا رسیدم.
گفته بود دم در شرکت می‌ایستد. از تاکسی پیاده شدم و به پیاده‌رو رفتم. با دیدنشان خشکم زد. همان‌جا در پیاده‌روی خلوت ایستادم و به او زل زدم. مرد دست در جیبش کرده بود و کنارش ایستاده بود و به اطراف، احتمالاً در جست‌وجوی من نگاه می‌کرد. عسل، دخترک من، آن که آن شب لعنتی برای داشتنش از درد صدبار مردم و زنده شدم؛ همان که وقتی امید سرش را پایین انداخت و اشک‌ريزان گفت گذاشتمش روی پله‌‌های یک بهزیستی و آمدم، من با تمام توان نداشته‌ام صدبار امید را سیلی زدم! بعد کنار پایش نشستم و ضجه زدم و فحشش دادم. امید بی‌حرف صدبار مرا بوسید و من جلوی چشم‌های اشکينش داشتم خودم را به زمین و دیوار مي‌کوبيدم تا بگويد جگرگوشه‌ام را کجا گذاشته است؛ در کدام قبرستانی.
عسل ضعيف و یک‌روزه‌ی آن روز، حالا روی سکوی کنار در شرکت نشسته بود و آب‌ميوه می‌خورد. تمام تنم منقبض شد و وجودم یک کلمه را مدام تکرار می‌کرد: خواستن!
وقتی خنده‌‌اش را دیدم، ناخواسته چند قدم عقب رفتم. بی‌ تو خوش است، گند نزن به زندگی معصومانه‌‌اش.
اما نمي‌شد؛ توان پاپس‌کشیدن نداشتم؛ پس با قدم‌‌هایی عجیب تند به سمتشان دويدم. نگاهش به سمت منی که به سمتش می‌رفتم خشک شد. این نگاه قشنگ را باید تا همیشه در قلب و مغزم حک می‌کردم. اولین نگاه او به من بود. کاش از خوشی دوام می‌آوردم!
دویدن و نگاه مضطربم را با نگاه‌کردن به ساعت مچي‌ام و یک لبخند احمقانه توجیه کردم. بعد واقعاً نمي‌دانم چه شد. فقط می‌دانم پر کشیده بودم؛ تا اوج فلک، تا خود آسمان هفتم. قدش اندکی کوتاه‌تر از من بود. خم شده بودم و در سکوت مرگ‌باري به آغـ*ـوش بی‌قرارم کشیده بودمش. بعد آن سکوت لعنتی شکست؛ هق و هق گریه می‌کردم و تن نحیف و مبهوت و عضلات منقبض‌شده‌‌اش را بغـ*ـل گرفته بودم. بوسيدمش؛ اولین بـ..وسـ..ـه. اولین بـ..وسـ..ـه آفاق! دخترت را بوسیدی! اولین بـ..وسـ..ـه آفاق!
«من مربي مهدکودکشم که خیلی‌ساله ندیدمش.»
لب گشودم؛ به‌زور:
- دلم...
برایت پر می‌زد؛ دلم!
- دلم برات تنگ شده بود.
سرش را بالا گرفت و لبخند زد:
- سلام.
کاش می‌شد صدایش را قاب گرفت. اولین بار که با من حرف زد! خدایا شکرت!
آخ خدا! چشم‌های قشنگش را! آخ خدا! لبخندش را!
لب‌‌هایم داشت برای بوسیدن چشم‌هایش پیش می‌رفت که از آغوشم به‌طرز خشونت‌واري کشیده شد. ماتم برد. نگاه اشکی‌ام روی دست‌های خالی‌ام مات شد و صدای غیردوستانه‌ی مرد:
- بهتره بريم بالا.
پر بغض و حسرت دستش را گرفتم به امید آن که مرد مانع نشود.
سه‌نفری هم‎‌قدم شديم. عسل رو به مرد سرش را بالا برد:
- بابا تو ميري یا می‌مونی؟
دعادعا کردم که بگويد می‌روم و من بمانم و زندگی‌ام. کاش می‌رفت و من صدبار جگرگوشه‌ام را به آغـ*ـوش مي‌کشيدم و مي‌بوسيدم؛ به اندازه‌ی تمام این فاصله‌‌های نزدیک و نارسيدني.
- می‌مونم بابا؛ کار دارم شرکت.
و حسرت ماند به دلم از اعتمادی که نداشت. در دری بزرگ با پوششی چرمی کلید انداخت و در به رویمان باز شد. شرکتی نیمه‌بزرگ و تاريک. هیچ‌کس نبود. همه‌ی چراغ‌ها خاموش بود. توقع داشتم مرد چراغ‌ها را روشن کند؛ اما انگار به این تاریکی دل‌گیر عادت داشته باشد، بی‌توجه به سمت اتاقی رفت و در آن را باز کرد.
حالا من و جانم روی صندلی‌‌های چرمی که دور میزی گرد شده بودند نشسته بودیم و مرد داشت با کامپیوتر مقابلش کار می‌کرد. تشخیص آن‌که شش‌دانگ حواس لعنتی‌‌اش به ما بود سخت نبود. صورتش زخم بود؛ حول بینی‌‌اش اندکی باد کرده بود و روی پیشانی‌‌اش کبود بود
صدایم رو به عزيزکم لرزید:
- خوبی خوشگلم؟ می‌دونی چندوقت بود ندیده بودمت؟
بعد دستش را گرفتم و با چشم‌های پر مفصل‌‌هایش را بوسیدم. اختیار از کف داده بودم که دست‌‌هایش را روی چشم‌‌های خیس و ملتهبم گذاشتم و گریستم. لرزش غریب تنم را حس می‌کردم و صدای هق‌هقم در سکوت سرد اتاق خجالتم می‌داد؛ اما طور دیگری نمی‌توانستم در این لحظه‌‌های شیرین دوام بیاورم.
صدای ریختن آب آمد و پشت‌بندش دست‌های آشنایی که می‌گفت:
- چی شده خاله؟ بیا آب بخور.
«خاله!» به تو می‌گوید «خاله» آفاق! آفاق تو مادرش نیستی. آفاق ول کن، آفاق بی‌خیال.
صدای سرد مرد آمد:
- توی راه اتفاقی افتاده خانم؟
نامرد بی‌انصاف! تو که می‌دانی چرا نمی‌گذاری با خیال راحت به آغـ*ـوش بکشمش؟
لیوان آب را از دست‌های منتظرش گرفتم و روی میز گذاشتم. باز دست‌هایش را بوسیدم و اشک‌‌هایم را پاک کردم و سعی کردم بدون بغض بگويم:
- هیچی خاله‌جون. چشم‌هات خیلی قشنگه؛ وقتی مي‌بينمشون یاد یه چیزی ميفتم.
در چشم‌هایش شوق دوید؛ مثل کسی که از دوست‌داشته‌شدن خوشش بیاید:
- یاد چی؟
- یاد م...
صدای سرد مرد آمد که با خشم به دکمه‌ی کیبرد کوبید:
- بهتره شروع کنيد؛ ما بعد از اینجا باید بريم جایی، ديرمون ميشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    بغضم را فرو خوردم. آفاق می‌فهمی دارد تحقیرت می‌کند؟ خودت را جمع کن!
    سعی کردم کمی مصمم و جدی‌تر ادامه بدهم؛ اما آن مرد نمی‌توانست درد مرا بفهمد. هیچ‌وقت هم نمی‌فهمید!
    خم شدم وکتاب‌ها را از کوله‌ام بیرون کشیدم. عسل تمام مدت داشت نگاهم می‌کرد. بی‌اختیار جایم را عوض کردم و درست کنارش نشستم. دستی پشت کمرش کشیدم، صورتش را بوسیدم و پرسیدم:
    - مؤسسه زبان می‌رفتی جایی؟ چیزی بلدی یا از اول شروع کنیم؟
    پشت شالش دست کشید و آن را از سرش درآورد. مو‌هایش را ببین آفاق؛ آن وقت‌ها دوتا دانه شوید سیاه و زشت روی سرش بود، حالا تبدیل شده‌اند به خرمنی از موی مشکی عـریـ*ـان و براق. اگر دست خودم بود، صدبار مو‌هایش را می‌بوسیدم و برایش می‌بافتمشان؛ اما آن مرد... آن مرد لعنتی!
    روی گونه‌اش دست گذاشت و به‌طرف من کج شد:
    - نه مؤسسه می‌رفتم.
    - کتابش چی بود؟ آوردی؟
    -‌ آره، سولوشِن بود.
    دستش را کشید و از کیف زیتونی‌رنگ روی میز بزرگ، دو کتاب سبز و یک کتاب نارنجی درآورد. به کتاب نارنجی اشاره کرد:
    - این وُرد اِسکیله.
    لب‌ولوچه‌ی ظریفش را کج‌وکوله کرد و با ناراحتی و غرولند گفت:
    - خیلی سخته. همه‌ش کلمه‌ست؛ همه رو باید حفظ کرد.
    به حالت ناراحتی سرش را روی بازوی نحیفش گذاشت:
    - بدم میاد ازش!
    داشتم از بغض می‌مردم؛ ولی به ناز و ادا‌هایش خندیدم:
    - چرا با من قهر می‌کنی؟
    سرش را بلند کرد و خندید:
    - وُرد اِسکیل کار نکنیم اصلاً.
    مهربان به رویش لبخند زدم:
    - این لِوِل سولوشِن رو بلدی؟
    سرش را تندتند تکان داد:
    - آره به‌خدا!
    چشم‌‌های قشنگش را ریز کرد. نگاهم به زخم‌‌هایش خورد. گفت:
    - بریم اون سولوشِن جدید؟ همون قرمزِ. خواهش!
    خندیدم. آخ که دلم می‌خواست آن‌قدر چشم‌هایش را ببوسم که جبران این چهارده‌سال دوری را بکند!
    صدای مرد باز تیشه زد به ریشه‌ی احساساتم:
    - آرام‌جان بابا انقدر بحث نکن، چیزی که باید رو یاد بگیر.
    بعد رو به من گفت:
    - خانم من هدفم اینه سطحش نسبت به اینا بره بالاتر که وقتی واسه تعیین سطح خواست امتحان بده ترم بالاتر بیفته.
    به من زل زده بود. صدایم لرزید:
    - متوجهم.
    بعد رو به ع... آرام؟ اسم عسل من را گذاشته‌اند آرام؟ من رو به که بکنم و حرفم را بزنم؟ رو به جگرگوشه‌ام.
    رو به جگرگوشه‌ام کردم و لبخند زدم:
    - تو هم همین رو می‌خوای؟
    هیچ‌‎چیز نگفت؛ جوری که حرف، حرف پدرش باشد، شانه‌‌اش را بالا انداخت. سر برگرداندم و لبخند مرد را دیدم. اندازه‌ی من عاشق این دختر نوجوان نازنازی بود؟
    چشم از لبخندش گرفتم و با لبخندی شروع کردیم.
    یک ساعتی گذشته بود و ما هنوز سرگرم بودیم. خیلی چیز‌ها را بلد بود، خیلی باهوش بود. عمداً زیاد تمرین می‌دادم تا سرگرم بشود و من به او زل بزنم. اشکم می‌چکید؛ اما صدایم درنمی‌آمد تا مرد اعتراض نکند. نمی‌خواستم با احساسات مزخرفم این بهانه‌ی بزرگ زندگی را از دست بدهم؛ فقط آرام اشک می‌ریختم و با لبخند به او زل زده بودم. بعد که آرام من تمرینش را می‌نوشت، تند اشکم را پاک می‌کردم و تمرین بعدی را می‌دادم.
    یک ساعتی که گذشت، گفتم:
    - یه ربع استراحت کن، دوباره شروع می‌کنیم.
    و باز لبخند زدم.
    لبخند زد و سرش را روی میز گذاشت و چشم‌هایش را بست. نخودی خندیدم و پشت کمرش دست کشیدم:
    - خسته شدی؟
    «نچ» آرامی شنیدم. خیلی‌خیلی خوشحال بودم که زود با من صمیمی شد! خداجان شکرت! خداجان شکرانه‌‌اش را چه بدهم؟
    مو‌های نرمش را که روی کمرش پخش شده بود یواشکی بوییدم و نوازش کردم. گفت:
    - می‌بافی موهام رو؟
    جا خوردم، دستم روی مو‌هایش خشک شد. نگاه مرد چرخید و رویمان ثابت ماند. معذب شدم. آن مرد نمی‌خواست! نمی‌خواست!
    به خودم جرئت دادم؛ گستاخی کردم و گفتم:
    - آره عزیزم.
    و کش پاپیونی‌شکلی را که دور مو‌هایش بسته بود کشیدم و شروع به بافتن مو‌هایش کردم. دستم یخ کرده بود و احمقانه می‌لرزید. آفاق داری مو‌های عزیزدردانه‌ات را می‌بافی. به آرزویت رسیدی آفاق؟ آفاق دیوانه ببین داری مو‌های آرام دلت را می‌بافی! خدا جواب همه‌ی آن ضجه‌‌هایت را داده.
    اصلا نفهمیدم کی تمام شد. کش را از دور مچم رهاندم و دور انتهای بافته‌نشده‌ی مو‌هایش را بستم.
    در آن سکوت عصرگاهی منی که سال‌ها بود موی کسی را نبافته بودم و اصلاً دست به مو‌های کسی نزده بودم، در دلم داشتم برای آرام جانم شعر می‌خواندم و قربان صدقه‌‌اش می‌رفتم. من چهارده‎‌سال بدون تو چگونه نفس کشیدم؟ می‌گویی چگونه؟
    صدای مرد مرا از خوشبختی‌ام بیرون آورد:
    - خانم یه لحظه تشریف میارین بیرون؟
    هول و مضطرب نگاه خیره‌ام را از روی مو‌های آرام برداشتم و به چشم‌های مرد زل زدم. کاش می‌توانستم از چشم‌هایش چیزی بخوانم؛ اما هیچ! هیچ‌چیز در آن چشم‌های پرابهت و ترسناک نبود.
    وقتی خودش زودتر بیرون رفت، به خودم آمدم. نگاه مبهوت و متعجب آرام بدرقه‌ی راهم بود. می‌ترسیدم. می‌لرزیدم. وحشت داشتم که بگوید برو! برو و هیچ‌وقت هم نیا!
    در اتاق را بست. بغض داشت خفه‌ام می‌کرد.
    نزدیکم شد؛ خیلی نزدیک. حالت تهوع داشتم. گفتم الان روی پیراهن چهارخانه‌‌اش بالا می‌آورم. یکی در گوشم می‌گفت الان مثل ناظم مدرسه گوشت را می‌گیرد، پرونده‌ات را می‌گذارد زیر بغلت و با یک فحش بر خاندان پدرومادرت پرتت می‌کند بیرون!
    بد نگاهم می‌کرد؛ جوری که انگار به حریمش تجـ*ـاوز کرده باشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    حالم خوش نبود، ترسیدم که یک قدم عقب رفتم. ترسم را فهمید که دیگر از جایش تکان نخورد و گفت:
    - ببین خانم! شما اصلاً معلوم نیست کی هستی و از کجا پیدات شده که یه‌شبه ادعای چنین چیزی رو می‌کنی. قرارمون این ماچ و بـ..وسـ..ـه‌ها نبود.
    چشم‌هایش را دریده‌وار رو به چشم‌هایم باز و بسته کرد:
    - می‌فهمی خانم که نمی‌خوام به چیزی شک کنه؟ متوجه این مسئله میشی؟
    چشم‌هایم گشادشده و حیران بودند. سرم را با لرزه، آرام‌آرام تکان دادم و گفتم:
    - میشه بازم بیام؟
    عصبی و عاصی خندید. اعصابم خرد شد. لابد فکر می‌کرد با یک نادان خنگ با ضریب‌هوشی منفی طرف است. باز بغض کردم.
    دیگر «خانمِ» اولش را نگفت؛ بی‌هراس گفت:
    - حالیت میشه چی میگم؟ میگم نمی‌خوام شک کنه، نمی‌خوام فکرش مشغول این چرت‌و‌پرتا بشه.
    تلاشم برای نشکستن بغضم قابل ستایش بود. روی شالم دست کشیدم و حیران و ملتمس به چشم‌هایش زل زدم:
    - شک نمی‌کنه. نمی‌ذارم شک کنه!
    خواست حرفی بزند، بغضم ترکید. جلوی دهانم را گرفتم تا آرام نشنود و شک نکند.
    سعی کردم آرام‌تر التماسش را بکنم:
    - به‌خدا نمی‌ذارم بفهمه! مگه دیوونه‌م؟ اگه بفهمه بدتر ازم حالش به هم می‌خوره. به‌خدا نمی‌ذارم! قسم می‌خورم، قسم می‌خورم آقا!
    هق زدم:
    - نمی‌فهمه.
    نگاهم می‌کرد. پشت چشم‌هایش پر از حرف بود و روی لب‌هایش مهر سکوت. باید برای نگه‌داشتن آرام جانم بیش از این‌ها تلاش می‌کردم:
    - چهارده‌ساله هیچکی بهم نگفته مامان، از این به بعدم نمیگه. تو پدرش می‌مونی خیالت راحت. این منم که باید تو حسرتش بسوزم.
    پشت دستم را روی چشم‌هایم کشیدم. حقیر بدبخت!
    چشمه‌ی اشک دیگری جوشید. بی‌قرار هق زدم و ملتمس و بی‌رمق پیراهنش را لمس کردم:
    - نمی‌فهمه.
    چشم‌های سردش داغم کرد. ضجه زدم:
    - من تازه امروز یادم افتاد نفس بکشم، نکُش من رو!
    با نفرت جوری که دست من برایش حرام بوده باشد خودش را عقب کشید؛ باز بی‌ادبانه بر وجودم تاخت:
    - فقط به‌خاطر این‌که ننه‌ت نَشینه به عزات!
    خودش را چه می‌دید که این‌طور با من حرف می‌زد؟ یک صدای لعنتی زد در گوشم گفت خفه شو! کلامی از دهانت در برود این مرد گستاخ و بی‌هراس منصرف می‌شود و باز تو می‌مانی و حوضت با آن ماهی‌‌های مُرده و آب کدرشده‌‌اش و کاشی‌‌هایی که جرم بینشان بد می‌زد در ذوق آدم. زندگی‌ات همین بود، همین حوض. باز ننشین سرش!
    تب و تاب چشمانم در هم شکست و دلم لرزید.
    فهمید چه زری زده که کلافه و عصبی نگاهش را از من گرفت و رویش را آن طرف کرد. یک لحظه حالم از او به هم خورد؛ اما با همان اشتیاقی که برای داشتن آرام داشتم، به طرز مضحکانه‌ای پرسیدم:
    - همه پنج‌شنبه‌ها؟
    نگاهش باز روی صورت من نشست. خودم از حرفم خجالت کشیدم. مثل بچه‌ای شده بودم که او چیزی را که دوستش داشتم به من داده بود و من از او پرسیده بودم: «مال خودم؟‌»
    بعد او لبخند بزند و بگوید: «آره!»
    و من باز مبهوت بگویم: «مال خودِ خودم؟!»
    چند لحظه نگاهم کرد. باز انگار جوری که برایش حرام بوده باشم طرز نگاهش را تغییر داد و از کیف پول مشکی‌رنگ براقش که در تاریکی شرکت برق می‌زد، چند تراول بیرون آورد و یک جور بدی به سمتم گرفت. این یعنی مرخصی آفاق‌خانم؟ او که قبول کرده بود.
    با حرفش دل‌آشوبه‌ام آرام گرفت:
    - هر پنج‌شنبه همین ساعت امروز صدوپنجاه تومن. خوبه یا بیشتر؟
    نگاهم را از آن تراول‌‌هایی که خرج حداقل یک ماهم را بدهد به دکمه‌‌های ریز پیراهنش سوق دادم و زمزمه کردم:
    - پول نمی‌گیرم.
    عصبی پول‌ها را سر جایشان برگرداند و دو طرف کیف پول را به هم کوبید. زمزمه‌ی آرام «به درک»ش باز خردم کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    هیچ نگفتم، روی چشم‌هایم دست کشیدم و روسری‌ام را با دست لرزان و یخ صاف کردم:
    - سرویس بهداشتی کجاست؟
    داشت می‌رفت که در اتاق را باز کند، بی‌تفاوت گفت:
    - دم در.
    در را باز کرد و داخل اتاق شد. نوری که از اتاق تابید، شرکت را هم اندکی از تاریکی درآورد.
    ***
    سامان
    صدای معترض آرام، مرا به خنده انداخت. با تعجب و کشدار گفت:
    - رمان؟!
    زن باز خندید. دست‌های آرام را گرفت:
    - تو مگه نمی‌خوای خوب زبان یاد بگیری؟
    ساعدش را روی میز و سرش را روی ساعدش گذاشت و به حالت نمایشی گریه کرد:
    - حوصله‌ش رو ندارم.
    بعد سرش را بلند کرد:
    - نمی‌فهمم من رمان انگلیسی رو خب.
    زن امیدوارکننده گفت:
    - می‌فهمی، باور کن! تو عالیه زبانت!
    بعد محکم گونه‌‌اش را بوسید:
    - قول میدم عاشق رمان انگلیسی شی اصلاً!
    آرام چشم‌هایش را در کاسه چرخاند:
    - باشه.
    زن باز هم خندید:
    - غرغرو.
    چشم از مانیتور برداشتم. صندلی را عقب کشیدم. چشم‌هایم از فرط زل‌زدن به مانیتور تار می‌دید. با انگشت چشم‌های خسته‌ام را مالیدم تا اندکی بهتر بشود. وقتی چشم‌هایم را باز کردم، هنوز هم تار می‌دیدم. بی‌خیال شدم و با نگاهی به ساعت مچی‌ام گفتم:
    - خسته نباشید.
    آرام با شنیدن صدایم، ناگهانی برگشت و نگاهم کرد:
    - اِ!
    بعد سریع چرخید تا ساعت روی دیوار را ببیند:
    - ساعت هفته!
    بلند شدم و ورقه‌های روی میز را روی هم گذاشتم:
    - می‌خواستی چند باشه؟
    غمگین گفت:
    - چه زود تموم شد.
    دلم لرزید؛ یعنی دوست نداشت وقت تمام بشود؟
    زن با عشق و ناباوری نگاهش می‌کرد. باید باورش می‌کردم؟ اطمینان؟
    بغض صدایش را حس کردم وقتی رو به آرام گفت:
    - پنج‌شنبه‌ی هفته‌ی دیگه هم میام باز.
    آرام پرشوق و با لبخند گفت:
    - راست میگی؟!
    بعد به سمت من برگشت:
    - آره بابا؟!
    چشم روی هم گذاشتم و ورقه‌ها را در پوشه ای گذاشتم و کشوی میز را باز کردم.
    چشم‌‌هایم میخ عکس فرشته در کشو شد. داشت می‌خندید. داشت می‌گفت از نیم‌رخم عکس نگیر، دماغم ضایع می‌افتد! غر می‌زد چرا دو ساعت لفتش می‌دهی؟ بعد دست آرام را کشیده بود که در عکس بیفتد. عکس را که گرفتم و نشانش دادم، با دیدن آرام که عجیب در آن عکس بین گل‌ها زیبا افتاده بود خم شد و صورتش را بوسید.
    سر بلند کردم. زن داشت با شوخی و خنده گونه‌‌های آرام را می‌بوسید و سفارشش می‌کرد.
    خواستم بدوم آن وسط و بگویم فقط فرشته حق بوسیدن او را دارد، فقط فرشته می‌تواند ادعای مادری او را کند. روز‌های غم و اندوه او کجا بودی تو؟ اما با لبخند معصوم فرشته که روی عکس حکاکی شده بود، آرام گرفتم. بلند شدم و همان تراول‌ها را این بار محترمانه به سمتش گرفتم:
    - بفرمایید.
    دست از حرف‌زدن با آرام برداشت و سرش را به زیر انداخت:
    - گفتم که پ...
    پول را جلوتر بردم:
    - زحمت کشیدید که اومدید. شغلتونه؛ مال شماست.
    حرفی نزد. دستش را با تردید جلو آورد که پول را بگیرد. نگاهم به چشم‌هایش سر خورد. باز هم پول را جلوتر بردم:
    - بفرمایید. هفته‌ی بعد منتظرتونیم.
    انگار داشت با خودش می‌جنگید که ناگهانی سرش را بالا گرفت و گفت:
    - خواهش می‌کنم.
    پول را گرفت.
    - ممنون.
    برای بار میلیونُم آرام را بوسید، خداحافظی کرد و رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    گردنم را چندبار این‌ور آن‌ور کردم و با دست اندکی ماساژش دادم؛ بعد با آه و ناله کمرم را هم به این طرف و آن طرف کشیدم و در حالی که راست می‌شدم، با صورتی منقبض از درد رو به آرام گفتم:
    - جمع کن بریم.
    کتاب‌ها را در کیفش گذاشت و شالش را به سر کرد. او مو‌هایش را بافته بود؛ مو‌هایی که از آخرین بارِ بافته‌شدنشان چهارسال می‌گذشت.
    خودش هم احتمالاً مثل من فکر می‌کرد که دست برد روی مو‌هایش و با لبخند وارسی‌شان کرد. شالش را درآورد و برگشت. با ذوق گفت:
    - موهام رو دیدی بابا؟!
    فرشته الان جیغ می‌زند: «به اون سرتق بگو گیساش رو جمع کنه مهمون بیاد مو ببینه تو غذا چی؟»
    کتم را پوشیده بودم. جلو رفتم، بافت مو‌هایش را دست گرفتم و نوازش کردم. صدایم درد داشت:
    - بلند شده.
    با ذوق به طرفم برگشت:
    - دیدی چقدر خوب بافت برام؟ یه ذره هم نزد بیرون!
    یک‌بار بعد از اینکه فرشته رفته بود، مهشاد مو‌هایش را بافته بود و آرام هوایی شده بود؛ دلش می‌خواست. بلد نبودم، بلد نبودم مو‌هایش را ببافم. هرچه می‌گفتم در گوشش نمی‌رفت. دلم هم نمی‌آمد بی‌خیال شوم، بر دلش حسرتش می‌ماند. در اینترنت هم کلی گشتم؛ اما خیلی زشت مو‌هایش را بافتم؛ البته اسمش را نمی‌شد بافت گذاشت. آرام آن روز تشکر کرد؛ اما باز هم به مو‌های مهشاد زل زده بود. به او گفت: «چقدر موهات قشنگه!» بعد مهشاد ذوق کرده بود و گفته بود: «مامانم بافته.» بعد پشت کرده بود به آرام تا مو‌هایش را درست ببیند. فرصت نداده بودم تا مهشاد چیز دیگری بگوید؛ دست آرام را کشیده بودم و به زور کشاندمش در اتاق و نشاندمش سر درسش، بعد با خشونت کش مویش را که دور مو‌های بافته‌شده‌‌اش پیچیده بودم کشیدم و مو‌هایش مثل قبل آزادانه روی کمرش ریختند. دردش آمد؛ اما حتی آخ هم نگفت. این را از کشیده‌شدن سرش و حرکت ناگهانی تنش احساس کردم. بی‌مادری بود دیگر.
    به خودم که آمدم، دیدم کیفش را به دست گرفته و به سمت در می‌رود.
    - کجا می‌ریم ما بابا؟
    با تعجب گفتم:
    - ما؟!
    چشم‌هایش گشاد شد:
    - خودت گفتی!
    - کی؟
    ناامید از این‌که جایی قرار نیست برویم گفت:
    - به خاله گفتی زودتر تموم کنه که ما بریم بیرون. گفتی جایی کار داریم.
    با حواس‌پرتی کیفم را از روی میز برداشتم و سکوت کردم. چراغ‌ها را خاموش کردم، درها را قفل کردم.
    سکوتم را که دید، گفت:
    - دروغ گفتی؟
    دستم را پشت کمرش گذاشتم تا به جلو هدایت شود:
    - آره.
    و از شرکت بیرون رفتیم.
    هنوز سوار ماشین شده و نشده، دست آرام به سمت ضبط رفت و روشنش کرد. سر خیابان اصلی که رسیدیم، صدای آرام مرا به سمت اشاره‌ی دستش سوق داد:
    - اِ!
    همان زن آبی‌پوش بود؛ کوله‌به‌دوش گوشه خیابان کنار ایستگاه تاکسی ایستاده بود. نگاهم به تنها تاکسی زردرنگی که کنارش بود سر خورد. زنی جلوی ماشین و دو مرد روی صندلی‌‌های پشت نشسته بودند.
    آرام پر از خواهش به‌طرفم برگشت:
    - سوارش کنیم؟
    دستم روی فرمان و چشمش به سوی زن ثابت ماند.
    - گـ ـناه داره، از کی وایساده اونجا.
    بی‌حوصله گفتم:
    - ول کن، معلوم نیست خونه‌ش کجاست. یهو دیدی تا فردا تو راه بودیم. دیدی که دیر اومد.
    معترض، اما خواهشگر گفت:
    - فقط چند دقیقه دیر اومد. خواهش! خوبه، می‌گردیم تو خیابونا.
    چپ‌چپ و بدعنق نگاهش کردم. لااقل تا ده‌روز دیگر آرام غر می‌زد که مرا ببر بیرون.
    فرمان را کج کردم. باز آرام گفت:
    - برسونیمش دیگه بابا.
    کلافه گفتم:
    - خیلی خب؛ می‌خوام همین کار رو بکنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    نزدیکش ترمز کردم. آرام شیشه را پایین داد و تقریبا رو به اویی که حواسش به ما نبود داد زد:
    - خاله؟
    شگفت‌زده و تقریباً عصبانی صدایم را پایین بردم:
    - یواش! داد نزن!
    حتی نشنید چه گفتم. زن باز با لبخند، اما متعجب نزدیکمان شد و رو به آرام گفت:
    - سلام. جانم؟
    - سوار شو خاله.
    مات نگاهمان کرد. سرم را کج کرد تا بتواند مرا ببیند:
    - سلام، بفرمایین.
    روی بند کوله‌‌اش دست کشید. ماشینی از پشت بوق زد.
    - مزاحمتون نمیشم.
    صدایش لرزید:
    - مسیرمون به هم نمی‌خوره.
    بعد تند سرش را بالا آورد و ماست‌مالی‌‌اش کرد:
    - احتمالاً خونه‌ی ما دوره.
    آرام باز یک چیزی پراند:
    - اشکال نداره.
    یکی دیگر بوق زد.
    - خاله بدو الان راننده می‌خوردمون.
    به حرفش خندیدم و گفتم:
    - بفرمایید بالا خانم، موردی نداره.
    لبخند مضطربی زد و سوار شد. در که بسته شد، یک‌جور خاصی آرامش گرفتم. بعد از مدت‌ها کسی بود که به جز من و آرام روی صندلی عقب نشسته بود.
    بغضم را بلعیدم و راه افتادم:
    - کدوم سمت برم؟
    آینه را به طرفش کج کردم.
    نگاهم کرد:
    - کیان‌شهر.
    درست می‌گفت؛ تا آنجا نزدیک به یک ساعت راه بود.
    - باور کنید اذیت می‌شید، اجازه بدید برم. لطف کردید که سوار کردین من رو.
    اما می‌دانستم که چشم‌هایش عطش دیدن آرام را دارد.
    آرام گفتم:
    - مورد نداره، ما هم کار خاصی نداریم.
    مضطرب لب جوید:
    - خب لااقل من رو میدون پیاده کنید.
    آرام خندید و برگشت:
    - خاله بی‌خیال؛ الان بابام تبخیرت می‌کنه.
    و خندید و من یاد فرشته افتادم؛ همان پالتو.
    آرام بی‌خیال من، تند کفش‌‌هایش را درآورد و پر هیجان خودش را از فاصله‌ی بین دو صندلی جلو رد کرد و کنار زن جای گرفت. چشم‌‌هایم گشاد شد، زبانم لال ماند، قلبم جان گرفت. آرام مثل چهارسال پیش داشت شیطنت می‌کرد.
    زن برخلاف من خندید:
    - چه‌جور رد شدی از اون لا؟
    آرام باز شالش را درآورد. هی می‌خواست به مو‌هایش ذوق کند.
    سرش را جلو آورد و چانه‌‌اش را روی کتفم گذاشت:
    - بابا تا اونجا چقدر راهه؟
    - تا کجا؟
    حرکت چانه‌‌اش روی کتفم مورمورم کرد:
    - همون کیان‌شهر.
    اندکی صورتم را مایل کردم و روی بینی‌‌اش را بوسیدم:
    - ترافیک نباشه کمتر از یه ساعت.
    به طرف زن برگشت:
    - تو این یه ساعت زبان کار کنیم؟
    باز تعجب کردم. شوق را در صدای زن احساس کردم:
    - کار کنیم.
    و لبخند پرمهری که گرمایش را از در آینه هم احساس می‌کردم.
    آرام سریع از روی صندلی جلو کیفش را کشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    تا خودِ آنجا، بساط کتاب‌‌هایشان کف صندلی پهن بود؛ دیگر جا کم آورده بودند.
    آرام، کیف زن و کیف خودش را روی صندلی جلو برگرداند.
    تابلوی نارنجی‌رنگی که به سمت جلو هدایت می‌شد، دلم را لرزاند؛ امروز پنج‌شنبه بود.
    آرام باز کنار گوشم با صدای ریز و ملتمسی گفت:
    - بریم بهشت زهرا؟
    خوب بود که نگفت پیش مامان.
    هیچ نگفتم. آینه را اندکی جابه‌جا کردم و به زن گفتم:
    - از کجا برم؟
    لب گزید و اضطراب نگاهش برگشت:
    - ممنون. همین سر شهرک پیاده میشم.
    - این چه حرفیه.
    با دست اشاره کردم:
    - ورودی چند رو برم؟
    تسلیم شد؛ این را از لرزش صدایش فهمیدم:
    - یازده.
    آرام باز کیف زن را از روی صندلی برداشت و به دستش داد.
    زن، آرام را بوسید و از او تشکر کرد.
    وارد ورودی که شدم، زن به راست اشاره کرد:
    - این طرفه.
    و چند ثانیه بعد گفت:
    - همین‌جا.
    ترمز آرامی زدم و نگاهم را از خانه‌‌های هم‌شکل و قدیمی به سمت زن سوق دادم.
    - مرسی آقا، خیلی ممنونم. واقعاً لطف کردید، خیلی ممنونم!
    همه‌ی این‌ها مترادف همه بودند؛ پس چرا هی تکرارشان می‌کرد؟
    سر تکان دادم و چشم بستم:
    - خواهش می‌کنم.
    دستش را روی دستگیره‌ی ماشین گذاشت؛ آرام را بوسید و از او خداحافظی کرد.
    وقتی پیاده شد، باز سرش را نزدیک پنجره‌ی شاگرد آورد:
    - مرسی آقای شاهوردی، ممنونم.
    می‌خواستم سرش فریاد بزنم: «باشد باشد، خیلی خب فهمیدم.»؛
    اما به لبخند و «خواهش می‌کنم» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اکتفا کردم.
    وقتی رفت، آرام آمد و جلو نشست‌‌‌. باز مثل وقتی که زن نبود، آرام شد‌‌‌؛ همان آرام بعد از فرشته.
    ماشین که حرکت کرد، به نیم‌رخم نگاه کرد:
    - نمی‌ریم؟
    - باز کجا را می‌گفت؟ تهران را زیر پا گذاشته بودیم که!
    حوصله‌ام از رانندگی سر رفته بود. بی‌حوصله گفتم:
    - باز کجا؟
    بغض نداشت، هیچ؛ اما غروب آفتاب بد داشت روی اعصاب من تاثیر می‌گذاشت.
    - بهشت زهرا.
    یک‎‌جوری می‌گفت بهشت زهرا، انگار مثلاً مادربزرگِ مادربزرگِ هفت جدِ پیشینِ من آنجا آرمیده باشد‌‌‌؛ انگار نه انگار تن فرشته است که آنجا خوراک موریانه‌ها شده. حق فرشته‌ی من این بود؟ تمام سهمش از دنیا؟ تف بر این دنیا! تف بر این دنیای عوضی!
    بروم؟ واقعا بروم؟ فرشته منتظرم است؟ چرا نمی‌آید دیگر؟ خداجان مرا یادش رفته؟
    صدایش درست کنار گوشم بود. واقعاً از آن روزی که کنار گوشم می‌‌خندید و با آهنگ‌‌های اندی پشت ماشین می‌رقصید چندسال گذشته بود؟ پس چرا انگار همین دیروز بود؟
    آرام تکان‌تکانم داد:
    - چرا جوابم رو نمیدی؟ مگه تقصیر من بود که خونه‌ش دور بود؟
    میان آن همه مزخرفات مغزی‌ام، خنده‌ام گرفت:
    - می‌ریم‌.
    می‌رویم باز من سر قبر فرشته بشکنم، آرام قبر سرد و سنگی را بغـ*ـل بگیرد، من گلاب بریزم روی آن همه فاصله، آرام را ببوسم و بگویم پاشو. بعد برگردیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    وقتی رسیدیم، ماشین را نزدیک ورودی قطعه پارک کردم و با آرام به سمت مغازه‌ی کوچکی که آنجا بود رفتیم. یک شیشه گلاب و کنارش چند شاخه گل و یک بسته خرما.
    مثل همیشه وقتی داشتم پولشان را حساب می‌کردم، تمام قلبم می‌لرزید‌. این لعنتی‌ها همه‌‌اش برای فرشته بود.
    وقتی کنار قبرش رسیدیم، مثل همیشه انگار یک مرد بی‌سروسامان آواره داشت از اعماق وجود من هق می‌زد. دلم برای آن مرد سرگشته نمی‌سوخت؛ حقش بود؛ حق تمامِ ندانم‌کاری‌ها و احمق‌بازی‌‌هایش.
    فقط مانده بودم چرا فرشته باید تقاصش را پس بدهد؟ البته او که رفت و ندید حال و روز ما را. چرا تقاص لعنتی‌‌اش روی دوش نحیف آرام افتاد؟
    پلاستیک را کنار قبر گذاشتم و کنار سنگی که فرسنگ‌ها فاصله‌ی بی‌رحمانه بینمان انداخته بود زانو زدم. با دست روی تمام سطحش را دست کشیدم.
    آن وقت که دستم می‌‌خواست از روی اسمش رد بشود، به گلویم بغض هجوم آورد. قول بده گریه نکنی، قول بده سامان! چهارسال بس است. بچه‌ات را به پای اشک‌‌هایت نسوزان خودخواه! گـ ـناه دارد. گند زده‌ای به زندگی خودت، زندگی او را خراب نکن دیگر.
    خم شدم و اسمش را که قطعاً مقدس‌ترین اسم روی قلبم بود بوسیدم. گریه نکردم؛ فقط انگشتم روی خط نستعلیق اسمش کشیده شد و تب‌دارم کرد.
    گلاب را برداشتم و به عادت همیشگی تمامش را روی سنگ خالی کردم. بعد روی سیمان خشک کنار قبرش نشستم. یک‌جوری راحت و آسوده نشستم که انگار آن یک تکه سیمان سال‌هاست خانه و کاشانه‌ام بوده باشد؛ از ازل تا ابد!
    آرام گل‌ها را روی سنگ گذاشت. به اسم فرشته زل زد؛ می‌‌خواست با او حرف بزند.
    یک فرشته در زندگی آرام کم بود یا حداقل یکی شبیه فرشته؛ یک مادر.
    منظور آن‌وقت؟ ازدواج؟! آرام از اینکه تو ازدواج کنی متنفر است؛ بعد تو می‌خواهی به نفع آرام کار کنی؟
    چرا چرت می‌گویی؟ کدام زن سیاه‌بختی با یک مرد که نزدیک چهل‌سالش است و یک بچه‌ای که خیلی هم حالش خوش نیست، ازدواج می‌کند؟ خوشی زده زیر دلش لابد که بیایَد زنِ یک مردِ از خود و زندگی‌‌اش سیر بشود.
    پس آرام را چه‌کار کنم؟ لوس شده است، بهانه می‌گیرد، بچه شده است.
    تو یک چیزی بگو فرشته!
    جفتمان سکوت کرده بودیم، جفتمان داشتیم با فرشته‌ی به‌ معراج‌ رفته‌ی زندگی‌مان درددل می‌کردیم.
    یک لحظه به بازتابِ اندکم در گلابِ روی سنگ نگاه کردم؛ چشم‌هایم یک جفت یخ بودند و انعکاس صورتم در آب مثل ژله‌ای سست و بی‌رمق مدام تکان‌تکان می‌خورد.
    یک‌آن حالم از خودم به هم خورد! این سامان است؟ این؟ بعد از چهارسال هنوز هم همان سامان است؟ این سامان است؟ همان سامان شاهوردی؟
    بلند شدم؛ پلاستیکی را -که حالا یک بسته خرما در آن مانده بود- چنگ زدم. آرام، حیران بلند شد و به دنبالم آمد. پلاستیک را روی میزی که برای خیرات آنجا می‌گذاشتند تقریباً پرتاب کردم و برای فرار از تمام غم‌‌هایم که سروتهِ همه‌شان به فرشته ختم می‌شد، سرزمین مُرده‌ها را ترک گفتم.
    می‌گویند مرد‌ها خوب بلدند فراموش کنند.
    ***
    آفاق
    چهارطبقه پله را با بغض بالا رفتم. یواشکی از پنجره‌ی بلوک که اثری از شیشه‌‌اش نبود سرم را بیرون بردم. اثری از ماشین نبود.
    باقیِ پله‌ها را آرام بالا رفتم و کلید را در در انداختم. صدای تقِ بازشدنِ قفلِ در، آرامش و آسودگی آشنایی در وجودم نشاند. این اولین بار بود که با چنین حسی وارد این خانه‌ی منفور می‌شدم.
    در را باز کردم و وارد خانه شدم. در را پشت سرم بستم و با همان بغضِ کهنه‌ی محبوب تکیه‌ام را به در دادم و با تمام وجودم گریستم. این‌که من را رساند، نشانه‌ی خوبی بود؛ یعنی اندکی هم که شده حالش کمتر از من به هم می‌خورد؛ یعنی می‌توانم تمامِ پنج‌شنبه‌‌های عمرم را کنار جانانم بگذرانم.
    دستم را پیِ کلید چراغ راهروی خانه بردم و نور زردرنگ غریب، روی راهروی تاریک و تنگ پاشید. روی مژه‌‌های خیسم دست کشیدم و با ذوق تقریباً نزدیک بود زیپ کیف را بِدَرَم!
    اشک‌ریزان از میان خیل کتاب‌ها و ورقه‌ها، کیف پول رنگ و رو رفته و کهنه را بیرون کشیدم. دکمه‌‌اش را باز کردم. تراول‌ها را بیرون کشیدم و به آن‌ها زل زدم. می‌شد اول صبح مزه‌ی گند نان بی‌رنگ فتیر را تحمل نکرد؛ آن همه راه پیاده نرفت به جرم کرایه‌نداشتن؛ پول شارژ آپارتمان درب‌وداغان کلنگی که پایینش دو تا شِوید کاشته بودند و می‌گفتند این باغچه است و باید پولش را بدهید‌‌، بی‌خجالت داد.
    زیپ کوچک و ظریفی را که کنار آسترِ کثیفِ کیف پول جا خوش کرده بود گشودم و یک تراول را تا کردم و درونش جای دادم. این برای نذرم. همه‌‌اش را نان لواش و سبزی و پنیر و پلاستیک فریزر می‌خرم، همه را لقمه می‌کنم و خیرات می‌کنم‌.
    شوق رسیدن به آرزویم بود که این همه بی‌تابم کرده بود. خدایا صدهزار مرتبه شکرت!
    خوشحال بودم؛ خیلی زیاد! در عمرم هیچ‌وقت مثل امروز خوشحال نبودم، هیچ‌وقت!
    کوله‌ام را به دنبالم کشیدم و روسری را از سرم کندم. دکمه‌‌های مانتو را یکی‌یکی باز کردم و جفتشان را روی صندلی انداختم.
    شانه‌ام را برداشتم و دکمه‌ی مشکی‌رنگ و بزرگ تلویزیون را فشردم. بعد از چند ثانیه صفحه باز شد. صدای مجری که در خانه پخش می‌شد، حس خوب می‌‌گرفتم، امیدوار می‌شدم. حالا دیگر فرق زیادی با مردم نداشتم. من هم دختر داشتم. من هم مثل بقیه جگرگوشه‌ام را به تن فشرده بودم.
    دست‌خطش را ندیدی!
    تند به کیفم هجوم بردم و برگه‌‌هایی را که در آن‌ها برای جواب آزمونک‌‌هایی که گرفته بودم نوشته بود بیرون کشیدم و به دست‌خطش زل زدم.
    با عشق نگاهش کردم و پرحسرت به آن‌ زل زدم. به آدمکِ پایینِ صفحه نگاه کردم و با درد خندیدم. هر سؤالی که جوابش را بلد نبود یک آدمک می‌کشید که یک چشمش از دیگری بزرگ‌تر بود. کاش مال من بودی! کاش مال من بودی!
    به اسمش بالای برگه زل زدم. تمام وقت را داشت بحث می‌کرد و می‌گفت «شاهوردی» را باید با «ای» نوشت. هی می‌گفت نباید «شاهوردی» را با «ایگرگ» نوشت‌. بعد من می‌‌گفتم «ایگرگ» نه، «وای»! و بعد او می‌گفت فرقی ندارد و من که رگ لجبازی‌ام گل کرده بود می‌‌گفتم چرا، خیلی هم فرق دارد. ایگرگ مال ریاضی است و وای مال زبان! بعد ابرویش را بالا می‌داد و پُراعتمادبه‌نفس رو به پدرش می‌گفت فرقی ندارن مگه نه بابا؟ بعد مرد با همان طنین گرم و آوای مخصوص به خودش می‌خندید و من می‌‌توانستم تمام آن عشقِ پشت نگاهش را ببینم.
    دویدم و به سمت کمددیواری تک اتاقِ خانه هجوم بردم. هرچه کتاب داشتم را بیرون ریختم. گشتم و یک داستان تقریباً بلند مناسب را پیدا کردم. این اولین هدیه من به او بود. کتابش قدیمی بود، جلدش کلاسیک و کاغذ‌هایش کاهی بودند‌‌‌. فونت و فاصله‌ی زیاد بین واژه‌‌های لاتین کتاب، خاطراتی را برایم زنده کردند. زود زدودمشان و همچنان با نگاه مداوم به کتاب، به هال بازگشتم.
    یک روان‌نویس مشکی بیرون آوردم و صفحه‌ی اول کتاب را باز کردم و نوشتم: «For my lovely Aram
    With best wishes»
    بعد به نوشته‌‌های لاتین زل زدم و حسرت خوردم که کاش می‌شد به‌جایِ آن «lovely Aramِ» تلخ، یک «lovely daughter» نوشت و از خوشی مُرد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    بی‌درنگ دویدم و از میان خیلِ کتاب‌های کفِ زمین، کتاب دیگری بیرون کشیدم. عکس گرگی که به سوی ماه، زوزه می‌کشید روی جلد کتاب نقش بسته بود.
    تصور کردم که یک روزی آرام من بالاخره می‌فهمد آفاق کیست و با تمام عشقم کتاب را گشودم و روی صفحه‌ی اولش نوشتم:
    - For my lovely daughter.
    بعد یک قلب کشیدم و داخلش را رنگ کردم.
    پایینش اسم آفاق را امضا کردم و به این فکر کردم که اگر هیچ‌وقت نفهمد چه؟
    ناامید کتاب را بستم؛ باید همان کتابی را به او می‌دادم که با حسرت برایش نوشته بودم: «برای ِ آرام عزیزم.»
    با صدای ملایم زنگ، دست از کتاب کشیدم. بی‌اختیار و با اضطراب برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم.
    بعد بلند شدم و با قدم‌‌هایی آرام و بی‌صدا به سمت در رفتم.
    بعد از چند ثانیه باز زنگ خورد. من که کسی را ندارم. نه، من هیچ‌کس را ندارم که بیاید و زنگ در خانه‌ام را دوبار بزند.
    محتاطانه از چشمیِ در بیرون را دید زدم و با دیدن شخص پشت در، بی‌اختیار چشم‌هایم را بستم و لبم را گزیدم‌‌.
    برای چه آمده بود؟ از جان من بدبخت چه می‌خواست؟
    این بار در زد.
    باز کنم؟ باز نکنم؟ چرا باز کنم؟ چیزی بین ما نبود؛ یعنی بود ها، هیچ نمانده بود.
    بعد دیگر صدایی نیامد؛ نه صدای در، نه صدای زنگ.
    باز بی‌صدا چشم گرداندم تا از در چشمی کسی را ببینم؛ ولی هیچ‌کس نبود.
    آسوده نفس کشیدم و چشمم به کاغذی سفید خورد که آنجا افتاده بود. شک به دلم افتاد. ابراهیم آن را آنجا گذاشته بود یا قبلش آنجا بود؟ با خودم گفتم بگذار چند دقیقه‌ای بگذرد، بعد در را باز می‌کنم.
    نزدیک بیست‌دقیقه همان‌جا ماندم. بعد با احتیاط در را باز کردم. خم شدم تا کاغذ را بردارم که خیلی ناگهانی به عقب پرت شدم و روی موکت سخت کف راهرو افتادم. با درد آرنجم و احساس وحشت خواستم جیغ بکشم که دست‌‌های بزرگ و زمختی جلوی دهانم را گرفت. خواستم فریاد بکشم کمک!
    ابراهیم نیست، دست‌های ابراهیم زبر است. این ابراهیم نیست. ابراهیم بوی تریاک می‌دهد. ابراهیم این‌قدر زیرک نیست.
    صدای بسته‌شدنِ در، آوایِ مرگم بود. انگار که با درد دلم خواست نعره بکشم تو کیستی.
    صدایش را درست از بالای کتفم شنیدم و از وحشت لرزیدم. هنوز همان‌طور نیم‌خیز کف راهرو بودم.
    - چرا اون یارو در می‌زد در رو براش وا نمی‌کردی جوجه‌‌ی چموش؟
    هق زدم. این نرّه‌غول یاغی که بود؟
    دستش را روی دهانم فشرد. لبم بین دندان‌هایم حبس شده بود.
    اگر گریه می‌کردم کارم ساخته بود. تقلا کردم که یک‌جوری خودم را آزاد کنم. پا‌هایم را تکان دادم و ناله زدم. جوری که بتواند مرا کنترل کند بلند شد و دهانم را ول کرد. نفس راحتی کشیدم و خواستم جیغ بزنم که با لگد محکمی که به شکمم خورد به‌جای آن‌که از درد جیغ بکشم، نفسم بند رفت و با چشم‌هایی وَق‌زده از بهت و وحشت، التماس اکسیژن کردم و مرد فرصت کرد تا پایم را با طناب زمختش ببندد.
    وقتی توانستم یک جو اکسیژن وارد آن جفت شُش‌‌های لعنتی بکنم، از تمام دلم با جیغ «کمک» را فریاد کشیدم.
    مرد نشست و یک تکه پارچه‌ی زمخت و بزرگ را دور دهانم بست. بعد با خشم در مو‌هایم چنگ زد و با فحش رکیکی که داد کشیدشان. چشمانم از اشک سوختند. خدایا! کجایی که به دادم برسی؟
    دستم را که بست مُردم.
    راهرو تنگ بود؛ زمختیِ پارچه آزارم می‌‌داد. گردنم را گرفت و بلندم کرد.
    وحشت کردم. چشم‌هایم گشاد شد.
    در راه چراغ‌ها را خاموش کرد. لرزیدم و خدا را صدا زدم. دست از تقلا برنداشتم و خفه و مبهم جیغ زدم.
    دستش هی دور گردنم چفت می‌شد و من هی نفس کم می‌آوردم. صدای خنده و نفس‎نفسش روی اعصابم خط کشید. مرا روی زمین انداخت.
    تاریکی، خانه را بلعیده بود. هق زدم و جفت پایم را سریع بلند کردم و به تنش کوباندم. نعره‌ی ناشی از دردش را نتوانست کنترل کند. چشم بستم و هق زدم.
    نفس‎نفس این بار عصبی‌‌اش حالم را خراب کرد. باز لرزیدم و ناله کردم.
    مُشت قوی‌‌اش که به چانه‌ام خورد، جیغم به هوا رفت و از درد پیچیدم. واژه‌‌های رکیکش که سعی می‌کرد آرام بگویدشان خانه را پر کرده بود. سرم را بالا آورد و آن را با ضرب به زمین کوباند و دست‌های لعنتی‌‌اش را از سرم رهاند. پنجه‌‌هایش لباسم را که هدف گرفت تنم یخ بست و مُردم!
    دست‌‌هایم مشت شد و کم‌رمق از درد سر و چانه‌ام کوبانده شد به شکم گنده‌‌اش که رویم خیمه زده بود.
    بی‌رحمانه روی زانویم نشست. دست‌‌های لعنتی‌‌اش باز به سمت لباسم هجوم آوردند.
    آخرین صدایی که به گوشم خورد، هرم نفس‌‌هایش و فحش و لعنت بود.
    ***
    سامان
    صدای مهیار مثل یک سوزنِ آلوده به زَهر در گوشم فرو رفت:
    - به خیالِ خودت حواست بهشه؛ از درونش خبر نداری.
    پوزخند زدم:
    - لابد تو خبر داری!
    خونسرد گفت:
    - آره؛ ولی مثل تو ادعام هم نمیشه.
    عصبی گفتم:
    - می‌فهمی چی میگی؟ ادعا خرِ کیه؟ مگه قماره؟ مگه بازیه؟
    دردمند گفتم:
    - بچمه!
    چشم‌‌هایش را گرد کرد و طلبکارانه گفت:
    - دقیقا تویی که قمار فرضش کردی. تویی که فکر کردی بازیه. داری سر همه‌چیز زندگیت قمار می‌کنی و هی هم داری می‌بازی. زنت رو که باختی، بچه‌ت رو نباز دیگه مؤمن!
    - نباختم.
    عصبی گفت:
    - زیادی دیگه لی‌لی به لالاش گذاشتی جناب! این‌جوری بار نمیاد.
    - اون مادر نداره، تو سن حساسیه؛ به این محبتا نیاز داره. مثل خواهر تو.
    - این همه آدم تو دنیان که مادر ندارن. رک بگم بهت آرام یه نوجوون چهارده‌ساله نیست؛ اون یه بچه‌ی لوس و ضعیفه با اعتمادبه‌نفسِ زیر صفر. تو این‌جوریش کردی و این هضم مرگ مادرش رو براش سخت می‌‌کنه. تو درست برعکس چیزی که باید عمل کردی. اون باید یه دختر محکم از آب در می‌اومد.
    عصبی شدم. او فقط یک روانپزشک زپرتی بود؛ حق نداشت در چیز‌های دیگر خودش را قاتی کند.
    - تو هیچی نمی‌دونی!
    انگشت اشاره‌‌اش را در حین حرف‌زدن به میز کوبید:
    -می‌دونم که میگم.
    - من باید به اندازه یه مادر عاشقش باشم و به اندازه یه پدر کوهش باشم. این چیزا به درک و فهم تو نمی‌رسه.
    این بار کامران جلو آمد. چشم‌‌هایش را ریز کرد و نزدیک آمد:
    - همین دیگه بدبخت! بقیه رو گاو می‌دونی خودت رو علامه‌دهر!
    فریاد زدم:
    - شما چتونه؟ به شما چه؟ کدوم شب تو خونه‌ی ما بودین که صدای جیغ و ضجه‌‌های اون طفل معصوم رو بشنوین بعد هارت‌وپورت کنین که اون لوسه؟ کِی بودید ببینید که کابوس می‌بینه و به من التماس کنه که نمیرم؟ چرا بیخود زر می‌زنید؟ اون مادر نداره. من مادرش نیستم. مثل آدم نمی‌‌تونم تربیتش کنم؛ مثل مادر نمی‌‌تونم به حد و اندازه نازش رو بخرم تا لوس نشه، تا بچه نشه. مادرش رو من کشتم! یه قاتلِ آشغال بلد نیست بچه‌ش رو جوری تربیت کنه که لوس نشه!
    زیبا سراسیمه وارد اتاق شده بود. عادل هم پشت سرش بود‌‌‌. مهشاد و آرام هم.
    - شما خیلی بلدید باغچه‌ی خودتون رو بیل بزنید. چی‌کار به زندگی من دارید؟ می‌خواید بیاید جای من زندگی کنید؟ می‌خواید؟
    کامران نرم گفت:
    - آروم، چته؟ چرا یهو قات می‌زنی خب؟ داریم حرف می‌‌زنیم.
    پوزخند زدم:
    - حرف!
    آرام تمامِ این‌ها را شنیده بود؟
    سکوتِ کوتاهی به اتاق دامن زد. مهیار
    دهان باز کرد تا آخرین متد سقراط را احتمالاً بگوید که صدای زنگ موبایلم بلند شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    عصبی رو به مهیار گفتم:
    - من فقط ازت راهنمایی خواستم.
    و دلخور به سمت موبایلم رفتم. همان شماره‌ی ناشناس بود که روی صفحه افتاده بود. لب گزیدم. دیگر چه می‌خواست؟
    با طمأنینه موبایل را به دست گرفتم. آرام پشت سرم بود. امیدوار بودم از حرف‌هایمان جور دیگری برداشت نکرده باشد.
    با تردید و درمانده دایره‌ی سبزرنگ را تا وسط صفحه کشیدم.
    - الو؟
    صدای مردی میخکوبم کرد؛ حتما شبیه شماره‌ی آن زن بوده.
    - سلام. آقا شما با خانم خوشخو نسبتی دارید؟
    مردد گفتم:
    - چطور؟
    - قضیه‌ش مفصله. ایشون الان در بیمارستان بستری هستن. ما فقط همسایه‌شونیم. بیشتر از این نمی‌تونیم اینجا بمونیم. گویا شماره‌ی شما آخرین شماره‌ی لیست تماس‌های ایشون بوده.
    بیمارستان؟ از ذوق غش کرده حتما!
    لب جویدم:
    - ایشون فقط معلم زبان دختر من هستن.
    - به هرحال ما نمی‌تونیم مسئولیت قبول کنیم آقا؛ کار و زندگی داریم.
    صدا‌های گنگی شنیده شد و بعد مرد ادامه داد:
    - آ بفرما! هی میگن صندوق صندوق! من خودم دو هفته‌ست مریضم، از ترس پول داروهام دکتر نمیرم. بعد بیام پول دوادرمون اون خانم که اصلاً نمی‌دونم کیه و چی‌کاره‌ست رو بدم؟
    نداشت که بدهد خب!
    - خیلی خب، آدرس بیمارستان کجاست؟
    - خدا خیرت بده. من خودم فقط روندم یه جایی که این خانم جون نده! آدرس دقیق رو می‌پرسم می‌فرستم.
    و قبل از اینکه چیزی بگوید، قطع کردم. صدای مضطرب آرام آمد:
    - چی شده؟
    موبایلم را در جیبم گذاشتم و کتم را از روی پشتی صندلی برداشتم و پوشیدم:
    - هیچی.
    هیچی! کیفم را برداشتم:
    - بمون اینجا میام یکی-دو ساعت دیگه.
    و به سمت در رفتم. به سمتم دوید و کت سیاهم را کشید:
    - من هم میام. خاله طوریش شده؟
    کفشم را پوشیدم:
    - نمی‌دونم.
    مضطرب عقب‌گرد کرد:
    - من هم میام.
    مهیار گفت زیاد لی‌لی به لالایش نگذار.
    در را باز کردم:
    - خداحافظ.
    با آسانسور پایین رفتم و سوار ماشین شدم. هزینه‌ی بیمارستان آن زن چرا باید به من مربوط باشد؟ نه که خسیس باشم؛ ولی ربط آن زن به من چه بود؟ چون آرام دوستش داشت؟ چون مادر آرام بود؟
    صدای زنگ اس‌ام‌اس که آمد، باز به موبایلم نگاه کردم.
    راه افتادم. دور بود؛ در بیمارستان نزدیک خانه‌‌اش بستری‌‌اش کرده بودند. چه شده بود؟ چطور کارش به بیمارستان و بستری کشید؟ آن هم طوری که همسایه‌ی ندارشان به دادش برسد؟
    پر از سؤال به بیمارستان رسیدم. بیمارستان و آن زن پشت میز پذیرش خاطرات وحشتناکی برایم تداعی کرد.
    سرم را نزدیک شیشه‌ی پذیرش بردم:
    - خسته نباشید. خانوم خوشخو کدوم بخش بستری شدن؟ خانم آفاق خوشخو.
    - ساعت ملاقات سه تا پنجه.
    - همراهشونم.
    دکمه‌‌های کیبرد روبه‌رویش را فشرد:
    - بخش اورژانس، تخت هفت.
    - متشکرم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا