- عضویت
- 2015/09/13
- ارسالی ها
- 1,245
- امتیاز واکنش
- 4,606
- امتیاز
- 516
***
آفاق
آدرس را که خواندم، نفس تازهای کشیدم. از عمق وجودم نفس کشیدم. کنار دیوار لیز خوردم و روی زمین نشستم. برای اولین بار در عمرم از خوشی زار زدم. خدایا یعنی چه شکلی بود؟ وقتی مرا میدید چه حسی پیدا میکرد؟ خدایا کمی دوستم داشته باشد. خدا یک کاری کن آن وقت که بغلش کردم از خوشی نميرم. خداجان شکرت! خدایا کمک کن موقتی نباشد. خدا کمک کن بگذارد همیشه ببینمش. خدا این نعمت نصفهنیمهات را از منِ سرگشته نگیر!
با هقهق گوشههای سجاده را تا کردم و چادر روی سرم را درآوردم و کنار سجاده انداختم.
به سمت آشپزخانه دویدم. شیر آب سرد را باز کردم و مثل دیوانهها دهبار به صورتم آب پاشیدم. خداجان خواب نباشد! امروز قرار بود به بچهام، آن که چهاردهسال انتظار ديدنش، بوسيدنش، بغـ*ـلکردنش را داشتم، زبان یاد بدهم. خدایا تا به حال کسی از خوشی مرده است؟
به سمت تنها اتاق خانه دویدم و سعی کردم بهترین لباسی را که داشتم به تن کنم. به زور توانستم یک لباس تمیز و صاف و مناسب پیدا کنم و پوشيدمش. مانتوی بلند آبیرنگ و یک شلوارلی راسته و یک روسری بلند باید انتخاب مناسبی باشد.
خودم را در آینهی روی کمد دیدم. خیلی خوب نبود. باید به چشم عسل کوچکم میآمدم. کیف کوچکی از کولهپشتیام بيرون آوردم و سعی کردم قیافهام معمولی و مرتب بهنظر بیاید. روسری بزرگ را یک دور دور گردنم چرخاندم و از جلو گره زدم. کتاب زبانهایی را که از کتابخانهای در همین حوالی به امانت گرفته بودم در کولهام گذاشتم. کتانیای را که با پول ترجمهی مقالهی یک دانشجو خریده بودم، پوشیدم و با دعایی زیر لب به راه افتادم. از شدت اضطراب ميلرزيدم. دلم برای آغـ*ـوش کوچکی که هیچوقت طعم مسـ*ـتانهاش را نچشیده بود پر میزد. بیقرارترین عالم بودم. در مسیر هی اشک میریختم؛ هی مثل احمقها لبخند ميزدم تا به آنجا رسیدم.
گفته بود دم در شرکت میایستد. از تاکسی پیاده شدم و به پیادهرو رفتم. با دیدنشان خشکم زد. همانجا در پیادهروی خلوت ایستادم و به او زل زدم. مرد دست در جیبش کرده بود و کنارش ایستاده بود و به اطراف، احتمالاً در جستوجوی من نگاه میکرد. عسل، دخترک من، آن که آن شب لعنتی برای داشتنش از درد صدبار مردم و زنده شدم؛ همان که وقتی امید سرش را پایین انداخت و اشکريزان گفت گذاشتمش روی پلههای یک بهزیستی و آمدم، من با تمام توان نداشتهام صدبار امید را سیلی زدم! بعد کنار پایش نشستم و ضجه زدم و فحشش دادم. امید بیحرف صدبار مرا بوسید و من جلوی چشمهای اشکينش داشتم خودم را به زمین و دیوار ميکوبيدم تا بگويد جگرگوشهام را کجا گذاشته است؛ در کدام قبرستانی.
عسل ضعيف و یکروزهی آن روز، حالا روی سکوی کنار در شرکت نشسته بود و آبميوه میخورد. تمام تنم منقبض شد و وجودم یک کلمه را مدام تکرار میکرد: خواستن!
وقتی خندهاش را دیدم، ناخواسته چند قدم عقب رفتم. بی تو خوش است، گند نزن به زندگی معصومانهاش.
اما نميشد؛ توان پاپسکشیدن نداشتم؛ پس با قدمهایی عجیب تند به سمتشان دويدم. نگاهش به سمت منی که به سمتش میرفتم خشک شد. این نگاه قشنگ را باید تا همیشه در قلب و مغزم حک میکردم. اولین نگاه او به من بود. کاش از خوشی دوام میآوردم!
دویدن و نگاه مضطربم را با نگاهکردن به ساعت مچيام و یک لبخند احمقانه توجیه کردم. بعد واقعاً نميدانم چه شد. فقط میدانم پر کشیده بودم؛ تا اوج فلک، تا خود آسمان هفتم. قدش اندکی کوتاهتر از من بود. خم شده بودم و در سکوت مرگباري به آغـ*ـوش بیقرارم کشیده بودمش. بعد آن سکوت لعنتی شکست؛ هق و هق گریه میکردم و تن نحیف و مبهوت و عضلات منقبضشدهاش را بغـ*ـل گرفته بودم. بوسيدمش؛ اولین بـ..وسـ..ـه. اولین بـ..وسـ..ـه آفاق! دخترت را بوسیدی! اولین بـ..وسـ..ـه آفاق!
«من مربي مهدکودکشم که خیلیساله ندیدمش.»
لب گشودم؛ بهزور:
- دلم...
برایت پر میزد؛ دلم!
- دلم برات تنگ شده بود.
سرش را بالا گرفت و لبخند زد:
- سلام.
کاش میشد صدایش را قاب گرفت. اولین بار که با من حرف زد! خدایا شکرت!
آخ خدا! چشمهای قشنگش را! آخ خدا! لبخندش را!
لبهایم داشت برای بوسیدن چشمهایش پیش میرفت که از آغوشم بهطرز خشونتواري کشیده شد. ماتم برد. نگاه اشکیام روی دستهای خالیام مات شد و صدای غیردوستانهی مرد:
- بهتره بريم بالا.
پر بغض و حسرت دستش را گرفتم به امید آن که مرد مانع نشود.
سهنفری همقدم شديم. عسل رو به مرد سرش را بالا برد:
- بابا تو ميري یا میمونی؟
دعادعا کردم که بگويد میروم و من بمانم و زندگیام. کاش میرفت و من صدبار جگرگوشهام را به آغـ*ـوش ميکشيدم و ميبوسيدم؛ به اندازهی تمام این فاصلههای نزدیک و نارسيدني.
- میمونم بابا؛ کار دارم شرکت.
و حسرت ماند به دلم از اعتمادی که نداشت. در دری بزرگ با پوششی چرمی کلید انداخت و در به رویمان باز شد. شرکتی نیمهبزرگ و تاريک. هیچکس نبود. همهی چراغها خاموش بود. توقع داشتم مرد چراغها را روشن کند؛ اما انگار به این تاریکی دلگیر عادت داشته باشد، بیتوجه به سمت اتاقی رفت و در آن را باز کرد.
حالا من و جانم روی صندلیهای چرمی که دور میزی گرد شده بودند نشسته بودیم و مرد داشت با کامپیوتر مقابلش کار میکرد. تشخیص آنکه ششدانگ حواس لعنتیاش به ما بود سخت نبود. صورتش زخم بود؛ حول بینیاش اندکی باد کرده بود و روی پیشانیاش کبود بود
صدایم رو به عزيزکم لرزید:
- خوبی خوشگلم؟ میدونی چندوقت بود ندیده بودمت؟
بعد دستش را گرفتم و با چشمهای پر مفصلهایش را بوسیدم. اختیار از کف داده بودم که دستهایش را روی چشمهای خیس و ملتهبم گذاشتم و گریستم. لرزش غریب تنم را حس میکردم و صدای هقهقم در سکوت سرد اتاق خجالتم میداد؛ اما طور دیگری نمیتوانستم در این لحظههای شیرین دوام بیاورم.
صدای ریختن آب آمد و پشتبندش دستهای آشنایی که میگفت:
- چی شده خاله؟ بیا آب بخور.
«خاله!» به تو میگوید «خاله» آفاق! آفاق تو مادرش نیستی. آفاق ول کن، آفاق بیخیال.
صدای سرد مرد آمد:
- توی راه اتفاقی افتاده خانم؟
نامرد بیانصاف! تو که میدانی چرا نمیگذاری با خیال راحت به آغـ*ـوش بکشمش؟
لیوان آب را از دستهای منتظرش گرفتم و روی میز گذاشتم. باز دستهایش را بوسیدم و اشکهایم را پاک کردم و سعی کردم بدون بغض بگويم:
- هیچی خالهجون. چشمهات خیلی قشنگه؛ وقتی ميبينمشون یاد یه چیزی ميفتم.
در چشمهایش شوق دوید؛ مثل کسی که از دوستداشتهشدن خوشش بیاید:
- یاد چی؟
- یاد م...
صدای سرد مرد آمد که با خشم به دکمهی کیبرد کوبید:
- بهتره شروع کنيد؛ ما بعد از اینجا باید بريم جایی، ديرمون ميشه.
آفاق
آدرس را که خواندم، نفس تازهای کشیدم. از عمق وجودم نفس کشیدم. کنار دیوار لیز خوردم و روی زمین نشستم. برای اولین بار در عمرم از خوشی زار زدم. خدایا یعنی چه شکلی بود؟ وقتی مرا میدید چه حسی پیدا میکرد؟ خدایا کمی دوستم داشته باشد. خدا یک کاری کن آن وقت که بغلش کردم از خوشی نميرم. خداجان شکرت! خدایا کمک کن موقتی نباشد. خدا کمک کن بگذارد همیشه ببینمش. خدا این نعمت نصفهنیمهات را از منِ سرگشته نگیر!
با هقهق گوشههای سجاده را تا کردم و چادر روی سرم را درآوردم و کنار سجاده انداختم.
به سمت آشپزخانه دویدم. شیر آب سرد را باز کردم و مثل دیوانهها دهبار به صورتم آب پاشیدم. خداجان خواب نباشد! امروز قرار بود به بچهام، آن که چهاردهسال انتظار ديدنش، بوسيدنش، بغـ*ـلکردنش را داشتم، زبان یاد بدهم. خدایا تا به حال کسی از خوشی مرده است؟
به سمت تنها اتاق خانه دویدم و سعی کردم بهترین لباسی را که داشتم به تن کنم. به زور توانستم یک لباس تمیز و صاف و مناسب پیدا کنم و پوشيدمش. مانتوی بلند آبیرنگ و یک شلوارلی راسته و یک روسری بلند باید انتخاب مناسبی باشد.
خودم را در آینهی روی کمد دیدم. خیلی خوب نبود. باید به چشم عسل کوچکم میآمدم. کیف کوچکی از کولهپشتیام بيرون آوردم و سعی کردم قیافهام معمولی و مرتب بهنظر بیاید. روسری بزرگ را یک دور دور گردنم چرخاندم و از جلو گره زدم. کتاب زبانهایی را که از کتابخانهای در همین حوالی به امانت گرفته بودم در کولهام گذاشتم. کتانیای را که با پول ترجمهی مقالهی یک دانشجو خریده بودم، پوشیدم و با دعایی زیر لب به راه افتادم. از شدت اضطراب ميلرزيدم. دلم برای آغـ*ـوش کوچکی که هیچوقت طعم مسـ*ـتانهاش را نچشیده بود پر میزد. بیقرارترین عالم بودم. در مسیر هی اشک میریختم؛ هی مثل احمقها لبخند ميزدم تا به آنجا رسیدم.
گفته بود دم در شرکت میایستد. از تاکسی پیاده شدم و به پیادهرو رفتم. با دیدنشان خشکم زد. همانجا در پیادهروی خلوت ایستادم و به او زل زدم. مرد دست در جیبش کرده بود و کنارش ایستاده بود و به اطراف، احتمالاً در جستوجوی من نگاه میکرد. عسل، دخترک من، آن که آن شب لعنتی برای داشتنش از درد صدبار مردم و زنده شدم؛ همان که وقتی امید سرش را پایین انداخت و اشکريزان گفت گذاشتمش روی پلههای یک بهزیستی و آمدم، من با تمام توان نداشتهام صدبار امید را سیلی زدم! بعد کنار پایش نشستم و ضجه زدم و فحشش دادم. امید بیحرف صدبار مرا بوسید و من جلوی چشمهای اشکينش داشتم خودم را به زمین و دیوار ميکوبيدم تا بگويد جگرگوشهام را کجا گذاشته است؛ در کدام قبرستانی.
عسل ضعيف و یکروزهی آن روز، حالا روی سکوی کنار در شرکت نشسته بود و آبميوه میخورد. تمام تنم منقبض شد و وجودم یک کلمه را مدام تکرار میکرد: خواستن!
وقتی خندهاش را دیدم، ناخواسته چند قدم عقب رفتم. بی تو خوش است، گند نزن به زندگی معصومانهاش.
اما نميشد؛ توان پاپسکشیدن نداشتم؛ پس با قدمهایی عجیب تند به سمتشان دويدم. نگاهش به سمت منی که به سمتش میرفتم خشک شد. این نگاه قشنگ را باید تا همیشه در قلب و مغزم حک میکردم. اولین نگاه او به من بود. کاش از خوشی دوام میآوردم!
دویدن و نگاه مضطربم را با نگاهکردن به ساعت مچيام و یک لبخند احمقانه توجیه کردم. بعد واقعاً نميدانم چه شد. فقط میدانم پر کشیده بودم؛ تا اوج فلک، تا خود آسمان هفتم. قدش اندکی کوتاهتر از من بود. خم شده بودم و در سکوت مرگباري به آغـ*ـوش بیقرارم کشیده بودمش. بعد آن سکوت لعنتی شکست؛ هق و هق گریه میکردم و تن نحیف و مبهوت و عضلات منقبضشدهاش را بغـ*ـل گرفته بودم. بوسيدمش؛ اولین بـ..وسـ..ـه. اولین بـ..وسـ..ـه آفاق! دخترت را بوسیدی! اولین بـ..وسـ..ـه آفاق!
«من مربي مهدکودکشم که خیلیساله ندیدمش.»
لب گشودم؛ بهزور:
- دلم...
برایت پر میزد؛ دلم!
- دلم برات تنگ شده بود.
سرش را بالا گرفت و لبخند زد:
- سلام.
کاش میشد صدایش را قاب گرفت. اولین بار که با من حرف زد! خدایا شکرت!
آخ خدا! چشمهای قشنگش را! آخ خدا! لبخندش را!
لبهایم داشت برای بوسیدن چشمهایش پیش میرفت که از آغوشم بهطرز خشونتواري کشیده شد. ماتم برد. نگاه اشکیام روی دستهای خالیام مات شد و صدای غیردوستانهی مرد:
- بهتره بريم بالا.
پر بغض و حسرت دستش را گرفتم به امید آن که مرد مانع نشود.
سهنفری همقدم شديم. عسل رو به مرد سرش را بالا برد:
- بابا تو ميري یا میمونی؟
دعادعا کردم که بگويد میروم و من بمانم و زندگیام. کاش میرفت و من صدبار جگرگوشهام را به آغـ*ـوش ميکشيدم و ميبوسيدم؛ به اندازهی تمام این فاصلههای نزدیک و نارسيدني.
- میمونم بابا؛ کار دارم شرکت.
و حسرت ماند به دلم از اعتمادی که نداشت. در دری بزرگ با پوششی چرمی کلید انداخت و در به رویمان باز شد. شرکتی نیمهبزرگ و تاريک. هیچکس نبود. همهی چراغها خاموش بود. توقع داشتم مرد چراغها را روشن کند؛ اما انگار به این تاریکی دلگیر عادت داشته باشد، بیتوجه به سمت اتاقی رفت و در آن را باز کرد.
حالا من و جانم روی صندلیهای چرمی که دور میزی گرد شده بودند نشسته بودیم و مرد داشت با کامپیوتر مقابلش کار میکرد. تشخیص آنکه ششدانگ حواس لعنتیاش به ما بود سخت نبود. صورتش زخم بود؛ حول بینیاش اندکی باد کرده بود و روی پیشانیاش کبود بود
صدایم رو به عزيزکم لرزید:
- خوبی خوشگلم؟ میدونی چندوقت بود ندیده بودمت؟
بعد دستش را گرفتم و با چشمهای پر مفصلهایش را بوسیدم. اختیار از کف داده بودم که دستهایش را روی چشمهای خیس و ملتهبم گذاشتم و گریستم. لرزش غریب تنم را حس میکردم و صدای هقهقم در سکوت سرد اتاق خجالتم میداد؛ اما طور دیگری نمیتوانستم در این لحظههای شیرین دوام بیاورم.
صدای ریختن آب آمد و پشتبندش دستهای آشنایی که میگفت:
- چی شده خاله؟ بیا آب بخور.
«خاله!» به تو میگوید «خاله» آفاق! آفاق تو مادرش نیستی. آفاق ول کن، آفاق بیخیال.
صدای سرد مرد آمد:
- توی راه اتفاقی افتاده خانم؟
نامرد بیانصاف! تو که میدانی چرا نمیگذاری با خیال راحت به آغـ*ـوش بکشمش؟
لیوان آب را از دستهای منتظرش گرفتم و روی میز گذاشتم. باز دستهایش را بوسیدم و اشکهایم را پاک کردم و سعی کردم بدون بغض بگويم:
- هیچی خالهجون. چشمهات خیلی قشنگه؛ وقتی ميبينمشون یاد یه چیزی ميفتم.
در چشمهایش شوق دوید؛ مثل کسی که از دوستداشتهشدن خوشش بیاید:
- یاد چی؟
- یاد م...
صدای سرد مرد آمد که با خشم به دکمهی کیبرد کوبید:
- بهتره شروع کنيد؛ ما بعد از اینجا باید بريم جایی، ديرمون ميشه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: