از پله ها بالا رفتم و روى مبل نشستم به اين فكر مى كردم كه بايد زود امير مهدى رو از اينجا دور كنم و خودمون هم بايد بريم چون اون كاغذ رو جا گذاشتم پس پليس حتماً پيدامون مى كنه
يه خونه ديگه هم داشتم كه كسى ازش خبر نداره،يادگار مادرمه كه به اسم من زده بودش
با به ياد آوردن مادرم بغض كردم خيلى دلتنگشون بودم،دلتنگ هردوشون هم مادرم و هم پدرم
عكسشونو از روى ميز برداشتم و گفتم:بابا ..بابا برام دعا كن بابا من خيلى تنهام برام دعا من كه بتونم مرفق بشم
و يه قطره اشك از چشمام چكيد
بعد رومو كردم سمت عكس مامان و گفتم:قربونت برم مامان ناراحت نشى كه به بابام گفتم من درختمتتم تو هم برام دعا كن باشه؟ خيلى دوستون دارم
و بعد عكس هردوشونو بوسيدم و روى ميز گذاشتم
از روى مبل بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم
امير ديگه تو اون اتاق نبود،گفته بودم كه به زير زمين برش گردونن هنوز هم عطر تنش تو اتاق بود با میـ*ـل هوا رو تنفس مى كردم
رفتم روى تختم نشستم،حالم خوب نبود و دلم شور مى زد همش احساس مى كردم يه اتفاقى قرار بيوفته
حس عجيبى داشتم حسى كه هيچ وقت نداشتم
من هميشه با برنامه كارامو پيش مى بردم اما حالا هيچ برنامه اى نداشتم
بايد زود امير مهدى رو از اينجا دور مى كردم اما خودمم نمى دونستم چرا اين كارو نمى كنم،حوصله ى هيچيو نداشتم و هيچ ترسى هم نداشتم كه شايد گير بيوفتيم
اما آيدين ترسيده و اين يكى از عجايب هستش،آيدينى كه از هيچى هراس نداشت اما حالا...نمى دونم اين روزا همه مون حال عجيبى داريم همه مون ...
چشمم افتاد به دفتر خاطراتم،چهار سال بود بهش حتى دست هم نزده بودم اما قبلاً ها هر اتفاقى مى افتاد سريع مى نوشتمش
همه ى روزهايى كه مى خواستم دل امير رو بدست بيارم و دنبالش بودم رو توش نوشتم
رفتم سمتش و برش داشتم.دستى روش كشيدم و بازش كردم
خودكارو برداشتم و بى اختيار شروع كردم به نوشتن:
يه روزهايى تو زندگى هست كه وقتى دفتر خاطرات زندگيتو ورق مى زنى به چيزايى مى رسى كه
نمى دونى تقديرت بوده يا تقصيرت..
به آدم هايى مى رسى كه نمى دونى دردن يا همدرد...
به لحظه هايى مى رسى كه هضمش واسه دل كوچيكت سخته..
و به دردهايى مى رسى كه براى سن و سالت بزرگه
به آرزو هايى كه توهم شد...
رويا هايى كه گذشت...
به چيزهايى كه حقت بود اما شد توقع..
و زخم هايى كه با نمك روزگار آغشته شد...
يه خونه ديگه هم داشتم كه كسى ازش خبر نداره،يادگار مادرمه كه به اسم من زده بودش
با به ياد آوردن مادرم بغض كردم خيلى دلتنگشون بودم،دلتنگ هردوشون هم مادرم و هم پدرم
عكسشونو از روى ميز برداشتم و گفتم:بابا ..بابا برام دعا كن بابا من خيلى تنهام برام دعا من كه بتونم مرفق بشم
و يه قطره اشك از چشمام چكيد
بعد رومو كردم سمت عكس مامان و گفتم:قربونت برم مامان ناراحت نشى كه به بابام گفتم من درختمتتم تو هم برام دعا كن باشه؟ خيلى دوستون دارم
و بعد عكس هردوشونو بوسيدم و روى ميز گذاشتم
از روى مبل بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم
امير ديگه تو اون اتاق نبود،گفته بودم كه به زير زمين برش گردونن هنوز هم عطر تنش تو اتاق بود با میـ*ـل هوا رو تنفس مى كردم
رفتم روى تختم نشستم،حالم خوب نبود و دلم شور مى زد همش احساس مى كردم يه اتفاقى قرار بيوفته
حس عجيبى داشتم حسى كه هيچ وقت نداشتم
من هميشه با برنامه كارامو پيش مى بردم اما حالا هيچ برنامه اى نداشتم
بايد زود امير مهدى رو از اينجا دور مى كردم اما خودمم نمى دونستم چرا اين كارو نمى كنم،حوصله ى هيچيو نداشتم و هيچ ترسى هم نداشتم كه شايد گير بيوفتيم
اما آيدين ترسيده و اين يكى از عجايب هستش،آيدينى كه از هيچى هراس نداشت اما حالا...نمى دونم اين روزا همه مون حال عجيبى داريم همه مون ...
چشمم افتاد به دفتر خاطراتم،چهار سال بود بهش حتى دست هم نزده بودم اما قبلاً ها هر اتفاقى مى افتاد سريع مى نوشتمش
همه ى روزهايى كه مى خواستم دل امير رو بدست بيارم و دنبالش بودم رو توش نوشتم
رفتم سمتش و برش داشتم.دستى روش كشيدم و بازش كردم
خودكارو برداشتم و بى اختيار شروع كردم به نوشتن:
يه روزهايى تو زندگى هست كه وقتى دفتر خاطرات زندگيتو ورق مى زنى به چيزايى مى رسى كه
نمى دونى تقديرت بوده يا تقصيرت..
به آدم هايى مى رسى كه نمى دونى دردن يا همدرد...
به لحظه هايى مى رسى كه هضمش واسه دل كوچيكت سخته..
و به دردهايى مى رسى كه براى سن و سالت بزرگه
به آرزو هايى كه توهم شد...
رويا هايى كه گذشت...
به چيزهايى كه حقت بود اما شد توقع..
و زخم هايى كه با نمك روزگار آغشته شد...
***
آخرین ویرایش: