کامل شده رمان دریای مرگ|darya و niazکاربران نگاه دانلود

نطر شما در مورد رمان درياى مرگ؟

  • عالى

    رای: 3 60.0%
  • خوب

    رای: 2 40.0%
  • افتضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است.

darya shahidi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/30
ارسالی ها
114
امتیاز واکنش
1,816
امتیاز
336
محل سکونت
كردستان
از پله ها بالا رفتم و روى مبل نشستم به اين فكر مى كردم كه بايد زود امير مهدى رو از اينجا دور كنم و خودمون هم بايد بريم چون اون كاغذ رو جا گذاشتم پس پليس حتماً پيدامون مى كنه
يه خونه ديگه هم داشتم كه كسى ازش خبر نداره،يادگار مادرمه كه به اسم من زده بودش
با به ياد آوردن مادرم بغض كردم خيلى دلتنگشون بودم،دلتنگ هردوشون هم مادرم و هم پدرم
عكسشونو از روى ميز برداشتم و گفتم:بابا ..بابا برام دعا كن بابا من خيلى تنهام برام دعا من كه بتونم مرفق بشم
و يه قطره اشك از چشمام چكيد
بعد رومو كردم سمت عكس مامان و گفتم:قربونت برم مامان ناراحت نشى كه به بابام گفتم من درختمتتم تو هم برام دعا كن باشه؟ خيلى دوستون دارم
و بعد عكس هردوشونو بوسيدم و روى ميز گذاشتم
از روى مبل بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم
امير ديگه تو اون اتاق نبود،گفته بودم كه به زير زمين برش گردونن هنوز هم عطر تنش تو اتاق بود با میـ*ـل هوا رو تنفس مى كردم
رفتم روى تختم نشستم،حالم خوب نبود و دلم شور مى زد همش احساس مى كردم يه اتفاقى قرار بيوفته
حس عجيبى داشتم حسى كه هيچ وقت نداشتم
من هميشه با برنامه كارامو پيش مى بردم اما حالا هيچ برنامه اى نداشتم
بايد زود امير مهدى رو از اينجا دور مى كردم اما خودمم نمى دونستم چرا اين كارو نمى كنم،حوصله ى هيچيو نداشتم و هيچ ترسى هم نداشتم كه شايد گير بيوفتيم
اما آيدين ترسيده و اين يكى از عجايب هستش،آيدينى كه از هيچى هراس نداشت اما حالا...نمى دونم اين روزا همه مون حال عجيبى داريم همه مون ...
چشمم افتاد به دفتر خاطراتم،چهار سال بود بهش حتى دست هم نزده بودم اما قبلاً ها هر اتفاقى مى افتاد سريع مى نوشتمش
همه ى روزهايى كه مى خواستم دل امير رو بدست بيارم و دنبالش بودم رو توش نوشتم
رفتم سمتش و برش داشتم.دستى روش كشيدم و بازش كردم
خودكارو برداشتم و بى اختيار شروع كردم به نوشتن:
يه روزهايى تو زندگى هست كه وقتى دفتر خاطرات زندگيتو ورق مى زنى به چيزايى مى رسى كه
نمى دونى تقديرت بوده يا تقصيرت..
به آدم هايى مى رسى كه نمى دونى دردن يا همدرد...
به لحظه هايى مى رسى كه هضمش واسه دل كوچيكت سخته..
و به دردهايى مى رسى كه براى سن و سالت بزرگه
به آرزو هايى كه توهم شد...
رويا هايى كه گذشت...
به چيزهايى كه حقت بود اما شد توقع..
و زخم هايى كه با نمك روزگار آغشته شد...

***​
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    -عمو اين چه حرفيه!شما داريد چى ميگيد؟
    عمو:همين كه گفتم تو باآوردم اين پسره همه مونو تو دردسر انداختى حالا هم كه مثل پادشاه داره تو اين عمارت خوش مى گذرونه!
    -اون حالش بده عمو
    عمو كيهان:دريا با من يكى به دو نكن همين كه گفتم يا تو كار اين پسره رو تموم مى كنى يا من شنيدى؟ديگه بسه هر چى به وسيله ى اين پسره براى گروه مشكل تراشيدى
    با وحشت گفتم:دارى چى مى گى عمو..رئيس باند ققنوس منم،جانشين پدرم منم و من دستور مى دم كه كى بايد بميره و كى زنده بمونه
    عمو كه خون جلوى چشم هاشو گرفته بود فرياد زد:زر نزن دريا خودتم مى دونى من از اولم زير دست پدرت نبودم كه زير دست توى يه الف بچه باشم از اول هم مسير من و پدرت جدا بود ،درسته پدرت بعد از بابا سالار"پدر پدرم"قدرت كامل رو به دست گرفت اما منم زير دست اون نبودم
    از حرفاى عموم خيلى عصبى بودم،عموم به باديگاردهاش كه حدود پونزده نفرى بودن و اطراف خونه كشيك مى دادن اشاره كرد
    نمى دونستم مى خواد چيكار كنه ولى همين كه قدم اول رو به سمت زير زمين برداشت تا ته ماجرا رو خوندم
    به هفت هشت تا از باديگاردهام اشاره كردم بيان جلو و در حالى كه احساس ترس و يه احساس عجيب توى وجودم بود
    رو به عمو فرياد زدم:عمو به روح پدرم قسم..قسم..يه تار مو از امير مهدى كم شه حرمت فاميليمون رو زير پا مى ذارم به روح پدرم قسم
    با داد و بيداد من آيدين و چند تا از باديگاردها داخل شدن
    خون توى رگ هام منجمد شده بود از ترس مثل يه جوجه ى زير بارون مونده مى لرزيدم
    عموم با اين حرفم برگشت طرفم و مثل ببر غرش كرد:من مى خوام اين كارو بكنم،اون پسره يه لا قبا قاتل برادر و زن برادرمه،من نمى تونم از خون اونا بگذرم...و دوباره نعره زد:مى خوام ببينم كى مى تونه جلومو بگيره
    با حرفش كلتم رو از زير لباسم بيرون اوردم و رو به عمو گرفتم و فرياد كشيدم:من
    با اين حركت من باديگاردهاى عمو اسلحه هاشونو نشونه گرفتن روى باديگاردهاى من
    باديگاردهاى من هم روى باديگاردهاى عمو

    آيدين فرياد كشيد:بسه اين چه كاريه آروم باشين به جاى اينكه اسلحه به طرف هم بگيرين ،مثل قبل ها متحد باشين
    و بعد ادامه داد:دريا جان..عشق من اون اسلحه رو بيار پايين
    فرياد كشيدم:اگه قرار باشه عمو بخواد امير رو بكشه ،لحظه اى براى اين كار درنگ نمى كنم اگر....
    خواستم حرفم رو ادامه بدم كه يهو يكى از پشت دستامو گرفت و كاملاً حرفه اى به عقب برم گردوند و بدون اينكه بهم فرصت دفاع بده اسلحه رو از بين انگشتام كشيد...
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    سلام دوستان عزيز
    اين پست كمه ببخشيد
    اما پست هاى بعد طولانى تر خواهند شد
    و يه چيز ديگه چرا كسى تشكر نمى زنه:aiwan_light_blusfm:


    سرم رو برگردوندم كه آيدين رو ديدم با وحشت فرياد زدم:آيدين ولم كن..آيدين
    آيدين با تموم توانش منو گرفته بود طورى كه اصلاً نمى تونستم تكون از تكون بخورم
    عموم رفت سمت زير زمين..با تمام توانم جيغ كشيدم:جلوشو بگيرين
    كه آيدين پشت بند من نعره زد:كارى به كار كيهان خان نداشته باشين پسرا
    متاسفانه بچه ها همون قدر كه از من حرف شنوى داشتن ازآيدين هم داشتن
    ترس،اضطراب،غم،حسرت،عشق و عشق و عشق...
    همه ى اين حس ها رو هم زمان داشتم و قلبم از هميشه تند تر مى زد
    خدايا امير،اگه اون بميره ديگه دنياى من جهنمه
    نه جهنم هم نه، برزخ
    يه جايى كه نه مى رم توى جايى كه لايقمه و نه ارامش خاطر دارم
    با فكر كردن به اينكه اگه به خودم نجنبم...بعد از اين بايد توى دنيايى نفس بكشم كه امير تو اون نفس نمى كشه
    تمام توانم رو جمع كردم
    سيل اشكام رو مهار كردم و دست هاى آيدين رو از دورم به سرعت باز كردم و دويدم تو راهرو..و بعد توى زيرزمين....

    از زبان دوم شخص رمان"داناى كل"

    دريا با شك و اشك هاى روان از گونه اش كه تا روى چانه اش رسيده بود دم در ايستاده بود و با ترس و وحشت به صحنه ى مقابلش نگاه مى كرد
    عمويش كيهان اسلحه به دست رو به روى امير مهدى كه بلند شده بود،ايستاده بود
    همين كه دست كيهان روى ماشه نشست...
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    دريا با سرعتى غير قابل تصور شروع به دويدن به وسط زير زمين كرد حال حس خوبى داشت حس مى كرد دارد پرواز مى كند..غم از وجودش خانه بسته و در همين چند لحظه كوتاه احساس خوبى پيدا كرده بود،انگار رهاست از اين روزگار با اين حقه هاى كثيف و بازى هاى مرگبار..
    صداى شليك توى زير زمين پيچيد،دو بار پشت سر هم و سينه ى پر مهر دريا به امير مهدى را شكافت اما دريا حتى درد هم نداشت بعد از اين همه مدت آرام بود آرام،آرام انگار كه آتش قلبش به يكباره خاموش شده باشد
    كيهان با سر در گمى به دريا ى غرق در خون نگاه مى كرد حس مى كرد تكه اى از وجودش كنده شده
    خون از بينى و دهان دريا فواره مى زد و موهاى طلايى خوشرنگش با خون زينت داده شده بود
    هيكل ظريف و دخترانه اش به وضوح مى لرزيد و
    امير..آه چه بگويم از احساس اين مرد
    از قلب شكسته اش
    از عشق سوزانى كه به اين دختر داشت و هرگز نشد بگويد او وصله ى دريا نبود درست است كه از او رنجيده بود نه به خاطر مشكلاتى كه برايش به وجود آورده ..نه به خاطر اينكه روح پاك و لطيفش را درگير اين خشونت كرده بود وجود مهربان دريا تحمل اين همه نامهربانى و سنگ دلى را نداشت
    امير مهدى از حالت شك خارج گشت،به سمت دريا قدم برداشت آنقدر آرام كه انگار داشت كوهى را روى شانه هايش جابجا مى كرد ديگر توان نداشت توان مقابله با اين همه مشكل او هم كم نكشيده بود
    از مادرش كه به زور او را وادار به ازدواج با دختر خاله اش كرده بود
    از اين چهار سال دورى كه كمرش را شكست از سردى رفتار دريا در اولين ملاقات بعد از چهار سال جلوى پاساژ
    از همه ى اين ها به اندازه ى كافى كشيده بود وقتى به دريا رسيد انگار به يكباره فرو ريخت روى زانو پايين امد همه ى اين بهت زدگى اش يك دقيقه هم طول نكشيده بود،ناخواسته اشك هايش روان شد
    ارى امير مهدى مغرور حال براى يك دختر گريه مى كرد
    سر دريا را در اغوش گرفت و فرياد زد:نه خدايا..نه به بزرگيت قسمت مى دم نبرش
    آيدين توى درگاه در وايساده بود حس مى كرد جگرش دارد مى سوزد
    حس مى كرد سقف خانه روى دوشش سنگينى مى كند
    او هم اشك ريخت براى عشق دردانه اش..براى دخترى كه حتى يك بار هم نگاه عاشقانه اى به او نداشت حتى يك بار
    امير مهدى نعره زد:دريا
    دريا چشمان دريايى اش را گشود چشمانش انگار دريايى طوفانى بود كه وجود خاكستر شده ى امير مهدى را مى سوزاند و از تو خاكستر مى كرد
    دريا آرام با صدايى كه به شدت ضعيف بود گفت:ا..ام..امير...جا..جان
    امير با غم و اندوه ناليد:جان امير چرا اومدى جلو چرا گذاشتى اين طورى بسوزم مى خواى تاوان بى مهرى مو ازم بگيرى نرو دريا..نرو من دوست دارم خيلى زياد نذار يه تيكه از وجودم رو از دست بدم اگه دوسم دارى نرو..نرو دريا
    دريا چشمانش برق مى زد امير مهدى اين برق را دوست نداشت چشمان كم سوى دريا برق زندگى اى نو مى داد آرى زندگى نو
    امير آرام ناليد:هنوز دوسم دارى؟
    دريا آرام و با لبخند و با چشم هايى كه از درد سو سو مى زد گفت :منتظرت..مى مونم..زود بيا..تا..ابديت دوست دارم..امير..
    چشم هايش بسته شد..آرى دريا جان به جان آفرين تسليم گفت ولى درست در لحظه ى آخر اشهدشو خوند
    امير مهدى هنوز ناباور خيره به روبرويش بود
    به دريايى كه حالا ديگر وجود نداشت به آن فرشته ى زمينى
    با تمام وجودش فرياد كشيد نه در حد فرياد نبود
    زيرا گلويش پاره شد مزه ى تلخ خون را مى فهميد
    گفت:دريا ى من در آغـ*ـوش مرگ آرام گرفتى ديگر نه گريه كن و نه اشك بريز و نه آه و ناله كن درياى مرگ اسم حقيقى توست
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    گريه امانش را نمى داد غم دنيا در قلبش بود و جمله اى اكو وار در مغزش مى پيچيد:چرا نيش مى زنى ملكه عذاب من چرا غرورم رو مى شكنى سلطان قلب من..تا ابديت دوستت دارم..اميرم...اميرم..عشقم..بابا يه نظر حلاله سيد..تمام حرف هاى دريا توى گوشش زنگ مى زد و او مثل ديوانه ها فرياد مى كشيد و زجه مى زد و سر و صورت دريا را غرق بـ..وسـ..ـه مى كرد
    گـ ـناه هه گـ ـناه،ديگر چيزى برايش مهم نبود
    هيچ چيزى و مثل ديوانه ها فقط مى بوسيد و اشك مى ريخت صورت غرق خون عشقش را
    وقتى دريا نباشد نه دنيا را مى خواست و نه بهشت،كه به فكر گـ ـناه نكردن باشد
    با صداى شليك به عقب برگشت،آيدين غرق در خون با تيرى كه به نزديكى قلبش خورده بود روى زمين افتاد و در ميان هق هق گريه اش ناليد:عشق اين كلمه مقدس دنيامو گرفت ،يه عشق يه طرفه
    كاس مى شد خدايا،كاش مى شد براى يك روز پيشم داشتمش تا اين قدر با حسرت از دنيا نرم عشقم تا ابديت دوستت دارم حتى اگر دلت پيش ديگرى باشد
    همه مبهوت بودند از اتفاقاتى كه توى اين يك ساعت افتاده بود و آيدينى كه چشم بر روى اين دنيايى كه هرگز به او وفا نكرد بست،بست و براى هميشه در خاطره ها ماند
    امير مهدى جنون آميز فقط زار مى زد و بقيه از جمله كيهان مات و با چشمهاى به روبرو زل زده بودند كه..كه صداى آژير ماشين پليس اطراف را پر كرد
    اما كسى توان نداشت كه قدم از قدم بردارد دريا براى همه عزيز بود
    اين يك عشق ممنوعه بود همان عشقى كه طهورا"مادر دريا" به اون اشاره كرده بود
    همانى كه هم زندگى طهورا را گرفت و هم دريا
    طهورا هم عاشق بود عاشق پدر امير.. آرى..اما او هم نتوانست به عشقش برسد..شايد اين عشق ناكام قسمت اين خانواده بوده اما در هر حال ورق به ورق زندگى بدون مكث و درنگ مى گذرد بدون اينكه از خود بپرسد به كجا چنين شتابان..اى درياى مرگ.

    پايان

    رمان دوممون:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    S*zahra_zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/03
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    733
    امتیاز
    288
    سن
    25
    محل سکونت
    ارومیه
    عالی بود خسته نباشی....
    آخرش واقعا فوق العاده بود و احساسی:aiwan_light_girl_cray2:
    با امید پیشرفتی روزافزون:aiwan_light_heart:
    :aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum:
     

    Unidentified

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/17
    ارسالی ها
    848
    امتیاز واکنش
    7,688
    امتیاز
    561
    سن
    23
    محل سکونت
    اتوپیـــا
    خسته نباشید​
    cbo9_edtn_144619095596511.jpg
     

    Reza^^^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/07/01
    ارسالی ها
    420
    امتیاز واکنش
    4,107
    امتیاز
    571
    با سلام و خسته نباشید
    رمان شما در سایت اصلی قرار گرفت
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا