کامل شده رمان دریای مرگ|darya و niazکاربران نگاه دانلود

نطر شما در مورد رمان درياى مرگ؟

  • عالى

    رای: 3 60.0%
  • خوب

    رای: 2 40.0%
  • افتضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است.

darya shahidi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/30
ارسالی ها
114
امتیاز واکنش
1,816
امتیاز
336
محل سکونت
كردستان
با لکنت گفتم:ت تو،تو ازد ،ازدواج کردی؟

امیر مهدی ابروهاش از تعجب بالا رفت و متعجب گفت:چه ربطی داره؟

فریاد هه فریاد واسه یه لحظه ام بود ناخواسته با دادو فریاد و صدایی ماورای صوت طبیعی گفتم:فقط سوال من رو جواب بده!شیرفهم شد؟

امیر پوزخند تلخی زد و گفت:خوش ندارم جواب بدم

با داد گفتم:جواب منو بده وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!این حلقه چیه تو دستت؟هان تو ازدواج کردی؟آره؟زن داری؟

امیر که دیگه دهنش از تعجب باز مونده بود با داد گفت:آره آره من نامزد دارم ،زن دارم اصلاً به تو چه؟ حیف این اسم که روی تو من دختری رو می شناختم که لیاقت این اسم رو داشت و هم اسم تو بود اما تو این اسم رو نجـ*ـس کردی باید به تو گفت رودخونه ی گنداب تو لایق این اسم نیستی!

نمی دونستم چی بگم از یه طرف صدق این که نامزد داره؟از طرف دیگه اینکه از همین من هم تعریف و تمجید کرد و هم بی احترامی کرد و هم احترام گذاشت خواستم پارچه رو کنار بزنم و دستم به طرف صورتش رفت که توی نیمه ی راه متوقف شد و رو بهش با صدایی خش دار و پر از غم یه غم پنهانی گفتم:تلافی شو سرت در میارم جناب سرگرد منتظرم باش

***

تو پارک نشسته بودم بهش نگاه کردم،یه دختر چادری با چشم هايى سیاه و پوستی سفید و لبایی خوش فرم دختر خوشگلى بود چهره اش ناراحت بود حتماً نگران امیر مهدی بود هه وقتی به این فکر می کنم که این دختر نامزد امیر مهدى عشتش خشم تو همه ی وجودم شعله می کشه و تموم سلول هام نفرتو حس می کنن و فقط یه آرزو برا می مونه که از میان برش دارم



بهش نزدیک شدم و گفتم:سلام

بهم نگاه کرد و با خوش رویی گفت:سلام

-ببخشید می دونید محله ی.....کجاست؟

-بله از همین خیابون مستقیم برید،بعد بپیچید سمت چپ..

-اگه زحمت نیست می تونید باهام بیاید چون من اهل تهران نیستم و اینجا هارو بلد نیستم

یکم تردید کرد و گفت:آخه من

-لطفاً

اونم بلاخره تسلیم شد و گفت:باشه

لبخندی از سر رضایت زدم و به سمت ماشین به راه افتادیم،سوار ماشین شدیم دختر خون گرمی بود اما من فقط به نقشه ی شیطانیم فکر می کردم تا اواسط راهو درست رفتم ولی سر دو راهی پیچیدم سمت راست که گفت:از اینجا نه،اشتباه اومدید.

اما من هیچی نمی گفتم و سکوت کرده بودم گفت:خانم نگه دارید کجا می رید خانم.

_خفه حرف نباشه

با ترس وداد گفت:تو کی هستی ولم کن

-نترس می برمت یه جای خوب پیش امیر مهدی جونت

با این حرفم چشاش از تعجب گرد شد و گفت:چ چی؟

جوابشو ندادم و در هارو قفل کردم اما اون تو تموم راه فقط داد می کشید که مجبور شدم دهنشو ببندم و بعد از دو ساعت رسیدیم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    سلام عزیزان..خیلی ممنونم از اونایی که تشکر می زنن و انگیزه می دن
    اما یه چیزی که خیلی ناراحتم کرده اینه که تشکرا خیلی کم شده

    ..من با ذوق میام پست می ذارم اما فقط دوتا تشکر می خوره o_O
    واقعا انگیزمو نو از دست می دیم
    خواهشا اگه میاین می خونین یه تشکرم بزنید و ما رو خوشحال کنید.:aiwan_light_blush:





    دستاشو گرفتم و با خشونت همراه خودم می کشیدمش جلوی در اتاقی که امیر اونجا بود ایستادم یه نفس عمیق کشیدم و در اتاقو باز کردم و هلش دادم تو و خودم هم رفتم تو اتاق و در رو
    بستم نامزد امیر مهدی که حالا دهنشو باز کرده بودم با دیدن امیر مهدی با تعجب و ناراحتی گفت: امیر مهدی!

    امیر مهدی با شنیدن صداش سرشو بلند کرد و گفت:سارا تویی؟!

    نامزد امیر که حالا فهمیدم اسمش ساراست گفت:امیر مهدی اینجا چه خبره این چه سر و وضعیه که داری؟این دختر از جون ما چی میخواد؟

    به جای امیر مهدی من به حرف اومدم و با مسخرگی گفتم:دونه، دونه سوالا تو بپرس عزیزم ولی نگران نباش به زودی به جواب همه ی سوالات می رسی

    بعد رفتم نزدیکش وبا تحکم گفتم:بشین.

    اين قدر ترسیده بود که نتونست مخالفتی بکنه و نشست رو به امیر مهدی گفتم:حالا دیگه حوصله ت هم سر نمی ره نامزدت اینجاست.

    امیر مهدی با عصبانیت گفت:اونو ول کن،چی کار به اون داری...موندن اون اینجا چه فایده ای برات داره؟

    -از قضا از اون می شه خیلی استفاده ها کرد

    و بعد از گفتن این حرفم قهقهه ای سر دادم که امیر با داد گفت:مواظب حرف زدنت باش..اینی که اینجاست نامزدمه

    سارا تو تموم این مدت با بهت به ما خیره شده بود معلوم بود که خیلی ترسیده اما برام مهم نبود فقط این حرف امیر مهدی خیلی عصبانیم کرد و منم مثه خودش با داد گفتم:مثه اینکه نامزدتو خیلی دوس داری که اینجوری ازش دفاع می کنی ولی یه چیزیو بدون جناب سرگرد هر چی تو بیشتر ازش دفاع کنی براتون بد می شه به هرحال سارا دختر خوشگل
    و نازیه و احسان هم خیلی ازش خوشش اومده جناب سرگرد نظرت چیه احسان کمی حال کنه و سرحال بشه؟

    امیر مهدی صورتش کبود کبود بود و با عصبانیتی غیر قابل باور گفت:تو دیگه چه جور انسانی هستی که به هم جنس ها تم رحم نمی کنی حالم ازت بهم می خوری ولی به خداوندی خدا قسم می خورم اگه یه تار مو از سر سارا کم شه دمار از روزگارت در میارم!

    با اینکه از احساس امیر نسبت به سارا ناراحت بودم اما قهقهه ای سر دادم و در میون خنده گفتم:این جورى می خوای دمار از روزگار من در بیاری نچ تو نمی تونی هیچ کاری بکنی جناب سرگرد هیچ کاری!

    لحظه ی آخر به چهره ی سارا نگاه کردم که اشک صورتشو پوشونده بود اما بی اهمیت بهش از اتاق رفتم بیرون و رو به احسان گفتم:چشم هاى امیر مهدی رو باز کن و اون دختر هم مال خودت.

    احسان لبخندی زد و گفت:چشم خانم

    و سریع به اتاق رفت و درو بست
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    سلام دوستان عزيز و همراهان گرامى

    عكس شخصيت ها ى رمان درياى مرگ رو روى اواتارم قرار دادم.مى تونيد بريد اونجا و ببينيدشون

    عكس دختر بالايى:دريا
    پسر سمت راست:امير مهدى
    پسر سمت چپ:آيدين
     

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    منم از پله ها بالا رفتم تا از طريق دوربين مدار بسته بهشون نگاه كنم دل خوشيم فقط به اين بود كه شايد احساس امير مهدى نسبت به سارا فقط احساس مسئوليت باشه..چون من اصلا دوس ندارم به جز اين چيز ديگه اى باشه

    رفتم توى اتاقم و پاى لپ تاپم نشستم و بهشون نگاه مى كردم امير مهدى چشم هاش باز بود و با زجر به سارا نگاه مى كرد و عربده مى كشيد كه دست از سرش بردارند،اما نمى تونست هيچ كارى بكنه چون دست و پاهاشو بسته بودم احسان هم به جون سارا افتاده بود و سارا هم فقط گريه مى كرد و جيغ مى زد سارا در مقابل هيكل احسان هيچى به حساب نمى اومد تو دست هاى بزرگ احسان گير افتاده بود

    دلم براى سارا هم مى سوخت اما مطمئن هم بودم براى امير مهدى اين كارى كه احسان با سارا مى كنه از هر زجر دادنى بدتره خصوصاً اين كه به خاطر خودش اين بلا داره سر سارا مياد لباس هاى سارا تقريباً پاره شده بود وقتى به سارا نگاه مى كردم دلم براش كباب مى شد يه حسى تو قلبم بهم مى گفت نذار احسان بى آبروش كنه

    با داد گفتم:چرا نذارم چرا؟امير زندگى منو نابود كرد بايد تقاصشم پس بده
    دوباره حس توى قلبم گفت:اما سارا هيچ گناهى نكرده
    -اره اون هيچ گناهى نكرده اما امير كه گناهكاره پس نامزدش هم باهاش مى سوزه
    – –تو اينقدر بد نيستى دريا تو هنوز هم احساس دارى
    -نه من هيچ احساسى ندارم ندارم ندارم
    حس توى قلبم با صداى اهسته اى گفت:اگه نداشتى پس امير مهدى رو فراموش مى كردى
    و ساكت شد ساكت ساكت

    منم ساكت شدم و فكر كردم نه من هيچ احساسى ندارم من همون وقتى كه فهميدم مسبب تموم درد هام امير كسى كه مى خواستم نابودش كنم عشق خودمه
    بى احساس شدم ،سنگ شدم اگه احساس داشتم اين همه ادمو نمى كشتم و تبديل به يه قاتل نمى شدم اما امير مهدى تموم فرضيه هاى منو خراب مى كنه عشق من به اون اونقدر عميقه كه با هيچ چيزى از بين نمى ره

    دوباره به لپ تاپم نگاه كردم سارا اينقدر دست و پا زده بود و جيغ كشيده بود كه ديگه توانى براش نمونده بود نمى دونم چرا نمى تونستم بى خيال بشم يه نگاه ديگه بهشون كردم و گفتم:مى بينى چه بلايى سرم اوردى امير؟فقط ديوونه نشده بودم كه اونم شدم و با خودم حرف مى زنم و يه اه عميق كشيدم و بلند شدم و به طرف زير زمين رفتم
    در رو با شدت باز كردم كه احسان بهم نگاه كرد و گفت:دريا خانوم شما
    -ولش كن احسان برو بيرون
    احسان نتونست هيچ مخالفتى بكنه و با ناراحتى رفت بيرون مى شد عصبانيت رو تو چشم هاش ديد با حرف هاى من و احسان سر سارا و امير به سمت من برگشت ديگه امير مهدى منو مى ديد و مى تونستم تشخيص بدم كه چقدر تعجب كرده احسان رفت بيرون و در رو بست امير مهدى ناباور نگام كرد و با لكنت گفت:ت تو،اين ،اينجا چى كار مى مى كنى؟
    -يعنى چى اينجا خونه ى منه!
    امير مهدى:يعنى تو
    ديگه وقتش رسيده بود بايد همه چيز رو مى شد
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    سلام دوستان
    همونطور كه گفتم خيلى ممنون از اونايى كه به ما انگيزه مى دن
    اما واقعاً ناراحت مى شم وقتى مى بينم فقط يكى دو تا تشكر زده مى شه اگه ميايد مى خونيد اون كليد تشكرم بزنين بخدا كار سختى نيست
    مى خواستم ديگه رمانو نذارم اما گفتم نه اشكالى نداره اين رمانو تمومش مى كنم
    پس لطفاً كارى كنيد كه از تصميمم خوشحال شم و پشيمون نشم.



    با صدايى گرفته رو بهش گفتم:آره من...دريا آربين...دختر شهاب آربين...كسى كه بارها باهاش رو در رو شده بودى اما نمى دونستى من همون كسيم كه همه ازش مى ترسن،با اومدن اسمش صدا ها تو گلو خفه مى شه...اره من دريا آربين كسى كه عاشق تو شد....كسى كه درگير يه عشق سوزان شد...يه عشق ممنوعه...عشقى كه زندگيم رو تباه كرد...

    با اينكه مى دونستم عشقم به تو يه اشتباهه...اما من ازت دست بر نمى داشتم...تا اينكه فهميدم تو...مى دونى چيه تو قاتلى،آره...قاتل سه نفر...پدرم ،مادرم و......من!....تو منو كشتى،ببين...ببين،اين دريايى كه الان مى بينى با اون دريايى كه عاشق دل خسته ات
    بود چقدر فرق داره...تو اون دريا رو كشتى و يه درياى ديگه رو به وجود آوردى...يه دريايى كه شيطان صفته...يه هيولا...كسى كه با ديدن خون دلش ضعف مى كرد...حالا به راحتى آب خوردن آدم مى كشه..واقعاً من و اون درياى قبلى چقدر فرق داريم!هان امير مهدى؟

    بدون اينكه مهلت حرف زدن بهش بدم با صدايى كه از شدت ناراحتى و عصبانيت مى لرزيد ادامه دادم:من اين چهار سال زحمت كشيدم تا به اينى كه الان هستم برسم...تا بتونم ازت انتقام بگيرم تا زجرت بدم...اما خودم بيشتر زجر مى كشم...چون...چون من ديوونه هنوزم دوست دارم...ولى دلم رو زير پام گذاشتم و به قولى كه به پدر و مادرم دادم عمل كردم و تقريباً تونستم ازت انتقام بگيرم...با اينكه پليس ها در به در دنبالت مى گردن اما تا من نخوام نمى تونن پيدات كنن...من اگه بخوام مى تونم همين الان دخلتو بيارم و كسى هم متوجه نشه...اما،نه نمى تونم.
    تو تموم اين مدت امير فقط با چشم هاى متعجب نگا هم مى كرد...انگار قدرت تكلمش رو از دست داده بود...چون هيچ حرفى نمى زد...سارا هم فقط گريه مى كرد...
    ديگه نايستاده ام از زير زمين اومدم بيرون و به سمت اتاقم رفتم و از دوربين مدار بسته بهشون زل زدم...سارا با گريه به سمت امير مهدى رفت...امير مهدى هنوز ناباور به يه نقطه زل زده بود...سارا كنار امير روى زانو نشست و سرشو روى پاهاش گذاشت و دست هاش رو دور كمرش حلقه كرد...از حرص دندون قروچه اى كردم...دختره ى بقچه پيح...دهاتى...نگاهم رو از مانيتور گرفتم و نفس عميقى كشيدم تا آروم شم ولى فايده اى نداشت...بلند شدم و سيم هاى مانيتور رو كندم و از پنجره ى باز پرتش كردم پايين...صداش كه تو سرم پيچيد اعصابمو بيشتر متشنج كرد...گلدون كريستال گوشه ى اتاق رو برداشتم و انداختم زمين كه تيكه پاره شد..در وحشيانه باز شد و چهره ى آيدين نفس نفس زنان توى چهار چوب در ظاهر شد...به سمتم اومد و با قدرت دست هام رو گرفت...مغزم اين قدر قاطى بود كه اصلاً نمى تونستم به چيزى فكر كنم...به اينكه آيدين كى از ماموريت برگشت..ماموريت چطور بود و...در خلاء كامل بودم..
    صداى آيدين به گوشم رسيد:آروم باش...آروم باش دريا جان
    وقتى ديد من باز پرخاشگرى مى كنم داد كشيد:دريا...آروم باش دختر
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    سعى كردم به خودم مسلط باشم...ولى اين فضا خيلى متشنج بود،تصميم گرفتم برم بيرون...رو به آيدين گفتم:من مى رم بيرون تو هم بيا و در رابـ ـطه با ماموريت توضيحات لازمو بده...
    آيدين با لبخند:باشه عزيزم
    لباس پوشيدم و با هم رفتيم پايين توى راهرو به احسان اشاره كردم اومد سمتم و گفت:بله خانوم

    يه ذره به هيكل ورزشكارى و هركوليش نگاه كردم و سرد گفتم:حواست به اون دو تا باشه..چشم ازشون بر نمى دارى مفهومه؟
    احسان:بله خانوم
    با انگشت دوم و سومم به چشمام اشاره كردم و گفتم:چشم ازشون بردارى
    بعد به چشم هاى اون اشاره كردم
    -چشم هاتو از كاسه در ميارم..اوكى؟
    احسان جدى گفت:خيالتون راحت خانوم
    نگاه حسرت بارى به در زيرزمين انداختم و همراه آيدين خارج شديم
    ***​
    داخل عمارت شدم...احسان با دو خودشو بهم رسوند...يه لحظه ترس توى دلم نشست
    احسان با هول و ولا گفت:خانوم...خا..نوم
    من با استرس:چى شده احسان... چى شده؟
    احسان با ترس:خانوم به خدا من چهار چشمى مواظبشون بودم...
    همين كه اين حرفو زد يقه شو گرفتم تو دستم و پريدم توى حرفش:نكنه فرار كردن..ها...آره احمق
    احسان با پته پته:خانوم به قرآن...
    باز پريدم وسط حرفش:برو سر اصل مطلب احسان...طفره نرو...مى زنم لهت مى كنم ها...
    احسان:خانوم دختره در رفت
    داد كشيد:يعنى چى؟
    احسان:گفته بودين عصرى براشون غذا ببرم...وقتى رفتم داخل ديدم اتاق خالى بود...از قراره معلوم...نيك انديش پريده روى پنجره..طول پنجره2/5 سانته اصلاً نمى تونم باور كنم چطورى رفته اونجا ..ولى از پنجره خالى همه چى مشخص بود...زود نيرو هارو جمع كردم و رفتيم باغ پشتى،مى خواستن از روى رادارهاى ديوار جنوبى برن تو كوچه...كه شليك هوايى كردم و گفتم وايسين ولى اونا با دو به حركتشون ادامه دادن اين شد كه به پاى پسره شليك كردم<با من من اضافه كرد>..ولى تو لحظه ى آخر دختره رو فرارى داد...بچه ها رفتن دنبالش ولى انگار آب شده رفته تو زمين...بچه ها پيگير هستن...نگران پسره هم نباشين دادم بچه ها حسابى از خجالتش در بيان..
    من كه از اون تيكه اى كه گفت به امير شليك كردن تو بهت بودم با حرف اخرش به خودم اومدم...با تمام توانم زدم تو صورتش و بلند و با ترس جيغ كشيدم:مگه نگفتم يه تار مو از سرش كم شه حسابت با اكرام الكاتبينه،به چه حقى بهش شليك كردى عوضى...به خداوندى خدا امير چيزيش بشه مى كشمت...آشغال بى مصرف...
    وهجوم بردم طرف در زير زمين كه صداى پا شنيدم برگشتم ديدم آيدينه ،رو بهش گفتم:تو كجا..مى خوام خودم برم...نيافت دنبالم...
    و با ترس و غم و پشيمونى درو باز كردم..كه يه لحظه سكته ناقص رو زدم...اشك هام ريختن پايين و جيغ كشيدم:امير
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    امير روى زمين افتاده بود...غرق خون بود..سرم گيج رفت،از شدت غمى كه توى وجودم رخنه كرد..دويدم طرفش و كنارش زانو زدم،مثه ابر بهار اشك مى ريختم،گفتم:امير...امير مهدى ترو خدا چشاتو باز كن..بذار چشاى خوشرنگتو ببينم،اميرم..امير
    با جيغ آخرم چشم هاش نيمه باز شد..خدايا شكر زير لبى گفتم و با درد و رنج ادامه دادم:دردت به جونم...وجودم..عمرم.."زار زدم":الان به دكتر زنگ مى زنم
    گوشيمو در آوردم و با هول و ولا توى ليستم شماره ى دكتر نظرى رو جستجو زدم...همين كه پيداش كردم وصل تماس رو زدم و گوشى رو به گوشم چسپوندم:بله دريا جان
    -سلام عمو كيان(از فاميلاى مامانم)
    عمو كيان:سلام دخترم
    با بغض ناليدم:عمو همين الان خودتو برسون اينجا..جون يه آدم در خطره،تير خورده
    عمو هم كه معلوم بود دستپاچه شده گفت:باشه دريا جان همين الان ميام
    -عمو زود بيا ترو خدا
    عمو كيان:باشه عمو جان
    ديگه قطع كردم و منتظر خداحافظى نشدم
    به سمت امير برگشتم كه ناله ى ارومى كرد..انگار من داشتم درد مى كشيدم و صدام ناخواسته ناله وار بود:الهى من بميرم...الهى من بميرم كه ترو دست اين عوضى ها سپردم..
    كنارش نشستم و سرش رو روى پام گذاشتم و اشك مى ريختم
    چند دقيقه توى همون حالت بودم كه در يك ضرب باز شد...دكتر"عمو كيان"وارد شد...سريع منى كه كاملاً مبهوت بودم رو كنار زد و به محافظ ها دستور داد كه امير رو بلند كنن...منم مثل ادم اهنى فقط دنبالشون بودم و كاملاً شكه..امير از شدت درد بيهوش شده بود...دكتر با سرعت رفت داخل يكى از اتاق ها منم پشت بندش ...اشك هام هنوز جارى بود...دكتر دست به كار شد،با خودش وسايل آورده بود..توى همه مدت من مثل آدم هاى مسخ شده به امير مهدى زل زده بودم...دكتر بعد از زدن داروى بيهوشى براى اطمينان كه نكنه امير وسط عمل بهوش بياد...شروع به درآوردن تير توى پاش كرد،خدارو شكر خون ريزى نداشت...البته توى زير زمين به اندازه ى كافى خون از دست داده بود...بعد از شست و شو و ضدعفونى كردن زخم و بخيه كردنش...بقيه ى زخم ها رو روى بدنش هم ضد عفونى كرد و برگشت طرف من و رو به من كه هنوزم سيل اشك هام به راه بود گفت:دريا جان اصلاً مشكل جدى نيست خدارو شكر،فقط يكى دو روز هواشو شخصاً خودت داشته باش كه هر چه زود تر خوب شه..در ضمن تبشو مدام كنترل كن،كه نكنه از تب بالا تشنج كنه...
    خدايا شكرت..شكرت كه حال امير خوبه..از اينكه حالش خوب بود توى پوست خودم نمى گنجيدم...اما از طرفى قلبم جريحه دار بود چون بانى اين اتفاق من بودم...

    عزيزان تازه نظر سنجى رو گذاشتم،توش شركت كنيد. :campe45on2:
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    چند ساعت از رفتن دكتر مى گذشت و من هنوز مات بودم كه كم كم به خودم اومدم...رفتم سمت تخت...لبه ى تخت نشستم و به صورت جذابش كه حتى زير اون همه كبودى هم چيزى ازش كم نشده بود زل زدم...دستم رو نوازش وار روى صورتش كشيدم...باز هم آه كشيدم..و آه و آه ...كم كم چشم هاى امير لرزيد و آروم باز شد، چشم هاى خمـار و نيمه بازش رو به صورتم دوخت...به اتاق نگاهى انداخت..بعد از عمل گفته بودم بيارنش داخل اتاق خودم و لباس هاش رو رو هم عوض كنن...به اتاق بزرگ و دل بازم نگاه كرد و بعد دوباره به من خيره شد...آروم چيزى گفت كه نشنيدم،سرمو نزديك تر بردم و گفتم:جونم عزيزم نشنيدم...
    لب هاى خشكش رو از هم باز كرد و گفت:آب..
    و بعد مثل هميشه نگاهشو زير انداخت
    رو بهش گفتم:باشه عزيزم...نگفتى حالت چطوره بهترى؟
    فقط پوزخند زد و هيچى نگفت كه منم به روى خودم نياوردم و كيميا(خدمتكار)رو كه هميشه پشت در بود صدا زدم و گفتم:داروهايى كه دكتر براى امير تجويز كرده رو با يه ليوان آبو يه ظرف سوپ بياره...و يه تشت آب ولرم تا تبش رو پايين بيارم... همين كه برگشت گفتم وسايل رو روى پا تختى بذاره و خودش بره بيرون...
    وقتى رفت به امير نزديك شدم و رو بهش گفتم:اول بايد سوپ رو بخورى بعد آب و دارو ها...
    چيزى نگفت كه لبه ى تخت نشستم و كاسه سوپ رو برداشتم قاشق رو با لبخندى از سر عشق بردم سمت دهنش..آروم گفتم:آ كن ..عزيزم
    وقتى نگاه متعجب و ناباورشو ديدم خواستم به زور قاشق رو بذارم تو دهنش كه سرشو به راست چرخوند،با اخم گفتم:امير مهدى الان وقت اخم و تخم و مُلا بازى نيست..حالت خوب نيست بايد غذاتم بخورى خودتم كه نمى تونى...پس لجبازى نكن..
    بعد بدون اينكه فرصت مخالفت بهش بدم قاشق رو تو دهنش خالى كردم اونم خوردش..اخم هاش رو كشيد تو هم و سرشو انداخت پايين..ديگه تا قاشق آخر سرشو بالا نياورد..ولى من وقتى بهش غذا مى دادم نگاه مملو از عشق و شور وشوقم رو حتى يه لحظه هم ازش نگرفتم..و آه كه چه دردى داشت...اينكه عشقت سنگينى نگاه خيرتو حس كنه و براش مهم نباشه...سعى كردم به روم نيارم...پس از اتمام غذا با دستمال كاغذى دور لبش رو رو پاك كردم و با لبخند پر از احساسى دستم رو روى پيشونيش گذاشتم و نگران گفتم :تبت هنوز بالاس...
    تشت رو روى تخت گذاشتم و شلوارشو تا زانو بالا بردم..امير كه نمى تونست حركتى بكنه با صداى ضعيف ولى عصبانى گفت:چيكار مى كنى..
    -مى خوام پاشو يه ت بدم..عزيز دل..
    امير چشم هاش از تعجب گشاد شد...قيافش خنده دار شده بود با اينكه خنده م گرفته بود ولى به روم نياوردم و پاهاشو داخل آب گذاشتم...پارچه ى خيس هم روى پيشونيش...و زود به زود از زانو خيسش مى كردم و باز روى پيشونيش مى ذاشتم...از همه ى كارهام نگرانى و دستپاچگى م مشخص بود و تو تموم مدت سنگينى نگاه امير مهدى رو حس مى كردم..قرص و ليوان آبش رو هم به خوردش دادم و با همون ناراحتى و نگرانى باز به پاشو يه ش مشغول شدم..از امير مهدى كه من مى شناختم ساكت بودن تو اين جور مواقع يه امر محال بود...و سكوت و نگاهش كه گاهى روم خيره مى شد به دور از انتظار بود.
    ***
    عزيزان تو نظر سنجى شركت كنيد.:aiwan_lightff_blum:
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    با يه سينى صبحونه كامل داشتم مى رفتم سمت اتاق..كه بدم به امير..يهو آيدين از راهرو سمت چپ اومد سمتم..با اخم بهم زل زد و بى مقدمه گفت: تو چرا اين قدر براى اين پسره ى بوزينه نگرانى..سر و تهت رو بگيرن ميرى پيشش...همش مثل مرغ سركنده براش بالا و پايين مى پرى و اين ور و اون ور مى كنى؟تو چته دريا؟
    سعى كردم ناراحتش نكنم...دركش مى كردم خب..آروم گفتم:آيدين جان..خب نگرانشم..مى گى چى كار كنم...
    آيدين غمگين گفت:پس هنوز هم فراموشش نكردى؟
    براى اينكه ناراحت نشه گفتم:نه..ولى بهم حق بده...بعضى از خاطره ها براى هميشه زنده مى مونن..تو ياد و قلبت
    آيدين آروم گفت:اره حق با توئه..در ضمن من ازت ممنونم كه حقيقتو بهم گفتى اگه اون روز كه ازت پرسيدم...يه جورى به امير مهدى نگاه مى كنى چيزى بينتونه...اگه بهم دروغ مى گفتى..در حقم ظلم مى كردى اما همين كه بهم گفتى خودش يه دنيا ارزش داره براى من..يه دنيا...دريا...مرسى ازت...
    بعد با سرعت ازم دور شد.
    دلم براى آيدين مى سوخت..اون منو خيلى دوس داشت اما من هنوزم امير مهدى رو عاشقانه دوست داشتم...سعى كردم اين أفكار رو پس بزنم و با لبى خندون وارد اتاق شدم...
    امير مهدى روى تخت دراز كشيده بود و به سقف خيره شده بود...با صداى بلند و رسايى گفتم:صبح بخير
    امير مهدى با صدام نگاهش رو از سقف گرفت و جوابمو داد...رفتم نزديكش و گفتم:امروز حالت چطوره؟
    امير مهدى:خوبم
    -خب خوبه
    امير مهدى يكم نگاهم كرد و بعد سرشو انداخت پايين و بى مقدمه گفت:تو كه خودت مى خواستى اين بلا رو سرم بيارن..حالا چرا اين قدر ازم مراقبت مى كنى؟رفتارت ضد و نقيضه
    خيلى ناراحت شدم يعنى اون فكر مى كرد من مى خواستم همچين بلايى سرش بيارن براى همين با خشونت جواب دادم:واقعاً فكر مى كنى من گفتم اين بلا رو سرت بيارن..نخير آقا ...من خونه نبودم وقتى برگشتم ديدم همچين اتفاقى افتاده!
    امير مهدى با تمسخر: آهان ...پس ناراحتم نيستى كه سارا رو فرارى دادم؟
    -نه اون يه موجود اضافى بود...كار اشتباهى انجام دادم آوردمش اينجا...چون فقط اعصابمو خرد مى كرد..اما خب يه مشكلاتى هم برام به وجود اورده كه بايد سريع حلشون كنم
    امير مهدى با عصبانيت:درست حرف بزن اون نامزدمه...بعدش تو ازم چى مى خواى..اگه مى خواى انتقام بگيرى پس چرا نمى گيرى ...چرا منو نمى كشى..هان؟
    خودم هم نمى دونستم كه چى مى خوام نه مى تونستم ولش كنم نه بكشمش..واقعاً نمى دونستم..براى همين جوابشو ندادم و به جاش گفتم:صبحونتو بخور..من مى رم بيرون
    و بدون حرف ديگه اى از اتاق رفتم بيرون و افكار منفى رو پس زدم و ذهنم پر كشيد به اون روز كه فهميد با آيدين نامزدى نكردم..و من چقدر خوش حال شدم كه با حالت حرص گفت :نامزدتون ناراحت نمى شه ازم مراقبت مى كنين و پيشمين؟
    واقعاً برام خوشايند بود احساس مى كردم كه از نامزدى دروغين من ناراحت بود اما هنوز رفتارش برام گنگه..بعضى وقت ها حس مى كنم كه اونم نسبت به من بى احساس نيست اما بعضى وقت ها هم مى گم اگه منو دوست داشت چرا با سارا نامزدى كرده؟
    سر در نمى آوردم ...سرى تكون دادم و دست از فكر كردن كشيدم و راهمو به سمت پله ها كج كردم.
    ***​
    دوستان هم تشكر كم شده هم تو نظر سنجى شركت نمى كنيد اين چه وضعشه كسايى كه تشكرم مى زنن تو نظر سنجى شركت نمى كنن گرچه انقدر زيادم نيستن كسايى كه تشكر مى كنن لطفا هم تشكر هم نظر سنجى. به خدا اعصابم خرد شده..
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    به خودم تو آيينه ى اتاقم نگاه كردم...يه لحظه از ديدن خودم جا خوردم،خيلى تغيير كرده بودم،چشم هاى ابى م رو ارايشگر مخصوصم برام لنز سبز گذاشته بود،موهامو فر كرده بود كه خيلى طبيعى بود انگار موهاى خودم همينطورى بودند،پوستم رو برنزه كرده بود و لب هام رو قلوه اى تر كرده بود در كل خوشگل تر شده بودم حتى از خود واقعيم خوشگل تر...راضى از خودم رومو كردم سمت آرايشگر و گفتم:كارت خوب بود..آفرين،پولو مى ريزم به حسابت،الانم مى تونى برى..
    آرايشگر با اين حرف من وسايلشو جمع كرد و رفت بيرون..لباس هاى مخصوص رو پوشيده بودم..رفتم سمت چادرم،بهش نگاه كردم و پوزخندى زدم،برش داشتم و سرش كردم و از اتاق رفتم بيرون..آيدين جلوى در ايستاده بود كه با ديدنم با خنده و صداى بلندى گفت:اوه ماى گاد...چه شدى دريا..مثه عروسك شدى،عالى..دستت طلا خانوم آرايشگر ..
    -اگه مى دونستم اين قدر از اون دختر خوشت مياد براى يه شب مى دادم بهت
    آيدين با خنده:من غلط بكنم از كسى غير تو خوشم بياد
    -اوهوم كار خوبى مى كنى حالا هم ديره بايد بريم منتظرمن
    آيدين با اين حرفم قهقهه ى بلندى سر داد و گفت:بريم
    رفتم سوار ماشين آيدين شدم و راه افتاديم..
    نزديك كه شديم گفتم:آيدين همين جا وايسا
    آيدين:اينجا؟هنوز كه يكمى مونده
    -نمى خواى كه منو دقيق جلو شؤم پياده كنى
    آيدين:اهان راست مى گى..باشه برو
    درو باز كردم و خواستم بيام بيرون كه آيدين دستمو گرفت و گفت:دريا مراقب خودت باش
    -چيه آيدين،چرا انين قدر نگرانى..همديگه رو مى بينيم..هر وقت هم كارى باهات داشتم بهت زنگ مى زنم..
    آيدين:كاش مى ذاشتى من به جاى تو برم
    -اما موقعيت براى من بهتر بود جاى اون دختر به راحتى تونستم بيام و چون هيچ خانواده اى نداشت خيلى خوب بود
    آيدين:اوهوم ..فقط منو بى خبر نذاريا
    -نه
    به ساعت نگاه كردم و گفتم:دير شد خدافظ
    آيدين:خداحافظ عزيزم
    با عجله از ماشين اومدم بيرون و چادرو رو سرم مرتب كردم و رفتم سمت اداره..به جلوى در كه رسيدم به بالاش نگاه كردم:پليس مبارزه با مواد مخـ ـدر
    لبخندى زدم و وارد شدم..
    سربازها با ديدنم تعجب كرده بودند،به خاطر چادر ستاره هاى روى شونم معلوم نبود و نمى دونستند درجه م چيه... جلوى يه اتاق ايستادم و در زدم..تعجب كرده بودم كه چرا هيچ كس نگفت كه كى ام و چى كار دارم..بعد از گفتن بفرماييد سرهنگ، رفتم تو..سرهنگ تو اتاق نشسته بود،سلام نظامى دادم،چند روز تمرين كرده بودم تا ياد گرفتم..الان هم خيلى خوب بلد نبودم نمى دونم چرا برام سخت بود...سرهنگ با ديدنم بلند شد و گفت:شما؟
    سوال مسخره اى كرد..فك كنم شك داشت كه سروان آراسته زنده باشه..براى همين با متانت جواب دادم:سروان آراسته هستم
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا