- عضویت
- 2015/09/13
- ارسالی ها
- 1,245
- امتیاز واکنش
- 4,606
- امتیاز
- 516
در را برای مامان باز کردم و آرام از ماشین پیادهاش کردم. به سارا اشاره کردم:
- بیا آروم ببرش بالا من هم برم کمپوتمُمپوت بگیرم میام.
ایستادم تا وارد ساختمان شوند؛ وقتی خیالم از بابتشان راحت شد و خواستم به طرف ماشین برگردم، نگاهم با نگاه کسی گره خورد. با نگاه زنی که صورتش بین شالِ روی دهانش و کلاهِ آبی نفتی روی سرش نیمهمخفی مانده بود و به من زل زده بود ایستادم. نگاهم را که دید، سرش را پایین انداخت و بنا کرد به راهرفتن. صدای قلیپور را از پشت سرم شنیدم:
- آقای شاهوردی اون خانمِ سراغتون رو میگرفت.
بیخیال زن شدم؛ اما آشوب عجیبی وجودم را گرفته بود. دهانم گس شده بود و از استرس سرم کمی گیج میرفت. به سمت قلیپور، نگهبان برج برگشتم:
- چی میگفت؟
زیپ کاپشنش را بالاتر کشید:
- آشنا نیستن مگه؟
پوزخند زدم:
- چرا زنمه، حواسم نبود عروسی دعوتتون کنم، شرمنده.
و سوار شدم. بیاختیار نگاهم را سوق دادم به سمت جایی که زن بود؛ اما اثری از او ندیدم. در دلم دعا کردم به خیر بگذرد و به سمت فروشگاه راه افتادم.
***
چند کمپوت و آبمیوه و چند نوع میوه گرفتم و به سمت ماشین حرکت کردم. تا خواستم دکمهی کوچک سوئیچ را بزنم ، هم همان زن را دیدم. این بار پشت یک درخت «مثلاً» قایم شده بود. آشوبم دوچندان شد و با خودم گفتم این زن از من چه میخواهد؟ هنوز بلای قبلی نرفته بلای دومی چیست؟
وقتی در ماشین را باز کردم و خریدها را داخلش گذاشتم و خواستم سوار شوم، صدای پسر جوانی که کسی را مخاطب قرار میداد و «رفیق» خطابش میکرد حالم را بدتر کرد و فکر آن نیمای قاتل به ذهنم خطور کرد. آنقدر دلم از اضطراب آشوب شد که تمام محتویات معدهام به دهانم هجوم آورد. دوز فکر آن تباهکار لعنتی آنقدر بالا بود که مرد خسته و بدبختی به نام سامان که دربهدر دنبال کورسوی امید و زندگی بوده و هست، کنار جدول گوشهی خیابان نشست و تمام دلآشوبیهایش را بالا آورد.
نگاه چندشآور رهگذران رویم اثری نداشت؛ چهارسال برای بیتفاوتی نسبت به حرف و نگاههای مردم زمان کمی نبود.
وقتی فرشته رفت، چنان حرفهایی درمیآوردند که آن سرش ناپیدا! میگفتند میخواسته با معشـ*ـوقهاش ازدواج کند، زنش را کشته! میگفتند زنش آنقدر کتک میخورده که خودکشی کرده! چرت میگفتند... جلوی آرام را میگرفتند و سؤالپیچش میکردند. بیمروتها با متلکها و تهمتهایشان اشکش را درمیآوردند.
خدایا میشنوی؟ خدایا ببین مرا! به همان خدا که اگر آرام نبود، همان روز اول خودم را میکشتم؛ اما میدانی؟ آرام بود؛ آرام را کجا ول میکردم؟
آخرین اوقهایم را زدم و سرم را به سمت زن کج کردم. لعنتی هنوز داشت نگاهم میکرد. نمیدانم چِهام شد؛ اما خب راستش طوفان را حس کردم که درون جدول تفی انداختم؛ درست به سمت همان زن. یک بار دیگر ببینمت!
- بیا آروم ببرش بالا من هم برم کمپوتمُمپوت بگیرم میام.
ایستادم تا وارد ساختمان شوند؛ وقتی خیالم از بابتشان راحت شد و خواستم به طرف ماشین برگردم، نگاهم با نگاه کسی گره خورد. با نگاه زنی که صورتش بین شالِ روی دهانش و کلاهِ آبی نفتی روی سرش نیمهمخفی مانده بود و به من زل زده بود ایستادم. نگاهم را که دید، سرش را پایین انداخت و بنا کرد به راهرفتن. صدای قلیپور را از پشت سرم شنیدم:
- آقای شاهوردی اون خانمِ سراغتون رو میگرفت.
بیخیال زن شدم؛ اما آشوب عجیبی وجودم را گرفته بود. دهانم گس شده بود و از استرس سرم کمی گیج میرفت. به سمت قلیپور، نگهبان برج برگشتم:
- چی میگفت؟
زیپ کاپشنش را بالاتر کشید:
- آشنا نیستن مگه؟
پوزخند زدم:
- چرا زنمه، حواسم نبود عروسی دعوتتون کنم، شرمنده.
و سوار شدم. بیاختیار نگاهم را سوق دادم به سمت جایی که زن بود؛ اما اثری از او ندیدم. در دلم دعا کردم به خیر بگذرد و به سمت فروشگاه راه افتادم.
***
چند کمپوت و آبمیوه و چند نوع میوه گرفتم و به سمت ماشین حرکت کردم. تا خواستم دکمهی کوچک سوئیچ را بزنم ، هم همان زن را دیدم. این بار پشت یک درخت «مثلاً» قایم شده بود. آشوبم دوچندان شد و با خودم گفتم این زن از من چه میخواهد؟ هنوز بلای قبلی نرفته بلای دومی چیست؟
وقتی در ماشین را باز کردم و خریدها را داخلش گذاشتم و خواستم سوار شوم، صدای پسر جوانی که کسی را مخاطب قرار میداد و «رفیق» خطابش میکرد حالم را بدتر کرد و فکر آن نیمای قاتل به ذهنم خطور کرد. آنقدر دلم از اضطراب آشوب شد که تمام محتویات معدهام به دهانم هجوم آورد. دوز فکر آن تباهکار لعنتی آنقدر بالا بود که مرد خسته و بدبختی به نام سامان که دربهدر دنبال کورسوی امید و زندگی بوده و هست، کنار جدول گوشهی خیابان نشست و تمام دلآشوبیهایش را بالا آورد.
نگاه چندشآور رهگذران رویم اثری نداشت؛ چهارسال برای بیتفاوتی نسبت به حرف و نگاههای مردم زمان کمی نبود.
وقتی فرشته رفت، چنان حرفهایی درمیآوردند که آن سرش ناپیدا! میگفتند میخواسته با معشـ*ـوقهاش ازدواج کند، زنش را کشته! میگفتند زنش آنقدر کتک میخورده که خودکشی کرده! چرت میگفتند... جلوی آرام را میگرفتند و سؤالپیچش میکردند. بیمروتها با متلکها و تهمتهایشان اشکش را درمیآوردند.
خدایا میشنوی؟ خدایا ببین مرا! به همان خدا که اگر آرام نبود، همان روز اول خودم را میکشتم؛ اما میدانی؟ آرام بود؛ آرام را کجا ول میکردم؟
آخرین اوقهایم را زدم و سرم را به سمت زن کج کردم. لعنتی هنوز داشت نگاهم میکرد. نمیدانم چِهام شد؛ اما خب راستش طوفان را حس کردم که درون جدول تفی انداختم؛ درست به سمت همان زن. یک بار دیگر ببینمت!
آخرین ویرایش توسط مدیر: