کامل شده رمان مرگ مزمن | آندرومدا کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

_sheida_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/13
ارسالی ها
1,245
امتیاز واکنش
4,606
امتیاز
516
در را برای مامان باز کردم و آرام از ماشین پیاده‌اش کردم. به سارا اشاره کردم:
- بیا آروم ببرش بالا من هم برم کمپوت‌مُمپوت بگیرم میام.
ایستادم تا وارد ساختمان شوند؛ وقتی خیالم از بابتشان راحت شد و خواستم به طرف ماشین برگردم، نگاهم با نگاه کسی گره خورد. با نگاه زنی که صورتش بین شالِ روی دهانش و کلاهِ آبی نفتی روی سرش نیمه‌مخفی مانده بود و به من زل زده بود ایستادم. نگاهم را که دید، سرش را پایین انداخت و بنا کرد به راه‌رفتن.
صدای قلی‌پور را از پشت سرم شنیدم:
- آقای شاهوردی اون خانمِ سراغتون رو می‌گرفت.
بی‌خیال زن شدم؛ اما آشوب عجیبی وجودم را گرفته بود. دهانم گس شده بود و از استرس سرم کمی گیج می‌رفت.
به سمت قلی‌پور، نگهبان برج برگشتم:
- چی می‌گفت؟
زیپ کاپشنش را بالاتر کشید:
- آشنا نیستن مگه؟
پوزخند زدم:
- چرا زنمه، حواسم نبود عروسی دعوتتون کنم، شرمنده.
و سوار شدم. بی‌اختیار نگاهم را سوق دادم به سمت جایی که زن بود؛ اما اثری از او ندیدم. در دلم دعا کردم به خیر بگذرد و به سمت فروشگاه راه افتادم.
***
چند کمپوت و آبمیوه و چند نوع میوه گرفتم و به سمت ماشین حرکت کردم.
تا خواستم دکمه‌ی کوچک سوئیچ را بزنم ، هم همان زن را دیدم. این بار پشت یک درخت «مثلاً» قایم شده بود. آشوبم دوچندان شد و با خودم گفتم این زن از من چه می‌خواهد؟ هنوز بلای قبلی نرفته بلای دومی چیست؟
وقتی در ماشین را باز کردم و خریدها را داخلش گذاشتم و خواستم سوار شوم، صدای پسر جوانی که کسی را مخاطب قرار می‌داد و «رفیق» خطابش می‌کرد حالم را بدتر کرد و فکر آن نیمای قاتل به ذهنم خطور کرد. آن‌قدر دلم از اضطراب آشوب شد که تمام محتویات معده‌ام به دهانم هجوم آورد. دوز فکر آن تباهکار لعنتی آن‌قدر بالا بود که مرد خسته و بدبختی به نام سامان که در‌به‌در دنبال کورسوی امید و زندگی بوده و هست، کنار جدول گوشه‌ی خیابان نشست و تمام دل‌آشوبی‌هایش را بالا آورد.
نگاه چندش‌آور رهگذران رویم اثری نداشت؛ چهارسال برای بی‌تفاوتی نسبت به حرف و نگاه‌های مردم زمان کمی نبود.
وقتی فرشته رفت، چنان حرف‌هایی درمی‌آوردند که آن سرش ناپیدا! می‌گفتند می‌خواسته با معشـ*ـوقه‌اش ازدواج کند، زنش را کشته! می‌گفتند زنش آن‌قدر کتک می‌خورده که خودکشی کرده! چرت می‌گفتند... جلوی آرام را می‌گرفتند و سؤال‌پیچش می‌کردند. بی‌مروت‌ها با متلک‌ها و تهمت‌هایشان اشکش را درمی‌آوردند.
خدایا می‌شنوی؟ خدایا ببین مرا! به همان خدا که اگر آرام نبود، همان روز اول خودم را می‌کشتم‌؛ اما می‌دانی؟ آرام بود؛ آرام را کجا ول می‌کردم؟
آخرین اوق‌هایم را زدم و سرم را به سمت زن کج کردم. لعنتی هنوز داشت نگاهم می‌کرد. نمی‌دانم چِه‌ام شد؛ اما خب راستش طوفان را حس کردم که درون جدول تفی انداختم؛ درست به سمت همان زن.
یک بار دیگر ببینمت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    سوار ماشین شدم و با سرعت به سمت خانه حرکت کردم. ماشین را در پارکینگ پارک کردم و از در پشتی و کوچک برج از ساختمان خارج شدم. می‌خواستم ببینم زن هنوز دنبالم کرده یا نه. از جانبش احساس بدی داشتم. زندگی من که سراسرش عزا و دلهره بوده، ورود و وجود این زن به هر دلیلی می‌توانست زندگی مرا نابودتر از این کند.
    نگاهم را در محوطه‌ی خیابانی چرخاندم. حدسم درست بود؛ پشت ماشینی تکیه داده بود و روبه‌رویش را می‌پایید؛ احتمالاً منتظر ماشین من بوده و دیر رسیده.
    تا ته خیابان را طوری که از او دور شوم، از پشت ساختمان‌ها طی کردم و پشت‌بندش عرض خیابان را طی کردم تا در راستای او قرار بگیرم و مرا نبیند. بی‌صدا دویدم تا به زن برسم. جایی ایستاده بود که در معرض دید مستقیم نباشد. لبم را از حرص گزیدم و از پشت کیفش را محکم کشیدم.
    هین بلندی کشید و با ترس برگشت. با دیدن من جلوی دهانش را گرفت و کیفش را محکم‌تر از من کشید و خواست از دستم در برود. مچش را گرفتم و با کیفش به سمت دیوار کشیدمش. تقلا کرد و گفت:
    - ولم کن! ولم کن! به جون بچه‌م اگه ولم نکنی جـ...
    پشتش را به دیوار زدم و از روی شالی که روی دهانش بود دهانش را گرفتم:
    - اونی که باید دادوفریاد بزنه منم که افتادی دنبالم. بگو کی هستی، وگرنه میدم پلیس پدرت رو در بیاره!
    چشم‌هایش ترسیده و ملتمس بود:
    - چرا تهمت می‌زنی آقا؟ مـ....من کِی افتادم دنبال شما؟
    پوستش کبود و قرمز بود و صدایش گرفته و لرزان به‌نظر می‌رسید.
    خندیدم:
    - کِی؟
    باز خندیدم و با حرص به دیوار نگاه کردم. مثل دیوانه‌ها با دست شروع به حرف‌زدن با دیوار کردم:
    - میگه کی! میگه کی! من بودم لابد!
    به سمت زن برگشتم و با دیدنش که بدون آن که پشت سرش را نگاه کند بی‌وقفه می‌دوید فریاد زدم:
    ‌- وایسا!
    یک صدم ثانیه برگشت و من دویدم تا به او برسم. در همان حین فریاد زدم:
    - ریخت نحست رو دیدم احمق، مشخصات بدم به پلیس نابودت مي‌کنه!
    فاصله‌مان چند متر بود. سرعتم را بیشتر کردم:
    - ببین من روانیم، شاید بیشتر از خودت! دفعه‌ی دیگه این دور و ورها خواستی باشی وصیتتم کن بعد بیا.
    فریادم با بوق بلند و ممتدی شکسته شد. ایستادم و یک‌آن خودم را کنار کشیدم تا ماشین شاسی‌بلندی که اکنون از کنارم گذشت لهم نکند.
    مأیوسانه نگاهم را در خیابان برفی و ماتم‌زده چرخاندم؛ اثری از او نبود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    ***
    کلید را در در چرخاندم. صدای داد و فریاد می‌آمد. صدای گریه از خانه‌‌ی من.
    - خاک تو سرت سارا، این همه خواستگار واسه‌ت می‌اومد از هرجای دنیا؛ یکیش رئیس پسر دانشگاهت، یکیش استادت، یکیش رئیس بانک، یکیش کوفت! یکیش زهرمار، اون‌وقت تو گیر دادی به این پسرِِ که معلوم نیست ننه‌ش کیه باباش کیه؟ خجالت نمی‌کشی تو؟ می‌خوای بشی مثل این که با سامان بدبخت شد؟ مُرد؟ خاک تو سرت! اصلا شاید خودِ کثافتش مُرد و تو رو بیوه کرد با شیش جین بچه می‌خوای چه غلطی کنی؟ میگم نه سارا، نه! به‌خاطر این آشغال من رو سکته دادی؟
    دلم می‌خواست همه‌شان را بکشم. بعد سرم را بکوبم به دیوار. قاب عکس زنِ مُرده‌ام را بگذارم جلوی چشمم و آن‌قدر سرم را بکوبم به دیوار که بمیرم. که بمیرم. که بمیرم! وای خدا! خدا فرشته را بردی، مرا هم می‌بردی خب. خسته‌ام خدا! عصبانی‌‌‌‌ام، حالم بد است. بس است خدا! یا بُکش یا خودکشی را حلال کن.
    در را باز کردم. صدای شکستن آمد. به دَرَک! به دَرَک!
    مامان نفرین می‌کرد، می‌شکاند. سارا گریه می‌کرد. آرام گوشه‌ای کز کرده بود. به چیزی روی زمین زل زده بود؛ مثل وقت‌هایی که حالش بد می‌شد و به چیزی زل می‌زد، ناخن می‌خورد، جیغ می‌کشید، سکسکه می‌کرد، مو‌هایش را می‌کشید و روی دیوار دندان می‌گذاشت؛ اما حالا فقط به جسم مجهول روی زمین زل زده بود و سکسکه می‌کرد. رد نگاه میخ‌شده‌‌اش را دنبال کردم و به قاب عکس خرد و خمیرشده‌ی فرشته رسیدم. سامان به این می‌گفتی «به دَرَک»؟
    در را بستم و مات و مبهوت به جنگ نگاه کردم. خدا همین‌جا خرده‌شیشه‌‌های قاب عکس را روی شاهرگم بکشم؟ خدا این‌ها را خفه‌شان کن! خدایا آرامش! آرامش خدا، آرامش!
    با صدای بسته‌شدن در فریاد‌های مامان تمام شد؛ اما گریه‌‌های سارا نه. به دَرَک که سارا گریه می‌کند. به دَرَک که مامان سکته کرده. به‌ دَرَک که آرام کنج دیوار در خیال نیما و اسلحه‌اش جان می‌دهد. به‌ دَرَک که صورت فرشته زیر قاب عکسش و لاش افتاده. فرشته مُرده سامان. به دَرَک! به دَرَک که یک زن از آسمان وسط زندگی‌ات افتاده و نمی‌دانی کیست. به دَرَک سامان!
    لب زدم:
    - بسه.
    سارا دستش را روی صورتش گذاشت و رو به آسمان گریه کرد.
    صدایم عادی شد:
    - بسه.
    سارا لب گزید و اشک ریخت و صدایی از او در نیامد. خانه چند ثانیه در سکوت بود. آخ خدا همین‌جور باشد. نه سامان گوش کن، صدا را نمی‌شنوی؟ صدای دندانک‌های دردانه‌ات را نمی‌شنوی؟ سامان برو آرامش کن. سامان برو! این هم به دَرَک؟ سامان؟!
    خفه شده بودند؛ جفتشان. خواستم به سمت آرام قدم بردارم؛ اما انگار او زودتر بلند شده بود. پلک نمی‌زد، سکسکه می‌کرد. به سمتش رفتم. خم شد و شیشه‌ها را کنار زد. از دستش خون چکید. قلبم ایستاد. پا تند کردم. دستانش می‌لرزید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    لب‌هایش می‌جنبید. بد می‌جنبید:
    - م... ا... م... ما... م... ما...ما... ا... ن.
    قلبم تا دهانم بالا آمد. پلک نمی‌زد چرا؟ سامان دارد می‌میرد. به دادش برس!
    عکس فرشته را بالا آورد و بلند شد. صدایم زد:
    - باب... ا؟
    مثل فشنگ به سمتش دویدم. می‌ترسیدم به او دست بزنم و بلایی سر خودش بیاورد. می‌خواستم زخم لعنتی‌‌اش را ببندم.
    - جونم بابا؟ بده دستت رو داره خون میاد. بده ببندمش. نگاه کن داره خون میره ازت.
    دستش را به سمت مامان دراز کرد. پلکش می‌پرید و تنش می‌لرزید:
    - بگو بره! عک... س ما... ما... ن... فرش... ته... رو شک... شکوند.
    بغض می‌دانی چیست؟ بغض یعنی همان که نتوانی اشکش کنی. بغض یعنی جگرگوشه‌ات روبه‌رویت بایستد، عکس آش‌ولاش‌شده‌‌‌‌‌‌ی عشقِ «مُرده»ات را جلویت تکان‌تکان دهد و بخواهد مادرِ سکته‌کرده‌ات را بیرون بیندازی.
    فرشته، فرشته! لعنتی بیین! ببین رفتنت را. ببین. ببین و بعد شکایت کن. ببین فرشته سامان بی‌سروسامانت را. ببین بدتر از خودت مُرده.
    مامان ژاکت کلفت و چادر مشکی‌‌اش را از روی مبل برداشت. صورتش از گریه خیس و قرمز بود. چادرش را پوشید و یک تکه‌‌اش را زیر بغلش زد و رو به من تهدیدوارانه گفت:
    - سامان به خواهر احمقت حالی کن من نمی‌ذارم با اون پسرِ، رضا، ازدواج کنه. حداقل تا وقتی پلیسه. فهمیدی سامان؟ اون دختره‌‌ی نفهم رو حالی کن!
    رضا؟ سارا؟ پلیس؟ ازدواج؟ باز چه شده؟ باز از جانم چه می‌خواهند؟
    دستش را تکان داد و داد زد:
    - می‌فهمی؟ من نمی‌خوام سارا هم مثل فرشته بمیره به جرم زن یه پلیس بودن. بفهم من نمی‌خوام نوه‌‌ی خودم به این حال و روز بیفته.
    و به آرام اشاره کرد.
    حال و روز؟ مگر آرام من چه‌اش بود که مامان با اکراه می‌گفت این حال و روز؟
    دست لرزانش را با فریاد روی کانتر کوباند:
    - نمی‌خوام نوه‌‌ی خودم روانی بشه سامان. نمی‌خوام قرص‌خور شه. نمی‌خوام مریض شه. نمی‌خوام بچه‌م پای یه بچه‌‌ی مریض بمونه. نمی‌خوام بچه‌‌ای که با خون دل و زحمت بزرگش کردم سرنوشتش بشه این!
    و دست‌های لعنتی‌‌اش باز به سوی آرام بودند.
    این بار پلک آرام نبود که می‌پرید، پلک من بود که داشت از جا کنده می‌شد. زانو‌هایم نمی‌توانستند مردِ مُرده‌‌ای را به نام سامان شاهوردی روی خودشان نگه دارند. این لعنتی‌ها مانده بودند چطور سامان را زمین نیندازند. سامان مادرت بود. سامان این‌ها را مادرت گفت. سامان مادرت بود. سامان بچه‌‌‌ی تو روانی است؟ سامان تو پای بچه‌‌‌‌ی مریضت مانده‌ای؟ این‌ها به آرام من می‌گویند مریض؟ به آرام من می‌گویند روانی؟
    نگاهم پِی‌اش چرخید؛ پی همان روانی مریض؟ بی‌انصاف‌ها این طفل معصوم مریض نیست. پدر بی‌غیرتش دیوانه‌‌اش کرده است. بی‌انصاف‌ها لااقل جلوی خودش نگویید مریض روانی! بی‌انصاف‌ها نگویید! می‌میرد، به خدا دق می‌کند! به خدا یک تار مویش می‌ارزد به همه‌‌تان!
    به بچه‌‌ی من گفت روانی مریض. چرا بغض این عبارت ر‌هایم نمی‌کرد؟ چرا این عبارت کذایی مثل فرشته، سامان را رها نمی‌کرد؟ این هم می‌خواست خوره‌‌ی جان سامان شود؟
    سکوت، سکوت! سکوت؟ به بچه‌ات گفته روانی مریض و تو سکوت کرده‌ای؟
    نمی‌دانم سارا چه دید در چشم‌هایم، پلک‌‌های لرزانم، در رگی که انگار داشت از شقیقه‌ام می‌گریخت، در زانو‌های لرزانم و در برادرش که انگار داشت با تمام وجودش دنبال واژه‌‌ای بود که با آن از دخترکش دفاع کند. نمی‌دانم چه دید که با هق‌هق و ترس‌و‌لرز پالتو و شالش را پوشید و وحشت‌زده گفت:
    - بریم مامان، بریم. توروخدا بریم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    هول و شتاب‌زده می‌گفت بریم. آرام هنوز داشت ایستاده می‌لرزید. هنوز یک پلک هم نزده بود.
    بی‌خیال آن‌ها سامان. خودشان دارند می‌رود. مادر نامردت دارد می‌رود. بچه‌ات را بیاب. آن بی‌معرفت‌ها را بی‌خیال!
    صدای باز و بسته‌شدن در آمد و هول و ولای رفتنشان.
    ترسان صدایش زدم:
    - آرام بابا بیا بریم ببندم دستت رو؛ داره خون میاد.
    با دست دیگرش عکس فرشته را از روی زمین برداشت و بعد از نگاه دردناکی به آن، رو به من گفت:
    - مگه من چمه؟
    صدایش نمی‌لرزید، بغض هم نداشت؛ فقط انگار صدکیلو بهت در گلوی نحیفش چپانده بودند.
    در دلم جوابش را دادم: «هیچی! هیچی دخترم. تو فقط قربانی زنده‌‌ی مرگ مزمنی.»
    خون دستش چک و چک روی فرش می‌ریخت. دلم ریش شد که دیدم توانش از خونی که می‌ریخت به تحلیل می‌رفت. هیچ‌‌‌‌‌چیز در خانه نداشتم تا پانسمانش کنم. دویدم و از در کابینت هرچه توانستم دستمال لوله‌‌‌ای کندم؛ بغلش کردم تا از شیشه‌ها کنار بکشمش و بردمش در حمام. هیچ حرکتی نمی‌کرد. شیر آب را باز کردم و دستش را جوری که آسیب بیشتری به آن وارد نشود شستم و با دستمال خشکش کردم و نصف بقیه دستمال‌ها را دور دستش پیچاندم. باید به سارا زنگ می‌زدم و از او می‌پرسیدم چه کارش کنم که خونش بند بیاید؛ اما رفته بودند؛ اما دلم را با بی‌معرفتی و توهین‌هایشان زدند.
    تمام لباس و سر و صورتم خیس آب بود. خودش هم همین‌طور بود. هنوز حرف نمی‌زد؛ به یک نقطه زل زده بود و فکر می‌کرد.
    از حمام بیرون آوردمش و در اتاقش بردمش.
    - برم آب قند بیارم برات. تو هم لباست رو عوض کن. باشه؟
    باز به یک قبرستانی زل زده بود.
    کشویش را باز کردم و چند تکه لباس برایش بیرون آوردم و روی تخت گذاشتم تا بپوشد.
    - باشه آرام؟
    تردید داشتم؛ اما از اتاقش بیرون رفتم و در آشپزخانه آب قند درست کردم. سرد بود. با آن لباس‌های خیس هم از اضطراب و هم از سرما می‌لرزیدم.
    وقتی به سمت اتاقش برگشتم، در اتاق را بسته بود. یک‌آن ترسیدم؛ قدم‌‌هایم را تند کردم و دستگیره را پایین کشیدم؛ اما در باز نشد. قفلش کرده بود. قفلش کرده بود؟ شاید به‌خاطر اینکه خواسته لباس عوض کند. آری سامان، الان در را باز می‌کند.
    - پوشیدی؟ وا کن.
    صدایی نیامد. باز در زدم:
    - نپوشیدی هنوز؟ وا کن الان آب قند گرم میشه بابا. وا کن.
    وای سامان اَمان بده! بگذار لباسش را بپوشد. دو دقیقه پشت در ماندم. باز در زدم:
    - پوشیدی؟ وا کن لباس‌‌هات رو بندازمشون ماشین لباسشویی.
    باز نمی‌کرد، در را باز نمی‌کرد. لیوان در دستم مانده بود و آخ دلم هزار راه می‌رفت. حق داشت از حرف مامان ناراحت بشود؛ اما اینجا نباید مرا از اضطراب و نگرانی می‌کشت. باید می‌کشت؟ مثل فرشته‌ای که با رفتنش کشت مرا؟
    آخرین تقلا‌هایم را کردم و ملتمس گوشم را به در چسباندم؛ صدای گریه نمی‌آمد، سکوت بود و سکوتی که از سر و کول خودش بالا می‌رفت.
    - آرام بابا وا کن در رو بیا برام بگو چته. این‌جوری نکن با خودت. باز کن در رو آفرین.
    چرا سکوت را نمی‌شکانی لعنتی؟
    - آرام وا کن میگم. بشکنم در رو یا خودت بازش می‌کنی؟
    وای وای خدا این چِه‌اش شده است؟
    به در کوبیدم و با فریاد گفتم:
    - وا کن میگم! خب حالت بد میشه بدبخت میشم. آرام!
    آر الف و میم اسمش با جیغش مساوی شد؛ در باز شد و با همان لباس‌های خیس در صورتم جیغ زد:
    - من چمه که حالم بد شه؟ چرا به همه میگی من مریضم؟ خوشت میاد بگی من مریضم که همه بهمون ترحم کنن؟ یا مسخره‌م کنن؟
    مکث کرد؛ نفسی گرفت و بعد باقیِ گلوله‌‌هایش را شلیک کرد:
    - یا می‌خوای خودت رو قهرمان نشون بدی؟ من چمه آخه؟ من هیچیم نیست. من مریض نیستم، دیوونه نیستم. من آرامم، به خدا من آرامم!
    در را دوباره بست. انگار کف دست‌هایش را به در کوبید و جیغ زد:
    - بابا بسه. باباجونم بسه! بابا تو خوب نباش انقدر. من وَبالتم. من مایه دردسرتم. تو به‌خاطر من از خیلی کارا عقب موندی. تو به‌خاطر من تا غروب نمی‌مونی سرکار. تو چون بابای منی همه‌ش باید تو مدرسه نشونت بدن بگن این بابای همون دختره‌ست که مامانش مُرده. تو به‌خاطر من هوا تاریک میشه نمیری بیرون تا من نترسم. تو به جرم این که بابای منی باید مثل مامانا غذا‌های جورواجور بلد باشی. تو به جرم اینکه بابای منی ازد...
    نفسش بند آمد. آخ خدا یکی این آب قند را به خوردش بدهد تا جان من جای او در نرفته.
    - ازدواج نمی‌کنی.
    انگار دست‌هایش دیگر رمق نداشت بس که به آن در سفت و سخت کذایی کوبانده بودشان. صدای فرودآمدن تنش و کوبیده‌شدن آرامِ سرش به در را حس کردم. آخ چه می‌کنی تو؟ چه می‌گویی تو؟
    - من خوبم. به خدا خوبم!
    صدایش بغض نداشت، گریه نمی‌کرد.
    - بابا من بزرگ شدم. هیچیمم نیست. مریضم نیستم. انقدر خودت رو به پای من حروم نکن باباجونم.
    با تمام وجودم، با تمام توانم خندیدم. قهقهه‌ام در فضای سرد خانه پخش شده بود:
    - بهت میگن دیوونه ناراحت هم میشی؟ ناهار چی خوردی؟ استانبولی بوده اعصابت خرد شده که این حرف‌‌ها رو می‌زنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    طنین خنده‌‌ی پربغضش را از پشت در شنیدم؛ خنده‌ای که تهش به هق‌هق ختم شد. سامان ولش کن، ولش کن بدبخت را؛ بگذار به حال خودش بماند. حالش بد نمی‌شود هیچ، بهتر هم می‌شود.
    انگار باز هم صدای درونم را نشنیدم. انگار باز هم اضافه بود که دستگیره‌‌‌ی در را پایین کشیدم و داخل شدم:
    - دیوونه‌خانم پاشو از جلوی در.
    بینی‌‌اش را بالا کشید و از پشت در کنار رفت. در را که هل دادم، اثری از بغض و ناراحتی در چشم‌هایش نبود. انگار به این حرف‌ها نیاز داشت تا بگویدشان و خودش را خالی کند. حالش بهتر بود؛ یعنی ظاهرش که این‌طور نشان می‌داد. خوشحال بودم که احتمال می‌دادم قاب عکس خردوخمیرشده‌‌‌ی فرشته را از یاد بـرده. نمی‌خواستم از مامان کینه به دل بگیرد.
    آب قند کذایی را به دستش دادم و روی تختش نشستم. قلپ‌قلپ خوردش. آمد و کنارم نشست و به من زل زد. لباس‌هایش را هنوز عوض نکرده بود. می‌ترسیدم سرما بخورد. لباس‌هایش را کنارش گذاشتم و گفتم:
    - بپوش آرام سرما می‌خوری.
    و با لیوان خالی آب قند به سمت در راه افتادم:
    - در رو هم نبند لطفا.
    صدای فرشته را از پشت سرم شنیدم آن وقت که جلوی ویترین زل زده بود به لباسی و گفت: «سامان اگه اون پالتو خزدارِ رو واسه‌م نگیری تبخیرت می‌کنم.» و آن وقت که من و آرام ریسه رفتیم از خنده و با عشق زل زده بودم به چشم‌های گشادشده و نیم‌رخ قشنگش که به پالتوی خزدار زل زده بود.
    صدای آرامِِ آرام را هم شنیدم که گفت:
    - اگه لباسم رو عوض نکنم تبخیرم می‌کنی؟
    بغض در گلویم پرتاب شد. فرشته... فرشته‌جانم وقتی می‌رفتی یادت رفت عشقت را از قلبم برداری و ببری بی‌مروت؟
    ***
    کامران می‌گفت اگر یک روز دیگر به شرکت نروم می‌آید خانه و مرا به زور می‌برد. حرفش شوخی بود؛ اما می‌دانستم با حرف دلش تفاوت چندانی ندارد. درست بود که رفیق بودیم؛ اما من کارمند شرکتش بودم. نباید آنجا را با رفاقتمان مخلوط می‌کردم.
    یقه‌‌ی پیراهنم را مرتب کردم و طبق معمول سامسونتم را از کنار تخت برداشتم. خانه در سکوت و تاریکی مخصوص یک صبح پنج‌شنبه زمستانی فرو رفته بود و فقط تیک‌‌تاک ساعت بود که سکوت را می‌شکست. طبق معمول بدون نگاه‌کردن به آینه از اتاق بیرون رفتم و به سمت اتاق آرام رفتم.
    چشم‌هایش بسته بودند و چند دسته موی لختش روی صورتش پخش شده بود. خم شدم و موها را از صورتش کنار زدم. خودکار روی میز تحریرش را برداشتم و روی تکه کاغذ کوچکی نوشتم: «صبح به‌خیر قشنگ‌خانم. میرم سر کار، کارم تا بعدازظهر طول می‌کشه. اون ظرف گل‌گلیِ توی یخچال ماکارونی توشه. بذارش ماکروفر گرم میشه واسه ناهارت. مواظب خودت باش.»
    و از خانه بیرون زدم. ماشین را که دیدم، یاد همان زن عجیب افتادم. خدایا می‌شود کاری به کار زندگی و بچه‌ام نداشته باشد؟ خدایا آرامش را از من نگیر!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    صدای اس‌ام‌اس کامران آمد: «منتظرما امروز.»
    جوابش را دادم: «راه افتادم.»
    فکرم مشغول بود. اضطراب داشتم. ماشین را روشن کردم و حضور فرشته را احساس کردم. تکیه‌‌اش را به پنجره‌‌‌ی ماشین داده بود و پا‌هایش را در خودش جمع کرده بود.
    لب جویدم:
    - چیه، تا حالا آدم داغون ندیدی؟
    طنین خنده‌‌اش گوشم را پر کرد:
    - خوشگل بی‌اعصاب ندیده بودم.
    خوشگل چیست؟ در این مرد نیمه‌جان کوفت می‌بینی که بخواهد خوشگل باشد؟
    سکوتم را که شنید، حالت چهره‌‌اش عوض شد، دست روی بازویم گذاشت:
    - سامان اون موقع که باید مضطرب می‌بودی نبودی! الان زندگی رو زهر نکن واسه خودت.
    باز گفت. باز گذشته را نبش قبر کرد. باز چسبید به آن اتفاق لعنتی.
    پایم روی پدال گاز بود. مثل سگ می‌راندم. مثل سگ از گذشته فرار می‌کردم. مثل خر در گل مانده بودم!
    لایی می‌کشیدم. در پلاستیک دور فرمان ناخن فرو می‌کردم. مضطرب بودم، تهوع داشتم. فرشته نبود. دیوانه‌ام کرده بود و رفته بود.
    وقتی رسیدم، اضطراب هنوز کنج دلم بود؛ ولی لااقل آن خشم لعنتی فروکش کرده بود.
    شرکت خلوت بود. هنوز خیلی‌ها نیامده بودند. کامران با دیدنم چای دستش را روی میز گذاشت و به سمتم آمد. راستش توقع داشتم به‌خاطر این چند روز نیامدنم چند تیکه بارم کند؛ اما دست داد:
    - سلام.
    لبخند نصفه و نیمه‌‌ای زدم:
    - سلام. چطوری؟
    لبخند زد و گفت:
    - صبحونه زدی؟
    اگر یک لیوان چای را صبحانه فرض کنیم.
    - مرسی، نوش جونت.
    و به همراهش به سمت اتاقم رفتم. چند نفر از بچه‌‌های شرکت احوال‌پرسی کوتاهی کردند. در اتاقم را با کلید باز کردم. کامران به همراهم داخل شد و در را بست.
    خودم پیش‌‌دستی کردم:
    - کامران معذرت می‌خوام این دو-سه روز نشد بیام. کارا رو هرچی شد امروز انجام میدم، بقیه‌ش رو م...
    حرفم را برید:
    - خاک تو سرت من شوخی کردم. حالا چرا نیومدی؟
    - آرام دو سه روز حالش بد بود، نمی‌شد تنهاش بذارم.
    دست روی شانه‌ام گذاشت:
    - چه‌ش شده باز؟ الان خوبه؟
    - آره.
    با یادآوری چیزی سرم تیر کشید.
    - کامران؟ یه چیزی بگم رک و راست جوابم رو میدی؟
    تعجب کرد؛ این درخواست‌ها از زبان من غریب بود.
    - آره بگو.
    - رضا... از رضا خبر نداری؟
    با تعجب سرش را تکان داد:
    - چیزی شده؟ رضا چیزیش شده؟
    خاک بر سرت سامان! این‌جوری سؤال می‌کنند؟
    آب دهانم را کلافه قورت دادم و واژه‌ها را از پشت لب‌هایم به بیرون سر دادم:
    - رضا کسی رو دوست داره؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    چشم‌هایش ثابت ماند؛ اما لب‌هایش تکان خورد:
    - سامان خل شدی؟ چی میگی؟
    با عجز نگاهش کردم:
    - کامران!
    با بهت خندید:
    - دیوونه مگه رضا اهل این مسخره‌‌بازیاست اصلاً؟ چرا زر می‌زنی؟
    انگار معده‌ام یک‌آن خالی شد. با سارا مسخره‌بازی می‌کند؟ آن روز سارا به‌خاطر مسخره‌بازی رضا آن‌طور داشت هق می‌زد؟ سارا به‌خاطر مسخره‌بازی رضا مامان را سکته داده بود؟ کاش سارا اینجا بود! کاش بود تا این‌ها را از او می‌پرسیدم!
    در چشم‌های مشکی کامران زل زدم:
    - رضا به من نگفته به تو میگه. نامرد قرار بود راستش رو بگی.
    صندلی چرخ‌دار زیر پایش تکان خورد و کلافه گفت:
    - من چه می‌دونم. برو از خودش بپرس اصلاً.
    - نمیگه، می‌دونم.
    داد زد:
    - خب ببین چه مرگته که نمیگه. نه اصلاً برو ببین اون چه مرگشه که نمیگه.
    صدایش را پایین آورد:
    - بیاد بگه چی؟ بگه شیش‌ساله یکی رو دوست داره که از ترس داداشش نگاهشم نمی‌کنه؟ سامان دیدی دور و ورت رو؟ دیدی سامان؟ تا حالا دیدی یا چپیدی تو اون خونه‌ی سگی و با بچه‌ت دارید می‌میرید بدبخت؟ سامان باز کن اون چشم‌هات رو. چهارساله اشکه توش. یه دفعه پاکشون کن ببین دورت چه خبره.
    به سمتم هجوم آورد. مثل سنگ ایستاده بودم. نگاهم میخ زمین بود.
    یقه‌ام را گرفت و به سمت دیوار هُلم داد. با ضرب زمین خوردم. صدای کوبیده‌شدن کمرم روی زمین کامران را به وحشت نینداخت؛ ولی خودم خودم را بلند کردم. کامران یقه‌ام را کشید و تا کنار دیوار هلم داد.
    چشم‌هایش خشمگین بودند:
    - ببین سامان. ببین من رو!
    خودش با خشونت گردنم را بالا آورد کمرم درد داشت.
    - سامان فرشته چهارساله مرده. مرده! گوش کن قشنگ! [بخش‌بخش گفت] مر...ده. یعنی چی؟ تموم شده رفته. گفتیم یه‌ماه، دوماه، سه‌ماه آقا اصلاً شیش‌ماه. گفتیم بعد شیش‌ماه خوب میشه دیگه؛ ولی نه، دیدیم همون‌جوری گوه موندی! خجالت نمی‌کشی؟ به تو هم میگن مرد؟ سامان تو فقط تو نیستی، بچه‌ت هست، مامانت هست، خواهرت هست، من هستم، رضا هست. خب آخه لامصب تو چرا اون بدبخت رو ول نمی‌کنی؟ چرا نمی‌ذاری یه دقیقه تو قبر آرامش داشته باشه؟
    قبر؟ یعنی فرشته در قبر آرامش دارد؟ پس من...؟ کنار من آرامش ندارد؟
    حرفم را از چشم‌هایم خواند. با بغض کنارم نشست؛ یقه‌ام را صاف کرد، روی لباسم دست کشید.
    صدایم را به زور شنیدم:
    - به رضا بگو هروقت از شاخای من نترسید مثل آدم بیاد حرفش رو بزنه.
    بلند شدم. مثل کسی که هیچ اتفاقی برایش نیفتاده راه افتادم و پشت میزم نشستم. دفتر دستک‌‌های در کشو و سامسونتم را بیرون ریختم و غرق اعداد شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    ***
    با صدای زنگ موبایل نفس عمیقی کشیدم، خودکار را روی ماشین حساب پرتاب کردم و با دیدن اسم «Khoone» نگران شدم. سریع جواب دادم:
    - جانم؟
    - الو بابا؟
    صدایش هیجان‌زده و مشتاق بود. خاطرم آسوده شد:
    - جانم بابا، چیزی می‌خوای؟
    خوشحال بود، تندتند گفت:
    - بابا مهشاد زنگ زد گفت داره با داداشش میره سینما تو هم بیا. میشه منم برم؟ خواهش. توروخدا!
    خنده‌ام گرفت:
    - باشه باشه، آروم.
    پرصدا خندید:
    - آخ‌جون، آخ‌جون مرسی!
    نفسی تازه کرد:
    - خداحافظ.
    قبل از اینکه قطع کند، گفتم:
    - صبر کن ببینم، کدوم سینما می‌رید؟
    - نمی‌دونم، مهیار می‌دونه.
    - ناهار خوردی؟
    - آره آره.
    - در اتاقم بالای اون کشو بزرگا دوتا کشو کوچیکه، سمت راستیِ رو باز کن پول در بیار ازش؛ هم واسه بلیت هم هرچی خواستی بخر.
    - مرسی بابایی، مرسی خیلی!
    خندیدم:
    - عزیزم خداحافظت، دیرت نشه.
    - خداحافظ.
    و بـ..وسـ..ـه‌ای فرستاد و قطع کرد.
    از بیرون صدای داد و بیداد می‌آمد. بی‌خیال سامان. به تو چه؟ با تو که نیستند.
    صدای قدم‌‌های تندی آمد و پشت‌بندش در اتاقم که به کناره‌‌‌ی دیوار برخورد کرد. مات و مبهوت بلند شدم و به چشم‌های آشنایی که نفس‎نفس می‌زد زل زدم.
    منشی با شتاب خودش را رساند و با خشونت بازوی زن را کشید. زن خودش را پس کشید. منشی کیفش را کشید و گفت:
    - خانم چته شما؟! بفرمایید بیرون، زدید شرکت رو به هم ریختید.
    کیفش... سامان کیفش... این همان زن نیست؟ سامان لباسش را؛ همان شال‌گردن آبی نفتی. اینجا چه می‌کند؟ آدرس خانه‌ات را می‌داند، آدرس محل کار را چرا؟
    لرزیدم. آب دهانم را قورت دادم و به‌زور گفتم:
    - مشکلی پیش اومده؟
    خاک بر سرت با این سؤالت! دارند گیس‌وگیس‌کشی می‌کنند تو می‌پرسی مشکلی پیش آمده یا نه؟
    زن عزمش را جمع کرد و با اعتمادبه‌نفس گفت:
    - من یه کار خیلی مهم با شما دارم آقا.
    - خیلی خب، این که انقدر جار و جنجال نداره. بفرمایید.
    و داخل اتاق را نشان دادم. رو به ابراهیم‌زاده گفتم:
    - خانم ابراهیم‌زاده شما بفرمایید؛ مشکلی نیست.
    ابراهیم‌زاده رفت و در را بست. زن به سمت میز من پا پیش گذاشت. به صندلی‌ها اشاره کردم:
    - بفرمایید.
    زن نشست و کیفش را روی پایش گذاشت. دو دستش را روی میز گذاشت و سرش را پایین انداخت.
    سرفه‌‌ای کردم:
    - بفرمایید خانم، در خدمتم.
    هه اصلاً به روی خودت نیاور این زن چطور تعقیبت می‌کرد و تو پشت‌بندش تهدیدش می‌کردی!
    خب حتما اینجاست تا بگوید چرا دنبالم بوده. این‌طور مسالمت‌آمیز بهتر است؛ خیالم راحت می‌شود.
    صدایش می‌لرزید. شروع کرد:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    - آقا...
    سرش را بالا آورد. صدایش عجیب بود؛ بغض داشت. این زن مشکوکِ عجیب اضطراب داشت، حالش خوش نبود.
    مطمئن بودم چیزی که می‌خواهد بگوید آن‌قدر عجیب و احتمالاًً خطرناک است که او را این‌چنین مضطرب کرده و آن چیز عجیب و احتمالاً خطرناک، یقیناًً به من ارتباط مستقیم دارد. خودم هم استرس گرفتم؛ اما برای اینکه آرام شود و راحت بگوید چه بلایی قرار است سرم بیاید، گفتم:
    - چای میل می‌کنید؟
    دست‌هایش که انگشت شستش را مدام دور هم می‌چرخاند و پا‌هایی که مداوم روی زمین می‌لرزید و کوبیده می‌شد، از تک و تا ایستادند؛ اما خودش یک‌آن بغضش با صدای بلند ترکید و با دست‌هایی که این بار هیستریک می‌خواست کیفش را باز کند، چند پاکت زردرنگ از آن بیرون آورد و آن‌قدر دستش لرزید و چشم‌هایش بارید که پرونده‌ها از دستش روی میز افتادند. مات و مبهوت مثل کسی که برای اولین بار یک مریض روانی می‌بیند و او کار‌های عجیب می‌کند نگاهش می‌کردم.
    از جا بلند شد و محتویات پرونده‌ها را خالی کرد. اگر بگویم تمام وجودش می‌لرزید دروغ نمی‌گفتم. این زن گریان به من و زندگی‌ام چه ربطی دارد خدا؟ خدا، فرشته! کمکم کنید، تنهایم نگذارید!
    من هم بلند شدم. از روی میز در لیوان آب ریختم و به سمت زن گرفتم:
    - خانم این‌طور نمی‌تونیم ادامه بدیم. این رو بخورید، بفرمایید بشینین، نفس عمیق بکشین، هروقت حس کردید می‌تونید حرف بزنید کارتون رو بفرمایید.
    نشست؛ اما گفت:
    - نمی‌تونم.
    سکوت کردم و آب را روی میز گذاشتم.
    میز را دور زدم و نشستم. زن آب را با دست‌های لرزان خورد و به محتویات روی میز نگاه کرد:
    - نمی‌تونم.
    هیچ نگفتم. ولش کن سامان، بگذار در دنیای خودش باشد.
    با پشت دست روی صورتش دست کشید، شناسنامه‌‌ای نشانم داد:
    - ب... ببین عسل مطیعی. پدر: امید، مادر: آفاق خوشخو. تولد: بیست و هفت مهر هشتاد.
    کارت شناسایی نشانم داد:
    - ببینین، من... من آفاق خوشخو‌ام، مامان اون بچه. مامان بچه‌م. همونی که تو از پرورشگاه سرپرستیش رو گرفتی. اون بچه‌‌ی منه!
    گوشه‌‌ی پلکم پرید و سق دهانم خشکید. خندیدم:
    - قصه‌‌‌ی بعدی؟
    صورتش سرخ شد. مویرگ‌های چشمش نمایان شد و فریاد زد:
    - بچه‌‌ی منه، من آفاق خوشخوام، تو کی هستی؟ تو یه یه بی‌عرضه‌ای که حتی عرضه‌‌ی بچه‌دارشدن هم نداشتی اومدی بچه‌‌های مردم رو از پرورشگاه بگیری!
    آرام! آرام! آخ آرام! خداجان پشت‌و‌پناه این طفل معصوم باش. خدایا! خدایا این زن از کجا آمده؟ کیست؟ چه می‌خواهد؟
    زن صدایش به تحلیل رفت و آرام‌آرام هق زد:
    - عسل من، بچه‌‌‌ی من...
    خندید:
    - دخترکوچولوی من، جوجه‌‌‌‌‌‌ی من.
    سرش را بالا آورد و در چشم‌هایم زل زد:
    - چهارده‌ساله ندیدمش. کدوم مادر دیوونه‌ای چهارده‌سال بچه‌ش رو نمی‌بینه؟
    اشک‌‌هایش را پاک کرد و به سمتم آمد:
    - عکسش رو ببینم، عکسش رو بده.
    مثل مرده‌ها شناسنامه همان‌طور در دستم مانده بود و زل زده بودم به اسم‌های عجیب و مسخره‌ای که پایینش خطاطی شده بود.
    زن وقتی دید با یکی دیوانه‌تر از خودش طرف است، روی میز را نگاه کرد و با دیدن قاب عکسی، دیدم که بی‌حرکت ایستاد. با سکوت در اتاق به خودم آمدم، برخاستم، همه‌‌ی مدارک روی میز را برداشتم، سوئیچ و موبایلم را برداشتم و دست آخر قاب عکس آرام را و به‌سمت بیرون دویدم. زن با این حرکت آخرم به خودش آمد و با وحشت به میزی زل زد که رویش فقط چند تکه مقوا بود. مطمئن بودم وقتی خواست شروع به دویدن کند، من به ماشین رسیده بودم. خروج از اتاق، پایین‌دویدن از پله‌‌های شرکت، بی‌تفاوتی به ترس و کنجکاوی کارکنان، پرت‌کردن مدارک در ماشین، روشن‌کردن ماشین و به سمت خانه حمله‌بردن شاید تنها ظرف چهل‌ثانیه انجام شد. با سرعتی سرسام‌آور می‌راندم تا فقط به خانه برسم و آرام را حفظ کنم. موبایلم را برداشتم و از لیست تماس‌های اخیر خانه را گرفتم و بی‌صبرانه منتظر الویش ماندم. چند بوق خورد.
    - الو؟
    صدای نفس‎نفسش می‌آمد.
    - آرام... آرام از خونه تکون نخور. الان که تلفن رو قطع کردی سیمش رو بکش. آیفون رو جواب نده. در رو به هیچ‌وجه باز نکن، من کلید دارم. اگه کسی داشت می‌مرد هم در رو وا نکن آرام؛ فهمیدی؟
    وحشت‌زده و با بغض فقط پرسید:
    - چرا؟
    و پشت‌بندش بغضش ترکید و با ترس مضاعفی زار زد:
    - ن... نی... ما؟ مامان بابا می‌ترسم بیا... ن... یما میاد... د.. آره... می.. یاد می... خواد بیاد.
    جیغ زد:
    - بابا!
    وای سامان بمیر! حالش بد می‌شود. وای خدا! خدایا تنهاست.خدایا کمکش کن! خدایا کمکم کن!
    خودم بدتر از خودش داد زدم:
    - نه نه نیما نیست، هیچکی نیست. فقط کاری رو که گفتم بکن.
    نمی‌شنید از بس که جیغ می‌زد:
    - بابا بیا!
    هق زد:
    - بابا بابا قطع نکن توروخدا!
    - باشه باشه گریه نکن، حالت بد میشه خونه نیستم. قطع نمی‌کنم. برو در رو قفل کن.
    باز هق زد:
    - قطع نکن.
    - باشه باشه.
    چند ثانیه گذشت و بعد صدایش آمد:
    - بابا؟
    - جانم؟ الان رسیدم، دو دقیقه دیگه اونجام.
    و تا خود خانه را حرف زدم و او هق زد و من هی جان دادم و او هی پرسید چه شده.
    با کلید در را باز کردم و به محض آن صدای بالای تلویزیون بود. همین بود؛ وقتی تنها بود و می‌ترسید، صدای تلویزیون را زیاد می‌کرد تا از تنهایی فرار کند. با گوشی تلفنی که در گوشش بود کنج دیوار چمباتمه زده بود و رنگ صورتش به سفیدی می‌زد. وقتی من را دید، از جا پرید و با هق‌زدن «بابا» به سمتم آمد. در آغوشم جا دادمش. بچه‌ام بود، پاره‌‌‌ی تنم، جگرگوشه‌ام. آن زن می‌خواست بچه‌ام را از من بگیرد. نمی‌گذاشتم! این حق قانونی من بود؛ اما خب می‌ترسیدم؛ می‌ترسیدم از راه‌‌های دیگر آرامم را از من بگیرند. از همینش می‌ترسیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا