کامل شده رمان مرگ مزمن | آندرومدا کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

_sheida_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/13
ارسالی ها
1,245
امتیاز واکنش
4,606
امتیاز
516
دست‌‌های سرد و لرزانم مثل پیچک دور زانوهایش گره خورد:
- رض‍..‍.ا؟
- ...
-‌ رضا فرشته بود؟ رضا تو هم دی‍.‍..د.‍..ی؟
- ...
- رضا فرشته!
چیزی درون چشم‌هایم نشست. صدایم لرزید، پلک‌هایم خیس شد. دست‌‌هایم از روی زانوهای رضا شل شد و پایین و پایین‌تر آمد. پنجه‌هایم روی پای رضا نشست. پاهایم لغزیدند و روی زمین نشاندنم. رضا خم شد مرا بگیرد.
- رضا فرشته‌ی من خــ ـیانـت نمی‌کنه!
هق زدم:
- رضا فرشته‌ی من پاکه اهلش نیست!
سرم را به دیوار تکیه دادم. خدایا این بلا چه بود بر سر من آو‌ردی؟ خدایا این بدبختی‌ها از کجا می‌‌آیند؟ تاوانِ پس‌نداده‌یِ کدام گـ ـناهِ نکرده‌ام است؟
فرشته اهلش نبود، می‌دانستم؛ فرشته اهلِ این کثافت‌کاری‌ها نبود. از او مطمئن بودم که روزها و ماه‌ها در مأموریت با اطمینان از فرشته سر می‌کردم. من به فرشته شک نداشتم، مطمئن بودم خــ ـیانـت‌کار نیست و هرگز هم نخواهد شد. من سرِ پاکی و نجابت فرشته قسم می‌خوردم. به او یقین داشتم و اکنون نباید چشم‌بسته و بی‌درنگ ایمانم را کمرنگ و نابود کنم. خوب یادم هست آن روز، روزی که به خواستگاری‌اش رفته بودم؛ همان روزِ تحقق پیداکردنِ آرزوی دیرینه‌ام؛ فرشته را داشتن، بود. آن روز دستش، صدایش از شدت شرم می‌لرزید و مرا مجنون‌تر از گذشته می‌کرد. حتی روزی که محرمم شد و من دستش را با عشق و شرم اضطراب از اولین تماسمان گرفتم، چنان گونه‌هایش سرخ شد که لحظه‌ای شک کردم که آن فرشته همان فرشته‌ی بازیگوش و شیطان من باشد. فرشته چادر نمی‌پوشید؛ اما اعتقادات محکمی داشت که هرگز رهایشان نمی‌کرد. هیچ‌وقت؛ حتی کوچک‌ترین تذکری بابتِ حجاب و نوع رفتار و پوشش به او ندادم. به واسطه‌ی رابـ ـطه‌ی صمیمی‌ام با رضا که پایش را اندکی هم که شده به خانه‌مان باز کرد و می‌شود گفت صمیمی‌ترین کسی بود که با او رابـ ـطه‌ای داشتیم، فرشته همان‌طور بود که بیرون رفتار می‌کرد و رضا مدام زن‌داداش صدایش می‌زد. فرشته همان‌طور آرام و سنگین رفتار می‌کرد. انگار تمامِ شیطنت‌ها و دلبری‌هایش را برای من گذاشته بود. این آرامی و خانمی‌اش را می‌دیدم و می‌گفتم فرشته‌ی من اهلش نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    آدم به کسی که دوستش دارد، می‌پرستدش، اعتماد هم دارد. گاهی‌وقت‌ها فقط عشق کافی نیست. دستم روی پیشانی‌ام نشست، لرزید و سرمایش را کنار شقیقه‌ی داغم حس کردم و پشت‌بندش زمزمه‌ای که به درستی‌اش ایمان داشتم؛ درست مثل فرشته:
    - پاپوشه...
    صدایم لرزید:
    - الکیه!
    و صدای زنگ موبایلم روی اعصاب گچی‌ام ناخن می‌کشد. رضایی که نمی‌دانست چه کند، چه بگوید، واقعاً نمی‌دانست؛ فقط موبایلم را در دست‌‌هایش گرفت و گفت:
    -شماره‌ی ناشناسه؛ آخرش 4430.
    - خود بی‌ناموسشه!
    و با شتاب از روی زمین بلند شدم؛ انگار می‌خواستم تکه‌پاره‌های وجودم را جمع کنم. حالا که فهمیدم این بازی لعنتی، گریبان‌گیر زندگی‌ام، زن و بچه‌ام می‌شود، نباید به این زودی‌ها تن به باخت بدهم. به دست‌‌های رضا حمله بردم. حیرت‌زده از حرکت ناگهانی‌ام چشم‌هایش گشاد شد و دست‌‌هایش را پس کشید. رگ سفت و نمایان‌شده‌ی کبودرنگ دستم راهش را از تنه‌ام گرفت و تا پنجه‌هایم پایین آمد:
    - بِده اون سگ‌مصب رو بینم چی زر می‌زنه؟
    رضا عقب رفت:
    - وایسا سامان!
    و صدای زنگ هنوز داشت به ناخن کاری‌اش می‌رسید و مرا دیوانه‌تر از پیش می‌کرد. فریاد زدم:
    - بِده میگم!
    و موبایل را سفت پشت سرش برد و گفت:
    - دیوونه نشو، گوش کن چی میگم.
    نعره‌ام توی فضای خونه پیچید و مثل یک مته درون گوش‌های رضا فرو رفت:
    - بِدش رضا، تا نزدم یه بلایی سر خودم و خودت نیاوردم بِده!
    و بالاخره صدای موبایل قطع شد. نعره‌ی دیگرم خبر از بیچارگی و دل‌واپسی‌ام می‌داد:
    - خب مرد حسابی، قطع شد. می‌زنه یه بلایی سرش میاره بدبختم می‌کنه!
    مثل مادرمرده‌ها، ماتم و عصیان‌زده دو دستم را روی صورتم کشیدم و روی زمین فرود آمدم. خدایا بگذار یک دفعه، فقط یک دفعه دلم خوش باشد در این بدبختی! خدایا بلایی سر فرشته نیاورد خدایا!
    رضا کلافه؛ اما جدی روی مبل نشست:
    - سامان نمیشه این‌طور احساسی و بی‌منطق پیش رفت.
    زن من معلوم نبود اکنون کجاست و چه می‌کند و رضا حرف از منطق می‌زند. نمی‌فهمد مرا؛ نه او و نه هیچ‌کس دیگری.
    - نیما هرچقدر هم روی تو شناخت داشته باشه یا اصن می‌گیم روی زنت، از رابـ ـطه‌ی بینتون که خبر نداره! نمی‌دونه خوبید باهم یا بد و واسه همین ممکنه بی‌گدار به آب بزنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    کنارم نشست و دست روی شانه‌ام گذاشت:
    - حالا هم که تو اون‌قدر مَردی و خانمت خانم که بهش مثل چشم‌هات اعتماد داری و این‌طور که معلومه نیما توی اولین قدم شکست خورده...
    و این یعنی منتظر گام بعدی لعنتی دیگر هم باشم دیگر؟ نه؟ یعنی یک موج دلهره و مرگ دیگر؟ همین بود دیگر؟ نه؟ رضا مگر همین را نگفت؟
    - رضا من دیگه نمی‌کشم!
    خونسرد، اما با چشم‌هایی که می‌دانستم این خونسردی لاأقل برای من داخلشان جایی ندارد گفت:
    -تو الان کیش‌کیشی توی این بازیِ طولانی و جازدنت فقط معنی باختت رو میده و تو هم خوب می‌تونی باخت رو تفسیر کنی؛ لااقل برای خودت.
    حرفش بد موی تنم را راست کرد. لپ کلامش این بود که مردک خر، جا بزنی کار زنت تمام است تمام! و این تمام از آن تمام‌های معمولی نبود، از آن‌ها که تهش باخت باشد در یک بازیِ خاله‌زنکی نه؛ از آن‌ها که عزرائیل پشت‌بندش به ریش آدم می‌خندید، دستش را روی گردنت می‌گذاشت و به قول نیما پخ‌پخت می‌کرد. نیما... نیمای لعنتیِ خانه‌خراب‌کن!
    به دست‌‌هایش پناه بردم و مثل یک سگ بی‌کس‌وکار و محتاج حتی به یک استخوان خشک و خالی مچ، دست‌‌هایش را گرفتم و جلوی پایش زانو زدم. خاک‌برسرت! خاک‌برسرت سامان احمق! به تو هم می‌گویند مرد؟ خجالت نمی‌کشی می‌افتی به پای ملت و التماسشان را می‌کنی؟ یک جو غیرت مانده برایت احمق؟
    لعنتی نمی‌شنوی مگر؟ نمی‌شنوی فرشته کجاست؟ نمی‌شنوی چه بر سرم آمده؟ کر شدی؟ کر شدی یا خودت را زدی به کر و لالی؟
    مثل بدبخت‌ها هق زدم و به شلوار کتان مشکی رضا چنگ زدم:
    - رضا من غلط کردم، پا پیش گذاشتم واسه این مأموریت کوفتی! تو رو جون عزیزت یه کاری کن من نمی‌دونم چه غلطی کنم؛ به خدا رضا کمکم کن تو رو به امام حسین، به قرآن نوکریت رو می‌کنم!
    رضا دست‌‌هایش را با شتاب پس کشید:
    - دیوونه چی کار می‌کنی؟
    التماس کردم:
    - نمی‌تونی؟ نمی‌تونی رضا؟!
    پشتم ایستاد و دست روی شانه‌هایم گذاشت:
    - سامان چرا گریه‌وزاری؟ پاشو دست بجنبون مرد! دست رو دست گذاشتی که چی؟
    من دست رو دست نگذاشته بودم به مولا، فقط هرچه دست‌‌هایم را توی این لجن‌زار بالا می‌‌آوردم و تکان‌تکان می‌دادم، احدالناسی نمی‌دیدش؛ یا می‌دید و خودش را می‌زد به ندیدن! هیچ‌کسی دست‌‌هایم را نمی‌گرفت و بالا نمی‌‌آورد؛ یکی نمی‌دید، یکی خودش را به کوچه علی چپ می‌زد و دیگری می‌ترسید خودش هم میان باتلاق بیفتد.
    - تو می‌تونی، می‌تونی رضا؛ تو یکی دیگه من رو حالیت شه بفهم، دارم می‌میرم!
    آه کشید و کنارم نشست. دست دور زانوهایش حلقه کرد و گفت:
    -دروغه بگم درکت می‌کنم؛ چون تا خودت، یا لااقل مثل خودت نشم نمی‌فهمم چی میگی؛ اما شاید بفهمم حس آدم وقتی عزیزترین موجود زندگیش تو دست‌های یه حیوون اسیر باشه و با هر حرکت تو ممکنه رم کنه چیه.
    حیوان؟ حیوان چیست مرد مؤمن؟ حیوان ندیدی به این پلاستیک زباله می‌گویی حیوان؟ حیوان ندیدی عزیزم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    ادامه داد:
    - و امیدوارم هیچ‌وقت نتونم درک کنم.
    یعنی دعا می‌کرد هیچ‌وقت بلای من سرش نیاید، همین را گفت دیگر؛ همین منتها کمی با‌کلاس‌ترش!
    آه کشیدم و چشم دوختم به تابلوی «وَ إن یَکاد» دست‌بافتی که به دیوار خانه آویزان بود. مامان به‌عنوان هدیه‌ی خانه‌مان آورده بود. بعد از دو-سه‌ سالی که از ازدواجمان می‌گذشت فرشته چه ذوقی کرده بود با دیدنش و چقدر دردسر کشیدم تا تابلو مطابق خواسته‌ها و میلش و طوری که به قول او «کج و کُنجول» نباشد به دیوار میخش بزنم.
    باز چیزی درون قلبم لرزید و دست‌‌هایم را تا رویش نشاند. بغض نبود، اشک هم نبود.
    فرشته‌ی من! فرشته‌ی قشنگ من کجایی؟ این عکس‌های لعنتی چه می‌گویند؟ شک نکردم به تو، شک ندارم به تو؛ تو هم خوب باش زود برگرد باشد؟ آفرین! به خدا نمی‌شود بی‌تو ماند؛ آن هم این‌طور! به همان خدایی که برایش نماز می‌خواندی نمی‌شود؛ همان که برایش روزه می‌گرفتی، شب‌های رمضان را تا صبح جوشنِ کبیر می‌خواندی و سر سجاده‌ی سبزرنگی که مامان از مکه برایمان سوغات آورده بود خوابت می‌برد و من شاکی می‌شدم که بدنت درد می‌گیرد و یک دست زیر زانویت و یک دست زیر گردنت می‌گذاشتم و بلندت می‌کردم و روی تخت می‌خواباندمت و تو مثل بچه‌ها توی خواب آب دهانت را قورت می‌دادی و سر به سـ*ـینه‌ام می‌ساییدی.
    نچ، حرفم را برید! لعنتیِ دوست‌داشتنی، عشقت، حرفم را برید. داشتم از همان خدای قشنگ تو می‌گفتم که می‌گفت من و آرام را او به تو داده و تو چشم‌هایت را می‌بستی و از صمیم قلبت شکرش را می‌کردی. احمق بودم و شاید هم کافری، چیزی که به همان خدا هم حسودی‌ام می‌شد گاهی. دوستش داشتی. خب
    فرشته هیچ‌چیز، هیچ‌جای دنیا و توی هیچ موقع از این عمر لعنتی‌ام هیچ‌جایی توی این قلب و مغز وامانده ندارد که ندارد!
    موبایلم زنگ خورد و صدایش سکوت هرچند طولانی بین من و رضا را شکست. به سمتش هجوم بردم:
    - الو؟
    و صدای همان پلاستیک زباله بود، همان مرد تباهکار قصه‌؛ مرگی که هیچ‌وقت تمام نشد!
    - خوبی جناب شاهوردی؟
    مشت روی فرش خانه سفت کردم و نفسم را بلعیدم. باز چه‌طور می‌خواست زجرم دهد؟
    - عکس‌ها دستت رسید که؟
    خندید و رو به کس دیگری گفت:
    - آخی بچه‌م شوک‌زده شده! زنش با یکی دیگه...
    حرفش را با پوزخندی که اصلاً انتظارش را نداشت بریدم:
    - خیالت راحت، همه مثل خودت نخاله نیستن.
    و این بار سکوت او بود که اعتمادبه‌نفس و شجاعت به وجودم خوراند:
    - شنیدی دیگه؟ کافر همه را به کیش خود پندارد!
    به وضوح جا خورده بود. پوزخند دیگری زدم. توی خنگ را چه به این شاخ‌بازی‌ها نیماجان؟ اوج فسفر سوزاندنت چطور مخ‌زدن دخترهای هم‌کیش خودت بوده فوقش!
    برخلاف تصورم خندید. مگر حیرت نکرده بود؟
    - نه بابا ایول خوشم اومد!
    این بار من بودم که تعجب کرده بودم. کدام آب زیر کاهی این خنگ مادرزاد را شیر کرده؟ یکی مثل خودش لابد!
    - تینا همیشه می‌گفت این پسرِ فرزاد کیه باهاش دوستی نیما؟ این‌قدر پاستوریزه آخه؟
    پوزخند زده بود و ادامه داد:
    - منِ اسکول هم می‌گفتم اون عقایدش با ما فرق داره!
    «عقایدش» را یک طور خاص گفت؛ یک طور مسخره، یک طور بد.
    - آخه می‌دونی؟ چه می‌دونستم بعضی‌ها عیال‌وارن؟
    و خودش به حرف خودش کرکر خندید.
    می‌خندید و من فکر کسی بودم که می‌دانستم اکنون کنارش می‌لرزد از ترس.
    آب دهانم را با لرز قورت دادم و با چند نفس عمیق سعی کردم به خودم مسلط باشم:
    -ببین تو حق نداشتی پای ناموس من رو بکشی وسط این بازی کثیف. من هم همین کار رو کرده بودم، دنبال خودت بودم نیما؛ نه خواهرت نه مادرت نه دوست‌دخترت. تو هم انصاف داشته باش و جوان‌مردانه بازی کن
    ریشخند زد:
    - چطور بازی‌کردن اصلاً مهم نیست، چیزی که برنده رو معلوم می‌کنه و بازی رو به اتمام می‌رسونه برد و باخته.
    و حرفش، حرفش وحشتناک بود؛ یعنی هر غلطی که بکنی آخرش یا نیما می‌میرد یا...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    ***
    «پرش زمانی: حال»
    صدایش در گوشم پیچید و مثل نوک یک سوزن تیز درون گوشم فرو رفت:
    - توروخدا!
    پایم را روی زمین فشردم که مبادا صدایم سرش بالا برود:
    - نه!
    چشم‌های قشنگش ریز شد و سرش را به چپ خم کرد و مظلومانه به صورتم زل زد:
    - جون من؟
    آخ جانت را قسم نده جانان من! قسم نده جانم می‌رود! قسم نده می‌میرم، قسم نده لامروت!
    توپیدم:
    - قسم؟
    چشم‌هایش مظلوم‌تر شد و رنگ التماس به خودش گرفت:
    - گوش نمیدی به حرفم، مجبور میشم قسم بخورم.
    به سمت اتاق خواب راه افتادم و چنگ به موهایم کشیدم. این سردرد آدم‌کش را کجای دلم بگذارم؟
    دلم جا ندارد دیگر؛ یک طرفش آرام یک طرفش بیکاری. شکم آرام را چطور سیر کنم؟ جز حقوق اندکی که خرج مخارج بزرگم می‌شود، پولی دستم را نمی‌گیرد. خودم به درک آرام را چه کنم؟ این قسط‌های لعنتی را چه کنم؟ قسط ماشین، خیلی‌اش مانده لعنتی! تازه چهار-پنج‌تایش را ریخته‌ام یک طرف دیگرش هم... دلم را می‌گویم؛ فرشته است نگویم دیگر.
    آرام دنبالم می‌‌آید. نیا جان مادرت سرم دارد می‌ترکد! «جان کدام مادر سامان؟ مادر گذاشتی برایش مگر؟»
    تو از کجا پیدایت شد؟
    صدای فرشته در گوشم جنبید:
    - سامان ببین بچه‌م چی میگه؟ داره با تو حرف می‌زنه ها!
    با عجز درون چشم‌هایش زل زدم:
    - می‌خواد با زیبا اینا بره کاشان. می‌ترسم!
    صدای متعجب آرام وسط مکالمه‌ام با فرشته پرید:
    - بابا داری با کی حرف می‌زنی؟
    دستپاچه آب دهانم را قورت دادم و جلوی چشم‌های فرشته خودم را روی تخت ولو کردم:
    - عقل و هوش واسه آدم نمی‌ذاری که! دم گوشم دو ساعته داری حرف می‌زنی مخ نذاشتی واسه‌م!
    - توروخدا دیگه مگه چی میشه آخه؟
    چشم‌هایم را بستم و سرم را به بالشت کوباندم:
    - نه!
    بغض کرد:
    - بابایی!
    بغض نکن لعنتی، بغض نکن! برای یک سفر کوفتی بغض می‌کنی؟ بروی من چه غلطی کنم بی‌تو؟ حالت بد شود چه؟ برای کاشان بغض می‌کنی دخترکم؟ می‌برمت هرجا دلت می‌خواهد بغض نکن؛ اما تنها نه چشم‌هایم را باز کردم و به ابر آماده‌ی باریدن در چشم‌هایش زل زدم:
    - آرام‌جان میگم نه؛ یعنی نه بحث هم نکن!
    اشک از چشمش چکید و صدایش نازک شد:
    - چرا آخه؟ بذار دیگه!
    می‌ترسیدم بگویم حالت بد می‌شود، می‌ترسیدم ناراحت شود؛ می‌ترسیدم خودش را بیمار بداند. چه بگویم پس؟ صدای عصبانی فرشته از جا پراندم:
    - چرا نه اون‌وقت؟
    سوال او هم که سوال آرام بود. نامرد تو یکی درکم کن!
    چشم‌هایم را از درد سر به هم فشردم و برای دک‌کردنش گفتم:
    - فعلاً برو تا ببینم چی میشه.
    امید و شوق التماس درون چشم‌هایش دوید و به سمت در رفت. ضربه‌ی خفیفی از درد به شقیقه‌ام زدم و سرم را روی بالشت گذاشتم. تو چرا درد می‌کنی دیگر؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    تو ديگر چرا لعنتی؟ چند درد به یک تن آخر؟ ابروهایم را از درد در هم کشیدم و آرام را صدا زدم:
    - آرام؟
    به امید آنکه درخواستش را قبول کرده باشم با شوق برگشت:
    - بله؟
    - توی کشوی یخچال یه قرص قرمزه پشتش نوشته ژلوفن با یه لیوان آب میاری برام؟
    شوق چشم‌هایش خوابید و گفت:
    - قرص؟ کجات درد می‌کنه مگه بابایی؟
    - دو ساعته دارم روضه می‌خونم؟ چی میگم سرم درد می‌کنه؟
    نگرانی درون چشم‌هایش هجوم برد و نیزه‌اش صاف توی قلب تکه‌پاره‌ی من فرو رفت:
    - چرا سرت درد می‌کنه؟
    کلافه از درد و پرسش‌هایش چشم بستم:
    - چه می‌دونم! یه قرص خواستیم ها!
    و بیرون رفت و من منتظرش ماندم. درد در تمام سرم پیچیده بود و مثل یک پشه‌ی سمج به این‌طرف و آن‌طرف مغزم رژه می‌رفت و ویزوویز می‌کرد.
    صدای تق‌وتوق از آشپزخانه می‌آمد. آرام با لیوان و قرص برگشت. قرص را در دهانم انداختم و آب را سر کشیدم. آرام به سمت چند دراور چوبیِ آن سمت اتاق رفت. کشوی فرشته را باز کرد و روسری طرح ترکمنش را از آن بیرون کشید. آخ که قلبم همراه نخ حاشیه‌ی روسری توی هوا رقصید و كج و راست شد.
    آرام روسری را لوله کرد و دور سرم پیچاند و با گره بی‌رمقی، روی سرم ثابتش کرد. دست‌‌های کوچکش را جلو آوردم و روی لب‌هایم گذاشتم. مثل یک گربه ملوس و غم‌دیده خودش را بین بازوهایم جا داد و با صدایی که کم‌رمق و لرزان بود گفت:
    -مامان فرشته هروقت سرش درد می‌کرد روسری می‌بست دور سرش.
    «می‌بست دور سرش! می‌بست! مي‌شنوی سامان؟»
    سعی کردم خودم را بی‌تفاوت نشان دهم. باید عادت می‌کردم عادی‌تر جلوه کنم؛ آن هم جلوی آرام. آب دهانم را فرو خوردم و با باقی‌مانده‌اش لب‌هایم را‌تر کردم:
    - برو بخواب تو هم.
    بوسیدمش و ساعت را نگاه کردم:
    - ساعت دهه.
    او هم بی‌تفاوت بود انگار؛ اما نسبت به حرف‌های من. صورتش را نمی‌دیدم؛ اما تنش میان بازوهایم مثل یک خمیر نازک بالا و پایین می‌شد و دستش دور کمرم ثابت و سرد مانده بود.
    احمق بودم، احمق بودم که ترسیدم و صورتش را از تنم فاصله دادم. حتما دیگر! احمق بودم؛ احمق بودم که فرشته را از دست دادم، احمق بودم که جرئت بازی را با نیما نداشتم، احمق بودم که می‌گذاشتم قاتل زنم راست‌راست برای خودش بگردد؛ قلپ‌قلپ بالا بدهد، شب‌هایش را با فلانی و فلانی بگذراند. احمق بودم دیگر، احمق که شاخ و دم ندارد! احمق بودم که به صورت آرام نگاه کردم و مثل کسی که دردش را می‌داند؛ اما از بیچارگی چراچرا و ناله می‌کند زل زدم به رقـ*ـص اشک روی صورتش. صورتش رنگ پریده بود یا من رنگ پدیده می‌دیدمش؟
    همیشه همین‌طور بی‌صدا گریه می‌کرد؟ «بی‌صدا گریه کردن درد داره سامان، خیلی درد داره به‌جون فرشته!»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    آب دهانم را قورت دادم و با تمام بهت و دردم گفتم:
    - گریه می‌کنی؟!
    دهانش باز شد و هق نصفه و نیمه‌ای از آن در صورتم پرتاب شد و از بی‌نفسی نفسی تازه کرد. ناباورانه خندیدم:
    - آرام؟
    همان‌طور صامت و ساکت هق زد و سرشانه‌های کوچک و نحیفش لرزیدند و دلم مثل کاغذ مچاله شد و دردش تا روی گلویم نشست. دست دور کتفش انداختم و سرش را روی شانه‌ام گذاشتم. چانه‌اش روی کتفم لرزید و قلبم صدپاره شد.
    نرم و آرام پرسیدم:
    -چی شده عزیزم؟
    دستش را سفت دور گردنم حلقه کرد و من چشم بستم از دردی که خوب می‌دانستم تهش به فرشته ختم می‌شود؛ اما سرش مثل یک قرقره نخ بود که سوزنش گیر چند پیرزن افتاده بود و نخ نمی‌شد.
    - مامان چرا رفت؟
    نفسم بند آمد و صدایش لرزید:
    - دلم خیلی براش تنگ شده. می‌دونم دل اون هم برای من تنگ شده؛ پس چرا رفت؟
    نفس گرفتم و اکسیژن را تا پسِ ريه‌هايم داخل فرستادم. هیچی دخترکم؛ گـ ـناه مادرت این بود که زنِ منِ بي‌سروپا شد. گـ ـناه کبیره‌ی مادرت همین بود، همین!
    - ما هم می‌میریم؟ مثل مامان می‌میریم؟
    آخ يكي اين بچه را ببرد بیرون! آخ یکی از اینجا ببردش، کشت جفتمان را!
    «نیما ديدي چه بر سرم آوردی؟»
    «نیما دیدی چه حسرتی در دلم کاشتی؟»
    جایی بین گوش و چانه‌اش را بوسیدم و با صدایی که کنترلش می‌کردم تا نلرزد و لرز به جانش نیفتد گفتم:
    - تا وقتی زنده‌م میشم سِپَرِ تيرِ هر بي‌مروتي كه قراره سمتت بياد.
    سرش را از روي شانه‌ام برداشتم و به قهوه‌ای خيس چشم‌هایش زل زدم. معصومیتش چشم مرا هم خیس کرد:
    - باشه؟
    مظلومانه صورتش را چپ و راست کرد:
    - باشه.
    «باشه سامان؟»
    ***
    آخ که این سردرد بی‌صاحاب کمتر نمی‌شود هیچ، زیاد هم می‌شود! سه‌ساعت از نیمه شب گذشته و چشم‌های من هنوز خواب نرفته‌اند. خانه را سکوتی گرفته که فقط تیک‌تاک ساعت دیواری آن را هر یک ثانیه یک بار می‌‌شکند. نه ژلوفن علاج دردم شده و نه روسری فرشته. فکر کن یکی را جلوی چشم‌هایت کشتنه‌اند؛ آن وقت تو روسری‌اش را سر کنی. دیوانه شدی سامان دیوانه!
    صدای طلبکار و حرصی‌اش سکوت نصف و نیمه شب را می‌شکند:
    - بفرما روسری!
    بی‌صدا خندیدم:
    - خوشگله؛ اما دردم رو ساکت نکرد.
    توی چشم‌هایم زل زد و لجوجانه گفت:
    - چون من نخواستم.
    ابرو بالا انداختم:
    - چرا اون‌وقت؟
    صدایم را مظلوم و آرام کردم:
    - من از سردرد بميرم تو بشيني به من نگاه کنی نامرد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    چطور تو روسری یکی که جلوی چشم‌‌‌‌هایت کشته‌اند را سر می‌کني؛ او هم می‌نشیند تو را نگاه می‌کند تا بمیری. دیدی سامان؟ دیدی چیزی که عوض دارد گله ندارد؟
    «خفه نمي‌شد چرا این لعنتی؟»
    فرشته پوزخند زد و من لرزیدم از این‌که همه با من غریبه شده‌اند. همه برایم مُرده‌اند جُز آرامي كه خودم بايد تك‌تكِ نفس‌هايش را مي‌شماردم تا زنده بماند.
    - تو ديگه چرا فرشته؟
    چشم‌‌‌‌‌‌هایش را گرد کرد و با عصبانیت گفت:
    - اونی که باید اعتراض کنه منم نه شما آقاسامان!
    سکوت کردم و حقیقت بدجوری شرمنده‌ام می‌کرد.
    - یه نگاه به ریخت و قیافه‌ی آرام کن.
    بغض کرد؛ خیال هم مگر می‌تواند بغض کند؟
    - ببین بچه‌م چه شکلی شده؟ شده پوست استخون، رنگ به صورتش نیست!
    نزديكم شد و صدايش را بالا برد. کدام خیال صدایش را بالا می‌‌آورد؟
    - به تو هم ميگن پدر؟ بس نیست این‌قدر زار می‌زنی؟ بس نیست سامان؟
    آخ که گردنم شکست از شرم! خیال مگر شرمنده هم می‌کند آدم را؟
    فرشته تو حرفم را برید:
    - هیس بسه سامان بسه! همین الان برو تو اتاقش ببینش ببین بیداره هنوز.
    بغضش ترکید. خیال من بغض هم می‌کند!
    - ببین بچه‌م خواب به چشماش نمیاد!
    درمانده و کم‌توان زانو‌‌‌‌‌هایش را خم کرد و روی زمین نشست. هق زد:
    -به خدا زندگیم همه‌ش ترس‌ولرز بود.
    من نبودم تو ترس در دلت بود؟ چرا نگفتی؟ چرا نگفتی؟
    - اولش که می‌ترسیدم مامان‌وبابام مخالفت کنن با ازدواجمون. سامان به امام‌حسین شب‌ها دق می‌کردم تا صبح بشه!
    یادش به‌خیر! دغدغه‌‌‌‌های آن روز‌‌‌هایم کجا، دغدغه‌ی این روز‌‌‌های بی‌فرشتگی کجا؟ خانواده‌ی فرشته وضعیت مالی خیلی بالایی داشتند و از خانواده‌ی ما خیلی پولدارتر بودند. چند سال التماسشان کردم که فرشته را خوشبخت می‌کنم و اِل‌وبِل. آخرش هم كه اين شد!
    پدر و مادرش بعد از به سروسامان‌دادن بچه‌‌‌‌‌‌هایشان رفتند یک قبرستانی توی خارج و همان‌جا زندگی دونفره‌شان را ادامه دادند و یک‌بار هم به من و فرشته نگفتند خَرَت به چند مَن؟ یک‌بار زنگ نزدند بگویند زنده‌اید اصلاً؟ می‌دانی چرا؟ خجالت می‌کشیدند دخترشان را به من آس‌وپاس بدهند!
    فرشته دل‌تنگشان بود و دم نمی‌زد عزیزکم. می‌ترسید خجالت بکشم. یک روز رک‌وپوست‌کنده برایش گفتم که اگر می‌خواهی می‌برمت آنجا چند روزی و او کلی این پا و آن کرد و دل‌تنگی و رفتن شاخ و دم ندارد که!
    با هم رفتیم ارمنستان؛ اما باورت می‌شود پدرومادرش راهمان ندادند؟ هیچ‌وقت یادم نمی‌رود؛ به خدا هیچ‌وقت یادم نمی‌رود صدای دری که مادرش کوبید و گفت بابات خونه نیست. فرشته چه حالی داشت آن روز پشت در! دهانش باز مانده بود و چشم‌‌‌‌‌‌هایش هی پر می‌شد از اشک. رگ ِ غيرت و غرورِ نداشته‌ام باد كرده بود آن روز.
    مثل ابر بهارانه گریه می‌کرد. قلبش درد گرفته بود خب. فکر کن بروی دم خانه‌ی مادروپدرت، آن‌ها هم سرِ آشی كه نخوردي چپ‌وراست چیز بارت کنند!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    نمی‌دانم چطور در یک هتل ساکن شدیم؛ اما خوب می‌‌دانم فرشته چطور گریه می‌‌کرد. هر کوفت و زهرماری که بود را از یخچال کوچک هتل بیرون کشیدم. کوفت و زهرمار که می‌‌گویم نه؛ پیتزا و ساندویچ مثلا، چند پاکت آبمیوه که می‌‌ترسیدم لب بزنم بهشان، چندتا تخم‌مرغ و چند خرت‌وپرت دیگر که همه را صاف انداختم درون سطل آشغال.
    خیار‌ها را ریختم توی سینک و مشغول شستنشان شدم. یکی‌یکی بر می‌‌داشتمشان و زیر آب می‌‌مالیدمشان.
    صدای هق‌هق فرشته روی اعصابم خط می‌‌کشید. کلافه آب را بستم و خیارِ مانده درون دستم را به سمت سينک پرتاب کردم. صدای بلند و بدی داد و فرشته با ترس سر بلند کرد و من با دیدن چشم‌‌‌‌های سرخ و ملتهبش جان دادم یک لحظه.
    داد زدم:
    - کیت مُرده داري این‌جوری براش زار می‌‌زنی؟
    مظلومانه در چشم‌‌‌‌هایم زل زد و گریه را از سر گرفت:
    - خیلی بدی، خیلی بی‌شعوری!
    کلافه پیشبند را از گردنم بیرون کشیدم و این را هم مثل آن یکی گوشه‌ای پرت کردم. کنار فرشته روی زمین نشستم و به نیم‌رخ سرخ و اشکینش نگاه کردم:
    - خدایی داری واسه اون‌ها گریه می‌کنی فرشته؟
    پوزخند زدم:
    - من جات بودم مثل خودشون از مغزم بیرونشون می‌کردم.
    ریشخند زدم:
    - پرتشون می‌کردم بیرون.
    انتظار داشتم در صورتم چیزی داد بزند یا یک جوری نگاهم کند؛ اما مثل مادرمرده‌‌ها سرش را روی زانویش گذاشت و از ته دلش زار زد.
    ***
    «پرش زمانی: گذشته»
    نمی‌دانم چه چیزی پشت تلفن به سارا پراندم، نمی‌دانم چه را آن‌قدر هول و مضطرب در گوش سارا فرو کردم، نمی‌دانم چطور حالی‌اش کردم که آرام را حاضر کند و بروم دنبالش؛ فقط می‌دانم رضا مثل دم پشت سرم می‌دود و یک‌ریز حرف می‌زند. «سامان سامان» می‌کند، «نرو نرو» می‌کند و می‌گوید آرام را نبر و من هم صدبار برمی‌گردم و جواب می‌دهم نمی‌شود، نیما گفته است. نیما گفته است با «بچه‌ت» بیا. نیما را که می‌شناسی؟ «بچه‌م» را چطور؟ دست روی در می‌گذارم و با شتاب بازش می‌کنم؛ رضا سد راهم می‌شود و با نفس‌نفس می‌گوید:
    -وايسا!
    -همه‌ی حرف‌هات رو حفظم؛ می‌خوای بگی نرو، چرا آرام رو می‌بری، خطرناکه بذار من هم بيام، بذار به بچه‌‌ها بگم، موبایلتم ببر...
    حرفم را برید و با عصبانیت گفت:
    -مگه تو گوش میدی به یکی‌شون؟
    حالش خوب است این؟ نیما می‌خواهد فرشته را برگرداند و من به حرف رضا گوش کنم؟ آشفته و مضطرب سرم را برگرداندم و به ساعت نگاه کردم:
    -رضا ساعت چهاره، پنج باید اونجا باشم؛ دیر برسم دیوونه میشه می‌زنه بلاملا سرش میاره!
    خیلی جدی دستش را بلند کرد و کوباند روی سرم و پشت بندش فریاد تلخی که هرچه بیچارگی و ندانم‌کاری بود را روی شانه‌‌‌‌هایم رهاند:
    -خاک‌توسرت، خاک‌توسرت اُمُّلِ خنگ! هیچ می‌دونی با کله داری میری تو گِل؟ مي‌دونی اسكل؟ اون مرتيكه‌ی مفنگی تو رو عروسی دعوت نکرده که داری یه ساعت زودتر هم میری! می‌فهمی تله‌ست؟ می‌فهی داری اون آشغال رو به هدفش نزدیک می‌کنی؟
    تخت سـ*ـینه‌ام کوبید:
    -می‌دونی کجایی؟ می‌دونی کجایی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    كجا هستم؟ هيچ‌جا... همین‌جا... در این خانه‌ی بی‌فرشته.
    فریاد می‌زند:
    - با تو‌ام آقای شجاع، آقای خانواده‌دوست با توام! چرا از اون مخ آکِت استفاده نمي‌كني كه بفهمي يه ديوونه‌تر از خودت شَق وايساده توي همون قبرستوني كه مي‌خواي بري و تو و زن و بچه‌ت رو بتركونه؟ ‌‌ها سامان؟ خنگی؟ یا خودت رو زدی به خنگی؟
    خودم را می‌زدم به خنگی و لپتاپ و زندگی‌ام به فنا می‌رفت. خودم را می‌زدم به خنگی و ناخواسته فرشته را کت‌بسته تحویل نیما می‌دادم. خودم را می‌زدم به خنگی و حالا با کله می‌روم توی دهن شیر. دهن شیر، سامان؟ دهن نیما؟ دهن همانی که یک‌بار نشد دهنش بوی گند الـ*کـل یا فوقش بوی آدامس ندهد؟ نیما را می‌گویی شیر؟ دهن قحط بود؟
    به چشم‌‌‌‌های رضا زل زدم. چشم‌‌‌‌های فرشته هم همین رنگی بود؛ کمی تیره‌تر.
    فریاد نزدم، آرام بودم. شاید فکر می‌کردم روز آخر زندگی‌ام است. امروز، نیما کُلتش را... نيما كلت دارد؟ فكر نمي‌كنم! چاقو دارد، آری چاقو دارد؛ همانی که روی دسته‌اش نوشته n، رگه‌‌‌‌های طلایی اطرافش؛ همیشه همراهش بود.
    امروز روز مرگ من است. امروز، نیما روبه‌روی من می‌‌ایستد؛ یک لبخند کریه می‌زند، چاقو را در دستش می‌چرخاند و برق چاقو توی چشم‌‌‌‌هایم ترس می‌گذارد و عقب می‌رود. مثل فیلم‌‌ها می‌شود؛ اما نیما چاقو را با شتاب جلو می‌‌آورد و آه! توی شکمم فرو می‌رود. بی‌رحمانه می‌کشدش بیرون و آدامسی که حالا می‌بینمش را بین دندان‌‌‌‌‌هایش می‌گذارد؛ انگار گوشت و پوست مرا می‌جود یا مثل تخمه گوشتم را می‌خورد و پوستم را تف می‌کند یا ذره‌ذره وجودم را با سق الکلی‌اش می‌مکد و بین آسیاب‌‌‌‌‌هایش می‌جود.
    چاقو از بدنم بیرون کشیده می‌شود و آهی از عمق وجودم سر می‌دهم. هوایی که وارد شکاف زخم می‌شود جان از تنم می‌بَرَد و چاقو مثل یک هیولای خون‌خوار به سمت تنم پا تند می‌کند.
    دومي توي پهلوی راستم فرو می‌رود. اعضای بدنم منقبض می‌شوند و تمام نفسم آه می‌شود و هوا می‌رود. پلک‌‌‌‌هایم طولانی؛ اما محکم می‌شوند و عرق سرد روی تن داغم می‌‌نشیند و باز چاقو را بیرون می‌‌آورد و پشت بندش سومی را.
    امروز روز مرگت است سامان و تو هیچ غلطِ مهمي توي اين زندگی‌ات نکردی؛ هیچ غلطی! سامان چه کار‌ها باید می‌کردی؟ نماز که هیچ، عشقی بود دیگر! هروقت عشقت می‌کشید می‌خواندی و عشقت نمی‌کشید نه.
    در را باز کردم و پا پیش گذاشتم. سامان تو بمیری آرام و فرشته چی می‌شوند؟ آب دهانم را قورت دادم. یک لحظه برگشتم و به رضا نگاه کردم:
    - رضا من مُردم حواست باشه به آرام و فرشته ‌ها!
    ناخواسته هلم داد و منِ بي‌جان و رمق چند قدمی پرت شدم جلو.
    - برو بمیر با این حرف‌هات.
    نخندیدم و به جایش پا پیش به سوی مرگ گذاشتم.
    ***
    تنم خیس عرق بود. از استرس داشتم می‌مردم. درونم داغ‌داغ بود و چک‌چک عرق سرد از سرورویم می‌چکید. تیشرتی که نزدیک ششصدسال است عوضش نکرده‌ام به تنم چسبیده و بوی گند می‌دهد. پا‌‌‌هایم مثل بید می‌لرزند و نمی‌دانم تا اینجا خودم و آرام را چطور سالم رسانده‌ام. كف دست‌‌هايم خيسند و نمي‌دانم چقدر فرمان توی دستم لیز خورد و خوب می‌دانم فرمان زندگی‌ام دست نیماست. نیما کار به کار این‌ها ندارد؛ چه خیس و چه خشک می‌چرخاندش.
    دندانک می‌زنم از سرما در چله‌ی تابستان و نه نیمایی توی این بیابان برهوت است و نه فرشته‌ای. صدای اندکی ترسیده آرام می‌‌آید:
    - بابا اینجا کجائه؟
    تا سر زبانم می‌‌آید بگویم قتل‌گاه و قورتش می‌دهم:
    - نمی‌دونم.
    و از لرزش و دندانک‌‌‌‌های میان صدایم سر برمی‌گرداند:
    - سردته بابا؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا