- عضویت
- 2015/09/13
- ارسالی ها
- 1,245
- امتیاز واکنش
- 4,606
- امتیاز
- 516
دستهای سرد و لرزانم مثل پیچک دور زانوهایش گره خورد:
- رض...ا؟
- ...
- رضا فرشته بود؟ رضا تو هم دی...د...ی؟
- ...
- رضا فرشته!
چیزی درون چشمهایم نشست. صدایم لرزید، پلکهایم خیس شد. دستهایم از روی زانوهای رضا شل شد و پایین و پایینتر آمد. پنجههایم روی پای رضا نشست. پاهایم لغزیدند و روی زمین نشاندنم. رضا خم شد مرا بگیرد.
- رضا فرشتهی من خــ ـیانـت نمیکنه!
هق زدم:
- رضا فرشتهی من پاکه اهلش نیست!
سرم را به دیوار تکیه دادم. خدایا این بلا چه بود بر سر من آوردی؟ خدایا این بدبختیها از کجا میآیند؟ تاوانِ پسندادهیِ کدام گـ ـناهِ نکردهام است؟
فرشته اهلش نبود، میدانستم؛ فرشته اهلِ این کثافتکاریها نبود. از او مطمئن بودم که روزها و ماهها در مأموریت با اطمینان از فرشته سر میکردم. من به فرشته شک نداشتم، مطمئن بودم خــ ـیانـتکار نیست و هرگز هم نخواهد شد. من سرِ پاکی و نجابت فرشته قسم میخوردم. به او یقین داشتم و اکنون نباید چشمبسته و بیدرنگ ایمانم را کمرنگ و نابود کنم. خوب یادم هست آن روز، روزی که به خواستگاریاش رفته بودم؛ همان روزِ تحقق پیداکردنِ آرزوی دیرینهام؛ فرشته را داشتن، بود. آن روز دستش، صدایش از شدت شرم میلرزید و مرا مجنونتر از گذشته میکرد. حتی روزی که محرمم شد و من دستش را با عشق و شرم اضطراب از اولین تماسمان گرفتم، چنان گونههایش سرخ شد که لحظهای شک کردم که آن فرشته همان فرشتهی بازیگوش و شیطان من باشد. فرشته چادر نمیپوشید؛ اما اعتقادات محکمی داشت که هرگز رهایشان نمیکرد. هیچوقت؛ حتی کوچکترین تذکری بابتِ حجاب و نوع رفتار و پوشش به او ندادم. به واسطهی رابـ ـطهی صمیمیام با رضا که پایش را اندکی هم که شده به خانهمان باز کرد و میشود گفت صمیمیترین کسی بود که با او رابـ ـطهای داشتیم، فرشته همانطور بود که بیرون رفتار میکرد و رضا مدام زنداداش صدایش میزد. فرشته همانطور آرام و سنگین رفتار میکرد. انگار تمامِ شیطنتها و دلبریهایش را برای من گذاشته بود. این آرامی و خانمیاش را میدیدم و میگفتم فرشتهی من اهلش نیست.
- رض...ا؟
- ...
- رضا فرشته بود؟ رضا تو هم دی...د...ی؟
- ...
- رضا فرشته!
چیزی درون چشمهایم نشست. صدایم لرزید، پلکهایم خیس شد. دستهایم از روی زانوهای رضا شل شد و پایین و پایینتر آمد. پنجههایم روی پای رضا نشست. پاهایم لغزیدند و روی زمین نشاندنم. رضا خم شد مرا بگیرد.
- رضا فرشتهی من خــ ـیانـت نمیکنه!
هق زدم:
- رضا فرشتهی من پاکه اهلش نیست!
سرم را به دیوار تکیه دادم. خدایا این بلا چه بود بر سر من آوردی؟ خدایا این بدبختیها از کجا میآیند؟ تاوانِ پسندادهیِ کدام گـ ـناهِ نکردهام است؟
فرشته اهلش نبود، میدانستم؛ فرشته اهلِ این کثافتکاریها نبود. از او مطمئن بودم که روزها و ماهها در مأموریت با اطمینان از فرشته سر میکردم. من به فرشته شک نداشتم، مطمئن بودم خــ ـیانـتکار نیست و هرگز هم نخواهد شد. من سرِ پاکی و نجابت فرشته قسم میخوردم. به او یقین داشتم و اکنون نباید چشمبسته و بیدرنگ ایمانم را کمرنگ و نابود کنم. خوب یادم هست آن روز، روزی که به خواستگاریاش رفته بودم؛ همان روزِ تحقق پیداکردنِ آرزوی دیرینهام؛ فرشته را داشتن، بود. آن روز دستش، صدایش از شدت شرم میلرزید و مرا مجنونتر از گذشته میکرد. حتی روزی که محرمم شد و من دستش را با عشق و شرم اضطراب از اولین تماسمان گرفتم، چنان گونههایش سرخ شد که لحظهای شک کردم که آن فرشته همان فرشتهی بازیگوش و شیطان من باشد. فرشته چادر نمیپوشید؛ اما اعتقادات محکمی داشت که هرگز رهایشان نمیکرد. هیچوقت؛ حتی کوچکترین تذکری بابتِ حجاب و نوع رفتار و پوشش به او ندادم. به واسطهی رابـ ـطهی صمیمیام با رضا که پایش را اندکی هم که شده به خانهمان باز کرد و میشود گفت صمیمیترین کسی بود که با او رابـ ـطهای داشتیم، فرشته همانطور بود که بیرون رفتار میکرد و رضا مدام زنداداش صدایش میزد. فرشته همانطور آرام و سنگین رفتار میکرد. انگار تمامِ شیطنتها و دلبریهایش را برای من گذاشته بود. این آرامی و خانمیاش را میدیدم و میگفتم فرشتهی من اهلش نیست.
آخرین ویرایش توسط مدیر: