کامل شده رمان مرگ مزمن | آندرومدا کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

_sheida_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/13
ارسالی ها
1,245
امتیاز واکنش
4,606
امتیاز
516
فریاد زد:
- چی‌ میگی سامان؟
چشم‌هایم را بستم و دستم را روی دستش گذاشتم:
- درستش می‌کنم فرشته، به خدا درستش می‌کنم!
دستش، تنش، صدایش، چشم‌هایش می‌لرزید از بغض، از خشم‌‌:
- چی رو درست می‌کنی؟ دقیقاً چی رو؟
بیچارگی در صدایم موج می‌زد:
- مَرد نیستم اگه درستش نکنم.
دستش را محکم روی سـ*ـینه‌ام کوباند و فریاد زد:
- مَردونگیت بخوره تو سرِت! زندگی‌مون رو به باد میدی!
چشم‌هایم گشاد شد. چیزی درون رگ‌هایم یخ بست، منجمد شد، ایستاد.
لب‌هایم بی‌رمق و مبهوت زمزمه کرد:
- فرشته!
بغضش با صدای بلندی ترکید. حرص و خشم و عشقِ صدایش، توی گلوی من هم بغض می‌‌انداخت:
- حرف نزن آقا پلیسه، حرف نزن. ببینم همه‌مون رو می‌کشی آخر یا نه؟
و با قدم‌های تند از اتاق خارج شد و در را پشت سرش کوباند.
انعکاس صدای در لحظه‌ای تمام خانه را لرزاند؛
و من هم لرزیدم؛ اما نه از کوبِشِ در، از بغض لرزیدم، از پشیمانی، از دل‌واپسی... دستم را روی چشم‌هایم کشیدم و از ته دلم به خودم لعن و نفرین فرستادم.
درِ اتاق را باز کردم و به فرشته‌ای خیره شدم که با اشک و حرص، درون چمدان روبه‌رویش لباس می‌‌انداخت. آرام هم بالای سرش روی تخت نشسته بود و حیران نگاهش می‌کرد. با لبخند تلخی نزدیکشان شدم و کنار فرشته نشستم. اندکی توجه نثارم نکرد و من با دلجویی دستم را دور کمرش حلقه کردم. به کارش ادامه داد. چیزی تا ترکیدن بغضش نمانده بود. به ظاهر لباس‌ها را درون چمدان پرتاب می‌کرد؛ اما در دلش... بی‌قرار سرش را به سـ*ـینه‌ام چسباندم و به آرام هم اشاره کردم به آغوشم بپیوندد. او هم که از دعوای چند دقیقه پیش من و فرشته ترسیده و ناراحت بود، خودش را به آغوشم سپرد. سرِ فرشته‌ای که روی سـ*ـینه‌ام لرزید، دست لرزانی که چنگ زد روی پیراهنم، هِقی که به گوشم خورد دردم را بیشتر کرد. سرش را بوسیدم:

- د آخه چته دردت تو جونم؟
هق زد:
- می‌ترسم!
- مگه سامانت مُرده تو بترسی؟
هقی که باز زد و من مجنون را پشیمان‌تر از گذشته کرد. خودش گفته بود «مردونگیت بخوره توی سرت»، خودش.
آرام با چشم‌هایی ترسیده و خیس نگاهمان می‌کرد. انگشت روی صورتش کشیدم:
- بابایی چند روز می‌ریم مسافرت.
می‌فهمید، می‌فهمید؛ اما گولش می‌زدم.
***
راوی: سوم شخص
سامان با صدایی که از داخل حمام عجیب شده بود داد زد:
- آخ فرشته یادم رفت حوله‌م رو بیارم. آخرش صدات کنم میاری؟
فرشته هم متقابلاً از اتاق داد زد:
- نه نمیارم تا از سرما اون تو کپک بزنی از بس امروز من رو حرص دادی!
سامان خندید و در حمام را بست.
فرشته هم لبخندی زد و چمدان را جلوی جا کفشی کنار در گذاشت و با هیجان خاصی نزدیک آرام شد:
- آرام مامان؟
آرام سرش را از بسته‌ی فانی‌بافت بیرون آورد و به فرشته زل زد.
- می‌خوام بابایی رو سوپرایز کنم.
- چه سورپرایزی؟
فرشته خندید:
- سورپرایز نه خنگولم، سوپرایز!
آرام هم خندید و فرشته با هیجان ادامه داد:
- امروز تولد باباییه دیگه!
آرام دستش را روی دهانش گذاشت:
- هیع یادم رفته بود!
فرشته دستش را بوسید:
- فدای سرت خوشگلم. من از طرف تو براش کادو می‌گیرم، خوبه؟
آرام که انگار فکری به سرش زده بود گفت:
- مامان یه دقیقه وايسا.
و به سمت اتاقش دوید. بعد از چند ثانیه با چند اسکناس و سکه برگشت و جلوی پای مادرش ریخت:
- مامانی با پول خودم واسه بابایی کادو بگیر.
فرشته خم شد و با قربان‌صدقه‌ی آرام رفتن پول‌ها را شمرد. بعد از چند ثانیه خندید:
- بچه آخه با این 5600 تومن به آدم پشگل هم نمیدن!
آرام لب و لوچه‌اش را آویزان کرد:
- یعنی نمیشه؟
فرشته با مهربانی خندید:
- چرا عشقم، با پول جفتمون می‌گیرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    آرام با ذوق و شوق لبخند زد و فرشته در حالی که به سمت اتاقش می‌‌رفت گفت:
    - حمومای بابا ماشاءالله هزار ماشاءالله یکی-دو ساعت طول می‌کشه، الان که از مأموریت اومده که هیچی دیگه! می‌خواد پشگل‌های تنش رو پاک کنه، دیگه سه چهار روزی اون تو سر کنه! صرفه‌جویی مرفه‌جویی تو آبم حالیش نیست که!
    مانتوی لی و شال آبی‌رنگ را به تن کرد و به سمت در خانه رفت:
    - ما نیز زین فرصت استفاده می‌نموییم و برایش کادو می‌خریم.
    آرام که از هیجان به وجد آمده بود گفت:
    - مامانی چیز خوشگل بگیری ها!
    فرشته کفش‌های لی‌اش را به پا کرد و گفت:
    - حوله‌ی بابا رو گذاشتم روی تخت هروقت خواست براش ببر.
    آرام سری تکان داد و فرشته باز گفت:
    - دست به گاز ماز نزنی ها می‌ترکی!
    آرام خندید و فرشته با گفتن خداحافظ خوشحالی از خانه بیرون رفت.
    رفت و ندانست که این رفتن، بازگشتی ندارد. رفت و ندانست تولد سامان چه بر سرش آورده. رفت و ندانست عزرائیل پشت در همین خانه کمین کرده. رفت و ندانست زندگی‌شان تنها با یک کار احمقانه‌ی سامان به گنداب کشیده می‌شود. رفت و ندانست...رفت و هیچ‌کدام از این‌ها را ندانست!
    ***
    نیما توپ سبز تنیس را به همراه تیشرت خاکستری‌اش روی چمن‌ها پرتاب کرد و همان‌جا دراز کشید. رو به بردیا گفت:
    - اون یارو پسرِ چی بود اسمش؟
    چشم‌هایش را کلافه بست و ادامه داد:
    - فردین. چه غلطی کرد؟
    - دوستم رو میگی؟
    نیما با شنیدن واژه‌ی «دوست» پوزخندی زد:
    - ن پ عمه‌ت رو میگم!
    بردیا پشت سر نیما کوبید:
    - اسکول فردین کیه؟ فرامرز!
    نیما کلافه و عصبی دست و سرش را تکان داد:
    -
    هر خری حالا چی کار کرد؟
    - چیزی که ازش خواسته بودی؟
    نیما منتظر نگاهش کرد و بردیا ادامه داد:
    - ده‌سالی میشه که ازدواج کرده، زنش نازاست.
    خندید:
    -یعنی قشنگ زای زنش هم فهمیده!
    نیما نخندید. آتش دیگری توی وجودش شعله‌ور شده بود. فکر انتقام بیش از پیش وجودش را پر از خلأ می‌کرد. «
    زن داره»
    - یه بچه از بهزیستی گرفتن، اون هم نه-ده سالشه. خود جناب سروان پدرشون به دیار حق شتافتن.
    باز خندید:
    - یارو تو هشتاد و پنج سالگی عزرائیل به زور بردش، برگشته میگه به دیار حق شتافت! این رو که به زور بردن!
    نیما عصبی نگاهش کرد. شاید اگر هر وقت دیگری بود یک ساعت به حرفش می‌خندید؛ اما حالا نیما آن نیمای گذشته نبود.
    بردیا با فحشی زیر لب به نیما ادامه داد:
    - یه خواهر و مادر داره، تقریباً از قبل ازدواجش توی اداره پلیس مشغول به کار بوده. چیز دیگه‌ای هم باید بگم جناب زهرمار؟
    نیما چشم‌هایش را ریز کرد و بی‌توجه گفت:
    - به‌نظرت نقطه ضعفش چیه؟
    - برای چی می‌خوای؟
    نیما ریشخندی زد و جواب داد:
    - می‌خوام یه کاری بکنم که بعدش روز‌به‌روز بمیره، می‌خوام آروم‌آروم بمیره. می‌خوام با پنبه سرش رو ببرم.
    بردیا ابرویی بالا داد:
    - نقطه‌ضعف هر مردی زن و بچه‌شه، حریم و ناموسشه.
    نیما زبان دور لبش چرخاند:
    - یعنی از زنش استفاده کنم؟
    بردیا شانه‌ای بالا انداخت:
    - چه می‌دونم!
    نیما دست روی موهایش کشید و به فکر فرو رفت: «
    اگه از زنش استفاده کنم سامان می‌شکنه، می‌میره. من همین رو می‌خوام؛ بشکنه، نابود بشه، غرورش، وجودش، بشکنه، بمیره! چی کار کنم زنش رو؟ بکشم؟ لوله‌ی تفنگ رو بذارم رو سرش و بوم؟ مرد؟ بعد زنگ بزنم به سامان و قهقهه بزنم زنت رو کشتم بیا؟»
    صدای دیگری توی سرش نهیب می‌زد: «این‌قدر راحت نه نیما، تشنه بیارش لب رودخونه و تشنه برش گردون. مگه نمی‌خواستی آروم‌آروم بکشیش؟ خب آروم‌آروم باید تفنگ رو اُکی کنی دیگه پسر!»
    نیما با لبخند مرموز و خبیثی که روی لب‌هایش نشاند صدای توی سرش را تایید کرد: «
    تشنه برش می‌گردونم، تشنه برت می‌گردونم جناب سروان!»
    به سمت بردیا برگشت:
    - به اون پسرِ فرامرز بگو بیاد.
    بردیا دندان تیز کرد:
    - پورسانت من؟
    نیما از روی چمن بلند شد:
    - آخر کار.
    - چقدر؟
    - شیشصد خوبه؟
    پوزخند زد:
    - نترکی جناب معتمد؟
    نیما پوفی کرد:
    - هشتصد؟
    بردیای به ظاهر ناراضی قیافه‌اش را کج و کوله کرد:
    - چه کنیم دیگه؟ یه رفیق خرپول بیشتر نداریم که!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    نیما باز پوزخند زد و بردیا به این فکر کرد که این روزها رفیق خرپولش چه زیاد پوزخند می‌زند.
    تیشرتش را از روی چمن برداشت و به سمت عمارتش راه افتاد. بردیا هم شماره فرامرز را گرفت:
    - الو فرامرز؟
    صدای کلفت فرامرز را از پشت خط شنید:
    - ها؟
    بردیا بی‌اختیار تک‌خندی زد و گفت:
    - ها و درد، پاشو بیا اینجا خونه‌ی معتمد.
    فرامرز خندید:
    - جون این دفعه چی کار کنم؟
    بردیا این بار بلند خندید:
    - یعنی حال می‌کنم همه‌مون...
    فرامرز ادامه حرفش را گرفت و قهقهه زد:
    - قشنگ دو روز با نیما بگردی حله!
    ***
    نیما ته‌مانده‌ی سومین سیگار را درون جا سیگاری پرت کرد و جفت پاهایش را روی میز گذاشت و دستش برای برداشتن چهارمین نخ سیگار پیش رفت.
    چقدر عوض شده بود، چقدر عوضش کرده بودند؛ عوضی‌اش کرده بودند. نمی‌خواست این‌طور باشد؛ یعنی نمی‌توانست، جُربُزه‌اش را نداشت. نیمای علاف و عیاش را چه به انتقام؟ اگر عارف زنده بود، حتماً می‌خندید و می‌گفت: «پسرجان تو اول شلوارت رو بکش بالا بعد به فکر انتقام بیفت!»
    و نیما عصبی می‌شد، به غرورش بر می‌خورد و از خانه بیرون می‌رفت؛ غیر از این است جناب معتمد؟
    صدای در آمد. حتی صدای در هم نتوانست او را از برداشتن سیگار بعدی منع کند، حتی صدای نکره‌ی فرامرز پشت‌بندش؛ هیچ‌چیز نمی‌توانست جلوی نیمای اکنون را بگیرد.
    - بیا تو.
    و در باز شد و نور اندکی به اتاق غرق در تاریکی نیما تاباند و هیکل بزرگ فرامرز را نمایان کرد.
    - در رو ببند.
    و با بسته‌شدن در، اتاق باز هم در حسرت روشنایی نشست.
    فرامرز بینی‌اش را از بوی تند و انبوه سیگار و نوشیدنی جمع کرد دستش را جلوی بینی‌اش تکان داد:
    - اوف چه دودی راه انداختی پسر! لااقل پنجره‌ای دری چیزی رو وا کن خودت خفه نشی!
    نیما بی‌توجه سیگار را روشن کرد و گفت:
    - به شماها یاد ندادن تو موردی که بهتون ربطی نداره دخالت نکنید؟
    فرامرز که از حرف نیما کمی عصبی و کلافه شده بود گفت:
    - چرا یاد دادن، منتها حواسمون نبود شما چن وقتیه سگ تَشیف دارید جناب نیما‌خان!
    نیما بی‌توجه به حرف تکراری‌ای که این روزها نثارش می‌گردند رفت سر اصل مطلب؛ همان اصل مطلب لعنتی‌ای که دل سامان را می‌لرزاند:
    - می‌خوام دخل یکی رو بیارم.
    جفت ابروهای کلفت فرامرز بالا پریدند و بی‌اختیار از دهانش پرید:
    - تو؟!
    و بر خلاف تصورش نیما فریاد نزد
    و فرامرز ادامه داد:
    - دخل کی رو؟
    نیما دود سیگار را هنرمندانه توی اتاق پخش کرد:
    - همون که آمارش رو درآوردی، زنش رو.
    - خب من چی کار کنم؟
    - برام بیارش.
    فرامرز بی‌اختیار بلند خندید:
    - همچین جَو دادی فکر کردم می‌خوای بکشمش!
    نیما سرش را کج و یک جور بدی نگاه فرامرز کرد:
    - من قراره بکشمش.
    و در دلش تاکید کرد: «من!»
    فرامرز سری تکان داد و در دلش پوزخند زد؛ اما بروزش نداد «تو!»
    گفت:
    - اُکی؛ اما تا مزد قبلی رو نگیرم نمی‌تونم جدید شروع کنم.
    تک‌خنده‌ای کرد و ادامه داد:
    - می‌دونی؟ تمرکز ندارم.
    نیما هم که پیش از این انتظار شنیدن چنین حرفی را داشت، با ریشخند اسکناس‌های روی میز را هل داد وگفت:
    - این سیصدتاست، زنِ رو برام بیاری میشه هفتصد.
    برق چشم‌های فرامرز حتی توی تاریکی موهوم اتاق هم، پوزخند روی لب هر بیننده‌ای می‌‌نشاند.
    - مشخصات زنِ رو بده. عکسی چیزی ازش نداری؟
    - من تو رو فرستادم آمار بگیری تو از من عکس می‌خوای؟
    فرامرز خندید:
    - والله اینا رو می‌ذاری جلو چشم آدم، آدم مـسـ*ـت می‌کنه نمی‌دونه چی میگه!
    نیما پوزخند زد و گفت:
    - کی میاریش؟
    فرامرز بادی به غبغب انداخت:
    - همین امروز میرم سراغش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    ***
    فرشته با ذوق به دستبند چرمی که اسم سامانش روی آن طلاکوبی شده بود، خیره شد و جعبه کوچکش را درون پلاستیک تیشرتی که از جانب آرام برای سامان خریده بود، گذاشت.
    کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاد و دل در دلش نبود برای غافلگیرکردن سامان. با صدای تک بوق ماشینی جلوتر رفت:
    - اقدسیه؟
    و با تکان‌دادن سر راننده‌ی درشت‌هیکلِ درون پژوی زردرنگ در عقب را باز کرد. مردی که روی صندلی عقب نشسته بود خودش را به سمت درِ آن طرف بُرد و فرشته‌ی لب‌گزان و با گفتن «ببخشید» آرام و زمزمه‌واری سوار ماشین شد.

    چند دقیقه‌ای گذشت و فرشته مشغول دیدن کوچه و خیابان‌های شهر شده بود. مسیر به‌نظرش طولانی‌تر از آنچه که باید شده بود و مغازه‌ها و اسم خیابان‌ها برایش بیگانه شده بودند و دلهره به وجودش می‌‌انداختند. سرش را به سمت راننده کج‌کرد:
    -آقا فکر کنم مسیر رو اشتباه اومدید. اَقد...
    و با نگاهی که راننده از آینه به او کرد، صدایش لرزید و به مِن‌مِن افتاد:
    - اقدسیه...باید...
    و همان صدای لرزان هم با چرخی که پسرِ کناری‌اش زد لال شد.
    پسر با نگاه خبیث و مرموزی دست توی جیبش برد و فرشته از ترس آب دهانش را قورت داد. با دیدن جسم فلزی و خاکستری‌رنگِ درون دستش، دلش از هراس پیچ خورد و چیزی تا گلویش بالا آمد. خیابان‌ها خلوت‌تر و بیگانه‌تر شده بودند‌. پسر خودش را روی صندلی سُراند و درست کنار فرشته نشست. فرشته بی‌اختیار با چشم‌های گشادشده و رنگی پریده به در چسبید. پسر با ریشخند معناداری با یک دست، سر فرشته را گرفت که فرشته با تمام وجودش جیغ زد و بغضش با صدای بلندی ترکید. پسر سر فرشته را کف صندلی کوبید و با پشت دست در دهانش کوبید. فرشته با ناله و هق خواست سرش را عقب بکشد که با شنیدن صدای خشک و خشن پسر تمام توانش دود شد و رفت هوا:
    - ببین کوچولو، تا اونجایی که قراره بریم ساکت مثل بچه‌های خوب می‌شینی و جفتکم نمی‌ندازی؛ وگرنه مجبور میشم از راه‌های خشونت‌آمیز استفاده کنم.
    و با تک‌خنده‌ی راننده، ناله و هق دیگری زد. راننده از روی صندلی جلو چسب پهن طناب قرمز و زمختی به عقب انداخت. فرشته از ترس و شرم منقبض شد و هق‌زنان گفت:
    - ول...ولم کن...م...من...
    پسر، دست فرشته را رها کرد و نوک‌ چاقو را روی گردن فرشته گذاشت:
    - هیس! گفتم دختر خوبی باش.
    و با چرق‌چرقِ ناشی از جداکردن چسب، دهان فرشته را بست. فرشته از بیچارگی چشم‌هایش را بست و سعی کرد جیغ بزند؛ اما به جای جیغ، صداهای نامفهومی از دهانش شنیده می‌شد. پسر هم از فرصت استفاده کرد و دست و پایش را از مچ بست.
    روی صندلی با دست و پا و دهان بسته افتاده بود و هرچه تلاش می‌کرد نمی‌توانست سرش را بالا بیاورد تا به احدالناسی التماس کند که کمکش کند. دستش را بالا آورد تا به شیشه ضربه بزند که پسر دستش را گرفت. با هق پاهایش را بالا آورد تا کسی مچِ بسته با طنابش را ببیند و کمکش کند؛ اما پسر پای فرشته را روی صندلی کوباند و روی مچ فرشته نشست. فرشته از درد تنش را محکم تکان داد و نفسِ پردردش از بینی با شتاب به بیرون فرستاده شد. راننده کلافه از نگاهی از آینه به فرشته‌ای که یه پهنای صورتش اشک می‌ریخت کرد و فحشی نثارش کرد. نمی‌توانست وزن پسر را روی مچ لاغر و نحیفش تحمل کند، به وضوح احساس می‌کرد مچش در حال ترکیدن است. راننده کلافه داد زد:
    - عماد ببین چه مرگشه مثل مار به خودش می‌پیچه؟
    عماد چسب را با قدرت از روی دهان فرشته کند و فرشته از درد دیگری جیغ زد و باز تودهنی خورد:
    - چته این‌قدر وول می‌خوری؟
    فرشته با درد و هق‌هقی که بند نمی‌‌آمد گفت:
    - پ...ا...ام!
    و عماد نگاهی به‌ خودش کرد و از روی مچ فرشته بلند شد. فرشته از درد نفس عمیقی کشید و گفت:
    - چ...ی می‌خوای ا...ز جونم؟ م...ن...شوهر دا...رم بچه د...ار...م.
    پسر با ریشخند و نگاه خاصی به فرشته چسب را دوباره روی دهانش زد و فرشته این‌ بار از فکر سامان و آرام هق زد.
    «خدایا کمکم کن!»
    «سامان بفهمه سکته می‌کنه!»
    «خدایا من نمی‌خوام بمیرم!»
    «چی از جونم می‌خوان؟»
    فکرهای نحسی به سرش خطور می‌کردند و تنش را می‌لرزاندند و عرق سرد پشت کمر و روی پیشانی‌اش می‌نشاندند. تمام راه را از ترس اشک ریخت و لرزید و لرزید و لرزید.
    با استپ ماشین و پیاده‌شدن راننده و پشت‎بندش شنیدن مکالمه‌ی گنگش با کس دیگری، موج دیگری از دلهره به وجودش هجوم آورد.
    درِ پژو باز شد و فرشته در خودش مچاله شد و سعی کرد خودش را به ندیدنِ لبخند کریهِ مردِ جدید بزند. مرد دستِ بسته‌ی فرشته را کشید و از ماشین پیاده‌اش کرد. فرشته با دیدن باغ سبز و عمارتی بزرگ، با پاهایی که دقایقی پیش از مچ‌درد به ناله افتاده بودند و اکنون می‌لرزیدند فکر کرد:
    «اینجا کجاست من رو آوردن؟»
    «خدایا کمکم کن»
    «سامان کجایی؟»
    مرد طنابی را که از گره‌ی دست‌‌های فرشته آویزان شده بود کشید و او را به دنبال خودش کشاند. پاهایش بسته بود و هر چند قدم با ناله به زمین می‌‌افتاد و مرد هر بار با فحش رکیکی که نثارش می‌کرد همان‌طور او را روی زمین می‌کشاند و تمام تنِ فرشته روی سنگفرشِ کف باغ کشیده می‌شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    آن‌قدر کشیدَش تا به درِ چوبیِ آن طرفِ عمارت رسیدند. مَرد، در را باز کرد و فرشته را به داخل هل داد. فرشته با دست و پای بسته نتوانست تعادلش را حفظ کند و با ضرب زمین خورد. درد شدیدی که در بینی‌اش حس کرد آهِ عمیقی را از وجودش رهاند. مرد بیرون رفت و فرشته را در تاریکی و بوی نمِ اتاق میان ترس و اندوهش تنها گذاشت. بوی غریبِ خونی که بالا و روی لبش احساس می‌کرد، ترس از تنهایی و تاریکی، هراس از این‌که چه چیزی در انتظارش است درد بینی و گونه‌هایش، بدن‌درد، دوری از سامان و آرام و فرورفتن تا انتهای دنیای بی‌خبری تمام وجودش را خسته و لرزان کرده بود.
    «می‌ترسم سامان!»
    نمی‌دانست چقدر، چند دقیقه چند ساعت و حتی چند روز توی آن اتاق مخوف ماند؛ فقط بوی خون و حس آن روی تمام ‌صورتش بود که حالش را به هم می‌زد.
    گرسنه و تشنه و ترسان بود که با صدای قیژِ در و همزمان پرتوی نوری که به صورتش تابیده شد، چشم‌هایش را بست و دستِ بسته‌ی لرزانش را به سمت دهانش بُرد و ناله‌ی ریزی زد.
    عطرِ غریب و مردانه‌ای که زیر بینی زخمی‌اش زد ناله‌اش را عمیق‌تر کرد. دو انگشتی که با فاصله روی فکش نشست و صورتش را روبه‌رویش قرار داد و چشم‌هایی که صورت زخم و خون‌آلودش را از نظر گذراند. فکرهای احمقانه‌ای را توی مغزش وِل می‌دادند.

    نیما دست روی دهانِ فرشته کشید و چَسب را به آرامی از دهانش جدا کرد. فرشته حالا به خوبی می‌توانست چهره‌ی نیما را ببیند؛ همان چشم‌های خون‌خواه و شرور را. فرشته به محضِ بازشدنِ دهانش شروع به هق‌زدن کرد:
    - آ...قا م...ن...
    نیما کف دستش را روی دهان فرشته گذاشت و مانع ادامه حرف فرشته شد:
    - اُ اُ ساکت خانمِ آقاپلیسه!
    قلب فرشته ریخت و نفس‌کشیدن، اکنون با دست نیما روی دهانش و خونی که هنوز روی صورتش می‌چکید برایش سخت شده بود. با ناله و دستی که برای التماس به مچ دست‌‌های نیما بالا آمد، هق دیگری زد.
    - دستم رو برمی‌دارم و تو خفه میشی و کولی‌بازی هم در نمیاری، اینجا همه با منن خانمِ آقاپلیسه؛ اکی؟
    فرشته با ترس بیشتری نگاهش کرد. نیما دست آزادش را بالا بُرد و به بینی زخمی فرشته فشاری وارد کرد:
    - نشنیدم؟
    از درد صورتش را جمع کرد. چشم‌هایش را بست و هق زد. صورتش را تکان داد؛ یعنی «بله»
    نیما با لبخندی مقتدرانه دستش را از روی دهان خونیِ فرشته برداشت و به او اجازه داد نفس بکشد. فرشته هم با میـ*ـل اکسیژن را می‌‌بلعید و با مالیدنِ بینی‌اش به کتف و بازوهایش سعی می‌کرد خونِ لعنتی را از روی صورتش پاک کند.
    نیما خندید؛ یک طور بدی هم خندید:
    - جناب سروان کجاست ببینه زنش...
    باز هم خندید و ادامه داد:
    - عشقش، این‌جوری واسه یه جُو اکسیژن تقلا می‌کنه؟
    بازوی فرشته متوقف شد و چشم‌هایش با ترس و تردید بالا و بالا و بالاتر رفت.
    نیما با همان ریشخند مختص، نگاه تحقیرآمیزی نثارش کرد و موبایلش را از جیبش بیرون آورد.
    ***
    سامان
    آخرین تکه آهنگ را خواندم و از درون حمام داد زدم:
    - فرشته حوله‌م رو میاری عزیزم؟
    و لای در حمام را اندکی باز کردم تا بخار حمام بیرون برود.
    با صدای نفس‌نفسی که حدس می‌زدم از دویدن باشد دستم را از در بیرون بردم تا حوله را بگیرم و پشت‌بندش قربان‌صدقه‌ی فرشته بروم که صدای آرام را شنیدم:
    - بیا بابایی.
    - مرسی عزیز دلم.
    حوله را پوشیدم و از حمام بیرون آمدم. چشم‌هایم روی چمدان کنار در ثابت ماند.
    «وسایل‌ رو جمع کرده»
    و پشت‌بندش نگاهم پیِ فرشته چرخید.
    حوله را روی سرم مالیدم و شروع به چرخاندنش روی سرم کردم و رو به آرام پرسیدم:
    - مامان‌ کو؟
    شانه‌ای بالا انداخت:
    - رفته بیرون.
    دستم روی حوله ثابت ماند و نگاهم متوقف شد:
    - چی؟
    لبش را غنچه کرد و سرش را پایین انداخت:
    - رفته بیرون دیگه!
    تنم یخ بست، خونِ میان شریانم ایستاد. چشم‌هایم گشاد شدند و مفصل پاهایم انگار قدرت حرکت که هیچ، قدرتِ ایستادن هم نداشتند و کمرم را با ضرب به دیوار کوباندند.
    دست‌‌هایم بالا آمدند و میان تارِ تک تکِ موهایم فرو رفتند. لب‌هایم بی‌رمق زمزمه کردند:
    - وای!
    و سرِ آرامی که بالا آمد، گام‌هایی که به سمتم دوید و صدایی که هراسان صدایم زد:
    - چی شد بابایی؟
    با آهِ عمیقی نگاهش کردم و روی دو زانو کنارش نشستم:
    - می‌دونی کجا رفت؟
    باز سرش را پایین انداخت:
    - نه.
    با بیچارگی گفتم:
    - آرام‌جان، مرگِ بابا بگو!
    با لب‌ولوچه‌ی آویزان سرش را بالا آورد:
    - نمی‌دون...
    - گفتم مرگ بابا، دروغ نگو!
    با غیظ ناخنش را جوید:
    - رفت واسه‌ت کادو‌ بگیره.
    با «لعنتی» که آرام را سه‌متر از جا پَراند و مُشتی که به دیوار کوبیده شد و آرام را گریان کرد، به سمتِ موبایلی که روی تختِ اتاقمان افتاده بود هجوم بُردم و با انگشت‌هایی که از اضطراب می‌لرزید لیست مخاطبین را برای پیداکردن اسم عزیزترینم تُند‌تند رَد می‌کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    روی اسمش را لمس کردم و با هول آیکون سبز را فشردم.
    «خدایا سالم باشه!»
    «خدایا خوب باشه حالش!»

    «خدایا من غلط کردم!»
    و صدای نحس و آشنایی بود که من را خرد کرد، شکاند، لرزاند و سدی شد برای جریان نفس‌هایم.
    خدایا بگذار دو ثانیه از التماسهایم بگذرد، بعد!
    - به احوال جناب سروان؟
    با تمام وجودِ بی‌وجودم روی زمین پرتاب شدم و آرنجم میان این بَل‌بَشو روی تخت جا خوش کرد و مثل همان مزخرفِ خانه‌خراب‌کن به رویم ریشخند زد:
    - چیه؟ نکنه انتظارش رو نداشتی؟
    - ...
    - خُب نباید هم انتظار داشته باشی! خودم رو می‌ذارم جات؛ زنم...
    خندید و ادامه داد:
    - عشقم، به هر دلیلی از خونه بیرون میره. اُ نه اصلاً چرا بگم هر دلیلی؟ به‌خاطر کادوگرفتن واسه من میره بیرون؛ شاید هم به بهونه‌ی کادو‌گرفتن واسه من یُهو سر در میاره از کجا؟ خونه یه خلافکارِ قاچاقچیِ حروم‌خورِ علّاف که تنها کاری که بلده دَمبل‌زدن و سیگار‌کشیدن و نوشیدنی‌خوردن و مُخِ دخترا رو زدنه! چه حالی میشم خدایی؟ ها؟
    خندید:
    - نه ناموساً؟
    - ...
    سکوت بود سکوت بود سکوت!
    می‌خواستم بشکنمش، می‌خواستم این سکوت لعنتی‌ام را بشکنم؛ اما سکوت، پیش از این مرا شکانده بود.
    - جناب سروان چی شده؟ خشکت زده اون پشت؟ بابا چیز خاصی نیست که! زنت پیش منه، یه ذره باهاش حال می‌کنم بعد برمی‌گرده ور دل خودت! هوم؟
    چیزی درون رگ‌هایم قل زد؛ چیزی میانشان تکان خورد و خودش را با شتاب به دیواره‌ی سرخرگم کوباند.
    شکستم؛ سکوت را شکستم:
    - ببین آقا...
    با شتاب و شلیک‌وار خندید:
    - به جناب شاهوردی؟ چه عجب!
    چشم‌هایم از حرص بسته شدند. دست‌‌هایم از خشم مشت شدند و صدای تهدیدگونه‌ام از سوراخ‌های کوچك تلفن گذشت:
    - من هیچ خَبطی نکردم که بخوام بابتش بترسم، این تویی که باید مثِ سَّگ بترسی از من و قانون و...
    باز خندید، خندید، خندید:
    - تا حالا این روت رو ندیده بودم. تو خبط نکردی؟

    اما من هر روز تو را به این‌ رو دیده بودم. خنده‌ی مضحکش قطع شد. لحنش تلخ شد، تحقیرآمیز و منفور:
    - عمه‌ی من پلیس بود؟ عمه من خودش رو یه عوضیِ خائن جا زد و با صدتا کَلک وارد باند ما شد؟
    صدایش بلند شد؛ همان صدای تلخِ تحقیرآمیزِ منفور:
    - اونم باند کی؟ معتمد!
    -...
    - چه‌جوری؟
    -...
    - چه‌‌جوری آشغال خائن؟ چه‌جوری؟ چه غلطی کردی جلو بابام که خامت شد مرتیکه؟ چی کار؟
    هوا را درون شُش‌هایم چپاندم:
    - ببین آقا...
    پوزخند زد:
    - آقا!
    بی‌توجه ادامه دادم:
    -یه بار گفتم، باز هم میگم؛ كاری که تو کردی، هر کثافت کاری‌ای که تا حالا کردی و از این به بعد هم قراره بکنی، فقط به جرمت اضافه میشه؛ به‌خصوص حالا که آدم‌ربایی هم به گوه‌‌خوری‌هات اضافه شده.
    فرشته را دزدیده بودند و من فکر چه بودم؟ میزانِ توی هُلُفدونی ماندنِ نیما؟
    صدایی در گوشم زنگ زد: «غیرتت چشم نخورد عزیزم؟»
    پوزخند دیگری زد:
    - حاجی یه مین بیا پایین بذار نوبت به منبر مام برسه! می‌دونی چیه؟ کلی کار دارم باهات. به اندازه همون مدتی که یه آدم تقلبی بودی، همون‌قدر قراره زجر بکشی آقا پلیسه. تو یه آدم عوضی بودی؛ خب من هم میشم یکی مثل خودت. من که دیگه غلطی نیست که نکرده باشم، کم‌ِ کمش حبسِ ابد بیخ گوشمه؛ غلطایی هم که قراره با تو و زنت بکنم هم روش.
    - من عوضی نبودم و نیستم، من کاری رو انجام دادم که باید انجام می‌دانم.
    - حرفت تکراری و کلیشه‌ایه جناب سروان وظیفه‌شناس.
    موبایل را به گوشم نزدیک‌تر کردم:
    - حالا هرچی که هست، با این چرت‌و
    پرت‌هایی که تو تهدید حسابش می‌کنی خودت رو بیشتر از این خوار و حقیر نکن.
    خندید:
    - من هم نخوام تهدید حسابشون کنم، خودشون مادرزاد تهدید هستن.
    راست می‌گفت، راست می‌گفت و حقیقت را در صورتم می‌کوباند؛ می‌کوباند و من مثل سگ از تمام تهدیدهایش می‌ترسیدم، می‌گرخیدم!
    دندان ساییدم:
    - تو هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی مرتیکه!
    باز خندید:
    - می‌خوای همین الان یکی از همون غلطا رو اُکی ‌کنم خیالت راحت شه؟
    و انتهای حرفش مصادف شد با صدای جیغ آشنایی که وجودم را لرزاند و بیشتر شکاندَش.
    فریاد زدم و بی‌اختیار بلند شدم:
    - داری چه غلطی می‌کنی عوضی؟
    صدای جیغ قطع نمی‌شد. هق‌هق خفیف فرشته روی بغض کهنه‌ی گلویم نمک می‌‌پاشید.

    نچ‌نچی کرد و گفت:
    - زنت به کی رفته این‌قدر ترسو و جیغ‌جیغوئه جناب سروان؟ اصلاً شبیه هم نیستین ها! تفاهم توی اِز...
    نعره زدم:
    - خفه‌شو!
    مشتم توی آینه‌ی بزرگ گوشه‌ی تخت فرو رفت.
    نعره‌ی دوم:
    - خفه‌شو آشغال! خفه‌شو عوضی! تو هیچ غلطی نمی‌کنی!
    قهقهه زد. دستم سوزش وحشتناکی گرفت و جرم خیسی روی مُشتِ دردناکم‌ جاری شد.
    صدای نیما توی‌ نعره‌ام پیچید:
    - خانمِ آقاپلیسه نمی‌خوای با شوهر غیرتی و شجاعِت حرف بزنی؟
    صدای نیما دور شد و من نعره‌هایم خفه شدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    صدایش دور می‌شد؛ اما می‌شنیدم پوزخندش را، خنده‌اش، زمزمه‌هایی که گنگ می‌شنیدمشان و صدای هقِ ریز و کم‌رمق فرشته. فرشته‌ی من ترسیده بود؛ جوجه‌ی بی‌پناه من توی چنگال عقاب قصه اسیر شده بود و من هیچ کاری نمی‌کردم!
    صدای فرشته نزدیک‌تر شد و پشت‌بندش نَوایی که پشیمان‌ترم کرد، بدبخت‌ترم کرد، بی‌سروسامان‌ترم کرد؛ صدای لرزانی که مجنون‌ترم کرد:
    - سام...ا...ن!
    گلویم را مالاندم. مرد نباید گریه کند! مرد نباید گریه کند!
    پنج انگشتم را درون موهایم فرو بردم و واژه را از بین لب‌هایم، بیرون سُراندم:
    - جانم؟ جانم عزیزم؟ جانم خانمم؟ خوبی؟ خوبی قربونت برم؟
    هق زد:
    - س‍...ا...مان بی...یا!
    بغض با تمام قدرت خودش را به دیواره‌ی گلویم کوباند.
    «چی کار کنم؟»
    «گند زدی سامان گند!»
    - س‍...اما...ن... بیا می‌تر...سم!
    بغضم ترکید، بغض مردِ بلندپروازِ عوضیِ قصه شکست! دستم را روی دهانم فشردم و تلفن را از صورتم فاصله دادم.
    «فرشته تو چیزیت بشه من چه غلطی کنم آخه؟»
    سعی کردم اندکی، اندکی به خودم مسلط باشم. با قدرت بزاقم را قورت دادم و تلفن را به جای اول بازگرداندم:
    - فرشته اذیتت می‌کنن؟
    صدایش بلندتر شد، انگار او هم حالش از منِ اکنون به هم می‌خورد:
    - بی...ا!
    لبم را بین دندان‌هایم فشردم، از بغض و بیچارگی می‌لرزیدند:
    - م...م...ن غلط کردم فرشته!
    - ت...رو خ...دا می...ترس...م!
    بُغضم با صدا ترکید و اشک با شتاب از چشم‌هایم بیرون زد:
    - فرشته غلط کردم!
    نوش‌دارو بعد از مرگ سهراب می‌گفتند؟ حکایت من بود!
    ***
    «پرش زمانی: حال»
    مامان با بافتِ نیمه‌کاره‌ی یشمی‌رنگی که در دست داشت، نزدیکم شد و گفت:
    -سامان، مامان یه دقیقه سرت رو بالا بگیر ببینم این یقه‌ش...
    ادامه حرفش آرام و آرام‌تر شد؛ انگار که با خودش حرف می‌زد. سرم را بالا بردم و ایستادم:
    - قربونت برم، این چیه باهاش می‌زنی گردنت رو داغون می‌کنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    بافت را روی سـ*ـینه و گردنم چسباند و طوری که انگار اصلاً حواسش پیِ من و حرفم نباشد، مشغول اندازه‌گیری یقه‌ی بافت شد.
    به صورتش خیره شدم؛ به صورت قشنگ و تکیده‌اش، سیاهی زیر چشم‌هایش، پلک‌های افتاده و چروکیده‌اش، دست لَک‌لَکی و لرزانش که دور کتف و گردنم می‌پلکید، قد کوتاه‌شده‌اش، سبزِ کِدر چشمانش، موهای از فرق بازشده‌اش که بیشترش سفید بود و خاکستری. رفتنِ بابا، رفتنِ فرشته و مُردنِ من مادر قشنگم را پیر کرده بود. دست‌‌هایم بی‌اختیار روی جفت شقیقه‌هایش نشست و بـ..وسـ..ـه‌ای روی پیشانی‌اش نشاندم؛ به پاس قدردانی از تمام این سال‌های پدرومادربودنش. می‌دانم؛ می‌دانم این بـ..وسـ..ـه حتی اندکی‌اش را هم جبران نکرد. سرش را بالا نیاورد، حتی نگاهم هم نکرد؛ دستش بیشتر لرزید و‌ من دانستم بغض کرده.
    صدای جیغ آشنا و‌ کوتاهی از حیاط آمد و یک‌آن همه‌چیز متوقف شد. دست مادر با شتاب عقب رفت و‌ چشم‌هایش نگران و ترسیده نمود کرد و منِ اکنون به خودم آمده به سمت حیاط دویدم.
    آرام، وسط حیاط ایستاده بود؛ سرش رو به زمین بود و با پاهایی که می‌‌لرزید از ترس نفس‌نفس می‌زد. با وحشت به سمتش دویدم و کتفش را در یک دست گرفتم و سرش را با دست دیگرم بالا آوردم. خون، از بینی به پایینش را قرمز کرده بود و روی صورت رنگ‌پریده‌اش خودنمایی می‌کرد. بُهتش گرفته بود، چشم‌هایش گشاد شده بود؛ دست و پایش می‌لرزید:
    - خ...خ...خو...ن!
    سریع بالای بینی‌اش را گرفتم و سرش را بالا بردم:
    - هیچی نیس! هیچی‌ نیس!
    - خ...و...
    - هیس...حرف نزن میره تو ریه‌ت.
    صدای نگران مامان را شنیدم و پشت‌بندش صدای متداوم کَندنِ دستمالی که بعدش به سمتم دراز شد:
    - بگیر مامان بگیر!
    آرام هم‌چنان با تمام وجودش می‌لرزید و تنش سردِ سرد شده بود.
    - هیچی نیست بابایی، هیچی نیست قربونت برم؛ اون‌جوری نلرز!
    قطره اشکی که از کنار شقیقه‌اش راه گرفت و پشت‌بندش ناله نامفهومی که زد، بغض در گلویم نشاند. کلافه پسش زدم و دستم را به آرامی از روی بینی قرمزشده و خونی‌اش برداشتم؛ انگار بند آمده بود. دستم را پشت کتفش گذاشتم و او را به سمت حوض بردم.
    تنش از ترس سفت شده بود. دستم را درون آب حوض فرو بردم و شیر طلایی‌رنگ آب را چرخاندم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    دست خیسم را روی صورتش نشاندم و خون را از روی صورتش پاک کردم:
    - بهت نمیگم توی آفتاب واینستا؟
    هق زد:
    - خ...ون!
    می‌ترسید، از خون می‌‌ترسید. بعد از آن اتفاق لعنتی، بعد از آن روزِ کذایی از خون می‌ترسید.
    با دستمال صورتش را خشک کردم و با انگشت روی پیشانی‌اش دست کشیدم. با وسواس و هیستریک دست‌‌های لرزانش را بالا آورد و زیر بینی‌اش کشید:
    - خو...و...ن!
    بی‌طاقت سرش را به شانه‌ام چسباندم:
    - تموم شده عزیزم، تموم شده!
    دست روی موهایش کشیدم و صدای مامان را شنیدم:
    - مامان بیارش بالا یه آب‌قندی چیزی بهش بدم، رنگ به روش نیست بچه‌م!
    در آغـ*ـوش گرفتمش و با هم به داخل خانه رفتیم و روی کاناپه درازش کردم. مامان لیوانی به دستم داد و با قربان‌صدقه کنارش نشست. دستم را زیر گردنش خزاندم و سرش را بالا آوردم. لیوانی که حدس می‌زدم آب‌قند باشد را روی لب‌هایش گذاشتم و قلپ‌قلپ و لرزان سر کشیدش. پیشانی‌اش را بوسیدم و باز درازش دادم. ملحفه را روی تنش کشیدم و پایینِ کاناپه نشستم.
    سارا با سروصدا وارد خانه شد و با دیدنِ من و آرام با شوق به سمتمان پا تند کرد. بلند شدم و او با شوق صورتم را بوسید و بعد گونه‌های آرام را.
    - عشق عمه تو چرا ولو شدی؟
    خندیدم و آرام، بی‌حال سلامی زمزمه کرد و سارا رو به من با مهر گفت:
    - خوبی داداش؟
    ***
    «پرش زمانی: گذشته»
    روزها از نبود فرشته گذشته بود. دنیا برایم تیره و تار شده بود. خودم، خانه، آرام زندگی‌مان... همه بوی سگِ مرده گرفته بود. داشتم از دوری‌اش می‌مردم، هیچ‌کاری نمی‌توانستم بکنم؛ فقط دلم بود که مثل سیروسرکه می‌جوشید. همه فهمیده بودند؛ مادرم، سارا، خانواده، فرشته، همه‌وهمه فهمیده بودند و من به رضا هم گفته بودم و پلیس هم به دنبال به دام انداختن نیما و باندش و محموله‌اش بود و هم دنبال بستن و حل پرونده‌ی آدم‌ربایی.
    نیما هر چند روز یک بار زنگ‌ می‌زد و ناله و جیغ و التماس فرشته را به گوشم می‌رساند، دقم می‌داد و قطع می‌کرد و منِ بی‌رگ می‌نشستم و گوش می‌دادم، نعره می‌کشیدم و ضجه می‌زدم؛ به حال خودم، به حال زنم، به حال بچه‌ام.
    آرام را به مامان و سارا سپرده بودم. در آن بَل‌بَشویی که خودم داشتم می‌مردم، وجودِ او کنارم احمقانه بود.
    زنگ خانه که به صدا درآمد، مثل وحشی‌ها پریدم و آیفون را برداشتم. به امید آنکه‌...
    «کیه؟» و صدای رضا بود که باز بغض و ناامیدی را به وجودم تحمیل کرد.
    در ساختمان و واحد را باز کردم و رضا بعد از گذشت چند دقیقه وارد خانه شد. نگاهی به سر و وضع خانه انداخت و‌ روی مبل نشست. سیگار را از روی میز برداشتم و مثل تمام این مدت دود کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    صدای رضا از تمام دودهای خاکستری و خوش‌بو گذشت و به گوشم رسید:
    - تا کی سامان؟
    -...
    - با این مسخره‌بازی‌‌هات کاری درست میشه؟
    «مسخره بازی!»
    - چیزی حل میشه؟
    -...
    - خانمت برمی‌گرده؟
    -...
    از سکوت و بی‌اعتنایی‌ام لجش گرفت انگار؛ با حرص بلند شد و سیگار را از روی لبم بیرون آورد و توی جاسیگاری پرتاب کرد:
    - با توام!
    دستی درون موهایم کشیدم و دستم را برای برداشتن سیگار پیش بردم و رضا بود که تمام محتویات روی میز را با یک ضرب روی زمین انداخت و من جوش آوردم، سگ شدم. با خشم از جا بلند شدم و با شتاب یقه‌ی رضا را گرفتم و به دیوار کوباندم. صدای قرچِ استخوان کمرش نفسم را بند آورد؛ اما او آخ نگفت و من توی صورتش داد زدم:
    - رضا تو نمی‌کنم، هیچکی نمی‌فهمه؛ هیچکی حال من بدبخت رو نمی‌فهمه!
    صدایم پایین‌تر آمد، بغض کردم:
    - رضا من خیلی بدبختم!
    دستم روی یقه‌اش بود. دستم را شل کردم و با عجز پیشانی‌ام را روی سـ*ـینه‌اش گذاشتم:
    - رضا دارم می‌میرم!
    دستش را روی سرم حس کردم؛ دستی که سرم را به شانه‌اش رساند و لب‌هایی که شقیقه‌ام را بوسید و منی که سر شانه‌هایش زار زدم. توی این روزهای اضطراب و بدبیاری دلم یک حامی می‌خواست؛ کسی که تنهایم نگذارد و وقتی برگشتم با نگاه مطمئنش گرم شود دلم. چه کسی بهتر از رضا؟
    با صدای زنگ در سرم را از شانه‌اش جدا کردم و اشک‌هایم را پاک کردم. از چشمی کسی را ندیدم و در را باز کردم. کسی نبود و نگاهم روی پاکت سفیدرنگ روی زمین سُر خورد. خم شدم و برش داشتم و نوشته‌ی روی پاکت دلم را‌‌‌ دستم را لرزاند. خودش بود؛ خود خودش!
    «فرستنده: یه خلافکارِ قاچاقچیِ حروم‌خورِ علّاف که تنها کاری که بلده دَمبل‌زدن و سیگارکشیدن و مشـ ـروب‌خوردن و مُخِ دخترها رو زدنه.
    گیرنده: جناب سروانِ وظیفه‌شناس.»
    و پشت‌بندش منی که از اضطراب درحال جان‌دادن بودم. رضا با دیدن منِ آن‌طور خشکم‌زده و پاکت توی دستم، اندکی به داخل کشیدم و در را بست.
    دست‌‌هایم از اضطراب می‌‌لرزید و تمام وجودم زق‌زق می‌کرد. سرِ پاکت را پاره کردم و محتویاتش را روی میز خالی کردم: یک تکه کاغذ و یک پاکت کوچک‌تر. تکه کاغذ را باز کردم. دست‌خط آشنایش وجودم را لرزاند: «جناب سروان، موافقی کسی که خــ ـیانـت می‌کنه، باید خــ ـیانـت هم ببینه؟»
    گنگ، دستم را به سمت پاکت دیگر بردم و بازش کردم.
    محتویات پاکت روی میز ریخته شدند و من؛ و من شکستم، نابود شدم، مردم! عکس فرشته بود. عکس فرشته‌... عکس نیما... لبی که به رویش قهقهه می‌زد، کسی که می‌بوسیدش، کسی که کنارش بود کسی که...
    رضا رویش را برگرداند. من پیشانی‌ام روی میز نشست. چند قطره روی بینی‌ام ریخت. از آن سُر خورد و کنار چشمم افتاد و روی زمین پخش شد. اشک بود؟ اشک؟ مرد که گریه نمی‌‌کند! مردی که عکس زنش را کنار مرد دیگری ببیند چه؟ او هم گریه نمی‌کند؟ اصلاً مرد است؟ اصلاً مرد است که گریه نکند؟
    خانه توی سکوت وحشتناکی غرق شده بود و منِ شکسته، شکاندمش سکوت را. عکس را به چشم‌هایم نزدیک‌تر کردم، زمزمه کردم:
    - فرشته؟
    نگاهم روی لبِ قهقهه‌زنانش لغزید و روی صورت دیگری نشست:
    - نیما؟
    و فرشته‌ای که در آغوشش سر به سـ*ـینه‌اش گذاشته بود. عکس‌ها از دستم افتادند. دستم، دلم، تنم، چشم‌هایم لرزیدند و من باز هم مردم. زانوهایم را روی زمین کشاندم و خودم را به زانوهای رضا رساندم؛ رضایی که از شرم دیدن عکس‌ها چشم به زمین دوخته بود.
    - رض‍‌‌‌...ا؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا