- عضویت
- 2015/09/13
- ارسالی ها
- 1,245
- امتیاز واکنش
- 4,606
- امتیاز
- 516
فریاد زد:
- چی میگی سامان؟
چشمهایم را بستم و دستم را روی دستش گذاشتم:
- درستش میکنم فرشته، به خدا درستش میکنم!
دستش، تنش، صدایش، چشمهایش میلرزید از بغض، از خشم:
- چی رو درست میکنی؟ دقیقاً چی رو؟
بیچارگی در صدایم موج میزد:
- مَرد نیستم اگه درستش نکنم.
دستش را محکم روی سـ*ـینهام کوباند و فریاد زد:
- مَردونگیت بخوره تو سرِت! زندگیمون رو به باد میدی!
چشمهایم گشاد شد. چیزی درون رگهایم یخ بست، منجمد شد، ایستاد. لبهایم بیرمق و مبهوت زمزمه کرد:
- فرشته!
بغضش با صدای بلندی ترکید. حرص و خشم و عشقِ صدایش، توی گلوی من هم بغض میانداخت:
- حرف نزن آقا پلیسه، حرف نزن. ببینم همهمون رو میکشی آخر یا نه؟
و با قدمهای تند از اتاق خارج شد و در را پشت سرش کوباند. انعکاس صدای در لحظهای تمام خانه را لرزاند؛
و من هم لرزیدم؛ اما نه از کوبِشِ در، از بغض لرزیدم، از پشیمانی، از دلواپسی... دستم را روی چشمهایم کشیدم و از ته دلم به خودم لعن و نفرین فرستادم.
درِ اتاق را باز کردم و به فرشتهای خیره شدم که با اشک و حرص، درون چمدان روبهرویش لباس میانداخت. آرام هم بالای سرش روی تخت نشسته بود و حیران نگاهش میکرد. با لبخند تلخی نزدیکشان شدم و کنار فرشته نشستم. اندکی توجه نثارم نکرد و من با دلجویی دستم را دور کمرش حلقه کردم. به کارش ادامه داد. چیزی تا ترکیدن بغضش نمانده بود. به ظاهر لباسها را درون چمدان پرتاب میکرد؛ اما در دلش... بیقرار سرش را به سـ*ـینهام چسباندم و به آرام هم اشاره کردم به آغوشم بپیوندد. او هم که از دعوای چند دقیقه پیش من و فرشته ترسیده و ناراحت بود، خودش را به آغوشم سپرد. سرِ فرشتهای که روی سـ*ـینهام لرزید، دست لرزانی که چنگ زد روی پیراهنم، هِقی که به گوشم خورد دردم را بیشتر کرد. سرش را بوسیدم:
- د آخه چته دردت تو جونم؟
هق زد:
- میترسم!
- مگه سامانت مُرده تو بترسی؟
هقی که باز زد و من مجنون را پشیمانتر از گذشته کرد. خودش گفته بود «مردونگیت بخوره توی سرت»، خودش.
آرام با چشمهایی ترسیده و خیس نگاهمان میکرد. انگشت روی صورتش کشیدم:
- بابایی چند روز میریم مسافرت.
میفهمید، میفهمید؛ اما گولش میزدم.
***
راوی: سوم شخص
سامان با صدایی که از داخل حمام عجیب شده بود داد زد:
- آخ فرشته یادم رفت حولهم رو بیارم. آخرش صدات کنم میاری؟
فرشته هم متقابلاً از اتاق داد زد:
- نه نمیارم تا از سرما اون تو کپک بزنی از بس امروز من رو حرص دادی!
سامان خندید و در حمام را بست. فرشته هم لبخندی زد و چمدان را جلوی جا کفشی کنار در گذاشت و با هیجان خاصی نزدیک آرام شد:
- آرام مامان؟
آرام سرش را از بستهی فانیبافت بیرون آورد و به فرشته زل زد.
- میخوام بابایی رو سوپرایز کنم.
- چه سورپرایزی؟
فرشته خندید:
- سورپرایز نه خنگولم، سوپرایز!
آرام هم خندید و فرشته با هیجان ادامه داد:
- امروز تولد باباییه دیگه!
آرام دستش را روی دهانش گذاشت:
- هیع یادم رفته بود!
فرشته دستش را بوسید:
- فدای سرت خوشگلم. من از طرف تو براش کادو میگیرم، خوبه؟
آرام که انگار فکری به سرش زده بود گفت:
- مامان یه دقیقه وايسا.
و به سمت اتاقش دوید. بعد از چند ثانیه با چند اسکناس و سکه برگشت و جلوی پای مادرش ریخت:
- مامانی با پول خودم واسه بابایی کادو بگیر.
فرشته خم شد و با قربانصدقهی آرام رفتن پولها را شمرد. بعد از چند ثانیه خندید:
- بچه آخه با این 5600 تومن به آدم پشگل هم نمیدن!
آرام لب و لوچهاش را آویزان کرد:
- یعنی نمیشه؟
فرشته با مهربانی خندید:
- چرا عشقم، با پول جفتمون میگیرم.
- چی میگی سامان؟
چشمهایم را بستم و دستم را روی دستش گذاشتم:
- درستش میکنم فرشته، به خدا درستش میکنم!
دستش، تنش، صدایش، چشمهایش میلرزید از بغض، از خشم:
- چی رو درست میکنی؟ دقیقاً چی رو؟
بیچارگی در صدایم موج میزد:
- مَرد نیستم اگه درستش نکنم.
دستش را محکم روی سـ*ـینهام کوباند و فریاد زد:
- مَردونگیت بخوره تو سرِت! زندگیمون رو به باد میدی!
چشمهایم گشاد شد. چیزی درون رگهایم یخ بست، منجمد شد، ایستاد. لبهایم بیرمق و مبهوت زمزمه کرد:
- فرشته!
بغضش با صدای بلندی ترکید. حرص و خشم و عشقِ صدایش، توی گلوی من هم بغض میانداخت:
- حرف نزن آقا پلیسه، حرف نزن. ببینم همهمون رو میکشی آخر یا نه؟
و با قدمهای تند از اتاق خارج شد و در را پشت سرش کوباند. انعکاس صدای در لحظهای تمام خانه را لرزاند؛
و من هم لرزیدم؛ اما نه از کوبِشِ در، از بغض لرزیدم، از پشیمانی، از دلواپسی... دستم را روی چشمهایم کشیدم و از ته دلم به خودم لعن و نفرین فرستادم.
درِ اتاق را باز کردم و به فرشتهای خیره شدم که با اشک و حرص، درون چمدان روبهرویش لباس میانداخت. آرام هم بالای سرش روی تخت نشسته بود و حیران نگاهش میکرد. با لبخند تلخی نزدیکشان شدم و کنار فرشته نشستم. اندکی توجه نثارم نکرد و من با دلجویی دستم را دور کمرش حلقه کردم. به کارش ادامه داد. چیزی تا ترکیدن بغضش نمانده بود. به ظاهر لباسها را درون چمدان پرتاب میکرد؛ اما در دلش... بیقرار سرش را به سـ*ـینهام چسباندم و به آرام هم اشاره کردم به آغوشم بپیوندد. او هم که از دعوای چند دقیقه پیش من و فرشته ترسیده و ناراحت بود، خودش را به آغوشم سپرد. سرِ فرشتهای که روی سـ*ـینهام لرزید، دست لرزانی که چنگ زد روی پیراهنم، هِقی که به گوشم خورد دردم را بیشتر کرد. سرش را بوسیدم:
- د آخه چته دردت تو جونم؟
هق زد:
- میترسم!
- مگه سامانت مُرده تو بترسی؟
هقی که باز زد و من مجنون را پشیمانتر از گذشته کرد. خودش گفته بود «مردونگیت بخوره توی سرت»، خودش.
آرام با چشمهایی ترسیده و خیس نگاهمان میکرد. انگشت روی صورتش کشیدم:
- بابایی چند روز میریم مسافرت.
میفهمید، میفهمید؛ اما گولش میزدم.
***
راوی: سوم شخص
سامان با صدایی که از داخل حمام عجیب شده بود داد زد:
- آخ فرشته یادم رفت حولهم رو بیارم. آخرش صدات کنم میاری؟
فرشته هم متقابلاً از اتاق داد زد:
- نه نمیارم تا از سرما اون تو کپک بزنی از بس امروز من رو حرص دادی!
سامان خندید و در حمام را بست. فرشته هم لبخندی زد و چمدان را جلوی جا کفشی کنار در گذاشت و با هیجان خاصی نزدیک آرام شد:
- آرام مامان؟
آرام سرش را از بستهی فانیبافت بیرون آورد و به فرشته زل زد.
- میخوام بابایی رو سوپرایز کنم.
- چه سورپرایزی؟
فرشته خندید:
- سورپرایز نه خنگولم، سوپرایز!
آرام هم خندید و فرشته با هیجان ادامه داد:
- امروز تولد باباییه دیگه!
آرام دستش را روی دهانش گذاشت:
- هیع یادم رفته بود!
فرشته دستش را بوسید:
- فدای سرت خوشگلم. من از طرف تو براش کادو میگیرم، خوبه؟
آرام که انگار فکری به سرش زده بود گفت:
- مامان یه دقیقه وايسا.
و به سمت اتاقش دوید. بعد از چند ثانیه با چند اسکناس و سکه برگشت و جلوی پای مادرش ریخت:
- مامانی با پول خودم واسه بابایی کادو بگیر.
فرشته خم شد و با قربانصدقهی آرام رفتن پولها را شمرد. بعد از چند ثانیه خندید:
- بچه آخه با این 5600 تومن به آدم پشگل هم نمیدن!
آرام لب و لوچهاش را آویزان کرد:
- یعنی نمیشه؟
فرشته با مهربانی خندید:
- چرا عشقم، با پول جفتمون میگیرم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: