- عضویت
- 2015/09/13
- ارسالی ها
- 1,245
- امتیاز واکنش
- 4,606
- امتیاز
- 516
***
«پرش زمانی»
فرشته جیغ زد:
- سامان بیا بیرون اسهال گرفتم!
خندیدم:
- ناموساً همین الان اومدم!
- توروخدا دارم میترکم!
از سرویس بیرون آمدم و به چهرهی قرمزشدهاش نگاه کردم:
- یعنی اصلاً اینقدر عشقت نسبت بهم عمیقه تو دستشویی هم ولم نمیکنی؟!
جیغ زد:
- گمشو!
و به سمت سرویس دوید. خندهی آرامی کردم و کنار آرام نشستم. صدایم زد:
- بابایی؟
بوسیدمش:
- جان؟
سرویس را دید زد و با صدای پایینی گفت:
- یه چی بگم قول میدی به مامانی نگی؟
مشکوک نگاهش کردم:
- کجا دسته گل به آب دادی؟
بغض کرد، برگهای نشانم داد:
- هیفدَه شدم!
به برگهی پر از خطهای قرمز نگاه کردم، علومش را هفده شده بود. نگاهم را از روی برگه برداشتم و به چشمهای پر از اشکش نگاه کردم:
- فدا سرت، دفعه دیگه بیشتر بخون نمرهت بهتر میشه.
تعجب نکرد، میدانست همین را میگویم. گونهام را بوسید:
- به مامانفرشته نمیگی؟
لبخند زدم:
- نه؛ ولی دفعهی دیگه بیشتر سعی کن.
سرش را تکان داد که فرشته بیرون آمد:
- آخیش جلو چشمم وا شد!
خندیدم:
- از قیافهی کبودت معلوم بود!
به سمت آشپزخانه رفت، و من هم پِیَش. مشغول درآوردن گوشت چرخکرده از فریزر شد و همانطور که پشتش به من بود گفت:
- سامان؟
چشمهایم را بستم و سرم را به صندلی میز ناهارخوری تکیه دادم:
- هوم؟
جسمی روی سرم فرود آمد! با دیدن عروسک یخچال پاندای مضحکی که پشتش آهنربا چسبیده بود خندیدم:
-جون بر این سلاح!
- مرض! ملت شوهرهاشون رو صدا میزنن جواب میگیرن جون دلم جانم چیه عشقم؟ بعدش هم دو ساعت ماچماچ بیا بغلم...حالا شوهرِ ما!
دهانش را کج کرد و ادایم را درآورد:
- هیم؟
از ته دلم خندیدم، «ایش» گفتنش دلم را ضعف برد. دستهایم را روی شانههایش انداختم. گونههایش را بوسیدم:
- شوهرتون به فداتون! فرمایشتون رو بفرمایید، جون دلم؟!
ملاقه را روی موهایم زد:
- الان به درد عمهت میخوره!
لالهی گوشش را بوسیدم:
- بگو.
لبخند دنداننمایی زد:
- مامانت زنگ زد گفت شام بریم خونهشون.
شانهای بالا انداختم:
- حسش رو داری بریم.
گونهام را بوسید، خواست جلوتر بیاید که صدای آرام آمد:
- مامان!
فرشته سرفههای مصنوعی زد:
- فرزندم ملت مُضتراح هم میخوان برن اهمی اوهومی چیزی میکنن، اینجا که آشپزخونهست!
من خندیدم و آرام که از حرفهای فرشته سر درنمیآورد شانهای بالا انداخت و گفت:
- میشه بعدازظهر برم خونه مهشاد اینا؟
فرشته: بابات بعدِ عُمری کپکزدن توی این خونه میخواد ببرمون بیرون تو میخوای بری پیش مهشاد؟
دلخور نگاهش کردم:
- نامرد سرکار بودم!
شانهای بالا انداخت. آرام با اشتیاق خودش را میان آغوشم انداخت و صورتم را چندبار بوسید و بالا و پایین پرید:
- کجا میریم؟
دل من برخلاف آرام و فرشته گرفت؛ یعنی اینقدر از آنها غافل بودم؟ یعنی اینقدر در کارم غرق شده بودم؟ بوسیدمش و سعی کردم لبخند بزنم:
- خونهی مادرجونی اینا.
جیغ زد:
- هورا!
فرشته بعد از نگاهی به آرام، به من نگاه کرد و آب دهانش را قورت داد:
- خوب بود تا الان!
غمِ هرچند کوتاهِ لانهکرده میان دلم دود شد و با خندهی بلندم دود شد هوا! فرشتهی من، بانوی شیطان و بازیگوش من! من تو را چه راحت از دست دادم؛ منِ احمقِ به قولِ فرهاد، لاغیرت!
«پرش زمانی»
فرشته جیغ زد:
- سامان بیا بیرون اسهال گرفتم!
خندیدم:
- ناموساً همین الان اومدم!
- توروخدا دارم میترکم!
از سرویس بیرون آمدم و به چهرهی قرمزشدهاش نگاه کردم:
- یعنی اصلاً اینقدر عشقت نسبت بهم عمیقه تو دستشویی هم ولم نمیکنی؟!
جیغ زد:
- گمشو!
و به سمت سرویس دوید. خندهی آرامی کردم و کنار آرام نشستم. صدایم زد:
- بابایی؟
بوسیدمش:
- جان؟
سرویس را دید زد و با صدای پایینی گفت:
- یه چی بگم قول میدی به مامانی نگی؟
مشکوک نگاهش کردم:
- کجا دسته گل به آب دادی؟
بغض کرد، برگهای نشانم داد:
- هیفدَه شدم!
به برگهی پر از خطهای قرمز نگاه کردم، علومش را هفده شده بود. نگاهم را از روی برگه برداشتم و به چشمهای پر از اشکش نگاه کردم:
- فدا سرت، دفعه دیگه بیشتر بخون نمرهت بهتر میشه.
تعجب نکرد، میدانست همین را میگویم. گونهام را بوسید:
- به مامانفرشته نمیگی؟
لبخند زدم:
- نه؛ ولی دفعهی دیگه بیشتر سعی کن.
سرش را تکان داد که فرشته بیرون آمد:
- آخیش جلو چشمم وا شد!
خندیدم:
- از قیافهی کبودت معلوم بود!
به سمت آشپزخانه رفت، و من هم پِیَش. مشغول درآوردن گوشت چرخکرده از فریزر شد و همانطور که پشتش به من بود گفت:
- سامان؟
چشمهایم را بستم و سرم را به صندلی میز ناهارخوری تکیه دادم:
- هوم؟
جسمی روی سرم فرود آمد! با دیدن عروسک یخچال پاندای مضحکی که پشتش آهنربا چسبیده بود خندیدم:
-جون بر این سلاح!
- مرض! ملت شوهرهاشون رو صدا میزنن جواب میگیرن جون دلم جانم چیه عشقم؟ بعدش هم دو ساعت ماچماچ بیا بغلم...حالا شوهرِ ما!
دهانش را کج کرد و ادایم را درآورد:
- هیم؟
از ته دلم خندیدم، «ایش» گفتنش دلم را ضعف برد. دستهایم را روی شانههایش انداختم. گونههایش را بوسیدم:
- شوهرتون به فداتون! فرمایشتون رو بفرمایید، جون دلم؟!
ملاقه را روی موهایم زد:
- الان به درد عمهت میخوره!
لالهی گوشش را بوسیدم:
- بگو.
لبخند دنداننمایی زد:
- مامانت زنگ زد گفت شام بریم خونهشون.
شانهای بالا انداختم:
- حسش رو داری بریم.
گونهام را بوسید، خواست جلوتر بیاید که صدای آرام آمد:
- مامان!
فرشته سرفههای مصنوعی زد:
- فرزندم ملت مُضتراح هم میخوان برن اهمی اوهومی چیزی میکنن، اینجا که آشپزخونهست!
من خندیدم و آرام که از حرفهای فرشته سر درنمیآورد شانهای بالا انداخت و گفت:
- میشه بعدازظهر برم خونه مهشاد اینا؟
فرشته: بابات بعدِ عُمری کپکزدن توی این خونه میخواد ببرمون بیرون تو میخوای بری پیش مهشاد؟
دلخور نگاهش کردم:
- نامرد سرکار بودم!
شانهای بالا انداخت. آرام با اشتیاق خودش را میان آغوشم انداخت و صورتم را چندبار بوسید و بالا و پایین پرید:
- کجا میریم؟
دل من برخلاف آرام و فرشته گرفت؛ یعنی اینقدر از آنها غافل بودم؟ یعنی اینقدر در کارم غرق شده بودم؟ بوسیدمش و سعی کردم لبخند بزنم:
- خونهی مادرجونی اینا.
جیغ زد:
- هورا!
فرشته بعد از نگاهی به آرام، به من نگاه کرد و آب دهانش را قورت داد:
- خوب بود تا الان!
غمِ هرچند کوتاهِ لانهکرده میان دلم دود شد و با خندهی بلندم دود شد هوا! فرشتهی من، بانوی شیطان و بازیگوش من! من تو را چه راحت از دست دادم؛ منِ احمقِ به قولِ فرهاد، لاغیرت!
آخرین ویرایش توسط مدیر: