کامل شده رمان مرگ مزمن | آندرومدا کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

_sheida_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/13
ارسالی ها
1,245
امتیاز واکنش
4,606
امتیاز
516
***
«پرش زمانی»
فرشته جیغ زد:
- سامان بیا بیرون اسهال گرفتم!
خندیدم:
- ناموساً همین الان اومدم!
- توروخدا دارم می‌ترکم!
از سرویس بیرون آمدم و به چهره‌ی قرمزشده‌اش نگاه کردم:
- یعنی اصلاً این‌قدر عشقت نسبت بهم عمیقه تو دستشویی هم ولم نمی‌کنی؟!
جیغ زد:
- گمشو!
و به سمت سرویس دوید.
خنده‌ی آرامی کردم و کنار آرام نشستم. صدایم زد:
- بابایی؟
بوسیدمش:
- جان؟
سرویس را دید زد و با صدای پایینی گفت:
- یه چی بگم قول میدی به مامانی نگی؟
مشکوک نگاهش کردم:
- کجا دسته گل به آب دادی؟
بغض کرد، برگه‌‌ای نشانم داد:
- هیفدَه شدم!
به برگه‌ی پر از خط‌های قرمز نگاه کردم، علومش را هفده شده بود.
نگاهم را از روی برگه برداشتم و به چشم‌های پر از اشکش نگاه کردم:
- فدا سرت، دفعه دیگه بیشتر بخون نمره‌ت بهتر میشه.
تعجب نکرد، می‌دانست همین را می‌گویم‌‌.
گونه‌ام را بوسید:
- به مامان‌فرشته نمیگی؟
لبخند زدم:
- نه؛ ولی دفعه‌ی دیگه بیشتر سعی کن.
سرش را تکان داد که فرشته بیرون آمد:
- آخیش جلو چشمم وا شد!
خندیدم:
- از قیافه‌ی کبودت معلوم بود!
به سمت آشپزخانه رفت، و من هم پِیَش.
مشغول درآوردن گوشت چرخ‌کرده از فریزر شد و همان‌طور که پشتش به من بود گفت:
- سامان؟
چشم‌هایم را بستم و سرم را به صندلی میز ناهارخوری تکیه دادم:
- هوم؟
جسمی روی سرم فرود آمد! با دیدن عروسک یخچال پاندای مضحکی که پشتش آهنربا چسبیده بود خندیدم:
-جون بر این سلاح!
- مرض! ملت شوهرهاشون رو صدا می‌زنن جواب می‌گیرن جون دلم جانم چیه عشقم؟ بعدش هم دو ساعت ماچ‌ماچ بیا بغلم...حالا شوهرِ ما!
دهانش را کج کرد و ادایم را درآورد:
- هیم؟
از ته دلم خندیدم، «ایش» گفتنش دلم را ضعف برد.
دست‌هایم را روی شانه‌هایش انداختم. گونه‌هایش را بوسیدم:
- شوهرتون به فداتون! فرمایشتون رو بفرمایید، جون دلم؟!
ملاقه را روی موهایم زد:
- الان به درد عمه‌ت می‌خوره!
لاله‌ی گوشش را بوسیدم:
- بگو.
لبخند دندان‌نمایی زد:
- مامانت زنگ زد گفت شام بریم خونه‌شون.
شانه‌ای بالا انداختم:
- حسش رو داری بریم.
گونه‌ام را بوسید، خواست جلوتر بیاید که صدای آرام آمد:
- مامان!
فرشته سرفه‌های مصنوعی زد:
- فرزندم ملت مُضتراح هم می‌خوان برن اهمی اوهومی چیزی می‌کنن، اینجا که آشپزخونه‌ست!
من خندیدم و آرام که از حرف‌های فرشته سر درنمی‌آورد شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- میشه بعدازظهر برم خونه مهشاد اینا؟
فرشته: بابات بعدِ ع‍ُمری کپک‌زدن توی این خونه می‌خواد ببرمون بیرون تو می‌خوای بری پیش مهشاد؟
دلخور نگاهش کردم:
- نامرد سرکار بودم!
شانه‌ای بالا انداخت. آرام با اشتیاق خودش را میان آغوشم انداخت و صورتم را چندبار بوسید و بالا و پایین پرید:
- کجا می‌ریم؟
دل من برخلاف آرام و فرشته گرفت؛ یعنی این‌قدر از آن‌ها
غافل بودم؟ یعنی این‌قدر در کارم غرق شده بودم؟ بوسیدمش و سعی کردم لبخند بزنم:
- خونه‌ی مادرجونی اینا.
جیغ زد:
- هورا!
فرشته بعد از نگاهی به آرام، به من نگاه کرد و آب دهانش را قورت داد:
- خوب بود تا الان!
غمِ هرچند کوتاهِ لانه‌کرده میان دلم دود شد و با خنده‌ی بلندم دود شد هوا! فرشته‌‌ی من، بانوی شیطان و بازیگوش من! من تو را چه راحت از دست دادم؛ منِ احمقِ به قولِ فرهاد، لاغیرت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    ***
    دستی روی سر و صورتم کشیده می‌شد، کسی با عشق برایم ترانه می‌خواند‌، کسی پی‌درپی زخم‌های تن و بدنم را می‌بوسید؛ کسی بوی فرشته را می‌داد!
    اصلاً خودش بود، خود فرشته‌ام!
    صدایش زدم:
    - فرشته؟
    خون روی صورتم را پاک کرد:
    - جون دلم؟
    -ب بین رفتی، اینا اذیتم می‌کنن!
    جای مُشت‌های فرهاد را بوسید:
    - هستم، مگه میشه تو رو تنها گذاشت؟ من پیشتم، همیشه؛ چه تو بخوای چه نخوای. من توی فکرتم، توی خیالتم، توی وجودتم!
    لبخند روی لبم می‌نشیند!
    «من که گفته بودم هرجور دل قشنگت می‌خواهد، فقط بیا!»
    نگاهش کردم، توی آن لباس سفید ساده درست فرشته شده بود؛ یک فرشته‌ی آرام و دل‌نشین.
    با عشق نگاهم می‌کند:
    - الهی قربون اون خنده‌ت بشم! چندروز بود ندیده بودمش آرزوش به دلم موند!
    «لبخند من با رفتن تو رفت.»
    - فرشته؟
    - جون دلم؟

    - آرام رو تنها نذار، اون هم بهت نیاز داره.
    -تنهاش نمی‌ذارم؛ اما وجودم توی قلب و ذهنش احمقانه‌ست. فقط تویی که خیال می‌کنی کنارتم.
    خواستم بپرسم چرا؟ خودش جوابم را داد:
    - هرگز نمیرد آن‌که دلش زنده شد به عشق.
    آرام خندیدم. جای کبودی‌های صورتم با کش‌آمدن لبم، درد گرفت.
    فرشته خندید:
    - ها؟ بِهم نمیاد حرف فلسفی بزنم؟
    خواستم بخندم، بگویم «به تو همه‌چی میاد»؛
    اما نشد. بغض کردم:
    - فرشته رفتنت داغونم کرد! توی یه ثانیه، صدسال پیر شدم!
    خنده از لب‌های او هم رفت:
    - مرگ، آخرِ زندگی همه‌ست؛ چه دیر چه زود!
    - همه مثل تو نَمُردن! همه مثل تو جلو چشم‌های من و آرام جون ندادن! همه مثل تو به‌خاطر بی‌شعوری شوهرشون نمردن! همه مثل تو جلوی ملت اون‌جوری غرق خون نبودن! همه مثل تو به جُرمِ گـ ـناهِ نکرده اون‌جوری وحشتناک نمردن فرشته! همه مثل تو نمردن فرشته! چرا حرف زور می‌زنی؟
    سرش را تکان داد:
    - بس کن سامان! با یادآوری اون چرت و پرت‌ها چی جز مرگ خودت گیرت میاد؟
    به مرگ خودش می‌گفت چرت و پرت؟
    - اون چیزهایی که تو بهشون میگی چرت و پرت تا ابد باعث عذاب منن.
    مصنوعی و پردرد خندید:
    - مگه نگفتی بیام پیشت؟ خب اومدم دیگه!
    ***
    باز هم کسی پیشانی‌ام را بوسید. پلکم لرزید. با گمان این‌که فرشته باشد چشم‌هایم را با ذوق باز کردم که با صورت مهربان و نگرانِ سارا روبه‌رو شدم. با بازشدن چشم‌هایم انگار دنیا را به او داده باشند جیغ زد:
    - داداش!
    جیغ دیگری زد:
    - آقا رضا به هوش اومد!
    بوی عطر رضا را حس کردم:
    - خوبی سامان؟
    گلوی خشکم را با بزاق آب زدم و لب زدم:
    - آره.
    خوب بودم.
    فرشته گرچه رفته بود، گرچه سنگینی غم ازدست‌دادنش لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد؛ اما همین خیالش را در کنارم داشتن، خودش غنیمتی بود، از سرِ منِ بی‌لیاقت هم زیاد! رو به سارا گفتم:
    - آب میاری؟
    سارا مثل جرقه از جا بلند شد و لیوان آبی به دستم داد.
    - دستت درد نکنه.
    - نوش جونت!
    لیوان را تا ته سر کشیدم و آب را میان تن تشنه‌ام فرو بردم.
    سعی کردم بنشينم. جز درد کمرم چیزی اذیتم نمی‌کرد. رضا دستش را جلو آورد که کمکم کند، دستش را به آرامی پس زدم و خودم نشستم. سعی کردم رو به چهره‌های نگرانشان لبخند بزنم:
    - خوبم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    فکر می‌کردند با مرگ فرشته کنار آمدم. فکر می‌کردند غمش را فراموش کرده‌ام که این‌طور آسوده لبخند می‌زنم، آب می‌خواهم، می‌تمرگم!
    پتوی رویم را کنار می‌زنم.
    رو به کامران می‌گویم:
    - امروز میرم آرام رو میارم.
    کامران هم به رویم لبخند زد. چیزی می‌خواست بگوید، این را از نگاه پر از تردیدش می‌خواندم؛
    اما این روزها آن‌قدر پردرد بودم که ترجیح دادم چیزی از آن نشنوم تا لااقل آسودگی هرچند کوتاه اکنونم را حفظ کرده باشم.
    مادر با چادر مشکی و سبد پر از میوه داخل اتاق شد و با دیدن منِ به هوش آمده با گریه و قربان‌صدقه کنارم نشست و سر‌ و صورتم را با احتیاط بوسید.
    چادرش را بوییدم و بوسیدم، بوی حلوای فرشته را می‌داد. فرشته داشت به رویم لبخند می‌زد. خوشحال بود که این‌طور بعد از روزها به زندگی برگشته‌ام. پایم را از روی تخت روی زمین گذاشتم:
    - سارا، می‌دونی کُتِ من کجاست؟
    - آره داداش، الان برات میارم.
    به چهره‌ی مهربانش لبخند زدم که کامران گفت:
    - می‌خوای آرام رو بیاری؟
    بلند شدم:
    - آره.
    لبی جَوید و به رضا نگاه کرد، نگاه پریشانشان پی هم می‌چرخید. نگرانی تا بندبند وجودم رسوخ پیدا کرد:
    - چی شده؟
    رضا برخلاف آنچه تصور می‌کردم گفت:
    - بریم می‌فهمی.
    آب دهانم را قورت دادم:
    - چی شده؟
    رضا به سمتم آمد:
    - میگم بریم می‌فهمی.
    به سمتش پا تند کردم، یقه‌ی پیراهن مشکی‌اش را گرفتم و به دیوار کوبیدمش. فریاد زدم:
    - من هم میگم چی شده؟ آرام چیزیش شده؟
    رضا با مهربانی دستم را گرفت:
    - می‎ریم، مهیار باهات حرف داره.
    نفسم را خوردم. من تا آنجا... دق می‌کردم!
    ***
    در ماشین رضا را با شتاب باز کردم و به سمت آپارتمان دویدم. دلشوره تمام وجودم را بی‌رحمانه سلاخی می‌کرد و من دردم را می‌دویدم!
    زنگ آیفون را وحشیانه می‌فشردم. کامران دست روی شانه‌ام گذاشت:
    - داداش آروم باش، هیچی نشده!
    صدای وحشت‌زده و عصبانی زیبا را از پشت آیفون شنیدم:
    - بله؟
    نفس‌نفس‌زنان گفتم:
    - سامانم!
    در باز شد و من بی‌خیال آسانسور شدم و تمامِ پنج طبقه را دویدم. در باز بود و زیبا کنارش ایستاده بود. کنارش زدم و وارد خانه شدم.
    - آرام؟!
    کسی جوابم را نمی‌داد.
    رو به زیبا، مضطرب گفتم:
    - کجاست زیبا‌خانم؟! توروخدا...
    -
    آقا سامان هیچی نیست به‌خدا، تو اتاق تَهیِ خوابه!
    «اتاق تَهی»
    به سمتش دویدم، درش را با شتاب باز کردم.
    در یک آن، همه‎چیز آرام شد، همه‌چیز بوی آرامش گرفت. تمام دل‌واپسی‌هایم دود شد و رفت هوا. آرام روی تخت خوابیده بود. به سمتش دویدم و میان تنم فشردمش. سر و رویش را می‌بوسیدم و اشک می‌ریختم. چه می‌گفتند این‌ها؟
    چشم‌های سرخش رو به صورتم باز شدند. دلم با دیدنشان ضعف رفت. روی موهایش را با درد بوسیدم:
    - خوبی قربونت برم؟
    با دیدنم انگار تازه زنده شد، با بی‌قراری دست‌های کوچکش را دور گردنم حلقه کرد و سرش را روی شانه‌ام گذاشت. میان تک‌تک کارهایش بی‌کسی و فقط من را داشتن
    موج می‌زد. گونه‌اش را بوسیدم و سرش را روی تخت گذاشتم:
    - حالت خوبه عزیزم؟
    دست کوچک و عرق‌کرده‌اش را روی دست‌های بزرگ من گذاشت. با التماس نگاهم کرد.
    «لعنتی حرف بزن!»
    دستش را بوسیدم:
    - دیگه تنهات نمی‌ذارم.
    نباید تنهایش می‌گذاشتم، این‌کار او را هم داغان کرد.
    - بخواب دردت تو جونم! ببخش بیدارت کردم. ‌پیشتم...تا ابد!
    بغض کرده؛ اما آسوده چشم‌های نم‌دارش را بست و دستش را توی دست‌هایم نگه داشت.
    پیشانی‌اش را بـ..وسـ..ـه زدم و مشغول نوازشش شدم تا خوابش ببرد. با عشق و محبت نگاهش می‌کردم تا نفس‌هایش آسوده و منظم شد. دست‌هایش را آرام توی دستم فشردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    به چهره‌ی معصوم و کوچکش در خواب خیره شدم.
    «این بچه رو بی‌مادر کردی خیالت راحت شد؟ حالا بخور!»
    یعنی من مقصر بودم؟ من مقصر تمام این اشک‌ها و بی‌قراری‌هایش بودم؟
    در با صدای آرام و ریزی باز می‌شود. عطر مردانه تند و خوش‌بویی میان اتاق می‌پیچد و کسی کنارم می‌نشیند.
    نگاه از چهره‌ی آرام برمی‌دارم و به مهیار نگاه می‌کنم‌.
    صدای رضا میان گوشم می‌پیچد: «می‌ریم، مهیار باهات حرف داره.»
    لب‌هایش می‌جنبد و سلام را از میانشان می‌سراند. جوابش را می‌دهم:
    - سلام.
    آه خفیفی می‌کشد:
    - تسلیت میگم.
    «همه همین را می‌گویند، این‌که چیز جدیدی نیست!»
    - این‌که بگم درکت می‌کنم دروغ گفتم، ننشستَمَم اینجا برات روضه بخونم؛ اومدم یه چیز بهت بگم که فک کنم خودتم فهمیده باشیش.
    چه زود می‌رود سر اصل مطلبِ لعنتی!

    - ببین یه راست میرم سر اصل مطلب، دخترِ تو تحت تاثیرِ...
    مکث می‌کند؛ چشم‌های طوسی‌رنگ عجیب غریبش بسته و باز می‌شود:
    -تحتِ تاثیرِ... صحنه‌ای که دیده، اتفاقی که براش افتاده دچار اختلالات روانی شده...‌و این مسئله توی سنِ دَه‌سالگی برای بچه‌ای با شرایط آرام اصلاً خوب نیست.
    تمام تنِ خسته و دردکشیده‌ام منبسط می‌شود. تمام زرت‌وپرت‌های دکتری‌اش در سر پر از دردم کوبیده می‌شود.
    دختر من، یکی یک‌دانه‌ی من، تمام هست و نیست من دچار اختلالات روانی شده. من با او چه کرده بودم؟ چه بر سرمان آمده بود؟! بر سر من، آرام... بر سر فرشته...
    لعنت به تو‌ نیما، لعنت به وجود کثیفت، لعنت به تو! تا کِی می‌خواهی سایه‌ام باشی مرد تباهکار قصه؟ پشت آن وجود حرامت چیست که تمام زندگی‌ام را ویران کردی؟
    «که چی سامان؟ بهش فحش دادی فرشته برگشت؟ زنده شد؟ بهش فحش دادی آرام خوب شد؟»
    صدای مهیار میان افکار و بدبختی‌هایم جولان داد:

    - مدت زیادی از این اتفاق نمی‌گذره؛ پس بهتره برای درمانش اقدام کنی تا هم درمان شه، هم...
    باز هم مکث کرد:
    - هم توی بلوغش تاثیرگذار نباشه.
    لب‌هایم می‌جنبد:
    - خ...خوب میشه مهیار؟
    دست روی شانه‌ام می‌گذارد، سعی می‌کند لبخند بزند:

    - بسپرش بهم، خوبش می‌کنم!
    سکوتم را که دید، ادامه داد:
    - یه سری گفتنی‌هایی هست که باید بهت بگم راجع بهش. آرام تبدیل به یه بچه‌ی عصبی و پرخاشگر نمیشه که هیچ، بلکه میشه یه آدم آروم و گوشه‌گیر که تموم پناه و هست و نیستش رو تو می‌بینه؛ اما نیاد اون وقتی که صحنه‌های گذشته توی ذهنش وول بخورن! اون موقعست که باید اسمش رو گذاشت اختلال روانی! اون لحظه‌ها هر اتفاقی ممکنه بیفته. آرام میشه شبیه یه جانباز موجی و شیمیایی که می‌خواد خودش رو، تو رو، مادرش رو از خمپاره‌های بعثی نجات بده! دوای اون لحظه‌هاش، آرامش اون ثانیه‌هاش یا حتی دقیقه‌های مرگ‌آور ممکنه هرچیزی باشه؛ باید لِمِش بیاد دستت. ممکنه خودت باشی. شاید قضیه با بغـ*ـل‌گرفتنش و فوقش گرفتن دست‌هاش برای این‌که به خودش آسیب نزنه حل شه تا حمله‌ی بعدی. امیدوارم این‌طور شه، وگرنه مجبوریم متوسل شیم به داروهای اعصاب! ببین سامان این حمله‌ها باید یه جوری مهار شن. آدم توی همچین موقعیت‌هایی از یه آدمِ روانی زنجیری هم بدتر میشه. توی یه آن دیدی یه چیز گرفت زد به رگش، یه بلایی سر خودش آورد.
    می‌گفت و منِ شکسته‌ی داغان را نمی‌دید، می‌گفت و نمی‌دید چطور خنده‌های مضحک نیما توی گوشم جولان می‌دهد. می‌گفت و نمی‌دید این حرف‌هایش چقدر وجودم را پر از غم و بیچارگی می‌کند!
    «سرگرد سامان کارت به کجا کشیده؟ یک اَلِف‌بچه‌ی 25 ساله غم به آن دلِ کثیف و لعنتی‌ات ریخته؟ شعار می‌دادی که، چه شد پس؟!»
    صدایم زد:
    - سامان؟
    گردنم را بالا کشیدم.
    - ببین من الان به‌عنوان یه روانپزشکه که اینجام، نه به‌عنوان مهیار. اگه غیر از این بود نمی‌تونستم این حرف‌ها رو این‌طور بی‌پرده و پروا برات بگم.
    آب دهانم را قورت دادم:
    - چی‌کارش کنم؟ چی‌کار کنم خوب شه؟
    با جدیت جوابم را داد.
    از این‌که احساس را وارد کارش نمی‌کرد خوشحال بودم:
    - نمیشه قطعاً خوبش کرد؛ اما می‌تونیم توی بهبودیش موثر باشیم. فعلاً در حال حاضر باید به حرف بیاریمش. اگه تو خودش بریزه اوضاع بدتر میشه.
    - چطور به حرفش بیارم؟
    - شوک! یا شوک، یا ترسوندنش! ببین فک کن آرام شبیه یه آدم سکسکه‌ایه، هوم؟
    - چ...چطوری؟!
    -بسپرش به من سامان، بهم اعتماد کن. قول میدم شرمنده‌ت نشم.
    کاش می‌فهمید درد من اعتماد نیست، درد من درد آرام است!
    خدا آرام را دیگر چرا وارد کیفر عذاب من کردی؟ من که گفته بودم چشمم کور، دنده‌ام نرم، تمامش را به دوش می‌کشم! دیگر آرام چرا؟
    آه دیگری کشید. او دیگر چرا آه می‌کشید؟ او هم فرشته‌ای داشت و از دست داده بود؟ او که گفت نمی‌تواند درکم کند!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    - تو این چند روز خیلی بی‌قراری کرد. می‌اومد پشت در می‌ایستاد با گریه نگاهمون می‌کرد که مثلاً ما بیاریمش پیشت. هی مامانم هم گریه می‌کرد می‌‌گفت طاقت ندارم این بچه رو این‌طوری ببینم؛ ولی می‌دونستم دلت تنهایی می‌خواد تا بری توی اغما، واسه همین میگم بهتره چند وقتی پیشت باشه؛ یه یکی دو هفته. تو هم جبران این چند روز رو واسه‌ش بکنی، بعد هم میام سراغ کارهاش. باشه؟ مشکلی نداری؟
    چه می‌دانست من هنوز هم توی اغما بودم!
    - باشه.
    دستم را فشرد:
    - خوبه. احتمال میدم حالش بد شه توی این چند روز. سعی کن با زبون پدرانه آرومش کنی؛ چون رو آوردن به قرص و آمپول واقعاً الان به صلاحش نیس. می‌فهمی چی میگم؟
    و منِ منگ و گیج سر تکان دادم.
    - هر ساعت شبانه‌روز بود بهم زنگ بزن سامان.
    باز هم سرم را تکان دادم، از جا بلند شد و روی شانه‌ام را فشرد:
    - آرام، مثل خودِ مهشاد می‌مونه برام؛ همون‌طور که خار به پای مهشاد بره جونم در میره، همون‌قدر هم آرام برام ارزش داره؛ این رو مطمئن باش سامان.
    نگاهش کردم. توی خاکستری چشم‌هایش صداقت و مردانگی موج می‌ز‌د. قدردان نگاهش کردم:
    - ممنونم ازت.
    لبخند دیگری زد و از اتاق بیرون رفت‌.
    نگاه دردمند و پربغضم باز روی آرام نشست. تمام این حرف‌ها را راجع به آرامِ من زده بود؟ واژه‌های نفرت‌انگیزی توی سرم می‌جنبید: اختلال روانی... عصبی... پرخاشگر... گوشه‎گیر... آمپول... قرص...موجی ... شیمیایی...
    پیشانی‌اش را بوسیدم. لب‌هایم روی گونه‌های سرخِ اکنون آب‌رفته‌اش نشست.
    بـ..وسـ..ـه‌هایم روی صورت معصومش فرود می‌آمد و من بغضم را خالی می‌کردم.
    «ببخش آرام‌جانم، من لعنتی مقصرم! ببخش دخترک مظلوم و بی‌کس من! ببخش، باز هم ببخش! کی مانده جز تو برایم؟ ببخش آرامشم...»
    ***
    آرام را روی صندلی عقب نشاندم و سوار شدم.
    صدای غم‌انگیز سیروان میان ریتم آهنگش توی ماشین رضا پیچیده بود.
    سرم را به شیشه پنجره تکیه دادم و سعی کردم صدایش را‌ با غم میان قلبم هماهنگ کنم:
    «از آخرین بار که چشمام تو رو دیدن، فهمیدم که عشق یعنی نرسیدن...»
    سیروان هم فرشته‌اش را از دست داده بود؟ پس چرا حرف دل من را می‌زد؟
    بغض به گلویم هجوم آورد، اشک چشم‌هایم را سوزاند.
    صدای رضا مرا از افکارم دور کرد:
    - داداش برم کجا؟ خونه خودت یا حاج‌خانم؟
    بغض را فرو خوردم:
    - خونه‌ی خودم.
    تا همین چند روز خانه‌مان بود؛ خانه‌ی من و فرشته و آرام!
    فرمان را چرخاند و مسیر اقدسیه را پیش گرفت.
    سیروان بی‌رحمانه می‌خواند:
    «کجایی تو؟
    کاش می‌دیدی من خسته شدم به این زودی!
    چه‌جوری شد اون عشق شدید به آسونی به آخرش رسید؟»
    چانه‌ام لرزید، رو کردم سمت پنجره و بغضم را خالی کردم.
    «با فکرت رو لبام یه لبخند میاد
    چقدر دلم هنوز اون روزا رو می‌خواد!»
    لبخند کجا بود پسر؟ این بغض را نمی‌بینی؟! گیرم کور باشی، صدای ضجه‌هایم را چه؟‌ آن‌ها را هم نمی‌شنیدی؟
    ترمز رضا مرا باز هم به دنیا آورد. رو به او کردم و تمام سپاسم را در نگاهم ریختم:
    - مرسی رضا. توی این چند روز.‌‌..
    دست روی شانه‌ام گذاشت و لبخند زد:
    - رفیق مال همین روزهای سخته.
    «روزهای سخت!»
    یعنی او هم قبول داشت روزهای بی‌فرشتگی سخت و طاقت‌فرسایند؟ او که می‌گفت ناراحت نباش، گریه نکن...
    دستش را صمیمانه فشردم و دست آرام را گرفتم.
    - خداحافظ.
    - خداحافظ.
    سعی کردم نگاهم را از روی بنرهای تسلیت بردارم. سرایدار تسلیت گفت، بی‌آنکه بایستم زیر لبی چیزی بلغورش کردم. آرام مثل جوجه پشت سرم راه می آمد.
    کلید را توی در انداختم. چرخاندمش و با صدای تیکی باز شد. بغض لعنتی باز هم مثل خوره به جان گلوی بی‌نوایم افتاده بود. با چشم‌هایی تار آرام را به داخل هدایت کردم. تا وارد خانه شدم، اولین چیزی که به دیدم آمد همان میز بود که عکس و حلوای فرشته را رویش گذاشته بودند. اثری از حلواها و دستمال‌های کثیف نبود، باید دست‌بـ*ـوسِ سارا می‌شدم. فقط عکسِ فرشته رویش مانده بود.‌ از ته دلش به روی دوربین لبخند می‌زد. دندان‌های سفید و مرتبش مثل مرواریدی لای لب‌های صورتی‌رنگش خودنمایی می‌کرد.
    آرام را داخل اتاقش هل دادم‌:

    - لباس‌هات رو عوض کن و بخواب.
    در را بستم و به سمت همان میز کوتاه کذایی رفتم.
    قاب عکس را برداشتم و کنار دیوارِ پایینِ کارتر نشستم.
    اشکم روی صورتم می‌چکید. لب‌های تَرَم را بی‌قرار و محزون روی صورتش مالیدم؛ بوسیدم! آری من مُرده‌پرست بودم! همان منِ لاغیرت!
    عکسِ فرشته‌گونه‌اش را به سـ*ـینه‌ام فشردم. دندان‌هایم را در بازوهایم فرو بردم و بی‌صدا هق زدم. آرام نباید می‌شنید. گونه‌هایم را به گونه‌های درون عکسش چسباندم.
    «منم و... حسرتِ با تو ما شدن!»
    دستی روی سرم نشست، بوی عطر دلنشینی مشامم را پر کرد. بـ..وسـ..ـه‌ای روی پیشانی‌ام کاشته شد.
    صدایش، سرم را بالا برد:
    - پاشو آقاهه، تو که این‌قدر لوس نبودی؟! بچه‌م رو بسپرم دستِ تویِ دماغو؟ پاشو بینم!
    به چهره‌ی مهربانش نگاه می‌کردم. لبخند می‌زد؛ اما نه مثل عکس واقعی و از اعماق دلِ پاک و زلالش؛ اینجا اکنون با غم و حسرت به رویم لبخند می‌زد. عکسش را کنار گذاشتم درست شبیه یک شیء مقدس. حالا که خودش بود عکسش را کنار گذاشتم.
    لبخند دیگری زد و دستم را کشید و زور زد که بلندم کند:
    - اوی پاشو!
    میان اشک خندیدم و بلند شدم. روی دست‌های ظریف و سفیدش را بـ..وسـ..ـه زدم.
    نیشگونی از بازویم گرفت:
    - بی‌خود پاچه‌خاری نکن، پاشو برو واسه بچه‌م ماکارونی درست کن دوست داره!
    نیشگونش درد نداشت که هیچ، خودش را به درد انداخت. نوک انگشتش را مالاند:
    - اوف بی‌شعورها مثلِ سنگ می‌مونن!
    تک‌خندی زدم؛ به بازوهایم می‌گفت بی‌شعور!
    - بلد نیستم.
    بادی به غبغب انداخت:
    - بهت میگم چی‌کار کنی.
    خودم را روی مبل رها کردم:
    - بی‌خیال، زنگ می‌زنم بیارن.
    ریشخندی زدم:
    - از این به بعد مشتری دائمی‌شیم!
    غش‌غش خندید:
    - کوفت! حالا واسه ما تیریپ فلسفه نیا، پاشو برو واسه بچه‌م ماکارونی درست کن؛ پاچید از بس دمپختک خورد خونه زیبا اینا!
    آرام از دمپختک متنفر بود، جانش را می‌گرفتی لب به آن نمی‌زد.
    از روی مبل بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    به ساعت نگاه کردم. عقربه‌ها اطراف ساعت سه تکان می‌خوردند و نه آرام بیدار شده بود و نه من خوابیده بودم. شام هم تنهایی از گلویم پایین نمی‌رفت. از سکوت و تاریکی خانه لـ*ـذت می‌بردم، مرگ فرشته هم من و هم آرام را منزوی و بی‌روح کرده بود. من از تنهایی و تاریکی لـ*ـذت می‌بردم؛ چراکه با آرامش می‌توانستم فرشته را در کنارم تصور کنم و هرچند دروغکی کنارم داشته باشمش!
    صدای جیغ‌های خفیفی مرا از خیال‌بافی بیرون آورد؛ کسی میان خانه‌ام بود و جیغ می‌زد. با وحشت از جا بلند شدم. حس کردم دیوانه شده‌ام؛ اما وقتی برای بار سوم صدای جیغ را شنیدم، دور خانه چرخیدم تا بفهمم صدا از کجا بلند می‌شود. وقتی صدایش را از اتاق آرام شنیدم، به وضوح بند دلم پاره شد. بی‌درنگ دویدم و در اتاق را باز کردم. صدای جیغ‌ها درست از روبه‌رویم می‌آمد. با چشم‌های گشادشده از بهت و وحشت چراغ را روشن کردم و با دیدن آرامی که جیغ می‌زد و‌ دستش را به پاتختی کنار تخت می‌کوبید زانوهایم سست شد، تمام دنیا روی تن و بدنم آوار شد.
    نمی‌دانم چطور با آن قدرت تحلیل‌رفته کنار تخت آرام ایستادم، توی صورتش سیلی زدم تا بیدار شود. بعد از چند ضربه متوجه بیداری‌اش شدم؛ اما چشم‌هایش را باز نمی‌کرد. همان‌طور دیوانه‌وار جیغ می‌زد؛ انگار می‌ترسید چشم‌هایش را باز کند. درنگ را جایز ندانستم و بی‌مکث نشاندمش و تن خیس از عرقش را درون بغلم فشردم. درست کنار گوشم جیغ زد. خوب احساس کردم که جیغش تا آخرین مجرای شنوایی‌ام فرو رفت و سوت کشید.
    دستم را پشت گردنش که روی شانه‌هایم بود فشردم و سعی کردم صدایم را بلند‌تر از صدای جیغش بکنم:
    - آرام!
    هیچ تاثیری نداشت، من هم نمی‌دانستم چه کار کنم.
    سعی کردم به خودم مسلط باشم؛ اما صدای جیغ و گریه‌ی عزیزترین موجود زندگی‌ام این اجازه را به من نمی‌داد. چشم‌هایش را به حدی روی هم می‌فشرد که حس می‌کردم هر آن ممکن است از هم بپاشد!
    دستش روی کمرم کوبیده می‌شد؛ همان دست‌هایی که روی پا تختی فرود می‌آمد.
    از خودم کمی دورش کردم. هر دو دستش را میان دست‌هایم فشردم و اجازه‌ی حرکت را از او گرفتم. صورتش را میان سـ*ـینه و بازوهایم پنهان کردم تا صدای جیغ و گریه‌هایش آنجا خفه شود و بتوانم آرامش کنم.
    حالا چیزی جز «هوم هوم» به تحلیل رفته‌اش چیزی شنیده نمی‌شد.
    با صدای لرزان از وحشت و بغض درون گوشش خواندم:
    - داشتی خواب می‌دیدی، الان همه‌چی آرومه؛ هیچ خبری از اون کابوس نیست. الان تو بغـ*ـل بابایی؛ بابایی پیشته، مواظبته، نمی‌ذاره یه مو از سرت کم شه! چشم‌هات رو‌ وا کن.
    دستم را پشت سرش نوازش کردم. دیگر حتی همان «هوم‌ها» را هم نمی‌شنیدم.
    سرش را از روی بازویم بیرون آوردم و به صورت اشکی و عرق‌کرده‌اش خیره شدم؛ چشم‌هایی که باز شده بود، لبی که با هق اسمم را به زبان آورد:
    - با...باب...ا!
    بغضم ترکید. پیشانی‌اش را، موهایش را، گونه‌هایش را و‌ حتی موهایی که به پیشانی‌اش چسبیده بود را، بـ..وسـ..ـه‌باران کردم.
    مقصر تمام این حملات عصبی و وحشتناک آرام هم من بودم. خوشحال بودم که توانستم آرامَش کنم.
    دستش روی چشم‌های خیسم نشست و بهت‌زده گفت:
    - بیدارم!
    به حرف آمده بود، آرام من به حرف آمده بود! میان تنم فشردمش و درگوشش زمزمه کردم مرا ببخشد.
    توی دلم آرزو می‌کردم فقط یک بار، یک بار نیما را ببینم!
    جواب بدی را با بدی می‌دانند؛ اما نه این‌طور. من قصدم بازی‌دادن نیما و باندش بود؛ اما نتیجه‌اش شد چه؟
    نیما به پاسِ خــ ـیانـتِ رفیق، فرشته را از من گرفت، آرام را دیوانه کرد، من را بیچاره! انتقام نیما خیلی ناجوان‌مردانه بود. نیما چه چیزی برای ازدست‌دادن داشت که من بتوانم آن را بگیرم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    انبار نوشیدنی، مهمانی‌های مجلل و چند دختر؛ این‌ها از دارایی‌های نیما بودند. شاید اگر می‌گرفتمشان به خاک سیاه می‌نشست، روی قبرشان ضجه می‌زد، نه؟
    آن‌قدر آرام را میان آغوشم گهواره‌وار تکان دادم و نوازش کردم که خوابش برد. روی تخت درازش کردم؛ پیشانی‌اش را بوسیدم و پتو را تا گردنش بالا کشیدم.
    صدای خنده و شیطنت فرشته از پستوهای خاطره‌ها بیرون کشیده شد...
    «- بـ*ـوس شب‌به‌خیر می‌خوام!
    و غش‌غش خندید!»
    چراغ را خاموش کردم و از اتاق کوچک آرام بیرون زدم.
    صدای مهیار توی گوشم پیچید: «هر ساعت شبانه‌روز بود بهم زنگ بزن سامان!»
    ساعت چهار بود. موبایلم را برداشتم و به او پیام دادم:
    - سلام! آرام حالش بد شد، خیلی هم بد! آرومش کردم. یه راه چاره بهتر بده.
    برخلاف تصورم که فکر می‌کردم خواب است و جوابم را نمی‌دهد، چند دقیقه بعد پیامم را دید؛ اما جوابی نداد.
    ***
    عقربه‌های ساعت تیک‌تاک تکان می‌خوردند و خواب به چشمانم نمی‌آمد.
    موبایلم ویبره کوتاه و خفیفی خورد. پیامی از مهیار بود:
    - در رو باز کن.
    با چشم‌های گشادشده پیام را از اول خواندم و در ساختمان و واحد را برایش باز کردم که داخل آمد.
    به استقبالش رفتم و با تعجب گفتم:
    - سلام!
    از بهتم تک‌خندی زد. چشمم به چشم‌‌های سرخش خورد:
    - سلام.
    با خنده آرام و کوتاهی ادامه داد:
    - پی‌نوشت حرف‌های صبحمه!
    به سمت مبل‌های راحتی هدایتش کردم. روی مبل نشست و کیفش را روی میز گذاشت.
    پلاستیکی از درونش بیرون آورد:
    - برای احتیاط این چندتا دارو رو بهت میدم، سعی کن استفاده‌‌ش رو به حداقل برسونی. یه نوع آمپول و چند نوع قرص. لطفاً وقتی هرکدومشون تموم‌ شدن بهم اطلاع بده که خودم تَهیه‌شون کنم تا از تقلبی‌نبودنش مطمئن باشم؛ ‌به‌خاطر این‌که داروییه که به‌خاطر سالم‌نبودنش ممکنه سلامتی کسی که مصرفش می‌کنه به هم بخوره و اتفاقات جبران‌ناپذیری بیفته.
    سرم را تکان دادم و باز قدردان نگاهش کردم. چقدر سپاسگزارش بودم.
    - ازت ممنونم مهیار، خیلی هم ممنونم!
    لبخند اطمینان‌آمیزی زد که یادم آمد:
    - آه، راستی...
    خودم هم لبخند زدم:
    - آرام حرف زد!
    ابروهای پهنش را با بهت و خوشحالی بالا بُرد:
    - این عالیه! فوق‌العاده‌ست؛ چطور؟!
    چطور؟ به طرز دردناکی!
    لبخند زورکی‌ زدم:
    - بی‌خیال! وایسا برم برات رختخواب بیارم.
    - ول کن بابا، کاناپه به این خوشگلی!
    همین را یک‌بار به فرشته گفته بودم، او هم جیغ زد کسی حق ندارد روی کاناپه دراز بکشد!
    لبخند تلخی روی لب‌هایم نشست:
    - نه! وایسا..‌
    دنبالم آمد و رختخواب را از من گرفت و پهن کرد:
    - تو چرا نمی‌خوابی سامان؟
    - خوابم نمیاد.
    خودش را روی تشک ولو کرد:
    - با این‌کارهات فقط خودت و اطرافیانت رو ‌اذیت می‌کنی. زندگی، چه تو بخوای چه نخوای جریان داره.
    می‌دانستم جریان دارد؛ اما به کام من برعکس می‌چرخد، کند می‌چرخد. چرخنده‌ی من خراب است!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    ***
    «پرش زمانی: گذشته»
    کفتار، جعبه‌ی سیگار را جلوی صورتم قرار داد. سیگار نازک و دراز را از آن بیرون کشیدم، گوشه لبم گذاشتم و او انتهایش را فندک زد.
    سیگارِ خودش را هم آتش زد و گفت:
    - فرصت خوبیه که بابت محموله ازت کمک بخوام.
    خونسردی را غالب کردم تا ذوق و لبخند پیروزی‌ام از چشم‌های بدرنگ و سبزش پنهان بماند.
    ادامه داد:
    - سر و سامون دادن و فرستادنش اون‌ورِ آب با من، یه مشتری توپ هم با تو.
    صورتش را جلو آورد:
    - هوم؟
    خودم را به بی‌تفاوتی زدم:
    - مشتری سراغ دارم؛ اما نه در حدِّ...
    مکث کردم:
    - نهصدهزارتن مواد.
    با ریشخند ادامه دادم:
    - فوقش صدکیلو!
    خندید و من ادامه دادم:
    - به‌نظر شما این‌که همه‌ش رو یه جا بفرستیم اون‌ور خطرناک نیست؟ اگه هر اتفاق بدی افتاد خیالمون راحته که چیزی واسه‌مون مونده.
    به فکر فرو رفت، سیگار دیگری دود کرد:
    - طول می‌کشه.
    پوزحند زدم، حریص بود برای پول. زود پول کند موادها را!
    چند شیشه نوشید*نی، چند کارتن سیگار، چند شب عیاشی، می‌شد پولی معادل نهصدهزارتن مواد!
    - چندتا مشتری خورده سراغ دارم، مطمئن و دست به نقد؛ منتها عربن.
    سرش را تکان داد:

    - می‌تونی برای آخرهفته اُکی‌شون کنی؟
    - گفتم که... عربن! اگه بخوان بیان ایران مدتی طول می‌کشه بابت بلیت و از این مسخره‌بازی‌ها!
    قهقهه زد و دود سیگارش به سمت سقف رفت:
    - باشه پس هر چه زودتر اُکی کن بی‌زحمت. 40 درصد پاداش تو بابت همکاری با معتمد بزرگ!
    قهقهه‌ی دیگری زد و چندبار با دست روی رانم کوبید:
    - می‌خوام بشی یه آدم حسابی!
    چشمکی‌زد:
    - گرچه... الان هم هستی!
    لبخند عجیب‌وغریبی تحویلش دادم. خدمتکار در زد و بعد از کسب اجازه از عارف گفت:
    - آقا مهمون دارید.
    عارف چشم‌هایش را ریز کرد:
    - کیه؟
    خدمتکار مِن و مِنی کرد و گفت:
    - دخترتون!
    برق چشم‌های عارف را دیدم، رو به من با خنده خفیفی گفت:
    - بانو قدم‌رنجه فرمودن! می‌دونی چند وقته ندیدمش؟
    لبخند دیگری زدم:
    - خوش بگذره.
    خنده‌ی دیگری کرد:
    - بیا پایین ببینم!
    دستم را کشید:
    - مگه می‌ذارم تو نگارِ من رو نبینی؟
    - بهتر نیست تنها باشید؟
    تک‌خندی زدم:
    - دختری و پدری و از این حرف‌ها!
    خندید:
    - نه، نگار اعصابِ این چیزها رو نداره!
    از پله‌ها پایین می‌رفتیم. با دیدن دختر نوجوانی که در سالن اصلی قدم می‌زد تعجب کردم.
    عارف دست‌هایش را باز کرد و با صدای بلندی گفت:
    - پرنسس بابا چطوره؟
    حالا فقط چند قدم با دختر فاصله داشتیم. برخلاف تصورم پوشش ساده‌ای داشت؛ اما یک لحظه از برق نفرت نگاهش نسبت به عارف ترسیدم.
    نگاه طولانی مدتی به من انداخت. پوزخندی زدم و به چشم‌های پر از بهتش ریشخند پرتاب کردم. عارف، دختر هپروتی را بوسید:
    - دختر بابا، فرزاد؛ فرزاد، دختر بابا!
    ابرویی بالا انداختم:
    - خوشبختم.
    نگاه خیره‌ی دختر لحظه‌ای از روی من کنار نمی‌رفت.
    با آمدن نیما دختر نگاهش را از من گرفت. نیما با خوشحالی و شوق به سمت نگار رفت و میان تنش فشرد. صورت دخترانه و ساده‌اش را بـ..وسـ..ـه باران کرد:
    - خوبی عزیزم؟
    اما نگار، بدون ذره‌ای احساس نگاهشان می‌کرد. نیما
    دستش را گرفت تا روی مبل‌های سلطنتی بنشاندش؛ اما نگار دستش را با شتاب از دست‌های برادرش بیرون آورد:
    - نمی‌خوام!
    غافلگیر شدم؛ اما خودم را خونسرد و بی‌تفاوت نشان دادم. عکس‌العمل عارف و نیما هم همین بود.
    نگار: هیچ علاقه‌ای ندارم توی این طویله‌ی شما حتی نفس بکشم. حتی اکسیژنش هم کثافته! فقط اومدم شناسنامه‌ی خودم و مامانم رو بگیرم.
    ابروهایم بالا پرید. این دختر فقط یک دختر نوجوان بود.
    چشم‌های دختر علاوه بر نفرت، گستاخ هم شد:
    - می‌خوام کار کنم!

    نیما به حرف آمد:
    - نگار این چرت‌وپرت‌ها چیه میگی؟
    نگار گستاخ‌تر از گذشته ادامه داد:
    - مامانم مریضه؛ می‌خوام خرجش رو دربیارم.
    نیما: مگه من مُردَم؟ خودم میرم سراغ دوا درمون مامان. پولشم داریم.
    نگار ریشخند زد:
    - مامان حتی نمی‌خواد تو صورت شما دو تا تف بندازه! حالا تو می‌خوای خرج دوا درمونشم در بیاری؟
    نیما چشم‌هایش را از خشم روی هم فشار داد:

    - نِ‍...
    جیغ ظریف و دخترانه‌ی نگار میان عمارت پیچید:
    - شناسنامه‌ی من و مامانم رو بدید!
    نیما به سمتش رفت:
    - آروم نگار! آروم باش عزیزم!
    نگار با جیغ تخت سـ*ـینه نیما کوبید:
    - من عزیز تو نیستم! شناسنامه‌م رو بده!
    عارف نیما را کنار زد:
    - شناسنامه‌ت رو نمیدم؛ چون لازمت نیس.
    نگار: لازممه، می‌خوام باهاش کار کنم؛ به تو هم ربطی نداره.
    دست عارف بالا رفت. نیما دستش را گرفت و با لحن عجیبی گفت:
    - بابا!
    بغض نگار ترکید:
    - فقط همین رو بلدی!
    و به سمت در خروجی دوید. نیما به سمتش دوید و نگهش داشت. عارف هم نفس عمیقی کشید و از پله‌ها به سمت اتاقش راه افتاد.
    نیما: نگار وایسا!
    نگار با شتاب پسش زد:
    - ولم کن!
    نیما اما مصرانه نگار را میان بازوهایش اسیر کرد. نگار چاره‌ی فرار نداشت. نیما روی مبل نشاندش و آب پرتقال روی میز را به اصرار به او خوراند و ‌دو زانو ‌جلویش شروع به حرف‌زدن کرد:
    - ببین نگار، من درک می‌کنم حالت رو.
    نگار داد زد:
    - دروغ نگو!
    نیما لبخند غمگین و تلخی زد. چه این رویِ نیما جالب بود!
    - عزیزم، قربونت برم، تو می‌خوای واسه معالجه‌ی مامان کار کنی؟ چرا؟! مگه پولش رو نداریم؟
    نگار بینی‌اش را بالا کشید و توی چشم‌های نیما خیره شد:
    - پول شما حرومه!
    نیما زانوهایش سست شد، این را دیدم؛ به وضوح دیدم جلوی خواهر کوچک‌ترش کم آورد؛ بدجور کم آورد!
    غیرت و مردانگیِ نداشته‌اش نابود شد.
    - اگه...اگه حلال درآوردم چی؟
    نگار پوزخند زد:
    - حروم‌خور عُرضه‌ش رو نداره!
    حرف‌هایش درد و نیش داشت.
    نیما باز هم سست شد:
    - نگار...تو که می‌دونی من روانیِ تو‌ وُ مامانم، چرا این‌جوری می‌کنی؟
    نگار باز هم به گریه افتاد:
    - مامان...حالش خوب...نیس نیما...روزبه‌روز داره... داغون‌تر میشه!
    ... شناسنامه‌م رو از بابا...بگیر! تو رو مرگ نگار!
    نیما لبش را گزید و نگار را در آغـ*ـوش گرفت و سرش را بوسید:
    - گریه نکن. نگار من هنوز اون‌قدرها هم بی‌رگ نشدم که بشینم و نگاه کنم تو داری کار می‌کنی!
    نگار خودش را بیرون کشید:
    - از همون روز که هم‌دست بابا شدی رگ و پیت واسه من و مامان پاره شد نیما!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    نیما لحظه‌ای چشم‌هایش را بست، دیگر کم آورده بود. دست لرزان و ظریف نگار را فشرد:
    - خب چی‌کار کنم؟ اصلاً...اصلاً مگه به تو کار میدن؟! تو فقط شونزده‌سالته!
    نگار بینی‌اش را بالا کشید:
    - کار پیدا کردم.
    ابروهای نیما بالا پرید.
    نگار ادامه داد:
    - بابابزرگ یکی از بچه‌های کلاسمون نیاز به مراقبت داره.
    نیما داد زد:
    - همین هم مونده بذارم نوکری یه پیر هاف‌هافو رو کنی!
    نگار با گریه فریاد زد:
    - خب چه غلطی کنم؟ مامانم داره می‌میره!
    نیما با عجز و چشم‌های نمدار نگاهم کرد، راه چاره می‌خواست.
    ابرویی بالا دادم:
    - تو موافقِ کارکردنِشی؟ بهتر نیست یه کم به غیرتت فشار بیاری که خواهر کوچیکت نره دنبال کار؟
    نیما با دلخوری و بیچارگی نگاهم کرد و بعد چشم‌های سگی‌اش را رو به چشم‌های نگار باز کرد:
    - قول میدم پول غلط ندم بهتون! به جون خودت!
    نگار با چشم‌هایی همچنان اشکین، اما با تردید نگاهش می‌کرد.
    نیما برای بار هزارم نگار را بوسید:
    - هم قول دادم، هم قسم خوردم.
    نزدیکشان شدم. کتف نیما را فشردم و رو به نگار گفتم:
    - قول میدم اگه به قولش عمل نکرد دونه
    دونه گیس‌هاش به‌علاوه تموم ریش و پشم‌هاش رو دونه‌دونه با هم بِکَنیم!
    نگار باز هم محو من شد و با صدای پایینی خندید. نیما، ذوق‌زده از خنده‌ی نگار بلند شد و ضربه آرامی پشت سرم زد:
    - خاک بر سرت! می‌مُردی یه جور دیگه حرف بزنی شرف من نره زیر سوال؟!
    خنده‌ی نگار شدت گرفت.
    در دلم پوزخند زدم. شرف و مردانگی تو زیر سوال که نه... خودِ صورت سوال بود اصلاً!
    سرم را مالاندم:
    - زر نزن سرم رفت از جیغ‌جیغ‌هاتون!
    برخلاف تصورم خندیدند.
    نیما: خوب نقش آب‌هویج رو این کنار بازی کردی رفیق!
    به تک‌خندی بسنده کردم، سنگینی نگاه نگار اذیتم می‌کرد.
    نیما بلند شد و رو به نگار چشمک زد:
    - برم یه چیز باحال بیارم واسه آبجی‌جونم.
    و من ماندم و یک دختر نوجوان و نگاهش‌.
    سعی کردم بهش لبخند بزنم:
    - کلاس چندمی؟
    خیره‌خیره نگاهم کرد:
    - دوم!
    لبم را کج کردم:
    - راهنمایی؟!

    - نه... دبیرستان! دومِ ریاضی.
    ابروهایم را بالا دادم:
    - جِداً؟ هم‌سن و سال‌هات اصولاً از ریاضی متنفرن؛ به‌علاوه، رشته سخت و پُرکاریه.
    چشم‌هایش رنگ ذوق گرفت و از سنگینی عجیب غریبش کاسته شد:
    - شما هم ریاضی خوندید؟

    - آره.
    - وای یعنی اگه سوالی داشتم می‌تونم ازتون بپرسم؟
    لب‌هایم ریشخند زد، لحنم بوی تحقیر گرفت؛ او لبخند و اشتیاق تعبیرش کرد:
    - بپرس.
    دست‌هایش را به هم کوبید:
    - آخ‌جون مرسی! فکر نمی‌کردم نیما دوستی مثل شما داشته باشه!
    لابد همه‌ی دوستان نیما را عیاش و آدم زیادی می‌دانست.
    - از چه لحاظ؟
    - کلاً! اصلاً شما خیلی... خوب و باحالید.
    این را در همین نگاه و ملاقات اول فهمیده بود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    با آمدن نیما ساکت شد و‌ کمی خودش را جمع‌وجور کرد. نیما پلاستیک تقریباً بزرگی جلویش گذاشت. نگار خواست بازش کند که نیما آرام و دوستانه پشت دستش زد:
    - وایسا بینم شکمو!
    نگار دست نیما را پس زد و با دیدن پلاستیکی پر از تنقلات چشم‌هایش گرد و پر از ذوق‌ شد.
    نیما ذوق‌زده از خوشحالی خواهرش گفت:
    - همه‌ش واسه الان نیست ها! هروقت بیای اینجا می‌خوری. حالا بـ*ـوس بده داداشی!
    نگار بـ..وسـ..ـه‌ی سرسری رو‌ی گونه‌های نیما انداخت. نیما، ناراحت‌ گفت:

    - خودت هم می‌دونی من احمقم!
    نگار خودش را به نشنیدن زد:
    - مرسی!
    نه به داد و بیدادهایش... نه به...
    این رفتارهایش مرا یاد آرامم می‌انداخت. چقدر دلم برایش تنگ شده بود! چقدر این مأموریت لعنتی بین ما فاصله انداخته بود! من...فرشته‌... آرام...
    چقدر این تظاهرها، این خودم را «فرزاد» نشان‌دادن‌ها سخت و مسخره بود! چقدر دلتنگی می‌آورد...
    نگار، لواشکی از پلاستیک درآورد و مشغول خوردنش شد. پلاستیک را رو به من گرفت:
    - آقافرزاد شما کدومش رو دوس دارید؟ من عاشق لواشکم!
    پا روی پا گذاشتم:
    - از این غذاهای بی‌خود خوشم نمیاد.
    - شما هم مثل مامان منید! این‌قدر از این چیزها بدش میاد!
    لبخند کج‌وکوله‌ای نثار لبخند عمیقش کردم.
    نشستن اینجا میان نگار و نیما برایم خسته‌کننده شده بود. سیگار و فندک را از جیبم درآوردم. پرستیژ خاصی گرفتم و رو به نگار گفتم:
    - اجازه هست لیدی؟
    نگار یک آن، بازهم مسخ من شد؛ با مِن و مِن گفت:
    - خواهش می‌کنم!
    و خیره‌خیره سیگارکشیدنم و خودم را نگاه کرد.
    آدم فضایی بودم؟
    نیما به حرف آمد:

    - نگار با چی اومدی؟
    گیج و منگ جواب داد:
    - ها؟
    - میگم چطوری اومدی اینجا؟
    - آها! تاکسی گرفتم.
    نیما سری تکان داد و مشغول تلویزیون دیدن شد.
    من هم عاصی از نگاه‌های نگار سیگار را میان جاسیگاری خاموش کردم و به سمت اتاقم راه افتادم.
    ***
    در اتاق را قفل کردم و از کشوی مخفی و جاسازی‌شده‌ی زیر میز لپتاپ را بیرون آوردم.
    برنامه را باز کردم و انگشت‌هایم را روی دکمه‌های کیبورد لغزاندم:
    «الف... بازیکن‌های حریف قصد دارن حمل توپ کنن. از بازیکن غیرملّی و بیگانهشون کمک می‌خوان.»
    جواب را بعد از چند ثانیه دریافت کردم:
    «الف... مفهمومه! بازیکن‌های بیگانه به‌زودی وارد زمین میشن.»
    لبخندی پر از آسودگی و شرارت زدم و لپتاپ را سر جای اولش برگرداندم.
    این بازی بالاخره یک روز تمام می‌شود، آن هم سه هیچ به نفع ما!
    ***
    «
    پرش زمانی: حال»
    صبح با صدای تق‌تقِ باز و بسته‌شدن درهای کابینت بیدار شدم. پتو را از رویم کنار زدم و بلند شدم. قامت ورزیده‌ی مهیار پشت کانتر خودنمایی می‌کرد. چشم‌هایم را با دو انگشت فشردم و با صدای گرفته و خش‌داری ناشی از خواب گفتم:
    - سلام.
    مهیار برگشت و با دیدن من لبخند زد:
    - صبح به‌خیر!
    صدای قهقهه‌ی فرشته میان گوشم زنگ‌ زد: «صُپِخِل شوشو!»
    به سمت سرویس رفتم و دست و صورتم را شستم. لحظه‌ی آخر نگاهم به آینه افتاد. منِ سامانِ بی‌سر و سامان را نشان می‌داد!
    چشم‌هایی که سبزشان بی‌فروغ و کدر شده بود، ریشی که صورتم را گرفته بود، موهای نامرتب و بلند، شقیقه‌های سفید!
    در چند هفته، چقدر پیر شده بودم! چقدر رفتن فرشته تمامِ من را شکانده بود! دست روی صورتم کشیدم. کِدر و زردرنگ! چه بدریخت شده بودم!
    این من بودم؟ کجایند روزهایی که عطر «سیلورسنت» تنم میان فضا جولان می‌داد؟ همان روزهایی که تا لباس‌هایم را اتو و تمیز نمی‌کردم، کفشم را واکس نمی‌کشیدم از خانه جُم نمی‌خوردم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا