- عضویت
- 2015/09/13
- ارسالی ها
- 1,245
- امتیاز واکنش
- 4,606
- امتیاز
- 516
وقتی به آنجا رسیدم، با شتاب رو به راننده گفتم:
- چند لحظه اینجا وايسين.
و پشتبندش پیاده شدم و با اضطراب پیادهرو را طی کردم و به محوطه رسیدم. با دیدنش نفس آسودهای کشیدم؛ اما خشمگین بودم. تا مرا دید، به سمتم دوید. وقتی به من رسید، هیچ بغلش نکردم؛ اما او دستش را دور کمرم گذاشته بود و سرش را روی شکمم فشار میداد و گریه میکرد. نگاه اندکی از مردم زوممان شده بود. از آغوشم کندمش و پیادهرو را طی کردیم. از حالتم بدش آمده بود. با یک دست، دستم را گرفت و با دست دیگر اشکهایش را پاک میکرد.
به تاکسی که رسیدم، درش را باز کردم و جفتمان عقب نشستیم.
به پارکی که از پشت شیشه هم سبز و زیبا بود، زل زدم. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و آسوده نفس کشیدم.
چیزی روی پایم لرزید؛ موبايلم را بیرون کشیدم و با دیدن شمارهی آفاق گوشی را سر جایش گذاشتم. حوصلهی نگرانیها و گریههایش را نداشتم.
آرام دلهرهی سکوت و آرامشم را داشت. وقتی جلوی در خانه رسیدیم، با دیدن آفاق پوزخندی زدم و با دادن کرایه تاکسی پیاده شدیم. آفاق به محض رسیدن و دیدنمان به سمتمان دوید و با گریهی بلندی که سر داد، آرام را در آغـ*ـوش گرفت و به تنش فشرد.
بیتوجه به آفاق گفتم:
- آرام برو بالا.
و بیتوجه به واکنششان از در شیشهای مجتمع عبور کردم و دکمهی آسانسور را فشردم. قلیپور مثل همیشه آنجا نبود، فقط پول نگهبانی را میخورد.
آسانسور رسید؛ اما آرام هنوز نیامده بود. برگشتم که دیدم آرام در آغـ*ـوش آفاق گریه میکرد. خشمگین به درکی زمزمه کردم و بالا رفتم. در واحد را با کلافگي باز کردم. روی کاناپه نشستم و با پریشانی موبايلم را گوشهای پرت کردم. در موهایم دست کشیدم. چرا حالم خوش نبود؟
بلند شدم و از داخل یخچال نصفِ آب بطری را سر کشیدم. جلوی سينک رفتم و بقیه آن را روی صورتم خالی کردم و بطری خالی و بیهوده را کف آشپزخانه پرت کردم. صدای افتادن و بازیاش روی زمین با آمدن آرام و آفاق یکی شد.
این زن کار و زندگی ندارد؟ ول نمیکند من و بدبختیهای من را؟
چرت میگویی سامان؟ به تو چه کار دارد؟ سراغ دخترش را میگیرد.
جلوی در رفتم و پیش از ورود بیشترش به خانه جلویش را گرفتم. هیچ زنی جز فرشته و مامان و سارا و زیبا وارد این خانه نشده، او هم نمیشود.
دست آرام را با خشونت کشیدم و به سمت اتاقش هولش دادم:
- اتاقت!
هق زد:
- بابا!
- اتاقت!
صورتش خیس خیس بود:
- ببخشید!
خواستم چیزی بگويم که صدای آفاق آمد:
- چیکارش داری؟
آرام که حامیاش را حس کرده بود، به سمتش عقبگرد کرد. عربده کشیدم:
- گم شو تو اتاقت میگم!
آرام روی گوشهایش دست گذاشت و جیغ کشید. ولش نکردم. دستش را باز کشیدم. گوشم، چشمم پر بود از این مظلومبازیهایش.
آفاق هولم داد:
- کری؟ میگم ولش کن!
در مقابل من هم هولش دادم و به چشمهای وحشیاش زل زدم:
- به تو چه؟ تو چی میگی این وسط؟
براق شد:
- به من چه؟ مادرشم، حق...
چشمهایم گشاد شدند و تنم لرزید و دستهای لرزان، اما محکمم را با ضرب روی دهانش گذاشتم:
- هيس، هيس...
چشمهایم را فشردم. تنم از حضور آرام میلرزید. چند لحظه همانطور ماندیم. دستم روی دهانش بود و از دلهره میلرزیدم. آرام نباید اینجا باشد. آفاق فریاد کشید مادرش است! داد زد حقش است!
سکوت بود که با هقهق و لرزِ دهانش زیر دستم شکسته شد.
- چند لحظه اینجا وايسين.
و پشتبندش پیاده شدم و با اضطراب پیادهرو را طی کردم و به محوطه رسیدم. با دیدنش نفس آسودهای کشیدم؛ اما خشمگین بودم. تا مرا دید، به سمتم دوید. وقتی به من رسید، هیچ بغلش نکردم؛ اما او دستش را دور کمرم گذاشته بود و سرش را روی شکمم فشار میداد و گریه میکرد. نگاه اندکی از مردم زوممان شده بود. از آغوشم کندمش و پیادهرو را طی کردیم. از حالتم بدش آمده بود. با یک دست، دستم را گرفت و با دست دیگر اشکهایش را پاک میکرد.
به تاکسی که رسیدم، درش را باز کردم و جفتمان عقب نشستیم.
به پارکی که از پشت شیشه هم سبز و زیبا بود، زل زدم. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و آسوده نفس کشیدم.
چیزی روی پایم لرزید؛ موبايلم را بیرون کشیدم و با دیدن شمارهی آفاق گوشی را سر جایش گذاشتم. حوصلهی نگرانیها و گریههایش را نداشتم.
آرام دلهرهی سکوت و آرامشم را داشت. وقتی جلوی در خانه رسیدیم، با دیدن آفاق پوزخندی زدم و با دادن کرایه تاکسی پیاده شدیم. آفاق به محض رسیدن و دیدنمان به سمتمان دوید و با گریهی بلندی که سر داد، آرام را در آغـ*ـوش گرفت و به تنش فشرد.
بیتوجه به آفاق گفتم:
- آرام برو بالا.
و بیتوجه به واکنششان از در شیشهای مجتمع عبور کردم و دکمهی آسانسور را فشردم. قلیپور مثل همیشه آنجا نبود، فقط پول نگهبانی را میخورد.
آسانسور رسید؛ اما آرام هنوز نیامده بود. برگشتم که دیدم آرام در آغـ*ـوش آفاق گریه میکرد. خشمگین به درکی زمزمه کردم و بالا رفتم. در واحد را با کلافگي باز کردم. روی کاناپه نشستم و با پریشانی موبايلم را گوشهای پرت کردم. در موهایم دست کشیدم. چرا حالم خوش نبود؟
بلند شدم و از داخل یخچال نصفِ آب بطری را سر کشیدم. جلوی سينک رفتم و بقیه آن را روی صورتم خالی کردم و بطری خالی و بیهوده را کف آشپزخانه پرت کردم. صدای افتادن و بازیاش روی زمین با آمدن آرام و آفاق یکی شد.
این زن کار و زندگی ندارد؟ ول نمیکند من و بدبختیهای من را؟
چرت میگویی سامان؟ به تو چه کار دارد؟ سراغ دخترش را میگیرد.
جلوی در رفتم و پیش از ورود بیشترش به خانه جلویش را گرفتم. هیچ زنی جز فرشته و مامان و سارا و زیبا وارد این خانه نشده، او هم نمیشود.
دست آرام را با خشونت کشیدم و به سمت اتاقش هولش دادم:
- اتاقت!
هق زد:
- بابا!
- اتاقت!
صورتش خیس خیس بود:
- ببخشید!
خواستم چیزی بگويم که صدای آفاق آمد:
- چیکارش داری؟
آرام که حامیاش را حس کرده بود، به سمتش عقبگرد کرد. عربده کشیدم:
- گم شو تو اتاقت میگم!
آرام روی گوشهایش دست گذاشت و جیغ کشید. ولش نکردم. دستش را باز کشیدم. گوشم، چشمم پر بود از این مظلومبازیهایش.
آفاق هولم داد:
- کری؟ میگم ولش کن!
در مقابل من هم هولش دادم و به چشمهای وحشیاش زل زدم:
- به تو چه؟ تو چی میگی این وسط؟
براق شد:
- به من چه؟ مادرشم، حق...
چشمهایم گشاد شدند و تنم لرزید و دستهای لرزان، اما محکمم را با ضرب روی دهانش گذاشتم:
- هيس، هيس...
چشمهایم را فشردم. تنم از حضور آرام میلرزید. چند لحظه همانطور ماندیم. دستم روی دهانش بود و از دلهره میلرزیدم. آرام نباید اینجا باشد. آفاق فریاد کشید مادرش است! داد زد حقش است!
سکوت بود که با هقهق و لرزِ دهانش زیر دستم شکسته شد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: