کامل شده رمان مرگ مزمن | آندرومدا کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

_sheida_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/13
ارسالی ها
1,245
امتیاز واکنش
4,606
امتیاز
516
وقتی به آنجا رسیدم، با شتاب رو به راننده گفتم:
- چند لحظه اینجا وايسين.
و پشت‌بندش پیاده شدم و با اضطراب پیاده‌رو را طی کردم و به محوطه رسیدم. با دیدنش نفس آسوده‌ای کشیدم؛ اما خشمگین بودم. تا مرا دید، به سمتم دوید. وقتی به من رسید، هیچ بغلش نکردم؛ اما او دستش را دور کمرم گذاشته بود و سرش را روی شکمم فشار می‌داد و گریه می‌کرد. نگاه اندکی از مردم زوممان شده بود. از آغوشم کندمش و پیاده‌رو را طی کردیم. از حالتم بدش آمده بود. با یک دست، دستم را گرفت و با دست دیگر اشک‌هایش را پاک می‌کرد.
به تاکسی که رسیدم، درش را باز کردم و جفتمان عقب نشستیم.
به پارکی که از پشت شیشه هم سبز و زیبا بود، زل زدم. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و آسوده نفس کشیدم.
چیزی روی پایم لرزید؛ موبايلم را بیرون کشیدم و با دیدن شماره‌ی آفاق گوشی را سر جایش گذاشتم. حوصله‌ی نگرانی‌ها و گریه‌هایش را نداشتم.
آرام دلهره‌‌ی سکوت و آرامشم را داشت. وقتی جلوی در خانه رسیدیم، با دیدن آفاق پوزخندی زدم و با دادن کرایه تاکسی پیاده شدیم. آفاق به محض رسیدن و دیدنمان به سمتمان دوید و با گریه‌‌‌ی بلندی که سر داد، آرام را در آغـ*ـوش گرفت و به تنش فشرد.
بی‌توجه به آفاق گفتم:
- آرام برو بالا.
و بی‌توجه به واکنششان از در شیشه‌ای مجتمع عبور کردم و دکمه‌ی آسانسور را فشردم. قلی‌پور مثل همیشه آنجا نبود، فقط پول نگهبانی را می‌خورد.
آسانسور رسید؛ اما آرام هنوز نیامده بود. برگشتم که دیدم آرام در آغـ*ـوش آفاق گریه می‌کرد. خشمگین به درکی زمزمه کردم و بالا رفتم. در واحد را با کلافگي باز کردم. روی کاناپه نشستم و با پریشانی موبايلم را گوشه‌ای پرت کردم. در موهایم دست کشیدم. چرا حالم خوش نبود؟
بلند شدم و از داخل یخچال نصفِ آب بطری را سر کشیدم. جلوی سينک رفتم و بقیه آن را روی صورتم خالی کردم و بطری خالی و بیهوده را کف آشپزخانه پرت کردم. صدای افتادن و بازی‌اش روی زمین با آمدن آرام و آفاق یکی شد.
این زن کار و زندگی ندارد؟ ول نمی‌کند من و بدبختی‌های من را؟
چرت می‌گویی سامان؟ به تو چه کار دارد؟ سراغ دخترش را می‌گیرد.
جلوی در رفتم و پیش از ورود بیشترش به خانه جلویش را گرفتم. هیچ زنی جز فرشته و مامان و سارا و زیبا وارد این خانه نشده، او هم نمی‌شود.
دست آرام را با خشونت کشیدم و به سمت اتاقش هولش دادم:
- اتاقت!
هق زد:
- بابا!
- اتاقت!
صورتش خیس خیس بود:
- ببخشید!
خواستم چیزی بگويم که صدای آفاق آمد:
- چی‌کارش داری؟
آرام که حامی‌اش را حس کرده بود، به سمتش عقب‌گرد کرد. عربده کشیدم:
- گم‌ شو تو اتاقت میگم!
آرام روی گوش‌هایش دست گذاشت و جیغ کشید. ولش نکردم. دستش را باز کشیدم. گوشم، چشمم پر بود از این مظلوم‌بازی‌هایش.
آفاق هولم داد:
- کری؟ میگم ولش کن!
در مقابل من هم هولش دادم و به چشم‌های وحشی‌اش زل زدم:
- به تو چه؟ تو چی میگی این وسط؟
براق شد:
- به من چه؟ مادرشم، حق...
چشم‌هایم گشاد شدند و تنم لرزید و دست‌های لرزان، اما محکمم را با ضرب روی دهانش گذاشتم:
- هيس، هيس...
چشم‌هایم را فشردم. تنم از حضور آرام می‌لرزید. چند لحظه همان‌طور ماندیم. دستم روی دهانش بود و از دلهره می‌لرزیدم. آرام نباید اینجا باشد. آفاق فریاد کشید مادرش است! داد زد حقش است!
سکوت بود که با هق‌هق و لرزِ دهانش زیر دستم شکسته شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    خودش را از دست‌هایم رهاند و گریان ايستاد. گند زده بود، گند!
    برگشتم. آرام را دیدم. مستأصل و مبهوت نگاهمان می‌کرد. به سمتش رفتم و با درماندگی جلویش نشستم. نگاهش پی جای دیگری می‌چرخید؛ داشت حرف آفاق را مزه‌مزه می کرد.
    آرام گفتم:
    - چرا رفتی؟
    نگاهم کرد.
    - خوشت میاد اذیتم کنی؟ خوشت میاد دقم بدی؟
    لب باز کرد:
    - مهیار گفت لوسم، بچه‌م.
    - تو می‌خواستی با کشتن من ثابت کني بزرگ شدی؟
    سرش را پایین انداخت. حرف‌های آفاق را نشنیده بود؟
    زمزمه کرد:
    - ببخشید!
    بلند شدم:
    - یه جور دیگه بزرگ شو. من دیگه ته کشیدم! دیگه تحمل ندارم!
    لب‌هایش را فشرد و به سمت اتاقش رفت. وقتی از نبودنش مطمئن شدم، خیره به آفاق گفتم:
    - تو چرا این‌جا ایستادی؟ گند زدي به هر قول و قراری که بينمون بود.
    روی مبل نشستم و به موهایم چنگ زدم:
    - تقصیر منِ خره که بهت اعتماد کردم.
    دستم لرزید:
    - فقط میشه به سارا و زيبا اعتماد کرد. همه‌تون نامرديد!
    نگاهم را داخل پذیرایی چرخاندم. عکس لعنتی فرشته روي میز خودنمایی می‌کرد. برای اولین بار در عمرم به سمتش هجوم بردم و با نعره عکسش را روی زمین پرتاب کردم:
    - می‌بینی؟ تو هم نامردی مثل همه‌‌ی اینا!
    شکسته بود، شیشه‌هایش روی صورتش افتاده بود، چشم‌هایش نگاهم می‌کرد. به درک، به درک! تو باید می‌ماندی، باید می‌ماندی! دیگر حسرتت را نمی‌خورم. دیگر عمراً بروم سر خاکت. دیگر یک قطره اشک هم برایت نمی‌ریزم. باید می‌ماندی! من حکمت نمی‌فهمم. من هیچ حالي‌ام نمی‌شود؛ ولی تو باید می‌ماندی.
    مثل وحشی‌ها از جا پریدم. پریدم و هرچه عکس از فرشته بود را جمع کردم. در اتاق آرام را با شتاب و محکم باز کردم. در با شدت به دیوار خورد. وحشت کرد، روی چشم‌هایش دست گذاشت و زار زد:
    - آفاق!
    از صدای جیغش لرزیدم. از روی میز تحريرش عکس فرشته را قاپیدم و گفتم:
    - همین یه عکس رو ازش داري؟

    به همه‌‌ی قاب عکس‌های در دستم زل زد. داد زدم:
    - با تو‌ام!
    جرئت نکرد چیز دیگری بگويد:
    - آره.
    دروغ می‌گفت، دروغ می‌گفت، دروغ!
    دست کشیدم و با یک دست تمام کتاب‌های کتابخانه‌اش روی زمین پخش شد.
    آرام به سمتم دويد و جیغ زد:
    - همون یکی بود.
    زار زد:
    - به‌خدا همون بود فقط!
    صدای آفاق می‌لرزید. وحشت‌زده گفت:
    - آرام بیا بیرون. بیا اینجا.
    با لگد کتاب‌ها را پخش کردم. عکس فرشته، سی‌تا، چهل‌تا، همه‌شان را در دستم گرفتم. به سراغ تختش رفتم؛ ملحفه و پتو را وحشیانه تکاندم. تک عکسی از فرشته روی زمین افتاد. خم شدم و برداشتمش. آرام به سمتم آمد و با گریه گفت:
    - بده بهم. مال منن. تو نباید دست بزنی!
    کیف مدرسه‌اش را از کنار میزش گرفتم؛ زیپش را باز و وارونه‌اش کردم. از خیل کتاب و دفتر‌ها آخر سر یک عکس فرشته بیرون آمد. آن‌ را هم برداشتم. آرام حالا داشت علناً کمرم را با مشت می‌زد و با گريه جیغ می‌کشید. ضربه‌هایش محکم نبودند؛ اما من رمق نداشتم.
    آفاق داشت آرام را می‌کشید. خانه‌ای را که همیشه غرق سکوت بود این بار صدای عربده و جیغ و گریه پر کرده بود.
    در اتاق چشم چرخاندم:
    - دیگه عکس نداری؟
    در چشم‌هایم زل زد:
    - مال منن. می‌خوای چي‌کارشون کنی؟
    از دستم کشیدشان. دستم هرز رفت و خواباند دم گوشش:
    - چرا قسم دروغ خوردی نفهم؟ یه کلام می‌گفتی عکس داری، نمی‌کشتمت که!
    آفاق باز با گريه کشيدش. جانم رفت وقتی روی گونه‌ی سرخش دست گذاشت و جیغ کشید:
    - ازت بدم میاد! ازت بدم میاد!
    تا همین چند دقیقه پیش داشتم از نگرانی برایش مي‌مردم و او حالا از من بدش می‌آمد. زمانه همین است سامان.
    نزدیکش شدم؛ یعنی در واقع می‌خواستم از اتاق بیرون بروم و آن‌ها دم در اتاق بودند. آفاق سپرش شد. روی گلویم دست کشیدم و با همه‌‌ی آن عکس‌ها بیرون زدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    ***
    آفاق
    شب نیامد؛ نیمه‌شب هم. من هم بیدار بودم؛ تمام شب را.
    وقتی رفته بود، آرام روی تختش در خودش مچاله شده بود و برایم حرف می‌زد:
    - بابای من پليس بود. یه پلیس درست حسابی که ضعفش ما بودیم. عشقش ما بودیم. زندگیش ما بودیم. من و مامان‌فرشته‌م. از اون طرف تمام زندگی من و مامانمم بابا بود. خیلی وقت‌ها نبود؛ ولی ما به نبودش عادت نکرده بودیم. شبايي که ماموریت بود، من و مامان تو بغـ*ـل هم می‌لرزيديم. من بابا بابا می‌کردم، مامان، سامان سامان! بابام هم عاشق مامانم بود؛ دیوونه‌ش بود، دیوونه‌ش. هر‌چقدر من و مامانم عاشقش بودیم اون هزاربرابرش عاشق ما بود. بابا مأموریت بود؛ خیلی طولانی بود این‌دفعه. این‌ بار فرق می‌کرد. همکاراي بابا مواظبمون بودن. تا اینکه بعد مدت‌ها بابا برگشت. باید جمع می‌کرديم و می‌رفتیم. نمی‌دونم کجا. بابا می‌گفت عملياتشون لو رفته. باورمون نمی‌شد. مامان می‌گفت چطور ممکنه؟ محاله! این مأموریت به این بزرگی و مهمی این‌جوری الکی لو بره؟! بابا به مامان می‌گفت از نیما بالاتر هم بوده. نیما و باباش فنچ بودن. صدنفر بالا دستشون بوده. اینا خودشون زیردست چندتا عوضي‌تر از خودشون بودن. اونا می‌فهمن که بابا پلیسه و قضیه رو یه‌جوری نشون میدن که نیما و دوستش با هک سیستم بفهمن. وگرنه محال بوده که بابا مدارکش رو بذاره یه جای مسخره.
    بعد بغض می‌کرد و دست من روی مو‌هایش می‌نشست و می‌گفت:
    - مامانم رو گروگان می‌گیرن. اون بیچاره رو که بی‌خبرِ تموم دنیا بود جلوی چشمای من و بابام می‌کشن. خیلی راحت. مثل یه...
    و هق می‌زد و من به این درد می‌اندیشیدم که اگر ابراهیم و اعتيادي در کار نبود می‌شد اين طفلک را دم در یک بهزیستی نگذاشت تا اکنون به این‌ حال و روز بیفتد.
    جفتمان گریه می‌کردیم. در تاریکی شب چشم‌های پر اشکش برق می‌زد. لب باز‌کردم:
    - تو که دوست داری بابات رو؟
    نگاهم کرد و صدایش لرزید:
    - بیشتر از جونم.
    لبخند زدم:
    - پس چرا بهش گفتی ازش بدت میاد؟ می‌دونی چقدر از این حرفت بیشتر به هم ریخت؟
    هق زد و دردمند گفت:
    - خودش می‌دونه الکی گفتم.
    روی صورتش دست کشیدم و اشکش را پاک کردم:
    - وقتی اومد از دلش در‌بیار.
    شدیدتر هق زد:
    - میاد؟
    در آغوشم کشيدمش و موبايلم را به دستش دادم:
    - زنگ بزن بهش.
    با تردید گوشی را در دست گرفت و پربغض گفت:
    - جواب من رو نمیده.
    دستش را سفت چسبیدم و به شوخی گفتم:
    - .It couldn't hurt
    خندید و اشکش را پاک کرد. شماره‌اش را گرفت و کنار گوشش گذاشت. جواب نمی‌داد. نا‌امید نگاهم کرد و چندبار دیگر هم زنگ زد. وقتی دید جواب نمی‌دهد، با هق موبایل را کنار گذاشت و سرش را زیر پتو برد و هق زد.
    پتو را کنار زدم و بوسيدمش:
    - میاد. بالاخره میاد.
    و آن‌قدر برایش گفتم و نوازشش کردم تا خوابش برد. یک‌جور نگران قولم به آرام بودم که خوابم نبرد. یک‌جوری هم نگران بودم که وقتی برگردد و ببیند که من هنوز در خانه‌اش هستم باز سگ بشود؛ ولی نمی‌شد که آرام را این موقع شب تنها بگذارم. به درک اگر بیاید و داد و بیداد راه بیندازد. اخم کردم؛ مثل خودش جوابش را می‌دهم.
    وسط همه آن به هم ریختگی‌های اتاق آرام نشسته بودم و فکر می‌کردم.
    سپیده نزده آمد. با صدای چرخش کلید داخل در از اتاق آرام بیرون رفتم و با دیدن دری که باز شد و مرد نه‌چندان استواری که قامت خسته‌اش از نور ساختمان هویدا بود لرزیدم. دلم برایش سوخت. چه کسی بود که مرهم دل این مرد بشود؟ آرام سلام کردم. ساییده‌شدن دستش روي دیوار و پشت‌بندش روشن‌شدن اتاق.
    چشم‌هایم را از نور بستم و سعی کردم مثل آدم نگاهش کنم. چشمان ملتهب و سرخش تنها چند ثانیه به رویم ماند و بعد از کنارم گذر کرد. بوی دود و آتش و سیگار با هم در آمیخته شده بودند. لباس‌هایش خاکی و موهایش کف سرش خوابیده بودند. سرش هم کمی خاکي بود. خنده‌ام گرفته بود میان آن بل‌بشو! خاک بر سرش کرده بود؟
    وقتی دیدم با تمام آن آشفتگی‌ها و پریشانی‌هایش به سمت اتاقش رفت، این‌ بار به‌خاطر پدرانه‌هایش دلم لرزید. وقتی برگشت، آرام گفتم:
    - منتظر بود.
    - کی خوابش برد؟
    لعنتی! او سرت جیغ کشیده بود و گفته بود از تو بدش می‌آید. ساعت خوابش را چک می‌کنی؟
    صدایش گرفته و خش‌دار بود. چند نخ سیگار کشیده بود؟
    سرم را بالا بردم و نگاهش کردم:
    - دو-سه ساعته.
    نگاه لرزانش را تا ساعت روی دیوار برد و حالا لرزش جمع صدای خش‌دار و گرفته‌‌اش شده بود:
    - یعنی تا دو بیدار بود؟
    خواستم سرش فریاد بزنم و بگويم این‌لحظه، الان، حالا به فکر خودت باش. به فکر خودت که با یک معتاد کارتن‌خواب بی‌خانمان مو نمي‌زني!
    اما نگاهم سر خورد به دست‌های خالی و خاکی‌اش که خبری از آن عکس‌ها نبود.
    عکس‌های فرشته‌اش را چه‌کرده بود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    نگاهش به نگاهم که میخ دستانش بود لرزید. دست‌هایش را مثل احمق‌ها بالا آورد و مثل من به آن‌ها زل زد:
    - سوزوندم، همه‌شون رو.
    بعد مرا نگاه کرد. آب دهانش را قورت داد و با مردمک‌هایی که می‌لرزیدند گفت:
    - بهت آفاق بگم؟
    صدایم با دلم لرزید:
    - اسمم آفاقه!
    - همه عکساش رو سوزوندم. زندگی رو ازم گرفته بودن آفاق.
    سکوت دوای درد این مرد بود؟
    - دیگه نمی‌تونم لباساش رو هم نیست کنم. اگه اونا رو نگیرم بغـ*ـل و بوشون نکنم دیگه می‌ميرم.
    روی مبل نشست:
    - کاری به کار اونا ندارم.
    با خودش درگیر بود. درونش آشوب بود. در چشم‌هایش غوغا بود.
    - به فیلم عروسيمونم کار ندارم. اون دی‌وی‌ديه؛ اگه بسوزونمش ميشه یه تیکه پلاستیک بیخود: ولی این عکسا رو که سوزوندم، دود شدن رفتن هوا، لااقل می‌تونم نفس بکشمشون.
    بی‌هوا از عشق و احساسش بغض کردم. نمی‌دانم فرشته‌اش را دوست داشت یا از عشقش عاصی بود!
    گفتم:
    - چرا قبول نمی‌کنی که دیگه نيست؟
    بی‌رحمانه در‌حالی که حدس می‌زدم شاید چیز خوب و خوشایندی در انتظارم نباشد گفتم:
    - چرا خودت رو خرج چندتا تیکه استخون می‌کنی؟ خودت، خودت رو نمی‌بینی که چقدر ترحم‌برانگیزی. من‌که نباید بگم! مرد باید غم و غصه‌ش رو بذاره پشت در و بياد تو.
    ریشخند زد:
    - خونه‌ای وجود نداره که مشکلاتم رو بذارم پشتش و بیام تو، خانم نيچه!
    به پشتی مبل تکیه داد و چشم بست:
    - وقتی چیزی نمی‌دونی بیخود حرف نزن.
    لجم گرفت:
    - چی می‌تونه باشه این وسط جز این‌که زنت جلوی روی تو و آرام من به دست چهار‌تا آدم عوضي خرپول کشته شده؟
    به وضوح دیدم که چشم‌هایش با شدت رو به صورتم باز شدند؛ انگار این رازی بود که همه می‌دانستند و نباید می‌دانستند.
    - تو از کجا می‌دونی؟
    ریشخند زدم:
    - همینه میگم باید مشکلاتت رو چال کنی بیای تو. انقدر ظاهرت بدبخت‌بودنت رو عربده می‌کشه که هر‌کسي رو وادار می‌کنه سرک بکشه تو زندگیت.
    - فضولی کنه.
    - من فضول نیستم. عقده‌‌‌ی دونستن زندگی تو رو هم نداشتم، سر دل بچه‌م مونده بود؛ برام گفت.
    نیش زد:
    - کس دیگه‌ای رو پیدا نکرده بود؟
    پوزخند زد و با لب‌های کج و صورت پر از تمسخر و تحقیرش به چشم‌هایم زل زد. چشم‌هایش ابهت داشت؛ سبزِ چشم‌هایش عجیب بود. نگاهم را معطوف جایی دیگر کردم و او گفت:
    - تو که انقدر بچه‌م بچه‌م می‌کنی چرا ولش کردي؟
    بعد گستاخانه نگاهم کرد:
    - می‌خوام تو زندگیت فضولی کنم.
    وارون حرف‌های خودم را به خودم پس داد:
    - عقده‌‌‌‌ی دونستن زندگيت رو دارم؛ چون پا کردی تو کفش زندگی من و بچه‌م.
    بچه‌اش، بچه‌ی من... عاصی و دل‌خور گفتم:
    - میشه لطفاً ولم کنید؟ من عکسی برای سوزوندن ندارم.
    مثل دیوانه‌ها جلوی یک مرد لعنتی بغض کردم:
    - مگه من چی مي‌خوام که انقدر منت مي‌ذاريد سرم؟ اونی که توی اون اتاق خوابیده بچه‌ی منه. بچه‌ی من. حق من.
    براق شد:
    - حقت نیس. اگه بود ولش نمی‌کردی.
    - هیچی نمی‌دونی!
    - بگو که بدونم!
    تو که باشی سامان شاهوردی؟ من باج نمی‌دهم جناب! آفاق اگر غیرت داشته باشد باج نمی‌دهد!
    - من فقط می‌خوام بچه‌م رو ببینم.
    خندید و خنده‌اش زهر به گلویم زد:
    - که بابتش پول می‌گیری.
    دیگر بی‌شعوری را تمام کرده بود. با حرص و بغض زنجیر نازک روی گلویم را کشیدم. گردنم سوخت و خم به ابرو نیاوردم و زنجیری را که حرف اول لاتین پلاکش بود، علناً در صورتش پرتاب کردم و با گريه داد زدم:
    - من گدا نیستم. اومدی خونه زندگی و سر و وضعم رو دیدی خیال کردی رابين هودی؟ من از اول همین‌جوری بودم؛ از الان به بعد هم به مهر و محبت امثال تو نیاز ندارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    بلند شد و بی‌خیال تمام آشوب‌هایش جلوی رویم ایستاد. قدش بلند‌تر و هیکلش درشت‌تر بود. حقارت و نفرت و بغض دامنم را کشید. مثل تمام مردهایی چون ابراهیم و امید و امثالشان که از آن‌ها بیزار بودم گفت:
    - نیاز داری که الان اینجایی.
    دست‌هایم را مشت کردم تا آفاق درونم جوش نیاورَد و نکوبانَد دم دهانش. از چشم‌های لعنتی‌اش می‌بارید که هدفش از این حرف‌های صد من یک غاز دورکردن من از آرام است.
    برای کم‌نیاوردن یک قدم جلوتر رفتم، مثل خودش. فاصله‌مان چند سانتی‌متر بود. بوی دود و سیگار و آتش زد زیر بینی‌ام. مصمم گفتم:
    - بچمه، پا پس نمی‌کشم.
    و نکشیدم. از خانه‌اش هم پا پس نکشیدم و تا صبح ماندم. تا صبح کنار تخت آرامم ماندم و صبح آرام با صدای جوشکاری که منشأش احتمالاً در کوچه بود، چشم‌هایش را گشود و اولین کلامش این بود:
    - بابا اومد؟
    و من غرق لـ*ـذت اولین باری بودم که صورت خواب‌آلود دخترکم را می‌دیدم. بوسیدمش و گفتم:
    - پاشو برو دست و صورتت رو بشور.
    به سمت اتاق پدرش رفت که احمقانه مانعش شدم:
    - احتمالاً تازه خوابش بـرده.
    به چشم‌هایم زل زد و در اتاق پدرش را باز کرد. سکوت اتاق را در خود غرق کرده بود.
    ***

    سامان
    خواب نبودم، در این دنیا هم انگار نبودم. بی‌خوابی سهم من بود. صدای بازشدن در را شنیدم. جان چشم‌بازکردن را نداشتم. چند ثانیه گذشت و مـسـ*ـت آرامش و گرمای چشمانم بودم که حضور کسی را روی تخت حس کردم. ماندم! هراسان چشم گشودم و با دیدن آرامی که پی بازشدن چشمانم بود نفس آسوده‌ای کشیدم:
    - تویی؟
    نگاه بغض‌دارش آتش زد به دلم و بی‌تاب سرش را به آغـ*ـوش گرفتم و روی موهای عـریـ*ـان و آشفته و نامرتبش را با تمام دلم بوسیدم.
    هق زد:
    - ببخشید!
    پایم را به سمت تنه‌ام کشیدم و آغوشم را تنگ‌تر کردم و صدای موبایلم بود که سکوت اتاق را شکست. دست دراز کردم و از روی پا‌تختی موبایلم را برداشتم. پیامک بود و نام رضا روی صفحه بود. چه عجب!
    «سلام داداش. خوبی؟ آرام خوبه؟ سکوتم رو نذار پا بی‌شعوری و بزدلیم. روم نمیشه تو روت نگاه کنم و بگم آبجیت رو می‌خوام! می‌خوام تمام پر‌رویی‌هام رو جمع کنم به وقتش بگم.
    آخرین مأموریتیه که میرم سامان. باید تمومش می‌کردم. نیما معتمد... هیچی ازش نمونده، هیچی. ولی هنوز خنگیای خودش رو داره. کابوسش بشیم جوونای مملکت از شر مواد راحتن. لااقل نصفشون!
    داداش سامان، رفیق، من آبجیت رو می‌خوام. گفت استعفا بده. حاج‌خانم (مامان را می‌گفت) دستور داد. گفتم چشم، بذار این آخریشه.
    داداش هیچکی اونجا من رو حساب نمی‌کنه، داره براش خواستگار میاد. صدبرابر من پول داره. ریخت و قیافه داره صدبرابر من. ماشینش شاسی بلنده. مثل من نیس که آس‌‌وپاسم و یه پژو زیر پامه. مال ناف تهرونه. داداش حریف حاج‌خانم نمیشم. حق داره، به جون خودت حق داره؛ ولی به کی قسم تو رفیقمی. نباید انتقام اون نیمای آشغال رو بگیرم؟ داداش بزرگی کن، بامعرفتی کن مثل همیشه باش برام و نذار بشه زن اون بچه خوشگل پولدار رودار!»
    پلک نمی‌زدم. از جا پریدم و دیوانه‌وار دست روی موبایلم می‌کشیدم. شماره‌‌ی رضا را گرفتم. صدایش آمد؛ مضطرب:
    - الو؟
    نفسم بند آمده بود:
    - رضا!
    _ ...
    کاش این شرم مسخره را نداشت!
    - رضا، رضا، سر خودت قمار نکن روانی! بی‌شعور، نیما؟! آخه نیما؟
    عربده می‌کِشم:
    - یه بار مگه نکشتمون؟ چرا می‌خوای باز بگی زنده‌ای؟
    - نمی‌تونی قانعم کنی.
    - قانع خرِ کیه؟ احمق، احمق، نکن این کار رو. نکن.
    _ نمی‌تونم. عقده‌ش مونده رو دلم. عقده‌ی عقده‌های تو. نمی‌تونم بی‌خیالش بشم. بالاخره باید تموم بشه.
    - الان نه.
    بی‌رمق روی زمین نشستم و با صدایی که بغضش نمی‌شکست لب زدم:
    - الان نه نامرد. من تو رو هم باید از دست بدم؟ بذار وقتی من مُردم. خب رضا؟ هروقت من مردم.
    - نمیرم که بمیرم. سارا منتظرمه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    - از کجا معلوم؟ اون سگ‌صفت رو نمی‌شناسی؟ چیزیت بشه به خدا سارا دق می‌کنه.
    داد زدم و تکرار کردم:
    - به روح فرشته‌م دق می‌کنه. من، اصلا من! من می‌میرم! نکن رضا، فدا سرت داداشم، داغش رو من دیدم.
    - زنده برمی‌گردم، این بازی تلخ مسخره رو هم تموم می‌کنم. مرد نیستم اگه زنده نمونم! به یه تار زلف سارا‌بانوم قسم!
    و بوق. تمام! رضا رفت. رضا مُرد. آخ سارا! سارا مثل من می‌شود. مزمن می‌میرد؛ روزی صدبار. سارای کوچک من!
    چشم‌های یخ‌زده و وحشت‌زده‌‌ی آرام حاکی از شنیدن نام نیماست. بوی خوبی به مشام می‌رسد، انتقام!
    صدای آرامِ درزدنی می‌آید. آفاق...
    در را باز می‌کنم. نگاهش می‌کنم. نگاهم می‌کند.
    - خداحافظ. می‌تونم آرام رو ببینم؟
    بی‌رحم می‌شوم که بگویم نه؛ اما به آرام که نگاه می‌کنم و غصه‌‌ی چشمان و تمنای دلش را، در را باز می‌کنم و خجول و سر‌‌به‌زیر وارد می‌شود. تو، گستاخی یا خجول؟
    زانویش را روی تخت می‌گذارد و آرام در آغـ*ـوش بی‌ریایش فشرده می‌شود.
    - پنج‌شنبه می‌بینمت.
    سر و رویش را می‌بوسد:
    - دوستت دارم.
    «دوستش دارد» و مادرش هست و مادرش نیست.
    بعد که آرام بی‌حال و ناراحت روی تخت به خودش می‌پیچد، با غصه از او چشم بر می‌دارد و می‌رود.
    حالا خانه منهای یک زن شده بود. مرهم بود دیشب؟ زخم بود؟ چه بود آن زن عجیب با آن چشم‌هایی که سعی می‌کردند قدرت و برتری را نشان دهند و پشتشان دنیایی معصومیت و بی‌پناهی مدفون بود.
    انگشت اشاره‌ام را نرم روی موهایِ ریخته‌شده روی صورتِ آرام کشیدم. بغض‌کرده چشم بست و سرش را تا کنار زانویم سُر داد.
    - بریم بیرون؟
    نُچش را شنیدم.
    - غزل بسرایم برایت بانوی کوچک؟
    نخندید.
    - بریم پیتزا درست کنیم؟
    - نه.
    - سینما چی؟
    سرش را به نشانه‌‌ی منفی تکان داد.
    ملتمس برای خوب‌کردن حالش گفتم:
    - پارک آب و آتش اصلاً.
    - من هیچی نشنیدم.
    - سکوت، اینجا یعنی «یعنی چه؟».
    - نشنیدم آفاق مامانمه. ندیدم مدارک روی میزت رو. گریه نکردم تو بغـ*ـل گرمش. حس نکردم بـ..وسـ..ـه‌هاش رو.
    نه بهت‌زده می‌شوم، نه هول می‌شوم و نه حتی می‌لرزم.
    - مامانم مامان‌فرشته بود، مامان فرشته. آفاق چهارده‌سال نبود و حالا می‌خواد باشه. پسش نمی‌زنم؛ چون بهش نیاز دارم.
    دختری که از لج یک پسر جوان خودش تنها می‌رود کتاب‌فروشی و راه را گم می‌کند، بزرگ شده است. می‌نشیند و به منِ پدرش نگاه می‌کند:
    - تو هم بابامی، بابای من، باباسامان من.
    دور گردنم دست انداخت. صورت قشنگش را نمی‌دیدم دیگر:
    - من از تو نبودم و روزی صدبار خودت رو برام فدا کردی! ناراحتم که انقدر خوبی!
    و دست‌های ظریف و لاغرش چفت می‌شود و من هنوز به تخت تکیه زده‌ام و انگار یک بار سنگین از روی دوش سامان برداشته شده. نه، دو‌تا، سه‌تا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    ***
    زندگی همانی است که بود؛ همان‌قدر چرت و حوصله‌سربر. آرام با خواندنِ همان کتاب لعنتی طی می‌کند. در خانه راه می‌رود و بلندبلند به زبان انگلیسی می‌خوانَدَش. من مشغول حساب‌کتاب‌های ناتمامِ شرکت کوچک کامران‌ هستم و پنج‌شنبه‌ها با حضور آفاق، جدید و تازه می‌شود. آرام بدجور دوستش دارد؛ در کنارش ‌‌مسـ*ـتانه می‌خندد و خوش می‌گذراند. گاهی ملاقات‌ها به دو-سه بار در هفته هم می‌انجامد.
    سارا از صبح زنگ زده و یک‌ریز التماسم را می‌کند که به خانه‌ی مامان بروم؛ می‌گوید حالش بد است. حقه‌ی دیگری‌ست برای کشیدن من به آنجا. می‌دانم.
    صدای هق‌هقش می‌آمد:
    - سا... مان... توروخدا... یه... هفته‌ست... غذا... نخورده... گـ ـناه داره.
    و به این فکر می‌کنم اگر رضا این هق‌هق‌ها را بشنود چه می‌کند؟
    - بسه سارا! نمردی تو از بس گریه کردی؟!
    - داداشی مرگ من، توروخدا!
    خشمگین بلند شدم:
    - میام، یه دونه هم می‌خوابونم تو گوش تو.
    قطع می‌کنم و لباس می‌پوشم.
    - آرام؟ آرام؟
    صدایش می‌آید:
    - هوم؟
    تشر می‌زنم:
    - هوم؟
    - وای ببخشید! بله بابایی؟
    به سمت صدایش رفتم.
    - چی‌کار می‌کنی؟
    با اشاره به خرگوشک سفید با کلافگی می‌گوید:
    - هرکاریش می‌کنم هویج نمی‌خوره.
    و به صورتش دست می‌مالد.
    بلند می‌گویم:
    - دست نزن به صورتت!
    با اخم دست می‌کشد:
    - باشه خب.
    - میرم بیرون جایی کار دارم. مواظب خودت باش.
    - زود میای؟
    لبخند می‌زنم:
    - شب نشده میام. به آفاق زنگ زدم میاد پیشت. امروز خونه کار می‌کنید.
    جیغ خوشحالی‌اش خوشحالم می‌کند. با همان دست‌های کثیفش بغلم می‌کند:
    - آخ‌جون. آخ‌جون! همیشه بیاد.
    دست‌هایش را از خودم دور می‌کنم. آرام دوستش دارد، آفاق هم آرام را دوست دارد. آرام خوشحال است.
    در را باز می‌کنم:
    - همیشه بیاد.
    کمرم بین دست‌های استخوانی آرام چلانده می‌شود و با خنده‌‌ی کمیابی سرش را می‌بوسم و می‌روم.
    ***
    آفاق
    با خنده برای بار صدم صدایم می‌زند.
    می‌خندم و برای بار صدم می‌گویم:
    - جون دلم؟
    - ضعیفه چارتا دونه کاهو بخر بیار.
    - خرگوش شدی جدیداً؟
    لب‌ولوچه‌‌ی آویزانش را از پشت گوشی هم حس می‌کنم.
    - خرگوشم هویج نمی‌خوره.
    با تعجب و اشتیاق می‌گویم:
    - ?Do you have a rabbit
    - اِ آفاق ضد حال نزن دیگه. امروز که زبان کار نمی‌کنیم.
    حیران می‌گویم:
    - چرا؟!
    پس ساسان چرا به من زنگ زد؟ ساسان، سامان.
    - من انقدر حرف دارم که.
    - حرف هم می‌زنیم.
    - اِ آفاق!
    - عزیزدلم سا... بابای تو در ازای ساعتایی که من پیش تو‌ام بهم حقوق میده. اگه ما همه‌ش حرف بزنیم نمیشه که. وگرنه من از خدامه با هم خوش بگذرونیم.
    - باشه؛ ولی یه ذره حرف هم می‌زنیم.
    می‌خندم و بغض می‌کنم. تمام این چهارده‌سال را تو کجا بودی؟
    وارد کوچه می‌شوم و بعد از ادامه‌‌ی مکالمه، موبایلم را قطع می‌کنم و با نگاهی به سردر طلایی و خط نستعلیق «مجتمع آبشار» از در اتوماتیک گذر می‌کنم و دکمه‌‌ی آسانسور را می‌زنم. همکف است. واردش می‌شوم و دکمه‌‌‌‌‌ی چهار را می‌فشارم. موسیقی آرام و دل‌انگیزی می‌شنوم و پشت‌بندش آسانسور در طبقه چهار می‌ایستد. در کشویی گشوده می‌شود و به محض خروج من، مردی عینکی وارد آسانسور می‌شود. کت و شلوار و کراوات تنش، موهای براق، عطر گران‌قیمتش، سرِ بالا و سامسونتِ در دستش مضطربم کرد. مضطرب سرتاپایم را برانداز می‌کنم،‌ لباسم جدید نبود؛ اما سعی کردم خیلی خوب باشد. می‌شد بهتر باشد و خب... نبود!
    زنگ در را فشردم که به ثانیه نکشیده در با همهمه‌ی تک‌نفره‌‌ی آرام باز شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    خندیدم و همزمان با واردشدنم به آغـ*ـوش کشیدمش:
    - خونه رو تنهایی گذاشتی رو سرت وروجک!
    وروجک من!
    سرش را به بازویم مالاند:
    - تلویزیون می‌دیدم خب.
    روی مبل نشستم، کیفم را کف زمین گذاشتم و روی کاناپه لم دادم:
    - اوف اوف گرمه گرمه!
    غش‌غش خندید و بعد از صدای زدن دو دکمه، خنکای بادی را به تنم احساس کردم. دست‌هایم را گشودم و با آرامش و لبخند چشم بستم:
    - آخیش!
    طنین صدایش را حس کردم:
    - آب بیارم؟
    چشم باز کردم:
    - نه عشقم‌، تشنه‌م نیست.
    سرش را آرام روی شکمم گذاشت. دست بردم و نوازشش کردم.
    - میشه بهت بگم آفاق؟ نگم خاله!
    خاله‌گفتن درد دارد.
    - هر چی دوست داری صدام کن.
    مامان مثلاً!
    صورتش را چین داد:
    - حس زبان نیست. بی‌خیال زبان امروز.
    خندیدم:
    - کشتی من رو!
    خودش هم خندید:
    - توروخدا!
    - خیلی خب. بابات ترورمون می‌کنه ولی.
    نچی گفت:
    - نه!
    - خب چی‌کار کنیم الان؟
    - وایس!
    خندیدم:
    - وایس!
    با ذوق به اتاقش دوید و بعد با یک باکس و چند بادکنک آمد و شروع به جیغ‌جیغ‌ کرد:
    - تولد تولد تولدت مبارک!
    قهقهه زدم و نزدیکش شدم. شالم را برداشتم و نگاهش کردم. می‌خندید و بادکنک‌های رنگی را تکان تکان می‌داد:
    - تولدت مبارک!
    گونه‌هایِ نرمش را دست گرفتم و کشیدم. جیغ کشید.
    - خل، خل، خلِ من!
    چندتا از بادکنک‌ها را از دستش گرفتم و با خنده آرام به صورتش کوباندم. جیغ می‌کشید و می‌خندید. کنترل تلویزیون را برداشت و فلش کوچکی را به تلویزیون نصب کرد. صدای آهنگ شاد در فضای خانه پیچید. با خنده و رقـ*ـص نزدیکم می‌شد.
    دستش را در هوا موج داد و هم‌ریتم با آهنگ کمرش را چرخاند:
    - شاباش بده برقصم برات‌.
    - تولد منه، من شاباش بدم پررو؟
    زبانش را بیرون آورد:
    - خسیس چهارتا تراول بود دیگه‌.
    - امر دیگه؟
    پاهایش را به حالت رقـ*ـص عقب جلو کرد و با نگاهی به دور و بر کنترل تلویزیون را دست گرفت:
    - رقـ*ـص کنترل! ما خیلی لاکچری‌ایم. به جا رقـ*ـص چاقو، رقـ*ـص کنترل می‌کنیم.
    منِ احمقِ بغض‌کرده... زل زده بودم به او و خواننده می‌خواند و آرامِ جانِ من می‌رقصید.
    با رقـ*ـص نزدیکم شد و کنترل را جلوی صورتم تکان‌تکان داد.
    خندیدم و بوسیدمش:
    - کیک رو ببُرم؟
    ابرو بالا انداخت:
    - نُچ خِیرَم. Next رو بزن.
    دستم را روی دکمه next فشردم.
    همزمان با آهنگ، عکس من و آرام روی صفحه نقش بست.
    «تو اگر دست نجنبانی دل من پیر شود
    طفل نوپایِ غزل باز زمین‌گیر شود»
    مبهوت به صفحه‌‌ی تلویزیون زل زده بودم. عکس‌ها چند ثانیه یک‌بار عوض می‌شدند و خواننده همچنان می‌خواند.
    «بی‌قرارم که به دست آورمت من یا نه
    ترسم از دست روی و تا ابد دیر شود»
    آرام که تأثیر ویدیوی اسلاید‌شو را رویم دیده بود، صدای آهنگ را زیاد کرده بود. مثل احمق‌ها داشتم اشک می‌ریختم.
    «همه تقدیر جهان بی تو نمی‌ارزد هیچ
    جز نگاه تو نگاهی که نمی‌ارزد هیچ»
    با خنده و ذوق پشت من که روی مبل نشسته بودم ایستاد و از پشت دست‌هایش را دور گردنم حلقه کرد:
    - من میکس بلد نبودم؛ بابام میکس کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    با شتاب برگشتم و جیغ‌مانند گفتم:
    - چی؟!
    خندید:
    - بابام عکسامون رو میکس کرد‌.
    - من با این قَر و قیافه داغون آخه؟
    - حالا نه که من مرِلینَم.
    بعد چشمک زد و ادامه‌‌ی رقصش را انجام داد.
    «اندکی فرصت شادی که در این دنیا هست
    بی تو و این شادی و غم‌ها و جهان، یک‌جا هیچ»
    دستم را کشید و بلندم کرد. همراهی‌اش کردم.
    با خنده سرمستانه‌ای جیغ زد:
    - ژون ژون!
    لب گزیدم و جلوی دهانش را گرفتم:
    - هیس!
    عقب رفت و با خنده و رقـ*ـص به موهایم اشاره کرد.
    «بانوجان فرفری مویِ غزل سازِ منی»
    موهایش را به شوخی کشیدم:
    - مسخره می‌کنی؟
    بی‌خیال دست کشید پشت موهایم و کش سرم را رهاند.
    جیغ زدم:
    - نکن! جمع‌کردنشون سخته.
    ابرو بالا داد:
    - فرفری مویِ غ‍زَ...
    و کلامَش با صدای آشنایی بریده شد:
    - اهم‌!
    وحشت‌زده و مبهوت هینی کشیدم و برگشتم.
    خیره نگاهم می‌کرد. بغض احمقانه‌ای گلویم را چنگ زد، لبم را گزیدم و موهایم را هول و شتاب‌زده با دست پوشاندم. آرام به سمتش دویده بود. از نگاهش که روی لبخند آرام بود استفاده کردم و به سمت شالم شیرجه زدم.
    اشک داشت چشمانم را می‌سوزاند. احمق! خنگ! خاک بر‌سر! بی‌عرضه! دست و پا چلفتی!
    صدای آرام را می‌شنیدم:
    - اٌ بابا چرا شام نگرفتی؟
    صدای خندانش می‌آمد:
    - تا وقتی دو‌تا خانم محترم توی خونه هست، غذای بیرون، فحش محسوب میشه.
    جیغِ آرام:
    - آفاق، ماکارونی. توروخدا!
    نگاهِ شرم‌زده و سرخم را تا روی مچ پای سامان سوق دادم:
    - سلام.
    این را با آرام‌ترین صدای ممکن گفتم.
    وسایل دستش بود. مقداری از آن‌ها را روی کانتر گذاشت و با بقیه‌اش نزدیکم آمد.
    قلبم داشت از دهانم بیرون می‌جست. با سرخوشی جوابم را داد.
    درونم داغ کرده بود و نوک انگشت‌هایم یخ زده بودند. دوست داشتم فرار کنم. دوست داشتم بغضم بشکند و بدوم و از آن خانه که انگار مثل تنور بود برایم، بزنم بیرون.
    فاصله‌مان زیاد نه، اما کم هم نبود. برای آفاقِ مادرمُرده‌ای که دلش داشت بی‌قراری می‌کرد کم نبود. دست پیش آورد. گردن‌بند خودم در دست‌هایش بود.
    خواننده همچنان می‌خواند. برای من؟ تولد من بود! موهای من فر بودند.
    - اون شب کشیدیش، پاره شد، جا موند اینجا.
    و دست‌های لعنتی‌اش را نزدیک‌تر آورد.
    مثل مُرده‌ها لب زدم:
    - مرسی.
    و خیلی سعی کردم گردن‌بند را جوری از دستش بگیرم که دست‌هایمان به هم نخورَد و نه شد و نه خواستم و نه توانستم و برخوردِ آرامِ دست‌هایمان تمامِ سرمای انگشت‌هایم را ربود‌. و من چقدر ممنونِ کائنات بودم!
    یک جعبه‌ی تقریبا بزرگ به سمتم گرفت و با خنده و نگاهی به آرام گفت:
    - تولدتم کلی مبارک!
    تولد منی که موهایم مثل چه دور و برم آویزان بود؟ یا آن‌که خواننده آن‌طور قربان‌صدقه‌اش می‌رفت؟
    دست‌هایم لرزیدند و دلم و پایم و وجودم. کادو را از دستش گرفتم.
    سرم پایین بود. رویِ سربلندکردن نداشتم:
    - وای مرسی!
    اَه! لوس مسخره! جعبه را باز کردم. دو شال آبی و قرمز و یک ادکلن.
    خندید:
    - از طرف من و آرام.
    خنده‌هایش خیلی خوب بودند‌. به شیرینی و بی‌ریاییِ خنده‌‌ی مردانه‌اش غبطه خوردم. طنین خنده‌اش پخته و گرم بود‌:
    - شرمنده! نمی‌دونستم پرسپولیسی یا استقلالی.
    طوری که بفهمد نمرده‌ام سر بلند کردم:
    - خیلی ممنون. خیلی خوشگلن.
    چون موهایم را دیده بود، رویم نمی‌شد حتی دست به سمت سرم ببرم و لااقل یکی از آن شال‌های جدید و خوش‌رنگ را روی سرم بگذارم، حتی روی سرِ پوشیده‌ام. برای همین دست بردم و در ادکلن را باز کردم و نزدیک بینی‌ام بردم.
    بوی بهشت می‌داد؛ سرد و خوش‌بو.
    بی‌مجال، اندکی روی مچ دستم زدم:
    - عالیه عطرش‌! ممنون.
    با متانتِ خاصِ سامان شاهوردی گفت:
    - خواهش می‌کنم‌.
    گرمای صدایِ بمش با عطر پخش‌شده در فضا، محشر شده بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    آرام از آن طرف جیغ زد:
    - من ماکارونی می‌خوام.
    سامان داشت نگاهم می‌کرد؛ زیر سنگینی نگاهش جان دادم و خندیدم. لعنتی مرا نگاه که می‌کنی نا نمی‌ماند برای من!
    فرار کردم؛ به سمت آرامی رفتم که پایین کابینتی ایستاده بود و درونش را وارسی می‌کرد. سرش را بوسیدم. با لبخند برگشت و گفت:
    - وسایل ماکارونی چیه؟
    سامان در حالی که از هال به آشپزخانه می‌آمد داد زد:
    - تو می‌خوای بهش وسیله بدی؟
    - آره. مگه چیه خب؟
    سامان حالا داخل آشپزخانه بود.
    کناره‌‌ی انگشت سبابه‌اش را به پایین بینی آرام زد و بعد تند کناره انگشتش را بوسید. خم شد و از کابینت یک بسته رشته ماکارونی در‌آورد:
    - وروجک یکی باید به تو یاد بده وسایل کجاست.
    آرام با پررویی گفت:
    - به من چه! مادرِ خونه باید بلد باشه!
    سامان دست برد و گوش آرام را در دست گرفت. آرام ناگهانی جیغ زد:
    - غلط کردم! غلط کردم!
    به‌قدری جدی و بی‌خنده گفت که به خنده افتادم؛ اما سامان از صورتش شیطنت می‌بارید:
    - زبون درآوردی فسقلی!
    آرام با آه و ناله مچ دست سامان را گرفت:
    - کمال هم‌نشین در من اثر کرده.
    سامان با نگاهی به من که مبهوت به آرام نگاه می‌کردم خندید:
    - آفاق که بنده خدا اصلاً حرف نمی‌زنه.
    با من است، با من؛ می‌گوید کم‌حرفم.
    آرام با شیطنت سامان را خطاب قرار داد:
    - مگه آفاق رو گفتم؟
    بعد از زیرِ دست سامان جاخالی داد و با جیغ به بیرون از آشپزخانه دوید و تقریباً فرار کرد.
    با لبخند به آن‌ها زل زده بودم. سامان از ردِ دویدنِ آرام نگاهش را برنمی‌داشت. چقدر ممنونِ خدا بودم که آرام را دستِ سامان و فرشته‌‌ی مرحوم سپرده بود.
    نگاهش را با آهی از مسیر آرام گرفت و به سمت من سوق داد و منِ بی‌جنبه‌ی حال‌خراب تمام تنم گر گرفت و دست‌وپایم گم شد. آفاقِ خاک‌برسر! این مرد همین چند شب با زاری و ضجه می‌خواست عکس‌های همسر مرحومش را بسوزانَد و سوزاند و چطور؟
    به سمتم قدم برداشت و اگر دست خودم بود همان‌جا غش می‌کردم.
    طنینِ لعنتیِ خنده‌اش. آخ!
    - من‌ که ماکارونی درست می‌کنم من و آرام جفتمون مسموم می‌شیم. فکر کنم اگه دخالت نکنم سنگین‌تره.
    من هم کمی اگر دلبری کنم برای این دلبرِ دلیرِ درمانده، می‌افتم وسط جهنم خدا؟
    - من دوست دارم تنهایی آشپزی کنم.
    و زر زدم و آفاق با این مرد آشپزی‌کردن می‌چسبد. ناکس دل‌بردن اگر تهش هیچ باشد نه!
    می‌خندد؛ گوشه‌‌ی چشم‌هایش چین می‌افتد و لب‌هایش کش می‌آید. خنده‌هایش محشرند!
    دست‌هایش را بالا می‌برد:
    - من تسلیم! وسایل رو می‌ذارم، تو اینجا رو آتیش بزن.
    «تو» اینجا را آتش بزن. تو... به من می‌گوید تو.
    به لبخندی اکتفا می‌کنم.
    درِ یخچال را باز می‌کند. حالا که نگاهم نمی‌کند، با خیال راحت حرصم را خالی می‌کنم:
    - فلفل هم بیارین بیرون بزنین به انگشتاتون، موقع ماکارونی‌خوردن نخورینشون.
    برمی‌گردد.
    با ریشخندی که اصلا به من نمی‌آمد، ادامه دادم:
    - لازم میشه به هرحال!
    رُب به دست درِ یخچال را می‌بندد و با خنده‌ای که خیلی به او می‌آمد می‌گوید:
    - باشه. فلفل رو از یخچال برمی‌دارم.
    به تمام معنا ضایع می‌شوم؛ لب می‌گزم؛ صورتم داغ می‌شود. رو برمی‌گردانم و بسته‌‌ی ماکارونی را باز می‌کنم. تا عمر دارم دیگر متلک نمی‌اندازم.
    آفاق! شیطنت چشم‌هایش را دیدی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا