- عضویت
- 2015/09/13
- ارسالی ها
- 1,245
- امتیاز واکنش
- 4,606
- امتیاز
- 516
***
تا بلند شوم ظرفهای کثیفِ روی میز را جمع کنم، آرام چنان از گردنم آویزان میشود و گونهام را محکم میبوسد که مـسـ*ـت میشوم. دست در موهایش میکنم و بین شقیقه و گونهاش را میبوسم. میبوسمش و بغض میکنم.
- معرکه بود آفاقی!
- نوش جونت عشق دل من!
صدای سامان میآید:
- خیلی خوشمزه بود. ممنون.
خجول لبخند زدم:
- نوش جان.
سامان موهای آرام را پدرانه بوسید:
- گردنش درد میگیره عزیزم.
حسرت خوردم. ابراهیم هروقت نی و گازِ فندک میخواست، با روی کبود و چشم اشکی و دماغ آویزان میرفتم دکه!
هی، کندذهن! نکند نگران توست؟ گفت گردنت درد میگیرد.
آرام با بـ..وسـ..ـهای دیگر رهایم کرد. دستم باز صورت ماهش را نوازش کرد و خواستم ظرفها را بردارم که با صدای سامان متوقف شدم:
- من جمع میکنم، خودم هم میشورم.
بشقابها را روی هم گذاشتم:
- نه، خودم میشورم.
خواستم نمک بریزم:
- کار را که کرد؟ آن که ت...
بیادب وسط حرفم پرید:
- خداوند هم در قران کریم میفرمایند در کارهایتان مشورت کنید.
من و آرام خندیدیم. آرام گفت:
- چه ربطی داشت بابا؟
سامان به سمت آرام خیز برداشت:
- ربط نداشت؟
آرام پشتم پناه گرفت:
- داشت، داشت!
محکم و با بغضی که سعی در نهانکردنش داشتم شقیقهاش را بوسیدم:
- وروجک!
دستش را سفت دور کمرم حلقه کرد و سرش را روی کمرم گذاشت. بغض امانم را بریده بود. من مادرش بودم، مادرش! دخترِ من سرش را روی کمر من گذاشته بود و میخندید.
سامان ظرفها را از دستم گرفت و به سمت سینک رفت. دلم نیامد آرام را رها کنم و به کمک سامان بروم. برخلاف تصورم ماهرانه و تند ظرف میشست. چهارسال عدم حضور یک زن، به تنش ساخته بود. لااقل برای این یک مورد.
حالا سامان پشت به من بود. چشم من محو تنش بود. قامتش مردانه بود. موهایش که گاه به سفیدی میزد بد دل میبرد. آرام چقدر خوش به حالش بود. چقدر کنارِ این مرد بودن خوب بود.
چشمم از اشک میسوخت. آفاق امروز چقدر بغض میکنی؛ بغض شیرین!
آرام بالاخره رهایم کرد و از خدا خواسته به هال رفتم. کولهام را به دوش گذاشتم. با نگاه به صفحهی خاموش تلویزیون روسریام را صاف کردم و به آشپزخانه برگشتم. با دیدنِ آرامی که برای سامان پیشبند میبست چشمم خیس شد. نه دیوانه! بپرسد چه مرگت شده چه مینالی؟ میگویی تو، توی سامان دست از ذهن و مغزم برنمیداری؟ بعد او یکی نمیخوابانَد دم گوشَت و با لگد بیرونت نمیکند؟ آفاق بس کن!
صدایم میلرزید. آب دهانم را قورت دادم تا از شدت ارتعاشش کاسته شود:
- من میرم.
کسی از درونم دم گوشم قهقهه زد. «من میرم!»
جفتشان با بهت برگشتند. سامان مثل بسیجیها سرش را پایین انداخت و با ظرفها مشغول شد. تو محالی... محال! تویِ محالِ لعنتی!
آرام با بهت و غم نزدیکم شد:
- آفاق!
به زور لبخند زدم و تند بغض قورت میدادم:
- قربونت برم من. میبینمت!
بغض کرده بود؛ مثل من.
- نرو!
پیش رفتم و بوسیدمش:
- میام.
باز مرا سفت بغـ*ـل گرفت:
- توروخدا نرو!
کمی خم شدم و سرم را روی شانهاش گذاشتم.
- عشق من! میام، بهخدا میام!
صدای هقهقش که بلند شد، با ناباوری صورتش را از خودم فاصله دادم:
- آرام؟!
بغضم یک اپسیلون تا ترکیدن فاصله داشت.
مظلومانه مثل کسی که تا به حال مادر نداشته باشد گفت:
- آخه چی میشه نری؟
صدای آرام سامان آمد:
- شما که خونهتون نمیری، میری مسافرخونه دیگه. اینجا بمونید خب. من میرم پیش دوستم تا شما راحت باشین.
تو، همین چندساعت پیش مرا «تو» خطاب کردی؛ حالا همهی ضمایر را قاتی کردهای!
گرفته میگویم:
- این چه حرفیه؟ برم بهتره.
برخلاف تصورم شانهای بالا انداخت و آرام را به سمت خودش کشید. خشک و سرد خطاب به آرام گفت:
- آبغورهگرفتنت چیه باز؟
یواش گفت؛ اما من که برای حرفهایش صد گوش داشتم شنیدم:
- نمیخواد بمونه دیگه.
بعد خطاب به من گفت:
- تشریف بیارین.
و به بیرون از آشپزخانه، سمت اتاق خوابی که احتمالاً مال خودش بود رفت. داخل شد و داخل نرفتم. شش تراول را با احترام به سمتم گرفت.
شرمنده و خجول گفتم:
- امروز زبان کار نکردیم!
باز تراولها را به سمتم گرفت:
- برای دفعههای بعد.
میدانستم دفعهی بعد هم باز پول میدهد گفتم:
- نه. ما واقعاً کاری نکردیم. من برای بیکاری و شوخی و خنده حق و حقوق نمیگیرم.
با پوزخندش تمام دلم آتش میگیرد و آفاق دیگر تابِ بغص بلعیدن ندارد.
- برای مادریکردنت چی؟
تا بلند شوم ظرفهای کثیفِ روی میز را جمع کنم، آرام چنان از گردنم آویزان میشود و گونهام را محکم میبوسد که مـسـ*ـت میشوم. دست در موهایش میکنم و بین شقیقه و گونهاش را میبوسم. میبوسمش و بغض میکنم.
- معرکه بود آفاقی!
- نوش جونت عشق دل من!
صدای سامان میآید:
- خیلی خوشمزه بود. ممنون.
خجول لبخند زدم:
- نوش جان.
سامان موهای آرام را پدرانه بوسید:
- گردنش درد میگیره عزیزم.
حسرت خوردم. ابراهیم هروقت نی و گازِ فندک میخواست، با روی کبود و چشم اشکی و دماغ آویزان میرفتم دکه!
هی، کندذهن! نکند نگران توست؟ گفت گردنت درد میگیرد.
آرام با بـ..وسـ..ـهای دیگر رهایم کرد. دستم باز صورت ماهش را نوازش کرد و خواستم ظرفها را بردارم که با صدای سامان متوقف شدم:
- من جمع میکنم، خودم هم میشورم.
بشقابها را روی هم گذاشتم:
- نه، خودم میشورم.
خواستم نمک بریزم:
- کار را که کرد؟ آن که ت...
بیادب وسط حرفم پرید:
- خداوند هم در قران کریم میفرمایند در کارهایتان مشورت کنید.
من و آرام خندیدیم. آرام گفت:
- چه ربطی داشت بابا؟
سامان به سمت آرام خیز برداشت:
- ربط نداشت؟
آرام پشتم پناه گرفت:
- داشت، داشت!
محکم و با بغضی که سعی در نهانکردنش داشتم شقیقهاش را بوسیدم:
- وروجک!
دستش را سفت دور کمرم حلقه کرد و سرش را روی کمرم گذاشت. بغض امانم را بریده بود. من مادرش بودم، مادرش! دخترِ من سرش را روی کمر من گذاشته بود و میخندید.
سامان ظرفها را از دستم گرفت و به سمت سینک رفت. دلم نیامد آرام را رها کنم و به کمک سامان بروم. برخلاف تصورم ماهرانه و تند ظرف میشست. چهارسال عدم حضور یک زن، به تنش ساخته بود. لااقل برای این یک مورد.
حالا سامان پشت به من بود. چشم من محو تنش بود. قامتش مردانه بود. موهایش که گاه به سفیدی میزد بد دل میبرد. آرام چقدر خوش به حالش بود. چقدر کنارِ این مرد بودن خوب بود.
چشمم از اشک میسوخت. آفاق امروز چقدر بغض میکنی؛ بغض شیرین!
آرام بالاخره رهایم کرد و از خدا خواسته به هال رفتم. کولهام را به دوش گذاشتم. با نگاه به صفحهی خاموش تلویزیون روسریام را صاف کردم و به آشپزخانه برگشتم. با دیدنِ آرامی که برای سامان پیشبند میبست چشمم خیس شد. نه دیوانه! بپرسد چه مرگت شده چه مینالی؟ میگویی تو، توی سامان دست از ذهن و مغزم برنمیداری؟ بعد او یکی نمیخوابانَد دم گوشَت و با لگد بیرونت نمیکند؟ آفاق بس کن!
صدایم میلرزید. آب دهانم را قورت دادم تا از شدت ارتعاشش کاسته شود:
- من میرم.
کسی از درونم دم گوشم قهقهه زد. «من میرم!»
جفتشان با بهت برگشتند. سامان مثل بسیجیها سرش را پایین انداخت و با ظرفها مشغول شد. تو محالی... محال! تویِ محالِ لعنتی!
آرام با بهت و غم نزدیکم شد:
- آفاق!
به زور لبخند زدم و تند بغض قورت میدادم:
- قربونت برم من. میبینمت!
بغض کرده بود؛ مثل من.
- نرو!
پیش رفتم و بوسیدمش:
- میام.
باز مرا سفت بغـ*ـل گرفت:
- توروخدا نرو!
کمی خم شدم و سرم را روی شانهاش گذاشتم.
- عشق من! میام، بهخدا میام!
صدای هقهقش که بلند شد، با ناباوری صورتش را از خودم فاصله دادم:
- آرام؟!
بغضم یک اپسیلون تا ترکیدن فاصله داشت.
مظلومانه مثل کسی که تا به حال مادر نداشته باشد گفت:
- آخه چی میشه نری؟
صدای آرام سامان آمد:
- شما که خونهتون نمیری، میری مسافرخونه دیگه. اینجا بمونید خب. من میرم پیش دوستم تا شما راحت باشین.
تو، همین چندساعت پیش مرا «تو» خطاب کردی؛ حالا همهی ضمایر را قاتی کردهای!
گرفته میگویم:
- این چه حرفیه؟ برم بهتره.
برخلاف تصورم شانهای بالا انداخت و آرام را به سمت خودش کشید. خشک و سرد خطاب به آرام گفت:
- آبغورهگرفتنت چیه باز؟
یواش گفت؛ اما من که برای حرفهایش صد گوش داشتم شنیدم:
- نمیخواد بمونه دیگه.
بعد خطاب به من گفت:
- تشریف بیارین.
و به بیرون از آشپزخانه، سمت اتاق خوابی که احتمالاً مال خودش بود رفت. داخل شد و داخل نرفتم. شش تراول را با احترام به سمتم گرفت.
شرمنده و خجول گفتم:
- امروز زبان کار نکردیم!
باز تراولها را به سمتم گرفت:
- برای دفعههای بعد.
میدانستم دفعهی بعد هم باز پول میدهد گفتم:
- نه. ما واقعاً کاری نکردیم. من برای بیکاری و شوخی و خنده حق و حقوق نمیگیرم.
با پوزخندش تمام دلم آتش میگیرد و آفاق دیگر تابِ بغص بلعیدن ندارد.
- برای مادریکردنت چی؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: