کامل شده رمان مرگ مزمن | آندرومدا کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

_sheida_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/13
ارسالی ها
1,245
امتیاز واکنش
4,606
امتیاز
516
***
تا بلند شوم ظرف‌های کثیفِ روی میز را جمع کنم، آرام چنان از گردنم آویزان می‌شود و گونه‌ام را محکم می‌بوسد که مـسـ*ـت می‌شوم. دست در موهایش می‌کنم و بین شقیقه و گونه‌اش را می‌بوسم. می‌بوسمش و بغض می‌کنم.
- معرکه بود آفاقی!
- نوش جونت عشق دل من‌!
صدای سامان می‌آید:
- خیلی خوش‌مزه بود‌. ممنون.
خجول لبخند زدم:
- نوش‌‌ جان.
سامان موهای آرام را پدرانه بوسید:
- گردنش درد می‌گیره عزیزم.
حسرت خوردم. ابراهیم هروقت نی و گازِ فندک می‌خواست، با روی کبود و چشم اشکی و دماغ آویزان می‌رفتم دکه!
هی، کندذهن! نکند نگران توست؟ گفت گردنت درد می‌گیرد.
آرام با بـ..وسـ..ـه‌ای دیگر رهایم کرد. دستم باز صورت ماهش را نوازش کرد و خواستم ظرف‌ها را بردارم که با صدای سامان متوقف شدم:
- من جمع می‌کنم، خودم هم می‌شورم.
بشقاب‌ها را روی هم گذاشتم:
- نه، خودم می‌شورم.
خواستم نمک بریزم:
- کار را که کرد؟ آن که ت‍...
بی‌ادب وسط حرفم پرید:
- خداوند هم در قران کریم می‌فرمایند در کارهایتان مشورت کنید.
من و آرام خندیدیم. آرام گفت:
- چه ربطی داشت بابا؟
سامان به سمت آرام خیز برداشت:
- ربط نداشت؟
آرام پشتم پناه گرفت:
- داشت، داشت!
محکم و با بغضی که سعی در نهان‌کردنش داشتم شقیقه‌اش را بوسیدم:
- وروجک!
دستش را سفت دور کمرم حلقه کرد و سرش را روی کمرم گذاشت. بغض امانم را بریده بود. من مادرش بودم، مادرش! دخترِ من سرش را روی کمر من گذاشته بود و می‌خندید.
سامان ظرف‌ها را از دستم گرفت و به سمت سینک رفت. دلم نیامد آرام را رها کنم و به کمک سامان بروم. برخلاف تصورم ماهرانه و تند ظرف می‌شست‌. چهارسال عدم حضور یک زن، به تنش ساخته بود. لااقل برای این یک مورد‌.
حالا سامان پشت به من بود‌. چشم من محو تنش بود. قامتش مردانه بود. موهایش که گاه به سفیدی می‌زد بد دل می‌برد. آرام چقدر خوش به حالش بود‌. چقدر کنارِ این مرد بودن خوب بود.
چشمم از اشک می‌سوخت. آفاق امروز چقدر بغض می‌کنی؛ بغض شیرین‌!
آرام بالاخره رهایم کرد و از خدا خواسته به هال رفتم. کوله‌ام را به دوش گذاشتم. با نگاه به صفحه‌‌ی خاموش تلویزیون روسری‌ام را صاف کردم و به آشپزخانه برگشتم. با دیدنِ آرامی که برای سامان پیش‌بند می‌بست چشمم خیس شد. نه دیوانه! بپرسد چه مرگت شده چه می‌نالی؟ می‌گویی تو‌‌‌، توی سامان دست از ذهن و مغزم برنمی‌داری؟ بعد او یکی نمی‌خوابانَد دم گوشَت و با لگد بیرونت نمی‌کند؟ آفاق بس کن!
صدایم می‌لرزید. آب دهانم را قورت دادم تا از شدت ارتعاشش کاسته شود:
- من میرم‌.
کسی از درونم دم گوشم قهقهه زد. «من میرم!»
جفتشان با بهت برگشتند‌. سامان مثل بسیجی‌ها سرش را پایین انداخت و با ظرف‌ها مشغول شد. تو محالی... محال! تویِ محالِ لعنتی!
آرام با بهت و غم نزدیکم شد:
- آفاق!
به زور لبخند زدم و تند بغض قورت می‌دادم:
- قربونت برم من. می‌بینمت!
بغض کرده بود؛ مثل من.
- نرو!
پیش رفتم و بوسیدمش:
- میام.
باز مرا سفت بغـ*ـل گرفت:
- توروخدا نرو!
کمی خم شدم و سرم را روی شانه‌اش گذاشتم.
- عشق من! میام، به‌خدا میام!
صدای هق‌هقش که بلند شد، با ناباوری صورتش را از خودم فاصله دادم:
- آرام؟!
بغضم یک اپسیلون تا ترکیدن فاصله داشت.
مظلومانه مثل کسی که تا به حال مادر نداشته باشد گفت:
- آخه چی میشه نری؟
صدای آرام سامان آمد:
- شما که خونه‌تون نمیری، میری مسافرخونه دیگه. اینجا بمونید خب. من میرم پیش دوستم تا شما راحت باشین‌.
تو، همین چندساعت پیش مرا «تو» خطاب کردی؛ حالا همه‌‌ی ضمایر را قاتی کرده‌ای!
گرفته می‌گویم:
- این چه حرفیه؟ برم بهتره.
برخلاف تصورم شانه‌ای بالا انداخت و آرام را به سمت خودش کشید‌.
خشک و سرد خطاب به آرام گفت:
- آبغوره‌گرفتنت چیه باز؟
یواش گفت؛ اما من که برای حرف‌هایش صد گوش داشتم شنیدم:
- نمی‌خواد بمونه دیگه.
بعد خطاب به من گفت:
- تشریف بیارین.
و به بیرون از آشپزخانه، سمت اتاق خوابی که احتمالاً مال خودش بود رفت. داخل شد و داخل نرفتم. شش تراول را با احترام به سمتم گرفت.
شرمنده و خجول گفتم:
- امروز زبان کار نکردیم!
باز تراول‌ها را به سمتم گرفت:
- برای دفعه‌های بعد.
می‌دانستم دفعه‌‌ی
بعد هم باز پول می‌دهد گفتم:
- نه. ما واقعاً کاری نکردیم‌. من برای بیکاری و شوخی و خنده حق و حقوق نمی‌گیرم.
با پوزخندش تمام دلم آتش می‌گیرد و آفاق دیگر تابِ بغص بلعیدن ندارد.
- برای مادری‌کردنت چی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    با تمام خشم و گریه‌ام گفتم:
    - تو مادری‌کردن من رو ساعتی کردی؛ وگرنه من از خدامه ثانیه به ثانیه با بچه‌م باشم!
    چشم‌هایش ریز و لحنش توهین‌آمیز می‌شود:
    - مادر! تو اگه خیلی بارِت بود، بچه‌ت رو ول نمی‌کردی!
    آفاقِ خشمگینِ بغضی داد می‌زند:
    - شعورت می‌کشه توهین نکنی؟ قضاوت نکنی؟ پدرجان درس چی به بچه‌ت میدی؟ چرا وقتی هیچی نمی‌دونی حرف الکی می‌زنی؟
    نه داد می‌کشد، نه اخم و تخم می‌کند. پریشان دست می‌کند در موهایش و لب می‌جود. به سمت کانتر قدم برمی‌دارد، سوئیچ را برمی‌دارد و... آفاق را با تمام اشک‌ها و بهت‌هایش تنها می‌گذارد.
    نگاه آرام دلم را آشوب می‌کند. به من پناه می‌آورد.
    چند ساعت که می‌گذرد نمی‌آید. دلم مثل سیروسرکه می‌جوشد، حالت تهوع و عذاب‌وجدان امانم را بریده و سامان نمی‌آید. آرام بی‌قراری می‌کند. می‌گوید سامان گوشی برنمی‌دارد. با موبایل خودم زنگ می‌زنم. جواب نمی‌دهد. بعد از نیم‌ساعت بالاخره جواب می‌دهد.
    ***
    سامان
    می‌دانم الان آرام روی مبل نشسته، تلفن در دستش است و مدام شماره‌‌ی من را می‌گیرد. با آهی دایره توخالی را تا سمت راست صفحه و دایره‌‌ی سبز می‌کشم:
    - خوبم باباجان.
    - بیا خونه بابا.
    - نه عزیزم، بیرونم من. شما راحت باشید.
    صدای بغض‌دارش می‌آید:
    - چه‌جور راحت باشیم آخه؟ بیا دیگه!
    تلخ لبخند می‌زنم:
    - برو بخواب. عاشق تخت منی، اصلاً برو روی تخت من بخواب! راحت!
    ـ نمی‌خوام! بیا!
    ـ ول کن دیگه باباجون!
    هق می‌زند:
    - چرا شماها این‌جوری‌این؟ باید التماستون کنم پیشم باشین؟ ناز می‌کنید چرا همه‌ش؟ اذیتم می‌کنید چرا؟
    تا می‌آیم چیزی بگویم، پیش‌دستی می‌کند:
    - اول اشک آدم رو درمیارین، بعد ماچ و بغـ*ـل و قربون‌صدقه؟ خب از اول اشک آدم رو در نیارید دیگه.
    با آه بلندی گوشی را قطع می‌کند. نیم‌ساعتی به مهتاب تنها زل می‌زنم و قطرات باران چک و چک به صورتم می‌خورد. بهار است. باران تندی اوج می‌گیرد. چراغ خانه‌ها خاموشند. شب از نیمه گذشته است و دلم هوای بغض و چشمانم هوای باریدن دارند. دو ماه دیگر غم فرشته پنج‌ساله می‌شود و من یک زن مهربان و بی‌پروا را در خانه‌ام راه داده‌ام. اجازه می‌دهم داخل آشپزخانه‌ای که جز فرشته و مامان و سارا زن دیگری به میانش قدم نگذاشته آشپزی کند و برای آرام غذای محبوبش را درست کند. من یک زن غریبه را زیر سقف خانه‌ام راه داده‌ام و حتی اجازه می‌دهم شب در خانه‌ام بماند.
    سامان... این‌ها بوی خوبی نمی‌دهند. بوی خــ ـیانـت می‌دهند، بوی لجن و کثافت می‌دهند. رویت می‌شود بعد از فرشته به چشمان زن دیگری نگاه کنی؟ سامان این حجم از رذالت در تو؟ بعید است. سامان بزن زیر همه‌چیز! معلم زبانی در کار نیست. دو روز دیگر مامان برایت کِل می‌کشد و تو حلقه می‌اندازی به انگشتش. بعد هم چهارتا بچه پس می‌اندازی و تف به غیرتت اگر روزی «ف» فرشته را به زبان بیاوری.
    سامان! سامان، دنیا صاحب دارد. این دنیا چهارسال زجر کشیدی، آن دنیا به پاس تک‌تک این کارهایت تا ابد زجر می‌کشی. فرشته اگر بفهمد که می‌فهمد و فهمیده، حالش به هم می‌خورد از تو. فرشته حالش از من به هم می خورد. فرشته!
    با لرزی که به بدنم می‌نشیند، کمر راست می‌کنم. من کی روی زمین نشسته‌ام؟
    سر بلند می‌کنم. از هجوم باران چشم می‌بندم و به خدا پناه می‌برم.
    موبایلم زنگ می‌خورد و می‌دانم آن پشت جز هق و گریه خبری نیست. تنم کم‌رمق شده، می‌لرزد و منِ پربغض از درد و سوزشی که به گلویم نشسته دیر به دیر می‌توانم بغض فرو دهم.
    از سرما دندانک می‌زنم. لباس‌های خیسم سنگین شده‌ و به تنم چسبیده‌اند. لرزان بلند می‌شوم.
    روی ماشینی که به آن تکیه داده بودم دست می‌کشم. خنک بود؛ اما من داشتم یخ می‌زدم و از شدت سرما وقتی پاهایم برای راه‌رفتن به هم برمی‌خوردند، دلم می‌خواست نعره بکشم و شل می‌شدم. موبایلم دیوانه‌وار زنگ می‌زد و دلم می‌خواست بردارم و بگویم کسی بیاید مرا نجات دهد! اما چه کسی؟ آفاق یا آرام؟ کدامشان ذره‌ای برای من ارزش و علاقه قائل بودند؟
    نگاهم را به تابلوی سفیدرنگ سوق دادم. از خانه خیلی دور نبودم.
    با جان‌کندن به در بلوک رسیدم. برسم خانه می‌میرم. می‌دانم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    با آسانسور بالا رفتم‌. همزمان با ریتمِ آهنگ آسانسور می‌لرزیدم. کلید را به آرامی به در انداختم و در را باز کردم. سکوت بود و تاریکی. در را بستم و بی‌معطلی به اتاقم رفتم‌. لباس‌هایم را کندم و با لرز کشوی لباس‌هایم را باز کردم. از پستوهای درونی‌اش آستین بلندی بیرون کشیدم و با لرز پوشیدم و چنگی زدم و چند تیشرت دیگر رویش.
    با درد و مریضی که هرگز سراغ نداشتم زیر پتو خزیدم و از درد استخوان ناله زدم. دست دراز کردم و از روی پاتختی یک قوطی قرصی که همیشه آنجا بود را به دست گرفتم. یک قرص خواب و سه قرص مسکن‌. با ته‌مانده‌‌ی آبِ دیشب چهار قرص را به زور راهی معده‌ام کردم و با آرامشِ ناشی از رسیدن به خانه، با گلودرد و لرز، پتو را روی سرم کشیدم. سردم بود. دیگر نا نداشتم بروم و چند پتو بردارم‌.
    صدا زدم:
    - آر...
    صدایم مثل خروس شده بود. بقیه‌‌ی اسم آرام را گفتم؛ اما صدایم مثل پارازیت بود تا صدای سامان!
    ناامید زیر پتو خزیدم و چشم‌های سوزانم را بستم. فرشته همین نزدیکی‌ها بود. با خنده مرا بوسید. با عشق روی موهایم دست کشید. داشت برایم شعر می‌خواند، داشتم می‌مُردم‌‌‌.
    ***
    آفاق
    جلوی پای امید افتاده بودم و به تمام معنا عر می‌زدم! امید خم شده بود و با درد مرا می‌بوسید. روی کفش‌هایش مشت می‌زدم، به مچ پایش چنگ می‌زدم. رمق بلندشدن نداشتم.
    کسی داشت بازوی مرا می‌کشید؛ دم گوشم ضجه می‌زد. با ضربه‌‌ی محکمی که به بازویم خورد و جیغ، با هین از خواب پریدم. هیچ‌ حالی‌ام نبود. هیچ نمی‌فهمیدم‌. مثل صفحه‌‌ی کامپیوتر نیاز به بار‌گذاری داشتم‌. با ضجه آرام نگاهم را از دیوار گرفتم و از جا پریدم:
    - چی شده؟
    نفسش نمی‌آمد:
    - ب‍اب‍... ام...
    شتابان و حیران از اتاق بیرون رفتم. آرام زودتر از من به در اتاق اشاره کرد؛ چراغ روشن بود. موهایم را از روی چشمم عقب بردم و با ترس و بغض وارد اتاق شدم. صدای ناله و زمزمه اتاق را پر کرده بود. پر از بهت به منشأ آن خیره شدم. با دیدن سامان مبهوت به سمتش رفتم‌. دست‌های لرزان آرام که روی دست سرخ سامان نشست، بغضم به آرامی ترکید. خدایا!
    قطرات عرق روی صورتش جولان می‌دادند. موهایش خیس بود. گوشه‌‌ی چشم‌هایش کثیف بودند‌.
    اختیار از کفم رفته بود؛ هق می‌زدم. دست پیش بردم و دستش را گرفتم. کوره‌‌ی آتش بودند. با ترس روی پیشانی‌اش دست گذاشتم؛ پیشانی سامان.
    بدتر از دست‌هایش بود. سعی کردم بر خودم مسلط باشم. رو به آرام گفتم:
    - آرام پاشو، وقت گریه نیست. لباس‌‌هاش رو کم کن. بدو تا تشنج نکرده.
    وقتی دیدم پتو را از روی سامان کنار زد، بی‌درنگ به سمت آشپزخانه دویدم.
    از کابینت زیر سینک یک قابلمه بیرون کشیدم و وقتی از آب سرد پر شد، داخل اتاق دویدم و رو به آرام گفتم:
    - حوله! حوله کجاست؟
    در حالی‌ که با زحمت می‌خواست تنه‌‌ی سامان را بلند کند گفت:
    - تو روشوییه.
    با اخم به سمتش دویدم:
    - چی کار می‌کنی دو ساعته؟ کتفش رو بگیر.
    بعد با هم تنه‌اش را بالا کشیدیم و نشاندیمش. دلم داشت کباب می‌شد.
    آرام داشت دانه‌دانه تیشرت‌هایی را که پوشیده بود درمی‌آورد‌. چه بر سر این مرد آمده بود؟
    با هق‌هق دویدم و از روی میله‌‌ی بالای روشویی حوله آبی‌رنگی را قاپیدم و با قابلمه‌‌‌‌ی پر از آب سرد به اتاق برگشتم. صدای ناله‌ها و زمزمه‌های بی‌رمقش کنار گوشم بود انگار.
    حالا یک تیشرت و شلوار تنش بود. سـ*ـینه‌اش خیس عرق بود. مضطرب بودم. می‌خواستم سرم را روی سـ*ـینه‌‌ی ستبرش بگذارم و از او بخواهم پناهم شود‌. خواسته‌شدن می‌خواستم. سامان را‌‌‌، این مرد را‌‌‌.
    با هق‌هقی که خودم دلیلش را می‌دانستم، حوله‌‌ی خیس‌شده را روی پیشانی‌اش گذاشتم. بدتر از آرام شده بودم. درنگ، حال سامان را بدتر می‌کرد. تیشرت‌هایش را خیس کردم و روی دست و پایش گذاشتم.
    ناله زد:
    - دارم دچار می‌شوم...
    دست خیسم را کشیدم روی چشمم و زمزمه کردم:
    - جان؟
    به مچ دستم چنگ زد. لب‌های خشک و سرخش کنار گوشم زمزمه کردند:
    - فرشته...
    لعنتی! لعنتی من آفاقم! فرشته زیر خروارها خاک مدفون است. من تو را پاشویه می‌کنم. من برای تو می‌میرم از استرس. بعد تو فرشته را صدا می‌زنی نامرد؟
    گونه‌ام داغ می‌شود؛ دستی داغ روی کمرم می‌نشیند‌. حالم به هم می‌خورد؛ از خودم، از داغی تنش. از بـ..وسـ..ـه‌ای که کاشته بود و مرا فرشته فرض می‌کرد‌. حالم به هم می‌خورد؛ از هرچیز که تهش به او ختم می‌شد.
    داد زدم:
    - آرام زنگ بزن یکی بیاد ببریمش بیمارستان. حالش خیلی بده.
    حالش خیلی بد است. مرا می‌بوسد و می‌گوید فرشته!
    دستمال روی پیشانی‌اش را برداشتم و باز خیس کردم و روی پیشانی‌اش گذاشتم.
    آرام تلفن بی‌سیم به دست داشت شماره‌‌‌ی کسی را می‌گرفت. نگاهم به سامان خیره بود. علناً داشت با آن صدایش و با چشم‌های بسته چرت‌وپرت می‌گفت. چند ثانیه یک‌بار هم یک لبخند کوچک روی لبش می‌نشست.
    با غم روی گونه‌ام دست گذاشتم. جای بـ..وسـ..ـه‌اش داغ بود. قلبم بیشتر از جای بـ..وسـ..ـه‌اش می‌سوخت. دیگر از آن تپش قلب ماورایی خبری نبود. یک خروار غم به قلبم جاری شده بود.
    مرا بوسیده بود. مرا به اسم لعنتی فرشته بوسیده بود. این دردناک بود.
    عقب رفتم و روی زمین نشستم. امروز در آشپزخانه با اسم فرشته با من شوخی و خنده کرده بود؟
    با نفرت بلند شدم. چهره‌اش خیس عرق بود. سرخ بود. لب‌هایش ترک خورده بودند و تیره‌رنگ شده بودند؛ به‌خاطر تب بالایش بود. ناخن‌های کبودرنگ‌شده‌اش دست‌هایم را می‌کاوید.
    ***
    راوی سوم شخص
    با صدای گریه‌‌ی آرام، آفاق سر بلند می‌کند. آفاق بی‌درنگ تلفن را از دست آرام می‌کشد:
    - الو؟
    صدای خواب‌آلودی می‌گوید:
    - الو؟ آرام؟
    آفاق می‌ماند چه بگوید. لرزان می‌گوید:
    - م‍...‍ن معلم زبان آرامم. آقا سامان حالش خوب نیست. تب کرده، خیلیم بالاست‌. من و آرام نمی‌تونیم ببریمشون درمانگاهی جایی. میشه کمکمون کنین؟
    صدای هراسان کامران می‌آید:
    - نیم‌ساعت دیگه اون‌جام.
    بی‌حرف قطع کرد و به پاشویه‌‌ی سامان ادامه داد. سامان میان خواب و بیداری دست آفاق را می‌گرفت و فرشته را صدا می‌کرد و آفاق جان می‌داد تا صدای هق‌هقش بلند نشود.
    آرام دست‌هایش را خیس می‌کرد و صورت سامان را نوازش می‌داد.
    نیم‌ساعتی که گذشت، حال سامان نه بهتر شد و نه بدتر؛ همان‌جور مزخرف مانده بود.
    آرام کشوی فرشته را باز کرد و یک روسری از آن بیرون کشید و سر کرد. بعد رو به آفاق گفت:
    - عمو کامران داره میاد؛ تو نمی‌خوای؟
    آفاق شوکه روی سرش دست کشید. وقتی دستش به موهایش خورد داغ کرد.
    گرفته گفت:
    - چرا‌.
    آرام روسری دیگر فرشته را به دست آفاق داد. آفاق با نگاهی به روسری زیبای زرشکی‌رنگ آن را سر کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    وقتی صدای زنگ آیفون بلند شد، جفتشان هراسان بلند شدند. آرام دوید و در را باز کرد. کامران و پشت‌بندش یک مرد وارد خانه شدند. آرام با هق‌هق سمت کامران رفت و کامران با اشاره‌ای به مرد غریبه آفاق را مخاطب قرار داد:
    - دکتره.
    بعد با محبت دست روی کمر آرام گذاشت:
    - آروم عموجون‌.
    آفاق با آن‌ها به سمت اتاق رفت:
    - اینجان.
    وقتی وارد اتاق شدند، سامان همچنان داشت می‌نالید. دکتر که معاینه‌اش را انجام داد، گفت:
    - چندسالشه؟
    آرام که چشمانش از گریه می‌سوخت گفت:
    - سی و شیش.
    - سرمایی که خورده شدیده؛ اما فشار عصبی که روش بوده شدیدتر بوده. قرص اشتباه خورده.
    بعد در حالی‌که وسایلش را در کیف می‌گذاشت:
    - عمدی یا غیرعمدیش رو نمی‌دونم.
    آرام، شل و بی‌رمق می‌گوید:
    - یعنی چی؟
    دکتر نگاهی به سن و سال آرام می‌کند و بی‌حرف شانه بالا می‌اندازد‌.
    رو به کامران می‌کند:
    - از لحاظ بدنی خیلی ضعیفه. وضعیت تغذیه‌ش چطوره؟ غذای بیرون نباید بخوره.
    کامران، آن قرص‌ها روی اعصابش راه می‌روند و گنگ به دکتر نگاه می‌کند. دکتر می‌گوید:
    - دفترچه بیمه‌شون رو لطف می‌کنین؟
    آرام از کشوی میز سامان دفترچه را بیرون می‌آورد و دست دکتر می‌دهد. دکتر بعد از نوشتن نسخه، دفترچه را به دست کامران می‌دهد:
    - این داروهاشونه‌. سرمی که لازم ایشون بود هست همراهم. منتها بقیه داروهاشون رو سریع تهیه کنید.
    بعد رو به آفاق می‌گوید:
    - نگران نباشید. تب همسرتون داره میاد پایین‌. فقط داروهاش رو فراموش نکنید و مایعات فراموش نشه. چوب‌لباسی هست اینجا؟ سرمشون باید جایی وصل شه.
    آفاق از همسرِ سامان خطاب‌شدن دلش می‌ریزد. آرام می‌گوید:
    - تو اتاق من هست.
    کامران به اتاق آرام می‌رود. لباس‌های روی آن را بر می‌دارد و روی تخت می‌گذارد و با چوب‌لباسی برمی‌گردد. دکتر سرم را روی چوب‌لباسی تنظیم می‌کند. با تشکر آرام و آفاق، کامران مثل مرده‌ها دفترچه را گرفت و با دکتر بیرون زد. رفیقش می‌خواست خودکشی کند؟
    ***
    سامان
    - فرشته؟
    - ژون؟
    می‌خندم. خنده‌ام را می‌بوسد. می‌گویم:
    - روی پیشونیم یه چیز سرده. نمی‌تونم برش دارم.
    می‌خندد. نمی‌توانم خنده‌اش را ببوسم.
    - خسته‌ام فرشته... لهِ له.
    جسمی را روی سـ*ـینه‌ام حس می‌کنم. دنیا سیاه می‌شود. فرشته را نمی‌بینم. سیاهی مطلق. با آهی سرِ رفتن فرشته چشم‌هایم را باز می‌کنم. دنیای پیش رویم به صورت آرامش‌بخش آرام منتهی می‌شود. چشم‌هایم خیلی باز نیستند؛ نور اذیتشان می‌کند. اطرافشان به طرز چندش‌آوری خشک است.
    آرام با شوق سرش را از روی سـ*ـینه‌ام برمی‌دارد. نرو؛ تو بمان.
    می‌گوید:
    - بابا؟ آفاق... آفاق...
    عطر آشنایی را حس می‌کنم. دستش کنار دستم می‌نشیند‌. به صورت نگران آفاق لبخند می‌زنم. از چشم‌هایش حالا آسودگی هویداست‌. دست آرام را می‌کشد:
    - بیا بریم سوپ درست کنیم.
    آرام که تازه من را انگار پیدا کرده، می‌گوید:
    - باشه. وایسا حالا.
    بعد می‌آید و روی تخت کنارم می‌نشیند. جسم خیس روی پیشانی‌ام را برمی‌دارد و دست گرم و کوچکش را روی پیشانی مرطوبم می‌گذارد. با لحنی که خبری از اندوه نیست میانش می‌گوید:
    - تب نداره.
    مگر باید تب داشته باشم؟ نگاهش می‌کنم. حال حرف‌زدن ندارم. به بلوزم نگاه می‌کنم. به تنم چسبیده است. احساس کثیفی می‌کنم؛ یک‌جوری که انگار لباس‌هایم به تنم چسبیده‌اند. رنگ بلوز آشناست. سر می‌چرخانم. از ابری‌بودن هوا دلم می‌گیرد و با قطرات روی پنجره دیشب را به خاطر می‌آورم.
    با بـ..وسـ..ـه‌ای که روی صورتم کاشته می‌شود، به آرام می‌نگرم:
    - خوبی؟
    صدایم کلفت و بد شده است.
    بغض در چشمانِ عزیزترین موجود زندگی‌ام می‌نشیند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    آفاق بیرون می‌رود. آرام سرش را روی بالشتِ کنارم می‌گذارد و بغض‌کرده می‌گوید:
    - ترسیدم.
    رفتن من برایش ترس دارد. دستِِ خشک‌شده‌ام را پشت گردنش می‌گذارم و تا روی شانه‌ام هدایت می‌کنم:
    - عمر من...
    بوی موهایش، موهایش بوی فرشته را می‌دهند. شامپوی فرشته را می‌زند؛ چهارسال است. به ذهنم می‌آید ممکن است مریض شود. از تنم فاصله‌اش می‌دهم:
    - سرما می‌خوری.
    - دَرَک!
    تهوع به درونم هجوم می‌آورد؛ با تمامِ بی‌حالی‌هایم با شتاب پتو را کنار می‌زنم. مایع تلخ تا روی زبانم می‌آید؛ جلوی دهانم را می‌گیرم و به سمت دستشویی می‌دوم. میانه راه که اوق دیگری می‌زنم، دست لعنتی‌ام ول می‌شود. با درماندگی به کثافتِ به بار آمده نگاه می‌کنم و باز اوق می‌زنم. صدای هق‌هق آرام می‌آید. حالم از خودم، از ضعفم به هم می‌خورَد. دارم خودم را بالا می‌آورم؛ سامان شاهوردی را‌‌‌‌‌.
    تمام که می‌شود، سرم را بالا نمی‌آورم. معذبم؛ جلوی آرام و آفاق شرمم می‌آید. صدای لرزان آفاق خجالتم می‌دهد:
    - فدا سرت! مال قرصاست. اشکال نداره.
    پاهایم می‌لرزند و به سمت آشپزخانه می‌روم. دست‌هایم لمسند انگار؛ تلخی نشسته به دهانم.
    آفاق مهربان کنارم می‌ایستد. بودنش چقدر خوب است.
    - چی می‌خوای؟
    - پارچه.
    - واسه چی؟
    به آن کثافت‌ها اشاره می‌کنم. گرمی دست‌هایش را پشت کمرم احساس می‌کنم؛ لرزش پاهایم متوقف می‌شود.
    - تو برو استراحت کن؛ جمعشون می‌کنم.
    دستم را به کانتر بند می‌کنم و چشم می‌چرخانم برای پارچه. فشار بیشتری به کمرم وارد می‌کند. کج نگاهش می‌کنم. چشم‌هایش مهربان و دلسوزند.
    - برو!
    رویم نمی‌شود او آن حجم منفور را تمیز کند.
    - توروخدا برو!
    قدم برمی‌دارم‌. آرام با گریه به سمتم می‌دود. دست‌هایم را می‌گیرد و مثلاً کمکم می‌کند. لبه‌‌ی تخت می‌نشینم. کنارم می‌نشیند. دلم برایش می‌گیرد. به نگاه اشکی و هراسانش چشم می‌دوزم. یک روز نشد چشم‌های این بچه گریان نباشند.
    چشم‌های معصومش را می‌بوسم؛ طاقت ندارم بقیه اشک‌هایش را ببینم.
    بی‌ آن‌که نگاهش کنم، به سمت حمام می‌روم و برای اینکه جهت فکرش را عوض کنم می گویم:
    - برام حوله و لباسم رو میاری؟
    ***
    راوی سوم شخص
    - آقا؟ آقا؟
    نگاه مبهوت و خیره‌اش را از روی ام‌دی‌اف پیشخوان به سمت مرد سوق داد.
    - بله؟!
    نگاه متعجب و طلبکار پسر جوان:
    - داروهاتون.
    ممنونی زیر لب گفت و با حالی گرفته و ذهنی مشغول از داروخانه بیرون زد. هنوز بوی نم باران می‌آمد. دلش قدم‌زدن می‌خواست. دوست داشت یکی از آن ده‌ها دخترِ لیست مخاطبینش که ادعای عشق و دوست‌داشتنشان می‌شد حالا زنگ بزنند و حالش را بی‌منت و خواسته بپرسند. حالِ رفیقِ دیرینه‌اش خوش نبود! نباید منتظرش می‌گذاشت. رفیقی که می‌خواست خودکشی کند. سامان و خودکشی؟
    «مگه اون چشم‌های لعنتیت رو باز نکنی سامان! به خدا می‌دونم چی‌کارت کنم!»
    وقتی از داروخانه شبانه‌روزی بیرون زد، خورشید کم‌کم داشت پرتوهایش را به رخ زمین می‌کشید.
    وقتی به خانه‌‌ی سامان رسید، صدای خنده می‌آمد. موهای سامان خیس بود؛ آرام برای اینکه سامان بیشتر سرما نخورَد، روسریِِ سرش را روی سر سامان انداخته بود و آفاق و آرام به او می‌خندیدند‌.
    سامان تا چشمش به کامران می‌افتد، لبخند می‌زند:
    - اِ! سلام.
    کامران از تظاهر سامان اوقش می‌گیرد:
    - سلام. بهتری؟
    و پلاستیک دارو‌ها را دست سامان می‌دهد. سامان با بی‌خیالی پلاستیک را روی پاتختی می‌اندازد:
    - خوب میشم بابا.
    کامران مثل بمبی مدفون، ناگهانی منفجر شد:
    - خب خر! مرض و خوب میشم! ولت کنن که به گ... خوریات برسی؟
    اخم‌های سامان در هم می‌رود و به آرام و آفاق حیران اشاره می‌کند:
    - درست حرف بزن! چته؟
    آفاق می‌خواست از اتاق بیرون برود؛ اما می‌ترسید دعوایشان شود.
    کامران با فریاد، قوطی قرص را از روی پاتختی به سـ*ـینه سامان پرتاب کرد:
    - دسته‌گلت رو به اینا گفتی که با هم دارین استندآپ کمدی اجرا می‌کنین؟
    سامانِِ حیران بلندتر داد می‌زند:
    - صدات رو بیار پایین! چی زدی؟ خوبی؟
    کامران با پوزخند عصبی رو به آفاق و آرام سرگشته می‌گوید:
    - آی‌کیوتون چقدره؟ نشنیدین دکترِِ چی گفت؟
    بعد به سمت سامان خیز برمی‌دارد و قوطی قرص را از روی تخت برمی‌دارد. آرام و آفاق که فکر می‌کنند قصد کامران چیز دیگری‌ست، جیغ می‌زنند و گام پیش می‌گذارند.
    کامران صدایش می‌لرزد و قوطی قرص را تکان می‌دهد:
    - خب احمق چهارتا دونه بیشتر می‌خوردی از شرّت راحت می‌شدیم دیگه. خجالت نمی‌کشی مرد گنده؟ خودکشی آخه بی‌شعور؟
    سامان می‌ماند. آفاق می‌ماند‌. آرام که طاقت شنیدن ندارد می‌گوید:
    - دکتر که گفت شاید عمدی نبوده.
    کامران عصبی می‌خندد:
    - دخترتم به خودت رفته انگار! خریت رو از تو به ارث بـرده‌.
    آرام جیغ می‌کشد. سامان بلند می‌شود؛ شقیقه‌اش می‌کوبد.
    - حرف دهنت رو بفهم! جناب فهیم، حکیم، علامه، واسه خودکشی دیر نیست؟ می‌تونی بفهمی که من اصلاً دیشب نفهمیدم چی خوردم؟
    - خودت رو خر کن. کور که نیستی!
    - باشه کور نیستم؛ تو هم برو تو تربیتت تجدیدنظر کن.
    دیگه‌ هم نمی‌خوام واسه من رگ دلسوزیت گل کنه.
    بعد از شلوار جینش که به چوب‌لباسی آویزان است چند اسکناس ده‌تومانی بیرون می‌کشد و تقریباً دستش را به سمت کامران پرتاب می‌کند:
    - بابت دارو‌ها هم مرسی.
    کامران برمی‌گردد و با فحشی به در می‌کوبد و می‌رود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    ***
    دوستیِ چندین و چندساله‌شان داشت با یک سوءتفاهم نابود می‌شد.
    با خنده‌‌ی آرام به خودش آمد. آرام روی پایش دراز کشیده بود و تلویزیون می‌دید. دست برد و میانِ موهایش دست کشید. عزیزش بود.
    صدای آفاق آمد:
    - میای سر میز؟
    «میای»
    سر برگرداند و نگاهش کرد. این سؤال را اولین‌بار بود کسی از او می‌پرسید. آب دهانش را دردناک قورت داد و گنگ به چشم‌های مهربانِ آفاق زل زد.
    آفاق لبخند زد:
    - سوپ رو بیارم سر میز یا همون‌جا؟
    رویش نشد جوابش را با لبخند و مهربانی مثل خودش بدهد؛ احساس می‌کرد فرشته کنج خانه نشسته است و نگاهشان می‌کند و این بد عذابش می‌داد.
    نگاهش را به‌طرز مسخره‌ای به کانتری سوق داد که آفاق از پشتش داشت برایش سوپ درست می‌کرد‌‌‌:
    - فرقی نداره.
    آفاق خندید:
    - سفره کجاست؟
    آرام داد زد:
    - دومین دراور.
    لحظاتی بعد، آفاق سفره را جلوی پای سامان پهن کرد. آرام بلند شد تا کمکش کند. سامان هم بلند شد. آفاق مانع جفتشان شد و به گفته‌‌ی خودش «کار را که کرد؟ آن که تمام کرد.»
    سامان پس از سال‌ها پای سفره نشست. با جان و دل عطر دل‌انگیز سوپ را بلعید؛ عطر غذای گرم. به یاد قدیم‌ها سوپش را با نان می‌خورَد. قدردان به نگاهِ منتظر آفاق نگاه کرد:
    - محشره! مرسی.
    آفاق آسوده جوابش را داد:
    - نوش جان.
    سامان لرزید، ترسید‌، لغزید، مُرد. زنی به‌جز فرشته داشت نوش جانش می‌گفت. این زن، چرا الان باید در خانه‌اش باشد و آن‌طور بااحساس نگاهش کند و آن‌طور مهربان باشد؟
    قاشق فلزی در دستش فشرده شد.
    آفاق داشت با آرام حرف می‌زد:
    - چی‌کار می‌کنی آرام؟
    آرام با انزجار قارچ‌ها را به‌سختی گوشه‌‌‌‌‌ی بشقابش هدایت می‌کرد.
    آفاق با غم گفت:
    - می‌گفتی نمی‌ریختم.
    سامان باز با تشکری که این بار کم‌جان‌تر از بار قبل بود از روی زمین بلند شد.
    آفاق گفت:
    - دیگه نمی‌خوری؟ بازم بریزم؟
    - نه دستت درد نکنه. زحمت کشیدی.
    - بهتری؟
    - بهترم.
    - نیستی.
    - هستم.
    - رنگ و رو نداری هنوز. چهار تخمه درست کنم واسه گلوت؟
    دست سامان روی دستگیره‌‌ی در لغزید و بی‌جواب به اتاقش رفت. دل آفاق شکست. این مرد دوستش نداشت.
    سامان لبه‌‌ی تخت نشست. خواست برگردد و آن عکس معروف فرشته را از روی کنسول بردارد که با جای خالی‌اش روبه‌رو شد. ناامید روی تخت دراز کشید. صدای خنده‌‌ی دلبرانه آفاق حالش را بدتر کرد. داشت به فرشته‌اش خــ ـیانـت می‌کرد. یک زن نامحرم برایش سوپ درست کرده بود.
    بلند شد و از کشوی فرشته یکی از بلوز‌هایش را بیرون آورد. پایینِ دراورها نشست و بی‌قرار لباسش را بو کشید.
    «بی تو پاییز از اینجا نرفت...»
    تلفن زنگ می‌خورد. آفاق سامان را صدا می‌کرد. جای شکرش باقی بود که سامان را «آقاسامان» صدایش می‌کرد!
    آفاق وارد اتاق شد. با دیدن سامان در آن حالت لبخند و شوقش ماسید.
    سامان سرد و خشن گفت:
    - لازم نبود بیای تو!
    آفاق مظلومانه و نادم گفت:
    - آخه تلفن د...
    سامان با داد بی‌رحمانه‌ای حرفش را برید:
    - به تو ربطی نداره!
    کلفتیِِ صدای ناشی از سرماخوردگی سامان، خوشایند نبود.
    غرورش خرد شد؛ بغض کرد. با تلفن بی‌سیم برگشت.
    رفت لباسش را بپوشد و گورش را گم کند و برود و پشت سرش را هم نگاه نکند‌‌‌؛ اما دیر بود، صدای در آمده بود. سامان زودتر رفته بود و گورش را گم کرده بود و پشت سرش را نگاه نکرده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    آرام هراسان به سمت حجمِ خالی از پدرش دوید. برگشت و پرسش‌گر و حیران به آفاق زل زد:
    - چی شد؟! بابا چرا رفت؟!
    آفاق به در زل زده بود؛ داشت زندگیِ آرامِ دونفره‌شان را خراب می‌کرد.
    - آفاق؟
    - ...
    - بابا کجا رفت؟
    آفاق دستش را به دیوار بند کرد:
    - ه‍...یچی‌ نشده.
    آرام با ناراحتی به سمتِ سفره رفت و جمعش کرد. باز پرسید:
    - تلفن کی بود؟
    آفاق عاصی داد زد:
    - نمی‌دونم آرام‌جان.
    آرام بغض‌کرده از دادِ آفاق به سمت تلفن رفت.
    با غم شماره‌‌ی سامان را گرفت. مطابق تصورش جواب نداد. روی صندلی کنار میز تلفن چمباتمه زد. چقدر فرق داشت‌؛ چقدر با هم سن و سالانش فرق داشت. چقدر این تفاوت اذیتش می‌کرد.
    آفاق پشیمان شد؛ دست برد و موهای آرام را نوازش کرد. با مهر و غمِ ساطع از رفتن سامان آرامِ دلش را بوسید:
    - ببخشید! اعصابم خرد شد یه دفعه!
    آرام با آهی سرش را روی زانویش گذاشت:
    - اشکال نداره.
    عادت داشت.
    ***
    بیشتر روی صندلی ماشین لم دادم. سکوت بود؛ فقط دود سیگار بود در ماشین.. شب شده بود. صورتم داغ بود. سرم درد می‌کرد. کلافه بودم. موبایلم هم از همان وقت یک‌سره زنگ می‌خورد. مطمئن بودم آرام است. دلم نمی‌آمد خاموش یا از دسترس خارجش کنم. می‌ترسیدم آرام غصه بخورد. صدای زنگ کوتاه پیامک آمد. بی‌اعتنا به سمت خانه‌‌ی کامران راندم و همزمان شماره‌اش را گرفتم. جواب نمی‌داد.
    پیام دادم: «گاو نباش جواب بده». پیام را دید؛ اما جواب نداد.
    لبم را جویدم و راندم. خیابان‌ها شلوغ بود. شهر با چراغ ماشین‌ها چراغانی شده بود انگار؛ تا ته اتوبان‌.
    وقتی به خانه‌اش هم رسیدم، به‌زور جوابم را می‌داد. آخر آن‌قدر در سروکله‌اش زدم و فحشش دادم تا یخش باز شد.
    موبایلش زنگ می‌خورد. دیگر حالم از زنگ موبایل به هم می‌خورد.
    با دیدن صفحه گوشی‌اش متعجب رو به من می‌کند:
    - خونَته!
    آرام است؛ آرامِ عزیز من. تو اگر نبودی چه کسی به من زنگ می‌زد جانانِ بابا؟
    - برندار کامران.
    - چرا؟
    آب دهانم را قورت دادم. گفت:
    - گـ ـناه داره.
    من می‌دانم دیگر! نشسته روی میز تلفن دارد مثل ابر بهارانه اشک می‌ریزد.
    کامران تماس را برقرار می‌کند و گوشی را به من می‌دهد.
    صدای گریه‌اش دلم را ریش می‌کند.
    - آرام؟
    - ...
    به سمت تراس قدم برمی‌دارم.
    - آرام؟ لورایِ من؟
    جوابم گریه است. طنین آرام خنده‌ام داخل گوشی می‌پیچد:
    - لوس من؟
    - بیا!
    آه می‌کشم:
    - میام بابا؛ امشب نه.
    - توروخدا!
    این آفاق کجاست تو را آرام کند جانان من؟
    - قسم نده. میام؛ امشب نه!
    هق می‌زند:
    - کی میای؟
    - فردا میام با هم ناهار می‌ریم بیرون. من و تو.
    خوشحال نمی‌شود:
    - فردا میای؟
    - فردا میام! گریه نکن دیگه.
    - اولین باره شب خونه نیستی.
    دلم می‌گیرد:
    - برو بخواب بابا.
    - خوابم نمی‌بره. امشب بیا. الان بیا‌.
    - فردا میام.
    هق می‌زند:
    - چرا نمیای؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    فرشته داشت صدایم می‌زد. شرمم می‌آمد. بر شقیقه‌ام عرق نشسته بود؛ داغ کرده بودم:
    - اون یه خانمه، من هم یه آقا؛ درست نیست.
    صدایش دل‌خور و متعجب بود. چه خوب که می‌فهمید:
    - یعنی چی بابا؟! تو نباید راجع به خودت این‌طوری فکر کنی. تو این‌جوری بگی بقیه چی پس؟
    دستم سر خورد و روی تیشرتم نشست. کاش پیراهن بود و تمام دکمه‌هایش را باز می‌کردم.
    صدایم زد:
    - بابا؟
    - جان بابا؟
    روی صورتم دست کشیدم و گردنم را مالیدم. مثل چوب خشک شده بود. بی‌طاقت گفتم:
    - میام دیگه بابایی. فردا میام.
    صدای گریه‌اش روی مخم بود. خدایا خط پایان این زندگی را کجا کشیده‌ای؟ فرسنگ‌ها دویدم. راه نشانم بده. راه تباهی نه، یک عمر در تباهی دست و پا زدم، راه تمامی نشانم بده‌. نفس بریده‌ام. گور پدر همه!
    - می‌خوای آفاق هم بره؟
    دردمند گفتم:
    - من اینجام که آفاق نره‌.
    صدایش آرام بود. خدایا! من و آرام با هم بمیریم. آرام هم کم در منجلاب زندگی دست و پا نزده.
    صدای هق‌هقش ختم مکالمه‌مان شد. دلم تا صبح از صدای هق‌هقی که در گوشم مانده بود لرزید. دلم اندازه یک دنیا گرفته بود و حرف‌های کامران مرهمم شده بود.
    تنم داغ بود؛ از درون داغ‌تر بودم. کولر خانه‌‌ی کامران روی دور تند بود و من داشتم آتش می‌گرفتم. حالت تهوع باز سراغم آمده بود. کامران مثل زن‌ها مدام کمرم را دست می‌کشید و هرچه می‌گفتم قرص بده، نمی‌داد.
    - منگل همین آشغالا رو می‌خوری که به این روز افتادی؛ ملت قرص اعصاب می‌خورن چاق میشن، داداش ما آب میره. آب هم می‌خوره معده‌ش رو باید ری‌استارت کنن.
    دست کشیدم کنج شقیقه‌ام. مادربزرگ غرغرو! تو برو به دوست‌‌دخترهایت برس، چه کارِ من داری؟
    - غذای درست حسابی هم نمی‌خوره دلمون خوش باشه.
    توپیدم:
    - تو غذای درست حسابی درست می‌کنی من بخورم؟
    - نه؛ چون نیاز ندارم.
    من که فرشته‌ام مُرده چرا!
    - خب نمی‌تونم. چی‌کار کنم؟ غذاهام مزخرف میشه‌. مزه آشغال میده. آرام هردفعه خورده کم مونده تف کنه تو صورتم.
    - خب دیوانه چرا میگن زن بگیر پاچه می‌گیری؟
    این دفعه را پاچه نمی‌گیرم؛ دلم می‌لرزد و بغض را فرشته در گلویم می‌چپاند.
    شانه‌های کامران میزبان سرم بشوند این بار، چه می‌شود مگر؟
    بغض کامران را کم دیده‌ام.
    - غلامتم داداش‌.
    - دلم نمیاد کامران! هروقت تو چشم‌‌های زنی نگاه می‌کنم چشم‌‌‌های فرشته میاد تو نظرم. به خدا نمی‌تونم. به روح خودش نمی‌تونم. مامان صدبار پا پیش گذاشت. به خدا نمی‌شد! اصلا زن که میگن برا من فقط یه معنی میده: فرشته!
    - اسمش چیه؟ عشقه؟ تعهده؟
    - عشق کوچیکه؛ مزخرفه، کوتاهه، کثیفه، چیپه، قلبیه. قلب زیاد اشتباه می‌کنه. باید یکی رو تو مغزت داشته باشی. عشق چیه؟
    خانه‌اش بوی غربت می‌دهد؛ بوی عشق‌های دوروزه. می‌فهمد چه می‌گویم. تا حالا صدبار عاشق شده است. هفته‌ای یکی-دو بار.
    می‌گوید:
    - نگران رضام.
    رضا!
    دلم شور می‌زند. داشتم برای کامران می‌گفتم دل زیاد غلط می‌کند. دلهره بدی مضاف تهوعم شده است. به ساعت نگاه می‌کنم؛ سه و ربع است. تا صبح خیلی نمانده. نُه بلند می‌شوم؛ تا نه و نیم خانه‌ام.
    کنار تخت آرام می‌نشینم و با بـ..وسـ..ـه‌‌‌‌‌ی نرمی بیدارش می‌کنم. به عادل می‌گویم به زیبا بگوید یک‌بار موهای مهشاد را ببافد و از آن فیلم بگیرد تا من یاد بگیرم. عادل شماره‌ام را دارد؛ می‌گویم فیلم را برایم در تلگرام بفرستد. به آرام قول می‌دهم یاد بگیرم. با لبخند از آفاق عذرخواهی می‌کنم و دعوتشان می‌کنم به یک کباب زغالی داخل پارک! چای زغالی. آخ اگر فرشته هم باشد غوغا می‌شود.
    کامران حرف می‌زند و به توهماتم پایان می‌دهم. لبخندم ماسیده می‌شود و دلهره...!
    روی کاناپه‌ی نرم خوابم می‌برد و ادامه شب در خواب سپری می‌شود. خسته‌ام و خوابم می‌برد. دلم شور است و خوابم می‌برد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    فرشته نفس‌نفس می‌زد‌. با سیلی در صورتم می‌کوبد. اسمم را جیغ می‌زد. برخورد دست‌های سردش با صورت داغم پارادوکس آزاردهنده‌ای بود. دست‌هایم را بالا بردم و مچ دست‌هایش را گرفتم. کنار گوشم ضجه زد. منگ چشم گشودم. تصویرش که واضح شد، آفاق را می‌دیدم. شانه‌هایم را تکان می‌داد و جیغ می‌زد. کامران کنارش بود؛ مثل من منگ. حس می‌کردم مُرده‌ام. حس می‌کردم مثل اصحاب‌‌کهف سال‌ها داخل غار خوابم بـرده است و حالا که می‌خواهم به دنیا برگردم، همه‌چیزم نامعتبر است‌.
    چشم‌های بازم دیوانه‌ترش کرد که جیغش با آن صدای کلفت‌شده از ضجه، در گوشم فرو رفت و به سـ*ـینه‌ام چنگ زد. کامران لال شده بود.
    وقتی با ضجه صدایم کرد‌، به خودم آمدم. مثل زلزله‌زده‌ها روی زمین پریدم.
    - چی شده؟
    آفاق از کنار تخت روی زمین سر خورد. شالش روی گردنش افتاده بود. دست‌هایش روی تخت نشست و کم‌رمق سرش را خم کرد و هق زد.
    آرام کنارش نبود چرا؟ چرا از ضجه‌های آفاق وارد اتاق نشد؟
    چشم‌هایم حیران پیِ آفاق رفت. کنارش زانو زدم و با عجز صدایش زدم. نفس نداشت. سرش را آرام‌آرام کمی بالا آورد و اسمم را لب زد. صورتش قرمز بود. خیس بود. موهای خیس از عرقش به پیشانی‌اش‌ چسبیده بود.
    لب زدم:
    - چه بلایی سرش آوردی؟
    با جیغی ناگهانی، ناخن‌هایش ران پایم را چنگ زد. فریادش لرزاندم:
    - بُردش. جلو چشم‌‌های کورشده‌‌ی من بُردش.
    بردش! بردش! بردش!
    - بچه‌م صداش در ن‍...می...اوم‍...د‌.
    پلکم دیوانه‌وار ثابت مانده بود.
    چندبار روی ران پایم کوبید و جیغ زد:
    - یه کاری کن! یه کاری کن!
    کاغذی را با دست‌های لرزانش پیش چشمم آورد. شماره موبایل بود.
    خدا... داری با من بازی می‌کنی؟ مهره‌‌ی آخرم را هم ببازم؟
    موبایلم زنگ می‌خورَد. آدمِ مُرده که تلفن برنمی‌دارد. آدم‌‌‌‌های مُرده‌ یک کامران دارند در زندگیشان؛ برایشان دارو می‌خرد و شب‌ها مرهمشان می‌شود‌. برگه را از دست آفاق می‌گیرد و به صفحه‌‌ی موبایل من خیره می‌شود. نگاهم را می‌فهمد.
    قَرار... سامان قرار ندارد. سامان، سامان ندارد. آرام! سامان رامِ روزگار شده، آرام ندارد.
    دست دراز می‌کنم. چشم‌های کامران حرف می‌زنند. تماس را برقرار می‌کنم:
    _ رفتی؛ خواستم موقع نبودنت برم بالا. وقتی رفتم بالا جای خالیت رو دیدم پشیمون شدم. بچه‌ت بود؛ زن جدیدت بود. تو نبودی! دلم می‌خواست ببینم این دفعه چی‌کار می‌کنی!
    چه کسی باور می‌کند که زندگی انقدر مزخرف باشد؟ چه کسی باور می‌کند مجرم به صحنه‌‌ی جرم که نه، به صحنه‌‌ی زندگی سامان برگردد؟
    صدایش می‌آید:
    - نمی‌خواد سکته کنی! کاریش ندارم! برای گرو دستمه.
    برای گرو دستش است و کاری ندارد دخترک قربانی مرا.
    - سنکوب کرده! از من می‌ترسه... من همونیَم که چند سال پیش مامانش رو کشتم.
    دخترک من!
    صدای ضجه‌های آفاق می‌آید. آخ خدا! مثلِ روزهایِِ عزاداریِ من برای فرشته ضجه می‌زد. چشم‌های ملتمسش به چشم‌هایم خیره بود تا از حرف‌های نیما چیزی به چشم‌هایم رسوخ کند؛ اما نه! سامان دفعه قبل ترسید و نجنگید. این بار فرق دارد. این بار می‌جنگد.
    آفاقِ بی‌نوا، بی‌رمق التماسم را می‌کند:
    - سامان... تو رو خدا... تو رو به روح فرشت‍...‍ه ت... تو رو به پیغم‍...‌بر. بچه‌م سامان!
    صدای نیما می‌آید:
    - بهش بگو انقدر زار نزنه؛ کاریش ندارم.
    من بگویم؟ مگر من می‌توانم حرف بزنم؟
    آفاق نا نمانده برایش دیگر؛ مثل مادرمُرده‌ها ناله می‌زند. سرش دوران می‌خورد. از شانه‌اش می‌گیرم و سرش را روی پایم می‌گذارم.
    به کامران می‌گویم:
    - مُردی اونجا؟ آب بیار.
    نیما می‌گوید:
    - کاریش ندارم. کاریش ندارم. گرو باشه اینجا چند روز. بعد بهت آدرس میدم بیا.
    مریضی؟ مرض داری؟ سادیسم داری؟
    - کاریش ندارم. می‌خوام برم. تموم شدم من. آخرامه. فقط می‌خوام باهاش حرف بزنم؛ همین. بعد بیا ببرش.
    کامران آب به خوردِ آفاقی می‌دهد که چشم‌هایش بسته‌اند و داغیِ پایم می‌گوید نمرده است.
    موهایش ماتند. مثل موهای فرشته برق نمی‌زنند. مثل موهای فرشته عـریـ*ـان نیستند.
    - چند روز؟
    - چند روز.
    - دق می‌کنه، می‌میره. ولش کن.
    - کاریش ندارم.
    - از ترس می‌میره! ولش کن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    شقیقه‌ام می‌کوبد.
    - ناموس حالیته؟ تو رو به ناموست ولش کن!
    - الان نه.
    - اون الان سکته نکنه دو ساعت دیگه می‌کنه. ولش کن.
    - ...
    - چی می‌خوای؟ پول؟ هرچقدر بخوای میدم. جون؟ جونمم میدم؛ ولی اون رو ولش کن. ول کن!
    و جانم می‌رود وقتی صدای بوق ممتد تلفن می‌آید. موبایل از دستم می‌افتد و روی زمین می‌نشیند. اشک آفاقی که روی پایم دراز به دراز افتاده است و نای نفس‌کشیدن هم ندارد می‌چکد.
    آه می‌کشم؛ آفاق عادت ندارد! من یک‌بار تجربه کردم و شد عادت تمام زندگی‌ام.
    دستم را سر دادم و از روی تخت بالشتی را کشیدم و زیر سرش گذاشتم. هق زد و مچم را چنگ زد.
    نگاهم را از صورتش گرفتم. فرشته به من زل زده بود.
    - مُردن تو زندگی من عادته. اگه مُرد سه‌تایی با هم می‌میریم.
    و همین بود که آرامم می‌کرد. همین اصلِ لعنتی خودساخته.
    از اتاق بیرون می‌روم.‌ کامران دنبالم می‌آید و موبایل را دستم می‌دهد. به کدام دردِ من می‌خورَد؟ دقیقاً کدام؟
    درِ خانه مقصد اولم می‌شود. صدای کامران می‌آید:
    - کجا سامان؟
    کاش یک قبرستان بود برای زنده‌ها.
    دستم روی دستگیره‌‌‌‌‌ی در می‌لرزد. دست کامران روی شانه‌ام می‌نشیند:
    - داداش کجا می‌خوای بری؟ بگو به من.
    رمق ندارم. جان ندارم. نفس ندارم. آرام ندارم.
    - می‌بریم؟ با اتوبوس برم دیر میشه.
    سوئیچ را دست می‌گیرد و هراسان و نگران می‌گوید:
    - کجا بریم؟ کلانتری؟
    صدای گریه‌‌ی آفاق را از پشت کامران می‌شنوم:
    - منم میام.
    کامران پادرمیانی می‌کند؛ از فریادی که قرار بود سر آفاق بی‌نوا آوار شود، پیشگیری می‌کند.
    - شما خونه بمونین بهتره.
    رمق ندارد که بایستد حتی. رنگ رخش به کبودی می‌گراید و قلبم برای پریشانی بی‌سابقه‌اش بد می‌تپد. با دو دست به تیشرتم چنگ می‌زند. به چشم‌هایم زل زده است؛ التماسم را می‌کند. پلک می‌زنم:
    - گریه‌ت رو اعصابمه؛ نمی‌تونم تمرکز کنم.
    ذهنم به شب مرگ عارف پرواز کرد؛ آن شب که با نگار به آنجا رفتیم؛ لواسان. وقتی که مادرش با ویلچر روی زمین واژگون شده بود. فریاد زده بودم خفه شود و گریه نکند تا بتوانم کاری کنم. مادرش هنوز زنده بود؟ نگار چه؟
    دست‌های آفاق لباسم را کشیدند و ملتمس و با گریه صدایم زدند.
    سعی کردم بی‌اعتنا رفتار کنم؛ مثل تمام عمرم. در را باز کردم. ضجه‌‌ی آفاق می‌آمد. صدای برخوردی وحشتناک. پُرشتاب برمی‌گردم. آفاق با زاری به چوب سخت در سر می‌کوباند. دلم تکان می‌خورَد. پاهایم خم می‌شوند. همسایه‌ها سرک کشیده‌اند بیرون.
    - پاشو آفاق!
    دستش مثل پیچک دور پایم حلقه می‌شود:
    - بچه‌م!
    خدایا! بعد از چهارده‌سال زار و زندگی‌اش را پیدا کرده. زندگی را از او نگیر! خدایا از من گرفتی؛ به این زنِ بی‌پناه و غم‌دیده اما بده!
    خشونت می‌شود چاشنی حرکت دست‌هایم. آفاق را بالا می‌کشند و کامران با عذرخواهی همسایه‌ها را قانع می‌کند که بی‌خیال شوند و کله‌هایشان را بکنند داخل. به‌خدا که درماندگی یک مرد و ضجه‌های یک زن تماشایی‌ست؛ اما مگر ارزش دیدن دارد؟
    برو داخل، برو داخل خانم. آقای محترم این زن از فرط زاری روسری‌اش از گردنش آویزان شده؛ دیدن ندارد!
    دستم از روسری گردنش می‌گیرد و روی سرش می‌نشاند. دستش را می‌کشم و سه‌تایی وارد آسانسور می‌شویم.
    صدایم، صورت آفاق را برمی‌گرداند:
    - درستش می‌کنم آفاق.
    نگاهم می‌کند. دفعه قبل نتوانستم؛ این‌ بار می‌توانم. یک‌بار برای همیشه تمامش می‌کنم. این بار می‌توانم تمامش کنم. به نفع من یا به نفع نیمایش را نمی‌دانم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا