کامل شده رمان مرگ مزمن | آندرومدا کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

_sheida_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/13
ارسالی ها
1,245
امتیاز واکنش
4,606
امتیاز
516
فقط می‌دانم صدای آرام باید تا ابد بیخ گوشم باشد؛ صورت مثل ماهش همیشه جلوی چشمم باشد و تا دنیا هست دنیایش باشم. از نبودنش آه می‌کشم و آینه‌ی آسانسور تکیه‌گاه سرم می‌شود.
چاقویِ مخصوص نیما که روی دسته‌اش حرف n را نوشته‌اند رمقم را می‌بلعد.
دخترکم، دخترکم!
***
پله‌ها را چندتا یکی می‌کنم و به طبقه دوم می‌رسم. سربازی که باید پشت میز سبزرنگ بوده باشد، حالا نیست و به سوی اتاقی که کنارش با خط نستعلیق، نام سرهنگ صامتی روی صفحه طلایی‌رنگ حک شده پرواز می‌کنم. از صدای آرامِ برخورد در به دیوار تا افتادنم زیر پای سرهنگ سه ثانیه طول می‌کشد.
پایش را که با شلوار فرم مخصوص پوشیده شده، سفت چنگ می‌زنم و نگاهم را تا نگاهِ پر از ابهتش سوق می‌دهم. نمی‌گذارد بشکنم؛ نمی‌گذارد زیر پاهایش بمیرم؛ نمی‌گذارد جلوی مردانی که تا مدت‌ها قبل همکار و یا دوستم بودند بار دیگر خرد شوم. نباید بگذارد!
نگاهم روی زمین از زیر میز روی جفت‌جفت پاها سر می‌خورد‌.
دست همیشه پدرانه‌اش روی شانه‌ام می‌نشیند:
- برای همین اینجاییم پسر.
جان نبود در تنم، وگرنه زار می‌زدم. سرم را به پایش تکیه می‌دهم. دلم هوای پدر را کرده‌.
- اون‌ بار نشد؛ این‌ بار با شرفم هم که شده می‌جنگم که تو قربانی نشی!
«من» قربانی بشود؛ بمیرد اصلاً، بچه‌ام... بچه‌ام قربانی نشود خدا!
- چقدر شکسته شدی! این موی سفید برای توئه سامان؟! این بود اون ساختنی که من انتظار داشتم؟
روی گسل، بنا نمی‌سازند. من یک دامنه‌ی زلزله‌خیزم؛ ویران شدم. روی ویرانه‌ها، وجود نمی‌سازند.
- چهارساله دارم با عذاب کار می‌کنم. عذاب‌وجدان حقت نبود. حق اون زن بی‌گـ ـناه نبود.
نام فرشته روی سنگ قبر در ذهنم تداعی می‌شود؛ چشم‌های ملتمسش، صدای شلیک، موهای آغشته به سرخیِ خونش.
خدا خانه‌ات، دنیایت، درِ خروج ندارد؟
- ما فکر می‌کردیم ته خط معتمده و گروهش. با خودمون فکر می‌کردیم چقدر خنگن. دست‌کم گرفتیمشون. صدتا آقابالاسر داشتن‌. صدتا نفوذی توی باند معتمد. معتمد خودش هم نمی‌دونست. آقابالاسرا همه می‌دونستن هویت اصلی تو رو... ما حرفه‌ای عمل نکردیم و دست‌کم گرفتیمشون‌. هک سیستم اصلا کارِ نیما و رفقاش نبوده. سیستم رو لیدِرای نیما هک کرده بودن؛ مدارک تو رو اونا جابه‌جا کردن و با هک سیستم از طرف ما به تو پیام می‌فرستادن. یکی-دو پیام اخیر از اونا بوده‌. می‌خواستن یه‌جوری نیما رو حالی کنن تو کی هستی. مدارک رو جابه‌جا می‌کنن و توی پیام میگن کجا گذاشتن‌. اینا رو خودشون اعتراف کردن.
حرفش دلم را خنک می‌کند:
- خیلیاشون رو دستگیر کردیم. نیما مونده. اون هم لیدرای اصلی وقتی می‌فهمن نیما دیگه به دردشون نمی‌خوره همه‌چی رو ازش می‌گیرن. خواهر و مادرش رو توی ویلایی که توش زندگی می‌کردن سوزوندن. خودش موند؛ زنده موند. از طریق نیما بقیه افراد رو تا جایی که شد دستگیر کردیم. نیما موند که اون هم سال‌هاست تو چنگمونه و طعمه‌مون شده! گروه آخری مونده فقط که نیما برگشته به قضیه تو.
من، آرام، یک قربانی دیگر؟
- مطمئنیم کاری نداره به بچه‌ت. دلیلی نداره داشته باشه. اون دیوانه‌ست! مغزش پوکه! پوک! نوشید*نی مخش رو تعطیل کرده. ببینیش می‌مونی! از اون هیکل برنزه و بازوها یه تنِ لشِ سیاه مونده با صورت پر از لک. حریفمون قَدَر نیست؛ اما ما دست‌کم نمی‌گیریمش.
دستی به طرفم دراز می‌شود. نگاهم تا عمق آن جفت چشمی که رنگ آشنایش به دلم می‌نشیند، می‌رود. حامد است.
- داداش سامانِ من پاشو.
داداش سامان! از داداش سامان یک تنِ دردمند و خسته مانده که سودای مرگ به سر دارد.
صدای سرهنگ می‌آید که با آهی می‌گوید:
- بازغی ببرش اون‌ور بهش یه چیز بده بخوره. فشارش افتاده‌.
حامد هیکلی و ورزیده است. زورش به من می‌چربد و مرا روی صندلی می‌نشاند. چند ثانیه بعد لیوانی را می‌خواهد نزدیک دهانم کند که ممانعت می‌کنم.
- چرا دیوونه؟ داری پس میفتی!
دستم را به حالت دورانی جلوی دهانم تکان می‌دهم؛ یعنی حالت تهوع دارم.
صدای سرهنگ می‌آید:
- خیالت جمع باشه. از بابت دخترت نگران نباش. ما کاملاً همه‌چیز تحت کنترلمونه.
مگر می‌شود نگران نبود؟
***

آفاق
چشمه‌‌ی اشکم از صبح تا به حال ثانیه‌ای بند نیامده. کامران قصد آرام‌کردنم را دارد؛ اما واقعاً نمی‌شود. بعضی وقت‌ها نمی‌شود که نمی‌شود!
پیکر خسته‌اش را که از دوردست می‌بینم، در دلم قربان‌صدقه‌اش می‌روم و بر باعث و بانی‌اش لعن می‌فرستم. وقتی کنار کامران روی صندلی شاگرد می‌نشیند، بی‌قرار و گریان می‌پرسم:
- چی شد؟
نگاهم می‌کند. کاش می‌شد آرامَش کرد. کاش می‌گریست و این حجم از اندوه و خستگی چشمانش بر زمین می‌چکید.
کامران می‌گوید:
- بگو دیگه سامان! جون به لبمون کردی!
به صندلی تکیه می‌دهد؛ آه می‌کشد و با عقب‌بردن صندلی چشم می‌بندد:
- هیچی.
جوابِ «یعنی چی» کامران را با فریاد می‌دهد.
به خانه‌ی کامران برمی‌گردیم. سامان سوئیچ ماشینش را برمی‌دارد و به خانه‌‌ی سامان می‌رویم. عقلم می‌گوید که از او بخواهم که پیاده‌ام کند و به خانه بروم؛ اما دل لعنتی‌ام حکم کرده در کنار سامان انتظار آرام را بکشم.
در راه سکوت کرده بود. همیشه سکوت می‌کرد. کم‌حرف بود‌. منزوی بود. حوصله و اعصاب و تحمل هرچیزی را نداشت. زود جوش می‌آورد و من با همه‌‌‌ی این‌ها دوستش داشتم. دوست‌داشتنم دوست‌داشتنِ عجیبی بود. با این باور که او هرگز دوستم نخواهد داشت زندگی را ادامه می‌دادم. دوست داشتم ازدواج کنیم و هم خودش را و هم آرام را یک‌جور گرم‌تری، یک جورِ خاص‌تری کنارم داشته باشم. این‌ را که دوستم نداشته باشد می‌توانم هضم کنم؛ اما این‌ را که نتواند تحملم کند نه!
با استپی که بی‌شک زمانش متعلق به حال نیست، چشمانم را به سمتش سوق می‌دهم. آن‌چنان غریبانه و غمگین سر روی فرمان گذاشته که برایش هق می‌زنم. دست می‌گذارم پشتش؛ بی‌اختیار و با‌ اختیارش را نمی‌دانم. مثل مادر، مثل خواهر، مثل رفیق نوازشش می‌کنم. بلوز زیتونی‌رنگش زیر دستم صاف می‌شود.
آه و ریتم نفس‌کشیدنش سمفونی حرکت دست‌هایم می‌شود. کاش من به‌جای تو بودم! کاش من!
- به خدا توکل کن. من به خدا توکل کردم یه‌بار، بهم برگردوندش. این‌ بار با هم دو‌نفری توکل کنیم خدا بهتر کمکمون می‌کنه.
با لبخند زورکی و تلخی که روی صورتش می‌نشیند جان می‌دهم:
- تو بلدی، باغچه‌‌ی خودت رو بیل بزن. صبح تا حالا یه بند آبغوره می‌گیری.
نگاهِ خیره‌اش به تنم آرامش می‌نشاند.‌ چقدر خوب است در دنیا تنها نیستم. من مردی را که هنوز دلش برای عطر لباس و عکس همسر مرحومش می‌لرزد دوست دارم!
ماشین را خاموش می‌کند:
- صبح چی شد دقیقاً؟ بهم میگی؟
فقط همین؟ فقط همین را می‌خواهی؟
دست و پایم می‌لرزند:
- پایینِ تختِ آرام تشک انداختیم. متکا پُتکا و پتو هم برداشتیم همون‌جا خوابیدیم. نزدیکای هشت صبح بود که حس کردم روی گلوم یه چیزیه. با چشم بسته دست کشیدم. دستم خورد به یه دست. ترسیدم. چشمام رو که وا کردم یه مرد دیدم. اومدم با وحشت پا شم که گلوم سوخت. جیغ کشیدم. آرام که بیدار شد و مَردِ رو دید جیغ نکشید! گفتم... گفتم... این‌که آرام جیغ نکشیده یعنی آشناست. گفتم شاید دوستای توئن دارن شوخی می‌کنن باهامون! ولی وقتی دیدم چاقو رو سمت آرام گرفت و کُلت رو سمت من، لال شدم از ترس! کنار تشک یه چمدون بزرگ بود. دست و پای آرام رو با طناب بست. تو روز روشن داشت... دستم رو گذاشته بودم جلو دهنم تا صدای گریه‌م رو نشنوه. از کلت و چاقوش می‌ترسیدم. وقتی دیدم داره دهنشم با یه تیکه پارچه می‌بنده و آرام هیچی نمیگه طاقت نیاوردم. دستای مردِ رو گرفتم و جیغ زدم. سعی کردم بزنمش یا حداقل یه کاری کنم؛ اما نتونستم. چنان دستم رو پیچوند که ضعف کردم. نمی‌تونست من رو ببنده‌. شاید وقت نداشت؛ شاید... نمی‌دونم؛ ولی من رو نبست.
هق زدم:
- داشت آرام رو به‌زور می‌کرد تو چمدون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    درِ ماشین باز شده بود؛ صدای اوق‌زدن‌هایش می‌آمد. خدایا! خدا این مرد می‌میرد، خداجان!
    به پاهایم قدرت دادم و تا کنارش را دویدم. مثل خودش خم شدم. دستم را دورانی روی کمرش می‌کشیدم‌. کم‌رمق تکیه‌اش را به ماشین داد. اشک در چشم‌هایم جولان می‌داد. کاش من جای تو بودم لعنتی!
    صدایش می‌لرزید. دلم... دلم برای لرزش صدای مردانه‌ی ضعیفش رفت.
    - الان داره جون میده تو دستای اون بی پدر و مادر!
    آرامم؛ دخترکم!
    - می‌ترسم آفاق؛ برگرده میشه همون آرامِ سابق؟
    دستم بندِ ماشین شد:
    - بترسی میری عقب؛ راه بیا!
    - راه میام؛ این دفعه راه میام.
    ***
    سامان
    وقتی به خانه رسیدیم، حالم بدتر شد. رخت‌خواب وسط اتاق آرام پهن بود. با تصور این‌که آن وقت چه حالی داشته و الان چه حالی دارد خم می‌شوم و روی تشک می‌نشینم. صدای هق‌هق آفاق می‌آید که به جای سمت چپی اشاره می‌کند:
    - ه‍َ...مین‌جا خوابیده ب‍... ‍ود.
    سرم را روی بالشت می‌گذارم و در خودم مچاله می‌شوم. رخت‌خواب سرد است. نگاهم میخِ اتاق می‌شود؛ اتاق آرام. تخت صورتی‌رنگ؛ میز تحریر صورتی‌رنگ؛ کتابخانه کوچکش با کتاب‌هایی که عاشقشان بود. بابالنگ دراز، خانه‌‌ی کوچک، آنشرلی در اونلی، اولیور توییست، کلبه عمو تام، تمامشان را از بر بود.
    دلم برایش پر زد. برای این‌که سر بگذارد روی پایم و تلویزیون نگاه کند. این‌که به غذاهایم غر بزند. این‌که برای فرشته بغض کند. این‌که نصف شب ده‌بار بلند شوم و رویش پتو بکشم.
    دست می‌کنم داخل جیبم و موبایلم را درمی‌آورم. به آخرین تماس زل می‌زنم و انگشت روی یک مشت شماره که پشتشان یک قصه خوابیده می‌گذارم. بعد از چند بوق صدای نحسش در گوشم می‌پیچد. آخ بمیری چه می‌شود؟ آخ نباشی، آخ سایه‌ات بیفتد از سر زندگی‌ام!
    - خیلی عجله داری؟
    عجله! دردی که درمانش دست تو باشد عجله نیست؛ خودِ جان‌دادن است!
    صدایش مثل دیوانه‌ها می‌شود:
    - می‌خواستم باهاش حرف بزنم. گـ ـناه داره! نگارِ منم با زبونِ بسته مُرد. نگارِ منم زبونش بند اومده بود از ترس که جزغاله شد. هر کاری می‌کنم حرف نمی‌زنه؛ هرچی می‌زنمش زبون وا نمی‌کنه.
    رخت‌خواب داغ می‌شود یا من دارم مثل نگار جزغاله می‌شوم؟
    - نزنش؛ تو رو روح نگارت نزنش!
    - روح نگار رو هم سوزوندن!
    نفسم... نفسم...
    - ول کن بچه‌م رو... تو رو به هرکی می پرستی دست از سر اون طفلک بردار!
    نعره می‌زنم:
    - روانی اون چی‌کارت کرده مگه؟ چرا زورت رو سر ضغیفا خالی می‌کنی بزدل؟ به والله خدا ازت نمی‌گذره! به والله که نمی‌گذره! نمی‌گذره! به خدا نمی‌گذره!
    صدای ضجه‌‌ی آفاق چاشنی نعره‌هایم شده است. خدایا چرا این صحنه‌ها را کات نمی‌کنی؟ فقط صدا، نور، حرکتش را می‌گویی؟
    _ پنج‌شنبه ساعت هفت غروب؛ آدرسی که می‌فرستم... تنها میای!
    بوق...
    اگر من تا قبل از پنج‌شنبه ساعت هفت غروب نمردم خب!
    آفاق بازویم را چنگ می‌زند:
    - چ‍...‍ی گفت؟
    نگاهش... آخ نگاهش پرِ اشک بود. صورتش خیس بود. درمانده بود. نوک انگشتش را لمس کردم تا فشار دستش کمتر شود:
    - پنج‌شنبه غروب.
    با هق‌هق مضطربش گفت:
    - می‌خواد چی‌کار کنه بچه‌م رو؟
    باز روی رخت‌خواب در خودم جمع شدم و چشم بستم. دوست داشتم فرشته بنشیند بالای سرم و آن‌قدر با موهایم بازی کند تا خوابم ببرد. می‌خواستم سر بگذارد روی سـ*ـینه‌ام و چانه‌ام را بگذارم روی سرش و مـسـ*ـت شوم؛ اما حالا جای فرشته، آفاق اینجا بود. آفاق مادری را بلد بود، همسری را چه؟
    همسر سامان؟ آشغال پس فرشته کشک بود؟
    چشم باز کردم و نگاهش کردم. چمباتمه زده بود و سر روی زانویش گذاشته بود و با انگشت‌های پایش بازی می‌کرد. صدای فین‌فینش می‌آمد.
    خوش به حال آرام؛ این آدم‌ها را داشت که نگرانش شوند. من که را داشتم؟
    صدای آفاق می‌آید:
    - بابام معتاد بود؛ هیچی توی دنیا نبود که اون نکشیده باشه! زشت بود، وقیح بود؛ هم خودش هم اخلاقش. ریشاش بلند بود؛ کچل بود. دندوناش همه ریخته بود. اونایی هم که نریخته بود همه سیاه شده بودن.
    تک‌فرزند بودم؛ ناخواسته بودم؛ ناخواسته‌ی کشیدنای مفرط بابام. خونه‌مون همیشه بوی گند می‌داد؛ لباس‌‌‌‌‌هام، خودم، مامانم، بابام، محله‌مون، همسایه‌هامون. مامانمم معتاد شده بود؛ اما نه اندازه بابام. از خونه‌مون متنفر بودم. با فامیلامون هیچ ارتباطی نداشتیم. هیچ‌کی از جونش سیر نشده بود بیاد خونه‌مون تا از بوی گند بمیره. بابام از هیچی برای موادخریدن نمی‌گذشت. وسایل بزرگ خونه که هیچی! بابام ساعت‌های خونه‌مونم می‌فروخت؛ جای نوارچسب، کتاب درسیای من.
    چندبار زد به سرم فرار کنم. هر دختری از محله‌مون فرار نکرده بود، آخرش تو سن ده-یازده سالگی شوهرش داده بودن. نمی‌خواستم به سرنوشت اونا دچار بشم. نمی‌خواستم بشم یکی مثل اونا. یه ذره بزرگ‌تر که شدم، پونزده-شونزده سالم که شد، دیگه بیشتر وقتم رو بیرون می‌گذروندم. هیچ دوستی نداشتم. واسه خودم بیرون دور می‌زدم تا از خونه‌مون دور باشم فقط. حالم از هرچی که به اونجا مربوط می‌شد به هم می‌خورد‌. تا این‌که با یه پسرِ آشنا شدم، اسمش امید بود‌. خیلی مهربون بود. اول از خانواده‌مون هیچی نگفتم براش، می‌ترسیدم اگه بگم اونم بره. به هم نزدیک‌تر شدیم، با هم قرار می‌ذاشتیم هر روز. چهارسال ازم بزرگ‌تر بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    همین باعث شد بهتر و راحت‌تر بهش فکر کنم. منکر دوست‌داشتنش نمی‌شدم؛ چون واقعاً پسر خوبی بود. کارم شده بود غروب بیرون‌رفتن و دیدنش. اونا مثل ما نبودن، وضعشون خیلی بهتر بود. پدرش معتاد بود؛ اما مثل بابای من هر آشغالی که می‌رسید دستش رو نمی‌کشید. مامانش سالم بود، خودش هم هیچ‌وقت بوی تریاک و عرق نمی‌داد و مثل ما ندار و بدبخت نبودن... همین دلگرمم می‌کرد. تا این‌که یه سال، یه سال و نیم بعدش رابـ ـطه‌مون جوری شد که به خودش جرئت خواستگاری‌کردن داد. وضع زندگیمون رو فهمیده بود و به قول خودش می‌خواست نجاتم بده. ته دلم باور داشتم که این ازدواج و دوستی خیابونی تهش طلاقه! منم که می‌خواستم از اون طویله آشغالی بزنم بیرون، ازدواج با امید بهترین راه بود. به حال بابا و مامانم فرقی نداشت. وقتی بهشون گفتم خواستگار دارم، بابام کنار گاز نشسته بود، مامانم داشت یه جدید وا می‌کرد! وقتی حرفم رو شنیدن، بابام با یه شوخی رکیک اشکم رو درآورد و مصمم‌ترم کرد برا رفتن! محض باورِ اون باوری که داشتم مهریه‌م رو گذاشتم دویست‌تا سکه! امید احمقم قبول کرده بود. یه خونه‌ام کرد به اسمم، همون خونه‌ای که من رو رسوندی دمش.
    ما که هیچ‌کی آدم حسابمون نمی‌کرد، مامان بابای امید هم به نفعشون بود عروسی نگیریم. با یه سفر به قم و جمکران سرش رو هم آوردن! امید راضی نبود؛ اما چون پدر و مادرش سر ازدواجمون حساس بودن مجبور بود حرفی نزنه.
    بعد از ازدواج روزای خوشم بود. دیگه مامان بابام رو نمی‌دیدم. امید خیلی خوب بود. خواسته‌ی خاصی نداشتم ازش جز این‌که قاتی مواد و کثافت‌کاری نشه. هرچی می‌خواستم با کمال میل برام فراهم می‌کرد. زیاد رفت‌وآمد نداشتیم. یعنی اصلاً کی بود که بریم ببینیمشون؟ مامان بابای خودم که کلاً تعطیل! هرچند وقت یه‌بار می‌رفتیم خونه مامان بابای امید و دوبار هم فقط رفتیم خونه‌‌ی فامیلاشون. امید شبا که از سرکار می‌‌اومد، می‌بردم بیرون. البته زیاد نه؛ ولی خوب بود.
    تا این‌که به خودم اومدم و دیدم حامله‌ام. تلخ بود برام. از بعد ازدواجمون ترک تحصیل کردم. درسم افتضاح بود. ول می‌کردم بهتر بود. توی سن هیفده‌سالگی داشتم مادر می‌شدم. به امید که گفتم بال درآورد؛ ولی خودم خیلی آشفته بودم. اوایل واقعاً ترس داشتم. نسبت به موجودی که حس می‌کردم توی بطنمه فوبیا داشتم. بعد که عشق و علاقه‌ی امید نسبت به بچه رو حس کردم، دلم گرم شد. وقتی حالم بد می‌شد، وقتی بی‌اشتها می‌شدم، وقتی نسبت به هر بویی واکنش نشون می‌دادم، وقتی با امید بداخلاقی می‌کردم، بازم امید پشتم بود. مهربون بود باهامون. با من و بچه‌م خوب بود.
    تا این‌که برای اولین بار بابام اومد خونه‌مون و بهم گفت: «صدیق مُرد!»
    ناراحت بود؛ ناراحت رفتن صدیقش بود؛ چون صدیقه شده بود پایه کشیدناش. من فقط برای خوشگلیش گریه کردم که حیف لاشخوری به اسم ابراهیم شد‌. شب که امید اومد و گریه‌ و زاری‌هام رو دید فهمید. کلی فحش داد پشت سر ابراهیم که چرا چنین چیزی رو به زن حامله گفته‌.
    توی یه چشم به هم زدن زایمان کردم. بی‌هوش بودم. فقط هیفده‌سالم بود، تابِ درد زایمان رو نداشتم‌. به‌هوش که اومدم، دلم عطر بچه‌م رو می‌خواست‌. دلم می‌خواست بذارنش رو سـ*ـینه‌م، بهش شیر بدم؛ اما چشم اشکی امید شد استقبالِ چشم‌بازکردنم. دلم ریخت؛ نفسم برید؛ بند دلم پاره شد. جیغ زدم، وحشت‌زده روی تخت اون بیمارستان کثیف نشسته بودم و جیغ می‌کشیدم. امید التماسم می‌کرد. می‌زد تو صورت خودش که خفه شم؛ اما من بدتر جیغ می‌کشیدم‌. آخر دست گذاشت رو دهنم با هق گفت: «نمرده! به خدا نمرده! به مرگ امید نمرده!»
    دید زیر دستش دارم جون میدم اعتراف کرد:
    ‌«غلط کردم آفاق! به جون خودت غلط کردم!»
    فکر کردم بچه رو کشته! گفت: «آفاق به خدا اگه اون کار رو نمی‌کردم سرمون رو می‌بُریدن!»
    من واقعاً داشتم عر می‌زدم.
    «پول نداشتم آفاق! تو پابه‌ماه بودی. نمی‌خواستم شرمنده تو و بچه‌مون بشم. شرط‌بندی کردیم با یه یاغی سرِ فوتبال؛ اگه می‌باختم باید خونه رو تنگِ صد میلیون می‌دادم. همه‌ش مسخره‌بازی بود. جدی بود؛ اما یه شوخی برای من، برای ثروتی که اگه می‌باختم خونه و صد میلیون از طرف نصیبم می‌شد. فکر کردم هالوئه! باختم! خونه رو اُکی؛ ولی اون صد میلیون رو از کدوم گوری می‌آوردم؟ فهمیده بودن بارداری. اون مرتیکه و صدتا گُنده قلچماق شده بودن یه تیم و تهدیدم کرده بودن.»
    مردی که تمام پناهم بود داشت پابه‌پام ضجه می‌زد:
    ‌«آفاقی دخترمون رو می‌خواستن بکشن! مثل سگ ترسیده بودم!»
    شده بودیم فیلمِ بیمارستانیا. در و پیکر نداشت؛ صاحب نداشت.
    ‌«آفاقی اگه نمی‌ذاشتمش دم در اون پرورشگاه که الان سیاه‌پوشش شده بودیم.»
    با حرفش مُردم! به‌خدا هوش از سرم پریده بود سامان! یادم نمیاد امید چی شد، خودم چی شدم اون لحظه! فقط صدا بود تو گوشم. داشتم می‌زدم یکی رو. صورتم می‌سوخت. پهلوم از درد داشت می‌ترکید. شاید خورده بودم زمین. ضجه‌های امید بود دم گوشم‌ بود.
    اون شد ته همون چیزی که انتظار داشتم! طلاق شد حکممون و تنهایی و سردرگمی توی کمال آرامش شد زندگی من. مهریه‌م رو می‌خواستم؛ می‌خواستم برای خودم سرپا شم. امید خونه رو فروخت، یه‌کم از مهرم رو داد. التماسم می‌کرد برگردم. می‌گفت بچه‌مون رو می‌ریم از پرورشگاه می‌گیریم هروقت آبا از آسیاب افتاد؛ ولی من می‌دونستم اون آب لعنتی هیچ‌وقت قرار نبود از آسیاب بیفته. هرچی ازش می‌پرسیدم کدوم پرورشگاه گذاشتی دردونه‌‌‌ی من رو، نمی‌گفت. می‌ترسید پاپیچش بشم برا گرفتن بچه. یه روز با تهدید به خودکشی از زیر زبونش کشیدم.
    پول خونه‌ای که بابت مهرم فروخت شد سرمایه‌م و خونه‌ای که پشت قباله‌ام بود شد خونه‌ام. امید تا یه مدت حواسش بهم بود. هوام رو داشت؛ اما وقتی سردیِ من رو دید دیگه بی‌خیال شد‌. دیگه ندیدمش. ناامید بودم. بچه رو بدون امید بهم نمی‌دادن. اگه بچه رو می‌گرفتیم معلوم نبود اونا چه بلایی سرش بیارن. جاش توی پرورشگاه امن‌تر بود.
    بی‌خیال امید شدم و رفتم دنبال بچه‌م. نگفتم مادرشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    نسبتم رو با بچه می‌خواستن‌. چی می‌گفتم؟ الکی گفتم والدینش مُردن و قبلش وصیت کردن بچه رو من نگهداری کنم.
    پوزخند زد؛ به تلخیِ نبودِ لـ*ـذت و آرامش در زندگی‌اش. پردرد و آرام ادامه داد:
    - انقدر پاپیچشون شدم تا گفتن سرپرستی بچه رو یه زوج قبول کردن‌. خودم رو کشتم تا گریه نکنم. رام‌کردنِ یارو برای این‌که ازت بهم آدرس و نشونی بده کار سختی بود؛ اما هرکاری تونستم کردم.
    سرش تا یقه‌اش فرو رفته بود‌. صدای گریانش، مثل یک جوجه‌‌ی خیس زیر باران مانده می‌لرزید:
    - از اون موقع فهمیدم باید مثل گرگا زندگی کنم. نمی‌خواستم یه زن مطلقه بی‌عرضه باشم. می‌خواستم اگه روزی چشم به چشم بچه‌م افتاد از دیدنم خجالت نکشه. اولش با کلاسای سوادآموزی شروع کردم. دیپلمم رو گرفتم و همزمان رفتم سراغ زبان. چیزی که به‌عنوان شغل به دردم می‌خورد؛ چون کار دیگه‌ای واقعاً بلد نبودم؛ اما از پسِ زندگی با یه مشت مفنگی خوب بر‌می‌‌اومدم. تنها کار مفیدی که توی دنیا می‌تونستم انجام بدم همین بود؛ اما نمی‌خواستم این‌جوری بیهوده زندگی کنم. کنار نیومدم با نبودن و به تاراج رفتن بچه‌م؛ بچه‌ای که نه ماه براش جون کندم. به داشتن بچه‌م امید داشتم که شروع کردم! مدرک زبانم رو سه‌ساله با کلاسای فشرده‌ای که به زورِ تاپ‌شدن و تخفیف‌گرفتن بابت شهریه‌ش گرفتم. سرمایه‌م جز اون خونه و پول مهریه‌م که توی بانک سرمایه‌‌‌‌گذاری کرده بودم هیچی نبود. هیچ‌وقت نیومدم سراغ تو و زندگیت؛ چون می‌دونستم حتما مشکلی هست توی زندگیت که اومدی از پرورشگاه بچه گرفتی. کار کردم‌ و کار کردم و کار کردم. با اون مدرک می‌تونستم ترجمه کنم. چندتا کتاب ترجمه کردم و چاپ شد. برای دانشجوها تحقیق محقیق ترجمه می‌کردم. این‌جوری اعتمادبه‌نفس گرفتم و بابام شد دشمن خودم و حریص اون خونه و مهریه.
    وقتی فهمیدم حالا می‌تونم لااقل بچه‌م رو ببینم، اومدم که پیدات کنم. هنوز همون آدرسی بود که اون یارو داده بود. بقیه‌ش رو هم که خودت می‌دونی.
    سرانگشت‌های داغش را لمس کردم. خسته و پراشک نگاهم کرد. می‌خواستم همدیگر را در آغـ*ـوش هم بفشاریم و به آرامش برسیم‌؛ اما سال‌ها پیش کسی آمده بود وسط قلب و مغزم؛ اسمش فرشته بود‌. فکرش داخل مغزم و عشقش در مرکز قلبم لانه کرده بود.
    سعی کردم جوری نگاهش کنم که به من اعتماد کند. مرد درست حسابی نداشت در زندگی‌اش. می‌خواستم به من تکیه کند.
    - رفیقیم آفاق، دوستیم با هم. مادر بچه‌‌ی منی. در این خونه تا به ابد به روت بازه و قدمتت رو چشممون جا داره. آرام، من، کنارت خوشحالیم. وقتی هستی آرام آرومه؛ اما شیطونی می‌کنه. وقتی هستی، خونه‌مون مثل سابق گرم میشه‌. همیشه باش آفاق. نه به بهونه‌‌‌‌‌ی زبان؛ همیشه کنار بچه‌‌‌‌ی من باش. همیشه به خونه‌م گرما بده. فرشته‌‌ی من نیست دیگه؛ دل من و آرام به تو گرمه.
    سرش که به سـ*ـینه‌ام نشست، دلم می‌خواست بدوم و بروم روی قبر فرشته و صد لایه پارچه‌‌ی تیره بکشم که نبیند.
    آفاق ندید که از حجم عذاب چشم می‌فشارم. فقط اشک بود که سـ*ـینه‌ام را خیس می‌کرد. چشم فرشته بود که به من زل زده بود. سرم را می‌بوسید. می‌گفت تنهایی سامان! به خودت رحم کن. به این زنی که جنگیده. به بچه‌ای که ذوق مامان آفاقش را دارد. حلالت آقا! حلالت آقا پلیس‌جان من!
    می‌لرزیدم. نهایت آرزویم بود که در تاریکیِ اتاق کور باشم؛ کور!
    بدتر از آفاق آغـ*ـوش می‌خواستم و آفاق داشت هق می‌زد. دستش کنار تنم می‌لرزید.
    - تنهایی من رو کُشت.
    تنهایی مرا هم کشت دخترجان!
    جان نبود در تنم. دست‌‌‌‌‌‌هایم را دور تنش حلقه کردم. به درَک! گور بابای عذاب‌وجدان! سامان، اول آدم بوده بعد سامان شده! سامان چهارسال مُرده و حالا می‌خواهد یک نفس بکشد.
    به دیوار تکیه دادم. سکوتی که با صدای گریه‌‌ی آفاق می‌شکست، شد لالایی.
    ***
    خون بود، خون. سرخی‌اش عجیب بود. یک مرد بود. چشم‌هایش رنگی بودند. روی ارتفاع ایستاده بود. داشت نگاهم می‌کرد. کسی در چنگش بود. هرکه بود نحیف و قدکوتاه بود، به آدم‌بزرگ‌ها نمی‌خورد. دست دراز می‌کردم؛ دستم نمی‌رسید. تنم را بالا می‌کشیدم؛ لیز می‌خوردم. انگار فقط ما سه‌نفر در دنیا بودیم. نمی‌دانم چرا داشتم تقلا می‌کردم که بالا بروم. صاحب صدای آشنا به پایم چنگ می‌زد. به کمرم می‌کوبید و جیغ و جیغ:
    - آرام!
    کسی که در چنگال مرد بود. مثل کسی که دارش زده باشند گردنش خمیده بود و از زمین فاصله گرفته بود.
    زیر دستم، جایی که برای بالارفتن به آن تکیه کرده بودم داشت می‌لرزید. باد شدیدی به صورتم می‌خورد. انگار داشتم در خلاف جریان باد پرواز می‌کردم. پایم را می‌کشیدم تا به چیزی بخورد.
    کشیدم، با ناله پایم را کشیدم و تهش شد فریادی که پشت‌بندش پاهایم تشک نرم را لمس کرده بود.
    سردی و سختی چیزی را روی لبم احساس می‌کردم؛ صدای آشنایی را، دستی گرم و ظریف.
    خنکایِ آب به وجودم سرازیر شد و با آهی سرم را به تخت تکیه دادم.
    - خواب بود.
    بعد صدای زمزمه‌واری که انگار داشت با خودش حرف می‌زد:
    - صدقه بدم.
    موج برخاستنش را احساس کردم. دست کشیدم و دستش را سفت چسبیدم. خشکش زد؛ اما نرفت و دستم را فشرد.
    - آفاق؟
    نگاهم کرد؛ مهربان و خسته:
    - جان؟
    جانم رفت:
    - نخوابیدی؟
    - خوابم نمی‌بره؛ اضطراب دارم.
    - برمی‌گرده... برمی‌گرده خونَه‌مون.
    آه کشید و سر رو به آسمان گرفت:
    - نذر کردم! همون‌جور که بهم دادش بهم برمی‌گردونه.
    صدای الله اکبرِ اذان در گوشم پیچید.
    - بهم چادر و سجاده میدی؟
    چادر؟ فرشته... سجاده؟ فرشته من سال‌هاست نماز را فراموش کرده‌ام. روی زمین پا می‌گذارم.
    صدایش می‌آید و دستش را پشت کمرم می‌گذارد:
    - بگو کجاست خودم بردارم.
    درِ کشوی فرشته را باز می‌کنم. آفاق به سمت سرویس می‌رود و چادر و سجاده‌ای را که روی هم قرار گرفتند بیرون می‌کشم. با تمامِ امیالم می‌جنگم و چادر گل‌گلی را نمی‌بویم.
    باز روی تخت دراز می‌شوم. آرام! خوابت بـرده جان بابا؟
    طنین آرام و لحظه‌ایِ ذکرگفتنِ آفاق می‌آید. صورتش خیس است و پر از آرامش به سقف زل زده و دستانش را به آسمان گرفته. آفاق، آرام است؛ آرامش می‌دهد.
    پایم به سمت سرویس کج می‌شود؛ حی علی‌الفلاح. رستگاری، به خدا رسیدن بود؟ یک عمر در باتلاق دست و پا زدم، پایین و پایین‌تر رفتم و زمین را هدف فرض کردم و نگاهم سال‌ها به آسمان بود؛ در حالی‌که از آن دور می‌شدم.
    حالا باید از زمین فاصله می‌گرفتم. به آسمان نگاه می‌کردم و به آسمان نزدیک می‌شدم.
    خنکایِ آب روی صورتم لـ*ـذت‌بخش بود. سرازیر‌شدنش روی دست راستم... .
    ***
    دل... دل نداشتم. مثل زن‌های حامله از صبح مدام بالا می‌آوردم. آفاق مدام دست می‌کشید پشتم. پایم مدام می‌لرزید و دندان‌هایم روی هم ساییده می‌شدند. آفاق که نگاهم می‌کرد، می‌فهمید چقدر نزار و بدبختم. برایم اشک می‌ریخت، بعد انگشت‌هایش مشغول بازی با انگشت‌های من می‌شدند.
    نگاهم روی ساعت سر می‌خورد.
    - پنجه.
    نفسم بند می‌آید؛ خم می‌شوم؛ زانوانم بید می‌شوند و می‌لرزند و هق‌هق آفاق.
    بی‌رمق دست می‌کشم و سوئیچ را برمی‌دارم.
    حاضر و آماده جلویم می‌ایستد:
    - منم میام.
    می‌لرزم و روی دسته‌‌ی طلایی در دست می‌کشم. مزه مزخرف دهانم مثل زهر است.
    - گفت تنها بیام.
    - قایم میشم. توروخدا!
    - آفاق به علی اگه جون داشته باشم من. ارواح خاک عزیزت برو سربه‌سرم نذار!
    - عزیزِ مُرده ندارم من! منم مثل تو دارم می‌میرم‌.
    - ببیندت چی؟ اگه اون وحشی ببیندت چی آخه؟
    دلم پیچ می‌رود:
    - برو بشین تو! اون به پشه‌ی ماده هم رحم نمی‌کرد. برو آفاق!
    زودتر از من داخل راهرو دوید.
    صدایِ چند لحظه پیشم در حالی‌که مخاطبم سرهنگ و بچه‌ها بودند در مغز سرم اکو می‌شود:
    «دارم میرم...»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    دفعه‌‌ی پیش که فرشته رفت، رضا کنارم بود. حالا یک رفیق دیگر پیدا کرده‌ام؛ آفاق کنارم قدم برمی‌دارد.
    وقتی بین فاصله‌‌‌‌‌ی صندلی پشت و جلوی ماشین دراز می‌کشد، دستم مشت می‌شود و تنم سفت. خداجان دخترکمان را نجات بده‌!
    گرمای دستش را روی دستم حس می‌کنم و صدای بم و آغشته به بغضش:
    - برو!
    برو... برو، کار من یک عمر رفتن بوده؛ کارِ هرکه دور و برم بوده!
    سکوتی سنگین ملودیِ رفتنمان می‌شود. پس از حدود یک ساعت و نیم به مقصد می‌رسیم؛ ارتفاعات تهران.
    هنوز ساعت هفت نشده؛
    اما مردی لب پرتگاه نشسته است.
    آب دهانم خشک می‌شود؛ دلم پیچ می‌خورَد. زمزمه می‌کنم:
    - آفاق اگه عاشورا هم شد از جات تکون نمی‌خوری!
    می‌لرزد صدایش؛ بی‌رمق هق می‌زند:
    - نرو سامان!
    میخِ مرد می‌شوم. دست آفاق چفتِ رانِ پایم می‌شود، تنم مورمور می‌شود.
    روی جسم سخت و سردِ جاسازشده دست می‌کشم.
    - مواظبمونن! یه لشکر از رفیقام پشتمونن!
    چشم می‌بندم:
    - از همون‌جا که بهت گفتم فیلم بگیر.
    در را باز می‌کنم؛ پیاده می‌شوم. ابرها آسمان را سیاه کرده‌اند. قدم که پیش می‌گذارم، مرد بلند می‌شود و رو به من می‌کند‌. تبهکار، عوضی، قاتل، بی‌رحم، حیوان، چه بگویم؟
    ذره‌ای از رذالتِ چشم‌هایش کم نشده؛ آن دو جفت چشمِ بدرنگ همان‌طور مانده‌اند.
    چشم می‌چرخانم، هایلوکس سیاهش دور از پرتگاه پارک شده. آرامِ دلم کجاست پس؟
    خیره نگاهم می‌کند. سنگ‌ریزه‌ها زیر پایم چرق‌چرق صدا می‌دهند.
    می‌خواهم دهان باز کنم و درد این چهارسال را دم گوشش عربده بزنم؛ اما آدم وقتی به هیچ می‌رسد، قید همه‌چیز را می‌زند. زندگی و عزیزانم و آرامشم و صدهزار چیز دیگر را از من گرفته بود و چه مانده بود برای گفتن؟
    پوزخند که می‌زند، دست‌هایش را که باز می‌کند و گام‌هایی مرموز به سمت پرتگاهِ پشت سرش برمی‌دارد دستش را می‌خوانم. با قهقهه‌ای آمیخته به فریاد می‌خواهد خودش را پرت کند که با خیزی بلند و فریادی بلندتر پایش را می‌گیرم. پایش در دستم می‌مانَد و جسمش آویزانِ پرتگاه می‌شود.
    مگر من می‌گذارم تو به این زودی‌ها بمیری؟
    صدای نعره‌ی ناشی از برخورد تنش با دیواره‌‌ ارتفاعاتی که از کوه کوچک‌ترند دلم را خنک می‌کند.
    روی ساق پایش پا می‌گذارم. نعره‌اش، آخ نعره‌اش وجودم را خنک می‌کند. کفش‌های اسپورتش را از پا می‌کَنم. دستم را بلند می‌کنم و کناره‌اش را محکم و زاویه‌دار جایی پایین‌تر از پاشنه‌اش می‌کوبانم. این را سال‌ها پیش سرهنگ یادم داده بود. همین ضربه بی‌رمقش کرد. حالا انگار نگه‌داشتنش سخت‌تر شده بود. با «رضا»یی که نعره زدم دلم آسوده شد. این قصه دارد تمام می‌شود واقعاً؟
    چند ثانیه بعدش را کاملا بی‌حس بودم. صدای دویدن و خس‌خس لباس‌های ضدگلوله می‌آمد و پشت‌بندش دست‌هایی که پیکر نیما را بالا کشیدند.
    روی زمین درازبه‌دراز افتاده بود. حالا یعنی رضا این کار را عمداً کرده بود‌. نیما به‌هوش بود؛ اما نا نداشت. همین شیرم کرد و شروع کردم. رویش نشستم و تا توان داشتم نعره کشیدم و مُشت زدم. گاهی دستم سِر می‌شد و به سر و پایم متوسل می‌شدم! سر می‌کوباندم به سر و سـ*ـینه‌اش‌. داد و التماسش لـ*ـذت‌‌بخش بود؛ لـ*ـذت‌بخش و دلپذیر.
    - بچه‌م کجاس؟ آشغال چرا دست از سرم برنمی‌داری؟
    ناله می‌زد.
    - باز چی‌کارت کردم مگه؟ من که از ترس چهارساله کاریت نداشتم‌. بدبختی من دیدن داره مگه؟
    - نگار... نگار نباید دوستت می‌داشت؛ من سوزوندمش. مامانمم من سوزوندم، نباید دوستت می‌داشت!
    آفاق پایم را سفت چسبیده بود‌. پناهش بودم. من پناهش بودم.‌ من! ضجه می‌زد که نیما را ول کنم.
    - کجاست بچه‌م عوضی؟
    - ...
    عربده کشیدم؛ گلویم سوخت و خون از کناره‌‌ی صورتم راه گرفت. دستم لیز و خیس شده بود.
    - با توام حیوون!
    رضا و حامد و چند سبزپوشِ دیگر حالا من را داشتند به عقب می‌کشیدند. رضا کنار گوشم داد می‌کشید:
    - سامان بسه! نکشش! نباید به این آسونیا بمیره! بسه داداش!
    - بچه‌م... بچه‌م...
    حالا دیگر جسم نیما را داشتند می‌بُردند. صحنه‌ای که سال‌ها انتظارش را کشیدم.
    آرامم... آرامِ جانم کجاست ببیند؟
    حالا سرم اسیرِ دست‌های خیس از عرق رضا بود. رفیق دیرینه‌ام داشت برایم گریه می‌کرد. آخ سارا نبیند اشک تو را! مرا سفت گرفته بود.
    - رضا آرام...
    - باید این آشغال رو می‌گرفتیم داداش تا با خیال راحت بریم سراغ آرام.
    می‌نالم:
    - کجاست؟
    دستم را می‌کشد و با چند نفر دیگر با علامت سرهنگ سوار ماشینی می‌شویم که مخصوص ارتفاعات است. آفاق با زاری به پایم می‌کوبد. ضجه‌اش امان نمی‌دهد حرف بزند. دلم برای معصومیت و اشک چشمانش زیر و رو می‌شود‌. خم می‌شوم و با لبی که از بغض می‌گزم، از زیر زانو و گردنش می‌گیرم و در آغوشم فشرده می‌شود و رضا درِ ماشین را می‌بندد.
    نزدیک پنج‌کیلومتر در ارتفاعات سرد می‌گردیم تا آنجا که ماشین می‌ایستد. چند صد متری راه می‌رویم و آفاق در آغـ*ـوش من می‌لرزید.
    رضا هُلمان می‌دهد پشت صخره‌ای:
    - همین‌جا وایسید.
    نگاه هراسانم پیِ رفتنِ رضا می‌ماند. با ورودش به توده غارمانندی دلم تکان می‌خورد. دردانه‌‌ی من آنجاست؟
    دیگر حالی‌ام نمی‌شود آفاق را کجا زمین می‌گذارم و می‌دوم. خیره به آن توده‌‌ی نیمه‌‌تاریک می‌دوم و زودتر از رضا وارد می‌شوم. چراغ‌قوه‌ی در دست‌های رضا کمک‌حال می‌شود.
    نگاه رضا مبهوت و خشمگین است. به درَک. به درَک!
    چراغ‌قوه از دست‌های رضا قاپیده می‌شود و نورش در فضای سنگی پیچ‌‌وتاب می‌خورَد. چشم‌هایم میخِ عزیزترینم می‌شوند و ثانیه‌ای بعد در آغوشم فشرده می‌شود. چشم می‌بندم و بینی‌ام عطر تنش را می‌بلعد. هیچ سرش نیست؛ موهای لختش چسبناک و چرب به سرش چسبیده‌اند و آخ من پیش‌مرگ تو! چه بر سرت آمده دردانه‌‌‌ی سامان؟
    تنش بوی خاک می‌دهد.
    دستش که بی‌رمق پایینِ تنش دراز شده، پهلویم را می‌فشارد و گونه‌ام را به گونه خاکی و آب‌رفته‌اش می‌چسبانم:
    - جانِ دلِ من...
    ناله که می‌زند روی سـ*ـینه‌ام می‌بوسمش.
    - تموم شد! تموم! کابوسمون تموم شد بابا!
    بعد از زمین فاصله‌اش می‌دهم و در آغوشم به سمت آفاقی که بیرون است می‌رویم.
    همزمان بازویم را به بینی‌ام می‌مالم.
    - بیا نشونت بدم.
    تنش می‌لرزد و دستش چفتِ گردنم می‌شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    آفاق با دیدنش پر می‌گیرد. او را هم در کنار آرام به آغـ*ـوش می‌کشم. او هم مثل من عطر آرام را به جان و دل می‌خرد و می‌گرید.
    آرام را روی زمین می‌نشانم و به تخته‌سنگ بزرگی تکیه‌اش می‌دهم. دستم قابِ صورت ماهش می‌شود و پیشانی‌اش مهر می‌خورَد.‌
    به آفاق می‌گویم:
    - بده موبایل رو.
    هق می‌زند:
    - نه سامان! حالش بدتر میشه.
    آرام را نگاه می‌کنم. به زمین خیره است؛ سرش کج افتاده روی شانه‌اش‌.
    زانویم روی زمین می‌لغزد و سرش را صاف می‌کنم:
    - راست کن سرت رو بابا.
    بعد چانه‌اش را می‌گیرم:
    - ببین من رو؛ خوبی؟
    فیلم را نشانش بدهی خوب می‌شود! تندتند رمز موبایل را باز می‌کنم و انگشت روی گالری می‌فشارم‌. روی فیلم را لمس می‌کنم و صفحه‌‌ی گوشی را به سمت آرام می‌گیرم:
    - ببین بابا؛ ببین تموم شد.
    بی‌حس‌تر و سردتر از قبل فیلم را نگاه کرد. جانم رفت. آفاق بغلش کرد و با هق بوسیدش.
    صدای رضا می‌آمد:
    - پاشو سامان! پاشین! تا کِی می‌خواید اینجا بشینید؟ پاشین دیگه!
    بی‌اعتنا باز صورت آرام را قاب گرفتم:
    - چرا حرف نمی‌زنی؟ یه کلمه...
    یه چیز بگو خیالم راحت شه آرام!
    مثل مُرده‌ها نگاهم کرد. دلم پیچ خورد:
    - کاریت کرد؟ اذیتت کرد؟ آرام؟
    این‌ بار خودش در بغلم آمد. وحشت کردم:
    - بابا بگو بهم تا بدونم!
    صدای ریزش جان به تنم تزریق کرد:
    - نه.
    مـسـ*ـت صدایش شدم:
    - جانم... حرف بزن برام.
    سرش را به تن فشردم. آفاق داشت اشک خوشحالی‌اش را به جان صورتش می‌ریخت‌‌.
    - تموم شد.
    آفاق را هم پناه دادم:
    - تموم شد.
    ***
    بوی سبزی تازه مشامم را پر کرده بود. روی سفره‌‌ی بزرگی که آفاق پهن کرده بود چند قالب پنیر و چند قرص نان لواش دیده می‌شد و سبد بزرگی که حجم عظیمی از سبزی درونش بود و حالا کمی از آن مانده بود. هوسی چوبِ سبزی را که از بین شبکه‌های سبد بیرون زده بود، بیرون کشیدم و خوردم.
    آفاق داشت دو انگشت‌‌‌ دو انگشت روی لقمه‌ها دست می‌کشید:
    - صد و بیست و شیش، صد و بیست و هشت، صد و سی! آرام بیست‌تا دیگه باید درست کنیم.
    آرام با کلافگی بامزه‌ای از سفره دور شد و به اتاقش رفت:
    - حتما! حتما!! sure sure میس آفاق!
    خندیدم. اگر آفاقی وارد زندگی‌مان نشده بود، آرام مظلومانه کنارم می‌نشست و تا صدهزارتای دیگر بی‌حرف لقمه درست می‌کرد و بعد در یک سکوت زهرماری همدیگر را تماشا می‌کردیم تا پنج‌شنبه برسد و برویم سر مزار فرشته. سر برگرداندم؛ آفاق لب گزیده بود از خنده و گفتم:
    - بخند آفاق!
    و پشت‌بندش طنین محشر خنده‌اش بود که خانه‌مان را بهاری کرد.
    بیست‌تایِ بقیه را با هم درست کردیم؛ با شوخی و خنده، با آرامشِ من و خنده‌های فراوان و آرام آفاق.
    بعد با هم لقمه‌ها را مرتب داخل چند پلاستیک چیدیم. آفاق مدام می‌گفت سامان مرتب بگذار!
    برای این‌که حرصش را دربیاورم، بدتر می‌چیدم و کشیدگی جیغ‌مانند الف دوم اسمم عجیب به خنده‌ام می‌انداخت.
    آفاق داد زد:
    - آرام؟ آرام؟
    آرام از آن طرف جیغ زد:
    - شما دارین از من استفاده ابزاری می‌کنید،۱۳۰تا لقمه نون پنیر سبزی درست کردم. عمراً بیام اون‌ور!
    آفاق غش‌غش خندید؛ طنین خنده‌اش مثل شرمساری‌ها و مهربانی‌هایش قشنگ و دل‌نشین بود.
    لب من هم به خنده باز شد:
    - وروجک انقدر حرف نزن! لباست رو بپوش بریم!
    چند دقیقه بعد همگی‌ حاضر بودیم.
    لباسم را در آینه‌‌ی روشویی چک کردم. پیراهن نیلی‌رنگ کتانی که آفاق به مناسبت تولدم خریده بود. طبق عادت روی کتفم دست کشیدم و دستم را خیس کردم. روی موهایم دست کشیدم‌ و عطر اندکی به تنم زدم. تارهای سپید روی موهایم نشانگر تمامِ اشک‌هایم برای فرشته و مدرک تمام نگرانی‌هایم برای آرام بود.
    وقتی برگشتم، آفاق پلاستیک به دست داشت نگاهم می‌کرد. اشک کنج چشمش نشسته بود. تلخندی به مهربانی‌هایش زدم. چادر عجیب به چشم‌های مشکینش می‌آمد.
    - چرا گریه؟
    لبخندش تلخ‌تر از لبخند من بود؛ اما به دلم نشست. حضورش بس بود.
    آرام از پشت آفاق درآمد و گفت:
    - خوشگل شدم؟
    آفاق برگشت و با عشق نگاهش کرد. تن آرام چادر بود؛ اما آفاق انگار لباس عروس فرضش کرده بود که آن‌طور به آرام نگاه می‌کرد. آرامِ من... آرام من لباس عروس به تن کند. تنها نمی‌شوم. آفاق خوب است، مهربان است؛ می‌ماند.
    صدای زنگ آیفون آمد؛ تصویر رضا هویدا بود.
    - بیا پایین سامان.
    - علیک سلام.
    خندید؛ مدل خودش.
    - بله دیگه، فقط به سارا بلده سلام بده.
    با متانت لبخند زد.
    - الان میایم.
    و دو دقیقه بعد هنوز سوار ماشین نشده، آرام شیشه‌‌ی ماشین رضا را پایین کشید.
    پلاستیک لقمه‌ها را داخل صندوق گذاشتم و در ماشین نشستم. آرام عشقِ کنار شیشه نشستن بود و من و آفاق کنار هم نشستیم.
    چند دقیقه بعد خنکی هوا حالم را بهتر از قبل کرد و زیباییِ حیاطی را که از سنگ مرمر پوشیده شده بود دوست داشتم. بوی گلاب به مشامم می‌خورد. ایستادیم و به ساحت مقدس امامزاده سلام دادیم.
    آفاق و آرام و سارا یکی یک پلاستیک گرفتند دستشان و با لبخند و چادری که عجیب به آن‌ها می‌آمد لقمه‌ها را پخش کردند.
    شلوغ نبود. سرم را با آرامش به ضریح تکیه دادم؛ بوی فلزی که به مشامم می‌خورد، به من آرامش داد که حالا به ضریح نزدیکم؛ به خدا، به معنویت. دستم را به شبکه‌های چند‌ضلعی و فلزی ضریح قلاب کردم و خدا را شکر گفتم. برای این آرامش، برای داشتن آرام، برای حضور آفاق به هر بهانه‌ای، برای لبخند روی لب سارا و رضا.
    شمیمِ عطرِ فرشته را کنارم حس می‌کردم. من حتی خدا را برای «فرشته را داشتن» هم شکر گفتم. لبخند آفاق را پشت سرم حس می‌کردم. دم در ایستاده بود و نگاهم می‌کرد. آواز خنده‌‌‌‌ی فرشته سرمستم کرد. به آفاق مهربان روزهایم لبخند زدم؛ بدون شرم از حضور فرشته... فرشته داشت پُُر شور و عشق نگاهم می‌کرد و با تمام قشنگی‌های لب‌هایش لبخند می‌زد. حضور نزدیکش این روزها شرمنده‌ام نمی‌کرد هیچ، امیدوار و خوشحالم می‌کرد، مطمئنم می‌کرد. فرشته بود دیگر...!
    پایان
    **
    «به نامِ الله»
    مرگ مزمن تموم شد. بعد از بیست و دو‌ ماه بهش فکرکردن و پروروندنش. بعد از دوازده ماه و هجده روز نوشتنش؛ بعد از پنج‌بار بازنویسی بالاخره تموم شد و شیرینیِِ خلق شخصیتاش تا ابد کامم رو شیرین می‌کنه. مرگ مزمن ضعف داشت؛ خیلی هم ضعف داشت؛ اما چیزی بود که از خلقش خوشحال بشم و بشه ماحصل نوجوونیم؛ چهارده و پونزده و شونزده سالگیم!
    مرگ مزمن محبوبِِ منه؛ اما حتی فکرکردن به اینکه در آینده براش درخت و درخت‌هایی صرف بشه احمقانه و مضحک به نظر می‌رسه.
    برمی‌گردم به همون بیست و دو ماه قبل... آبیِ نودهشتیا؛ رمان اولم که صدبرابر از مرگ مزمن ضعیف‌تر بود تموم شده بود و در تکاپوی رمان جدیدی که سوژه‌ش که اون موقع‌ها چقدر فکر می‌کردم تهِ خفنیَته بودم. کلی دوست داشتم توی نودهشتیا :) از زکیه بابت اسمش کمک گرفتم؛ بلد نبودم تاپیک بزنم و از ترانه خواستم برام بزنه. با شور و غوغا شروع کردم. دوستام بیشتر شدن و شِیم آن می که اسماشون از یادم رفته... اما یکیشون بود که جوری پیام گذاشته بود که ظرفیت پیامام پر شده بود!
    شیدا... شیدا سیلاوی هم شد دوستم و کلی ذوق داد بهم برای ادامه... هانیه...سحر...
    اون موقع ها «سامان» آریان بود و «فرشته» پگاه. و کلی شخصیت دیگه که حالا توی این مرگ مزمن جایی ندارن. و خوشحالم!
    و وسط این لوس‌بازیا بگم که من بن شدم و یه ماه بعدِش نودهشتیا شد یه صفحه سفید با یه تکست اعصاب‌خردکن سمت راستش‌. امید داشتم درست شه. مگه می‌شد آخه؟
    امیدم که رفت، متوسل شدم به اینستاگرام! یکی دو ماه بعدش به انجــمن نگـاه دانلـود جان اعتماد کردم.
    خدا دوستم داشت و باز بهم مخاطبای مهربون داد و چندماه بعد احمقانه زدم زیر همه‌چی توی اینستا! و مرگ مزمن شد مهمون همیشگی کافه :)
    دوستام کمتر شدن؛ اما رفیق بودن... شهرزاد شهرزاد شهرزاد! چی بگم من؟! شهرزاد یه جاهایی به جا من نوشت! زهرا... زهرای جانم... با همه خنده و شوخیاش موند و خوند و شد امید، شد رفیق...
    مرگ مزمن... مرگ مزمن تموم شد و قصه بعدی «دیزالْو» خواهد بود با سوژه ای یقیناً بهتر ...
    و این بار باز مرگ مزمن در نگاه دانلود و اینستاگرام.

    تشکر بسیار و آندرومداوار از شهرزاد دادخواه - زهرا - غزل سادات رحیمی (نخوند؛ اما شنید حرفام رو) - مهسا مانی - فاطمه گورابی (قول داده بودم بهت مهراد) - فاطمه شاه مراد - سارینا مرادی - و هرکسی که خوند و همراه موند و امید داد و عزیز بود ❤ .»
    | اذان مغرب یازدهمِ مردادِ سال یک هزار و سیصد و نود و شش ~ آندرومدا (شیدا.گآف) |
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    118326
     

    aida_tallaee

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/26
    ارسالی ها
    2
    امتیاز واکنش
    39
    امتیاز
    36
    عاااالی!!!
     

    -FatemE

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/05
    ارسالی ها
    1,527
    امتیاز واکنش
    6,831
    امتیاز
    650
    سن
    21
    بسییییار عالییییی بود
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا