- عضویت
- 2015/09/13
- ارسالی ها
- 1,245
- امتیاز واکنش
- 4,606
- امتیاز
- 516
فقط میدانم صدای آرام باید تا ابد بیخ گوشم باشد؛ صورت مثل ماهش همیشه جلوی چشمم باشد و تا دنیا هست دنیایش باشم. از نبودنش آه میکشم و آینهی آسانسور تکیهگاه سرم میشود.
چاقویِ مخصوص نیما که روی دستهاش حرف n را نوشتهاند رمقم را میبلعد.
دخترکم، دخترکم!
***
پلهها را چندتا یکی میکنم و به طبقه دوم میرسم. سربازی که باید پشت میز سبزرنگ بوده باشد، حالا نیست و به سوی اتاقی که کنارش با خط نستعلیق، نام سرهنگ صامتی روی صفحه طلاییرنگ حک شده پرواز میکنم. از صدای آرامِ برخورد در به دیوار تا افتادنم زیر پای سرهنگ سه ثانیه طول میکشد.
پایش را که با شلوار فرم مخصوص پوشیده شده، سفت چنگ میزنم و نگاهم را تا نگاهِ پر از ابهتش سوق میدهم. نمیگذارد بشکنم؛ نمیگذارد زیر پاهایش بمیرم؛ نمیگذارد جلوی مردانی که تا مدتها قبل همکار و یا دوستم بودند بار دیگر خرد شوم. نباید بگذارد!
نگاهم روی زمین از زیر میز روی جفتجفت پاها سر میخورد.
دست همیشه پدرانهاش روی شانهام مینشیند:
- برای همین اینجاییم پسر.
جان نبود در تنم، وگرنه زار میزدم. سرم را به پایش تکیه میدهم. دلم هوای پدر را کرده.
- اون بار نشد؛ این بار با شرفم هم که شده میجنگم که تو قربانی نشی!
«من» قربانی بشود؛ بمیرد اصلاً، بچهام... بچهام قربانی نشود خدا!
- چقدر شکسته شدی! این موی سفید برای توئه سامان؟! این بود اون ساختنی که من انتظار داشتم؟
روی گسل، بنا نمیسازند. من یک دامنهی زلزلهخیزم؛ ویران شدم. روی ویرانهها، وجود نمیسازند.
- چهارساله دارم با عذاب کار میکنم. عذابوجدان حقت نبود. حق اون زن بیگـ ـناه نبود.
نام فرشته روی سنگ قبر در ذهنم تداعی میشود؛ چشمهای ملتمسش، صدای شلیک، موهای آغشته به سرخیِ خونش.
خدا خانهات، دنیایت، درِ خروج ندارد؟
- ما فکر میکردیم ته خط معتمده و گروهش. با خودمون فکر میکردیم چقدر خنگن. دستکم گرفتیمشون. صدتا آقابالاسر داشتن. صدتا نفوذی توی باند معتمد. معتمد خودش هم نمیدونست. آقابالاسرا همه میدونستن هویت اصلی تو رو... ما حرفهای عمل نکردیم و دستکم گرفتیمشون. هک سیستم اصلا کارِ نیما و رفقاش نبوده. سیستم رو لیدِرای نیما هک کرده بودن؛ مدارک تو رو اونا جابهجا کردن و با هک سیستم از طرف ما به تو پیام میفرستادن. یکی-دو پیام اخیر از اونا بوده. میخواستن یهجوری نیما رو حالی کنن تو کی هستی. مدارک رو جابهجا میکنن و توی پیام میگن کجا گذاشتن. اینا رو خودشون اعتراف کردن.
حرفش دلم را خنک میکند:
- خیلیاشون رو دستگیر کردیم. نیما مونده. اون هم لیدرای اصلی وقتی میفهمن نیما دیگه به دردشون نمیخوره همهچی رو ازش میگیرن. خواهر و مادرش رو توی ویلایی که توش زندگی میکردن سوزوندن. خودش موند؛ زنده موند. از طریق نیما بقیه افراد رو تا جایی که شد دستگیر کردیم. نیما موند که اون هم سالهاست تو چنگمونه و طعمهمون شده! گروه آخری مونده فقط که نیما برگشته به قضیه تو.
من، آرام، یک قربانی دیگر؟
- مطمئنیم کاری نداره به بچهت. دلیلی نداره داشته باشه. اون دیوانهست! مغزش پوکه! پوک! نوشید*نی مخش رو تعطیل کرده. ببینیش میمونی! از اون هیکل برنزه و بازوها یه تنِ لشِ سیاه مونده با صورت پر از لک. حریفمون قَدَر نیست؛ اما ما دستکم نمیگیریمش.
دستی به طرفم دراز میشود. نگاهم تا عمق آن جفت چشمی که رنگ آشنایش به دلم مینشیند، میرود. حامد است.
- داداش سامانِ من پاشو.
داداش سامان! از داداش سامان یک تنِ دردمند و خسته مانده که سودای مرگ به سر دارد.
صدای سرهنگ میآید که با آهی میگوید:
- بازغی ببرش اونور بهش یه چیز بده بخوره. فشارش افتاده.
حامد هیکلی و ورزیده است. زورش به من میچربد و مرا روی صندلی مینشاند. چند ثانیه بعد لیوانی را میخواهد نزدیک دهانم کند که ممانعت میکنم.
- چرا دیوونه؟ داری پس میفتی!
دستم را به حالت دورانی جلوی دهانم تکان میدهم؛ یعنی حالت تهوع دارم.
صدای سرهنگ میآید:
- خیالت جمع باشه. از بابت دخترت نگران نباش. ما کاملاً همهچیز تحت کنترلمونه.
مگر میشود نگران نبود؟
***
آفاق
چشمهی اشکم از صبح تا به حال ثانیهای بند نیامده. کامران قصد آرامکردنم را دارد؛ اما واقعاً نمیشود. بعضی وقتها نمیشود که نمیشود!
پیکر خستهاش را که از دوردست میبینم، در دلم قربانصدقهاش میروم و بر باعث و بانیاش لعن میفرستم. وقتی کنار کامران روی صندلی شاگرد مینشیند، بیقرار و گریان میپرسم:
- چی شد؟
نگاهم میکند. کاش میشد آرامَش کرد. کاش میگریست و این حجم از اندوه و خستگی چشمانش بر زمین میچکید.
کامران میگوید:
- بگو دیگه سامان! جون به لبمون کردی!
به صندلی تکیه میدهد؛ آه میکشد و با عقببردن صندلی چشم میبندد:
- هیچی.
جوابِ «یعنی چی» کامران را با فریاد میدهد.
به خانهی کامران برمیگردیم. سامان سوئیچ ماشینش را برمیدارد و به خانهی سامان میرویم. عقلم میگوید که از او بخواهم که پیادهام کند و به خانه بروم؛ اما دل لعنتیام حکم کرده در کنار سامان انتظار آرام را بکشم.
در راه سکوت کرده بود. همیشه سکوت میکرد. کمحرف بود. منزوی بود. حوصله و اعصاب و تحمل هرچیزی را نداشت. زود جوش میآورد و من با همهی اینها دوستش داشتم. دوستداشتنم دوستداشتنِ عجیبی بود. با این باور که او هرگز دوستم نخواهد داشت زندگی را ادامه میدادم. دوست داشتم ازدواج کنیم و هم خودش را و هم آرام را یکجور گرمتری، یک جورِ خاصتری کنارم داشته باشم. این را که دوستم نداشته باشد میتوانم هضم کنم؛ اما این را که نتواند تحملم کند نه!
با استپی که بیشک زمانش متعلق به حال نیست، چشمانم را به سمتش سوق میدهم. آنچنان غریبانه و غمگین سر روی فرمان گذاشته که برایش هق میزنم. دست میگذارم پشتش؛ بیاختیار و با اختیارش را نمیدانم. مثل مادر، مثل خواهر، مثل رفیق نوازشش میکنم. بلوز زیتونیرنگش زیر دستم صاف میشود.
آه و ریتم نفسکشیدنش سمفونی حرکت دستهایم میشود. کاش من بهجای تو بودم! کاش من!
- به خدا توکل کن. من به خدا توکل کردم یهبار، بهم برگردوندش. این بار با هم دونفری توکل کنیم خدا بهتر کمکمون میکنه.
با لبخند زورکی و تلخی که روی صورتش مینشیند جان میدهم:
- تو بلدی، باغچهی خودت رو بیل بزن. صبح تا حالا یه بند آبغوره میگیری.
نگاهِ خیرهاش به تنم آرامش مینشاند. چقدر خوب است در دنیا تنها نیستم. من مردی را که هنوز دلش برای عطر لباس و عکس همسر مرحومش میلرزد دوست دارم!
ماشین را خاموش میکند:
- صبح چی شد دقیقاً؟ بهم میگی؟
فقط همین؟ فقط همین را میخواهی؟
دست و پایم میلرزند:
- پایینِ تختِ آرام تشک انداختیم. متکا پُتکا و پتو هم برداشتیم همونجا خوابیدیم. نزدیکای هشت صبح بود که حس کردم روی گلوم یه چیزیه. با چشم بسته دست کشیدم. دستم خورد به یه دست. ترسیدم. چشمام رو که وا کردم یه مرد دیدم. اومدم با وحشت پا شم که گلوم سوخت. جیغ کشیدم. آرام که بیدار شد و مَردِ رو دید جیغ نکشید! گفتم... گفتم... اینکه آرام جیغ نکشیده یعنی آشناست. گفتم شاید دوستای توئن دارن شوخی میکنن باهامون! ولی وقتی دیدم چاقو رو سمت آرام گرفت و کُلت رو سمت من، لال شدم از ترس! کنار تشک یه چمدون بزرگ بود. دست و پای آرام رو با طناب بست. تو روز روشن داشت... دستم رو گذاشته بودم جلو دهنم تا صدای گریهم رو نشنوه. از کلت و چاقوش میترسیدم. وقتی دیدم داره دهنشم با یه تیکه پارچه میبنده و آرام هیچی نمیگه طاقت نیاوردم. دستای مردِ رو گرفتم و جیغ زدم. سعی کردم بزنمش یا حداقل یه کاری کنم؛ اما نتونستم. چنان دستم رو پیچوند که ضعف کردم. نمیتونست من رو ببنده. شاید وقت نداشت؛ شاید... نمیدونم؛ ولی من رو نبست.
هق زدم:
- داشت آرام رو بهزور میکرد تو چمدون.
چاقویِ مخصوص نیما که روی دستهاش حرف n را نوشتهاند رمقم را میبلعد.
دخترکم، دخترکم!
***
پلهها را چندتا یکی میکنم و به طبقه دوم میرسم. سربازی که باید پشت میز سبزرنگ بوده باشد، حالا نیست و به سوی اتاقی که کنارش با خط نستعلیق، نام سرهنگ صامتی روی صفحه طلاییرنگ حک شده پرواز میکنم. از صدای آرامِ برخورد در به دیوار تا افتادنم زیر پای سرهنگ سه ثانیه طول میکشد.
پایش را که با شلوار فرم مخصوص پوشیده شده، سفت چنگ میزنم و نگاهم را تا نگاهِ پر از ابهتش سوق میدهم. نمیگذارد بشکنم؛ نمیگذارد زیر پاهایش بمیرم؛ نمیگذارد جلوی مردانی که تا مدتها قبل همکار و یا دوستم بودند بار دیگر خرد شوم. نباید بگذارد!
نگاهم روی زمین از زیر میز روی جفتجفت پاها سر میخورد.
دست همیشه پدرانهاش روی شانهام مینشیند:
- برای همین اینجاییم پسر.
جان نبود در تنم، وگرنه زار میزدم. سرم را به پایش تکیه میدهم. دلم هوای پدر را کرده.
- اون بار نشد؛ این بار با شرفم هم که شده میجنگم که تو قربانی نشی!
«من» قربانی بشود؛ بمیرد اصلاً، بچهام... بچهام قربانی نشود خدا!
- چقدر شکسته شدی! این موی سفید برای توئه سامان؟! این بود اون ساختنی که من انتظار داشتم؟
روی گسل، بنا نمیسازند. من یک دامنهی زلزلهخیزم؛ ویران شدم. روی ویرانهها، وجود نمیسازند.
- چهارساله دارم با عذاب کار میکنم. عذابوجدان حقت نبود. حق اون زن بیگـ ـناه نبود.
نام فرشته روی سنگ قبر در ذهنم تداعی میشود؛ چشمهای ملتمسش، صدای شلیک، موهای آغشته به سرخیِ خونش.
خدا خانهات، دنیایت، درِ خروج ندارد؟
- ما فکر میکردیم ته خط معتمده و گروهش. با خودمون فکر میکردیم چقدر خنگن. دستکم گرفتیمشون. صدتا آقابالاسر داشتن. صدتا نفوذی توی باند معتمد. معتمد خودش هم نمیدونست. آقابالاسرا همه میدونستن هویت اصلی تو رو... ما حرفهای عمل نکردیم و دستکم گرفتیمشون. هک سیستم اصلا کارِ نیما و رفقاش نبوده. سیستم رو لیدِرای نیما هک کرده بودن؛ مدارک تو رو اونا جابهجا کردن و با هک سیستم از طرف ما به تو پیام میفرستادن. یکی-دو پیام اخیر از اونا بوده. میخواستن یهجوری نیما رو حالی کنن تو کی هستی. مدارک رو جابهجا میکنن و توی پیام میگن کجا گذاشتن. اینا رو خودشون اعتراف کردن.
حرفش دلم را خنک میکند:
- خیلیاشون رو دستگیر کردیم. نیما مونده. اون هم لیدرای اصلی وقتی میفهمن نیما دیگه به دردشون نمیخوره همهچی رو ازش میگیرن. خواهر و مادرش رو توی ویلایی که توش زندگی میکردن سوزوندن. خودش موند؛ زنده موند. از طریق نیما بقیه افراد رو تا جایی که شد دستگیر کردیم. نیما موند که اون هم سالهاست تو چنگمونه و طعمهمون شده! گروه آخری مونده فقط که نیما برگشته به قضیه تو.
من، آرام، یک قربانی دیگر؟
- مطمئنیم کاری نداره به بچهت. دلیلی نداره داشته باشه. اون دیوانهست! مغزش پوکه! پوک! نوشید*نی مخش رو تعطیل کرده. ببینیش میمونی! از اون هیکل برنزه و بازوها یه تنِ لشِ سیاه مونده با صورت پر از لک. حریفمون قَدَر نیست؛ اما ما دستکم نمیگیریمش.
دستی به طرفم دراز میشود. نگاهم تا عمق آن جفت چشمی که رنگ آشنایش به دلم مینشیند، میرود. حامد است.
- داداش سامانِ من پاشو.
داداش سامان! از داداش سامان یک تنِ دردمند و خسته مانده که سودای مرگ به سر دارد.
صدای سرهنگ میآید که با آهی میگوید:
- بازغی ببرش اونور بهش یه چیز بده بخوره. فشارش افتاده.
حامد هیکلی و ورزیده است. زورش به من میچربد و مرا روی صندلی مینشاند. چند ثانیه بعد لیوانی را میخواهد نزدیک دهانم کند که ممانعت میکنم.
- چرا دیوونه؟ داری پس میفتی!
دستم را به حالت دورانی جلوی دهانم تکان میدهم؛ یعنی حالت تهوع دارم.
صدای سرهنگ میآید:
- خیالت جمع باشه. از بابت دخترت نگران نباش. ما کاملاً همهچیز تحت کنترلمونه.
مگر میشود نگران نبود؟
***
آفاق
چشمهی اشکم از صبح تا به حال ثانیهای بند نیامده. کامران قصد آرامکردنم را دارد؛ اما واقعاً نمیشود. بعضی وقتها نمیشود که نمیشود!
پیکر خستهاش را که از دوردست میبینم، در دلم قربانصدقهاش میروم و بر باعث و بانیاش لعن میفرستم. وقتی کنار کامران روی صندلی شاگرد مینشیند، بیقرار و گریان میپرسم:
- چی شد؟
نگاهم میکند. کاش میشد آرامَش کرد. کاش میگریست و این حجم از اندوه و خستگی چشمانش بر زمین میچکید.
کامران میگوید:
- بگو دیگه سامان! جون به لبمون کردی!
به صندلی تکیه میدهد؛ آه میکشد و با عقببردن صندلی چشم میبندد:
- هیچی.
جوابِ «یعنی چی» کامران را با فریاد میدهد.
به خانهی کامران برمیگردیم. سامان سوئیچ ماشینش را برمیدارد و به خانهی سامان میرویم. عقلم میگوید که از او بخواهم که پیادهام کند و به خانه بروم؛ اما دل لعنتیام حکم کرده در کنار سامان انتظار آرام را بکشم.
در راه سکوت کرده بود. همیشه سکوت میکرد. کمحرف بود. منزوی بود. حوصله و اعصاب و تحمل هرچیزی را نداشت. زود جوش میآورد و من با همهی اینها دوستش داشتم. دوستداشتنم دوستداشتنِ عجیبی بود. با این باور که او هرگز دوستم نخواهد داشت زندگی را ادامه میدادم. دوست داشتم ازدواج کنیم و هم خودش را و هم آرام را یکجور گرمتری، یک جورِ خاصتری کنارم داشته باشم. این را که دوستم نداشته باشد میتوانم هضم کنم؛ اما این را که نتواند تحملم کند نه!
با استپی که بیشک زمانش متعلق به حال نیست، چشمانم را به سمتش سوق میدهم. آنچنان غریبانه و غمگین سر روی فرمان گذاشته که برایش هق میزنم. دست میگذارم پشتش؛ بیاختیار و با اختیارش را نمیدانم. مثل مادر، مثل خواهر، مثل رفیق نوازشش میکنم. بلوز زیتونیرنگش زیر دستم صاف میشود.
آه و ریتم نفسکشیدنش سمفونی حرکت دستهایم میشود. کاش من بهجای تو بودم! کاش من!
- به خدا توکل کن. من به خدا توکل کردم یهبار، بهم برگردوندش. این بار با هم دونفری توکل کنیم خدا بهتر کمکمون میکنه.
با لبخند زورکی و تلخی که روی صورتش مینشیند جان میدهم:
- تو بلدی، باغچهی خودت رو بیل بزن. صبح تا حالا یه بند آبغوره میگیری.
نگاهِ خیرهاش به تنم آرامش مینشاند. چقدر خوب است در دنیا تنها نیستم. من مردی را که هنوز دلش برای عطر لباس و عکس همسر مرحومش میلرزد دوست دارم!
ماشین را خاموش میکند:
- صبح چی شد دقیقاً؟ بهم میگی؟
فقط همین؟ فقط همین را میخواهی؟
دست و پایم میلرزند:
- پایینِ تختِ آرام تشک انداختیم. متکا پُتکا و پتو هم برداشتیم همونجا خوابیدیم. نزدیکای هشت صبح بود که حس کردم روی گلوم یه چیزیه. با چشم بسته دست کشیدم. دستم خورد به یه دست. ترسیدم. چشمام رو که وا کردم یه مرد دیدم. اومدم با وحشت پا شم که گلوم سوخت. جیغ کشیدم. آرام که بیدار شد و مَردِ رو دید جیغ نکشید! گفتم... گفتم... اینکه آرام جیغ نکشیده یعنی آشناست. گفتم شاید دوستای توئن دارن شوخی میکنن باهامون! ولی وقتی دیدم چاقو رو سمت آرام گرفت و کُلت رو سمت من، لال شدم از ترس! کنار تشک یه چمدون بزرگ بود. دست و پای آرام رو با طناب بست. تو روز روشن داشت... دستم رو گذاشته بودم جلو دهنم تا صدای گریهم رو نشنوه. از کلت و چاقوش میترسیدم. وقتی دیدم داره دهنشم با یه تیکه پارچه میبنده و آرام هیچی نمیگه طاقت نیاوردم. دستای مردِ رو گرفتم و جیغ زدم. سعی کردم بزنمش یا حداقل یه کاری کنم؛ اما نتونستم. چنان دستم رو پیچوند که ضعف کردم. نمیتونست من رو ببنده. شاید وقت نداشت؛ شاید... نمیدونم؛ ولی من رو نبست.
هق زدم:
- داشت آرام رو بهزور میکرد تو چمدون.
آخرین ویرایش توسط مدیر: