- عضویت
- 2015/10/08
- ارسالی ها
- 2,337
- امتیاز واکنش
- 19,020
- امتیاز
- 783
- سن
- 26
«با تمام وجود از رفتارهای زشت گذشتهت پشیمون میشی، کاری میکنم که در گودال آتشین سقوط کنی؛ خودت رو محکم نگهدار براک!»
ژانت با چهرهای جمع شده صورتش را بهسمت طبقهی بالا برمیگرداند و پر حرص زمزمه میکند:
- با اون اخلاق گند و عـ*ـوضیبازیهاش باید هم اینجور تهدید بشه!
هنوز هم وقتی به یاد رفتار او که چگونه آن دو را مانند دو تکهی آشغال نگاه کرده و سپس با نگاهی که سرتاسر تحقیر را فریاد میزد، راهی اتاقش شده بود، میافتد آتشِ خشمش شعلهور میشد.
به پشت پاکت نگاه میکند.
- هیچ مهر پستی هم نداره، ندیدید کی آوردش؟
- اینجا خونهی یه بازیگر و خوانندهی معروفه و روزانه کلی نامه و کادو به اینجا پست میشه.
کارلوس متفکر گوشهی لبش را میخاراند.
- و یه شخص معروف مطمئناً دشمنهای زیادی هم خواهد داشت!
ادموند نیمنگاهی به طبقهی بالا میاندازد. جونیور دستبهسیـ*ـنه با نگاهی نافذ خیرهی کارلوس شده بود.
- راستش، جونیور فکر میکنه مسئلهی مهمی نیست، اون گفته بود به کسی چیزی نگم؛ اما من نگرانم، اون خونها روی کاغذ من رو ترسوند.
سپس با تُن صدایی آرامتر از حد معمول زمزمه میکند:
- لطفاً کمک کنید و اونی که اینکار رو کرده پیدا کنید؛ ما نمیخوایم این اتفاقات توی رسانههای عمومی افشا بشه!
با ورود جونیور همه متفکر و با دقت به او نگاه میکنند، صورتش بیحس و نگاهِ اشکیاش را قالبهای یخ در بر گرفته بود. نیمنگاهی به کارلوس انداخته و با نیشخندی که روی لبهای برجسته و مردانهاش مینشست، میگوید:
- دفعهی آخری که دیدمت زیادی بیمغز بهنظر میرسیدی!
نگاه بهتزدهی کارلوس و ژانت روی صورت بیحالتش مینشینند.
- شنیدم چه اتفاقی برات افتاده. فکر کنم همون یه ذره مغزی که داشتی رو هم به دست تیر و تفنگ سپردی! ادموند ساعت 3 ظهر باید برای رفتن به شو آماده بشیم.
سالن پر از جوانهای مشتاق و پرهیجان بود که بیصبرانه منتظر ظاهر شدن جونیور از پشت پردههای سرخرنگ بودند. صدای همهمه و فریادهایی که نام «جونیور» را یک صدا فرا میخواندند سالن را در بر گرفته بود. ژانت خسته و آشفته به دیوار تکیه داده و از بالا به جمعیتِ منتظر نگاه میکرد.
- هی بیا به جای اینجا بودن بریم لباس بگیریم و خودمون رو به مهمونیِ ادوین برسونیم.
قبل از پاسخ دادن کارلوس، صدای آشنایی از کنارش میشنود.
- ادوین؟ ادوین اوشاکان؟
چشمهای رنگیاش روی صورت یخزدهی جونیور مینشیند.
- من هم به اون مهمونی دعوتم.
- تو اول برو سر صحنه و کمی صدات رو روی سرت بنداز تا این جماعت ولت کنن!
- هی، تو از من متنفری؟!
- از آدمهایی که فقط از خودشون خوششون میاد نفرت عجیبی دارم.
کارلوس متعجب از بحث بیمعنی آنها، خود را میانشان انداخته و پراخم و با تحکم به ژانت میغرد:
- تو برای کارِ دیگهای اینجا هستی ژانت، درسته؟ بهتر نیست یه نگاهی به اطراف بندازی؟ مطمئن باش به مهمونی اون دوست عزیزت هم خواهیم رفت.
ژانت با دندانهایی که به هم میفشرد، آنها را ترک میکند. جونیور دستبهسیـ*ـنه نگاهی به قامت بلندِ کارلوس میاندازد.
- تو واقعاً فراموشی گرفتی؟
کارلوس متعجب از لحنِ جونیور سر تکان میدهد.
- فکر کنم کل شهر این رو فهمیده باشن!
مرد جوان با پوزخندی که از زمان دیدن کارلوس روی لبهایش نشسته بود، نزدیکتر میرود. نگاهِ سردش روی عنبیههای بیپایان او چرخ میخورد.
- تو هیچوقت مشکی نمیپوشیدی! تو زندگی خوبی نخواهی داشت مرد!
و سپس با خندهی مرموزی که روی لبهایش نشسته بود از او فاصله میگیرد. کارلوس بهتزده و عصبی به دورشدن او چشم میدوزد. او کارلوس را میشناخت. بهطوریکه از سلیقهی رنگ و لباسهایش اطلاع داشت!
- اینجا چیزی نیست کارلوس.
ژانت با چهرهای جمع شده صورتش را بهسمت طبقهی بالا برمیگرداند و پر حرص زمزمه میکند:
- با اون اخلاق گند و عـ*ـوضیبازیهاش باید هم اینجور تهدید بشه!
هنوز هم وقتی به یاد رفتار او که چگونه آن دو را مانند دو تکهی آشغال نگاه کرده و سپس با نگاهی که سرتاسر تحقیر را فریاد میزد، راهی اتاقش شده بود، میافتد آتشِ خشمش شعلهور میشد.
به پشت پاکت نگاه میکند.
- هیچ مهر پستی هم نداره، ندیدید کی آوردش؟
- اینجا خونهی یه بازیگر و خوانندهی معروفه و روزانه کلی نامه و کادو به اینجا پست میشه.
کارلوس متفکر گوشهی لبش را میخاراند.
- و یه شخص معروف مطمئناً دشمنهای زیادی هم خواهد داشت!
ادموند نیمنگاهی به طبقهی بالا میاندازد. جونیور دستبهسیـ*ـنه با نگاهی نافذ خیرهی کارلوس شده بود.
- راستش، جونیور فکر میکنه مسئلهی مهمی نیست، اون گفته بود به کسی چیزی نگم؛ اما من نگرانم، اون خونها روی کاغذ من رو ترسوند.
سپس با تُن صدایی آرامتر از حد معمول زمزمه میکند:
- لطفاً کمک کنید و اونی که اینکار رو کرده پیدا کنید؛ ما نمیخوایم این اتفاقات توی رسانههای عمومی افشا بشه!
با ورود جونیور همه متفکر و با دقت به او نگاه میکنند، صورتش بیحس و نگاهِ اشکیاش را قالبهای یخ در بر گرفته بود. نیمنگاهی به کارلوس انداخته و با نیشخندی که روی لبهای برجسته و مردانهاش مینشست، میگوید:
- دفعهی آخری که دیدمت زیادی بیمغز بهنظر میرسیدی!
نگاه بهتزدهی کارلوس و ژانت روی صورت بیحالتش مینشینند.
- شنیدم چه اتفاقی برات افتاده. فکر کنم همون یه ذره مغزی که داشتی رو هم به دست تیر و تفنگ سپردی! ادموند ساعت 3 ظهر باید برای رفتن به شو آماده بشیم.
سالن پر از جوانهای مشتاق و پرهیجان بود که بیصبرانه منتظر ظاهر شدن جونیور از پشت پردههای سرخرنگ بودند. صدای همهمه و فریادهایی که نام «جونیور» را یک صدا فرا میخواندند سالن را در بر گرفته بود. ژانت خسته و آشفته به دیوار تکیه داده و از بالا به جمعیتِ منتظر نگاه میکرد.
- هی بیا به جای اینجا بودن بریم لباس بگیریم و خودمون رو به مهمونیِ ادوین برسونیم.
قبل از پاسخ دادن کارلوس، صدای آشنایی از کنارش میشنود.
- ادوین؟ ادوین اوشاکان؟
چشمهای رنگیاش روی صورت یخزدهی جونیور مینشیند.
- من هم به اون مهمونی دعوتم.
- تو اول برو سر صحنه و کمی صدات رو روی سرت بنداز تا این جماعت ولت کنن!
- هی، تو از من متنفری؟!
- از آدمهایی که فقط از خودشون خوششون میاد نفرت عجیبی دارم.
کارلوس متعجب از بحث بیمعنی آنها، خود را میانشان انداخته و پراخم و با تحکم به ژانت میغرد:
- تو برای کارِ دیگهای اینجا هستی ژانت، درسته؟ بهتر نیست یه نگاهی به اطراف بندازی؟ مطمئن باش به مهمونی اون دوست عزیزت هم خواهیم رفت.
ژانت با دندانهایی که به هم میفشرد، آنها را ترک میکند. جونیور دستبهسیـ*ـنه نگاهی به قامت بلندِ کارلوس میاندازد.
- تو واقعاً فراموشی گرفتی؟
کارلوس متعجب از لحنِ جونیور سر تکان میدهد.
- فکر کنم کل شهر این رو فهمیده باشن!
مرد جوان با پوزخندی که از زمان دیدن کارلوس روی لبهایش نشسته بود، نزدیکتر میرود. نگاهِ سردش روی عنبیههای بیپایان او چرخ میخورد.
- تو هیچوقت مشکی نمیپوشیدی! تو زندگی خوبی نخواهی داشت مرد!
و سپس با خندهی مرموزی که روی لبهایش نشسته بود از او فاصله میگیرد. کارلوس بهتزده و عصبی به دورشدن او چشم میدوزد. او کارلوس را میشناخت. بهطوریکه از سلیقهی رنگ و لباسهایش اطلاع داشت!
- اینجا چیزی نیست کارلوس.
آخرین ویرایش توسط مدیر: