کامل شده فن فیکشن نیمه‌ی تاریک (جلد اول)| ف.شیرشاهی کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع F.sh.76
  • بازدیدها 5,279
  • پاسخ ها 112
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

F.sh.76

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/08
ارسالی ها
2,337
امتیاز واکنش
19,020
امتیاز
783
سن
26
«با تمام وجود از رفتارهای زشت گذشته‌ت پشیمون میشی، کاری می‌کنم که در گودال آتشین سقوط کنی؛ خودت رو محکم نگهدار براک!»
ژانت با چهره‌ای جمع شده صورتش را به‌سمت طبقه‌ی بالا برمی‌گرداند و پر حرص زمزمه می‌کند:
- با اون اخلاق گند و عـ*ـوضی‌بازی‌هاش باید هم این‌جور تهدید بشه!
هنوز هم وقتی به یاد رفتار او که چگونه آن دو را مانند دو تکه‌ی آشغال نگاه کرده و سپس با نگاهی که سرتاسر تحقیر را فریاد می‌زد، راهی اتاقش شده بود، می‌افتد آتشِ خشمش شعله‌ور می‌شد.
به پشت پاکت نگاه می‌کند.
- هیچ مهر پستی هم نداره، ندیدید کی آوردش؟
- اینجا خونه‌ی یه بازیگر و خواننده‌ی معروفه و روزانه کلی نامه و کادو به اینجا پست میشه.
کارلوس متفکر گوشه‌ی لبش را می‌خاراند.
- و یه شخص معروف مطمئناً دشمن‌های زیادی هم خواهد داشت!
ادموند نیم‌نگاهی به طبقه‌ی بالا می‌اندازد. جونیور دست‌به‌سیـ*ـنه با نگاهی نافذ خیره‌ی کارلوس شده بود.
- راستش، جونیور فکر می‌کنه مسئله‌ی مهمی نیست، اون گفته بود به کسی چیزی نگم؛ اما من نگرانم، اون خون‌ها روی کاغذ من رو ترسوند.
سپس با تُن صدایی آرام‌تر از حد معمول زمزمه می‌کند:
- لطفاً کمک کنید و اونی که این‌کار رو کرده پیدا کنید؛ ما نمی‌خوایم این اتفاقات توی رسانه‌های عمومی افشا بشه!
با ورود جونیور همه متفکر و با دقت به او نگاه می‌کنند، صورتش بی‌حس و نگاهِ اشکی‌اش را قالب‌های یخ در بر گرفته بود. نیم‌نگاهی به کارلوس انداخته و با نیشخندی که روی لب‌های برجسته و مردانه‌اش می‌نشست، می‌گوید:
- دفعه‌ی آخری که دیدمت زیادی بی‌مغز به‌نظر می‌رسیدی!
نگاه بهت‌زده‌ی کارلوس و ژانت روی صورت بی‌حالتش می‌نشینند.
- شنیدم چه اتفاقی برات افتاده. فکر کنم همون یه ذره مغزی که داشتی رو هم به دست تیر و تفنگ سپردی! ادموند ساعت 3 ظهر باید برای رفتن به شو آماده بشیم.
سالن پر از جوان‌های مشتاق و پرهیجان بود که بی‌صبرانه منتظر ظاهر شدن جونیور از پشت پرده‌های سرخ‌رنگ بودند. صدای همهمه و فریادهایی که نام «جونیور» را یک صدا فرا می‌خواندند سالن را در بر گرفته بود. ژانت خسته و آشفته به دیوار تکیه داده و از بالا به جمعیتِ منتظر نگاه می‌کرد.
- هی بیا به جای اینجا بودن بریم لباس بگیریم و خودمون رو به مهمونیِ ادوین برسونیم.
قبل از پاسخ دادن کارلوس، صدای آشنایی از کنارش می‌شنود.
- ادوین؟ ادوین اوشاکان؟
چشم‌های رنگی‌اش روی صورت یخ‌زده‌ی جونیور می‌نشیند.
- من هم به اون مهمونی دعوتم.
- تو اول برو سر صحنه و کمی صدات رو روی سرت بنداز تا این جماعت ولت کنن!
- هی، تو از من متنفری؟!
- از آدم‌هایی که فقط از خودشون خوششون میاد نفرت عجیبی دارم.
کارلوس متعجب از بحث بی‌معنی آن‌ها، خود را میانشان انداخته و پراخم و با تحکم به ژانت می‌غرد:
- تو برای کارِ دیگه‌ای اینجا هستی ژانت، درسته؟ بهتر نیست یه نگاهی به اطراف بندازی؟ مطمئن باش به مهمونی اون دوست عزیزت هم خواهیم رفت.
ژانت با دندان‌هایی که به هم می‌فشرد، آن‌ها را ترک می‌کند. جونیور دست‌به‌سیـ*ـنه نگاهی به قامت بلندِ کارلوس می‌اندازد.
- تو واقعاً فراموشی گرفتی؟
کارلوس متعجب از لحنِ جونیور سر تکان می‌دهد.
- فکر کنم کل شهر این رو فهمیده باشن!
مرد جوان با پوزخندی که از زمان دیدن کارلوس روی لب‌هایش نشسته بود، نزدیک‌تر می‌رود. نگاهِ سردش روی عنبیه‌های بی‌پایان او چرخ می‌خورد.
- تو هیچ‌وقت مشکی نمی‌پوشیدی! تو زندگی خوبی نخواهی داشت مرد!
و سپس با خنده‌ی مرموزی که روی لب‌هایش نشسته بود از او فاصله می‌گیرد. کارلوس بهت‌زده و عصبی به دورشدن او چشم می‌دوزد. او کارلوس را می‌شناخت. به‌طوری‌که از سلیقه‌ی رنگ و لباس‌هایش اطلاع داشت!
- اینجا چیزی نیست کارلوس.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    نگاه کارلوس به صورت دخترک دوخته می‌شود.
    - همه رو چک کردی؟
    - آره، آه... حس می‌کنم چشم‌هام داره از حدقه درمیاد، حالم خوب نیست.
    - در حال حاضر چشم‌هات سرجاشونه، انقدر ضعیف نباش!
    - همه رو نگاه کردم کارلوس، هیچی نیست. شاید... شاید اون نامه فقط یه شوخیِ مسخره بوده، یکی می‌خواسته این مردک رو سرجاش بشونه.
    - بازرس، بازرس...
    ادموند پله‌ها را پایین پریده و به‌سمتشان می‌دوید. ژانت دست‌هایش را در آغـ*ـوش گرفته و تندتند پلک می‌زد.
    - بازرس... یه... یه مشکلی هست...
    نفس‌هایش یکی‌درمیان شده بود و عرق روی پیشانی و پوست رنگ‌پریده‌اش نشسته بود.
    - جونی، جونیور غیبش زده، وقتی با کارگردان بحثش شد غیبش زد، اون الان اینجا بود؛ اما... اما... نکنه اون نامه...
    نگاه ژانت که به چشم‌های عصبی کارلوس وصل می‌شود.
    لحظه‌ای وحشت می‌کند، انگار که همانند فنرِ فشرده‌شده آن دو را آزاد کرده باشند. هر دو بی‌توجه به فریاد‌های ملتمس‌گونه‌ی ادموند به‌سمتِ سالن اصلی می‌دوند. کارلوس عصبی به‌سمت مخالف اشاره می‌کند.
    - فقط پیداش کن ژانت، اون لعنتی باید همین جاها در حال پرسه‌زدن باشه، هر اتفاقی افتاد سریع به من زنگ بزن.
    ژانت متعجب از سرسختی کارلوس، تنها «باشه» آرامی گفته و از او جدا می‌شود. پله‌ها را به‌سرعت بالا می‌رود و طبقه و سالن اجتماعات و شو عمومی را از نظر می‌گذراند.
    - جای شلوغ نه، جای شلوغ نه. اون کجا باید باشه؟!
    اتاق پرو و سرویس‌های بهداشتی را از نظر می‌گذراند، نوشته‌های نامه‌ی خونین پشت پلک‌هایش به رقـ*ـص درمی‌آید و لحظه‌ای تنش می‌لرزد.
    - نکنه...
    نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟!
    از پله‌های مخفی سالن بالا می‌رود. درفضای نیمه‌تاریک ته سالن پله‌های اضطراری قرار داشت. هیچ‌کس در این طبق نبود؛ آمدن در طبقات بالاتر برای عموم ممنوع بود. با دیدن مردی که از پله‌ها بالا می‌آمد، به‌سمتش می‌دود. در فضای نیمه‌روشن راهرو، تنها چراغی در انتهای راهرو وجود داشت و فندکی که سیگارِ روی لب مرد را روشن می‌کرد.
    _ آقا؟ آقا؟ شما اینجا یه جوان قدبلند رو ندیدید؟
    دستش که روی بازوی مرد می‌خورد؛ صحنه‌ها را مانند یک تصویر زنده، واضح و روشن می‌بیند. خون روی سرامیک‌ها ریخته و کلاه تیره و سبزرنگی بر روی زمین قل می‌خورد. به‌سرعت دستش را پس می‌کشد و بی‌توجه به نگاهِ مهبوتِ مرد غریبه به آخرین طبقه نگاه می‌اندازد و سپس به او که کلاهی لبه‌دار و سبزرنگ تا نوک بینی‌اش آمده و تمام اجزای صورتش جز لب‌های نازک و بی‌رنگش را پوشانده بود.
    - نمی‌تونی اینجا باشی؛ از اینجا برو. تو توی خطری؛
    از اینجا برو.
    به‌سمت طبقات بالا می‌دود و مرد غریبه پس از مکث اندکی، به‌سرعت راه رفته را باز می‌گردد. ژانت به‌سمت آسانسوری که به پشت‌بام منتهی می‌شد، دویده و با استرس پا روی زمین می‌کوباند.
    - دیر شده، خیلی دیر. باز شو لعنتی.
    با ورودش به پشت‌بام، نگاهی به اطرافش انداخته و به‌سمت پله‌ها می‌دود. با صدای فریادی که به گوشش رسید، لحظه‌ای قلبش از تپش باز می‌ماند. در بالای پله‌ها و صحنه‌ای که می‌بیند و فریادی که به گوشش می‌رسد، به خود آمده و با ترس جیغ خفیفی می‌کشد.
    - نه!
    صدای فریادش در میان زجه‌های دخترک می‌پیچد. جونیور با صورتی عرق‌کرده نگاهش را به‌سمت ژانت برگردانده و فریاد می‌زند:
    - بیا اینجا و دستش رو نگهدار.
    کیفش را روی زمین رها کرده و ترسیده و نگران به سمت لبه‌ی پشت‌بام خیز برمی‌دارد. دختر ریزنقشی بند دست‌های جونیور شده و با نگاهی خاموش او را تماشا می‌کرد. مضطرب دستش را به‌سمت او دراز می‌کند.
    - دستت رو بده به من، بدش به من.
    دختر بی‌حرف به تقلای آن دو نفر خیره شده و حرکتی انجام نمی‌داد. ژانت ترسیده اشک‌هایش روان می‌شود. اگر کاری نمی‌کرد، یک دختر جلوی چشم‌هایش از ساختمان چند طبقه پرت می‌شد.
    - خواهش می‌کنم، دستت رو بده به من، لطفاً. این راهش نیست.
    قطره‌های اشکش روی صورت رنگ‌پریده‌ی دخترک می‌افتد.
    - زود باش، دستت رو بلند کن، آفرین.
    دخترک با دیدن چشم‌های پراشک
    ژانت، ناخودآگاه دستش را به‌سمت او دراز می‌کند.
    - دستم رو نگهدار، محکم بگیر.
    به‌همراه جونیور و تمام زوری که داشتند، دخترک را بالا می‌کشند و سپس هر سه خسته و نگران بر روی زمین می‌افتند. ژانت نگران بدن دختر را از نظر می‌گذراند.
    - خوبی؟ حالت خوبه؟ صدمه ندیدی؟
    جونیور مات و بی‌حالت به دختر که موهای سیاه‌رنگش تمام صورت رنگ‌پریده‌اش را پوشانده بود، خیره شده و می‌غرد:
    - تو یه احمقی!
    ژانت: باورم نمیشه این کار رو کردی! الان بهتری؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    صدای گریه‌ی دختر سکوتِ پشت‌بام را درهم می‌شکند. قطره‌های درشت اشک تمام صورت و موهای آشفته‌اش را خیس کرده بود. ژانت بی‌توجه به حال نزارِ او دست‌هایش را که با برخورد به لبه‌ی تیزِ پشت‌بام، درد گرفته بود مالش داده و مانند یک شیرِ خشمگین می‌غرد:
    - چرا باید همچین بلایی بخوای سر خودت بیاری؟! از زندگیت سیر شدی، آره؟ این چه حماقتی بود؟!
    صدای گریه‌ی دختر بالاتر می‌رود. خسته خود را به‌سمت دیوار کشیده و به او تکیه می‌دهد.
    - نمی‌دونم چی بهت گذشته؛ ولی فکرکردی خانواده‌ت بعد از اینکه بمیری چه حسی پیدا می‌کنن؟ چقدر ناراحتی میشن و عذاب می‌کشن؟
    - مامان.... بابا....
    - هی گریه نکن!
    دختر دست‌هایش را روی صورت گرفته و شانه‌هایش از گریه‌ی زیاد می‌لرزید.
    - متأسفم مامان...
    هر دو به دیوار تکیه داده و جونیور با فاصله‌ی زیاد از آن‌ها ایستاده و به شهر نگاه می‌کرد. خانه‌های مدرن و قدیمی و خیابان‌هایی که در غروب پررفت‌وآمد بودند. روی لبه‌ی پشت‌بام خم شده و به پایین نگاه می‌کرد. فاصله‌ی زیادی تا پایین بود و فاصله‌ی چند ثانیه‌ای در مرگ و زندگیِ یک انسان!
    - اون ها یه مشت آدم‌های بی‌ارزش و پوچن که حقشونه که کلشون رو بکنی توی توالت!
    به دختر که دست دور زانوهایش انداخته و به نقطه‌ای خیره شده بود، می‌اندازد. موهای بلند و تیره‌رنگش را از روی صورتش کمی کنار می‌زند و متفکر و خشمگین ادامه می‌دهد:
    - داری میگی که نویسنده و کارگردان فیلم‌نامه‌ای که سال‌ها روش کار کردی رو دزدیدن؟ و تو... تو داشتی خودت رو می‌کشتی!
    دخترک مظلومانه سر تکان می‌دهد.
    - و تو گذاشتی به‌راحتی قسر در برن؟! تو باید می‌کشوندیشون به ایستگاه پخش و همه‌چیز رو برای مردم لو می‌دادی.
    - ایستگاه پخش درهرحال طرف اون‌هاست! اون درام‌ها از قبل برای پخش توی تلویزیون برنامه‌ریزی شده بود؛ پس ترسیدن که شاید شهرت درام‌هاشون رو خراب کنم؛ به همین خاطر حتی باهام ملاقات هم نمی‌کنن.
    بغض در صدایش پر می‌زند و آهسته‌تر از قبل زمزمه می‌کند:
    - از همه مهم‌تر، اون‌ها یه مقاله منتشر کردن که من از قصد سعی دارم که اون برنامه رو خراب کنم. گفتن یه نویسنده تازه‌کار سعی می‌کنه با دردسر درست کردن سهمش رو بگیره.
    چشم‌های اشکی‌اش را به ژانت می‌دوزد.
    - اون‌ها بهم گفتن خراب‌کردن آینده‌ی کاریِ یه نویسنده‌ی بی‌نام‌ونشون کار پیش پا افتاده‌
    ای براشونه و در آخر، من تنهای کسیم که دیوونه شده و اوضاعِ الانم این‌طوریه.
    هق‌هق‌های ریزش دل ژانت را می‌سوزاند. آهسته دستش را روی موهای نرمِ دختر کشیده و می‌گوید:
    - بااین‌حال بازم نباید اقدام به خودکشی می‌کردی، از این کار چی گیرت می‌اومد آخه؟!
    لب‌هایش را محکم روی هم می‌فشارد.
    - تو باید تا آخرش بجنگی.
    - من خسته‌م، خیلی خسته! دیگه جونی برای جنگیدن ندارم. اون‌ها در همه حال زندگی من رو نابود کردن.
    - این‌طور نیست، تو باید ازشون شکایت کنی.
    دختر با لبخند دردآلودی که روی لب‌هایش می‌نشیند، آهسته پاسخ می‌دهد:
    - شکایت؟ پول این همه پیگیری رو از کجا بیارم؟! فکر می‌کنی همه‌چیز آسونه؟! پول غذا و اجاره‌ی این ماه رو به‌زور می‌تونم دربیارم. فکر کردم... فکر کردم اگه از پشت‌بوم این ایستگاه پخش بیفتم و بمیرم، حداقل به‌خاطرکاری که کردن عذاب‌وجدان می‌گیرن، فکر کردم با این کار یکی می‌فهمه که چقدر ناراحت بودم.
    - چقدر ساده‌ای تو...
    نگاه هر دو به جونیور که بالای سرشان ایستاده بود، می‌چرخد. اشعه‌های نارنجی‌رنگِ غروبِ آفتاب به نیم‌رخ او تابیده و از او مردی خواستنی و جذابی ساخته بود. جونیور از گوشه‌ی چشم به دخترها نگاهی انداخته و دست‌هایش را درون جیب شلوار کتانش فرو می‌برد.
    - اگه قرار بود فقط به‌خاطر اینکه مُردی بهت اهمیت بدن اون‌وقت هیچ‌کس درام‌هات رو نمی‌دزدید و هیچ‌کس هم طرف اون‌ها رو نمی‌گرفت.
    ژانت متفکر و تأییدوار سرتکان می‌دهد.
    - درسته، اون راست میگه، اگه این‌جوری بمیری فقط خودت و خانواده‌ت رو نابود کردی.
    صدای زنگ گوشی‌اش او را یاد موقعیتش می‌اندازد. نام «K.K.R» روی صفحه‌ی گوشی خودنمایی می‌کرد. نیم‌نگاهی به جونیور که متفکر به دخترک خیره شده بود، انداخته و گوشی را کنار گوشش قرار می‌دهد.
    - جونیور اینجاست کارلوس، درسته، الان میایم پایین. منتظر باش.
    سپس به دخترک رو کرده و آرام می‌گوید:
    - فکر کنم بدونی باید چطور زندگیت رو ادامه بدی!
    از جا بلند شده و با درازکردن دستش، دخترک نیز از روی زمین بلند می‌شود. جونیور بی‌توجه به هر دو به‌سمت آسانسور گام برمی‌دارد.
    - فکر کنم برای رفتن به مهمونی باید آماده بشید همراهِ کارلوس!
    - اسم من ژانت هست!
    - و همراه کارلوس هستی.
    - تو اون رو می‌شناسی؟
    - هر کسی زندگی شخصیِ خودش رو داره خانم جوان!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    صدای آهنگ تا آخرین ولوم زیاد و کوبنده به گوش مهمانان می‌رسید، داخل سالن دو میزِ چند متری پر بود از غذاهای رنگارنگ و دسرهایی که به طرز بامزه‌ای درست شده و در کنار غذاها چیده شده بودند. مهمانان گروه‌گروه در گوشه و کنارِ سالن ایستاده و با نوشیدنی که به دست داشتند، مشغول گرم‌کردن خود بوده و صدای قهقه‌هایشان در میان شلوغیِ سالن و آهنگی که همچنان می‌کوبید، می‌پیچید.
    بیرون از سالن و فضای سرسبز با چراغ‌های اندک و رقـ*ـص‌نورهای قرمز و آبی، روشن و خاموش می‌شد و تنها روشنایی که در تاریکیِ محیط به چشم می‌خورد، نور اندک ماه بود که چهره‌ها را روشن می‌کرد. مردهای سرخوش به‌همراه پارتنرهای خود وسط آمده و مشغول خوش گذراندن بودند، گارسون لحظه‌ای یک بار با سینی طرحِ نقره نوشیدنی‌های مختلفی را در جام‌های کریستالیِ براق به مهمانان تعارف می‌کرد.
    ژانت هنوز مبهوت همراهِ جذابش بود. چند لحظه یک‌بار نیم‌نگاهی به کارلوس که با دقت به محیط اطراف نگاه می‌کرد، می‌انداخته و لبخند ملایمی لـب‌هایش را به بازی گرفته بود. امشب می‌خواست بهترین باشد. موهایش را با کش محکم بسته و قسمتی را آبشارگونه از کنار صورتش رها کرده بود، اکلیل در لابه‌لای خط موهایش برق می‌زد و نگاه هزاررنگش در حجمی از مژه‌های ریمیل‌زده و خط نازکِ مشکی زیر چشم‌هایش، درشت و خیره‌کننده‌تر از هر زمان در میان پوست مهتابی‌اش خودنمایی می‌کرد. لب‌هایش را نرم و ملایم روی هم می‌مالد. رژ سرخِ هم‌رنگ لباس بلند و مدل ماهی‌اش از او یک ملکه‌ی زیبا و جذاب ساخته بود. تاج ریز و گل نقشی بر روی موهایش قرار داشت و شانه‌های لخـ*ـتش با بندهای نازک لباس در معرض دید قرار گرفته بود. گارسون که روبه‌رویش برای تعارفِ نوشیدنی خم می‌شود، با لبخندی ملیح آهسته می‌پرسد:
    - آب‌میوه؟
    گارسون به‌سمت دیگری از سینی اشاره می‌کند. جام آب‌میوه طبیعی را به لب‌هایش نزدیک کرده و حین مزه‌مزه کردنِ آن، به کارلوس نگاه می‌کند. امشب او برازنده‌تر از همیشه پیش چشمانش در حال جولان‌دادن بود. کت و شلوار براق مشکی‌رنگ و پیرهن سفید که کراوات سرخ‌رنگِ میان سیـ*ـنه‌اش مانند قلبی تپنده در میان قفسه‌ی دخترک بود. موهایش را به‌سمت بالا مدل داده و بوی عطر سردش بینی‌اش را نـ*ـوازش می‌داد.
    - هی... اگه برد پیت اینجا بود، تو ازش سرتر بودی!
    کارلوس بی‌توجه به چشم‌های براق دخترک، عصبی می‌غرد:
    - اون عـ*ـوضی کجاست؟
    - جونیور؟ فکر کنم هنوز نیومده.
    - برای همین داشتی با اون پسر وارفته خوش‌وبش می‌کردی؟
    به چند لحظه پیش فکر می‌کند، ادوین برای خوشامدگویی به او و همراهش سنگ‌تمام گذاشته بود و کارلوس نیز مثل همیشه با رفتار سرد و شخصیتِ عجیب‌غریبش، مرد جوان را سنگ رو یخ کرده بود.
    - تو همیشه از همه ایراد می‌گیری! اون مرد خوبیه.
    - حواست به اطرافته؟
    - من امروز قطعاً کوریِ چشم می‌گیرم! نگران نباش، مثل یه عقابِ تیزبین حواسم به همه‌جا هست.
    کارلوس با تهدید خیره‌اش می‌شود.
    - یادت باشه تو برای خوش‌گذرونی به اینجا نیومدی دختر خانم.
    با برخورد مردی غریبه، کمی به عقب پرتاب می‌شود. نگاهش که چرخ می‌خورد مرد از او دور شده بود. عصبی و پرخشم دستی به صورتش می‌کشد.
    - حداقل می‌ایستادی و عذرخواهی می‌کردی!
    ادوین که تمام حواسش به ژانت و همراه جذابش بود با ورود یکی از دوستانش به پیشوازش می‌رود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    - هی رفیق، خیلی وقته ندیدمت.
    ساموئل با خنده‌ای بلند مرد جوان را درآغـ*ـوش می‌گیرد و او را محکم بین بازوهای قطور و عضلانی‌اش می‌فشارد.
    - چطوری ادوین؟ تو هنوزم مثل دخترها نرم و نازک به‌نظر میای!
    - و تو هم سه‌تا مردِ غول‌پیکر رو درسته قورت دادی! دلم برات تنگ شده بود، یهویی غیبت زد.
    ساموئل به‌همراهِ آرامش اشاره می‌کند.
    - چند سالی هست که با فیلیپ در فرانسه مشغول تحصیلم. اون و خانواده‌ش کمک بزرگی به من کردن.
    جام عسلی‌های فیلیپ با آرامشی که در درونش غوطه‌ور بود، روی ادوین می‌نشیند.
    - سلام رفیق، من فیلیپم، فیلیپ استیون.
    هر دو با هم دست داده و اظهار خوش‌حالی می‌کنند. ساموئل میان مهمانان گردن می‌کشد.
    - اون پسرِ تخسِ آلفرد رو نمی‌بینم.
    ادوین به پسرجوانی که چند دختر اطرافش را گرفته بودند، اشاره می‌کند. پسرِ جوان هنوز به سن قانونی نرسیده بود؛ اما خوب برای بهتر دیده‌شدن و جذاب به چشم آمدن آموزش دیده بود.
    - داره فقط کمی خوش می‌گذرونه.
    - هنوز هم مراقبشی؟
    ادوین نیم‌نگاهِ ریزی به الیور، برادر زاده‌ی مایه‌ی عذابش، می‌اندازد، این انسان کوچک و دست‌وپاگیر همیشه دردسری اعظیم می‌ساخت که در آخر ادوین باید گردن می‌گرفت. او یک موجود ناشناخته و بی‌خرد بود!
    - اون خیلی دردسرسازه رفیق!
    ***
    تاکسی به‌سمت فرودگاه می‌راند، نگاهِ غمگینش را به سیاهی شب سپرده و قطره‌های اشک را پشت پلک‌هایش زندانی کرده بود. با سر انگشت شیشه‌ی تاگسی را لمس کرده و آهسته زمزمه می‌کند:
    - کارلوس، موقعیت خوبی توی بیمارستان آمریکا برام به وجود اومده؛ باید سریع برم. ببخشید که نتونستم حضوری باهات خداحافظی کنم.
    نگاهی به پاسپورت و بلیطی که تهیه کرده بود می‌اندازد و باز جملات را در ذهنش مرور می‌کند. تابه‌حال ده‌ها‌بار برای حرف زدن با کارلوس خود را آماده کرده بود.
    - ببخشید، من رو ببخش کارلوس.
    گوشی‌اش را بالا آورده و بر روی نام او ضربه‌ی ملایمی می‌زند.
    - هانا تاسل.
    صدایی غریبه و خشنی درون گوشش پیچ می‌خورد، او را هانا صدا زده بود. دخترکِ بیچاره را که تا مرز نابودی رفته و تنها خُرد شده‌هایش باقی مانده بود، صدا می‌زد.
    - چرا الان داری زنگ می‌زنی؟
    ترسیده به صفحه‌ی گوشی نگاه می‌کند، شماره و نام کارلوس روی صفحه‌ی گوشی خودنمایی می‌کرد.
    - خیلی منتظرم گذاشتی.
    - تو... تو چطور...
    - راحت میشه چیزی که داری رو از دست بدی.
    نفس در سیـ*ـنه‌ی زن جوان حبس شده بود. صدای مرموز در گوشش می پیچد.
    - اگه می‌خوای جونِ عشقِ بی‌سرانجامت رو نجات بدی، بیا اینجا.
    ***
    - اوه، اون جونیوره!
    - جونیور اومد.
    - واو، جونیور براک!
    با همهمه‌ای که از قسمت ورودی می‌شنود به همان سمت قدم برمی‌دارد. جونیور با دیدن دوست قدیمی‌اش لبخند واقعی روی لب‌هایش می‌نشیند.
    - چطوری مرد؟
    ادوین دستی روی شانه‌ی جونیور گذاشته و او را به قسمت اصلی سالن هدایت می‌کند.
    - دیر کردی، خیلی وقته منتظرتم.
    نگاه جونیور از بدو ورود روی زنی جوان که موهای طلایی‌رنگش را آزادانه روی شانه‌هایش رها کرده و پیراهن کوتاه و لیمویی‌رنگی به تن داشت، گیر کرده بود.
    - اون اینجا چی‌کار می‌کنه؟!
    ادوین به زنی که با اخم و نگاهی که گدازه‌های آتش را برای جونیور پرتاب می‌کرد، نگاه می‌کند.
    - امیدوارم امشب دنبال دردسر نباشی، یادت که نرفته؟
    جونیور نیشخندی حواله‌ی جنگلِ نگاه ادوین می‌کند.
    - اون فقط ناز می‌کنه.
    - هی! تو جلوی دوست‌پسرش موهاش رو چنگ زدی و می‌خواستی ببریش خونه‌ت!
    - قرار نبود بیاد خونه‌م.
    ادوین متعجب براندازش می‌کند:
    - پس چی!
    - تو ماشین کارش رو می‌ساختم، نیاز نبود خونه‌م رو به گند بکشه!
    ادوین عصبی با فکی به هم قفل‌شده زیر گوش جونیور می‌غرد:
    - می‌کشمت اگه بخوای مهمونیم رو به گند بکشی. اون بیرون از بار به کسی پا نمیده. یه‌کم آدم باش جون!
    به‌سمت زن که با هر نگاهش حس‌هلی تلخی به تنِ آدم می‌ریخت، حرکت می‌کند.
    - من از طرف اون عذر می‌خوام نینا، اون معمولاً همچین آدمی نیست.
    - درسته، اون یه عـ*ـوضیه که احمق‌ها می‌پرستنش!
    - آ... خب...
    - نیاز نیست رفتارهای دوستت رو توجیه کنی.
    ادوین ناخواسته می‌خندد، دستی به گردنش کشیده و کمی خجالت‌زده از رفتارهای گذشته‌ی دوستش با این زن، پاسخ می‌دهد:
    - خب آره، هرکسی مسئول رفتارهای خودشه، از اینجا بگو، چطوره؟ گفتی دفعه‌ی اولِ که همچین جایی میای.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    لورا کنجکاو و تلخ به آدم‌های سرخوشی که بالا و پایین می‌پریدند، نگاه می‌کند.
    - انگار به دنیای جدیدی پا گذاشتم. فکر می‌کردم هیجان‌زده میشم؛ اما الان بیشتر معذب هستم؛ حس می‌کنم به اینجا تعلق ندارم.
    - هی! این‌جوری نیست.
    لورا بی‌توجه به صورت مچاله‌ی ادوین به تکه کیک که با خامه و فوم به شکل هویج درآمده بود اشاره می‌کند.
    - می‌تونم با خودم ببرم؟ سارا عاشق هویجه.
    - البته، قبل از اینکه بری به مسئول آشپزخونه میگم یک کیک آماده رو که شکل یه خرگوش قشنگه و هویج‌های نارنجی‌رنگی هم داره، برات بسته‌بندی کنه.
    لورا خوش‌حال چشم‌هایش برق می‌زند، با ذوق می‌خندد.
    - سارا امروز از خوش‌حالی می‌میره.
    - راستی، من کادوی تولدش رو گذاشتم توی اتاقم؛ رفتنی یادت نره اون رو هم همراهت ببر.
    لورا بهت‌زده لب می‌زند:
    - کادو؟ از کجا می دونستی؟!
    ادوین بی‌خیال شانه‌ای بالا می‌اندازد.
    - اون شب تو بار وقتی رفتی برای خوشامدگویی پیامش رو روی گوشیت دیدم.
    لورا مردد زمزمه می‌کند:
    - دستگاه بازی؟!
    با تأیید ادوین شاد می‌خندد و مانند کودک‌های پنج‌ساله دست‌هایش را محکم به هم می‌کوبد.
    - تو مرد خوبی هستی ادوین.
    ژانت بی‌خبر از همه‌جا روی صندلی نشسته و سرش گرم دسرهای رنگارنگ روی میز بود و کارلوس دورتر از او و در طبقه دوم خانه‌ی ویلایی به دیوارِ مهتابی تکیه داده و متفکرانه به اطراف نگاه می‌کرد.
    او یک دستش نوشیدنی با الـ*ـکلِ درصدِ بالا داشت و دستِ دیگرش بند جیب شلوارش بود و به سرخوش بودن آدم‌ها فکر می‌کرد. تابه‌حال این‌جور مهمانی‌ها را به چشم ندیده بود.
    - کارلوس؟
    در میان سروصدای اطرافیانش، صدای نرم و ملایمی او را فرا می‌خواند.
    - کارلوس؟
    زنی با موهای کوتاه و شرابی پشت او ایستاده و با چشم‌هایی براق تماشایش می‌کرد. پیراهن تنگ و سرمه‌ای‌رنگی به تن کرده بود که نواردوزی‌های طلایی و سفیدرنگش از در قفسه ی سیـ*ـنه و ران‌های درشتش را بیش‌تر از پیش به نمایش گذاشته بود.
    - تو؟!
    - امشب جذاب شدی.
    کارلوس نیم‌نگاهی به لباس‌هایش می‌اندازد.
    - تا حالا ندیدم این‌جور لباس بپوشی.
    - اینجا چی‌کار می‌کنی؟!
    سوزان با اشک‌هایی که ناخواسته روی گونه‌هایش روان شده بودند، چشم‌هایش را به زمین دوخته و آرام می‌گوید:
    - تصمیم گرفتم به آمریکا برم، بیمارستان کلمبوس بهم پیشنهاد همکاری داده. اونجا می‌تونم درسم رو ادامه بدم. من... من باید فوری برم. واسه همین اومدم که ازت خداحافظی کنم.
    کارلوس متفکر و عجیب به او خیره می‌شود.
    - حداقل... حداقل می‌تونی که تظاهر کنی از رفتنم ناراحت هستی!
    سوزان پرحسرت به او که ثابت ایستاده و تنها نگاهش می‌کرد، نزدیک می‌شود. سرانگشتانش را ظریف روی صورت مرد کشیده و برای ثانیه‌ای لـ*ـب‌هایش را به لـ*ـب‌های خوش‌فرم و کشیده‌ی مرد جوان می‌رساند، در حرکتی آنی کارلوس به خود آمده و او را به‌سمت عقب پرت می‌کند، بی‌آنکه بداند در پس دیوارهای شیشه دو فرد آن‌ها را تماشا می‌کنند. عصبی با پشت دست لب‌هایش را پاک کرده و خشمگین و مبهوت می‌غرد:
    - داری چه غلطی می‌کنی؟!
    - کارلوس!
    صدایش از درد و غم می‌لرزید، نگاه کارلوس به ژانت که خیره نگاهشان کرد می‌افتد و متعجب به حسی که در تنش در حال جولان بود، فکر می‌کند.
    - مراقب خودت باش کارلوس. واقعاً متأسفم؛ ولی بقیه‌ی عمرم رو توبه می‌کنم.
    - توبه؟!
    - خیلی سعی نکن خاطراتت برگرده؛ اون‌ها جز درد و عذاب چیز به‌دنبال ندارن.
    با قطع برق لحظه‌ای تمام صداها می‌خوابد، سوزان از فرصت استفاده کرده و از تراس خارج شده و پله‌ها را دو تا یکی پایین می‌رود. برای لحظه‌ای صدای فریاد در گوشش می‌پیچد و برق و چراغ‌های رنگی دوباره روشن می‌شود.
    - چی شد؟! اون دکتره کجا رفت!
    وارد راهرو که می‌شود فردی محکم با او برخورد کرده و کارلوس محکم با دیوار شیشه‌ای برخورد می‌کند. چهره‌اش را فضای تاریکِ راهرو مخفی کرده بود. نگاهش به قطره‌های خونی که از سرانگشتانش در حال چکیدن بود، می‌افتد. مرد غریبه از جا بلند شده و با فریادی خشمگین از او فاصله گرفته و به‌سمت ته راهرو می‌دود. کارلوس مات بازویش را لمس می‌کند، قطره‌های خون روی زمین او را به خود آورده و به‌سرعت از جایش کنده می‌شود.
    - خودشه! همون یاروئه!
    سرعتش را بیشتر می‌کند.
    - باید مطمئن بشم دیگه مزاحمم نمیشه!
    از خانه‌ی ویلایی خارج شده و به دو ماشین که به‌سرعت از او دور می‌شدند، خیره می‌شود.
    - نباید بره، نباید دوباره غیبش بزنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    به‌سمت فورد کوگا سفید‌رنگش می‌دود. فرمان را چرخانده و با یک حرکت ماشین را از لابه‌لای ماشین‌های انبوهی که در پارکینگ پارک شده بودند، بیرون می‌کشاند.
    سوزان ترسیده نیم‌نگاهی از آینه به ماشین سفیدی که هرلحظه نزدیک‌تر می‌شد، می‌اندازد. دست‌های خونی‌اش محکم فرمان را در بر گرفته و پایش را تا آخر روی گاز می‌فشرد.
    - درسته، درسته باید، باید می‌کشتمش.
    به لحظه‌ای فکر می‌کند که چاقو را در گردن آن لعنتی فرو کرده بود و بعد تا جان داشت از خانه‌ای که قرار بود کشته شود، فرار کرده بود.
    مرد غریبه با نزدیک شدنش، فرمان را به‌سمت ماشین زرد‌رنگ هدایت کرده و سعی در منحرف‌کردن ماشین او داشت. صدای جیغ سوزان هولناک درون فضای کوچک ماشین می‌پیچد. دست‌های عرق کرده‌
    اش را محکم تر از قبل دور فرمان چرخانده و قبل از هر حرکتی، ماشینِ سفیدرنگ با ضربه‌ی محکمی او را به‌سمت مرزِ پل و دریاچه هدایت می‌کند، با قدرت پا روی ترمز فشار می‌دهد و در چند اینچیِ نرده‌های زرد‌رنگ توقف می‌کند.
    کارلوس با دیدن دو ماشین درب‌و‌داغان که کنار پل رها شده بودند، کناری پارک کرده و به‌سمت آن‌ها می‌دود. موهای کوتاه سوزان در حصار چنگ‌های قدرتمند مرد غریبه بود.
    کارلوس به چهره‌ی خشن مرد خیره می‌شود، چشم‌های تیره و درشتی که در پوستی برنزه خشن و مرموز او را نگاه می‌کرد، موهای نیمه‌بلند مرد تا روی چشم‌هایش آمده بودند و لب‌های کلفت و کبودش به خنده‌ای وحشیانه باز شده بود. دست‌هایش را مشت می‌کند و به‌سمتش خیز می‌گیرد. حتی صدای جیغ‌های پی‌درپی سوزان هم از پیچیدن دو مرد جلوگیری نمی‌کند. ماشین‌ها بی‌توجه به کشت و کشتاری که در راه بود، بی‌اهمیت از کنارشان می‌گذشتند.
    گردنِ مرد غریبه را سرخی خون پوشانده بود. مشتی محکم روی گونه‌ی استخوانی کارلوس فرود می‌آید. سوزان ترسیده و با استرس روی زمین خود را عقب کشانده و اشک‌ریزان به کارلوس که با مردی غول‌پیکر و خشن در افتاده بود، نگاه می‌کند. مرد غریبه دو بازویش را گرفته و او را از روی زمین بلند می‌کند. کارلوس عصبی از درهم فشردگی‌اش با حرکتی یکی از دست‌هایش را آزاد کرده و با تیغه‌ی داخلی دست ضربه‌ی محکم روی گردنِ زخمی مرد می‌زند. با افتادن مرد غریبه بر روی زمین، پایش را روی گردن او فشار می‌دهد.
    - تو من رو به درد سر بزرگی میندازی؛ اگه یه‌بار دیگه سعی کنی طرفِ...
    با تیزی که در پایش فرو می‌رود، درد تمام جانش را در بر گرفته و او را از ادامه‌ی حرف‌زدن باز می‌دارد. کارلوس با نفسی حبس‌شده قدمی به عقب بر‌می‌دارد. مرد غریبه از فرصت استفاده کرده و با تیغه‌ی تیزی که همیشه به‌همراه داشت، بار دیگر عمیق و دردناک شی را درون پهلو و شکم کارلوس فرو کرده و او را از پا در می‌آورد. نفس دردناک کارلوس میان قفسه‌ی سیـ*ـنه‌اش حبس شده بود، مردغریبه غُران زیرگوشش پچ می‌زند:
    - اون‌موقع که نکشتمت باید می‌رفتی پِی کارت.
    او را عقب‌عقب می‌برد و در حرکتی، جلوی چشم‌های مات و جیغ‌های هیستریک سوزان، کارلوس را که از میان چشم‌های نیمه‌بازش او را نگاه می‌کرد، از روی زمین بلند کرده و از پسِ نرده‌های کوتاه او را به درون آبِ دریاچه پرتاب می‌کند. کارلوس مات و بی‌حال از بین نگاه تارش به تصویر محو و مات که به نرده‌ها چسبیده بود، خیره می‌شود و با لمسِ آب‌های سرد چشم‌هایش روی هم می‌افتند. زمزمه‌ای آرام اسمش را صدا می‌زد. در میان حباب‌های آب چهره‌ای آشنا با لبخندی روشن در حال نزدیک‌شدن بود. اجزای قفل‌شده‌ی بدنش جانِ تکان خوردن نداشتند. خون از پهلو و شکمش خارج شده و آب‌های اطرافش را رنگی کرده بودند. چشم‌های پردردش کم‌کم روی هم افتاده و مغزش از جنب‌وجوش می‌افتد، دستی نامرئی او را در برگرفته و با زمزمه‌ای آهنگین به قعر دریاچه کشیده می‌شد.
    سوزان زجه‌زنان خود را به لبه‌ی پل رسانده و به جایی که کارلوس درون آب پرتاب شده بود، خیره می‌شود. اشک هایش تمام صورتش را در بر گرفته بود.
    - کا... کارلوس... من... من متأسفم. من... نمی... خواستم...
    سایه‌ای روی سرش می‌افتد. موهای کوتاه و شرابی‌رنگش در چنگالِ مرد غریبه‌ی دیوصفت اسیر می‌شود. نگاهش روی صورت خونآلود او ثابت می‌ماند. مرد غریبه با لبخندی کریح و زننده صورتش را به او نزدیک می‌کند، بوی تلخی زیر بینی‌اش پیچیده و صدای خشن و پرتحکمی زیر گوشش پچ می‌زند:
    - اون رفته هانا تاسل!


    پایان جلد اول
    - ف.شیرشاهی-
    7 / 11 / 1397
    ساعت: 20:30
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    خسته نباشی خواهر گلم:aiwan_lggight_blum:
     

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    98199
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا