آیا این فن فیکشن هیجانی داره؟ کششی توی متن احساس می کنید؟


  • مجموع رای دهندگان
    25
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fatemeh-D

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
عضویت
2017/03/18
ارسالی ها
1,624
امتیاز واکنش
60,983
امتیاز
1,039
سن
22
بی‌هیچ مکثی به قدم‌هایش ادامه داد. از کنار نگهبان گذشت و وارد سلول شد. کورتی با شنیدن قدم‌های او، تکانی خورد. دست‌هایش را مشت کرد و پرسید:
- واسه چی اومدی اینجا آرتمیس؟
آرتمیس با صدای سردی پاسخ داد:
- اومدم که برای آخرین‌بار بپرسم. اون بمب رو کجا کار می‌ذارین؟
کورتی خندید. قهقهه زد و صدایش در فضای زندان اکو شد. بعد از مدتی خندیدن، گفت:
- خیلی ابلهی اگه فکر می‌کنی بهت میگم؛ یعنی به‌نظرت، من فرصت فرمانروایی رو از خودم می‌گیرم و بعد مثل افرادی که متنبه شدن مسئولیت کارام رو متقبل میشم؟ در اشتباهی مرد جوان.
آرتمیس عصبی شد. دیو ابله چرا نمی‌فهمید؟ فریاد کشید:
- لعنتی فرمانرواییِ دنیایی که توش هیچ موجود زنده‌‌ای نیست و نخواهد بود به چه دردت می‌خوره؟ می‌دونی اگه اون بمب منفجر بشه سطح کره زمین به کلی از هر موجود زنده‌‌ای پاک میشه؟ اون بمب از بیو بمب هم وحشتناکه تره انزل.
کورتی نیشخندی زد:
- آبوت رو بیشتر ترجیح میدم. البته اگه کورتی هم صدام کنی مشکلی ندارم. درضمن تو فکر می‌کنی من ابلهم؟ اون ماده چطور می‌تونه دنیا رو نابود کنه؟ فلی خودش اون رو ساخته.
آرتمیس در جواب نیشخندش پوزخندی زد و گفت:
- درسته؛ اما فلی اون رو با توجه به محیط اینجا ساخته. اون ماده اینجا هیچ مشکلی به وجود نمیاره؛ اما اتمسفر زمین گازی داره که باعث ایجاد یه انفجار هسته‌‌ای میشه، نه یه انفجار معمولی.
کورتی بهت زده گفت:
- دروغ میگی.
- نه.
- من می‌دونم. می‌خوای من رو خام کنی. البته موفقم نمیشی چون من نمی‌دونم بمب کجاست. آره آره! تو نمی‌تونی جلوی من رو بگیری.
بیشتر با خودش حرف می‌زد تا آرتمیس. آرتمیس گفت:
- نه دروغ نمیگم.
- داری همه چی رو کتمان می‌کنی. برای اینکه من رو شکست بدین این کار رو می‌کنین.
هالی از کوره در رفت و فریاد کشید:
- وقتی میگه دروغ نمیگه یعنی دروغ نمیگه. به نظرت ما باهات شوخی داریم دیو ابله؟
آبوت اما ناامید بود. تمام نقشه‌هایش نابود شده بودند. اگر همه می‌مردند، چه کسی دنیای اجنه را فتح می‌کرد و او آزاد می‌شد؟ بر دنیای چه کسی فرمانروایی می‌کرد؟
آرتمیس با آرامش گفت:
- بهتره بهمون بگی یونیکس اون بمب رو کجا کار می‌ذاره.
کورتی آشفته فریاد کشید:
- نمی‌دونم! نمی‌دونم! تو چندین شهر بزرگ. حدود بیست تا از بزرگترینا. از کجا باید اسم تک‌به‌تکشون رو حفظ کنم؟
هالی بهت زده شد. هیچ سخنی از دهان او بیرون نیامد؛ اما آرتمیس سرش را با اندوه پایین انداخت:
- همه‌ش دعا می‌کردم که چنین تصمیمی نگرفته باشی.
هالی از بهت بیرون آمد:
- دارویت. تو انزل چطور می‌تونی این‌قدر پست باشی؟ خدای من… تو می‌خوای تمام کره زمین رو نابود کنی؟ حقا که همون دیو ابلهی هستی که بودی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    آرتمیس بازوی هالی را گرفت و گفت:
    - بهتره از کوره در نریم. من نقشه‌هایی دارم. بهتره بری و به همه خبر بدی تا جمع بشن. یه جلسه فوری باید برگزار بشه.
    هالی به چشمان آرتمیس خیره شد. در عمق چشمانش اطمینانی بود که هالی را مجاب به اطاعت کرد. هالی سرش را تکان داد و رفت. آرتمیس نفس عمیقی کشید. دروغ چرا می‌ترسید! از این که نتواند به‌موقع جلوی یونیکس را بگیرد و خانواده‌‌اش را از دست بدهد می‌ترسید. با قدم‌های آرامی از سلول خارج شد و کورتی را تنها گذاشت.
    در عرض سی دقیقه همه باز هم در اتاق کنفرانس جمع شده بودند. این‌ بار آرتمیس از هر زمان دیگری مصمم‌تر جلوه می‌کرد و همین به افراد حاضر امید می‌داد. آرتمیس جمله‌‌اش را اینچنین شروع کرد:
    - یونیکس می‌خواد بمب رو در چندین شهر مختلف کار بذاره و کجا، ما نمی‌دونیم.
    چهره ترابل در هم رفت. به رخ کشیدن ناتوانی‌هایش همیشه منفی‌ترین احساسات او را به غلیان می‌انداخت. آرتمیس با لبخند موزیانه‌‌ای گفت:
    - لازم نیست نگران باشین جناب کلپ. این مورد خوبی برای ماست. هرچند خطرش بیشتره.
    ترابل از کوره در رفت. به‌نظرش انفجار به آن بزرگی خیلی خوب بود؟ خاکی احمق! فریاد کشید:
    - یعنی چی مورد خوبیه؟ با این تفاسیری که شما کردین کل کره زمین به فنا میره.
    - درسته؛ اما ما قبل از این که بمب عمل کنه، پیداش می‌کنیم.
    مالچ با نیشخندی پرسید:
    - اما چطوری؟ از جیب من قراره پیداش کنی؟
    - نه مالچ. به‌نظرتون برای منفجکردن چندین شهر نیازی به مقدار بیشتری از اون فرمول نیست؟
    فلی در جا پرید:
    - آره خودشه و از اونجایی که یونیکس مقدار کافی از اون فرمول رو نداره، به یه دانشمند خاکی طرزساخت فرمول رو میده و ازش می‌خواد که مقدار بیشتری از فرمول رو بسازه.
    هالی هم تحت‌هیجانات فلی باشوق گفت:
    - و ما هم باید دنبال یه دانشمند با نفوذ بالا باشیم که در بزرگ‌ترین نیروگاه‌های اتمی کار کنه و نکته مهم‌تر اینه که، هیپنوتیزم شده باشه.
    همه خوشحال بودند. لبخندی روی لب تک تک حاضرین شکفته بود. اما با سخن آرتمیس خنده‌ها خشکید:
    - اما…
    همه خیره به او نگریستند:
    - اما ممکنه اون دانشمند، فرمول رو ساخته باشه و تحویل یونیکس داده باشه. و چیزی ندونه. اگر اون فرمول هنوز به یونیکس تحویل داده نشده باشه، ما ازش می‌گیریم و نمی‌ذاریم دست یونیکس بهش برسه؛ اما اگر دیر برسیم، دیگه اون دانشمند به دردمون نمی‌خوره.
    هالی پرسید:
    - پس باید چیکار کنیم.
    آرتمیس رو کرد به فلی و پرسید:
    - چند تا دورف در کل جهان وجود دارند؟
    - تعدادشون در مقایسه با تعداد شما خاکی‌ها خیلی کمه. حدود دوهزارتا.
    - همین هم خوبه. فلی، من، باتلر و هالی به سطح زمین برمی‌گردیم تا اون دانشمند رو پیدا کنیم. تو، مالچ و فرمانده کلپ باید تمام دورف‌ها رو یه جا جمع کنین. سعی کنین توی این مدت بهشون شیوه خنثی کردن بمب رو یاد بدید. دورف‌ها موجودات به درد بخوری هستند. به کارمون میان.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    ترابل با بهت بی‌آنکه پلک بزند، به او نگاه می‌کرد. با بهت پرسید:
    - احیاناً دورف‌ها به چه دردی می‌خورن؟
    مالچ عصبی انگشت اشاره‌‌اش را به نشانه تهدید بالا گرفته و با چشمانی ریز شده گفت:
    - هی! داری بهم توهین می‌کنیا!
    آرتمیس اما آرامش عجیبی داشت:
    - تو اون مدت که درحال فکر بودم، ذهنم به‌طرف چیزی منحرف شد. اینکه دورف‌ها برای پیدا کردن طلا تونل می‌کنن. پس قابلیت ردیابی طلا در فاصله‌های دور رو دارن. درسته؟
    ترابل با تکان دادن سرش سخن او را تأیید کرد. آرتمیس ادامه داد:
    - و همچنین در ساخت اون فرمول از طلا و آهن به عنوان کاتالیزور استفاده شده و همچنان مقداری از اون در فرمول موجوده. به‌غیر از اون ترکیبات گوگردی هم در فرمول وجود داره که باعث میشه یه بوی خاصی بده. پس دورف‌ها می‌تونن با دنبال کردن رد طلا و اون بوی خاص، به فرمول برسن و خیلی زود بمب رو خنثی کنن. کمتر ماده‌‌ای پیدا میشه که هم امواج اتمی طلا رو داشته باشه و هم بوی گوگرد بده. درست نمیگم؟
    ***
    ایالت کالیفرنیا- منزل دنیل واتسون
    خسته‌تر از همیشه وارد خانه شد. چراغ‌ها همه خاموش بودند. به سختی چمدان بزرگ همراهش را به داخل خانه کشید و همان‌جا، دم در رهایش کرد. وارد اتاق نشیمن شد و خود را روی مبل پرت کرد. ساعد دست راستش را روی پیشانی دردناکش گذاشت و سعی کرد به سنگینی سرش توجهی نکند. نفس عمیقی کشید و چشمانش را با خستگی بست. سه روز بود که بی‌وقفه روی ساخت فرمول کار می‌کرد. صدای زنگ گوشی امان نداد کمی استراحت کند:
    - بله اربـاب. گوش به‌فرمان هستم.
    یونیکس پرسید:
    - فرمول آماده‌ست؟
    - بله اربـاب.
    - همین الان میام تحویل می‌گیرم. بهتره که آماده باشی.
    - بله اربـاب.
    یونیکس بی‌هیچ حرفی تلفن را قطع کرد. دنیل نگاهی به ساعت گوشی انداخت. یک بعد از نیمه شب بود. تصمیم گرفت تا آمدن یونیکس استراحت کند. بیش‌ازحد خسته بود. هفتادودو ساعت بیداری برایش رمقی نگذاشته بود.
    ***
    - دنیل! دنیل! بلندشو دیگه. مگه قرار نیست امروز بری سرکار؟
    دنیل با تکان‌های سارا و صدا زدن‌های پی‌درپی‌‌اش هوشیار شده بود. همان‌طور چشم‌بسته، با صدایی خواب‌آلودی گفت:
    - مرخصی‌‌م فعلاً سارا. چند روز داشتم روی یه پروژه کار می‌کردم. خسته‌م.
    - باشه. پس من بچه‌ها رو به مدرسه می‌رسونم. بعد هم با دوستام میرم کلوپ رزشی. مشکلی که نداری؟
    - نه. برو. خوش بگذره.
    - ممنون عزیزم. خداحافظ.
    - خداحافظ.
    چشمانش را بست تا دوباره به خواب برود؛ اما دیگر خوابش نبرد. خواب از سرش پریده بود. تعجب می‌کرد چطور با سه شبانه روز بی‌خوابی و بدخوابی دیشبش امروز بی‌هوش نشده بود. دیشب مدتی نگذشته از خوابش سروکله یونیکس پیدا شد و فرمول را از او گرفت و رفت. با رخوت از جایش بلند شد. یک ساعتی شنا می‌توانست او را سرحال بیاورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    تا عصر هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. دنیل پس از رفتن به استخر و خوش گذراندن با دوستان دبیرستانی‌‌اش، که همچنان پس از بیست‌وپنج سال ارتباطش را با آنان حفظ کرده بود، به خانه بازگشت و با رایانه‌‌اش مشغول کار شد. درست ساعت پنج عصر بود که صدای آیفون به گوشش رسید. دنیل از جا بلند شد و آیفون را برداشت. چهره آرتمیس فاول را که دید، با کمی گیجی پرسید:
    - کیه؟
    - سلام جناب واتسون. ممکنه چند دقیقه بفرمایید دم در؟
    دنیل کمی گیج بود. با فاول جوان آشنایی داشت. در چند همایش علمی با او ملاقات کرده بود؛ اما آن‌قدری ارتباط نزدیک نداشتند که دم در خانه یکدیگر بروند. دنیل لباس مناسبی به‌تن‌کرد و از خانه خارج شد.
    آرتمیس همراه با محافظش، جلوی در ایستاده بود. هالی، در نقطه‌‌ای مخفی شده بود و با دوربین کوچکی، درست روی کت آرتمیس، شاهد ماجرا بود و با میکروفون و شنود، با او ارتباط داشت. دنیل که نزدیک شد، صدای هشدارگر هالی در گوش آرتمیس پیچید:
    - خودشه. طلسم تو چشماشه.
    آرتمیس لبخند موزیانه همیشگی‌‌اش را زد و با نزدیک شدن او گفت:
    - سلام جناب واتسون. می‌تونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟
    دنیل همچنان گیج از حضور او پاسخ داد:
    - بفرمایید.
    - تا حالا، کسی پیشتون اومده و ازتون خواسته که فرمولی رو مخفیانه بسازید؟
    مردمک چشمان دنیل سخت و تنگ شدند. فرمان یونیکس را به‌یادآورد و بی‌آنکه خود حتی دلیلش را بداند، اجرا کرد:
    - نه. کسی پیشم نیومده.
    آرتمیس با خود گفت:
    - هیپنوتیزم نمی‌ذاره راستش رو بگه.
    برای همین لبخند موزیانه‌‌ای زد:
    - چه خوب! ممکنه خودم رو به خونتون دعوت کنم؟
    دنیل با همان مردم تنگ شده‌‌ای که سیمایش را ترسناک نشان می‌داد، گفت:
    - بله. می‌تونین. بفرمایین داخل.
    آرتمیس وارد شد و پشتت سرش، باتلر و دنیل به داخل آمدند. هالی نیز که سپر پوششی‌‌اش را فعال کرده بود، همراه با آنان وارد خانه شد. دنیل، آرتمیس و محافظش را به‌طرف اتاق نشیمن راهنمایی کرد:
    - بفرمایید بشینید تا براتون قهوه بیارم.
    باتلر کمی هول و عصبی او را مورد خطاب قرار داد:
    - نه نه جناب واتسون! ما برای نوشیدن قهوه خدمت نرسیدیم. راستش… راستش…
    نمی‌دانست چه بگوید. دنیل مشکوک به او می‌نگریست. با چشمانی تنگ شده به او خیره بود. صدای زیبا و دلفریبی او را مورد خطاب قرار داد:
    - ما اومدیم تا ازتون چیزایی رو بپرسیم.
    دنیل به عقب بازگشت و چشمانش در چشمان درشت موجود عجیبی قفل شد و دیگر نتوانست نگاه بگیرد. هالی با همان صدای محسورکننده گفت:
    - نمی‌خوای بهمون بگی این چند روز چیکارا می‌کردی دوست من؟
    دنیل آب دهانش را قورت داد. صدای الف در گوشش می‌پیچید. بی‌اختیار پاسخ داد:
    - سر یه پروژه بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    - چه پروژه‌ای؟
    - نمی‌تونم بگم. یه رازه.
    گویی به‌مقدار بیشتری جادو نیاز بود. این‌بار با صدای قوی‌تری پرسید:
    - چرا دنیل؟ نمی‌خوای بهمون بگی؟
    صدای دنیل لرزان بود. هم‌زمان با صدای هالی صدای اربـاب نیز در گوشش می‌پیچید و او را از گفتن باز می‌داشت:
    - نه نه! نمی‌تونم. اربـاب نمی‌ذاره! اگر چیزی بگم خانوادم کشته میشن.
    - بهمون بگو دنیل. مطمئن باش که تو در امانی. ما ازت محافظت می‌کنیم دنیل. نمی‌ذاریم کسی بهت آسیبی برسونه.
    دنیل کم‌کم نرم شد:
    - ولی آخه…
    - بگو دنیل.
    دنیل تسلیم شد و با سستی گفت:
    - اربـاب ازم خواست که از روی یه کاغذ یه ماده رو بسازم. بهم گفت که اگر کسی بفهمه همه رو نابود می‌کنه. طی سه روز گذشته روی اون ماده کار می‌کردم.
    - هنوز اون ماده پیش توئه؟
    دنیل خندید:
    - نه. دیشب به اربـاب دادمش. دیگه مجبور نیستم شبا بیدار باشم. اربابم درحالی‌که استخوون انتقامش رو زیر دندون گذاشته، می‌شینه و تحول دنیای ما رو نگاه می‌کنه.
    هالی چشم از او برداشت و با گنگی به آرتمیس خیره شد. آرتمیس آهی با افسوس کشید و به هالی اشاره‌‌ای کرد. هالی به دنیل نگریست و گفت:
    - خیلی خوبه دنیل. حالا نمی‌خوای بخوابی تا شب بیداری‌های اخیرت جبران بشه؟
    - البته که دلم می‌خواد.
    هالی او را به سمت کاناپه هدایت کرد و او را آنجا نشاند:
    - پس بخواب دوست من. همه‌چیز در امن و امانه. تو وقتی بیدار بشی هیچ‌چیز از اتفاقات عجیب یک هفته اخیر به یادت نمیاد دوست من.
    دنیل کم‌کم چشمانش را بست و روی کاناپه به‌خواب‌رفت. آرتمیس، باتلر و هالی از خانه خارج شدند. با خروجشان از منزل واتسون، هالی با خشم گفت:
    - دارویت! امید داشتم که همین امروز فرمول رو از دنیل بگیریم و همه چیز تموم شه؛ اما انگار هیچی تمومی نداره.
    آرتمیس درحالی‌که با چشمان ریز شده در فکر بود و دست زیر چانه‌‌اش گذاشته بود، هالی را به آرامش دعوت کرد:
    - بهتره آروم باشی هالی. به دورف‌ها شروع عملیات رو اطلاع بده.
    هالی با غرغر مشغول تماس گرفتن شد و آرتمیس همچنان در فکر بود:
    - استخوون انتقام؟ منظور از استخوون انتقام چیه؟ این دو کلمه نمی‌تونن اتفاقی باشن…
    و بعد با فکری، تمام وجودش لرزید. دست به مو‌هایش کشید و با ناله گفت:
    - خدای من نه!
    هالی که به تازگی از گفت‌وگو با مالچ فارغ شده بود، پرسید:
    - چی شده آرتمیس؟
    آرتمیس فوری از آن حالت بی‌چاره بیرون آمد. صاف ایستاد و با قدم‌هایی بلند به‌راه افتاد. در همان حالت گفت:
    - باید برگردیم ایرلند. استخوان انتقام*… استخوان انتقام اسم کتابی بود که مایلز به‌تازگی خریده و قصد داشت اون رو بخونه. خدای من یونیکس منظورش ازاین دو کلمه دو معنا بوده. یکی این که ما رو به مایلز برسونه و دوم این که اون می‌خواد از مایلز انتقام بگیره و استخونش رو زیر دندون له کنه. دقیقاً همین رو می‌خواست بگه. می‌دونست ما به دنیل می‌رسیم. نه!
    و بعد سرش را تکان داد و این بار به باتلر گفت:
    - جتمون رو آماده کن. خودم هدایتش رو به‌عهده می‌گیرم. دورف‌ها مشغول کارشونن هالی؟
    - آره آرتمیس. منم دنبالت میام. باید اون اسپریت رو دستگیر کنم. دارویت! خیلی ما رو تو زحمت انداخته.


    *نکته: نام این کتاب از تخیلات نویسنده آمده و وجود خارجی ندارد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    دوبلین- خیابان گرافتون
    بوی خاصی در هوا پیچیده بود. بویی که خاکی‌ها نمی‌توانستند آن را به‌راحتی تشخیص بدهند؛ اما مالچ و دو دورف همراهش، به خوبی حسش می‌کردند. حرف‌های آرتمیس در گوشش می‌پیچید:
    - تا اونجایی که می‌دونم، پر جمعیت‌ترین شهر‌های جهان در حال حاضر شانگهای، پکن، کراچی، شنزن، گوانگژو، بمبئی، استانبول، مسکو، سائوپائولو، دهلی، کینشاسا، تیانجین، لاهور، جاکارتا، دونگ گوان، لاگوس، بنگلور، سئول، فوشان و توکیو هستند. و این رو هم مطمئنم که یونیکس دوبلین رو هم هدف می‌گیره. برای انتقام از من می‌خواد خانواده‌‌م رو روبه‌روی من قرار بده. پس شما دورف‌ها باید به بیست و یک گروه تقسیم بشید. هر گروه تقریباً صد نفر. مواظب باشین. به‌ احتمال زیاد اون بمب یه بمب صوتیه که صدمه زیادی به انسان‌ها وارد نکنه. نهایت تلاش خودتون رو برای خنثی کردن بمب‌ها بکنید.
    و بعد دوباره پیام هالی را خواند:
    - عملیات جست‌وجو رو شروع کنید. یونیکس حتماً تا حالا بمب رو جاسازی کرده.
    مالچ به دورف‌ها اشاره کرد و با هم مشغول جست‌وجو شدند. هرکدام به‌سویی رفتند و تلاش کردند به‌طور نامحسوس، آن بو را دنبال کنند. مالچ در حال تماشای ویترین فروشگاه‌ها بود که ناگهان، بوی دیگری توجهش را جلب کرد. بویی دل‌نواز و خوش طعم!
    به‌دنبال بوی هات‌داگ خوش‌مزه به‌راه افتاد و بی‌توجه به دو دورف دیگر، به‌سوی گاری کوچک قدم برداشت. درهمان لحظه تصمیم می‌گرفت که چگونه گاری را بدزدد. وقتی به گاری رسید، تپش قلبش دیگر به او امان نمی‌داد و بزاق ترشح شده دورفی‌‌اش می‌خواست از شدت فزونی‌‌اش بیرون بریزد. بو کشید تا باز در خیال خود طعم آن را حس کند؛ اما ناگهان، چهره‌‌اش در هم رفت.
    با چشمانش تک‌به‌تک ابعاد گاری را نگاه کرد و در کمال تعجب، تکه سیمی با پوشش قرمز رنگ را دید که از پشت چرخ‌ها بیرون زده بود. چشمانش با درک موقعیت درشت شدند. بوی نامطلوب همان بوی گوگرد بود که با بوی مقداری دینامیت هم همراه بود. به چشمان آبی فروشنده سفیدپوش که خیره شد، همه‌چیز را دریافت. او هیپنوتیزم شده بود.
    دینامیتی که با پیام الکتریکی فعال می‌شد. به حتم بمب صوتی هم همراهش بود. حرف‌های آرتمیس را به‌یادآورد:
    - یونیکس می‌خواد که بمبی رو منفجر کنه تا با حرارت اون، فرمول فعال بشه؛ اما این نمی‌تونه براش کافی باشه چون اگه مقدار زیادی از بمب رو استفاده کنه، تمام مردم بر اثر شدت انفجار می‌میرن و اون به هدفش نمی‌رسه. اگه بمب کوچیک باشه، حتی اگه فرمول به کار بیفته شعاع زیادی رو در بر نمی‌گیره و رو همه مردم اثر نمی‌کنه. پس برای افزایش اثر اون بمب، همراه بمب حرارتی یه بمب صوتی هم می‌ذاره که برد و شعاع اثر فرمول رو زیاد می‌کنه.
    و حالا، در آن گاری همان چیزی وجود داشت که دنبالش بودند. دینامیتی که به‌حتم کنترل آن در دست فروشنده مسحور شده بود، بمب صوتی و مقداری از آن فرمول. حتی می‌توانست امواج طلا را هم حس کند. به طور کلی حواسش از آن هات داگ خوش‌مزه پرت شده بود. زیر لب گفت:
    - بچه‌ها بمب رو پیدا کردم. بیاین اینجا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    و دو دورف دیگر از مغازه‌های دیگر بیرون آمدند تا به او بپیوندند. در همین حین، به حرف‌های بعضی مردم گوش می‌داد:
    - امروز باید یه غافلگیری اساسی رو برای آلوین ترتیب بدیم.
    - آره. یه کیک گنده براش سفارش دادم.
    - به‌نظرت لئو هم میاد؟
    - نمی‌دونم فکر می‌کنم…
    در همین حین صحبت دو نفر دیگر پشت سرش توجهش را جلب کرد:
    - مردم چقدر کثیف شدن. نمی‌تونست بره حمام؟ ببین چقدر بوی کرم ضدآفتاب میده! شپش روی سرش حرکت می‌کنه!
    مالچ دندان‌هایش را روی هم فشرد و به‌سختی خود را کنترل کرد تا کله زن را نَکَّند. کرم ضدآفتاب بوی بدی می‌داد؟ به‌حتم لاشه سوخته‌‌اش در مقابل آفتاب بسیار متعفن‌تر می‌بود! با رسیدن دو دورف، همه‌چیز از یادش رفت. رو به دورفی که در مقابل دورف قلچماق دیگر ریزه‌تر به نظر می‌رسید، گفت:
    - اِدوِی تو باید اون مرد رو با هیپنوتیزم از گاری جدا کنی.
    دورف اعتراض کرد:
    - چرا من؟
    - چون من جادو ندارم. این یکی هم زور بازوش بیشتر به کار من میاد! حالا هم زود باش.
    ادوی با نارضایتی غرغری کرد و به طرف مرد قدم برداشت. هم‌زمان مالچ به سیستم ارتباطی در دستش که شباهت بسیاری به ساعت آرتمیس داشت نگاهی انداخت. رو به دورف دیگر که کنارش ایستاده بود، گفت:
    - متئو با سرپرست گروه‌های یک تا چهار تماس بگیر و بگو که بمب رو پیدا کردیم. منم با سرپرست‌های گروه‌های پنج، شش، هشت، نه و ده تماس می‌گیرم.
    - باشه.
    و پس از این سخن متئو و مالچ هر دو مشغول شدند.
    دقایقی بعد، وقتی تماس مالچ با آخرین سرپرست به اتمام رسید، ادوی نیز مرد را از گاری دور کرده بود. مالچ و متئو به طرف گاری دویدند و خیلی زود، آن را با خود بردند! درحالی‌که چند نفر پشت آنان می‌دویدند و به پلیس زنگ می‌زدند.
    در آخر مالچ و متئو سوار یک کامیون که از پیش آماده کرده بودند شدند و راننده، از آن جا دور شد. در همان زمان که کامیون با آخرین سرعت خود حرکت می‌کرد، مالچ با هراس بسیار قمه‌‌ای از کیف کمری بزرگش در آورد و بدون آن که دنبال در محفظه بگردد، سعی کرد با آن قمه، گاری استیلی جنس را ببرد؛ اما فلز بسیار ضخیم بود و نتوانست کاری از پیش ببرد.
    می‌دانست که این بمب نمی‌تواند در محفظه غذا باشد، برای همین از کیف کمری‌‌اش یک لیزر قلمی ساده بیرون آورد. از ابزار کارآگاهانی چون او بود. خیلی راحت با همان لیزر حرارتی قلمی بخش مربعی شکل بزرگی را از گاری جدا کرد.
    با جدا شدن بخشی از دیواره، مالچ دستش را به داخل برد و یک بسته نسبتاً بزرگ و سنگین را خارج کرد که سیم درازی از در آن بیرون زده بود. استرس در تمام وجودش پیچیده بود. از کیف کمری‌‌اش یک پیچ گوشتی باطری دار برداشت که تنها باید در دست می‌گرفت و سر خود پیچ گوشتی، با فشردن دکمه‌‌ای می‌چرخید. با کمک آن، درب بسته را باز کرد. در آن بسته چند قطعه دینامیت وجود داشت و سیستم الکتریکی ساده‌‌ای، که آن را آتش می‌زد و از دور قابل‌کنترل بود؛ اما گویی کسی که این طرح را برنامه‌ریزی کرده بود، فرد بی‌احتیاطی نبود، چراکه ثانیه‌شمار معکوسی نیز آنجا قرار داشت که عدد ۱۰:۳۱ را نشان می‌داد. علاوه‌بر دینامیت، چهار بمب صوتی دست‌ساز نیز دیده می‌شد که اگر آرتمیس درباره آن توضیح نمی‌داد، عمراً مالچ می‌فهمید که آن قوطی نوشابه پپسی می‌تواند داخلش یک بمب نهفته باشد. روی آن بمب صوتی نیز، یک بسته کوچک پلاستیکی وجود داشت که مالچ دانست که همان فرمول است. دستکش ضخیمی به دست کرد و آن را به آرامی برداشت. ماده خیلی نرم و ژله‌‌ای بود و بوی متعفنی می‌داد. هم‌زمان، این ماده حس‌گر‌های طلایاب مالچ را به‌کار می‌انداخت و او را وسوسه می‌کرد؛ اما مالچ با نارضایتی در برابر آن وسوسه مقاومت کرد و همان‌طور که برش داشته بود، آرام داخل جعبه‌‌ای سربی که از پیش آماده کرده بودند، قرار داد.
    سپس تمرکزش را روی بمب‌ها داد. ابتدا دینامیت را از سیم اتصال به کلاه انفجاری جدا کرد و آن سیم را با همان قمه برید. حال دیگر آن بمب هیچ‌گاه منفجر نمی‌شد؛ اگر بی‌دقتی به خرج نمی‌دادند. سپس دست برد تا بمب صوتی را بردارد. اما ناگهان کامیون خیلی سریع و ناگهانی ترمز کرد و مالچ و متئو، به دیوار کامیون کوبیده شدند. مالچ از درد شانه‌‌اش ناله کرد:
    - دارویت!
    نمی‌دانست چه خبر است و تنها راه فهمیدن این موضوع، خارج شدن از کامیون بود. درب را باز کرد. پشت سرشان، چهار ماشین مشکی‌رنگ در حال نزدیک شدن بودند. مالچ کامیون را دور زد و به جلو خیره شد. دو ون کوچک دیگر راه عبورشان را سد کرده بودند. در ون باز شد و شخصی پایین آمد. مالچ با دیدار او دستش لرزید… زیر لب گفت:
    - فرمانده روت!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    ایرلند- املاک فاول
    مایلز به مبل راحتی نارنجی رنگ که بیشتر به مکعبی توخالی و نرم شباهت داشت، لم داده بود. یک دستش را روی دسته مبل گذاشته بود و تکیه‌گاه چانه‌‌اش ساخته بود، و در دست دیگرش کتاب مجذوب‌کننده استخوان انتقام را نگه داشته بود. نمی‌دانست چرا به تازگی به مباحث روان‌شناسی علاقه‌مند شده بود؟! با لـ*ـذت صفحات را یکی پس از دیگری از نظر می‌گذراند همزمان، پای راستش را، که روی پای دیگرش انداخته بود، تکان می‌داد.
    بکت نیز درست روبه‌روی چشمانش، میله را به چهارچوب آشپزخانه متصل کرده بود و بارفیکس می‌رفت. هم‌زمان صدای آرامش می‌آمد:
    - چهل‌ویک، چهل‌ودو، چهل‌وسه…
    مایلز که با صدای او حواسش پرت می‌شد، بی‌قرار‌تر پاهای خود را تکان می‌داد. در آخر طاقت نیاورد و گفت:
    - بکت، ممکنه که توی دلت بشماری تا من بتونم روی نوشته‌های کتابم تمرکز کنم؟
    بکت درحالی‌که همچنان آویزان مانده بود، از فعالیت ایستاد و نفس عمیقی کشید:
    - خوب می‌تونی بری کتابخونه. اونجا منحصراً برای مطالعه ساخته شده مایلز.
    مایلز اخم کرد:
    - اما پدر اونجا مشغول خوندن کتاب درمان شوپنهاور هستش. نمی‌دونم توی اون کتاب قدیمی چی هستش که این‌قدر بهش علاقه نشون میده. ولی به‌هرحال نمی‌تونه شخص دیگه‌‌ای رو موقع خوندن کتابی تحمل کنه.
    بکت اعتنایی کرد و باز مشغول شد. عرق از سر و رویش روان بود. مایلز هم وقتی متوجه شد که دیگر نمی‌تواند با این اوضاع به مطالعه کتاب ادامه بدهد، آن را بست و روی میز عسلی شیشه‌‌ای سه گوش کنار مبل گذاشت. پایش را از روی آن یکی پایش برداشت و بلند شد. هم‌زمان پیراهنش را در تن مرتب کرد و پرسید:
    - راستی ژولیت کجاست؟
    - برای کمک به مام رفته به باغ. مام می‌خواست به رز‌های جنی رسیدگی کنه. خودت که می‌دونی از دوازده سال پیش عادت داره مدام به اونا سر بزنه.
    مایلز به تکان دادن سرش، سخن او را تأیید کرد. بکت نیز شمردنش را از سر گرفت:
    - پنجاه‌وشش، پنجاه‌وهفت، پنجاه‌وهشت، …
    هنگامی که به عدد شصت رسید، صدای بلندی در محیط شنیده شد. بکت، با جهشی چند قدمی جلو‌تر پرید و اطراف را بررسی کرد. مایلز آب دهنش را بلعید و پرسید:
    - یعنی صدای چی بود؟
    - هرچی بود نمی‌تونست یه حادثه طبیعی باشه. انگار که یه نفر در رو به دیوار کوبید. صدای شکستن ضعیفی هم همراهش بود.
    مایلز لرزش دستش را با مشت کردنش پنهان کرد. هر دو برادر به این‌سو و آن‌سو چشم می‌چرخاندند. صدایی گفت:
    - دنبال من می‌گردین؟
    مایلز به موجود شنل‌پوش کوتاه‌قد روبه‌رویش نگریست. از چهره‌‌اش هیچ چیز دیده نمی‌شد؛ اما مایلز خوب می‌دانست که او، یونیکس است. بکت زیر گوش مایلز گفت:
    - برو به ژولیت خبر بده. به حضورش نیاز داریم. برادر رو هم باید خبر کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    مایلز سرش را مصمم تکان داد و خواست چند قدم عقب بردارد؛ اما صدای پوزخند خشک یونیکس به گوشش رسید:
    - اون دختره، هیچ کمکی نمی‌تونه بکنه. حتی پدر و مادر احمقتونم نمی‌تونن به شما کمکی کنن.
    بکت آب دهانش را قورت داد:
    - منظورت چیه؟
    و باز هم پوزخندی دیگر که اخمان دو برادر را در هم برد:
    - میگم مایلز، خیلی دلم می‌خواست از کلر یا کلرور کربونیل استفاده کنم. ولی می‌دونی چیه، نمی‌تونستم توی این مدت کم پیداشون کنم. به‌نظرت اسید سولفیدریک خوبه؟ هرچند این ماده کم خطر هیچ وقت تو برنامه من نبود!
    و بعد لب‌هایش را آویزان کرد. نفس مایلز بند آمد. بکت با تعجب به چهره او نگریست و پرسید:
    - منظورش چیه مایلز؟
    مایلز با بی‌رمقی پاسخ داد:
    - اسید سولفیدریک یه گاز سمیه. بوی تخم‌مرغ گندیده رو میده. اگه مقدار گاز زیاد باشه مرگ توسط مسمومیت رخ میده؛ اما تو مسمومیت کم حالت‌تهوع، استفراغ، ناراحتی قلبی و کلیوی، عوارض چشمی و ورم ملتحمه دردناک دیده میشه. خیلی گاز بد بو و مزخرفیه. اسامی دیگه‌‌ای هم داره. گازفاضلاب، گازترش، گازمرداب، هیدروسولفوریک اسید، هیدروژن سولفوره و سولفید هیدروژن. فکر کنم یه بارم که شده تو کتاب‌های شیمی فرمولش رو دیده باشی. H۲S.
    - اون می‌گفت این کم خطرشه. یعنی اون یکیا خطرناک‌ترن؟
    - اون یکیا می‌تونن باعث مرگ سریع‌تری بشن بکت. کلرور کربونیل البته بیست برابر از کلر سمی‌تره. انقدر خطرناکه که به عنوان ابزار جنگی شیمیایی ازش استفاده می‌کردن.
    بکت با خشم بسیار و صورت سرخ شده به یونیکس نگریست. یونیکس هم با خون‌سردی بسیار عذاب آوری گفت:
    - البته اون دو تا زن فکر کنم شانسشون بیشتر باشه. من نمی‌دونم تو اون محیط در بسته اون سم چه بلایی می‌تونه سر مرد بیچاره آورده باشه. تو می‌دونی مایلز؟
    مایلز نزدیک بود اشکش در بیاید. کتاب‌خانه پنجره‌‌ای نداشت. به سرعت به سوی کتابخانه دوید؛ اما باز هم با صدای یونیکس میخکوب شد:
    - البته فکر می‌کنم اگر در قفل هم باشه نتونه زیاد دووم بیاره، به‌خصوص وقتی که کلید دست من هم باشه.
    و بعد کلید نقره‌‌ای رنگی را بالا آورد و کنار گوشش تکان داد. صدایش روی اعصاب مایلز و بکت خط می‌کشید. بکت با نعره‌‌ای، به‌سوی یونیکس حمله برد؛ اما ناگهان با جای خالیش مواجه شد. با گیجی به اطرافش نگاه کرد. صدایی از بغـ*ـل گوشش گفت:
    - دنبال من می‌گردی؟
    سرش را به طرف یونیکس چرخاند؛ اما باز هم خبری از او نبود. زیر لب غرید:
    - لعنتی!
    وحشیانه به‌طرف او رفت؛ اما یونیکس مدام ناپدید می‌شد و از گوشه دیگر خانه سر درمی‌آورد. گویی شبح یا روح خبیثی بود که قصد آزار آنان را داشت. بکت شدیداً عصبی بود و نگران. باید کلید را از آن جن متعفن می‌گرفت و پدرش را نجات می‌داد؛ اما گویی این بازی برای یونیکس جنبه سرگرمی داشت. در دل به تلاش‌های او می‌خندید و از گرفتن انتقام ترنبال روت، ناجی و قهرمانش خشنود بود. بکت فریاد کشید:
    - بهتره خودت رو نشون بدی ترسو!
    بلافاصله یونیکس در مقابل دیدگانش ایستاد و ضربه‌‌ای محکم به پشت زانویش زد. با خم شدن بکت، گردن او را در دستانش فشرد. با آن که قد بکت شاید هفتاد سانتی متر از او بلند‌تر بود، اما او حال به‌راحتی رویش تسلط داشت. گردنش را به راحتی در میان انگشتان کوچکش می‌فشرد و بکت احساس خفگی می‌کرد. نفس با صدایی جیغ و به سختی از گذرگاه حنجره‌‌اش عبور می‌کرد. چهره‌‌اش سرخ شده بود و دستانش بی‌هدف تکان می‌خوردند. همان لحظه، ضربه‌‌ای به سر یونیکس خورد. یونیکس، با خشم به‌سوی مایلز بازگشت و بکت، با بی‌حالی روی زمین افتاد و شروع به نفس‌نفس زدن کرد. گردنش به شدت درد می‌کرد و هر نفسش را به سختی می‌بلعید.
    یونیکس با پوزخندی از شدت خشم، به مایلز خیره شد. می‌توانست شدت تنفرش را که در دلش می‌خروشید، احساس کند. از این خاندان به اندازه تمام عمر عذاب وجدانش نفرت داشت. به‌طرف مایلز خیز برداشت؛ اما مایلز، جاخالی داد. یونیکس زیر لب غرید:
    - دارویت!
    و بعد بلند‌تر گفت:
    - به حسابت می‌رسم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    تا خیزی به سوی مایلز برداشت، بازهم مایلز جاخالی داد و یونیکس، با سرعت بسیار، به بشکه‌‌ای برخورد. از شدت زیاد برخورد، بشکه نیز تکانی خورد و قطره‌‌ای از محتوای درونش بیرون ریخت. یونیکس با وحشت به روغنی که روی پایش ریخته بود، خیره شد. تنها چیزی که می‌توانست نابودش کند! این پسر بیش‌ازآن چیزی که نشان می‌داد باهوش بود. هنگام درگیری‌‌اش با بکت، از انباری آشپزخانه این بشکه را آورده بود.
    هنوز در بهت بود که ناگهان، دست بزرگی تنش را در برگرفت و او را درون بشکه فرو کرد؛ و فریادش در دم خفه شد و احساس وحشتناکی به او دست داد.
    باتلر با حس نگاه متحیر مایلز، به او نگاهی انداخت و گفت:
    - ببخشید اربـاب مایلز؛ اما وجودش مایه دردسر بود.
    مایلز آهی کشید. یعنی یونیکس باید می‌مرد؟ بکت که نفسش جا آمده بود، فوری از جای پرید و گفت:
    - باتلر، اون رو از بشکه بیار بیرون. کلید اتاق دست اونه. زود باش!
    باتلر با افسوس، آستین پیراهنش را با وسواس بالا زد. چاقویی که در زیر آستین پنهان می‌کرد را داخل جیبش انداخت و ساعت لیزری‌‌اش را از دست در آورد. سپس دستش را داخل بشکه کرد و دست یونیکس را گرفت و بالا کشید. مایلز طرف جسم نیمه‌جان یونیکس رفت و کلید را از میان انگشتان چربش بیرون آورد؛ و همراه با بکت به طرف درب کتابخانه خیز برداشت.
    همان لحظه هالی، آرتمیس و آنجلین درحالی‌که به ژولیت تکیه داده بود وارد شدند. هالی خیلی زود طرف یونیکس رفت و به دستانش دستبند زد تا فرار نکند. در آخر با لبخندی به چهره یونیکس نگریست:
    - خوب! حالا منتظر باش افراد نیروی ویژه بیان و دستگیرت کنن. توی مرکز یه پزشکم برات میاریم.
    و بعد با خوشی خندید؛ اما کمی احساس ضعف می‌کرد. به محض رسیدن با تن لرزان ژولیت و آنجلین مواجه شده بودند که درحال بالا آوردن بودند. آرتمیس خیلی زود با رسیدن بویی که در فضا پیچیده بود به مشامش، حضور سم را احساس کرد و هالی، مجبور به شفای دو نفر هم‌زمان شد. باتلر نیز با اورژانس تماس گرفت و داخل خانه شد؛ و توانست یونیکس را مهار کند.
    آرتمیس با شنیدن صدای دوقلو‌ها که با التماس پدر را صدا می‌زدند، به‌خود آمد. دستانش را از جیب شلوارش بیرون کشید و با قدم‌هایی بلند به سوی کتابخانه رفت.
    مایلز: پدر؟! پدر حالت خوبه؟ پدر چشم‌هات رو باز کن.
    بکت: پدر کجات درد می‌کنه؟ تا چه حدی آسیب دیدی؟ پدر خواهش می‌کنم جوابم رو بده.
    اما آرتمیس می‌دید که پدرش درد می‌کشید و چشمانش را روی هم می‌فشرد. آسیب مادرش و ژولیت جدی نبود، زیرا آنان در محیطی باز بودند و سم خیلی زود در هوای آزاد انتشار یافت؛ اما هوای کتابخانه… به هالی نگریست. هالی با تأسف گفت:
    - متأسفم آرتمیس دیگه جادویی ندارم.
    آرتمیس چشم‌هایش را روی هم فشرد. اگر پدرش آسیب جدی می‌دید؟ آن وقت چه می‌شد؟ می‌توانست تحمل کند؟ تا اینجا که می‌دانست چشمان پدرش آسیب دیده اند. نفس عمیقی کشید و سعی کرد به حال خود مسلط شود. طرف پدر رفت و هم‌زمان پرسید:
    - به اورژانس خبر دادین؟
    باتلر پاسخ داد:
    - بله قربان. تا ده دقیقه دیگه می‌رسن.
    آرتمیس زیر لب گفت:
    - ده دقیقه خیلی زیاده.
    کنار پدرش نشست و دستش را زیر سر پدرش برد. پدر، نامنظم نفس می‌کشید. به‌احتمال قوی به قلبش آسیب رسیده بود. شروع به دادن نفس مصنوعی کرد. یکی از کمک‌های‌اولیه که شاید شدت آسیب را کمتر می‌کرد.
    تا زمانی که آمبولانس رسید به کارش ادامه داد؛ اما متأسفانه نیروی ویژه کمی دیر‌تر رسیدند و هالی مجبور به مخفی کردن خود و یونیکس در یکی از اتاق‌ها شد. خیلی زود، آرتمیس بزرگ به بیمارستان ارجاء داده شد و باقی افراد خانواده به‌جز آرتمیس و باتلر، به‌دنبال او روان شدند. آرتمیس با رفتن افراد خانواده‌‌اش، نفس عمیقی کشید. هنوز نگرانی‌های زیادی برایش مانده بود. هنوز تمام بمب‌ها را نیافته بودند. از مالچ خبری نرسیده بود. اوضاع پدرش معلوم نبود و تنها پیشرفتی که داشتند، دستگیری یونیکس بود. کی تمام این ماجرا‌ها به اتمام می‌رسید؟
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا