کامل شده فن فیکشن نیمه‌ی تاریک (جلد اول)| ف.شیرشاهی کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع F.sh.76
  • بازدیدها 5,303
  • پاسخ ها 112
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

F.sh.76

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/08
ارسالی ها
2,337
امتیاز واکنش
19,020
امتیاز
783
سن
26
- درباره‌ی؟
- اسکلتی که پیدا کردیم توی بانک داده‌های ما نبود. پس چطور باید پیگیر باشیم؟
- راه‌های زیادی هست، اگر...
با انگشت ضربه‌ای به سرش زده و با لبخندی که شرارت در آن موج می‌زد، ادامه می‌دهد:
- اگر کمی فکر کنیم.
به پلاستیک اشاره می‌کند:
- به عددهایی که روی اون‌هاست توجه کن. اونجا، زیر اون خط‌ نوارمانند هستن.
اعداد محو و کم‌رنگی که بی‌نهایت ریز روی جسم هک شده بودند و ماننده یک خط صاف به‌نظر می‌آمدند، توجه‌اش را جلب می کند.
- اونا شماره سریال کارخونه‌ن. این شماره اسم سازنده، اسم بیمارستانی که این کارو کرده و نام بیماری که این عمل روش صورت گرفته رو به ما میگه. بهتره این کار به عهده‌ی تو باشه کارلوس.
کارلوس همچنان دنبال خواندن اعداد بود، نگران لب می‌زند:
- اما عددها پاک شدن قربان، اینا خیلی قدیمین.
- مأمورهای قانون باید چشم‌های تیزبین و گوش‌های شنوایی داشته باشن کارلوس و البته ذهنی هوشیار. این‌کار به عهده‌ی توئه و امیدوارم به‌راحتی از پسش بربیای مرد جوان.
کارلوس ناچار نگاهش را از اعداد محو می‌گیرد. برگمن مانند شکارچی به شکار بیچاره‌اش، او را نگاه می‌کرد.
- وقت زیادی نخواهی داشت پسر؛ بهتره بری دنبال کارت.
دور شدن برگمن را تماشا می‌کند. پیرمرد بی آنکه راهنمایی‌اش کند او را ول کرده و سرخوش و سوت‌زنان راهی اتاقش شده بود. نگاهی به جسم‌های سیلیکونی می‌اندازد، وقتی اعداد محو و ناخوانا هستند؛ چطور باید سرنخی پیدا کند!؟
برگمن با نیشخندی محو و شیطنت‌آمیز جسم دیگر را روی میز اتاق کارش می‌گذارد. روی صندلی قهوه‌ای و چرخانش می‌نشیند و کمی به نگاه‌های مستأصل کارلوس فکر می‌کند. بهتر است دورادور خود نیز به این مسئله رسیدگی کند.
کارلوس مشغول چشم گرداندن روی جسم‌های قدیمی و تیره‌رنگ بود که جیغ ظریفی او را از جا می‌پراند. انتهای راهرو قرار داشت و از روبه‌رویش دو مرد پوشیده در لباس فرم در حال آمدن بودند و در میانشان دختری با موهای پریشان و دست‌بند به‌دست تقریباً می‌دوید. دخترک معترض که دست‌هایی که دور بازویش پیچیده و فشرده می‌شد، جیغ می‌زند:
- هی، دست به من نزن منحرف!
دخترک لجباز به مأمور قانون لگد می‌پراند؛ دستش زیر فشار دست‌های مرد درد گرفته و مطمئن بود که رنگ پوستش نیز به کبودی می‌رود. کارلوس متعجب و متفکر به دخترک نگاه می‌کند، صورت و اندام ریز نقشش آشنا به‌نظر می‌آمد. کجا او را دیده بود؟

- میگم دست‌هات رو بکش، من خودم دارم میام. ولم کن مردک.
قبل از دیدن چهره‌ی کاملش که نیمی از آن زیر موهای بلند و پریشانش پنهان شده بود، هر سه نفر در پشت دیوار ناپدید می‌شوند. متفکر با انگشت شست بالای ابرویش را خارانده و به دیوارِ روبه‌رویش خیره می‌شود.
- این دختره کی بود؟ چقدر آشنا می‌زد!
ژانت جست‌وخیزکنان سعی می‌کرد خود را آزاد کند.
- میگم ولم کن، خودم راه اومدن رو بلدم.
- هی مردک دستم درد گرفت. خواهش می‌کنم ولم کن.
مردی ناآشنا با ورود دخترکِ پریشان‌‌حال و دو مأمورِ آشنا، از پشت میز بلند شده و اشاره‌ای به گوشه‌ی اتاق می‌کند.
- اونجا رو جمع‌و‌جور کنید، این دختر رو هم ببرید اونجا بشینه.
دست‌بندها که باز شدند نفس راحتی می‌کشد. حس تلخ زندانی‌شدن او را تا مرز سکته پیش بـرده بود. نگاهی به اتاق بازرسی می‌اندازد، «شلوغ» تنها کلمه‌ای است که بر ذهنش جاری می‌شود. سه مرد با فاصله‌های نسبتاً زیاد روی صندلی‌های آهنیِ متهم، پشت به او نشسته بودند و دو مرد نسبتاً جوان با چهره‌های اخم‌آلود و فرم‌های نظامی بالای سرشان ایستاده و مانند عقاب هر سه نفر را زیر نظر گرفته بودند.
پنج میز پر از پرونده و دسته‌های کاغذ توی اتاقِ بزرگ قرار داشت. یک دیوار پر از قفسه‌های کتاب، مهر و جعبه‌های دراز آهنی بود و دیواری که به‌سمت خود بود، جاکلیدیِ نصب‌شده بر روی دیوار پر از دسته‌های کلید، در کنار دو کمد نقره‌ای‌رنگ قرار داشتند و در آخر چوب لباسی که روبه‌رویش و پشت به مرد نسبتاً مسن که او را خیره نگاه می‌کرد، زیر باری از لباس گم شده بود.
کارلوس از پشت پنجره به دخترک که پشت به او و جلوی ستوان بوتزاتی نشسته بود، نگاه می‌کند. ژانت عصبی و بی‌قرار روی صندلیِ سفت و آهنی تکان می‌خورد. این شلوغی اطرافش او را کلافه‌تر از قبل کرده بود. بی‌مقدمه با صوتی خشن دهان باز می‌کند:
- من چندبار گفتم جناب، من هیچ‌کاری نکردم.
بوتزاتی خون‌سرد تکیه‌اش را از صندلی چرم و سردش گرفته و با قفل‌کردن دست‌هایش به یکدیگر، آن‌ها را زیر چانه‌اش قرار می‌دهد.
- پس چرا قبل از اینکه هواپیما بلند بشه، تو پیاده شدی؟
ژانت با یادآوری چند ساعت قبل بغض کرده می‌لرزد.
- داوطلبانه پیاده نشدم، اونا من رو بیرون انداختن.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    بوتزاتی سرش را پایین‌تر می‌برد تا صورت دخترک را ببیند.
    - من رو نگاه کن دختر، تو چطور می‌دونستی همه‌ی اونا قراره بمیرن؟ هوم؟
    ژانت به خود می‌لرزد؛ همه‌ی آن‌ها مرده بودند. با احساس سرما در خود جمع شده و با دست‌هایش خود را در آغـ*ـوش می‌گیرد.
    - ها؟ چرا جواب نمیدی؟ تروریستی؟
    هیستریک‌وار به میز چنگ زده و جیغ می‌زند:
    - نه، نه، چندبار گفتم کار من نیست، تقصیر من نبود.
    - اگه کار تو نیست پس چطور می‌دونستی قرار اون هواپیما به مقصد نرسه؟ اون دو مأموری که بیرون کشیدنت اعتراف کردن که تو با دادوفریاد می‌گفتی همه می‌میرن و اون هواپیما سالم به مقصد نمی‌رسه، چه جوابی برای این‌کارهات داری خانم جوان؟ چطور می‌دونستی، اگر کار تو نیست؟
    - تو اخبار ذکر شد اون هواپیمای لعنتی به احتمال زیاد نقص فنی داشته، من مقصر نیستم، من، من...
    قطره‌ای اشک روی شیشه‌ای که جنسِ چوب میز را پوشانده بود، می‌چکد.
    - دختر با توئم، اگه کار تو نیست چطور می‌دونستی؟
    اشک‌هایش صورتش را خیس کرده بودند و هق می‌زند. او متهم و قاتل نبود. شاید اِدی راست می‌گفت، ژانت بیچاره تنها «شوم» بود! بوتزاتی با دیدن لرزش آشکار دخترک و هق‌های ضعیفش سعی می‌کند ملایم‌تر از قبل حرف بزند.
    - ببین خانم تاد، این مسئله‌ی مهمیه. نزدیک به صد نفر توی اون هواپیما سوختن و از بین رفتن. باید راستش رو به من بگی تا بتونم کمکت کنم. به من بگو، چطور می‌دونستی همه می‌میرن؟ من بهت قول میدم که کمکت کنم، فقط تو باید همه‌چی رو به من بگی.
    ژانت بغض کرده سر بالا می‌گیرد و به چشم‌های خشمگین و بی‌حوصله‌ی مرد که خلافِ زبان نرم و ملایمش بود، خیره می‌شود. بوتزاتی جا خورده از نگاهِ خیره‌ی او لحظه‌ای عقب‌نشینی می‌کند.
    - من، من مقصر نیستم، من گفتم باید پیاده بشن؛ ولی اونا فکر کردن من، من یه دیوونه‌ی احمق بیشتر نیستم. مـ... من اگه تـ... تروریست بودم که اونجا دادوفریاد راه نمینداختم که، که جون خودم رو به خطر بندازم، من، من...
    - تو چی؟ این دستمال رو بگیر،گریه نکن دختر جان، نفس عمیق بکش و راحت حرفت رو بزن، بذار بهت کمک کنم. توماس یه لیوان آب برای خانم بیار.
    ژانت چشم‌هایش را می‌بندد. با یادآوری کودک مو فرفری با آن لپ‌های تپل و آویزان که مثل سیب سرخی روی پوست سفیدش خودنمایی می‌کرد، اشک می‌ریزد. با دستمال، نم زیر چشم‌هایش را گرفته و زیرلب زمزمه می کند:
    - من دیدمشون.
    - چی!؟
    لیوان آب درون دست‌های لرزانش جای می‌گیرد، بی‌مکث قلپی از آن را می‌نوشد و با نفس‌های عمیق و پی‌درپی سعی در آرام‌کردن تپش‌های دیوانه قلبش دارد. زمزمه‌وار لب می‌زند:
    - سایه... من اونا رو می‌بینم.
    اتاق در سکوت مطلق فرو می‌رود. دو قربانی دیگر در طرفی از اتاق توجه‌شان به دخترک ظریف و گریان جلب می‌شود. چشم‌های کنجکاو به دخترکِ ریزاندامی که در خود جمع شده و مانند کودک‌های بی‌سرپناه در حال لرزیدن بود، خیره شده بود.
    - چی میگی؟ بلندتر بگو.
    ژانت سر بالا می‌گیرد. صدایش هنوز لرزان و خش‌دار است. لیوان را روی میز می‌کوبد و عصبی و ترسیده می‌غرد:
    - سایه‌ها، من می‌بینمشون، وقتی هستن من می‌بینمشون؛ بعد همه می‌میرن.
    یاد اشباح سیاه داخل هواپیما می‌افتد، لرز خفیفی بدنش را در بر می‌گیرد و پوستش سوزن‌سوزن می‌شود، لب می‌زند:
    - تاحالا اون‌همه با هم ندیده بودم، من گفتم که پیاده بشن، گفتم همه می‌میرن.
    کارلوس کنجکاو سرش را بیشتر از قبل به شیشه می‌چسباند و گوشش بی‌اختیار از طریقِ پنجره‌ی بازشده به درون اتاق می‌خزد و حیرت‌زده لب می‌زند:
    -یعنی چی! یعنی می‌تونه مرگ رو پیش‌بینی کنه؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    ناگهان چهره‌ی آشنایی در نظرش پدیدار می‌شود. آن روز بارانی! مرد چشم آبی که زیر ماشین سنگین درجا جان داد و چشم‌های خوش‌رنگ و مرموز دخترک که پس از التماس‌هایش به پسرِ جوان، به سانِ قطب شمال به گوشه‌ای خیره شده بود.
    بادقت جسم مچاله شده‌ی رو صندلی را تماشا می‌کند، او همان دخترِ چشم رنگیِ ظریف اندام بود. آخرین‌بار وقتی او را دید که همه مشغول تماشای جسم بی‌جان پسر بودند و او با صورتی بی‌حس و تا قسمتی غیرعادی به نقطه‌ای مبهم خیره شده بود. کارلوس هیجان‌زده از نتیجه‌ی جست‌وجوهای ذهنی‌اش لب باز می کند:
    - اوه اون، اون رو توی کافه دیدم، آره، سفارش برگر!

    صدای فریاد زن تازه‌وارد حواسش را پرت می‌کند، زنی حدوداً 30-34ساله با موهای مدلِ پسرانه‌ی طلایی‌رنگ و پیراهن بلندی که تا زیر زانویش می‌رسید و با قدم‌های بلند و تندی که برمی‌داشت در هوا می‌رقـ*ـصید و کفش‌های پاشنه‌دار تق‌تقی که روی زمین صاف و کمی لیز سروصدا راه انداخته بود، حین راه رفتن کمی پای چپش می‌لنگید و زن بی‌توجه به آن هراسان خود را به اتاق موردنظرش رسانده بود.
    - اوه، خدای من، عزیزم، من اومدم، من اومدم؛ عزیزم...
    صورت زن با دیدن چهره‌ی کبود شده‌ی مرد رو‌به‌رویش مات‌ومبهوت می‌ماند. مرد با موهای بلند و فرفری که پخش صورتش بود و پای چشم چپ و قسمتی از گونه و بناگوشش کبود و متورم شده و جای چند خراش ریز که تا کنار لب و چانه‌اش امتداد یافته بود. مرد عصبانی و کلافه کتش را روی دسته صندلی انداخته و پیراهن سبز روشنش به شکل مضحکی او را به پسربچه‌های تخسِ 18ساله شبیه می‌کرد.
    - اوه هرنس، عزیزم! کدوم عوضی این بلا رو سرت آورده؟ آخه چطور تونستن بزنن صورت یکی رو له کنن!
    نگاه زن روی چهره‌های آشنای دو مرد دیگر می‌نشیند که در فاصله‌ی نسبتاً نزدیکی روی صندلی نشسته و به آن دو نگاه می‌کردند، یکی از این چهره‌ها را بارها از پشت قاب تی‌وی خانه‌شان دیده بود!
    به‌سمتشان خیز می‌گیرد که دو سرباز جلویش قد علم می‌کنند تا کنترل عکس‌العمل تند و خشنِ زن را به دست گیرند. صدای فریادش اتاق بازرسی را در بر می‌گیرد.
    - چطور تونستی عوضی؟ به چه جرئتی این کار رو کردی؟ نکنه فکر کردی چون بازیگری می‌تونی هرکاری کنی؟ من تو رو می‌کشم، مردک احمق، ولم کنید، ولم کن تا بکشمش، دستم رو ول کن...
    مرد دوم با بلندشدنش توجه زن خشمگین را جلب می‌کند، جلوتر می‌آید.
    - خانم یه‌کم آروم‌تر!
    چشم‌های روشن و برقی که در چشم‌هایش موج می‌زد به آنی ماده پلنگِ خشمگین را آرام و بی‌دفاع می‌کند.
    - اوه!
    زن مردد کمی عقب‌تر می‌رود و با نگاهش او را بالا و پایین می‌کند. ادوین اوشاکان نگاهی به چهره‌ی آشنای زن می‌اندازد، چهره‌ی نسبتاً زیبایی داشت.
    - من شما رو می‌شناسم؟
    زن با دیدن چشم‌های درشت سبزرنگ مردِ روبه‌رویش چراغی در ذهنش می‌درخشد. او تنها یک‌بار همچین چشم‌های زیبایی را دیده بود! او چشم‌های صاحب‌کارش بود. رنگپریده عقب‌تر می‌رود و با احترام سری خم می‌کند.
    - من رزا هیندالد هستم از بیمه‌ی رویال و به‌عنوان برنامه‌ریز بیمه کار می‌کنم جناب اوشاکان.
    جونیور اشاره‌ای به زن می‌کند.
    - اون کارمند شماست ادوین؟
    ادوین با لبخند خیره‌ی زن است. پوزخندی روی لب‌هایش درشتِ جونیور جان می‌گیرد و با خیال راحت روی صندلی لَم می‌دهد. هیکل گنده‌اش حتی به جنس آهنی صندلی نیز فشار می‌آورد.
    - چه عالی! فقط خوب خسارتش رو بدین.
    همسرِ زن خشمگین و ناراحت به‌سمت جونیور خیز می‌گیرد.
    - تو چه غلطی کردی؟ مردکِ آشغال...

    مردها به هم می‌پیچند و صدای دادوفریاد بلند می‌شود. بوتزاتی با دیدن صحنه‌ی روبه‌رویش به ستوه آمده و به‌سمتشان خیز می‌گیرد و با اعصابی خراب سعی در جداکردن آن‌ها دارد. رزا که بر اثر ضربه‌ی محکمی که به شکم و پهلویش حینِ جدا کردن همسرش از دو مرد دیگر می خورد، به‌سمت عقب پرتاب شده و محکم به ژانت برخورد می‌کند و هر دو روی زمین و کنار کمد پرونده‌های اصلی آوار می‌شوند.
    حسی تلخ سرتاسر بدن ژانت را در بر می‌گیرد. چشم‌هایش سیاهی می‌رود و ناگهان صحنه‌ی پر از دود و جیغی ظریف او را از دنیای وهم بیرون می‌کشد. خیس از عرق نفس می‌زند و عجیب و ترسان به زن کناردستش خیره می‌شود. صورت زن را زیر توده‌ای از سفیدی‌های تلنبار شده می‌بیند.
    - هی خانم چی‌کار می‌کنی؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    به‌سرعت دست زن را ول می‌کند. رزا به حرکات عجیب دخترک نگاه می‌کند و از جایش بلند می‌شود. با دیدن صورت سرخ و پرحرص همسرش همه‌چیز را از یاد بـرده و به‌طرفش می‌دود؛ با سرانگشت زیر چشم کبودش را لمس می‌کند و با استرس زمزمه می‌کند:
    - خوبی عزیزم؟ هرنس؟
    - خوبم.
    جونیور بی‌خیال نگاهی به سروصورت له‌شده‌ی مرد کرده و خون‌سرد لب می‌زند:
    - خوش‌تیپ شدی.
    - عوضیا.
    بوتزاتی بلند می‌غرد:
    - با هم کنار میاین یا نه؟

    رزا با دیدنی نگاه تهدیدآمیز مأمور قانون، دستپاچه تکانی به خود داده و بازوی همسرش را چنگ می‌زند. مطمئناً او کارش را خیلی دوست دارد و اصلاً به اخراج شدنش فکر نخواهد کرد.
    - اوه بله، بله، هرنس بیا کنار بیایم، این درسته.
    بوتزاتی: بهتره این مرد همراه خانمش بیرون منتظر باشه، دیگه اعصاب دعوای دیگه‌ای رو ندارم.
    ژانت پردرد به رزای جوان نگاه می‌کند، آن زنِ سفید پوستِ بلوند برای مردن حیف بود. ناامید زیرلب زمزمه می‌کند:
    - اون خانم هم داره میره!
    بوتزاتی عصبی و گیج نگاهش می‌کند.
    - چی؟ چی داری میگی؟
    ژانت بغض‌کرده می‌نالد:
    - سایه، اون زن به‌زودی می‌میره.
    ادوین با دیدن حال عجیب دخترک کنجکاو نزدیک‌تر می‌شود.
    - پیشگوئه؟!
    ژانت ترسیده و گریان گوشه‌ی دیوار و پشت به کمد پرونده‌ها، دست‌هایش را دور زانوهایش پیچ می‌دهد و چشم می‌بندد.
    ***
    - پسر جان تا تو حرف نزنی من نمی‌دونم از من چی می‌خوای که چند دقیقه‌ست گوشه‌ای ایستادی و داری من رو می‌پای!
    کارلوس نگاهی به اطراف می‌اندازد، دیگر خبری از یاغی‌گری‌های آن سه مرد نبود. بوتزاتی سریع کارشان را تمام کرده و هرکدام را راهی سرنوشت خود کرده بود.
    بوتزاتی هنوز هم منتظر و خیره، کارلوس را نگاه می‌کرد. پسر پنهانی آب دهانش را قورت می‌دهد. جز او و مردک طلبکار کسی در اتاق نبود.
    - خب، من، قربان من، من می‌خواستم بدونم چه بلایی سر اون دختر اومد!؟ آزادش کردید؟
    ستوان بوتزاتی یاد چشم‌های خمـار و اشکیِ دخترک می‌افتد. او به‌طرز عجیبی معصوم، بی‌گـ ـناه و دیوانه می‌آمد!
    - منظورت اون دختره‌ی دیوونه‌ست؟
    - اون چی می‌گفت؟ حالش خوب بود؟!
    - فکر کنم داره از حقش برای ساکت موندن استفاده می‌کنه و کمی هم ما رو سرکار گذاشته! بازی خوبی بود؛ ولی اون هیچی نمیگه.
    - میگم، قربان، شما اجازه می‌دید من یه‌بار با ایشون حرف بزنم!؟
    - دلیلش؟
    - حس می‌کنم جایی دیدمش و... لطفاً این اجازه رو بدید قربان.
    ژانت در چهاردیواری سرد و نیمه‌تاریکی با شیشه‌های آینه‌ای زندانی شده بود. روی صندلی کوچک و آهنی نشسته و سرش را روی میز روبه‌رویش گذاشته بود. هیچ‌چیز این اتاقک بازجویی را دوست نداشت، او هیچ‌چیز نمی‌دانست؛ چرا ولش نمی‌کردند؟ حس اینکه کسی یا کسانی از پشت آن شیشه‌های آینه‌ایِ یک‌طرفه او را نگاه می‌کنند، او را آزار می‌داد. کمی آستین‌های پیراهنش را پایین می‌دهد؛ فضای سردِ اتاقک پوست تنش را دون‌دون کرده بود. صدای آهسته‌ای باعث می‌شود چشم‌هایش را باز کند.
    - فکر کنم به‌دردت بخوره!
    مردی جوان با موهای سیاه و پرپشت و چشمانی به تاریکی شب او را نگاه می‌کرد. کارلوس با دیدن چشم‌های باز ژانت روی صندلی و مقابل او می‌نشیند و با سر اشاره‌ای به عینک گرد با شیشه‌های دودی که بر روی میز قرار داشت، می‌کند:
    - دفعه‌ی قبل که دیدمت تقریباً هوا تاریک شده بود و تو باز عینک روی چشم‌هات داشتی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    ژانت به‌آرامی عینک را برمی‌دارد. رگه‌های طلایی‌رنگ در دسته‌های تیره‌ی عینک زیبایی دخترانه‌ای به او داده بودند.
    - احیاناً من رو یادت نمیاد؟ من چند روز پیش دیدمت. اون‌موقع از سر صحنه‌ی جرم برگشته بودم و حالم خوب نبود، اونجا، آ، اونجا یه کامیون بزرگ یه پسرِ چشم آبی رو زیر گرفت و تو تنها نگاه کردی! البته قبلش هم بحث نه چندان خوبی باهاش راه انداخته بودی.
    ژانت هول و دستپاچه عینک را به صورتش نزدیک می‌کند و همین حین لرزیده لب می‌زند:
    - نمی دونم.
    - هی صبر کن.
    دستانش دور مچ ظریف دخترک می‌پیچد.
    - چرا چشم‌هات رو می‌پوشونی؟ اونا خیلی زیبان.
    قلب ژانت تکان آرامی می‌خورد و ذهنش به دوردست‌ها کشیده می‌شود.
    «- چرا چشم‌هات رو می‌پوشونی؟ اونا خیلی قشنگن.»
    لبخند و نگاه آرامش را پشت پلک‌های لرزانش حس می‌کند. کارلوس خود را جلو می‌کشد و مردد زمزمه می‌کند:
    - تو عینک می‌زنی تا از دیدن اون سایه‌ها جلوگیری کنی؟
    - تو، تو همه رو شنیدی؟
    - متأسفم، من پشت پنجره ایستاده بودم و به حرف‌هاتون گوش می‌کردم. خب، می‌دونم کار درستی نکردم!
    - من رو باور می‌کنی؟
    کارلوس هول می‌شود. نگران دستی پشت لبش می‌کشد و آهسته می‌گوید:
    - خب، دقیقاً، نه! اما این چیزی هست که تو گفتی.
    ژانت ناامید عینک را به چشم می‌زند و سر پایین می‌گیرد. کارلوس امیدوارانه او را نگاه می‌کند. موهای بلندش را با کش محکمی بسته بود و پوست عاج‌مانندش در نیمه‌روشنِ اتاقکِ سرد می‌درخشید.
    - اگه اون رو بزنی، اونا رو نمی‌بینی؟
    ژانت از بالای عینک نگاهش می‌کند. کارلوس کنجکاو و دقیق براندازش می‌کرد و همچنان منتظر پاسخِ سؤالش بود. دسته‌ای از موهای زیبایش نیمی از صورتش را پوشانده بودند. بی‌اختیار سری تکان می‌دهد و زیرلب زمزمه می‌کند:
    - سایه‌ها سیاهن؛ مثل دود آتش یا یه توده‌ی درهم پیچیده‌ی معلق، وقتی عینک سیاه می‌زنم دیگه نمی‌بینمشون.
    - اون روز توی کافه، اون دوست‌پسـر قبلیت... آ... منظورم اون پسری که تصادف کرد، اون سایه‌ها رو داشت؟
    ژانت ناامید سر تکان می‌دهد.
    - یعنی تو می‌دونستی قراره با کامیون تصادف کنه و بمیره؟
    - من به اون گفتم حداقل یه دقیقه‌ی دیگه داخل کافه بمونه و اون گوش نکرد.
    کارلوس بهت‌زده نگاهش می‌کرد. حرف‌های آن روزش را به یاد داشت.
    - آخه، چطوری!؟
    - اگه اون سیاهی‌ها رو لمس کنم، می‌تونم لحظه‌ای که اون آدم می‌میره رو متوجه بشم.
    - چی!؟
    کارلوس در جایش خشک شده بود، مات به دخترک روبه‌رویش نگاه می‌کرد. به‌راستی که دیوانه بود؟ مگر می‌شد!؟
    - من دیدم که کامیون بهش زد و اون... مُرد. برای همین سعی کردم نگهش دارم تا اون ماشین سنگین رد بشه؛ اما اون همچنان اصرار داشت که من آویزونش هستم!
    کارلوس متأسف سری تکان می‌دهد و ناباور پنجه‌ای میان موهای پخش‌شده‌اش می‌کشد.
    - آخه چطور ممکنه!
    ژانت ناامید لب می‌زند:
    - باور نکردی، درسته؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    - اوه، خب تو میگی سایه‌ها رو می‌بینی و این یه‌کم خنده‌داره؛ ولی من سعی می‌کنم باورت کنم.
    ژانت ناامید سرش را میان دست‌هایش می‌گیرد و پلک‌هایش را محکم به هم می‌فشارد.
    - توی هواپیما یه دختر کوچولو کنار من نشسته بود، باید حداقل با اون از لعنتی پیاده می‌شدم.
    بغض گلویش را می‌آزارد.
    - نمی‌تونم از فکر کردن بهش دست بکشم. لحظه‌ی آخری که به من نگاه می‌کرد، از ذهنم بیرون نمیره.
    با سر انگشت قطره‌ی اشک زیر چشمش را می‌گیرد. «آه» تلخی می‌کشد و به صندلی تکیه می‌دهد.

    - مردم درست میگن، چشم‌های من طلسم شده. من، من یه هیولای طلسم‌شده‌ی خطرناکم.
    ستوان بوتزاتی روی صندلی مخصوصش نشسته و با دقت و تیزبینی خاص خودش اخبار را دنبال می‌کند.
    - اظهار شده است که سانحه‌ای که به‌تازگی برای هواپیمای آرو بی آی ئی مدل 158 رخ داده است، یه حادثه‌ی تروریستی نبوده و نقص فنی هواپیما را به‌دنبال داشته. در خبر اولیه نیز طبق گزارشات و معاینات فنی تنها به‌عنوان حدس و گمان ذکر شده بود؛ ولی اکنون طی تحقیقاتی که توسط خط هوایی و بازرسان رسمی صورت گرفته و پس از بررسی لاشه‌ی باقی‌مانده‌ی هواپیما از حادثه، آن‌ها تأیید کردند که بخشی از کمپرسور داخل موتور دچار شکستگی شده بود.
    کارلوس فرمان را می‌چرخاند و ماشین را به‌سمت آشنای این چند روزش هدایت می‌کند. ژانت هنوز عصبی و ناراحت بود و زیرلب غر می‌زد:
    - احمق‌های پشت‌میزنشین، فقط بلدن یه آدم بی‌گـ ـناه رو به جرم تروریست‌بودن دستگیر کنن. آخه یه دختر تنها که یه جو زرنگی تو وجودش نیست؛ چطور می‌تونه یه تروریست خطرناک محسوب بشه؟!
    از در شیشه ای رد می‌شود و صدایش را بلندتر می‌کند:
    - اَه. گزارش همتون رو به دفتر حقوق بشر میدم.
    - هی دختر...
    به عقب برمی‌گردد، کارلوس شیشه را پایین داده و با لبخندی بر روی لب او را نگاه می‌کرد. اتومبیل سفیدرنگش زیر نور آفتاب از تمیزی برق می‌زد، انگار همان لحظه از کارواش بیرونش آورده بود.
    - روز به‌خیر خانم تاد، زمانی که داشتم به سرکار می‌اومدم اخبار رو شنیدم، خبر خوبی برای شما و خبر ناراحت‌کننده‌ای برای خانواده‌های عزادار بود.
    ژانت به‌سمتش می‌رود. سه روز بود که موهایش را نشسته بود، لباس‌هایش را عوض نکرده بود و بوی عرقی که از زیر بـغـ*ـل‌هایش حس می کرد، داشت حالش را از خودش به هم می‌زد.
    - خوش‌حالم که همه‌ی سوءتفاهم‌ها برطرف شده خانمِ تاد.
    ژانت بی‌اهمیت به زبان‌بازی پسر روبه‌رویش دستگیره را فشار داده و بی آنکه نگاهی به نگاهِ مات و پرسؤالِ او بیاندازد، سوار می‌شود.
    - میری خونه؟ لطفاً من رو به خونه برسون؛ خیلی خسته‌م.
    - نه! من، من تازه اومدم سرکار...

    دخترک کمربند ایمنی را بسته و بی‌توجه به «ببخشید» گفتن‌های کارلوس خود را برای چرت کوتاهی آماده می‌کند. تمام تنش درد می‌کرد و دیگر از خستگی نمی‌دانست باید چه‌کار کند. کارلوس ناامیدانه زمزمه می‌کند:
    - آه، هیچ‌کس صبحِ به این زودی از سرکارش بیرون نمی‌زنه!
    به دخترک که مثل یک جنازه‌ی بی‌تحرک روی صندلی پخش شده بود، زل می‌زند و سپس با حرص می‌گوید:
    - حداقل آدرس...
    - از پل که رد شدی دومین خیابون از سمت راست، محله‌ی وایت سیتی.

    دهانش بسته می‌شود و با چشم‌غره‌ای به دخترک دنده را جا زده و فرمان را می‌چرخاند. صدای خروپفش کارلوس را کلافه کرده بود. نیم‌نگاهی به دخترک می‌اندازد، سرش از پشتیِ صندلی افتاده و عینکش از یکی از گوش‌های آویزان شده بود.
    - ای بابا، همه‌جوره آدم رو به دردسر میندازه.
    از گذرگاه رد می‌شود و به‌سمت پل می‌راند. جمعیت زیادی در گوشه‌ی اتوبان توجه‌اش را جلب می‌کند؛ سرعتش را کمتر کرده و سپس گوشه‌ای نگه می‌دارد. آن‌سوی اتوبان؛ پسری جوان و آشنا روی سکو ایستاده و فریاد می‌کشید و ناسزا می‌گفت. پوزخندی روی لب‌هایش می‌نشیند.
    - مردک بیکار! باز شروع کرد.
    - اون قرار بمیره.
    کارلوس بی‌هوا برمی‌گردد و به او نگاه می‌کند.
    - چی؟! بمیره؟
    ژانت تمسخر کلامش را نادیده می‌گیرد و با «آه» تلخی زمزمه می‌کند:
    - نوبت اونه، قراره بمیره.
    ژانت بادقت‌ به پسر نگاه می‌کند، چهره‌اش آشنا بود.
    - اوه! اون بِرت تیازادِ!
    - اون رو می‌شناسی؟ بی‌خیال دختر! اون هیچ‌وقت قرار نیست بمیره.
    با انگشت اشاره پسر را نشان می‌دهد، بِرت تیازاد پسر جوان و پریشان احوالِ 29ساله دست‌هایش را باز کرده و سرش را بالا گرفته بود. صدای فریادهای نامفهومش به گوششان می‌رسید.
    - این آقا اینجاها خیلی‌خیلی معروفه. از دو ماه پیش تا به امروز؛ هر روز صبح برای هوا خوری می ره بالای اون سکو می ایسته... کمی فریاد می زنه و همه رو تهدید می کنه و آخر از سکو پایین میاد؛ البته مدتی بود که ازش خبری نداشتم، آخرین بار دو هفته پیش بود که روی اون سکو ایستاده بود و داشت بد و بیراه می گفت و بعد تعادلش رو از دست داد.
    آرام می‌خندد و با دست سقوط کردن را نشان می‌دهد.
    - اون واقعاً داشت از روی اون سکو می‌افتاد و بعد...
    تک خنده‌ای می‌کند.
    - محکم به نرده‌های پل چسبیده بود و فریاد می‌زد تا کمکش کنن! اون هیچ‌وقت نمی‌میره دختر خانم. نگران نباش.
    ژانت خیره و عصبی نگاهش می‌کرد. با لحنی لرزان و خش‌دار زمزمه می‌کند:
    - تو گفتی حرف‌هام رو باور می‌کنی، دروغ‌گوی عـ*ـوضی!
    خنده از لب‌های کارلوس پر می‌کشد.
    - چی!
    - هیچی! دیگه برام مهم نیست.
    - من دروغ‌گوی عوضی نیستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    ژانت بی‌اهمیت به او سرش را می‌چرخاند و به بیرون خیره می‌شود، کارلوس نیز نگاه آخرش را به پسر جوان می‌دوزد. هنوز مشغول اجرای نقش بود.
    - فکر می‌کردم تو یه آژانس بازیگری کار پیدا کرده بود. به همین زودی اخراج شد؟!
    ماشین را کنار آپارتمان کوچک و جمع‌وجوری با دیوارهای خوش‌رنگِ لیمویی نگه می‌دارد. ژانت بی‌حرف از ماشین پیاده شده و در را محکم به هم می‌کوبد. کارلوس معترض سرش را از پنجره بیرون می‌آورد و می‌غرد:
    - هی! در ماشین از جا کنده شد.

    بی‌اهمیت به او به‌سمت خانه می‌رود. ناگهان می‌ایستد و به او لحظه‌ای خیره می‌شود. این مرد قوی‌هیکل با آن لباس‌های زشت و بدترکیب که به سن و سالش نمی‌خورد و ماشینِ براقش هیچ به این محله نمی‌آمدند. سری تکان می‌دهد و پله‌ها را تندتند بالا می‌رود.
    - اوه، این دختر واقعاً مشکل داره!
    نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌اندازد.
    - لعنتی دیرم شده.
    ماشین را به لاین مدنظر هدایت کرده و پا روی گاز فشار می‌دهد. باید هرچه سریع‌تر به اداره می‌رسید، حداقل قبل از آمدن برگمن. تصویر چهره‌ی خشنِ برگمن روی گوشی‌اش اصلاً دل‌خواهش نبود، ناامید تماس را برقرار می‌کند.
    - قربان متأسفانه کاری پیش اومد و کمی دیر شد، من الان توی راهم و تا ده دقیقه‌ی دیگه به اداره می‌رسم.
    - مرتیکه تنبل.
    صدای فریاد برگمن در اتاقک کوچک ماشین می‌پیچد.
    - هی، شماره‌ی سیلیکون رو پیدا کردی؟
    - من دیشب اون رو به یه متخصص نشون دادم قربان، ایشون گفت که میشه ترمیمیش کرد. باید یه‌کم صبر کنیم.
    برگمن با شنیدن حرف‌های او بعد از سکوت چندثانیه‌ای گوشی را قطع می‌کند.
    کارلوس نفسی می‌گیرد.
    - مردک بداخلاق.
    صدای هشدار پیام بلند می‌شود. شماره ناشناس بود. با یک دست روی پیام ضربه می‌زند. در میان سفیدی صفحه نوشته‌های ریز و تیره‌رنگی روان می‌شود. «می‌دونستم باورم نمی‌کنی عـ*ـوضی.»
    شوکه می‌شود، با چشم‌های گرد بار دیگر پیام دریافت شده را مرور می‌کند.
    - چی! عَوَ... عـ*ـوضی؟! این دختر... اون شماره من رو از کجا آورد؟!
    نگاهش که بالاتر می‌آید؛ بِرت نام را می‌بیند. او را دورادور می‌شناخت؛ ولی ژانت چندباری چهره‌ی غربی‌اش را در پیام‌های تبلیغاتی دیده بود. جوانی تقریباً خوش‌استایل که تنها ویژگی جذاب و خیره‌کننده‌اش برقِ چشم‌های عسلی و لب‌های گوشتی‌اش بود.
    - باورم نمیشه هنوز اونجا ایستاده! مردم هنوز به این‌کارهاش عادت نکردن؟ باز دورش جمع میشن.

    اتوبوسی از نگاهش رد می‌شود و سپس... به‌شدت پا روی ترمز فشار می‌دهد، پلک می‌زند، یک‌بار، دوبار، سه بار. وقتی به خود می‌آید که به‌سرعت از خیابان رد شده و به‌سمت سکو و جمعیت دویده است. با دست جمعیت فشرده شده را کنار می‌زند و به لبه‌ی پل و کنار نرده‌ها نزدیک می‌شود. همه روی پل ایستاده و از لبه‌ی نرده‌ها به پایین نگاه می‌کردند. صدای پچ‌پچ و فریادهای ناباور گوشش را پر می‌کند.
    - خودکشی کرد!
    - اون خودش رو انداخت.
    - پسره‌ی بیچاره.
    - پسره از پل پرت شد!
    بهت‌زده زمزمه می‌کند:
    - اون خودش رو از پل انداخت!
    کلافه دور خودش می‌چرخد. نسیم ملایمی موهایش را به بازی گرفته بود. خیلی‌ها از نرده‌ها خم شده و به آب زلالی که قاتل یک پسر جوان شده بود، نگاه می‌کردند.
    - یکی زنگ بزنه به اورژانس.
    - زنگ بزنید.
    صورتش را میان دست‌های بزرگش پنهان می‌کند. رگ متورم‌شده‌ی گردنش و نبضی که میان بناگوشش محکم می‌کوبید را حس می‌کند.
    - خدای من! نمی‌تونم باور کنم.
    به پایین پل نگاه می‌کند، اورژانس جنازه‌ی پیچیده در پارچه‌ی سفید را به درون ماشین می‌کشاند.
    - اون مُرد!
    زنی آنجا ناله می‌کرد و خود را به زمین می‌کوبید. مادر بِرت صورتش را چنگ می‌انداخت.
    - باورم نمیشه، پسرم، پسرم رو کجا می‌برید.
    ناباور به پارچه‌ی سفید نگاه می‌کند. زیر آن سفیدیِ خالص پسرش بی‌نفس خوابیده بود. صبح پسرش شاد و خندان از خانه بیرون رفته بود؛ چطور ممکن است الان او را از حجمی از آب بیرون کشیده باشند؟! بلند ناله می‌کند، زجه می‌زند و دیوانه‌وار موهایش را می‌کشد:
    - پسرم، پسرم، پسرم...
    پسرم رو کجا می‌برید؟ اون زنده‌ست، نبریدش.
    دخترک مدرسه‌ای با موهای خرگوشی مادرش را در آغـ*ـوش می‌گیرد و می‌گِرید. برادرش انسان دوست‌داشتنی زندگی‌اش بود. او صبح قبل از بیرون رفتن، دست روی موهایش کشیده و پیشانی‌اش را بـ*ـوسیده بود. چطور بی او بودن را دوام بیاورد؟ آرام و مظلومانه هق‌هق می‌کند و سعی می‌کند با آن جثه‌ی کوچکش جلوی کارهای غیرمعقول مادرش را بگیرد. صدای درد آلود مادرش تنش را می‌لرزاند:
    - خدایا، پسرم.
    کارلوس با سری فرو افتاده به صحنه‌ی روبه‌رویش نگاه می‌کرد. حسی تلخ و سرد وجودش را فرا گرفته بود. حس می‌کرد چیزی تا انجمادشدنش نمانده است. سرش تیر می‌کشد و چشم‌هایش لحظه‌ای سیاهی می‌رود. ناگهان یک جفت چشم رنگی و درشت در نظرش پدیدار می‌شود، صدای لطیفی گوش‌هایش را پر می‌کند.
    «- اون پسر می‌میره.»
    صحنه‌ها پشت‌سرهم تکرار می‌شوند.
    «- من سایه‌ها رو می‌بینم.»
    «- تو گفتی حرف‌هام رو باور می‌کنی. دروغ‌گوی عـ*ـوضی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    - آقا حالتون خوبه؟
    گنگ به مردِ مقابلش نگاه می‌کند.
    - بله؟
    - میگم حالتون خوبه؟ خیلی روی نرده خم شدید، خطرناکه.
    به پایین نگاه می‌کند و لحظه‌ای لرز بر اندامش می‌افتد؛ کمی عقب‌تر می‌آید و با تشکر به مرد خیره می‌شود.
    - ممنون از تذکرتون. من خوبم.

    جمعیت در حال پراکنده‌شدن بود. صدای مادرِ بِرت را زیر و نامفهوم می‌شنید، کم‌کم ماشین‌ها به راه می‌افتادند و تا دو روز دیگر هیچ‌کس بِرت نامی که از روی سکوی پل خود را به پایین انداخت، به یاد نخواهد آورد. بی‌قرار چنگی به موهایش می‌کشد و به آب‌های جاریِ زیر پل خیره می‌شود. زیرلب می‌نالد:
    - اون راست می‌گفت. اون می‌تونه مرگ رو پیش‌بینی کنه، اون گفت که می‌میره!
    چشم‌های درشت ژانت با خط چشم و لب‌های سرخ‌رنگش، پشت پلک‌هایش نقش می‌بندد.
    - اون دخترک زیبا یه، یه هیولای پیشگوئه!
    مانند آدم‌های معتاد این‌وروآن‌ور می‌رود. چشم‌هایش دودو می‌زند و ذهنش پر از خالی است. به نرده‌های آبیِ‌ رنگ‌و‌رورفته تکیه می‌دهد و خود را بالا می‌کشد. دو پنجره ی کوچکِ چوبی با لیموییِ ملایم‌ رنگ شده و گلدان‌های گل از پشت شیشه‌های پنجره خودنمایی می‌کرد. به دیوار تکیه داده و ضربه‌ای به درِ چوبیِ باد کرده‌ی خانه می‌زند.
    زیر پلک‌هایش متورم شده بود و موهای ژولیده‌اش هرکدام به‌سمتی جا خوش کرده بودند. بوی گندِ الـ*ـکل از صدفرسخی‌اش استشمام می‌شد.
    ژانت پوشیده در لباسی طوسی‌رنگ و عینک گرد و گنده‌ای که نصفی از صورتش را پوشانده است، سرش را بیرون می‌آورد.
    صورت آشنای مرد را از نظر می‌گذراند و بوی بدی به مشامش می‌خورد. کارلوس شیشه‌ی سبزرنگ را بالا می‌آورد و با لحنی کشیده که کمی ترس در آن موج می‌زد، لب می‌زند:
    - اون مرد... اون، اون از پل پایین پرید، مادرش خیلی گریه کرد.
    ژانت متأثر از حال ناخوشِ مرد مقابلش، آرام لب می‌زند:
    - من که بهت گفته بودم.
    کارلوس بی‌قرار به خود تکانی می‌دهد. دستش را بندِ درِ باز شده می‌کند و خمـار به دخترک خیره می‌شود. عنبیه‌ی چشم‌هایش را خون گرفته بود.
    - اون پسر سخت‌کوشی بود، اون برای زندگیش خیلی تلاش کرد. اگه، اگه به حرفت گوش داده بودم الان اون... آه. من می‌تونستم نجاتش بدم و حرفت رو باور نکردم، هیچ‌کجای حرفت با منطقِ من جور نبود.
    ژانت به صدای نالانش گوش می‌دهد. کارلوس آرام روی زمین سُر می‌خورد.
    - همش تقصیر منه. عملاً میشه گفت من اون رو کشتم.
    پنجه‌ای میان موهایش می‌کشد، صورتش زیر نور مهتاب معصوم به‌نظر می‌آمد، قطره‌های درشت عرق روی پیشانی بلند و کشیده‌اش برق می‌زد.
    - باید به حرفت گوش می‌دادم. من، من چقدر احمقم. تو راست می‌گفتی، من... من یه دروغ‌گوی عـ*ـوضیم، من حرفت رو باور نکردم وگرنه، وگرنه...
    ناگهان یاد دخترک می‌افتد؛ به‌سمتش نگاه می‌کند. ژانت نیز ناراحت به واکنش‌های عجیب و بی‌قراری‌های غیرعادی او خیره شده بود.
    - چطور طاقت میاری؟ چطور می‌تونی تحمل کنی؟ این، این دفعه‌ی اولِ من بود و من این‌طور نابود شدم؛ ولی تو کل زندگیت رو باید با این حس گذرونده باشی.
    ژانت با یادآوری زندگیِ مرگ‌باری که می‌گذراند، اخم‌هایش را درهم کشیده و خشن زمزمه می‌کند:
    - برو گمشو.
    کارلوس مسـ*ـت سر تکان می‌دهد و تلاش می‌کند تا روی پاهای لرزانش بایستد.
    - از اینجا برو وگرنه همین شیشه سوجو رو تو چشم‌هات فرو می‌کنم.
    کارلوس می‌ایستد و مسـ*ـت لب می‌زند:
    - نه، نه...
    با دست در را گرفته و از بسته‌شدن آن جلوگیری می‌کند. صدای نامفهومِ تی‌وی از توی خانه به گوشش می‌رسد. ژانت عصبی به پسرکِ مسـ*ـت نگاه می‌کند و می‌غرد:
    - هی تو، منظورت چیه؟ در رو به نفعته که ول کنی.
    کارلوس صورتش را جلو می‌برد، انگار که از پشت شیشه‌های دودی نیز آن چشم‌های خمـار و مرموز را می‌بیند.
    - تو، تو اون هیولای طلسم‌شده‌ای که ازش حرف می‌زدی، نیستی، نیستی.
    ژانت لحظه‌ای آرام می‌گیرد و به صورت وارفته‌ی مرد چشم می‌دوزد.
    - این طلسمی که ازش حرف می‌زنی، این چشم‌های قشنگی که داری زیر شیشه‌های سیاه‌رنگ پنهانش می‌کنی، همش، همش...
    آرام می‌خندد و با لبخندی عمیق لب می‌زند:
    - همه‌ش یه هدیه‌ست. این طلسم و نفرین نیست خانمِ تاد. تو فقط داری با این حرف‌ها خودت رو آزار میدی، داری، داری از خودت انتقام می‌گیری و زندگی خوب رو از خودت دریغ می‌کنی.
    تلوتلوخوران خود را عقب می‌کشد و متفکرانه انگشتش را روی چشمانش می‌گذارد، دخترک را دوتا می‌دید.
    - این واقعیت که تو با چشم‌هات می‌تونی مرگ اطرافیانت رو ببینی، می‌تونی سایه‌ها رو با چشم‌های رنگیت ببینی. خیلی چیزِ باحالیه دختر. این، این یعنی می‌تونی باهاش جون بقیه رو نجات بدی. جون خیلی‌ها رو.
    بی‌
    هوا عینک روی چشمان دختر را چنگ می‌زند. ژانت با کشیده شدنِ چند تار موهایش اخمش عمیق‌تر می‌شود و جیغش درمی‌آید:
    - هی! چی‌کار می‌کنی تو؟ احمق.
    کارلوس نزدیک و نزدیک‌تر می‌رود. چشم‌هایش در چند اینچی دخترک می‌ایستد. بوی گندِ دهانش بینی ژانت را چین می‌اندازد. کارلوس بی‌خیال حال عجیب و خرابش لبخند می‌زند.
    - بیا با هم کار کنیم دختر. من و... تو. تو خیلی باحالی دختر!
    اشاره‌ای به چشم‌هایش می‌کند و لب می‌زند:
    - باید به خودت ثابت کنی که توانایی که درت هست در حقیقت یه هدیه‌ست نه یه طلسمِ نفرین‌شده. تو هیولا نیستی ژانت تاد! به اون بچه فکر کن ژانت، همون که نمی‌تونی از فکرش دربیای، تو از اینکه اون رو تو اون لعنتیِ بال‌دار ول کردی احساس ناراحتی می‌کنی، از اون دختر بچه‌ها این بیرون زیاده. چرا؟ چرا فکر می‌کنی چشم‌هات نفرین‌شده‌ن؟
    ژانت بغض کرده عقب می‌کشد. دیگر بسش بود.
    - از اینجا برو، برو... نمی‌خوام ببینمت.
    قلبش تند می‌تپید. چهره‌ی بامزه‌ی دخترک لحظه‌ای از پشت پلک‌های محو نمی‌شد. موهای فرفری صورتش را خوردنی کرده بود.
    - تو هیولای خطرناک نیستی ژانت تاد، تو می‌تونی یه فرشته با بال‌های سیاه‌رنگ باشی.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    صدای‌های مبهمی در گوشش اکوروار می‌چرخد. هنوز نمی‌داند چطور دیشب سر از اتاق‌خواب سوزان درآورده بود. عصبی دستی در موهایش می‌کشد، صبح سوزان به‌طور عجیبی او را نگاه می‌کرد که انگار یک فضاییِ یک چشم جلویش نشسته و دارد صبحانه میل می‌کند!
    «آهی» می‌کشد و با انگشت اشاره سرش را می‌خاراند. نوشته‌های داخل پرونده جلوی چشم‌هایش رژه می‌روند و ذهنش خالی‌تر از همیشه بوق‌آزاد می‌زند.
    - تو مایه‌ی شرم اداره‌ی مایی کارلوس.
    از فکر درمی‌آید. برگمن اشاره‌ای به پرونده‌ای که در دستانش بود، می‌کند.
    - برعکسه!
    شرمگین سریع پرونده را روی میز قرار می‌دهد، انگار هنوز هم در همان مسـ*ـتی دیشبش سیر می‌کرد.
    - آه، متأسفم قربان، ذهنم کمی درگیره.
    برگمن روی صندلی کنار کارلوس می‌نشیند و خود را مشغول پرونده‌ای که به‌تازگی به‌دست گرفته بود، نشان می‌دهد. انگشتش را با زبان تر کرده و صفحه‌ی آخر پرونده را نگاه می‌کند، مدارک شناسایی فوت شده و طریقه‌ی مرگش را خط‌به‌خط روی کاغذ آورده بودند.
    - شماره‌ی سیلیکون‌ها رو پیدا کردی؟
    - خب، قربان من اون بیمارستانی که خریده بود رو پیدا کردم. تا اونجا 25 دقیقه فاصله‌ست. من صبح به اونجا رفتم؛ اما دکترش مشغول عمل جراحی بود و طبق گفته‌ی پرستار جراحی‌های ایشون ساعت‌ها طول می‌کشه، اونا گفتن بعداً با من تماس می‌گیرن.
    برگمن لحظه‌ای ناامید چشم‌هایش را می‌بندد و سپس با خشمی خفته در کلامش می‌گوید:
    - از کِی تاحالا یه کارگاه به مردم اختیار این رو داده که بعداً باهاش تماس بگیرن؟ هی پسر، تو فکر کردی دلال املاکی، چیزی هستی؟
    کارلوس نگران به چشم‌های درشت شده و غران برگمن نگاه می‌کند.
    - اما قربان، دکتر سر عمل جراحی بود!
    - کِی قراره باهات تماس بگیرن؟
    نگاه برگمن جور خاصی بود، در کنار خشم، تهدیدی عجیب در مردمک‌های چشمش جولان می‌داد. چند قدم به عقب برمی‌دارد.
    - که قراره تماس بگیرن!
    - آ... من بهتره پیگیر این پرونده باشم قربان، من، من... با اجازه.
    برگمن به رفتنش نگاه می‌کند و نفس عمیقی می‌کشد. بوتزاتی سرش را از مانیتور روبه‌رویش درآورده و لب تمسخرآمیزی روی لب می‌راند.
    - اون یه احمقه رابرت!
    - اون یه تازه‌وارده که هیچی حالیش نیست تام، مثل اوایل خودت.
    روی صندلی می‌نشیند و زیرلب غر می‌زند:
    - ولی اون یه احمقه! این رو خودت هم می‌دونی، یه بچه حسابدار توی اداره چی‌کار می‌کنه؟! اوه... چی‌کار کنم از دستش.
    نگاهی به پرونده‌ی باز جلویش می‌اندازد. خطی درشت و تیره‌رنگ روی پرونده توجه‌اش را جلب می‌کند.
    «حادثه آتش سوزی 1999 در سوئیندون»
    با انگشت اشاره و شستش جفت چشم‌هایش را می‌مالد و به‌سمت پرونده‌ی خود برمی‌گردد.
    - اون نمی‌تونه از پس قضیه‌ای که دو روز پیش افتاد بربیاد. چرا دنبال اتفاقیه که 20 سال پیش افتاده؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    دکتر جاناتان بورن از اهالی است که سالیان سال در این شهر می‌زیست و تمام دانسته‌هایش را در همین شهر دوست‌داشتنی به اجرا درآورده است. چشم‌های شکلاتی رنگ و ریزش را به کاراگاه جوانِ خوش‌قد‌وقامت می‌دوزد. پیرمرد خوش‌زبان هنوز چند تار مو روی سرش باقی مانده بود و به‌شدت به خوش‌تیپی خود اهمیت می‌داد. جاناتان پوشیده در لباس پزشکی‌اش روی مبل‌های آبی‌رنگ اتاق می‌نشیند و کفش‌های براق و واکس‌خورده‌اش را به نمایش می‌گذارد. پرونده‌ای که در دستش داشت را روی میز شیشه‌ای گذاشته و بادقت به کارلوس نگاه می‌کند.
    - این‌ها 20 سال پیش استفاده می‌شدند مردِ جوان؛ با توجه به شماره‌هایی که به من دادید من گزارشات بیمار رو پیدا کردم. خب بذار ببینم.
    کارلوس منتظر و هوشیار نگاهش می‌کند. پیرمرد عینکی روی چشمانش قرار داده و بادقت نوشته‌های ریزِ پرونده را دنبال می‌کند.
    - این شخص بیشتر از یه پروتز سـیـ*ـنه داشته. ایشون... آ...
    مردد به جوان نگاه می‌کند. کارلوس مشتاق می‌گوید:
    - این شخص چی جناب دکتر؟ یعنی چی بیشتر از یه پروتز سیـ*ـنه؟ اون عمل‌های دیگه‌ای هم داشته؟
    - بله و...
    لحظه‌ای مکث می‌کند و سپس مردد می‌گوید:
    - اون اونجاشم برداشته!
    - اونجاش؟!
    با اشاره‌ی چشمِ دکتر به خود می‌آید و متعجب می‌پرسد:
    - منظور شما اینه که، اینه که عمل جراحی تغییر جنسیت انجام داده؟
    - درسته.
    - آه! به‌خاطر همینه که اسمش تو لیست افراد گمشده نبود.
    - و علاوه بر این‌ها، اون چند جراحی زیبایی هم روی صورتش داشته. من عکس قبل و بعد از جراحی بیمار رو دارم. می‌تونی ببینی.
    کارلوس سرخوش از سرنخی که به‌دست آورده، خود را جلو می‌کشد.
    - البته.
    با چشمانی مشتاق سر به درون پرونده می‌برد. دو عکس بر روی کاغذی با نوشته‌های به هم‌پیوسته، منگنه شده بود. لحظه‌ای ماتش می‌برد، پرونده‌ی نارنجی‌رنگِ جلوی چشم‌هایش پر می‌کشد، چشم‌های لرزانش روی عکس می‌رقـ*ـصند. عکس اول و سپس عکس دوم! قبل از عمل و بعد از عمل. چشم‌هایش! چشم‌هایش هیچ تغییر نکرده بودند!
    قطره‌های درشت عرق از سروگردنش راه می‌گیرند. ترس مثل یک گرگ درنده حوالی‌اش می‌چرخد و می‌غرد و او نیز همانند یک بره‌ای معصوم گوشه‌ای خزیده و آرام به خود می‌لرزد.
    یک جفت چشم تیز و وحشی از درون عکس به او نگاه می‌کرد. مردمک‌های روشن چشم‌هایش او را صدا می‌زدند. هیکل درشت و سیـ*ـنه های برآمده‌اش را هیچ‌وقت از یاد نمی‌برد. موهای کوتاه و مشکیِ براقش را پشت گوش‌هایش جای داده بود و با چهره‌ای طلبکار ایستاده بود، مثل همیشه!

    ترس کودکی‌هایش جلوی صورتش در حال جولان دادن بود، دندان‌های سفید و یک‌دستش میان لب‌های رژخورده‌اش می‌درخشیدند. تماس برقرار می‌شود.
    - انگار شماره سریال اشتباه بود قربان. اینجا هیچچیزی دستگیرم نشد.
    به جسم نرم و نازک توی دستش خیره می‌شود. با ناخن کوتاهش به جان شماره‌های ریز و محو می‌افتد. باید دیگری را از برگمن می‌گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا