- عضویت
- 2015/10/08
- ارسالی ها
- 2,337
- امتیاز واکنش
- 19,020
- امتیاز
- 783
- سن
- 26
- دربارهی؟
- اسکلتی که پیدا کردیم توی بانک دادههای ما نبود. پس چطور باید پیگیر باشیم؟
- راههای زیادی هست، اگر...
با انگشت ضربهای به سرش زده و با لبخندی که شرارت در آن موج میزد، ادامه میدهد:
- اگر کمی فکر کنیم.
به پلاستیک اشاره میکند:
- به عددهایی که روی اونهاست توجه کن. اونجا، زیر اون خط نوارمانند هستن.
اعداد محو و کمرنگی که بینهایت ریز روی جسم هک شده بودند و ماننده یک خط صاف بهنظر میآمدند، توجهاش را جلب می کند.
- اونا شماره سریال کارخونهن. این شماره اسم سازنده، اسم بیمارستانی که این کارو کرده و نام بیماری که این عمل روش صورت گرفته رو به ما میگه. بهتره این کار به عهدهی تو باشه کارلوس.
کارلوس همچنان دنبال خواندن اعداد بود، نگران لب میزند:
- اما عددها پاک شدن قربان، اینا خیلی قدیمین.
- مأمورهای قانون باید چشمهای تیزبین و گوشهای شنوایی داشته باشن کارلوس و البته ذهنی هوشیار. اینکار به عهدهی توئه و امیدوارم بهراحتی از پسش بربیای مرد جوان.
کارلوس ناچار نگاهش را از اعداد محو میگیرد. برگمن مانند شکارچی به شکار بیچارهاش، او را نگاه میکرد.
- وقت زیادی نخواهی داشت پسر؛ بهتره بری دنبال کارت.
دور شدن برگمن را تماشا میکند. پیرمرد بی آنکه راهنماییاش کند او را ول کرده و سرخوش و سوتزنان راهی اتاقش شده بود. نگاهی به جسمهای سیلیکونی میاندازد، وقتی اعداد محو و ناخوانا هستند؛ چطور باید سرنخی پیدا کند!؟
برگمن با نیشخندی محو و شیطنتآمیز جسم دیگر را روی میز اتاق کارش میگذارد. روی صندلی قهوهای و چرخانش مینشیند و کمی به نگاههای مستأصل کارلوس فکر میکند. بهتر است دورادور خود نیز به این مسئله رسیدگی کند.
کارلوس مشغول چشم گرداندن روی جسمهای قدیمی و تیرهرنگ بود که جیغ ظریفی او را از جا میپراند. انتهای راهرو قرار داشت و از روبهرویش دو مرد پوشیده در لباس فرم در حال آمدن بودند و در میانشان دختری با موهای پریشان و دستبند بهدست تقریباً میدوید. دخترک معترض که دستهایی که دور بازویش پیچیده و فشرده میشد، جیغ میزند:
- هی، دست به من نزن منحرف!
دخترک لجباز به مأمور قانون لگد میپراند؛ دستش زیر فشار دستهای مرد درد گرفته و مطمئن بود که رنگ پوستش نیز به کبودی میرود. کارلوس متعجب و متفکر به دخترک نگاه میکند، صورت و اندام ریز نقشش آشنا بهنظر میآمد. کجا او را دیده بود؟
- میگم دستهات رو بکش، من خودم دارم میام. ولم کن مردک.
قبل از دیدن چهرهی کاملش که نیمی از آن زیر موهای بلند و پریشانش پنهان شده بود، هر سه نفر در پشت دیوار ناپدید میشوند. متفکر با انگشت شست بالای ابرویش را خارانده و به دیوارِ روبهرویش خیره میشود.
- این دختره کی بود؟ چقدر آشنا میزد!
ژانت جستوخیزکنان سعی میکرد خود را آزاد کند.
- میگم ولم کن، خودم راه اومدن رو بلدم.
- هی مردک دستم درد گرفت. خواهش میکنم ولم کن.
مردی ناآشنا با ورود دخترکِ پریشانحال و دو مأمورِ آشنا، از پشت میز بلند شده و اشارهای به گوشهی اتاق میکند.
- اونجا رو جمعوجور کنید، این دختر رو هم ببرید اونجا بشینه.
دستبندها که باز شدند نفس راحتی میکشد. حس تلخ زندانیشدن او را تا مرز سکته پیش بـرده بود. نگاهی به اتاق بازرسی میاندازد، «شلوغ» تنها کلمهای است که بر ذهنش جاری میشود. سه مرد با فاصلههای نسبتاً زیاد روی صندلیهای آهنیِ متهم، پشت به او نشسته بودند و دو مرد نسبتاً جوان با چهرههای اخمآلود و فرمهای نظامی بالای سرشان ایستاده و مانند عقاب هر سه نفر را زیر نظر گرفته بودند.
پنج میز پر از پرونده و دستههای کاغذ توی اتاقِ بزرگ قرار داشت. یک دیوار پر از قفسههای کتاب، مهر و جعبههای دراز آهنی بود و دیواری که بهسمت خود بود، جاکلیدیِ نصبشده بر روی دیوار پر از دستههای کلید، در کنار دو کمد نقرهایرنگ قرار داشتند و در آخر چوب لباسی که روبهرویش و پشت به مرد نسبتاً مسن که او را خیره نگاه میکرد، زیر باری از لباس گم شده بود.
کارلوس از پشت پنجره به دخترک که پشت به او و جلوی ستوان بوتزاتی نشسته بود، نگاه میکند. ژانت عصبی و بیقرار روی صندلیِ سفت و آهنی تکان میخورد. این شلوغی اطرافش او را کلافهتر از قبل کرده بود. بیمقدمه با صوتی خشن دهان باز میکند:
- من چندبار گفتم جناب، من هیچکاری نکردم.
بوتزاتی خونسرد تکیهاش را از صندلی چرم و سردش گرفته و با قفلکردن دستهایش به یکدیگر، آنها را زیر چانهاش قرار میدهد.
- پس چرا قبل از اینکه هواپیما بلند بشه، تو پیاده شدی؟
ژانت با یادآوری چند ساعت قبل بغض کرده میلرزد.
- داوطلبانه پیاده نشدم، اونا من رو بیرون انداختن.
- اسکلتی که پیدا کردیم توی بانک دادههای ما نبود. پس چطور باید پیگیر باشیم؟
- راههای زیادی هست، اگر...
با انگشت ضربهای به سرش زده و با لبخندی که شرارت در آن موج میزد، ادامه میدهد:
- اگر کمی فکر کنیم.
به پلاستیک اشاره میکند:
- به عددهایی که روی اونهاست توجه کن. اونجا، زیر اون خط نوارمانند هستن.
اعداد محو و کمرنگی که بینهایت ریز روی جسم هک شده بودند و ماننده یک خط صاف بهنظر میآمدند، توجهاش را جلب می کند.
- اونا شماره سریال کارخونهن. این شماره اسم سازنده، اسم بیمارستانی که این کارو کرده و نام بیماری که این عمل روش صورت گرفته رو به ما میگه. بهتره این کار به عهدهی تو باشه کارلوس.
کارلوس همچنان دنبال خواندن اعداد بود، نگران لب میزند:
- اما عددها پاک شدن قربان، اینا خیلی قدیمین.
- مأمورهای قانون باید چشمهای تیزبین و گوشهای شنوایی داشته باشن کارلوس و البته ذهنی هوشیار. اینکار به عهدهی توئه و امیدوارم بهراحتی از پسش بربیای مرد جوان.
کارلوس ناچار نگاهش را از اعداد محو میگیرد. برگمن مانند شکارچی به شکار بیچارهاش، او را نگاه میکرد.
- وقت زیادی نخواهی داشت پسر؛ بهتره بری دنبال کارت.
دور شدن برگمن را تماشا میکند. پیرمرد بی آنکه راهنماییاش کند او را ول کرده و سرخوش و سوتزنان راهی اتاقش شده بود. نگاهی به جسمهای سیلیکونی میاندازد، وقتی اعداد محو و ناخوانا هستند؛ چطور باید سرنخی پیدا کند!؟
برگمن با نیشخندی محو و شیطنتآمیز جسم دیگر را روی میز اتاق کارش میگذارد. روی صندلی قهوهای و چرخانش مینشیند و کمی به نگاههای مستأصل کارلوس فکر میکند. بهتر است دورادور خود نیز به این مسئله رسیدگی کند.
کارلوس مشغول چشم گرداندن روی جسمهای قدیمی و تیرهرنگ بود که جیغ ظریفی او را از جا میپراند. انتهای راهرو قرار داشت و از روبهرویش دو مرد پوشیده در لباس فرم در حال آمدن بودند و در میانشان دختری با موهای پریشان و دستبند بهدست تقریباً میدوید. دخترک معترض که دستهایی که دور بازویش پیچیده و فشرده میشد، جیغ میزند:
- هی، دست به من نزن منحرف!
دخترک لجباز به مأمور قانون لگد میپراند؛ دستش زیر فشار دستهای مرد درد گرفته و مطمئن بود که رنگ پوستش نیز به کبودی میرود. کارلوس متعجب و متفکر به دخترک نگاه میکند، صورت و اندام ریز نقشش آشنا بهنظر میآمد. کجا او را دیده بود؟
- میگم دستهات رو بکش، من خودم دارم میام. ولم کن مردک.
قبل از دیدن چهرهی کاملش که نیمی از آن زیر موهای بلند و پریشانش پنهان شده بود، هر سه نفر در پشت دیوار ناپدید میشوند. متفکر با انگشت شست بالای ابرویش را خارانده و به دیوارِ روبهرویش خیره میشود.
- این دختره کی بود؟ چقدر آشنا میزد!
ژانت جستوخیزکنان سعی میکرد خود را آزاد کند.
- میگم ولم کن، خودم راه اومدن رو بلدم.
- هی مردک دستم درد گرفت. خواهش میکنم ولم کن.
مردی ناآشنا با ورود دخترکِ پریشانحال و دو مأمورِ آشنا، از پشت میز بلند شده و اشارهای به گوشهی اتاق میکند.
- اونجا رو جمعوجور کنید، این دختر رو هم ببرید اونجا بشینه.
دستبندها که باز شدند نفس راحتی میکشد. حس تلخ زندانیشدن او را تا مرز سکته پیش بـرده بود. نگاهی به اتاق بازرسی میاندازد، «شلوغ» تنها کلمهای است که بر ذهنش جاری میشود. سه مرد با فاصلههای نسبتاً زیاد روی صندلیهای آهنیِ متهم، پشت به او نشسته بودند و دو مرد نسبتاً جوان با چهرههای اخمآلود و فرمهای نظامی بالای سرشان ایستاده و مانند عقاب هر سه نفر را زیر نظر گرفته بودند.
پنج میز پر از پرونده و دستههای کاغذ توی اتاقِ بزرگ قرار داشت. یک دیوار پر از قفسههای کتاب، مهر و جعبههای دراز آهنی بود و دیواری که بهسمت خود بود، جاکلیدیِ نصبشده بر روی دیوار پر از دستههای کلید، در کنار دو کمد نقرهایرنگ قرار داشتند و در آخر چوب لباسی که روبهرویش و پشت به مرد نسبتاً مسن که او را خیره نگاه میکرد، زیر باری از لباس گم شده بود.
کارلوس از پشت پنجره به دخترک که پشت به او و جلوی ستوان بوتزاتی نشسته بود، نگاه میکند. ژانت عصبی و بیقرار روی صندلیِ سفت و آهنی تکان میخورد. این شلوغی اطرافش او را کلافهتر از قبل کرده بود. بیمقدمه با صوتی خشن دهان باز میکند:
- من چندبار گفتم جناب، من هیچکاری نکردم.
بوتزاتی خونسرد تکیهاش را از صندلی چرم و سردش گرفته و با قفلکردن دستهایش به یکدیگر، آنها را زیر چانهاش قرار میدهد.
- پس چرا قبل از اینکه هواپیما بلند بشه، تو پیاده شدی؟
ژانت با یادآوری چند ساعت قبل بغض کرده میلرزد.
- داوطلبانه پیاده نشدم، اونا من رو بیرون انداختن.
آخرین ویرایش توسط مدیر: