- عضویت
- 2015/10/08
- ارسالی ها
- 2,337
- امتیاز واکنش
- 19,020
- امتیاز
- 783
- سن
- 26
دستی میان موهای نمناکش میکشد. خیسیِ آب از سروصورتش بر روی لباس گشادش میچکد. هالهی سرخرنگی مردمکهای تیرهی چشمانش را احاطه کرده بود. دست به دیوار گرفته و از پنجره به خیابان نگاه میکرد. جسم نرم را در مشتش مچاله میکند. کاش میتوانست از همین پنجره بیرون پرتش کرد. شمارهها زیر کندوکاو ناخنهایش محوتر از قبل بهنظر میآمدند. برگمن پشتِ گوشی غر میزند و کارلوس مات و خونسردی که در رگهایش جاری شده بود، زمزمه میکند:
- بار دیگه میرم پیش متخصص قربان، الان باهاش قرار دارم، قراره با میکروسکوپ بار دیگه شمارهها رو بازنویسی کنیم. متخصص گفت شاید دوتا از عددها بهخاطر شباهت به همدیگه اشتباه دراومده باشن. نتیجهی نهایی رو به شما هم اطلاع میدم قربان.
دنده را عوض میکند و با توجه به خلوتبودن اتوبان پا روی گاز فشار میدهد. دلش میخواست از این کابوس رها شود، گوشهی لبهایش زیر فشار دندانهای تیزش خون افتاده بودند. بیشتر گاز میدهد؛ باید به آن پل قدیمی برسد. در شهر کناری و زیر پل قدیمی و کارخانهای متروکه که سالها پیش بهخاطر تولیدات بیکیفت و واردات غیرمجازی که انجام میداد، پلمپ شده بود.
زمین خاکی و بوی خاک و دود مشامش را آزار میدهد. صدای ناله میآید. قدمهای مرددش بهسمت بخش نگهداری مواد غذایی میرود. آن روزهای دور، وقتی کارخانه هنوز رونق خود را داشت، آن سولهی لعنتیِ بزرگ و بیدروپیکر پر از مواد غذایی و گونیهایی پر از سیب زمینی و کنسروهای ذرت بود.
صدای فریاد میشنود، حالا از آن عظمت تنها دیوارهای آجری و پنجرههای چوبی مانده است، پنجرههای چوبی و شکستهشده و قفسهها زنگ زده بودند.
رعدوبرق آسمان را روشن میکند. شب بود. باران میآمد. صدای فریادهایش در سولهی بزرگ پشتِ کارخانه میپیچید. سر دخترک محکم به قفسههای آهنی کوبیده میشود و درد در تمام نقاط سرش پخش میشود. موهایش صورت زخمیاش را پنهان کرده بودند. قطرههای خون روی زمین میچکند.
به خودش نگاه میکند. خودش ترسیده و کنجکاو پشت پنجرههای چوبی پنهان شده بود و به وحشیگریهای زن و دخترکِ پخششده بر روی زمین نگاه میکرد.
زن با آن هیکل و قدوقامت بلند و گوشتآلودش، دخترکِ ظریفی را زیر دستوپای گرفته و موهایش را میکشد. حنجرهاش با آن همه فریاد میسوخت و تُن صدایش بم و خشدار شده بود.
- به من بگو کجاست؟
موهای پخش شدهی دخترک را میان چنگهایش میگیرد.
- هی من رو ببین، من رو ببین، به من بگو، بگو اون فیلم کجاست؟
نزدیکتر میرود. صدای هقهق ضعیف دخترک به گوشش میرسد. جویباری از خون بر روی زمین راه گرفته بود. زن پوشیده شده در پیراهنِ مدل پلنگی، فشاری به صورت دخترک میآورد. لبهای سرخش را وحشیانه به هم میمالد و تیز و برنده میغرد:
- بگو، به من بگو، کجاست؟ کجا گذاشتیش دختر جون؟
از قفسههای خالی رد میشود، صدای ضعیفی در گوشش میپیچد:
- نمیدونم.
صدای قهقهه میآید.
- نمیدونی؟ که نمیدونی؛ پس بذار من کمکت کنم.
سیلی محکم روی گونهی خونین دخترک مینشیند، کفشهای زن گلوی دخترک مدرسهای را فشار میدهد.
- به من بگو، بگو دخترهی عـ*ـوضـی وگرنه زندهت نمیذارم.
خون دخترک روی زمین هموار میشود. موهای بلند و خرماییرنگش به کنار میرود و نیمی از چشمهای خمـار و پردردش را به نمایش میگذارد. قفسههای آهنی روی تن ظریف و کوچکش کوبیده میشوند.
- لعنتی، اون فیلم رو کجا قایمش کردی؟
نگاهی به بشکههای اطراف میاندازد، روی زمین مینشیند و به خاک دست میکشد، آخرینبار او را اینجا دیده بود.
- بار دیگه میرم پیش متخصص قربان، الان باهاش قرار دارم، قراره با میکروسکوپ بار دیگه شمارهها رو بازنویسی کنیم. متخصص گفت شاید دوتا از عددها بهخاطر شباهت به همدیگه اشتباه دراومده باشن. نتیجهی نهایی رو به شما هم اطلاع میدم قربان.
دنده را عوض میکند و با توجه به خلوتبودن اتوبان پا روی گاز فشار میدهد. دلش میخواست از این کابوس رها شود، گوشهی لبهایش زیر فشار دندانهای تیزش خون افتاده بودند. بیشتر گاز میدهد؛ باید به آن پل قدیمی برسد. در شهر کناری و زیر پل قدیمی و کارخانهای متروکه که سالها پیش بهخاطر تولیدات بیکیفت و واردات غیرمجازی که انجام میداد، پلمپ شده بود.
زمین خاکی و بوی خاک و دود مشامش را آزار میدهد. صدای ناله میآید. قدمهای مرددش بهسمت بخش نگهداری مواد غذایی میرود. آن روزهای دور، وقتی کارخانه هنوز رونق خود را داشت، آن سولهی لعنتیِ بزرگ و بیدروپیکر پر از مواد غذایی و گونیهایی پر از سیب زمینی و کنسروهای ذرت بود.
صدای فریاد میشنود، حالا از آن عظمت تنها دیوارهای آجری و پنجرههای چوبی مانده است، پنجرههای چوبی و شکستهشده و قفسهها زنگ زده بودند.
رعدوبرق آسمان را روشن میکند. شب بود. باران میآمد. صدای فریادهایش در سولهی بزرگ پشتِ کارخانه میپیچید. سر دخترک محکم به قفسههای آهنی کوبیده میشود و درد در تمام نقاط سرش پخش میشود. موهایش صورت زخمیاش را پنهان کرده بودند. قطرههای خون روی زمین میچکند.
به خودش نگاه میکند. خودش ترسیده و کنجکاو پشت پنجرههای چوبی پنهان شده بود و به وحشیگریهای زن و دخترکِ پخششده بر روی زمین نگاه میکرد.
زن با آن هیکل و قدوقامت بلند و گوشتآلودش، دخترکِ ظریفی را زیر دستوپای گرفته و موهایش را میکشد. حنجرهاش با آن همه فریاد میسوخت و تُن صدایش بم و خشدار شده بود.
- به من بگو کجاست؟
موهای پخش شدهی دخترک را میان چنگهایش میگیرد.
- هی من رو ببین، من رو ببین، به من بگو، بگو اون فیلم کجاست؟
نزدیکتر میرود. صدای هقهق ضعیف دخترک به گوشش میرسد. جویباری از خون بر روی زمین راه گرفته بود. زن پوشیده شده در پیراهنِ مدل پلنگی، فشاری به صورت دخترک میآورد. لبهای سرخش را وحشیانه به هم میمالد و تیز و برنده میغرد:
- بگو، به من بگو، کجاست؟ کجا گذاشتیش دختر جون؟
از قفسههای خالی رد میشود، صدای ضعیفی در گوشش میپیچد:
- نمیدونم.
صدای قهقهه میآید.
- نمیدونی؟ که نمیدونی؛ پس بذار من کمکت کنم.
سیلی محکم روی گونهی خونین دخترک مینشیند، کفشهای زن گلوی دخترک مدرسهای را فشار میدهد.
- به من بگو، بگو دخترهی عـ*ـوضـی وگرنه زندهت نمیذارم.
خون دخترک روی زمین هموار میشود. موهای بلند و خرماییرنگش به کنار میرود و نیمی از چشمهای خمـار و پردردش را به نمایش میگذارد. قفسههای آهنی روی تن ظریف و کوچکش کوبیده میشوند.
- لعنتی، اون فیلم رو کجا قایمش کردی؟
نگاهی به بشکههای اطراف میاندازد، روی زمین مینشیند و به خاک دست میکشد، آخرینبار او را اینجا دیده بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: