کامل شده فن فیکشن نیمه‌ی تاریک (جلد اول)| ف.شیرشاهی کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع F.sh.76
  • بازدیدها 5,319
  • پاسخ ها 112
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

F.sh.76

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/08
ارسالی ها
2,337
امتیاز واکنش
19,020
امتیاز
783
سن
26
دستی میان موهای نمناکش می‌کشد. خیسیِ آب از سروصورتش بر روی لباس گشادش می‌چکد. هاله‌ی سرخ‌رنگی مردمک‌های تیره‌ی چشمانش را احاطه کرده بود. دست به دیوار گرفته و از پنجره به خیابان نگاه می‌کرد. جسم نرم را در مشتش مچاله می‌کند. کاش می‌توانست از همین پنجره بیرون پرتش کرد. شماره‌ها زیر کندوکاو ناخن‌هایش محوتر از قبل به‌نظر می‌آمدند. برگمن پشتِ گوشی غر می‌زند و کارلوس مات و خون‌سردی که در رگ‌هایش جاری شده بود، زمزمه می‌کند:
- بار دیگه میرم پیش متخصص قربان، الان باهاش قرار دارم، قراره با میکروسکوپ بار دیگه شماره‌ها رو بازنویسی کنیم. متخصص گفت شاید دوتا از عددها به‌خاطر شباهت به همدیگه اشتباه دراومده باشن. نتیجه‌ی نهایی رو به شما هم اطلاع میدم قربان.
دنده را عوض می‌کند و با توجه به خلوت‌بودن اتوبان پا روی گاز فشار می‌دهد. دلش می‌خواست از این کابوس رها شود، گوشه‌ی لب‌هایش زیر فشار دندان‌های تیزش خون افتاده بودند. بیشتر گاز می‌دهد؛ باید به آن پل قدیمی برسد. در شهر کناری و زیر پل قدیمی و کارخانه‌ای متروکه که سال‌ها پیش به‌خاطر تولیدات بی‌کیفت و واردات غیرمجازی که انجام می‌داد، پلمپ شده بود.
زمین خاکی و بوی خاک و دود مشامش را آزار می‌دهد. صدای ناله می‌آید. قدم‌های مرددش به‌سمت بخش نگهداری مواد غذایی می‌رود. آن روزهای دور، وقتی کارخانه هنوز رونق خود را داشت، آن سوله‌ی لعنتیِ بزرگ و بی‌در‌وپیکر پر از مواد غذایی و گونی‌هایی پر از سیب زمینی و کنسروهای ذرت بود.
صدای فریاد می‌شنود، حالا از آن عظمت تنها دیوارهای آجری و پنجره‌های چوبی مانده است، پنجره‌های چوبی و شکسته‌شده و قفسه‌ها زنگ‌ زده بودند.
رعدوبرق آسمان را روشن می‌کند. شب بود. باران می‌آمد. صدای فریادهایش در سوله‌ی بزرگ پشتِ کارخانه می‌پیچید. سر دخترک محکم به قفسه‌های آهنی کوبیده می‌شود و درد در تمام نقاط سرش پخش می‌شود. موهایش صورت زخمی‌اش را پنهان کرده بودند. قطره‌های خون روی زمین می‌چکند.
به خودش نگاه می‌کند. خودش ترسیده و کنجکاو پشت پنجره‌های چوبی پنهان شده بود و به وحشی‌گری‌های زن و دخترکِ پخش‌شده بر روی زمین نگاه می‌کرد.
زن با آن هیکل و قدوقامت بلند و گوشت‌آلودش، دخترکِ ظریفی را زیر دست‌وپای گرفته و موهایش را می‌کشد. حنجره‌اش با آن همه فریاد می‌سوخت و تُن صدایش بم و خش‌دار شده بود.
- به من بگو کجاست؟
موهای پخش شده‌ی دخترک را میان چنگ‌هایش می‌گیرد.
- هی من رو ببین، من رو ببین، به من بگو، بگو اون فیلم کجاست؟

نزدیک‌تر می‌رود. صدای هق‌هق ضعیف دخترک به گوشش می‌رسد. جویباری از خون بر روی زمین راه گرفته بود. زن پوشیده شده در پیراهنِ مدل پلنگی، فشاری به صورت دخترک می‌آورد. لب‌های سرخش را وحشیانه به هم می‌مالد و تیز و برنده می‌غرد:
- بگو، به من بگو، کجاست؟ کجا گذاشتیش دختر جون؟
از قفسه‌های خالی رد می‌شود، صدای ضعیفی در گوشش می‌پیچد:
- نمی‌دونم.
صدای قهقهه می‌آید.
- نمی‌دونی؟ که نمی‌دونی؛ پس بذار من کمکت کنم.
سیلی محکم روی گونه‌ی خونین دخترک می‌نشیند، کفش‌های زن گلوی دخترک مدرسه‌ای را فشار می‌دهد.
- به من بگو، بگو دختره‌ی عـ*ـوضـی وگرنه زنده‌ت نمی‌ذارم.
خون دخترک روی زمین هموار می‌شود. موهای بلند و خرمایی‌رنگش به کنار می‌رود و نیمی از چشم‌های خمـار و پردردش را به نمایش می‌گذارد. قفسه‌های آهنی روی تن ظریف و کوچکش کوبیده می‌شوند.
- لعنتی، اون فیلم رو کجا قایمش کردی؟
نگاهی به بشکه‌های اطراف می‌اندازد، روی زمین می‌نشیند و به خاک دست می‌کشد، آخرین‌بار او را اینجا دیده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    چشم‌های تیزش همه‌جا را از نظر می‌گذراند. آن دختر اینجا تا مرز خفگی پیش رفته بود. هنوز هم صدای هق‌هق دخترک در گوش‌هایش می‌پیچید. او آن شب بارانی ترسیده تا خود صبح در خیابان‌ها پرسه زده و به خود می‌لرزید. گردنش را خم می‌کند، ذهنش را از گذشته دور کرده و به زیر قفسه‌های ناسالم نگاه می‌کند. چشم‌هایش رنگی از پیروزی به خود می‌گیرند. دست زیر یکی از قفسه‌ها می‌اندازد؛ نشان نقره‌ای‌رنگ را درمی‌آورد و به‌آرامی خاک رویش را پاک می‌کند. «هانا تاسل» روی استیلِ نقره‌ای‌رنگ هک شده بود!
    دو پرونده‌ی قطور با جلدهای ضخیم و مشکی‌رنگ روی میز جلویش کوبیده می‌شود.
    - این دو پرونده اسامی تمام دانش‌آموزانیه که در سال 1999 توی این مدرسه در حال تحصیل بودن.
    پرونده‌ی اول را باز می‌کند. برگ‌های روغنی و ضخیم را آرام‌آرام ورق می‌زند و با احترام سری برای مدیر مدرسه خم می‌کند.
    - درسته، همه باید اینجا باشن. ممنون آقای دانریک.
    هرصفحه را با دقت از نظر می‌گذراند. هر صفحه مدارک کاملی از دانش‌آموز به‌علاوه‌ی عکسی از آن دورانش بود.
    - مدارک هانا تاسل باید اینجا باشه.
    به صفحه‌ی موردنظرش نزدیک می‌شود.
    - اوه.
    مرد بالای سرش متعجب دستی به صفحه می‌کشد.
    - اون پاره شده!
    - به‌نظر میاد خیلی وقته این صفحه کنده شده!
    کارلوس عصبی چنگی میان موهایش می‌کشد و رو به مدیر مدرسه می‌پرسد:
    - راه دیگه‌ای هست که بشه من چهره‌ی هانا تاسل رو چک کنم؟
    مدیر متفکر به کاراگاه جوان نگاه می‌کند.
    - فکر کنم از طریق کتاب سال بشه؛ الان براتون میارم.
    کتاب سبزرنگ و بزرگ را ورق می‌زند، چهره‌ی دخترهای مختلف را از نظر می‌گذراند.
    - انگار اینجا هم نیست!
    - غیرممکنه! برای همه اجباریه که عکسشون تو این کتاب باشه. احتمالاً قبل از فارق‌التحصیلی به مدرسه‌ی دیگه‌ای رفته باشه.
    - فقط کسانی که قراره به‌زودی فارق‌التحصیل بشن باید این عکس رو بگیرن؟
    - نه‌، نه همه مجبورن این عکس رو بگیرن.
    - پس...
    روی یک صفحه گیر می‌کند؛ عکس عجیب به‌نظرش آشنا می‌آید، دختر با لب‌های خندان و چشم‌های درخشان به‌سمتی خیره شده بود. موهایی خرمایی‌رنگش تا سرشانه‌هایش می‌رسید و حالت موج‌دار انتهایش با روح و روان آدم بازی می‌کرد. نشان نقره‌ای‌رنگش در عکس به‌خوبی نمایان بود و... چقدر این آدم برای کارلوس آشنا بود! سرش را جلوتر می‌برد. خودش بود، هانا تاسل، دخترکی که زیر دست‌وپای آن زن به مرگ نزدیک
    می‌شد. گیج پلک می‌زند. در اطراف این آدم چه خبر است؟!
    سوزان رژلب صورتی‌رنگ روی لب‌های درشت و خیره‌کننده‌اش را تمدید می‌کند، موهای شرابی‌اش نیمی از چشم‌های شکلاتی‌اش را پوشانده بود. در آینه‌ی قدی نگاهی به خود می‌اندازد، مثل همیشه شیک و خوش‌استایل. دستی به روپوش سفیدرنگش می‌کشد و از اتاقش بیرون می‌آید. پله‌ها را با هیجان و لبخند بر لب، دوتادوتا بالا می‌رود. باران نم‌نم می‌بارد. او را می‌بیند. مرد جوان بر روی لبه‌ی پشت‌‌بام خم شده و به پایین نگاه می‌کرد. موهای نم‌دارش به سر و پیشانی‌اش چسبیده بودند و صورتش را خیسی باران، تب‌دار کرده بود. دو دکمه‌ی بالای پیراهن چهارخانه‌ی آستین بلندش را باز کرده و انگار به‌زور نفس می‌کشید.

    با لبخند صدایش می‌کند و به‌سمتش می‌دود.
    - ببین کی اینجاست! خوش‌حال شدم اینجا دیدمت کارلوس.
    قطره‌های باران روی صورت آرایش کرده‌اش می‌چکد؛ دستش را چتر صورتش کرده و با چشمانی مشتاق به قامتِ مردِ جوان مقابلش نگاه می‌کند.
    - اوه بارون داره تند میشه پسر، کارلوس؟ کارلوس؟
    کارلوس بی‌حرف سرش را به‌آرامی چرخانده و او را نگاه می‌کند. نگاهی معصوم زیر چشمان آرایش‌شده‌ی زن پنهان شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    - کارلوس؟ کارلوس چرا حرف نمی‌زنی عزیزم؟
    مرد جوان دستی به پیشانی‌اش می‌کشد. سرش در حال منفجر شدن بود. افکار سیاهی اطرافش پرسه می‌زد. سوزان با طنازی سرش را جلوی صورت او گرفته و با لبخندی که دندان‌های براقش را به نمایش می‌گذاشت، چشمکی روانه‌ی چشمان کلافه‌ی کارلوس می‌کند.
    - چی شده عزیزم؟ دوباره جسد دیدی؟ رئیست بهت سخت گرفته؟ چرا حرف نمی‌زنی؟
    خود را به کارلوس می‌چسباند، با سرانگشت گردنش را نـ*ـوازش می‌کند و زیرگوش زمزمه می‌کند:
    - چی شده پسر خوب؟
    کارلوس لحظه‌ای تنها و تنها به نـ*ـوازش سرانگشتان زن مقابلش فکر می‌کند. ظریفی انگشتانش از گردن به درون موهای پسر می‌دود و او را لحظه‌ای به خلسه می‌برد. صدای زنگ هشدار را که می‌شنود و به‌سرعت چشم‌هایش باز می‌شود؛ سوزان همچنان به نـ*ـوازش گردنش ادامه می‌دهد.
    - مورد اورژانسیِ عزیزم، باید برم، فکر کنم شب بتونم از دلت دربیارم. درسته؟
    قدمی به عقب برمی‌دارد. نگاه لرزانِ کارلوس عجیب روی صورتش چرخ می‌خورد.
    - شب می‌بینمت کارلوس.
    زن جوان قدم از قدم برنداشته لحظه‌ای مات می‌ماند.
    - یه لحظه صبر کن هانا تاسل.
    لرز خفیفی اجزای بدنش را در بر می‌گیرد و مات به نقطه‌ی مبهمی خیره می‌شود. کارلوس او را با چه نام و عنوانی صدا زده بود؟! این نام برای او آشنا بود، نبود!؟ مرد جوان کلافه و با ذهنی پر از سؤال‌های بی‌جواب، از لبه‌ی پشت‌بام فاصله گرفته و دست‌های لرزانش را در جیب شلوارش مخفی می‌کند.
    - می‌خوای بدونی چطور اسم قدیمی 20 سال پیشت رو می‌دونم؟
    نیم‌نگاهی به او که ثابت ایستاده بود، می‌اندازد و پوزخندی پذیرای لب‌های خشکش می‌شود. حس می‌کند که نفس کم آورده است.
    - خیلی خوب سن، اسم و هویتت رو مخفی کردی هانا و تا الان هم به‌خوبی به‌عنوان یه آدمِ کاملاً متفاوت با گذشته‌ها زندگی کردی.
    «آه» تلخی از درون سیـ*ـنه‌اش بلند می‌شود و با تلخی ادامه می‌دهد:
    - حتماً خیلی کنجکاوی بدونی من چطور متوجه‌ی این راز سربه‌مهر شدم.
    عکس را به‌سمتش پرت می‌کند. نام و صورتش به‌خوبی در عکس مشخص بود. سوزان ترسیده دست‌هایش را مشت می‌کند و با نگاهی لرزان به او خیره می‌شود. کارلوس قدم به قدم به او نزدیک می‌شود. سوزان از درون می‌لرزد و با قلبش که تندتر از همیشه خود را به سیـ*ـنه‌اش می‌کوبید، قدمی به عقب می‌رود. مرد جوان خشمگین و عصبی نفس می‌کشید. خود را به او رسانده و نفسش را روی صورت زن رها می‌کند.
    - فقط بگو، فقط بگو که همه چی اتفاقی نبوده، بوده؟
    سوزان تنها نگاهش می‌کند.
    - از روی قصد و غرض به من نزدیک شدی؟
    - کا... کار؛ لوس...
    دست‌هایش دور بازوی زن پیچ می‌خورد.
    - بگو، بگو.
    فریاد می‌زند:
    - بهت میگم به من بگو. من دارم روانی میشم، به من بگو، ببین... نگاه کن من رو، من اصلاً حالم خوب نیست، با من حرف بزن.
    چشم‌های سوزان بسته می‌شود. او درون گردبادی عمیق گرفتار شده بود که راه فراری نداشت! چرا فکر می‌کرد با عوض‌کردن نامش زندگی‌اش نیز تغییر می‌کند؟ سرنوشت او اهمیتی به تغییر هویتش نخواهد داد.
    - سوزان به من بگو، بگو، بهم بگو 20 سال پیش چه اتفاقی افتاده؟ بهم بگو. اون زن دنبال یه فیلم می‌گشت. همه‌ی این‌ها به‌خاطر اون فیلمه؟ درسته؟ اون فیلم کجاست سوزان؟
    بلند فریاد می‌کشد:
    - کجاست اون؟
    سوزان لرزان به نقطه‌ای مبهم نگاه می‌کند. همه‌چیز از ذهنش فراری شده بود. نمی‌دانست کجاست، کیست و چه‌کار می‌کند. او دیگر آن زن جوانِ خوش‌استایل خیره‌کننده نبود، او الان دخترکِ فراری با صورتی درب‌وداغان بود که لحظه‌ای پیش از زیر دستان آن زنِ وحشی فرار کرده بود.
    صدایش می‌لرزد، می‌ترسد و به نفس‌نفس می‌افتد.
    - خب... خب...
    بغضش را قورت می‌دهد.
    - خب، راستش رو بخوای...
    - بگو سوزان یا، یا هانا، به من بگو چه اتفاقی افتاده؟ تو کی هستی؟ مـ... من کی هستم لعنتی!؟ اون زن داشت تو رو له می‌کرد! من، من تقریباً یه چیزایی یادمه، یه چیزای که... به من بگو چه خبره؟
    سوزان بغض کرده خود را به‌سمت کارلوس می‌کشد. 20 سال پیش تکرار می‌شود.
    - تو...
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    ژانت بر روی مرز باریک ساحل و آب‌های روان قدم می‌گذارد. ساحل خلوت‌تر از همیشه و خورشید در حال غروب‌کردن بود. رنگ‌های تیره‌ی نارنجی‌رنگ همه‌جا پاشیده شده و طبیعت بکر و زیبایی را به نمایش گذاشته بود. نسیم ملایمی صورت دختر را نـ*ـوازش می‌کند.
    دختر جوان پیراهن گشاد سفیدرنگی را به‌همراه شرتک‌لی به تن کرده و گردن‌بند بلند و صلیبِ استیلش را سفیدی بافت زیبایش، قاب گرفته بود. موهایش را بافته و دست‌به‌سیـ*ـنه با عینکِ فریم طلایی به دوردست‌ها، آنجایی که خورشید با آب‌های دریا ادغام می‌شد، نگاه می‌کرد. پاهای برهـ*ـنه‌اش را به درون شن‌های نرم فرو می‌برد و چشم‌هایش با لـ*ـذتی وافر بسته می‌شوند.
    - بابا...
    بابا دلم برات تنگ شده. می‌دونم، من، من خیلی وقته به دیدنت نیومدم. تو این مدت همش در حال پنهان کردن خودم بودم. همش اصرار می‌کردم که من یه دخترِ طلسم شده‌م که به دیگران صدمه می‌زنه. بابا، چند شب پیش، اون پسر عجیب‌و‌غریب، مسـ*ـت و پاتـ*ـیل جلو خونه‌م برام کلی سخنرانی کرد. کلی حرف‌های بی‌سروته زد.
    با سر انگشت گردن‌بندش را لمس می‌کند.

    - بابا اون چشم‌های آشنایی داره؛ وقتی، وقتی نگاهش می‌کنم یاد تو میفتم. تو هم چشم‌هات مثل اون پسر عجیب می‌درخشید.
    آهسته روی شن‌ها می‌نشیند و پاهای برهـ*ـنه‌اش را درون شکمش جمع می‌‌کند.
    - اون شب، اون بهم گفت من چشم‌های قشنگی دارم، این رو فقط از زبون دو نفر دیگه شنیده بودم.
    اون توی چشم‌هام بی هیچ ترسی نگاه کرد و گفت من هیولا نیستم، گفت این چشم‌ها یه هدیه‌ست، گفت باید ازشون به‌خوبی استفاده کنم. بابا اون چشم‌هام رو یه موهبت می‌دونست. بابا چند روزه که حس بهتری دارم. من همیشه خودم رو مقصر مرگ دیگران می‌دونستم؛ ولی الان... گـ ـناهِ من نیست که مرگ اون‌ها رو پیش‌بینی می‌کنم. بابا می‌خوام به خودم یه شانس تازه بدم، من آدمِ بدشانسی نیستم!
    از پشت شیشه‌های خانه بیرون را نگاه می‌کند. عینک را از روی چشم‌هایش بر‌می‌دارد؛ اشعه‌ی خورشید چشم‌هایش را می‌سوزاند. بوی گل‌های روی تاقچه‌ی آشپزخانه‌ی کوچکش، مشامش را نـ*ـوازش می‌کند. عینک را روی میز می‌گذارد و با خود زمزمه می‌کند:
    - بیا یه شانس به خودمون بدیم.
    بند کیفش را میان دست‌های عرق‌کرده‌اش فشار می‌دهد و با ترس میان مردم قدم برمی‌دارد. موهای جلویش را کوتاه کرده و آن‌ها را آزاد روی صورتش رها کرده بود. پیراهن بلند آبی به تن کرده و کیف دخترانه‌ی سفیدرنگی را به صورت کج از سر و یک دستش رد کرده بود و هرلحظه فشار انگشتانش بر روی دسته‌ی آن افزایش می‌یافت.
    به مردم نگاه می‌کند، هرکس مشغول به کار خود بود و جمعیت با هم همراه شده بودند. هیچ‌‌وقت این‌طور رنگی‌رنگی اطراف خود را ندیده بود. کمی در دلش احساس آرامش می‌کند. کاش روزی او هم مثل انسان عادی خندان میان بازار می‌چرخید و با همه حرف می‌زد. با «ببخشید» آرامی از میان جمعیت حاضر جلوی میوه‌فروشی رد می‌شود.
    - ببخشید خانم.
    صدای کودکانه و شیرینی نگاهش را می‌چرخاند. دخترک چشم آبی منتظر به او نگاه می‌کرد. کمی خم می‌شود و با لبخندی که چهره‌اش را بازتر از قبل کرده بود، خیره‌اش می‌شود.
    - جانم خانم کوچولو؟
    - این از کیفتون افتاد.
    عینک تاج‌دار با دسته‌های نقره‌ای رنگ را از دستان کوچکش می‌گیرد.
    - ممنون عزیز...
    - اوه تو اینجایی ریما، ترسیدم گمت کرده باشم.
    صدای زن از نگرانی می‌لرزید. سرکه بالا می‌گیرد لبخندش از روی لب‌هایش پر می‌کشد. زن با نگرانی به او و دخترش نگاه می‌کرد. مستأصل لبخندی گوشه‌ی لبش می‌نشاند و عینک را نشان می‌دهد.
    - عینکم از توی کیفم افتاده بود. ممنون خانم کوچولو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    می‌ایستد و به زن نگاه می‌کند، او را میان انبوهی از سیاهی‌های پراکنده می‌بیند. ترسیده نزدیک‌تر می‌شود. توده‌های غلیظ و تیره‌رنگ انگار تمام زن را در آغـ*ـوش خود پنهان کرده بودند. با برخورد سر انگشتانش با سیاهی‌ها لرزی بر اندامش چیره می‌شود، تصویری مبهم پشت پلک‌هایش جاری شده و بوی مرگ را استشمام می‌کند. صدای فریاد در گوشش می‌پیچد. او درست در نقطه‌ی پایان ایستاده بود.
    - خانم؟ خانم حالتون خوبه؟
    چشم باز می‌کند. زن همراه دخترک زیبارویش منتظر او را نگاه می‌کردند. تکانی به خود داده و با گزیدن لب‌های سرخ‌رنگش زمزمه می‌کند:
    - اوه، من کمی سردرد دارم، متأسفم و... دختر دوست‌داشتنی دارید خانم، روز خوش.
    به‌سرعت از پیش چشم‌هایشان ناپدید می‌شود.
    - اون، اون زن...
    صدای گریه‌های دخترک در گوشش می‌پیچد. زن با صورتی رنگ‌پریده و چشمانی بی‌فروغ دخترکش را در آغـ*ـوش گرفته بود.
    - اون به‌خاطر بیماری می‌میره، کاری از دست من برنمیاد.
    با حالی گرفته از بازار بیرون می‌زند و بهآرامی سربالایی خیابان خانه‌اش را در پیش می‌گیرد. خیابان سال پیش با کلی رفت‌وآمد و بحث و دعوا آسفالت شده بود. پیچک‌های گل از در و دیوار خانه‌های قدیمی و بامزه‌ی محله‌شان بالا رفته بود و برگ‌های بزرگِ درختان از روی دیوارهای حیاط خانه‌ها به بیرون خزیده بود. اینجا را دوست داشت، در عین قدیمی بودن، زیبایی و طروات خود را حفظ کرده بود. خانه‌ها و ساختمان‌ها قدیمی بودند؛ ولی با رنگ‌های ملایم و زیبا، قدمتشان پنهان شده بود.
    صدای فریادی به گوشش می‌رسد، انگار مردک اعصاب ندارد. تصویر مرد از پشت دیوار‌ها آشکار می‌شود. مرد جوانِ بی‌اعصابِ موفرفری با کوله‌ی بزرگ و تیره‌رنگی بر روی دوشش که گوشی را تا جایی که توانسته بود به گوشش چسبانده و بلندبلند حرف می‌زد.
    - هی ببین! یه چیزی تو زندگی هست به اسم وفاداری. اوف... تو، تو دیوونه‌ای.
    ژانت می‌ایستد، مرد با قدم‌های تند از کنارش عبور می‌کند و فریاد می‌کشد:
    - هی بفهم! ما خیلی وقته که کار به هم نداریم، متوجه‌ای؟ من نمی‌دونم تو چرا دوباره تماس گرفتی.

    سیاهی‌ها او را همراهی می‌کردند. به‌سرعت پیچ خیابان را رد کرده و به‌سمتش می‌دود، باید ببیند. بی‌فکر دستش را روی کوله‌ی مرد می‌گذارد و سایه‌ها به‌سرعت او را در بر می‌گیرند.

    ***
    روی صندلی اتاق بازرسی نشسته و با فکری مشغول و درگیر مثل همه‌ی روزهای گذشته به نقطه‌ای خیره شده بود. گوشی‌اش برای بار چندم زنگ می‌خورد. برگمن نگاهی به او و قیافه‌ی اخم‌آلودش می‌اندازد.
    - هی پسر، اگه جواب نمیدی خاموشش کن؛ ما داریم اخبار می‌بینیم. مسئله‌ی مهمیه!
    تماس را قطع می‌کند. صدای هشدار پیامک می‌آید. با اخم و سری خم‌شده نوشته‌ها را می‌خواند.
    «کارلوس خیلی وقته حرف نزدیم، بهتر نیست این‌بار با آرامش حرف بزنیم. من مقصر نیستم!»
    پیام را به‌سرعت دلیت می‌کند. فکرش بیش‌تر از این‌ها نمی‌کشد. گوشی به‌آرامی می‌لرزد. عصبی چشم می‌چرخاند، شماره‌ی ناشناس به‌صورت بولد شده روی صفحه‌ی گوشی‌اش در حال رفت‌وآمد است.
    برگمن خیره به صورت خسته و متفکر کارلوس سرش را جلو می‌برد و به‌آرامی زمزمه می‌کند:
    - هرکی هست بلند شو برو گوشه‌ی اتاق و جوابش رو بده، بذار ما هم بفهمیم این مرتیکه تو ارتش چه خطایی کرده و کدوم گوری خودش رو قایم کرده.
    کارلوس به‌آرامی از جایش بلند شده و از آن‌ها دور می‌شود. تماس را برقرار کرده و بی‌حوصله زمزمه می‌کند:
    - بله؟
    - هی بازنده؟
    - بله!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    ژانت پشت‌سر مرد عصبانی راه افتاده بود و همین حین نگاهی به اطرافش می‌اندازد. دیگر خبری از خانه و ساختمان رنگی‌رنگی نیست. پارک بزرگی را رد کرده و اطرافش پر از فروشگاه‌های کوچک و بزرگ بود. گوشی را سفت در دست عرق‌کرده‌اش گرفته و محکم‌تر از همیشه می‌گوید:
    - همون‌طور که گفتی، یعنی... همون‌طور که برام کلی سخنرانی کردی و سرم رو بردی، من می‌خوام این‌کار رو بکنم. می‌خوام ببینم چی میشه، می‌خوام ببینم این چشم‌ها نفرینن یا یه موهبت.
    کارلوس با یادآوری دختر چشم‌رنگی با دست چشم‌هایش را فشار می‌دهد و بی‌حوصله زمزمه می‌کند:
    - آها، تویی... آ، سلام.
    مرد درون ساختمانی می‌رود و ژانت منتظر دیوار فروشگاه موادغذایی تکیه می‌دهد.
    - من اون سایه رو دیدم، سریع بیا، بیا کلاسیک اِستور، اونجا...
    - متأسفم! من نمی‌تونم بیام. راستش... یه مشکلی برام پیش اومده، حواسم پرته و درگیری‌هام خیلی زیاده.
    ژانت متعجب تکانی می‌خورد، صاف می‌ایستد و با اخم‌هایی که کم‌کم پیشانی‌اش را چین می‌اندازد، بهت‌زده می‌گوید:
    - چی؟! اما... اما تو گفتی می‌تونی، گفتی یه شانس به خودم...
    - خب می‌دونم؛ ولی...
    کارلوس ناامید از پیداکردن کلماتی مناسب، بی‌خیالِ همه‌چیز می‌گوید:
    - خب اون‌ها همه حرف‌های یه آدم مسـ*ـت بود.
    - چی؟ حرف‌های یه آدم مسـ*ـت!
    - خب نه، یعنی، ببین خیلی دلم می‌خواد کمکت کنم؛ ولی الان...
    «آه» تلخی می‌کشد و زمزمه می‌کند:
    - من واقعاً این روزها به هم‌ریخته‌م، ذهنم خالیه، نمی‌دونم دارم چی‌کار می‌کنم. هیچی درست نیست! متاسفـ....
    صدای جیغ تیز دخترک از جا می‌پراندش، با چشمانی متعجب و از حدقه درآمده به صدای فراصوت او گوش می‌دهد.
    - هی مرتیکه‌ی عوضی، دیگه هیچ‌وقت‌هیچ‌وقت ریخت نحست رو نبینم. اگه... اگه فقط یه‌بار دیگه ببینمت چشم‌هات رو از کاسه درمیارم و باهاشون سوپ درست می‌کنم. این رو به خودم مدیونم لعنتی!
    بوقِ اِشغال کارلوس را به خود می‌آورد.
    - اوه پسر! چه حرف‌های ترسناکی می‌زنه.
    ژانت به ساختمان و شیشه‌های سراسری که با لیبل زرد و قرمز تزئین شده بود، نگاه می‌کند و موهایش را پشت‌گوشش جای می‌دهد. باید خودش دست‌به‌کار شود. نمای شیشه‌ای باعث می‌شود که مرد جوان را ببیند. مرد روی موتوری خم شده و چرخ‌های موتور را با دقت بررسی می‌کرد. با تقه‌ای به شیشه، وارد می‌شود. نگاهش تنها مرد جوان و اخم‌آلود را می‌بیند.
    روی صندلی چوبی نشسته و مرد غریبه نیز منتظر او را نگاه می‌کرد. او کِی با شخصی سر حرف را باز کرده بود که الان دفعه‌ی دومش باشد؟ اصلاً چه باید بگوید؟
    «- هی سلام، تو قراره بمیری و من می‌خوام جلوی اون دنیا رفتنت رو بگیرم؟»
    آه، مطمئناً او را مستقیم به تیمارستان می‌فرستند! استرس‌وار لب‌هایش را می‌جَود و سپس بی‌خیالِ همه‌چیز شانه‌ای بالا می‌اندازد. او آمده بود که بگوید!
    -
    چی!
    به مرد و چشم‌های گردشده‌اش نگاه می‌کند. به‌سمتش بر روی میز نسبتاً کثیف خم شده و خود را مشتاق نشان می‌دهد.
    - از یه ماه پیش طالع‌بین شدم. از بچگی علاقه‌ی زیادی به طالع‌بینی داشتم و همین شد که پیگیرش شدم و تو کارم موفق هم هستم.
    مرد جوان می‌خندد. ژانت به گوشه‌ای که پر از موتورهای پارک شده بود اشاره می‌کند و با لحنی که سعی می‌کند ترسناک به‌نظر بیاید، لب باز می‌کند:
    - دقیق اونجا بود و بعد، اون یارو به حرفم گوش نداد و مُرد! مرد محترمی بود؛ ولی به حرفم گوش نداد.
    مرد با نگاهی عجیب او را زیرورو می‌کند. ژانت به‌سمتش خیز گرفته و با حرص زمزمه می‌کند:
    - اون به حرف من گوش نکرد و رفت اون دنیا، پس تو به حرف من گوش کن. خواهش می‌کنم نزدیک مرکز خرید نشو.
    مرد ناباور به او نگاه می‌کند و سپس با پوزخندی روی لب‌های درشت و بی‌رنگش، به تمسخر می‌گوید:
    - مزخرفه! چی میگی؟! دختره‌ی دیوونه، اصلاً فکر کردی من وقت دارم نزدیک مرکز خرید بشم؟ هی دختر من از اون مرفه‌های بی‌درد نیستم که یه پام هر روز تو این مراکز باشه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    ژانت مطمئن بود که او در همان حوالی سرنگون خواهد شد. هنوز قطره‌های خونی که از سرش جاری شده بودند را در ذهن داشت. نگاهی به اطرافش می‌اندازد و ناچار لب می‌زند:
    - آه، فکر کنم این حرف‌ها کارساز نیست، نه؟ اکی‌اکی؛ پس من امروز سخاوتمند میشم.
    پول‌هایش را از کیف دستیِ راه‌راه قرمز-سفید‌رنگش بیرون کشیده و مشغول شمارش می‌شود.
    - خب، من دستمزدِ امروزت رو میدم و تو به جاش کل امروز رو تو همین فروشگاه می‌مونی.
    پول را روی میز گذاشته و با لبخند خوش‌حالی ادامه می‌دهد:
    - ده دلار هم به‌عنوان انعام گذاشتم، خوبه؟ حالا راضی میشی؟
    مرد اول به پول‌ها و سپس به چشم‌های خوش‌رنگ ژانت نگاه می‌کند و همراه با نیشخندی که دندان‌های زردرنگش به نمایش می‌گذاشت، می‌گوید:
    - ببینم! تو از این زن پولکی‌هایی؟
    (زن‌هایی که به‌خاطر پول با مردها رابـ*ـطه برقرار می‌کنند.)
    ژانت جا خورده نگاهش می‌کند. زن پولکی؟! منظورش، منظورش... «آه» از نهادش بلند می‌شود. مرد با دیدن چشم‌های گردشده‌ی ژانت، می‌غرد:
    - دختره‌ی آشغال! گمشو...
    - هی! تو نبایـ....
    مرد غران به‌سمتش خیز می‌گیرد.
    - داری با صد دلار گولم می‌زنی که بعدا ازم استفاده کنی.
    پول‌ها را با شدت به صورت دخترک پرتاب می‌کند و با اخمی عمیق او را نگاه می‌کند. ژانت متعجب از جا می‌پرد و پول‌ها را از روی میز و زمین جمع می‌کند.
    - هی! چی‌کار می‌کنی؟
    عصبی از جا بلند می‌شود.
    - اصلاً، اصلاً من هرکاری تونستم برات انجام دادم، دیگه برام مهم نیست بمیری یا نه.
    بی‌توجه به مرد و نیشخند گوشه‌ی لبش و تیرگی‌هایی که احاطه‌اش کرده‌اند، از او دور می‌شود. نزدیک به در صحنه‌ی مرگِ مردک خودپسند، پشت‌ پلک‌هایش نقش می‌بندد. روی زمین افتاده و خون از سرش فواره می‌زد. گلویش را بغض می‌گیرد. عصبی کیف را روی زمین می‌اندازد و به‌سمت مرد بر‌می‌گردد. از میان دندان‌های به هم چفت شده‌اش می‌غرد:
    - عوضی، تو چطور جرئت می‌کنی به من بگی زن پولکی؟
    نزدیکش می‌شود و از سمت میز به‌سمت او خم شده و به چشم‌هایش خیره می‌شود.
    - هی تو... چشم‌هات رو خونه جا گذاشتی مرتیکه؟ آخه کدوم زن پولکی میاد مرد احمق و بی‌ریختی مثل تو رو هدف قرار بده؟ دهنت رو بو کردی؟ دندون‌هات رو دیدی؟ احمق دهنت بوی گوه میده، دندونات از زردی گذشته دیگه داره قهوه‌ای میشه. معلوم نیست کی مسواک زدی. می‌دونی مسواک چیه؟ از نزدیک تا‌به‌حال دیدی؟
    دست مرد بالا می‌رود.
    - دختره‌ی دیوونه...
    ژانت جیغ می‌زند و چشم‌هایش را می‌بندد.
    - بزن، بزن، بزن دیگه... ترجیح میدم من رو بزنی تا همچین چرت‌وپرت‌هایی به هم ببافی مردک زشت.
    مرد جوان حیران به او و رفتار عجیبش نگاه می‌کند.
    - تو، تو دیوونه‌ای! از اینجا گمشو بیرون!
    - بزن میگم.
    ژانت دیگر به سیم‌آخر زده بود! مرد جوان عصبی از جایش کنده می‌شود و او را به‌سمت در هول می‌دهد.
    - بهتره هرچه زود‌تر از اینجا گورت رو گم کنی زنیکه‌ی...
    در میان کش‌ومکش‌های دو طرف، ژانت با فشار محکمی به‌سمت میز و پایه‌های آهنی‌اش پرت می‌شود؛ درد در نقطه‌نقطه‌ی سرش می‌پیچد و چشم‌هایش سیاهی می‌رود.
    - آه.
    - خون، خون، زنیکه!
    ژانت دستی به پیشانی‌اش می‌کشد. روان‌شدن مایه‌ی غلیظی بر روی صورتش احساس می‌کند، در میان حجمی از درد که حواله‌اش شده بود، لبخند محوی می‌زند. تلوتلوخوران بلند می‌شود و به چشم‌های گردشده و نگران مرد نگاه می‌کند. در شیشه‌ای به صدا درمی‌آید. دستش از خون خودش رنگین شده بود. آرام به‌سمت عقب می‌چرخد، دو مرد ایستاده جلوی در با وحشت به او را نگاه می‌کردند. با درد زمزمه می‌کند:
    - خون.
    خون صورتش را پوشانده بود، چند قطره خون روی میز نزدیک به او می‌چکد. به طرف مرد وحشت‌زده برمی‌گردد. مردِ جوان با ترس چند قدم به عقب برمی‌دارد.
    - اون، اون می‌خواد فرار کنه.
    با دست مرد جوان را نشان می‌دهد.
    - اون من رو زد، لطفاً، لطفاً زنگ بزنید به پلیس.
    بلند فریاد می‌کشد:
    - زنگ بزنید به پلیس.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    مرد جوان که اوضاع را عجیب و به ضرر خود می‌بیند به‌سمت در می‌دود و ژانت نیز تند‌وفرز به دنبالش روان می‌شود.
    - صبر کن، هی مردک، صبر کن...
    نرسیده به قدم دوم، مرد جوان با زیرپایی که برایش گرفته می‌شود در پیاده‌رو نقش بر زمین شده و نفسش بند می‌آید. ژانت نفس‌زنان خود را به او می‌رساند. به مرد دوم که با زانو بر روی زمین افتاده بود، نگاه می‌کند. مرد روی پاهایش می‌ایستد و زانوهای خاکی شده‌اش را پاک می‌کند. درد در چهره‌اش جولان می‌داد. قسمتی از شلوار کرم‌رنگش پاره شده بود. ژانت چهره‌ی آشنای مرد را از نظر می‌گذراند و لحظه‌ای برق امید در دلش روشن می‌شود. به‌سمتش هجوم می‌برد و با دست مردک دندان زرد را نشان می‌دهد.
    - بگیرش، اون رو؛ بگیر.
    کارلوس با اخمی عمیق دست‌های مرد جوان را از پشت می‌گیرد.
    - چی شده؟
    - باید همین الان دستگیرش کنی، محکم نگهش دار، نذار فرار کنه.
    کارلوس نگاهش روی صورت خون‌آلود ژانت می‌چرخد، خون از شقیقه‌ی دخترک روان شده و تا گونه و چانه‌هایش را در بر گرفته بود.
    - چه اتفاقی برات افتاده؟
    - من رو زد؛ سرم خورد به پایه‌ی آهنی میز. لعنتی محکمم زد! بگیرش، بهش دست‌بند بزن.
    صدای فریادهای مرد برخلاف حرف‌های زشت، توهین‌ها و فحش‌های رکیکش، کمی دلش را گرم می‌کند. او را با دستانی بسته راهی بازداشتگاه می‌کنند.
    کارلوس از خیابان رد شده و به او که کنار فروشگاه و روی جدول نشسته بود، نزدیک می‌شود. چسب زخم را باز کرده و با کنار زدن موهای دخترک، چسب را روی زخم می‌چسباند.
    - ببین یه زخم کوچیک چطور خون‌ریزی می‌کرد! کل صورتت رو خون گرفته بود.
    ژانت نیم‌نگاهی به او می‌اندازد و دستمال خون‌آلود را در سطل‌زباله‌ی کنارش می‌اندازد.
    - نمی‌دونم با چه اعتمادبه‌نفسی فکر می‌کرد که من دوست دارم تو حلقش بشینم! تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    - مجبور بودم بیام، یادت نیست؟ تهدید کردی از تخم چشم‌هام برام سوپ درست می‌کنی. با بدبختی پیدات کردم. بهتره این‌بار هوشیارانه جی‌پی‌اِست رو فعال کنی.
    ژانت بی‌خیال موهای کوتاهِ جلوی صورتش را کنار می‌زند و با سر انگشت چسبِ روی زخمش را نـ*ـوازش می کند.
    - از قصد زدی؟
    - هان؟
    - خودت رو زدی تا اون بازداشت بشه و تو مطمئن بشی اتفاقی براش نمیفته. درسته؟
    ژانت متعجب به او نگاه می‌کرد.
    - حتی اگه قرار بود این‌کار رو بکنم، انجام می‌دادم و ترسی از کسی نداشتم! ولی متأسفانه با هول دادنم این بلا سرم اومد.
    سپس نیشخندی روانه‌ی حرصِ خفته در کلامش می‌کند.
    - تو، تو واقعاً کاراگاهی؟ پس چرا انقدر دست‌وپا‌چلفتی‌بازی در‌میاری؟! چطور همراه اون مورد پخش زمین شده بودی! اوه پسر بهتره جای این پلیس‌بازی‌ها استعفا بدی و بری تو کار بی...
    - اتفاقاً قراره استعفا بدم!
    ژانت با دهانی باز مانده او را نگاه می‌کند؛ اصلاً نگذاشت جمله‌اش تمام شود. قصدش استعفای واقعی نبود، فقط دلش می‌خواست کمی او را تحقیر کند.
    - خب، یعنی میگم که هرکسی ممکنه پشت‌پا بخوره و بیفته و حتی گاهی هم پخش زمین بشه.
    - کارت تموم شد خانم تاد؟ پس بهتره من برم.
    ژانت هول از جا می‌پرد. دست پسر را می‌گیرد و نگران می‌گوید:
    - نه، نه، نباید بری.
    هر دو نگاهشان به دست‌های به هم قفل‌شده‌شان می‌افتد، ژانت معذب خود را عقب می‌کشد و دست‌هایش را پشت پیراهن بلندش پنهان می‌کند.
    - دیگه چی می‌خوای؟
    ژانت نگران لب می‌گزد و به او خیره می‌شود. ترس حولِ چشم‌های رنگی و درشتش پرسه می‌زند.
    - فکر نکنم فقط با اون مرد قضیه تموم بشه.
    - چی؟!
    ژات نگران جابه‌جا می‌شود و با دستانی که دسته‌ی کیفش را می‌فشرد، قدمی به عقب برمی‌دارد.
    - خب... خب، وقتی سایه‌ی اون مرد رو لمس کردم، دیدم که، که اون توی گروگان‌گیری تیر می‌خوره!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    کارلوس متعجب به او خیره می‌شود، دخترک با تنی مچاله‌شده جلویش این‌پا و آن‌پا می‌کرد و منتظر و نگران نگاهش می‌کرد.
    - گروگان‌گیری؟!
    - فکر کنم که یه مرکز خرید بود. من اونجا یه مغازه‌ی لباس‌زیر دیدم و کلت، اون مرد کلت داشت. فکر کنم، فکر کنم ساعت 7 غروب بود.
    یاد لباس‌هایی می‌افتد که صاحب آن سعی در پنهان کردن آن‌ها داشت؛ با هیجان ادامه می‌دهد:
    - لباس نظامی تنش بود با یه سویشرت تیره‌رنگ و یه کلاه بزرگ که صورتش رو پوشونده بود.
    - لباس نظامی! اگه اسلحه گرم داشته باید سربازی فراری باشه.
    برنامه‌ی گوشی را باز کرده و صفحات را بالاوپایین می‌کند. با اخم‌های به هم گره‌خورده زمزمه می‌کند:
    - اما هیچ خبری درمورد سرباز فراری عنوان نشده. تو تاریخش رو می‌دونی؟
    ژانت ناامید زمزمه می کند:
    - نه، نمی دونم؛ ولی اگه سرباز فراری باشه، می‌تونه هر کسی رو گروگان بگیره. درسته من اون مرد رو فرستادم بازداشتگاه؛ ولی...
    نگران حرفش را قطع کرده و به چهره‌ی متفکر کارلوس خیره می‌شود.
    - درسته، ممکنه هرکسی باشه. بهتره قبل از این اتفاقات پیداش کنیم.
    - چطوری؟!
    - تو یادت نمیاد کدوم مرکز خرید باشه؟ سعی کن به یاد بیاری چی دیدی.
    ژانت یاد لمس آن تیرگیِ لعنتی می‌افتد. صحنه‌ها آرام و پیوسته در ذهنش تکرار می‌شوند. چهار انگشتش را روی شقیقه‌هایش می‌گذارد.

    - خب، من یادمه که... آ، آها! یادم یه ساعت بزرگ و قهوه‌ای‌رنگ روی دیوار بود؛ اما... !
    چیزی در ذهنش می‌درخشد:
    - یادمه ساعت 7بعدازظهر بود. ساعت مچی اون آدم، این ساعت رو نشون می‌داد؛ اما ساعت روی دیوار ساعت 9 رو نشون می‌داد، دقیقاً ساعت 9.
    کارلوس به فکر فرو می‌رود.
    - ساعت 7؟ و ساعت روی دیوار 9 رو نشون بده، ساعت 9.
    ماه قبل و خنده‌های سوزان را به یاد می‌آورد. دستش را دور گردن او انداخته و هر دو سرخوش از پله‌های مرمری بالا می‌رفتند. ساعت 9! با سخت‌شدن فک و مشت شدن دست‌هایش زیر‌لب زمزمه می‌کند:
    - فکر کنم بدونم کجاست!
    جلوی ساختمان بزرگ و زیبایی می‌ایستند. ژانت متعجب به ساعت نگاه می‌کند، عقربه‌ی کوچکِ ساعت عدد 9 را نشان می‌داد و عقربه‌ی بزرگ روی عدد12 ایستاده بود.
    - چی؟! این فقط یه نقاشیه.
    - خودشه؟
    به ساعت نگاه می‌کند، طلایی و قهوه‌ای‌هایی که در آن به‌کار رفته بود، نشان می‌داد همان ساعت است. ساعت با خطوط نسبتاً بزرگ و پیوسته‌ای مانند یک برج بلند و زیباروی ساختمان نقش بسته بود. مطمئن سر تکان می‌دهد.
    - آره، خودشه.
    خب یعنی ساعت 7 بعدازظهر، حادثه‌ای که ازش حرف می‌زنی تو این مرکز خرید اتفاق میفته؛ ولی ما تاریخ دقیقش رو نمی‌دونیم.
    ژانت بی‌قرار نگاهی به اطراف می‌اندازد.
    - تاریخ، تاریخ، باید تاریخش رو هم به‌دست بیاریم. اوه، اونجا رو!
    تابلوی بزرگی از عکس یک مرد با نوشته‌های آشنا! «سخنرانی دیمن بروک» نویسنده‌ی کتاب‌های معروف «صبحِ سحر خیز» و «رستاخیز»
    - اوه. اون امروزه؟
    - چی؟
    - اون؟ اون نویسنده، دیمن بروک، دیدم ملت کتاب‌های اون رو دست گرفته بودن و این‌ور و اون‌ور می‌رفتن. یعنی امروزه؟ ساعت 7؟
    کارلوس نگران نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌اندازد.
    - و این یعنی ما 5 ساعت مهلت داریم.
    - اوه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    ژانت به‌سمتی می‌دود، از بین نرده‌های شیشه‌ای به پایین نگاه می‌کند، در زیر پلِ شیشه‌ای رستورانی مدرن با میز و صندلی‌های کلاسیک بود که مردم بعد از یک خرید طولانی تن خسته‌شان را مهمان نرمی صندلی‌های صورتی‌رنگ می‌کردند. زنی با فرم مخصوص رستوران با اوراقی که در دست داشت به‌سمتی می‌رفت.
    - من اون زن رو بین جمعیت دیدم. اون داشت گریه می‌کرد. اون، اون حتماً یه چیزی می‌دونه.
    در کشویی با نزدیک‌تر شدن زن، باز شده و او با قدم‌های موزون وارد رستوران می‌شود. آهنگ ملایمی فضای سنتی و رستوران کوچکِ بیرون از مرکز اصلی را پر کرده بود. ژانت روبه‌روی زن نشسته و به اشک‌های درشتش نگاه می‌کند. موهای نیمه‌بلندش را با کش محکمی بسته و هر از چند گاهی با دستمال‌کاغذیِ در دستش نم زیر چشم‌های آرایش شده‌اش را می‌گرفت. ژانت باز به گوشی در دستش خیره می‌شود، پیامک به اندازه‌ی کافی تهدیدآمیز به‌نظر می‌آمد.
    «بیا ببینمت وگرنه همه رو می‌کشم!»
    زن گریان دستمال دیگری از جعبه‌ی مخصوصش بیرون می‌کشد.
    - بهش گفتم با یکی دیگه قرار می‌ذارم و دیگه نمی‌خوام انقدر بهم وابسته باشه، اون باید من رو درک کنه.
    کارلوس گوشی را از کنار گوشش برمی‌دارد و با چهره‌ای متفکر به زن نگاه می‌کند. ریمل سیاه‌رنگ زیر چشم‌های آبی‌اش پخش شده بود.
    - درست حدس زدیم، امروز صبح فرار کرده.
    ژانت: پس چرا توی اخبار نیست؟
    کارلوس نگاهی به هر دو می‌اندازد و سپس آهسته می‌گوید:
    - یه مورد تجـ*ـاوز توی ارتش اتفاق افتاده. احتمالاً سعی داشتن صداش رو درنیارن و خودشون پیداش کنن.
    ناله ی زن بلند می شود.
    - خانم، لطفاً سعی کنین باهاش تماس بگیرید. بهش بگو می‌خوای باهاش حرف بزنی و اینجا منتظرش نشستی. اصلاً نیاز نیست نگران و یا ترسیده باشی. نگاه کن.
    به میز کناری اشاره می‌کند.
    - ما اونجا می‌شینیم و قبل از هر حرکتی اون مرد دستگیر میشه.

    ژانت گوشی‌اش را روی میز می‌گذارد و دست زن، مردد روی برقراری تماس می‌رود. زن کمی دل‌نگران و ناامید تنها روی میزی پر از غذا نشسته و منتظر بود. ژانت و کارلوس نیز میز کناری نشسته و گذر ثانیه‌ها را نگاه می‌کردند. کارلوس کمی روی میز خم می‌شود و زمزمه می‌کند:
    - حالا حتماً باید به دوست‌پسرش خیـ*ـانت می‌کرد؟ اون هم وقتی که این مردک راهی سربازی شده بود. منم باشم مطمئناً از دستش عصبانی میشم.
    - خوبه که تو جای اون نیستی!
    - چطور؟!
    - تو آدمی هستی که لحظه‌به‌لحظه تصمیمت عوض میشه؛ نمیشه به این دسته از آدم‌ها زیاد اعتماد کرد!
    کارلوس بهت‌زده به ژانتِ بی‌خیال نگاه می‌کند و دخترک تنها کاری که از دستش بر‌می‌آید یک نیشخند است و تست‌کردن بشقابِ دوم.
    - اوه، اومدی؟
    صدای لرزان زن توجه‌شان را جلب می‌کند. مردی قدبلند با سویشرت تیره و کلاهی که نیمی از صورتش را پنهان کرده بود، به‌سمت میز می‌رود. نینا از درون به خود می‌لرزد، دستمال‌کاغذی در دستانش در حال مچاله‌شدن بود و او با لبخندی مصنوعی نزدیک شدن مرد قدبلند را نظاره‌گر بود. مرد روبه‌رویش یک سرباز فراری‌ست که او را مستقیماً تهدید کرده بود. نیم‌نگاهی به مرد جوانِ میز کنارش می‌اندازد، اون تنها امید کوچکِ دختر بود. صندلی با صدای خش‌داری روی زمین کشیده می شود.
    - حالت خوبه؟
    - خوبم، تو چطوری؟ حالت خوبه؟ از دیدنم خوش‌حال شدی؟
    لبخند مضحک روی لب‌هایش کش می‌آید:
    - البته که از دیدنت خوش‌حال شدم ویلی.
    مرد با هیجان خیره‌اش می‌شود. چشم‌های تاریک و مرموزش صورت دخترک را درهم مچاله می‌کند.
    - می‌دونستم که دروغ میگی؛ تو هیچ‌وقت من رو ول...
    - آقا می‌تونم بپرسم ساعت چنده؟
    کارلوس خون‌سرد ساعت مچی‌اش را به‌ صورتی که مرد صفحه‌ی تاچش را نبیند، نشان داده و با لبخند ادامه می‌دهد:
    - لعنتی بدموقع باتریش تموم شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا