آیا این فن فیکشن هیجانی داره؟ کششی توی متن احساس می کنید؟


  • مجموع رای دهندگان
    25
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fatemeh-D

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
عضویت
2017/03/18
ارسالی ها
1,624
امتیاز واکنش
60,983
امتیاز
1,039
سن
22
آرتمیس با انگشتانش شقیقه‌‌اش را مالش داد. گویا آن لحظه نمی‌دانست چه حسی باید داشته باشد و از این موضوع کلافه بود. آرتمیس بسیار زیبا نقش بازی می‌کرد؛ به‌ حدی‌ که کوان، کوفور و کورتی آشفتگی او را باور کرده بودند و مشتاقانه منتظر بازگویی علت آن بودند. اما باتلر، ژولیت و دوقلو‌ها با تحیر به واکنش‌های غلیظ آرتمیس می‌نگریستند و نمی‌توانستند هدف او را از اجرای این نمایش، حدس بزنند. این واکنش‌ها، کمی برای آرتمیس همیشه آرام، غیرطبیعی بودند. ژولیت آرام زیر گوش باتلر زمزمه کرد:
- جناب فاول چرا این‌قدر عجیب رفتار می‌کنن؟ سرشون آسیب دیده؟
باتلر شانه خواهرش را در آغـ*ـوش گرفت و زیر گوشش آرام گفت:
- بهش اعتماد کن ژولیت. اون می‌دونه داره چیکار می‌کنه.
ژولیت که هنوز قانع نشده بود، تصمیم گرفت زیاد در این کنجکاوی و تحیر کنکاش نکند تا در زمان مناسب همه‌چیز را بفهمد. لحظه‌‌ای دل بریدن و بی‌خیال همه‌چیز شدن، ویژگی خوب یا بدی بود که از اخلاقیات او محسوب می‌شد. پس شانه‌‌ای بالا انداخت و منتظر به آرتمیس نگریست. آرتمیس آرام گفت:
- هالی زنده است.
ناگهان صدای فریاد متعجب همه در فضا پیچید:
- چی گفتی؟!
آرتمیس این بار محکم‌تر و کمی عصبی از نفهمی اطرافیانش غرید:
- هالی زنده است!
بهت در چهره تک‌تک افراد دیده می‌شد. ژولیت دهانش نیمه باز مانده بود. مایلز و بکت با چشمان درشت و ناباور به هم خیره شده بودند. اخمان کوان پیر در هم بود. کورتی و کوفور نیز قادر به صحبت نبودند. باتلر نیز با وجود حیرتش تلاش می‌کرد خود را عادی نشان دهد. نه ژولیت، نه باتلر و نه دوقلو‌ها از شدت بهت، به یاد نمی‌آوردند که آرتمیس مشغول نقش بازی کردن است و هیچ یک نمی‌توانستند حدس بزنند که آرتمیس آن را از قبل می‌دانسته است. مایلز زود به خود آمد و موقعیت را تجزیه و تحلیل کرد:
- پس حتماً اون باید به شدت آسیب دیده باشه؛ وگرنه همراهمون میومد.
- درسته مایلز.
شماره یک پاسخ داد. آرتمیس کت شلوارش را مرتب کرد. سپس اندکی چشمانش را بست. پس از مدتی چشمانش را گشود و گفت:
- می‌ریم دنبالش. شماره یک تو که می‌تونی شفاش بدی؟
- فکر می‌کنم بتونم.
***
هون- آزمایشگاه قدیمی اپال کوبویی
در با صدای ناهنجاری گشوده شد. یکی یکی به اتاق‌ها سرک می‌کشید و زیر لب غرغر می‌کرد:
- خدا لعنتت کنه فلی. چرا نجاتش دادی؟ اصلاً چرا بهم نگفتی زنده است؟
صدای فلی در گوشش پیچید:
- چون ازم نپرسیده بودین اربـاب.
از گوشش آن سیستم ارتباطی مسخره را در آورد و فریاد کشید:
- خفه شو! خفه شو ابله! برو به اون فرمولت برس. خیر سرت قرار بود امروز تمومش کنی.
و آن را به زیر پا انداخت و لگد کوبش کرد. در اتاق دیگری را گشود و جسد نقره‌‌ای رنگی نظرش را جلب کرد. به سوی پیکری که روی تخت افتاده بود و با چندین دستگاه نفس می‌کشید رفت. چشمان دو رنگ میشی و آبیش بسته بودند. لب‌های قلوه‌ایش دور لوله‌‌ای که وارد دهانش می‌شد و از حلقش عبور می‌کرد را گرفته بودند. با انگشتانش پوست نقره‌گون هالی را نوازش داد. پوزخندی زد و گفت:
- سلام رفیق. من خیال می‌کردم مردی. خب اشکال نداره الان می‌میری.
و بعد شروع به زمزمه کردن طلسمی زیر لب کرد؛ اما ناگاه، تمام وجودش گویی به آتش کشیده شد. فریاد بلندی از درد کشید و چشمانش را با دستانش پوشاند:
- آخ چشمام، نه!
خون کف دستانش را پوشاند. تمام وجودش می‌سوخت. از شدت درد روی زمین ولو شد و به خود پیچید. در آن‌سو، پشت یکی از میز‌های آزمایشگاه، مالچ با چشمانی که از حدقه در می‌آمد، به او خیره شده بود. فریاد‌های او تن مالچ را می‌لرزاند و مالچ بی‌چاره تازه فهمیده بود نقشه آرتمیس چیست؟ آن ماده منعکس‌کننده و غیرقابل نفوذ برای کمانه کردن طلسم نیاز بود. برای این که شخص اصلی به دام بیفتد؛ اما آیا آرتمیس می‌دانست که شخص اصلی همان اوست؟ می‌دانست آن مثلاً دوست به او خــ ـیانـت می‌کند؟ اصلاً برای چه مرتکب چنین خطایی شده بود؟ گیج بود و نمی‌توانست دیده‌هایش را با باور‌هایش ربط بدهد. با صدای گشوده شدن در و قدم چندین نفر، به در خیره شد و زیر لب نالید:
- آرتمیس!
آرتمیس چیزی نگفت و به سوی او رفت. پشت سر او، کوفور با قدم‌هایی لرزان وارد شد و بهت‌زده تنها گفت:
- کورتی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    پاهایش لرزید. چیز زیادی به افتادنش نمانده بود که کوان او را گرفت. نمی‌فهمید! نمی‌فهمید برای چه پسرش زود‌تر آنان آنجا بود؟ چطور؟ چرا در خود می‌پیچید؟ با صدایی لرزان پرسید:
    - پسر من چرا اینجاست؟ ها؟
    با ناله بلند کورتی به خود آمد. با قدم‌هایی شتابان به‌سوی او رفت و با ترس به دستان خونینش خیره شد. چه بلایی سرش آمده بود؟ از کجایش خون می‌آمد؟ چرا جادو ترمیمش نمی‌کرد؟ گویی آرتمیس تک‌تک پرسش‌هایش را شنید. چرا که گفت:
    - طلسم مرگ. می‌خواسته هالی رو بکشه؛ اما طلسم کمانه کرده و به خودش خورده. ازاون‌جایی که نیروی جادویی کورتی از طلسم قوی‌تره، اون نمرده؛ اما طلسم چشماش رو ازش گرفته. متأسفم! اون دیگه نمی‌بینه.
    کوفور لحظه‌‌ای خشک شد. با چشمانی درشت به او نگاه کرد. آن‌قدری بهت‌زده بود که نمی‌توانست فک خود را بجنباند. به زحمت کلمه‌‌ای بر زبان آورد:
    - چی؟
    آرتمیس می‌توانست بفهمد. او شکه، گیج و ناباور بود و قدرت ادراکش تا حد زیادی پایین آمده بود. پس بار دیگر، محکم جمله‌‌اش را ادا کرد:
    - پسرت می‌خواست هالی رو بکشه؛ اما طلسم کمانه کرد و چشماش رو ازش گرفت.
    کوفور انکار کرد:
    - دروغ میگی! پسرمن قاتل نیست!
    کوان دستش را روی شانه‌‌اش گذاشت. لحن کلامش دلجویانه و حالت چهره‌‌اش مغموم بود:
    - متأسفم کوفور؛ اما به نظرت، اون چرا باید زود‌تر از ما به اینجا بیاد؟
    کوفور خندید! عصبی و بلند! سخنانش با لکنت ادا می‌شدند و این اوج درماندگی و فشار روحی‌‌اش را می‌رساند:
    - پا… پاپوشه. اون… اون حتماً دلش برای ها… هالی تنگ شده… می… می‌خواسته نجاتش بده! می‌خواسته… بر… برش گردونه.
    کوان سرش را به نشانه نفی به چپ و راست چرخاند. کوفور باید باور می‌کرد. انکار هیچ سودی را در پی نداشت:
    - اگه این‌طوره پس طلسم مرگی که کمانه کرده چی میگه؟ خودت می‌دونی که فقط ما چهار دیو توانایی انجامش رو داریم!
    مالچ که در سکوت و بهت، آنان را تماشا می‌کرد، لب گشود:
    - من خودم دیدم که کورتی با فلی حرف زد، ازش پرسید که چرا هالی رو نجات داده و بعد سعی کرد طلسم رو اجرا کنه.
    کورتی روی پوست سرش با دو دست چنگ انداخت و فریاد کشید:
    - دروغه!
    و بعد اشکی از چشمانش به پایین چکید. چانه‌‌اش با بغض لرزید:
    - آخه چرا؟ چرا پسرم؟
    با دل‌خوری به ناله پسرش نگاه کرد و همراه او درد کشید و شانه‌‌اش لرزید.
    آرتمیس کمی عقب کشید. به میز آزمایشگاهی که رویش پر از لوازم آزمایشگاهی از بشر و ارلن و قیف گرفته تا یک میکروسکوپ الکترونی نسل جدید بود، تکیه داد. همزمان، آرام رو به ژولیت، باتلر، مایلز، بکت و مالچ که آن‌ها نیز عقب کشیده بودند، گفت:
    - مثل این که دشمن ناشناخته ما همین کورتی هستش. حدسش رو می‌زدم.
    مالچ پرسید:
    - برای همین من رو فرستادی تا ماده منعکس‌کننده رو پوستش بزنم؟
    آرتمیس سرش را تکان داد. کوفور از آن سو با صدای گرفته پرسید:
    - اما چطور؟ تو چطور جرئت کردی به پسر من شک کنی؟
    خشمگین بود و آرتمیس، این را خوب می‌فهمید. بی‌چاره کوفور که گناهی نداشت! پسرش، مرتکب این جرم شده بود و او نمی‌توانست باور کند. با لحنی منطقی و مانند همیشه محکم جواب داد:
    - ببین؛ اگه فلی هیپنوتیزم شده بود، اصلاً اون تراشه رو تشخیص نمی‌داد. پس حتماً هوش و حواسش سر جاشه. اگه نقشه‌‌ای داشت، نقشه رو توی فیلم بهمون می‌گفت و اگه هم نقشه‌‌ای نداشت ضمن این‌که می‌گفت زنش رو گروگان گرفتن بهمون می‌گفت هالی زنده است. امکان این که فلی بهمون خیـ*ـانت کنه صفر درصده. پس یه چیز باقی می‌مونه. فلی زیر طلسم بردگیه و اربابش، ازش خواسته که ما رو به طرف مرکز بکشونه. حالا رئیسش کی می‌تونه باشه؟ آرک سول به یقین یه پوششه. پس شخص اصلی یکی دیگه است که از قضا، یکی از سه دیو جادوگر می‌تونه باشه. چون تو مخفیگاه وقتی ما رسیدیم، هیچ دوربینی نبود؛ اما بعد از ورود سه دیو، دوربین‌هایی تو گوشه‌هایی از خونه کار گذاشته شد. همچنین شخصی که هالی رو مثلاً به قتل رسونده قدرت جادویی خیلی زیادی داشته. شخص اصلی نمی‌دونست هالی زنده است وگرنه این‌قدر بی‌خیال نبود. پس با فهمیدن موضوع سعی می‌کنه اون رو بکشه. ولی ما قبلش، تله‌‌ای براش گذاشتیم. معجون مالچ باعث برگشت طلسم میشه و خود جادوگر صدمه می‌بینه؛ اما یه سؤال باقی می‌مونه! اینکه چرا کورتی باید این کارا رو بکنه؟
    و بعد به کورتی که همچنان از درد به خود می‌پیچید خیره شد. کورتی با درد گفت:
    - پشت گوشتون رو ببینین، اعتراف من رو هم می‌شنوین.
    و بعد ناله دردآلود دیگری سر داد. آرتمیس سرش را به نشانه افسوس تکان داد:
    - نچ‌نچ‌نچ. با وجود دردی که داره تسلیم نمیشه. خب کوفور، تو کاری می‌تونی بکنی که دردش متوقف بشه؟
    کوفور با اندوه و شرم، گفت:
    - آره؛ ولی بیناییش دیگه برنمی‌گرده.
    مالچ دست‌به‌سیـ*ـنه پوزخندی زد. در دلش نسبت به کورتی که قصد کشتن هالی را داشت، کینه می‌ورزید:
    - بلاییه که خودش سر خودش آورده. این حداقل تاوانیه که می‌تونه برای حال هالی بده. اشتباه میگم؟
    - نه. کاملاً درست میگی.
    و بعد با قدم‌هایی آهسته به سوی کورتی رفت. از سویی دلش نمی‌خواست پسرش درد بکشد و از سویی دیگر به اندازه تمام دنیا از او دل‌گیر بود. کاش می‌توانست از این دنیا بگریزد! با کراهت و بغض مشغول خواندن ورد‌هایی برای درمان چشم‌های کورتی شد. چشمانی که مسیر عبور نورش به‌طور کامل همانند تونلی تخریب شده بود. آرتمیس نیزبه شماره یک نگاهی انداخت و گفت:
    - می‌تونی هالی رو شفا بدی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    شماره یک که تاکنون کنجکاوانه به وضعیت بدنی او نگاه می‌کرد، پاسخ داد:
    - آره. طلسمش ضعیف بوده. معلومه که یه تازه‌کار قدرتمند این طلسم رو گذاشته. طرف قوی اما نابلد بوده. به‌خاطر همینه که طلسم نصفه‌نیمه عمل کرده. اگه الان شروع کنم، تا فردا به هوش میاد.
    - خوب پس، شروع کن.
    و بعد از او رو برگرداند تا از اتاق خارج شود؛ اما با پرسش دیو متوقف شد:
    - چی؟ پس فلی چی؟
    - اونا برای ما تله گذاشتن. اگه تا فردا نریم نا امید میشن و تله‌ها رو بر می‌دارن. بعد ما با نیروی مضاعف، یعنی هالی به مرکز می‌ریم. افراد نیروی ویژه رو هم با خودمون می‌بریم.
    کورتی لبخند محوی زد؛ اما کسی ندید. کورتی در دل با خود گفت:
    - آره. امروز نرین. تا فردا فرمول آماده است. فردا همه موجودات زنده تحت فرمان همین موجود کور خواهند بود. خیلی ابلهی فاول. زرنگی ولی به خودت مغروری. درست مثل من. همین باعث شد که شکست بخورم و همین غرور تو هم، تو رو شکست میده.
    آرتمیس با یادآوری چیزی تنها کمی سرش را به سمت چپ چرخاند و بی آن‌که دیو را ببیند، گفت:
    - آه راستی! اول اون پوشش منعکس‌کننده رو پاک کنید. بعد عملیات شفا رو شروع کنید.
    دیو با کمی مکث، تأیید کرد. آرتمیس نیز دیگر چیزی نگفت و گوشه‌‌ای نشست و به هالی خیره شد. هالی، دوست مهربانش. چقدر دل‌تنگ او بود. از ته دل خدا را شکر کرد که هم‌اکنون زنده است وگرنه تا آخر عمر، درد نبود او سیـ*ـنه‌‌اش را می‌فشرد.
    در سویی دیگر، مایلز و بکت با یکدیگر از احساساتشان سخن می‌گفتند. هر دو حس پوچی داشتند و این انکارناپذیر بود.
    بکت: حس می‌کنم ما اینجا هویجیم!
    مایلز: موافقم. ما فقط مثل بچه‌ها دنبال آرتمیس می‌ریم و اتفاقاتی رو که می‌افته تماشا می‌کنیم. انگار که مشغول تماشای یه فیلم سه بعدی هستیم. فیلم جالبیه؛ اما اصلاً حس مثبتی بهم نمیده.
    - به نظرت برادر ما رو نادیده می‌گیره؟
    - آره. ولی فکر می‌کنم ناخواسته باشه. اون ذهنش به شدت مشغول اینه که چطور هون رو نجات بده. به نظرت برای ما وقتی می‌مونه؟
    بکت آهی پر از افسوس کشید:
    - من برای چی اومدم اینجا؟ توی خونه اگه فیلم تماشا می‌کردم که بهتر بود!
    مایلز شانه‌‌ای بالا انداخت:
    - شاید!
    و در ذهن، برای خود ماجرای هیجان‌انگیزی را تصور می‌کرد که او در آن، قهرمان قصه بود.
    ***
    با صدای بوق‌بوق دستگاه، آرتمیس سرش را بالا گرفت. چشمان سرخش خبر از نخوابیدنش در طول شب می‌داد. درحالی‌که باقی افراد به‌جز باتلر به خواب رفته بودند. هرچند کوفور به سختی، و هرچند که از چشمان بسته کورتی چیزی مشخص نبود. جرقه‌های آبی کم‌کم سطح بدن هالی را پوشاند. طلسم از بین رفته بود و حالا جادو در حال ترمیم بخش‌های آسیب دیده بود. آرتمیس از جای برخاست و به سوی هالی رفت.
    با صدای قدم‌های او کورتی از چرتش بیدار شد. صدای جرقه‌های هالی به گوشش می‌رسید و در حال حرص خوردن بود. دیو‌های جادوگر به‌طور کلی حساسیت خیلی زیادی به طول موج‌های آنالوگ تا فروسرخ دارند. شاید به‌همین‌دلیل باشد که چندان از خورشید خوششان نمی‌آید و بیشتر به ماه وابسته اند؛ اما کورتی یک نمونه جدید بود. او بیش از حد توانمند بود و به راحتی حضور سیستم ارتباطی را در نزدیکی‌‌اش حس می‌کرد. از طریق کنترل‌ازراه‌دوری که روی کف دستش نصب شده بود، سیستم را به طرف خود هدایت کرد.
    در آن‌سو، اما تمام هوش و حواس آرتمیس با هالی بود. درحالی‌که لوله را از دهانش خارج می‌کرد به او می‌نگریست. هالی کم‌کم چشم گشود به بالای سرش خیره شد و با مشاهده او گفت:
    - آرتمیس!
    آرتمیس لبخند لرزانی زد و گفت:
    - خوش‌حالم که به هوش اومدی.
    باتلر از آن‌سو گفت:
    - منم همین‌طور. بلند شو جن کوچولو. هون بهت نیاز داره.
    هالی آرام با تکیه بر دستانش از جای برخاست. با دست راستش چتری‌های یک وری خرمایی رنگش را که اکنون تا زیر چانه‌‌اش می‌رسیدند، کنار زد. انگشتان کشیده‌‌اش را به روی تیغه بینی عقابی و زیر چشمان پف کرده‌‌اش کشید. می‌توانست حدس بزند که مدت زیادی بیهوش بوده. آرتمیس نیز مشغول خاموش کردن دستگاه‌ها شد. هالی هنوز کمی گنگ و بی‌حال بود. و البته این تأثیر یک خواب طولانی مدت و یک شفای تمام عیار بود. البته جادویش نیز ته کشیده بود. آرتمیس سرم را از دست هالی خارج کرد و گفت:
    - باید فوری تقویت بشی. اینجا به‌ احتمال زیاد یه یخچال پر از مواد غذایی پیدا میشه. شماره یک هم مقداری جادو بهت میده تا سرپا شی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    صدایی از پشت سر شنیده شد:
    - کسی اسم من رو آورد؟
    باتلر با تعجب ابرویی بالا انداخت و دست‌به‌سیـ*ـنه به سوی او برگشت:
    - تو بیدار شدی شماره یک؟ البته هالی به مقداری جادو نیاز داره.
    مالچ از آن سو خمیازه‌‌ای کشید:
    - فقط اون بیدار نشده. شما با سر و صداتون همه رو بیدار کردین.
    آرتمیس به مالچ نگریست که گوشه اتاق در نزدیکی آن میز بزرگ و دراز، نشسته بود و شانه‌هایش را مالش می‌داد. لبخندی مرموز زد و گفت:
    - خوشحالم که بیداری. پس تو هم لطفاً برای هالی مقداری غذا بیار.
    مالچ غرغرکنان از جای برخاست و درحالی‌که با چشمان نیمه باز صورت پر از ریشش را می‌خارید، از اتاق خارج شد. چرا همه خورده کار‌ها را او باید انجام می‌داد؟ اصلاً از این وضعیت خوشش نمی‌آمد!
    شماره یک هم در داخل آزمایشگاه قدم پیش گذاشت تا مقداری جادو به هالی بدهد. در این بین کسی متوجه توطئه‌‌ای که توسط کورتی صورت می‌گرفت، نبود:
    - خب فلی. شنیدی که چی گفتم. فرمول باید تا عصر حاضر باشه. من نمی‌تونم زیاد حرف بزنم. متوجهی که؟ کارت رو درست انجام بده.
    - چشم اربـاب. اوامرتون اجرا میشه.
    با قطع تماس فلی به آزمایشگاه بازگشت. اصلاً از این وضعیت خوشش نمی‌آمد اما گویی اراده او در چنگ کورتی محسور شده بود. او تبدیل به ماشین فرمان برداری برای اطاعت از اوامر او شده بود.
    ***
    همگی در جلسه حضور داشتند. البته به جز کورتی خائن. همه سکوت کرده بودند و در انتظار بودند تا آرتمیس بگوید که نقشه چیست. کنجکاوی مانند مورچه‌‌ای مغز آنان را می‌جوید و آنان دوست داشتند زود‌تر، نقش خود را در نقشه بدانند. مالچ زیر لب غر می‌زد:
    - زود باش بگو دیگه! خوشش میاد با مکث طولانی ما رو دق بده!
    در نهایت مایلز از آرتمیس که خیلی راحت، با پوزخند موزیانه‌‌ای به مبل لمیده بود، پرسید:
    - برادر، نقشه چیه؟
    - تو، ژولیت و کوفور همین جا مراقب کورتی می‌مونید. نباید بذارید با مرکز هماهنگ بشه یا فرار کنه. که اگه این‌طوری بشه کار هممون ساخته است. هالی میره تا با نیروی ویژه صحبت کنه تا با هماهنگی ما وارد مرکز بشن. من و باتلر و شماره یک به دنبال فلی می‌ریم. شماره یک اون رو از طلسم بردگی در میاره و اما کوان، مالچ و بکت به دنبال آرک سول میرن. وظیفه نجات ترابل هم با اوناست. همه‌تون از طریق شبکه ارتباطی با من در ارتباط خواهید بود.
    - اما آرتمیس مگه یادت رفته که اینجا شبکه ارتباطی از کار افتاده؟
    بکت بود که می‌پرسید. آرتمیس لبخندی بر لبش نشاند. همان لبخند مرموز معروفش. سپس گفت:
    - خب پس از سیستم آنالوگ استفاده می‌کنیم. نه دیجیتال یا ماهواره.
    و بعد به‌طرف کمد آزمایشگاه، که درست پشت میز بزرگ قرار داشت، رفت. درب آن را که از جنس MDF کرمی رنگ بود باز کرد. روی نوک پا همانند کودکان ایستاد تا سرش به بالاترین طبقه کمد که تا سقف امتداد داشت برسد و از قفسه بالایی آن، تعدادی بی‌سیم قدیمی در آورد. هالی پرسید:
    - هی آرتمیس! تو اینا رو از کجا آوردی؟ نمی‌خوای بگی که اپال کوبوبی با اون همه دبدبه و کبکبه‌‌اش از این وسیله‌های قراضه داشته؟
    آرتمیس بی‌توجه به لحن مسخره مانند او، یکی از آنان را به او داد و درحالی‌که بی‌سیم دوم را به دست کوان می‌داد، گفت:
    - نه؛ خودم با وسایلی که اینجا بود درستشون کردم.
    هالی چیزی نگفت. کمی به او خیره نگاه کرد و پوفی کشید. بی‌سیم را در دستش جابجا کرد و نگاهی به آن انداخت. مدت‌ها بود که از این نوع سیستم ارتباطی استفاده نکرده بود. این ابزار قدیمی، زیاد برایش راحت نبودند. نوترینویش را از کشوی میز کنار تختش برداشت و گفت:
    - خوب پس، عملیات از همین الان شروع میشه.
    - درسته.
    باتلر به افراد حاضر نگاهی انداخت:
    - فکر می‌کنم وقتشه راه بیفتیم!
    مایلز با ناامیدی به بکت نگاه کرد. باز هم احساس پوچی! بکت، فهمید چه در دل برادرش می‌گذرد. نزدیک‌تر آمد و او را در آغـ*ـوش گرفت. زیر گوشش زمزمه کرد:
    - ناامید نشو مایلز. بالاخره خودت رو یه جایی نشون میدی.
    مایلز لبخند تلخ و بی‌جانی زد. بین این‌همه، فقط او بود که هیچ نقشی نداشت. با این که ژولیت نیز در آزمایشگاه مانده بود، ولی کاملاً روشن بود که او نیز مانند همه وظیفه‌‌ای داشت! حفاظت از مایلز و مراقبت از کورتی. نفس عمیقی کشید:
    - امیدوارم بکت!
    و در دل از برادرش ناامید و دل‌گیر بود که به او اطمینان نمی‌کرد.
    باتلر در آن‌سو دست روی شانه خواهرش گذاشت. به چشمان خواهرش نگاه کرد و نصیحتی کرد که کمی اخم‌های ژولیت را در هم برد:
    - خوب مراقب کورتی باش؛ ولی زیاد هم بهش نزدیک نشو. ممکنه برات خطرناک باشه.
    ژولیت با حرص غرید:
    - خودم این رو می‌دونم.
    باتلر لبخندی به عصبانیت خواهرش زد و از او فاصله گرفت. کوان نیز که مشغول دلداری دادن به کوفور بود، با دیدن آمادگی تمام افراد، به همراه آنان از آزمایشگاه خاج شد. این درحالی بود که مالچ، برای هالی ماجرای اتفاقات پس از بی‌هوشی‌‌اش را تعریف می‌کرد. با خروج آن‌ها، ژولیت دست‌به‌کمر رو به مایلز کرد.
    - حالا ما که بیکاریم. چطوره تنبیهت رو انجام بدی مایلز فاول؟
    مایلز نالید:
    - وای نه!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    هون- مرکز نیروی ویژه
    دو ساعت بعد
    - هالی؟ تو راهید؟
    هالی با کلافگی پاسخ داد:
    - نه. این سربازا به هیچ‌وجه راضی نمیشن. اصلاً قبول نمی‌کنن که با ما برای نجات هون بیان.
    آرتمیس پوفی کشید. حدس این مورد را می‌زد. شمرده‌شمرده گفت:
    - بهشون بگو که اگه نیان، دیگه چیزی براشون باقی نمی‌مونه که بخوان ازش محافظت کنن. باید قانعشون کنی هالی. بازم باهاشون حرف بزن. ما باید وارد مرکز شیم؛ اما بدون کمک اونا نمیشه. دیگه نمی‌تونیم وقت رو تلف کنیم.
    بی‌تردید کورتی نقشه دومی کشیده بود که مرگ‌بار بود و همین آرتمیس را می‌آزرد. این که کورتی چه نقشه‌‌ای دارد؟ نمی‌توانست حدس بزند و فقط همین‌قدر می‌دانست که باید خیلی زود کنترل شهر را باز پس گیرد. هالی نیز می‌فهمید که آرتمیس چیزی می‌داند و قصد جلوگیری از آن را دارد. برای همین نباید ناامید می‌شد:
    - باشه. تمام تلاشم رو می‌کنم. موفق باشین.
    ***
    هون- آزمایشگاه قدیمی اپال کوبویی
    ژولیت مشغول تمرین با مایلز بود و مایلز با بی‌میلی تمرینات را انجام می‌داد. درست وسط آزمایشگاه که خالی بود، روی سرامیک‌های قهوه‌‌ای رنگ و لیز آزمایشگاه مشغول مبارزه بودند و ژولیت به مایلز امان نمی‌داد. از چپ و راست حمله می‌کرد و مایلز را وادار به همراهی می‌کرد. هر از گاهی نیز مایلز پایش لیز می‌خورد و هر بار، به مدد ژولیت به زمین نمی‌افتاد.
    کوفور گوشه‌‌ای نشسته بود صورتش را با کف دستانش پوشانده بود. به خاطر شاخ‌هایی که از میان انگشتانش بیرون زده بودند، صحنه مسخره‌‌ای ایجاد شده بود؛ اما کوفور اهمیتی نمی‌داد. حس می‌کرد از زندگی سیر شده است. تک پسرش جرمی در حدود جرائم اپال کوبویی را انجام داده بود. چرا باید دست به چنین کار خبیثانه‌‌ای می‌زد؟
    اما کورتی فارغ از اندیشه‌های پدرش هیچ واکنشی نشان نمی‌داد و طرح نقشه‌‌اش را در پس ذهنش مرور می‌کرد و با یادآوری پیروزی نزدیکی که در انتظارش بود، حس شیرینی زیر پوستش می‌دوید.
    تنها صدایی که شنیده می‌شد، صدای نفس‌نفس زدن‌های مایلز و ضربه‌های آن دو خاکی بود. ناگهان صدای خش‌خش تنها بی‌سیمی که در اتاق بود آمد. کوفور سرش را بالا گرفت و با بی‌حالی گفت:
    - حتماً آرتمیسه. اون می‌خواست موقع شروع مأموریت با ما ارتباط برقرار کنه.
    ژولیت به طرف آن رفت. بی‌سیم را کنار دهانش گرفت و گفت:
    - ژولیت به گوشم!
    راستش خیلی دلش می‌خواست یک‌‌بار همانند پلیس‌ها این‌گونه حرف بزند! صدای خش‌خش قوی به گوش رسید و دیگر هیچ... گویی اصوات بر آمده از حنجره یک گراز بود که از بی‌سیم در می‌آمد و نه انسان! ژولیت گفت:
    - امواج به اینجا نمی‌رسه. پارازیت داره. باید بریم بیرون.
    و فوری از اتاق خارج شد. مایلز نیز با پشت دستش عرق پیشانی‌‌اش را گرفت و نفسش را با صدا بیرون داد. یعنی قل بزرگ‌ترش آن لحظه چه کار می‌کرد؟ کاش او هم کنار او بود تا این تمرین کمتر برایش خسته‌کننده به نظر بیاید! نمی‌دانست چقدر گذشت که ناگاه صدای بلندی به گوش رسید. گویی شخصی از ارتفاع ده پایی سقوط کرده باشد. مایلز نگاهی به کوفور انداخت و با هم به دو از اتاق خارج شدند. کورتی در دم لبخند موزیانه‌‌ای زد. زیر لب گفت:
    - فلی؟
    بلافاصله صدای سنتور را شنید:
    - بله اربـاب؟
    - فرمول آماده‌ست؟
    - بله قربان.
    در دل احساس شعف و شادی کرد. چیزی به موفقیت نمانده بود:
    - خوبه. آرتمیس داره میاد. امنیت منطقه رو کامل چک کن. فرمول رو هم ببر طرف لامپ بزرگ یووی. به زودی همه تحت‌فرمان من در میان.
    و بعد خندید. گرچه سعی می‌کرد صدایش بالا نرود. فلی گفت:
    - بله قربان. به‌زودی شما سرور مطلق می‌شین.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    هون- مرکز نیروی ویژه
    درب اصلی مرکز توسط عده‌‌ای سرباز خشمگین شکسته شد. گویی سربازان نیروی ویژه پذیرفته بودند که در خطر افتادن جان ترابل بهایی است که باید برای بقای هون بدهند. هالی از پشت به آرتمیس و همراهانش پیوست. زیر لب گفت:
    - ساختمان نیروی ویژه یه در دیگه هم داره که فقط خود اعضا از وجودش با خبرن. حالا که سربازای سول مشغول درگیری هستند، ما باید از اون جا رد بشیم.
    و در دل آرتمیس را تحسین کرد. آرتمیس خیلی‌خوب می‌دانست که ممکن است سربازان سول به تعقیب آنان بپردازند. به همین دلیل سربازان نیروی ویژه را با آنان درگیر کرد تا خودشان بتوانند بی‌هیچ جلب توجهی داخل مرکز شوند. آرتمیس با چشمانش موقعیت را از نظر گذراند. در محوطه پر درخت مرکز به سر می‌بردند و کسی، آنان را پشت سه درخت بزرگ سرو نمی‌دید. سربازان نیروی ویژه از درب اصلی که حدود چهل متر در سمت راست آنان قرار داشت وارد می‌شدند و از راهروی عریض سنگ فرش شده‌‌ای که برای عبور ماشین‌های برقی ساخته شده بود، و طولش به شصت متر می‌رسید، عبور می‌کردند تا به در بزرگ ورودی ساختمان برسند. کناره این راهرو بریدگی‌هایی برای پارک ماشین‌های نیروی ویژه وجود داشت. البته قابل ذکر است که مردم هون ملزم به استفاده از وسایل نقلیه عمومی هستند و این ماشین‌ها، تنها از آن ارگان‌های خاص بودند و کسی، ماشین شخصی نداشت. با به راه افتادن هالی، آرتمیس نیز به راه افتاد. درب مخفی چند قدمی بیشتر با آنان فاصله نداشت. درست در کنار درخت سروی که در کنار آن یک درخت بلوط بلند قرار داشت، یک دریچه کوچک ساخته شده بود که با پله، به زیرزمین می‌رسید. وقتی به دریچه رسیدند، اول از همه باتلر رفت تا امنیت منطقه را چک کند. احتمال این وجود داشت که افراد کورتی در پایین پله‌ها کمین کرده باشند. وقتی بررسی موقعیت تأیید شد، از پایین پله‌ها به بالا نگاه کرد و گفت:
    - قربان، همه‌چیز امنه. می‌تونید بیاید تو.
    آرتمیس نیز سر همیشه افراشته‌‌اش را خم کرد تا بتواند از ورودی تنگ دریچه عبور کند. هالی نیز درب را نگه داشته بود و عبور تک‌تک افراد را نگاه می‌کرد. پس از آن که کوان نیز داخل شد، هالی نیز پایین آمد و درب دریچه را پشت سرش بست. آرتمیس وقتی او رسید، گفت:
    - باید جدا بشیم. مالچ، بکت و کوان. مراقب خودتون باشید. هالی با اونا برو. یادتون باشه، موفقیت فقط با احتیاط به دست میاد. لا‌اقل در این مأموریت. پس لطفاً ریسک نکنید.
    هالی ناگهان از جا پرید و با چشمانی درشت و صدایی بلند گفت:
    - چی؟ ولی من می‌خواستم...
    آرتمیس وسط حرف او پرید:
    - هالی. درسته مالچ و بکت قوی هستند؛ اما تو یه عضو نیروی ویژه ای. ما باتلر رو داریم؛ اما اونا بیشتر به تو احتیاج دارن تا ما، در ضمن مأموریت ما یکیه و سه نفری از پسش بر میایم؛ اما مأموریت اونا دو تا هستش. دستگیری سول و نجات ترابل. پس بهتره به حرفم گوش بدی.
    هالی مأیوس لبانش را روی هم فشرد. خیلی دلش می‌خواست با آرتمیس پیش فلی برود و سیلی محکمی روی صورتش بزند. اما آرتمیس مانع شد:
    - باشه آرتمیس. ولی یکی طلبت. تلافی می‌کنم.
    - خوش‌حال می‌شم اگه تلافی کنی.
    و بعد لبخند شرورانه‌‌ای زد. به جلو خم شد و زیر گوش هالی چیزی گفت. هالی سری به نشانه تأیید تکان داد و گفت:
    - باشه. فهمیدم.
    آرتمیس لبخند دیگری زد و به راهروی سمت راست پیچید. همانجایی که طبق گفته هالی مرکز کنترل قرار داشت. باتلر و شماره یک نیز به دنبال او به راه افتادند. هالی پوفی کشید و با همراهانش به راهروی سمت چپ پیچید.
    راهرویی که آرتمیس از آن عبور می‌کرد بیش از ساکت و عادی به نظر می‌رسید. آرام زیر لب زمزمه کرد:
    - مشکوکه! مشکوکه!
    صدای باتلر را در نزدیکی گوشش شنید:
    - منم باهاتون موافقم، جناب آرتمیس. عبور از راهروی مخفی این قدر‌ها هم نباید برای افراد غریبه آسون باشه. حتماً تله‌هایی وجود داره.
    آرتمیس نیز نفس عمیقی کشید و متفکر سرش را تکان داد. دستش را روی دیوار کشید و به آن خیره شد. دو لایه از سیمان و قیر بود. زیر لب گفت:
    - حتماً برای این که دورف‌ها نتونن وارد بشن این دیوار رو ساختن.
    زمین نیز با سرامیک‌هایی سیاه‌رنگ پوشیده شده بود. ولی انگار… سرش را به‌طرف باتلر برگرداند تا چیزی بگوید؛ اما ناگهان اطرافشان را نوری قرمز فرا گرفت. باتلر، آرتمیس و شماره چشمانشان را از شدت نور بستند و آرام‌آرام بازشان کردند. باتلر از بهت دهانش باز ماند. و آرتمیس بی‌هیچ واکنشی خیره به ستون‌های لیزری قفس مانندی می‌نگریست که ذره ذره به آنان نزدیک می‌شد. باتلر نالید:
    - خدای من. اینا دیگه چین؟
    قفس لیزری که دورتادور آنان را پوشانده بود به آنان نزدیک می‌شد. آرتمیس اما در فکر بود. چه کار می‌توانست بکند؟ به‌حتم تماس تنشان با آنان مصادف می‌شد با جزغاله شدنشان. فاصله اشعه‌های لیزری از یکدیگر بسیار کم بود و عبور از میان آنان تقریباً غیر ممکن. زیر لب گفت:
    - فکر کن! فکر کن! الان وقت هنگ کردن نیست.
    چشمانش را گشود و این بار دقیق‌تر به اطرافش نگاه کرد. چشمش به سقف افتاد. درست جایی‌که اشعه‌ها از آن جا ساطع می‌شدند. اطراف لامپ‌های مغناطیسی سوپر ال‌.وی‌.دی* چند قطعه طوسی وجود داشت که به نظر دارای حسگر‌های حرارتی بودند. همچنین آرتمیس به‌راحتی می‌توانست ببیند که قطعات چگونه انرژی را یک جا متمرکز می‌کنند. با دیدن آن‌ها باز هم زیر لب گفت:
    - خودشه!
    *لامپ ال وی دی
    لامپ‌های القایی مغناطیسی اساساً یک نوع از لامپ‌های فلورسنت با (یک یا دو) آهنربای الکتریکی که در اطراف بخشی از لوله پیچیده شده (لامپ القایی خارجی) می‌باشد. نور، حاصل یک فرایند تبدیل درون لوله است که در آن نور UV یا ماورای بنفش در داخل لامپ تولید می‌شود و توسط پوشش فسفری دیواره داخلی لوله به نور مرئی تبدیل می‌شود. با تنظیم نوع و ترکیب فسفر در پوشش، می‌توان رنگ‌های مختلفی تولید کرد. مانند: سفید گرم، سفید سرد و غیره.
    این لامپ‌ها برخلاف بقیه لامپ‌ها از جمله لامپ‌های رشته‌‌ای و یا لامپ‌های کم مصرف، دارای فیلامنت یا کاتد برای روشن کردن نیستند. گاز داخل این لامپ‌ها توسط میدان مغناطیسی‌‌ای که از بیرون به این لامپ‌ها اعمال می‌شود، یونیزه شده و تولید نور می‌کند.
    تولید میدان مغناطیسی توسط یک بالاست صورت می‌گیرد. این لامپ‌ها به علت نداشتن کاتد، دارای طول عمر بسیار زیاد هستند و برای مکان‌های خطرناکی که تغییر دادن لامپ‌ها، سخت و گران است مورد استفاده قرار می‌گیرند. اشکال عمده این لامپ‌ها در تولید نویز مغناطیسی توسط بالاست این لامپ‌ها که جهت روشن نگه‌داشتن آنها به‌کار می‌رود، می‌باشد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    و بلند‌تر باتلر را خطاب قرار داد:
    - زیگزایرت رو در بیار و اونجا رو هدف بگیر.
    شماره یک نالید:
    - یعنی اونی که این تله رو کار گذاشته این‌قدر ابلهه؟
    - نه. این سیستم متعلق به اجنه است. نه آدما و از اونجا که جن و پری‌ها اطمینان دارن پای آدما به این دنیا باز نمیشه، فناوری بشر رو در نظر نگرفتن. نوترینو‌ها با انرژی هسته‌‌ای کار می‌کنن و امواج می‌فرستن و خوب دستگاه اونا یه لایه سرب روش داره؛ اما زیگزایر باتلر یه گلوله پرسرعت داره که از هر چیزی رد میشه.
    و بعد به باتلر نگاه کرد. اما او هیچ واکنشی نشان نمی‌داد. آرتمیس انگشت اشاره‌‌اش را به سوی لامپ گرفت و تشر زد:
    - باتلر چرا خشکت زده؟ زود باش وگرنه زنده‌زنده کباب می‌شیم.
    باتلر به خود آمد و فوری به دستگاه شلیک کرد. دستگاه چند جرقه زد و در آخر، خاموش شد. شماره یک نفس عمیقی کشید و گفت:
    - هوف! به‌خیر گذشت. بریم.
    آرتمیس فوری گفت:
    - نه! قدم از قدم نباید برداری. هنوز هیچی به‌خیر و خوشی نگذشته.
    باتلر پرسید:
    - چی شده آرتمیس؟
    - من اگه جای فلی بودم، یه تله پشتیبانی هم کار می‌گذاشتم تا اگه برفرض محال، رقیبا تونستن ازش عبور کنن، توسط اون تله غافل‌گیر بشن. باتلر، یکی از چاقوهات رو بده.
    باتلر با تردید چاقویی از جیبش در آورد و به دستان آرتمیس سپرد. آرتمیس آرام روی یک زانویش نشست و دیگری را ستون خود کرد. سپس دستی به لبه‌های سرامیک‌های روی زمین کشید. همان‌طور که حدس می‌زد، لق بود. چند مشتی هم بر رو یکی از آنان نواخت. و ناگاه چاقو را برداشت و به لبه سرامیک گیر داد. سرامیک کمی بالا رفت و آرتمیس آن را برداشت. زیر کفی سرامیکی یک دستگاه هشدار بود. هشداری که با اندکی فشار، صدای بوقی در می‌آورد. به‌احتمال قوی در اطراف آن‌ها تله‌هایی حساس به صدای هشدار قرار داشت.
    آرتمیس آرام دستی به سر رویش کشید. سیمی توجه او را جلب کرد. رد آن را دنبال کرد و به آی.سی (IC) رسید. نوک چاقو را روی آن قرار داد و برید. رو به باتلر گفت:
    - احتملاً از این سیستم‌های هشدار زیر تعدادی از این سرامیک‌ها قرار داره. خاموششون کن و سرامیکا رو بذار سرجاشون. متوجهی که چی میگم؟
    باتلر سری به نشانه تأیید تکان داد و مشغول شد. دو ردیف کامل از سرامیک‌ها دارای تله بودند. نیم‌ساعتی خنثی‌سازی آنان طول کشید. آرتمیس و باتلر و شماره یک پس از خنثی کردن آن‌ها، به راه خود ادامه دادند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    هون- آزمایشگاه قدیمی اپال کوبویی
    - فلی، تو باید تو اتاق کنترل بمونی. فرمول به یونیکس بده. تو باید با فاول درگیر بشی. می‌خوام وقتی همه تحت‌تسلط من در اومدن صدای ناله‌های اون رو بشنوم.
    - بله قربان. فرمول آماده‌ست.
    - خوبه!
    پشت در مایلز به نفس‌نفس افتاد. کورتی چگونه می‌توانست؟ زیر لب گفت:
    - من باید برم. برادر نمی‌دونه. اگر هم فلی موفق نشه صدمه‌‌ای به برادر برسونه وقت‌کشی که می‌کنه. اون‌وقت یونیکس به‌راحتی می‌تونه فرمول رو پخش کنه. لامپ یو وی؟ باید برم اونجا. راستی یونیکس کیه؟ باید بپرسم.
    و به‌سوی کوفور دوید. گویی تازه موفق به برقراری تماس شده بود. بعد نیم‌ساعت!
    کوفور- آرتمیس شما به ما تماس گرفته بودید؟ بی‌سیم مشکل داشت.
    - نه هیچی. مأموریت شروع شده. حواستون رو روی کورتی متمرکز کنید.
    - اطاعت.
    کوفور همه این سخنان را با شرم می‌گفت. خود می‌دانست که پسرش چه جفایی در حق هون کرده بود. با پایان یافتن تماس، سرش را پایین انداخت. روی نگاه کردن به چهره هیچ‌کس را نداشت. بی‌سیم را به دست ژولیت داد و ژولیت مشغول بازی با آن و چرخاندنش در دست شد. مایلز با ذهنی درگیر و چشمانی خیره به یک‌سو، که نشان از در فکر بودنش می‌داد، پرسید:
    - شما می‌دونین یونیکس کیه؟
    دستان ژولیت از کار ایستادند و او با تعجب پرسید:
    - منظورت یونیکس بی- لابه؟ تو اون رو از کجا می‌شناسی؟!
    مایلز هُل شده، دستانش را در هم قلاب کرد و در حالی که پلک راستش به تندی می‌پرید، با لکنت گفت:
    - ا…از… برا…برادر شنیدم.
    ژولیت سری تکان داد و گفت:
    - یونیکس یه اسپریت با بال‌های قطع شده‌ست که قبل از مرگش به ترنبال روت، یکی از خطرناک‌ترین تباهکاران هون خدمت می‌کرد. من همین قدر ازش می‌دونم.
    و چه خوب بود که ژولیت با واکنش ابلهانه و لکنت زبان او، به چیزی شک نکرد و با بی‌خیالی جوابش را داد!
    - اوهوم. مرسی.
    ژولیت نیز سری تکان داد و به نزد کورتی رفت. کوفور نیز خیره به زمین سرامیکی همان‌جا ایستاده بود و گویی به فکر فرو رفته بود. مایلز بی آنکه او متوجه شود آرام از محوطه آزمایشگاه خارج شد. و سپس با حداکثر سرعت خود دوید. باید هون را نجات می‌داد.
    ***
    هون- مرکز نیروی ویژه- اتاق کنترل
    ضربه سهمگینی به در وارد شد و درب اتاق چندین متر به جلو پرتاب شد. گویی باتلر بیش از حد هیجان زده بود. اول از همه اطراف را به طور کامل زیر ذره بین خود قرار داد و پس از اطمینان از امن بودن محیط به آرتمیس و شماره یک اجازه ورود داد. کسی در اتاق نبود و رایانه‌ها همه خاموش بودند. تمام اتاق تاریک بود. ناگاه با صدایی، باتلر زیگزایرش را به سوی صدا نشانه گرفت. باتلر اخم کرده بود و به‌سوی صدا به طرز حیرت‌آوری متمرکز شده بود. آرام تهدید کرد:
    - کی اونجاست؟ تسلیم شو و بیا بیرون وگرنه می‌میری!
    صدای خنده‌‌ای آمد. باتلر از خشم، درحالی‌که دستانش می‌لرزید، غرید:
    - زود باش بیا بیرون وگرنه شلیک می‌کنم!
    شخص آرام جلو‌تر آمد و با لحنی صلح‌طلبانه گفت:
    - نزن دوست عزیز. من که با شما مشکلی ندارم!
    باتلر با بهت به او نگاه کرد. این در حالی بود که آرتمیس دست‌به‌سیـ*ـنه به نمایش او نگاه می‌کرد:
    - راستی! تو واقعاً چطور می‌خواستی شلیک کنی؟ با این دستای لرزون؟
    و بعد باز هم به خنده‌‌اش ادامه داد. باتلر با بهت گفت:
    - فلی؟ خودتی؟
    فلی با نیش و کنایه گفت:
    - نه پس! روحشم. البته می‌دونی، روح رقیق‌تر از اونیه که با چشم جنی یا انسانی بشه مشاهده کرد. اون‌وقت شما چطور من رو می‌بینید؟
    باتلر، مبهوت از حالت فلی، آرام پرسید:
    - تو حالت خوبه؟
    تعجب کرده بود. زیرا اگر او بـرده بود، باید سعی در کشتن آنان می‌داشت و اگر آزاد بود، سعی می‌کرد با نگرانی، خبر از نقشه‌های شوم کورتی بدهد. فلی، به حالت متعجب او خندید:
    - خب بستگی داره که خوب رو چی معنی کنی؟
    این زیاد خندیدنش هم غیر طبیعی بود! احتمال دیگری به ذهن باتلر رسید:
    - نکنه اون داره ما رو سرگرم می‌کنه تا زمانی‌که نیرو‌های پشتیبانی سر برسن؟
    و بعد، خیلی سریع، لوله تفنگ را به طرف در نشانه گرفت و راهروی طویل بیرون را زیر نظر گرفت. فلی باز هم خندید:
    - اون بیرون کسی نیست!
    باتلر بی‌توجه، به آن سر راهرو نگاه کرد. فلی قابل اعتماد نبود.
    فلی- راستی می‌دونستی من خیلی از کله‌کچلت خوشم میاد؟
    در همین زمان آرتمیس زیر لب گفت:
    - مشکوکه. اون می‌خواد وقت کشی کنه. کاملاً معلومه. اونا یه نقشه دارن. از کار انداختن سیستم هون به تنهایی نمی‌تونه موفقیتی برای اونا بیاره. اونا می‌خوان مانع ما بشن.
    فلی باز خندید و در حالی که به سوی رایانه‌ها می‌رفت، گفت:
    - درسته. قصد دارم مانع تو بشم و وقت‌کشی کنم. پس به‌خاطرهمین می‌خوام یه هدیه بهت بدم.
    به ناگاه تمام بدن آرتمیس از درد و سوزش مورمور شد و به لرزه افتاد. درحالی‌که به زمین می‌افتاد باتلر و شماره یک را دید که با ضربه فلی، نقش زمین شدند. زیر لب گفت:
    - لعنتی. رو دست خوردیم. شوک الکتریکی!
    و بعد از هوش رفت. فلی باز هم خندید و زیر لب گفت:
    - مأموریت انجام شد، قربان.
    - کارت خوب بود. فلی.
    ارتباط قطع شد. فلی خم شد تا دستان باتلر را ببندد. به سختی، دست او را از زیر تنه سنگینش بیرون آورد. زیر لب غرغر کرد:
    - این خاکی‌ها چقدر سنگین هستن!
    روی دو پای جلویی‌‌اش نشست و دستان بزرگ باتلر را با دستبند الکتریکی بست. در حال بستن قفل دستبند بود که ناگاه فرو رفتن چیز نوک تیزی در بازویش را احساس کرد. لحظه‌‌ای آسمان به دور چشمانش چرخید و از هوش رفت. بکت آمپول را از بازوی فلی در آورد. روی زانو نشست و دست‌بند را از دور دستان باتلر باز کرد. فلی را کشان‌کشان به سوی صندلی مخصوصش برد. دستان او را با همان دستبند بست و به نزد آرتمیس رفت. زیر لب گفت:
    - متأسفم که نمی‌تونم تا بهوش اومدنت پیشت باشم برادر. باید برگردم پیش هالی.
    و بعد از اتاق خارج شد. چه خوب بود که آرتمیس از هالی در خواست کرد که محض احتیاط بکت را به‌دنبال آنان بفرستد. آرتمیس خوب می‌دانست که فلی بـرده است و هرکاری از دستش بر می‌آید. بکت برای آخرین‌بار نگاهی به آرتمیس کرد و دوان‌دوان از اتاق خارج شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    هون- نزدیک‌ترین برج به لامپ یووی
    مایلز درحالی‌که نفس‌نفس می‌زد دستش را به ستون برج تکیه داد و خم شد تا آرام بگیرد. تا به حال این قدر ندویده بود! بعد از این‌که کمی حالش جا آمد راست ایستاد و به برج خیره شد. حتی نگریستن به ارتفاعش برایش سرگیجه می‌آورد. در انتهای برج، سایه سیاهی دید. زیر لب گفت:
    - وای! نه!
    و بعد خواست که از آن برج بالا برود؛ اما با دیدن پله‌ها، آه از نهادش بلند شد. باید با پله می‌رفت؟ طی یک تصمیم آنی اراده‌‌اش را جمع کرد و با دو، از پله‌ها بالا رفت.
    ***
    هون- آزمایشگاه قدیمی اپال کوبویی
    - کوفور! کوفور! تو می‌دونی مایلز کجاست؟!
    کوفور که نشسته روی زمین، پا دراز کرده و به دیوار تکیه داده بود، از فکر بیرون آمد. زانوانش را جمع کرد و با تکیه بر آنان ایستاد. با گیجی به چهره مضطرب ژولیت خیره شد و پرسید:
    - چی شده؟
    ژولیت با کلافگی، این بار شمرده‌تر بیان کرد:
    - تو می‌دونی مایلز کجاست؟
    کوفور با تعجب سر چرخاند و نگاهی به اطراف انداخت. با نیافتن مایلز، شانه بالا انداخت:
    - مایلز؟ نه! نمی‌دونم!
    ژولیت نفس حبس کرد و لب‌هایش را روی هم فشرد. سرش را پایین انداخت و چشمانش را بست، و خشمش را با فشردن مشت گره کرده‌‌اش سرکوب کرد. کمی بعد، سر بالا آورد. با تیزی به چشمان کوفور خیره نگریست و با فک قفل شده‌‌اش غرید:
    - یعنی تو ندیدی کجا رفت؟ آخرین‌بار که من دیدمش همین‌جا پیش تو بود.
    و کوفور گیج از خشم ژولیت سر کج کرد و پرسید:
    - یعنی مایلز اینجا بود؟
    ژولیت با مشت بر پیشانی‌‌اش کوفت:
    - وای! تو این‌طوری می‌خوای از کورتی مراقبت کنی؟ عجب حواس جمعی داری! خدا کنه که کار احمقانه‌‌ای انجام نده.
    و دروغ چرا شدیداً عصبی بود از حواس جمع این دیو جادوگر! کمی هم احساس بیچارگی می‌کرد. مایلز نزد او امانت بود. نفس عمیقی کشید و سعی کرد ذهنش را از خشمش جدا کند تا منطقی تصمیم بگیرد. به‌سوی اتاقی که کورتی در آن ساکن بود، قدم برداشت و هم‌زمان گفت:
    - باید با آرتمیس تماس بگیریم. اگه از همون لحظه‌‌ای که من اومدم تو اتاق رفته باشه سراغ آرتمیس، احتمالاً الان باید رسیده باشه. من اصلاً نمی‌دونم چرا مایلز درباره یونیکس پرسید؟ یعنی اون ربطی به این ماجرا داره؟ ولی اون که مرده. خدای من اصلاً نمی‌تونم این موارد رو به هم ربط بدم. نکنه دیوونگی کنه؟
    با استرس بی‌سیم را برداشت تا با آرتمیس تماس بگیرد؛ اما هیچ‌کس پاسخگو نبود. هرچه ژولیت منتظر ماند کسی پاسخ نداد. ژولیت هر بار نگران‌تر می‌شد. این‌بار با هالی تماس گرفت؛ اما او نیز پاسخ نداد. نمی‌دانست چه کار باید انجام دهد. از سویی ممکن بود جان مایلز و آرتمیس در خطر باشد و از سویی نمی‌توانست کورتی را تنها بگذارد. درطی یک تصمیم آنی، سرش را بالا گرفت و رو به کوفور گفت:
    - تو برو دنبال مایلز و آرتمیس. من مراقب این بچه دیو می‌مونم. مراقب باشی ها!
    کوفور مغموم سری تکان داد و گفت:
    - باشه.
    و دوان دوان از آزمایشگاه خارج شد. ژولیت به او نگاه کرد و اصلاً لبخند موزیانه کورتی را ندید. همه‌چیز برای کورتی خوب پیش می‌رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    ربع ساعتی از رفتن کوفور گذشت. ژولیت از فرط تنهایی گوشه‌‌ای نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود. زانوانش را در آغـ*ـوش کشیده بود و در افکار خود غوطه‌ور شده بود. در همان حال بود که ناگاه صدای آخ خفه‌‌ای را شنید. به اطراف نگاه کرد؛ اما چیز مشکوکی ندید. کورتی همانند بیست و چهار ساعت گذشته بدون هیچ سروصدایی گوشه‌‌ای لمیده بود. ژولیت سرش را روی زانوانش گذاشت؛ اما این‌بار صدای ناله ضعیفی به گوشش خورد. سرش را از روی زانو برداشت. کورتی دستان دست‌بند زده‌‌اش را روی چشمان خود گذاشته بود و از درد می‌پیچید. ژولیت آهی از سر بیچارگی کشید. دردسر یک لحظه هم او را در آرامش نمی‌گذاشت. با تکیه بر زانو از جا بلند شد و به طرف او رفت:
    - هی بچه دیو! حالت خوبه؟
    کورتی تنها نالید و هیچ نگفت. ژولیت زیر لب غرغر کرد:
    - مگه کوفور درد چشماش رو درست نکرده بود؟ حالا من چیکار می‌تونم انجام بدم؟ لعنتی!
    با حرص خم شد و شانه کورتی را گرفت. اما ناگاه سوزشی را در ناحیه گردنش حس کرد. گویی دستی دور گردنش پیچید و تمام بدنش را در بر گرفت. مانند یک شوک بود. ژولیت اندکی لرزید و سپس، نقش بر زمین شد.
    کورتی با شنیدن صدای زمین خوردن ژولیت خندید. نمی‌دید؛ اما شنیدن این صدا برایش همچون آوای پیروزی بود. زیر لب گفت:
    - خیلی خوبه. چقدر راحت فریب خوردی خاکی بی‌مصرف! حالا تو، تحت‌فرمان منی.
    و بعد بلند ژولیت را مخاطب قرار داد:
    - بلند شو!
    موقعی که حرف می‌زد سرش را مغرورانه بالا می‌گرفت. نمی‌خواست به چپ و راست طرف روبه رویش نگاه کند. ژولیت چشمانش را گشود و برخاست. احساس می‌کرد تمام اراده‌‌اش در دستان کورتی است. به بی‌احساسی محض رسیده بود. خشک و خشن گفت:
    - امر بفرمایید قربان.
    کورتی خندید. شادمانه می‌خندید. همه‌چیز داشت درست می‌شد:
    - دستای من رو باز کن و من رو به برج کنار لامپ یووی ببر.
    - اطاعت قربان.
    - خوبه. بـرده فرمانبرداری هستی، خاکی.
    ژولیت پیش آمد و قفل دست‌بند کورتی را گشود.
    ***
    هون- مرکز نیروی ویژه- اتاق رئیس پلیس نیروی ویژه (یک ساعت قبل)
    هالی، مالچ و کوان به درب اتاق رسیدند. هالی به دیوار کنار در تکیه داد و آرام، برای این‌که کسی سخنانشان را نشنود، رو به بقیه گفت:
    - خوب بچه‌ها! ما نمی‌دونیم پشت این در چه چیزی در انتظارمونه. ولی هدفمون رو خوب می‌شناسیم. ما می‌خوایم ترابل رو نجات بدیم و آرک سول رو دستگیر کنیم. مالچ، من و کوان با آرک سول درگیر می‌شیم. تو برو سراغ ترابل.
    مالچ با حرص سری تکان داد. خوشش نمی‌آمد کسی مدام برای او باید و شاید کند:
    - تو نمی‌خواد به من امر و نهی کنی. من وظیفه‌‌م رو خوب می‌شناسم.
    هالی پوفی از سر کلافگی کشید:
    - خیله‌خب. همون. فقط احتیاط کنید. امکان داره آرک سول منتظر ما باشه و برامون کمین کرده باشه. حواستون رو، جمع کنید.
    مالچ با غرغر گفت:
    - اَه! اصلاً این یارو از کجا باید بدونه که ما این جاییم که بخواد کمین هم کنه؟ هالی بیش از حد سخت می‌گیری.
    - مالچ! من یه مأمور نیروی ویژه‌م. نمی‌تونم آموزش‌هام رو ندید بگیرم و بی‌احتیاطی کنم. اگه کمین کرده بود چی؟
    - اگه کمین نکرده بود چی؟
    - اگه کمین نکرده بود هیچ اتفاقی نمی‌افته؛ اما اگه کمین کرده باشه و ما احتیاط نکنیم کلامون پس معرکه است. مالچ این روزا خیلی بیشتر از قبل لجبازی می‌کنیا!
    مالچ چیزی نگفت. هالی محکم نوترینویش را در دست راست گرفت و آرام با دست دیگرش در اتاق را گشود. بسیار آرام به اتاق نگاه کرد و داخل شد. با دیدن منظره روبه،رویش، نفس در سیـ*ـنه‌‌اش حبس شد. آرک سول تکیه بر میز کار روبرویش، در مقابل دیدگانش، ایستاده بود؛ اما…
    - ترابل…
    مالچ بود که با بهت این کلمه را به زبان می‌آورد. چشمانش در گوشه اتاق، جایی کنار قفسه شیشه‌‌ای اسلحه‌ها خشک شده بود. آرک سول لبخند عمیقی زد. به گراب نگاهی انداخت و رو به هالی گفت:
    - بهتره که تسلیم بشین وگرنه، اون تیغه مستقیم روی گردن ترابل فرود میاد.
    و به گیوتینی اشاره کرد که گوشه اتاق بود. با پوزخندی، به آرامی گوشه دیگر اتاق رفت. از روی میز عسلی که معلوم بود، از وسط اتاق به آنجا جابه‌جا شده، بطری و لیوانی برداشت. ترابل فریاد کشید:
    - تو یه موجود کثیف هستی. لعنت به تو.
    آرک سول لبخند تحقیرآمیزی زد. لیوان را از نوشیدنی پر کرد و پیش از سر کشیدن، چشمکی به او زد که ترابل را از خشم به جنون کشاند. مالچ اما با تماشای حالات مضحک چهره سوخته او، به خنده افتاد و ریز خندید. هالی به گراب کلپ نگاهی انداخت و گفت:
    - تو چرا وایستادی؟ می‌خوای بذاری سول برادرت رو بکشه؟
    آرک سول این بار بلند خندید:
    - بردگان ما هیچ‌وقت به ما خیـ*ـانت نمی‌کنند. مگه نه گراب؟
    - بله قربان.
    گویی تمام امید هالی پر کشید. چراکه زیر لب با خشم گفت:
    - دارویت!
    آرک سول ادامه داد:
    - بهتره با خودت فکر نکنی که اون دو نفر همراهت رو بفرستی سراغ گراب و خودت بیای سراغ من. چون اون گیوتین هم با کنترل، و هم به‌طور دستی تنظیم میشه.
    و بعد به کنترل کوچک در دستش اشاره کرد. هالی درمانده شده بود. چه کار باید می‌کرد؟ تنها فشار یک دکمه برای نابودی زندگی فرمانده کلپ کافی بود. او که نمی‌خواست برای دومین‌بار باعث مرگ فرمانده‌‌اش باشد. می‌خواست؟ بنابراین گفت:
    - باشه. ما تسلیم هستیم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا