- عضویت
- 2017/03/18
- ارسالی ها
- 1,624
- امتیاز واکنش
- 60,983
- امتیاز
- 1,039
- سن
- 22
آرتمیس با انگشتانش شقیقهاش را مالش داد. گویا آن لحظه نمیدانست چه حسی باید داشته باشد و از این موضوع کلافه بود. آرتمیس بسیار زیبا نقش بازی میکرد؛ به حدی که کوان، کوفور و کورتی آشفتگی او را باور کرده بودند و مشتاقانه منتظر بازگویی علت آن بودند. اما باتلر، ژولیت و دوقلوها با تحیر به واکنشهای غلیظ آرتمیس مینگریستند و نمیتوانستند هدف او را از اجرای این نمایش، حدس بزنند. این واکنشها، کمی برای آرتمیس همیشه آرام، غیرطبیعی بودند. ژولیت آرام زیر گوش باتلر زمزمه کرد:
- جناب فاول چرا اینقدر عجیب رفتار میکنن؟ سرشون آسیب دیده؟
باتلر شانه خواهرش را در آغـ*ـوش گرفت و زیر گوشش آرام گفت:
- بهش اعتماد کن ژولیت. اون میدونه داره چیکار میکنه.
ژولیت که هنوز قانع نشده بود، تصمیم گرفت زیاد در این کنجکاوی و تحیر کنکاش نکند تا در زمان مناسب همهچیز را بفهمد. لحظهای دل بریدن و بیخیال همهچیز شدن، ویژگی خوب یا بدی بود که از اخلاقیات او محسوب میشد. پس شانهای بالا انداخت و منتظر به آرتمیس نگریست. آرتمیس آرام گفت:
- هالی زنده است.
ناگهان صدای فریاد متعجب همه در فضا پیچید:
- چی گفتی؟!
آرتمیس این بار محکمتر و کمی عصبی از نفهمی اطرافیانش غرید:
- هالی زنده است!
بهت در چهره تکتک افراد دیده میشد. ژولیت دهانش نیمه باز مانده بود. مایلز و بکت با چشمان درشت و ناباور به هم خیره شده بودند. اخمان کوان پیر در هم بود. کورتی و کوفور نیز قادر به صحبت نبودند. باتلر نیز با وجود حیرتش تلاش میکرد خود را عادی نشان دهد. نه ژولیت، نه باتلر و نه دوقلوها از شدت بهت، به یاد نمیآوردند که آرتمیس مشغول نقش بازی کردن است و هیچ یک نمیتوانستند حدس بزنند که آرتمیس آن را از قبل میدانسته است. مایلز زود به خود آمد و موقعیت را تجزیه و تحلیل کرد:
- پس حتماً اون باید به شدت آسیب دیده باشه؛ وگرنه همراهمون میومد.
- درسته مایلز.
شماره یک پاسخ داد. آرتمیس کت شلوارش را مرتب کرد. سپس اندکی چشمانش را بست. پس از مدتی چشمانش را گشود و گفت:
- میریم دنبالش. شماره یک تو که میتونی شفاش بدی؟
- فکر میکنم بتونم.
***
هون- آزمایشگاه قدیمی اپال کوبویی
در با صدای ناهنجاری گشوده شد. یکی یکی به اتاقها سرک میکشید و زیر لب غرغر میکرد:
- خدا لعنتت کنه فلی. چرا نجاتش دادی؟ اصلاً چرا بهم نگفتی زنده است؟
صدای فلی در گوشش پیچید:
- چون ازم نپرسیده بودین اربـاب.
از گوشش آن سیستم ارتباطی مسخره را در آورد و فریاد کشید:
- خفه شو! خفه شو ابله! برو به اون فرمولت برس. خیر سرت قرار بود امروز تمومش کنی.
و آن را به زیر پا انداخت و لگد کوبش کرد. در اتاق دیگری را گشود و جسد نقرهای رنگی نظرش را جلب کرد. به سوی پیکری که روی تخت افتاده بود و با چندین دستگاه نفس میکشید رفت. چشمان دو رنگ میشی و آبیش بسته بودند. لبهای قلوهایش دور لولهای که وارد دهانش میشد و از حلقش عبور میکرد را گرفته بودند. با انگشتانش پوست نقرهگون هالی را نوازش داد. پوزخندی زد و گفت:
- سلام رفیق. من خیال میکردم مردی. خب اشکال نداره الان میمیری.
و بعد شروع به زمزمه کردن طلسمی زیر لب کرد؛ اما ناگاه، تمام وجودش گویی به آتش کشیده شد. فریاد بلندی از درد کشید و چشمانش را با دستانش پوشاند:
- آخ چشمام، نه!
خون کف دستانش را پوشاند. تمام وجودش میسوخت. از شدت درد روی زمین ولو شد و به خود پیچید. در آنسو، پشت یکی از میزهای آزمایشگاه، مالچ با چشمانی که از حدقه در میآمد، به او خیره شده بود. فریادهای او تن مالچ را میلرزاند و مالچ بیچاره تازه فهمیده بود نقشه آرتمیس چیست؟ آن ماده منعکسکننده و غیرقابل نفوذ برای کمانه کردن طلسم نیاز بود. برای این که شخص اصلی به دام بیفتد؛ اما آیا آرتمیس میدانست که شخص اصلی همان اوست؟ میدانست آن مثلاً دوست به او خــ ـیانـت میکند؟ اصلاً برای چه مرتکب چنین خطایی شده بود؟ گیج بود و نمیتوانست دیدههایش را با باورهایش ربط بدهد. با صدای گشوده شدن در و قدم چندین نفر، به در خیره شد و زیر لب نالید:
- آرتمیس!
آرتمیس چیزی نگفت و به سوی او رفت. پشت سر او، کوفور با قدمهایی لرزان وارد شد و بهتزده تنها گفت:
- کورتی!
- جناب فاول چرا اینقدر عجیب رفتار میکنن؟ سرشون آسیب دیده؟
باتلر شانه خواهرش را در آغـ*ـوش گرفت و زیر گوشش آرام گفت:
- بهش اعتماد کن ژولیت. اون میدونه داره چیکار میکنه.
ژولیت که هنوز قانع نشده بود، تصمیم گرفت زیاد در این کنجکاوی و تحیر کنکاش نکند تا در زمان مناسب همهچیز را بفهمد. لحظهای دل بریدن و بیخیال همهچیز شدن، ویژگی خوب یا بدی بود که از اخلاقیات او محسوب میشد. پس شانهای بالا انداخت و منتظر به آرتمیس نگریست. آرتمیس آرام گفت:
- هالی زنده است.
ناگهان صدای فریاد متعجب همه در فضا پیچید:
- چی گفتی؟!
آرتمیس این بار محکمتر و کمی عصبی از نفهمی اطرافیانش غرید:
- هالی زنده است!
بهت در چهره تکتک افراد دیده میشد. ژولیت دهانش نیمه باز مانده بود. مایلز و بکت با چشمان درشت و ناباور به هم خیره شده بودند. اخمان کوان پیر در هم بود. کورتی و کوفور نیز قادر به صحبت نبودند. باتلر نیز با وجود حیرتش تلاش میکرد خود را عادی نشان دهد. نه ژولیت، نه باتلر و نه دوقلوها از شدت بهت، به یاد نمیآوردند که آرتمیس مشغول نقش بازی کردن است و هیچ یک نمیتوانستند حدس بزنند که آرتمیس آن را از قبل میدانسته است. مایلز زود به خود آمد و موقعیت را تجزیه و تحلیل کرد:
- پس حتماً اون باید به شدت آسیب دیده باشه؛ وگرنه همراهمون میومد.
- درسته مایلز.
شماره یک پاسخ داد. آرتمیس کت شلوارش را مرتب کرد. سپس اندکی چشمانش را بست. پس از مدتی چشمانش را گشود و گفت:
- میریم دنبالش. شماره یک تو که میتونی شفاش بدی؟
- فکر میکنم بتونم.
***
هون- آزمایشگاه قدیمی اپال کوبویی
در با صدای ناهنجاری گشوده شد. یکی یکی به اتاقها سرک میکشید و زیر لب غرغر میکرد:
- خدا لعنتت کنه فلی. چرا نجاتش دادی؟ اصلاً چرا بهم نگفتی زنده است؟
صدای فلی در گوشش پیچید:
- چون ازم نپرسیده بودین اربـاب.
از گوشش آن سیستم ارتباطی مسخره را در آورد و فریاد کشید:
- خفه شو! خفه شو ابله! برو به اون فرمولت برس. خیر سرت قرار بود امروز تمومش کنی.
و آن را به زیر پا انداخت و لگد کوبش کرد. در اتاق دیگری را گشود و جسد نقرهای رنگی نظرش را جلب کرد. به سوی پیکری که روی تخت افتاده بود و با چندین دستگاه نفس میکشید رفت. چشمان دو رنگ میشی و آبیش بسته بودند. لبهای قلوهایش دور لولهای که وارد دهانش میشد و از حلقش عبور میکرد را گرفته بودند. با انگشتانش پوست نقرهگون هالی را نوازش داد. پوزخندی زد و گفت:
- سلام رفیق. من خیال میکردم مردی. خب اشکال نداره الان میمیری.
و بعد شروع به زمزمه کردن طلسمی زیر لب کرد؛ اما ناگاه، تمام وجودش گویی به آتش کشیده شد. فریاد بلندی از درد کشید و چشمانش را با دستانش پوشاند:
- آخ چشمام، نه!
خون کف دستانش را پوشاند. تمام وجودش میسوخت. از شدت درد روی زمین ولو شد و به خود پیچید. در آنسو، پشت یکی از میزهای آزمایشگاه، مالچ با چشمانی که از حدقه در میآمد، به او خیره شده بود. فریادهای او تن مالچ را میلرزاند و مالچ بیچاره تازه فهمیده بود نقشه آرتمیس چیست؟ آن ماده منعکسکننده و غیرقابل نفوذ برای کمانه کردن طلسم نیاز بود. برای این که شخص اصلی به دام بیفتد؛ اما آیا آرتمیس میدانست که شخص اصلی همان اوست؟ میدانست آن مثلاً دوست به او خــ ـیانـت میکند؟ اصلاً برای چه مرتکب چنین خطایی شده بود؟ گیج بود و نمیتوانست دیدههایش را با باورهایش ربط بدهد. با صدای گشوده شدن در و قدم چندین نفر، به در خیره شد و زیر لب نالید:
- آرتمیس!
آرتمیس چیزی نگفت و به سوی او رفت. پشت سر او، کوفور با قدمهایی لرزان وارد شد و بهتزده تنها گفت:
- کورتی!
آخرین ویرایش توسط مدیر: