- عضویت
- 2015/10/08
- ارسالی ها
- 2,337
- امتیاز واکنش
- 19,020
- امتیاز
- 783
- سن
- 26
دنیل عصبی از این همه ناباوری فریاد میزند:
- خودم دیدم. قسم میخورم که اون زندهست، داشت نگاهم میکرد. ایستاده بود، لعنتی اون زندهست. سالمه!
همه با نیمنگاهی به یکدیگر، بهسمت ته راهرو خیز میگیرند. پاسخ همهی آنها در آن مکان یخزده بود. خانم رِینیز انگار جان تازهای در بدنش دمیده باشند، پشتسر آنها بهسمت آخر راهرو میدوید. در با شدت به دیوار کوبیده میشود، سوزان جلوتر از همه و همه ناباور و وحشتزده به تخت استیلِ خالی از جسم و پارچهی سفید، نگاه میکردند. امکان نداشت!
- اوه، نیست! کجاست؟ پسرم، کارلوس کجاست؟
دنیل ترسیده به اطراف اتاق نگاه میکند و سپس جایی حوالی نزدیکی در را نشان میدهد.
- وقتی در رو باز کردم، اینجا بود. داشت... داشت نگاهم میکرد!
***
صندلی از زیر پاهایش افتاده بود. دستهایش به زیر طناب پیچیده و گردنش زیر بار فشار زخم و ملهتب شده بود. سایههای تیره در اطرافش پرسه میزند. صدایی غریبه در گوشش میپیچد:
- خبر تازهای از بیمارستان رویال، طبق گزارش جناب مکس استیبل، معاونت بیمارستان، سروان کارلوس رِینیز که در حادثهی گروگانگیری مرکز خرید توسا تیر خورده و فوت شده بود، در اصل زنده میباشد! سروان رِینیز در حال حاضر در این بیمارستان تحتدرمان است و ضربهای که خوردند تأثیری بر زندگی وی نخواهد داشت.
ژانت بهتزده و پردرد نفس میکشد، نفسهای منقطع و پرسوز. به گوشهایش شک میکند. اخبار چه میگفت! سروان کارلوس... کارلوس؟ جیانلوئیجی!؟ او زنده است؟!
چشمهایش سیاهی میرود. صدای زمزمهی پررمزورازی در گوشش میپیچد. گردنش در حال متلاشیشدن بود. به خود فشار میآورد. نبضش کند میزند. آوایی آرام، او را صدا میکند. صدای کوبیدن میآید و او در میان حجمی از فشار و بویی ناآشنا درون تاریکی فرو میرود.
- هی پسر، بیا اینور.
- ولش کن تِد، بیچاره رو خیس کردی.
- خانم؟ خانم؟
صدای غریبهی ناآشنا در گوشش میپیچد و غریبه همچنان غر میزند:
- هی! برای بیهوشی مدت زیادی سر کردی!
دردی حوالی گلو و سرش حس میکند. پوستش میسوزد. نوک انگشتانس را انگار در آتش گذاشته بودند.
- هی پسر...
بهآرامی پلک میزند؛ تاری چشمهایش کم میشوند. نرمی و لزجی چیزی را روی گونهها و کنار لبش حس میکند. زبانی نرم و لیز روی صورتش در حال بالاوپایین شدن بود!
- خودم دیدم. قسم میخورم که اون زندهست، داشت نگاهم میکرد. ایستاده بود، لعنتی اون زندهست. سالمه!
همه با نیمنگاهی به یکدیگر، بهسمت ته راهرو خیز میگیرند. پاسخ همهی آنها در آن مکان یخزده بود. خانم رِینیز انگار جان تازهای در بدنش دمیده باشند، پشتسر آنها بهسمت آخر راهرو میدوید. در با شدت به دیوار کوبیده میشود، سوزان جلوتر از همه و همه ناباور و وحشتزده به تخت استیلِ خالی از جسم و پارچهی سفید، نگاه میکردند. امکان نداشت!
- اوه، نیست! کجاست؟ پسرم، کارلوس کجاست؟
دنیل ترسیده به اطراف اتاق نگاه میکند و سپس جایی حوالی نزدیکی در را نشان میدهد.
- وقتی در رو باز کردم، اینجا بود. داشت... داشت نگاهم میکرد!
***
صندلی از زیر پاهایش افتاده بود. دستهایش به زیر طناب پیچیده و گردنش زیر بار فشار زخم و ملهتب شده بود. سایههای تیره در اطرافش پرسه میزند. صدایی غریبه در گوشش میپیچد:
- خبر تازهای از بیمارستان رویال، طبق گزارش جناب مکس استیبل، معاونت بیمارستان، سروان کارلوس رِینیز که در حادثهی گروگانگیری مرکز خرید توسا تیر خورده و فوت شده بود، در اصل زنده میباشد! سروان رِینیز در حال حاضر در این بیمارستان تحتدرمان است و ضربهای که خوردند تأثیری بر زندگی وی نخواهد داشت.
ژانت بهتزده و پردرد نفس میکشد، نفسهای منقطع و پرسوز. به گوشهایش شک میکند. اخبار چه میگفت! سروان کارلوس... کارلوس؟ جیانلوئیجی!؟ او زنده است؟!
چشمهایش سیاهی میرود. صدای زمزمهی پررمزورازی در گوشش میپیچد. گردنش در حال متلاشیشدن بود. به خود فشار میآورد. نبضش کند میزند. آوایی آرام، او را صدا میکند. صدای کوبیدن میآید و او در میان حجمی از فشار و بویی ناآشنا درون تاریکی فرو میرود.
- هی پسر، بیا اینور.
- ولش کن تِد، بیچاره رو خیس کردی.
- خانم؟ خانم؟
صدای غریبهی ناآشنا در گوشش میپیچد و غریبه همچنان غر میزند:
- هی! برای بیهوشی مدت زیادی سر کردی!
دردی حوالی گلو و سرش حس میکند. پوستش میسوزد. نوک انگشتانس را انگار در آتش گذاشته بودند.
- هی پسر...
بهآرامی پلک میزند؛ تاری چشمهایش کم میشوند. نرمی و لزجی چیزی را روی گونهها و کنار لبش حس میکند. زبانی نرم و لیز روی صورتش در حال بالاوپایین شدن بود!
آخرین ویرایش توسط مدیر: