کامل شده فن فیکشن نیمه‌ی تاریک (جلد اول)| ف.شیرشاهی کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع F.sh.76
  • بازدیدها 5,299
  • پاسخ ها 112
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

F.sh.76

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/08
ارسالی ها
2,337
امتیاز واکنش
19,020
امتیاز
783
سن
26
دنیل عصبی از این همه ناباوری فریاد می‌زند:
- خودم دیدم. قسم می‌خورم که اون زنده‌ست، داشت نگاهم می‌کرد. ایستاده بود، لعنتی اون زنده‌ست. سالمه!
همه با نیم‌نگاهی به یکدیگر، به‌سمت ته راهرو خیز می‌گیرند. پاسخ همه‌ی آن‌ها در آن مکان یخ‌زده بود. خانم رِینیز انگار جان تازه‌ای در بدنش دمیده باشند، پشت‌سر آن‌ها به‌سمت آخر راهرو می‌دوید. در با شدت به دیوار کوبیده می‌شود، سوزان جلوتر از همه و همه ناباور و وحشت‌زده به تخت استیلِ خالی از جسم و پارچه‌ی سفید، نگاه می‌کردند. امکان نداشت!
- اوه، نیست! کجاست؟ پسرم، کارلوس کجاست؟
دنیل ترسیده به اطراف اتاق نگاه می‌کند و سپس جایی حوالی نزدیکی در را نشان می‌دهد.
- وقتی در رو باز کردم، اینجا بود. داشت... داشت نگاهم می‌کرد!
***
صندلی از زیر پاهایش افتاده بود. دست‌هایش به زیر طناب پیچیده و گردنش زیر بار فشار زخم و ملهتب شده بود. سایه‌های تیره در اطرافش پرسه می‌زند. صدایی غریبه در گوشش می‌پیچد:
- خبر تازه‌ای از بیمارستان رویال، طبق گزارش جناب مکس استیبل، معاونت بیمارستان، سروان کارلوس رِینیز که در حادثه‌ی گروگان‌گیری مرکز خرید توسا تیر خورده و فوت شده بود، در اصل زنده می‌باشد! سروان رِینیز در حال حاضر در این بیمارستان تحت‌درمان است و ضربه‌ای که خوردند تأثیری بر زندگی وی نخواهد داشت.
ژانت بهت‌زده و پردرد نفس می‌کشد، نفس‌های منقطع و پرسوز. به گوش‌هایش شک می‌کند. اخبار چه می‌گفت! سروان کارلوس... کارلوس؟ جیانلوئیجی!؟ او زنده است؟!
چشم‌هایش سیاهی می‌رود. صدای زمزمه‌ی پررمزورازی در گوشش می‌پیچد. گردنش در حال متلاشی‌شدن بود. به خود فشار می‌آورد. نبضش کند می‌زند. آوایی آرام، او را صدا می‌کند. صدای کوبیدن می‌آید و او در میان حجمی از فشار و بویی ناآشنا درون تاریکی فرو می‌رود.
- هی پسر، بیا این‌ور.
- ولش کن تِد، بیچاره رو خیس کردی.
- خانم؟ خانم؟
صدای غریبه‌ی ناآشنا در گوشش می‌پیچد و غریبه همچنان غر می‌زند:
- هی! برای بیهوشی مدت زیادی سر کردی!
دردی حوالی گلو و سرش حس می‌کند. پوستش می‌سوزد. نوک انگشتانس را انگار در آتش گذاشته بودند.
- هی پسر...
به‌آرامی پلک می‌زند؛ تاری چشم‌هایش کم می‌شوند. نرمی و لزجی چیزی را روی گونه‌ها و کنار لبش حس می‌کند. زبانی نرم و لیز روی صورتش در حال بالاوپایین شدن بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    از زیر مژگانِ بلندش سری قهوه‌ای و زبانی بلند و آویزان می‌بیند که در چند اینچی صورتش قرار داشت. بی‌حال دست‌هایش را برای محافظت از صورتش بالا می‌آورد. پوستش لزج شده بود.
    - اَه، چی‌کار می‌کنی؟! تو، سگِ چندش!
    زبان سگ دوباره برای زبان زدنش جلو می‌رود؛ ژانت بی‌حال و چندش‌وار سرش را به‌سمت دیگری برمی‌گرداند و همین حین می‌نالد:
    - چی می‌خوای چندش؟ برو عقب.
    - چقدر بی‌اعصابی خانم جوان!
    با شنیدن صدای غریبه آن هم در خانه‌اش و زمانی که او روی زمین سفت و سرد دراز کشیده و جانی در بدن ندارد، لحظه‌ای دست و پایش یخ می‌زند. نگاهش پر از ترس چرخ می‌خورد و روی چهره‌ی غریبه می‌نشیند. مغزش دستور فرار را در رگ و پِی‌اش صادر می‌کند. در میان اوجِ دردش از جا می‌پرد و با جیغی ظریف خود را عقب می‌کشد. از روی کتاب‌های پخش‌شده‌اش می‌پرد و پشت میز چوبی و کوچکش پنهان می‌شود.
    - اینجا چه خبره؟!
    نگاهش پر از ترس روی مرد جوان می‌چرخد. او کیست؟ زبانش باز هم لکنت گرفته بود.
    - تـ.... تو... تو... تو...
    مرد جوان برای آرام‌کردن ژانت دستش را بالا می‌برد و همراه با لبخندی که چهره‌ی مظلومش را در بر گرفته بود، پاسخ می‌دهد:
    - نترسید... نترسید، من کاری بهتون ندارم.
    - تو... تو... کی... کی هستی؟ اینجا چی‌کار...
    - شما اول آروم باشید، قسم می‌خورم که هیچ قصد بدی ندارم و از زمان بیهوشیتون تا الان گوشه‌ای نشستم و از جام تکون نخوردم!
    قلب ژانت محکم‌تر از همیشه بر سیـ*ـنه‌اش می‌کوبید. موهای پریشانش را از جلوی صورت رنگ‌پریده‌اش کنار می‌زند و کنجکاو و استرس‌وار به مرد غریبه‌ای که بی‌اجازه وارد خانه‌اش شده بود، نگاه می‌کند.
    - بذارید خودم رو معرفی کنم. اسمم ادوینِ، ادوین اوشاکان. اسمم رو پدربزرگم انتخاب کرد. همیشه می‌گفت من رفیق خوبی هستم.
    سپس با خنده‌ی بانمکی به سگ اشاره می‌کند.
    - اون سفید-قهوه‌ای هم که روی صورتت خم شده بود و مثل یه غذای خوش‌مزه قورتت می‌داد، تِد هست. اون جونت رو نجات داد.
    ژانت به سگ درشت‌هیکل نگاه می‌کند. سگ باوقار در جایش نشسته و او را نگاه می‌کرد، دیگر خبری از آن زبان دراز و بدقواره نبود. قلاده‌ای قرمزرنگ با پلاک کوچک و طلاییِ درخشان، دور گردنش بسته شده بود و گوشه‌ای از گوش کوتاه و تیره‌رنگش سوراخ می‌بود.
    - ها؟!
    - دختر! تو داشتی خودت رو به کشتن می‌دادی، انقدر از زندگی‌کردن و زنده‌بودن سیر شدی؟!
    ژانت گیج نگاهش می‌کند. ذهنش وظیفه‌ی پردازش هیچ جمله‌ای را به‌درستی انجام نمی‌دهد. نگاهی به اطرافش می‌اندازد، خانه‌اش به هم‌ریخته و شیشه‌های شکسته و قطراتِ خون روی سطح زمین خودنمایی می‌کرد.
    - تو دزدی!؟
    ادوین متعجب نگاهش می‌کند. اصلاً به چهره‌ی مظلوم و رفتار دوستانه‌اش دزدبودن، می‌آمد؟
    - چی!؟ دُ... دزد؟!
    ژانت ترس را پنهان کرده و به‌سمتش خیز می‌گیرد.
    - واسه همین خونه‌م به هم ریخته! تو اینجا چی‌کار می‌کنی مرتیکه؟ چی دزدیدی؟
    ادوین حیرت‌زده با هر قدمی که ژانت به او نزدیک می‌شد، خود را عقب می‌کشید. دخترک به‌راستی یادش نمی‌آمد داشت چه غلطی با زندگی‌اش می‌کرد؟!
    - هی خانم! بذار توضیح بـ....
    - چطوری وارد خونه‌م شدی؟ با چه اجازه‌ای؟ می‌خوای چه بلایی...
    ادوین خسته از این همه قضاوت نا‌به‌جا لحظه‌ای فریاد می‌کشد:
    - دزد نیستم دختر خانم.
    تُن صدایش خش برداشته و کمی خشن می‌زد. ژانت از حالت گارد درآمده و مات نگاهش می‌کند. خشِ صدایش کاملاً مخالف معصومیت نگاهِ پسر بود. ادوین کلافه چنگی میان موهای روشنش می‌زند و عذرخواهانه به دخترک خیره می‌شود.
    - نباید فریاد می‌زدم و عذر می‌خوام؛ اما شما هم مقصر هستید، من چندبار گفتم دزد نیستم و شما باور نکردید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    سگ را نشان می‌دهد. سگ همچنان مانند یک مجسمه بی‌حرکت به آن دو نگاه می‌کرد.
    - دام‌پزشک گفته سگم به‌زودی می‌میره. اون مثل برادر منه، یه دوست برای تمام روزهای عمر من. برای همین اینجا اومدم. می‌خواستم ازت بپرسم اون قراره بمیره؟
    ژانت متعجب نگاهش می‌کند، سگ با تیله‌های قهوه‌ای‌رنگش کنجکاو او را نگاه می‌کرد.
    - ها؟ از من بپرسی؟! چرا از من؟!
    - تو اداره پلیس دیدمت، مظنون به تروریست بودی.
    کمی صدایش را پایین می‌آورد و با حالت پرسشی ادامه می‌دهد:
    - گفته بودی می‌تونی سایه‌های مرگ یا همچین چیزایی رو ببینی.
    با خنده‌ای مظلومانه، دستی میان موهایش می‌کشد و شرمگین از کار کرده‌اش زمزمه می‌کند:
    - راستش، یواشکی شماره‌ت رو از اداره پلیس گرفتم.
    ژانت متعجب ایستاده و به او که آرام و با ژستی بانمک همه‌چیز را نکته‌به‌نکته شرح می‌داد، نگاه می‌کرد.
    - وقتی اومدم جلوی خونه‌ت چندبار در زدم؛ کسی جواب نمی‌داد. خیال برگشتن داشتم؛ ولی تِد بی‌قراری می‌کرد، پارس می‌کرد و دست‌هاش رو به در و دیوار خونه می‌کوبید. اون متوجه‌ی بودنت تو خونه شده بود و بعد من... بابت ورود بی‌اجازه‌م متأسفم؛ ولی خودم... آ... خودم شخصاً احساس رضایت می‌کنم. درسته! احساس رضایت.
    ژانت با زبان لب‌های سرخ‌رنگش را تَر کرده و با شک به او نگاه می‌کند. با پیراهن بلندِ آبی‌رنگ و موهای در هم پیچ‌خورده و رنگ‌وروی پریده‌اش مانند زن‌های کولی شده بود.
    - یعنی، اون سگ جونم رو نجات داد؟
    ادوین نگاهی به رفیقش می‌اندازد.
    - چی فکر می‌کنی؟ می تونی ببینیش؟ تِد قراره بمیره؟
    ژانت متعجب زمزمه می‌کند:
    - واقعا فکر می‌کنی می‌تونم مرگ رو ببینم؟!
    ادوین مصمم سر تکان ‌می‌دهد. تِد خود را به پاهای صاحبش می‌مالید و با دیدن نگاه ژانت زوزه‌ی آرامی می‌کشد.
    - معلومه. تو می‌دونستی اون هواپیما قراره سقوط کنه؛ چطور ممکنه باور نکنم. هی جدیداً پیشگو شدی، نه؟
    ادوین نگاهی به ظاهر عجیبِ دخترک می‌اندازد و جدی سری به راست و چپ تکان می‌دهد.
    - کاملاً شبیه‌شون هستی! سه ماه؟ یه ماه؟
    تعجب ژانت کم‌کم جایش را به خشم خفته در چشم‌هایش می‌دهد.
    - واو، باید کارت خیلی خوب باشه، زود باش...
    - هی تو...
    ادوین سکوت می‌کند.
    - ها؟!
    چیزی در ذهن دخترک می‌درخشد.
    - تو ماشین داری؟
    ***
    از شیشه‌ی جلویی به تی‌وی بزرگ نصب شده بر روی ساختمان نگاه می‌کند. صحنه‌ی دستگیری آن مردک لعنتیِ ویرانگر بود. نوشته‌ای بولد و تیره‌رنگ روی صفحه‌ی رنگیِ تی‌وی خودنمایی می‌کرد.
    «سرباز اِلِری هِیمن در صحنه جرم دستگیر شد.»
    - میزان محبوبیت رئیس الیوت کاهش پیدا کرد؛ اون نتونست درست ارتش رو مدیریت کنه! این مردک یه تنه همه‌ی ارتش رو به گند کشید.
    ژانت غمگین نگاهش را از تی‌وی گرفته و به ادوین نگاه می‌کند؛ اما آن‌طرف خیابان، درست پشت‌سر مرد مو بور، صحنه‌ای بهتر و جذاب‌تر به اکران درآمد.
    - چی!
    ادوین کلمه‌ی آهسته و حیرت‌زده‌ای که از دهان دخترک بیرون آمد را به خود می‌گیرد و نگاهی به او می‌اندازد.
    - گفتم که...
    ژانت دستپاچه میان حرفش می‌پرد:
    - نگه دار، نگه دار... مَرد، ماشین رو نگه دار.
    ماشین آبی‌رنگِ ادوین گوشه‌ای پارک می‌شود، ژانت هول کمربند را باز می‌کند.
    - اوه، اون اینجاست.
    هنوز کامل پیاده نشده بود که دستش میان انگشتان بزرگِ مرد جوان اسیر می‌شود. ادوین با چشم‌های روشن او را جدی و متفکر نگاه می‌کرد.
    - خانم جوان، فکر کنم حداقل باید جبران کنی.
    اشاره‌ای به سگ که بی‌خیال آن دو روی صندلی پشت نشسته و با زبانی که از میان دندان‌های تیزش بیرون آمده، با ذوق به بیرون و رفت‌وآمد ماشین‌های رنگارنگ نگاه می‌کرد.
    - چه بلایی سر تِد میاد؟ اون قراره بمیره؟
    ژانت عصبی و کلافه به او و سپس به سگ بی‌قواره‌اش زل می‌زند.
    - هی مَرد، اون تا وقتی پیر بشه و بوی گـ*ـوه بده زنده می‌مونه؛ انقدر نگران نباش!
    ژانت بی‌توجه به چراغ قرمز از میان ماشین‌ها با سرعت می‌دود. ادوین با چهره‌ای بانمک و لب‌هایی آویزان به رفیقش نگاه می‌کند.
    - هی رفیق، تو همین الانشم پیری و بوی گـ*ـوهت کل ماشین رو گرفته!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    ژانت با قدم‌های بلند تندتر به‌سمتش می‌دود. چشم‌های مرد جوان تار می‌بیند، سرش در حال منفجر شدن بود، چراغ‌های آویزان از ساختمان‌های بلند و تابلوهای روان دور سرش می‌چرخیدند و بدتر از آن مردم بی‌اهمیت از حال و روزِ خرابش، از کنارش می‌گذشتند. به ستون تکیه داده و با دست چشم‌هایش را می‌مالد. توان ایستادن را نداشت؛ خم شده و ناله‌ای از سر درد می‌کند. به‌آرامی از میان مردم می‌گذشت و همچنان دست‌هایش، چشم‌های تارش را می‌مالید.
    - داداش، داداش.
    صدایی زیر گوشش می‌پیچد. ژانت آویزان دست‌هایش می‌شود. چشم‌های رنگی‌اش را پرده‌ای از اشک پوشانده بود.
    - تو زنده‌ای... تو، جیانِ...
    - هی! گمشو.
    تُن صدایش خشن بود و سرد، بوی غریبگی می‌داد این مرد.
    - من... من متأسفم داداش.
    جلویش قدم برمی‌دارد.
    - نباید اون‌کار رو می‌کردم؛ متأسفم.
    مرد جوان عصبی و کلافه از آن‌همه درد تلنبارشده در سر و بدنش او را به‌سمتی هول می‌دهد و با فریادی از کنارش می‌گذرد.
    - گفتم گمشو دختره‌ی احمق!
    دست‌بندی قرمزرنگ با دو مهره‌ی سفید-آبی میان انگشت‌های دخترکِ بیچاره جا می‌ماند. با کنجکاوی به دست‌بند زل می‌زند، همان دست‌بند بود، بافتش همچنان محکم و مهره‌های رنگی‌اش از تمیزی برق می‌زدند. با صدای برخورد جسمی بر روی زمین به خود می‌آید، مرد جوان روی زمین آوار شده و از درد به خود می‌پیچید. ژانت با جیغی پر از ترس، وحشت و با فریاد «کمک، کمک» به‌سمت او می‌دود.
    روی صندلیِ ته راهرو نشسته و مشغول زیروروکردن دست‌بند قرمزرنگ است. این بافتِ قرمز تداعی خاطرات زیبایی برایش بود. ساعت از نیمه‌شب گذشته و هنوز خواب به چشمانش نیامده بود. با باز شدن در و ظاهر شدن دو چهره‌ی آشنا از جایش بلند می‌شود و کنجکاو به آن‌ها نگاه می‌کند. این دو زن همان‌هایی بودن که با ورود کارلوس به بیمارستان صدای جیغشان سکوتِ شبانه‌ی بیمارستان را درهم شکاند. زن میان‌سال با لبخندی که لب‌های نازکش را در برگرفته و صورتش را درخشان‌تر از همیشه نشان می‌داد، جلوتر می‌رود.
    - ممنونم دختر جوان؛ شنیدم شما آوردینش به بیمارستان.
    ژانت بی‌قرار می‌پرسد:
    - کارگاه کارلوس چطوره؟ ایشون خوبن؟
    - بعد از کلی بی‌قراری تازه خوابید. الان حالش خیلی بهتره. راستی، از کجا کارلوس رو می‌شناسی؟
    ژانت متعجب به زن و لحن آرامش نگاه می‌کند.
    - شما... شما کی هستید؟!
    خانم رِینیز همراه با پررنگ‌شدن لبخندش با لـ*ـذتی که از جمله‌اش می‌برد، می‌گوید:
    - من مادرشم.
    ژانت متعجب به زن نگاه می‌کند. مادرش؟! مادر کارلوس که... ! یاد زمان جداشدنش می‌افتد. اوه، این زن سرپرستی‌اش را به عهده گرفته بود، یعنی این زن همان زنِ خوش‌پوش و جوانِ گذشته بود؟
    سوزان با دیدن چهره‌ی متفکر ژانت، کنار خانم رِینیز جای می‌گیرد و کنجکاو به چهره‌ی دخترکِ زیبای مقابلش نگاه می‌کند.
    - میشه بپرسم کارلوس رو از کجا می‌شناسی عزیزم؟
    - خـ.... خب... من و اون... خب... راستش من قبلاً تو یکی از تحقیقات به کاراگاه کارلوس کمک کردم.
    خانم رِینیز با رضایت لبخند می‌زند. این زن با دیدن پسرِ زنده‌اش تنها کاری از دستش برمی‌آمد، لبخند‌زدن و خوش‌حال‌بودن،
    بود!
    - که این‌طور. عزیزم الان دیر وقته؛ بهتره بری خونه. اگه بیدار شد بهت زنگ می‌زنیم.
    ژانت حین احترام گذاشتن زیرلب زمزمه کرد:
    - باشه و ممنون ازتون.
    ژانت حین رد شدن از پرستاری که به‌سمت خانم رِینیز می‌دوید، نگاهی به اطراف می‌اندازد. وجود او در بیمارستانی که بوی مرگ می‌داد، سرش را به دوران درآورده بود؛ اما این ساعت دیگر خانه رفتن بیهوده بود. باید اول کارلوس را می‌دید، با او حرف می‌زد و کمی خیالش بابت سلامتش راحت می‌شد؛ از این‌رو با قدم‌هایی آرام به‌سمت سالن انتظار راه می‌افتد. پرستار کنار سوزان می‌ایستد و به چهره‌ی نگرانِ خانم رِینیز نگاه می‌کند.
    - خانم رِینیز، رئیس بخش مغز و اعصاب می‌خواد شما رو ببینه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    سوزان و خانم رِینیز منتظر و هراسان به چهره‌ی چروکیده و چشم‌های ریز دکتر نگاه می‌کردند. عکس دو جمجمه روی صفحه‌ی مانیتور به نمایش درمی‌آید. دکتر دستی به روپوش سفید و اتیکت نامش می‌شد و با لحنی مشتاق لب باز می‌کند:
    - این مرد یه معجزه در علم پزشکیه؛ باید خیلی مراقبش بود!
    با مکثی چند لحظه‌ای به مادرِ کارلوس نگاه می‌کند.
    - اگه فقط نیم‌میلی‌متر بیشتر فرو می‌رفت الان پسرت زنده نبود ایزابل، این پسر باید الان مرده باشه و زنده بودنش خوش‌شانسیش رو می‌رسونه. اون شانس آورد که تیر به جای فرو رفتن تو مغزش، قبل رسیدن به بخش حیاتی، توی گوشت گیر کرد.
    خانم رِینیز به نقطه‌ی وحشتناکِ در عکس خیره می‌شود. لب‌هایش می‌لرزد.
    - اون باید جراحی کنه! تیر درست کنار پیازِ مغزش قرار گرفته.
    دکتر از بالای شیشه‌های ضخیم عینکش به کلارا نگاه می‌کند.
    - سعی کن همچین فکری به ذهنت خطور نکنه؛ اگه این پسر زیر عمل جراحی بره، ممکنه نخاعش آسیب ببینه و یا شاید هم دووم نیاره. بهتره همین‌طوری بذاریم بمونه. فعلاً حواسمون بهش هست.
    سوزان ناباورانه به دکتر نگاه می‌کند. این غیرممکن بود! خانم رِینیز به‌سمت دکتر می‌رود.
    - آه، صبر کنید، این امکان...
    - درسته ایزابلِ عزیز، قبلاً همچین موردی نداشتم؛ ولی یه موردی هست که یه مرد با یه گلوله تو مغزش تا 80سالگی زندگی کرد و با مرگ طبیعی چشم‌هاش رو بست. خیلی نگران نباشید.
    سوزان به چهره‌ی مات خانم رِینیز نگاه می‌‌کند، آب دهانش را قورت می‌دهد و با آوایی لرزان می‌پرسد:
    - دکتر، کارلوس مشکل دیگه‌ای نداره؟
    دکتر نگاهی به پرونده‌ی باز روی میزش می‌اندازد. خطوط واضح جلوی چشم‌هایش رژه می‌روند.
    - خب، فشارخون و نبضش عادیه، جای گلوله هم به‌سرعت در حال ترمیم شدنه، خون‌ریزی نداره و هیچ عفونتی هم توی آزمایشاتش گزارش نشده، این پسر سالمِ سالمه.
    هر دو نفسی عمیق و لرزان می‌کشند. در اتاق با شدت باز می‌شود، مردی قد بلند با چشمانی عقاب‌مانند پشت در ظاهر می‌شود. کت و شلواری کرم‌رنگ به تن داشت و موهای نسبتاً بلندش را به‌سمتی شانه زده بود. پوستش کمی رنگ‌پریده و چشم‌های قهوه‌ای تیره‌اش زیر قابِ مشکی عینکش پنهان شده بود. مرد با دیدن ایزابل به‌سمتش می‌رود.
    - من تازه خبر رو شنیدم، چی شد؟ ایزا، خوبی؟ شنیدم چه بلایی سر پسرت اومده!
    ایزابل اشک‌های روی گونه‌اش را پاک می‌کند و با چشمانی سرخ به مردِ تازه‌وارد نگاه می‌کند.
    - خوشبختانه تاثیری روی زندگیش نمی ذاره پیت!
    - واقعا؟ خوش‌حالم این رو می‌شنوم. وقتی خبر رو دیدم لحظه‌ای شوکه شدم.
    پیتر لحظه‌ای به فکر فرو می‌رود. او قبل از آمدن به آن اتاق همه‌چیز را از دهان پرستارها شنیده بود. نگاهی به سوزان می‌اندازد، سوزان هنوز هم مات و حیرت‌زده بود.
    - دکتر یون؟
    دختر به چشم‌های تیزِ پیتر نگاه می‌کند.
    - شنیدم شما زمان مرگش رو اعلام کردید. چه اتفاقی افتاد؟!
    دختر بغض‌کرده سرش را پایین می‌اندازد. او هیچ اشتباهی نکرده بود و این‌طور نگاه‌ها متعجب و تا قسمتی سرزنشگر نظاره‌گرش بودند.
    - خب، اون کاملاً... من... من تنها نبودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    چشم‌هایش متفکر روی عکسی که صفحه‌ی مانیتور را در برگرفته بود، نشسته و خودش عمیق به فکر فرو رفته بود. همه خوش‌حال بودند، می‌خندیدند و او را مردی خوش‌شانس خطاب می‌کردند که مرز باریک مرگ و زندگی را درهم شکسته بود.
    آن پسر از مرگ برگشته و با آسودگی در اتاقش استراحت می‌کرد. انگشتانش روی میز ضرب می‌گیرند. در میان این همه خوش‌شانسی‌هایی که دهان به دهان می‌چرخید، چیزی مبهم در وسط ذهنش گیر کرده و منطقش آن را نمی‌پذیرفت. با تقه‌ای که به در اتاق می‌خورد عکس را سریع می‌بندد. ایزابل با چهره‌ای زار وارد اتاقش می‌شود، پیتر بلند شده و او را به‌سمت مبل راحتی هدایت می‌کند، کلارا جاگیر شده و با نفسی از ته‌دل زمزمه می‌کند:
    - فکر می‌کردم کارلوس مُرده.
    بغض کرده به پیتر نگاه می‌
    کند و اشک از گوشه‌ی چشم‌هایش جاری می‌شود، صدایش خش‌دار و لرزان بود.
    - اگه پسرم می‌مرد منم پشت‌سرش می‌مُردم. هیچ‌کش درک نمی‌کنه اون چقدر برای من ارزشمنده.
    صدای هق‌هقش سکوت اتاق را می‌شکند. پیتر به‌سمتش خم شده و به‌آرامی او را در بر می‌گیرد. ایزابل مانند کودکی لرزان در میان آغـ*ـوش پیتر می‌لرزید.
    - آروم باش ایزا، این حرف‌ها رو نزن.
    پیتر به نقطه‌ای خیره می‌شود، چشم‌هایش جور خاصی می‌درخشیدند.
    - کارلوس زنده‌ست، اون هیچ‌وقت ما رو تنها نمی‌ذاره ایزابل عزیزم.
    صدای مبهمی را در خواب و خیال می‌شنید. وجود غریبه‌ای را بالای سرش حس می‌کرد و توانی برای حرکت نداشت. غریبه به پلک‌های لرزان کارلوس نگاه می‌کند. تماس ضروری‌اش را تنها با یک جمله به اتمام می‌رساند.
    - تزریق شد قربان!
    ***
    ژانت متعجب به مردک عجیب که پشت درهای آسانسور ناپدید شد، نگاه می‌کرد. با آن ماسک و قاب عینک هیچ صورتش را نتوانست ببیند و وقتی با عذرخواهی آمپول را که بر روی زمین افتاده بود به دست صاحبش رساند، او بی هیچ حرفی پشت به او وارد آسانسور شده و دکمه‌ی همکف را فشرده بود. با حرص لب‌هایش را می‌جود.
    - باورم نمیشه، چقدر بی‌ادب بود! اونم باید از من عذرخواهی می‌کرد.
    آه... شونه‌م درد گرفت، مردک حتی راه رفتنِ درست هم یاد نداشت و دکتر شده؟!
    با دستش که شانه‌ش را محکم چسبیده بود، به دست‌بند در دستش نگاه می‌کند و لبخندی روی لبش می‌نشیند. دیگر باید بیدار شده باشد. به‌سمت ته راهرو قدم تند می‌کند.
    سوزان پنجره‌ی اتاق را تا نیمه باز کرده بود، نسیم ملایمی در اتاق پیچ می‌خورد و پرده‌های سفیدرنگ را به بازی گرفته بود. سکوت فضای کوچک اتاق را در برگرفته بود و سوزان با نگرانی که ته دلش پرسه می‌زد به صورت رنگ‌پریده و لب‌های سفید‌شده‌ی کارلوس نگاه می‌کرد. پیشانی و نیمی از موهای تیره و زیبایش در باندی سفیدرنگ پنهان شده بودند و او با چشمانی بسته و مژه‌های بلند و تاب‌دارش، پسری آرام و مظلوم را به نمایش گذاشته بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    سوزان با لرزش پلک‌های کارلوس خود را جلو می‌کشاند و با دقت به صورتش خیره می‌شود. مرد جوان از میان چشمانِ نیمه‌بازش دختری مو قرمز را که تقریباً رویش خم شده بود، نظاره‌گر می شود و ناگهان با عکس‌العملی تند دستش را از زیر انگشتان نرم و ظریف دختر بیرون می‌کشد و سیخ بر روی تخت می‌نشیند. مات به او که نگرانی از چشمانش لبریز است، نگاه می‌کند. دختر مو قرمز با چشمانی درشت و روشن و لب‌هایی کلفت و پر خون، زیبایی عجیب و مرموزی داشت. چیزی میان سیـ*ـنه‌ی چپش به نوسان درمی‌آید. سوزان با دیدن چشم‌های باز و هوشیار کارلوس نگران و پر از استرس لب‌های خوش‌رنگش باز می‌شود:
    - بیدار شدی، حالت خوبه؟ سردرد نداری؟ جاییت درد نمی‌کنه؟
    صدایش از نگرانی‌های تلنبار شده می‌لرزید. دست‌های کارلوس را میان انگشتان نازکش می‌گیرد و می‌فشارد. نگاه کارلوس به‌سمت حرکات نرم روی پوست دستش می‌رود. سوزان با دیدن سکوت کارلوس و چشمانی که بیش از حد تیره به‌نظر می‌آمد، بغض کرده لب‌هایش را روی دست کارلوس می‌گذارد و می‌نالد:
    - متأسفم، کارلوس! همش... همش تقصیر منه؛ لطفاً... لطفاً من رو ببخش!
    مرد جوان عجیب نگاهش می‌کند و او این تیره و تاریک بودنش را می‌گذارد به حساب عصبانیت غریبی که کارلوس دارد. لب‌هایش می‌لرزد.
    - من، من عمداً بهت نزدیک نشدم، قسم می‌خوردم که این‌طور نیست، فقط...
    دست‌های کارلوس بار دیگر با شدت از میان دست‌هایش بیرون کشیده می‌شود. سوزان با بغض و اشک‌هایی که پشت پلک‌هایش برای بیرون آمدن التماس می‌کردند، چشم می‌بندد و نفسی از روی درد و ناراحتی سیـ*ـنه‌اش را بالا و پایین می‌کند. صدای کارلوس آن هم آن‌قدر نزدیک و در کنار گوشش، نفسِ کشیده‌اش را بند می‌آورد!
    - تو کی هستی؟
    دختر جوان ناباور به او نگاه می‌کند، گوش‌هایش انگار اشتباه شنیده باشند. بهت‌زده و متعجب می‌گوید:
    - چی!؟
    کارلوس با صدایی که کلفت‌تر از گذشته شده بود، لب باز می‌کند:
    - چرا، حضورت...
    اشاره‌ای به‌سمت چپ سیـ*ـنه‌اش می‌کند:
    - حضورت باعث میشه حس اینجا تغییر کنه؟!
    سوزان با دهانی باز خیره‌اش می شود و او دست سوزان را گرفته و بر روی سیـ*ـنه‌ی چپش قرار می‌دهد. نوسان کمی شدت می‌گیرد.
    - چرا این اتفاق می‌افته؟ هوم؟! چرا اینجا داره می‌لرزه؟
    قطره‌ای اشک بر روی گونه‌ی ملتهب سوزان می‌چکد. خاطراتی دور پشت پلک‌هایش زنده می‌شود. کارلوس با پیشانی باندپیچی‌شده بر روی تخت درمانگاه نشسته بود و دست او را گرفته و بر روی قلبش گذاشته بود. قلبش با شدت می‌تپید و دخترک را حیرت‌زده کرده بود. صدای کارلوسِ قدیم در گوشش می‌پیچد.
    «- میگن قلب آدم کسی که قراره باهاش باشی رو می‌شناسه، یعنی اون شخص تو هستی؟!»
    با صدای کارلوس به خود می‌آید. مرد جوان با صورتی سرد و چشمانی تیره و بی‌حسی که در جملاتش موج می‌زند، لب باز می‌کند:
    - چه خبره؟! شکسته؟
    - بهم گفته بودی که قلب آدم... قبل از هر چیزی، اون کسی که قراره باهاش باشی رو می‌شناسه.
    کارلوس عجیب نگاهش می‌کند و عجیب‌تر از آن دختری با چشمان رنگی که پشت در صدایشان را می‌شنید و رنگی از حیرت در نگاهش پرسه می‌زد.
    - مزخرفه! اصلاً نمی‌فهمم چی میگی!
    دست سوزان را به‌سمتی پرت می‌کند و می‌غرد:
    - برو، اینجا گمشو بیرون.
    روی تخت دراز می‌کشد و با دیدن سکونِ سوزان می‌گوید:
    - هی بهت گفتم بهتره از اینجا بری!

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    پتوی آبی‌رنگِ راه‌راه را روی سرش می‌کشد. اشک‌های سوزان پشت‌سرهم می‌چکند. بی‌صدا به‌سمت در می‌رود. نمی‌فهمد چه شده، کارلوس او را نمی‌شناخت! ژانت پشت دیواری سنگر گرفته و دور شدن دختر مو قرمز را تماشا می‌کند، او دوست‌دختر کاراگاه کارلوس بود؟ نگاهی به اتاق کارلوس می‌اندازد. چراغ اتاق خاموش شده بود، دستگیره در را به‌آرامی چرخانده و با تمرکز بر بی‌صدابودنِ قدم‌هایش، وارد اتاق می‌شود.
    نور گوشی‌اش را به صورت مردانه‌ی کارلوس می‌اندازد و با دقت نگاهش می‌کند. همان فرم صورت، همان بینی و لب‌های گوشتی و همان فرم صورت. به دست‌بند بافتِ قرمز در دستش چشم می‌دوزد و زمزمه‌وار لب می‌زند:
    - اوه، من چقدر احمقم! چرا زودتر این‌ها نفهمیدم تو کی هستی؟!
    موهای کارلوسِ پشتِ باندِ سفید پیچیده بر پیشانی‌اش سیخ ایستاده بودند. ژانت لبخندی روی لب می‌نشاند.
    - جیان، تو مرد فوق‌العاده‌ای شدی!
    گذشته را به یاد می‌آورد؛ ناامید زمزمه می‌کند:
    - ما به هم قول دادیم داداش! اما... تو خیلی بزرگ شدی و... اون... اون فکر می‌کنم که، دختر خوبیه! تو... تو حتی اسم واقعیت رو به من نگفتی. همیشه دوست داشتی همه «جیانلوئیجی» صدات کنن. تو... آه این دست‌بند...
    از جایش بلند می‌شود و نزدیک‌تر می‌شود. نور ماه کمی از اتاق را روشن کرده بود. دست کارلوس را به‌آرامی می‌گیرد و قبل از پیچیدن دست‌بند بر روی دستش لحظه‌ای در هوا پیچ می‌خورد و با پلک زدنی مرد جوان را سوار بر روی خود می‌بیند! بر روی تخت دراز کشیده و دست‌هایش اسیر دستان بزرگ و قدرتمند مرد جوان بود و چشمانی تیره و با برقی عجیب که همراهش بود، در میان تاریکی اتاق، او را خیره نگاه می‌کرد. قلبش به‌شدت به سیـ*ـنه‌اش می‌کوبید. فشار روی مچ دست‌هایش او را بی‌قرار می‌کند.
    - وای! دستام، ولم کن!
    مرد جوان وحشیانه نفس می‌کشید و او را نگاه می‌کرد. دست مشت‌شده‌اش را تا نزدیکی صورتِ دختر می‌برد.
    - هی! تو کی هستی؟
    - داداش، مـ.... منم! ژا... ژا...
    - چی! تو همون دختره تو...
    به‌آرامی پلک می‌زند. ذهنش خالی از هر خاطره‌ای بود. ژانت هول و دستپاچه می‌گوید:
    - من، من ژانت هستم. ژانت، من رو یاد نیست؟ ژانت تاد.
    دردی در سرش وول می‌خورد، انگار که درون سرش چیزی در حال جابه‌جایی است.
    پوستش به سوزش می‌افتد. به‌آرامی دختر غریبه را ول کرده و سرش را می‌چسبد. ژانت سریع خود را از روی تخت بلند می‌کند و به کارلوس نگاه می‌کند.
    - داداش، جیان. منم، من... مدرسه مولتال رو یادته؟ اونجا یه بچه بود که همه ازش متنفر بودن. یادته؟ همون بچه پیشگوئه با عینک آفتابی قرمز‌رنگ! من...
    - گمشو بیرون!
    صدایش دو رگه شده و می‌لرزید. ژانت حیرت‌زده بلند می‌شود. رنگ صدایش را پیش خود عصبانیت تعریف می‌کند. کارلوس از درد به خود می‌پیچید؛ تمام تنش گر گرفته و درد در تمام اجزای بدنش نفوذ کرده بود. ژانت بی‌توجه به حال نزار او اصرار می‌ورزد.
    - چی؟! امکان نداره! داداش من رو یادت نمیاد؟ من؟!
    دستی محکم او را به پشت هول می‌دهد:
    - گفتم گمشو بیرون.
    دست‌های لرزانش را روی صورتش می‌گذارد. حس می‌کرد الان است که چشم‌هایش از کاسه‌ی سرش بیرون بزند. انگار که مواد مذاب بر روی سروصورتش ریخته باشند، نفس‌نفس می‌زد و به خود می‌پیچید. ژانت بی‌توجه به حال عجیب او دندان‌هایش را از حرص و غضب بر روی هم فشار می‌دهد. گردن کارلوس را زیر دندان‌های کلید‌شده‌اش تصور می‌کند و بیشتر از پیش غضب در چشمانش سرازیر می‌شود.
    - که من رو یادت نمیاد؟! من دیدم که گذاشتی او زن مو قرمز و جذاب به سیـ*ـنه‌ات دست بزنه! حالا وقتی من بهت دست می‌زنم چندشت میشه؟!
    ناله‌ای از بین دندان‌های به هم فشرده‌شده‌ی کارلوس بیرون می‌آید. مایعی سرد و گزنده از رگ‌هایش در حال گذر بود و پوستش را می‌سوزاند. ژانت به دست‌بند نگاه می‌کند و پوزخندی می‌زند.
    - پس چرا این‌همه مدت دست‌بندی رو که من بهت داده بودم دستت کرده بودی؟! اوه، لعنتی! تو گیجم کردی عـ*ـوضی!
    این‌بار بلند‌تر و پر از غضب فریاد می‌کشد:
    - عـ*ـوضی!
    کارلوس با کوبیده‌شدن در، سرش را بلند می‌کند. چشم‌هایش تار می‌دید و قرمزی خون دور مردمک‌های تیره‌اش پرسه می‌زد.
    - اون دختره کی بود؟!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    ***
    دو ماه بعد

    دفتر نسبتاً بزرگی بود، میز و صندلی‌های چوبی در دو طرف دیوار به ردیف چیده شده و دوتا از چهار پنجره‌ای که در سالن وجود داشت، باز بود و باعث می‌شد از بوی نامطبوعی که فضا را در بر گرفته بود، کمی کاسته شود. زمین را پارکتی سفید با رگه‌های مشکی پوشانده بود، مجسمه‌ی عقاب بر روی میز مخصوصِ مدیر خودنمایی می‌کرد و کلی اوراق که بر روی زمین پخش شده بود. برگمن قدم‌به‌قدم به منطقه ممنوعه نزدیک می‌شود. صدای قدم‌های سنگینش در محیط بزرگ و سرد سالن می‌پیچد. با دیدن صحنه بینی‌اش را چین می‌دهد و اخم‌هایش درهم می‌پیچد و چروک‌های ریزودرشتِ کنار چشمانش پدیدار می‌شوند:
    - اوه، لعنتی!
    پیراهن سفید و نازکِ قربانی را حجمی از سرخی خون پوشانده بود. قربانی یک زن با موهای کوتاه و چهره‌ای که به 45-50سالگی می‌زد، بود. خون از همه‌ی تنش عبور کرده و روی زمین و پارکت‌های روشن می‌غلتید. چشم‌های بازش به نقطه‌ای خیره بود و دردِ قبل از مرگ تمام چهره‌ی خون‌آلودش را پر کرده بود.
    جیمز با چهره‌ای یخ‌زده، با دست‌های دستکش پوشیده نقاطی را نشان می‌دهد و پوزخندی تلخ چهره‌اش را شکسته‌تر از قبل نشان می‌دهد. او نیز از این وضع ناراضی بود.
    - این روانی در حد تکه‌تکه‌کردن طرف پیش رفته. در تعجبم که سرِ قربانی هنوز روی سرشه! هر بلای ناگواری سر این زن اومده.
    فرانسیس با جدیت مشغول عکس‌برداری در زوایای مختلف از مقتولِ بیچاره بود. بوی خون مشامش را آزار می‌داد. هنوز هم می‌شد خطوط درد را از زوایای صورت قربانی خواند. کارلوس کنجکاو با صورتی سردتر از گذشته جلو می‌آید و کنار برگمن می‌ایستد. برگمن او را تأیید کرده بود. ماه قبل بود که تأیید شده بود. مگر می‌شد این مرد جوان را با این‌همه تغییرات قبول نکرد؟! برگمن برخلاف دیگران از فراموشی کارلوس رضایت‌خاطر داشت. او حالا انسان جدید با ویژگی‌های جدید بود! او وقتی با کلت کوچک و خوش‌دستش قاتلِ در حال فرار را هدف قرار داده بود، تغییراتش را بر صورتِ همکارانش کوبید.
    بر روی قربانی خم می‌شود. واقعاً حال به هم‌زن بود! شکم مقتول کامل شکافته شده و به‌راحتی می‌شد به زیر پوست و گوشت شکم و معده‌ی قربانی تسلط داشت.
    - چرا این‌همه بهش ضربه زده! شکم قربانی کاملاً شکافته شده، روده‌هاش بیرون ریخته!
    فرانسیس حین عکس‌برداری نیشخندی روی لب می‌راند.
    - مطمئنم اون روانی طرف رو به چشم یه آدم نمی‌دیده! احتمالاً می‌خواسته بال و پر یه مرغ رو برای شامِ شبش بکَنه!
    برگمن نگاهش را از قربانی و کارلوسِ کنجکاو می‌گیرد. این مرد جوان همین چند ماه پیش بود که با دیدن یک اسکلت پوسیده در زیر خاک داشت جان می‌داد و حالا تقریباً صورتش در شکم وامانده‌ی قربانی بود؟! به جیمز چشم می‌دوزد.
    - شاهد کجاست؟
    - اون دختره بیچاره رنگ به چهره نداشت؛ پشت ستون روی یکی از صندلی‌ها تقریباً میشه گفت ولو شده!
    دخترک به‌راستی که اوضاعش از خرابی گذشته بود؛ لب‌هایش به‌شدت سفید شده و پوست صورتش به کبودی می‌زد. تمام تنش می‌لرزید و چشم‌هایش پر از رگه‌های خونین‌رنگ شده بود. تارتارموهایش از زیر کِش فرار کرده و او را آشفته‌
    حال نشان می‌داد.
    - خانم سالویا تیم؟
    سالویا مات به چهره‌ی خشن روبه‌رویش نگاه می‌کند.
    - خانم تیم یکی از همکارهام توضیح داد که شما وقتی قربانی متحمل ضربه‌های چاقو بود، اینجا بودید و دیدید که قاتل فرار کرد.

    سالویا با زبان خشکی لب‌هایش را می‌گیرد. یاد ساعت پیش درد را به ستون فقراتش می‌رساند. صدای جیغِ مدیر مهربان و دوست‌داشتنی‌اش در گوشش پیچ می‌خورد.
    - درسته، نوبت سرکشی کردن من بود. اوضاعِ یکی از بیمارها وخیم بود و من به دنبال دکتر هارلمن بودم. دکتر عادت دارن زمان‌هایی که کاری توی سالن ندارن پیشِ مدیر برن؛ اون‌ها هم صحبت‌های خوبی بودن و من با این فکر به اینجا اومدم. وقتی صدای فریاد خفیفی رو شنیدم کنجکاو... مـ... من، من در رو، باز... اون جیغ می‌زد و... دسـ.... دست اون روی...!
    بغض می‌کند. چهره‌ی خونین زن در مغزش رژه می‌رود. دست‌هایی پوشیده شده در یک جفت دستکش سیاه، دهانش را محکم گرفته بود و او با درد ناله سر می‌داد.
    - در رو... در رو که باز کردم...
    با ترس لب می‌بندد. تارهای صوتی‌اش هزاران برابر دقایق قبل می‌لرزید. او برق چاقوی لعنتی را دیده بود. زن زیر دست‌هایش در حال جان‌دادن بود و او مثل یک ترسو، فقط نگاه کرده بود.
    - یعنی می‌گین با اینکه می‌دونست شما شاهد قتل هستید، هیچ آسیبی بهتون نزد؟!

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    دختر حیران و گنگ او را نگاه می‌کند. حتماً باید بگوید قاتل تا چه حد بی‌رحم بوده و حتی وقتی او را دیده لبخندی وهم‌انگیر لب‌های نازک و چروکیده‌اش را کش آورده بود؟!
    - اون... اون به من... به من لبخند زد. اون... اون خیلی... خون‌سرد بود!
    - چی شد رابرات؟ چیزی فهمیدی؟
    برگمن نگاهِ متفکرش را به جیمز می‌دوزد.
    - با کمک پلیس منطقه دنبالشیم. اینجا، اینجا و اینجا، سه‌تا دوربین کار گذاشته شده که تنها یکیشون فعال بوده و صحنه رو ثبت و ضبط کرده. متأسفانه چیز خاصی دستگیرمون نشده!
    نگاهی به اطراف می‌اندازد. درمانگاه کوچک و نسبتاً قدیمی بود.
    - اینجا منطقه روستاییه؛ نمی‌تونه خیلی دور شده باشه. مطمئنم خیلی زود می‌گیریمش.
    - امیدوارم!
    زن روی زمین به طرز رقت‌باری کشته شده بود. هنوز که هنوز است خون از میان ماهیچه‌های شکم بیرون‌زده‌اش بر روی پیراهن و زمین می‌چکید.
    - هویتِ یارو چی؟ مشخص نشده؟
    - کارل هاتلر، متأسفانه اسم واقعیش نیست! تمام اسناد و مدارکش جعلی هستن، همچین اسمی تو هیچ‌جا ثبت نشده. دنبال اثر انگشت و تست دی‌اِن‌اِیش تو اتاقی که بستری بود، هستیم؛ به‌زودی هویتش رو شناسایی می‌
    کنیم.
    برگمن به کارلوس نگاه می‌کند. مرد جوان با دقت به زوایای اطراف سالن خیره شده بود، سپس به قربانی خیره می‌شد. چیزی عجیب در خطوط چهره‌اش موج می‌زد.
    - کارلوس؟
    نگاه مرد جوان به‌سمتش می‌چرخد.
    - این فرصت خوبیه که خودت رو نشون بدی؛ تو تازه‌وارد این گروه هستی.
    - درسته قربان.
    - قربان، قربان؟
    توماس به‌سمت برگمن و جیمز می‌دود، نفس‌زنان جلوی پای آن‌ها می‌ایستد و کمی بر روی زانوهایش خم می‌شود. عرق از پیشانی‌اش سرازیر شده و موهای شقیقه‌اش را خیس کرده بود.
    - چی شده توماس؟
    توماس پلاستیک را بالا می‌آورد. کاغدی نیمه‌سوخته میان پلاستیک جاگیر شده بود.
    - بفرمایید قربان، این بین توالت گیر کرده بود.
    تصویری تار از یک شخص جوان به چشم می‌خورد. کارلوس کنجکاو به عکسِ تار نگاه می‌کند.
    - فکر کنم می‌خواسته اونو بسوزونه و تو فاضلاب بندازه. چرا باید این‌کار رو کنه؟!
    برگمن متفکر به عکس نگاه می‌کند. کاغذ از شدت کهنگی به زردی می‌زد و تصویر آن چنان واضح نبود.
    - این کیه؟ نکنه پسرش باشه؟!
    پسری جوان با پیراهنی سفید و موهایی تیره‌رنگ در عکس به‌سمتی خیره شده بود. صورتِ پسرک را تاری مطلق فرا گرفته بود.
    - توماس، برو اداره و ببین اثر انگشتی روی این عکس هست و ببین متعلق به کیه.
    کارلوس بی‌توجه به همه به‌سمت شاهد می‌رود. دخترک دیگر توان ایستادن نداشت؛
    آهسته به‌سمت دخترک خم می‌شود.
    - خانم جوان اگه حالتون خوب نیست بهتره برید و کمی استراحت کنید.
    سالویا بی‌حال به صورت سرد و رنگ‌پریده‌ی روبه‌رویش خیره می‌شود. بی‌اختیار لب باز می‌کند:
    - بیماری که تو اتاق شماره هفت بود، یه زخم قلاب شکل روی صورتش داشت، یه جای سوختگی هم روی دستش بود. اون... اون همیشه خون‌سرد بود و نگاهش...
    - چی؟!
    پرستار به خود می‌آید و ترسیده قدمی به عقب برمی‌دارد. چشم‌های بی‌قرارش را حولِ صورت یخ‌زده‌ی کارلوس می‌گرداند.
    - هیـ.... هیچی! من... من... من با اجازه برم.
    کارلوس پس از رفتن پرستار به‌سمت جنازه می‌رود. در این مدت زیروبم جنازه را دید زده بود و نکاتی در ذهنش پرسه می‌زد.
    - اون حتماً عصبانی بوده! خون‌سرد یا عصبانی؟!
    - کی کارلوس!؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا