کامل شده فن فیکشن نیمه‌ی تاریک (جلد اول)| ف.شیرشاهی کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع F.sh.76
  • بازدیدها 5,280
  • پاسخ ها 112
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

F.sh.76

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/08
ارسالی ها
2,337
امتیاز واکنش
19,020
امتیاز
783
سن
26
مرد بیشتر از قبل چهره‌ی خود را زیر کلاه و یقه‌ی سویشرتش پنهان می‌کند و سپس دستش را بالا می‌آورد:
- ساعت...
کارلوس به دستش هجوم می‌برد. دستش را طوری به‌سمت ژانت گرفته و می‌گوید:
- اوه این جدیدترین مدل ساعت‌های امساله، خوش‌حالم یکیشون رو از نزدیک دیدم.
- هی مرد چی‌کار می‌کنی!؟
کارلوس هول خود را عقب کشیده و با احترام خم می‌شود:
- ببخشید ، ببخشید. راستش با دیدن ساعتتون کمی هول شدم؛ من عاشق ساعتم و توی خونه‌م یه کلکسیونِ ساعت دارم. متأسفم آقا...
با عذرخواهی کوتاهی به‌طرف ژانت نگاه می‌کند. نگاه ترسیده و لب‌های لرزان دخترک پاسخِ سؤالش بود. کلافه نگاهی به اطراف می‌اندازد، گل‌های پیچک دورستونی آینه‌کاری بالا رفته و بوی معطری را در فضا پخش کرده بودند. زیرلب غر می‌زند:
- اَه لعنتی، آخه این دختره ارزش فرار کردن و به دردسر افتادن داره!؟
پشت‌سر مرد ایستاده بود. او همچنان مشتاق به معشـوقه‌اش خیره شده و پشت‌سرهم حرف می‌زد.
- دروغ گفتی با یکی دیگه قرار می‌ذاری، نه؟
- نـ... نه، من... من بهت راستش رو گفتم، من، من نمی‌خوام بیشتر از این بهم وابسته بشی ویلیام.
مرد فراری عجیب به زن روبه‌رویش نگاه می‌کند، این زن
روزی او را می‌پرستید؛ پس این حرف‌ها چه بودند؟ بازی بود؟ شوخی بود؟ نینا هیچ‌وقت اهل شیطنت نبود. کلافه صورتش را میان دستانش می‌گیرد.
- نینا، نینا، نینا... این حرف‌ها چیه می‌زنی عزیزم!؟
نینا با دیدن چشم‌های براقِ او خود را کمی عقب می‌کشد. سیبک گلویش بالا و پایین می‌رود، دخترک با دستانی که مضطرب درهم چفت شده بودند، با صدایی آرام زمزمه می‌کند:
- من، من با کسی دیگه قرار می‌ذارم.
- شوخی می‌کنی؟ هان؟!
صدای فریاد نیمه‌بلندش او را از جا می‌پراند.
- من، مـ... من جدی گفتم، من می‌خوام... می‌خوام ازدواج...
هجوم مرد به‌سمتش حرفش را قطع می‌کند. دست‌هایش دور گردن دخترک پیچیده بود.
- تو، تو داری شوخی می‌کنی، درسته؟
صدای فریادش کل رستوران را در برگرفته بود. صدای همهمه از همه‌جا شنیده می‌شد. کارلوس از پشت‌سر نزدیکش می‌شود.
- تو می‌خوای بکشمت؟ بکشمت؟ آره؟ تو می‌خوای ...
ضربه‌ی محکمی به سرش اثابت می‌کند و دست‌هایش از دور گردن زنِ بیچاره باز می‌شود. نینا ترسیده و گریان خود را عقب کشیده و سعی می‌کند نفس‌های عمیق بکشد.
دست‌های لرزانِ مرد را دست‌بند فلزی در بر می‌گیرد و سپس کارلوس آهسته زیر گوشش زمزمه می‌کند:
- بی‌خیال مرد، تو به‌خاطر این زن از ارتش فرار کردی؟ من کاملاً درکت می‌کنم؛ ولی این راهش نیست.
- چی؟!
- بهتره بی‌صدا بلند بشی و بیشتر از این خودت رو تو دردسر نندازی.
مرد غمگین و عصبی به نینا نگاه می‌کند.
- تو، تو چطور تونستی!؟
از میان صندلی و میزهای رد می‌شوند. سرباز فراری با یادآوری حرف‌های دوست‌دختر سابقش خشمگین فریاد می‌زند:
- تو چطور تونستی باهام این‌کار رو کنی؟
به‌سمت بازداشتگاه حرکت می‌کنند. کارلوس نگاهی به چشم‌های غمگین سرباز می‌اندازد و سپس با پوف کلافه‌ای می‌گوید:
- این‌جور نباش! قوی باش، یه عالمه زن تو این شهر هست. اون رو فراموش کن و باهاش کنار بیا.
او را به به‌سمت جلو هدایت می‌کند.
- برو داخل، همه‌چی درست میشه.
سرباز فراری پشت میله‌های بازداشتگاه ایستاده و غمگین به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بود.
ژانت مانند کودکی چهارساله خندان به دنبال کارلوس روان می‌شود. اولین‌بار بود که این همه بدون عینک در شهر پرسه زده و بی هیچ ترسی خود را به دردسر انداخته بود. کارلوس نگاهی به صورت معصوم و خندان دخترک می‌اندازد و دکمه‌های پیراهنش را می‌بندد.
- واحدشون اطلاع داد به‌زودی میان و می‌برنش ارتش. دلم براش می‌سوزه؛ تنبیه سختی انتظارش رو می‌کشه.
نفس عمیقی می‌کشد.
- دیگه تموم شد، دیگه فکر نکنم مشکلی باشه.
ژانت به ایستگاه اتوبوس که فاصله‌ی کوتاهی با او داشت، نگاه می‌کند.
- من دیگه برم.
کارلوس متفکر و با لبخندی محو نگاهش می‌کند. دستی تکان داده و از او دور می‌شود.
- کاراگاه؟
نگاهش به‌سمت دختر جوان می‌چرخد.
- هیچ‌وقت نشد کامل خودم رو معرفی کنم، کارلوس، کارلوس رِینیز.
ژانت با لبخندی درخشان که صورتش را صدها برابر زیبا و لونـ*ـد می‌کرد، بلند می‌گوید:
- حرفم رو پس می‌گیرم کاراگاه رِینیز، نباید می‌گفتم که استعفا بدی، امروز خیلی مفید واقع شدی.
- هی، امروز کار خفنی کردیم خانمِ تاد. می‌دونی، مگه نه؟
ژانت آهسته سر تکان می‌دهد.
- تواناییت، موهبتِ نه نفرین، متوجه شدی ژانت تاد؟ باهاش کنار بیا دختر.
ژانت می‌خندد و آرام زمزمه می‌کند:
- به‌سلامت کاراگاه رِینیز.
کارلوس رفتن او را نظاره‌گر بود. با لبخند شماره‌ی ناشناس را به نام «عینک آفتابی» ذخیره می‌کند. پیام آخر را هنوز نخوانده بود.
« ببخشید کارلوس، من متأسفم و می‌دونم که مقصرم، بیا با هم حرف بزنیم، من منتظر تماستم عزیزم.»
ژانت ایستاده در کنار ایستگاه توجه‌اش به اخبار جلب می‌شود. خبرنگارِ مسن پوشیده در کت شلوارِ قهوه‌ای‌رنگ با لبخند به او خیره شده بود.
- تصمیم گرفته شده پارک یادبودی برای 274 نفر از مردم بی‌گـ ـناه که در اثر فروریختن بازار مولتال کشته شدند، در ارتفاعات نزدیک مدرسه‌ی ابتدایی مولتال ساخته شود. ساخت‌و‌ساز با توجه به تصمیمات هیئت مدیره حدود یک هفته‌ی دیگر آغاز خواهد شد.
- یک هفته‌ی دیگه! مدرسه‌ی ابتدایی من؟
- با توجه بر اینکه محل پارک مشخص شده...
- لعنتی! من و داداش یادگاری‌هامون رو اونجا دفن کردیم!
- گروه رویال با توجه به شرایط...
ژانت بی‌توجه به باقی اخبار می‌نالد:
- آه باید حتماً اونا رو پیدا کنم.
گردنش را تاب می‌دهد و صدای شکستن قلنج گردنش او را به خود می‌آورد.
- آه تموم بدنم درد می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    بی‌توجه به اطراف عینکش را زده و از پله‌های اتوبوس بالا می‌رود. مقصدش را تعیین کرده بود. شاید آب تنِ خسته‌اش را سرحال کند.
    موهای بلندش را زیر حوله پنهان می‌کند. اولین سونایی بود که آن‌قدر به او خوش گذشته و بدنش کمی جان گرفته بود. وسایلش را داخل پلاستیک گذاشته و در کمد را با کلید شخصی‌اش باز می‌کند. قطره‌های آب از موهای بیرون مانده‌اش بر روی زمینِ صاف و براق می‌چکید.
    صدای لرزشی از داخل کیفش می‌شنود. با کشیدن زیپ کیف، گوشی‌اش خاموش می‌شود. متعجب ضربه‌ای به آن زده و به صفحه‌ی روشنش خیره می‌شود. در میان بک‌گراند تیره‌رنگ روی صفحه، عدد 17 خودنمایی می‌کرد! 17 تماس از دست رفته از بازنده داشت. 17 تا؟! آن هم در این 45 دقیقه؟! حیرت‌زده لب‌هایش را غنچه می‌کند و به گوشی خیره می‌شود.
    - هوم! چه خبره؟
    تماس را برقرار می‌کند، صدای بوق خوردن در گوشش می‌پیچد.
    - اَه، چرا برنمی‌داره؟
    - یعنی چیزی شده؟
    برای بار سوم تماس می‌گیرد. حس تلخی مانند جریان آب از تنش می‌گذرد.
    - نکنه، نکنه اونا آزاد شدن؟!
    با این فکر وحشت‌زده به‌سمت لباس‌هایش هجوم می‌برد. اصلاً رفتنش از آن اداره‌ی پر رفت‌وآمد اشتباه بود، باید تا آخر شب همان‌جا مانند سربازها نگهبانی می‌داد.
    باز هم بوق اِشغال! به‌سمت اتاق بازرسی می‌دود. با دیدن افراد آشنا در اتاق سری به‌عنوان احترام خم کرده و سربه‌زیر وارد اتاق می‌شود. گوشی هنوز بوق می‌خورد بی آنکه صاحبش تماس را رد و یا وصل کند. به‌سمت میله‌های آهنی گوشه‌ی اتاق می‌رود. نگاهی به دو فرد درون بازداشتگاه می‌اندازد. هر دو بی‌حوصله گوشه‌ای نشسته و در فکر فرو رفته بودند. به اطراف اتاق نگاه می‌کند، نبود!
    - چه خبر شده! اون، اون خیلی تماس گرفته.
    روی صندلیِ مخصوص کارلوس می‌نشیند. روی میز کوچک و چوبی‌اش با مانتیور، کیبورد و عکسش که پوشیده در لباس فرم تیره‌رنگ بود، قرار داشت و چندین...
    نگاهش در آن‌همه چرخش، لحظه‌ای ثابت می‌ماند، عکسش؟ گوشی از دستش سر می‌خورد و صدای برخوردش با زمین به گوشش می‌رسد. بی‌توجه به همه‌چیز قاب را بلند می‌کند. قاب کوچک با حاشیه‌های طلایی‌رنگ که عکس کارلوس را در بر گرفته بود.
    نگاهش روی تک‌تک اجزای پسر چرخ می‌خورد. کلاه لبه‌دار، چشم‌های درشت و تیره‌رنگ و لب‌هایی که به لبخندی زیبا مزین شده بود. قلبش تند می‌زند و چیزی سنگین راه نفسش را بند می‌آورد. دستش و آن... آن دست‌بند بافتِ قرمزرنگ در عکس خودنمایی می‌کند.
    لب‌هایش از شدت بغض می‌لرزند. کارلوس؟ قرنیه‌های تیره‌رنگِ چشم‌هایش از درون قابِ عکس به او می‌خندند.
    «دستبند بافته‌شده را جلو می‌برد. نگاه تیره‌رنگش او را مشتاقانه نگاه می‌کرد؛ خجالت‌زده سر پایین می‌اندازد.
    - گذاشتمش کنار پام و تا خود صبح تمومش کردم؛ نمی‌خواستم بدون یادگاری از پیشم بری.
    پسرک با لبخند دست باندپیچی‌شده‌اش را جلو می‌آورد.
    - ببین دختر کوچولو چی‌کار کرده! برام می‌بندیش؟ من با یه دست نمی‌تونم.
    دخترک ریز می‌خندد و دست‌بند بافته‌شده را به‌آرامی دور مچ پسرک بسته و با برقی در چشمانش ادامه می‌دهد:
    - بابام میگه نخ قرمز معنیش سرنوشته.
    - واقعا؟
    دخترک با نگاهی خندان سر تکان می‌دهد. صدای بوق ماشین آن دو را به خود می‌آورد.
    - آ... یه‌لحظه صبر کن.
    جعبه‌ی گیتار را از پشت ماشین بیرون می‌آورد. با لبخند به دختر ریزه‌میزه و بانمک روبه‌رویش نگاه می‌کند و جعبه را به‌سمت او هول می‌دهد. با دیدن صحنه‌ی روبه‌رویش می‌خندد، قد کوچکش اندازه‌ی جعبه‌ی گیتار بود.
    - اوه، می‌خوای بدیش به من؟ ولی تو خیلی دوستش داری.
    پسرک دستی به روی موهای نرم و تیره‌رنگش می‌کشد.
    - برای همینِ که می‌خوام بدمش به تو، تو به جای من ازش مراقبت کن.
    لبخندی صورت کوچکش را رنگی می‌کند. پسر روی صورتش خم می‌شود.
    - ژانت شعار تو چیه؟
    - من یه دختر با یه موهبت الهیم.
    - درسته، توانایی تو یه موهبتِ خاصِ. پیش‌بینی مرگ، یه توانایی عالیه که می‌تونی باهاش جون مردم رو نجات بدی.
    - جیانلوئیجی، برات نامه می‌نویسم و بهت زنگ می‌زنم؛ لطفاً جوابم رو بده.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    او «جیانلوئیجیِ» ژانت بود. صدای مهربان و گرمش زیر گوشش پچ می‌زند.
    «- اسمت چیه؟
    - تو من رو جیانلوئیجی صدا کن.»
    وقتی به خود می‌آید که صورتش از اشک خیس شده و از گونه‌هایش آتش بیرون می‌زد. چطور متوجه‌ی چشم‌های آشنایش نشده بود؟ با لب‌های لرزان لب می‌زند:
    - این... این بازنده، اون، جیانه؟
    به عکس بادقت نگاه می‌کند.
    - خب، بینی و چشم‌هاش خیلی شبیه همونه.
    خاطرات گذشته در ذهنش پررنگ می‌شوند.
    «- تو چشم‌های قشنگی داری.
    - تو چشم‌های قشنگی داری.»
    - اون زمان هم به من همین حرف رو زد.
    «- راستش، دلم می‌خواد در آینده کاراگاه بشم. یه کاراگاه باحال، مثل پدرت.»
    لبخندی روی لب‌هایش می‌نشیند.
    - اون واقعاً کاراگاه شده، خدایا! چرا نشناختمش، اون...
    - بیارینش بیرون.
    صدایی خشمگین فضای اتاق را در بر می‌گیرد؛ روی برمی‌گرداند. دو فرد با لباس‌های فرم و نشان‌هایی که سرشانه‌شان را پر کرده بود و صورت‌هایی از خشم سرخ شده، منتظر بیرون آمدن سرباز فراری بودند. از جا بلند می‌شود و به‌سمتشان می‌رود.
    سرباز با دست‌هایی دست‌بندزده و سری فرو افتاده، از بازداشتگاه بیرون می‌آید. کمی اخم‌هایش درهم می‌رود و با دقت به او نگاه می‌کند.
    چهره‌ی مرد از غم و ناراحتی تیره به‌نظر می‌آمد. چرا اینجا چیزی درست نیست؟!
    لباس‌هایش طور خاصی بودند، این لباس‌ها، روی جیب پیراهنش یک نوار مشکی‌رنگ دوخته شده بود. متفکر زیرلب زمزمه می‌کند:
    - چرا یه خطه!
    به ذهنش فشار می‌آورد.
    - من مطمئنم که دو خط روی لباس فرمش دوخته شده بود!
    به ساعتش نگاه می‌کند.
    - اون ساعت!
    صحنه آهسته می‌شود، عرق از شقیقه‌هایش سرریز می‌شوند، نبض کند می‌زند و بوی خون در بینی‌اش می‌پیچد. نگران نگاهش روی صورت مرد بر‌می‌گردد.
    - اون لعنتی باید رو مچ راستش بسته شده باشه، نه چپ!
    مطمئن بود، او با دست راست کلت مشکی‌رنگ را دستش گرفته بود، همان دستش که ساعت مچی دیجیتال را بسته بود، همان دست لعنتی کلت را روی شقیقه‌ی قربانی قرار داده بود.
    ترسیده به‌طرفشان می‌رود.
    - ببخشید! کلتش، کلتش کجاست؟
    - وقتی فرار کرد اسلحه‌ی گرم به‌همراه نداشت خانم.
    رنگ از رویش می‌پرد، انگشتان لرزانش روی قلبش می‌نشیند.
    - چی! اون نیست؟
    صدای هم‌زمان دو تلفن او را به خود می‌آورد. چند ثانیه بعد همهمه‌ای به‌ پا می‌شود.
    صورت مرد بازرس درهم فشرده می‌شود.
    - الو؟ بله؟ گروگان‌گیری؟ درسته، متوجه شدم.
    - گروگان‌گیری؟
    - الو، بله... گروگان‌گیری؟!
    ژانت گیج میانشان چرخ می‌خورد.
    - دارید چی‌کار می‌کنید؟ بجنبید.
    همه به‌سمت درب خروجی هجوم می‌برند. هیچ حس خوبی نبود! گروگان‌گیری؟! به ساعت نگاه می‌کند، پنج دقیقه به 7 مانده بود. حس می‌کند که فشارش بالاوپایین می‌شود. میان نفس‌های منقطع و لرزانش لب می‌زند:
    - گرو..گان...گیـ...ری!
    به گوشی‌اش که روی زمین پخش شده است، نگاه می‌کند. سیـ*ـنه‌اش به‌شدت بالاوپایین می‌شد. عرق از تیره‌ی کمرش راه گرفته بود و مردمک‌‌های لرزانش همه‌جا می‌چرخید.
    - کارلوس! اون... اون، کجاست؟
    صدای فریاد در گوشش می‌پیچد:
    - زود باشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    ژانت مات‌ومبهوت به صفحه تی‌وی روبه‌رویش خیره می‌شود. زنی با موهای کوتاهِ طلایی‌رنگی دست‌هایش را روی میز گذاشته و با ژستی خانومانه به دوربین زل زده بود.
    - خبرهای جدیدی به‌همراه داریم. گروگان‌گیری در مرکز خرید توسا، مهاجم لباس ارتشی بر تن دارد و همراهش نیز اسلحه گرم حمل کرده است.
    ژانت ترسیده روی اولین صندلی آوار می‌شود. قسمتی از صفحه‌ی تی‌وی محلِ گروگان‌گیری را نشان می‌دهد.
    - طبق مشاهدات، این فرد یک سرباز فراری‌ست و گروگان وی، مردی حدوداً 30 ساله می‌باشد و هویت آن نیز هنوز مشخص نیست.
    چشم‌هایش روی صورت سفید و موهای پراکنده‌اش می‌ماند. گنگ می‌گوید:
    - چرا، چرا اون...
    نفس می‌گیرد و بی‌توجه به دردِ قلبش با فریاد بلندی ناله می‌کند:
    - چرا کاراگاه کارلوس اونجاست؟ چرا، چرا؟!
    - چی؟ کارلوس؟
    - کارلوس اونجا چی‌کار می‌کنه؟
    پسر جوان با دیدن همکارش هول به‌سمت ستوان بوتزاتی خیز می‌گیرد.
    - رئیس، رئیس ببین... کاراگاه کارلوسِ، اون گروگانه.
    زن همچنان می‌گوید:
    - طبق اطلاعات مجرم همان فرد فراری‌ست که ارتش به جرم تجـ*ـاوز به دنبال وی بوده.
    صدای آشنایی او را از جا می‌پراند.
    - اون رفته مادر من رو بیاره.
    به‌سمت بازداشتگاه می‌چرخد. همان مرد جوان با دندان‌های زرد و فحش‌های رکیک!
    مرد جوان مستقیم به ژانت خیره می‌شود.
    - اون پسره، اون رفته مادر من رو بیاره؛ مادرم آلزایمر داره، اون تو مرکز خریده.
    لرزان به مرد جوان خیره می‌شود. افکارش مغشوش و درد حوالی سروگردنش در حال پخش شدن است. سرش تیر می‌کشد.
    - یعنی... یعنی سرنوشت این مرد تبدیل به... به سرنوشت کاراگاه کارلوس شده؟!
    مجرم با اسلحه همه را تهدید می‌کرد و بازوی کلفتش دور گردن کارلوس پیچیده شده بود. درد صورت پسر را مچاله کرده بود.
    - نه، نه نباید این‌جور بشه.
    - نیروهای امنیتی اونجا چه غلطی می‌کنن؟!
    با صدای تیر و پاشیدن خون جلوی چشم‌هایش، جیغ بلندش اتاق را فرا می‌گیرد. دستانش می‌لرزد. خون بود، مجرم به‌همراه کارلوس روی زمین افتاده بودند. چه اتفاقی افتاد!؟ چشم‌هایش را اشک پر می‌کند.
    - چی... چی شد؟
    - کاراگاه کارلوس تیر خورد.
    صدای دویدن می‌آید، چشم‌هایش را به هم فشار می‌دهد. کارلوس... او جلوی چشم‌هایش تیر خورده بود. دوربین جلوتر می‌رود. خون روی زمین روان شده بود و کارلوس با چشمانی بسته شده میان خون خود افتاده بود!
    - بیاید، بیاید بریم.
    پاهای لرزانش توان ایستادن نداشت؛ دسته‌ی صندلی از زیر دست‌هایش فراری شده و او محکم و ترسیده با ضرب بر روی زمین می‌افتد. بی‌توجه به دردی که سرتاسر بدنش را فرا گرفته بود، با دست خودش را روی زمین عقب می‌کشد. زمین را خون گرفته بود.
    - نه‌نه، نباید این‌جور می‌شد. چی‌کار کردم؟ من... من چی‌کار کردم؟
    به صحنه‌ی آخر نگاه می‌کند. قطره‌های اشک صورتش را پر می‌کنند.
    - من چه غلطی کردم؟
    خون تمام سر و صورت و سویشرت تنش را پر کرده بود، موهای تیره‌رنگش خون‌آلود و خیس روی پیشانی‌اش چسبیده بودند. دستش از روی تخت می‌افتد.
    - ببریدش اتاق عمل.
    کیسه‌ای از خون به دستش وصل بود.
    سوزان به‌سرعت درهای شیشه‌ای را باز می‌کند و وارد می‌شود.
    - چه خبره؟
    دخترک کنار تخت صدایش می‌کند.
    - دکتر؟ بیمار اورژانسی اینجاست، همین الان آوردنش.
    سوزان به‌طرف تخت می‌دود. صورت بیمار زیر پارچه‌ی بزرگ و خونی پنهان شده بود. پرستار خود را مسئول توضیح می‌داند.
    - گروگان بوده و تیر خورده.
    پرستار مرد، سِرم را عوض می‌کند و به‌سمت دستگاه‌ها می‌دود.
    - خون زیادی از دست داده.
    سوزان به‌سرعت دستمال خونی را بر‌می‌دارد. پشت آن پارچه‌ی خون‌آلود چهره‌ای آشنا جلوی چشم‌هایش نقش می‌بندد. ترسیده و با وحشتی که به آنی قلبش به قلبش سرازیرمی‌شود، جیغ بلندی می‌کشد. قلبش به‌شدت می‌تپد و دست‌هایش لرزان جلوی دهانش را گرفته بودند. با چشم‌های گشاد شده او را می‌نگریست. آن مرد خوابیده بر روی تخت با چشمانی بسته و صورتی که می‌رفت که به سفیدی بزند، او کارلوس بود؟
    - کا... کارلوس!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    همه‌جا را نگاه می‌کند. خون از روی تخت سرازیر شده و زمین را در بر گرفته بود.
    - دکتر!
    به خودش می‌آید. کارلوس روی تخت در حال جان دادن بود. روی قفسه ی سیـ*ـنه‌اش خم می‌شود و همین حین فریاد می‌زند:
    - شوک، دستگاه شوک رو آماده کنید، هلن ماسک اکسیژن رو بذار.
    - قیچی، قیچی رو بیارید، سریع.
    قیچی پیراهن سفید و خونینش را پاره می‌کند. قلبش ضعیف‌تر از همیشه می‌زند. سوزان می‌لرزد؛ زیر دست‌هایش کارلوس داشت جان می‌داد!
    - شوک.
    ماسک اکسیژن از روی لب‌های بی‌رنگش برداشته می‌شود و سپس دستگاه روی قفسه سیـ*ـنه‌ی خون‌آلودش می‌نشیند.
    - زود باش هلن، زود باش... ماسک اکسیژن.
    خطوط صاف روی دستگاه لرزه به اندامش می‌اندازد، فریاد می‌زند:
    - بزار روی 200 ژول، زود باش.
    پرستار بالای سرش ایستاده و به او با دستگاه کوچکی به کارلوس اکسیژن لازم را می‌رساند.
    - شوک.
    هیچ‌چیز مثل اول نمی‌شود. سرنوشت او را به آخر خط رسانده بود. نبض کند می‌شود، کم می‌زند، آرام و سپس... خط صاف و صدای هشدار سوزان را به خود می‌آورد. موهای پریشانش را کنار می‌زند و با دست‌های لرزانش همچنان به شوک‌دادن ادامه می‌دهد.
    - دکتر! بسه.
    - دکتر عقب برید.
    صداها را واضح نمی‌شنود. گیج به دستگاه و سپس به صورت سفید شده‌ی کارلوس نگاه می‌کند. لب‌های زیبایش بی‌رنگ و خشک شده بودند. ناباور با سرانگشت گردن خون‌آلودش را لمس می‌کند.
    - کا... ر... لوس!
    نفس‌های منقطع و درناکش به‌شدت سیـ*ـنه‌اش را سنگین کرده بودند. قدمی عقب می‌رود. کمرش خمیده شده بود و به اندازه‌ی یک کوه، درد روی شانه‌های کوچکش سنگینی می‌کرد. ناباور لب می‌زند:
    - نه، نـ.... اون، نمرده!
    چراغ نورش را روی صورتِ مهتابی‌اش پاشیده بود، از نوک دستش قطره‌های خون چکه می‌کرد. کارلوس رفته بود. او دیگر نفس نمی‌کشید، سیـ*ـنه‌اش بالاوپایین نمی‌شد و چشم‌هایش مثل این اواخر سرد نگاهش نمی‌کردند.
    ***
    صدای زن غریبه در گوشش می‌پیچد:
    - مشخص شده اسلحه‌ی استفاده‌شده توسط مجرم به او تعلق نداشته، بلکه مالک کلت کاراگاه کارلوس رِینیز می‌باشد.
    در اتاق می‌چرخد؛ شیشه‌های شکسته در پایش فرو می‌رود، بوی خون در مشامش می‌پیچد. اتاق با تمام وسایل‌های به هم‌ریخته‌اش دور سرش می‌چرخند. چشم‌هایش سیاهی می‌رود. چشم‌هایش از آینه روی صورت بی‌رنگ و زار خودش می‌نشیند. زیر چشم‌هایش متورم و خیس بود و موهای خیسش صورتش را در بر گرفته بودند. بی‌توجه به درد پایش، چشم می‌بند و صورت خندان و نگاه تیره‌رنگش پشت پلک‌هایش به نمایش درمی‌آید.
    - من کشتمش.
    به خون‌های روی زمین نگاه می‌کند، خرده‌شیشه‌ها در پایش فرو رفته بودند.
    - من نفرین شده‌م.
    راه نفسش بسته شده بود، دستی به گلویش می‌کشد و با بغض و درد زمزمه می‌کند:
    - تقصیر من نبود. اون... اون نباید وارد دنیای من می‌شد.
    فکر ترسناکی در ذهنم می‌درخشد؛ به‌سمت میز آینه خیز می‌گیرد.
    - درسته، این درسته.
    خشم درونش به خروش درمی‌آید.
    - من نباید زنده بمونم، من باید بمیرم. من اون رو کشتم.
    هق می‌زند، دست‌های لرزانش طناب آبی‌رنگ را برمی‌دارد:
    - مـ... من باعث شدم اون بمیره.
    طناب دور گردنش باریکش قرار می‌گیرد، صندلی زیر پاهایش می‌لرزد.
    - کار... لوس مرده... من... من نباید زنده...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    طناب به زیر گلویش فشار می‌آورد. «آه» از نهادش بلند می‌شود. سایه‌ها را اطرافش می‌بیند. وی خون می‌آید، بدنش تیر می‌کشد. بوی مرگ را حس می‌کند. صدایی آرام زیر گوشش پچ می‌زند و نیروی تاریکی او را فرا می‌خواند. صندلی از زیر پاهایش کشیده می‌شود و او با گردنی باریک و نبضی که به کندی می‌رفت، پلک‌های لرزانش روی هم می‌افتند. سیـ*ـنه‌اش به خس‌خس می‌افتد. او با درد نفس آخرش را می‌کشید.
    ***
    - بهتره قبل از اینکه دیر بشه، بری و کارت رو درست کنی مَرد. این اولین تجربه‌ی تو بوده و من حق میدم که اشتباهی ازت سر بزنه؛ اما فقط من!
    - قربان!
    - چیزی نگو دنیل، فقط گوش کن. این خبر اگه به بالایی‌ها برسه پوستت رو می‌کنن، این رو مطمئن باش.
    دنیل با قلبی تپنده سعی می‌کند او را قانع کند.
    - ولی...
    - گفتم ساکت باش پسر! امشب کسی شیفت نداره، همه به‌قدر کافی از اتفاق افتاده، گیج‌و‌منگ هستن و این تنها فرصت تو برای درست کردن خراب‌کاریته. نه من کمکت می‌کنم و نه کسِ دیگه؛ خودت تنها میری و کار رو تموم می‌کنی. متوجه‌ای؟
    دنیل با چشم‌هایی که از خوش‌حالی برق می‌زدند با احترام سر خم می‌کند.
    - این‌بار از اعتمادی که به من کردید پشیمون نمی‌شید قربان.
    - برو دنیل، برو من امشب تو رو اینجا ندیدم!
    دنیل آرام به او که دور می‌شد، خیره می‌شود. ماسک سفید‌رنگ را روی چهره‌اش قرار می‌دهد و پنهانی لبخندی مرموز می‌زند. چشم‌هایش برقی ناآشنا را در خود جای داده بود، عقب گرد می‌کند و به‌سمت اتاقک موردنظر راه می‌افتد.
    اتاقک چهاردیواری سرپوشیده و تاریکی‌ست با هوایی چند درجه از سردخانه پایین‌تر. او با چشمانی تیزبین از میان تخت‌ها رد می‌شود. افراد فوت شده‌ی حاضر در اتاق بعد از انجامِ آزمایشات و تأییدِ نتیجه‌ی نهایی به سردخانه منتقل می‌شوند. پارچه را از صورت جسمِ بی‌جان کنار می‌زند و به‌سمت تخت بعدی می‌رود.

    حدود 15 تخت و 7 جسمِ بی‌جان در اتاقکِ یخ‌زده موجود بود. چهارمین تخت در ردیف دوم، جسمی بی‌جان با چهره‌ای آرام و مهتابی روی تخت به خوابی عمیق فرو رفته بود. چشمان مرد جوان با دیدن چهره‌ی آشنایش می‌درخشد. لحظه‌ای دستپاچه به اطراف نگاه می‌کند و نزدیک‌تر می‌شود. با پشت دست عرق پشت لب‌هایش را پاک می‌کند و تیغه‌ی تیزی که به‌همراه آورده بود را از جیب بیرون می‌آورد. سرش را نزدیک‌تر می‌برد و با دقت به‌‌قسمت خونیِ میان چشم‌ها، گردن و شانه‌های پهن جسم نگاه می‌کند؛ دنبال نقطه‌‌ی آشنایی می‌گشت.
    ساعت از نیمه‌شب گذشته بود، باران نم‌نم می‌بارید، بوی چوب سوخته فضا را پر کرده بود و باد وظیفه‌ی جابه‌جایی‌اش را به عهده گرفته بود. انسانی پشیمان و دردکشیده در خانه‌ی کوچکش آرام‌آرام به مرگ نزدیک می‌شد. سایه‌ها او را دوره کرده بودند و در جایی دیگر، چند فرسخ از او دورتر تیغه‌ای تیز جایی میان گردن و شانه‌ی جسم بی‌جان یک انسان را از هم می‌شکافت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    لخته‌های خون از میان پوست و گوشت بیرون می‌زند. مرد جوان با چهره‌ای جمع شده تیغه را بالاتر می‌کشاند، دست‌هایش از خون غریبه‌ی آشنا رنگین شده بود. باید سرعتِ عمل به خرج می‌داد با دیدن شی آشنا نیشخندی لب‌های پنهان در زیر ماسکش را مزین می‌کند. به پلک‌های بسته‌ی جسم نگاه می‌کند. این‌بار باید دقیق‌تر باشد. با استرس تیغه را بالا می‌برد، لعنتی! دست‌هایش نباید بلرزد. با زبان لب‌های باریک و بی‌رنگش را تر می‌کند. چشم‌های شکلاتی‌رنگش زیر عینک بزرگ روی صورتش دقیق و مضطرب جایی حوالی زیر پلک‌ها و مژه‌های تاب‌دارِ جسم را نگاه می‌کرد.
    با چشم خطی فرضی زیر چشمِ راستش می‌کشد. تیغه را آماده کرده و به خطوط ردیف شده زیر چشمِ جسم نزدیک می‌کند، که ناگهان...
    مرد جوان ترسیده پلک می‌زند. از زور استرس دیگر کابوس‌هایش را در بیداری می‌دید. چندبار پلک می‌زند و خیره به پلک‌های پرلرزش جسمِ بی‌جان نگاه می‌کند! قدمی به عقب برمی‌دارد. پلک می‌زند، یک‌بار، دوبار، سه‌بار.
    با چرخشی بر روی تخت از جا پریده و محکم با تخت پشت‌سرش برخورد می‌کند. با چشمانی گرد و وحشت‌زده به او که به سقف نگاه می‌کرد، خیره می‌شود. کابوس می‌بیند، کابوس!
    مژه‌های بلندش با هر پلک‌زدن در هوا می‌رقـ*ـصند، گردنش با چرخشی غیرعادی به‌سمت مرد جوان کشیده می‌شود. مردمک‌های عجیب و رنگی‌اش او را هدف می‌گیرند.
    - لعنتی!
    مرد جوان متعجب و نگران روی زمین آوار می‌شود و تیغه‌ی تیزی که قرار بود چشمِ جسم بی‌جان را بشکافد، در ثانیه‌ای دست خودش را پرعمق می‌بُرد!
    - اون، او... اون...

    نفس‌های مرد جوان به شمارش می‌افتد، وحشت و ناباوری روی قلبش سنگینی می‌کرد. اینجا چه خبر است؟! رگه‌هایی سرخ‌رنگ اطراف قرنیه‌ی خونین، چشم‌هایش را در بر گرفته بود. اطراف را نگاه می‌کند. پلک می‌زند و بی‌توجه به فریادی که می‌شنود از روی تخت بلند می‌شود؛ صدای شکستن استخوان‌ها می‌آید. پوست بدنش زیر باریکه‌ی نوری که از پنجره به داخل راه یافته بود، می‌درخشید. دورتادورش را تخت‌ها و جسم‌های بی‌جانِ پوشیده با پارچه‌های سفید پر کرده بود. پلک می‌زند. یک جفت چشم به تاریکی شب با برقی غیرعادی، مرد ترسیده و رو به بیهوشی را نگاه می‌کرد.
    مرد با نفس‌های منقطع و با وحشتی که با رگ و ریشه حس می‌کرد، بی‌توجه به سوزش دستش خود را عقب عقب می‌کشاند.
    - تـ.... تو... زِ...
    حرف‌زدنش نمی‌آمد. لکنت زبان گرفته بود. ترس را تا مرگ خود احساس کرده بود. با دیدن چشم‌ها و لبخند غیرعادی موجود عجیبِ روبه‌رویش، تنها توانست لحظه‌ای سفت خود را روی پاهایش نگه دارد و سپس با تمام قوا به‌سمت در خروجی بدود.

    به‌آرامی از میان تخت‌ها قدم برمی‌دارد. قطره‌های خون از سر و گردنش سرریز شده و زمین را پر کرده بودند. به دویدن و دور‌شدنش نگاه می‌کند، مرد جوان تا رسیدن به در خروجی چندباری به تخت‌ها برخورد کرد و در آخر با ضربه‌ی محکمی که توسط در به سرش اثابت کرد، از اتاقک یخ‌زده خارج می‌شود. خنده‌ای مرموزی روی لب‌های بی‌رنگ و خشک‌شده‌اش می‌نشیند.
    - چه دراماتیک!
    صدایش خش‌دار و بم شده بود، انگار او کسی دیگر بود. چرخشی به گردنش می‌دهد، سوزشی در همان ناحیه حس می‌کند؛ دستی بر روی پوست گردن کشیده و خیسی خون را حس می‌کند. شکافِ پوست آرام‌آرام به یکدیگر بخیه می‌شوند:
    - امان از آدم‌ها!

    (پایان فصل اول)
    ****

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    غروب خورشید آخرین اشعه‌های نارنجی‌رنگش را مهمان آب‌های دریا کرده بود. اتومبیل سفیدِ تزئین‌شده با گل‌های رزِ سرخ و سفید. شیشه‌های اتومبیل تا آخر پایین داده شده و موزیک شاد و عاشقانه‌ای فضای اتومبیل را در بر گرفته بود.
    عروسِ پوشیده در لباس سفید و تورتوری زیبایش، با حسِ آرامش و لبخندی که ردیف دندان‌های صدفی و براقش را نمایان می‌کرد، به همسرش چشم دوخته بود.
    سال‌ها منتظر این شادیِ بی‌پایان، روزها را سپری کرده بود و حالا او در کنارش و همیشه برای او بود. همراه با آهنگ آرام و شاد زیرلب زمزمه می‌کرد و زلالی چشم‌های براقش او را خیره نگاه می‌کرد. مرد به‌آرامی فرمان را می‌چرخاند و نیم‌نگاهی به همسرش می‌اندازد. با دیدن صورت زیبا و موهای فرشده‌ی همسرش لبخندی رضایتمند صورتش را در بر می‌گیرد.
    عروسِ زیبا خود را به‌سمت همسرش می‌کشاند و با لب‌های رنگی‌اش به‌آهستگی زیر گوشش پچ می‌زند:
    - من، خیلی خوش‌حالم عزیزم، خیلی خوش‌حال.
    بـ*ـوسه‌ای روی گونه‌اش می‌کارد و با شیطنت می‌خندد. انگشتانش را روی فرمان و روی دست همسرش می‌گذارد. ناخن‌های بلند و ظریفش را لاکی سرخ‌رنگ پوشانده بود.
    - عزیزم؟
    - جانم؟
    خود را نزدیک‌تر می‌کشاند، فشاری به دست‌های بزرگ و عضلات به هم‌پیچیده‌اش می‌دهد و تمام احساسات خفته در درونش زمزمه می‌کند:
    - دوستت دارم، بی‌نهایت دوستت دارم عزیزم.
    صورت مرد به‌سمتش برمی‌گردد و عاشقانه نگاهش می‌کند. او نیز سال‌ها برای این روز کوشیده بود. دخترک مو فرفریِ چشم عسلی حالا همسرش شده بود، محبتش برای او بود، لبخندش و او تمام زندگی‌اش شده بود.
    - منم دوستت دارم، توئه دختر کوچولو رو دوست دارم.
    عروس خندان از ابرازاحساسات سرش را از پنجره‌ی اتومبیل بیرون می‌آورد و به بیرون نگاه می‌کند. بوی دریا را از همان‌جا هم می‌توان احساس کرد.
    - وای خدا، دریا رو ببین. اینجا چقدر قشنگه.
    نفس عمیقی می‌کشد و فریاد می‌زند:
    - عالیه، همه‌چی عالیه، اینجا عالیه، من حالم خوبه.
    - خطرناکه، سرت رو بیار تو.
    به‌سمت او برمی‌گردد. نگاهِ سیاهش او را با مهربانی نگاه می‌کردند، موهای بلند و تیره‌رنگش نیمی از پیشانی‌اش را پوشانده و لبخندی عاشقانه روی لب‌های درشت و رنگی‌اش خودنمایی می‌کرد.
    در میان شادیِ همگان، گاهی سایه‌ی سیاهی فرود می‌آید. باید پوسته را شکافت، در زیرینِ ظاهری، نقطه‌ی ضعفی جولان می‌دهد. موزیک می‌خواند، عروس شادمان جیغ می‌کشد، داماد عاشقانه و بی‌صدا به شیطنت‌های همسرش نگاه می‌کند و ناگهان...
    آسمان می‌غرد! نوری خیره‌کننده در میان حجمی از سیاهی‌ها می‌تابد. مردی در مقابلشان لحظه‌ای تار می‌بیند. سرش به دوران می‌اوفتد و فرمان از دست‌های شل شده‌اش خارج می‌شود.
    چراغ‌های ماشین غول‌پیکر روی صورت دامادِ بی‌حواس می‌افتد. نیمی از نگاهش را عروسِ زیباش ربوده بود و مغزش حوالی روزهای خوشش پرسه می‌زد.
    ماشین سنگین با سرعت از لاین خارج شده و گل‌های رز تزئین شده را پرپر می‌کند. صدای جیغ می‌آید، صدای فریاد. ماشین در هوا چرخ می‌خورد و آنگاه...
    بوی دود به مشامش می‌رسد، پوست کتفش با برخورد آسفالت ساییده و به سوزش افتاده بود و آهنگ همچنان با انرژی پخش می‌شد. تمام بدنش کوفته و خون از سر و صورتش جاری شده بود. روی زمین افتاده و در میان تاری چشم‌های به اشک نشسته‌اش اتومبیل را واژگون می‌بیند. شیشه‌های شکسته گردن و دست‌هایش را بریده بودند، زیرلب ناله می‌کند و از میان مژه‌های بلند و خیسش او را می‌بیند.
    - عزیزم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    ناله‌اش بلند می‌شود، همسرش، عشقش، داماد روزهای رنگی‌اش هنوز سرجایش بود، روی صندلی راننده و اما... سرش آویزان بود و خون از دهان و گوش‌هایش بیرون زده بود.
    - نـ.... نه! نه...
    جانِ تکان‌دادن دست‌های خون‌آلودش را نداشت. استخوان کتفش انگار جابه‌جا شده بود. استخوان‌های دردناکش با سوز و گداز ناله سرمی‌دادند.
    - عـ.... زی... زَم.
    اشک آرام‌آرام از گوشه‌ی چشم‌هایش، صورت خون‌آلودش را می‌شوید و زیر موهایش گم می‌شود. لباس براق تورتوریش را خاک و خون دریده بود. بی‌جان التماس می‌کند:
    - نـ.... نه، نه نمیر.
    با چشم‌های درشتش همسرش را نگاه می‌کند. از میان زشتیِ دنیا و مرگی که کم‌کم نزدیکشان می‌شد، سایه‌ای تیره حوالیِ اتومبیل واژگون شده پرسه می‌زد و به زجه‌های تازه‌عروسِ خون‌آلود گوش می‌داد. سایه بی‌حس نزدیک‌تر رفت. درد و خون حس لـ*ـذتش را افزایش می‌داد، حس قدرت می‌کرد. زجه‌های تازه‌عروس را به گوش می‌سپرد. سرش با زاویه‌ای به‌سمت چشم‌های به اشک نشسته‌ی عروس چرخید و...
    شد آنچه که نباید و هرگز نباید می‌شد! گاه یک اشتباه، توازن دو دنیا را برهم می‌زند و این می‌شود که دو دنیا با قوانین شکسته‌شده به یکدیگر متصل می‌شوند! صدای بی‌حس و سرد در گوشش می‌پیچد:
    «هیچ‌وقت فراموش نکن! به چشم‌های یه عاشق خیره نشو؛ دیدن چشم‌های انسانِ عاشق توازن دنیا را برهم خواهد زد!»
    ***
    سوزان گنگ روی یکی از صندلی‌های سردِ بیمارستان نشسته بود. سرپرستار دقایقی پیش فشارش را گرفته بود. هنوز هم دستانش خون کارلوس را داشتند. به سرخی خون خیره شده و ذهنش مانند یک ربات غیرفعال، خالی و بی‌حس بود.
    زنی 45ساله دیوانه‌وار از راهروهای سرد و خلوت بیمارستان می‌گذرد. هنوز هم باور نمی‌کرد؛ باید با چشم خود می‌دید. از پیچ راهرو رد می‌شود و به‌سمت سالن اصلی می‌دود. صدای تق‌تق کفش‌های شیک و براقش سکوتِ راهروهای خلوتِ بیمارستان را می‌شکند. با دیدن چهره‌ای آشنا لحظه‌ای چشم می‌بندد. شاید ایمان داشت که او نمی‌گذارد بلایی سر عزیزکرده‌اش بیاورند.
    روبه‌رویش می‌ایستد و به چهره‌ی سفید و بی‌روح او نگاه می‌کند. پیراهن سفید با حاشیه‌دوزی‌های طلایی‌اش از دامن کوتاه و قهوه‌ای‌رنگ تنش بیرون آمده بود. خبری از رژهای رنگارنگ و خط چشم‌هایِ شیک روی صورتش نبود. با تماسِ چند ثانیه‌ای از جلسه وحشت‌زده بیرون پریده و تا بیمارستان بی‌آنکه لحظه‌ای مکث کند پا روی گاز فشرده بود. موهای کوتاه و تیره‌رنگش با آن ژل براق، او را زنی شیک و در عین شلختگی و به هم‌ریختگی، زیبا و قدرتمند نشان می‌داد.
    چند پرستار سوزان را دوره کرده بودند که با دیدن صورت رنگ‌پریده و حالت غیرعادی زن تازه‌وارد به‌سمتش می‌دوند.
    - خانم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    زنِ آشنا خود را به آن‌ها می‌رساند. اشک پشت پلک‌هایش پر می‌زد. بی‌قرار لب باز می‌کند:
    - یعنی چی که مُرد؟ کی با من تماس گرفت؟ کارلوس کجاست؟
    سوزان بی‌حال می‌ایستد.
    - خانم رِینیز.
    خانم رِینیز با دیدن سوزان ناباور لبخند می‌زند. بازوهای سوزان را میان انگشتان ظریفش می‌گیرد.
    - سوزان! عزیزم...
    به صورت دختر که با لکه‌های خون پوشانده شده بود، خیره می‌شود و با لب‌هایی لرزان می‌پرسد:
    - حقیقت نداره، نه؟
    گیج و ناباور آن را تکان می‌دهد.
    - این امکان نداره، اشتباه شده، کارلوس زنده‌ست، نه؟
    سوزان بغض کرده لب می‌زند:
    - مامان.
    - نه، نه، امکان نداره.
    سرش میان دست‌های لرزانش جای می‌گیرد. چشم‌هایش کاسه‌ی خون شده بودند.
    - نه، نـ...ـه، چطور ممکنه؟
    سخت زجه می‌زند.
    - می‌دونی چه سختی‌هایی کشیدم، چی‌کارا کردم تا زنده نگهش دارم!؟
    به پرستارهای بخش نگاه می‌کند، همه پشت سوزان ایستاده و خیره‌ی چهره‌ی گریان خانم رِینیز بودند.
    - کارلوس کجاست؟ پسرم کجاست؟ کارلوسِ من کجاست؟
    دیوانه‌وار خود را حرکت می‌دهد، پرستار مرد، دست‌های خانم رِینیز را گرفته و سعی می‌کند او را روی صندلی بنشاند.
    - کجاست؟ پسرم.... امکان نداره، باورم نمیشه... اون... اون، زنده‌ست.
    سوزان با صورتی خیس از اشک خانم رِینیز را در آغـ*ـوش می‌گیرد.
    - مامان، مامان آروم.
    - زنده‌ست، زنده...
    مردی جوان با چشمانی وحشت‌زده و موهایی ژولیده به‌سمتشان می‌دوید. دکمه‌های روپوش سفیدرنگش باز شده و او دیوانه‌وار خود را به در و دیوار می‌کوفت تا از هرچه دیده فرار کند. صدای فریادش بخش را پر کرده بود.
    - زنده‌ست!
    مرد جوان با دیدن صورت‌های آشنا، کنترل شده می‌ایستد. لرزان به‌سمتی اشاره می‌کند و منقطع فریاد می‌زند:
    - او... اونجا، اونجاست.
    به صورت گریانِ خانم رِینیز خیره می‌شود.
    - زند...ه... زنده‌ست... اونجاست...
    سوزان به همکار تازه‌واردش نگاه می‌کند.
    - چی میگی دنیل!؟
    دنیل زار و وحشت‌زده به اتاقک یخ‌زده فکر می‌کند. وقتی بی‌خبر از همه‌جا و شاد از فرصت دوباره، وارد آن مکان لعنتی شده بود، چهره‌ای آشنا با چشمانی سرد و تاریک به او زل زده بود. مانند بچه‌های ترسیده به خود می‌لرزد.
    - زنده و... و سالم بود، اونجا، تو اون اتاق لعنتی... زنده‌ست.
    خانم رِینیز بدون وقفه بازویش را چنگ می‌زند.
    - چی میگی؟ کارلوس... پسرم زنده‌ست؟ زنده‌ست، کجاست؟
    - آره، خودم دیدم...
    سوزان ناباور و بی‌حس میان کلامش می‌پرد.
    - من خودم دیدم مُرد، زیر... زیر دست‌های من مُرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا