- عضویت
- 2015/10/08
- ارسالی ها
- 2,337
- امتیاز واکنش
- 19,020
- امتیاز
- 783
- سن
- 26
مرد بیشتر از قبل چهرهی خود را زیر کلاه و یقهی سویشرتش پنهان میکند و سپس دستش را بالا میآورد:
- ساعت...
کارلوس به دستش هجوم میبرد. دستش را طوری بهسمت ژانت گرفته و میگوید:
- اوه این جدیدترین مدل ساعتهای امساله، خوشحالم یکیشون رو از نزدیک دیدم.
- هی مرد چیکار میکنی!؟
کارلوس هول خود را عقب کشیده و با احترام خم میشود:
- ببخشید ، ببخشید. راستش با دیدن ساعتتون کمی هول شدم؛ من عاشق ساعتم و توی خونهم یه کلکسیونِ ساعت دارم. متأسفم آقا...
با عذرخواهی کوتاهی بهطرف ژانت نگاه میکند. نگاه ترسیده و لبهای لرزان دخترک پاسخِ سؤالش بود. کلافه نگاهی به اطراف میاندازد، گلهای پیچک دورستونی آینهکاری بالا رفته و بوی معطری را در فضا پخش کرده بودند. زیرلب غر میزند:
- اَه لعنتی، آخه این دختره ارزش فرار کردن و به دردسر افتادن داره!؟
پشتسر مرد ایستاده بود. او همچنان مشتاق به معشـوقهاش خیره شده و پشتسرهم حرف میزد.
- دروغ گفتی با یکی دیگه قرار میذاری، نه؟
- نـ... نه، من... من بهت راستش رو گفتم، من، من نمیخوام بیشتر از این بهم وابسته بشی ویلیام.
مرد فراری عجیب به زن روبهرویش نگاه میکند، این زن روزی او را میپرستید؛ پس این حرفها چه بودند؟ بازی بود؟ شوخی بود؟ نینا هیچوقت اهل شیطنت نبود. کلافه صورتش را میان دستانش میگیرد.
- نینا، نینا، نینا... این حرفها چیه میزنی عزیزم!؟
نینا با دیدن چشمهای براقِ او خود را کمی عقب میکشد. سیبک گلویش بالا و پایین میرود، دخترک با دستانی که مضطرب درهم چفت شده بودند، با صدایی آرام زمزمه میکند:
- من، من با کسی دیگه قرار میذارم.
- شوخی میکنی؟ هان؟!
صدای فریاد نیمهبلندش او را از جا میپراند.
- من، مـ... من جدی گفتم، من میخوام... میخوام ازدواج...
هجوم مرد بهسمتش حرفش را قطع میکند. دستهایش دور گردن دخترک پیچیده بود.
- تو، تو داری شوخی میکنی، درسته؟
صدای فریادش کل رستوران را در برگرفته بود. صدای همهمه از همهجا شنیده میشد. کارلوس از پشتسر نزدیکش میشود.
- تو میخوای بکشمت؟ بکشمت؟ آره؟ تو میخوای ...
ضربهی محکمی به سرش اثابت میکند و دستهایش از دور گردن زنِ بیچاره باز میشود. نینا ترسیده و گریان خود را عقب کشیده و سعی میکند نفسهای عمیق بکشد.
دستهای لرزانِ مرد را دستبند فلزی در بر میگیرد و سپس کارلوس آهسته زیر گوشش زمزمه میکند:
- بیخیال مرد، تو بهخاطر این زن از ارتش فرار کردی؟ من کاملاً درکت میکنم؛ ولی این راهش نیست.
- چی؟!
- بهتره بیصدا بلند بشی و بیشتر از این خودت رو تو دردسر نندازی.
مرد غمگین و عصبی به نینا نگاه میکند.
- تو، تو چطور تونستی!؟
از میان صندلی و میزهای رد میشوند. سرباز فراری با یادآوری حرفهای دوستدختر سابقش خشمگین فریاد میزند:
- تو چطور تونستی باهام اینکار رو کنی؟
بهسمت بازداشتگاه حرکت میکنند. کارلوس نگاهی به چشمهای غمگین سرباز میاندازد و سپس با پوف کلافهای میگوید:
- اینجور نباش! قوی باش، یه عالمه زن تو این شهر هست. اون رو فراموش کن و باهاش کنار بیا.
او را به بهسمت جلو هدایت میکند.
- برو داخل، همهچی درست میشه.
سرباز فراری پشت میلههای بازداشتگاه ایستاده و غمگین به نقطهی نامعلومی خیره شده بود.
ژانت مانند کودکی چهارساله خندان به دنبال کارلوس روان میشود. اولینبار بود که این همه بدون عینک در شهر پرسه زده و بی هیچ ترسی خود را به دردسر انداخته بود. کارلوس نگاهی به صورت معصوم و خندان دخترک میاندازد و دکمههای پیراهنش را میبندد.
- واحدشون اطلاع داد بهزودی میان و میبرنش ارتش. دلم براش میسوزه؛ تنبیه سختی انتظارش رو میکشه.
نفس عمیقی میکشد.
- دیگه تموم شد، دیگه فکر نکنم مشکلی باشه.
ژانت به ایستگاه اتوبوس که فاصلهی کوتاهی با او داشت، نگاه میکند.
- من دیگه برم.
کارلوس متفکر و با لبخندی محو نگاهش میکند. دستی تکان داده و از او دور میشود.
- کاراگاه؟
نگاهش بهسمت دختر جوان میچرخد.
- هیچوقت نشد کامل خودم رو معرفی کنم، کارلوس، کارلوس رِینیز.
ژانت با لبخندی درخشان که صورتش را صدها برابر زیبا و لونـ*ـد میکرد، بلند میگوید:
- حرفم رو پس میگیرم کاراگاه رِینیز، نباید میگفتم که استعفا بدی، امروز خیلی مفید واقع شدی.
- هی، امروز کار خفنی کردیم خانمِ تاد. میدونی، مگه نه؟
ژانت آهسته سر تکان میدهد.
- تواناییت، موهبتِ نه نفرین، متوجه شدی ژانت تاد؟ باهاش کنار بیا دختر.
ژانت میخندد و آرام زمزمه میکند:
- بهسلامت کاراگاه رِینیز.
کارلوس رفتن او را نظارهگر بود. با لبخند شمارهی ناشناس را به نام «عینک آفتابی» ذخیره میکند. پیام آخر را هنوز نخوانده بود.
« ببخشید کارلوس، من متأسفم و میدونم که مقصرم، بیا با هم حرف بزنیم، من منتظر تماستم عزیزم.»
ژانت ایستاده در کنار ایستگاه توجهاش به اخبار جلب میشود. خبرنگارِ مسن پوشیده در کت شلوارِ قهوهایرنگ با لبخند به او خیره شده بود.
- تصمیم گرفته شده پارک یادبودی برای 274 نفر از مردم بیگـ ـناه که در اثر فروریختن بازار مولتال کشته شدند، در ارتفاعات نزدیک مدرسهی ابتدایی مولتال ساخته شود. ساختوساز با توجه به تصمیمات هیئت مدیره حدود یک هفتهی دیگر آغاز خواهد شد.
- یک هفتهی دیگه! مدرسهی ابتدایی من؟
- با توجه بر اینکه محل پارک مشخص شده...
- لعنتی! من و داداش یادگاریهامون رو اونجا دفن کردیم!
- گروه رویال با توجه به شرایط...
ژانت بیتوجه به باقی اخبار مینالد:
- آه باید حتماً اونا رو پیدا کنم.
گردنش را تاب میدهد و صدای شکستن قلنج گردنش او را به خود میآورد.
- آه تموم بدنم درد میکنه.
- ساعت...
کارلوس به دستش هجوم میبرد. دستش را طوری بهسمت ژانت گرفته و میگوید:
- اوه این جدیدترین مدل ساعتهای امساله، خوشحالم یکیشون رو از نزدیک دیدم.
- هی مرد چیکار میکنی!؟
کارلوس هول خود را عقب کشیده و با احترام خم میشود:
- ببخشید ، ببخشید. راستش با دیدن ساعتتون کمی هول شدم؛ من عاشق ساعتم و توی خونهم یه کلکسیونِ ساعت دارم. متأسفم آقا...
با عذرخواهی کوتاهی بهطرف ژانت نگاه میکند. نگاه ترسیده و لبهای لرزان دخترک پاسخِ سؤالش بود. کلافه نگاهی به اطراف میاندازد، گلهای پیچک دورستونی آینهکاری بالا رفته و بوی معطری را در فضا پخش کرده بودند. زیرلب غر میزند:
- اَه لعنتی، آخه این دختره ارزش فرار کردن و به دردسر افتادن داره!؟
پشتسر مرد ایستاده بود. او همچنان مشتاق به معشـوقهاش خیره شده و پشتسرهم حرف میزد.
- دروغ گفتی با یکی دیگه قرار میذاری، نه؟
- نـ... نه، من... من بهت راستش رو گفتم، من، من نمیخوام بیشتر از این بهم وابسته بشی ویلیام.
مرد فراری عجیب به زن روبهرویش نگاه میکند، این زن روزی او را میپرستید؛ پس این حرفها چه بودند؟ بازی بود؟ شوخی بود؟ نینا هیچوقت اهل شیطنت نبود. کلافه صورتش را میان دستانش میگیرد.
- نینا، نینا، نینا... این حرفها چیه میزنی عزیزم!؟
نینا با دیدن چشمهای براقِ او خود را کمی عقب میکشد. سیبک گلویش بالا و پایین میرود، دخترک با دستانی که مضطرب درهم چفت شده بودند، با صدایی آرام زمزمه میکند:
- من، من با کسی دیگه قرار میذارم.
- شوخی میکنی؟ هان؟!
صدای فریاد نیمهبلندش او را از جا میپراند.
- من، مـ... من جدی گفتم، من میخوام... میخوام ازدواج...
هجوم مرد بهسمتش حرفش را قطع میکند. دستهایش دور گردن دخترک پیچیده بود.
- تو، تو داری شوخی میکنی، درسته؟
صدای فریادش کل رستوران را در برگرفته بود. صدای همهمه از همهجا شنیده میشد. کارلوس از پشتسر نزدیکش میشود.
- تو میخوای بکشمت؟ بکشمت؟ آره؟ تو میخوای ...
ضربهی محکمی به سرش اثابت میکند و دستهایش از دور گردن زنِ بیچاره باز میشود. نینا ترسیده و گریان خود را عقب کشیده و سعی میکند نفسهای عمیق بکشد.
دستهای لرزانِ مرد را دستبند فلزی در بر میگیرد و سپس کارلوس آهسته زیر گوشش زمزمه میکند:
- بیخیال مرد، تو بهخاطر این زن از ارتش فرار کردی؟ من کاملاً درکت میکنم؛ ولی این راهش نیست.
- چی؟!
- بهتره بیصدا بلند بشی و بیشتر از این خودت رو تو دردسر نندازی.
مرد غمگین و عصبی به نینا نگاه میکند.
- تو، تو چطور تونستی!؟
از میان صندلی و میزهای رد میشوند. سرباز فراری با یادآوری حرفهای دوستدختر سابقش خشمگین فریاد میزند:
- تو چطور تونستی باهام اینکار رو کنی؟
بهسمت بازداشتگاه حرکت میکنند. کارلوس نگاهی به چشمهای غمگین سرباز میاندازد و سپس با پوف کلافهای میگوید:
- اینجور نباش! قوی باش، یه عالمه زن تو این شهر هست. اون رو فراموش کن و باهاش کنار بیا.
او را به بهسمت جلو هدایت میکند.
- برو داخل، همهچی درست میشه.
سرباز فراری پشت میلههای بازداشتگاه ایستاده و غمگین به نقطهی نامعلومی خیره شده بود.
ژانت مانند کودکی چهارساله خندان به دنبال کارلوس روان میشود. اولینبار بود که این همه بدون عینک در شهر پرسه زده و بی هیچ ترسی خود را به دردسر انداخته بود. کارلوس نگاهی به صورت معصوم و خندان دخترک میاندازد و دکمههای پیراهنش را میبندد.
- واحدشون اطلاع داد بهزودی میان و میبرنش ارتش. دلم براش میسوزه؛ تنبیه سختی انتظارش رو میکشه.
نفس عمیقی میکشد.
- دیگه تموم شد، دیگه فکر نکنم مشکلی باشه.
ژانت به ایستگاه اتوبوس که فاصلهی کوتاهی با او داشت، نگاه میکند.
- من دیگه برم.
کارلوس متفکر و با لبخندی محو نگاهش میکند. دستی تکان داده و از او دور میشود.
- کاراگاه؟
نگاهش بهسمت دختر جوان میچرخد.
- هیچوقت نشد کامل خودم رو معرفی کنم، کارلوس، کارلوس رِینیز.
ژانت با لبخندی درخشان که صورتش را صدها برابر زیبا و لونـ*ـد میکرد، بلند میگوید:
- حرفم رو پس میگیرم کاراگاه رِینیز، نباید میگفتم که استعفا بدی، امروز خیلی مفید واقع شدی.
- هی، امروز کار خفنی کردیم خانمِ تاد. میدونی، مگه نه؟
ژانت آهسته سر تکان میدهد.
- تواناییت، موهبتِ نه نفرین، متوجه شدی ژانت تاد؟ باهاش کنار بیا دختر.
ژانت میخندد و آرام زمزمه میکند:
- بهسلامت کاراگاه رِینیز.
کارلوس رفتن او را نظارهگر بود. با لبخند شمارهی ناشناس را به نام «عینک آفتابی» ذخیره میکند. پیام آخر را هنوز نخوانده بود.
« ببخشید کارلوس، من متأسفم و میدونم که مقصرم، بیا با هم حرف بزنیم، من منتظر تماستم عزیزم.»
ژانت ایستاده در کنار ایستگاه توجهاش به اخبار جلب میشود. خبرنگارِ مسن پوشیده در کت شلوارِ قهوهایرنگ با لبخند به او خیره شده بود.
- تصمیم گرفته شده پارک یادبودی برای 274 نفر از مردم بیگـ ـناه که در اثر فروریختن بازار مولتال کشته شدند، در ارتفاعات نزدیک مدرسهی ابتدایی مولتال ساخته شود. ساختوساز با توجه به تصمیمات هیئت مدیره حدود یک هفتهی دیگر آغاز خواهد شد.
- یک هفتهی دیگه! مدرسهی ابتدایی من؟
- با توجه بر اینکه محل پارک مشخص شده...
- لعنتی! من و داداش یادگاریهامون رو اونجا دفن کردیم!
- گروه رویال با توجه به شرایط...
ژانت بیتوجه به باقی اخبار مینالد:
- آه باید حتماً اونا رو پیدا کنم.
گردنش را تاب میدهد و صدای شکستن قلنج گردنش او را به خود میآورد.
- آه تموم بدنم درد میکنه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: