- عضویت
- 2017/03/18
- ارسالی ها
- 1,624
- امتیاز واکنش
- 60,983
- امتیاز
- 1,039
- سن
- 22
مایلز با گرمی لبخندی زد و گفت:
- ممنونم برادر.
آرتمیس با لبخندی لبخند برادرش را پاسخ داد. هرچند مانند همیشه کمی چاشنی بدجنسی و غرور همراهش بود. مالچ ضربه محکمی به کمر آرتمیس زد:
- من نمیدونم شما چطور برادرهایی هستید که یه ذرههم به هم شباهت ندارید؟
فلی لبخند خشکی زد. کمی نگران کابالین بود و نمیتوانست تمام حواسش را روی این گفتوگو بدهد. در ذهن مشغول برنامه ریختن برای ابراز دلتنگی با یک تماس تلفنی طولانی مدت بود؛ اما آرتمیس از سخن مالچ کلافه شد. تا کی قرار بود نبوغ و اخلاق این برادران مقایسه شود؟ مالچ چرا شرایط متفاوت تربیت را درک نمیکرد؟
- مالچ، یه بار و برای آخرینبار میگم. پس خوب گوش کن. چون نمیخوام بازم بهت بگم. بیشتر شخصیت آدم تحت تأثیر عوامل محیطی شکل میگیره. و من و دوقلوها در شرایطی کاملاً متفاوت بزرگ شدیم. من تا سن ده سالگی پدری سختگیر داشتم که تمام هم و غمش حسابای بانکی بود؛ اما اینا موقعی به دنیا اومدن که پدر تغییر کرده بود. یه مرد مهربان و خوشرو که همهش از امید به زندگی حرف میزد. بهخاطر همین رفتار من اربـاب منشانه و رسمی شد و در مقابل، دوقلوها امروزیترن. من سختی بیشتر کشیدم. پدرم رو در ده سالگی از دست دادم. مادرم با از دست دادن پدرم دیوونه شد و من موندم و ثروت یه خاندان. من باید بیرحم میشدم. باید مثل بزرگترا فکر میکردم تا امیدم رو از دست ندم. من فرصتی برای هیجانات نوجوانی نداشتم. برادر دوقلویی نداشتم که باهاش بازی کنم. همدم من فقط و فقط کتابهام بودن. درسته مایلز هم خیلی مطالعه میکنه؛ اما اون چیزی داره به اسم تعادل که من نداشتم. خام و ناپختهست ولی از لحاظ احساسات خیلی بهتر از منه. این اصلاً منصفانه نیست که من و برادرام رو با هم مقایسه کنی.
مالچ که با شنیدن لحن گلایهمند آرتمیس کمی پشیمان شده بود، سرش را پایین انداخت. آرتمیس حق داشت و مالچ با کمال ناراحتی مجبور به پذیرفتن اشتباهش بود:
- باشه باشه! معذرت میخوام. باهام دعوا نکن.
آرتمیس آهی کشید. چیز دیگری ذهن او را مغشوش کرده بود. آن فرمول… رو به فلی گفت:
- میتونیم راجعبه اون فرمول با هم صحبت کنیم؟ فکر میکنم اون هر چه سریعتر باید نابود بشه.
فلی سری تکان داد و با رگههای شوخی در لحنش که با نگرانی دقایق قبلش تضاد داشت، گفت:
- بله. هر چی سریعتر بهتر وگرنه، میترسم اینبار گابلینها شورش کنن! باید بریم آزمایشگاه.
آرتمیس سری تکان داد و همراه فلی و بقیه به راه افتاد. باید از نحوه کار آن ماده آشنا میشدند. با ورود به آزمایشگاه، فلی به طرف کیف محتوی فرمول رفت. درب آن را گشود. فرمول در یک ظرف فولادی قرار داشت. البته هرچند آرتمیس میاندیشید در ساختار ظرف آن سرب نیز وجود داشته باشد. فرمول بیدلیل نمیتوانست در ظرفی فولادی اسیر شده باشد.
مایلز پرسید:
- میتونم اون ماده رو ببینم؟
فلی اخم کرد:
- هی پسره خاکی! این کار خطرناکترین و احمقانهترین کارییه که میتونی در طول عمرت انجام بدی، البته اگر که نمیخوای اشعات پودرت کنن.
مایلز دست لای موهایش کرد و سرش را خاراند. این نحوه خاص تفکرش بود! با اندکی مکث گفت:
- فکر میکنم یه بمب شیمیایی باشه. شایدم یه بیوبمبه. درسته؟ بهخاطر همین نمیذارین بهش دست بزنم؟
- نه کوچولوی خاکی. غلطه.
آرتمیس دستبهچانه، به فلی مینگریست. با لحنی متفکرانه پرسید:
- اینطور که من حدس میزنم اون فرمول باید برای دستکاری ژنتیکی ما ساخته شده باشه؟ درسته؟
فلی نیشخندی مچگیرانه زد:
- اینبار رو اشتباه کردی نابغه! البته دستکاری ژنتیکی انجام میگیره؛ اما قرار نیست ژن ما تغییر کنه. طعمه یه موجود دیگهست.
- ممنونم برادر.
آرتمیس با لبخندی لبخند برادرش را پاسخ داد. هرچند مانند همیشه کمی چاشنی بدجنسی و غرور همراهش بود. مالچ ضربه محکمی به کمر آرتمیس زد:
- من نمیدونم شما چطور برادرهایی هستید که یه ذرههم به هم شباهت ندارید؟
فلی لبخند خشکی زد. کمی نگران کابالین بود و نمیتوانست تمام حواسش را روی این گفتوگو بدهد. در ذهن مشغول برنامه ریختن برای ابراز دلتنگی با یک تماس تلفنی طولانی مدت بود؛ اما آرتمیس از سخن مالچ کلافه شد. تا کی قرار بود نبوغ و اخلاق این برادران مقایسه شود؟ مالچ چرا شرایط متفاوت تربیت را درک نمیکرد؟
- مالچ، یه بار و برای آخرینبار میگم. پس خوب گوش کن. چون نمیخوام بازم بهت بگم. بیشتر شخصیت آدم تحت تأثیر عوامل محیطی شکل میگیره. و من و دوقلوها در شرایطی کاملاً متفاوت بزرگ شدیم. من تا سن ده سالگی پدری سختگیر داشتم که تمام هم و غمش حسابای بانکی بود؛ اما اینا موقعی به دنیا اومدن که پدر تغییر کرده بود. یه مرد مهربان و خوشرو که همهش از امید به زندگی حرف میزد. بهخاطر همین رفتار من اربـاب منشانه و رسمی شد و در مقابل، دوقلوها امروزیترن. من سختی بیشتر کشیدم. پدرم رو در ده سالگی از دست دادم. مادرم با از دست دادن پدرم دیوونه شد و من موندم و ثروت یه خاندان. من باید بیرحم میشدم. باید مثل بزرگترا فکر میکردم تا امیدم رو از دست ندم. من فرصتی برای هیجانات نوجوانی نداشتم. برادر دوقلویی نداشتم که باهاش بازی کنم. همدم من فقط و فقط کتابهام بودن. درسته مایلز هم خیلی مطالعه میکنه؛ اما اون چیزی داره به اسم تعادل که من نداشتم. خام و ناپختهست ولی از لحاظ احساسات خیلی بهتر از منه. این اصلاً منصفانه نیست که من و برادرام رو با هم مقایسه کنی.
مالچ که با شنیدن لحن گلایهمند آرتمیس کمی پشیمان شده بود، سرش را پایین انداخت. آرتمیس حق داشت و مالچ با کمال ناراحتی مجبور به پذیرفتن اشتباهش بود:
- باشه باشه! معذرت میخوام. باهام دعوا نکن.
آرتمیس آهی کشید. چیز دیگری ذهن او را مغشوش کرده بود. آن فرمول… رو به فلی گفت:
- میتونیم راجعبه اون فرمول با هم صحبت کنیم؟ فکر میکنم اون هر چه سریعتر باید نابود بشه.
فلی سری تکان داد و با رگههای شوخی در لحنش که با نگرانی دقایق قبلش تضاد داشت، گفت:
- بله. هر چی سریعتر بهتر وگرنه، میترسم اینبار گابلینها شورش کنن! باید بریم آزمایشگاه.
آرتمیس سری تکان داد و همراه فلی و بقیه به راه افتاد. باید از نحوه کار آن ماده آشنا میشدند. با ورود به آزمایشگاه، فلی به طرف کیف محتوی فرمول رفت. درب آن را گشود. فرمول در یک ظرف فولادی قرار داشت. البته هرچند آرتمیس میاندیشید در ساختار ظرف آن سرب نیز وجود داشته باشد. فرمول بیدلیل نمیتوانست در ظرفی فولادی اسیر شده باشد.
مایلز پرسید:
- میتونم اون ماده رو ببینم؟
فلی اخم کرد:
- هی پسره خاکی! این کار خطرناکترین و احمقانهترین کارییه که میتونی در طول عمرت انجام بدی، البته اگر که نمیخوای اشعات پودرت کنن.
مایلز دست لای موهایش کرد و سرش را خاراند. این نحوه خاص تفکرش بود! با اندکی مکث گفت:
- فکر میکنم یه بمب شیمیایی باشه. شایدم یه بیوبمبه. درسته؟ بهخاطر همین نمیذارین بهش دست بزنم؟
- نه کوچولوی خاکی. غلطه.
آرتمیس دستبهچانه، به فلی مینگریست. با لحنی متفکرانه پرسید:
- اینطور که من حدس میزنم اون فرمول باید برای دستکاری ژنتیکی ما ساخته شده باشه؟ درسته؟
فلی نیشخندی مچگیرانه زد:
- اینبار رو اشتباه کردی نابغه! البته دستکاری ژنتیکی انجام میگیره؛ اما قرار نیست ژن ما تغییر کنه. طعمه یه موجود دیگهست.
آخرین ویرایش توسط مدیر: