آیا این فن فیکشن هیجانی داره؟ کششی توی متن احساس می کنید؟


  • مجموع رای دهندگان
    25
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fatemeh-D

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
عضویت
2017/03/18
ارسالی ها
1,624
امتیاز واکنش
60,983
امتیاز
1,039
سن
22
مایلز با گرمی لبخندی زد و گفت:
- ممنونم برادر.
آرتمیس با لبخندی لبخند برادرش را پاسخ داد. هرچند مانند همیشه کمی چاشنی بدجنسی و غرور همراهش بود. مالچ ضربه محکمی به کمر آرتمیس زد:
- من نمی‌دونم شما چطور برادر‌هایی هستید که یه ذره‌هم به هم شباهت ندارید؟
فلی لبخند خشکی زد. کمی نگران کابالین بود و نمی‌توانست تمام حواسش را روی این گفت‌وگو بدهد. در ذهن مشغول برنامه ریختن برای ابراز دل‌تنگی با یک تماس تلفنی طولانی مدت بود؛ اما آرتمیس از سخن مالچ کلافه شد. تا کی قرار بود نبوغ و اخلاق این برادران مقایسه شود؟ مالچ چرا شرایط متفاوت تربیت را درک نمی‌کرد؟
- مالچ، یه بار و برای آخرین‌بار میگم. پس خوب گوش کن. چون نمی‌خوام بازم بهت بگم. بیشتر شخصیت آدم تحت تأثیر عوامل محیطی شکل می‌گیره. و من و دوقلو‌ها در شرایطی کاملاً متفاوت بزرگ شدیم. من تا سن ده سالگی پدری سختگیر داشتم که تمام هم و غمش حسابای بانکی بود؛ اما اینا موقعی به دنیا اومدن که پدر تغییر کرده بود. یه مرد مهربان و خوش‌رو که همه‌ش از امید به زندگی حرف می‌زد. به‌خاطر همین رفتار من اربـاب منشانه و رسمی شد و در مقابل، دوقلو‌ها امروزی‌ترن. من سختی بیشتر کشیدم. پدرم رو در ده سالگی از دست دادم. مادرم با از دست دادن پدرم دیوونه شد و من موندم و ثروت یه خاندان. من باید بی‌رحم می‌شدم. باید مثل بزرگ‌ترا فکر می‌کردم تا امیدم رو از دست ندم. من فرصتی برای هیجانات نوجوانی نداشتم. برادر دوقلویی نداشتم که باهاش بازی کنم. همدم من فقط و فقط کتاب‌هام بودن. درسته مایلز هم خیلی مطالعه می‌کنه؛ اما اون چیزی داره به اسم تعادل که من نداشتم. خام و ناپخته‌ست ولی از لحاظ احساسات خیلی بهتر از منه. این اصلاً منصفانه نیست که من و برادرام رو با هم مقایسه کنی.
مالچ که با شنیدن لحن گلایه‌مند آرتمیس کمی پشیمان شده بود، سرش را پایین انداخت. آرتمیس حق داشت و مالچ با کمال ناراحتی مجبور به پذیرفتن اشتباهش بود:
- باشه باشه! معذرت می‌خوام. باهام دعوا نکن.
آرتمیس آهی کشید. چیز دیگری ذهن او را مغشوش کرده بود. آن فرمول… رو به فلی گفت:
- می‌تونیم راجع‌به اون فرمول با هم صحبت کنیم؟ فکر می‌کنم اون هر چه سریع‌تر باید نابود بشه.
فلی سری تکان داد و با رگه‌های شوخی در لحنش که با نگرانی دقایق قبلش تضاد داشت، گفت:
- بله. هر چی سریع‌تر بهتر وگرنه، می‌ترسم این‌بار گابلین‌ها شورش کنن! باید بریم آزمایشگاه.
آرتمیس سری تکان داد و همراه فلی و بقیه به راه افتاد. باید از نحوه کار آن ماده آشنا می‌شدند. با ورود به آزمایشگاه، فلی به طرف کیف محتوی فرمول رفت. درب آن را گشود. فرمول در یک ظرف فولادی قرار داشت. البته هرچند آرتمیس می‌اندیشید در ساختار ظرف آن سرب نیز وجود داشته باشد. فرمول بی‌دلیل نمی‌توانست در ظرفی فولادی اسیر شده باشد.
مایلز پرسید:
- می‌تونم اون ماده رو ببینم؟
فلی اخم کرد:
- هی پسره خاکی! این کار خطرناک‌ترین و احمقانه‌ترین کارییه که می‌تونی در طول عمرت انجام بدی، البته اگر که نمی‌خوای اشعات پودرت کنن.
مایلز دست لای موهایش کرد و سرش را خاراند. این نحوه خاص تفکرش بود! با اندکی مکث گفت:
- فکر می‌کنم یه بمب شیمیایی باشه. شایدم یه بیوبمبه. درسته؟ به‌خاطر همین نمی‌ذارین بهش دست بزنم؟
- نه کوچولوی خاکی. غلطه.
آرتمیس دست‌به‌چانه، به فلی می‌نگریست. با لحنی متفکرانه پرسید:
- این‌طور که من حدس می‌زنم اون فرمول باید برای دستکاری ژنتیکی ما ساخته شده باشه؟ درسته؟
فلی نیشخندی مچ‌گیرانه زد:
- این‌بار رو اشتباه کردی نابغه! البته دستکاری ژنتیکی انجام می‌گیره؛ اما قرار نیست ژن ما تغییر کنه. طعمه یه موجود دیگه‌ست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    آرتمیس منتظر به او خیره شد. مایلز نیز که ماجرا را برای خود تجزیه‌وتحلیل کرده بود و پیش خود به نتایجی رسیده بود، مشتاقانه به فلی نگریست. فلی با نگاهی به دو برادر گفت:
    - خوب باشه بهتون میگم. راستش…
    بکت به میانه سخن او پرید:
    - میشه از اولش بگی؟ ما که مثل اینا نابغه نیستیم.
    لحنش کمی عصبی بود. حرصش در می‌آمد وقتی چند نابغه کنار هم جمع می‌شدند و بهایی به او نمی‌دادند. فلی نیز که حال توضیح موضوع را نداشت، با حرص دندان‌هایش را بهم فشرد و نفس عمیقی کشید:
    - ببین. ما می‌دونیم که آدنین، تیمین، سیتوزین و گوانین چهار باز نوکلئوتیدی* در کروموزوم‌ها هستن که آدنین و گوانین جفت هم، و سیتوزین و گوانین جفت هم هستند. این امواج باعث جابجایی آدنین و گوانین می‌شن. شاید مسخره به‌نظر بیاد و حتماً غیر ممکن به‌نظر میاد؛ چون واقعاً غیر ممکنه و بلافاصله بعد از جابجایی دوباره بر می‌گردن سر جاشون؛ اما همین جابجایی کوچیک و لحظه‌‌ای، باعث کم شدن دوتا پیوند از دی ان‌‌ای می‌شه و به‌طور کلی ساختار ژنتیکی باکتری‌هایی که رو سطح پوست قرار دارند تغییر می‌کنه و چی می‌شه؟ اونا تغییر ماهیت میدن. موقع خوردن غذا همراه اون باکتری‌ها وارد بدن موجود زنده میشن و توی روده جذب خون میشن. در خون ماده‌‌ای ترشح می‌کنن که باعث تخریب بافت عصبی میشه و دقیقاً اول از همه بخش تصمیم گیری رو هدف می‌گیره. این ماده مقدار زیادش می‌تونه باعث مرگ کل سلول‌های مغزی بشه؛ اما قبل از این که باکتری‌ها بیشتر از این ماده ترشح کنن، نوتروفیل‌ها اونا رو از بین می‌برن؛ اما همون مقدار کم باعث میشه که افراد دیگه اختیاری از خودشون نداشته باشن و برای همیشه تحت فرمان کورتی بمونن. متأسفانه جادو نمی‌تونه بافت تخریب شده رو ترمیم کنه. چون همین اشعات علاوه بر دی‌ان‌‌ای باکتری‌ها، روی جریان انرژی در سینوس‌ها اثر می‌ذارن و جریان اون رو معکوس می‌کنن. این‌طوری جادو نمی‌تونه صحیح عمل کنه و حدوداً شش ساعت بعد درست میشه. اون‌موقع هم بافت مغزی به‌طور کامل از بین رفته و ترمیم غیرممکنه.
    بکت که بد‌تر از پیش گیج شده بود، پرسید:
    - این که از اولش نبود. امواج از کجا اومدن؟ ما اینجا فقط یه فرمول شیمیایی خاص داریم!
    مایلز پاسخ برادرش را داد:
    - ببین هر عنصری موقع گرم شدن از خودش یه طیف امواج بیرون میده که تو یه آزمایش ساده قابل مشاهده است. مثلاً طیف‌های مرئی هیدروژن قرمز و سبز و آبی و بنفشه. البته امواج دیگه‌‌ای هم با میزان مختلف داره؛ مثل گاما یا فرابنفش ولی اونا مرئی نیستن. حالا اون فرمولی که فلی ساخته، ماده‌ایه که با گرم شدن، امواج بسیار زیاد و قوی بیرون میده. بیشتر امواج گاما و ایکس* هستند و این امواج، باعث شکست کوتاه مدت پیوند‌های دی ان‌‌ای میشه. هر ماده قادر به نشر این امواج نیست. احتمالاً باید رادیو ایزوتوپ*‌هایی باشن که دارای تعداد زیادی نوترون هستند. برای همین ما این ماده رو توی یه محفظه مخصوص نگه داری می‌کنیم. متوجهی که؟
    بکت که دیگر قانع شده بود، سری تکان داد. بقیه نیز، یعنی هالی و مالچ، سه دیو جادوگر، و باتلر و ژولیت نیز با گفت‌وگوی آنان به‌طور کامل از ماجرا با خبر شدند. آرتمیس متفکر دست به چانه‌‌اش برد و با خود گفت:
    - ولی اگه او فرمول قدرت تصمیم‌گیری رو از بین می‌بره، حتما باید نقطه ضعفی داشته باشه. طعمه از هر شخصی که قدرت تصمیم گیری داره اطاعت می‌کنه. نه فقط شخص خاصی به اسم انزل. غیر از اینه؟
    فلی پوزخندی زد:
    - نه تا وقتی که یه طلسم قوی روی قربانی‌هاست.
    *نوکلئوتیدها اعمال متنوعی را در داخل سلول انجام می‌دهند. نوکلئوتیدها به عنوان زیر واحدهای اسیدهای نوکلئیک حامل اطلاعات ژنتیکی هستند. دو نوع اسید نوکلئیک وجود دارد. دزوکسی ریبونوکلئیک اسید (DNA) و ریبو نوکلئیک اسید (RNA). چهار بنیان باز موجود در DNA از تیمین (T)، آدنین (A)، گوانین (G) و سیتوزین (C) هستند.
    *ارتعاش و نوسانی که اغلب حامل انرژی بوده و در فضا یا فضازمان منتشر می‌شود را «موج» می‌گویند. موج‌ها طول متفاوت دارند و بر حسب میزان طول موج و انرژی به ترتیب (طول از بیشتر به کمتر، انرژی از کمتر به بیشتر) موج آنالوگ، ریز موج، فروسرخ، نور مرئی، فرابنفش، ایکس و گاما نامیده می‌شوند.
    *ایزوتوپ‌ها، اتم‌های عنصری با تعداد پروتون‌های مشابه و تعداد نوترون‌های متفاوت هستند. رادیو ایزوتوپ‌ها، ایزوتوپ‌های ناپایداری هستند که در آن‌ها هسته تمایل به واپاشی هسته‌‌ای دارند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    آرتمیس پوزخندی زد. دیو نادان زیرک شده بود. به چه چیز‌ها که فکر نمی‌کرد! نفس عمیقی کشید. به فلی خیر شد و گفت:
    - باید من رو به آزمایشگاه اتمی ببری. باید این ماده رو به‌طور کامل بررسی کنم. می‌خوام فرمول شیمیایی و ساختار اون رو به‌طور کامل برام شرح بدی و اینکه چطوری ساختی شون. مطالعه روی اونا باید جالب باشه.
    فلی پوزخندی زد:
    - چرا بری تحقیق کنی؟ خودم هر چی بخوای رو بهت توضیح میدم.
    البته قصدش فقط کمی به رخ کشیدن نبوغش به این خاکی بود! وگرنه دلش برای همسرش پر می‌کشید. این خاکی بیش از حد به خود مغرور بود. ذره‌‌ای از زمان نخستین دیدارش با او، از غرورش کم نشده بود. همان چیزی که اوایل آشنایی‌شان به‌شدت باعث دیوانه شدن فلی می‌شد:
    - خیلی ممنونم فلی. دوست خوبم؛ اما من وقتی می‌تونم خودم جواب رو پیدا کنم دست‌به‌دامن کس دیگه‌‌ای نمیشم.
    فلی با این که جواب‌های بسیاری در آستینش داشت، در برابرش سکوت کرد. به جایش گفت:
    - باشه. ولی اول باید اجازه بدی با کابالینم ارتباط برقرار کنم.
    - بسیار خوب.
    ***
    - فلی!
    فلی دم تلفن گفت:
    - عزیزم یه‌لحظه!
    و بعد رویش را به طرف گراب چرخاند. گراب مشغول تنظیم درجه نوترینویش بود. از او پرسید:
    - چی شده گراب؟
    گراب بی‌آنکه سرش را بالا بیاورد پاسخ او را داد:
    - بهتره یه سر بری پایین. آرتمیس کارت داره. می‌خواد چیزی رو بهت نشون بده.
    - باشه. الان میرم.
    تلفن را کنار گوشش گرفت:
    - کابالین عشق من، متأسفم که این رو میگم ولی به‌نظر موضوع مهمی پیش اومده.
    صدای مهربان کابالین در گوشش پیچید:
    - مشکلی نیست عزیزم. من به زودی راه می‌افتم و هم دیگه رو می‌بینیم.
    فلی غرق در عشق پاسخ داد:
    - منتظر اون لحظه‌م. می‌بینمت.
    و بعد گوشی را قطع کرد. کار‌ها را به مسئول بخش مربوطه سپرد و به راه افتاد. آرتمیس در طبقه زیرین آزمایشگاه بود و فلی نمی‌دانست با او چه‌کار دارد. وقتی در را گشود، اخمان آرتمیس را در هم دید. این در حالی بود که آرتمیس معمولاً به جای اخم، یک لبخند موزیانه یک‌طرفه بر صورتش نقش می‌بست. آرتمیس روی صندلی پشت میزی چرمی سیاهش نشسته بود و به آن تکیه داده بود. روبه‌روی او یک میز بزرگ قرار داشت. چندین پوشه و کاغذ روی هم تلنبار شده بودند. کیبورد رایانه‌‌ای که به میکروسکوپ الکترونی بغـ*ـل دست میز متصل بود، زیر انبوه کاغذ‌ها مدفون شده بود. روان‌نویسی در دستش داشت و با ریتم منظم، به میز می‌کوبید و سرش را به بالا گرفته بود. این ژست او نشان دهنده تفکر عمیقش بود. فلی نگاهی به تیپش انداخت. آرتمیس آن روز برخلاف همیشه به‌جای کت‌وشلوار روپوش سفیدی پوشیده بود. فلی به شوخی برای بهتر کردن حال او گفت:
    - آرتمیس نمی‌دونی که وقتی ترابل باهام از این آبوت باهام حرف زد خندیدم. دیو ابله یه چیزی کم داره. تراب می‌گفت موقع بازجویی همش می‌خندید و می‌گفت شما نابود می‌شید.
    آرتمیس از جای پرید. سخن کورتی بر تمام ایده‌هایش مهر صحیح زده بود و این اصلاً دوست‌داشتنی نبود:
    - چی؟
    فلی ماتش برد. خیلی سریع فهمید که کورتی بیراه هم نگفته وگرنه، آرتمیس هیچ‌گاه دیوانه‌بازی در نمی‌آورد. با مکث پرسید:
    - اتفاق خاصی افتاده آرتمیس؟
    آرتمیس ایستاده در حالی که با کف دو دستش به میز تکیه داده بود و اندکی به جلو خم شده بود، در فکر به سر می‌برد. با یادآوری چیزی، اخمانش در هم رفت و گفت:
    - لعنتی. رودست خوردیم. وای!
    فلی این بار با صدای بلند پرسید:
    - چی شده آرتمیس؟
    - فرمول دست‌کاری شده. این که کی اون رو عوض کرده من نمی‌دونم. ولی این فرمول، ناپایدارتره. بر اساس آزمایشاتم یه پیوند مولکولی ساده بین اتم اکسیژن و وانادیم کمتر از برنامه‌ریزی تو داره. خدای من این امواج در کوتاه مدت می‌تونه باعث انواع سرطان بشه. البته این خوشبینانه‌شه.
    فلی از جا پرید:
    - چی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    - یونیکس هم نمرده. همین الان باتلر بهم خبر داد. تمام محیط بررسی شده؛ اما حتی رد مولکولی یه مُرده هم اون اطراف نبود که پیدا بشه. چه برسه به جسدش. به‌احتمال قوی، اون یه نسخه دیگه از فرمول داره. البته اینا همه فرضیه است؛ اما محتمل‌ترین چیزیه که نقشه کورتی رو می‌تونه توجیح کنه.
    فلی آشفته شد. لحظه‌‌ای از خیال خوش و آسودگی خامش به کابوس واقعیت پرتاب شده بود. لحظه‌‌ای مغزش داغ کرد. دلش نمی‌خواست باز هم درگیر ماجرایی پرخطر شود. ولی راه حل ماجرا چه بود؟
    - دارویت! حالا می‌فهمم…! حالا می‌فهمم چرا کورتی ازم خواسته بود که هم‌زمان یه نسخه دیگه رو درست کنم و بهش بدم. حالا ما چطور می‌تونیم پیداش کنیم؟
    آرتمیس با خون‌سردی دستانش را از روی میز برداشت و راست ایستاد. روپوش سفیدش را مرتب کرد و گفت:
    - پیدا کردنش رو که می‌تونیم؛ اما بزرگ‌ترین نگرانی من الان در مورد زمانه. اگه دیر یونیکس رو به چنگ بیاریم… زود بچه‌ها رو جمع کن. باید باهاشون یه بحث درست و حسابی داشته باشیم. هر چی سریع‌تر، بهتر.
    فلی سری به نشانه تأیید تکان داد و به اتاق کنترلش رفت. پیام هشدار را فرستاد و همه را به جلسه‌‌ای مهم دعوت کرد. باید خیلی زود یونیکس را می‌یافتند.
    ***
    ایالت کالیفرنیا- منزل دنیل واتسون
    صدای زنگ تلفن خانه به گوش رسید. دنیل ۴۳ ساله عینکش را از روی چشمش برداشت و کتابش را بست. از روی مبل راحتی دو نفره اتاق نشیمن بلند شد و به سوی تلفن رفت. آن را برداشت و گفت:
    - منزل واتسون بفرمایید.
    - سلام جناب پروفسور. می‌تونم باهاتون ملاقاتی داشته باشم؟
    - البته؛ اما شما؟
    صدا آرام و نرم خندید. دوست داشتنی به نظر می‌آمد و قابل اطمینان. صدا گفت:
    - نمی‌تونم الان بهتون بگم. در ملاقات با هم آشنا می‌شیم. کی می‌تونم شما رو ملاقات کنم؟
    دنیل لبخندی زد. مرد جوان پشت گوشی به نظر شخصیت جالبی داشت. تنها با شنیدن صدایش مجذوب او شد:
    - امروز که یکشنبه‌ست. همین امروز ساعت شش عصر.
    - نزدیک‌ترین کافی شاپ نزدیک به خونه تون برای ملاقات خوبه؟
    دنیل اندکی مبهوت شد. آدرس خانه او را از کجا می‌دانست؟ به خود پاسخ داد:
    - همون‌طور که شماره خونم رو داره. باید چند ساعت دیگه که می‌بینمش، ازش بپرسم.
    با کمی مکث پاسخ داد:
    - شما که آدرس خونه من رو بلدید. خوب بیاین همین‌جا.
    صدا کمی خندید و گفت:
    - البته من مزاحم خانواده شما نمیشم.
    - نه نه! امشب خواهر خانمم یه پارتی برگذار می‌کنه و سارا برای خرید لباس امروز بیرون میره. می‌تونین با خیال راحت بیاین.
    صدا با اندکی مکث با تن خوشحالی گفت:
    - خیلی متشکرم جناب واتسون. پس تا نه ساعت دیگه می‌بینمتون.
    - خدا نگهدار.
    دنیل گوشی را سر جایش قرار داد. در آن‌سو یونیکس نیز با نفس عمیقی تلفن را قطع کرد. یونیکسی که از زبانش استفاده نمی‌کرد امروز بیش از حد مجبور به استفاده از صدای مسحورکننده خود شده بود. دنیل چه راحت او را به خانه‌‌اش دعوت کرد!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    هون- مرکز نیروی ویژه- اتاق رئیس
    آرتمیس به مبل اداری مشکی‌رنگی تکیه داده بود. دست راستش را روی دسته مبل و زیر چانه‌‌اش گذاشته بود و سخت در فکر فرو رفته بود. باتلر پشت سر او ایستاده بود. فلی درحال زیر و رو کردن اینترنت بود. هالی، مالچ و شماره یک نیز آرام و مسکوت ایستاده بودند. مایلز و بکت ساعاتی پیش همراه ژولیت به خانه بازگردانده شده بودند، چراکه پدر به خانه رسیده بود و از غیبت طولانی مدت آن‌ها متعجب بود. با باز شدن در آرتمیس از فکر بیرون آمد. ترابل و گراب وارد اتاق جلسه شدند. گراب کنار در ورودی ایستاد و ترابل از پشت مبلمان ردیف شده کنار یکدیگر گذشت و روی مبل صدر مجلس نشست. آرتمیس نفس عمیقی کشید و بحث را شروع کرد:
    - حالا که همه جمع شدیم، یه سؤال بزرگ هستش که ذهنم رو درگیر کرده. چه کسی فرمول رو دست‌کاری کرده و چرا؟ ترابل و گراب، شما می‌دونید؟
    گراب با کمی شرم لب باز کرد. احساس گـ ـناه داشت. انگار که او گناهی مرتکب شده بود؛ اما صدایی از حنجره‌‌اش خارج نشد. گفتن کمی برایش دشوار بود. هالی لبخند آرامش بخشی زد:
    - بگو گراب. هیچ نگرانی نداشته باش.
    گراب با لبخند او، کمی آرام‌تر شد و تعریف کرد:
    - آرک سول، مخفیانه و به دور از چشم فلی، برای اینکه نقشه کورتی شکست بخوره و فرصتی براش ایجاد بشه که از زیر سلطه‌‌ش بیرون بیاد، اون فرمول رو مخفیانه دستکاری کرد!
    آرتمیس چشم بست و سرش را به نشانه افسوس تکان داد. امان از موجود نادان! باتلر هم هم‌زمان آرزو کرد که‌ ای کاش آرک سول نمرده بود تا خودش او را می‌کشت! پس از اندکی، آرتمیس آرام و خونسرد‌تر از پیش، سعی کرد، ذهنش را متمرکز چیز‌های مهم‌تر کند؛ بنابراین از ترابل پرسید:
    - نیرو‌ها رو برای مراقبت به برج فرستادی؟
    - آره. نمی‌تونه کاری کنه. اون فرمول در دنیای زیر زمینی فقط با گرمای لامپ یووی فعال میشه. می‌دونه که اگه بخواد از بمبی استفاده کنه کل ماگمای زمین رو فعال می‌کنه.
    آرتمیس چشمانش درشت شد. سرش را پایین انداخت. اگر یونیکس می‌خواست آن فرمول را در سطح زمین به کار بیندازد چه؟ با یک بمب به راحتی می‌توانست فرمول را به کار بیندازد. زمین! جو! در دل گفت:
    - وای جو!
    نفسش به شماره افتاده بود. از جا برخاست و سرش را گرفت. نالید:
    - نه!
    همه متعجب به آرتمیس نگریستند. بعد مدت‌ها برای اولین‌بار بود که تحت‌تأثیر احساسات قرار می‌گرفت. آنان از حالت آرتمیس نه تنها متعجب، که هراسان هم بودند. چیزی که آرتمیس را به این آشفتگی می‌رساند، به یقین چیز بزرگ، مهم و ترسناکی بود. چیزی که شاید سرنوشت دنیا به آن بسته بود! فلی با نگرانی پرسید:
    - چیزی شده آرتمیس؟
    آرتمیس توجهی نکرد. سرش را گرفته بود. موهایش را با انگشتانش چنگ زده بود و سرش را به چپ و راست تکان می‌داد، و همواره زیر لب می‌گفت:
    - این یه فاجعه‌ست! نه نه! نباید بذاریم.
    همه کنجکاو شده بودند. انگار که مشغول تماشای فیلم ترسناکی بودند که نفسشان بند آمده بود! باتلر به خود جرئت پرسیدن داد:
    - چی شده آرتمیس؟ چه فاجعه‌ای؟
    آرتمیس نفس عمیقی کشید و سعی کرد به‌خود مسلط شود. با ناله رو به باتلر گفت:
    - فقط می‌ذاری چند دقیقه تمرکز کنم؟
    باتلر سری به نشانه تأیید تکان داد. آرتمیس روی مبل نشست و چشمانش را بست. بهتر بود که هرچه زودتر خونسردی خودش را باز می‌یافت. همه افراد از اتاق بیرون رفتند. هالی گفت:
    - مگه بین حرفای ترابل چه نکته‌‌ای وجود داشت که آرتمیس این‌همه بهم ریخت؟
    فلی شدیداً در فکر بود. آخرین جمله ترابل چه بود؟ مالچ نیشخندی زد و گفت:
    - شما چقدر احمقید؟! خوب معلومه دیگه! ترابل گفت که در دنیای زیرزمینی نمی‌تونه فرمول رو با بمب به کار بندازه. برای همین یونیکس می‌خواد فرمول رو روی زمین راه بندازه. و اولین جایی‌که میره کجاست؟
    دهانش را کج کرد و گفت:
    - دوبلین.
    باتلر گویی نفسش بند آمد. چه بر سر خواهرش قرار بود بیاید؟ یک فرد سرطانی که قادر به تصمیم‌گیری نخواهد بود؟ باید هر چه زود‌تر باز می‌گشت و او را از دوبلین بیرون می‌کشید. ولی آیا آرتمیس واقعاً به‌خاطر چنین چیزی خود را باخته بود؟ او کسی نبود که به همین راحتی تسلیم شود. پس چرا؟ آیا تعادل روانی خود را از دست داده بود؟ اصلاً چرا آنقدر نسبت به آرتمیس بی‌اعتماد شده بود؟ شاید او چیزی می‌دانست که هیچ‌کس از آن آگاهی نداشت! عذاب وجدان گرفت! با خود گفت:
    - صبر داشته باش! آرتمیس بازم راهش رو پیدا می‌کنه.
    دقایقی گذشت. در باز شد و آرتمیس، با آرامش همیشگی بیرون آمد. البته هنوز چهره‌‌اش از نگرانی در هم بود و سعی می‌کرد با اخم آن را بپوشاند. رو به ترابل گفت:
    - باید کورتی رو ببینم.
    ترابل از جا پرید:
    - چی؟
    - باید کورتی رو ببینم. می‌خوام ببینم اون چیا می‌دونه.
    مالچ این بار جدی‌تر از همیشه گفت:
    - به نظرت مقر میاد؟
    آرتمیس سرش را پایین انداخت و گفت:
    - باید بیاد. باید! وگرنه همه چی نابود میشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    به‌سمت اتاق بازجویی به راه افتادند. با رسیدن به پشت در، همه ایستادند و ترابل از آنان جدا شد تا کورتی را بیاورد. آرتمیس در آن مدت تنها در خود بود و خیره به یک نقطه، ایستاده بود. در فکر فرورفته بود و هیچ‌کس نمی‌دانست چه چیزی، آرتمیس مغرور را این‌چنین آشفته کرده است؟ پس از گذشت یک ساعت، بالاخره ترابل آمد و گفت:
    - کورتی تو اتاق بازجوییه. می‌تونی ببینیش.
    آرتمیس سری تکان داد. نفس عمیقی کشید و وارد شد. کورتی با چشمان بسته و دستان دستبندزده، روی یک صندلی نشسته بود. آرتمیس روی صندلی دیگری که درست روبه‌روی او قرار داشت، نشست و گفت:
    - نقشه‌‌ت چیه؟
    کورتی خندید:
    - نقشه؟ چه نقشه‌ای؟ من هیچ نقشه‌‌ای ندارم.
    - بگو یونیکس چی‌کار می‌خواد بکنه؟ چه نقشه‌‌ای داره؟ لعنتی بگو.
    کورتی قهقهه زد. فقط می‌خندید و دهانش برای گفتن چیزی گشوده نشد. آرتمیس در مقابل او عاجز شده بود و کورتی این عجز دشمن را خیلی دوست داشت! صدای خنده‌‌اش مانند کوبش چوبک، روی طبل بود و سر آرتمیس را به درد می‌آورد. فشار آرتمیس داشت بالا می‌رفت و آرتمیس خود این را به خوبی می‌دانست. فلی در حالی که پشت شیشه ناظر بازجویی او بود، زیر لب گفت:
    - دارویت. اون یه دیو جادوگره. با هیپنوتیزم دهنش باز نمیشه.
    و از ته دل آرزو کرد که‌ ای کاش جادوگران این‌قدر قدرت جادویی نداشتند! آرتمیس عصبی شد. از شدت خشم رگ‌های روی پیشانی و گردنش ورم کردند. مشتان دو دستش را روی میز کوبید و فریاد کشید:
    - ابله بگو یونیکس کجا رو می‌خواد نابود کنه؟
    کورتی خنده‌‌اش را جمع کرد. با نیشخندی گفت:
    - هر جایی باشه برای من یه ارتش می‌سازه دیگه. نه؟ اون‌موقع دیگه نمی‌تونین در برابر من مقاومت کنین. اون موقع زمین و زیرزمین مال من میشه.
    آرتمیس نفس عمیقی کشید. فشارش لحظه‌لحظه بالا و بالاتر می‌رفت. عادت به این همه فشار نداشت و سر درد بدی گرفته بود. اگه تما حدسیاتش درست بود، دیگر جایی برای خون‌سرد ماندن نمی‌ماند. پیشانی‌‌اش را مالش داد. نفس عمیقی کشید و گفت:
    - فلی. دستگاه خاطره‌یاب رو بیار.
    خاطره‌یاب نسخه ساده‌تر دستگاه خاطره‌شویی بود. در حقیقت دستگاه خاطره‌‌شویی همان خاطره‌یاب بود. فقط قابلیت حذف و پاک کردن خاطرات را نیز داشت. فلی برای پاسخ دادن باید وارد اتاق بازجویی می‌شد. صدای فلی از اتاق کناری به گوش نمی‌رسید. خاصیت اتاق‌های بازجویی این بود و فلی با شنود گفت‌وگوی آنان را می‌شنید. با شنیدن درخواست آرتمیس ابتدا به هالی علامت داد تا دستگاه را بیاورد. سپس خود از اتاق بیرون رفت و وارد اتاق بازجویی شد. آرتمیس به سوی او چرخید و گفت:
    - آوردیش؟
    فلی جلو آمد. سر آرتمیس را به‌سمت پایین خم کرد و دم گوشش گفت:
    - اون دستگاه تا حالا روی دیو‌های جادوگر آزمایش نشده. فکر نمی‌کنم کار کنه.
    آرتمیس سرش را به طرفین تکان داد. رو به فلی گفت:
    - به‌هرحال آزمایش نشده. آزمایشش می‌کنیم. خاطره یاب با بررسی روابط الکتریکی نورون‌ها خاطرات رو پیدا می‌کنه. مگه این دیو‌ها مغز و نورون ندارن؟ راستی تو یه چیزی نداری که فشارم رو بیاره پایین؟
    فلی بی‌حرف از اتاق خارج شد. نمی‌دانست چه چیزی در مغز آرتمیس وجود دارد که باعث بر هم ریختن اعصابش شده بود. به حدی که به جریان جادوی بسیار در مغز دیو‌ها توجهی نداشت. جادویی که مانند بار‌های الکتریکی انرژی زیادی دارد و می‌تواند اشتباهاتی بیافریند. آرتمیس پوفی کشید. احتمالاتی که در ذهنش چرخ می‌خوردند هر لحظه بیشتر آشفته‌‌اش می‌کردند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    اکالیفرنیا- منزل دنیل واتسون
    صدای زنگ آیفون به گوش رسید. دنیل دستی به مو‌هایش کشید و به سوی آیفون رفت. یک شلوار گرمکن ورزشی پوشیده بود که علاوه‌بر راحت بودن، شیک بود. عادت به پوشیدن جین نداشت. دقایقی بعد، در را گشود. بلافاصله با گشودن در، چشمانش در چشمانی سحرانگیز قفل شد. چقدر زیبا بود! نتوانست چشم از آن بگیرد. صاحب چشمان با صدایی نرم و مسحور کننده‌‌ای گفت:
    - سلام دنیل. منتظرم بودی؟
    دنیل حتی نمی‌توانست بخاطر دیدن آن موجود عجیب و غریب تعجب بکند. زیر لب با سستی گفت:
    - بله. خیلی مشتاق بودم ببینمت.
    یونیکس نرم خندید. اگر زن بود چه بلایی سر مغز آن پروفسور بی‌چاره می‌آمد؟ باز هم صدای جادوکننده‌‌اش به گوش دنیل رسید:
    - منم همین‌طور. می‌تونم ازت درخواستی داشته باشم دنیل؟
    دنیل آب دهانش را قورت داد:
    - البته. هر کاری ازم بر بیاد انجام میدم.
    - می‌تونی برام از این نمونه یه مقدار خیلی زیاد برام بسازی؟ نگاه کن. اینو میگم.
    بعد کاغذی را بیرون آورد. همه محاسبات و آزمایشات فلی روی آن نوشته شده بود. دنیل گفت:
    - اگر بتونم حتماً این کار رو انجام میدم. یونیکس خندید:
    - از این به بعد تحت فرمان منی دنیل. این‌طور نیست؟
    - البته اربـاب.
    - خوب دنیل. این فرمول رو برام بساز. به‌ مقدار خیلی زیاد.
    - اطاعت میشه.
    یونیکس نگاه از او گرفت و سکوت کرد؛ اما دنیل همچنان مات چشمان سحرانگیزش بود. یونیکس کاغذ را به‌طرف او گرفت و گفت:
    - بیا. تا پس فردا باید آماده باشه. ماده رو میاری خونه. منم میام و ازت تحویل می‌گیرم. فهمیدی؟
    دنیل تعظیم کرد و گفت:
    - بله اربـاب.
    - به کسی چیزی نمیگی. هیچ‌کس. مفهومه؟
    - بله اربـاب.
    یونیکس رو برگرداند تا برود. اما ناگهان ایستاد. دستش را زیر شنلش برد و بسته‌‌ای را بیرون آورد. با نگاهی به آن گفت:
    - این نسخه‌‌ای از همون ماده‌ایه که باید از روش بسازی. به کارت میاد. بگیرش.
    دنیل آن را گرفت. یونیکس نیز پشتش را به او کرد و دور شد. از تمام خاکی‌ها انتقام می‌گرفت و امپراطوری را که ترنبال در انتظارش بود را به‌‌راه می‌انداخت. کورتی نیز پس از پیروزی تاوان کار‌هایش را می‌داد. از خانه بیرون آمد. کار دیگری نیز داشت. باید مقدار زیادی بمب تهیه می‌کرد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    هون- اتاق بازجویی
    به هیچ نتیجه‌‌ای نرسیده بودند. خاطره‌یاب تأثیری بر دیو جادوگر جوان نداشت و حاضر به اعتراف نبود. آرتمیس سرش را میان دستانش پنهان کرده بود. باتلر دم گوشش خم شد:
    - آرتمیس. نمی‌خوای بگی چی شده؟
    آرتمیس از جای برخاست. اوضاع افتضاح بود. بی‌هیچ حرفی به باتلر نگاه کرد. باتلر صاف ایستاد. با لحنی دلجویانه سعی کرد آرتمیس را آرام کند:
    - من نمی‌دونم چه خبره آرتمیس. ولی هر چی باشه؛ آخرش به خیر می‌گذره. ما همه بهت ایمان داریم.
    آرتمیس پوزخندی زد. هیچ مشکلی غیر قابل حل نبود. فقط باید آن راه حل را پیدا می‌کرد و او نمی‌دانست که آیا به‌موقع راه‌حل را پیدا می‌کند یا نه؟ اگر زمان کافی برای فکر کردن داشت، دیگر این دیوانه بازی‌هایش برای چه بود؟
    از اتاق بیرون رفت. درحالی‌که اخم‌هایش به شدت در هم فرو رفته بودند، به سوی اتاق کنفرانس قدم برداشت. باتلر با نگاهش مسیر او را تعقیب کرد. نمی‌توانست آرتمیس را درک کند. هیچ‌گاه نتوانست!
    آرتمیس همانی بود که در سه سالگی برای دفتر نقشه‌های در جوب افتاده‌‌اش گریه کرد و باتلر گمان می‌کرد برای از دست دادن توپ فوتبالش است! همانی که روزی، پس از دعوای مادر، در اتاق خواب خود را حبس کرد و کتاب‌های مدیریت خشم را خواند! و باتلر بی‌آن که بداند، گمان می‌کرد که آرتمیس قهر کرده است! و حال باتلر خود می‌دانست که آرتمیس از چیزی رنج می‌برد که باتلر هنوز اهمیت آن را درک نکرده است.
    با نفس عمیقی، اشاره‌‌ای به باقی افراد کرد و به‌دنبال او به‌راه افتاد. به‌یقین آرتمیس می‌خواست توضیح بدهد.
    وقتی همه در اتاق جلسه تجمع پیدا کردند. آرتمیس دقیق به چهره هر کدام خیره شد. ترابل، مالچ و هالی، شماره یک، فلی و باتلر همه کنجکاو و کمی ترسان به چهره او خیره شده بودند. آرتمیس آهی کشید:
    - مطمئناً یونیکس می‌خواد اون فرمول رو روی سطح زمین منفجر کنه تا اختیار انسان‌ها رو در دست بگیره. به‌احتمال قوی با بمب صوتی. ولی من مطمئنم که یه چیز رو در نظر نگرفته.
    فلی دست‌به‌سیـ*ـنه گفت:
    - این که چیزی نیست آرتمیس. همه می‌دونیم که اون فرمول دست‌کاری شده. تو به‌خاطر این نگران بودی؟ از این بابت نباید این‌قدر آشفته بشی آرتمیس.
    آرتمیس پوزخندی زد و بی‌جان، با نگاه عاقل اندر سفیهانه‌‌ای او را برانداز کرد. و با آرامشی ناشی از کرختی که پس از این فشارات عصبی سراغش آمده بود، گفت:
    - نه فلی. خیلی بدتر از اون. اگه فرضیه‌هام درست باشه، همه‌چیز نابود میشه...! همه چیز!
    فلی اخمانش در هم فرو رفت. هر لحظه استرسش بیشتر می‌شد. منظور آرتمیس از این حرف‌ها چه بود؟ صدای لرزانش بلند شد:
    - راجع‌به چی حرف می‌زنی آرتمیس؟
    چشمان آرتمیس خمـار بود. هرلحظه کرختی بیشتر می‌شد؛ اما همچنان استرس مغزش را مانند ساعت بیدا نگه داشته بود:
    - فلی. تابه‌حال به ساختار فرمول و اتمسفر دقت کردی؟
    - خب که چی؟
    - تا حالا جو اینجا رو با سطح زمین مقایسه کردی؟
    - خب که چی دقیقاً؟ اینجا هم درست مثل زمین دارای اکسیژن و نیتروژنه. با مقدار خیلی کمی کربن‌دی‌اکسید. منظورت چیه آرتمیس؟
    آرتمیس چشمانش را با انگشت شصت و اشاره‌‌اش مالش داد:
    - اینجا یه عنصری که روی سطح زمین هست رو نداره. فلی.
    فلی عصبی گفت:
    - چی داری میگی؟ مگه قراره چی وجود داشته باشه که نداره؟ درست و حسابی حرف بزن.
    - فلی. اون فرمول متناسب با جو اینجا ساخته شده درسته؟
    فلی گیج و عصبی، و البته کمی مضطرب بود. با همان گیجی پاسخ داد:
    - آره. هرچند که تفاوتی نداره.
    - فلی. نه دهم درصد حجم هواکره رو آرگون تشکیل داده؛ اما اینجا خبری از گازهای نجیب نیست. در حقیقت شما از این گاز‌ها به‌جای پر کردن جو، برای انواع و اقسام فعالیت‌های صنعتی استفاده می‌کنید. و این ماده هم، در اینجا مشکلی به وجود نمیاره.
    فلی. چشمانش درشت شدند. حالا منظور آرتمیس را به درستی فهمیده بود. با بهت لب‌هایش تکان خوردند:
    - یعنی… یعنی می‌خوای بگی…؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    آرتمیس به علامت تأیید سر تکان داد. فلی نفس عمیقی کشید تا به هیجاناتش مسلط شود. حتی تصورش هم لرزه بر تنش می‌انداخت:
    - خدای من این خیلی وحشتناکه. هزاران نفر خواهند مرد.
    آرتمیس با صدای گرفته گفت:
    - میلیون‌ها نفر فلی! حالا من نمی‌دونم کجا می‌خواد اون بمب رو کار بذاره؟
    - مگه جز دوبلین جای دیگه‌‌ای هم می‌تونه باشه؟
    آرتمیس پوزخند بی‌جانی زد. حضور اشخاص دیگر را که گیج به او و فلی می‌نگریستند به کل از یاد بـرده بود:
    - یونیکس احمق نیست فلی. اون به حتم جایی میره که یا تراکم جمعیت خیلی زیاد باشه، و یا دانشمندان زیادی توش زندگی کنند. شاید به قلب یه ارتش بزنه؟ تنها چیزی که می‌دونم اینه که این موضوع یه فاجعه است. ایالات کالیفرنیا و تگزاس، لندن، نیویورک، شانگهای و پکن و یا حتی دوبلین می‌تونن از اهداف اون باشن.
    ترابل دیگر صبرش به اتمام رسید. فریاد کشید:
    - درست و حسابی تعریف کنین ببینم چه خبره.
    فلی از جا پرید. آرتمیس نگاهی به او کرد و بی‌تفاوت، چشمانش را بست و به پشتی صندلی تکیه داد. فلی با نگاهی به او، موضوع را توضیح داد:
    - همون‌طور که آرتمیس گفت، اون فرمول با توجه به جو اینجا درست شده. و یونیکس به‌ احتمال قوی خبر نداره که در جو زمین ماده‌‌ای وجود داره به اسم آرگون. این عنصر یه گاز نجیبه و خیلی کم واکنش نشون میده. احتمال واکنش دادنش زیر یک درصده. حالا اگه یونیکس بخواد بمب رو منفجر کنه، شرایط خیلی افتضاحی پیش میاد. خدای من…
    سرش را تکان داد. ادامه دادن برایش خیلی دشوار بود. ترابل بی‌صبرانه گفت:
    - زود باش بگو دیگه.
    فلی نفس عمیق دیگری کشید:
    - اگه بمب منفجر بشه، به‌خاطر دمای بسیار بالا هیدروژن یونیزه میشه و تک الکترون خودش رو از دست میده. اون وقت…!
    آرتمیس به میان سخن او پرید و همان‌طور چشم بسته ادامه داد:
    - اون وقت، آرگون که گاز نجیبیه تصمیم می‌گیره رسم و رسوم رو بشکنه و به خواستگاری چهار تا هیدروژن بره. و در عوض مهریه به هر کدوم دو تا الکترون میده. و پیوند داتیو* ایجاد میشه و مولکولی به اسم آرگون تترا هیدرید تشکیل میشه. همه اینا تو دمای فوق‌العاده بالایی رخ میده و در شرایط عادی معمول نیستن؛ اما…
    نفسی گرفت.
    - اما اگر این اتفاق رخ بده، انرژی گامای زیادی ایجاد میشه. خیلی خیلی زیاد. ناپایداری اون ترکیب خیلی بالاست و به‌سرعت با انرژی زیادی دوباره اتم‌ها از هم جدا میشن. و یه انفجار بزرگ رخ میده. یه انفجار از نوع هسته‌ایش. نیمی از ایرلند به کلی نابود میشه. و تا مدت‌ها موجودی اون جا نمی‌تونه زندگی کنه. این… خیلی خیلی وحشتناک‌تر از کم شدن اون پیوند بین اکسیژن و وانادیم هستش. خیلی خیلی خیلی وحشتناک‌تر!
    فلی پی حرفش را گرفت:
    - در اینجا چنین واکنشی رخ نمیده چون آرگونی وجود نداره و من اصلاً به انفجار اون ماده در سطح زمین توجهی نکرده بودم. البته درسته که در جو زمین گاز‌های نجیب دیگه‌‌ای هم وجود داره که با هیدروژن واکنش نشون بدن؛ اما آرگون فراوانیش خیلی بیشتره.
    دیگر کسی نمی‌توانست سخن بگوید. آرتمیس حق داشت که این‌چنین آشفته شود. ترسی در دل همه خانه کرده بود، به‌خصوص در دل باتلر. یعنی تمام کسانی را که داشت از دست می‌داد؟ ترابل گفت:
    - یعنی حالا چون ما نمی‌دونیم بمب کجا منفجر میشه نمی‌تونیم جلوش رو بگیریم؟

    *پدیده داتیو نوعی به اشتراک گذاری الکترون‌ها برای ایجاد ترکیب است که در آن، برخلاف پیوند کوالانسی (که هر اتم در آن یک الکترون به اشتراک می‌گذارند)، هر دو الکترون به اشتراک گذاشته شده از سوی یک اتم است.
    نکته: مورد بیان شده صحت علمی ندارد و ترکیب آرگون تترا هیدرید هرگز در شرایط زمین تشکیل نمی‌شود. این موضوع کاملاً از تخیلات نویسنده به وجود آمده است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    فلی سری به نشانه افسوس تکان داد و آهی کشید. در دل تنفر شدیدی را نسبت به یونیکس حس می‌کرد:
    - درسته.
    باتلر با عجز گفت:
    - ولی باید یه راهی باشه! باید باشه! باید از زیر زبون کورتی حرف بکشیم.
    فلی تمسخرآمیز به او نگاهی کرد. خاکی احمق چه افکاری با خود داشت؟ حرف کشیدن از یک دیو جادوگر؟ باید مورد مداوای دکتر آرگون قرار می‌گرفت!
    فلی- برفرض مثال محال، فهمیدیم که کدوم شهر رو می‌خواد منفجر کنه، کجای شهر به اون گندگی می‌خواد اون بمب کوچیک رو کار بذاره؟ یه‌کم درست فکر کن باتلر.
    آرتمیس دستی به صورتش کشید. باید فکر می‌کرد. از جا بلند شد و گفت:
    - می‌خوام تنها باشم. شاید با یکم مراقبه بتونم مغزم رو متمرکز کنم.
    و از آنان دور شد. هیچ‌کس امیدی نداشت.
    ***
    باتلر از دور به آرتمیس نگاه می‌کرد. دقیقاً بیست و شش ساعت بود که در یک نقطه نشسته بود و مشغول مراقبه بود. آرتمیس عادت داشت به این نشستن‌های طولانی. بدنش دیگر درد نمی‌گرفت. نا امیدانه از او روی برگرداند. باید بر می‌گشت و تمام اعضای خانواده خود و آرتمیس را به شهر کوچکی می‌برد. به دور از تمام شهر‌های پرجمعیت یا پر از دانشمند. شاید در امان می‌ماندند. یک قدم که برداشت، صدای هالی را شنید:
    - به آرتمیس اعتماد کن باتلر. اون کسی نیست که به این راحتی تسلیم بشه.
    باتلر آهی کشید. این را خوب می‌دانست. ولی…
    - خودم می‌دونم. اون حتماً یه راه‌حل مناسب پیدا می‌کنه. ولی مسئله زمانه! هر لحظه که ما بیشتر منتظر می‌مونیم، یه‌لحظه به زمان انفجار بمب نزدیک‌تر می‌شیم.
    هالی آهی کشید. موافق بود، اما هنوز به آرتمیس امید داشت. زیر لب گفت:
    - من مطمئنم که اون به‌زودی راه حلی پیدا می‌کنه. قبل از اینکه دیر بشه. اون هر کسی نیست. اون آرتمیس فاوله! همونی که هایبراس رو به نزدیک‌ترین زمان ممکن رسوند. ذهن و نبوغ اون با بقیه فرق می‌کنه. اون با همه فرق می‌کنه!
    باتلر سست به دیوار تکیه داد. تنها یک‌جمله بر زبانش آمد:
    - امیدوارم…
    هالی لبخندی زد و سعی کرد شوخی کند:
    - این‌قدر ازخودت ضعف نشون نده خاکی گنده! به نظرت گذاشتن یه کلاه‌خود روی بمب می‌تونه شدت اون رو کنترل کنه؟
    علارغم تلاشش باتلر نخندید. حتی خودش هم باور نکرد. کلاه‌خود شاید یک بیوبمب را کنترل می‌کرد؛ اما بمب هسته ای… اضطرابشان خیلی زیاد بود. تنها کسی که می‌توانست خاکی‌ها را نجات دهد، آرتمیس بود.
    آرتمیس در اتاق جرقه‌‌ای به ذهنش خورد. ایده‌‌ای که به سرش زد خیلی زود رشد کرد و وقتی به کمال رسید، چشمانش را با نفس عمیقی گشود. از جا بلند شد و با آرامش همیشگی خود از اتاق خارج شد.
    مستقیم به سوی سلول کورتی به راه افتاد. هالی که او را دید، با تعجب به چهره مصمم او خیره شد و پرسید:
    - آرتمیس تو حالت خوبه؟ به نتیجه‌‌ای رسیدی؟
    آرتمیس چیزی نگفت و تنها حرکت کرد. هالی مشتاقانه به‌دنبال او به راه افتاد. اما هنگامی که از مقصدش اطمینان پیدا کرد، نا امیدانه گفت:
    - آرتمیس از دهن کورتی هیچ حقیقتی بیرون نمیاد.
    آرتمیس جدی گفت:
    - می‌دونم. این آخرین تلاشمه. اگر موفق نشدم چیزی از زبونش بکشم، نقشه دومم رو اجرا می‌کنم.
    هالی با شوق در جا پرید:
    - چی؟ پس مغزت بالاخره کار کرد؟ نقشت چیه؟
    - فعلاً نه هالی. بعداً بهتون میگم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا