کامل شده فن فیکشن نیمه‌ی تاریک (جلد اول)| ف.شیرشاهی کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع F.sh.76
  • بازدیدها 5,281
  • پاسخ ها 112
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

F.sh.76

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/08
ارسالی ها
2,337
امتیاز واکنش
19,020
امتیاز
783
سن
26
برگمن همراه مدیرعامل و همان مرد بی‌موی بامزه پشت شیشه‌های سراسری، شاهد ماجرا بودند. هر سه با چشمانی باز و نگاهی ترسان به قطرات خونین روی کف‌پوش خیره شده بودند. مدیرعامل دستپاچه با صورتی سرخ به‌سرعت وارد اتاق شده و به‌سمت سگ می‌دود و او را مجبور می‌کند تا دندان‌های تیزش را از ساق پای کارلوس بیرون بکشد. دو دستش را دور گردن حیوانش گذاشته و کمی فشار می‌دهد و همین حین بلند می‌غرد:
- تو چت شده تد؟! ولش کن، ولش کن پسر! تو حالت خوبه مرد؟
کارلوس عرق‌ریزان به مرد خوش‌چهره‌ی روبه‌رویش نگاه می‌کند و به‌سختی لب می‌زند:
- اگه اون لعنتی رو از جلو چشم‌هام دور کنی بهترم میشم!
مردجوان دستی روی سر حیوان غرانش می کشد و خجالت زده تُن صدایش را پایین می آورد:
- من متأسفم! از این عادت‌ها نداشت! اوه، خون‌ریزی داری، باید به درمانگاه منتقل بشی. من واقعاً متأسفم!
برگمن خیره به پای خونین کارلوس جلوتر آمده و به او کمک می‌کند که از جایش بلند شود.
- این پسر گاهی اوقات یادش میره وقتی از خونه بیرون میاد باید سکه‌ی شانس همراهش باشه! خوبی کارلوس؟
کارلوس ناتوان سری تکان می‌دهد. واقعیت این بود که درد گردنش بر درد خون‌ریزی و شکافته‌شدن گوشتش توسط آن سگِ پیر، چیره‌ شده و نفس برایش نگذاشته بود. مدیر عامل سریع طرف دیگر کارلوس قرار می‌گیرد و محکم زیربغـ*ـلش را گرفته و به‌سمت درب خروجی راه می‌افتد.
- خوبه که بیمارستان کناره ساختمون بیمه واقع شده وگرنه با این پا فکر نکنم تا اون سر شهر دووم می‌آوردید!
هنوز صدای پارس سگ به گوشش می‌رسید، عصبی فحشی زیرلب حواله‌ی آن چشم‌های گرد و تیز می‌کند و کمی روی تخت جابه‌جا می شود.
- من واقعاً متاسفم آقای رینیز، تد تاحالا یه نفر رو هم گاز نگرفته، واقعاً باعثِ تعجب هست! اون... اون در حالت عادی یه سگ خوب و مهربونیه.
- این سگ از چه نژادی هست؟
- اوه، اون سگ خوب و قوی هست، اون از نژاد سنت برنارده، سگی که توی پیدا کردن اجساد حرف نداره.
- چی؟!
مدیرعامل شرمنده و کمی متعجب دستی میان موهای روشن و خوش‌حالتش فرو بـرده و سری تکان می‌دهد.
- بله، برای همین میگم اون تاحالا کسی رو گاز نگرفته، درواقع اون خیلی هم خوش‌رفتاره؛ اما.... آه نمی‌دونم!
کارلوس پریشان کمی از روی تخت بلند شده و با چشم‌های سرخ و عصبی‌اش به او نگاه می‌کند.
- سگی که توی پیدا کردن اجساد کمک می‌کنه؟!
- بله.
کارلوس بی‌توجه به صورت خجالت‌زده‌ی صاحب سگ دستی به پیشانی عرق کرده‌اش می‌کشد. پانسمان پایش دیگر به پایان رسیده و درد گردنش نیز کمی از خروش افتاده بود. به‌آرامی روی تخت می‌نشیند و با نیم‌نگاهی به صورت ملتهب مرد جوان لبخندی بی‌حالتی روی لب‌هایش می‌راند.
- بی‌خیال مرد، یه اتفاقِ دیگه، جناب برگمن بیرون هستن؟
- ایشون با آقای بندیکت به بیمه رفتن؛ کمی مدارک بود که باید بررسی می‌کردن و من ترجیح دادم همراه شما باشم؛ این‌طور خیالم راحت‌تره.
کارلوس کنجکاو به مرد جوان نگاه می‌کند، شاید هم‌سن‌و‌سال خودش باشد و شاید هم...
- و شما؟!
- آه، باید زودتر خودم رو معرفی می‌کردم. من ادوین اوشاکان هستم، مدیر عامل بیمه رویال، فکر کنم یه مدت زیاد همدیگه رو ببینیم بازرس رینیز.
کارلوس بی‌حال سری تکان می‌دهد و دستی به گردنش می‌کشد و کمی قسمت سوزان را زیر انگشتانش فشار می‌دهد.
- به احتمال زیاد بله، رزا هیندالد یکی از کارمندهای شما بوده و حالا قربانیِ قتل فریز شده به حساب میاد.
گردی از ترس و غم صورت ادوین را در‌ بر می‌گیرد و سپس زیرلب زمزمه می‌کند:
- و قطعاً این به نفع من نخواهد بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    - چی گفتی؟
    ادوین ناخواسته از جا می‌پرد، نگاهی به مردمک‌های بی‌حسِ مرد روبه‌رویش می‌اندازد و ترسی گنگ ذهنش را آشفته می‌کند. عرق از تیره‌ی پشتش روان شده و سوزشی عجیب سرانگشتانش را به بازی گرفته بودند. آب دهانش را فرو می‌دهد و به‌آرامی زمزمه می‌کند:
    - آ، بهتره من برم برای تسویه‌حساب بازرس رِینیز، شما آروم از روی تخت بلند بشید، می‌تونید؟
    - البته.
    - تا شما آماده بشید من برگشتم، با اجازه.
    با رفتن ادوین، کارلوس عصبی ضربه‌ی محکمی بر روی تخت می‌زند و صدای ناهنجاری در حلقوی گوشش می‌پیچد:
    - لعنتی، لعنتی، لعنتی... اَه...
    پالتوی مشکی و خوش‌دوختش را به تن کرده و با پایی که به‌شدت می‌لنگید به‌سمت درب خروجی اتاقک قدم برمی‌دارد. به تازگی از بیمارستان متنفر شده بود؛ بوی الـ*ـکل مشامش را آزار می‌داد و صدای جیغ و فریاد ذهنش را آشفته می‌کرد. صدای دویدن و هشدار به گوشش می‌رسد. از اتاق کامل خارج نشده، تختی با جسمی پر از خون و چند پرستار از کنارش عبور می‌کنند. قطرات خون تمام صورتش را پوشانده بودند، چشمان باز و مردمک‌های بی‌حرکت پسرک به سقفِ بیمارستان خیره شده بود. چهار پرستار با چهره‌هایی مصمم دسته‌ی تخت روان را گرفته و به‌سمت ته راهرو می‌دویدند.
    بی‌خیال یقه‌ی پالتویش را درست کرده و به‌سمت مخالف آن‌ها برمی‌گردد. جوانی رنگ‌وروپریده از کنارش می‌گذرد و او برای اینکه با آن برخورد نکند کمی خود را کج کرده و سپس قدمی به‌سمت پذیرش برمی‌دارد. ناگهان چشم‌هایش گرد می‌شود و مغزش بوق هشدار را حواله‌ی جسم دردمندش می‌کند. سرجایش خشک شده و مردمک‌های تیره‌رنگش با خمیدگی گردنش کمی به عقب برمی‌گردد. او ایستاده بود!
    در ذهنش قد و قامت او را مرور می‌کند. تا سیـ*ـنه‌ی او می‌رسید و موهای کوتاه و تیره‌رنگش به کف سرش چسبیده بود و چشم‌هایش به گوش نشسته و خون از کنار شقیقه‌هایش هموار شده بود. چشم می‌بندد و به خودِ بی‌فکرش «لعنتی» حواله می‌کند. چرا حواسش نبود، چرا ندید!
    صدای ناآشنا و وهم‌انگیزی در گوشش می‌پیچد، بوی خون را زیر بینی‌اش حس می‌کند و راه نفسش بسته می‌شود.
    - چی!
    صدایش زمزمه‌گر در حلقوی گوش‌هایش می‌پیچد. لحنش بوی ترس می‌دهد.
    - الان جاخالی دادی که به من نزنی؟!
    کارلوس به‌سرعت گوشی‌اش را از جیب پالتویش بیرون می‌آورد و تا نگاه او را به خود می‌بیند، نفس عمیقی می‌کشد و لحظه‌ای پلک‌هایش روی هم می‌افتد.
    - هی! تو می‌تونی من رو ببینی؟!
    کارلوس بی‌توجه به او خود را به ندیدن‌های معمولی می‌زند! به همان سمت برمی‌گردد و او را می‌بیند که مانند یک شکارچی به شکارِ بی‌نظیرش نزدیک می‌شود
    لبخندی روی لب می‌راند و مشغول صحبت با گوشِ خاموش‌شده‌اش می‌شود.
    - بله، من بیمارستانم، بله.
    با ردشدن از آن سیاهی، موجی از حسِ تلخ و نفرت تمام تنش را در بر می‌گیرد، پوستش داغ شده و فشاری عجیب روی قلبش می‌نشیند. سعی می‌کند در میان نفس‌های منقطعش خود را آرام و بسیار معمولی نشان دهد.
    - درسته، بله...
    با دیدن او که حالا نگاهش حولِ دیگری می‌چرخد، لبخندش واقعی‌تر از همیشه لب‌های پرخون و ابری‌اش را در بر گرفته و سپس به‌سرعت و با قدم‌های بلند به‌سمت پذیرش راه می‌افتد.
    - من الان میام اونجا، بله قربان!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    با ورودش به خانه‌‌ی کوچک و گرمِ ژانت نفس عمیقی می‌کشد. بوی شیرینی می‌آمد، موجی از حس خوب دوره‌اش می‌کنند و او بعد از آن‌همه تنش و افکاری که تا همان لحظه نیز درگیرش بود، آرام می‌گیرد. نگاهِ کنجکاوش حولِ خانه‌ی گرم و بامزه‌ی دخترک می‌چرخد، انگار که برای اولین‌بار است قدم به خانه‌ی او گذاشته است. گل‌های رنگارنگ و زیبایی جلوه‌گرِ محیط آرام و کوچک خانه‌اش شده بودند. صدای موزیک ملایمی از گرامافون قدیمی و کوچکِ گوشه‌ی چهاردیواری خانه‌اش به گوش می‌رسید. بالشتک‌های رنگی‌رنگی روی کاناپه‌ی راحتی به صورت نامنظم قرار گرفته و دیوار خانه‌اش پر از قاب و پوستر از خوانندگان و نوازندگانِ آشنا و غیرآشنا بود.
    - بهتره اینجا بشینی، اینجا یه‌کم شلوغه!
    لباس‌های دخترک به‌طرز شلخته‌ای روی دسته‌ی کاناپه آوار شده بود و علاوه بر آن از آنجایی که نشسته بود وضع آشپزخانه‌ی کوچک و بامزه‌اش نیز بهتر از آن نبود. روی میزِ چوبی نیز همراهِ دو تیشرت سرخ و سفیدش، چند مجله‌ی خبر و یک شکلات‌خوری پر از کاکائوهای خوش‌مزه خودنمایی می‌کرد. خندان به دخترک و خجالتی که پشت نگاهِ گستاخش کمی خودنمایی می‌کرد، خیره می‌شود.
    - خیلی ریخت‌وپاش کردی!
    ژانت بی‌توجه به لحن گرم و صمیمی او، بی‌قرار خود را به‌راحتیِ روبه‌روی مرد جوان رسانده و روی آن جاگیر می‌شود. دست‌هایش را به هم پیچانده و کنجکاوی از سر و کولش بالا می‌رود.
    - مدارک رو پیدا کردی؟
    ادوین بی‌توجه به سؤال او کمی به‌سمتش خم می‌شود. چشم‌هایش را برقی خیره‌کننده روشن کرده بود. چند تار از موهای روشنش تا روی مژه‌های خوش‌حالتش سرازیر شده بودند. لب‌هایش با با زبان خیس کرده و با هیجانی که تپش قلبش را کمی تند کرده بود، می‌پرسد:
    - اون زن رو یادته؟
    - زن؟!
    - همون که گفتی به‌زودی می‌میره... آ... بعد از سانحه‌ی هواپیما، تو اداره‌ی پلیس دیدیش، یادته؟ متوجه شدی کی رو میگم؟ اون... اون کشته شد!
    ژانت متعجب نگاهش می‌کند. آن زن جوان و ملیح با نگاهی که شاید پیش‌تر از این‌ها مرده بود؟!
    - همون، همون زنه که فریز شده؟
    - تو اخبار دیدی؟!
    - آره، خبرش همه‌جا تو اینترنت پخش شده. من... من اصلاً... نمی‌دونستم که اون...
    ادوین خندان نگاهی به اطراف می‌اندازد.
    - هی، تو فوق‌العاده‌ای! وقتی عکسش رو دیدم چند لحظه از ترس میخ‌کوب شدم، تو دقیقاً با چه ارواحی سر و کار داری؟ از کی یاد گرفتی؟
    ژانت با هر دو دستش چنگی به موهای بلند و پخش‌شده‌اش می‌کشد و با فکری درگیر و عصبی از حرافی‌های مرد جوان، می‌غرد:
    - هی تو، اگه بخوای این همه چرت‌و‌پرت بگی، وقتی از کوره در برم حتماً نمونه‌ی جدیدی از دیوونگی رو تجربه خواهی کرد!
    - هی‌هی! دیوونگیت رو بذار برای موقع دیگه‌ای خانمِ تاد، من مدارکی که می‌خواستی رو برات آوردم.
    ژانت از حالت غرانش دست می‌کشد.
    - واقعاً پیداش کردی؟
    - معلومه.
    - بابات یه خال‌کـ*ـوبی داشت، درسته؟
    - چی؟!
    ادوین با افتخار دستش را جلو آورده و جایی میان مچ و انگشت کوچک را نشان می‌دهد و با پوزخندی که گوشه‌ی لبش در معرض دید است، می‌گوید:
    - درست اینجا، یه خال‌کـ*ـوبی بزرگ.
    - من رو مسخره می‌کنی؟ بهتره تا عصبانی...
    - من شنیدم اون مرد یه خال‌کـ*ـوبی پشت‌ دستش داشت.
    - پلیس‌ها نمی‌تونن خال‌کـ*ـوبی کنن، متوجه‌ای؟! پدر من هیچ خال‌کـ*ـوبی تو هیچ جای بدنش نداشت.
    - چی!؟ یعنی چی... یعنی، من فکر کردم خودشه! یعنی مدرک رو اشتباهی...
    ژانت گیج و متعجب به صورت درهم مرد جوان خیره می‌شود. او گفت خال‌کـ*ـوبی! خال‌کـ*ـوبی پشت دست؟! ذهنش حولِ چند سال پیش پرسه می‌زند. کنجکاو و محتاط می‌پرسد:
    - یه‌لحظه صبر کن! تو... تو گفتی خال‌کـ*ـوبی کجا بود؟
    - آ...
    - روی دستش؟
    - بله، بین انگشت شست و انگشت اشاره‌ش بود، درسته؟
    حس می‌کند که فشارش تا نوک انگشت‌های پایش اُفت می‌کند!
    - اون... اون چه شکلیه؟
    ادوین با خنده دستش را بالا می‌آورد و ادای فیلم موردعلاقه را درمی‌آورد.
    - عنکبوت، خال‌کـ*ـوبی عنکبوت.

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    یاد لحظه‌ی آخر می‌افتد، در دست یکی از بازرس‌ها اسیر بود و برای دیدن جسدِ پدرش تقلا می‌کرد و فریاد می‌کشید. در میان تاری چشم‌هایش و اشک‌های غلتان روی گونه‌های ملتهبش در جمعیت چیزِ عجیبی را دید! لب‌های نازک که به نیشخندی ترسناک باز شده بود و کلاهی که با کمک دست خال‌کـ*ـوبی شده‌اش تا نوک بینی‌اش پایین آمده بود. او را هر سال در کابوس‌هایش می‌دید و حسی تلخ را تجربه می‌کرد! دقیقاً نمی‌دانست آن لعنتی با لبخند وهم‌انگیزش در سرنوشت پدرش نقشی دارد یا خیر.
    - بدش من، اون... اون... اون رو بده به من.
    - تصویری از صورتش نیست؛ ولی توی پرونده‌های اون سال گشتم یه چندتایی اسم و عنوان با اطلاعات خیلی کم دستگیرم شد که به‌نظر عجیب می‌اومد. تکمیل فرم قبل از ثبت‌نام توی بیمه خیلی مهم و ضروریه. این آدمی که گفتم به اسم پدر تو ثبت‌نام داشته!
    دست‌هایش می‌لرزید. بغض تا گلویش بالا آمده و ضعف به پاهایش نشسته بود. کاش تنها بود و گوشه‌ی خانه و کنار گلدان گل‌هایش می‌نشست و تا می‌توانست اشک می‌ریخت و از تنهایی و نبودِ پدرش و سرنوشتی که به انتخاب خودش نبود، پیش گلبرگ‌های خوش‌رنگ گله می‌کرد.
    - آروم باش دختر! صبرکن، ایناهاش.
    مدارک را به تندی از جیبِ کتِ تک نباتی‌رنگش بیرون کشیده و به‌دست دخترکِ لرزان می‌دهد.
    - خواهش می‌کنم ادوین، اون مدارک رو...
    ادوین ناخواسته ماتِ صورت دخترک می‌شود.
    - آروم باش ژانت! بیا، این لیست آدم‌های فوق‌ویژه‌ی ماست.
    - فوق‌ویژه؟!
    - مشتری‌های پرسود. ببین برای همین برای من عجیب وگنگه؛ افرادی که برای بیمه فوق‌ویژه محسوب میشن اطلاعات چندانی ازشون توی پرونده نیست، اونا برای گروه رویال بسیار پردرآمدن و به هیچ‌وجه نباید بمیرن! این‌ها از زمان تأسیس بیمه همراهِ ما بودن و در بین این‌ها لیست افرادی که اطلاعات کمتری ازشون توی فرم ذکر شده و چندتاییشون هم عکس و فرم مشخصات واضح ندارن، شاید بتونی از بین این لیست فرد موردنظرت رو پیدا کنی.
    ژانت چهره‌ها را از لیزر نگاهش رد می‌کند، باید تا آخر ماجرا پیش برود. لبخند پرسپاسی حواله‌ی چهره‌ی مرد جوان می‌کند و چشم‌هایش می‌درخشد.
    - ممنون ادوین، تو کمک بزرگی به من کردی!
    ***
    - کارلوس ولی اون نامزد توئه!
    کارلوس بی‌توجه به صورت غمگین و وارفته‌ی زن به همراه برگمن وارد آسانسور می‌شود و دکمه‌ی همکف را می‌زند.
    - و الان تنها به‌عنوان یکی از افرادی که با رزا هیندالد در تماس بود، دیدارش کردیم.
    - بی‌رحم نباش مرد! اون نزدیک بود تا توی آسانسور شیرجه بزنه.
    - من چیزی ازش به یاد ندارم قربان و... و اون کمی به‌نظرم نچسب میاد!
    - برای همینِ که هنوز هم توی گوشیت «عشق من» هست؟
    کارلوس با پوزخندی که گوشه‌ی لبش جا خوش کرده بود، شانه‌ای بالا می‌اندازد.
    - من خیلی وقته توی لیست مخاطبین رو نگاه نکردم و اگه اون تماس نمی‌گرفت متوجه نمی‌شدم اون هم جزو لیست تماس‌هایِ قربانیه. قربان اجازه‌ی مرخصی می‌دید؟
    - اداره نمیای؟
    - کاری هست که باید انجام بدم.
    به دیوار بلند و سیمانیِ مدرسه تکیه داده و به رفت‌وآمد دختر و پسرهای دبیرستانی نگاه می‌کند. همه با کولی‌های رنگارنگ و فرم‌های یک‌دستِ سفید-زرشکی و پر از سروصداهای خاص و شیطنت‌وار خود را به مدرسه می‌رساندند.
    کارلوس با دقت به اطراف خیره شده و همه‌چیز را ریز‌به‌ریز از نظر می‌گذراند. دخترها با انواع بافتِ موهای متفاوت و نگاهی که کمی عشـ*ـوه چاشنی‌اش شده بود از کنارش می‌گذشتند.
    - اون لعنتیِ بازنده باید اینجاها پیداش بشه، خواهرش کجاست؟!
    به دخترها نگاه می‌کند. تا جایی که به یاد داشت دخترک موهایش را همیشه از پشت می‌بافت و چتری‌هایش تا پشت پلک‌هایش می‌آمدند و صورتی ریز نقش با پوست نسبتاً تیره‌رنگی داشت.
    زیر آن‌همه کنجکاوی، نگاهش به قامتی آشنا می‌افتد. پسر جوان کمی غیرعادی صاف ایستاده و کیف به‌دست به‌سمت مدرسه می‌آمد. صورتش کمی بی‌حس و نگاهش به تیرگی می‌زد. با رد شدن دو دختر در کنارش ناگهان دستش را بند کوله‌ی خوش‌رنگ دخترک می‌کند و جیغش را درمی‌آورد. چهره‌ی ترسیده‌ی دخترک به‌سمتش دوخته می‌شود. کارلوس با دیدن رنگ‌وروی‌پریده‌ی دختر، لبخند بی‌حسی می‌زند و با دست پسر را نشان می‌دهد.
    - اون پسر، اون پسره رو می‌شناسید؟ اون تازگی‌ها نزدیک بود بمیره؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    دخترک کنجکاو به‌سمتی که کارلوس اشاره کرده، نگاه می‌کند و هم‌کلاسی‌اش را می‌بیند. پسرک بی‌خیالِ دنیای اطرافش صاف به‌سمت ساختمان درس می‌رفت.
    - اوه، شما از کجا می‌دونید؟!
    - نزدیک بود بمیره؟!
    صدایش کمی بهت داشت و نیروی سردی او را وادار می‌کرد که بیشتر بداند. دختر سری به‌عنوان تأیید تکان داده و لب باز می‌کند:
    - درسته، همین چند روز پیش بود که خودش رو از پشت‌بوم انداخت؛ نمره‌هاش کم شده بود و انگار سر این مسئله خانواده‌ش اذیتش می‌کردن. خوشبخانه قبل از اینکه زمین بخوره لای شاخ و برگ درخت‌ها گیر می‌کنه و آسیب چندانی نمی‌بینه.
    دستش را از روی کیف دخترک برمی‌دارد و با چهره‌ای خاموش زمزمه می‌کند:
    - که این‌طور، ممنون دختر خانم.
    سالن در سکوت مطلق فرو رفته بود. در کِرِم‌رنگ همه‌ی کلاس‌ها بسته و دانش‌آموزان تا گردن در کتاب‌هایشان فرو رفته بودند. طبقه‌ی اول را حسابی کنکاش کرده بود و حالا خسته و بی‌حوصله به طبقه‌ی دوم رسیده بود. باید او را پیدا می‌کرد، باید! پیدا کردن دخترک مانند پیدا کردن سرچشمه‌ی دردسرها بود.
    اولین کلاس از سمت پلکانی که بالا آمده بود شروع می‌کند و به دومی و سومی می‌رسد و «آه» خش‌داری از سیـ*ـنه‌اش بر‌می‌آید. به‌سمت کلاس بعدی که راه می‌افتد، میانه‌ی راه مکث کرده و با چشمانی ریزشده به صحنه‌ی روبه‌رویش خیره می‌شود.
    قامتی آشنا با عینک آفتابی گرد و بزرگی که نیمی از صورتش را پوشانده بود و موهایی بلند و بافته‌شده و بدن ظریفی که در میان پیراهن گشاد سفیدرنگ و سگک طلایی‌رنگی که دور کمر باریکش قرار گرفته بود، پنهان شده و غریبه‌ی آشنایی را در پسِ ذهن او به نمایش گذاشته بود. او به شیشه‌ی کلاس چسبیده و مشغول کنکاش کردن اوضاع بود!
    - هی!
    نگاه دخترک به‌سمتش چرخیده و به ناگه نگاهش مات و تنش خشک می‌شود. آن تیره‌های بی‌حس و وحشی که به او خیره شده بود، از آنِ کارلوس بود؟!
    کارلوس مانند شکاری که به‌آرامی به طعمه‌اش نزدیک می‌شود، به‌سمتش می‌رود و تن دخترک را به لرز می‌اندازد. ژانت ترسیده و حیران از حضور کارلوس، با استرس نیم‌نگاهی به داخل کلاس انداخته و قدمی به عقب می‌رود، نگاهِ ترسناک کارلوس او را خیره نگاه می‌کرد و از او انجام هر حرکتی را صلب نموده بود. آرام زیرلب می‌نالد:
    - لعنتی! اون اینجا چی‌کار می‌کنه؟!
    دستش را بند دستگیره‌ی پنجره می‌کند و کمی خود را به‌سمت دیوار می‌کشد. او آمده بود که کارش را انجام دهد، خطایی نکرده بود که مثل مجرم‌‌ها رفتار می‌کرد! با این فکر نگاه مصممش را به داخل کلاس می‌دوزد و دقیق جلوی چشم‌های رنگی و کنجکاوش صحنه‌ای ترسناک به نمایش درمی‌آید. لحظه‌ای رنگ از روی دخترک می‌پرد و دست‌های کوچکش به لرزش می‌افتد.
    - اوه... اون چیه؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    بی‌توجه به حالی که تا چند لحظه‌ی پیش داشت، به‌سرعت سرش را به شیشه می‌چسباند تا دقیق‌تر و نزدیک‌تر آنچه را دیده بود، نگاه کند. بینی‌اش چین می‌خورد و چند خط محو روی پیشانی‌اش جاگیر می‌شوند.
    - اون... اون... خدای من!
    کارلوس به دخترک و لرزش دست‌هایش نگاه می‌کند و متعجب از تغییر حالت ناگهانی او ابرویی بالا می‌اندازد.
    - اون... اون... اون توی بدنشه!
    آرام کنارش می‌ایستد و ژانت انگار در عالمی دیگر قرار داشت! صدایش می‌لرزید و بوی ترسش تمام سالن را پر کرده بود.
    - سا... سایـ.... سایه... اون توی... توی بدنشه!
    کارلوس حیران سرش را کمی پایین گرفته تا صورت دخترک را کامل ببیند. بویی آشنا از تنِ دختر ساطع می‌شد! ناخوداگاه پلک‌هایش روی هم افتاده و نفس عمیقی می‌کشد.
    - او... اون...
    - چی میگی تو؟
    مردمک‌های رقـ*ـصان ژانت تا روی تیرگی‌های او بالا می‌آید. کارلوس عجیب‌ و غریبه‌وار او را نگاه می‌کرد. کمی عقب کشیده و دست‌هایش را به هم پیچ می‌دهد و با استرس لب می‌زند:
    - تو، توی بدنـ.... شه...
    - یعنی چی؟! چی میگی دختر؟
    ژانت عصبی صاف می‌ایستد و نگاهش را میخ‌کوبِ گودال بی‌حس و سیاه او می‌کند.
    - این چه سؤالیِ می‌پرسی! من رو مسخره می‌کنی؟
    بغض از میان سیـ*ـنه‌اش بیرون زده و تا گلویش بالا می‌آید.
    - مثلاً می‌خوای بگی یادت نمیاد؟ من باور نمی‌کنم!
    کارلوس عصبی قدمی محکم به‌سمتش برمی‌دارد که دخترک ترسان و به خود لرزیده یک قدم او را با سه قدم عقب‌رفتن جبران می‌کند.
    - هی دختر، وقتی دارم ازت سؤال می‌پرسم مثل بچه‌ی آدم جواب بده.
    - خُـ.... خب تو وقتی همـ.... همه چی رو می‌دونی، چرا دار... خب خب... سایه، می‌دونی اون لعنتی‌ها رو می‌بینم و آدمی که سایه پیششه می‌میره. تو همه‌چی رو می‌دونی.
    کارلوس بهت‌زده به او نگاه می‌کند، او چه می‌گفت؟ سایه؟ سایه‌ها؟ سیاهی‌ها؟ ناگهان در پسِ ذهن آشفته‌اش آتشی اندک جرقه می‌زند.
    « سه دقیقه، فقط سه دقیقه بیشتر بمون.
    - چی‌کار می‌کنی؟!
    - خواهش می‌کنم، فقط سه دقیقه بیشتر اِدی.»
    بهت‌زده لب می‌زند:
    - تو...
    ژانت با چشم‌هایی که هرلحظه آماده ی بارش است نگاهش می‌کند.
    - تو واقعاً مـ.... منظورم اینه که می‌تونی واقعاً اونا، یعنی سایه‌ها رو ببینی؟!
    ژانت متعجب از حیرت فراوان او باز هم به صحنه‌ی مقابلش خیره می‌شود و از ترس به خود می‌لرزد.
    - آه، هیچ‌وقت این‌جورش رو ندیده بودم!
    به کارلوس خیره می‌شود.
    - یادت اومد؟ اوه، اونجا رو نگاه کن... من همیشه سایه‌ها رو کنار آدم‌ها می دیدم نه درونشون!
    - چی؟!
    - هی مرد! میشه از حالت هنگ بودنت دربیای؟ یعنی تو واقعا فراموشی گرفتی؟!
    - تو چی گفتی؟
    با انگشت اشاره پسرک را به کارلوس نشان می‌دهد.
    - سایه توی بدنشه، مثل یه ماده‌ی سیاه توی جونش در حال حرکته!
    کارلوس با دقت به پسرک نگاه می‌کند.
    - تو بدن؟ یعنی میگی اون توی بدن یه آدمه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    پسرک کنار پنجره نشسته و نگاهش از پنجره به درختان تنومند و پربرگ بود و اهمیتی به صحبت‌های دبیرش نمی‌داد. با دقت خیره‌اش می‌شود، دست‌های پسرک قفل هم بوده و برای لحظه‌ای نگاهش را از فضای بیرون گرفته و به تخته نگاه می‌کند. با دیدن نیم‌رخش تصویری آشنا در ذهنش حک می‌شود. او را می‌شناسد، همان پسرکی که چند روز پیش روی تخت در بیمارستان در حال جان‌دادن بود! بی‌توجه به حرف‌های ژانت از او فاصله گرفته و به‌سمتی می‌دود و دخترک را حیران متعجب از این عکس‌العمل تنها می‌گذارد.
    ***
    پسرک نوجوان ترسیده به نرده‌ها می‌چسبد و زار می‌زند:
    - هی تو کی هستی؟ می‌خوای چی‌کار کنی!
    مرد جوان با لبخندی عجیب و ترسناک او را نگاه می‌کند، بی‌خیال اشک‌های روی صورت پسرک به نرده‌ها تکیه داده و به ابرهای سفیدِ و متحرک در آسمان نگاه می‌کند.
    - چرا جواب نمیدی؟ برای چی من رو آوردی اینجا؟ تو کی هستی؟!
    نگاهش را از آسمان گرفته و با مردمک‌هایی گشاد شده و لبخندی که لب‌های مردانه‌اش را وهم‌انگیز کرده بودند، قدمی به‌سمت پسرک برمی‌دارد.
    - بیا بیرون بازنده. جای درستی برای پنهان شدن پیدا نکردی آشغال!
    پسر نوجوان متعجب نگاهش می‌کند، تیرگی‌های غیرعادی مرد روبه‌رویش برایش کمی آشنا بودند. لب‌هایش را خیس کرده و آرام زمزمه می‌کند:
    - تو... تو کی هستی؟!
    زیر گوش پسر نفس می‌کشد و به‌آرامی زمزمه می‌کند:
    - فکر کردی اصلاً نمی‌تونم پیدات کنم؟
    موهای پسر را میان پنجه‌هایش می‌گیرد و سرش را تا پیش لبخند غریبش بالا می‌آورد.
    - نمی‌خوای از پناهگاهت بیرون بخزی عوضـ*ـی؟
    پسر به‌آرامی می‌نالد:
    - نه... نه... من... من می‌خوام زندگی کنم، خواهش می‌کنم... خواهش می‌کنم به من یه فرصت دیگه بده.
    کارلوس بی‌خیالِ التماس‌هایش، کلت را کنار شقیقه‌ی عرق‌کرده‌ی پسر قرار می‌دهد و زیر گوشش زمزمه می‌کند:
    - مشکلی نیست پسر، من می‌تونم به‌راحتی از اون دخمه بکشمت بیرون!
    - نه... نه...
    چشم‌های پسرک دودو می‌زند و لحظه‌ای ذهنش از درد تیر می‌کشد و به آنی از حال رفته و روی پل وا می‌رود. مردجوان راضی از انجام دستورش، کلت را سرجایش برمی‌گرداند و به دیوار کوتاهِ پشت‌سرش تکیه می‌دهد.
    - خوبه، باید حتماً این‌کار رو انجام بدم تا آتیش خاموش بشه... چی؟ تـ... تو؟!
    همان پسرکِ رنگ‌ورورفته‌ی بیمار با روپوشی به سبزیِ برگ درختان و چهره‌ای زرد و نزار و خون‌هایی که نیمی صورتش را در بر گرفته بودند!
    - تـ.... تو!
    - خواهش می‌کنم به من یه فرصت دیگه بده! بذار زنده بمونم. خواهش می‌کنم.
    - تو... تو چرا از اونجا اومدی بیرون؟ تو... تو همون پسر توی... آه، لعنتی!
    - خواهش می‌کنم، فکر کن من رو ندیدی.
    صدایش شبح‌وار در گوشش می‌پیچد و زخم می‌زند.
    - منم کلاس 12 بودم، نمره‌هام ضعیف بود و خودکشی کردم؛ نباید این‌کار رو می‌کردم... خواهش می‌کنم. خواهـ....
    در پسِ بی‌قراری‌هایش لحظه‌ای سکوت می‌کند، به چهره‌ی بی‌خیال مرد روبه‌رویش نگاه می‌کند، پوزخند روی لب‌هایش مانند خاری چشم‌هایش را می‌آزارد. پوزخندی تلخ روی لب‌های زخمی‌اش می‌نشیند.
    - یادم رفته بود، تو... تو همونی... نه؟ آره... آره... هیچ بخششی در کار نیست...
    هیچی! ولی...
    با قرار گرفتن او در نزدیکی‌اش جسمش سرد می‌شود و سوزشی عجیب سرانگشت‌هایش را در بر می‌گیرد. صدایش پررمزوراز زیر گوشش می‌پیچد و بوی تلخی بینی‌اش را چین می‌دهد.
    - تو نباید چیزی بگی، من... من شنیدم تو فراری هستی درست مثل من؛ تو نمی‌تونی کاری کنی، نمی‌تونی!
    صدای فریادش باعث می‌شود چند قطره خون از گوش مرد سرازیر شود. مرد جوان با لبخندی که سعی می‌کرد حفظش کند دست‌هایش را تسلیم‌گونه بالا می‌آورد.
    - باشه، باشه حق باتوئه. می‌خوای زندگی کنی؟ باشه، حرفی نیست... برگرد، به جای اصلیت برگرد.
    - واقعاً، واقعاً ولم می‌کنی برم؟
    مردجوان با لبخند به چشم‌های از حدقه درآمده‌ی او نگاه می‌کند. با کف دست، خون‌های روی گوش و گردنش را پاک کرده و بی‌خیال زمزمه می‌کند:
    - هوم، برو.
    لبخند روی لب‌های خونی‌اش می‌نشیند و به ناگه همه‌چیز عوض می‌شود، پسرک سرد و صامت از روی زمین بلند می‌شود و با چشمانی سرد به او نگاه می‌کند.
    - انگار همه‌ی شایعات درباره‌ی تو درست نیستن.
    سرش را پایین می‌اندازد و قدمی از کنارش رد می‌شود که پنجه‌ای یقه‌اش را چنگ می‌زند و ثانیه‌ای بعد در هوا معلق می‌گردد.
    - هی! چی‌کار می‌کنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    مرد جوان کنجکاو پایش را روی لبه‌ی پشت‌بام گذاشته و به پایین نگاه می‌کند.
    - پس از اینجا پریدی پایین، درسته؟
    پسرک ترسیده به او سپس به پایین نگاه می‌کند. بی‌قرار بندِ پنجه‌ای که یقه‌اش را گرفته بود، می‌شود و ترسیده می‌نالد:
    - ولم کن، گفتم تو نمی‌تونی این‌کار رو کنی.
    مرد جوان عجیب می‌خندد. چشم‌های سیاهش را برقی خیره‌کننده پر کرده بود. او را به‌آرامی به‌سمت میله‌هایی که وصلِ لبه‌ها آجری شده بودند، می‌کشاند.
    - تو هنوز یه چیزایی رو نمی‌دونی تازه‌وارد!
    پسرک ترسیده و عرق‌ریزان در هوا معلق بود و به دست مرد جوان چنگ زده و سعی می‌کرد خود را از زیر دست شکارچی بی‌رحمی، که بارها اسمش را شنیده بود، رها کند.
    صدای مرموز مرد جوان زیرگوشش پچ می‌زند:
    - بذار یه‌کم با دنیای خودم آشنات کنم کوچولو. اگه بدنی که داخلشی برای بار دیگه‌ای بمیره و تو هم توش در حال جولان دادن باشی، همه‌ی خاطراتی که توی اون بدن زندگی کردی و داشتی رو به‌دست فراموشی می‌سپاری و...
    ریز و ترسناک می‌خندد. صدای خنده‌اش لرزی به جان پسرک می‌اندازد و صدایش اکووار در گوش او می‌پیچد:
    - و اگه تونستی، من رو یادت نره تازه‌وارد!
    دست‌هایش که یقه‌ی پسرک را ول می‌کند، پسر در هوا چرخ خورده و به‌سمت پایین شیرجه می‌رود. صدای فریاد گوش‌خراشش در فضای آرام و خلوت مدرسه می‌پیچد و چند لحظه‌ی بعد تنها جسمی باقی می‌ماند که چسبیده به زمین و رودی خون از سرش بر روی زمینِ هموار جاری شده بود!
    مرد جوان با لبخندی واقعی از بالا به او نگاه می‌کند و لحظه‌ای بعد آدم بود که دور جسم بی‌جان پسرک جمع می‌شد کمی خود را عقب می‌کشد و به او که با چشمانی حسرت‌زده به جسم نزدیک می‌شد، خیره می‌شود. با پشت‌دست لب‌هایش را از لبخند پاک می‌کند و با درخششی که همچنان چشم‌هایش بی‌حسش را روشن کرده بود لب می‌زند:
    - فکر کنم مسئله‌ی تو یه‌کم پیچیده‌تر از همه باشه!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    دست‌هایش را دور زانوهایش پیچیده و سرش را میان آن‌ها مخفی کرده بود. مانند کودکی هراسان که با قایم کردن خودش در کنج دیوار سعی می‌کرد کسی او را پیدا نکند. با مشت کردن دست‌هایش سعی می‌کرد لرزش نابهنگام آن‌ها را حداقل برای خودِ تنهایش پنهان کند. هنوز هم قلبش تند و بی‌وقفه می‌تپید و انگار می‌خواست با فشاری عجیب خود را از زندان سیـ*ـنه‌اش آزاد کند. صدای زنِ غریبه در خانه می‌پیچد:
    - آقای فراست از دبیرستان ای اس، عصر امروز با پریدن از روی پشت‌بامِ دبیرستان اقدام به خودکشی کرد.
    نفسش برای لحظه‌ای حبس می‌شود، جسم خونین و بی‌جان پسرک پیشِ چشمانش ظاهر می‌شود. درست جلوی چشم‌های او بود که از آسمان به زمین افتاد و خون تمام اطرافش را پر کرد.
    - او به‌طرز معجزه‌آسایی از اقدامی مشابه که اخیراً صورت گرفته بود، نجات پیدا کرده بود. مرگ وی اندوه فراوانی را برای دوست‌دارانش به‌همراه داشت. پلیس همچنان در حال تحقیق بر روی علت خودکشی اوست. به‌هرحال پست‌های او در شبکه‌های اجتماعی و پیام‌های ردوبدل شده او و دوستانش نشان می‌دهد که وی به‌خاطر امتحانات ورودی کالج تحت‌فشار زیادی بوده؛ به‌نظر این اتفاق به دلیل نامطلوب بودن نتایج امتحاناتش رخ داده است. پلیس در حال تحقیق روی این مسئله است که آیا دلیل دیگری مانند تهدید یا مشکلات خانوادگی عامل این اتفاق است یا خیر.
    با تقه‌ی آرامی که به شیشه‌ی پنجره می‌خورد، سرش را از روی زانوهایش بر‌می‌دارد. چهره‌ای آشنا پشت پنجره ایستاده و دست‌به‌سیـ*ـنه او را که کنج دو دیوار چنباتمه زده بود، نگاه می‌کرد.
    ریسه‌های بلند با لامپ‌های کوچکِ رنگی دورتادور بامِ کوچکِ جلوی خانه‌اش را پوشانده بود. او به نرده‌های زردرنگ تکیه داده و به ساختمان‌های بامزه‌ی اطرافش نگاه می‌کرد. آرام نزدیک می‌رود و در چند قدمی‌اش جای می‌گیرد. نسیم ملایمی موهای مواجش را به رقـ*ـص درآورده بود. چندبار پلک می‌زند تا لایه‌ی اشک را پشت پلک‌هایش محبوس گرداند. مرد جوان با دیدن حضورش کمر راست کرده و نیم‌نگاهی به صورت سرخِ دخترک می‌اندازد. ژانت کنجکاو و خسته از کشمکش روزهای بی‌ثمرش خود را بند نرده‌ها می‌کند و آهسته می‌گوید:
    - بعد از اینکه عصر غیبت زد چی این‌وقت شب به اینجا کشوندت؟
    کارلوسِ این روزها عجیب‌غریب شده بود، او که هر روز با یک تیشرت و سویشرت رنگی‌رنگی حتی به اداره می‌رفت حالا سرتاپا سیاه پوشیده و موهایش را به‌طرز زیبایی آراسته کرده بود. چشم‌هایش تیره‌تر از قبل میان سفیدی پوستش خودنمایی می‌کرد و لب‌های حجیم و مردانه‌اش را سرخی دل‌پذیری در بر گرفته بود. ژانت پیش خود اعتراف کرد در کنار این‌همه جذابیتِ یهویی، حتی طرز ایستادنش هم کاملاً تغییر کرده است. او به‌طرز عجیبی مثل مدل‌های چندین سال کارکرده، خود را به نمایش می‌گذاشت.
    کارلوس قدم به قدم نزدیکش می‌رود. درست روبه‌روی چهره‌ی رنگ‌گرفته‌ی دختر سرش را تا پیشِ چشمانش پایین گرفته و توازن را برقرار می‌کند.
    - تو گفتی که... برادرت، یا کارلوس...
    - همیشه می‌خواستی جیانلوئیجی صدات کنم، هیچ‌وقت اسم حقیقیت رو به من نگفته بودی و من گاهی داداش هم صدات می‌کردم.
    کارلوس پس از مکثی آرام، سری به‌عنوان تأکید حرف‌های دختر تکان داده و با جویدن لب‌هایش به ادامه‌ی حرفش می‌پردازد.
    - درسته... خب کارلوس، یعنی من... من قبل از فراموشی... من عشق اولت بودم، درسته؟
    ژانت حیرت‌زده از جمله‌ای که فعل و فاعل مشخصی نداشت و به صورت آشفته و کمی دستپاچه بیان شده بود، آهسته لب می‌زند:
    - چی؟!
    - تو هنوز کارلوس، یعنی... من رو دوست داری؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    سرخی ملایمی گونه‌های دختر جوان را در بر می‌گیرد. این مردِ دیوانه آمده بود تا چه چیز را بداند؟! اینکه از کودکی‌هایش منتظر چشم‌های سیاه و نافذِ او بوده؟
    - مـَ.... من، من یعنی...
    کارلوس آرام دو بازوی دخترک را گرفته و او را به‌سمت خود می‌کشاند.
    فاصله‌ها برای لحظه‌ای برای دخترک بی‌معنا می‌شوند و ذهنش از پردازش اتفاق افتاده باز می‌ماند! صدای اغواگرانه‌ی کارلوس زیر گوشم می‌پیچد:
    - می‌خوام که محکم به من بچسبی و هیچ‌وقت ترکم نکنی!
    الان است که قلبش از سیـ*ـنه‌اش فراری شود. تمام تنش گر گرفته و شقیقه‌هایش نبض می‌زد. حیرت‌زده نگاهش روی مردمک‌های درشت و تیره‌رنگ کارلوس ثابت می‌ماند. کارلوس همچنان جدی و محکم حرف می‌زد:
    - از این به بعد، نیاز دارم که تو چشم‌های من باشی!
    با تعجبی وافر به حرکات و لب‌هایی که جلوی چشم‌هایش تکان می‌خورد، خیره است. نگاهش را از او گرفته و به آسمانِ شب چشم می‌دوزد و سپس با صدایی که حرص و حیرت در آن خودنمایی می‌کرد، می‌گوید:
    - تو حالت خوبه؟! یه‌کم قبل‌تر تو طوری با من رفتار می‌کردی که انگار من باعث آزار توئم! چی‌کار داری می‌کنی؟!
    لحظه‌ای ذهنش به‌سمت دیگری کشیده می‌شود.

    «- خُـ.... خب تو وقتی همـ.... همه‌چی رو می‌دونی، چرا دار... خب‌خب... سایه... می‌دونی اون لعنتی‌ها رو می‌بینم و آدمی که سایه پیششه می‌میره، تو همه‌چی رو می دونی.»
    این دختر می‌توانست با چشم‌هایش کمک بزرگی به او کند. مرد جوان با دیدن چشم‌های کنجکاو دختر خود را عقب کشیده و معذب از پیدا نکردن جمله‌ای مناسب، دستی به سر و گردنش می‌کشد.
    - من، خب...
    - چرا انقدر یهویی نظرت عوض شد؟! تو سرم داد زدی و گفتی که برم و گم بشم!
    - چون می‌خواستم بهت کمک کنم!
    - چی؟!
    - یعنی... یعنی... تو گفتی اونایی که سایه داشته باشن می‌میرن، اگه سایه درون کسی باشه اون فرد سریع‌تر از همیشه می‌میره. اون دانش‌آموزی که تو دیدی؛ سایه درونش بود، اون یه ساعت بعد خودش رو از پشت‌بوم پرت کرد، می‌دونی که؟
    - می‌دونم؛ ولی چه ربطی...
    - پس فکر نمی‌کنی باید یه کاری بکنیم تا جلوی این همه اتفاقات بد رو بگیریم؟
    - یعنی چی؟!
    - می‌خوام نزدیک من باشی، درست جلوی چشم‌هام و بعد اگه دوباره سایه‌ای رو درون کسی دیدی فوری به من بگو، متوجه شدی؟! باشه؟
    طوفانی اعظیم درون دختر جوان به پا می‌خیزد، چشم‌هایش را موجی از خشم فرا گرفته و تنش زیر دست‌های قدرتمند مرد جوان منقبض می‌شود.
    - باشه؟
    زیر لب می‌غرد:
    - عـ*ـوضی! تو شوخیت گرفته!
    - چی؟!
    - باهام مثل غریبه‌ها رفتار کردی، درصورتی که بارها بهت گفتم من کی هستم و تو بهم گفتی گمشو! حالا می‌خوای کنارت باشم تا... تا، لعنتی! می‌خوای جون مردم رو نجات بدی؟ فکر کردی با یه احمق طرفی؟!
    هرلحظه صدایش بلند و بلندتر شده و به فریادی خشمگین منتهی می‌شود. چشم‌هایش را برقی عجیب و خیره‌کننده در بر گرفته بود و کارلوس متعجب از این همه تفاوت با هر قدمی که دختر جوان جلو می‌آمد، عقب و عقب‌تر می‌رفت.
    - هی تو! چه مرگت شد؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا