آیا این فن فیکشن هیجانی داره؟ کششی توی متن احساس می کنید؟


  • مجموع رای دهندگان
    25
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fatemeh-D

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
عضویت
2017/03/18
ارسالی ها
1,624
امتیاز واکنش
60,983
امتیاز
1,039
سن
22
نوترینویش را جلوی پای آرک انداخت و در دل امیدوار بود که زودتر بکت و آرتمیس سر برسند. باید وقت‌کشی می‌کرد:
- راستی! چی شد که ایده استفاده از گیوتین به ذهنت رسید؟
آرک سول همان‌طور که دست‌بند به دست به آنان نزدیک می‌شد، گفت:
- راستش دنبال یه شیوه شکنجه باحال بودم. هالی تو نمی‌دونی که این خاکی‌های قرون وسطی چه شیوه‌هایی داشتن. آدما رو می‌ذاشتن توی یه تشت پر آب، طوری که کله‌شون بیرون بمونه. بعد روی سرشون یه عالمه عسل و چیز‌های شیرین می‌ریختن و اونا رو همون‌طور توی چند روز رها می‌کردن تا مگسا بخورنشون. گیوتین یکی از کم درد‌ترین شکنجه‌هاشون بود؛ برای همین من و فلی با هم یه گیوتین نیمه‌مدرن ساختیم. می‌بینی چقدر زیبا و با شکوهه؟
هالی بی‌حوصله به حرف‌هایش گوش می‌داد. با شنیدن سخنانش از خاکی‌ها بیزار می‌شد. ولی مگر آرتمیس یکی از خاکیان نبود؟ خاکیان می‌توانستند خوب باشند. همان‌طور که اجنه‌‌ای مانند آرک سول می‌توانستند بد و منفور باشند.
***
هون- مرکز نیروی ویژه- اتاق کنترل (زمان حال)
آرتمیس با گیجی چشمانش را گشود. به اطرافش نگاه کرد و همه‌چیز را به‌خاطر آورد. احساس می‌کرد تمام عضلاتش خشک شده‌اند. سرش نیز کمی درد می‌کرد و احساس سنگینی داشت. باتلر از روی زمین برخاسته بود و گردنش را می‌مالید. آرتمیس نیز بلند شد و صدای شرق‌شرق استخوان‌هایش به گوشش رسید. هم‌زمان، شماره یک چشمانش را گشود و چشمانش را مالش داد. فلی نیز روی صندلی مخصوصش بی‌هوش افتاده بود. آرتمیس با دیدن او تک سرفه کرد و با صدایی خش‌دار، ناشی از بیهوشی یک‌ساعته‌‌اش، به شماره یک گفت:
- زود باش شماره یک! باید بجنبی و فلی رو از زیر طلسم در بیاری.
شماره یک برخاست و دستی به صورتش کشید:
- باشه آرتمیس. الان مشغول میشم.
آرتمیس نفس عمیقی کشید و رو برگرداند. کنار درب ورودی ایستاد و به چهارچوب تکیه داد. آزاد شدن سنتور از طلسم بردگی نمی‌توانست برایش جذاب باشد. راستی چند ساعت بود که بی‌هوش بودند؟ نمی‌دانست. به ساعتش نگاهی انداخت. زیر لب گفت:
- یعنی یک ساعت بیهوش بودیم؟ هالی تا حالا چی‌کار کرده؟
و بعد با یادآوری بکت، لبخندی زد:
- کارت خوب بود بکت. برادر کوچیک من.
دروغ چرا از آن که برادرش این‌قدر بزرگ شده بود که مسئولیت‌ها را می‌پذیرفت و برای انجامشان تلاش می‌کرد، لـ*ـذت می‌برد. هم‌زمان دست باتلر روی شانه‌‌اش نشست. به چهره باتلر نگاه کرد. باتلر از او بیست سانتی بلند‌تر بود و آرتمیس مجبور بود سرش را بالا بگیرد. باتلر سخنی داشت. مطمئن بود:
- چی شده باتلر؟
- کار شماره یک تموم شد. الاناست که فلی بهوش بیاد.
آرتمیس سری تکان داد و بازگشت. دستانش را در جیب فرو کرد و منتظر به چشم‌های فلی خیره شد. فلی آرام آرام چشمانش را گشود. با دیدن آرتمیس کمی متعجب شد. اما کم‌کم، تمام خاطرات بردگی‌‌اش برایش نمایان شدند. برایش عجیب بود که دیگر خود را متعلق به کسی حس نمی‌کرد. آرام پرسید:
- من آزادم؟
آرتمیس پوزخندی زد:
- آزادی رفیق. زود باش بگو ببینم کورتی چه نقشه‌‌ای داره؟
فلی ناگاه آشفته شد. همه چیز را به‌یادآورد و کوهی از عذاب وجدان، به طور ناگهانی روی قلبش تلنبار شد. او چگونه چنین جنایاتی را مرتکب شده بود؟ ساخت آن فرمول حتی در شرایط بردگی دست کمی از جنایت نداشت! چشمانش را بست و سرش را تکان داد. زیر لب می‌گفت:
- تو چی‌کار کردی فلی؟ وای!
باتلر طاقت نیاورد. کنجکاوی امانش را بریده بود. نقشه کورتی چه بود که فلی را به این حال و روز انداخته بود؟ با صدای بلند پرسید:
- فلی. نقشه کورتی چیه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    می‌دانست که اگر با او بلند حرف نزند تا فردا در خود خواهد بود. فلی با صدای بلند او به‌خود آمد. نمی‌دانست در جواب دو جفت چشم منتظر چه بگوید. از این‌که بـرده و فرمانبردار کورتی شده بود، نسبت به خود احساس بیزاری داشت. به‌سختی و با شرمندگی دهان گشود:
    - اون، اون از من خواست یه فرمول بسازم. من اراده‌‌م دستش بود. نمی‌تونستم سرپیچی کنم. وای، نه. من اون فرمول رو ساختم. من سیستم رو خاموش کردم تا کسی نتونه مانع بشه. وای!
    آرتمیس عذاب‌وجدانش را درک می‌کرد؛ اما چیز‌های مهم‌تری برای دانستن وجود داشت؛ بنابراین با آرامش گفت:
    - فلی. منم یه‌بار بـرده بودم. هالی هم همین‌طور. درکت می‌کنیم. امیدوارم تو هم ما رو درک کنی و بدونی که الان ما بیشتر از هرچیزی به اطلاعات تو نیاز داریم تا ابراز تأسف تو.
    فلی سر پایین انداخت و شروع کرد به حرف زدن:
    - قرار بود من سرگرمتون کنم و یونیکس اون فرمول رو به لامپ یووی برسونه تا اشعه‌هاش تمام مردم رو تحت‌تأثیر قرار بده.
    - صبر کن ببینم! یونیکس؟ مگه اون و آرک سول تو ناف راه نمرده بودن؟ چطور الان هردوشون زنده ان؟
    باتلر بود که می‌پرسید. این روز‌ها چیز‌های عجیب زیاد می‌شنید! دیگر چه چیزی برای دانستن مانده بود؟ فلی ادامه داد:
    - هر دوشون فرار کردن. البته مثل این که یونیکس علاقه‌‌ای به زنده بودن نداشت و آرک سول نجاتش داد. بگذریم. آرتمیس. شما باید برین به برج کنار لامپ یووی وگرنه، همه اجنه و انسان‌ها بـرده کورتی میشن.
    آرتمیس فوری از جای برخاست. به باتلر و شماره یک گفت:
    - خیلی زود به برج می‌ریم. فلی، سیستم رو روشن کن. راستی کابالین خوبه؟
    فلی لبخند شرمگینی زد و گفت:
    - قبل از این وقایع به آتلانتیس فرستادمش تا در امان باشه.
    - خوبه. باتلر بریم.
    و به راه افتادند.
    ***
    هون- نزدیک‌ترین برج به لامپ یووی
    مایلز نفس نفس می‌زد. خون از بینی‌‌اش روان بود و در پهلویش دردی عمیق را احساس می‌کرد. این اسپریت یک متری چقدر زور داشت! تابه‌حال که با او درگیر شده بود، نگذاشته بود که اسپریت کارش را انجام دهد. اما بار‌ها خود را بار‌ها به‌خاطر کاهلی در انجام تمریناتش نفرین کرده بود. اگر کمی بیشتر تلاش می‌کرد حال می‌توانست از پس این یونیکس نیم وجبی بر بیاید. یک و هفت دهم برابر بیشتر از او قد داشت. و استخوان‌هایی به مراتب سنگین‌تر و قوی‌تر اما نمی‌توانست کارش را پیش ببرد. با آستینش خون بینی‌‌اش را پاک کرد و به سوی یونیکس حمله برد. نمی‌توانست بگذارد که یونیکس کارش را به اتمام برساند.
    ناگاه صدای زنگ تلفن همراهش در گوشش پیچید. یعنی سیستم متصل شده بود؟ گوشی‌‌اش را جواب داد. اما همین که گفت: «الو» دردی در شکمش پیچید و فریادش در فضا پیچید:
    - آخ!
    دولا شد و شکمش را فشرد؛ اما هنوز گوشی در دستش بود. آرتمیس بود که می‌گفت:
    - خدای من مایلز! تو نباید تنها می‌رفتی. حداقل به ژولیت خبر می‌دادی پسره کله‌شق! سعی کن خودت رو سالم نگه داری. ما به‌زودی می‌رسیم.
    و بعد صدای بوق در گوشی پیچید. مایلز تلفن همراه را در جیبش گذاشت و به یونیکس که درحال برداشتن کیف محتوی فرمول بود، حمله کرد. اسپریت‌ها روح‌وار زندگی می‌کنند و تراکم خیلی کمی دارند. اما یونیکس آن لحظه جسمش به‌طور کاملاً متراکم در آمده بود تا بتواند کیف حاوی فرمول را جابه‌جا کند. مایلز با غفلت یونیکس مشتی بر گونه کوچک اسپریت نواخت. یونیکس عصبی از جای برخاست و مایلز را به عقب هل داد. کمر مایلز به حفاظ برج خورد و درد در تمام بدنش پیچید. مایلز با دستانش حفاظ را گرفت؛ اما میله بسیار شل بود و فوری از جای کنده شد. مایلز زیر لب گفت:
    - لعنتی!
    یونیکس حمله کرد. مایلز هر لحظه احساس می‌کرد که قرار است با آخرین ضربه اسپیت، دارفانی را وداع گوید؛ اما نفهمید چه شد که قبل از فرود آمدن مشت اسپریت، میله در قلب او فرود آمد. مشت به صورت مایلز خورد و مایلز به عقب پرت شد. یونیکس نیز با نگاه مبهوتی به قفسه سـ*ـینه‌‌اش نگاه کرد و روی زمین افتاد. در آخرین لحظه، مایلز نالید:
    - وای نه! من کشتمش.
    و بعد از هوش رفت و ندانست که چه شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    هون- مرکز نیروی ویژه- پشت در اتاق رئیس پلیس نیروی ویژه (دقایقی قبل)
    بکت پس از قطع تماس آرتمیس بی‌سیم را در جیب شلوارک پارچه‌‌ای شش جیب سُربی‌رنگش گذاشت و به کوفور نگاهی انداخت:
    - بهش گفتم که مایلز سرخود فرار کرده. آرتمیس پیداش می‌کنه؛ اما ما الان وظیفه مهم‌تری داریم کوفور. باید هالی و بقیه رو نجات بدیم. اون‌طور که من دیدم، دستای هالی، کوان و مالچ بسته است. ترابل سرش زیر گیوتینه و گراب کلپ هم الان بـرده آرک سوله. خوب چیکار باید بکنیم؟
    کوفور تنها خاموش به او نگاه کرد. از وقتی پسرش آن خــ ـیانـت را مرتکب شده بود دیگر انگیزه‌‌ای نداشت. با بی‌خیالی لب باز کرد:
    - من نمی‌دونم. هرکاری که تو بگی انجام می‌دیم.
    بکت دست زیر چانه گذاشت و کمی فکر کرد:
    - تو قایم میشی. منم کمی سرو صدا می‌کنم. اون‌وقت یا گراب میاد، یا آرک سول. اگه آرک سول بیاد، من با اون درگیر میشم. تو هم میری تو و گراب رو دور از چشم اون از طلسم در میاری. اگر گراب بیاد، اون رو از طلسم درمیاریم و وادارش می‌کنیم که با ما همکاری کنه. خوبه؟
    کوفور بی‌خیال گفت:
    - آره خوبه.
    بکت پوفی کشید. شخصیت کوفور از نظرش آزاردهنده بود. البته او کوفور را پیش از این ماجراها نمی‌شناخت و از سرزندگی پیشین او بی‌خبر بود. از لای در کمی سرش را داخل برد و وضعیت را چک کرد.
    آرک درحال بازی با کنترل در دستش بود. درست همانند کودکان شش‌ماهه‌‌ای که با کنجکاوی به هرچه که به دستشان می‌رسد می‌نگرند. گراب نیز همانند سیخی صاف ایستاده بود. هالی دست بسته گوشه اتاق کنار سطل زباله‌‌ای نشسته بود و سرش پایین بود. بکت یقین داشت که هالی درحال کشیدن نقشه‌‌ای برای آزادی‌ست. مأمور نیروی ویژه‌‌ای همانند او نمی‌توانست دست بسته و بی‌آزار یک‌جا بنشیند. مالچ نیز با چشمانی خمـار و دهانی که هر چند لحظه یک‌بار به خمیازه گشوده می‌شدند، به آرک خیره بود. کوان پیر نیز سعی در سنگ کردن آن کنترل در فاصله دور داشت. ترابل نیز مضطرب به نظر می‌آمد؛ اما سعی داشت همچنان وجهه خود را به‌عنوان یک فرمانده حفظ کند.
    در نمای روبه‌روی در تنها یک پنجره در پشت یک میز و صندلی ریاست دیده می‌شد. روی میز شلوغ بود و علاوه‌بر چندین پوشه و برگه، ابزار آشنایی نیز به چشم می‌خورد. آرک سول پس از اسیر کردن دوستانش، لوازم آن‌ها را اعم از بی‌سیم، نوترینو، دسته کلید و کارت‌های ورودی و همچنین خوراکی‌های مالچ را گرفته و روی میز گذاشته بود.
    بکت پس از عرض‌یابی موقعیت که شاید ده ثانیه به طول نینجامید، پاسخ کوفور را داد:
    - پس قایم شو!
    کوفور با تکان دادن سرش، به گوشه تاریک راه‌رو خزید. بکت نیز در گوشه دیگر پنهان شد. گوشی‌‌اش را برداشت و صدای آژیری را روشن کرد و فوری خاموشش کرد. گوشش را نیز با دست دیگرش مالش داد. صدای بلندی که در سکوت پیچید، آزاردهنده بود. بلافاصه، آرک سول خارج شد. بکت به کوفور اشاره کرد که داخل شود؛ و بعد خود به جلوی آرک سول پرید. آرک با مشاهده او ابتدا کمی جا خورد؛ اما بعد با لبخند تمسخر آمیزی گفت:
    - مامانت رو گم کردی کوچولو؟
    بکت لب‌هایش را به هم فشرد. این جن کوچک با آن قد و قواره‌‌اش به بکت صدوهفتاد سانتی کوچولو می‌گفت! بکت لبخند موزیانه‌‌ای از جنس لبخند‌های آرتمیس زد:
    - نه! دنبال یه جن زشت به اسم آرک سول می‌گشتم که پیداش کردم!
    آرک سول با شنیدن این سخن، وحشیانه به او حمله‌ور شد. کوفور آرام از پشت سر او وارد اتاق شد و بکت، با خیال راحت با آرک سول درگیر شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    هنگامی که کوفور وارد شد، گراب حواسش به او نبود. او مشتاقانه زیرچشمی به صورت در هم برادرش می‌نگریست. به دستور آرک سول او می‌بایستی برادرش را آزار می‌داد تا هم هالی، مالچ و کوان عذاب روحی بکشند و هم ترابل پیش از مرگ شکنجه شود. البته هرچند نیم ساعتی می‌شد که از شکنجه دست برداشته بود تا ترابل تازه مفهوم درد را درک کند. هالی با شنیدن صدای قدم‌هایی سرش را بالا آورد و با مشاهده کوفور چشمانش از تعجب گشاد شدند. کوفور خیلی زود انگشت اشاره‌‌اش را روی بینی‌‌اش گذاشت و اشاره کرد که سخن نگوید. متأسفانه عملیات آزاد سازی فرد از طلسم بردگی چند دقیقه‌‌ای طول می‌کشید و با مقاومت گراب، امکان نداشت بتواند او را آزاد کند، به‌خصوص آن که جان ترابل در خطر بود؛ بنابراین نوترینوی هالی را از روی میز برداشت. بدون ایجاد هیچ سر و صدای نزدیک گراب رفت و به او شلیک کرد. پیش از آن که گراب بیهوش نقش زمین شود و صدای برخورد او به زمین آرک سول را خبر کند، کوفور او را گرفت و روی زمین گذاشت.
    سپس به نزدیکی هالی رفت و دستان آنان را باز کرد. کوفور به کوان گفت:
    - من و تو باید به این دو تا برادر برسیم. یکی‌شون به شفا و جادو نیاز داره، یکیشون هم باید آزاد بشه.
    و بعد رو به هالی و مالچ ادامه داد:
    - شما هم به بکت کمک کنین.
    هالی و مالچ سری تکان دادند و سریع‌السیر از اتاق خارج شدند. بکت روی زمین افتاده بود و خون از بینی و دهانش جاری بود. زیر چشمانش کبود بود و به‌سختی بهوش مانده بود. معلوم بود که آدمیزاد نمی‌توانست با یکی از مأموران پلیس زیرزمینی هر چند سابقش مقاومت کند. بکت به‌سختی نفس می‌کشید و با هربار نفس کشیدن، اخمانش درهم می‌شد. هالی با خود گفت:
    - باید دنده‌‌ش شکسته باشه.
    و به سوی او دوید. غافل از آرک سولی که متعجب به او می‌نگریست و از خود می‌پرسید:
    - چطور آزاد شد؟
    هالی دستان بکت را گرفت و چشمانش را بست. ذهنش را از همه‌چیز خالی کرد تا بتواند نیروی شفا‌بخشش را به بکت منتقل کند.
    - شفا.
    و جرقه‌های آبی بودند که سرتاسر بدن بکت را پوشاندند. آرک سول از درگیری‌های ذهنی‌‌اش دست کشید و لبخند موزیانه‌‌ای زد. هالی هم‌اکنون در آسیب پذیر‌ترین موقعیت بود. خواست حرکتی کند و به هالی برسد تا او را به سزایش برساند؛ اما ناگاه، پرش موجود بزرگی را روی شانه‌‌اش حس گرد. غرش‌های یک دورف در گوشش پیچید و گرمای بازدمش را حس کرد. با ترس آب دهانش را قورت داد. اما بی آن‌که فرصتی برای التماس پیدا کند، دندان‌های دورف، شاهرگش را برید و سرش، در دهان دورف جای گرفت.
    مالچ بلافاصله سر بی‌تن آرک سول را تف کرد و گفت:
    - چقدر بدمزه بود. امیدوارم دیگه مجبور نباشم برای نجات جون تو از این کارا بکنم هالی.
    هالی که به تازگی از نجات بکت فارغ شده بود با چشمانی درشت به او می‌نگریست. در دل حس خوبی نداشت. همچنین مالچ. چراکه اجنه بسیار دل‌رحم و طرفدار صلحند و راضی به مرگ کسی نمی‌شوند؛ اما هر دو خوب می‌دانستند که اگر آرک سول نمی‌مرد، بکت و هالی هم‌اکنون به راستی دیگر مرده بودند.
    هیچ‌کدام چیزی نمی‌گفتند. کم‌کم، ناله‌های بکت به‌پا خواست. بکت آرام از جای برخاست و با مشاهده تنه بی‌سر، و سر بی‌تن آرک سول، چشمان نیمه باز خمارش تا انتها گشوده شدند. بکت چیزی نگفت و تنها سعی کرد آن منظره را هضم کند. آب دهانش را قورت داد و با کمی مکث، سرش را به‌سوی هالی بر گرداند. راستی او چطور بهبود پیدا کرده بود؟ آیا کار کسی جز هالی می‌توانست باشد؟
    - تو من رو نجات دادی؟ ازت ممنونم.
    هالی با مهر لبخندی زد:
    - لازم نیست تشکر کنی. من بار‌ها برای برادرت همچین کاری رو انجام دادم.
    و دفعاتی که برای آرتمیس چنین کار‌هایی را انجام می‌داد به یاد آورد. جسم پیشین آرتمیس به یقین تنها تکه سلول‌های بی‌جانی بودند که با جادو به هم بند شده بودند. بکت تنها در پاسخ او لبخندی زد. مالچ با لحنی عصبی و تحقیر آمیز گفت:
    - منم که هیچی! دورف بیچاره که زحمتی واسه نجات شما نکشیده!
    هالی با مهربانی لبخندی زد. بکت هم تک خنده‌‌ای کرد:
    - احتمالاً بیشتر از همه به تو بدهکارم و مطمئن باش برای جبران، بعد از این ماجرا یه بار تو رو به صرف شام مخصوص دعوت می‌کنم.
    مالچ خندید. پیشنهاد سخاوتمندانه و بسیار خوبی بود! اندکی بعد، کوان، کوفور و ترابل بلند قامت که به برادرش تکیه داده بود، بیرون آمدند. همه لبخند بر لب داشتند. چشمان بنفش ترابل می‌درخشیدند؛ اما گراب شرمنده بود و سرش را به زیر انداخته بود. او هم خوشحال بود که باعث مرگ برادرش نشده بود وگرنه، چگونه می‌توانست پاسخ وجدان خود را بدهد؟ ترابل که کمی به واسطه شفا و کمبود جادو ضعف داشت، رو به هالی گفت:
    - خیلی ازتون ممنونم که نجاتم دادین. برای شما حتماً یه مقدار پاداش لحاظ میشه. راستی سروان شورت، شما چطور زنده موندید؟
    هالی لبخندی زد:
    - این رو فلی باید بگه، نه من! من بی‌هوش بودم و از هیچی خبر ندارم. باید بریم پیشش. نمی‌دونم آرتمیس موفق شده یا نه؟
    همه با هم سری تکان دادند. هالی به اتاق رفت و وسایلش را برداشت. بی‌سیم را برداشت و با آرتمیس تماس گرفت:
    - آرتمیس!
    - سلام هالی. خوش‌حالم که حالتون خوبه.
    کوفور فریاد کشید:
    - ازش بپرس ببین مایلز با اوناست؟ مایلز غیبش زده و من به دنبال اون تا این جا اومدم.
    - آرتمیس…
    - شنیدم هالی. پیش ما نیست؛ اما باهاش تماس می‌گیرم. فقط امیدوارم چیزی که فکر می‌کنم درست نباشه.
    صدایش سردی بیش از همیشه داشت. هالی پوفی کشید و همه افراد، با هم به‌سوی اتاق کنترل به راه افتادند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    هون- نزدیک‌ترین برج به لامپ یووی
    آرتمیس، باتلر و شماره یک پس از مدتی به برج رسیدند. نمی‌دانستند چه در انتظارشان است و مایلز در چه حالی به سر می‌برد. با دیدن دو نفر در آن‌سوی برج، همه مبهوت به آنان خیره شدند. کورتی با کمک ژولیت درحال نزدیک شدن به آنان بود. آرتمیس چشمانش را مستقیم به آن دو نفر دوخت و زیر لب گفت:
    - لعنتی. ژولیت رو تحت‌سلطه گرفته.
    نگاهی به باتلر انداخت. خیلی سریع صحنه درگیری که در آینده داشتند، در ذهنش شکل گرفت و موقعیت را تجزیه تحلیل کرد. رو به باتلر گفت:
    - به‌احتمال نود درصد مایلز آسیب دیده. ما سه نفریم و روبه‌روی ما کورتی، ژولیت و یونیکس قرار دارن. بهترین کار اینه که شماره یک به درمان مایلز برسه. باتلر من و تو در اون حین وظیفه‌مون فقط وقت‌کشیه. بعد از این که شماره یک کارش تموم شد، ما می‌شیم چهار نفر. تو و شماره یک با ژولیت درگیر می‌شین تا بتونین طلسم بردگی رو از روش بردارین. بعد از مدت کوتاهی فقط یونیکس و کورتی باقی می‌مونن در برابر ما پنج نفر. اون موقع کارشون ساخته است. متوجهی که؟
    باتلر با کمی بررسی پاسخ داد:
    - بله آرتمیس.
    آرتمیس نگاهی به برج انداخت و مصمم، پایش را روی پله اول از پلکان برج گذاشت. پلکانی با شیب بسیار تند که نگاه کردن به انتهایش حتی اراده آدم را سست می‌کرد. ترسناک‌تر آن بود که کنار این پلکان حفاظی میله‌‌ای قرار داده بودند و ارتفاع از سطح زمین به‌راحتی دیده می‌شد. هیچ دیواری در آن برج وجود نداشت. همچون برج‌های نیمه‌سازی به نظر می‌آمد که تنها اسکلت آهنی‌‌اش ساخته شده و آجر به بنایش افزوده نگردیده؛ اما آن برج، نیمه ساخته نبود و مدل آن برج به این شکل ساخته شده بود. آرتمیس اما این‌بار بدون هیچ شک و تردیدی به راه افتاد. باتلر و شماره یک نیز به دنبالش روان شدند.
    شاید برای آرتمیس بالارفتن از برج از سخت‌ترین کار‌هایی بود که در طول عمرش انجام داده بود. با قدم‌های سریع از پله‌ها بالا می‌رفت و نفس‌نفس می‌زد. به هر حال او هنوز نتوانسته بود آمادگی بدنی خود را بالا ببرد. شماره یک اما با کمک جادویش وضعیت بهتری داشت. باتلر هم کمی به لطف قطعات جلیقه ضدگلوله باقی مانده در سـ*ـینه‌‌اش نفس‌نفس می‌زد.
    با سختی بالاخره پله‌های آخر را نیز پیمودند و به طبقه آخر برج رسیدند. هم‌زمان با آنان، کورتی با کمک ژولیت از پله‌های سوی دیگر برج بالا آمد. آرتمیس با مشاهده او اخم ظریفی کرد و روی برگرداند. به اطراف نگاه کرد. مایلز با سر و صورتی خونین کنار حفاظ از هوش رفته بود. یونیکس هم جرقه‌های جادویی آبی رنگ تن بی‌حرکتش را در حصار خود گرفته بودند. به نظر می‌رسید یونیکس مراحل آخر شفا را می‌پیماید. چشمان طلایی‌‌اش بسته بودند و بینی عقابی درازش روی صورتش سایه مضحکی انداخته بود. طولی نکشید که گوش‌های نوک تیز یونیکس تکان خوردند و او آرام‌آرام چشمان شکاف مانند خواب آلودش را گشود. با درک موقعیت، فوری از جای برخاست و در کنار کورتی گارد گرفت. آرتمیس صاف ایستاد و دستانش را پشتش قلاب کرد. پرغرور به کورتی نگریست و پوزخندی زد:
    - خوش‌حالم می‌بینمت کورتی!
    کورتی شادمانه خندید و گفت:
    - از صدات کاملاً معلومه. خیلی دلم می‌خواد همون‌طور که شما وجود و اختیارم رو ازم گرفتید اختیارتون رو ازتون بگیرم. به زودی همه‌تون بـرده من می‌شید.
    آرتمیس اخمانش در هم رفت. در حق کورتی چه جفایی شده بود؟ او که خوش و خرم در کنار پدر و مادرش زندگی کرده بود. همان‌طور که در ذهنش فرضیه‌هایی می‌ساخت به شماره یک اشاره کرد که به نزدیکی مایلز برود. ذهنش جرقه‌‌ای زد. اندکی بهت چاشنی تفکراتش شد؛ اما فرصت تأمل در فرضیه‌‌اش را نداشت، چراکه یونیکس به طرف او حمله ور شد. فوری جاخالی داد. گرچه هنوز به گفته باتلر به قوه بالای بدنی نرسیده بود؛ اما سرعت واکنش‌هایش نسبت به دوران نوجوانی‌‌اش بیشتر شده بود. یونیکس سرش را به‌سوی او چرخاند و با خشم به او نگریست. آرتمیس با خون‌سردی نوترینویی را از جیبش بیرون کشید. فلی در آخرین لحظات به او داده بود. گرچه باتلر هم چندین اسلحه داشت؛ اما نمی‌توانست از آنان در برابر ژولیت استفاده کند. کورتی نیز که از درد کوری گوشه‌‌ای نشسته بود و حرکت نمی‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    یونیکس با دیدن نوترینو چشمانش کمی گشاد شدند؛ اما خودش را نباخت و باز هم به‌سوی او دوید. آرتمیس درجه نوترینو را ضعیف کرد و به‌سوی او شلیک کرد. آن اشعه فقط می‌توانست باعث خواب کردن یونیکس شود؛ اما یونیکس زیرک‌تر بود. تغییر فرکانس داد و از نظر آرتمیس غیب شد. اسپریت‌های لعنتی خاصیت روح‌وارشان خیلی روی اعصاب بود. آرتمیس نفس عمیقی کشید. نوترینو را در دستش فشرد و گوش سپرد. اسپریت‌ها روح‌وار زندگی می‌کردند و نه آن که به راستی روح باشند. برای حرکت مطمئناً صدا می‌کردند.
    صدایی همچون وزش نسیمی از پشتش به گوش رسید. مکث کرد. کمی منتظر ماند. صدا نزدیک‌تر می‌شد. کمی هم احساس می‌کرد که غلظت هوا بیشتر شده است. لحظه‌‌ای صدای این جریان هوا مسکوت شد. آرتمیس خیلی زود برگشت و چشم بسته شلیک کرد. یونیکس با چشمان درشت درحالی‌که میله‌‌ای را در دست بالا نگاه داشته بود، به آرتمیسی که چشم بسته نفس‌نفس می‌زد و دستانش از هیجان می‌لرزیدند، خیره می‌نگریست. همان‌طور خشک شده کج شد و نقش زمین گشت. آرتمیس با نفس عمیقی چشم گشود و به او نگاهی انداخت. بیهوش شده بود. مدتی طول می‌کشید بهوش بیاید.
    به کورتی نگاهی انداخت. تمام تنش گوش شده بود و زیر لب چیزی را زمزمه می‌کرد. آرتمیس می‌دانست که کورتی می‌داند یونیکس از هوش رفته است. دیو‌های جادوگر به‌راحتی امواج بتا را حس می‌کنند. امواجی که هنگام شفا ساطع می‌شوند و برای هر موجود از الف و دیو جادوگر گرفته تا اسپریت متفاوتند. طول موج امواج بتای دیو‌ها چندین نانومتر از طول موج امواج بتای اسپریت‌ها کوتاه‌تر است؛ بنابراین می‌توانست بفهمد که تنها کسی که آنجا مشغول شفا است، یونیکس است و نه شماره یک. آرتمیس با صدای ناله‌‌ای، به خود آمد. مایلز بود که بر می‌خاست. شماره یک خیلی سریع از کنار او برخاست و به نزدیکی باتلر رفت. باتلر که تا کنون با ژولیت می‌جنگید، با آمدن شماره یک با خوش‌حالی دستان ژولیت را محکم در دستانش گرفت تا حرکت نکند. آرتمیس دلش می‌خواست او را با نوترینو بیهوش کند تا بازگرداندنش ساده‌تر باشد؛ اما آنان آن لحظه به او احتیاج داشتند، به‌خصوص آن که یونیکس کم‌کم در حال بهوش آمدن بود. مایلز نالید:
    - برادر!
    آرتمیس اخم کرد و باجذبه مخصوص به یک برادر بزرگ‌تر گفت:
    - هیس! ساکت. بعداً به تنبیهت می‌رسیم. الان بهتره که فقط هوش و حواست رو جمع کنی.
    اسپریت از جای برخاست. آرتمیس زیر لب گفت:
    - لعنتی بیشتر از یه دقیقه بیهوش نموند. دفعه بعد دو درجه بالا‌تر بهش شلیک می‌کنم که تا فردا بخوابه.
    و بعد به‌سوی یونیکس رفت. غافل از دیو جادوگر جوانی که صدای قدم‌های او را دنبال می‌کرد و طلسمی بر کف دستش نهاده بود. طلسمی از نوع مرگش. آرتمیس به یونیکس نزدیک شد و قنداقه نوترینو را روی سرش کوفت. برخلاف انتظارش که گمان می‌برد صدای آخ گفتن یونیکس را خواهد شنید، صدای غریبی به گوشش خورد. به پشت سرش خیره شد. مایلز روی جسم نحیف کورتی افتاده بود و آرنجش را روی گلوی دیو می‌فشرد. دستانش را نیز زندانی زانوانش کرده بود. آرتمیس گیج بود. مایلز زیر لب گفت:
    - می‌خواست طلسمش رو بزنه به گردنت.
    با همین جمله او تا ته ماجرا را خواند. دیو شیاد می‌خواست از پشت خنجر بزند. اخمانش را در هم کشید که همین مصادف شد با فریادی که مایلز کشید و دردی که در پشت گردنش پیچید:
    - آرتمیس. مواظب باش.
    دستش را روی گردنش فشرد و خون، دستانش را‌ تر کرد. سوزشی عمیق احساس می‌کرد. زخم، با همان میله ایجاد شده بود. میله‌‌ای که مایلز در سیـ*ـنه یونیکس فرو کرده بود. آرتمیس حتی فرصت نکرد ناله‌‌ای کند و خیلی زود، از هوش رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    یونیکس لبخند موزیانه‌‌ای زد. دست و پای مایلز زندان‌بان تن کورتی بودند و مایلز کاری نمی‌توانست انجام دهد. ورق داشت بر می‌گشت و نقشه آرتمیس هیچ کمکی نمی‌توانست به آنان بکند. حال با مردن مایلز، حساب باتلر را نیز می‌رسید. میله را بالا گرفت. مایلز چشمانش را بست. نمی‌توانست کاری کند. اگر کورتی از بند دستانش آزاد می‌شد او را به بردگی می‌گرفت. اگر هم تصمیم به کشتنش می‌گرفت باز هم تفاوتی در اوضاع نمی‌کرد. هرلحظه منتظر فرود میله در نخاعش بود که صدای افتادن میله بر زمین را شنید. شانه یونیکس هدف شلیک دیگری شده بود. پشت سر او، باتلر با تفنگی ایستاده بود و یکی از دستان ژولیت را در دست داشت. یونیکس با درد نشست. دیگر جادویی برای درمان نداشت. صدایی از او خارج نشد و تنها در خود پیچید.
    دقایقی بعد، ژولیت آزاد شده بود. ژولیت، باتلر و شماره یک به‌سوی مایلز قدم برداشتند. یونیکس با مشاهده آنان با درد از جای برخاست. عقب‌عقب قدم برداشت و به حفاظ رسید. با دست سالمش از آن بالا رفت و خود را به پایین پرتاب نمود.
    شاید از بهت بود که هیچ یک از افراد کاری انجام نمی‌دادند. یعنی واقعاً به‌همین راحتی همه‌چیز تمام شده بود؟ اسپریت خودکشی کرده بود. کار او جز خودکشی نمی‌توانست باشد، چراکه حتی جادویی برای درمان نداشت و همچنین بال‌های برای پرواز. یعنی او آن‌قدر ابله بود؟ اهمیتی نداشت. یک فرد شرور کمتر! شماره یک با چهره‌‌ای خسته به کورتی خیره شد. باتلر او را بلند کرد، دست‌بندی از پشت به دستان کورتی زد و گردنش را گرفت. دم گوشش گفت:
    - فسقلی دیگه فرار نمی‌کنی. متوجهی که چی میگم؟
    کورتی چیزی نگفت و تنها دندان‌هایش را از خشم، بهم فشرد. دیگر امیدی نداشت. هر آنچه رشته بود، پنبه شده بود. باتلر به مایلز که برخاسته بود و خاک‌های روی لباسش را می‌تکاند، گفت:
    - تو هم باید درست و حسای تنبیه بشی مایلز.
    مایلز سرش را پایین انداخت. ژولیت برای دل‌گرمی او لبخندی زد:
    - برای نجات برادرت خیلی شجاعانه عمل کردی. کارت خیلی بهتر از خیلی وقتای دیگه بود؛ اما مایلز، هنوزم باید تنبیه بشی. قبل از رفتن حداقل باید اطلاع می‌دادی. مثلاً می‌خواستی قهرمان بازی در بیاری؟
    شماره یک پوفی کشید و بالای سر آرتمیس نشست. نگاهی به گردن مجروح او انداخت و مشغول شفا شد. مایلز نیز چیزی نگفت. شرمنده‌تر از آن بود که چیزی بگوید. ولی دروغ چرا دلش می‌خواست او هم مانند برادرش قهرمان باشد. برادری که سال‌ها الگوی او بود و قهرمانی که همیشه در ذهنش می‌پرورد. باتلر که سکوت او را دید، گفت:
    - اربـاب آرتمیس هیچ‌وقت نمی‌خواست قهرمان بشه. اون اوایل خودش را نابغه تباهکار معرفی می‌کرد. خیلی جا‌ها هم تاوان اشتباهش رو پس داد. گاهی اوقات هم اطرافیانش طعمه شدن. درسته قهرمان بود مایلز؛ اما اشتباه هم زیاد کرد. اون برای قهرمان شدن تو شرایطش قرار گرفت؛ نه این‌که خودش بره دنبال دردسر، البته هرچند یه بار من رو با غد بازیش به کشتن داد، ولی بعد از اون دیگه نه!
    صدای آرتمیس با ضعف آمد:
    - شاید به خاطر این که آرتمیس از اول ایمان داشت خودش یه قهرمانه!
    و بعد لبخند تمسخرآمیزی به حرف خودش زد. ادامه داد:
    - من یه نابغه‌م. تو اینم شکی ندارم مایلز؛ اما راجع‌به سوپرمن بودن، هیچ‌کس بدون دوستاش نمی‌تونه یه قهرمان واقعی باشه. قهرمان یه نفر نیست. یه تیمه.
    باتلر لبخندی زد و گفت:
    - میگم مایلز حالا فهمیدی که چقدر این مهارت‌های دفاع شخصی به کارت میاد یا نه؟
    - از اولم می‌دونستم خیلی مفید و کارآمده. ولی علاقه‌‌ای نداشتم. هنوز هم علاقه‌‌ای ندارم.
    آرتمیس لبخندی زد و گفت:
    - خوب بهتره بریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    شماره یک کش‌و‌قوسی به خود داد که صدای مهره‌هایش در آمد. تمام سلول‌های تنش با جادو‌های مداوم خسته بودند و تمنای لحظه‌‌ای استراحت داشتند:
    - بریم که به یه استراحت اساسی نیاز دارم. به افراد نیروی ویژه هم می‌گیم بیان و جسد یونیکس رو پیدا کنن.
    آرتمیس که هنگام خودکشی یونیکس بیهوش بود، با اندکی تعجب گفت:
    - جسد یونیکس؟ یعنی اون مرده؟
    شماره یک سری به نشانه افسوس تکان داد. از نظر او، یونیکس ناقص‌العقل‌ترین موجود جهان زیرزمینی بود و نسبت به او احساسی جز افسوس و ترحم نداشت:
    - آره. اسپریت ابله خودش رو از ساختمون پرت کرد پایین.
    آرتمیس اخم کرد و هیچ نگفت. نمی‌توانست باور کند که داستان به همین آسانی تمام شده باشد. زیر لب آشفته گفت:
    - یعنی به همین سادگی؟
    دستان باتلر را به طرفش دراز شده بودند گرفت و با یک حرکت برخاست و کتش را تکاند. همه‌چیز به همین سادگی نمی‌توانست باشد. با تحقیق معلوم می‌شد؛ اما اکنون باید باز می‌گشتند. چیز‌های زیادی در ذهنش چرخ می‌خوردند که مهم‌تر از مرگ یونیکس بودند. از جای برخاست و گفت:
    - بریم. باید برگردیم یه چیزایی رو بهتون بگم؛ در ضمن، ژولیت ممکنه اون کیف رو بیاری؟
    ژولیت به سامسونت محتوای فرمول نگاهی انداخت و بی‌چون و چرا آن را برداشت. باتلر نیز کورتی را هل داد و به هم به راه افتادند. موقع رسیدن به پله‌ها، آرتمیس و مایلز نالیدند:
    - بازم پله؟
    ***
    مرکز نیروی ویژه- اتاق بازجویی (یک ساعت بعد)
    کورتی با آرامش روی صندلی نشسته بود. بی‌توجه به دستانش به صندلی بسته شده بودند. چراغ‌ها خاموش نبودند. نیازی نبود برای تحـریـ*ک احساس ترس در یک فرد نابینا چراغ‌ها را خاموش کنند. می‌شد گفت که اتاق بازجویی به هر چیزی شباهت داشت، جز اتاق بازجویی. آرتمیس، باتلر، ژولیت، مایلز و بکت، کوفور، کوان، شماره یک، هالی، مالچ و فلی علاوه‌بر ترابل کلپ و کورتی در اتاق حضور داشتند. آرتمیس چیزی نمی‌گفت و همه منتظر بودند تا ببینند آرتمیس کی لب می‌گشاید تا از رازی که تنها او از آن با خبر است پرده بردارد. در آخر این خود کورتی بود که با پوزخندی لب باز کرد:
    - کس دیگه‌‌ای نبود که به این اتاق بیاد؟
    ترابل نفس عمیقی کشید و سعی کرد به کنایه‌‌اش بی‌تفاوت باشد. عصبانی شدن از آخرین مراحل بازجویی بود:
    - اسم.
    کورتی پوزخندش را جمع کرد. با تنفر و بی‌میلی جواب داد:
    - کورتی.
    آرتمیس با نیشخند پرسید:
    - مطمئنی؟
    کورتی آب دهانش خشک شد. آرتمیس چه می‌دانست؟ نکند از هویت او بو بـرده بود؟ اگر می‌فهمید اوضاع جالبی پیش نمی‌آمد! با من من پرسید:
    - منظورت چیه؟
    آرتمیس شمرده‌شمرده گفت:
    - مطمئنی که اسمت رو درست گفتی انزل؟
    ناگاه کوان و کوفور از جای پریدند. لحظه‌‌ای در آن چه که شنیدند، شک کردند. آرتمیس چه می‌گفت؟ آیا این نابغه هوش و حواسش سر جایش بود؟ این سخن او بیشتر از نابغه‌ها به سخن دیوانگان شباهت داشت! کوفور با تعجب و خشم پرسید:
    - چی؟ چرا داری دری‌وری سرهم می‌کنی؟
    کوان نیز زیر لب تکرار می‌کرد:
    - امکان نداره. امکان نداره.
    همه افراد داخل اتاق شوکه و کنجکاو بودند. انزل که بود؟ و چرا کوان و کوفور آشفته شده بودند؟ آرتمیس استاد قلقلک دادن حس کنجکاوی بود! آرتمیس در پاسخ به دو دیو جادوگر گفت:
    - نه. اتفاقاً کاملاً ممکنه. این دیو جادوگر جوان کسی نیست جز انزل. یا بهتر بگم؛ آبوت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    همه مبهوت تنها به او زل زده بودند. چگونه ممکن بود؟ کوفور که بسیار آشفته بود، با فریاد سعی در انکار موضوع داشت:
    - داری دروغ میگی. اون پسر منه. می‌بینیش؟ پسر منه. هرچقدرم پست فطرت باشه پسر منه. نه دیو کثیفی مثل آبوت. فهمیدی؟
    آرتمیس با آرامش اعصاب خورد کن همیشگی‌‌اش به او زل زد. کوفور عصبی به او حمله برد و یقه‌‌اش را در دست گرفت. با چشمان خون‌بارش، به چشمان آرام آرتمیس خیره شد. نفرت و خشم از آن چشم‌ها بیرون می‌ریخت:
    - حق نداری پسرم رو متهم کنی!
    آرتمیس سرش را به طرفین چرخاند:
    - نه کوفور. متأسفم ولی با انکار چیزی درست نمیشه. تنها نظریه صحیح که بتونه نفرتش رو توجیح کنه همینه وگرنه، پسر دیو خوبی مثل تو چرا باید شرور باشه؟
    کوفور دندان‌هایش را محکم روی هم فشرد و همچنان به او نگاه کرد. در پشت پرده تنفر، سردرگمی بر روی افکارش چنبره زده بود. آرتمیس این را می‌فهمید. کوفور نمی‌توانست درک کند. دستش را روی دست او گذاشت و آن را به‌آرامی پپایین آورد. با تن صدای آرامی گفت:
    - متأسفم؛ اما باید حقیقت رو قبول کنی.
    فلی که از ماجرا سر درآورده بود، پرسید:
    - تو چطور فهمیدی؟
    آرتمیس به سوی او چرخید:
    - امروز، بالای برج وقتی اون رو دیدم، یادمه که گفت: «خیلی دلم می‌خواد همون‌طور که شما وجود و اختیارم رو ازم گرفتید اختیارتون رو ازتون بگیرم. به‌زودی همتون بـرده من می‌شید.» این جملش برا سؤال بر انگیز بود. اون که زندگی مفرحی داشت. چطور اختیارش رو ازش گرفته بودیم؟ به‌خصوص با وجود پدر خوبی مثل کوفور. ذهنم به طرف کوفور کشیده شد و یه‌دفعه با یه جرقه کوچیک تو ذهنم همه ماجرا رو فهمیدم.
    بکت که از چیزی سر نمی‌آورد و همواره با گیجی به گفت و گوی اطرافیانش گوش می‌داد، پرسید:
    - میشه به من توضیح بدین چی شده؟ آبوت کیه؟ چیه؟ چیکارست؟ چطور کورتی آبوته؟ مگه میشه دو نفر، یه نفر باشن؟
    هالی به او نگاهی انداخت و گفت:
    - برات تعریف می‌کنم.
    و بعد از آرتمیس پرسید:
    - ولی اون که روح و خودآگاهیش به جسم یه خوکچه هندی انتقال پیدا کرده بود. چطور ممکنه؟
    آرتمیس لبخند محوی زد. یعنی تمام حاضرین با یادآن خوکچه با مزه خنده‌شان گرفت. کورتی اما با خشم به افراد حاضر و سعی بی‌حاصلشان در کنترل خنده‌شان گوش می‌داد. آرتمیس لبخندش را قورت داد:
    - آبوت خیلی زرنگه! خودآگاهی اون برای مدتی با خودآگاهی کوفور ترکیب شده بود و وقتی شماره یک خود آگاهی آبوت رو خفه کرد و کوفور رو برگردوند، آبوت تنها بین افکار کوفور پرسه می‌زد. به‌احتمال قوی کوفور یک بار با خودش فکر کرده که اگر من جای آبوت بودم چطور خودم رو از مخمصه‌‌ای که آبوت گرفتارشه رها می‌کردم؟ بعد به این نتیجه رسیده که بخشی از خود آگاهیش رو که شامل افکار نادرست و غیر ضروریشه، به‌همراه بعضی از عاداتش آزاد کنه تا وارد خوکچه بشه و خودش برای مدت‌ها مخفی بشه. آبوت صدای ذهن کوفور رو شنیده و به این افکار عمل کرده.
    ترابل که با تعجب پشت دستش را زیر چانه‌‌اش گذاشته بود و به حرف‌های آرتمیس گوش می‌داد، سؤالی که ذهن همه را مشغول کرده بود، بیان کرد:
    - ولی چطور کورتی آبوته؟ آخه اگر حرفای تو هم درست باشه، اینم هست که اون که روحش توی جسمش خفه و زندانی شده بود؟ چطور الان آبوت شده کورتی؟
    - انتقال روح. موقع تشکیل نطفه کورتی، قبل از این‌که کورتی صاحب روح بشه، روح آبوت جسم اون رو غصب کرد. پیش کوفور بزر‌گ‌تر شد و چیز‌های جدیدتری یاد گرفت. از کوفور یاد گرفت که چطور درست فکر کنه و چطور از جادو استفاده کنه و بعد برای انتقام نقشه‌‌ای کشید تا همه رو بـرده خودش کنه.
    هالی که پاسخش را دریافت کرده بود، مشغول توضیح دادن ماجرا به بکت و مایلز شده بود. کوفور روی صندلی افتاد و با بغض نالید:
    - ولی اون… اون پسر منه. از خون منه.
    فلی با یک دست او را سر جایش نشاند. چند ضربه‌‌ای آرام به نشانه دلداری بر شانه‌‌اش زد و با صدایی گرفته که نشان از غافلگیری و اندوهش می‌داد، گفت:
    - کورتی فرزند تو هستش کوفور اما بدون روح خودش. انگار که از ژن تو و همسرت یه کلون بسازیم. این کلون از نظر زیست‌شناسی فرزند تو محسوب میشه؛ اما به هیچ دردی نمی‌خوره، چون روح نداره که بهش آگاهی و شعور بده. حالا فکر کن روح آبوت وارد کلون بشه. اون‌موقع اون کلون همین کورتی میشه که تو می‌بینی، از لحاظ ژنتیکی فرزند تو محسوب میشه؛ اما از لحاظ روان‌شناختی دارای هویت یه شخص دیگه است. به‌نظر من بهتره که اون به‌طور کامل خاطره شویی بشه و این‌بار به طور کامل بهش القا بشه که فرزند توه.
    کورتی یا همان آبوت که تا کنون با خشم از لو رفتن هویتش به گفت‌وگوی آنان گوش می‌داد، فریاد کشید:
    - نه!
    ترابل دستش را روی میز کوبید و با تحکم گفت:
    - داد نزن. تو حق اظهار نظر نداری. شما برید بیرون. همه چیز رو فهمیدم. می‌خوام ازش یه بازجویی حسابی بکنم.
    آرتمیس پیش از خروج با پوزخندی به فلی گفت:
    - فکر نمی‌کنم خاطره‌شویی جواب بده. جادوی کورتی جلوی خاطره‌شویی می‌ایسته.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    و بعد همراه بقیه افراد خارج شد. این درحالی بود که هالی بی‌توجه به اطراف درحال توضیح دادن سفر زمانشان به دوقلو‌ها بود. ژولیت پرسید:
    - میگم این‌که یه دیو جادوگر باشه یا عادی، ارثیه؟
    آرتمیس لبخندی زد:
    - آره؛ ولی نه اون‌طور که فکر می‌کنی.
    - پس یعنی پدر و مادر شماره یک جادوگر بودن؟
    - ژولیت قضیه یه‌کم پیچیده‌تر از اونیه که فکر می‌کنی. بذار برات توضیح بدم. جفت آخر کروموزوم*‌های دیوها، یعنی جفت چهل و چهارم که نقش مهمی در کنترل جادو داره در دیو‌های جادوگر و دیو‌های عادی متفاوته. در دیو‌های نر جادوگر، جفت آخر دو کروموزوم o هستند. در دیو‌های نر عادی جفت آخر دوکروموزوم t هستند و در دیو‌های ماده، جفت آخر دارای یک کروموزو t و یک کروموزوم o هستند. پس اگر یک دیو عادی با دیو ماده ازدواج کنه، فرزند اونا به احتمال پنجاه درصد یک کروموزوم o رو به ارث می‌بره. البته با توجه به ناتوانی دیو‌های ماده در انتقال این کروموزوم این احتمال به بیست درصد کاهش پیدا می‌کنه. حالا دیوی که یک کروموزم o رو به ارث بـرده بعد از تولد، کروموزوم‌های t در اون توسط جادو و به کمک دستگاه ایمنی از بین میرن و کروموزوم‌های o باز هم به کمک جادو تکثیر میشن. و دیو بعد مدتی به یه دیو جادوگر تبدیل میشه. با توجه به این موضوع، به احتمال قوی شماره یک ژن جادوگری رو از مادرش به ارث بـرده. چراکه دیو جادوگری تا مدت‌ها در هایبراس دیده نشده بود. البته به اینم توجه کن که فرزند یک دیو جادوگر به‌قطع جادوگر خواهد بود.
    مایلز که به تازگی از شنیدن ماجرای سفر زمان هالی و آرتمیس فارغ شده بود، با کنجکاوی پرسید:
    - حالا چرا t و o؟ نمی‌شد مثل انسان‌ها x و y باشه؟
    آرتمیس پاسخ داد:
    - نه. کروموزوم‌های o و t با توجه به شکلشون نام گذاری شدن. شاید باورت نشه؛ اما کروموزوم‌های o حلقوی شکلن.
    - اون موقع دیو‌های ماده چطور به دنیا میان؟ اینا که همشون شد نر؟
    همین هنگام فلی وارد بحث شد:
    - خاصیت جالبی که دیو‌ها دارن اینه که اونا از دو روش صاحب فرزند می‌شن. یکی جفت‌گیری و زنده‌زایی و دیگری تخم گذاری جادویی. این روشی که فقط‌وفقط در دیو‌ها دیده میشه موجب تولد دیو‌های ماده از تخم‌هایی اندازه تخم‌شترمرغ می‌شه. دیو‌های نر فقط از جفت‌گیری به دنیا میان و دیو‌های ماده تمام محتوای ژنتیکی‌شون رو از مادر به ارث می‌برن. مدتی در تخم جادویی رشد می‌کنن و بعد از تولد، مرحله آخر تکامل رو طی می‌کنن. بذار این‌طور بگم دیو‌های ماده تماماً از لحاظ ظاهر مشابه همن و موقع رسیدن به بلوغ، هر سی سال یک‌بار تخم می‌ذارن. البته اونم تا سن محدودی! یه چیزی تو مایه‌های تقسیم سلولی باکتری می‌مونه که نیازی به جاندار نر نداره.
    مایلز که قانع شده بود، لبخندی زد. آرتمیس به قیافه او نگاهی انداخت. لبخندی زد و پرسید:
    - سؤال دیگه‌‌ای داری؟
    مایلز به کمی شرم، گفت:
    - میشه بپرسم؟
    - بپرس.
    - چطور کوفور که صاحب جسم آبوته، و درنتیجه محتوای ژنتیکیش مال دیو‌های عادی هست، می‌تونه جادوگری کنه و چطور صاحب یه فرزند جادوگر شده؟
    - خوب گوش کن ببین چی میگم. روح همه جن و پری‌ها یکسانه و با ورود به جسم‌هاشون هستن که توانایی جادوییشون شکل می‌گیره. کوفور موقع تولد دارای سینوس‌های دیو‌های جادوگر بوده که قابلیت جذب انرژی رو داشتن. برای همین کم‌کم این انرژی با روحش عجین شد و بعد روح پر انرژیش وارد جسم آبوت شد. برای همینه که الان می‌تونه جادوگری کنه وگرنه، سینوس‌های آبوت به درد جذب انرژی نمی‌خورن؛ اما این‌که چطور کورتی با وجود محتوای ژنتیکی جسم پدرش جادوگر شد، از قدرت‌های جادو هستش. جادو تخـ*ـمک دارای محتوای ژنتیکی o رو انتخاب کرد. کورتی با کروموزوم‌های o و t به دنیا اومد و بعد تکامل پیدا کرد. اون در حقیقت ژن o رو از مادر به ارث بـرده.
    *به زبان ساده می‌توان کروموزوم‌ها را به بسته‌های مواد ژنتیکی تشبیه کرد که درون هسته سلول‌ها ذخیره شده‌اند؛ درواقع به شکل مولکول‌های دی‌.ان‌.ای همراه با پروتئین‌ها هستند که به این بسته‌ها کروموزوم می‌گویند. انسان‌ها در هر سلول خود دارای بیست و سه جفت کروموزوم هستند. کروموزوم‌های جنـ*ـسی در مردان XY و در زنان XX هستند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا