- عضویت
- 2017/03/18
- ارسالی ها
- 1,624
- امتیاز واکنش
- 60,983
- امتیاز
- 1,039
- سن
- 22
نوترینویش را جلوی پای آرک انداخت و در دل امیدوار بود که زودتر بکت و آرتمیس سر برسند. باید وقتکشی میکرد:
- راستی! چی شد که ایده استفاده از گیوتین به ذهنت رسید؟
آرک سول همانطور که دستبند به دست به آنان نزدیک میشد، گفت:
- راستش دنبال یه شیوه شکنجه باحال بودم. هالی تو نمیدونی که این خاکیهای قرون وسطی چه شیوههایی داشتن. آدما رو میذاشتن توی یه تشت پر آب، طوری که کلهشون بیرون بمونه. بعد روی سرشون یه عالمه عسل و چیزهای شیرین میریختن و اونا رو همونطور توی چند روز رها میکردن تا مگسا بخورنشون. گیوتین یکی از کم دردترین شکنجههاشون بود؛ برای همین من و فلی با هم یه گیوتین نیمهمدرن ساختیم. میبینی چقدر زیبا و با شکوهه؟
هالی بیحوصله به حرفهایش گوش میداد. با شنیدن سخنانش از خاکیها بیزار میشد. ولی مگر آرتمیس یکی از خاکیان نبود؟ خاکیان میتوانستند خوب باشند. همانطور که اجنهای مانند آرک سول میتوانستند بد و منفور باشند.
***
هون- مرکز نیروی ویژه- اتاق کنترل (زمان حال)
آرتمیس با گیجی چشمانش را گشود. به اطرافش نگاه کرد و همهچیز را بهخاطر آورد. احساس میکرد تمام عضلاتش خشک شدهاند. سرش نیز کمی درد میکرد و احساس سنگینی داشت. باتلر از روی زمین برخاسته بود و گردنش را میمالید. آرتمیس نیز بلند شد و صدای شرقشرق استخوانهایش به گوشش رسید. همزمان، شماره یک چشمانش را گشود و چشمانش را مالش داد. فلی نیز روی صندلی مخصوصش بیهوش افتاده بود. آرتمیس با دیدن او تک سرفه کرد و با صدایی خشدار، ناشی از بیهوشی یکساعتهاش، به شماره یک گفت:
- زود باش شماره یک! باید بجنبی و فلی رو از زیر طلسم در بیاری.
شماره یک برخاست و دستی به صورتش کشید:
- باشه آرتمیس. الان مشغول میشم.
آرتمیس نفس عمیقی کشید و رو برگرداند. کنار درب ورودی ایستاد و به چهارچوب تکیه داد. آزاد شدن سنتور از طلسم بردگی نمیتوانست برایش جذاب باشد. راستی چند ساعت بود که بیهوش بودند؟ نمیدانست. به ساعتش نگاهی انداخت. زیر لب گفت:
- یعنی یک ساعت بیهوش بودیم؟ هالی تا حالا چیکار کرده؟
و بعد با یادآوری بکت، لبخندی زد:
- کارت خوب بود بکت. برادر کوچیک من.
دروغ چرا از آن که برادرش اینقدر بزرگ شده بود که مسئولیتها را میپذیرفت و برای انجامشان تلاش میکرد، لـ*ـذت میبرد. همزمان دست باتلر روی شانهاش نشست. به چهره باتلر نگاه کرد. باتلر از او بیست سانتی بلندتر بود و آرتمیس مجبور بود سرش را بالا بگیرد. باتلر سخنی داشت. مطمئن بود:
- چی شده باتلر؟
- کار شماره یک تموم شد. الاناست که فلی بهوش بیاد.
آرتمیس سری تکان داد و بازگشت. دستانش را در جیب فرو کرد و منتظر به چشمهای فلی خیره شد. فلی آرام آرام چشمانش را گشود. با دیدن آرتمیس کمی متعجب شد. اما کمکم، تمام خاطرات بردگیاش برایش نمایان شدند. برایش عجیب بود که دیگر خود را متعلق به کسی حس نمیکرد. آرام پرسید:
- من آزادم؟
آرتمیس پوزخندی زد:
- آزادی رفیق. زود باش بگو ببینم کورتی چه نقشهای داره؟
فلی ناگاه آشفته شد. همه چیز را بهیادآورد و کوهی از عذاب وجدان، به طور ناگهانی روی قلبش تلنبار شد. او چگونه چنین جنایاتی را مرتکب شده بود؟ ساخت آن فرمول حتی در شرایط بردگی دست کمی از جنایت نداشت! چشمانش را بست و سرش را تکان داد. زیر لب میگفت:
- تو چیکار کردی فلی؟ وای!
باتلر طاقت نیاورد. کنجکاوی امانش را بریده بود. نقشه کورتی چه بود که فلی را به این حال و روز انداخته بود؟ با صدای بلند پرسید:
- فلی. نقشه کورتی چیه؟
- راستی! چی شد که ایده استفاده از گیوتین به ذهنت رسید؟
آرک سول همانطور که دستبند به دست به آنان نزدیک میشد، گفت:
- راستش دنبال یه شیوه شکنجه باحال بودم. هالی تو نمیدونی که این خاکیهای قرون وسطی چه شیوههایی داشتن. آدما رو میذاشتن توی یه تشت پر آب، طوری که کلهشون بیرون بمونه. بعد روی سرشون یه عالمه عسل و چیزهای شیرین میریختن و اونا رو همونطور توی چند روز رها میکردن تا مگسا بخورنشون. گیوتین یکی از کم دردترین شکنجههاشون بود؛ برای همین من و فلی با هم یه گیوتین نیمهمدرن ساختیم. میبینی چقدر زیبا و با شکوهه؟
هالی بیحوصله به حرفهایش گوش میداد. با شنیدن سخنانش از خاکیها بیزار میشد. ولی مگر آرتمیس یکی از خاکیان نبود؟ خاکیان میتوانستند خوب باشند. همانطور که اجنهای مانند آرک سول میتوانستند بد و منفور باشند.
***
هون- مرکز نیروی ویژه- اتاق کنترل (زمان حال)
آرتمیس با گیجی چشمانش را گشود. به اطرافش نگاه کرد و همهچیز را بهخاطر آورد. احساس میکرد تمام عضلاتش خشک شدهاند. سرش نیز کمی درد میکرد و احساس سنگینی داشت. باتلر از روی زمین برخاسته بود و گردنش را میمالید. آرتمیس نیز بلند شد و صدای شرقشرق استخوانهایش به گوشش رسید. همزمان، شماره یک چشمانش را گشود و چشمانش را مالش داد. فلی نیز روی صندلی مخصوصش بیهوش افتاده بود. آرتمیس با دیدن او تک سرفه کرد و با صدایی خشدار، ناشی از بیهوشی یکساعتهاش، به شماره یک گفت:
- زود باش شماره یک! باید بجنبی و فلی رو از زیر طلسم در بیاری.
شماره یک برخاست و دستی به صورتش کشید:
- باشه آرتمیس. الان مشغول میشم.
آرتمیس نفس عمیقی کشید و رو برگرداند. کنار درب ورودی ایستاد و به چهارچوب تکیه داد. آزاد شدن سنتور از طلسم بردگی نمیتوانست برایش جذاب باشد. راستی چند ساعت بود که بیهوش بودند؟ نمیدانست. به ساعتش نگاهی انداخت. زیر لب گفت:
- یعنی یک ساعت بیهوش بودیم؟ هالی تا حالا چیکار کرده؟
و بعد با یادآوری بکت، لبخندی زد:
- کارت خوب بود بکت. برادر کوچیک من.
دروغ چرا از آن که برادرش اینقدر بزرگ شده بود که مسئولیتها را میپذیرفت و برای انجامشان تلاش میکرد، لـ*ـذت میبرد. همزمان دست باتلر روی شانهاش نشست. به چهره باتلر نگاه کرد. باتلر از او بیست سانتی بلندتر بود و آرتمیس مجبور بود سرش را بالا بگیرد. باتلر سخنی داشت. مطمئن بود:
- چی شده باتلر؟
- کار شماره یک تموم شد. الاناست که فلی بهوش بیاد.
آرتمیس سری تکان داد و بازگشت. دستانش را در جیب فرو کرد و منتظر به چشمهای فلی خیره شد. فلی آرام آرام چشمانش را گشود. با دیدن آرتمیس کمی متعجب شد. اما کمکم، تمام خاطرات بردگیاش برایش نمایان شدند. برایش عجیب بود که دیگر خود را متعلق به کسی حس نمیکرد. آرام پرسید:
- من آزادم؟
آرتمیس پوزخندی زد:
- آزادی رفیق. زود باش بگو ببینم کورتی چه نقشهای داره؟
فلی ناگاه آشفته شد. همه چیز را بهیادآورد و کوهی از عذاب وجدان، به طور ناگهانی روی قلبش تلنبار شد. او چگونه چنین جنایاتی را مرتکب شده بود؟ ساخت آن فرمول حتی در شرایط بردگی دست کمی از جنایت نداشت! چشمانش را بست و سرش را تکان داد. زیر لب میگفت:
- تو چیکار کردی فلی؟ وای!
باتلر طاقت نیاورد. کنجکاوی امانش را بریده بود. نقشه کورتی چه بود که فلی را به این حال و روز انداخته بود؟ با صدای بلند پرسید:
- فلی. نقشه کورتی چیه؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: