کامل شده فن فیکشن نیمه‌ی تاریک (جلد اول)| ف.شیرشاهی کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع F.sh.76
  • بازدیدها 5,301
  • پاسخ ها 112
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

F.sh.76

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/08
ارسالی ها
2,337
امتیاز واکنش
19,020
امتیاز
783
سن
26
ساعت حوالی 9 شب را نشان می‌داد، آهنگ ملایمی فضای کوچکِ ماشین را در برگرفته بود، بوی عطر تلخش تا مغز استخوانش پیش رفته و حالا با این‌همه آشفتگیِ خیال، سرش در معرض ترکیدن بود. با دیدن پلاک موردنظرش، ماشین را گوشه‌ای پارک کرده و به خانه‌ی موردنظر خیره می‌شود. خانه‌ای نسبتاً بزرگ و سیمانی، از پشت دیوارها می‌توانست درخت‌ها و پیچک گل‌هایی که تا روی پنجره‌های خانه بالا آمده است را تماشا کند. درب تیره‌رنگ انگار که به‌تازگی رنگ شده و در سیاهیِ شب برق می‌زد. از دو پله‌ی ورودی بالا رفته و زنگ را می‌فشارد.
در پسِ قسمتی شیشه‌ایِ درب،
قامتی پدیدار شده که تلوتلوخوران به درب نزدیک می‌شود و سپس چهره‌ای ملتهب و چشمانی خمـار در قاب نگاهش جاگیر می‌شوند.
- با کی کار داری؟
صدایش مسـ*ـتی را فریاد می‌زند. با بوی الـ*ـکی که استشمام می‌کند چینی به بینی و پیشانی‌اش می‌دهد.
- خانم رزا هیندالد اینجا زندگی می‌کرد، درسته؟
مردِ مسـ*ـت با شنیدن نام همسرش از زبان غریبه‌ای که سن و سالی از او گذشته بود، اخم‌هایش را درهم می‌کشد.
- تو کی هستی؟
مرد غریبه نشانش را از جیبِ کتش درآورده و روبه‌روی نگاهِ سرخِ او قرار می‌دهد.
- باید کمی با هم حرف بزنیم جوون!
مرد با دیدن نشان، مسـ*ـتی از سرش پریده و خود را کمی عقب می‌کشد. زیر چشم‌هایش به گود نشسته و رنگ‌ورویش نزار و بی‌حال بود. با دست به داخل اشاره کرده و بی‌خیال رسم مهمان‌نـ*ـوازی به‌سمت خانه راه می‌افتد.
داخل خانه برخلاف نمای بیرونش، کوچک و جمع‌وجور بود. مبل‌های راحتی به‌صورت اِل در وسط خانه خودنمایی می‌کردند و یک دسته لباس به صورت نامنظم روی آن‌ها پخش شده بود و تی‌وی بزرگی که در انتهای خانه و کنار درب قهوه‌ای‌رنگی قرار داشت که ترک بزرگ و شکستگی‌اش را از آن فاصله هم می‌توانست تشخیص دهد.
- چه اتفاقی افتاده؟
نگاهش معطوفِ همسرِ قربانی می‌شود. موهای فر و به هم‌ریخته‌اش از او یک موجود مفتضح ساخته بود! به‌راستی که همسر فوت شده کاملاً برازنده‌اش بود! او روی یکی از مبل‌ها نشسته و شیشه‌ی دیگری در دست گرفته بود.
- شما پلیس‌ها هنوز از من سؤال دارید؟ فقط قاتل رو دستگیر کنید، باشه؟
مردِ غریبه همان‌طور ایستاده به حرکات دیوانه‌وار او خیره شده و سپس به‌آرامی می‌پرسد:
- احیاناً شما عکسی قدیمی از خانم هیندالد دارید؟
- عکس؟!
نگاه همسرِ قربانی روی چهره‌ی متفکر مردِ غریبه می‌نشیند:
- یه‌لحظه صبر کن، اون آلبوم شخصی داره که هر شب نگاهش می‌کرد!
آلبوم کوچک و زیبایی بود، نام رزا به‌همراه چند نقشِ گلِ رز و کمی برگ‌های سبز و آبی روی صفحه‌ی اول آلبوم خودنمایی می‌کرد. چند صفحه را با عجله رد می‌کند؛ عکس‌ها از دوران کودکی‌های زن بود. با رسیدن به دوره‌های نوجوانی عرق از سر و گردن مردِ غریبه روان می‌شود و سپس آخرین صفحه و یک جفت چشمی که او را از درون عکس نگاه می‌کرد، برای لحظه ای نفسش را در سیـ*ـنه حبس می‌کند.
دخترِ درون آلبوم با آن موهای کوتاه و پسرانه‌اش و لبخندی که لب‌های برجسته و زیبایش را به نمایش گذاشته بود، به او چشمک می‌زد. چشم‌های گرد و براقی او را تماشا می‌کرد و فریادی بلند درون گوشش می‌پیچید. ترسیده و متفکر به همسرِ رزا نگاه می‌کند. او هیچ‌چیز از گذشته‌ی همسرش نمی‌دانست؟ صدای فریاد می‌آمد. مغزش در حال متلاشی‌شدن بود. باید ادوارد را می‌دید! باید آن لعنتی را می‌دید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    او همان دختر با پیراهن چهارخانه و جلیقه‌ی شکلاتی‌رنگ بود، بی‌حرف به‌سمت درب خیز برمی‌دارد، بی‌آنکه بداند سیاهی‌ها پوششی بر او شده‌اند. حینی که به‌سمت ماشینش می‌دوید، تماس را برقرار می‌کند، صدای شادی درون گوشش می‌پیچد و او بی‌توجه به حرافی‌های آن‌طرف خط، زمزمه می‌کند:
    - من باید پدرت رو ببینم! اون کجاست؟
    یک جفت چشم روشن منتظر و متعجب او را نگاه می‌کرد. با نزدیک شدنش سری برای احترام خم کرده و با لحنی مشتاق می‌گوید:
    - خیلی وقته ندیدمتون عمو.
    عجله داشت و قلبش به‌سرعت درون قفسه‌ی سیـ*ـنه‌اش می‌تپید. به‌سمت ساختمان بلند و غول‌پیکر اشاره می‌کند.
    - فقط من رو پیش پدرت ببر.
    اتاق‌ها را یکی پس از دیگری رد می‌کردند. پسر جوان با دیدن کلافگی او صبورانه توضیح می‌دهد:
    - پدر حالش اصلاً خوب نیست، برای همین مدتیه که تو یکی از اتاق‌های خصوصی بیمارستان بستریه.
    دیوارهای کِرِم‌
    رنگِ پرنقش‌ونگار چهاردیواری بود که آن مردِ بیمار را درون خود مانند اسیر نگه داشته بود. ماسک اکسیژن روی دهانش قرار داشت و چند سیم از قسمت بازو و سیـ*ـنه‌ی برهـ*ـنه‌ی پیرمرد به دستگاهی سفید و بزرگ که در کنار تخت قرار داشت متصل شده و میزان قند، فشارخون و نبض او را درون مانیتور سیاه‌رنگش به نمایش گذاشته بود. پسر جوانِ با استرس نگاهی به بیرون می‌اندازد. انگار که هراسی در دلش افتاده باشد از جا بلند شده و آرام زمزمه می‌کند:
    - من نگاهی به بیرون میندازم؛ شما می‌تونید راحت باشید.
    با رفتنِ پسر جوان، او به چهره‌ی بیمارگونه‌ی دوست قدیمی‌اش خیره شده و خاطراتی در ذهنِ آشفته‌اش پرسه می‌زند.
    «- رفیق؛ به‌خاطر ترفیعت بهت تبریک میگم. تو لیاقت بهترین‌ها رو داری، بهتره امشب رو به‌سلامتی تو نوشید.
    صدای قهقه‌های شاد دوستش در گوشش پیچ می‌خورد.
    - ممنون فرانک، تو دوست خوبی هستی.
    فرانک شاد برای به ثمر رسیدن تلاش‌های رفیقش، نوشیدنی‌اش را بالا می‌آورد.
    - امیدوارم کسب و کارت از این سوئیندون و سراسر کشور فراتر بره رفیق.
    با بالا آمدن دستش، نگاهش به برق خیره‌کننده‌ای که از شی ساطع می‌شد، می‌ماند.
    - به‌نظر ساعت جدید گرفتی. واو خیلی منحصربه‌فرد و باکلاسه.
    مردِ میان‌سال ساعتش را بالا آورده و با غرور به او نشان می‌دهد.
    - گرونه نه؟
    - این ساعت نیست فرانک، یک اثر هنریه! این توسط یه هنرمند سوئیسی به نامِ اشنایدر ال... اِل... یادم نمیاد اسمش رو، به‌هر‌حال توسط معروف‌ترین هنرمند جهان ساخته شده.
    - واو!
    - تک‌تک اجزاش رو خودش درست کرده.
    - اشنایدر؟ تعجبی نداره!
    با لبخندی که روی لب می‌نشاند با لحنی مشتاق و شاد ادامه می‌دهد:
    - مسلماً به‌عنوان مدیرِ بیمه هارام باید همچین چیزهایی هم بپوشی و به‌عنوان یک رئیس باوقار و قدرتمند به‌نظر بیای، نگفتی... قیمتش چنده؟
    نگاه روشنِ مرد بالا می آید و با لبخندی عمیق پاسخ می دهد:
    - این یه هدیه‌ست فرانک!»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    از خاطرات گذشته بیرون می‌آید، نگاهش روی موهای سفید و سپس صورت چروکیده‌ی او می‌چرخد و در آخر نگاهش به‌سمت دست بی‌حرکت او سوق پیدا می‌کند. به‌آرامی آستین پیراهن آبی‌رنگش را بالا می‌دهد و نبودِ ساعت متعجبش می‌کند. صحنه‌ی دیدن دوربین مخفی پشت پلک‌هایش جان می‌گیرد، صاحبِ چتر سیاه ساعتِ طلایی‌رنگ را در دست داشت! متعجب زمزمه می‌کند:
    - من مطمئنم اون ساعته!
    صدای دادوفریادهای خودش در سرش می‌پیچد، صدای التماس‌های او را که جلوی پایش زانو زده و ناله می‌کرد!
    «- تو چی‌کار کردی ادوارد، لعنتی همه‌چی رو خراب کردی. چیزهایی که کلارا میگه درسته؟
    چهره‌ی ادوارد درمانده و رنگ‌پریده بود و پاسخی برای جواب سؤال او نداشت. دستی به صورت خیسش می‌کشد.
    - اون لعنتی گفت تو از یه دختر نوجوان سوءاستفاده‌ی جنــ*ـسی کردی، درسته؟ جوابم رو بده!
    - من... من...
    فرانک عصبی می‌غرد:
    - چرا این‌کار رو کردی، چرا؟! دیوونه‌ای؟
    - صبر کن... صـ....
    - خدای من، اگه تحقیقات رو شروع کنیم...
    ادوارد مستأصل و بیچاره روی زمین می‌افتد و می‌نالد:
    - فرانک، حتماً اون‌موقع عقلم سرجاش نبوده. می‌دونم کار احمقانه‌
    ای کردم، اگه مردم بفهمن شرکت و خانواده‌م از هم می‌پاشه، هرچی که ساختم نابود میشه؛ لطفاً فرانک، همین یه‌بار رو کمکم کن. اون دختر مهمان‌دار بار رو ساکتش کن، کمکم کن فرانک.
    - نمیشه لعنتی، اگه من این‌کار رو کنم و اون دختر حقیقت رو بگه، زندگی من هم از بین میره.
    ادوراد پر از ترس و چشم‌هایی که التماس می‌کرد، پاسخ می‌دهد:
    - شنیدم فرار کرده. اون دیگه هیچ‌وقت پیداش نمیشه فرانک. لطفاً مَرد، لطفاً...
    خسته و عصبی «آه» بلند و بالایی از سیـ*ـنه‌اش به بیرون راه می‌یابد. دست‌به‌کمر به آسمان شب خیره می‌شود. از کنار دیوارهای تنگ کوچه سایه‌ای توجه‌اش را جلب می‌کند. سر که برمی‌گرداند مردی جوان با عینکی گرد و چهره‌ای که شباهت زیادی به ادوارد داشت آن‌ها را نگاه می‌کرد!»
    با صدای بازشدن در، از اوهامش بیرون کشیده می‌شود. چهره‌ای آشنا متعجب و شگفت‌زده او را نگاه می‌کرد. کمر راست کرده و سعی می‌کند لبخندی روی لب‌های خشک شده‌اش بنشاند.
    - اوه، ببین کی اینجاست! خیلی وقته ندیدمتون.
    مرد جوان با اقتدار جلو آمده و با چشمانی که همانند یک عقاب او را زیرورو می‌کرد، ادامه می‌دهد:
    - از زمانی که فرمانده‌ی کل شدید، خیلی بهتر به‌نظر میاید.
    فرانک با دیدن پسر ارشدِ ادوارد، که شباهت وافری نیز به او داشت، گلویش را صاف کرده و پاسخ می‌دهد:
    - هنوز طرز حرف‌زدنت تغییر نکرده جان!
    - چطور شد که به اینجا اومدید عمو؟
    فرانک با یادآوری چیزی که به سراغش آمده، اخم‌هایش درهم کشیده می‌شود و پرسشی به او خیره می‌شود.
    - آلفرد، درباره‌ی ساعتی که قبلاً پدرت مشتاقانه ازش نگهداری می‌کرد، اون رو یادته؟ روی صفحه‌ی طلایی‌رنگش شکلِ یه پروانه داشت و عقربه‌هاش از نقره و شمارش‌هاش از طلا بودند.
    - آها اون ساعت؟ زمانی که رابـ*ـطه‌مون با هم خوب بود، اون رو به من داد. چرا دارین یهویی درباره‌ی اون سؤال می‌پرسید؟
    فرانک نگاهی به پیرمرد روی تخت انداخت و جملاتی که شنیده بود را در ذهنش پردازش می‌کرد.
    - هیچی، بعد مدت‌ها پیشش اومدم و دیدم ساعتی که همیشه پزش رو به من می‌داد، دستش نیست؛ برام تعجب‌آور بود؛ اون هیچ‌وقت ساعتش رو از خودش دور نمی‌کرد.
    نیشخندی روی لب‌های مرد می‌نشیند.
    - قبلاً من براش از اون ساعت عزیزتر بودم عمو!
    - آه، همون دعواهای پدر و پسری. خیلی وقت بود که پدرت رو ندیده بودم، زمان از دستم در رفت، دیگه باید برم.
    - خوش‌حال شدم دیدمتون!
    با خروجش از بیمارستان، نفس حبس شده‌اش را بیرون می‌دهد. شقیقه‌هایش نبض می‌زدند و عرق از تیره‌ی پشتش روان شده بود. دست‌هایش می‌لرزید. با ته مانده‌ی توانی که در جان داشت گوشی‌اش را از جیب کت درآورده و روی شماره‌ی آشنا ضربه می‌زند.
    - باید ببینمت رابرت، باید با هم شخصاً حرف بزنیم، اینجا داره یه اتفاقاتی می‌افته مَرد!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    - ایستگاه دبستان مولتال.
    - آقا وایستا، لطفاً اتوبوس رو نگه دار، باید اینجا پیاده بشیم.
    - اینجا دیگه کجاست؟!
    - پیاده شو لطفاً و انقدر هم غر نزن.
    ژانت خندان از پله‌های اتوبوس پایین می‌پرد، دستش را دور بازوی قطور کارلوس حلـ*ـقه کرده و او را به‌سمت مقصد می‌کشاند.
    - هی چی‌کار می‌کنی؟!
    روبه‌روی ساختمان قدیمی می‌ایستند. ژانت مشتاق از پشت نرده‌های بلند و نقره‌ای‌رنگ به حیاط و ساختمان رنگیِ قدیمی که با پنجره‌های کوچک و بزرگ و ریسه‌ی چراغ‌های رنگی، تزئین شده بود خیره می‌شود.
    - اینجا رو یادت نمیاد؟
    - دبستان مولتاله.
    ژانت هیجان‌زده بازویش را می‌فشارد.
    - یادته؟ یادت میاد؟
    کارلوس پوزخند صداداری زده و به تابلوی زردرنگ که روی دیوارِ مدرسه نصب شده بود، اشاره می‌کند:
    - نوشته که اینجا دبستان مولتاله.
    _ آه! آ... آره... بیا اینجا.
    از درب کوچک باز شده عبور می‌کنند و پا به حیاط مدرسه می‌گذارد. تور کهنه و قدیمیِ والیبال در وسط حیاط خودنمایی می‌کرد.
    - اینجا جایی که من و تو با هم به مدرسه می‌رفتیم، آوردمت اینجا؛ چون ممکنه چیزی یادت بیاد.
    بوته‌ی گل‌ها در گوشه‌های حیاط خشک شده و نیمکت‌های چوبی کهنه‌تر از همیشه به‌نظر می‌آمدند. در گوشه‌ای از حیاط، سبزه‌های مصنوعی کاشته‌شده و سرسره‌های رنگی و تاب‌های کوچک قرار داشتند.
    - وای اینجا اصلاً عوض نشده! اون‌موقع‌ها حیاط مدرسه برام اندازه‌ی اقیانوسِ آرام بود.
    ژانت به گوشه‌ای اشاره می‌کند، مجسمه‌ی بزرگ و بنامی در بالا پله‌های اصلی قرار داشت.
    - اونجا اولین‌باری بود که تو رو دیدم، وقتی اون بچه‌ها دوره‌م کرده بودند و مسخره‌م می‌کردن!
    لبخند تلخی روی لب‌های خوش‌رنگش می‌نشیند. ذهنش به سال‌های پیش کشیده می‌شود، چقدر برایش آن روزها عذاب‌آور بود.
    - دیدن سایه‌های مرگ اطراف آدم‌ها انقدر من رو می‌ترسوند که همیشه سعی می‌کردم چشمم رو به زمین بدوزم. واسه همین همیشه تو کلاس تنها بودم.
    نسیم ملایمی پیراهنِ تنش را به رقـ*ـص در‌می‌آورد، دستی به موهای بافته‌شده‌اش کشیده و با همان لبخند ادامه می‌دهد:
    - اون روز رو کاملاً یادمه، وقتی جلوی اون چندتا زورگوی احمق ایستادی و حسابی گوششون رو پیچوندی و بعد به من گفتی چرا چشم‌های خوشگلم رو پشت عینکِ سیاه‌رنگ می‌پوشونم! اون روز بود که کلی فحش جدید یادم دادی که با گفتنشون از خودم دفاع کنم.
    - چی؟!
    ژانت غمگین می‌خندد و بی‌خیال تعجبِ کارلوس زمزمه می‌کند:
    - اون‌ها اذیتم می‌کنن.
    - اون‌ها کین؟ منظورت سایه‌هاییِ که می‌بینی؟!
    - نه، منظورم مردمه.
    - انسان‌ها!
    ژانت انگار در دنیای دیگر بود، آرام زمزمه می‌کند:
    - هرجا که می‌رفتم، جلوی خودم یا پشت‌سرم، تو گوش هم پچ‌پچ می‌کردن که «این دختر چشم یه روح رو داره.»، «اون‌ها چشم‌های جنی هستن!»
    کارلوس برای اولین‌بار به صورت دخترک دقیق می‌شود. مردمک‌های هزار رنگِ چشم‌هایش از اشک برق می‌زد و رگه‌های خونین، عنبیه‌ها را دوره کرده بودند. ریشه‌ی موهایش زیبا و دایره‌وار حولِ صورتِ کوچک و گردش را در بر گرفته و پوستش مانند پوست نوزادهای تازه متولد شده شفاف بود و به‌راحتی میشد رگه‌های سبز و نازک را در زیر آن مشاهده کرد. این دختر در عین لطافت و ظریف‌بودن، سال‌ها به تنهایی برای زندگی‌کردن جنگیده بود.
    دست‌هایش را به جیب شلوارش رسانده و برای دیدن سرِ پایین افتاده‌ی ژانت، کمی خم می‌شود.
    - من خودم کلی جن و ارواح دیدم.
    نگاه ژانت بالا می‌آید.
    - چشم‌های اون‌ها بی‌حالت‌تره، چشم‌های جن‌ها هم از تو درشت‌تره، به‌نظرم چشم‌های تو...
    ادامه‌ی حرف‌هایش در عنبیه‌های رنگی و لرزان خفه می‌شود، چشم‌هایش چه رنگی بودند؟
    - چشم‌های من چی؟
    کارلوس به کنکاشش ادامه می‌دهد، نزدیک‌تر می‌آید بی‌آنکه بداند قلب دخترک بیچاره را به بازی گرفته است.
    - اون‌ها، گود، چند رنگ و... اون‌ها با چشم‌های بقیه‌ی آدم‌ها فرق دارن! انگار که یه چیز خاص توی چشم‌هات باشن، اون‌ها... خاصن.
    ژانت به لکنت می‌افتد؛ اولین‌بار بود که او این‌طور از چشم‌هایش تعریف می‌کرد.
    - چـ.... چطور فکر می‌کنی کـ.... که اون‌ها خا... خاصن؟!
    کارلوس بی‌حرف از کنارش می‌گذرد و او را از حالت خوشی که در آن پر می‌زد، درمی‌آورد.
    - هی، نگفتی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    کارلوس به دو نیم‌رخ نسبتاً آشنا که از پله‌های کنارِ دیوار که به پشت ساختمان اصلیِ مدرسه منتهی می‌شد، بالا می‌رفتند، خیره می‌شود. دو پسر که دست در دست هم در پشت ساختمان ناپدید می‌شوند. ناخواسته پله‌ها را یکی‌درمیان بالا می‌رود. ژانت عصبی از سرعت بالای او، بلند فریاد می‌زند:
    - هی صبر کن منم بیام!
    پشت ساختمان را درخت‌های بلند با شاخه‌های پیچ‌در
    پیچ و نازک در بر گرفته بود. از سربالاییِ خاکی عبور می‌کند، نگاهش به دنبال آن دو پسر در اطراف چرخ می‌خورد و سپس در کنار درختی پهناور و پوشال‌های خشک شده‌ای که بر روی خاک‌ها قرار داشتند، ساکن می‌ماند.
    «- شما دوتا باید خیلی احمق باشین که این کار رو کردین! اینجا چی خاک کردید؟ چی داخلشه؟ میشه درش بیاریم؟

    پسر بزرگ‌تر با لبخند ابرویی بالا می‌اندازد و دستی به سر پسر کوچک می‌کشد.
    - نه نمیشه، بهش قول دادم 20 سالِ دیگه با هم بازش کنیم.
    - بهش نگو، بیا بازش کنیم، من بهش چیزی نمیگم، قول میدم.
    - بکَنیم؟»
    صدای خنده‌ی سرخوششان در گوشش می‌پیچد. کنار پوشال‌های خشک شده می‌نشیند.
    - تو اینجا رو یادته‌؟
    کارلوس بی‌
    توجه به او که بالای سرش ایستاده بود و حرکاتش را از نظر می‌گذراند، مشغول کندنِ زمین می‌شود.
    - اینجا، جاییِ که کپسول‌های زمانمون رو دفن کردیم!
    ژانت متعجب به اطراف نگاه می‌کند و زمزمه‌وار لب می‌زند:
    - انگار بعد از چند ماه هنوز کار ساخت‌وساز شروع نشده!
    زیر خاک و پوشال‌های کنارِ درخت، جعبه‌ای به رنگ آبی نمایان می‌شود. ژانت متعجب و مشتاق خود را جلو می‌کشاند؛ اما با یادآوری قولی که به یکدیگر داده بودند، دست‌های کارلوس را میان انگشتان ظریفش گرفته و او را از ادامه‌ی کار باز می‌دارد.
    - نه نکَن، بازش نکن، روزی که قول دادیم با هم بازش کنیم، هنوز یک ماهش مونده، تو یادته کپسول‌ها رو اینجا دفن کردیم؟
    کارلوس متعجب از تصاویری که پیشِ چشم‌هایش زنده شده بود، تنها نگاهش را به لب‌های متحرکِ ژانت می‌دوزد.
    بی‌توجه به ژانت که خاک و پوشال‌ها را سرجایش باز می‌گرداند از جای بلند شده و متفکر به اطراف خیره می‌شود. قرار نبود که خاطراتی از کارلوس در ذهنش جان بگیرد!
    ***
    به دیوار تکیه داده و ناباور به نقطه‌ای خیره شده بود. با نزدیک‌شدن یکی از افرادش سعی می‌کند صاف بایستد.
    - چی شد؟
    - قربان باید کاملاً بررسی کنیم تا متوجه‌ی جزئیات تصادف بشیم؛ ولی شنیدم احتمالاً موقع رانندگی خوابش رفته، هیچ دوربین مدار بسته‌ای هم تو محل رویت نشد و همچنین شاهدی هم نبوده؛ پرونده‌ی سختی میشه.
    کراوات را کمی دور گردنش شل می‌کند، به رفت‌وآمد افراد غریبه و آشنا خیره می‌شود. دستی به گردنش کشیده و سعی می‌کند نفس‌هایش را تنظیم نماید. برایش پیغام گذاشته بود، بعد از شنیدن پیامش به‌سرعت با او تماس گرفته و حالا او مُرده بود!
    «- باید ببینمت برگمن، باید باهم شخصاً حرف بزنیم، اینجا داره یه اتفاقاتی می‌افته مرد!»
    صدایش لرزشی نیمه‌آشکار داشت؛ ولی می‌شد به‌خوبی اضطراب و استرسی که تارهای صورتی‌اش را لرزانده بود را متوجه شد. آرام زمزمه می‌کند:
    - یعنی داشته می‌اومده دیدن من که تصادف کرده؟! راجع به چی می‌خواست حرف بزنه؟!
    توماس با جعبه‌ی قهوه‌ای‌رنگی به‌سمت او می‌آمد.
    - این‌ها چیه؟
    توماس کارتن را محکم‌تر میان دست‌هایش می‌گیرد.
    - قربان این‌ها وسایلی هستن که تو ماشین فرمانده بوده، آوردم تا به همسرش تحویل بدم.
    برگمن کنجکاو به کارتون قهوه ای رنگ نگاه می کند.
    - تو ماشینِ تصادفی بوده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    - بله قربان.
    کارتون را از دست توماس گرفته و به‌سمت بیرون راه می‌افتد.
    - قربان، قربان چی‌کار می‌کنید؟!
    بیرون از سالن به نزدیک‌ترین نیمکت رفته و کارتون را روی آن قرار می‌دهد. توماس متعجب کنارش می‌ایستد.
    - قربان، اون‌ها...
    - صبر کن توماس، یه‌کم صبور باش.
    چراغ‌قوه‌ی همراهش را بیرون آورده و به درون کارتون می‌تاباند. چند دسته کلید، کارت حساب بانکی، دفترچه‌ی بیمه و دفتری با جلد سبز. به‌سرعت لابه‌لای برگ‌های دفتر را نگاه می‌کند، عکسی از یک دختر نوجوان با موهای پسرانه در میان دفتر خودنمایی می‌کرد. دختر نوجوان پیراهن چهارخانه‌ی رنگی با جلیقه‌ی قهوه‌ای پسرانه‌ای به تن کرده بود. بی‌خیال به سراغِ وسایل بعدی می‌رود، عروسک کوچکِ مو قرمز که یادگاری تنها دخترش بود و چند دسته برگه‌ی سفید. در میان کنکاشش چشمش به کارتی کوچک و رنگی می‌خورد. کارت قرمزرنگ با نوشته‌های آشنا و تصویری که در عین ناآشنایی انگار که جایی او را دیده بود!
    - این آدرس باره؟! تنهایی رفته اونجا؟ کدو تنبل؟!
    شگفت‌زده چشم‌هایش را به توماس می‌دوزد.
    - نکنه رفته پیش شوهرِ رزا هیندالد؟! توماس، مطمئنی همه‌ی این‌ها تو ماشین فرانک بوده؟
    - بله قربان.
    - این کارت...
    - تو پنجره‌ی طاق ماشینش پیدا کردیم.
    - امکان نداره! باید ببینمش، من باید برم، مراقب اینجا باشید. این دفتر رو با خودم می‌برم، بعداً به زنِ فرانک پسش میدم.
    شک داشت، به همه‌چیز شک داشت و دلش پرپر می‌زد از اینکه آنچه در دل و ذهنش جریان داشت، واقعیت نداشته باشد. به‌سمت ماشینش می‌دود، می‌خواست پس از سال‌ها به جایی برود که روزی از آن فراری شده بود!
    کوچه را پر از پاکت و برگ‌های تبلیغاتی پر کرده بود، انگار در این محله گرد مُرده پاشیده بودند. چراغ‌قوه‌
    اش را روشن کرده و دیوار بار را رد کرده و به درب اصلیِ آن می‌رسد. درِ چوبی کدر و پوسیده به‌نظر می‌آمد. صدای خش‌دارِ باز شدنش تنش را می‌لرزاند. فضای داخلِ بار تاریک و پر از غبار بود، نور را به اطرافش می‌گرداند، کاغذ دیواری‌ها تکه‌تکه شده و بر روی زمین ریخته بودند. صندلی و میزها هر کدام برعکس و متلاشی شده، فضای بار را پر کرده و بوی نامطبوعی محیط غبار گرفته‌ی سالن را در بر گرفته بود.
    با پا تکه‌های چوب را کنار می‌زند، جعبه‌ای از قاشق‌های نقره‌ای‌رنگ و وسایل مختلف روی زمین دیده می‌شد. با پا همه را کنار می‌زند. رنگ قرمزرنگی که بر روی زمین نقش بسته بود او را کنجکاو می‌کند. تصویر آشنایی در پسِ وسایل‌های قدیمی و شکسته‌شده آشکار می‌شود. روی زمین نشسته و کارت را با تصویر حک شده بر روی زمین مقایسه می‌کند.
    تصویری از یک کدوتنبل با عینک گرد و گنده‌ای که روی چشمانش را پوشانده و زبانی که مارپیچ از میان دهانش بیرون زده بود، با شگفتی به تصویر خیره می‌شود.
    - چطور ممکنه؟!
    «از روی پله‌ها پایین می‌پرد و هر دو خندان به تابلویی که سر در مغازه قرار گرفته بود خیره می‌شوند.
    - تو کارت عالیه عزیزم.»
    - چطور ممکنه نقاشیِ کلارا روی کارت تجاریِ کدوتنبلِ آواز خوان باشه؟! این کارت چه ربطی به رزا هیندالد داره؟!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    صدای فریاد گوش‌خراش زنی در گوشش می‌پیچد، پشت پنجره‌ی بی‌شیشه و تکه‌های چوبِ شکسته ایستاده و زن را که با چشمانی گرد و خشمگین دخترک بیچاره را زیر دست و پاهایش خُرد می‌کرد، نگاه می‌کند.
    - بگو کجاست؟
    دستش پرضرب روی گونه‌ی دخترک می‌نشیند.
    - بگو کجاست تا نکشتمت.
    - من... من نمی‌دونم.
    - نمی‌دونی؟ پس باید کاری کنم که یادت بیاد.
    موهای بلند دخترک را میان دست‌هایش می‌گیرد و او را روی زمین می‌کشاند.
    - کجاست؟ بگو اون فیلمِ لعنتی رو کجا گذاشتی؟
    - نمی‌دونم، نمی‌دونم.
    دخترک را با ضرب بر روی زمین انداخته و با کفش‌های پاشنه بلند و نوک‌تیزش، لگد محکمی حواله‌ی شکمش می‌کند.
    - بگو نوار فیلم رو کجا قایم کردی؟
    با لرز چشم‌هایش را باز می‌کند، خود را در اتاق و تخت گرم و نرمش می‌بیند. پتو را در مشت‌هایش می‌فشارد و اخم‌هایش درهم می‌پیچد.
    - آه.
    به زحمت روی تخت نشسته و شقیقه‌هایش را می‌مالد، گردنش ترق صدا می‌دهد، دستی میان موهای ژولیده‌اش کشیده و زمزمه‌وار لب می‌زند:
    - چطور ممکنه! چطور دارم خواب‌های کارلوس رو می‌بینم؟! فیلم؟! کدوم فیلم؟ از چی حرف می‌زد؟!
    از پنجره و پرده‌های کناررفته، چشم‌هایش به گوشه‌ی حیاط می‌افتد. زیرزمین! اتاقک سرد و نیمه‌تاریک که با روزنامه‌های رنگارنگ پوشانده شده بود!
    - نکنه اون فیلم رو میگه؟!
    یاد نواری که داخل تی‌وی بود، می‌افتد. به‌سرعت از جا برخاسته و سمت زیرزمین روانه می‌شود. دربِ آهنین تا آخر باز بود و انگار کسی قصد جنگ با وسایل‌های داخل اتاقک داشته است! جز میز چوبیِ شکسته شده و قفسه‌های فلزی و دو چراغ نیمه‌سوخته، چیز دیگری در اتاق نبود.
    - چی! کی اینجا رو خالی کرده؟!
    سوزان به‌سرعت روپوش سفیدش را پوشیده و کیفش را روی تخت اتاق کارش رها کرده و به‌سمت سالن اصلی بیمارستان می‌دود. دو پرستار زن به‌همراه راننده اورژانس تخت متحرک که مردی با سر و صورت خونین روی آن بیهوش شده بود را به‌سمت تهِ راهرو می‌بردند. خود را به تخت رسانده و زخم پرخونِ مرد را وارسی می‌کند.
    - چه اتفاقی افتاده؟
    مردی همراه حین دویدن پاسخ می‌دهد:
    - سعی داشته یه دختر نوجوان رو با چاقو تهدید کنه و بهش تجـ*ـاوز کنه؛ اما در آخر توسط چاقوی خودش صدمه دیده.
    بی‌حرکت و مات به دهان مرد خیره شده و از دویدن باز می‌ایستد. صدای فریاد پرستار که او را صدا می‌زد در گوشش می‌پیچد. همکارش از پیچ راهرو رد شده و به او که وسط راهرو با دست‌های خونی ایستاده بود، خیره می‌شود.
    - چی‌کار می‌کنی؟!
    وقتی نگاه خاموش سوزان را می‌بیند، بی‌خیال او شده و به‌سمتشان می‌دود. نگاهِ ماتش روی دست‌های رنگ‌گرفته‌اش بود و گوش‌هایش صدای آن‌ها را پردازش می‌کرد.
    - چطور صدمه دیده؟ نمی‌دونی؟
    - گاز استریل و بانداژ رو آماده کنین، سریع.
    قطرات خون از لابه‌لای انگشت‌هایش بر کفِ سالن چکه می‌کرد. صحنه‌ای آشنا در پس ذهنش در حال جولان دادن بود. بی‌حرف به‌سمت سرویس بهداشتی می‌رود، زیر فشار زیاد آب با حرص و غم دست‌هایش را می‌شوید. خونابه از میان انگشتانش روان می‌شود، بغض کرده با ناخن‌هایش پوست دستش را خراش می‌دهد.
    - لعنتی، نلرز، میگم نلرز.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    قطره‌های درشت عرق از لابه‌لای موهای خوش‌رنگش سرک کشیده و تا بالای ابروهای نازک و زنانه‌اش روان شده بودند. از سرویس بهداشتی خارج شده و همچنان دست‌هایش را با روپوش سفیدرنگ پاک می‌کرد. حس کثیفی تمام وجودش را در بر گرفته بود. سر که بالا می‌گیرد چهره‌ای آشنا، دست‌به‌سیـ*ـنه کنار درب شیشه‌ای او را نگاه می‌کرد. با پشت دست عرق‌های صورتش را گرفته و با لبخندی که سعی داشت روی لب‌های سرخ‌شده‌اش بنشاند، به‌سمتش حرکت می‌کند.
    - اوه کارلوس! چی این وقتِ شب تو رو اینجا کشونده؟
    لحظه‌ای بی‌خیال حالِ عجیب خود، نگران اخم‌هایش را درهم می‌کشد.
    - نکنه... نکنه آسیب دیدی؟!
    کارلوس عصبی و کنجکاو به چشم‌های زن جوان خیره می‌شود. همیشه با دیدن او حال عجیبی پیدا می‌کرد که خود دلیلش را نمی‌دانست!
    - تو اون وسایل‌ها رو برداشتی؟
    - کدوم وسایل؟!
    - همون‌هایی که توی زیرزمین بود، دیدم که چند وقت پیش رفته بودی سراغِ اون اتاق!
    چشم‌های گردِ زن حدسش را به یقین تبدیل می‌کند. سوزان رنگ‌پریده و هراسان می‌پرسد:
    - گم شدن؟ همه‌ی وسایل اون اتاق گم شدن؟!
    از صدا و نگاهی وحشت‌زده‌اش بی‌گـ ـناه بودنش مشخص بود. مردد به لب‌های لرزانش خیره می‌شود.
    - تو... احیاناً چیزی درباره‌ی فیلم می‌دونی؟
    - فـ.... فیلم؟ درباره‌ی چی حرف می‌زنی؟
    - همش خواب جایی رو می‌بینم که یه نفر درباره‌ی یه فیلم حرف می‌زنه.
    - خواب! نه، من چیزی درباره‌ش نمی‌دونم!
    متعجب به حالِ نزار زن روبه‌رویش نگاه می‌کند. سوزان هر لحظه فشار در حال بالا و پایین شدن بود. چشم‌های دودوزده‌اش را به کارلوس و نگاهی تیره‌اش می‌دوزد و با تر کردن لب‌های خشک‌شده‌اش، می‌پرسد:
    - ممکنه که.... حافظت داره بر‌می‌گرده؟!
    - اون خواب‌ها خیلی ناخوشایندن!
    سوزان به او که در حال دورشدن بود، نگاه می‌کند و بالاخره سد اشک‌هایش شکسته می‌شود، قطره‌های اشک بی‌صدا روی صورت بی‌روحش روان می‌شوند.
    - اون... اون عـ*ـوضی همه رو بـرده! من... من باید از اینجا برم!
    کارلوس وارد اتاقک شده و با دقت به اطرافش خیره می‌شود.
    - اگه کار اون دکتر نبوده، پس کی این کار رو کرده؟!
    چشم‌هایش روی درِ آهنین می‌نشیند. صفحه‌ی دایره‌ای‌شکل و شیشه‌ای، توجه‌اش را جلب می‌کند. دایره در دو طرف درب قرار داشت. یاد روز اولی می‌افتد که چشم‌هایش را باز کرده بود، شی تیز و براقی کنار چشمانش قرار داشت و مردی غریبه با ماسکی که صورتش را پوشانده بود، بالای سرش ایستاده بود! صفحه‌ی دایره‌وار را لمس می‌کند و متفکر و شگفت‌زده زمزمه می‌کند:
    - یعنی اون مرد سعی داشت چشم کارلوس رو دربیاره، تا این در رو بازه کنه؟! باید کار همون باشه!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    برگمن عصبی و کنجکاو به همسر قربانی فریزشده نگاه می‌کرد.
    - این کارت رو از کجا آوردی؟ این مال کیه؟
    مرد با چشم‌های نیمه‌باز به بازرسِ پرونده‌ی همسرش خیره می‌شود و سپس کارت رنگی را از دستش می‌گیرد. متعجب یک نگاه به کارت و سپس به چهره‌ی کنجکاو و منتظر برگمن می‌اندازد.
    - این کارت ویزیتِ منه، رویام این بود که یه خواننده تروت (پاپ قدیمی) معروف بشم، اسم مستعارم کدوتنبل آواز خوان بود، همسرم خودش این رو نقاشی کرده بود.
    برگمن حیرت‌زده به کدوی درون کارت اشاره می‌کند و سپس تأیید‌وار می‌پرسد:
    - این نقاشی همسر شماست؟
    - بله.
    - ایده، ایده‌ی این نقاشی مال خودش بوده؟
    - یادمه که می‌گفت این نقاشی رو از تابلوی مغازه‌ای که وقتی جوون بوده و اونجا کار می‌کرده برداشته؛ ولی... ولی برای چی این‌ها رو می‌پرسین؟!
    برگمن متعجب و پرسشگر بی‌توجه به سؤال او ادامه می‌دهد:
    - احیاناً زادگاه خانم هیندالد سوئیندون نبوده؟
    - بله، به کاراگاهی که قبل شما اومد هم این رو گفتم، اون... اون عکس‌های دوران کودکی رزا رو برداشت و گفت برای تحقیقات نیاز داره.
    برگمن دفتر را از جیب داخلیِ کتش بیرون کشیده و عکسِ دختر پسرنما را که لابه‌لای برگ‌ای دفتر خودنمایی می‌کرد را برداشته و به مرد نشان می‌دهد.
    - منظورت اینه؟
    - درسته، این عکس نوجوانی‌های رزاست.
    به عکس و کارت قرمزرنگ و سپس به خط درشت که وجه یک میلیون دلاری را روی صفحه‌ی رنگیِ جداگانه نوشته شده بود، نگاه می‌کند. ضربه‌ای به کارت توی دستش می‌زند.
    - سانتورینی... کدو تنبل آوازخوان! آه، سر در نمیارم!
    با دقت به عکسِ رزا هیندالد در تصویر خیره می‌شود.
    - اگه رزا هیندالد 20 سال پیش تووی کدوتنبل آوازخوان کار می‌کرد، الان که 34 سالش بود، پس اون موقع 14 سالش بوده. یعنی ممکنه درگیر خودفروشی بوده؟!
    چشم‌هایش را به‌سمت فیلم برمی‌گرداند، زن جوان همراه با چتر پلاستیکی‌اش لنگان‌لنگان از مرد دور می‌شد.
    - اگر این‌طور باشه، این عـ*ـوضی حتماً ازش سرویس جنـ*ـسی خریده و...
    به قیمت درشتِ روی صفحه‌ی دفتر خیره می‌شود.
    - و اون از این استفاده کرده تا تهدیدش کنه. آ... فرانک حتماً این رو دیده و تشخیص داده و برای همین رفته خونه ش و عکس‌های بچگیش رو بررسی کرده.
    متفکر چشم‌هایش را روی مدارک می‌چرخاند.
    - اون می‌خواست چیزی به من بگه، صداش مضطرب و نگران بود، حتماً می‌خواست بگه که این که مرد کیه! فرانک، تو چی می‌خواستی به من بگی؟!
    - قربان.
    توماس با نواری که در دست داشت، کنار برگمن روی صندلی جاگیر می‌شود.
    - فیلم دوربین امنیتی پرونده‌ی رزا هیندالد رو بازگردانی کردن.
    - چی!
    - باورنکردنیه، نگاه کنید.
    فیلم جدید را پلی می‌کند. فیلم مسطح‌تر از قبلی بود. توماس به صاحبِ چتر سیاه اشاره می‌کند.
    - مردی که اینجا ساعت دستش هست، به این مرد که یه انگشت نداره دستور داد که رزا هیندالد رو بکشه. نگاه کنید یه انگشت نداره.
    برگمن و بوتزاتی که تازه به جمعشان پیوسته بود با دقت به مرد تازه‌وارد که در کادر دوربین ظاهر شده بود، خیره می‌شوند.
    بوتزاتی: یک میلیون دلار خیلی زیاده!
    برگمن متفکر فیلم را دوباره پلی می‌کند و همین حین آهسته پاسخ می‌دهد:
    - نه، فکر نکنم به‌خاطر پول باشه؛ اون‌ها شکنجه‌ش کردن، بیهوشش کردن و در آخر اون رو درون فریزر قرار دادن، حتماً دلایل دیگه‌ای داره.
    بوتزاتی متفکر به گوشه‌ای خیره می‌شود.
    - اگه خودفروشی نوجوان‌ها توی باری به اسم کدوتنبل آوازخوان اتفاق افتاده باشه، صاحبش حتماً درگیرشه، درسته؟
    توماس عصبی، با لحنی پر از رنجش زمزمه می‌کند:
    - آخه کدوم کثافتی همچین کاری می‌کنه؟!
    برگمن غمگین و آشفته دستی به موهای عرق کرده‌اش می‌کشد، حسِ بدی تمام وجودش را در بر گرفته بود.
    توماس: اون یه دختر 14ساله بود، صاحب اون بار هم همون‌قدر کثـ*ـافته!
    بوتزاتی: بیاین اول صاحب بار رو پیدا کنیم.
    برگمن مدارک را در پوشه‌ی سبزرنگی قرار می‌دهد.
    - باشه، من از پلیس منطقه سوئیندون اطلاعات دستگیری مهمان‌دارها رو موقعی که توی بار اون مهمون‌دار رفتن، خواستم. اگه از اون‌ها پرس‌وجو کنیم، می‌تونیم صاحب اون بار رو پیدا کنیم.
    بوتزاتی: باید مراقب باشیم. قاتل به‌خاطر اینکه درگیربودنش با خودفروشی نوجوان‌ها در 20 سالِ پیش رو پنهان کنه، یکی رو کشته. انگار اون یه مرد عادی نیست.
    برگمن به صاحبِ چتر سیاه خیره می‌شود، او مردِ هیکلی و قدبلندی به‌نظر می‌آمد و در دست چپش ساعتی با نشان پروانه داشت!
    - قربان از پلیس سوئیندون یه سری پرونده و لیست فرستادن.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    نگاه کارلوس برخلافِ ژانت که مشتاقانه خوراک رو‌به‌رویش را می‌بلعید، به اطراف چرخ می‌خورد. فضای کوچک و سنتی رستوران تنها حجمِ بیست‌نفره‌ای را در خود می‌توانست جای دهد. یه زوج میان‌سال با پچ‌پچ‌های آرام و نگاه‌های دوست‌داشتنی دنج‌ترین گوشه را انتخاب کرده و نشسته بودند و چهار دانش‌آموز دختر با مدل موهای عجیب و سروصداهایی که کل رستوران را در بر گرفته بود، در وسط سالن مشغول بودند.
    - مراقب اطرافت باش ژانت، مطمئنی همه عادی هستن؟
    ژانت خسته از سؤال تکراری به صندلیِ چوبی تکیه داده با دقت به او نگاه می‌کند.
    - من همه رو دیدم، همه عادی هستن و دارن از غذا‌خوردن لـ*ـذت می‌برن و فقط تو هستی که نگاهت مدام داره همه‌جا ول می‌چرخه!
    کارلوس متعجب از خشمی که در صدای ژانت بود، عقب‌نشینی می‌کند.
    - تو داری شورش رو درمیاری کاراگاه رِینیز!
    - من فقط نگرانم.
    مرد جوان نیم‌نگاهی به‌سمت دخترهای دبیرستانی می‌اندازد. دخترکی با موهای بافته و صورتی ریزنقش که با اوجِ خنده‌هایش باز هم غمی پشت پلک‌هایش پر می‌زد. دختر مو فرفری با عینک گرد و دندان‌هایی که ارتودنسی شده بود، با لبخند و ذوق دست‌هایش را بهم می‌کوباند:
    - ممنون اِریس، امروز روز خوبی برام بود.
    اِریس با باز کردنِ کوله‌
    ی گل‌گلی‌اش، جعبه‌ی کوچک و سرمه‌ای‌رنگی با گل‌های برجسته‌ی صورتی‌رنگ درآورده و به او می‌دهد.
    - تولدت مبارک النا.
    دخترک چشم‌هایش برق می‌زند. صدای «تولدت مبارک» دخترها در رستوران می‌پیچد. ژانت نگاهی به پشت‌سرش می‌اندازد.
    - چه خوب که هوای دوستاشون رو دارند! من یه‌سر برم سرویس بهداشتی؛ غذا تند بود و صورتم خارش گرفته.
    یکی از دخترها که صورتش برای کارلوس قابل دید نبود، با صدایی تیز و دخترانه به دخترکِ ریزنقش می‌گوید:
    - اون مَرد، همون کت مشکیِ که همیشه سواره یه موتوره غول‌پیکرِ سیاه‌رنگ هست، هنوزم براتون پول میاره؟
    اِریس که چشمش به تی‌وی نصب‌شده بر روی دیوار بود، غمگین زمزمه می‌کند:
    - آره، اَه اشتهای آدم رو کور می‌کنه.
    نگاه هر سه به‌علاوه کارلوس که کنجکاو حرکات دخترک را زیرنظر گرفته بود، به‌سمت LED روی دیوار می‌چرخد.
    - عـ*ـوضی نفرت‌انگیر.
    - شایعه‌ها درستن؟
    مردی با چهره‌ای جذاب در کنار ساحل در حال قدم‌زدن بود و با لبخندهایش که یک چال گونه‌ی جذابش را به نمایش می‌گذاشت، میان صفحه‌ی تی‌وی در حال جولان دادن بود. چشم‌های آبی و موهای تیره‌اش و لبخند کجی که لب‌های را حالت می‌داد‌، از او یک فرد خیره‌کننده ساخته بود. او را به‌خوبی می‌شناخت. امروز صبح بود که پستی تحویل گرفته بودند با یک نامه‌ی تهدیدآمیز برای بازیگر و خواننده‌ی معروف «جونیور براک»، قرار بود بعد از ناهار به ساختمان براک رفته و او را ملاقات کنند.
    - شنیدم برادرت خودکشی کرده؛ چون جوینور براش گردن کلفتی کرده، واقعیت داره؟
    اِریس دست از خوراکِ خوش‌مزه ‌‌ای که روی میز در حال چشمک‌زدن بود، کشیده و اخم‌آلود و غمگین می‌غرد:
    - فقط گردن کلفتی نکرده. اون عـ*ـوضی عملاً برادرم رو کشت! اون برادرم رو نابود کرد. احتمالاً روحش نمی‌تونه در آرامش باشه؛ چون مرگش ناعادلانه بود!
    «- انتقامم رو ازت می‌گیرم.»
    « تو هیچ‌وقت نباید در آرامش زندگی کنی.»
    - کارلوس، حالت خوبه؟!
    نگاهِ گیجش را به ژانت که متعجب او را برانداز می‌کرد، چرخید و آشفته سر تکان می‌دهد.
    - غذا خوردی؟ می‌خوای حرکت کنیم؟
    به‌سمت تی‌وی نگاه می‌کند. تصاویر محوی در ذهنش به یاد دارد. وقتی مردک دیوانه از پل خود را پرت کرد، فریادهای دیوانه‌وارش را به‌خاطر می‌آورد. یعنی ممکن است بتواند او را پیدا کند؟ او فرار کرده است تا انتقامش را از آن لعنتیِ جذاب بگیرد؟!
    مردی نسبتاً قدکوتاه با چهره‌ای کاملاً بور روبه‌رویشان نشسته و بی‌حال به هر دو نگاه می‌کرد. ژانت حیرت‌زده به اطراف خانه‌ی درندشت خیره می‌شود. همه‌جا را دیوارهای شیشه‌ای و گل‌های طبیعی در بر گرفته بود، پله‌های نقره‌ای‌رنگ در وسط سالن به طبقه‌ی بالا می‌رفت و آهنگ ملایمی از آنجا به گوش می‌رسید. در سالن به‌جز گل و گیاه‌های طبیعی تنها یک‌دست راحتی سفید طلاییِ دوازده‌نفره قرار گرفته بود و یک ستون که تماماً آینه‌کاری شده و یک قاب طلایی‌رنگ از یک جفت چشم آبیِ آسمانی، به‌راحتی می‌شد لقب «خودشیفته‌ی مغرور» را برای این آدمِ ازخود‌راضی مناسب دید! هیچ ماننده آدم‌های مهربان درونِ فیلم‌هایش نبود!
    نامه کاغذیِ کرم‌رنگ با حروف رنگیِ کاغذی که بر رویش چسبیده بود، بوی خون می‌داد. ژانت با دیدن قطره‌های خشک شده‌ی خون بر روی کاغذ ترسیده در خود مچاله شده و چینی به بینی‌اش می‌دهد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا