- عضویت
- 2015/10/08
- ارسالی ها
- 2,337
- امتیاز واکنش
- 19,020
- امتیاز
- 783
- سن
- 26
ساعت حوالی 9 شب را نشان میداد، آهنگ ملایمی فضای کوچکِ ماشین را در برگرفته بود، بوی عطر تلخش تا مغز استخوانش پیش رفته و حالا با اینهمه آشفتگیِ خیال، سرش در معرض ترکیدن بود. با دیدن پلاک موردنظرش، ماشین را گوشهای پارک کرده و به خانهی موردنظر خیره میشود. خانهای نسبتاً بزرگ و سیمانی، از پشت دیوارها میتوانست درختها و پیچک گلهایی که تا روی پنجرههای خانه بالا آمده است را تماشا کند. درب تیرهرنگ انگار که بهتازگی رنگ شده و در سیاهیِ شب برق میزد. از دو پلهی ورودی بالا رفته و زنگ را میفشارد.
در پسِ قسمتی شیشهایِ درب، قامتی پدیدار شده که تلوتلوخوران به درب نزدیک میشود و سپس چهرهای ملتهب و چشمانی خمـار در قاب نگاهش جاگیر میشوند.
- با کی کار داری؟
صدایش مسـ*ـتی را فریاد میزند. با بوی الـ*ـکی که استشمام میکند چینی به بینی و پیشانیاش میدهد.
- خانم رزا هیندالد اینجا زندگی میکرد، درسته؟
مردِ مسـ*ـت با شنیدن نام همسرش از زبان غریبهای که سن و سالی از او گذشته بود، اخمهایش را درهم میکشد.
- تو کی هستی؟
مرد غریبه نشانش را از جیبِ کتش درآورده و روبهروی نگاهِ سرخِ او قرار میدهد.
- باید کمی با هم حرف بزنیم جوون!
مرد با دیدن نشان، مسـ*ـتی از سرش پریده و خود را کمی عقب میکشد. زیر چشمهایش به گود نشسته و رنگورویش نزار و بیحال بود. با دست به داخل اشاره کرده و بیخیال رسم مهماننـ*ـوازی بهسمت خانه راه میافتد.
داخل خانه برخلاف نمای بیرونش، کوچک و جمعوجور بود. مبلهای راحتی بهصورت اِل در وسط خانه خودنمایی میکردند و یک دسته لباس به صورت نامنظم روی آنها پخش شده بود و تیوی بزرگی که در انتهای خانه و کنار درب قهوهایرنگی قرار داشت که ترک بزرگ و شکستگیاش را از آن فاصله هم میتوانست تشخیص دهد.
- چه اتفاقی افتاده؟
نگاهش معطوفِ همسرِ قربانی میشود. موهای فر و به همریختهاش از او یک موجود مفتضح ساخته بود! بهراستی که همسر فوت شده کاملاً برازندهاش بود! او روی یکی از مبلها نشسته و شیشهی دیگری در دست گرفته بود.
- شما پلیسها هنوز از من سؤال دارید؟ فقط قاتل رو دستگیر کنید، باشه؟
مردِ غریبه همانطور ایستاده به حرکات دیوانهوار او خیره شده و سپس بهآرامی میپرسد:
- احیاناً شما عکسی قدیمی از خانم هیندالد دارید؟
- عکس؟!
نگاه همسرِ قربانی روی چهرهی متفکر مردِ غریبه مینشیند:
- یهلحظه صبر کن، اون آلبوم شخصی داره که هر شب نگاهش میکرد!
آلبوم کوچک و زیبایی بود، نام رزا بههمراه چند نقشِ گلِ رز و کمی برگهای سبز و آبی روی صفحهی اول آلبوم خودنمایی میکرد. چند صفحه را با عجله رد میکند؛ عکسها از دوران کودکیهای زن بود. با رسیدن به دورههای نوجوانی عرق از سر و گردن مردِ غریبه روان میشود و سپس آخرین صفحه و یک جفت چشمی که او را از درون عکس نگاه میکرد، برای لحظه ای نفسش را در سیـ*ـنه حبس میکند.
دخترِ درون آلبوم با آن موهای کوتاه و پسرانهاش و لبخندی که لبهای برجسته و زیبایش را به نمایش گذاشته بود، به او چشمک میزد. چشمهای گرد و براقی او را تماشا میکرد و فریادی بلند درون گوشش میپیچید. ترسیده و متفکر به همسرِ رزا نگاه میکند. او هیچچیز از گذشتهی همسرش نمیدانست؟ صدای فریاد میآمد. مغزش در حال متلاشیشدن بود. باید ادوارد را میدید! باید آن لعنتی را میدید!
در پسِ قسمتی شیشهایِ درب، قامتی پدیدار شده که تلوتلوخوران به درب نزدیک میشود و سپس چهرهای ملتهب و چشمانی خمـار در قاب نگاهش جاگیر میشوند.
- با کی کار داری؟
صدایش مسـ*ـتی را فریاد میزند. با بوی الـ*ـکی که استشمام میکند چینی به بینی و پیشانیاش میدهد.
- خانم رزا هیندالد اینجا زندگی میکرد، درسته؟
مردِ مسـ*ـت با شنیدن نام همسرش از زبان غریبهای که سن و سالی از او گذشته بود، اخمهایش را درهم میکشد.
- تو کی هستی؟
مرد غریبه نشانش را از جیبِ کتش درآورده و روبهروی نگاهِ سرخِ او قرار میدهد.
- باید کمی با هم حرف بزنیم جوون!
مرد با دیدن نشان، مسـ*ـتی از سرش پریده و خود را کمی عقب میکشد. زیر چشمهایش به گود نشسته و رنگورویش نزار و بیحال بود. با دست به داخل اشاره کرده و بیخیال رسم مهماننـ*ـوازی بهسمت خانه راه میافتد.
داخل خانه برخلاف نمای بیرونش، کوچک و جمعوجور بود. مبلهای راحتی بهصورت اِل در وسط خانه خودنمایی میکردند و یک دسته لباس به صورت نامنظم روی آنها پخش شده بود و تیوی بزرگی که در انتهای خانه و کنار درب قهوهایرنگی قرار داشت که ترک بزرگ و شکستگیاش را از آن فاصله هم میتوانست تشخیص دهد.
- چه اتفاقی افتاده؟
نگاهش معطوفِ همسرِ قربانی میشود. موهای فر و به همریختهاش از او یک موجود مفتضح ساخته بود! بهراستی که همسر فوت شده کاملاً برازندهاش بود! او روی یکی از مبلها نشسته و شیشهی دیگری در دست گرفته بود.
- شما پلیسها هنوز از من سؤال دارید؟ فقط قاتل رو دستگیر کنید، باشه؟
مردِ غریبه همانطور ایستاده به حرکات دیوانهوار او خیره شده و سپس بهآرامی میپرسد:
- احیاناً شما عکسی قدیمی از خانم هیندالد دارید؟
- عکس؟!
نگاه همسرِ قربانی روی چهرهی متفکر مردِ غریبه مینشیند:
- یهلحظه صبر کن، اون آلبوم شخصی داره که هر شب نگاهش میکرد!
آلبوم کوچک و زیبایی بود، نام رزا بههمراه چند نقشِ گلِ رز و کمی برگهای سبز و آبی روی صفحهی اول آلبوم خودنمایی میکرد. چند صفحه را با عجله رد میکند؛ عکسها از دوران کودکیهای زن بود. با رسیدن به دورههای نوجوانی عرق از سر و گردن مردِ غریبه روان میشود و سپس آخرین صفحه و یک جفت چشمی که او را از درون عکس نگاه میکرد، برای لحظه ای نفسش را در سیـ*ـنه حبس میکند.
دخترِ درون آلبوم با آن موهای کوتاه و پسرانهاش و لبخندی که لبهای برجسته و زیبایش را به نمایش گذاشته بود، به او چشمک میزد. چشمهای گرد و براقی او را تماشا میکرد و فریادی بلند درون گوشش میپیچید. ترسیده و متفکر به همسرِ رزا نگاه میکند. او هیچچیز از گذشتهی همسرش نمیدانست؟ صدای فریاد میآمد. مغزش در حال متلاشیشدن بود. باید ادوارد را میدید! باید آن لعنتی را میدید!
آخرین ویرایش توسط مدیر: