آیا این فن فیکشن هیجانی داره؟ کششی توی متن احساس می کنید؟


  • مجموع رای دهندگان
    25
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fatemeh-D

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
عضویت
2017/03/18
ارسالی ها
1,624
امتیاز واکنش
60,983
امتیاز
1,039
سن
22
آرتمیس با این‌که صدایی را از پشت شیشه‌ها نشنید؛ اما با لب‌خوانی سخنش را فهمید و لبخندی زد. وقت حرف زدن و اظهار شادمانی نبود. بی‌ هیچ حرفی نوترینو را در دست گرفت و به سوی قفل در شلیک کرد. قفل با صدای ناهنجاری شکسته شد. شماره یک که چشمانش را بسته و گوش‌هایش را گرفته بود تا صدای تیراندازی را نشنود، با گشوده شدن در آرام دستانش را پایین آورد و برخاست. با خود فکر می‌کرد که با وجود این شیشه‌ها ابلهانه دستانش را روی گوش گذاشته است. لباس کرمی‌رنگش را تکاند. آرام و متین بیرون آمد. ژولیت با نگرانی و اضطراب سر به اطراف چرخاند و گفت:
- شماره یک، زود باش! الانه که نگهبانا به هوش بیان. ما وقت زیادی نداریم.
با گفتن این حرف شماره یک به خود جنبید و سریع از زندان بیرون آمد. مالچ که با باتلر بازگشته بود، با مشاهده قامت خمیده شماره یک با خود غرغر کرد:
- آخه چرا دیو‌ها باید انقدر بلند باشن؟ حتی جادوگراشون یک متر و سی‌سانت قد دارن. منم باید برای دیدنشون سرم رو بالا بگیرم.
دیو شماره یک با خوش‌حالی به آرتمیس نگاهی انداخت:
- سلام. از آخرین‌باری که دیدمت خیلی بزرگ‌تر شدی! دوازده سال می‌گذره. درست میگم؟
آرتمیس باز هم لبخند مرموزانه‌‌اش را زد و گفت:
- البته. من بعد از اون ماجرا دیگه به هون نیومدم و هر از گاهی هالی و فلی به دیدنم میومدن. ولی… شماره یک، به‌نظرت بهتر نیست که خیلی سریع‌تر فرار کنیم؟
شماره یک سرش را چندین‌بار به نشانه تأیید، به سرعت تکان داد:
- درسته. بریم.
و تمام هفت نفر با قدم‌هایی بلند و سریع به‌ راه افتادند. دیو شماره یک، دیوی با فلس‌هایی به رنگ خاک ماه بود و نقش و نگار‌های قرمز رنگی دور سـ*ـینه و گردنش پیچ خورده و تا پیشانیش بالا رفته بودند. دستانش کمی بلند‌تر از دستان یک بچه ده ساله خاکی بودند و پاهایش کمی کوتاه‌تر از حد معمول. دم کوتاه و کلفتش نیز بسیار برای نشستن رویشان مناسب بودند. هرچند فلی توصیه کرده بود که این کار را نکند. دیو جوان در طول راه با چشمان نارنجی رنگش اطراف را می‌پایید. با بیرون رفتن از زندان، نور به چشمان شماره یک تابید و دیو نالان چشمانش را بست. مدت زمان زیادی را در فضای تاریک زندان گذرانده بود. همان لحظه مکث اعضای گروه، با اشعه لیزر مانندی که از کنار گوش بکت گذشت، یکی بود. بکت با هراس خود را عقب کشید و با چابکی، به سربازی نگریست که خمیده به زانو تکیه داده بود و نوترینویی در دست داشت. کلاه‌خودی روی سرش نبود. آرتمیس لبخندی روی لبانش نشست. خوش‌شانس بودند که او نمی‌توانست اوضاع را با کلاه‌خود مخابره کند و البته خوش شانس بودند که می‌شد راحت، بیهوشش کنند. آرتمیس نشانه گرفت و در عرض ثانیه‌‌ای، پیکر نگهبان روی زمین رها شده بود!
خیلی زود هفت همراه به خود آمدند و شروع به دویدن کردند. وقتی به مقدار کافی از زندان دور شدند، نقطه‌‌ای ایستادند. جایی که خیلی به کوهستان‌های سنگلاخی روی زمین شباهت داشت! مایلز، آرتمیس و مالچ به شدت نفس نفس می‌زدند. مایلز خود را روی تخته سنگی پرتاب کرد و با کشیدن نفس عمیقی پرسید:
- خوب دوستان یه سؤال فنی دارم. ما الان کجا باید بمونیم؟
مالچ گفت:
- نگران نباش پسر خاکی. من یه مخفیگاه خیلی خوب سراغ دارم.
واقعیت امر همین بود که او در دوره دزدی‌‌اش هزاران سوراخ و سنبه در گوشه و کنار شهر ایجاد کرده بود تا دست نیروی ویژه به او نرسد. مالچ همه را به یکی از مخفیگاه‌هایش، در گوشه‌‌ای از همان کوهستان کم ارتفاع، که تونل حفر شده کوچکی بیش نبود، راهنمایی کرد و پس از رسیدن، بی‌توجه به اتفاقات ثقیل رخ داده، با خمیازه‌‌ای در مرکز تونل، داخل گودالی که درونش بالش و پتو داشت، به خواب رفت. آرتمیس سری به نشانه افسوس تکان داد و گفت:
- گاهی اوقات یادم میره که این موجود چقدر بی‌خیاله.
و بعد دست دیو شماره یک را گرفت و به گوشه‌‌ای خلوت کشاند. شماره یک پرسید:
- چی شده آرتمیس؟ چه اتفاقی افتاده؟
آرتمیس آرام گفت:
- گوش کن شماره یک. می‌خوام هر اتفاقی که برات پیش اومده، و هر چیزی رو که می‌دونی، موبه‌مو برام تعریف کنی. بدون این‌که چیزی رو جا بندازی. زود باش.
شماره یک فک برجسته‌‌اش را کمی به چپ و راست تکان داد و دندان‌هایش را روی هم فشرد. یادآوری آنان برایش کمی، فقط کمی کلافه‌کننده بود؛ اما با این وجود پاسخ داد:
- خوب راستش، روزی که دستگیرم کردن، مثل یه روز عادی شروع شد. روزای قبلشم عادی بودن. من اون روز می‌خواستم به ملاقات کوفور برم؛ اما به‌محض این که پام رو از خونه بیرون گذاشتم، دسته‌‌ای از مأمورای نیروی ویژه رو سرم ریختن و به‌زور، من رو به بازداشتگاه بردن. نمی‌دونستم چه اتفاقی افتاده. ساعت‌ها اونجا موندم، تا این‌که مأمور بازجویی اومد. سؤالای عجیب‌غریب می‌پرسید. مثلاً من در چند روز اخیر چی کار می‌کردم؟ کجا بودم؟ منم بدون هیچ دروغی جواب می‌دادم. تا این که مأمور عصبی شد و گفت:
- خفه شو. چطور جرئت می‌کنی به من دروغ بگی؟ بگو کی و کجا سرگرد هالی شورت رو به قتل رسوندی.
اون لحظه واقعاً شوکه شدم. نمی‌تونستم چیزی بگم. هالی مرده بود و همه من رو مقصر قتلش می‌دونستن. من فقط تکذیب کردم. تا جایی‌که بدتر عصبی شد و گفت:
- چطور می‌تونی انقدر دروغ ببافی؟ هیچ‌کس از عهده اجرای اون طلسم باستانی مرگ بر نمیاد. هیچ‌کس اون‌قدر قدرتمند نیست به‌جز تو. چطور تکذیب می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    من هم همه‌ش انکار می‌کردم. خلاصه بگم. شورا من رو به زندان انداخت؛ اما فلی مخفیانه پیگیر بود و چندبار باهام تماس گرفت. راستش، اون بهم گفت که هالی نمرده و توی یه کمای جادوییه؛ اما برای این که مقصر اصلی پیدا شه باید صبر کنم. آخرین روز باهام تماس گرفت و گفت که فقط یه روز صبر کنم. داره به یه نتایجی می‌رسه؛ اما نمی‌دونم چی شد که یه دفعه ورق برگشت و اون کل سیستم هون رو از کار انداخت. و من هم اصلاً نفهمیدم که چی شد. تا چند روز فقط تو زندان بودم که شما اومدین و آزادم کردین.
    آرتمیس به فکر فرو رفت. همان‌طور که حدس می‌زد هالی نمرده بود. حال که یقین پیدا کرده بود، تمرکز و انرژی بیشتر داشت. دیگر چیزی نبود که مانند خوره، تمام مایعات مغزی و نخاعی وجودش را مک بزند؛ اما چه اتفاقی برای فلی افتاده بود؟ چرا ناگاه تغییر رویه داد؟ مقصر اصلی که بود؟ واقعیات در ذهنش چرخ می‌خوردند و فرضیه‌ها بودند که به ذهنش وارد می‌شدند؛ اما کدام می‌توانست درست باشند؟ پس از اندکی تأمل، رو به شماره یک گفت:
    - بهتره در مورد زنده بودن هالی، به کسی چیزی نگی. فهمیدی؟
    شماره یک سری تکان داد و گفت:
    - باشه.
    صدای باتلر شنیده شد:
    - جناب آرتمیس؟
    آرتمیس سرش را برگرداند و گفت:
    - بله دوست من؟ الان میام.
    و به شماره یک نگاهی به علامت هشدار انداخت و از اتاق که یک انشعاب تونل بود، بیرون رفت. اتاقی که همانند هر تونلی دیوار‌هایش از خاک بودند و کرم در میان آن‌ها می‌لولید! بیرون رفت. با مشاهده پنج‌نفری که حلقه زده بودند لبخندی بر لبش نشاند:
    - جلسه برگذار کردین؟
    باتلر گفت:
    - البته و رئیسمون جاش خالیه. بهتره بیای و به ما بگی نقشه‌ت چیه؟
    آرتمیس روی مبل کهنه‌‌ای نشست و پایش را روی آن یکی انداخت. شماره یک نیز به حلـ*ـقه متصل شد. آرتمیس دستش را روی دسته مبل گذاشت و دیگری را به‌سمت چانه برد و مالش داد:
    - خوب من نقشه‌‌ای دارم. فقط می‌خوام بدونم شما چه فکری می‌کنین؟
    صدای باتلر و ژولیت باهم مخلوط شد:
    - من هیچ ایده‌‌ای ندارم.
    مالچ اخمی کرد. لحن طلبکارانه‌‌اش اصلاً خوشایند نبود؛ به‌خصوص که او را از خواب شیرینش بیدار کرده بودند:
    - وقتی قرار باشه همه کارا رو من انجام بدم دیگه زحمت کشیدن نقشه رو نمی‌کشم.
    باتلر گفت:
    - هی مالچ! تو همه‌ش با یادآوری گذشته میگی که تمام کار‌ها با توئه؛ درحالی‌که کار بخصوصی تا الان انجام ندادی!
    مالچ خواست جوابی دندان‌شکن بدهد. همان کاری که تخصصش بود؛ اما صدای آرتمیس با لحن رئیس‌مأبانه‌‌اش را شنیدند که گفت:
    - بسه دیگه. بهتره آروم باشین. مالچ تو نیازی نیست نقشه بکشی. وقتی خودم قبلاً یکی کشیدم نیازی به نقشه تو نیست. من فقط می‌خواستم نظرتون رو بدونم. خوب دوقلو‌ها، شما چی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    اوضاع برای بکت بی‌نهایت ساده به نظر می‌آمد. با توجه به آنچه که از فیلم‌های اکشن هالیوودی آموخته بود، به‌راحتی، درحالی‌که به مبل سرخ‌رنگ خاکی لم داده بود، دهان گشود و ابراز نظر کرد. ایده‌‌اش به نظر خود بسیار فوق‌العاده بود!
    - خوب، من میگم که بهتره وارد تشکیلات نیروی ویژه بشیم و فرمانده کلپ رو نجات بدیم. اون وقت نیروی ویژه تحت کنترل ما می‌شه.
    آرتمیس لبخندی بر لبش نشاند. برادرش چقدر ساده بود! یکی از برادرانش معما‌های سخت را آسان می‌گرفت و دیگری در آسان‌ترین پرسش‌ها، دنبال سخت‌ترین پاسخ‌ها می‌گشت. سعی کرد به بکت توضیح بدهد ایراد کارش کجاست:
    - درسته بکت، اما تو از تکنولوژی دنیای زیرزمینی خبر نداری. اگه تشکیلات قابل نفوذ بود که خود مأموران نیروی ویژه ترابل رو نجات می‌دادن. درست نمیگم؟
    بکت دمغ گفت:
    - درسته.
    مایلز بااحتیاط، درحالی‌که سعی داشت بدنش با هیچ جای آن مبل تماس نداشته باشد و اندام لاغرش را به سختی جمع‌وجور می‌کرد، پرسید:
    - اینجا به‌غیر از شماره یک جادوگران دیگه‌‌ای هم هستن. درسته؟
    آرتمیس لبخندی زد. پسرک وسواسی، به نقشه‌‌اش نزدیک شده بود:
    - درسته، مایلز.
    - و خب ما می‌تونیم اونا رو پیدا کنیم و با کمک اونا، سد دفاعی مرکز نیروی ویژه رو بشکنیم.
    باتلر بشکنی زد:
    - همینه. ما باید با کوفور و کوان ارتباط برقرار کنیم. شما برادرا واقعاً نابغه این.
    مالچ با لبخندی کنج لبش، با دستان پینه بسته سیبیل‌های سیمی‌‌اش را با حالتی از تحسین مالید:
    - نه خوشم اومد. تو هم یه ذره عقل تو کله‌‌ت داری.
    مایلز لبخند شرمگینی زد. درست برخلاف لبخند مغرورانه آرتمیس. آرتمیس برخلاف مایلز، ذره‌‌ای احساس تواضع و شرم نداشت. این برای مایلز کمی عجیب بود! شماره یک گفت:
    - پس من به دنبالشون می‌فرستم.
    آرتمیس پاسخ داد:
    - بهتره سریع باشی شماره یک.
    - نیازی نیست منتظر بمونی. همون‌طور که می‌دونی آرتمیس، ما دیو‌های جادوگر می‌تونیم ذهنمون رو به هم متصل کنیم. اونا همین الان پیام رو دریافت کردن و توی راه هستن.
    آرتمیس بیشتر به صندلی لم داد:
    - خوبه.
    مالچ غرغرکنان باز به سر جایش رفت و دراز کشید. خمیازه‌‌ای کشید و گفت:
    - هی! بهتره دیگه من رو وسط چرتم بیدار نکنید. زیاد خوشم نمیاد خوابم نصفه بمونه.
    باتلر به کنارش رفت و مشت آرامی بر روی شانه دورف کوچک کوفت:
    - هی رفیق! سخت نگیر. می‌دونی که ما وظایف مهم‌تری داریم. خواب در مأموریت ما جایی نداره. می‌شنوی چی میگم مالچ؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    مالچ که بالش را روی سرش گذاشته بود با صدای نسبتاً بلندی که زیر بالش خفه به‌نظر می‌رسید، گفت:
    - آره می‌شنوم. حالا میشه بذاری چند دقیقه‌‌ای استراحت کنم؟
    باتلر پوفی کشید. این دورف هیچ‌گاه درست نمی‌شد. خواست چیزی بگوید که صدای آرتمیس را شنید:
    - بهتره به حال خودش بذاری باتلر. تا چند دقیقه دیگه کوان و کوفور می‌رسن.
    مالچ با رضایت لبخندی زد به خواب رفت. بقیه افراد نیز هر یک در تفکرات خود غرق شدند تا زمانی‌که جادوگران سر برسند. آرتمیس اخم عمیقی میان ابروانش بود و به یک نقطه خیره شده بود. تلاش می‌کرد به افکارش نظم ببخشد و بداند که مقصر اصلی کیست؟ و چرا فلی خیـ*ـانت کرده است؟ با برخاستن شماره یک، از تفکراتش بیرون آمد و به او خیره شد. شماره یک با حس نگاه اطرافیانش گفت:
    - رسیدن.
    و بعد به‌سوی در رفت و آن را گشود. تکنولوژی آیفون و کنترل از راه دور و… هنوز به مخفیگاه قدیمی مالچ نرسیده بود. می‌شود گفت که تکنولوژی این مخفیگاه متعلق به بشریت در دهه ششم از صده دهم هزاره دوم میلاد* (تکنولوژی انسان‌ها در تاریخ ۱۹۵۰ تا ۱۹۶۰) بود. حتی در، به در تشبیه نمی‌شد. بیشتر شبیه درب چوبی یک دیگ بزرگ بود! این مخفیگاه، درست مانند یک غار، و شاید هم یک دخمه بود. تونل دورفی بود دیگر! باتلر خدا را شکر می‌کرد که سال‌ها بود این دخمه خالی از هرگونه دورفی بود و حال بوی بدی به مشامش نمی‌رسید. در طول این تونل ده متری، چندین اتاقک حفر شده بود و با سیم کشی دزدی، چند لامپ رشته‌‌ای قدیمی با فواصل منظم نسب شده بودند. در گوشه‌هایی از این تونل، چند سطل و قطعه استخوان‌هایی نیز دیده می‌شد. با گشوده شدن در، کوان، کوفور، شماره یک و در کنار آن‌ها بچه دیوی پا به خانه گذاشتند. آرتمیس نگاه عمیقی به او انداخت و برای استقبال از جا بلند شد. بچه دیو یا شاید هم یک دیو جادوگر نوبالغ. دیو کوچک زیادی خونسرد به نظر می‌رسید. همچون کودکی‌های آرتمیس نگاهی نافذ داشت؛ هرچند این نگاه نافذ نمی‌توانست در مغز آرتمیس فاول رسوخ کند. آرتمیس نگاهش را از او گرفت و رو به کوان و کوفور لبخندی زد. وجود آن‌ها می‌توانست شانس بزرگی برای آرتمیس باشد ارتششی که آرتمیس وعده‌‌اش را داده بود، ذره‌ذره داشت ساخته می‌شد:
    - سلام دوستان. خوش‌حالم می‌بینمتون.
    کوان سرش را بالا گرفت تا بتواند به چشمان آرتمیس نگاه کند. به هر حال تفاوت قدی دیو جادوگر و انسان بالغی همچون آرتمیس به چهل سانتی‌متر می‌رسید. این موضوع برای کوان هیچ احساس حقارت و یا عصبانیتی به همراه نداشت. کوان قدرت و توانایی خود را پذیرفته بود و به آن ایمان داشت. کوتاهی قد اون نسبت به یک انسان نه آزاردهنده بود و نه خطرناک. کوان روشن فکر‌تر از مالچ بود! دستش را دراز کرد و چشمان آبی روشنش را به چشمان آرتمیس دوخت:
    - سلام. منم خوش‌حالم از دیدارت.
    اما کوفور نیازی به بالا گرفتن سرش نداشت. او دیو جادوگری بود که در تونل زمان با از بین رفتن جسمش، روحش به جسم دیوی وارد شد که از دسته دیو‌های عادی به شمار می‌آمد. دیو‌های عادی برخلاف دیو‌های جادوگر که با رسیدن به سن بلوغ توانایی‌های جادوییشان آشکار می‌شود، در این سن طی فرایندی دردناک و طولانی، کش‌وقوس می‌آیند و ساختار بدنی آن‌ها تغییر می‌کند. قوی هیکل‌تر و بلند‌تر می‌شوند، شاخ‌هایی روی سرشان رشد می‌کند و فلس‌هایشان محکم‌تر می‌شود. از همین رو کوفور که هم‌اکنون صاحب جسم جدیدی شده بود، می‌توانست به‌راحتی تا شانه آرتمیس برسد. کوفور لبخندی بر لبش نشاند که با وجود شکاف‌های بینی و دهان مار مانندش بیش از حد مضحک به نظر می‌رسید:
    - منم از دیدارت خوش‌حالم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    ناگاه بچه‌دیو دست کوفور را گرفت و اندکی فشار داد. کوفور ابتدا به او نگاهی کرد و سپس، با درک منظور او دستپاچه گفت:
    - آها! ببخشید. این پسرم کورتی هستش. دوازده سالشه.
    آرتمیس پرسید:
    - کورتی آیا به بلوغ رسیده یا نه؟
    کوفور دستش را به شاخ‌های قوچی شکل خمیده و تیزش که از دو طرف پیشانی‌‌اش بیرون زده بودند، کشید و با افتخار خندید. این پسر مایه سربلندی‌‌اش بود و او از داشتن چنین فرزندی احساس غرور می‌کرد.
    - البته که رسیده. خیلی زود‌تر از موعد هم رسیده. سال پیش توانایی‌های جادوگریش خودشون رو نشون دادن.
    آن لحظه عجیب به خودش و فرزندش می‌بالید؛ به‌خصوص با آن فلس‌های بسیار محکمش که هیچ‌چیز در آن‌ها فرو نمی‌رفت. آرتمیس لبخندی محو زد.
    - خوشحالم از دیدنت، کورتی.
    کورتی نیز لبخندی زد. لبخندی که هیچ‌چیز از احساسات درونی‌‌اش را بیرون نمی‌ریخت. این پسر عجیب بود؛ اما کورتی این‌طور فکر نمی‌کرد. دست خودش نبود که نمی‌توانست احساسات خود را نمایان کند:
    - منم همین‌طور.
    چهره‌‌اش به‌عنوان یک دیو شیرین و ملیح بود. به‌طوری‌که خیلی زود در دل ژولیت جا باز کرد و با هم مشغول گفت‌وگو شدند. کورتی می‌خواست هر چه بیشتر راجع‌ به دنیای خاکی‌ها بداند و ژولیت با کمال میل هر چه بود را به او می‌گفت. آرتمیس نگاه عمیقی به او انداخت و بعد، رو به دیو‌های جادوگر و باتلر کرد. برادرانش نیز پشت سر او ایستاده بودند و شاهد گفت‌وگوی آنان بودند. آرتمیس لب گشود و گفت:
    - خوب دوستان. هون الان به خاموشی بزرگی رفته و جریان زندگی به‌خاطر سلطه‌طلبی یه نفر، که ما نمی‌دونیم کیه، مختل شده. مأموریت ما اینه که اون فرد رو پیدا کنیم، و با کمک نیروی ویژه به دام بندازیم. همچنین باید بفهمیم چرا فلی سیستم رو از کار انداخته و جلوی اون رو بگیریم. درسته؟
    بکت نگاهی به کوفور که با چنگال‌های داسی شکل تیزش بازی می‌کرد انداخت و با گنگی پرسید:
    - خوب اینا رو که همه ما می‌دونیم! چرا دوباره میگی؟
    و به‌راستی که اهداف برادرش را از این سخنرانی بی‌مورد درک نمی‌کرد. آرتمیس اهل اضافه‌گویی نبود. پس چرا حالا فرصت را به‌آسانی به گذر زمان می‌سپرد؟ آرتمیس با آرامش پاسخ داد:
    - بکت، ما عجله‌‌ای نداریم. بهتره به‌طور گام‌به‌گام جلو بریم. اول از همه مسئله و مشکل ما باید به‌طور واضح بیان بشه و هدف ما شکل بگیره. شاید همه ما می‌دونستیم؛ ولی باید بدونی که اطلاعات اولیه چندان متمرکز نیست بکت. بذار یه طور دیگه بگم. ما قصد انجام کار رو داریم؛ اما هدفش رو نه. هدف، از قصد قوی‌تره بکت. و به‌راحتی فراموش نمیشه؛ چون اطلاعاتی که تو مغز ما هست، پراکنده نیست. متوجهی که چی میگم؟
    بکت با سری افکنده و شرمسار از قضاوت بی‌مورد، و کج فهمی‌‌اش گفت:
    - بله برادر.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    باتلر به‌طور آَشکاری سعی کرد بکت را نادیده بگیرد و حواس افراد را از او پرت کند، تا او بیشتر به احساس شرم مبتلا نشود:
    - نقشه‌ت چیه آرتمیس؟
    آرتمیس به‌خوبی منظورش را فهمید و او را همراهی کرد. او فرد خبیث و بی‌رحمی نبود؛ گرچه خیلی‌ها این‌طور فکر نمی‌کردند:
    - خوب. اولین کار اینه که فلی رو برگردونیم. باید یه طوری بهش خبر بدیم که ما هستیم و اون سیستم رو روشن کنه. ای…
    بکت گویی که اصلاً هرگز شرم گریبانش را نگرفته، عجولانه وسط حرف آرتمیس پرید:
    - خوب آخه چطوری؟
    آرتمیس با سرزنش نگاهی به او انداخت و ادامه داد:
    - اگر می‌ذاشتی می‌گفتم! این موضوع رو به من بسپارین. همیشه قرار نیست از شیوه‌های نوین استفاده کنیم.
    مایلز گویی به موضوع علاقمند شده بود. آرام خم شد و پرسید:
    - چه شیوه‌‌ای آرتمیس؟
    - تا حالا چیزی درباره کبوترنامه‌بر شنیدین؟
    با این حرف ناگاه صدای خنده بلندی شنیده شد. بقیه افراد داخل اتاق هم به خنده افتادند. آرتمیس به مالچ که شکمش را گرفته بود و می‌خندید نگاهی انداخت و صبورانه منتظر بند آمدن خنده‌‌اش شد. پس از آن که همه به اندازه کافی خندیدند، ادامه داد:
    - درسته خنده‌دار به نظر میاد؛ اما باید به فکری باشیم که به ذهن رقیبمون خطور هم نمی‌کنه. کی به فکرش می‌رسه که چندتا کبوتر برای رقیبشون نقش جاسوس رو بازی می‌کنند؟
    مایلز پرسید:
    - اما برادر نامه به‌راحتی رو پای کبوتر‌ها قابل تشخیصه. چطور بدون فهمیدن اون‌ها می‌تونیم پیامی به فلی بفرستیم؟
    - مایلز! من هرگز نگفتم نامه. گفتم کبوترنامه‌بر. این کبوتر علاوه‌بر نامه می‌تونه چیز‌های دیگه رو هم با خودش حمل کنه. قصد دارم تراشه‌هایی رو به پاش متصل کنم.
    بکت پرسید:
    - خوب چه فرقی کرد؟
    - می‌دونی بکت؟ کار در ابعاد نانو چیز خیلی شگفت انگیزیه. هم خواص مواد تغییر می‌کنه، و هم ابعاد ذرات تا حد خیلی زیادی کوچک میشه. تراشه‌‌ای که من می‌خوام بفرستم، یه تراشه معمولی نیست. پیام رو می‌فرستیم و این فلی هستش که پاسخ میده. نقشه‌های دیگه‌‌ای هم برای بعدش دارم که فعلاً صلاح نمی‌بینم که بگم. شما جادوگرا نقش مهمی رو در این مبارزه ایفا خواهین کرد. همه چی مفهوم بود براتون؟
    همه افراد حاضر در اتاق یک صدا گفتند:
    - بله.
    و آرتمیس به‌سوی یکی از اتاقک‌های مخفیگاه رفت تا روی تراشه‌‌اش کار کند. چقدر خوب بود که آن را همراه خود آورده بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~*~havva~*~

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/06
    ارسالی ها
    2,276
    امتیاز واکنش
    23,187
    امتیاز
    916
    با سلام
    شروع نقد، رمان شما توسط: شورای نقد انجمن نگاه دانلود را به اطلاع می رسانم.
    پست رو به روئی شما جهت برسی های آتی احتمالی گذاشته می شود.
    شما توانایی پست گذاری بعد از این پست را دارا می باشید.
    توجه داشته باشید این پست پاک نخواهد شد.
    با تشکر
    مدیریت نقد: حوا
    191999_photo_2017-06-26_13-50-37.jpg
     

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    شهر هون- پشت سیستم مرکزی نیروی ویژه
    بلند بلند می‌خندید. آرتمیس فاول چقدر ابله بود که از نفوذ او خبر نداشت. خیره به مانیتور بزرگ مقابل چشمانش، زیر لب گفت:
    - احمق. تو با تمام ادعات یه احمق به تمام معنایی فاول. نگاهش کن ببین چطور روی اون تراشه مسخره خم شده. این چیزا به دردت نمی‌خوره جوون!
    و بعد باز هم خندید. این نابغه جوان چه از دوربین‌های کارگذاشته شده روی تک‌تک دیوار‌های مخفیگاهش می‌دانست؟ رو به فلی گفت:
    - فلی، به‌زودی پیامی از آرتمیس فاول بهت می‌رسه. ازت می‌خواد کمکش کنی. تو باید پیامی براش بفرستی که قبول می‌کنی و ازش می‌خوای که به این جا بیاد تا نجاتت بدن. بهشون میگی که این جا اسیر شدی و با تهدید جون خانوادت تسلیم آرک سول شدی. و بهش میگی که اگه بیاد سیستم رو به کار می‌اندازی تا شکارمون با پای خودش به تله بیاد. مفهومه که؟
    فلی کلاه‌خودش را که از جنس قلع بود، روی گوش‌های نوک تیزش جابه‌جا کرد. فلی موجود شکاکی بود؛ البته این شکاکی از حد گذشته بود و تبدیل به بیماری سوءظن شده بود. از سال‌ها پیش گمان می‌کرد که سازمان‌های جاسوسی آدمیزاد نقل و انتقالات او را در نظر دارند، به‌خصوص پس از آشنایی با آرتمیس فاول، آن موجود موزی این بدبینی به مقدار زیادی در او تشدید شد. به‌همین‌دلیل برای این که خاکی‌ها نتوانند افکار او را بخوانند، همیشه کلاهی از جنس قلع روی سرش می‌گذاشت. رئیس جوانش با مشاهده بی‌خیالی فلی فریاد زد:
    - فلی! می‌شنوی چی میگم؟
    فلی بی‌حوصله شیهه‌‌ای کشید و پاسخ داد:
    - بله اربـاب. حالا می‌ذاری به کارم برسم؟ خبر مرگت به دستور جناب‌عالی اون فرمول رو باید تا فردا درست کنم آخه.
    به او برخورد. خیلی زود با پرخاشگری فریاد کشید:
    - هی سنتور. تو حق نداری این‌طور با من حرف بزنی. شنیدی؟
    فلی روی دو پای جلوی او زانو زد. درد عمیقی در سـ*ـینه‌‌اش پیچیده بود و نفسش بند آمده بود. با صدایی خفه گفت:
    - بله اربـاب.
    - نشنیدم؟
    بلند‌تر و پر دردتر گفت:
    - بله اربـاب.
    نفس عمیقی کشید و آرام بازدمش را بیرون داد. درد فلی به پایان رسید. نگاهی به فلی انداخت و گفت:
    - هی تو! سرپیچی فقط به خودت ضرر می‌رسونه. پس بهتره حواست به رفتار و گفتارت باشه. من همیشه این‌قدر بخشنده نیستم.
    و بعد بی‌هیچ حرفی بیرون رفت. فلی حق داشت. اصرار خود او بود که هرچه زودتر آن فرمول ساخته شود؛ اما حق چنین برخوردی را نداشت. به‌زودی با آن فرمول تمام جهان در مشتش بود. آرتمیس هم حتی کاری نمی‌توانست انجام دهد. او تنها بازیچه‌‌ای برای نابودی بود. کمی با او بازی می‌کرد و بعد، به‌آسانی نوشیدن آب می‌کشتش. آرتمیس فاول هرگز نمی‌توانست بیندیشد که چه کسی حریف اوست. او دیگر قوی‌تر شده بود. قوی‌تر و عاقل‌تر از پیش. گاهی از شخصیت گذشته خویش و تصمیمات ابلهانه‌‌اش خنده‌‌اش می‌گرفت. زیر لب گفت:
    - هه! چقدر احمق بودم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    حومه شهر هون- مخفی گاه مالچ
    - خوبه. بالاخره تموم شد.
    - چی تموم شد آرتمیس؟
    آرتمیس بدون آن‌که برگردد و یا آرامشش را از دست بدهد، نفس عمیقی کشید:
    - کار تراشه. مالچ اومد؟
    - نه هنوز؛ ولی به‌زودی میاد. فکر نمی‌کنم تونسته باشه کبوتره رو گیر بیاره. شما مطمئنین که اون پرنده توی اون باغ وحشه؟
    آرتمیس لبخند تلخی زد. حال که ذهنش از مشغولیت‌ها آزاد شده بود، حال که تراشه‌‌اش را ساخته بود و نقشه‌‌اش را کاملاً شکل داده بود، حس سنگینی داشت. گویی این سنگینی از هوای درون سیـ*ـنه‌‌اش نشأت می‌گرفت که مدام نفس عمیق می‌کشید. ناآرام نبود. فقط به اندکی تنهایی نیاز داشت. دستانش را مشت کرد و به چهره آفتاب سوخته باتلر نگاهی انداخت:
    - البته که مطمئنم. تو هم اطمینان داشته باش که اون سه تا جادوگر می‌تونن به مالچ کمک کنن. البته هرچند شماره یک بهتر می‌تونست کمکشون کنه و چون تحت‌تعقیب بود نرفت؛ اما بازم همه چی تحت‌کنترله. مثل هربار به من و دوستات اعتماد کن.
    باتلر پوفی کشید و به سر بی‌مویش چنگ انداخت. همیشه مو‌هایش را از ته می‌تراشید. تشویش در تمام حرکاتش پیدا بود. باتلر به دوستانش اعتماد داشت و این بهانه‌جویی، ریشه در چیزی دیگر داشت. در ناخودآگاهش حس هشداری پیچیده بود و او به‌شدت آشفته و در اضطراب بود. و می‌دانست که حس یک نگهبان مبارز هرگز اشتباه نمی‌کند. رو به آرتمیس گفت:
    - قربان من به شدت نگرانم. مطمئنم که خطری ما رو تهدید می‌کنه.
    - دوست من خطر هیچ‌وقت کسی رو تهدید نمی‌کنه. عامل خطرساز تهدید می‌کنه و این ما هستیم که باید جلوش رو بگیریم.
    سخنان آرتمیس باتلر را در فکر فرو برد. با شنیدن صدای درب خانه، آرتمیس از اتاقک خارج شد. باتلر نیز به‌دنبال او بیرون آمد و به دستان مالچ خیره شد. پرنده‌‌ای در کاسه دستانش لمیده بود. آرتمیس با احتیاط آن را گرفت و گفت:
    - اون رو بده من. باید تراشه رو به پاش ببندم.
    مالچ پرسید:
    - پس تراشه کو؟
    آرتمیس مشتش را گشود و یک مربع سیاه کوچک به ابعاد نیم سانتی‌متر در کف دستش به چشم خورد. مالچ با تحقیر به آن نگاهی انداخت. آیا چنین چیز کوچکی به درد می‌خورد؟ آرتمیس عقلش را از دست نداده بود؟
    - این همون تراشه‌ست؟
    آرتمیس لبخند موزیانه‌‌ای زد. حال و هوای دقایقی پیشش را با مشاهده کبوتر از یاد بـرده بود. حال تنها باید بر روی نجات هون تمرکز می‌کرد و هم اکنون، هیچ‌چیز نمی‌توانست او را عصبی کند:
    - توی این تراشه کوچیک میشه یه سریال طولانی، مثلاً دویست قسمتی رو با کیفیت عالی ذخیره کرد! فقط گوشه‌‌ای از حافظه‌‌اش تا حالا پر شده!
    مالچ پوزخندی عصبی زد. از این‌که آرتمیس حرصش در نمی‌آمد سخت حرصی بود. شوخی‌ها و نیش و کنایه‌های طنزآمیزش کم‌کم داشت جدی می‌شد:
    - خوب که چی نابغه؟ اصلاً فلی چطور می‌تونه این تراشه رو ببینه؟
    - فلی اگه هیپنوتیزم نشده باشه به‌راحتی تشخیص میده. چون تیزهوشی و تیزبینی یکی از ویژگی‌های بارز اونه.
    مالچ با تمسخر دست زد و گفت:
    - اوه ببینین اینجا چه خبره؟! آرتمیس فاول داره از یکی تعریف می‌کنه!
    لبخند آرتمیس پررنگ‌تر شد:
    - مالچ، من آدم بخیلی نیستم. من سعی نمی‌کنم برای بالا کشیدن خودم دیگران رو پایین بکشم. خودم سعی و تلاشم رو بیشتر می‌کنم و البته معتقد هستم که بالاتر هم هستم. فلی واقعاً تیزهوشه و من از گفتن این واقعیت ابایی ندارم. تو هم دوست وفاداری هستی.
    مالچ دیگر چیزی نگفت. آرتمیس درحالی‌که از مخفیگاه خارج می‌شد، گفت:
    - درضمن، مالچ دیگامز، دوست خوبم. می‌دونم که از چزوندن دیگران لـ*ـذت می‌بری و چون من حرص نمی‌خورم عصبی میشی؛ اما بهتره تمومش کنی. چون کم‌کم این شوخی‌ها داره جدی میشه و این اصلاً خوب نیست.
    چه ساده لجبازی درون مالچ را به رخ خود او کشیده بود. مالچ با گفتن این واقعیات کمی شرمنده شد. چیزی که به ندرت برای یک دورف اتفاق می‌افتد. باتلر نیز به دنبال آرتمیس از مخفیگاه خارج شد تا از او هنگام فرستان کبوتر محافظت کند.
    در داخل مخفیگاه نیز، دو برادر مشغول صحبت بودند. بکت به طور مداوم دستمالی را به دور دستش می‌پیچید و باز می‌کرد. به طور مداوم و تکراری. این یکنواختی حرکات، حواس مایلز را از گفت‌وگو دور می‌کرد. برای همین بود که در میان حرف‌های بکت، مبنی بر آینده نامعلوم هون، میان حرف او جست:
    - میشه دیگه با اون دستت بازی نکنی؟ من نمی‌تونم تمرکز کنم!
    و حقیقت امر این بود که مایلز، برخلاف آرتمیس، تشویشات زیادی در ذهن داشت که نمی‌توانست به خوبی روی انجام کاری متمرکز شود. بکت که این را خوب می‌دانست، سعی کرد در مقابل عادت همیشگی‌‌اش مقاومت کند، و به صحبت ادامه داد:
    - به‌نظرم واقعاً نمیشه درمورد آینده این شهر چیزی گفت. اون‌ها اون‌قدر از لحاظ تکنولوژی پیشرفته هستن که با برادربرابری می‌کنن. تازه اون ابزار، سلاح و افراد بیشتری دارن!
    و در ذهن این موقعیت را درست به فیلم‌های اروپای قرون وسطا تشبیه می‌کرد، که پادشاهی باید با حداقل امکانات در مقابل ارتشی بزرگ، مقاومت می‌کرد و در آخر قهرمانانه می‌مرد. او امیدی به پیروزی نداشت و کم‌کم، حس خطر داشت جای هیجان را می‌گرفت. هیجان کشف ناشناخته با کشف شدن، فروریخته بود و ترسی از دانسته‌ها برایش پدید آمده بود؛ اما مایلز کمی امیدوار‌تر به نظر می‌رسید. چرا که سعی داشت برادرش را مجاب کند:
    - اما من این‌طوری فکر نمی‌کنم بکت. این تکنولوژی رو هم من می‌تونم بسازم و هم برادر؛ اما اگر قرار باشه با هم رقابت کنیم، مطمئناً آرتمیس برنده میشه. چون اون هوش و سیاست رو با هم داره. اون از دانش خودش به‌طور کاربردی استفاده می‌کنه؛ اما خیلی از دانشمندان این‌طور نیستن. مطمئنم تمام تکنولوژی اینجا، توسط دانشمندی ساخته شده که یه ذره از وقتش رو هم به مطالعه درباره سیاست نگذرونده.
    صدایی رسا گفت:
    - مخالفم برادر.
    مایلز با تعجب به آرتمیس و صورت خالی از احساسش چشم دوخت. با چشمانی درشت سرش را بالا گرفت و از روی مبل برخاست.
    - چه زود اومدی!
    بکت به خنده افتاد. گاهی مایلز زیاد گیج می‌زد:
    - مایلز به نظرت پر دادن یه کبوتر چقدر قراره طول بکشه؟
    مایلز هم سرش را پایین انداخت و با شرمندگی، خندید! آرتمیس نیز لبخندی زد و در ادامه توضیحاتش گفت:
    - نصف تکنولوژی این شهر، از اختراعات فلی هستش و باید بگم از اونجایی که من یه مدت باهاش رقابت کردم و مدتی هم همراهش با دشمنان هون روبه‌رو شدم، نمیشه به اون گفت که هیچی نمی‌دونه. برعکس، اون خیلی خوب می‌تونه از امکاناتی که داره، برای بهبود اوضاع استفاده کنه. یادت باشه، هیچ‌وقت نباید حریفت رو دست‌کم بگیری.
    و رو به بکت ادامه داد:
    - ناامیدی هم هیچ‌وقت باعث پیروزی نمیشه. شما باید دشمنتون رو اندازه خودش ببینید، تا بدونید باید چی کار برای شکست دادنش بکنید.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    - هی آرتمیس؛ خوش‌حالم که اینجایی. خیلی وقته که ندیدمت. درست یک ماه قبل از…
    به اینجا که رسید سکوت کرد. حرف زدن درباره مرگ دوستشان سخت بود. پس مکثی طولانی برای مهار بغضش، این بار جدی‌تر از پیش ادامه داد:
    - خودت می‌دونی. آرتمیس اوضاع الان اصلاً خوب نیست. من… من رو مجبور کردن که سیستم مرکزی رو خاموش کنم. آرتمیس، تو تنها کاری که باید بکنی اینه که بیای اینجا، دنبال من. باید آرک سول رو به دام بندازی. من تا قبل از اومدن تو نمی‌تونم سیستم رو روشن کنم. همسرم، کابالینم گروگان اوناست. منم تو اتاق کنترل زندانیم. هر چه زودتر بیا.
    و فیلم قطع شد. آرتمیس متفکر به صفحه نمایشگر خیره شده بود. باتلر پرسید:
    - چیزی شده آرتمیس؟
    - نه. آماده بشین. تا یه ساعت دیگه حرکت می‌کنیم.
    باتلر آهی کشید. نمی‌توانست از حالات آرتمیس از افکارش سر در بیاورد. چه چیزی در آن فیلمی که فلی فرستاده بود باعث شده بود فلی در فکر فرو برود؟ آهی دیگر کشید. پشت این چشمان ریز شده افکار مهم و ارزشمندی پنهان شده بود. بقیه افراد نیز متفرق شدند تا آماده شوند.
    ساعتی بعد، تمام ده نفر حاضر و آماده بودند. با خروج باتلر، بقیه تیز از مخفیگاه بیرون آمدند و به راه افتادند. مالچ عقب‌تر از همه راه می‌رفت. آرتمیس نیز به عمد از سرعتش کاست و با او هم‌قدم شد. زیر گوشش آرام گفت:
    - یه چیزی بهت میگم که باعث شاخ در آوردنت از شدت بهت میشه ولی نشون نده که متعجب شدی. متوجهی که؟
    مالچ متعجب سری تکان داد. تنها حسی که داشت کنجکاوی بود. یعنی چه چیزی می‌توانست باعث غافلگیری او بشود؟ آیا خبر خوبی بود؟
    - هالی زنده است.
    مالچ چشمانش از شدت بهت گشاد شدند و او سرش را پایین انداخت تا کسی او را نبیند. لحظه‌‌ای منگ و گیج شد و بعد، با تکرار جملات آرتمیس در ذهنش، ناخودآگاه لبخندی میان ریش‌های سیم مانندش پدیدار شد. دروغ چرا دورف لجباز به‌شدت خوشحال شده بود. دورف‌ها علی‌رغم اخلاق بدشان بسیار وفادار به دوستانشان هستند. چندبار جمله را با خود تکرار کرد تا به خود بقبولاند که هالی زنده است و حرف آرتمیس شوخی نیست. مطمئناً تا روز‌ها، هیچ‌چیز نمی‌توانست باعث زایل شدن این خوش‌حالی‌‌اش شود. آرتمیس ادامه داد:
    - توی یه کمای جادوییه. من ازت می‌خوام که بری به آزمایشگاه قدیمی اوپال کوبویی. منم اگه جای فلی بودم هالی رو اونجا مخفی می‌کردم. توی آزمایشگاه همه چی هست. یه لایه فلز سرب روی پوست هالی بکش. بعد هم مخلوطی از بزاق دهنت رو با کمی جیوه مخلوط کن و خیلی آروم روش بکش و برگرد. خب؟
    مالچ سری به نشانه تأیید تکان داد. آزمایشگاه قدیمی اوپال کوبویی پانزده سال پیش از نقشه شوم اوپال برای باز کردن دروازه‌ها ساخته و رها شده بود. بنابراین، در آن انفجار بزرگ، نابود نشده بود.
    آرتمیس به قدم‌هایش شتاب داد و جلوتر رفت. مالچ نیز آرام‌آرام از آنان جدا شد و به طرف آزمایشگاه شتافت. سؤالی هم ازآرتمیس نپرسید. ماجراهایی که با آرتمیس داشت به او آموخته بود که آرتمیس همیشه بهترین تصمیم را می‌گیرد و جای اعتراض به کار‌هایش وارد نیست. او دور شد درحالی‌که مدام زیر لب می‌گفت:
    - هالی زنده است! هالی زنده است…!
    آرتمیس در کنار شماره یک قدم بر می‌داشت. زیر گوش او نیز گفت:
    - وانمود کن که زیر گوش من گفتی هالی زنده است و من اولین‌باره که اینو می‌شنوم.
    شماره یک زیر لب گفت:
    - باشه.
    درحالی‌که نمی‌توانست درباره علت این خواسته‌های عجیب آرتمیس حدسی بزند و در گنگی به سر می‌برد. دست آرتمیس را گرفت. او را به‌طرف پایین کشید تا آرتمیس بنشیند و هم قد او شود. زیر گوش آرام چیزی به پچ‌پچ گفت. آرتمیس ناگاه اخمانش را در هم برد و با طلبکاری گفت:
    - تو الان باید این رو بهم بگی شماره یک؟ دیو جادوگر بزرگ؟
    شماره یک سرش را به زیر افکند و هیچ نگفت. مایلز پرسید:
    - چی شده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا