- عضویت
- 2017/03/18
- ارسالی ها
- 1,624
- امتیاز واکنش
- 60,983
- امتیاز
- 1,039
- سن
- 22
آرتمیس با اینکه صدایی را از پشت شیشهها نشنید؛ اما با لبخوانی سخنش را فهمید و لبخندی زد. وقت حرف زدن و اظهار شادمانی نبود. بی هیچ حرفی نوترینو را در دست گرفت و به سوی قفل در شلیک کرد. قفل با صدای ناهنجاری شکسته شد. شماره یک که چشمانش را بسته و گوشهایش را گرفته بود تا صدای تیراندازی را نشنود، با گشوده شدن در آرام دستانش را پایین آورد و برخاست. با خود فکر میکرد که با وجود این شیشهها ابلهانه دستانش را روی گوش گذاشته است. لباس کرمیرنگش را تکاند. آرام و متین بیرون آمد. ژولیت با نگرانی و اضطراب سر به اطراف چرخاند و گفت:
- شماره یک، زود باش! الانه که نگهبانا به هوش بیان. ما وقت زیادی نداریم.
با گفتن این حرف شماره یک به خود جنبید و سریع از زندان بیرون آمد. مالچ که با باتلر بازگشته بود، با مشاهده قامت خمیده شماره یک با خود غرغر کرد:
- آخه چرا دیوها باید انقدر بلند باشن؟ حتی جادوگراشون یک متر و سیسانت قد دارن. منم باید برای دیدنشون سرم رو بالا بگیرم.
دیو شماره یک با خوشحالی به آرتمیس نگاهی انداخت:
- سلام. از آخرینباری که دیدمت خیلی بزرگتر شدی! دوازده سال میگذره. درست میگم؟
آرتمیس باز هم لبخند مرموزانهاش را زد و گفت:
- البته. من بعد از اون ماجرا دیگه به هون نیومدم و هر از گاهی هالی و فلی به دیدنم میومدن. ولی… شماره یک، بهنظرت بهتر نیست که خیلی سریعتر فرار کنیم؟
شماره یک سرش را چندینبار به نشانه تأیید، به سرعت تکان داد:
- درسته. بریم.
و تمام هفت نفر با قدمهایی بلند و سریع به راه افتادند. دیو شماره یک، دیوی با فلسهایی به رنگ خاک ماه بود و نقش و نگارهای قرمز رنگی دور سـ*ـینه و گردنش پیچ خورده و تا پیشانیش بالا رفته بودند. دستانش کمی بلندتر از دستان یک بچه ده ساله خاکی بودند و پاهایش کمی کوتاهتر از حد معمول. دم کوتاه و کلفتش نیز بسیار برای نشستن رویشان مناسب بودند. هرچند فلی توصیه کرده بود که این کار را نکند. دیو جوان در طول راه با چشمان نارنجی رنگش اطراف را میپایید. با بیرون رفتن از زندان، نور به چشمان شماره یک تابید و دیو نالان چشمانش را بست. مدت زمان زیادی را در فضای تاریک زندان گذرانده بود. همان لحظه مکث اعضای گروه، با اشعه لیزر مانندی که از کنار گوش بکت گذشت، یکی بود. بکت با هراس خود را عقب کشید و با چابکی، به سربازی نگریست که خمیده به زانو تکیه داده بود و نوترینویی در دست داشت. کلاهخودی روی سرش نبود. آرتمیس لبخندی روی لبانش نشست. خوششانس بودند که او نمیتوانست اوضاع را با کلاهخود مخابره کند و البته خوش شانس بودند که میشد راحت، بیهوشش کنند. آرتمیس نشانه گرفت و در عرض ثانیهای، پیکر نگهبان روی زمین رها شده بود!
خیلی زود هفت همراه به خود آمدند و شروع به دویدن کردند. وقتی به مقدار کافی از زندان دور شدند، نقطهای ایستادند. جایی که خیلی به کوهستانهای سنگلاخی روی زمین شباهت داشت! مایلز، آرتمیس و مالچ به شدت نفس نفس میزدند. مایلز خود را روی تخته سنگی پرتاب کرد و با کشیدن نفس عمیقی پرسید:
- خوب دوستان یه سؤال فنی دارم. ما الان کجا باید بمونیم؟
مالچ گفت:
- نگران نباش پسر خاکی. من یه مخفیگاه خیلی خوب سراغ دارم.
واقعیت امر همین بود که او در دوره دزدیاش هزاران سوراخ و سنبه در گوشه و کنار شهر ایجاد کرده بود تا دست نیروی ویژه به او نرسد. مالچ همه را به یکی از مخفیگاههایش، در گوشهای از همان کوهستان کم ارتفاع، که تونل حفر شده کوچکی بیش نبود، راهنمایی کرد و پس از رسیدن، بیتوجه به اتفاقات ثقیل رخ داده، با خمیازهای در مرکز تونل، داخل گودالی که درونش بالش و پتو داشت، به خواب رفت. آرتمیس سری به نشانه افسوس تکان داد و گفت:
- گاهی اوقات یادم میره که این موجود چقدر بیخیاله.
و بعد دست دیو شماره یک را گرفت و به گوشهای خلوت کشاند. شماره یک پرسید:
- چی شده آرتمیس؟ چه اتفاقی افتاده؟
آرتمیس آرام گفت:
- گوش کن شماره یک. میخوام هر اتفاقی که برات پیش اومده، و هر چیزی رو که میدونی، موبهمو برام تعریف کنی. بدون اینکه چیزی رو جا بندازی. زود باش.
شماره یک فک برجستهاش را کمی به چپ و راست تکان داد و دندانهایش را روی هم فشرد. یادآوری آنان برایش کمی، فقط کمی کلافهکننده بود؛ اما با این وجود پاسخ داد:
- خوب راستش، روزی که دستگیرم کردن، مثل یه روز عادی شروع شد. روزای قبلشم عادی بودن. من اون روز میخواستم به ملاقات کوفور برم؛ اما بهمحض این که پام رو از خونه بیرون گذاشتم، دستهای از مأمورای نیروی ویژه رو سرم ریختن و بهزور، من رو به بازداشتگاه بردن. نمیدونستم چه اتفاقی افتاده. ساعتها اونجا موندم، تا اینکه مأمور بازجویی اومد. سؤالای عجیبغریب میپرسید. مثلاً من در چند روز اخیر چی کار میکردم؟ کجا بودم؟ منم بدون هیچ دروغی جواب میدادم. تا این که مأمور عصبی شد و گفت:
- خفه شو. چطور جرئت میکنی به من دروغ بگی؟ بگو کی و کجا سرگرد هالی شورت رو به قتل رسوندی.
اون لحظه واقعاً شوکه شدم. نمیتونستم چیزی بگم. هالی مرده بود و همه من رو مقصر قتلش میدونستن. من فقط تکذیب کردم. تا جاییکه بدتر عصبی شد و گفت:
- چطور میتونی انقدر دروغ ببافی؟ هیچکس از عهده اجرای اون طلسم باستانی مرگ بر نمیاد. هیچکس اونقدر قدرتمند نیست بهجز تو. چطور تکذیب میکنی؟
- شماره یک، زود باش! الانه که نگهبانا به هوش بیان. ما وقت زیادی نداریم.
با گفتن این حرف شماره یک به خود جنبید و سریع از زندان بیرون آمد. مالچ که با باتلر بازگشته بود، با مشاهده قامت خمیده شماره یک با خود غرغر کرد:
- آخه چرا دیوها باید انقدر بلند باشن؟ حتی جادوگراشون یک متر و سیسانت قد دارن. منم باید برای دیدنشون سرم رو بالا بگیرم.
دیو شماره یک با خوشحالی به آرتمیس نگاهی انداخت:
- سلام. از آخرینباری که دیدمت خیلی بزرگتر شدی! دوازده سال میگذره. درست میگم؟
آرتمیس باز هم لبخند مرموزانهاش را زد و گفت:
- البته. من بعد از اون ماجرا دیگه به هون نیومدم و هر از گاهی هالی و فلی به دیدنم میومدن. ولی… شماره یک، بهنظرت بهتر نیست که خیلی سریعتر فرار کنیم؟
شماره یک سرش را چندینبار به نشانه تأیید، به سرعت تکان داد:
- درسته. بریم.
و تمام هفت نفر با قدمهایی بلند و سریع به راه افتادند. دیو شماره یک، دیوی با فلسهایی به رنگ خاک ماه بود و نقش و نگارهای قرمز رنگی دور سـ*ـینه و گردنش پیچ خورده و تا پیشانیش بالا رفته بودند. دستانش کمی بلندتر از دستان یک بچه ده ساله خاکی بودند و پاهایش کمی کوتاهتر از حد معمول. دم کوتاه و کلفتش نیز بسیار برای نشستن رویشان مناسب بودند. هرچند فلی توصیه کرده بود که این کار را نکند. دیو جوان در طول راه با چشمان نارنجی رنگش اطراف را میپایید. با بیرون رفتن از زندان، نور به چشمان شماره یک تابید و دیو نالان چشمانش را بست. مدت زمان زیادی را در فضای تاریک زندان گذرانده بود. همان لحظه مکث اعضای گروه، با اشعه لیزر مانندی که از کنار گوش بکت گذشت، یکی بود. بکت با هراس خود را عقب کشید و با چابکی، به سربازی نگریست که خمیده به زانو تکیه داده بود و نوترینویی در دست داشت. کلاهخودی روی سرش نبود. آرتمیس لبخندی روی لبانش نشست. خوششانس بودند که او نمیتوانست اوضاع را با کلاهخود مخابره کند و البته خوش شانس بودند که میشد راحت، بیهوشش کنند. آرتمیس نشانه گرفت و در عرض ثانیهای، پیکر نگهبان روی زمین رها شده بود!
خیلی زود هفت همراه به خود آمدند و شروع به دویدن کردند. وقتی به مقدار کافی از زندان دور شدند، نقطهای ایستادند. جایی که خیلی به کوهستانهای سنگلاخی روی زمین شباهت داشت! مایلز، آرتمیس و مالچ به شدت نفس نفس میزدند. مایلز خود را روی تخته سنگی پرتاب کرد و با کشیدن نفس عمیقی پرسید:
- خوب دوستان یه سؤال فنی دارم. ما الان کجا باید بمونیم؟
مالچ گفت:
- نگران نباش پسر خاکی. من یه مخفیگاه خیلی خوب سراغ دارم.
واقعیت امر همین بود که او در دوره دزدیاش هزاران سوراخ و سنبه در گوشه و کنار شهر ایجاد کرده بود تا دست نیروی ویژه به او نرسد. مالچ همه را به یکی از مخفیگاههایش، در گوشهای از همان کوهستان کم ارتفاع، که تونل حفر شده کوچکی بیش نبود، راهنمایی کرد و پس از رسیدن، بیتوجه به اتفاقات ثقیل رخ داده، با خمیازهای در مرکز تونل، داخل گودالی که درونش بالش و پتو داشت، به خواب رفت. آرتمیس سری به نشانه افسوس تکان داد و گفت:
- گاهی اوقات یادم میره که این موجود چقدر بیخیاله.
و بعد دست دیو شماره یک را گرفت و به گوشهای خلوت کشاند. شماره یک پرسید:
- چی شده آرتمیس؟ چه اتفاقی افتاده؟
آرتمیس آرام گفت:
- گوش کن شماره یک. میخوام هر اتفاقی که برات پیش اومده، و هر چیزی رو که میدونی، موبهمو برام تعریف کنی. بدون اینکه چیزی رو جا بندازی. زود باش.
شماره یک فک برجستهاش را کمی به چپ و راست تکان داد و دندانهایش را روی هم فشرد. یادآوری آنان برایش کمی، فقط کمی کلافهکننده بود؛ اما با این وجود پاسخ داد:
- خوب راستش، روزی که دستگیرم کردن، مثل یه روز عادی شروع شد. روزای قبلشم عادی بودن. من اون روز میخواستم به ملاقات کوفور برم؛ اما بهمحض این که پام رو از خونه بیرون گذاشتم، دستهای از مأمورای نیروی ویژه رو سرم ریختن و بهزور، من رو به بازداشتگاه بردن. نمیدونستم چه اتفاقی افتاده. ساعتها اونجا موندم، تا اینکه مأمور بازجویی اومد. سؤالای عجیبغریب میپرسید. مثلاً من در چند روز اخیر چی کار میکردم؟ کجا بودم؟ منم بدون هیچ دروغی جواب میدادم. تا این که مأمور عصبی شد و گفت:
- خفه شو. چطور جرئت میکنی به من دروغ بگی؟ بگو کی و کجا سرگرد هالی شورت رو به قتل رسوندی.
اون لحظه واقعاً شوکه شدم. نمیتونستم چیزی بگم. هالی مرده بود و همه من رو مقصر قتلش میدونستن. من فقط تکذیب کردم. تا جاییکه بدتر عصبی شد و گفت:
- چطور میتونی انقدر دروغ ببافی؟ هیچکس از عهده اجرای اون طلسم باستانی مرگ بر نمیاد. هیچکس اونقدر قدرتمند نیست بهجز تو. چطور تکذیب میکنی؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: