کامل شده فن فیکشن نیمه‌ی تاریک (جلد اول)| ف.شیرشاهی کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع F.sh.76
  • بازدیدها 5,299
  • پاسخ ها 112
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

F.sh.76

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/08
ارسالی ها
2,337
امتیاز واکنش
19,020
امتیاز
783
سن
26
- تو می‌دونستی من همون دختربچه با عینک آفتابی توی مدرسه‌ی مولتال هستم؟ نه؟ پس... پس چرا این‌همه مدت تظاهر کردی که همه‌چی رو فراموش کردی؟
صدای خشمگین کارلوس در محوطه‌ی ساکت پشت‌بام می‌پیچد:
- من حافظه‌م رو از دست دادم، وقتی اون گلوله لعنتی سرم رو شکافت همه‌چی از یادم رفت. نمی‌فهمم الان داری درباره‌ی چی حرف می‌زنی. تو چته دختر؟!
لحظه‌ای هر دو بی‌حرف به چشمان یکدیگر خیره می‌شوند. بغض تا گلوی دخترک بالا آمده و او سعی می‌کرد تا خود را محکم و نفوذناپذیر نشان دهد.
- هر اتفاقی که تا الان افتاده رو فراموش کن دختر و فقط کنار من بمون، این برات سخته؟!
- واقعاً چیزی یادت نمیاد؟!
- هیچی، ذهنم خالیِ خالیه، پس لطفاً درکم کن و کنارم بمون، باشه؟
ژانت بغض کرده و صدایی که رو به خاموشی می‌رفت، زمزمه می‌کند:
- نه، نمی‌خوام، نمیشه.
به‌سمت خانه که قدم می‌گذارد، دست‌های کارلوس بند مچِ ظریفش می‌شود.
- یعنی چی که نمیشه؟ دلیلش چیه؟ چرا نمی‌تونی؟
صدای فریاد و نگاه خشمگینش بغض دختر جوان را می‌شکند.
- همش، همش تقصیر من بود.
- چی؟ چی شده؟
- به‌خاطرمن بود که... که اون بلا سرت اومد. تو... تو نزدیک بود بمیری! اگه... اگه خودم رو گول نمی‌زدم که می‌تونم زندگی مردم رو نجات بدم، تو به جای اون مرد گروگان گرفته نمی‌شدی و تقریباً نمی‌مُردی! چطور می‌تونم دوباره تو رو وارد همچین ماجرایی...
- هی‌هی‌هی! آروم باش دختر، من حالم خوبه، واقعاً میگم.
اشک روی گونه‌های دخترک می‌نشیند.
- هیچ‌وقت دیگه نمی‌خوام نجات دادن کسی رو امتحان کنم.
- این‌همه حرف‌زدن رو تموم کن دختر و به حرف من گوش کن، هیچ اتفاقی نمی‌افته.
ژانت خسته از آن‌همه فشاری که تنِ ظریفش تحمل می‌کرد، مچش را محکم از میان دستان او بیرون کشیده و با فریادی خشمگین راهی خانه‌اش می‌شود.
- گفتم نه، این‌کار رو نمی‌کنم؛ دست از سرم بردار.
درب خانه که کوبیده شد، کنار پنجره بر روی زمین آوار می‌شود و به اشک‌هایش اجازه می‌دهد بی‌مهابا صورت داغش را خیس کنند. میان دو احساس متفاوت گیر کرده و نمی‌دانست باید با خود لعنتی‌اش چه‌کار کند!
***
- زنم دوباره زیاد از کارتم برداشت کرده.
دفتر آرام‌تر از همیشه بود. ساعتِ ناهار بود و جز کارلوس که سرش را روی میز گذاشته و چشم‌هایش خمـارِ خواب بودند، کسی دیگر در دفتر حضور نداشت. بوتزاتی بعد از خوردن دو همبرگر و یک لیوان پر از آب‌میوه طبیعی، نامه در دست وارد دفتر می‌شود.
- این زن همیشه بیشتر از حقوقم خرج می‌کنه! این چیه دیگه...
پاکت سفیدرنگ را بریده و برگه‌ی تاشده را باز می‌کند، اولین رقمی که به چشمش می‌خورد، ذهنش را به تقلا می‌اندازد و دهانش از تعجب باز می‌ماند.
- چی؟! 120 دلار! من کِی با سرعت زیاد رانندگی کردم!؟
مهر قرمز‌رنگ روی نوشته‌ی بولدشده خودنمایی می‌کرد. «نقض ترافیک»
در ذهنش هرچه می‌گشت کمتر چیزی مبنی بر سرعت زیاد آن هم با ماشین دوست‌داشتنی‌اش پیدا می‌کرد.
- چهارده اکتبر، تقاطع مِی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    چشم‌هایش گرد می‌شود، حیرت‌زده با انگشت اشاره سرش را می‌خاراند و ناباور با صدایی که فریادی خفته در آن محفوظ بود، می‌گوید:
    - 140 کیلومتر؟! این دیگه چیه؟ آه، کارلوس! تو... تو... توئه لعنتی آدم رو می‌کشی!
    نگاهِ کنجکاوش زمانی اسم مالک را می‌بیند که تمام حرص‌های دنیا بر روی دلش هموار شده بود! کم‌کم داشت باورش می‌شد با آن چهار چرخ دوست‌داشتنی‌اش چنین سرعتی را رفته است.
    - این نامه مال توئه کارلوس، تو حتی قبل از اینکه مجروح بشی هم کله‌خراب و احمق بودی! سرعت 140؟ فکر کنم می‌خواستی از دست خودت خلاص بشی مرد!
    کارلوس خسته از بی‌تحرکی خود را عقب کشانده و به پشتی صندلی تکیه می‌دهد و بی‌خیال غرغرهای همکارش، نگاهِ خمارش را به او دوخته و با درازکردنِ دست، برگه را از او می‌گیرد.
    - مگه داشتی مسابقه می‌دادی؟! یه‌لحظه... صبر کن ببینم!
    نگاهش سخت روی مرد جوان می‌نشیند و ذهنش به گذشته کشیده می‌شود. با چشم‌هایی که به‌شدت ریز و خطی شده بر روی صندلی‌اش جاگیر می‌شود و متمرکز قابی بر روی دیوارِ پشت‌سر کارلوس می‌شود.
    - رو برگه نوشته چهارده اکتبر! تقاطع مِی؟ هی... همون روزیه که تو مرکز خرید بهت شلیک شد!
    - چی؟
    - خودشه! 6:20 عصر، همون‌موقع تو رفتی تا مادرِ اون مرد رو بیاری؛ اما... تقاطع مِی و مرکز خرید مسیراشون 180 درجه با هم فرق داره! تو... تو چرا وقتی می‌خواستی بری مرکز خرید، با همچین سرعت زیادی خلاف جهت رو رفتی؟!
    کارلوس بی‌توجه به حرف های عجیب و نامفهومِ همکارش با گوشه‌ی شست کنار لبش را خارانده و به ورود دو مردِ غریبه خیره می‌شود. دو مرد نسبتاً جوان با کت و شلوارهای مشکی و دیگری خاکستریِ تیره با چشم‌هایی نافذ که کنجکاو دفتر را از نظر می‌گذراندند.
    - ببخشید.
    بوتزاتی نگاهش را از صورت بی‌خیال کارلوس گرفته و به دو مرد تازه‌وارد نگاه می‌کند.
    - چطور می‌تونم کمکتون کنم؟
    مردِ نسبتاً جوانِ مشکی‌پوش قدمی جلوتر می‌آید، نشانش را پیش چشمان بوتزاتی و کارلوس به حرکت درآورده و با صدایی دورگه و کمی خشن لب باز می‌کند:
    - ما از ایستگاه پلیس سونگجو هستیم، کاراگاه کارلوس رِینیز اینجا هستن؟
    نگاه بوتزاتی که به‌سمت کارلوس کشیده می‌شود، دو غریبه نیز نگاهشان را به‌سمت کارلوس و نگاه بی‌خیالش می‌کشانند.
    بوتزاتی کنجکاو و برگمن دست‌به‌سیـ*ـنه و عصبی به او که در اتاق با دو فرد غریبه محبوس شده بود، نگاه می‌کنند. بوتزاتی به‌آرامی پچ می‌زند:
    - معلوم نیست چی‌کارش دارن؟
    - شاید بازم برای پرونده‌ی دیگه‌ای نیروی کمکی می‌خوان.
    - فکر نکنم برای همچین کاری باشه!
    - امیدوارم به دردسر نیفتاده باشه؛ من تازه داره از این مرد خوشم میاد!
    ***
    - واقعاً نمی‌شناسیش؟
    به عکس روبه‌رویش که پیش زمینه‌ی پرونده‌ی قطوری بود، خیره می‌شود. چشم‌های معمولی نسبتاً ریز و روشنی داشت، لبانی بی‌حالت و خطی و بینی که کمی قوص داشت و موهای 3 سانتی که همگی در قابی گندمگون خودنمایی می‌کردند. در کل مردی نسبتاً ظریف و لاغراندامی به چشم می‌خورد.
    - نه، تاحالا ندیدمش، این مرد کی هست؟
    فِرِرد پاپ، بازرس پرونده‌ی هری تیلور، خود را از روی میز کمی به‌سمت کارلوس می‌کشاند تا با نگاهی مستقیم حالات او را زیر نظر بگیرد. نگاهش تیز روی چشمانِ سردِ مرد جوان در حال رفت‌و‌آمد بود.
    - این مرد هری تیلور، کماندویی که وقتی شما گروگان بودید، بهتون شکلیک کرده. شب گذشته توی ماشینش ذغال روشن کرده و قصد خودکشی داشته و الان هم توی بیمارستانه و بیهوشه و دو مراقب‌...
    کارلوس شوکه به دهان مرد خیره می‌شود، او به کارلوس شلیک کرده؟
    - اون چرا باید این‌کار رو انجام داده باشه؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    - در حال حاضر دلیل مشخص و موجه‌ای به‌دست نیاوردیم؛ ولی مطمئناً با بررسی‌های بیشتر، جزئیات بیشتری کشف خواهیم کرد. این پرونده به کمیته انضباطی ارجاع داده شده و اون‌ها هم رفتارِ شدید انضباطی اعمال کردند که باعث شده تحت فشار شدیدی قرار بگیره. همین‌طور همسرش که به تازگی فوت کرده حالِ خرابش رو دو چندان کرده، فرضمون بر اینه که همه‌ی این‌ها دلیل این اقدام شدیدش بوده، به‌هر‌حال ما باید به تحقیقاتمون ادامه بدیم.
    - درسته، پس هنوز کارش تموم نشده و اما در حال حاضر ربطش به من چیه؟
    فِرِد متعجب از چشمانِ یخ‌زده‌ی مرد مقابلش کمی پس می‌رود و حینی که نگاهش لیزروار در حال چرخش است، ادامه می‌دهد:
    - آخرین کسی که بهش زنگ زده شما بودید آقای رِینیز، تماس در حد 10 ثانیه بوده.
    - من؟!
    - بله شما، با توجه به زمان معین شده، فکر نکنم حرفی ردوبدل شده باشه؛ اما می‌خوام بپرسم که قبل از این تماس یا اتفاق شما اون رو ملاقات کرده بودید یا خیر؟
    کارلوس گیج و ناتوان از پردازش حرف‌های مرد، کمی چشم‌هایش را می‌مالد و دستی به موهای خوش‌حالتش می‌کشد. او که الان گفت هیچ این مرد را ندیده است!
    - نه! البته فکر نکنم، تاحالا تو عمرم ندیدمش! البته با توجه به شرایطی که دارم نمی‌تونم به‌طور صددرصد این جمله رو تأیید کنم؛ ولی تا جایی که ذهنم یاری می‌کنه، من چنین چهره‌ای رو تابه‌حال ندیدم!
    مرد با دیدن صورت بی‌حوصله و کسل کارلوس با تبسمی که لب‌های نازکش را در بر گرفته بود از جا بلند می‌شود:
    - فکر کنم برای امروز کافی باشه، لطفاً اگه چیزی یادتون اومد با ما تماس بگیرید.
    صدای زنگ گوشی ناآشنایی فضای اتاقکِ بازرسی را در بر می‌گیرد. کارلوس بی‌توجه به مردِ خاکستری‌پوش که گوشی را جواب می‌داد، رو به نگاهِ کنجکاو مرد دیگری سری به‌عنوان تأیید حرف‌هایش تکان می‌دهد.
    - حتماً این‌کار رو می‌کنم جناب.
    - هری تیلور بهوش اومده قربان.
    ***
    به در باز شده و قامتی نیمه‌آشنا که با دو از کوچه خارج شد، نگاه می‌کند. موهای کوتاه و رنگِ خاصی که داشت در خاطرش مانده بود. خیلی وقت بود که با آن زن مورنگی و لـ*ـوندی‌هایش کاری نداشت، بار آخر به چشم‌های پرآبش خیره شده و محکم گفته بود که از خانه‌اش برود. عصبی پلک می‌زند و وارد حیاطِ سرسبز می‌شود. صدای ناآشنایی توجه‌اش را جلب می‌کند، آوای ناهنجار از سمت چپ حیاط می‌آمد؛ به همان سمت قدم برمی‌دارد. در گوشه‌ی حیاط راهروی تنگ و تاریکی قرار داشت و برای پایین رفتنش حدود ده یا دوازده پله می‌خورد و در انتهای تاریکی چراغی سرخ‌رنگ در حال چشمک زدن بود. تابه‌حال به این سمت نیامده و نمی‌دانست چه چیزی در اینجا قرار دارد. پله‌ها را دوتادوتا رد کرده و به درب آهنی و چراغِ چشمک‌زن می‌رسد، صدا از همین جا بود. کنار چشم‌هایش از آوای بدی که در حال پخش بود، چین می‌خورد. دستی به در و چراغ چشمک‌زن می‌کشد.
    - اینجا دیگه کجاست؟!
    صفحه‌ی کوچک و سیاه‌رنگی روی درب نصب شده بود. صورتش نزدیک‌تر می‌رود تا از میان نقاط ریز و دایره‌وار بتواند پشت درب را تماشا کند. صدا همچنان هشداروار در حال زوزه بود. میان دست‌و‌پازدن‌هایش نوری سبزرنگ عنبیه‌ی چشم‌هایش را در بر گرفته و درب آهنین با تقه‌ی کوتاهی باز شده و صدا خاموش می‌شود.
    متعجب به درب که تا آخر باز شده بود، خیره می‌شود و کنجکاو پا به درون اتاقک سرد و نیمه‌تاریک می‌گذارد. چهار دیوارِ اتاقک کوچک را روزنامه و قاب‌هایی با نوشته‌های ریز و درشت در بر گرفته بود، میز چوبی و کوچکی گوشه‌ی دیوار بود که بر روی آن کیس و مانیتور و دسته‌ای برگه قرار داشت. نوشته‌ها را دانه‌دانه از نظر می‌گذراند.
    - فکر کنم تمام روزنامه‌های دنیا رو اینجا جمع کرده!
    فرش رنگی و پوسیده‌ای زمین را پوشانده بود و چراغ نیمه‌سوخته چند لحظه یک‌بار خاموش و روشن می‌شد. نگاهش روی تی‌وی کوچک گوشه‌ی دیوار ثابت می‌ماند. تی‌وی قدیمی و رنگی که نواری نصفه درونش کار گذاشته شده بود. نوار را با سر انگشت درون تی‌وی جای می‌دهد و صفحه‌ی رنگیِ تی‌وی را برفک در بر می‌گیرد.
    چند لحظه به صفحه‌ی سیاه‌وسفید تی‌وی خیره شده که با صدای بلند از جا می‌پرد. بی‌اهمیت به تی‌ویِ روشن از اتاقک خارج شده و به‌سمت خانه راه می‌افتد. معلوم نیست کارلوسِ دیوانه در این اتاقک مخروبه چه می‌کرد!
    روی راحتی‌های تیره‌رنگش نشسته و با ذهنی آشفته چند لحظه یک‌بار دستی به سر و صورتش می‌کشد. موهایش آشفته تا پیش چشمانش آمده و صورتش سفیدتر از لحظات قبل خودنمایی می‌کرد.
    - چی شد؟
    چشم‌های خمارش را به رو‌به‌رو می‌دوزد، دو جفت چشم با گودالی بی‌پایان منتظر نگاهش می‌کردند. گردنش تیر می‌کشد و «آخ» بلندی از میان لب‌هایش بیرون می‌پرد.
    - اوه اینجایید! گربه‌ی لعنتی نمی‌دونم چطور گلدون به اون بزرگی رو خُرد کرد!
    - خسته‌ای!
    ذهنش به ساعتی پیش کشیده می‌شود، وقتی کنار تخت ایستاده و او را که ضعیف و رنجورتر از عکس‌هایش دیده بود.
    نگاهِ کنجکاوش روی مرد خوابیده بر روی تخت می‌چرخید. او به کارلوس شلیک کرده بود؟ لب‌های خشک و ترک‌برداشته و یک جفت عسلی‌رنگِ ملتمس در قابِ نگاهش جاگیر می‌شود. کارلوس بی‌توجه به التماسِ چشم‌های مرد بیمار به لبه‌ی تخت نزدیک می‌شود.
    - چرا می‌خواستی من رو ببینی؟
    صدایش خش‌دار و ضعیف به گوش می‌رسید و لب‌هایش را لرزشی آشکار در بر گرفته بود.
    - متأسفم.
    - چی؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    موهای بیمار از ته تراشیده شده بود، چشم‌هایش را رگه‌های خونین پوشانده و با درد، قفسه‌ی سیـ*ـنه‌اش بالا و پایین می‌شد. بغضی تلخ در صدای مرد خوابیده بود.
    - می‌خواستم خودم رو بکشم؛ چون از کاری که کردم شرمنده‌م؛ اما من... انتخابی نداشتم.
    به‌سختی نفس می‌کشید و کلمات را کشیده و دردناک ادا می‌کرد، انگار که با هر کلمه، از جانِ مرد کاسته می‌شد. کارلوس کنجکاو دست‌به‌جیب می‌شود و سرش را تا کنار لب‌های هری پایین می‌آورد و آهسته زمزمه می‌کند:
    - منظورت چیه؟
    - من... مجبور بودم که... این‌کار رو انجام بدم.
    - یعنی چی؟!
    - جراحتت اون... اون... تصادفی نبود!
    مرد ناله‌وار حرف می‌زد و هرلحظه حالش رو به خرابی می‌رفت. نگاه کارلوس سفت و سخت روی چهره‌ی نزار مرد می‌چرخید. او چه می‌گفت؟!
    - اون... بازم... سعی می‌کنه که تو رو بکشه. قبل از اینکه... موفق بشه...
    چشم‌هایش را باز می‌کند، خسته و کلافی «آه» از سیـ*ـنه‌اش بیرون می‌آید. هر دو دستش را روی پشتیِ راحتی قرار داده و به سقفِ خانه خیره می‌شود. فضای پذیرایی را تنها نورهای هالوژن روشن کرده و بوی خاصی اطرافش را در بر گرفته بود.
    - گفتم چی شد مرد؟ تو داری درد می‌کشی!
    بی‌توجه به صدا یاد لحظه‌ای می‌افتد که مردِ بیمار در حال جان‌دادن بود و پرستارها دورش را گرفته بودند و باز با تزریقی دیگر در عالم بی‌خبری فرو رفته بود. بی‌حوصله هر آنچه دیده بود را به‌طور خلاصه بازگو می‌کند.
    - یعنی تو میگی که این پسر تصادفی کشته نشده؟! پس این‌طور باید هدفی پشت کشته‌شدنش باشه.
    - و مهم‌تر از این، یعنی برای نجات جون کسی از خودگذشتگی نکرده!
    کارلوس لب‌هایش را می‌جود و با تأیید سرش را تکان می‌دهد:
    - درسته، اون در‌هرصورت قرار بوده اون روز و در اون ساعت کشته بشه.
    فکری ذهنش را درگیر می‌کند. با اخم‌هایی از سرِ تمرکز لب می‌زند:
    - درسته و این یعنی اون به‌خاطر اون دخترِ احمق کشته نشده. خوبه؛ اما... من چطور باید این رو براش توضیح بدم؟! اگه ببرمش پیش تک تیراندازد و با گفتن اینکه کسی دستور قتل رو صادر کرده، اوضاع رو کمی پیچیده می‌کنه، باید چطور توضیح...
    صدای آشنایی در گوشش می‌پیچد «تقاطع مِی»
    «- خودشه! 6:20 عصر، همون‌موقع تو رفتی تا مادرِ اون مرد رو بیاری؛ اما تقاطع مِی و مرکز خرید مسیراشون 180 درجه با هم فرق داره!»
    به‌سرعت برگه‌ی مچاله‌شده را از جیب کتش بیرون کشیده و به نوشته‌های حک‌شده بر رویش خیره می‌شود.
    - چهارده اکتبر، همون روز بود که اون ایستگاه پلیس رو ساعت 6:00 ترک کرده و بیست دقیقه بعدش تقاطع مِی برگه جریمه‌ی سرعت دریافت می‌کنه.
    سر پایین گرفته و انگار که با گوشیِ در دستش قرار است جنگی طوفانی به راه بیندازد!
    - این یعنی... اونجا سمت جنوب ایستگاه پلیس قرار داره، دقیقاً در مسیر مخالف مرکز خرید که در شمال ایستگاه پلیس هست.

    - یعنی این پسر تو اون ساعت به مرکز خرید نرفته و رأس ساعت 7 بهش شلیک شد و مُرد!
    صدای بم و زمزمه‌گر زیر گوشش پچ می‌زند:
    - باید دوربین‌های اون اطراف رو چک کنی!
    به ساعت مچی خوش‌دستش نگاه می‌کند. با این همه کنجکاوی تا فردا دوام نخواهد آورد. از روی راحتی پریده و به‌سمت درب خیز می‌گیرد.
    - مراقب باش دردسر درست نکنی.
    نیشخندی روی لب‌هایش ظاهر می‌شود، دستی به موهای خوش‌حالتش کشیده و درون چشم‌های شب‌رنگش چلچراغ روشن می‌شود.
    - من خودِ دردسرم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    اتاقک پر از مانیتورهای کوچک و بزرگ بود و هرکدام قسمتی از تصاویر زنده‌ی آن بیرون را نشان می‌دادند. چند مرد با روپوش‌های آبیِ روشن و کلاه‌های مارک MT و کرواتی که با شلوار مشکی‌رنگشان ست کرده بودند، پشت میزها نشسته و تمام تمرکزشان به صفحات و تصاویرِ آنلاین بود. به یکی از میزها تکیه داده و به مردجوان که با دقت مشغول کار با یکی از آن مانیتورهای LED بود، نگاه می‌کند. مرد جوان با آن هیکل رو فرم و ورزیده‌اش که در فرم کاری‌اش به‌خوبی نمایان بود، بیشتر به یک بادیگارد شباهت داشت تا مأمور کنترل!
    - گفتی از ساعت 5 تا 7 عصر؟
    - آره.
    - گفتی 66M6900 ؟
    - درسته.
    مرد جوان با تأییدیه‌ای که گرفت سر در مانیتور فرو بـرده و دقیق پلاک ماشین‌ها را نگاه می‌کند. ماشین شاسی‌بلند و غول‌پیکرِ سیاه‌رنگی در پیچ ساختمان اصلی ظاهر می‌شود. شماره‌های آشنا پیش چشمانش رژه می‌روند.
    - ایناهاش، فکر کنم چیزی که می‌خواستی رو پیدا کردم.
    ماشین پس از یک دور چرخیدن در محوطه‌ی پارکینگ قسمتی می‌ایستد و حین بالارفتن شیشه‌های ماشین، درِ سمت راننده باز می‌شود.
    - اوه، این تو نیستی؟!
    قامتی آشنا با سویشرت رنگِ روشن و موهایی که روی سرش خوابیده بود بر روی صفحه‌ی مانیتور ظاهر می‌شود. مرد جوان به‌سمت مأمور راهنما می‌دود و کمی با او حرف می‌زند و سپس از صفحه خارج می‌شود.
    - نگه دار، نگه دار.
    فیلم روی صفحه ثابت می‌ماند. کارلوس با انگشت اشاره سمتی را که کارلوس از کادر دوربین خارج شده بود، اشاره می‌کند.
    - این یعنی مرکز خرید این طرفیه؟
    مأمور جهت مخالف را نشان داده و پاسخ می‌دهد:
    - نه؛ مرکز خرید این طرفه، سمتی که شما اشاره کردید به‌سمت هتل میره.
    - هتل؟!
    - بله، هتل.
    ذهنش اطراف هتل نام پرسه می‌زند، هتل
    ؟! اون داشت می‌رفت به هتل. ناگهان سرش تیر می‌کشد، چهره‌ای آشنا در محیطی نیمه‌روشن با دیوارهای بلند و کِرِم‌رنگ در ذهنش جان می‌گیرد.
    راهرویی پر از درهای کِرِم-قهوه‌ای و چراغ‌هایی قرمز و فرشی به همان رنگ با لبه‌های بافته‌شده‌ی سفیدرنگ. در حال گذر بود که مردی با چهره‌ای ناباور و اخم‌هایی که درهم فرو رفته بودند از کنارش گذر می‌کند و او بی‌خیال دنیایی که درونِ اوست، اتاق به اتاق را به دنبال آن لعنتی جست‌وجو می‌کرد!
    ناباور اخم می‌کند. درسته! خودش بود، در آن راهروی نیمه‌روشن دنبال بازنده بود و او با چهره‌ای رنگ‌پریده و چشمانی یخ‌زده از کناری عبور کرده بود.
    نگاهی به چهره‌ی مرد کنارش می‌اندازد، اشاره‌ای به صفحه مانیتور می‌کند.
    - این مرد، همین مأمور راهنما، کجا باید پیداش کنم؟
    ***
    صدای زنگ گوشی‌اش کمی دستپاچه‌اش می‌کند. موهای بلندش را با کش بالای سرش بسته و با کت و شلواری آبی‌رنگ و کیف دستی سفیدش آماده برای بیرون رفتن بود.
    حینی که گوشی‌اش را به‌سمت گوشش می‌برد، با دست دیگرش عینک آفتابی را روی چشم‌هایش قرار می‌دهد و برای پوشیدن کفش‌های اسپرتش خم می‌شود.
    - بله؟
    - بهتره به آدرسی که برات می‌فرستم بیای، من اونجا منتظرتم.
    ژانت متعجب به شماره‌ی روی گوشی نگاه می‌کند، نام «K.K.R» روی صفحه خودنمایی می‌کرد.
    - کاراگاه رِینیز؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    کارلوس بی‌حوصله می‌غرد:
    - همین الان راه بیفت، باید چیزی بهت بگم.
    با قطع گوشی ژانت متعجب از تُن خشنِ مرد جوان به پیامی که ثانیه‌ای بعد روی صفحه‌ی گوشی نمایان می‌شود، خیره می‌شود. این مرد دیوانه است!
    فضای رستوران کلاسیک و زیبا بود، آهنگ ملایمی پخش می‌شد و چند زوج جوان روی صندلی‌های قرمز-مشکیِ طبقه‌ی پایین جاگیر شده بودند. دستش را دور فنجانِ قهوه‌اش قرار داده و متفکر و متعجب به کارلوس و مرد غریبه خیره می‌شود. هنوز دلیل آمدنش را نمی‌دانست و مردِ غریبه نیز نگاهش اینچ به اینچ تنِ دختر را از نظر می‌گذراند؛ ازاین‌رو کمی معذب و عصبی به‌سمت کارلوس برگشته و سعی می‌کند با بهترین تُن صدای ممکن حرفش را بزند.
    - گفتی من رو کار داری!
    کارلوس دست‌به‌سیـ*ـنه نیشخندی حواله‌ی کنجکاوی‌های دختر می‌کند. اشاره‌ای به مرد کنار دستش کرده و محکم می‌گوید:
    - بهتره چیزهایی که به من گفتی رو برای این خانم هم بازگو کنی.
    مرد جوان همراه با تبسمی که روی لب‌هایش نشسته بود با احترام برای بازرس خوش‌تیپِ کنارش سر تکان می‌دهد:
    - حتماً.
    نگاه آبی‌رنگش را به چشمان دختر می‌دوزد.
    - روزی که اون گروگان‌گیری صورت گرفت، آقای رِینیز یه مقدار به من پول داد و از من خواست که یه پیرزنِ آلزایمری رو از جایی به تیم جنایی پاسگاه پلیس سئون راهنمایی کنم؛ چون خودش توی هتل یه کار ضروری داشت و چندبار تأکید کرد که حتماً کارم رو به‌خوبی انجام بدم و بعد به‌سمت هتل دوید، ایشون خیلی دستپاچه و عصبی بودن.
    - چی؟! هتل!
    با رفتن مرد، ژانت با دردی که در سرش چرخ می‌خورد. به صندلی تکیه داده و شقیقه‌هایش را می‌مالد.
    - قهوه‌ت یخ کرد؛ یکی دیگه می‌خوای؟
    ژانت بی‌توجه به سؤال کارلوس، چشم‌هایش را باز کرده و با نگاهی که به سرخی می‌زد، آهسته لب می‌زند:
    - اون چی می‌گفت! تو اونجا چی‌کار می‌کردی؟!
    تو رفتی هتل؟
    کارلوس بی‌خیال پاسخ می‌دهد:
    - نمی‌دونم! یادم نمیاد.
    - یعنی تو میگی که از مسئول پارکینگ خواستی که مادر اون مرد رو به ایستگاه پلیس ببره و تو راهت بیرون از هتل اتفاقی گیر اون سربازِ فراری افتادی؟
    - درسته، حتی اگه اون روز جون اون یارو رو نجات نمی‌دادی به‌هرحال من سر صحنه جنایت قرار می‌گرفتم و اون اتفاق می‌افتاد؛ تو فقط بیخود داری خودت رو آزار میدی!
    خاکستری خاک‌شده در پس ذهن آشفته‌ی ژانت جرقه می‌زند. با یادآوری و آتشی که در جانش روشن می‌شود عرق از سر و کولش سرازیر می‌شود.
    - این فقط... فقط من رو یاد یه چیزی انداخت!
    - تو چیزی می‌دونی؟!
    نگاه ژانت به نقطه‌ای خیره می‌شود. بوی ترس را از اطرافش استشمام می‌کند، متفکر و کمی ترسیده زمزمه می‌کند:
    - وقتی سایه‌ی... سایه‌ی او یارو رو دیدم... من... من بیشتر از شلیک یه تفنگ شنیدم!
    ذهنش در دیدهای محوش چرخ می‌خورد، تیر با سرعت از کنارش رد شده و مغز قربانی را تا مغزِ استخوان می‌شکافد. لرزان لب می‌زند:
    - آره‌آره، دوتا صدای شلیک بود. فکر کنم اون‌ها رو هم‌زمان شنیدم و... من... من نگاهم به قربانی بود که روی زمین افتاده بود؛ اما... اما من دیدم که خون از پشت پاهام روان شده بود! این یعنی...
    نگاهش به‌سمت صورتِ کنجکاو کارلوس کشیده می‌شود. به‌سختی آب دهانش را فرو داده و با لکنتی که گرفتارش شده بود، ادامه می‌دهد:
    - یعنی... تو... تو... تو پشت‌سرِ من بودی!
    - همون‌جور که تو گفتی اگه به‌خاطر اینکه پیشنهاد دادم تا مادر اون مرد رو به پاسگاه بیارم، گلوله خوردم، اون مسئول پارکینگ باید کسی باشه که بهش شلیک بشه نه من! موافق نیستی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    ژانت بی‌حرف خیره‌اش شده بود.
    - اما می‌بینی که مسئول پارکینک سالمه و تا چند لحظه پیش داشت با تو حرف می‌زد.
    صدای بغض‌کرده‌ی ژانت در گوشش می‌پیچد و باعث می‌شود کمی کسل پلک روی هم بگذارد. باز این دختر اشک‌هایش روان شده بود!
    - اما من فکر می‌کردم که تقصیر منه که آسیب دیدی.
    - دختر کمی به خودت بیا! اگه تو کمک نکرده بودی الان اون یارو مرده بود و مادر پیرش دیگه کسی رو نداشت. تو جونش رو نجات دادی و اون داره به‌خوبی کنار مادرش زندگی می‌کنه. تو کارت عالی بود دختر. ژانت... به من نگاه کن.
    نگاه پراشک دختر جوان تا چشمان سیاهش بالا می‌آید. لبخندِ کارلوس به پهنای صورتش بود و تیره‌ی چشم‌هایش برق می‌زد.
    - اونجا هیچ‌کس نمُرد ژانت، من زنده و سالم درست روبه‌روی تو ایستادم. اون پسر دانش‌آموز که سایه درونش بود رو یادته؟ اگه این‌جور بی‌خیالش نمی‌شدی، احتمالاً الان پیش خانواده‌ش بود؛ پس از الان به بعد کنار من باش و... هر سایه‌ای دیدی نترس و تنها به من بگو! ژانت... نباید به خودت اجازه بدی که یک اشتباه رو دوباره تکرار کنی!
    ژانت لبریز از احساسی ناشناخته در چشم‌های مرد مقابلش خیره شده و نگاهِ زیبایش را برقی خیره‌کننده در بر گرفته بود، به آهستگی لب می‌زند:
    - خوش‌حالم که دلیلش من نبودم که نزدیک بود بمیری!
    ***
    دستش از حرکت باز می‌ماند و نگاهش عصبی روی توماس می‌نشیند. مردک دیوانه کنار گوشیِ تلفن نشسته و انگار صدایش را نمی‌شوند.
    - مَرد، اون لعنتی رو جواب بده.
    نگاه متفکر توماس حولِ صفحه‌ی مانیتور روبه‌رویش می‌چرخید. با غرشِ بوتزاتی دستپاچه به‌سمت گوشی خم شده و خجالت‌زده زمزمه می‌کند:
    - اوه، متأسفم قربان، حواسم اینجا نیست، الو... قربان.
    مدتی بود که دستگاه خراب شده و کسی برای درست‌کردنش حرکتی انجام نداده بود. صدای برگمن در فضای ساکتِ دفتر اکو می‌شد.
    - چطوری توماس؟
    - ممنون قربان.
    - چیزی که اون دفعه ازت خواستم رو بررسی کردی؟ حسابِ رزا هیندالد؟
    نگاهِ توماس روی دو حسابی که به نام قربانی فریزشده بود،، چرخ می‌خورد.
    - بله قربان، تمامی حساب‌های رزاهیندالد را پیگیری کردم؛ اما هیچ وجه‌ای به حسابش منتقل نشده.
    - واقعاً؟ خیله‌خب، بعداً باهات تماس می‌گیرم توماس، حواست به کارلوس باشه. اگه باز اون دو مأمور اومدن حتماً همراهش باش.
    - چشم قربان.
    با قطع تماس برگمن پشت اتومبیلِ سفیدرنگش نشسته و پا روی گاز می‌فشارد. دیروز دفتر خاطراتِ قربانیِ فریزشده را از ادوین اوشاکان گرفته بود.
    چیز خاصی در دفتر نبود جز یک صفحه‌ی رنگیِ جدا و نوشته‌ی «وجه یک میلیون دلار» و یک کارت شرکت و یک آدرس محله‌ای که برایش کمی آشنا می‌آمد! از تابلوی سبزرنگ و بزرگِ کنار ِ اتوبان و پلی که دو شهر را به هم متصل می‌کرد، می‌گذرد. «به سوئیندون خوش آمدید.»
    محله‌ای آرام و تا حدی قدیمی با خانه‌های آجری و حیاط‌های کوچک و لباس‌های رنگی که از بند رخت آویزان بودند. از سرپایینی کوچه عبور کرده و جلوی خانه‌ای که بیشتر به یک خرابه شباهت داشت، اتومبیل را پارک می‌کند. نگاهی به دفتر در دستش می‌اندازد و حینی که از ماشین پیاده می‌شود زیر لب زمزمه می‌کند:
    - باید اینجا باشه، اون اینجا کی رو ملاقات کرده؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    کوچه تنگ و باریک بود؛ ازاین‌رو مابقی راه را باید پیاده می‌رفت. از خانه‌های سیمانی و گاه آجری عبور می‌کند. آسفالت‌ها بر اثر مرور زمان کنده و از بین رفته بودند. محله در سکوت مطلق فرو رفته و کوچک‌ترین صدایی به گوش نمی‌رسید. چشم‌های تیزبینش اطراف را با دقت می‌کاوید، رزا هیندالد اینجا و در چنین محله‌ی عجیب و قدیمی چه می‌خواست؟!
    در همین افکار به سر می‌برد که لیزر نگاهش رو قسمتی ثابت می‌ماند. خانه‌ای دو طبقه با پنجره‌های رنگ‌ورورفته و دیواری که آجر‌های شکسته‌اش نشان از قدمت آن می‌داد. دوربینی میان آجرها و در نزدیکی یکی از همان پنجره‌های کدر خودنمایی می‌کرد. لب‌هایش کمی به‌سمت بالا می‌آیند و چشمانش برق می‌زنند، باید به دیدار یک دوست قدیمی می‌رفت!
    - چند وقت شده؟
    برگمن با خاراندن سر و ریز کردن چشم‌هایش، لبخندی حاکی از دل‌تنگی نثار یار قدیمی‌اش می‌کند.
    - بعد از مُردن اشتاین به یه پاسگاه تو شهر بورنموث منتقل شدم، فکر کنم نزدیک 20 سالی شده باشه.
    - 20 سال؟!
    - فکر کنم!
    مرد موهای جوگندمی‌اش را با پنجه‌ی دستش به عقب رانده و دوست و همراه قدیمی‌اش را به‌سمت مبل‌ها هدایت می‌کند. حین نشستن بر روی مبل‌های تیره‌رنگ، پر از د‌‌ل‌تنگی و حسرت در کلامش پاسخ می‌دهد:
    - اگه توی خیابون می‌دیدمت مطمئناً نمی‌شناختمت! خیلی تغییر کردی مَرد.
    - واقعاً این‌طوره؟
    - قبلاً خیلی ساده بودی، این بلاییه که زندگی سرِ آدم میاره دیگه.
    برگمن با لبخند دستی به موهای سفید‌شده‌اش می‌کشد و آرام می‌خندد. سال‌هاست که به گذر زمان اهمیت نداده بود. وقتی از این شهر رفت همه‌ی احساساتش را یک‌جا در میان مردم این شهر دفن کرد و سپس خودِ پوچش را راهی بورنموث کرد.
    - هی مرد، تو هم خیلی زیاد تغییر کردی، کو اون همه جذابیت؟ فکر کنم بعد از گذر زمان زیادی آب رفتی!
    - اثر زمان چهره‌ها رو شکسته می‌کنه.
    - راستی، ترفیعِ درجه‌ت مبارک. وقتی خبرش رو شنیدم خیلی خوش‌حال شدم.
    - اوه، چیزی نیست بابا؛ ولی بازم تو این پست من از همه جوون‌ترم. راستی...
    کمی خود را به‌سمت دوستش می‌کشاند. تازه یادش افتاده بود که رفیق قدیمی‌اش از آمدن به این شهر بنا به دلایلی که هیچ‌وقت متوجه نشده بود، بیزار بود!
    - الان یادم افتاد که برای اومدنت به اینجا کمی تعجب کنم! چطور شد به سوئیندون اومدی؟!
    برگمن «آه» تلخش را درون سیـ*ـنه‌اش مخفی نگه داشته و با صدای بم و خستگی که این روزها از سر و کولش بالا می‌رفت، پاسخ می‌دهد:
    - اومدم اینجا که یه دوربین مداربسته رو چک کنم، بهم گفتن 20 دقیقه صبر کنم و منم گفتم از این مدت کوتاه به دیدنت بیام.
    - که این‌طور، دوربین مدار بسته؟
    - درسته محله‌ی سوئِل، جای قدیمی و خاک‌خورده‌ایه. برای تحقیقاتِ قربانی فریزشده که تازگی‌ها اتفاق افتاده بهش نیاز دارم؛ چون یه آدرس از سوئیدون توی دفتر خاطراتش دیدم، به اینجا اومدم و یه دوربین امنیتی تو صحنه‌ای که مد نظرم بود پیدا کردم، فقط می‌خوام ببینم دوربین چیزِ خاصی گرفته یا نه.
    - که این‌طور.
    - امیدوارم حداقل بشه از اینجا سرنخی پیدا کرد.
    ویبره‌رفتن گوشی‌اش بر روی میز توجه‌اش را جلب می‌کند. صدای غریبه‌ای در گوشش زنگ می‌خورد.
    - فیلم بازگردانی شده؟ نه؟! باشه، باشه من الان حرکت...

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    فرانک میان حرفش پریده و اشاره می‌کند که «نیازی به رفتن نیست.» و حینی بلند شدن لب می‌زند:
    - بهشون بگو به ایمیل من بفرستن.
    برگمن سرش را به‌عنوان تأیید تکان داده و در گوشی زمزمه می‌کند:
    - ممنون میشم فیلم رو به ایمیل فرمانده کل ارسال کنید، بله... بله... ممنون.
    با قطع تماس به لبخند فرانک نگاه کرده و ابرویی بالا می‌اندازد.
    - به‌نظر میاد همه ایملیت رو داشته باشن.
    - فکر کنم به نشان‌های سرشونه‌م دقت نکرده باشی!
    فرانک لب‌تاپ خود را به‌سمت برگمن کشیده و با باز کردن صفحه‌ی ایمیلش، بر روی ایمیل دریافت شده کلیک می‌کند.
    - خب، یه نگاه بهش بندازیم.
    حین باز کردن فیلم، فلش همراهش را درآورده و زمزمه می‌کند:
    - بهتره توی فلش هم کپیش کنم.
    فرانک نگاهی به دفتر کِرِم‌رنگ که با نقوشِ ظریفی از رنگ‌های سبز و آبی حکاکی شده بود، می‌اندازد. یک کارت به رنگ سفید و آبی در میان صفحات خودنمایی می‌کرد. کارت را به‌دست گرفته و نوشته‌هایش را از نظر می‌گذراند.
    - رزا هیندالد؟
    برگمن همان‌طور که درگیر کپی‌کردن فیلم بود، آرام پاسخ می‌دهد:
    - همون قربانی فریز شده، کارمند بیمه‌ی رویال بود.
    فیلم پلی می‌شود، باران در حال باریدن بود و هر دو طرف، چتر به‌همراه داشتند. قامتی بلند و چتری به سیاهی شب و دیگری که با جثه‌ی کوچکش باید قربانی باشد. چتری پلاستکی بر روی سر داشت و پیرهنِ سفیدی تن کرده بود و پس از چند لحظه به‌سمت مخالف چرخیده و آرام و با کشیدن پایش بر روی زمین، از کادر دوربین خارج می‌شود. شب بود و وضوح تصویر بسیار پایین. هیچ‌چیز خاصی در تصویر نبود و این عصبانی‌اش می‌کرد.
    - وضوحش خیلی کمه!
    - واقعاً؟ بذار ببینم.
    فیلم بار دیگر پلی می‌شود، برگمن بی‌حوصله فلش را در جیبش جای داده و از روی صندلی بلند می‌شود.
    - این‌جور که به درد نمی‌خوره؛ فیلم حتماً باید بازگردانی بشه و دوباره با بچه‌ها بررسیش کنیم. من باید برم فرانک و ممنون از اینکه گذاشتی از ایمیلت استفاده کنم.
    صدای رفیقش کمی آهسته و دورگه شده بود، چشم‌هایش را گیج روی برگمن می‌نشاند.
    - باز اگه اومدی سوئیندون حتماً بهم زنگ بزن.
    برگمن آهسته می‌خندد.
    - حتماً، بیا با هم نوشیدنی بخوریم، من هنوز خیلی از جاهای اینجا رو بلدم.
    - آره حتماً.
    - من دیگه برم.
    - باشه، به‌سلامت برگردی رفیق.
    با بسته شدن در فرانک مردد به‌سمت لب‌تاپش بازمی‌گردد، فیلم را بار دیگر پلی می‌کند. کیفیت فیلم بسیار پایین بود و سیاهی که محیط را در برگرفته بود چیزی را مشخص نمی‌کرد و تنها آن جثه‌ی ریزنقشِ پوشیده در پیراهن سفید که لنگان‌لنگان مخالف جهت صاحبِ چتر سیاه راه افتاد، برایش غریبه‌ای آشنا از روزهای گذشته‌اش بود!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    - برنمی‌داره، برنمی‌داره. این انسان داره من رو عصبی می‌کنه. من حتی ثابت کردم اون پسرِ شل‌و‌ول به‌خاطر اون به خطر نیفتاده.
    بوی نامطلوبی بینی‌اش را چین می‌دهد، حضورشان را در کنارش احساس می‌کند و ثانیه‌ای بعد در میان فضای نیمه‌تاریکِ سالن دو جفت چشم براق را در حال نگاه کردن به خود می‌بیند.
    - اون پسر... به قتل رسیده؟
    دستی به موهای عرق‌کرده‌اش می‌کشد و سرش را به پشتیِ راحتی تکیه می‌دهد، پلک‌هایش از زور بی‌خوابی تندتر از حدِ معمول روی هم قرار می‌گرفتند و عنبیه‌ی چشم‌هایش را سرخی بی‌پایانی در بر گرفته بود.
    - تو اون گیرودار گروگان‌گیری، قاتل اون رو از عمد کشت؛ ولی این ماجرا به‌عنوان یه حادثه عنوان شد و کسی هدف اصلی این جریان رو نمی‌دونه.
    - پس کسی اون رو کشته؟
    کارلوس پوزخندی رو لب نشانده و بی‌خیال لب می‌زند:
    - اطلاعی ندارم و علاقه‌ای هم برای دونستنش در خودم حس نمی‌کنم.
    صدایی خشن زیر گوشش پچ می‌زند:
    - این‌طور مشکل بزرگی خواهیم داشت!
    کارلوس از زیر پلک‌های نیمه‌بازش به آن‌ها نگاه می‌کند و بی‌حوصله می‌گوید:
    - منظورت چیه؟
    - اگه این‌طور که میگی باشه، قاتل فکر می‌کنه اون نمرده و دوباره برای قتل تلاش خواهد کرد و اون‌موقع تو توی دردسر بزرگی میفتی!
    متفکر دستی به چانه‌اش می‌کشد.
    - درست میگی، نباید این اتفاق بیفته.
    با صدای زنگ گوشی، دکمه‌ی پاسخ را لمس می‌کند، صدای ظریف و ملایم ژانت در گوشش پیچ می‌خورد:
    - متأسفم کارلوس برای ده تماس از دست‌رفته‌ای که از طرفت داشتم! من کمی کار دارم، خواستم بهت بگم از طرف یه دوست برای چند روز آینده به یه مهمونی دعوت شدیم؛ لطفاً برنامه‌ت رو خالی کن، فعلاً کارلوس.
    - الو... الو!
    متعجب گوشی را از گوشش فاصله داده و خشمگین می‌غرد:
    - این دختری احمق داره من رو مسخره می‌کنه!
    با صدای دوباره‌ی زنگ گوشی به‌سرعت دکمه‌ی پاسخ را فشار می‌دهد و بی‌آنکه به شماره‌ی روی صفحه‌ی گوشی دقت کند، با صدایی که به فریاد شباهت داشت، پاسخ می‌دهد:
    - دفعه‌ی دیگه این‌جور...
    ناگهان صدایش رو به خاموشی می‌رود، صدایی نیمه‌آشنا درون گوشش پیچیده و چشم‌هایش از تعجب و حیرت گشاد می‌شود.
    - خواهش می‌کنم، من کاری نکردم.
    شخصِ دومی در کنارش بود؛ صدای خش‌خش می‌آید و سپس صدایی بم و دورگه که خشونت در آن موج می‌زد.
    - به من بگو، به کارلوس چی گفتی؟
    - من... من فقط... ازش عذرخواهی کردم و گفتم که متأسفم...
    صدای نیمه‌آشنا به‌زور می‌آمد، انگار که وزنه‌ی صد تُنی را روی گلویش قرار داده باشند.
    - من... من بهش چیزی نگفتم، لطفاً بذار زنده بمونم.
    صحنه‌ای آشنا پشت پلک‌های کارلوس جان می‌گیرد. مردِ نزار خوابیده بر روی تخت و چشم‌های که التماس را فریاد می‌زدند.
    «- اون... بازم... سعی می‌کنه که تو رو بکشه. قبل از اینکه موفق بشه...»
    با سکوتی که از آن سمتی گوشی برقرار شد، متفکر و عصبی گوشی را پایین می‌آورد.
    - بذار ببینم! اون آشغالی که سعی داره کارلوس رو بکشه کیه؟!
    بی‌توجه به منعِ مراقب‌ها خود را به داخل اتاق می‌رساند. هیچ‌کس در اتاق نبود و مرد با پلک‌های روی هم افتاده و چهره‌ای سفیدرنگ روی تخت خوابیده بود. بی‌توجه به سروصدای بیرون از اتاق، نبض مرد را می‌گیرد، هیچ حرکت کوچکی زیر سر انگشتانش حس نمی‌کند.
    - لعنتی! لعنتی.
    پتو را از روی مرد کنار می‌زند و به گوشیِ روشن که نام «کارلوس» روی صفحه‌اش خودنمایی می‌کرد، برمی‌خورد. با ورود دو سرباز در لباس‌های شخصی و مردی که فرم سفیدی به تن داشت، خشم در تنش نشسته و فریادش تنِ هر سه را می‌لرزاند.
    - لعنتی، اون مُرده، شما چه غلطی می‌کردید؟!
    ***

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا