- عضویت
- 2015/10/08
- ارسالی ها
- 2,337
- امتیاز واکنش
- 19,020
- امتیاز
- 783
- سن
- 26
- تو میدونستی من همون دختربچه با عینک آفتابی توی مدرسهی مولتال هستم؟ نه؟ پس... پس چرا اینهمه مدت تظاهر کردی که همهچی رو فراموش کردی؟
صدای خشمگین کارلوس در محوطهی ساکت پشتبام میپیچد:
- من حافظهم رو از دست دادم، وقتی اون گلوله لعنتی سرم رو شکافت همهچی از یادم رفت. نمیفهمم الان داری دربارهی چی حرف میزنی. تو چته دختر؟!
لحظهای هر دو بیحرف به چشمان یکدیگر خیره میشوند. بغض تا گلوی دخترک بالا آمده و او سعی میکرد تا خود را محکم و نفوذناپذیر نشان دهد.
- هر اتفاقی که تا الان افتاده رو فراموش کن دختر و فقط کنار من بمون، این برات سخته؟!
- واقعاً چیزی یادت نمیاد؟!
- هیچی، ذهنم خالیِ خالیه، پس لطفاً درکم کن و کنارم بمون، باشه؟
ژانت بغض کرده و صدایی که رو به خاموشی میرفت، زمزمه میکند:
- نه، نمیخوام، نمیشه.
بهسمت خانه که قدم میگذارد، دستهای کارلوس بند مچِ ظریفش میشود.
- یعنی چی که نمیشه؟ دلیلش چیه؟ چرا نمیتونی؟
صدای فریاد و نگاه خشمگینش بغض دختر جوان را میشکند.
- همش، همش تقصیر من بود.
- چی؟ چی شده؟
- بهخاطرمن بود که... که اون بلا سرت اومد. تو... تو نزدیک بود بمیری! اگه... اگه خودم رو گول نمیزدم که میتونم زندگی مردم رو نجات بدم، تو به جای اون مرد گروگان گرفته نمیشدی و تقریباً نمیمُردی! چطور میتونم دوباره تو رو وارد همچین ماجرایی...
- هیهیهی! آروم باش دختر، من حالم خوبه، واقعاً میگم.
اشک روی گونههای دخترک مینشیند.
- هیچوقت دیگه نمیخوام نجات دادن کسی رو امتحان کنم.
- اینهمه حرفزدن رو تموم کن دختر و به حرف من گوش کن، هیچ اتفاقی نمیافته.
ژانت خسته از آنهمه فشاری که تنِ ظریفش تحمل میکرد، مچش را محکم از میان دستان او بیرون کشیده و با فریادی خشمگین راهی خانهاش میشود.
- گفتم نه، اینکار رو نمیکنم؛ دست از سرم بردار.
درب خانه که کوبیده شد، کنار پنجره بر روی زمین آوار میشود و به اشکهایش اجازه میدهد بیمهابا صورت داغش را خیس کنند. میان دو احساس متفاوت گیر کرده و نمیدانست باید با خود لعنتیاش چهکار کند!
***
- زنم دوباره زیاد از کارتم برداشت کرده.
دفتر آرامتر از همیشه بود. ساعتِ ناهار بود و جز کارلوس که سرش را روی میز گذاشته و چشمهایش خمـارِ خواب بودند، کسی دیگر در دفتر حضور نداشت. بوتزاتی بعد از خوردن دو همبرگر و یک لیوان پر از آبمیوه طبیعی، نامه در دست وارد دفتر میشود.
- این زن همیشه بیشتر از حقوقم خرج میکنه! این چیه دیگه...
پاکت سفیدرنگ را بریده و برگهی تاشده را باز میکند، اولین رقمی که به چشمش میخورد، ذهنش را به تقلا میاندازد و دهانش از تعجب باز میماند.
- چی؟! 120 دلار! من کِی با سرعت زیاد رانندگی کردم!؟
مهر قرمزرنگ روی نوشتهی بولدشده خودنمایی میکرد. «نقض ترافیک»
در ذهنش هرچه میگشت کمتر چیزی مبنی بر سرعت زیاد آن هم با ماشین دوستداشتنیاش پیدا میکرد.
- چهارده اکتبر، تقاطع مِی!
صدای خشمگین کارلوس در محوطهی ساکت پشتبام میپیچد:
- من حافظهم رو از دست دادم، وقتی اون گلوله لعنتی سرم رو شکافت همهچی از یادم رفت. نمیفهمم الان داری دربارهی چی حرف میزنی. تو چته دختر؟!
لحظهای هر دو بیحرف به چشمان یکدیگر خیره میشوند. بغض تا گلوی دخترک بالا آمده و او سعی میکرد تا خود را محکم و نفوذناپذیر نشان دهد.
- هر اتفاقی که تا الان افتاده رو فراموش کن دختر و فقط کنار من بمون، این برات سخته؟!
- واقعاً چیزی یادت نمیاد؟!
- هیچی، ذهنم خالیِ خالیه، پس لطفاً درکم کن و کنارم بمون، باشه؟
ژانت بغض کرده و صدایی که رو به خاموشی میرفت، زمزمه میکند:
- نه، نمیخوام، نمیشه.
بهسمت خانه که قدم میگذارد، دستهای کارلوس بند مچِ ظریفش میشود.
- یعنی چی که نمیشه؟ دلیلش چیه؟ چرا نمیتونی؟
صدای فریاد و نگاه خشمگینش بغض دختر جوان را میشکند.
- همش، همش تقصیر من بود.
- چی؟ چی شده؟
- بهخاطرمن بود که... که اون بلا سرت اومد. تو... تو نزدیک بود بمیری! اگه... اگه خودم رو گول نمیزدم که میتونم زندگی مردم رو نجات بدم، تو به جای اون مرد گروگان گرفته نمیشدی و تقریباً نمیمُردی! چطور میتونم دوباره تو رو وارد همچین ماجرایی...
- هیهیهی! آروم باش دختر، من حالم خوبه، واقعاً میگم.
اشک روی گونههای دخترک مینشیند.
- هیچوقت دیگه نمیخوام نجات دادن کسی رو امتحان کنم.
- اینهمه حرفزدن رو تموم کن دختر و به حرف من گوش کن، هیچ اتفاقی نمیافته.
ژانت خسته از آنهمه فشاری که تنِ ظریفش تحمل میکرد، مچش را محکم از میان دستان او بیرون کشیده و با فریادی خشمگین راهی خانهاش میشود.
- گفتم نه، اینکار رو نمیکنم؛ دست از سرم بردار.
درب خانه که کوبیده شد، کنار پنجره بر روی زمین آوار میشود و به اشکهایش اجازه میدهد بیمهابا صورت داغش را خیس کنند. میان دو احساس متفاوت گیر کرده و نمیدانست باید با خود لعنتیاش چهکار کند!
***
- زنم دوباره زیاد از کارتم برداشت کرده.
دفتر آرامتر از همیشه بود. ساعتِ ناهار بود و جز کارلوس که سرش را روی میز گذاشته و چشمهایش خمـارِ خواب بودند، کسی دیگر در دفتر حضور نداشت. بوتزاتی بعد از خوردن دو همبرگر و یک لیوان پر از آبمیوه طبیعی، نامه در دست وارد دفتر میشود.
- این زن همیشه بیشتر از حقوقم خرج میکنه! این چیه دیگه...
پاکت سفیدرنگ را بریده و برگهی تاشده را باز میکند، اولین رقمی که به چشمش میخورد، ذهنش را به تقلا میاندازد و دهانش از تعجب باز میماند.
- چی؟! 120 دلار! من کِی با سرعت زیاد رانندگی کردم!؟
مهر قرمزرنگ روی نوشتهی بولدشده خودنمایی میکرد. «نقض ترافیک»
در ذهنش هرچه میگشت کمتر چیزی مبنی بر سرعت زیاد آن هم با ماشین دوستداشتنیاش پیدا میکرد.
- چهارده اکتبر، تقاطع مِی!
آخرین ویرایش توسط مدیر: