آیا این فن فیکشن هیجانی داره؟ کششی توی متن احساس می کنید؟


  • مجموع رای دهندگان
    25
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fatemeh-D

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
عضویت
2017/03/18
ارسالی ها
1,624
امتیاز واکنش
60,983
امتیاز
1,039
سن
22
آنجلین: برای من مهم نیست. نمی‌ذارم آرتمیس خودش رو به خطر بندازه. آخرین‌بار خودش، خودش رو به خطر انداخت. دفعات قبل چی؟ خودش اون خطرات رو به جون خرید؟
باتلر: البته خانم فاول شما حضور من رو به فراموشی سپردید. من از اول از ایشون حفاظت می‌کردم و هنوز هم سر وظیفه‌‌م هستم.
صدای آه آنجلین فاول به گوش رسید. دقایقی سکوت حکم‌فرما شد. آرتمیس گفت:
- مادر یادتون باشه هیچ‌کس، دقت کنید هیچ‌کس نمی‌تونه آرتمیس فاول دوم رو شکست بده.
اصلاً دلش نمی‌خواست این‌قدر از خود تعریف کند؛ ولی برای راضی کردن مادرش ناچار بود. مغرور بود؛ اما بیشتر دلش می‌خواست با اعمال و رفتارش هوش خود را اثبات کند، نه با سخنان توخالی. صدای محزون مادر به‌گوش رسید. گویی تسلیم شده باشد:
- باشه آرتمیس؛ ولی ازت خواهش می‌کنم مراقب خودت باشی. اگه زنده برنگردی هیچ‌وقت تو رو نمی‌بخشم.
مایلز و بکت صدای قدم‌هایی و متعاقباً صدای آرتمیس را شنیدند:
- نگران نباشید مادر.
ناگهان، در گشوده شد. مایلز و بکت لحظه‌‌ای به جلو پرتاب شدند و با تکیه به چهارچوب، تعادل خود را حفظ کردند. آنان قادر به گفتن هیچ سخنی نبودند. گویی زبانشان برای گفتن هر سخنی قاصر بود. تنها مبهوت و گنگ به چهره بی‌حس آرتمیس می‌نگریستند. ژولیت به نرده‌های پله گرد تکیه داده بود و به سقف کاذب بالای سرش نگاه می‌کرد. توجه‌ش به فضای مدرن خانه بود و گویی مشغول استراق‌سمع نبود. آرتمیس به سوی نرده‌ها رفت و آرنج‌هایش را به آن تکیه داد. هم‌زمان که به گلدان‌های کنار درب خانه نگاه می‌کرد، گفت:
- خوب برادران عزیزم. وقتی من از شما خواستم از اتاق خارج شید، منظورم این بود که نمی‌خوام گفت‌وگوی ما بین من و مادر رو بشنوید. که خوب البته شما سرپیچی کردید. چه‌طور تنبیهی براتون درنظر بگیرم؟
چهره مایلز و بکت در عرض ثانیه‌‌ای آویزان شد.
مایلز: خواهش می‌کنم برادر. نه!
بکت: معذرت می‌خوام آرتمیس. التماست می‌کنم نه.
می‌دانستند چه در انتظارشان است. تنبیه‌های آرتمیس عذاب‌آور‌ترین تنبیه‌ها بودند. برای همین التماس می‌کردند. آرتمیس لبخند موزیانه‌‌ای زد:
- یادتون باشه من اگه می‌خواستم حرفام رو نشنوین راه‌های دیگه‌‌ای هم بلد بودم. متأسفم اما هر عملی، عکس‌العملی هم داره. این‌طور نیست مایلز؟
مایلز لبخند شرمگینی زد. سخنان آرتمیس درست بودند و صد افسوس که نمی‌توانست رد کند!
- البته برادر.
- خوب پس تو بکت. تا فردا آخرین کتابی که مایلز مطالعه کرده رو می‌خونی و فردا یه خلاصه جامع و مفید تحویلم میدی. مایلز، تمرینات فردای تو دو برابر خواهد شد.
هر دو برادر با لب‌های آویزان گفتند:
- بله برادر.
و از او فاصله گرفتند و از پلکان بالا رفتند. اوضاع جالبی برای هیچ کدامشان نبود؛ اما چاره‌‌ای جز اطاعت نداشتند. مایلز بغ کرده لپش را باد کرده بود و همین، گردی صورتش را گرد‌تر نشان می‌داد. برخلاف صورت مثلثی و چانه تیز آرتمیس، و البته پیشانی پهنش که از پدر به ارث بـرده بود؛ مایلز و بکت پُریِ اندام و گردی صورتشان را نیز از مادر به ارث گرفته بودند.
با دور شدن دوقلو‌ها آرتمیس رو به ژولیت گفت:
- روی انجام وظایفشون نظارت دقیق داشته باش. به‌احتمال قوی فردا من نیستم. پس خلاصه بکت رو ضبط کن و برام از طریق اینترنت بفرست.
- البته. جناب آرتمیس.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    و بعد لبخندزنان از او دور شد. آرتمیس دست‌به‌سیـ*ـنه به مسیر رفتنش خیره شد و زیر لب به باتلر گفت:
    - به‌نظرت این نوع تنبیه براشون مؤثره؟
    باتلر لبخندی زد. دوقلو‌ها را خوب می‌شناخت و امیدی نداشت. مگر می‌شد برادران آرتمیس فاول کنجکاو و در پی کشف حقیقت نباشند؟
    - شما چی فکر می‌کنین قربان؟
    آرتمیس مغرورانه لبخند زد:
    - در تئوری معمولاً کارسازه. اما در عمل، سال‌هاست که درست نمیشن.
    باتلر با لحن دل‌جویانه‌‌ای گفت:
    - خب اگر ادب رو یاد نگیرن در عوض نقاط ضعفشون تقویت میشه.
    - پس چرا فکر کردی من این تنبیهات رو بهشون میدم؟ من هیچ‌وقت کاری که نفعی نداشته باشه رو انجام نمیدم. اگر می‌بینم اون‌ها درست نمیشن، باز هم تنبیهشون می‌کنم، حتماً به‌دنبال جنبه دومش مجازاتشون می‌کنم باتلر. سادیسم که ندارم!
    باتلر که به این سخنرانی‌ها و اظهار فضل‌های آرتمیس عادت داشت، تنها تأیید کرد:
    - البته.
    لبخند محو آرتمیس از بین رفت:
    - بهتره از کار اصلیمون غافل نشیم. ما برای ارتباط با هون به اینجا اومدیم.
    در همین زمان صدای بلندی از آشپزخانه به گوش رسید. آرتمیس و باتلر شتابان به آشپزخانه رفتند. حتی تغییر دکوراسیون و تغییر ترکیب رنگی مبلمان اتاق نشیمن به نارنجی و زرد، توجه آرتمیس را جلب نکرد. این از برنامه‌های سالانه آنجلین بود و هرسال، مبلمان راحتی اتاق را با رنگ‌هایی شاد و جدید، تعویض می‌کرد. هیچ‌وقت امکان نداشت کنار تلویزیون منحنی چهار بعدی*، گلدانی را ندید. همان تلویزیونی که با هر پیشرفت تکنولوژی، به‌طور خودکار به‌روزرسانی می‌شد. آرتمیس و باتلر با رسیدن به آشپزخانه متعجب به صحنه روبه‌رویشان نگریستند. هر چند تعجب آرتمیس دوامی نداشت و لبخندی موزیانه روی صورتش جایگزین شد. باتلر هنوز مبهوت بود و به هیبت کوتاه و پاهای پرانتزی آن موجود کوچک اما بالغ نگاه می‌کرد که آرتمیس گفت:
    - سلام مالچ. خوش‌حالم می‌بینمت.
    دورف* با شنیدن آرتمیس از جای جهید. درحالی‌که داشت با دندان‌های قبر مانندش غذا را می‌جوید با صدایی نامفهوم جواب داد. آرتمیس گفت:
    - بهتر نیست بعد از این که غذا رو بلعیدی به من جواب بدی؟
    مالچ لبخندی زد و دندان‌های نامرتبش را که درست همانند پرچین چوبی و به همان‌اندازه سفت و محکم بودند، به نمایش گذاشت و هم‌زمان سری به نشانه تأیید تکان داد. باتلر پرسید:
    - راستی مالچ، اون صدای چی بود؟ نکنه صدای خروج گاز معدت بود؟
    مالچ که غذایش را به‌طور کامل خورده بود، ریش‌های فر خورده پر پشتش را که همانند یک کپه سیم بودند و تا نوک چشم‌ها و دندان‌هایش را گرفته بودند، با دست پشمالویش مالید و گفت:
    - باتلر، من مقدار زیادی خاک و کلوخ نوش جان کردم تا از ایستگاه به اینجا رسیدم. پس نباید من رو سرزنش کنی.
    و بعد با یادآوری هون به خود لرزید. درهم رفتن چهره‌‌اش باتلر را کنجکاو کرد. از همین رو پرسید:
    - اتفاق خاصی افتاده مالچ؟
    مالچ به او نگاهی انداخت و گفت:
    - آره. یه اتفاق خیلی بد!
    آرتمیس گفت:
    - خوب منتظرم. یه شرح‌حال درست بهم بده ببینم چه اتفاقی افتاده؟
    و خود می‌دانست که خبر خوبی در راه نیست. چشمان مالچ آن برق قرمز شرور سابق را نداشت. مالچ کیکی را از یخچال برداشت و در دهانش چپاند. درواقع خوردن برای او یک راه کاهش استرس محسوب می‌شد، هرچند در دیگر مواقع نیز نمی‌توانست از شکمش بگذرد. آرتمیس با مشاهده او گفت:
    - می‌دونی مالچ؟ من مطمئنم که اگر تو به انجام کار‌های خلاف نمی‌رسیدی حتماً با خوردن زیادی کیک و شیرینی جات جادوت رو از دست می‌دادی. گلوکز* زیاد وقتی به مغزت می‌رسه در مجاورت جادو به پلی ساکاریدهایی* تبدیل میشه که می‌تونن باعث انسداد رگ‌هات بشن.
    *بعد چهارم با نام زمان شناخته می‌شود.
    *دورف (Dwarf)
    از شخصیت‌های افسانه‌‌ای جن و پری اروپایی هستند که در ایران به اسم کوتوله‌ها معروف اند. دورف‌ها، معمولا بداخلاق و جوشی‌‌اند و کوچک‌ترین چیزی به آن‌ها برمی خورد؛ اما در عوض، با دوستانشان بسیار صادق و دست و دل‌بازند. دورف‌ها کوتاه قدند و در کوهستان یا در معادن زندگی می‌کنند. از انسان‌ها باهوش ترند و موجوداتی کوشا به شمار می‌آیند و در معادن شان اسلحه و زره‌های جادویی و زیبایی می‌سازند.
    انوع مختلف دورف وجود دارد: دورف‌های سیاه بسیار بداخلاق‌‌اند و معمولا با انسان‌ها میانه خوبی ندارند. دورف‌های قهوه‌‌ای به نسبت خوش اخلاق‌ترند و با انسان‌ها برخورد دوستانه‌تری دارند. با وجود این، هنوز جز موجودات خبیث داستان‌ها به شمار می‌روند و در بعضی از داستان‌ها بچه‌ها را برای کار در معادن‌شان می‌دزدند. دورف‌های قهوه‌‌ای، کلاه‌هایی دارند که با بر سر گذاشتن آن‌ها غیب می‌شوند. اگر انسانی موفق شود یکی از این کلاه‌ها را به دست بیاورد، قدرت و ثروت آن دورف را صاحب می‌شود. دورف‌های سفید از بقیه خوش اخلاق ترند. آن‌ها هم در کوهستان و معادن زندگی می‌کنند و چیزهای فوق‌العاده‌‌ای می‌سازند. در بهار، جرئتی به خودشان می‌دهند و روی زمین می‌آیند و شب‌ها را به پایکوبی می‌گذرانند. انسان‌ها صدای موسیقی آن‌ها را می‌شنوند؛ اما تا به حال کسی نتوانسته است آن‌ها را ببیند. معتقدند که دورف‌های سفید در مقابل اعمال نیک به انسان پاداش می‌دهند.
    دورف‌ها اصلا از آفتاب خوششان نمی‌آید. آن‌ها موجودات کوچکی‌‌اند و حداکثر رشدشان از قد یک بچه انسان بلندتر نمی‌شود؛ باوجوداین، صورتشان مثل آدم‌های پیر، پر از چین و چروک است و ریش‌های بلند دارند و قوزی اند. عمری طولانی دارند و به همین دلیل، به داشتن معلومات فراوان و درایت معروف اند.
    نصحیت‌های شان ارزش زیادی دارد و همیشه کارساز است. اگر انسانی به یک دورف کمک کند، در عوض پاداش خوبی از گنجینه او می‌برد؛ اما اگر به‌طور غیرمعمول و با دوز و کلک به آن دست پیدا کند، نمی‌تواند از آن بهره‌‌ای ببرد؛ چون یا تمام آن گنج به برگه‌‌ای خشک تبدیل می‌شود یا اتفاق‌های ناگواری برای او می‌افتد. یکی از افسانه‌های معروفی که دورف‌ها در آن نقش دارند، سفید برفی و هفت کوتوله است.
    *کربوهیدرات‌ها یا مواد قندی، تأمین کننده انرژی بدن هستند. کربوهیدرات‌ها به سه دسته مونوساکارید‌ها، دی‌ساکارید‌ها و پلی‌ساکارید‌ها تقسیم می‌شوند. مونوساکارید‌ها ساده‌ترین نوع کربوهیدرات‌ها هستند و دارای یک مولکول قندی می‌باشند. گلوکز یک مونوساکارید است. از به هم پیوستن دو منوساکارید، دی‌ساکارید و از به هم پیوستن چندین مونوساکارید، درشت مولکول‌هایی به نام پلی‌ساکارید تشکیل می‌شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    مالچ پوفی کشید. این بشر علاقه زیادی برای نشان دادن نبوغ خود داشت. به میان سخنانش پرید و گفت:
    - ممنون از سخنان گهربارتون؛ اما این که مشکلی نیست. جادو درمانش می‌کنه.
    - و اون‌موقع مقدار زیادی جادو برای از بین رفتنشون و بازگشت تو به حالت عادی نیازه.
    باتلر پرسید:
    - چرا؟
    - خوب تو خیال کن که پلی‌ساکارید‌ها از بین رفتن و دوباره یه مقدار دیگه خون گلوکزدار توسط قلب پمپاژ میشه و دوباره به پلی ساکارید تبدیل میشه و بعد بازم جادو مصرف میشه و هی این روند تکرار میشه. متوجهی که چی میگم؟
    باتلر بی‌حوصله از بحث‌های علمی آرتمیس، به چهار چوب ورودی آشپزخانه که نیمه بالایی آن شکل نیم‌دایره داشت و از چوب مرغوب آبنوس ساخته شده بود، تکیه داد. درست سمت چپ این چهار چوب دیوار به طول دو فوت قرار داشت و بعد، آشپزخانه به لطف میز غذاخوری اپن قابل دیدن بود. باتلر به مالچ نگاه کرد که با تکان دادن سرش سخنان آرتمیس را تأیید کرد. چیز غریبی نبود که مالچ هم چیز زیادی نفهمیده باشد! اما آرتمیس بی‌توجه ادامه داد:
    - جریان زیاد جادو در سینوس‌ها هم می‌تونه در طولانی مدت صدمات جبران ناپذیری داشته باشه. سردرد‌های میگرنی به وجود میان که هر روز شدید‌تر از قبل هستن و بعد دیگه جادو نمی‌تونه اون جا دووم بیاره. یعنی به دلیل تخریب دیواره سینوس‌ها، جادو به بیرون درز می‌کنه و جادو زود به زود تخلیه میشه و این بیرون رفتن جادو هم خودش به تخریب دیواره کمک می‌کنه. تا جایی که سینوس دیگه نمی‌تونه جادو رو توی خودش نگه داره.
    باتلر به لوستر شیک روی سقف نگاه کرد که به خواسته مایلز بلور‌های درخشان و شفافش به شکل مولکول دی‌ان‌‌ای به دنبال هم‌ردیف شده بودند. حوصله‌‌اش سر رفته بود. مالچ گفت:
    - اون‌وقت جناب دانشمند، تو اینا رو از کجا می‌دونی؟
    - من تو این سال‌ها بیکار نبودم مالچ. روی ساختمان بدن تمام اجنه تحقیق کردم. البته مدت زیادی می‌خواستم این‌کار رو انجام بدم ولی ماجراهای پی‌درپی مانع می‌شد. خوب انگار می‌خواستی چیزی بگی؟
    مالچ جا خورد. با یادآوری هون به خود لرزید. اوضاع هون مانند آوارستانی بود که در دل خاموشی فرو رفته بود. آرام گفت:
    - البته. هون تو یه خاموشی بزرگ فرو رفته.
    آرتمیس اخم‌هایش در هم رفت. از حالات مالچ می‌توانست بفهمد که همه ماجرا این نیست. برای همین گفت:
    - خوب من فکر می‌کردم تنها سیستم مخابراتی هون دچار مشکل شده. ولی مثل این که مشکل بزرگ‌تری داریم. هرچند این رو هم می‌شد پیش‌بینی کرد. راستی چرا هالی باهات نیومده؟ مشکل دیگه‌‌ای هم هست مالچ؟!
    مالچ شک زده کمی من‌من کرد. آرتمیس اخمانش را بیشتر درهم کشید. خبر خوبی در انتظارش نبود. باز هم پرسید:
    - چرا با هالی نیومدی مالچ؟
    مالچ با اندوه چشمانش را محکم به هم فشرد. دهانش با تلخی گشوده شد و گویی خود صدایش را نشنید؛ اما صدا در گوش آرتمیس همچون پژواک پیچید:
    - هالی مرده آرتمیس.
    در طبقه بالا، مایلز و بکت هم اوضاع جالبی نداشتند. بکت روی تخت‌ ام‌.دی‌.اف تک‌نفره سرخش نشسته بود و با اندوه و کمر خمیده، به کتاب درون دستانش نگاه می‌کرد. مایلز هم از بابت فردایش افسرده بود. نفس عمیق پر صدایی کشید و توپ بسکتبال بکت را برداشت. با صدای بکت به خود آمد:
    - به نظرت این یه خوابه؟ یا برادر دیوونه شده که از جن و پری‌ها حرف می‌زنه؟
    مایلز با گنگی به نگاه مشابه برادرش نگریست:
    - شایدم یه شوخی بزرگه؟
    بکت با کلافگی دستانش را روی صورتش کشید. برادر ساده‌‌اش هنوز آرتمیس را نشناخته بود:
    - به نظرت برادر کسیه که شوخی کنه؟
    مایلز با حاضر جوابی‌‌اش لحظه کوتاهی بکت را غافلگیر کرد:
    - و خب کسی هم نیست که دیوونه بشه.
    و خبری نداشتند از عقده آتلانتیسی که آرتمیس را روزگاری دیوانه کرده بود! بکت دستش را دراز کرد:
    - بیا نیشگون بگیر. من که باور نمی‌کنم. آخه جن و پری ها؟
    مایلز اطاعت کرد و بکت هم با آخ کوچکی دستش را عقب کشید. اوضاع بامزه‌‌ای داشتند. مالچ اگر در کنار آنان بود تا ساعت‌ها می‌خندید!
    بکت با خود گفت:
    - شایدم این یه سوءتفاهمه! حتماً منظورش از کلمه جن و پری‌ها یه چیز دیگه بوده.
    - مثلاً چی؟
    این سؤال مایلز روی اعصابش خط کشید:
    - من چه می‌دونم؟ شاید مثلاً یه گروه نمایش!
    - و احتمالاً از مرگ برکشتن آرتمیس و نجات دنیا و نگرانی مام هم همه‌‌ش جزو اون نمایش بود!
    بکت که چیزی درک نمی‌کرد؛ اما مایلز راحت‌تر کنار آمده بود. حال باور داشت که آن خاطرات مبهم در ذهنش، که بکت آن‌ها را توهم می‌خواند، واقعیت دارد. دلش می‌خواست به بکت بگوید:
    - دیدی راست می‌گفتم؟
    ولی می‌دانست که این دور از مرام برادری است. برای همین گزینه‌‌ای را پیشنهاد داد:
    - بیا بریم از خود برادر بپرسیم.
    بکت نفس عمیقی کشید. کمی گیج بود و می‌خواست زودتر این ماجرا تمام شود. پس پذیرفت و با مایلز به طبقه پایین رفت. برادر و باتلر در آشپزخانه بودند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    آرتمیس در آشپزخانه، با شنیدن خبر مرگ هالی سرش را به زیر انداخت. حس تلخی تمام وجودش را در بر گرفت. بهترین دوستش… یعنی مرده بود؟ هیچ‌کس هیچ واکنشی از آرتمیس ندید. آن جوان مغرور عادت نداشت احساساتش را بروز بدهد؛ اما خود آرتمیس نمی‌توانست آن غم را نادیده بگیرد. در ذهنش خاطرات می‌گذشتند. هالی، دوستی که بارها او را از مرگ نجات داده بود، آیا واقعاً لیاقت مرگ را داشت؟ اصلاً چطور مرده بود؟ آیا کسی او را کشته بود؟ چه کسی؟ چطور جادو او را درمان نکرده بود؟ آب دهانش را بلعید. چه کار باید می‌کرد؟ اول باید بیشتر می‌دانست! از جزئیات مرگ او باید بیشتر می‌دانست!
    باتلر اما احساساتی‌تر بر خورد کرد و مجال پرسش به آرتمیس نداد. ناگهان از جای پرید:
    - چی؟ هالی مرده؟
    - درسته. اون با یه طلسم خیلی‌قوی از دنیا رفته. این طلسم از عهده هر کسی بر نمیاد. برای همین شورا شماره یک رو متهم قرار داده.
    آرتمیس سرش را بالا آورد. متعجب شده بود و این جزو معدود زمان‌هایی بود که بهت در چهره‌‌اش آشکار می‌شد:
    - شماره یک؟ یعنی قاتل انقدر قویه که قوی‌ترین جادوگر متهم شده؟
    مالچ آهی کشید:
    - البته! هیچ‌کس نمی‌دونه حقیقت ماجرا چیه. به‌دستور شورا نیروی ویژه از شماره یک بازجویی به عمل آورد. ولی به هیچ نتیجه‌‌ای نرسیدن؛ برای همین اون موقتاً به زندان انداخته شد. ماجرای اصلی از اونجا به بعده. فلی تمام تلاشش رو می‌کرد که قاتل هالی رو پیدا کنه؛ اما نمی‌دونم چی شد که یه‌دفعه از کار ایستاد و سیستم کل شهر رو از کار انداخت. همه‌چیز خیلی سریع پیش رفت. آرک سول به طور خیلی ناگهانی پیداش شد و فرمانده کلپ رو گروگان گرفت. الان کل شهر زیر سلطه اونه. نیروی ویژه با قطع شدن سیستم نتونستن کاری از پیش ببرن. منم با شاتل خصوصی تا اینجا اومدم. همه‌چیز در خطره آرتمیس.
    آرتمیس صندلی را که کنار میز غذاخوری قرار داشت، کنار کشید و رویش نشست، و شقیقه‌هایش را مالید. گیج بود و قوه تحلیلش پایین آمده بود. نمی‌توانست جز به کلمه مرگ به چیز دیگری فکر کند. با اندکی تمرکز و تفکر گفت:
    - ببین مالچ. ما الان دقیقاً نمی‌دونیم چه اتفاقی افتاده. چه کسی هالی رو…
    در این جا اندکی مکث کرد و سپس با تن صدایی پایین‌تر و با اندوه ادامه داد:
    - به قتل رسونده. شماره یک چه نقشی تو این ماجرا داره؟ چرا فلی سیستم رو از کار انداخته؟ با میل قلبی خودش بوده یا مجبورش کردن؟ شایدم نقشه‌‌ای تو سرش داره که ما بی‌خبریم؟ چه کسی چنین نقشه‌‌ای رو پی ریزی کرده؟ آرک سول شخصیت اصلیه یا یه مهره است؟ اگه یه مهره است شخصیت اصلی کیه؟ می‌بینی؟ ما هیچ‌چیز خاصی نمی‌دونیم.
    نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
    - هرچند عادت ندارم بدون نقشه و برنامه‌ریزی قبلی کاری رو انجام بدم؛ ولی فقط به‌خاطر هالی، همراهت به هون میام.
    و در دل هر لحظه بیشتر فاجعه نبود هالی را درک می‌کرد و هر لحظه بیشتر اندوهگین می‌شد. با تصمیمی آنی از جای برخاست و گفت:
    - اول از همه باید شماره یک رو آزاد کنیم. دیو‌های جادوگر معمولاً قلب رقیقی دارن و نمی‌تونن از جادوشون برای قتل کسی استفاده کنند. به‌احتمال زیاد شماره یک تنها یک پوشش برای این که قاتل اصلیه که از قضا خیلی قدرتمنده مخفی بمونه.
    مالچ پوزخند بی‌حالی زد:
    - چشم بسته غیب گفتی؟
    - نه دوست عزیز. البته این نظریه انقدر ساده است که تو هم از اول متوجهش می‌شدی دوست باهوش من اما من این رو گفتم که بهت بفهمونم ما در خطریم و به‌تنهایی نمی‌تونیم کاری از پیش ببریم.
    مالچ با لحن تمسخرآمیزی گفت:
    - نکنه می‌خوای یه لشکر آماده به خدمت یه‌دفعه واسه‌ت صف بکشن؟
    آرتمیس بند ساعتش را باز کرد و دور مچ دستش را مالید و هم‌زمان نگاهی بر صفحه مربعی شکل لمسی ساعتش انداخت. با اندکی مکث گفت:
    - حتی اگه این لشکر وجود نداشته باشه، من خودم می‌سازمش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    آرتمیس به حرفش ایمان داشت؛ زیرا می‌دانست هر دشمنی با هر قدرتی، نقطه ضعفی دارد. می‌دانست با وجود دوستانی که او دارد، هرگز شکست نخواهد خورد. فقط کاش…! کاش هالی نیز در ارتشش بود. بند کلفت چرمی مشکی ساعتش را دوباره به دست بست و ادامه داد:
    - مایلز، بکت و ژولیت باهامون میان. البته اگه مایل باشن. اول از همه، شماره یک رو آزاد می‌کنیم. برای بعدش هم نقشه‌هایی دارم. خوب برادران گرامی، تنبیهتون دو برابر میشه. حالا می‌خواین همکاری کنین یا نه؟
    باتلر خیلی سریع به ورودی آشپزخانه نگاهی انداخت و مایلز و بکت را مشاهده کرد که با خجالت و سری پایین افتاده وارد می‌شدند. باتلر با بهت گفت:
    - خدای من! شما پسرا خیلی کله‌شقین!
    و البته خود باتلر با این خصوصیت کاملاً آشنایی داشت. چه کسی با وجود آرتمیس نمی‌توانست مفهوم کله‌شقی را درک کند؟ به‌حتم آن فرد بسیار احمق می‌بود. آرتمیس در طول زندگی باتلر کله‌شق‌ترین آدم روی کره زمین بود. هالی هم همیشه همین حرف را می‌زد. با یاد هالی آهی کشید. هنوز هم مرگش را باور نداشت. مالچ بی‌توجه با پوزخندی گفت:
    - آرزوهات قشنگن.
    آرتمیس بی‌حس و شاید در دل کمی افسرده، درحالی‌که به دوقلو‌ها می‌نگریست، پاسخ داد:
    - مالچ. آدمای کوچیک آرزو می‌کنن و آدمای بزرگ اراده.
    و بعد خیره در چشمان مایلز گفت:
    - و منم اهل عمل هستم. من اون ارتشی رو که گفتم، می‌سازم.
    مایلز و بکت جلو آمدند. هر دو شرم زده سر پایین انداختند و گفتند:
    - متأسفیم برادر.
    مالچ منحرف شده از بحثش با آرتمیس گفت:
    - اوه! یعنی این دوقلو‌ها هم مثل فیلم‌های خاکی‌ها باهم حرف می‌زنند؟ من خیال می‌کردم همه‌شون تخیلات کارگردان‌ها هستن.
    آرتمیس لبخندی مرموزانه زد. لبخندی که در نظر باتلر، در کمال ناامیدی بی‌جان آمد:
    - می‌دونی، این اتفاق بعید نیست، چون نود درصد محتوای ژنتیکی دوقلو‌های همسان به هم شباهت داره. ولی این اتفاق خیلی به ندرت میفته. چون عوامل شکل‌گیری شخصیت علاوه‌بر ژنتیک به محیط و تجارب شخصی هم بر می‌گرده. برای مثال: بکت بیشتر پیش ژولیت و پدر بزرگ شده. پس طبیعیه که مثل ژولیت عاشق هیجان باشه؛ اما مایلز که تحت نظر من و مادر بزرگ شده عاشق علمه و روحیه لطیف مادر رو به ارث بـرده.
    و می‌دانست این‌همه بی‌تفاوتی، این‌همه شوخی و پرخوری، همه واکنش‌های دفاعی مالچ است. مالچ از آن دسته افرادی بود که سعی می‌کرد خبر بد را با بی‌تفاوتی کم‌اهمیت جلوه دهد و مانند کبک، سرشان را زیر برف فرو کنند. هرچند که واقعه‌‌ای برایشان بسیار ناراحت کننده و سهمگین باشد! او همه‌چیز را برای خود بی‌اهمیت می‌کرد و ناراحتی‌هایش را با خوردن و انحراف فکر، به دور‌ترین پستوی ذهن می‌راند. با اندکی مکث به سخنان پیشینش ادامه داد:
    - خوب پسرا، عذرخواهیتون باعث صرف نظر من از تنبیه نمی‌شه. حالا قبول می‌کنین به هون بیاین یا نه؟
    مایلز و بکت که از جمله اول آرتمیس دمغ شده بودند، نگاهی به یک‌دیگر انداختند و گفتند:
    - قبوله.
    درحالی‌که کنجکاو بودند بیشتر درباره آن فرد مرده بدانند. سؤالات زیادی در ذهن داشتند. برای مثال: این شخص، هالی، چه ارزشی نزد برادرشان داشت که شرارت نگاه مرموزانه‌‌اش را نصف کرده بود؟ باتلر چرا این‌قدر گنگ به صحبت‌های آنان گوش می‌داد؟ چطورآن موجود خپل و عجیب ناراحت نبود؟ آن موجود واقعاً چه بود؟ هالی چه کسی بود؟ هون کجا بود؟ اصلاً برادر از کجا درباره حضور آنان پشت دیوار آشپزخانه می‌دانست؟ بکت همان سؤال آخر را بازگو کرد:
    - آرتمیس از کجا فهمیدی که پشت دیوار آشپزخونه مخفی شدیم؟
    آرتمیس نفس عمیقی کشید. مبارزه خوب به نظر آمدن و اندوهش بسیار ظالمانه و نابرابر بود:
    - توی تمام خونه دوربین‌های مداربسته وجود داره که همه شون هم سیگنال‌هایی به ساعتم می‌فرستن.
    و بعد اشاره‌‌ای به ساعتش کرد که درست همانند تلفن‌های همراه بود. بکت اما کلافه پوفی کرد. نمی‌شد به دور از چشم آرتمیس کاری انجام داد. مایلز پرسید:
    - ببخشید که می‌پرسم؛ اما ساعت تو یه دستگاه همه کاره است؟
    آرتمیس پوزخند تلخی زد و گفت:
    - مایلز. این ساعت در حقیقت داخلش چندین تراشه ساخته شده با فناوری نانو داره که قابلیت‌هاش رو در حد یک کامپیوتر پیشرفته بالا می‌بره. خودم ساختمش.
    و بعد به باتلر گفت:
    - برو ببین ژولیت همراهمون میاد یا نه. بهتره سریع باشی چون پدر تا نیم‌ساعت دیگه به خونه بر می‌گرده.
    و بعد زیر لب غرغر کرد:
    - واقعاً این دورهمی‌های مردانه برای بازی گلف و خوش‌گذرونی برام کسالت آوره. واقعاً درک نمی‌کنم چرا پدر هر شنبه به اون جا می‌ره.
    مایلز که سخنان آرتمیس را شنیده بود، گفت:
    - آرتمیس، برخلاف تو که خیلی انزوا طلب هستی، پدر فردی خوش مشرب و اجتماعیه و توی این اجتماعات بهش خوش می‌گذره. مادرم همین‌طور، اونم هر یکشنبه با خانم‌ها برای تفریح به بیرون میرن.
    - ممنونم از قانع کردنم مایلز.
    باتلر با سستی اطاعتی گفت و رفت. مایلز نیز لبخندی معصومانه تمام صورتش را پوشاند و گفت:
    - قابل نداشت برادر.
    مالچ به مایلز می‌نگریست. برخلاف تصورش مایلز شباهت زیادی به آرتمیس نداشت. در گذشته که مایلز کودک بود به دلیل هوش سرشارش مالچ گمان می‌برد که مایلز همانند برادرش شود. اما این پسر، سهمی از لبخند‌های مغرورانه و یا توأم با بدجنسی آرتمیس نداشت. او معصوم و صادق و البته احساساتی بود. چیزی که در بکت نیز وجود داشت؛ اما در حضور هیجانات نوجوانی‌‌اش، کم‌رنگ‌تر جلوه می‌کرد.
    آرتمیس به فکر فرو رفته بود. یک جای کار می‌لنگید. کسی از خاک‌سپاری هالی چیزی نگفت.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    شهر هون- مرکز نیروی ویژه
    لبخند مغرورانه‌‌ای زد و دو خط پرانتزی عمیق روی صورتش پدیدار شد. به صندلی دراز و راحتی فلی تکیه کرده بود و پاهایش را روی میز روبه‌رویش دراز کرده بود. با آرامش و ریلکسی تمام به صفحات ال‌‌ای‌دی نگاه می‌کرد و تک‌تک نقاط مرکز نیروی ویژه را به لطف دوربین‌ها زیر نظر داشت. در میان راه‌رو‌ها تنها سربازانی دیده می‌شدند که همانند چوب‌های خشک، بی‌هیچ احساسی عبور می‌کردند. رو به آرک سول گفت:
    - همه‌چیز درست پیش میره؟
    آرک تعظیم کرد. به نظر چندان به خدمت به او مشتاق نبود. چهره‌‌اش کمی درهم به نظر می‌رسید. این گنوم* قد بلند نمی‌توانست در مقابل این موجود خم و راست بشود. با اوقات تلخی دهان بازکرد و گفت:
    - همه‌چیز همون‌طور پیش میره که انتظارش رو داشتیم. به زودی پروژه به اتمام می‌رسه.
    با هیجان راست نشست و دستش را روی میز کوبید:
    - آره! خودشه! فلی باید کار اون فرمول رو تموم کنه. اون‌وقت همه جن و پری‌ها از من اطاعت خواهند کرد و تمام افرادی که من رو مبحوس کردن، تاوان خواهند داد. به‌خصوص اون پسر بچه، آرتمیس فاول. اصلاً موجود قابل تحملی نیست.
    آرک در دل پوزخندی زد. رئیس باهوشش کمی بیش از حد از دنیا عقب مانده بود! حیف که قدرت در دستان او بود:
    - اما سرورم الان مدت‌ها گذشته و اون دیگه یه پسر بچه نیست. اون یه جوان کامل و بالغه.
    - هر چی هست مهم نیست. مهم اینه که تاوان پس میده. انتقامم رو ازش می‌گیرم. فقط اون باقی مونده و اون کفتار پیر. اصلاً چرا فقط آرتمیس فاول؟ تمام خاکی‌ها باید نابود بشن. زمین مال ماست. دنیای اونا باید طعم قدرت اجنه رو حس کنه.
    و کینه‌‌ای که در میان کلماتش موج می‌زد انکار شدنی نبود. دلش می‌خواست نابودی تک‌به‌تک سلول‌های آرتمیس را ببیند. دلش می‌خواست سوختن پر درد آن موجود بی‌لیاقت را تماشا کند. هیچ نمی‌شد آن کینه را درک کرد! بعد با اندکی مکث رو به آرک گفت:
    - روی انجام نقشه نظارت کامل داشته باش. می‌دونم که فلی الان تحت فرمان منه. ولی نمی‌خوام کسی براش مشکلی به وجود بیاره. نقشه خیلی ساده ایه آرک. با کمک اون فرمول دنیای جن و پری‌ها رو تصرف می‌کنیم. بعد هم به دنیای خاکی‌ها حمله می‌کنیم و زمین، مال ما میشه.
    و بعد، قهقهه‌‌ای مسـ*ـتانه سر داد. قهقهه‌‌ای که از قدرت بسیارش سرچشمه می‌گرفت. با ورود یونیکس، خنده‌‌اش قطع شد. «یونیکس بی- لاب» اسپریتی بود که اجازه پرواز نداشت و دو زخم برجسته روی کتفش خبر از قطع شدن بال‌هایش می‌دادند. یونیکس که در گذشته توسط ترنبال‌ روت از تله‌ ترولی نجات یافته بود، یکی از خادمان بی‌غل و غش او بود. وی در انفجار ناف راه با کمک آرک سول فرار کرده بود و او هم، اکنون به دنبال انتقام از آرتمیس بود. نکته مثبت یونیکس این بود که او هیچ‌گاه سخن اضافه نمی‌گفت و همیشه به دستورات بی‌هیچ چون و چرایی عمل می‌کرد. اسپریت زرد چهره جلو آمد و نامه‌‌ای از گراب به او داد. با خواندنش متعجب گفت:
    - مثل این که این دوستمون خیلی کارش رو بلده. بی‌چاره ترابل که باید زندانی برادرش بشه. هه… خیلی دوست دارم بدونم شکنجه زیر دست برادر چه طعمی داره؛ ولی خوب، من برادر ندارم!
    *گنوم (Genome)
    موجودی است زیر زمینی، مثل دورف‌ها و گابلین‌ها. گنوم‌ها از عنصر خاک به وجود آمده‌‌اند و مانند ماهی که در آب حرکت می‌کند یا انسان که در هوا، آن‌ها هم این توانایی را دارند که در زمین حرکت کنند و از بین آن بگذرند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    هون- ورودی چاهک بی۱۴
    آرتمیس و همراهانش از شاتل بیرون آمدند. مالچ ترک‌های دیواره شاتل را بررسی کرد و خطاب به آرتمیس گفت:
    - هی! دیگه نباید بیشتر از ظرفیت این شاتل آدم سوار کنین.
    بکت با تعجب به صندلی‌های داخل شاتل نگاهی انداخت و پرسید:
    - ولی این که برای هشت نفر ظرفیت داره!
    - درسته هشت نفر. اما هشت تا جن. نه پنج تا آدم به اندازه ترول* و یه دورف.
    آرتمیس بی‌حال چشم به اطراف چرخاند. حوصله بحث نداشت؛ اما نمی‌توانست سخنان مالچ را بدون پاسخ بگذارد. پس دندان‌شکن‌ترین پاسخ را داد:
    - دورف عزیز شاید باتلر به به اندازه یک دوم وزن یه ترول سنگین باشه؛ اما من و بقیه در حقیقت دو پنجم یه ترول وزن داریم. اصلاً شایسته نیست که ما رو با ترول مقایسه کنید.
    مالچ اما جنّی نبود که راحت دندان‌های محکمش بشکنند. گویی او هم با مرگ هالی عصبی بود که با کلافگی پوفی کشید:
    - کم کم داری میری رو اعصابم. من یه چیزی میگم چه غلط و چه درست تو باید بگی چشم. الان خودم به شدت عصبیم تو دیگه بدترش نکن.
    آرتمیس تنها نگاه کرد و هیچ نگفت. مالچ حرف منطقی را نمی‌پذیرفت. پس سکوت واقعاً جایز‌تر بود. پس از دقایقی بالأخره مایلز سکوت جاری شده میان جمع را شکست:
    - میگم. نباید بریم و شماره یک رو نجات بدیم؟
    باتلر نگاهی به او کرد. داخل شاتل همه‌چیز را به او و بکت توضیح داده بود. حرف‌هایش هم‌اکنون به نظرش کاملاً درست می‌آمدند:
    - فکر خوبیه مایلز. بهتره بریم.
    آرتمیس دستش را به نشانه ایست بالا گرفت. واقعاً باتلر قبل از عمل فکر نمی‌کرد؟
    - باید مخفیانه بریم. اول از همه باید اطلاعاتی جمع کنیم و من نقشه‌هام رو سازماندهی کنم. نمی‌تونیم که همین‌طور سر خود بریم و ادای قهرمان‌ها رو در بیاریم.
    مالچ هم با این جمله کاملاً موافق بود. از قهرمان‌نما‌ها به‌قدر کافی تنفر داشت:
    - باشه.
    در این بین بکت با کنجکاوی به اطراف نگاه می‌کرد و در دنیای دیگری غرق بود. دنیای زیر زمینی، با سطح زمین تفاوت‌های داشت. مثلاً آسمانش آبی نبود. بلکه صخره‌های طوسی و نوک‌تیز داشت. احمقانه با خود می‌اندیشید که اگر زلزله بیاید همه بنا‌ها نابود خواهند شد. خبر نداشت که جادو چه قدرتی در حفظ این شهر عجیب داشت! نکته عجیب دیگر روشن بودن آسمان بود. آن‌ها روی تپه‌‌ای خاکی و پر از چمن قرار داشتند و شهری با ساختمان‌های زیبای مرمرین روبه‌رویشان قرار داشت. درست در بالای مرکز شهر، شیء نورانی عجیبی قرار داشت که مانند خورشید می‌درخشید.
    مایلز نیز سخنی نمی‌گفت و خیابان‌های باریکی را نگاه می‌کرد، که گویی واقعاً ریل راه آهن بودند و واگن‌ها، پشت سر هم و با سرعتی ثابت، حرکت می‌کردند. ژولیت نیز که حال سن شور و هیجان جوانی‌‌اش گذشته بود آرام و متین رفتار می‌کرد و شباهتی با ژولیت گذشته نداشت. هم‌اکنون او با رسیدن به سطوح بالا‌تر مهارت‌های رزمی و مدیتیشن، آرامش بیشتری داشت.
    مایلز از مالچ پرسید:
    - اینجا شما با قطار این‌ور و اون‌ور می‌رید؟
    مالچ پوزخندی به حیرتش زد:
    - آره پسر جون. اینا همه واگن‌هایی هستن که با برق کار می‌کنن. این‌طوری ما نه تصادف داریم، نه آلودگی هوا، نه ترافیک و نه آلودگی صوتی. کسی عجله داشته باشه می‌تونه با دوچرخه‌های برقی از جاده‌های بغـ*ـل بره.
    مایلز با لبخندی بر لب، سخن مالچ را تأیید کرد. از امکانات هون به وجد آمده بود. با اشاره آرتمیس، همراهان با رهبری مالچ به سوی زندان به راه افتادند. از آنجایی که شماره یک هم‌اکنون منتظر اعلام حکمش بود، هنوز او را به زندان اصلی منتقل نکرده بودند و آرتمیس اطمینان داشت که جایگاه قبلی اپال کوبویی، زندان انفرادی او خواهد بود. مالچ آنان را به سوی زندان موقت راهنمایی کرد.
    جایی بیرون از شهر هون که رنگ خاکستری اطراف، آدمی را از زندگی ناامید می‌کرد. آسمان خاکستری، خاک خاکستری و تهی از هر پوشش گیاهی، سنگلاخ‌هایی خاکستری، صخره‌هایی خاکستری و زندانی خاکستری. ساختمان روبه‌رویشان یک ساختمان سنگی از جنس مرمریت بود. آجر‌هایی بزرگ و مکعبی شکل روی هم دیگر قرار گرفته بودند و ساختمانی تک طبقه بنا کرده بودند. تنها چیزی که دیده می‌شد، مکعبی خاکستری با حفره‌‌ای سیاه در میان آن بود. ساختمانی تماماً سنگی با گذرگاهی که در نداشت و فضای درونش تاریک بود. البته دو پنجره حفاظ‌دار در هر دو سوی آن در قرار داشتند. چند گنوم نیز جلوی آن در نگهبانی می‌دادند؛ و آرتمیس معتقد بود که تعدادی نیز در داخل ساختمان به سر می‌برند. مالچ با مشاهده ساختمان سنگی گفت:
    - می‌بینید؟ شماره یک تو اون ساختمون زندانیه. از اون جایی که خودم قبلاً اون جا بودم بهتون میگم که داخل هیچ‌کس نیست به جز چند تا گابلین* مزخرف و شماره یک.
    و با یادآوری گلوله‌های آتشینشان که بارها جانش را در معرض خطر قرار داده بودند، به خود لرزید. مالچ در گذشته بارها به دلیل دزدی به زندان افتاده بود و هر بار با شیوه‌های مختلفی همچون تظاهر به مرگ، گریخته بود؛ و بار‌ها با گابلین‌ها شاخ‌به‌شاخ شده بود. گابلین‌ها جن‌هایی هستند که ذاتاً شرور بوده و مغزی کمی بزرگ‌تر از ترول‌ها دارند. به‌طور کلی آنان تباهکار‌هایی ابله هستند. دشمنی آنان با دورف‌ها دیرینه است. آنان می‌توانند از دهان خود آتش پرتاب کنند و دورف‌ها از آفتاب، آتش و هر منبع روشن و سوزاننده‌‌ای متنفر هستند. و شاید همین دلیلی بر دشمنی آنان باشد. جنگ دورف‌ها با گابلین‌ها دیدنی است. اگر دورفی اسیر یک گابلین شود، گابلین آتشش را به دهان دورف پرتاب می‌کند و اگر گابلینی اسیر یک دورف شود، دورف کله‌‌اش را خواهد بلعید.
    *ترول (Troll)
    از هیولاهای افسانه‌های اسکاندیناوی هستند. بسیار قوی غول پیکرند. آن‌ها از دشمنان سرسخت انسان‌هایند؛ اما همیشه در افسانه‌ها از قهرمان‌های انسانی، هنگامی که می‌خواهند گنجشان را به دست آورند یا انسانی را که اسیر آنان است نجات دهند، شکست می‌خورند. در کل، ترول‌ها موجوداتی کم شعورند؛ به‌همین‌دلیل، موجودی ضعیف‌تر، به‌راحتی و فقط با کمی زیرکی می‌تواند آن‌ها را شکست دهد. بزرگ‌ترین ضعفشان، ناتوانی در برابر نور خورشید است؛ به‌طوری‌که اگر پیش از آغاز روز به‌سرعت به خانه‌شان در کوهستان برنگردند، به سنگ تبدیل می‌شوند یا می‌سوزند. در افسانه‌های پریان، ترول‌ها معمولا در زیر پل‌ها پنهان می‌شوند و اگر کسی بخواهد از روی پل بگذرد، از او درخواست چیزی با ارزش (اغلب، جان او را( می‌کنند. آن‌ها همیشه در داستان‌ها موجوداتی زشت و کریه اند. افسانه «جک و لوبیای سحر آمیز» یا «سه بزغاله» را می‌توان در این مورد مثال زد.
    *گابلین (Goblin)
    از جن‌های بسیار شرور اروپایی است. گابلین در بسیاری از داستان‌های فولکور غربی، به ویژه داستان‌های فرانسوی و انگلیسی وجود دارد. گابلین‌ها معمولا جثه‌‌ای کوچک و بی‌تناسب دارند. آن‌ها شب‌ها به خانه‌ها خسارت می‌زنند و خرابی به‌بار می‌آورند. برای مثال: ظرف‌ها را می‌شکنند یا به دیوارها می‌کوبند.
    گابلین‌ها در فرهنگ غربی، معادل همان «لولو خورخوره» ی ما هستند که با نامشان بچه‌ها را می‌ترسانند. در بعضی از داستان‌ها هم آن‌ها را به صورت جن‌های خانه‌داری می‌بینیم که در کارهای خانه به انسان‌ها کمک می‌کنند یا هنگامی که بچه‌ها کارهای خوبی می‌کنند، به آنان جایزه‌هایی می‌دهند و هنگامی که نافرمانی می‌کنند، آنان را مجازات می‌کنند. برای این که گابلین‌ها رفتار دوستانه‌‌ای داشته باشند باید به آن‌ها غذا و شیر داد، درصورتی‌که به آن‌ها توهین شود، به دشمنان آزاردهنده و دردسرآفرینی تبدیل می‌شوند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    آرتمیس نگاهی به ساعتش انداخت. آهی کشید و روی تخته‌سنگی نشست و مشغول مراقبه شد. هنوز برای اجرای نقشه‌‌اش فرصت بود. مراقبه می‌توانست اندکی از آشفتگی‌‌اش بکاهد و او را به خودش نزدیک‌تر کند. مالچ با دیدنش عصبی شد. چرا آرتمیس اهمیت زمان را درک نمی‌کرد؟ برای این که نگهبانان صدایش را از پشت این صخره‌ها نشنوند، آرام غرید:
    - چی‌کار می‌کنی خاکی؟ الان وقت این کاراست؟
    باتلر که به آرتمیس ایمان داشت، آرام انگشت اشاره‌‌اش را روی بینی گذاشت و دورف را به سکوت دعوت کرد. با کمترین صدای ممکن، برای این که آرامش آرتمیس به هم نریزد، گفت:
    - بهش اعتماد کن. اون هیچ‌کاری رو بی‌مورد انجام نمیده. الان به نظرش صبر بهترین کار ممکنه.
    آرتمیس پوزخندی زد و روبه‌روی آرتمیس نشست، و به نفس‌های عمیق او خیره شد و سعی کرد، آرامشش را باز یابد. این در حالی بود که باتلر در نزدیکی آنان، نگهبانی می‌داد.
    مایلز و بکت کمی دور‌تر، در کنار ژولیت نشسته بودند. ژولیت زیگزایرش را از پوشش چرمی روی کمربندش در آورده بود و با یک دستمال، مشغول برق انداختن سطح آن بود. این ژولیت کم حرف که خود را در گذشته ملکه یشم می‌نامید، اصلاً شباهتی به گذشته‌های خود نداشت. آرام بود و همانند برادر خود یقین داشت که آرتمیس همه‌چیز را حل خواهد کرد.
    بکت در حال ورزش دادن به مچ دستش بود و به همه‌چیز می‌اندیشید. باور کردن سخت بود. انگار که خواب بود و در خواب، در میان آب غوطه‌ور بود. همه‌چیز عجیب می‌گذشت و نمی‌دانست چطور آن‌همه اتفاقات را باور کند. باور مرگ برادرش برای دنیا به اندازه کافی حیرت‌انگیز بود! آرتمیسی که همه را وادار می‌کرد در دل به نبوغش اعتراف کنند، جان خود را به دنیا بخشیده بود! آرام از مایلز پرسید:
    - تو باور می‌کنی؟
    مایلز باور برایش راحت‌تر بود. فقط اندکی از تکنولوژی پیشرفته اجنه به شوق آمده بود:
    - آره پسر! اینجا معرکه است!
    بکت پوفی کشید. مایلز در آن دنیا نبود. کرم کتاب چه دنیایی را یافته بود!
    - نه، منظورم اینه که باور می‌کنی اجنه وجود داشته باشن؟ باور می‌کنی برادر یه‌بار جونش رو به‌خاطر دنیا داده باشه؟
    مایلز که حواسش جمع شده بود و صفحه شهر پیشرفته هون از جلوی چشمانش کنار رفته بود، با آرامش پاسخ داد:
    - آره. اگه اجنه وجود ندارن پس این دورف کثیف و شپشو چیه؟ اون موجوداتی که گوشای نوک‌تیز دارن و پشت سر ما، دارن از زندان حفاظت می‌کنن چی هستن؟ بعدشم، من معتقدم برادر جنبه‌های رفتاری شناخته نشده‌‌ای داره که ما هیچ‌وقت ندیدیم.
    بکت که حوصله بحث‌های منطقی مایلز را نداشت، سرش را برگرداند. در ذهنش منطق با منطق مبارزه می‌کرد و او بیشتر به این مبارزه دامن می‌زد و گیجش می‌کرد. مایلز هم در رویا‌هایش فرو رفت و در ذهن، نقشه یک اختراعرا پی‌ریزی کرد. فوری از جیب ژاکت قرمزش دفترچه‌‌ای اندازه یک وجب در آورد و مشغول کشیدن طرحش شد.
    یک ساعتی گذشت. مالچ که هنوز با خستگی به چهره آرتمیس خیره بود، و دست زیر چانه گذاشته بود و خمیازه می‌کشید، با گشوده شدن ناگهانی چشم نافذ آرتمیس چشمان خمارش کاملا باز شدند و از هول صورتش از روی چانه لیز خورد و روی زمین افتاد. آرتمیس ایستاد و مصمم به مالچ زمین خورده نگاه کرد:
    - وقت نهاره.
    مالچ اصولاً زبان نیش داری داشت. درحالی‌که به‌سختی از روی زمین بلند می‌شد خاکستر‌ها را از روی لباس کثیفش می‌تکاند، با کنایه پرسید:
    - خوب که چی؟ می‌خوای برم تو آتیش کباب بشم و بعد تو من رو بخوری؟
    چشمان آرتمیس تیره شد و بی‌ هیچ سخن اضافه‌‌ای، تنها گفت:
    - می‌دونی غذاشون رو چطوری میارن؟
    مالچ سرخوش خندید و گفت:
    - البته که می‌دونم. خدمه نیروی ویژه با یه کامیون به اینجا میان و چند تا بسته غذا بهشون می‌دن.
    - خوبه.
    و بعد پلاستیکی از جیب کت مشکی و نسبتاً گشادش درآورد که محتوی مقداری پودر سفید بود.
    بکت که با برخاستن آرتمیس حواسش به آنان جلب شده بود، به طرف آنان رفت و پرسید:
    - این چیه؟
    آرتمیس لبخندی مرموزانه -طبق عادتش- زد و گفت:
    - خودتون می‌فهمید.
    و بعد سرش را بالای صخره برد و با احتیاط محیط را بررسی کرد. زندان در مکان پرتی قرار داشت. تا چندین هکتار اطراف آنان خالی بود و تنها چیز قابل مشاهده، بنا‌های مخروبه‌‌ای بودند که از زلزله سیزده سال پیش به یادگار مانده بودند. بنا‌هایی با سقف‌های فروریخته و دیوار‌های شکسته و ترک برداشته. زمین نیز پر از سنگلاخ بود. اندکی بعد، با رسیدن کامیون، آرتمیس گفت:
    - خوب دوستان. کدومتون می‌تونه این پودر رو توی اون بسته‌ها بریزه؟
    مالچ روی برگرداند و نشست:
    - روی من حساب نکن. چرا همه‌ش من باید کار‌های سخت رو انجام بدم؟
    باتلر نیز که قصد نداشت برود. مأموریت او محافظت از آرتمیس بود و نه چیز دیگر. مایلز گفت:
    - من عرضه این کار‌ها رو ندارم. پس منم نیستم.
    مالچ پوزخندی زد و گفت:
    - درست مثل تو آرتمیس!
    آرتمیس توجهی نشان نداد و مایلز شرمنده شد. از این که عرضه انجام هیچ‌کاری را نداشت، خجالت می‌کشید و مالچ چه راحت به این قضیه دامن می‌زد. احساس می‌کرد از مالچ خوشش نمی‌آید. فقط بکت و ژولیت مانده بودند. بکت گفت:
    - من میرم. باید هیجان زیادی داشته باشه. من دیگه چی می‌خوام؟
    و بعد جلو رفت و بسته را از دست آرتمیس گرفت. آرتمیس گفت:
    - احتیاط کن بکت. این کار هیجان داره؛ اما خطر هم همراهشه. اگه یکی از سربازا تو رو ببینه، کارت تمومه. نه تنها تو، ما و همه دنیای اجنه. پس کارت رو درست انجام بده. متوجه شدی بکت؟
    بکت کمی ترسیده بود؛ اما آن را در چهره نشان نداد و گفت:
    - بله برادر.
    و بعد که خواست برود، چیزی یادش افتاد. به آرتمیس که با لبخند موزی و مچ‌گیرانه‌‌ای به او نگاه می‌کرد نگریست و آرام پرسید:
    - میگم، من چطوری برم که دیده نشم؟
    آرتمیس که چنین انتظاری را داشت، لبخند یک‌طرفه‌‌اش پررنگ‌تر شد. باتلر هم با سؤال پرسید:
    - واقعاً چطور باید بره؟ هالی نیست که سپر پوششی داشته باشه؟
    - جوابش ساده است دوست من، حواس اون سربازا باید پرت بشه.
    - یعنی چی؟
    مالچ آهی کشید. کاملاً منظورش را فهمیده بود!
    - یعنی این که من برم زندان.
    آرتمیس دل‌جویانه لبخندی زد که باز هم به لبخند موزیانه بیشتر شباهت داشت:
    - نگران نباش مالچ، فقط نیم‌ساعت اون تو می‌مونی.
    مالچ باز هم آهی کشید و بلند شد. صخره‌ها را دور زد و به طرف گنوم‌های نگهبان رفت. گنوم‌ها با دیدنش نوترینو را به‌طرف او نشانه گرفتند و یکی از آنان با خشونت پرسید:
    - هی تو دورف! کی هستی؟ از اینجا دور شو!
    مالچ خنده آزادانه‌‌ای کرد:
    - بی‌خیال رفیق! من دنبال دوستم می‌گردم. اینجاست؟
    گنوم با تردید به او نگاه کرد:
    - از کی تا حالا دورف‌ها با گابلین‌ها دوست میشن؟
    مالچ باز خندید:
    - توهم زدی؟ من که دلم نمی‌خواد خودم رو به کشتن بدم! دوست من یه دیوه. اینجاست؟
    گنوم‌ها به هم نگاه کردند. آرک سول تأکید کرده بود که تمام دوستان دیو به زندان انداخته شوند. پس با تکان دادن سری به نشانه تأیید، به دنبال دورف دویدند. مالچ هم با زبری و چابکی تمام، خود را آماده کرد و مشغول حفر تونل شد. خاکستر‌ها مزه مطبوعی نداشتند!
    بکت که فرصت را مناسب می‌دید، به سوی بسته‌های غذایی رفت که توسط یک دورف یکی‌یکی روی زمین گذاشته می‌شدند. دورف توجه چندانی به تعقیب و گریز نگهبانان و مالچ نداشت و کارش را انجام می‌داد. غذا‌ها برای ده نفر سرباز زیاد به نظر می‌آمدند؛ اما بکت اهمیتی نداد و از گوشه‌‌ای، دربشان را اندکی باز کرد و پودر را داخل آنان ریخت. نمی‌دانست آن چه بود که اندک اندک میان غذا‌ها گم شد. با انجام مأموریتش، آرام‌آرام بازگشت. ژولیت لبخندی زد و گفت:
    - کارت خوب بود بکت.
    بکت با ذوق لبخند بزرگی زد و کنار مایلز ایستاد. آرتمیس به چاله‌‌ای که مالچ حفر کرده بود نگاه کرد و دید که مالچ با سرفه و دستانی بسته، توسط گنوم‌ها خارج شد. آرام گفت:
    - حالا وقتشه که منتظر بمونیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    به سربازان خیره شدند که مالچ را کشان‌کشان، با خود به زندان بردند و دقایقی بعد، بیرون آمدند. یکی از سربازان، بسته‌های غذا را از کنار ساختمان زندان برداشت و نزد دوستانش آورد. یکی دیگر سمت زندان چرخید و با فریاد، دوستان دیگرش را صدا زد. خود نیز کلاه‌خودش را از روی سرش برداشت و با لـ*ـذت به بسته‌های غذا نگریست و دستانش را روی هم مالید. جای مالچ خالی بود! دقیقه‌‌ای نکشید که تمام ده گنوم، کنار درب زندان، روی تخته سنگی نشسته و درحال باز کردن بسته‌های غذایی خود بودند. نگهبانان شروع به خوردن غذا کردند. یک دقیقه، دو دقیقه، سه دقیقه… بعد از گذشت ده دقیقه، ناگاه یکی از آنان با هول از جا برخاست و درحالی‌که درجا می‌زد، خیلی سریع به پشت دیوار سنگی رفت. سربازان از هم پرسیدند:
    - یه دفعه چی شد؟
    اما باز هم یکی از سربازان به طور ناگهانی برخاست و او نیز دوید. طولی نکشید که همه به این حالت مبتلا شدند و به سویی دویدند. مایلز با بهت به لبخند آرتمیس نگریست:
    - مسهل؟
    بکت، باتلر و مالچ ناگاه زیر خنده زدند و به قهقهه افتادند. ژولیت نیز آرام می‌خندید. آرتمیس گفت:
    - خوب. حالا وقتشه. باتلر اگه می‌خوای بیا دنبالم؛ درضمن رفقا، فکر نمی‌کنم حالا زمان مناسبی برای خندیدن و شادی باشه.
    و بعد به‌سوی درب زندان دوید و نوترینو‌های نگهبانان را، رها شده بر روی زمین مشاهده کرد. با سخنان او، باتلر و دورف با یادآوری هالی نیش‌های کش آمده‌شان را بستند و بکت با سرفه‌‌ای خنده‌‌اش را بند آورد. ژولیت نیز ناگاه خنده‌‌اش را فروخورد. هیچ‌کس از فراموش کردن مرگ یک دوست راضی نبود. مایلز و بکت هم کار خود را شایسته نمی‌دانستند. هرچند خنده بکت هنوز بند نیامده بود! باتلر به‌دنبال آرتمیس به‌راه افتاد. آرتمیس خم شد و یکی از نوترینو‌ها را برداشت و گفت:
    - باتلر بیا اینجا.
    باتلر کنار او آمد. آرتمیس نوترینو را در دست گرفت و گفت:
    - این اسلحه اتمی رو می‌بینی؟ این جاش یه در کوچولو هست.
    و روی دسته‌‌اش را نشان داد.
    - این رو اگه باز کنی، همه چی درسته.
    باتلر سری تکان داد و چند نوترینو را برداشت. در عرض دقیقه‌‌ای، کار تمام اسلحه‌ها ساخته بود. نوترینو کمی کوچک‌تر یک سلاح کمری ساخته دست بشر بود. اما در مقایسه با اسلحه‌هایی مانند کلت، صیقل خورده‌تر بود و خشونت آن را نداشت. شاید یک خاکی می‌توانست آن را به تفنگ‌های آب‌پاش کودکان تشبیه کند! لوله نوترینو در انتهایش به جای این که سوراخی داشته باشد، صفحه‌‌ای درست همانند گیرنده ماهواره داشت که البته این فقط برای تجمع اشعات و متمرکز کردن آنان بود. آرتمیس با اتمام کارش گفت:
    - زود باش باتلر. الانه که برگردن.
    و بعد یکی از نوترینو‌ها را برداشت و با هم به‌سوی صخره‌هایی که پناهگاه آنان شده بودند رفتند. این درحالی بود که آرتمیس با افسوس به بنا‌های مخروبه آن نزدیکی‌ها نگاه می‌کرد. سال‌ها قبل این مکان نیز به دلیل انفجار بزرگی که توسط اپال کوبویی ایجاد شد از بین رفت؛ اما دیگر کسی به آن رسیدگی نکرد. مردم روی ساخت دوباره شهر تمرکز کرده بودند و کسی به بنا‌های مخروبه حومه شهر اهمیتی نمی‌داد و این بسیار ناعادلانه به نظر می‌رسید. با بازگشت شش نفر از نگهبانان، آرتمیس درجه اشعه نوترینو را جهت احتیاط تنظیم کرد:
    - خوب دوستان. الان خیلی با آرامش به سمتشون حرکت می‌کنیم.
    ژولیت با اعتراض گفت:
    - دیوونه شدین جناب فاول؟ اگه حتی اسلحه‌هاشون رو از کار انداخته باشید بازم نمی‌تونیم حریف همه‌شون بشیم. اونا اندازه یه ترول زور دارن.
    و می‌توانست مرگ را در همان نزدیکی حس کند. با وجود تمام اعتمادش به آرتمیس برایش قبول چنین شرایطی دشوار بود. بکت ساده لوحانه گفت:
    - داری اغراق می‌کنی ژولیت.
    - نه! مردان نیروی ویژه یکی از تمرین‌هاشون کنترل ترول‌هاست. اونا واقعاً قدرتمندن!
    آرتمیس گفت:
    - لازم نیست نگران باشی ژولیت. به من اعتماد کن و کاری رو که گفتم انجام بده.
    ژولیت با نگرانی به چهره آرتمیس مصمم خیره شد و تصمیم گرفت بار دیگر به نبوغ او اعتماد کند:
    - باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    همه با هم از پشت دیوار بیرون آمدند و به‌سوی نگهبانان حرکت کردند. نگهبانان که در حال مالیدن شکمشان بودند با مشاهده آنان راست ایستادند. حضور پنج انسان در دنیای زیرزمینی، چیز جالب و خنده‌داری در خود نداشت. به یقین علامت خطری بود که سنسور‌های هشدار آنان را راه می‌انداخت! هیچ بعید نبود که آن مرد لاغر کت و شلوار پوش همان آرتمیس نابغه باشد! فریاد کشیدند:
    - به اینجا نزدیک نشید.
    ژولیت و بکت کمی مکث کردند؛ اما آرتمیس توجهی نشان نداد و به حرکتش ادامه داد. آنان نیز به‌ناچار به سرعت قدم‌هایشان افزودند. باتلر کمی جلوتر آمد و روبه‌روی آرتمیس قرار گرفت تا او را از خطر حفظ کند. درحالی‌که زیگزایرش را محکم در دست گرفته بود و انگشتش تا فشردن ماشه فاصله‌‌ای نداشت. یکی از گنوم‌ها گفت:
    - نزدیک نشید؛ وگرنه مجبور میشم شلیک کنم!
    و باز هم آرتمیس محلشان نگذاشت. نگهبانان نوترینوشان را به سوی آنان نشانه گرفتند. اما با فشار دکمه، ناگاه بدنشان لرزید و بر روی زمین افتادند.
    مایلز با کنجکاوی پرسید:
    - اینا چرا این‌طوری شدن؟
    آرتمیس با لبخند موزیانه‌‌اش گفت:
    - نوترینو یه مخزن اورانیوم داره تا از انرژی هسته‌ایش استفاده بشه. برای شلیک وقتی دکمه فشار داده میشه، نیروی مکشی ضعیفی ایجاد میشه که تعدادی از اتم‌ها رو به داخل می‌کشه.
    باتلر پرسید:
    - فقط چند اتم؟
    آرتمیس سرزنشگرانه گفت:
    - باتلر! چند گرم از یه بمب رادیو اکتیو می‌تونه منطقه وسیعی رو به انفجار بکشونه. البته که فقط چند اتم. البته اگر چند اتم رو به ضریب ده به توان پنج برسونی.
    آهی کشید و ادامه داد:
    - بگذریم. حالا این مخزن به تمیزکاری هم احتیاج داره. برای همین یه سوراخ کوچیک گذاشتن و یه درپوش به روی اون تا موقع نیاز درپوش رو کنار بزنن و تمیزشون کنن. حالا اگه موقع استقاده از نوترینو درپوش باز باشه چی میشه؟ نیروی مکشی اتم‌های بیرون از مخزن هم به طرف خودش می‌کشه و این شامل اتم‌های دست نگهبانان هم میشه. با برداشته شدن یک لایه از پوست اجنه، اونا به شدت حساس می‌شن و با برخورد مقدار خیلی کمی از اشعه‌گامای ساطع شده از نوترینو، بیهوش میشن. البته به دلیل جادو اون‌ها نمی‌میرن و فقط به مدت دو ساعت بیهوش می‌شن. متوجه شدید؟
    همه به نشانه تأیید سری تکان دادند و وارد زندان شدند. زندان تاریک بود و هوای مرطوبی داشت. آنان درحال عبور از راهروی تنگی بودند که در دو سوی آن، دیواری از جنس شیشه نشکن، مابین فضای میله‌های را پوشش می‌داد. این شیشه‌ها صدا را از خود عبور نمی‌دادند و میله‌ها، به جریان برق متصل بودند. سیستم ایمنی زندان، با وجود قدیمی بودنش فوق‌العاده قوی بود. باتلر که هنوز چیزی برایش نامشخص بود و آزارش می‌داد پرسید:
    - آرتمیس تو که می‌خواستی اونا بی‌هوش بشن چرا از اول بهشون داروی بی‌هوشی ندادی؟
    - یادت باشه باتلر. اونا کلاه‌خودی دارن که وضعیت بدنی‌شون رو لحظه‌به‌‌لحظه به مرکز مخابره می‌کنه. بیهوشی ناگهانی پس از خوردن غذا باعث شک افراد مرکز میشه و ما دستگیر می‌شیم. پس باید نامحسوس کار کنیم. این که به‌خاطر نداشتن درپوش نوترینو عده‌‌ای بیهوش بشن خیلی قابل درک‌تره تا این که توسط ماده بی‌هوشی بخوابن. چون گاهی اوقات بر اثر بی‌احتیاطی می‌تونه همچین موقعیتی پیش بیاد به‌خصوص که همه اونا بی‌هوش نشدن و مرکز می‌دونه که اگه خبری بود اونایی که به هوشن باید خبر می‌دادن. حالا ما تا زمانی که اونا بفهمن که ما نگهبانا رو بی‌هوش کردیم فرار کردیم.
    باتلر لبخندی زد. به‌راستی که آرتمیس همیشه یک پله از او بالاتر بود. آرتمیس با مشاهده لبخندش آرام گفت:
    - نظرت چیه که مالچ رو آزاد کنی دوست عزیزم؟
    باتلر بااطمینان خاطر به خواهرش نگاه کرد و اطاعتی گفت. زمان هم‌کنون بیشترین اهمیت را داشت. هر لحظه ممکن بود نگهبانان هوشیار سر برسند.
    آرتمیس و همراهان از میان زندان‌های تاریکی که منزل گابلین‌ها بودند، گذشتند و با رسیدن به سلول آخر زندان، جسم سفید و نحیف دیو شماره یک را مشاهده کردند که روی زمین پوشیده از کاه زندان نشسته و سرش را روی زانوانش گذاشته بود. کسی سخنی نگفت. آرتمیس چند تقه به چهارچوب فلزی زندان زد. ناگهان شماره یک سرش را بالا آورد. با مشاهده آرتمیس خوش‌حال گفت:
    - اوه آرتمیس!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا