- عضویت
- 2015/10/08
- ارسالی ها
- 2,337
- امتیاز واکنش
- 19,020
- امتیاز
- 783
- سن
- 26
اولگا نیمنگاه پرشوقی نثارم میکنه و نوازشوار میگه:
-من هم وقتی به سن تو بودم، خوندن کتاب یکی از علایقم بود؛ مخصوصاً کتابهای رمانتیک و پر از عشقهای پرسوز و گداز. بر باد رفته یکی از کتابهاییه که هیچوقت از خوندش سیر نمیشم و همیشه برام جذابیت داره. درکت میکنم. صبحونه چی دوست داری عزیزم؟
روی یکی از صندلیهای چوبی و قدیمی وسط آشپزخونه میشینم. خودم رو مشغولِ چند گلدون کوچیک کاکتوس روی میز میکنم و آروم میگم:
-برای من فرقی نداره.
-پس بهتره امروز املت خونگی بخوریم، امیدوارم خوشت بیاد.
تبسم خفیفی روی لبم میشینه. اولگا پرده رو به سمت بالا میبره و به هم گره میزنه. نور خورشید مستقیم به جایی که نشسته بودم میتابه و چشمهام رو اذیت میکنه. بیحرف روی صندلی دیگهای میشینم و اینبار با ناخنهای بلند و ظریفم مشغول میشم. اولگا دو لیوان روی میز میذاره و کمی خیره نگاهم میکنه:
-جان همیشه از زیباییهای تو میگفت. خیلی دوست داشتم زودتر از نزدیک ببینمت. همیشه میگفت جنی نسخهی دوم منه، تو شباهت عجیبی به پدرت داری.
-بابا به من لطف داره. بله همه میگن این شباهت خیلی زیاده، من ورژن دخترونهی بابا هستم.
تا آمادهشدن صبحونه، اولگا گلهای کوچیک روی میز آشپزخونه رو آب داد و از اتفاقات روزمرهی اینجا کمی صحبت کرد؛ از آب و هوا و زندگی در اینجا و از آرزوهایی که برای رسیدن بهشون سالهاست در تلاشه. لیوان چای رو میون انگشتهام جابهجا میکنم و بعد از مکثِ طولانی، مردد میپرسم:
-آم...بابا کجاست؟ قرار بود امروز کنار من باشه.
-عزیزم تو هنوز صبحونهت رو میل نکردی.
به میز نگاهی میاندازم و لبخند ملیحی میزنم:
-من عادت به پرخوری ندارم، همین دو لقمه برای معدهی من کفایت میکنه.
اولگا متعجب نگاهم میکنه و میگه:
-ولی خیلی کم خوردی. همیشه همینطور غذا میخوری؟
-همیشه تا جایی غذا میخورم که شکمم سیر بشه.
وقتی سکوتش رو میبینم، باز سوالم رو تکرار میکنم:
-اولگا، بابا جایی رفته؟
سرش رو بالا میاره و با همون لبخند زیبای روی لبش میگه:
-جان یه سر رفت تا آرتزو.
با اینکه رفتنش رو دیده بودم؛ ولی باز اخمهام کمی روی پیشونیم چین میاندازن.
-اوه، بابا دیشب بهم قول داد که امروز صبح من رو میبره جنگل، گفت که با هم میریم دریاچه رو میبینیم و...
ناامیدتر زمزمه میکنم:
-چرا رفت؟
لبخند مهربونی نثارم میکنه:
-اوه! واقعاً متاسفم عزیزم، نمیدونم چی باید بگم. جان مجبور شد به شهر بره. صبح باهاش تماس گرفتن و اون مجبور شد به شهر بره تا برای تحقیقاتش تو جلسهی مهمی شرکت کنه.
آروم سرم رو به عنوان تایید حرفهاش تکون میدم. بابا بهخاطر تحقیقاتش به شهر رفته بود. اولگا دستش رو روی شونهام میذاره و کمی فشار میده:
-جان قصد نداشت زیر قولش بزنه جنی، مجبور شد که بره. متوجهی عزیزم؟
لبخند میزنم و مطمئن نگاهش میکنم:
-بله.
موهای بلندم رو از صورتم کنار میزنم و میگم:
-پس انگار باید خودم تنهایی نگاهی به این دور و بر کنم.
به چای سرد شده نگاه میکنم و از جا بلند میشم.
- کجا جنی! چاییت رو نمیخوری؟
شالم رو بیشتر دور گردنم میپیچم و کتاب رو از روی میز برمیدارم. لبخند میزنم و به سمت سالن قدم بر میدارم:
-چایی سرد شده، دفعهی دیگه میخورم.
اولگا از روی صندلی کمی نیمخیز میشه:
-ولی تو باید کمی صبحونه بخوری عزیزم.
سرِ جام میایستم. در سکوت میچرخم و نگاهش میکنم، خیره نگاهم میکرد و کمی اخم داشت. بیتوجه به لحن دستوریش میگم:
-گرسنه نیستم و با شما هم تعارف ندارم. ممنونم اولگا.
- اوه جنی عزیز، من فقط نگرانتم؛ دوست ندارم آب و هوای اینجا بیمارت کنه.
لبخند کمرنگی میزنم:
-ممنونم اولگا، سعی میکنم بیشتر مراقب خودم باشم.
باز خواستم قدمی بردارم که از جا میپره:
-صبر کن عزیزم.
به سمت کمدی که کنار یخچال قرار داشت میره و کشویی رو باز میکنه:
-پدرت این داروها رو برات تجویز کرده.
دو جعبه رنگی رو بیرون میکشه و سریع دوتا کپسول رو از نوارشون جدا میکنه و به سمتم میگیره. متعجب و کمی مات به رفتارهاش نگاه میکنم.
- بخورشون عزیزم.
-من هم وقتی به سن تو بودم، خوندن کتاب یکی از علایقم بود؛ مخصوصاً کتابهای رمانتیک و پر از عشقهای پرسوز و گداز. بر باد رفته یکی از کتابهاییه که هیچوقت از خوندش سیر نمیشم و همیشه برام جذابیت داره. درکت میکنم. صبحونه چی دوست داری عزیزم؟
روی یکی از صندلیهای چوبی و قدیمی وسط آشپزخونه میشینم. خودم رو مشغولِ چند گلدون کوچیک کاکتوس روی میز میکنم و آروم میگم:
-برای من فرقی نداره.
-پس بهتره امروز املت خونگی بخوریم، امیدوارم خوشت بیاد.
تبسم خفیفی روی لبم میشینه. اولگا پرده رو به سمت بالا میبره و به هم گره میزنه. نور خورشید مستقیم به جایی که نشسته بودم میتابه و چشمهام رو اذیت میکنه. بیحرف روی صندلی دیگهای میشینم و اینبار با ناخنهای بلند و ظریفم مشغول میشم. اولگا دو لیوان روی میز میذاره و کمی خیره نگاهم میکنه:
-جان همیشه از زیباییهای تو میگفت. خیلی دوست داشتم زودتر از نزدیک ببینمت. همیشه میگفت جنی نسخهی دوم منه، تو شباهت عجیبی به پدرت داری.
-بابا به من لطف داره. بله همه میگن این شباهت خیلی زیاده، من ورژن دخترونهی بابا هستم.
تا آمادهشدن صبحونه، اولگا گلهای کوچیک روی میز آشپزخونه رو آب داد و از اتفاقات روزمرهی اینجا کمی صحبت کرد؛ از آب و هوا و زندگی در اینجا و از آرزوهایی که برای رسیدن بهشون سالهاست در تلاشه. لیوان چای رو میون انگشتهام جابهجا میکنم و بعد از مکثِ طولانی، مردد میپرسم:
-آم...بابا کجاست؟ قرار بود امروز کنار من باشه.
-عزیزم تو هنوز صبحونهت رو میل نکردی.
به میز نگاهی میاندازم و لبخند ملیحی میزنم:
-من عادت به پرخوری ندارم، همین دو لقمه برای معدهی من کفایت میکنه.
اولگا متعجب نگاهم میکنه و میگه:
-ولی خیلی کم خوردی. همیشه همینطور غذا میخوری؟
-همیشه تا جایی غذا میخورم که شکمم سیر بشه.
وقتی سکوتش رو میبینم، باز سوالم رو تکرار میکنم:
-اولگا، بابا جایی رفته؟
سرش رو بالا میاره و با همون لبخند زیبای روی لبش میگه:
-جان یه سر رفت تا آرتزو.
با اینکه رفتنش رو دیده بودم؛ ولی باز اخمهام کمی روی پیشونیم چین میاندازن.
-اوه، بابا دیشب بهم قول داد که امروز صبح من رو میبره جنگل، گفت که با هم میریم دریاچه رو میبینیم و...
ناامیدتر زمزمه میکنم:
-چرا رفت؟
لبخند مهربونی نثارم میکنه:
-اوه! واقعاً متاسفم عزیزم، نمیدونم چی باید بگم. جان مجبور شد به شهر بره. صبح باهاش تماس گرفتن و اون مجبور شد به شهر بره تا برای تحقیقاتش تو جلسهی مهمی شرکت کنه.
آروم سرم رو به عنوان تایید حرفهاش تکون میدم. بابا بهخاطر تحقیقاتش به شهر رفته بود. اولگا دستش رو روی شونهام میذاره و کمی فشار میده:
-جان قصد نداشت زیر قولش بزنه جنی، مجبور شد که بره. متوجهی عزیزم؟
لبخند میزنم و مطمئن نگاهش میکنم:
-بله.
موهای بلندم رو از صورتم کنار میزنم و میگم:
-پس انگار باید خودم تنهایی نگاهی به این دور و بر کنم.
به چای سرد شده نگاه میکنم و از جا بلند میشم.
- کجا جنی! چاییت رو نمیخوری؟
شالم رو بیشتر دور گردنم میپیچم و کتاب رو از روی میز برمیدارم. لبخند میزنم و به سمت سالن قدم بر میدارم:
-چایی سرد شده، دفعهی دیگه میخورم.
اولگا از روی صندلی کمی نیمخیز میشه:
-ولی تو باید کمی صبحونه بخوری عزیزم.
سرِ جام میایستم. در سکوت میچرخم و نگاهش میکنم، خیره نگاهم میکرد و کمی اخم داشت. بیتوجه به لحن دستوریش میگم:
-گرسنه نیستم و با شما هم تعارف ندارم. ممنونم اولگا.
- اوه جنی عزیز، من فقط نگرانتم؛ دوست ندارم آب و هوای اینجا بیمارت کنه.
لبخند کمرنگی میزنم:
-ممنونم اولگا، سعی میکنم بیشتر مراقب خودم باشم.
باز خواستم قدمی بردارم که از جا میپره:
-صبر کن عزیزم.
به سمت کمدی که کنار یخچال قرار داشت میره و کشویی رو باز میکنه:
-پدرت این داروها رو برات تجویز کرده.
دو جعبه رنگی رو بیرون میکشه و سریع دوتا کپسول رو از نوارشون جدا میکنه و به سمتم میگیره. متعجب و کمی مات به رفتارهاش نگاه میکنم.
- بخورشون عزیزم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: