کامل شده فن فیکشن مرگ مرا باور کن | ف.شیرشاهی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

F.sh.76

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/08
ارسالی ها
2,337
امتیاز واکنش
19,020
امتیاز
783
سن
26
اولگا نیم‌نگاه پرشوقی نثارم می‌کنه و نوازش‌وار میگه:
-من هم وقتی به سن تو بودم، خوندن کتاب یکی از علایقم بود؛ مخصوصاً کتاب‌های رمانتیک و پر از عشق‌های پرسوز و گداز. بر باد رفته یکی از کتاب‌هاییه که هیچ‌وقت از خوندش سیر نمیشم و همیشه برام جذابیت داره. درکت می‌کنم. صبحونه چی دوست داری عزیزم؟

روی یکی از صندلی‌های چوبی و قدیمی وسط آشپزخونه می‌شینم. خودم رو مشغولِ چند گلدون کوچیک کاکتوس روی میز می‌کنم و آروم میگم:
-برای من فرقی نداره.
-پس بهتره امروز املت خونگی بخوریم، امیدوارم خوشت بیاد.
تبسم خفیفی روی لبم می‌شینه. اولگا پرده رو به سمت بالا می‌بره و به هم گره می‌زنه. نور خورشید مستقیم به جایی که نشسته بودم می‌تابه و چشم‌هام رو اذیت می‌کنه. بی‌حرف روی صندلی دیگه‌ای می‌شینم و این‌بار با ناخن‌های بلند و ظریفم مشغول میشم. اولگا دو لیوان روی میز می‌ذاره و کمی خیره نگاهم می‌کنه:
-جان همیشه از زیبایی‌های تو می‌گفت. خیلی دوست داشتم زودتر از نزدیک ببینمت. همیشه می‌گفت جنی نسخه‌ی دوم منه، تو شباهت عجیبی به پدرت داری.
-بابا به من لطف داره. بله همه میگن این شباهت خیلی زیاده، من ورژن دخترونه‌ی بابا هستم.
تا آماده‌شدن صبحونه، اولگا گل‌های کوچیک روی میز آشپزخونه رو آب داد و از اتفاقات روزمره‌ی این‌جا کمی صحبت کرد؛ از آب و هوا و زندگی در این‌جا و از آرزوهایی که برای رسیدن بهشون سال‌هاست در تلاشه. لیوان چای رو میون انگشت‌هام جا‌به‌جا می‌کنم و بعد از مکثِ طولانی، مردد می‌پرسم:
-آم...بابا کجاست؟ قرار بود امروز کنار من باشه.
-عزیزم تو هنوز صبحونه‌ت رو میل نکردی.
به میز نگاهی می‌اندازم و لبخند ملیحی می‌زنم:
-من عادت به پرخوری ندارم، همین دو لقمه برای معده‌ی من کفایت می‌کنه.
اولگا متعجب نگاهم می‌کنه و میگه:
-ولی خیلی کم خوردی. همیشه همین‌طور غذا می‌خوری؟
-همیشه تا جایی غذا می‌خورم که شکمم سیر بشه.
وقتی سکوتش رو می‌بینم، باز سوالم رو تکرار می‌کنم:
-اولگا، بابا جایی رفته؟
سرش رو بالا میاره و با همون لبخند زیبای روی لبش میگه:
-جان یه سر رفت تا آرتزو.
با این‌که رفتنش رو دیده بودم؛ ولی باز اخم‌هام کمی روی پیشونیم چین می‌اندازن.
-اوه، بابا دیشب بهم قول داد که امروز صبح من رو می‌بره جنگل، گفت که با هم میریم دریاچه رو می‌بینیم و...
ناامید‌تر زمزمه می‌کنم:
-چرا رفت؟
لبخند مهربونی نثارم می‌کنه:
-اوه! واقعاً متاسفم عزیزم، نمی‌دونم چی باید بگم. جان مجبور شد به شهر بره. صبح باهاش تماس گرفتن و اون مجبور شد به شهر بره تا برای تحقیقاتش تو جلسه‌ی مهمی شرکت کنه.
آروم سرم رو به عنوان تایید حرف‌هاش تکون میدم. بابا به‌خاطر تحقیقاتش به شهر رفته بود. اولگا دستش رو روی شونه‌ام می‌ذاره و کمی فشار میده:
-جان قصد نداشت زیر قولش بزنه جنی، مجبور شد که بره. متوجهی عزیزم؟
لبخند می‌زنم و مطمئن نگاهش می‌کنم:
-بله.
موهای بلندم رو از صورتم کنار می‌زنم و میگم:
-پس انگار باید خودم تنهایی نگاهی به این دور و بر کنم.
به چای سرد شده نگاه می‌کنم و از جا بلند میشم.
- کجا جنی! چاییت رو نمی‌خوری؟
شالم رو بیشتر دور گردنم می‌پیچم و کتاب رو از روی میز برمی‌دارم. لبخند می‌زنم و به سمت سالن قدم بر می‌دارم:
-چایی سرد شده، دفعه‌ی دیگه می‌خورم.
اولگا از روی صندلی کمی نیم‌خیز میشه:
-ولی تو باید کمی صبحونه بخوری عزیزم.
سرِ جام می‌ایستم. در سکوت می‌چرخم و نگاهش می‌کنم، خیره نگاهم می‌کرد و کمی اخم داشت. بی‌توجه به لحن دستوریش میگم:
-گرسنه نیستم و با شما هم تعارف ندارم. ممنونم اولگا.
- اوه جنی عزیز، من فقط نگرانتم؛ دوست ندارم آب‌ و هوای این‌جا بیمارت کنه.
لبخند کمرنگی می‌زنم:
-ممنونم اولگا، سعی می‌کنم بیشتر مراقب خودم باشم.
باز خواستم قدمی بردارم که از جا می‌پره:
-صبر کن عزیزم.
به سمت کمدی که کنار یخچال قرار داشت میره و کشویی رو باز می‌کنه:
-پدرت این داروها رو برات تجویز کرده.
دو جعبه رنگی رو بیرون می‌کشه و سریع دوتا کپسول رو از نوارشون جدا می‌کنه و به سمتم می‌گیره. متعجب و کمی مات به رفتارهاش نگاه می‌کنم.
- بخورشون عزیزم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    به دو کپسول دو رنگ سبز و آبیِ توی دستش نگاه می‌کنم. کنجکاو می‌پرسم:
    -این داروها چی هستن؟ من مریض نیستم که دارو بخورم.
    - این‌ها ویتامین و مکمل‌های غذایی هستن که پدرت صبح گفت حتماً بهت بدمشون؛ ربطی به مریضی نداره، بیشتر برای بنیه‌ی ضعیفت تجویز شده.
    داروها رو از دستش می‌گیرم:
    -نمی‌دونم چرا بابا این‌قدر نگران منه!
    -پدرت می‌خواد تو قوی و سالم باشی، اون سال‌هاست که ازت دور بوده و الان دوست داره جبران کنه جنی و شاید تنها راهِ پیش روش همین بوده.
    آروم می‌خنده:
    -می‌شناسیش که؟ همیشه با تجویز داروهاش دوست داره به اطرافیانش کمک کنه.
    لبخند می‌زنم. راست می‌گفت، پدر با این‌که از طبابت کنار کشیده بود؛ ولی همیشه هوای اطرافیانش رو داشت.
    -درسته، پدر همیشه نگران من و مادربزرگ بود.
    آروم می‌خندم و ادامه میدم:
    -حتی با وجود مخالفت‌های مادربزرگ و غرهایی که ازش می‌شنید.
    لیوان آب رو از دستش می‌گیرم و با شنیدن نگرانی پدر بابت سلامتی‌م، با لـ*ـذت دو کپسول رو به معده‌م دعوت می‌کنم. لیوان رو ازم می‌گیره و بـ..وسـ..ـه‌ای روی گونه‌م می‌کاره.
    - مراقب خودت باش عزیزم، همین نزدیکی‌ها باش.
    خداحافظی سرسری می‌کنم و از خونه بیرون میام. نور خورشید که به صورتم می‌تابه، نفس عمیقی می‌کشم و با لـ*ـذت چشم می‌بندم. هیچ‌چیز مثل صبح زود بیدار شدن و یه پیاده‌روی صبحگاهی اون هم تو جنگل نیست. از بین درخت‌های بی‌برگ می‌گذرم. نسیم ملایمی لا‌به‌لای درخت‌ها می‌پیچید و پرنده‌ها گروهی از درختی به درخت دیگه کوچ می‌کردن. تو این فصل از سرسبزی و زیبایی که مادر تعریف می‌کرد خبری نبود؛ ولی به جاش برگ‌های زردِ پاییزی با خش‌خش زیر پاهام حس خوبی بهم می‌دادن. صدای شرشر آب از همین نزدیکی‌ها به گوش می‌رسید. هر وقت که پدر به خونه بیاد، مطمئناً درباره‌ی دریاچه‌ی بتها باهام حرف می‌زنه. از روی درخت بریده‌ شده‌ای می‌پرم و سرازیری کمی رو آروم‌آروم پایین میرم. پدر از زمانی که طبابت رو کنار گذاشت، تمام وقتش رو صرف مطالعه و تحقیق در زمینه‌ی این ناحیه باستان‌شناسی و راز و رمزهایی که درش خوابیده بود، کرد. پدر عاشق کشف رازهایی خوابیده در جهان خلقته و می‌دونم هیچ‌وقت دست از کارش نمی‌کشه. می‌دونم که در مورد داستان‌ها و افسانه‌هایی که از این منطقه میگن حساس شده و مدتیه که دنبال کشف دریاچه‌ی بتهاست. لبخندی روی لبم می‌شینه. پرنده‌ای از کنارم می‌گذره و نگاهم رو به طرف خودش می‌کشه. گاهی اوقات داستان‌هایی که برام تعریف میشد رو تو خیالاتم می‌بینم؛ رویاهایی که همیشه خوشایند و مطلوب نیستن، همون‌طور که گاهی زندگی بر وفق مراد ما انسان‌ها نمی‌چرخه.
    با حس هوای نم‌داری که به صورتم برخورد می‌کنه، چهره‌م روشن میشه. صدای قل‌قل آب به گوشم می‌رسه. به سمت سربالایی روبه‌روم می‌دوم. دریاچه‌ی بتها!
    با تغییر رنگ برگ‌ها، با سر خوردنشون به روی پیچک‌های درخت زندگی، به روی زمین می‌افتن و زندگی رو با مرگ عوض می‌کنن. به دریاچه می‌رسم. آروم می‌خندم، خنده‌ای که به قهقهه‌ی شاد منتهی میشه. برگ‌ها زیر پام به صدا در میان. برگ‌ها از شاخه‌ی درختان جدا میشن و بر روی زمین می‌افتن و با یه پرواز ناگهانی، از سرمای زمین به درون پیچک‌ها پناه می‌برن و ناپدید میشن. نگاهم رو از برگ‌هایی که تو هوا می‌رقصیدن می‌گیرم و پوزخندی حواله‌شون می‌کنم؛
    درست مثل ناپدید شدن یک روح!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    درخت بزرگ و کهنسالی با شاخه‌های بلند کنار دریاچه قرار داشت. زیر شاخه‌های عـریـ*ـان و عورش می‌شینم و برگ‌های ریخته شده در زیرش خش‌خش صدا میدن. صدای آبشار از همین نزدیکی‌ها به گوشم می‌رسید؛ ولی جلوی دیدم نبود. کاش پدر همراهم به اینجا میومد تا می‌تونستم با شهامت بیشتری تو دل جنگل فرو برم و با خیال راحت، گفته‌هایی که سال‌ها پیش شنیده بودم رو با چشم ببینم. مادر همیشه از درختِ رویا حرف می‌زد، درختی بسیار بزرگ و قدیمی با تنه‌ای خالی که محل بازی بچگی‌هاش بوده. می‌گفت هر وقت که قهر می‌کرد و از زمین و زمان دلخور بود، ساعتی تو تنه‌ی خالی درخت می‌نشست و یه باری هم تا خود صبح اونجا خوابش رفته بود و پدرش گروهی رو برای پیدا کردنش فرستاده بودن. مادر می‌گفت تو جنگل پره از آدم‌هایی که به دور از تمدن زندگی می‌کردن و افرادی زیرک و مهربان هستن، درست برخلاف عقیده‌های پدر. اون فکر می‌کرد گروهک‌های تروریستی خودشون رو داخل جنگل پنهون کردن و مخفیانه زندگی می‌کنن. صفحه‌ی اول کتاب رو باز می‌کنم:
    «زیر ریشه‌ی درختان احساس
    موش کورها مرگ را بدرود گفته‌اند
    پرنده‌ای به‌خاطر هوای سرد منجمد شده
    و در میان شاخه‌های خشک و برهنه‌ی درختی گرفتار شده»
    چرخش چشم‌هام از متن روی کتاب به نزدیکی پاهام سُر می‌خوره؛‌ کنار پام و آبی که هر لحظه بیشتر پیشروی می‌کنه و خشکی زمین رو در بر می‌گیره و... متعجب میشم. تصویر عروسک نصف و نیمه توی ذهنم حک میشه. سر عروسک با موهایی بلند و طلایی از زیر آبِ رود خودنمایی می‌کنه؛ عروسکی کاملاً قدیمی، از همون‌هایی که مادر گاهی اوقات برام می‌خرید. چشم‌های عروسک بسته بود و مژه‌های مصنوعی‌ش روی صورت سفیدش، اون رو کاملاً طبیعی نشون می‌داد.
    غر می‌زنم:
    -کی دلش میاد عروسک به این زیبایی رو خراب کنه؟

    سمت چپ صورتش کمی ترک برداشته بود و رنگ سیاهی از لابه‌لای تَرَک‌ها دیده میشد. کمی خم میشم و دستم رو به سمتش دراز می‌کنم. اخمی روی پیشونی‌م می‌شینه. جریان آب با حرکتی، سر عروسکِ مو طلایی رو جایی دورتر از من هدایت می‌کنه، به طوری که برای دستیابی بهش باید کمی از خودگذشتگی می‌کردم و تو این هوای رو به سردی رفته، تا نزدیکی‌های زانو خودم رو به دست سرمای آب می‌سپردم. این از خودگذشتگی از منی که سرمایی هستم امکان‌پذیر نبود. ناراضی بیشتر از قبل، خودم رو روی زمین خاکی کش میارم:
    -بی‌خیال، ارزش سرماخوردگی بعدش رو نداره!
    سر عروسک از جایی که قرار داشت تکونی می‌خوره و نرم به سمت سطح آب، بالا میاد. ابرویی بالا میندازم.
    عروسک با جریان آب کم‌کم دور میشه و نگاهم تا زمانی که موهای رنگی و براقش تبدیل به نقطه‌ای مبهم میشه، همراهش کشیده میشه. با خودم آروم زمزمه می‌کنم:
    -انگار سر یه آدم کوچولوی واقعی بود! موهاش...

    با برخورد دستِ سردی روی پوست صورتم و انگشت‌هایی که روی چشم‌هام قرار می‌گیره، حرفم قطع میشه و ترسیده، تکون سختی می‌خورم و سعی می‌کنم به سرعت از روی زمین بلند بشم. دست درست جلوی دیدم رو گرفته بود. جیغ خفیفم رو تو گلو خفه می‌کنم و با لمس دست‌های کوچیک و یخ‌زده‌ش به روی صورتم به تکاپو می‌افتم. حس می‌کنم قلبم دیگه جایی تو سـ*ـینه‌م نداره.
    -هی! آروم باش.
    با کتاب دست رو به سمتی هول دادم و به سمت صدا چرخیدم، صدایی ضعیف و ناآشنا! با دیدن دختری که پشت سرم ایستاده بود، نفس حبس شده‌م رو با فشار به بیرون می ‌فرستم و لرزش تنم کمی آروم می‌گیره. دستم رو روی قلبم می‌ذارم، هنوز تند و ناباور به قفسه‌ی سـ*ـینه‌م می‌کوبید. نفس‌نفس می‌زنم. همه چی یهویی شده بود و هنوز از اون حالت و لمس سردی دست‌هاش بیرون نیومده بودم و معلوم نبود حجم ناشناس روبه‌روم چه‌طور سر از اینجا درآورده بود؟ صدام کمی لرزش داشت و کمی عصبانیت که قاطیِ لحنِ نگران و متعجبم بود:
    -خدای من! تا سر حد مرگ من رو ترسوندی! دختر این چه کاری بود؟! اوف...
    از درون مثل آتشفشان در حال فوران بودم. نفس لرزونی می‌کشم و سعی می‌کنم دم و بازدمم رو به روال عادی برگردونم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    لبخند بی‌رنگی روی لب‌های ترک برداشته‌ی دخترک می‌شینه:
    -متاسفم خانم، من نمی‌خواستم شما رو بترسونم.
    باز هم نفس عمیق دیگه‌ای می‌کشم و انگار تازه چشم‌هام باز میشه. نگاهم روی اوضاع دخترک چرخ می‌خوره؛ صورت رنگ پریده و بیمارگونه‌ای داشت و چشم‌هاش با پارچه‌ی سفید و پوسیده‌ای، پوشیده شده بود و موهای شب‌رنگش آزادانه با وزش نسیم توی هوا می‌رقصید. نگاهم روی تنها پوششی که داشت، چرخ می‌خوره؛ پیراهن نسبتاً کهنه‌ای که بلندی‌ اون تا روی ساق پاش می‌اومد. این دختر حتی کفشی به پا نداشت، اون هم تو این جنگل پر از سنگ و کلوخ! از ظاهرش کمی می‌ترسم، چه اتفاقی ممکنه براش افتاده باشه؟ لب‌هاش بی‌رنگِ بی‌رنگ بود و با عصایی که به دست داشت، سعی می‌کرد جای مناسبی برای ایستادن انتخاب کنه؛ ولی هنوز سرش به سمت من بود. لب‌هاش می‌لرزه و با صدایی مملو از پشیمونی میگه:
    -خانم؟ خانم من نمی‌خواستم شما رو اذیت کنم.
    بهت‌زده از دیدن وضعیت دخترک و حال خرابش زمزمه می‌کنم:
    -تو دیگه از کجا اومدی؟!
    دخترک شونه‌ای بالا میندازه. صداش کمی لرز داشت و انگار اون هم از حرکت و سکوت من ترسیده بود.
    - ببخشید...
    چشم رو هم می‌ذارم و سعی می‌کنم لبخندی تحویلش بدم که با دیدن پارچه‌ی روی چشم‌هاش لبخند نصف و نیمه‌م خشک میشه و وا میرم. لبخندم به چه درد این دخترک نابینا می‌خوره! آب دهنم رو قورت میدم:
    -مهم نیست، حالم خوبه.
    نگاهی به لرزش دست‌هاش می‌کنم و کمی خنده قاطی صدام می‌کنم:
    -ولی تقریباً یه سکته‌ی خفیف رو رد کردم.
    و می‌خندم. دخترک سر پایین میندازه:
    -من نمی‌خواستم بترسونمتون. چند بار صداتون کردم ولی نشنیدید، مجبور شدم نزدیک‌تر بیام.
    سعی می‌کنم آرومش کنم، دست‌هام رو تو هوا به علامت نفی تکون میدم و میگم:
    -نه، نه، درست میگی، من حواسم نبود که تو نزدیک شدی. الان حالم خوبه.
    نگاهی به پاهای خاکی‌ش میندازم، کمی زخم بود و... کمی خون روی انگشت‌های پاش خشک شده بود. خط قرمز و ملتهبی از روی انگشت پاش تا روی ساقش کشیده شده و زیر پیراهن بلندش گم شده بود.
    کنجکاو نگاهی به اطراف میندازم و مردد و متعجب می‌پرسم:
    -تو تنها اومدی اینجا؟
    کمی جابه‌جا میشم و به سمتش میرم:
    -کسی می‌دونه تو اینجایی؟ مادرت اطلاع داره؟
    -من با بقیه‌ی بچه‌ها زندگی می‌کنم خانم.
    -بچه‌ها؟
    سری به عنوان تایید تکون میده و تبسم آرومی رو لب‌هاش می‌شینه:
    -بله، تو اتاقِ کوچیکی که تو بیمارستان قدیمی شهر هست زندگی می‌کنیم. ما کسی رو نداریم.
    -اوه!
    «اوه» تنها آوایی بود که از گلوم بالا اومد. دلم به حالش سوخت. چرا با این وضعیتی که داشت به جنگل اومده بود؟ برا‌ش خطرناک بود، نبود؟
    - اونجا من و خواهر و برادرهام زندگی می‌کنیم.
    مردد می‌پرسم:
    -اونجا یتیم خونه‌ست؟
    سکوتش عاصی‌م می‌کنه:
    -تو فرار کردی!؟
    با دیدن حالت چهره و رنگش که به کبودی میره ناراحت میشم، انگار زیاده‌روی کرده بودم. خودم رو به سمتش می‌کشم و دست سردش رو تو دستم می‌گیرم. متعجب از این همه سردی، دستش رو صمیمانه فشار میدم:
    -به هر حال من جنی هستم عزیزم، اسم تو چیه؟
    -من مالالا هستم، جنی.
    زودی دستش رو پس می‌کشه و لب می‌گزه:
    - من می‌دونم که یتیم...اِم، همونی که تو گفتی یعنی چی.
    از حرفی که بهش زده بودم پشیمون میشم.
    - من...من بعضی اوقات که دلم می‌گیره از اونجا بیرون میام، قایمکی. اونا نباید بفهمن که ما بیرون میایم. من دوست دارم بیام اینجا، بشینم روی تپه‌ها و به صدای جنگل گوش بدم.
    آهسته و پرسشی میگم:
    -صدای جنگل!؟
    مالالا لبخند شادی روی صورت بی‌رنگش نقش می‌بنده:

    -البته، صدای جنگل. من کنار درخت می‌شینم و پاهام رو توی آب رودخونه فرو می‌کنم. صدای باد میاد، سرم رو که بالا می‌گیرم، صدای پرنده‌ها رو می‌شنوم که تو آسمون با هم بازی می‌کنن و به هر سمتی پرواز می‌کنن. اوه، من گاهی دلم می‌خواست یه پرنده‌ی آزاد باشم و تو آسمون رها. اوم...می‌شنوی؟ صدای آبشار رو، آبشارِ رود همین نزدیکی‌هاست؛ فقط کمی بیشتر باید تو دل جنگل رفت و یکم بیشتر باید جرأت داشت. اینجا حیوون‌های وحشی هم زندگی می‌کنن. من با صداهای اطرافم زندگی می‌کنم.
    دلم برای دخترک رو‌به‌روم می‌سوزه، دختری که زیر پارچه‌ی پوسیده و حالت بیمارگونه‌ش، زیبایی کهنه‌ای خوابیده و با حرف‌هاش مثل افسونگری قهار، من رو جادوی خودش کرده بود.
    مالالا سر بالا می‌گیره و با لـ*ـذت نفس عمیقی می‌کشه و با صدایی پر از شادی زمزمه می‌کنه:
    -اینجا محل زندگی ماست، من عاشق این جنگل و رودی هستم که بهمون آرامش میده.
    در سکوت به حرف‌هاش گوش میدم و نگاهم به دریاچه می‌دوزم و سعی می‌کنم لذتی که مالالا ازش حرف می‌زد رو با دل و جان درک کنم. لـ*ـذت و شادی که مالالا حرف می‌زد، ورای شوقِ من به این منظره بود.
    - جنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    از فکر بیرون میام و نگاهم رو از دریاچه می‌گیرم و به صورت مهتاب‌گونه‌ی مالالا می‌دوزم. حس می‌کنم از پشت پارچه من رو می‌بینه.
    -بله مالالا؟
    -میشه من رو به خونه ببری؟
    برای پاسخ سوالش مرددم. متوجه میشه و با لحنی عجیب میگه:
    -زیاد دور نیست.
    و کمی التماس قاطی لحن مظلومانه‌ش می‌کنه:
    -همین نزدیکی‌هاست، خواهش می‌کنم...
    برام جالب بود، اصرارش از منِ غریبه که آشنایی‌مون به ساعت نمی‌رسید. درخواست کمک می‌کرد و ترسی نداشت که شاید بلایی سرش بیاد. خم میشم و کتابم رو از روی زمین برمی‌دارم، انگاری برای خوندنش باید یه روز دیگه مهمون دریاچه باشم.
    -باشه عزیزم. مشکلی نیست، همراهت میام.
    لب‌هاش کمی کشیده میشه:
    -ممنون جنی، خوشحالم کردی، خیلی خیلی.
    دستش رو به طرفم دراز می‌کنه. با حس سنگینی نگاهی، سرم رو به اطراف می‌چرخونم و جز رودِ بی‌پایان و جنگلی خشک شده چیزی نمی‌بینم. با صدای مالالا به خودم میام و دستش رو می‌گیرم و متعجب میشم که این دختر چه‌طور راه رفت و برگشت رو می‌دونه وقتی نابیناست؟ مالالا یه دستش به عصا بود و با دست دیگه‌ش من رو به سمتی که می‌خواست هدایت می‌کرد. متعجب می‌پرسم:
    -مالالا، تو چه‌طور راه رفت و برگشت رو می‌دونی؟!
    سرش که پایین میره و لحن صداش رو که می‌شنوم از پرسیدن سوالم به آنی پشیمون میشم.
    - من همیشه نابینا نبودم.
    ترجیح میدم سوالی که تو ذهنم اومده رو خط بزنم! «چطور نابینا شدی؟» بحث رو عوض می‌کنم:
    -مالالا اهل ایتالیا هستی؟
    -نمی‌دونم.
    -تو چند سالته؟
    کمی مکث می‌کنه و آروم زمزمه می‌کنه:
    -من نمی‌دونم چند سالمه.
    چهره‌م تو هم میره.
    -بهت می‌خوره سیزده یا چهارده‌ساله باشی.
    -یعنی چقدر؟
    دهانم بسته میشه و تو بهت فرو میرم.
    تلخ لبخند می‌زنه:
    -متاسفم، سوال نابه‌جایی پرسیدم.
    هول میشم:
    -نه نه، این‌طور نیست. اِم...من نتونستم پاسخ درستی به سوالت بدم.
    می‌خواستم بگم به تعداد سال‌های عمرت فصل بهار رو دیدی؛ ولی این حرفم انگار آب داغی بود که رو تن خودم ریخته باشن! سعی
    می‌کنم ذهنش رو از حرفم منحرف کنم.
    -مالالا تو یه اسم بومی آمریکایی داری، درسته؟
    - بله، همیشه به این اسم صدام می‌کنن. تو معنی اسم من رو می‌دونی؟
    -نه متاسفانه.
    آروم می‌خنده:
    -معنی‌ش میشه، ماهی که خلاف جریان آب حرکت شنا می‌کنه.
    -ماهی؟!
    خنده‌ش عمیق میشه:
    -شاید به‌خاطر همینه که عاشق دریاچه هستم، هر وقت به اینجا میام همه چی رو فراموش می‌کنم.
    از بین درخت‌ها می‌گذشتیم.
    مالالا: تو هم دریاچه رو دوست داری؟
    یاد عروسک می‌افتم و اون حس سیخ شدن موهام و یکم تلخی. نیشخندی می‌زنم و آهسته میگم:
    -کمی من رو می‌ترسونه.
    می‌ایسته و به سمتم می‌چرخه. لبخندی می‌زنم و حرفم رو ادامه میدم:
    -ولی دوستش دارم، محوطه‌ش و صدایِ جنگل برام پر از آرامشه.
    -ترسناکه؟
    مکث می‌کنم و سوالش رو تو ذهنم چند بار بالا و پایین می‌کنم، ترسناک؟ من فقط از دیدن اون عروسک تو آب کمی حس بد بهم منتقل شد و...
    آهسته میگم:
    -خب کمی!
    -پس بهتره شب‌ها اصلاً این اطراف نیای، مطمئناً از ترس سکته می‌کنی!
    می‌خندم و چیزی نمیگم.
    - شب‌ها اینجا هوا خیلی سرد میشه، صداهای عجیبی میاد. من میگم جغده؛ ولی همه کلی داستان سرِهم می‌کنن برای ترسوندن بچه‌هاشون.
    به چند ساختمون قدیمی می‌رسیم. از سرازیری رد میشیم و به سمت پشت ساختمون میریم. مالالا با کمک عصاش سیم‌های خاردار رو پس می‌زنه و دوتایی ازشون می‌گذریم. مالالا با عصا به ساختمون‌ها اشاره می‌کنه:
    -اینجا، جاییه که من و بقیه‌ی بچه‌ها زندگی می‌کنیم.
    غمگین و ناراضی جایی که نشون می‌داد رو برانداز می‌کنم و از کنارش می‌گذرم که دستم رو سفت فشار میده.
    - مراقب باش جنی، کسی نباید تو رو ببینه.
    -چرا؟
    -بزرگ‌ترها وقتی تو رو اینجا ببینن عصبانی میشن. اگه ببیننت، نمی‌ذارن بیای تو.
    چهره‌ش کمی گرفته میشه:
    -اون‌ها با ما خیلی بد رفتار می‌کنن، هیچ‌کس ما رو دوست نداره.
    قلبم از دردی که تو صداش حس می‌کنم، مچاله میشه.
    گرفته زمزمه می‌‌کنم:
    -نگران من نباش عزیزم. من نمی‌خوام بیام تو، فقط تا ورودی ساختمون همراهی‌ت می‌کنم.
    از کنار درخت‌ها می‌گذریم و با کمک بوته‌های بلند، پنهانی به سمت ساختمان مد نظر میریم. با صدای شکستن چند شاخه سریع پشت درخت فرتوت و کهن‌سالی پنهون میشیم. دست مالالا رو تو دستم می‌گیرم و نگاهم رو تو فضای خلوت و سرد روبه‌روم می‌چرخونم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    نگاهم روی دو نفر که روپوشی به رنگِ آبی روشن به تن داشتن خیره میشه، یه زن و یه مرد که کنار هم ایستاده بودن. مالالا زیر گوشم پچ می‌زنه:
    -اون‌ها چه‌کار می‌کنن؟
    هر دو نفر به دیوار تکیه داده بودن و سیگار رد و بدل کرده و زیر گوش هم پچ‌پچ می‌کردن. آروم میگم:
    -دارن سیگار می‌کشن و با هم حرف می‌زنن. مالالا اون‌ها کین؟
    -اون‌ها گاهی اوقات ما رو می‌زنن.
    لحن غمگینش آزارم میده و تنها کاری که می‌تونستم انجام بدم، فشردن شونه‌ش برای دلداری دادن بود.
    - بهتره از یه راه دیگه بریم، اینجا یه ورودی دیگه هم داره. اگه ما رو ببینن تنبیه سختی در انتظارمونه.
    دستم رو به سمتی می‌کشه. بی‌حرف به دنبالش کشیده میشم.
    -مالالا چرا ازشون شکایت نمی‌کنید؟
    تلخ می‌خنده:
    -کی به حرف‌های یه مشت بچه‌ی مریض و تنها گوش میده؟ هیچ‌کس!
    چهره‌م تو هم میره و انگار کسی قلبم رو تو مشتش فشار میده. با دیدن صورت مچاله شده‌ی مالالا، به‌هم می‌ریزم و با حرص دست مشت می‌کنم.
    - بی‌خیال جنی، ما همیشه سعی کردیم با اوضاع وفق پیدا کنیم و الان...
    به آرومی می‌خنده، خنده‌ای تلخ و مظلومانه و زمزمه می‌کنه:
    -و الان ما خوشحالیم جنی، باور کن!
    از پشت بوته‌ها در مخفی نمایان میشه. آروم وارد راهروی تنگ و تاریک میشیم. دیواره‌های راهرو پر از ترک‌های عمیق بود. اینجا برای زندگی کردن زیادی خطرناک نیست؟
    -واو چه‌قدر پله!
    دوباره به سمت پله‌ها کشیده میشم. نمی‌دونم چرا نمی‌تونم جلوی این دختر ایستادگی کنم. نصف راه رو که رفتیم می‌ایستم و مالالا به سمتم می‌چرخه. حس سنگینی که دارم اذیتم می‌کنه، حس می‌کنم نفس کشیدن برام سخت شده. نفس عمیقی می‌کشم و با صدای ضعیفی میگم:
    -دیگه رسیدیم مالالا، بهتره که من برم.
    آروم دستم رو ول می‌کنه، قدمی به عقب برمی‌دارم:
    -خداحافظ مالالا.
    به عقب برمی‌گردم که آروم و خش‌دار صدام می‌کنه:
    -جنی؟ باز هم می‌بینمت؟
    دهن باز می‌کنم تا جواب بدم که نگاهم میخ بالای پله‌ها میشه و خشک میشم. تو تاریکی و روشنی راهرو سایه‌ی آدمی رو می‌بینم که روی ویلچر نشسته و نگاهم می‌کنه. با صدای تقه‌ای در کنارم از جا می‌پرم و نگاهم رو هول‌زده به سمت صدا می‌کشونم. درِ شیشه‌ای و غبار گرفته‌ای که سمت چپم قرار داشت باز میشه و پسری کوچیک با موهای طلایی ازش بیرون میاد. حیرت‌زده میخکوب صورتش میشم، من این صورت رو می شناختم! ذهنم عکس‌العمل نشون میده، این چشم‌های بی حالت ولی آشنا رو من کجا دیده بودم؟! پوست صورتش درست مثل مالالا رنگ پریده و کدر بود. صدای قدم‌های آرومی می‌اومد، انگار کسی کفش‌هاش رو روی زمین می‌کشید. به سمت صدا می‌چرخم و پسرک مو مشکی دیگه‌ای می‌بینم که از پله‌ها آهسته پایین می‌او
    مد و به من نگاه می‌کرد. یکه‌ای می‌خورم. هاله‌ی سیاهی دور چشم‌هاش حلقه بسته بود و لباس یک‌دست سیاهی به تن داشت. دستش روی بازوم می‌شینه. نگاه ماتم روی چهره و لبخند مالالا خیره می‌مونه.
    - نترس جنی، اون‌ها خواهر و برادرهای من هستن. ما فقط چند تا بچه‌ایم، اون آنتونیه...
    پسرک موطلایی نزدیک میاد و دستم رو آروم لمس می‌کنه، از سرمای دست‌هاش حس منجمد شدن بهم دست میده؛ ولی به صورت کودکانه و معصومش لبخندی می‌زنم.
    - و این هم بیله.
    بیل لبخند بی‌رنگی می‌زنه و سری خم می‌کنه. بهش می‌خورد هشت‌ساله باشه. کنجکاو نگاهم روی دختری که روی ویلچر نشسته بود، سُر می‌خوره و نگاه اون هم به من بود.
    - ارورا هستی؟ ارورا هم که بالا و روی ویلچرشه. اون خواهر بزرگه‌ی منه.
    با دیدن نگاه خیره و کنجکاوم سر پایین میندازه و کمی خودش رو تو تاریکی پنهون می‌کنه. صدای شاد مالالا تو فضای وهم‌انگیز و خلوت راهرو می‌پیچه:
    -بچه‌ها ایشون دوست من، جنیه. من اون رو کنار دریاچه پیدا کردم و بعد جنی همراه من به اینجا اومد.
    صدای ارورا از بالای پله‌ها میاد، صدایی آروم و پر از حس خوب! ظرافت صداش باعث شد باز نگاهش کنم:
    -بیاید بالا بچه‌ها، بهتره بریم تو اتاق؛ اون‌جا بزرگ‌تر‌ها پیداشون نمیشه و می‌تونید راحت با هم حرف بزنید.
    و به همراه صندلی چرخدارش تو پیچ راهرو گم میشه. آنتونی کنارم میاد و با صدایی پرشوق می‌پرسه:
    -لطفاً باهامون بیا، میای جنی؟
    به رنگ پریده و چشم‌های آشناش که به گود نشسته بود، لبخند می‌زنم.
    آنتونی: بیا جنی، تو باید با پیتر هم آشنا بشی.
    از رفتنم پشیمون میشم:
    -باشه بچه‌ها، پس تا سروکله‌ی بزرگ‌ترها پیدا نشده بهتره بریم بالا.
    آنتونی کودکانه و با خنده بالا و پایین می‌پره و به سمت پله‌ها می‌دوه:
    -آره، آره، بریم پیش پیتر.
    مالالا می‌خنده:
    -پیتر تمام چیزیه که آنتونی ازش حرف می‌زنه، اون پیتر رو خیلی دوست داره. آنتونی ندو.
    آنتونی بی‌توجه به هشدار مالالا جلومون می‌پره:
    -خب پیتر از همه‌مون بزرگتره.
    بیل: اوف! تو چی می‌دونی اصلا؟ تو هم از همه‌مون کوچیک‌تری.
    اخم‌های آنتونی تو هم میره و ناراحت چشم غره‌ای نثار بیل می‌کنه:
    -ولی این رو می‌دونم که پیتر از همه‌ی ما بزرگ‌تره و...
    مکثی می‌کنه و با خنده زبونی درمیاره:
    -و تو یه احمقی بیل و همیشه دوست داری من رو اذیت کنی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    بیل به سمت آنتونی بازیگوش خیز برمی‌داره و سروصداشون باعث میشه بخندم.
    مالالا: اون‌ها همیشه با هم سر جنگ دارن.
    آروم لب می‌زنم:
    -بامزه‌ان.
    سروکله زدن‌هاشون به دل می‌نشست و واضح‌تر بخوام بگم، سرگرم‌کننده بود! به ارورا که منتظرمون بود می‌رسیم. با دیدن نگاه کنجکاوش لبخندی بهش می‌زنم و دستم رو به سمتش دراز می‌کنم:
    -بذار بهتر با هم آشنا بشیم، من جنی هستم.
    ملیح می‌خنده و دستش رو به سمتم دراز می‌کنه، انگار سرما جزئی از این بچه‌ها بود. نیم‌نگاهی به اطراف میندازم. مطمئناً با وجود این هوای سرد و این ساختمون رو به خرابی رفته، کسی زندگی سالمی تو این‌جا نداره! هوا هم سرد بود و با وجود خلوتی ساختمون، انگار نفوذ سرما دو برابر شده بود.
    ارورا: از دیدنت خوشبخت و خوشحالم جنی، من هم ارورا هستم و از همه بزرگ‌ترم.
    مکثی می‌کنه و آروم زمزمه می‌کنه:
    -البته بعد از پیتر.
    آنتونی جست‌وخیزکنان از کنارمون می‌گذره و با سر و صدای مختص به خودش وارد اتاق میشه.
    آنتونی: پیتر؟ پیتر کجایی؟ پیتر...؟
    کنجکاو وارد اتاق میشم. با دیدن جایی که بچه‌ها بهش اتاق می‌گفتن خشکم می‌زنه و کاسه‌ی چشم‌هام پر از اشک میشه.
    آنتونی: پیتر؟ ما جنی رو آوردیم، نمی‌خوای ببینیش؟ اون دوست ماست پیتر.
    تمام پنجره‌ها با پرده‌های کهنه‌ای پوشیده شده بودن و نور ضعیفی از لابه‌لای سوراخ‌های پرده‌ها به داخل اتاق می‌تابید. تنها چند تخت چوبی تو اتاق قرار داشت و ملحفه‌های سفیدی که روی زمین پخش شده بودن.
    مالالا دستم رو ول می‌کنه و به سمت گوشه‌ای از اتاق میره. اشکم رو پس می‌زنم تا بیشتر از این غم به دل بچه‌ها راه ندم. لبخند زورکی نثار چشم‌های کنجکاوشون می‌کنم.
    مالالا: پیتر؟ نمیای بیرون؟
    نگاهم به سایه‌ی آدمی می‌خوره که دور و دورتر میشه.
    مالالا: اوه پیتر این‌قدر بی‌ملاحظه نباش! خودت رو نشون بده، کجا رفتی باز؟
    گوشه‌ی اتاق راهروی تنگ و تاریکی قرار داشت که بارقه‌های نور فقط قسمتی‌ش رو روشن کرده بود. ارورا با دیدن نگاه کنجکاو و متعجبم که سرتاسر اتاق می‌چرخید، لبخند می‌زنه و آهسته میگه:
    -این‌جا خونه‌های پیچیده و تودرتویی داره.
    آنتونی: پیتر بیا بیرون، جنی می‌خواد تو رو ببینه.
    پشت در شکسته‌ای می‌رسیم که میشد تا حدی داخل اتاقش رو دید. سکوت تنها چیزی بود که تو اتاق در حال جولان‌دادن بود. آنتونی تیکه‌های چوب رو زمین رو جمع می‌کنه و گوشه‌ای از اتاق می‌ذاره. کمی متعجب بودم. این تیکه‌های چوب، یا همون خرده چوب‌های شکسته شده! کمی گیج می‌زنم... این چوب‌ها توسط کی شکسته شدن؟ انگار یکی با تبر به جون در افتاده و اون رو متلاشی کرده بوده و آثارش هنوز که هنوزه روی زمین و در نیمه باز مونده بود.
    مالالا: پیتر اومدی بیرون؟ آره؟
    لبخندی به سر تکون دادن‌ها و بالا و پایین پریدن‌های آنتونی می‌زنم که با صدایی که تو اتاق پخش میشه، لبخندم خشک میشه و نگاهم روی در ثابت می‌مونه.
    - نه.
    صدایی بم و دلنشین! صدایی که چند بار تو گوشم اکو میشه و من رو برای دیدن صاحب صدا بیشتر کنجکاو می‌کنه. صدایی که محکم و با لحنی توام با نفرت کلمه‌ی « نه» رو بیان کرده بود! با دستی که روی دستم می‌شینه، به خودم میام و نگاهم رو از روی در و سایه‌ای که از میانش مشخص بود، می‌گیرم. انگاری شخص مجهول به دیوار تکیه زده و کمی خم شده بود و سایه‌ش به روی دیوار روبه‌روش افتاده بود. پس اون باید جایی در نزدیکی یه پنجره قرار گرفته باشه. سرفه‌ای می‌کنم و نگاهم رو به سقف می‌دوزم. باز یاد تک کلمه‌ای که تو گوشم نشست می‌افتم و اخم ملایمی روی صورتم جا خوش می‌کنه.
    -باشه، مهم نیست.
    باز به در نگاه می‌کنم و با صدایی بلند و متغیر میگم:
    -پیتر، از آشنایی با شما خوشبختم.
    دستم رو از توی دست‌های آنتونی بیرون می‌کشم و به سمت خروجی راه می‌افتم، بهتر بود به خونه برم.
    ارورا: جنی؟
    -بهتره من برم بچه‌ها، داره دیر میشه.
    ارورا: جنی! یه لحظه صبر کن جنی.
    می‌ایستم و به سمتش می‌چرخم. سایه رو می‌بینم که از کنارِ در باز شده‌ی اتاق دورتر میشه.
    ارورا: پیتر همیشه این‌جوریه، ساکت و گوشه‌گیر. از دستش عصبانی نشو. لطفاً از پیشمون نرو جنی.
    با مهر نگاهش می‌کنم، این دختر ساکت و غمگین عجیب به دلم نشسته بود:
    -من عصبانی نیستم ارورا، فقط باید برم خونه. خیلی دیرم شده و مطمئناً نگرانم شدن.
    نیم نگاهی به اتاق میندازم:
    -اگه پیتر نمی‌خواد من رو ببینه، مشکلی نیست و من ناراحت نمیشم. من باز هم بر می‌گردم و شما رو می‌بینم، مطمئن باش ارورا.
    مکثی می‌کنم و عمق لبخندم رو بیشتر می‌کنم:
    -به زودی پیشتون میام، باشه؟
    لبخند روی لبشون شادم می‌کنه. بچه‌ها دورم حلقه زده بودن و دقیق به حرف‌هام گوش می‌دادن، انگار اون‌ها هم از این تنهایی و غربت خسته شده بودن و دلشون می‌خواست با فرد جدیدی آشنا بشن.
    ارورا با خنده میگه: راست میگی؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    مالالا: تو بر‌می‌گردی؟ یعنی دوباره میای پیش ما؟ قول میدی؟
    -البته عزیزم، باز هم میام پیشتون.
    با بیرون اومدنم از اتاق، بچه‌ها هم دنبالم راه می‌افتن. پسرها جلوم بالا و پایین می‌پریدن تا توجه‌م رو به خودشون جلب کنن.
    آنتونی: جنی تو به ما قول دادی؟ یعنی تو دوست داری باز هم بیای پیشمون؟
    از این‌که به اومدنم اصرار داشتن حس خوبی داشتم و از طرفی می‌دونستم هیچ‌کس اون‌ها رو دوست نداره و این که من پیششون باشم براشون جذابیت داره. تا کمر خم میشم تا هم قدشون بشم. آروم گونه‌ی رنگ پریده‌ی هر دو رو لمس می‌کنم و زمزمه می‌کنم:
    -قول دادم خوشگل‌های من. زودی بر می‌گردم، تا اون موقع بهتره شما هم استراحت کنید، هوم؟
    بیل: همون‌طور که مالالا گفت تو دوست خوبی هستی جنی.
    به صورت سخت و غرور رو به رشدش می‌خندم:
    -ممنون بیل، تو هم برای من دوست خوبی هستی.
    لبخندی از روی غرور می‌زنه و برای آنتونی ابرویی بالا میندازه، از این حرکت و حالت تخس مانندش می‌خندم که صدای «هیس» گفتن مالالا باعث میشه دست روی دهنم بذارم و خنده‌م رو مخفی کنم. از پله‌ها پایین میرم.
    مالالا: جنی مراقب بزرگ‌ترها باش، اون‌ها نباید ببیننت.
    به صورت غرقِ غمشون نگاه می‌کنم.
    ارورا: اگه اون‌ها ببیننت، دیگه نمی‌تونی بیای پیش ما.
    لبخند محوی می‌زنم:
    -مراقبم بچه‌ها، نگران نباشید. به امید دیدار.
    برمی‌گردم و این‌بار با احتیاط‌تر پله‌ها رو پایین میرم. خم میشم و‌ از پیچ راهرو می‌گذرم. من هم دوست داشتم دوباره ببینمشون.
    ***
    با خنده در رو پشت سرم می‌بندم. سکوت سردی خونه رو دربرگرفته بود. بوی مطلوبی به مشامم می‌خوره. لبخندم کش میاد. این‌جا بوی زندگی میده؛ این‌که وارد خونه بشی و پر از حس خوب بشی و در کنارش، بوی غذایی که روی گاز در حال قُل‌قُله به مشامت برسه و بدونی شب گرسنه سر روی بالشت نمی‌ذاری، حس یه زندگی جدیدیه. گاهی می‌شد که مامان‌بزرگ رز غذا درست نمی‌کرد و من هم حس تکون خوردن نداشتم. نکه حسی نباشه، از خستگی نای تکون خوردن نداشتم. این اواخر هم که توی خوابگاه بودیم و اوضاعش همچین درست نبود. کلافه خاطرات رو از ذهنم پس می‌زنم و ماسکی از شادی روی صورتم می‌نشونم.
    -بابا؟
    کفش‌هام رو درمیارم و گوشه‌ای می‌ذارم و وارد سالن میشم:
    -بابا برگشتی؟ بابا...
    به سمت سالن و اتاقی که درش باز بود میرم:
    -بابا این‌جایی؟
    اتاق پر بود از برگه و کتاب‌های قدیمی، کتابخونه‌ای که مطمئنم در آینده به دردم می‌خوره. خسته کتابم رو روی میز می‌ذارم و شالم رو درمیارم. به سمت اتاق دیگه‌ای میرم و کنجکاو و کمی بلندتر از حد معمول صدا می‌کنم:
    -بابا؟
    صدای تقه‌ی در تو گوشم می پیچه.
    -بابا کجایی؟
    صدای چرخش کلید توی قفل توجه‌م رو جلب می‌کنه. به سمت راهرو میرم که اولگا رو می‌بینم. با دیدنم در رو قفل می‌کنه و با قدم‌های تندی به سمتم میاد. چهره‌ش کلافه و سردرگم بود و اخم‌هاش خطوط زیادی رو روی پیشونیِ بلندش انداخته بود.
    - خدای من! جنی، کجا بودی تو؟
    نفس‌نفس می‌زد و به شدت عصبی بود! کنارم می‌رسه و چونه‌م رو به دست می‌گیره و سرم رو کمی به چپ و راست می‌چرخونه.
    - خیلی نگرانت شدم، حالت خوبه؟ خوبی؟
    حیرت‌زده از رفتارش زمزمه می‌کنم:
    -من خوبم اولگا! من رفتم کنار دریاچه و... حواسم به کتاب خوندن پرت شد و گذر زمان رو حس نکردم! من...
    صدای تقریباً بلندش حرفم رو قطع می‌کنه و خودبه‌خود ابروهام به هم گره می‌خوره.
    - من فکر کردم که گم شدی، فکر کردم اتفاقی برات افتاده. اوه خدای من! داشتم از ترس گم شدنت و این‌که شاید برات اتفاقی افتاده باشه سکته می‌کردم!
    عصبی دستی به موهای کوتاه و صافش می‌کشه:
    -دیگه می‌خواستم به جنگل‌بانی زنگ بزنم و خبر گم شدنت رو بدم. جنی، تو اصلاً به فکر نگرانی ما نیستی!
    لبخندِ خشک‌شده‌م تبدیل به نیشخند میشه:
    -من بچه نیستم خانمِ اولگا!
    خیره نگاهم می‌کنه:
    -اما...من...من نگرانت بودم...فقط...
    نفس‌نفس می‌زد و هنوز اخم روی پیشونی بلندش خودنمایی می‌کرد.
    -من گم نمیشم؛ چون همین نزدیکی‌ها بودم و به قدر کافی بزرگ شدم که راه برگشت رو به ذهنم بسپارم. چه‌طور فکر کردید من گم شدم؟ هنوز خورشید غروب نکرده و من خونه‌م!
    نفس عمیقی می‌کشه:
    -جنیِ عزیز امیدوارم حس من رو درک کنی، من فقط نگران بودم تو جنگل برات اتفاقی افتاده باشه.
    -ممنون از حس نگرانی‌ت؛ ولی من مراقب خودم هستم. من آدمِ یه جا نشستن نیستم و دوست دارم بیشتر تو گشت‌وگذار باشم و برای همین تا الان بیرون بودم.
    نیشخندی می‌زنم و دست به سـ*ـینه اضافه می‌کنم:
    -فکر کنم می‌دونید که من سال‌هاست که تنها زندگی می‌کنم و کسی نیست که مراقبم باشه، البته مامان‌بزرگ بود که... من بیشتر مراقبش بودم تا اون مراقب من!
    - البته!
    اخم کرده می‌پرسم:
    -بابا کجاست؟ از شهر اومده؟
    با دیدن اخم‌های گره خورده‌م کمی آروم‌تر میشه و نرم لب می‌زنه:
    -وقتی نبودی پدرت زنگ زد و از این‌که روز اول تنهات گذاشته عذرخواهی کرد.
    -آه! مشکلی نیست، امروز برام روز خوبی بود.
    -ایشون گفتن به‌خاطر جلسات مجبورن امشب رو تو آرتزو بمونن، فردا برمی‌گردن به خونه.
    لب می‌زنم:
    -این همه صبر کردم و این یه شب هم روش!
    چند قدم ازم می‌گذره و این‌بار با نرمش بیشتری میگه:
    -پدرت ازم خواست بهت یادآوری کنم که قرص‌هات رو فراموش نکنی و به سلامتیت اهمیت بدی جنی. ما نگران سلامتیت هستیم، تو، تو سن رشدی عزیزم.
    با رفتنش کلافه نفسم رو بیرون میدم و لبخندی از روی تمسخر روی لبم می‌نشونم و چشم‌هام رو کمی چپ می‌کنم:
    -حتماً! دکتر اولگا بروکز! پوف!
    به سمت اتاقم راه می‌افتم. وقتی پدر نیست، تو خونه معذب بودم و اصلاً دلم نمی‌خواست همنشین زنی بشم که شخصیتش هنوز برام مجهول بود و از راه نرسیده برام ادعای مالکیت می‌کرد‌؛ و شاید هم واقعا نگرانم بود؛ یعنی این‌طور نشون می‌داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    ***
    صدای آب نفسم رو می‌بره. تنم مثل چوب، خشک شده بود و دستی نامرئی من رو به سمتی که به دلخواه‌ش بود، می‌کشوند. صدای زمزمه‌ها تو گوشم اکو می‌شد. به سرعتِ باد از مکان‌های مختلفی در حال گذر بودم و همه چیز رو در مه غلیظی می‌دیدم. دستی نامرئی من رو به حرکت وا داشته بود. کسی بغـ*ـل گوشم زمزمه می‌کرد، صدایی بم و ناشناس و زمزمه‌ای که فقط چند کلمه‌ی مبهم ازش متوجه شدم؛ زمزمه‌ای که دور و نزدیک می‌شد و نمی‌تونستم منبع صدا رو تشخیص بدم. با تکون شدیدی که به تن و روحم وارد شد، متوجه ثابت‌شدنم شدم و مه غلیظ که کم‌کم کنار می‌رفت و...
    با چشم‌های درشت شده نظاره‌گر اطرافم شدم. چه‌قدر آشنا!
    نسیم موهای بلندم رو به رقـ*ـص درآورده بود. پیراهن سفید و بلندم با هر وزشی به حرکت درمی‌اومد. با حس خنکای چیزی چشم‌هام رو به طرف پاهام می‌کشونم و خودم رو تا ساق پا، بین آب دریاچه می‌بینم. صدای زوزه‌ی گرگ از نزدیکی می‌اومد. صدای پچ‌‌پچ از زیر گوشم شنیده می‌شد، پچ‌پچی مبهم و غیر قابل تشخیص و کمی... به صدای ضجه و ناله شباهت داشت. با حس کشیده شدنم تو آب دریاچه جیغ خفه‌ای می‌کشم. پلک می‌زنم و خودم رو تو قعر دریاچه پیدا می‌کنم. چرخی دور خودم می‌زنم و دست‌هام رو برای شناکردن تکون میدم. کمی خودم رو بالا می‌کشم و تو آب چرخی به دور خودم می‌زنم. کف دریاچه پر بود از عروسک‌های شکسته و خراب شده. تعجبم رو پس می‌زنم و قبل از این‌که رو به خفگی برم به طرف سطح آب شنا می‌کنم. نقطه‌ی سیاهی از دور به سمتم می‌اومد. حجم سیاه با نزدیک‌تر شدنش بزرگ و بزرگ‌تر میشه و...تبدیل میشه به موجودی سیاه رنگ با چشم‌هایی بزرگ و سرخ! چشم‌هایی که نیمی از صورت سفیدش رو پوشونده بود.
    نفس حبس شده‌م از ترس آزاد میشه و میون حجم آب، جیغم حباب‌هایی میشه که به سمت بالا کشیده میشن. خودم رو برای خفگی آماده می‌کنم که تو سیاهی فرو میرم و وقتی چشم باز می‌کنم، باز خودم رو جای قبلی که ایستاده بودم می‌بینم. دستی به لباس‌هام می‌کشم و از خشکی پیراهنم می‌لرزم. نسیمی زیر موهام می‌پیچه و ناله‌ی آرومی از پشت سر می‌شنوم. از ترس می‌لرزیدم و پاهام توان ایستادن نداشتم. بین موج‌های آب همون سیاهی و چشم‌های درشت رو می‌بینم، نگاهش به سمتم بود و خیره نگاهم می‌کرد. چشم‌هایی گرد و بدون قرنیه و رنگی درست شبیه خون؛ غلیظ و سرخ! انگار کاسه‌ی چشم‌هاش رو فقط خون لخته شده پر کرده بود. لبم می‌لرزه و صحنه عوض میشه!
    چند مجسمه‌ی سنگی توی دست‌هام بود. متعجب و حیرت‌زده اون‌ها رو لمس می‌کنم. سیاهی دورم رو دربر می‌گیره. مه غلیظ مثل محافظ، اطرافم در حال چرخش بود و با سیاهی که توی هوا می‌رقصید ادغام شد. ترسیده و لرزان گِل‌های روی مجسمه‌ها رو پاک می‌کنم. از بین لبخند‌های مجسمه‌ها قطره‌ای خون روی دستم می‌چکه. ترسیده دستم رو پس می‌کشم و لرزم بیشتر میشه، چشم‌های اشک‌آلودم رو به اطراف می‌چرخونم:
    -کمک!
    صدام تو گلوم خفه میشه و خون از لا‌به‌لای مجسمه‌های تو دستم، روی دستم سُر می‌خوره و تا روی پوست ساق و بازوم کشیده میشه. جیغم فقط تا گلوم بالا میاد و همون‌جا محبوس میشه. خون رو از روی دستم پاک می‌کنم. از روی مجسمه پاک می‌کنم و حجم سرخ‌رنگ توی دریاچه روان میشه. انگار با پاک کردن خون روی اون‌ها فقط به بیشتر روان شدنش کمک کرده باشم! پلک می‌زنم، مجسمه‌ها از بین دست‌های لرزونم ناپدید میشن و فقط خون سرخ‌رنگ روی دست‌هام باقی می‌‌مونه و آب زلالی که کم‌کم به سرخی می‌زنه! مه کنار میره و آب دریاچه، دریایی میشه از خون سرخ و غلیظ، خونین‌رنگی که از زیر پاهای من نشأت می‌گرفت. ترسیده خودم رو عقب می‌کشم:
    -نه!
    خون غلیظ از لا‌به‌لای انگشت‌های پام به ساق و بعد از اون به کمر و ساق دست‌هام کشیده میشن.
    -نه! کمک...بابا؟
    پلک می‌زنم و یه جفت چشم سرخ‌رنگ با نگاهی مرموز و شیطانی رو‌به‌روم می‌بینم و جیغ بلندم توی فضا اکو میشه.
    -نه!
    چشم باز می‌کنم و خودم رو تو تخت و میون ملحفه‌های سفید‌رنگ می‌بینم. به سرعت دست‌هام رو بالا میارم و جز پوست سفید و صافم چیزی نمی‌بینم و نفسی از روی آسودگیِ خیال می‌زنم. لب می‌گزم و موهام رو از جلوی چشم‌هام کنار می‌زنم. دست‌هام می‌سوختن. خودم رو به آغـ*ـوش می‌کشم، هنوز می‌لرزیدم.
    -خواب بود! آروم باش جنی، اون فقط یه خواب و رویای بد بود!
    با ناخن کمی پوست دستم رو خراش میدم. می‌سوختن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    ساعتی گذشته بود و من هنوز تو همون حالت نشسته و ترسیده، کنج تخت کز کرده و فقط فکر می‌کردم. هنوز دست‌هام می‌لرزیدن؛ ولی از اون سوزش اولیه خبری نبود. با صدای تقه‌ی آرومی که به پنجره می‌خوره از جا می‌پرم و نگاهم به سمت پنجره و پرده‌ای که به کنار رفته بود، کشیده میشه. پتو رو از روی تنم کنار می‌زنم و به سمت پنجره خم میشم. صدای ناهنجاری تو گوشم چرخ می‌خوره و پنجره به آرومی باز میشه. باد ملایمی تو صورتم پخش میشه و سرمای زننده‌ای تنم رو منقبض می‌کنه. دستگیره‌ی شکسته‌ی پنجره رو کمی بالا و پایین می‌کنم:
    -شاید بشه با یه نخ بستش!
    با دیدن کش مو روی تخت، لبخندی می‌زنم:
    -شاید هم یه کش مو.
    دستگیره رو با کش مو می‌کشم و به قسمتی از شیشه‌ی ترک‌خورده‌ بند می‌کنم.
    -کاش بابا یه فکری هم برای در و پنجره‌های خونه می‌کرد.
    چشم‌هام روی شیشه‌ی شکسته چرخ می‌خوره و نگاهم روی عکس خودم که از لا‌به‌لای ترک‌ها خودنمایی می‌کرد، خیره می‌مونه؛ تو قاب شیشه با اون لباس بلند و سفیدرنگ و موهای پراکنده و شب‌رنگم صحنه‌ی ترسناکی رو به وجود آورده بودم. پوزخندی به خودم می‌زنم:
    -درست مثل مرده‌های سر از خاک در آورده شدم!
    از بیرون صداهای مبهمی به گوش می‌رسید، صداهایی پیچیده و درهم و انگار کسی از درد ناله می‌کرد. لبخندی به خیالاتم می‌زنم و تنهایی چه بر سرم آورده بود؟ تا حالا هیچ‌وقت همچین خواب ترسناک و مزخرفی ندیده بودم. خیره به عکس خودم تو شیشه، دستم رو دور خودم می‌پیچم:
    -هیچ‌کس مثل تو تنها نیست جنی!
    تا طلوع آفتاب مثل روح‌های سرگردان تو اتاق راه می‌رفتم و تنها فکر و خیال بود که مغزم رو شستشو می‌داد و دردی که از گیجگاهم به تمام بدنم در حال پخش شدن بود.
    من یه دختر تنها بودم که تنها خواسته‌م توجه پدرم بود؛ پدری که به‌خاطرش اواسط سال تحصیلی به دیدنش اومدم، پدری که روز اول اومدنم، من رو تنها گذاشت و...آه، نباید ناشکر باشم، اولگا از شلوغ بودن سرِ بابا و کارهای پیچیده‌ش حرف می‌زد و من در مقام دخترش، باید درکش می‌کردم؛ اما چه کنم که دلم بهونه زیاد می‌گرفت.
    دوست داشتم خورشید زودتر به میون تاریکی سرک بکشه تا باز بتونم از این خونه‌ی تودرتو بیرون برم و دیداری با بچه‌های یتیم‌خونه تازه کنم، بچه‌های کوچیک و مشتاقی که برای دوباره دیدنم چقدر علاقه به خرج دادن و می‌تونستم عمقِ علاقه و حس غریبی رو بین کلامشون تشخیص بدم، حسی غریب که من رو به رفتن و دیدن دوباره شون تشویق می کرد.
    ***
    -یه روز داشتم با کورا صحبت می‌کردم، کورا برای من دعا کرد؛ چون خیال می‌کرد من گـ ـناه رو نمی‌بینم. می‌خواست من هم زانو بزنم و دعا کنم؛ چون آدم‌هایی که گـ ـناه به نظرشون فقط چند کلمه‌ست، رستگاری هم به نظرشون فقط چند کلمه‌ست...
    با صدای معترض بیل سر از کتاب در میارم و پرسشگرانه نگاهش می‌کنم. بیل مثل گربه‌ای معصوم و بی‌پناه به دورم می‌چرخه و نگاهم می‌کنه:
    -من چیزی نمی‌فهمم جنی!
    لبخند می‌زنم. آنتونی روی تخت چهارزانو نشسته بود و دست زیر چونه‌ش زده و مات نگاهم می‌کرد:
    -من هم چیزی نفهمیدم.
    بیل: تو هیچ‌وقت چیزی نمی‌فهمی.
    آنتونی حرصی سمتش خیز می‌گیره و هولش میده. سری از تاسف تکون میدم و بی‌صدا می‌خندم. حق داشتن! این کتاب سنگین رو چه به چند بچه‌ی کوچیک؟!
    ارورا: جنی، تو صدای ظریف و دوست‌داشتنی داری.
    -ممنون عزیزم.
    مالالا: آدم دوست داره مدت‌ها بشینه و به صدای دلنشینت گوش بده. من کاملاً درک می‌کنم نوشته‌های کتاب رو، انگار تو هر خطش رازی نهفته‌ست.
    لبخندم عمق می‌گیره و این دختر زیادی احساساتی و رمانتیک بود.
    ارورا: لطفاً برامون بیشتر بخون، من که دوست دارم تا شب بشینم و گوش بدم.
    با یادآوری‌ش نگاهی به ساعت مچی‌م میندازم و آه از نهادم بلند میشه:
    -اوه! بچه‌ها برای امروز دیگه کافیه، من دیرم شده.
    آنتونی: نه جنی، نرو...برامون یه داستان بگو، یه داستان خوب.
    غمگین زمزمه می‌کنه:
    -هیچ‌کس برای ما داستان نمی‌گفت.
    بیل: از طوطی برامون بگو، از شمشیر و مبارزه و مرگ.
    دخترها می‌خندن.
    -چه روحیه‌ی مبارزه‌طلبی داری بیل! باشه، دفعه‌ی بعد که اومدم کتاب‌های بیشتری میارم براتون.
    بچه‌ها با خوشحالی بالا و پایین می‌پریدن. نگاهم به سایه‌ی توی راهرو می‌افته و پسری که خودش رو از دیدم مخفی می‌کرد. به دیوار تکیه داده بود و مطمئناً گوشش پیش ما بود. کنجکاو کمی خودم رو به جلو سر دادم:
    -تو چی پیتر؟ چه نوع داستان‌هایی دوست داری؟ اصلاً تو کتاب خوندن رو دوست داری؟
    بیل ریز می‌خنده:
    -اون داستان‌های عاشقانه رو دوست داره.
    از حرفش می‌خندم:
    -اوه! جداً؟
    آنتونی: نه! تو خودت داستان عاشقانه دوست داری، پیتر عاشق کتاب‌های ترسناکه.
    بیل: خفه شو خواهرجون.
    آنتونی عصبی به سمتش خیز برمی‌داره:
    -من خواهر نیستم احمق.
    ارورا زیر گوشم زمزمه می‌کنه:
    -بیل همیشه آنتونی رو مثل دخترها می‌دونه.
    متعجب میشم:
    - چرا؟!
    ارورا: آنتونی روحیه‌ی لطیف و حساسی داره و فوق‌العاده دل نازکه.
    با مهر نگاهش می‌کنم:
    -اون پسر خوبیه.
    با صدای قدم‌هایی از طرف راهروی تاریک، بحثمون نصفه می‌مونه و نگاهم رو به سایه میدم که هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر میشه. صدای قدم‌هاش تو اتاق خلوت و سرد می‌پیچه و من کنجکاو به پاهایی خیره میشم که هر لحظه از تاریکی راهرو فاصله می‌گیره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا