- عضویت
- 2015/10/08
- ارسالی ها
- 2,337
- امتیاز واکنش
- 19,020
- امتیاز
- 783
- سن
- 26
هر پنج نفر منتظر و عجیب نگاهم میکردن. زیر سنگینی نگاههایی که نمیتونستم درست معنیشون کنم، معذب دستهام رو بههم قفل میکنم و تنها به تکون دادن سر اکتفا کرده و لب میگزم تا واکنشی برخلاف انتظار بچهها نشون ندم و متوجه ترسی که به دلم افتاده بود، نشن.
پیتر خونسردتر از همیشه، به دیوارِ کنارِ پنجره تکیه داده بود و به بیرون و ماه کامل نگاه میکرد. قسمتی از ماه زیر ابرهای سیاهِ شب پنهان شده بود. به کنارش میرم و برخلاف نگاههایی که به ماه دوخته شده بود، من به پیتر و صورت سفیدش که زیر نور مهتاب میدرخشید خیره میشم.
پیتر: خیلی خب جنی، همراهم بیا.
به سمت اتاق مرموز میریم، اتاقی که با وجود درِ شکستهشدهش باز هم بسته بود و بچهها اجازه نمیدادن اطرافش پرسه بزنم؛ همون اتاقی که پیتر مدتی درش پنهان میشد و برای دیدن من علاقهای نشون نمیداد. پشت سر پیتر وارد اتاق میشم. خالیِ خالی بود! دریغ از تیکهای وسیله، تنها چیزی که به چشم میخورد یه پنجره با شیشههای ترک برداشته بود و درِ سالم و سیاهرنگی که مقابل در اولیه قرار داشت. پیتر با دیدن نگاه خیرهم، با دست به سمت در هدایتم میکنه. مردد دستگیرهی در رو به سمت پایین میکشم و در به سمت داخل اتاق باز میشه. نگاهم به راهپلهی تنگ و تاریک روبهروم خشک میشه و پام از حرکت میایسته.
-چی شد جنی؟
دلنگران نگاهم رو به زمین میدوزم، کاش حداقل یکی از بچهها همراهمون میاومد. صدای دلنشین و بم پیتر تو گوشم اکو میشه:
-نترس جنی، من باهاتم.
لبخند محو و ماتی کنج لبم میشینه. همین که باهامی میترسم. متوجه ترسم میشه و جلوتر از من به حرکت در میاد. تا چشم کار میکرد تاریکی محض بود، تنها میتونستی پلههای جلوی پات رو ببینی.
-اینجا خیلی تاریکه.
تارهای صوتیم می لرزید و صدام مملو از هیجان و ترسی بود که سعی در پنهونکردنش داشتم.
-بالاتر که بریم چند تا پنجره هست که نورِ ماه رو منعکس میکنه و راهرو روشن میشه.
فکری میکنم و چراغی بالای سرم روشم میشه، میخندم و آهسته پچ میزنم:
-یه لحظه صبر کن.
دست تو کولهم میکنم و تبلت هشت اینچیم رو بیرون میکشم و نور صفحهش رو به سمت راهرو میگیرم.
-حالا بهتر شد.
پیتر با دیدن لبخند و نگاه براقم مکث میکنه و سپس با لبخندی محو پلهها رو به سمت بالا طی میکنه. از پلهها عبور میکنیم و روبهروی دری که در انتهای راهرو قرار داشت میایستیم. پیتر روبهروم و در کنار در، به دیوار تکیه میده و با حالتی غریب نگاهم میکنه. نگاهم بین درِ چوبی کرمرنگ با خطوط قهوهای تیره و صورت خالی از احساس پیتر در حال چرخش بود. بارقههای نور مهتاب تا حدودی فضای راهرو رو روشن کرده بودن. چشمهام کنجکاو به همهجا میچرخه و سپس در کنار پیتر و قسمتی که دستش رو به دیوار تکیه داده بود ثابت میمونه. مردمکهای لرزونم از ترس گشاد میشن و سیخ میایستم.
-پیتر!
امتداد نگاهم رو میگیره و سرش به سمتی که خیره شده بودم میچرخه، پوزخند صدادارش تو فضای خلوت راهرو میپیچه و چند بار تو گوشم اکو میشه. روی دیوارِ ترک برداشته جای دست نقش بسته بود؛ دستی که سرانگشتهای خونینش رو از طرف لبهی در کشیده و تا قسمت میانی راهرو ادامه پیدا کرده بود. لکههای خون خشکشده به طرز زشت و زنندهای خودنمایی میکرد. مسخ شده خم میشم و رد پای خونین رو لمس میکنم. بادی از لابهلای پنجرهی شکسته به داخل میاد و موهای بلندم رو به رقـ*ـص درمیاره. زیر گوشم از نفوذ سرما به گزگز افتاد. تلخ آب دهانم رو قورت میدم و تقریباً مینالم:
-مال الان نیست!
-سالها میگذره.
صدای نالهای توجهم رو به خودش جلب میکنه، تو همون حالت خمیده به آنی به طرف منشاء صدا میچرخم و استخون گردنم «ترق» صدا میده. صدای گریه و حرکت از داخل اتاق روبهروم میاومد. صاف میشم و کمی جلوتر میرم. دستم تا روی قفل در بالا میاد، میلرزم. صدای گریه بلندتر میشه، نالهای از سرِ درد میکنه. دستم به در نرسیده جسمی سرد مانع رسیدن سرانگشتهای یخ زدهم به قفل نقرهایرنگِ در میشه. سرمایی از طریق لمس پوست دستم به تمام تنم منتقل میشه و حس انجماد بهم دست میده. تکون سختی میخورم و به خودم میلرزم. سایهی بزرگ پیتر روی تن ظریف و کوچیکم چنبره میزنه و دستش، دست کوچیک و لرزونم رو قفل خودش میکنه. نگاه بیفروغم به سمت سرمای نگاهش میچرخه، نیمی از چهرهش روشن و نیمهی دیگهی اون تو تاریکی فرورفتهبود. اشارهای به در بسته میکنه و آروم لب میزنه:
-الان وقتش نیست جنی.
دستم رو پایین میاره. مات نگاهش میکنم. کاش میشد بگم: «تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟» کاش میشد فریاد بزنم که «اینجا چه خبره لعنتی ها؟!»
آه تلخی میکشم و به سمتی که پیتر میرفت راه میافتم. از پلهها بالا میرم و با تبلتم نور رو روی دیوار و سقف راهرو میندازم. زیر لب پچ میزنم:
-اینها جای دستهای کیه؟!
خطوط خونینرنگ از پیچ راهرو شروع شده و تا قسمتی ادامه داشت و سپس قطع میشد و باز هم سرانگشتهای سرخرنگی جای جای دیوار خودنمایی میکرد و فضای تاریک و خلوت راهرو رو به طرز وحشتناکی، بدترکیب و ترسناک جلوه میداد.
-نپرس جنی، سوالی نپرس که جوابش رو خودت باید بعدها پیدا کنی.
به خود میلرزم و ترسیده زمزمه میکنم:
-من؟! چرا من؟ تو چرا نمیگی؟
-من فقط میتونم کمکت کنم، نتیجهی کمک و حل مسائل به پای خودته جنی.
سپس انگشت اشارهش رو روی لبش میذاره و «هیس» بلند و بالایی میکشه و آروم و سرد میگه:
-بهتره دیگه سوالی نپرسی.
پیتر خونسردتر از همیشه، به دیوارِ کنارِ پنجره تکیه داده بود و به بیرون و ماه کامل نگاه میکرد. قسمتی از ماه زیر ابرهای سیاهِ شب پنهان شده بود. به کنارش میرم و برخلاف نگاههایی که به ماه دوخته شده بود، من به پیتر و صورت سفیدش که زیر نور مهتاب میدرخشید خیره میشم.
پیتر: خیلی خب جنی، همراهم بیا.
به سمت اتاق مرموز میریم، اتاقی که با وجود درِ شکستهشدهش باز هم بسته بود و بچهها اجازه نمیدادن اطرافش پرسه بزنم؛ همون اتاقی که پیتر مدتی درش پنهان میشد و برای دیدن من علاقهای نشون نمیداد. پشت سر پیتر وارد اتاق میشم. خالیِ خالی بود! دریغ از تیکهای وسیله، تنها چیزی که به چشم میخورد یه پنجره با شیشههای ترک برداشته بود و درِ سالم و سیاهرنگی که مقابل در اولیه قرار داشت. پیتر با دیدن نگاه خیرهم، با دست به سمت در هدایتم میکنه. مردد دستگیرهی در رو به سمت پایین میکشم و در به سمت داخل اتاق باز میشه. نگاهم به راهپلهی تنگ و تاریک روبهروم خشک میشه و پام از حرکت میایسته.
-چی شد جنی؟
دلنگران نگاهم رو به زمین میدوزم، کاش حداقل یکی از بچهها همراهمون میاومد. صدای دلنشین و بم پیتر تو گوشم اکو میشه:
-نترس جنی، من باهاتم.
لبخند محو و ماتی کنج لبم میشینه. همین که باهامی میترسم. متوجه ترسم میشه و جلوتر از من به حرکت در میاد. تا چشم کار میکرد تاریکی محض بود، تنها میتونستی پلههای جلوی پات رو ببینی.
-اینجا خیلی تاریکه.
تارهای صوتیم می لرزید و صدام مملو از هیجان و ترسی بود که سعی در پنهونکردنش داشتم.
-بالاتر که بریم چند تا پنجره هست که نورِ ماه رو منعکس میکنه و راهرو روشن میشه.
فکری میکنم و چراغی بالای سرم روشم میشه، میخندم و آهسته پچ میزنم:
-یه لحظه صبر کن.
دست تو کولهم میکنم و تبلت هشت اینچیم رو بیرون میکشم و نور صفحهش رو به سمت راهرو میگیرم.
-حالا بهتر شد.
پیتر با دیدن لبخند و نگاه براقم مکث میکنه و سپس با لبخندی محو پلهها رو به سمت بالا طی میکنه. از پلهها عبور میکنیم و روبهروی دری که در انتهای راهرو قرار داشت میایستیم. پیتر روبهروم و در کنار در، به دیوار تکیه میده و با حالتی غریب نگاهم میکنه. نگاهم بین درِ چوبی کرمرنگ با خطوط قهوهای تیره و صورت خالی از احساس پیتر در حال چرخش بود. بارقههای نور مهتاب تا حدودی فضای راهرو رو روشن کرده بودن. چشمهام کنجکاو به همهجا میچرخه و سپس در کنار پیتر و قسمتی که دستش رو به دیوار تکیه داده بود ثابت میمونه. مردمکهای لرزونم از ترس گشاد میشن و سیخ میایستم.
-پیتر!
امتداد نگاهم رو میگیره و سرش به سمتی که خیره شده بودم میچرخه، پوزخند صدادارش تو فضای خلوت راهرو میپیچه و چند بار تو گوشم اکو میشه. روی دیوارِ ترک برداشته جای دست نقش بسته بود؛ دستی که سرانگشتهای خونینش رو از طرف لبهی در کشیده و تا قسمت میانی راهرو ادامه پیدا کرده بود. لکههای خون خشکشده به طرز زشت و زنندهای خودنمایی میکرد. مسخ شده خم میشم و رد پای خونین رو لمس میکنم. بادی از لابهلای پنجرهی شکسته به داخل میاد و موهای بلندم رو به رقـ*ـص درمیاره. زیر گوشم از نفوذ سرما به گزگز افتاد. تلخ آب دهانم رو قورت میدم و تقریباً مینالم:
-مال الان نیست!
-سالها میگذره.
صدای نالهای توجهم رو به خودش جلب میکنه، تو همون حالت خمیده به آنی به طرف منشاء صدا میچرخم و استخون گردنم «ترق» صدا میده. صدای گریه و حرکت از داخل اتاق روبهروم میاومد. صاف میشم و کمی جلوتر میرم. دستم تا روی قفل در بالا میاد، میلرزم. صدای گریه بلندتر میشه، نالهای از سرِ درد میکنه. دستم به در نرسیده جسمی سرد مانع رسیدن سرانگشتهای یخ زدهم به قفل نقرهایرنگِ در میشه. سرمایی از طریق لمس پوست دستم به تمام تنم منتقل میشه و حس انجماد بهم دست میده. تکون سختی میخورم و به خودم میلرزم. سایهی بزرگ پیتر روی تن ظریف و کوچیکم چنبره میزنه و دستش، دست کوچیک و لرزونم رو قفل خودش میکنه. نگاه بیفروغم به سمت سرمای نگاهش میچرخه، نیمی از چهرهش روشن و نیمهی دیگهی اون تو تاریکی فرورفتهبود. اشارهای به در بسته میکنه و آروم لب میزنه:
-الان وقتش نیست جنی.
دستم رو پایین میاره. مات نگاهش میکنم. کاش میشد بگم: «تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟» کاش میشد فریاد بزنم که «اینجا چه خبره لعنتی ها؟!»
آه تلخی میکشم و به سمتی که پیتر میرفت راه میافتم. از پلهها بالا میرم و با تبلتم نور رو روی دیوار و سقف راهرو میندازم. زیر لب پچ میزنم:
-اینها جای دستهای کیه؟!
خطوط خونینرنگ از پیچ راهرو شروع شده و تا قسمتی ادامه داشت و سپس قطع میشد و باز هم سرانگشتهای سرخرنگی جای جای دیوار خودنمایی میکرد و فضای تاریک و خلوت راهرو رو به طرز وحشتناکی، بدترکیب و ترسناک جلوه میداد.
-نپرس جنی، سوالی نپرس که جوابش رو خودت باید بعدها پیدا کنی.
به خود میلرزم و ترسیده زمزمه میکنم:
-من؟! چرا من؟ تو چرا نمیگی؟
-من فقط میتونم کمکت کنم، نتیجهی کمک و حل مسائل به پای خودته جنی.
سپس انگشت اشارهش رو روی لبش میذاره و «هیس» بلند و بالایی میکشه و آروم و سرد میگه:
-بهتره دیگه سوالی نپرسی.
آخرین ویرایش توسط مدیر: