کامل شده فن فیکشن مرگ مرا باور کن | ف.شیرشاهی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

F.sh.76

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/08
ارسالی ها
2,337
امتیاز واکنش
19,020
امتیاز
783
سن
26
هر پنج نفر منتظر و عجیب نگاهم می‌کردن. زیر سنگینی نگاه‌هایی که نمی‌تونستم درست معنی‌شون کنم، معذب دست‌هام رو به‌هم قفل می‌کنم و تنها به تکون دادن سر اکتفا کرده و لب می‌گزم تا واکنشی برخلاف انتظار بچه‌ها نشون ندم و متوجه ترسی که به دلم افتاده بود، نشن.
پیتر خونسرد‌تر از همیشه، به دیوارِ کنارِ پنجره تکیه داده بود و به بیرون و ماه کامل نگاه می‌کرد. قسمتی از ماه زیر ابرهای سیاهِ شب پنهان شده بود. به کنارش میرم و برخلاف نگاه‌هایی که به ماه دوخته شده بود، من به پیتر و صورت سفیدش که زیر نور مهتاب می‌درخشید خیره میشم.
پیتر: خیلی خب جنی، همراهم بیا.
به سمت اتاق مرموز میریم، اتاقی که با وجود درِ شکسته‌شده‌ش باز هم بسته بود و بچه‌ها اجازه نمی‌دادن اطرافش پرسه بزنم؛ همون اتاقی که پیتر مدتی درش پنهان می‌شد و برای دیدن من علاقه‌ای نشون نمی‌داد. پشت سر پیتر وارد اتاق میشم. خالیِ خالی بود! دریغ از تیکه‌ای وسیله، تنها چیزی که به چشم می‌خورد یه پنجره با شیشه‌های ترک برداشته بود و درِ سالم و سیاه‌رنگی که مقابل در اولیه قرار داشت. پیتر با دیدن نگاه خیره‌م، با دست به سمت در هدایتم می‌کنه. مردد دستگیره‌ی در رو به سمت پایین می‌کشم و در به سمت داخل اتاق باز میشه. نگاهم به راه‌پله‌ی تنگ و تاریک رو‌به‌روم خشک میشه و پام از حرکت می‌ایسته.
-چی شد جنی؟
دل‌نگران نگاهم رو به زمین می‌دوزم، کاش حداقل یکی از بچه‌ها همراهمون می‌اومد. صدای دلنشین و بم پیتر تو گوشم اکو میشه:
-نترس جنی، من باهاتم.
لبخند محو و ماتی کنج لبم می‌شینه. همین که باهامی می‌ترسم. متوجه ترسم میشه و جلوتر از من به حرکت در میاد. تا چشم کار می‌کرد تاریکی محض بود، تنها می‌تونستی پله‌های جلوی پات رو ببینی.
-این‌جا خیلی تاریکه.
تارهای صوتیم می لرزید و صدام مملو از هیجان و ترسی بود که سعی در پنهون‌کردنش داشتم.
-بالاتر که بریم چند تا پنجره هست که نورِ ماه رو منعکس می‌کنه و راهرو روشن میشه.
فکری می‌کنم و چراغی بالای سرم روشم میشه، می‌خندم و آهسته پچ می‌زنم:
-یه لحظه صبر کن.
دست تو کوله‌م می‌کنم و تبلت هشت اینچی‌م رو بیرون می‌کشم و نور صفحه‌ش رو به سمت راهرو می‌گیرم.
-حالا بهتر شد.
پیتر با دیدن لبخند و نگاه براقم مکث می‌کنه و سپس با لبخندی محو پله‌ها رو به سمت بالا طی می‌کنه. از پله‌ها عبور می‌کنیم و روبه‌روی دری که در انتهای راهرو قرار داشت می‌ایستیم. پیتر روبه‌روم و در کنار در، به دیوار تکیه میده و با حالتی غریب نگاهم می‌کنه. نگاهم بین درِ چوبی کرم‌رنگ با خطوط قهوه‌ای تیره و صورت خالی از احساس پیتر در حال چرخش بود. بارقه‌های نور مهتاب تا حدودی فضای راهرو رو روشن کرده بودن. چشم‌هام کنجکاو به همه‌جا می‌چرخه و سپس در کنار پیتر و قسمتی که دستش رو به دیوار تکیه داده بود ثابت می‌مونه. مردمک‌های لرزونم از ترس گشاد میشن و سیخ می‌ایستم.
-پیتر!
امتداد نگاهم رو می‌گیره و سرش به سمتی که خیره شده بودم می‌چرخه، پوزخند صدادارش تو فضای خلوت راهرو می‌پیچه و چند بار تو گوشم اکو میشه. روی دیوارِ ترک برداشته جای دست نقش بسته بود؛ دستی که سرانگشت‌های خونینش رو از طرف لبه‌ی در کشیده و تا قسمت میانی راهرو ادامه پیدا کرده بود. لکه‌های خون خشک‌شده به طرز زشت و زننده‌ای خودنمایی می‌کرد. مسخ شده خم میشم و رد پای خونین رو لمس می‌کنم. بادی از لابه‌لای پنجره‌ی شکسته به داخل میاد و موهای بلندم رو به رقـ*ـص درمیاره. زیر گوشم از نفوذ سرما به گزگز افتاد. تلخ آب دهانم رو قورت میدم و تقریباً می‌نالم:
-مال الان نیست!
-سال‌ها می‌گذره.
صدای ناله‌ای توجه‌م رو به خودش جلب می‌کنه، تو همون حالت خمیده به آنی به طرف منشاء صدا می‌چرخم و استخون گردنم «ترق» صدا میده. صدای گریه و حرکت از داخل اتاق روبه‌روم می‌اومد. صاف میشم و کمی جلوتر میرم. دستم تا روی قفل در بالا میاد، می‌لرزم. صدای گریه بلندتر میشه، ناله‌ای از سرِ درد می‌کنه. دستم به در نرسیده جسمی سرد مانع رسیدن سرانگشت‌های یخ زده‌م به قفل نقره‌ای‌رنگِ در میشه. سرمایی از طریق لمس پوست دستم به تمام تنم منتقل میشه و حس انجماد بهم دست میده. تکون سختی می‌خورم و به خودم می‌لرزم. سایه‌ی بزرگ پیتر روی تن ظریف و کوچیکم چنبره می‌زنه و دستش، دست کوچیک و لرزونم رو قفل خودش می‌کنه. نگاه بی‌فروغم به سمت سرمای نگاهش می‌چرخه، نیمی از چهره‌ش روشن و نیمه‌ی دیگه‌ی اون تو تاریکی فرورفته‌بود. اشاره‌ای به در بسته می‌کنه و آروم لب می‌زنه:
-الان وقتش نیست جنی.
دستم رو پایین میاره. مات نگاهش می‌کنم. کاش می‌شد بگم: «تو کی هستی؟ این‌جا چی‌کار می‌‌کنی؟» کاش می‌شد فریاد بزنم که «این‌جا چه خبره لعنتی ها؟!»
آه تلخی می‌کشم و به سمتی که پیتر می‌رفت راه می‌افتم. از پله‌ها بالا میرم و با تبلتم نور رو روی دیوار و سقف راهرو میندازم. زیر لب پچ می‌زنم:
-این‌ها جای دست‌های کیه؟!
خطوط خونین‌رنگ از پیچ راهرو شروع شده و تا قسمتی ادامه داشت و سپس قطع می‌شد و باز هم سرانگشت‌های سرخ‌رنگی جای جای دیوار خودنمایی می‌کرد و فضای تاریک و خلوت راهرو رو به طرز وحشتناکی، بدترکیب و ترسناک جلوه می‌داد.
-نپرس جنی، سوالی نپرس که جوابش رو خودت باید بعدها پیدا کنی.
به خود می‌لرزم و ترسیده زمزمه می‌کنم:
-من؟! چرا من؟ تو چرا نمیگی؟
-من فقط می‌تونم کمکت کنم، نتیجه‌ی کمک و حل مسائل به پای خودته جنی.
سپس انگشت اشاره‌ش رو روی لبش می‌ذاره و «هیس» بلند و بالایی می‌کشه و آروم و سرد میگه:
-بهتره دیگه سوالی نپرسی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    به قدری هوش و حواسم به در و دیوار راهرو بود که پله‌ی آخری رو ندیدم و سکندری می‌خورم. اگه دست پیتر کمرم رو نچسبیده بود مطمئناً چیزی از صورتم باقی نمی‌موند. نفس حبس‌شده‌م رو آزاد می‌کنم و زیر لب می‌نالم:
    -اوه خدای من! ممنون پیتر، وای! اگه نگرفته بودیم الان...

    پریشون سکوت می‌کنم و پیتر با فشاری به کمرم من رو به اتاقک مد نظرش هدایت می‌کنه، اتاقک بی‌درو‌پیکر با مساحتی حدودِ هشت-نُه متر که تنها یه در پوسیده و قدیمی درش وجود داشت. سوز سرما به صورتم می‌خوره و از این‌که پنجره‌ای نیست که این سرما راه ورود داشته باشه و این فکر که این سرمای سوزنده از کجا میاد، عضله‌های تنم رو منقبض می‌کنه. قلبم تندتر از حد معمول به سـ*ـینه‌م می‌کوبید. با یه دست تبلت رو نگه می‌دارم و با دست دیگه‌م موهای بلندم رو زیر کت گرمم پنهان می‌کنم. از این همه اتاق‌های تودرتوی ساختمون بیزار بودم. حس بد و تلخی به آدم منتقل می‌کرد، حس یه هزارتوی بی‌سروته و بی‌نتیجه! حضور پیتر رو پشت سرم حس می‌کنم. دهن خشک شده‌م رو باز می‌کنم و تلخ زمزمه می‌کنم:
    -پیتر؟ من...من حس خوبی به این‌جا ندارم!
    صدایی ازش نمی‌شنوم و تنها صدای نسیم ملایمی که توی اتاقک کوچک در حال گردش بود من رو می‌ترسوند.
    کمی جمع‌وجورتر می‌ایستم و ناراحت میگم:
    -پیتر، چرا جوابم رو نمیدی؟! من...
    سایه‌ش از کنارم عبور می‌کنه و لحظه‌ای دهنم رو می‌بنده. با نفس عمیقی، لب می‌گزم و تلخ و گزنده میگم:
    -چرا من رو به این‌جا آوردی؟ با توام پسر! چرا جوابم رو نمیدی؟
    صداش کمی دورتر از جایی که ایستاده بودم می‌اومد. مگه این اتاقک هشت-نه متری چه‌قدر بود که صدا این‌طور ضعیف به گوش می‌رسید؟
    -تو از من می‌ترسی جنی؟
    چشم‌هام روی سایه‌م بر روی زمین ثابت می‌مونه، لحظه‌ای به سوالش فکر می‌کنم و به آنی به سمت صدا می‌چرخم و میگم:
    -باید بترسم؟!
    نور تبلت به همون سمت تابیده میشه و من جز دیوار و راهرو چیزی نمی‌بینم. نفسم رو با حرص و غضب حبس می‌کنم و آروم زمزمه می‌کنم:
    -پیتر، بازی‌ت گرفته؟
    تنها صدای پیتر تو گوشم می‌پیچید و خودش انگار روحی بود که در اتاق پرسه می‌زد:
    -شاید من شیطان باشم، شاید قاتل و شاید کسی که تو رو به پایانی تلخ بکشونه! چرا بهم اعتماد کردی و به این‌جا اومدی جنی؟
    با لب‌هایی که لرزشش به دندون‌هام منتقل شده بود، می‌خندم؛ خنده‌ای از روی هیجان، ترس و حس عجیبی که از سوالش به سراغم اومده بود. اخم‌هام کمی تو هم بود و برای جلوگیری از لرزش دست‌هام، تبلت رو محکم و با فشار بین انگشت‌هام می‌گیرم. آهسته لب می‌زنم:
    -پیتر، لطفا...
    نگاهی به اطراف میندازم و می‌نالم:
    -این‌جا داره من رو می‌ترسونه، می‌تونم این‌جا ترس رو احساس کنم، لطفاً بازی درنیار پیتر!
    آهسته‌تر از همیشه لب می‌زنم:
    -داری اذیتم می‌کنی پیتر!
    سری از کنار گوشم جلو میاد. از جا می‌پرم و چشم‌غره‌ای به پیتر میرم. چشم‌هاش درست تو چند اینچیِ نگاهم بود. لب‌های بی‌رنگش تکون می‌خورن:
    -ترس...؟
    نفس لرزونی می‌کشم. دست‌هاش من رو به سمت دیوار هدایت می‌کنه و نور تبلت رو رو‌به‌روی دیوار میندازه و بَم و سنگین کنار گوشم پچ می‌زنه:
    -ترس، چیزی نیست جز حقیقت محض جنی!
    با دیدن اشکالی که روی دیوار نقش بسته بودن، حس بدم پر می‌کشه و ناخوداگاه چند قدم به دیوار روبه‌روم نزدیک میشم. تبلت رو بالاتر می‌گیرم تا نقوش پیوسته و کنار هم رو با دقت بیشتری ببینم. سرخی خون لخته‌شده قطره‌وار دور تا دور نقوش رو احاطه کرده بود. نزدیک‌تر میرم و به اجزای طرحِ روی دیوار خیره میشم.
    نقش با شیءِ تیزی روی دیوار خط انداخته بود، چاقو یا... هر چیزی که عمیقاً دیوار رو خراشیده بود. یه دایره که از نقطه‌ای شروع شده و دورتادور نقطه پیچیده و سایزش، به اندازه‌ی کف دست انسان بود و سپس خط آخر به یه نقش دیگه منتهی می‌شد. یه آدمک! یه دایره برای سر اون و خط صاف برای دوتای اون‌ها و برای سه‌تای دیگه مثلث‌مانند که انگار نشونه‌ی جنسیت اون‌ها بود رو نشون می‌داد و چهار خط برای دست و پاهای اون و در آخر چهار دایره‌ی کوچیک برای پاها و دست‌هاشون نقش رو تکمیل می‌کرد. پنج آدمک که در قسمت بالای دایره طرح زده شده و در آخر دو نیم دایره‌ی بزرگ و خونین دایره و آدمک‌ها رو دربرگرفته بودن. خون از بین تیزی طراحی‌ها بر روی دیوار روون شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    -اوه، این‌ها... این‌ها خونن!
    ناباور و پرسش‌گرانه به پیتر نگاه می‌کنم و می‌پرسم:
    -پیتر این‌ها رو کی کشیده؟
    دست به سـ*ـینه کنارم جا می‌گیره و به نقاشی روی دیوار چشم می‌دوزه:
    -یکی...
    لحظه‌ای صدای خراش و کشیدگی چیزی بر روی دیوار گوشم رو پر می‌کنه، تنم مورمور میشه و از روی چندش و درد چشم می‌بندم.
    -نگاه کن جنی.
    پلک‌هام رو از هم باز می‌کنم، تبلت رو از جایی که ایستاده بودم، کمی به طرف راست می‌گیره. نگاهم به تصویر دیگه‌ای خیره می‌مونه. خدای من! اون صدا...آه! گیج و سردرگم سرم رو تکون میدم تا افکار واهی آشفته‌م نکنن. تصویری بزرگتر از یه آدمک که با خراش‌های بیشتر و عمیق‌تر روی دیوار حک شده بود و آدمک انگاری مؤنث هم بود.
    کنجکاو با ذهنی آشفته می‌پرسم:
    -اون دختره کیه؟!
    برمی‌گردم و به پیتر نگاه می‌کنم، کمی دورتر از من به نقش خیره شده بود. با دیدن نگاهم به روی خودش نزدیکم میاد به طوری که آرنجش دستم رو لمس می‌کنه، سرش رو نزدیک‌تر میاره و زیر گوشم میگه:
    -می‌خوای بدونی کیه؟
    سرم رو تأییدوار تکون میدم و پرسش‌گرانه نگاهش می‌کنم. قدم‌به‌قدم عقب میره و به در پوسیده‌ی پشت سرش می‌رسه.
    -اگه می‌خوای بدونی، باید به دریاچه بیای جنی.
    -دریاچه! دریاچه‌ی بهتا؟! به اون‌جا چه ربطی داره؟!
    دستگیره رو به سمت پایین می‌کشه و در با صدای تیز و سنگینی باز میشه و نور با سرعت تمام تاریکی اتاقک رو دربرمی‌گیره. نگاه آخرم رو به نقاشی‌های روی دیوار میندازم، حس می‌کنم چیزی تغییر کرده.
    -بیا جنی.
    نگاه می‌گیرم و به فکری که به سرم زده بود می‌خندم.
    -وقت تمومه جنی، بهتره به خونه برگردی!
    ***
    کوله‌م رو کنار پام گذاشته و به تک درختی که روبه‌روی مزرعه‌‌‌ی پدر بود، تکیه داده و به اتفاقاتی که ذهنم رو مغشوش کرده بود، فکر می‌کردم. نگاهم روی ساختمون بود و فکرم دورتر از این‌جا، جایی مابین بچه‌های ساختمونی بود که من بهش یتیم‌خونه می‌گفتم و پدر با اسم بیمارستان ازش یاد می‌کرد؛ ساختمون نیمه‌تاریک و بسیار قدیمی که هیچ شباهتی به بیمارستان نداشت و بیشتر شبیه یه متروکه‌ی قدیمی و بی‌استفاده بود که بچه‌ها رو درش زندانی کرده باشن!
    اوایل فکر می‌کردم بچه‌ها، دوستان مظلوم و بی‌دفاعی هستن که مورد ظلم قرار گرفته و جرأت بازگو کردن حقایق رو ندارن؛ ولی الان، علاوه بر افکار گذشته‌م، با دیدن نقاشی روی دیوار که با مخلوطی از خون بر روی دیوار نقش بسته بود و ردهای خونی که تا طبقات بالاتر بر روی دیوار‌ها کشیده شده بود، به خطراتی که اون‌ها رو تهدید می‌کنه واقف میشم. حالا می‌فهمم ترسی که تو چشم‌های تیره‌ی ارورا موج می‌زد از چیه.
    خورشید از وسط آسمون به کنار کشیده شده و کم‌کم پشت کوه‌های بلند و به هم پیوسته در حال پنهون‌شدن بود، بوته‌ها و شاخه‌
    های درختان با وزش باد به حرکت در میان و دسته‌های چندهزارتایی پرندگان تو آسمون اوج می‌گیرن. شال‌گردنم رو بیشتر از پیش دور گردن و صورتم می‌پیچونم و به اوج و فرود پرندگانِ در حال پرواز نگاه می‌کنم.
    با احساس ضعفی که سرتاسر بدنم رو در برمی‌گیره به خودم میام و صاف می‌ایستم. دستی به لب‌های خشک‌شده‌م می کشم. از صبح به غیر از صبحونه‌ی لذیذ اولگا چیزی نخورده بودم و تا الان که آسمون رو به تاریکی می‌رفت، گذر زمان رو حس نکرده بودم. کوله به دست به طرف خونه راه می‌افتم. دردی از سرم اوج می‌گیره و کم‌کم به تمام تنم سرایت می‌کنه. سخت آب دهنم رو قورت میدم و دستم به طرف شکم و معده‌م کشیده میشه.
    -اَه... لعنتی!‌
    به‌خاطر دردم سرعتم کم شده و با بند کردن دستم به نرده‌ها، پله‌ها رو یکی‌یکی بالا میرم. قبلاً پدر یه دسته کلید بهم داده بود. بی‌صدا در رو باز می‌کنم و وارد فضای تاریک خونه میشم. آهسته و دولادولا قدم برمی‌دارم، خونه تو سکوت مطلق فرو رفته بود. متعجب از دردی که مثل یه زالو به جونم افتاده بود، کشون‌کشون از پله‌ها بالا رفته و سعی می‌کنم با بند شدن به دیوارهای راهرو خودم رو به اتاق برسونم و با کمی استراحت و خوردن چند تکه کیک و چای قوای از دست رفته‌م رو به دست بیارم. درد تو شکمم می‌پیچه و باعث میشه بیشتر از پیش تو خودم مچاله بشم و ناله‌ی ضعیفی از ته گلوم بالا بیاد. مابین دو اتاق گیر افتاده بودم و نای تکون خوردن نداشتم.
    حس عجیبی با درد ادغام شده و آزارم می‌داد، انگار تو شکمم موجودی نامرئی در حال جولان‌دادن بود و با هر حرکتش تو شکمم پیچشی رو حس می‌کردم و دردی که تا مغز استخوونم نفوذ می‌کرد. آماده‌ی حرکت بودم که صدای عجیبی تو راهرو می‌پیچه و سپس درِ انتهاییِ راهرو که همیشه قفل بود و چند باری اولگا رو در حال بیرون اومدن از اون اتاق دیده بودم، باز میشه و صدای پچ‌پچی آشنا تو گوشم اکووار می‌پیچه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    دستی نامرئی شروع به حرکت دادنم می‌کنه. با وجود دردی که طاقتم رو به حد رسونده بود، شانسی دستگیره‌ی دری که بهش بند بودم رو به پایین می‌کشم و با باز شدنش خودم رو به داخل هل داده و نفس حبس شده‌م رو آزاد می‌کنم. کمی به طرف در می‌چرخم و لای در رو کمی باز می‌کنم و به صداهایی که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شدن گوش میدم. سر به دیوار می‌چسبونم و از لای در به سایه‌هایی که نزدیک‌تر می‌شدن نگاه می‌کنم. صدایی مردونه تو راهروی خلوت و تاریک خونه طنین‌انداز میشه:
    -این‌طوری نمیشه، باید هر چی زودتر اقدام کنیم.

    -اون هنوز آماده نیست، نه، نمیشه! اوه...
    -نگران نباش.
    -اوه، نه! تو نمی‌تونی این کار رو بکنی! کمی به فکر باش.
    -جلوی پات رو نگاه کن، بیا این‌طرف... گریه نکن عزیزم.
    -آه خدایا، این دفعه باید چی‌کار کنیم؟
    -نمی‌دونم، نمی‌دونم!
    -ما نمی‌تونیم این کار رو دوباره شروع کنیم! این کار اشتباه محضه، یه حماقت بزرگه!
    سرم گیج میره و سایه‌ها و دو جسمی که به اتاق نزدیک میشن رو مات و تار می‌بینم، انگار فضای اطرافم رو مه غلیظی دربرگرفته بود. سعی می‌کنم از صداشون که برام آشنا بود تشخیص بدم چه کسانی هستن؛ ولی این‌طور که ضعیف و پچ‌پچ‌گونه حرف می‌زدن و تُن لرزونِ صداشون، نمی‌ذاشت تشخیص بدم که این دو نفر کی هستن. ذهنم برای هر حرکت و تشخیصی قفل شده بود. ناگهان ترسی عمیق قلبم رو می‌لرزونه و نکنه این افراد بی‌اجازه وارد خونه شدن؟! پاهام بی‌حس میشه و به زور و کمک در تونستم خودم رو سرِ پا نگه دارم.
    صدای ناله تو گوشم می‌پیچه:
    -نه، نه، ما نمی‌تونیم، این کار امکان‌پذیر نیست، می‌فهمی؟!

    -آروم باش...
    -نه، چه‌طور می‌خوای آروم باشم؟! تو باید یه کاری کنی، خواهش می‌کنم یه فکری کن، خواهش می‌کنم!
    چشم‌های بی‌حالم از زور درد و سرگیجه‌ای که دچارش شدم، بسته میشن. صدای حرف‌زدنشون رو نزدیک‌تر از همیشه احساس می‌کنم. در اون‌طرف دیوار و چسبیده به اون. دونه‌های درشت عرق از لابه‌لای موهام تا گردنم سرریز شده و سپس تو لباس‌های پوشیده‌م گم می‌شدن.
    -باشه، باشه، باشه، یه فکری می‌کنم؛ فقط تو آروم باش لطفاً. آروم باش عزیزم... هیس!
    صدای قدم‌هایی که دور می‌شد تو گوشِ سنگینم می‌پیچه، کم‌کم صداها محو و راهرو توی سکوت فرو میره. نفس عمیقی می‌کشم. بی‌حال لای پلک‌هام رو باز می‌کنم و با جون‌کندن از اتاق خارج میشم. صدای عجز و ناله تو گوشم اکو میشه، صدای ضربان تند و دیوونه‌وارِ قلبم گوشم رو کر می‌کنه. به نفس‌نفس افتاده بودم، درد و ضعف از قلب و سرم به تمام اعضای بدنم پخش شده بود.
    ناله‌های پچ‌پچ‌گونه تو سرِ پردردم مثل میخ فرو میرن. نای ناله‌کردن هم ندارم، حس می‌کنم قطره‌قطره جونم در حال هدر رفتنه. دستم به دستگیره‌ی اتاق نخورده، حس از دست و پاهام میره و با سکندری کوتاه تو راهروی سرد و تاریک، نقش بر زمین میشم. نفس‌های کوتاه و عمیقم سکوت راهرو رو شکسته بود. پلک می‌زنم. دو پا می‌بینم، دور از من و به طرفم می‌دوید. صدای فریاد ضعیفی گوشم رو به بازی می‌گیره. پلک می‌زنم، یه جفت پا روبه‌روی چشم‌های بی‌حالم روی زمین فرود میان. چشم می‌بندم و سیاهی مطلق و بی‌حسی تنم رو فرا می‌گیره.
    ***
    قدم‌هایی محکم و مردونه تو همین نزدیکی‌ها بی‌تاب به این‌ور و اون‌ور می‌رفت و نفس‌های بلند و پرحرصی که سکوت اتاق رو شکسته بود. در با صدای قیژمانند باز و بسته میشه و زمزمه‌هایی با لحنی مملو از نگرانی به گوشم می‌رسه.
    -بیدار میشه جان، نگران نباش، اون حالش خوبه.
    آه تلخ و جان‌سوزی از سـ*ـینه‌ش بیرون میاد و آروم زمزمه می‌کنه:
    -امیدوارم.
    تق‌تق صدای پاشنه‌ی زنانه بر روی سرامیک‌ها نشون از دور شدنش میده و در با صدای آرومی بسته میشه. انگشت‌هام می‌لرزه، سوزشی رو تو آرنج دستِ راستم حس می‌کنم. پلک‌هام رو از هم باز می‌کنم و بی‌حال مردمک‌های لرزون چشم‌هام رو به اطرافم می‌دوزم. خسته از این همه ماتی و تاریِ چشم‌هام باز پلک می‌زنم. جسم آشنایی روبه‌روم در حال رژه رفتن بود و گاهی اوقات صدای نوچ‌مانندی از ته گلوش بالا می‌اومد. گاهی عرض اتاق و گاه طول اتاق رو می‌پیمود و دستش لابه‌لای موهاش سُر می‌خورد. تاری دید کم و کم‌تر میشه و من با حالتی نیمه‌هوشیار، خودم رو روی تخت ناآشنا و اتاقی ناآشنا‌تر و پر از سفیدی و تلخی می‌بینم؛ دیوار سفید، در سفید و پرده‌هایی به همون رنگ و حسی نامطلوب که از دیدن این همه بی‌رنگی به سراغم میاد!
    تکونی به انگشت‌های دستم میدم و بی‌توجه به سوزش دستم می‌نالم:
    -بابا...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    -من همین جام دخترم، همه چی مرتبه.
    اعضای بدنم از درد به‌هم می‌پیچه و آخ بلندی از گلوم بالا میاد. پدر فوری دست روی لب‌های خشک‌شده‌م می‌ذاره و زمزمه می‌کنه:
    -آروم باش عزیزم، بهت مسکن زدن، الان حالت بهتر میشه.
    مردمک‌های لرزون چشم‌هام رو به صورتش می‌دوزم و با ناله و لحنی پر از درد و لرزش می‌پرسم:
    -چه اتفاقی افتاده؟ من...آخ! من این‌جا چی‌کار می‌کنم بابا؟
    در حینی که سرم رو نوازش می‌کنه بـ..وسـ..ـه‌ای روی پیشونیم می‌ذاره و آروم میگه:
    -تو یه عمل جراحی کوچیک داشتی، یه عمل جزئی. همه چی به خوبی پیش رفت و الان اوضاعت مرتبه، نگران چیزی نباش.
    لبخند عمیقی می‌زنه و با محبت ادامه میده:
    -فردا که حالت بهتر شد می‌برمت خونه، اون‌جا بیشتر می‌تونیم مراقبت باشیم.
    چشم می‌بندم و کلافه و ناراحت نفس عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم از ناله‌هایی که تا گلوم بالا میاد جلوگیری کنم. من حالم خوب بود، چه‌طور چیزی به یاد ندارم؟! چه‌طور وقتی چشم باز کردم خودم رو تو تخت و اتاقی پر از حس منفی پیدا کردم؟!
    -اوه، بابا، چه‌طور به این حال و روز افتادم؟ من حالم خوب بود و یهو همه چی بهم ریخت...
    -مشکلی نیست عزیزم، تو الان خوب و سالمی و جای هیچ نگرانی نیست.
    -گفتید عمل؟
    ذهنم شروع به پردازش می‌کنه و سپس پر از ترس و تعجب می‌پرسم:
    -چه عملی؟ چی رو عمل کردن؟
    -تو یه عفونت غده‌ی کلیوی داشتی؛ دکترها تعجب کردن از این‌که چیزی نمی‌دونستی، می‌گفتن غده خیلی پیشروی کرده و باید زودتر از این‌ها عمل می‌شدی. آره جنی؟ تو از بیماریت چیزی می‌دونستی و به من نگفتی؟ وقتی شنیدم خیلی عصبی و ناراحت شدم.
    متعجب از چیزی که اولین‌بار بود که شنیده بودم، حیرت‌زده لب می‌زنم:
    -خدای من، غیرممکنه! من؟
    -پس خودت هم نمی‌دونستی!
    -نه، من نمی‌دونستم؛ من فقط یهو حالم بد شد، بدنم درد گرفت و... من فکر می‌کردم به‌خاطر ناهارنخوردنم بوده!
    پدر با حالتی متاسف سر تکون میده و کمی عصبی رو به من میگه:
    -باید بیشتر از این‌ها مراقب خودت باشی جنی، معلوم نیست تو اون شهر بی‌در و پیکر چی می‌خوری و چه‌طور مراقب خودت هستی که به این بلا دچار شدی...
    همین‌طور مواخذه‌گر حرف می‌زنه که چشمش به من و چشم‌های غرق در اشک و حال وخیمم می‌خوره. حرفش رو قطع می‌کنه و دهن می‌بنده و با حرص چشم روی هم فشار میده. دستی که بهش سرم وصل بود رو کمی نوازش می‌کنه و سعی می‌کنه به خودش مسلط بشه.
    -چیز مهمی نیست جنی، نمی‌خواد خودت رو نگران کنی. من...من فقط زیاد از حد نگران تنها دخترم هستم، امیدوارم درکم کنی.
    -اشکالی نداره، من درکت می‌کنم.
    لحظه‌ای سکوت می‌کنم و سعی می‌کنم اتفاقاتی که برام افتاده رو به یاد بیارم؛ ولی دریغ از صحنه‌ای! من فقط لحظه‌‌ی آخر افتادنم بر روی زمین رو به یاد دارم و بعد خاموشی محض، پس چه‌طور سر از این‌جا درآوردم؟
    آه تلخی می‌کشم:
    -من چیزی رو به‌خاطر نمیارم بابا، حتی نمی‌دونم چه‌طور به این‌جا اومدم؛ فقط لحظه‌ی آخر یکی رو دیدم که به سمتم می‌دوید.
    -برای کاری به طبقه‌ی بالا اومدم که تو رو روی زمین و بی‌هوش پیدا کردم. از دست خودم عصبانی شدم که چرا تنهات گذاشتم و تو این‌طور بی‌حال و بی‌جون وسط راهرو افتادی. ما با آمبولانس تو رو به این‌جا آوردیم.
    تبسم تلخی می‌کنم.
    -ولی حالا حالت خوبه جنی. نگران نباش، کمی درد داری که خب... عوارض بعد از عمله و کم‌کم با مسکن و دارو از بین میره.
    از بین این همه گیجی و سردرگمی می‌نالم:
    -بابا، من نمی‌خوام این‌جا بمونم، احساس خوبی ندارم! میشه من رو به خونه ببری؟
    با لحنی مملو از درد و التماس می‌نالم:
    -لطفاً بابا.
    -جنی عزیزم، تو فردا آخرین مراحل درمانت رو پشت سر می‌ذاری و وقتی دکتر از حالت راضی بود، مرخص میشی.
    وحشت‌زده از این‌که قراره یه روزِ دیگه تو این بیمارستان روز رو به شب برسونم، می‌نالم:
    -نه، من می‌خوام برم خونه، این‌جا رو دوست ندارم. می‌تونی بهم داروی بیشتری بدی؟ قول میدم مراقب خودم باشم، فقط از این‌جا بریم، خواهش می‌کنم!
    پدر مردد و متعجب از این همه اصرار نگاهم می‌کرد. با دیدن مصمم‌ بودنم با حالتی کلافه شونه‌ای بالا میندازه و از روی صندلی بلند میشه:
    -اگه این‌طور ترجیح میدی، می‌تونم ترتیبش رو برات بدم و بهشون بگم یه آرام‌بخش بهت بدن و تو قول بدی فقط استراحت کنی جنی! متوجهی؟ فقط تو اتاقت باشی و استراحت کنی.
    به تایید حرف‌هاش سر تکون میدم:
    -ممنون، هرطور میشه فقط من رو از این‌جا ببر بابا، من خاطره‌ی خوبی از بیمارستان ندارم!
    -آروم باش جنی، درکت می‌کنم. بعد از تموم شدن سرمت می‌برمت، بهت قول میدم.
    مثل همیشه و طبق عادت برای آرامش گرفتن انگشتم رو لمس می‌کنم و با جای خالی‌ش روبه‌رو میشم. به ناچار و نگران سرم رو کمی بالا می‌گیرم به انگشت خالی‌م نگاه می‌کنم.
    -بابا؟ انگشتر... انگشتر مامان کجاست؟
    -برای جراحی درش آوردن.
    به سمت میز کنارش می‌چرخه و شیئی رو از روی میز برمی‌داره و به سمتم می‌گیره و آهسته میگه:
    -ایناهاش، اگه می‌خوای دستت کن.
    با لبخند نگاهش می کنم و پدر دستم رو بالا میاره و به آرومی انگشتر رو وارد انگشتم می‌کنه. با خیال راحت نفسم رو آزاد می‌کنم و قبل از این‌که باز خواب به سراغم بیاد، زمزمه می‌کنم:
    -ممنون بابا، تو بهترینی...
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    Si parlava di te l'altra sera
    شبی دیگه از تو صحبت میشد

    si diceva che non canti più
    گفته میشد که دیگه ترانه نمی‌خونی

    quelle strofe di frontiera
    این ابیات مرزی

    belle come la tua gioventù
    زیباست مثل جوانی تو

    Ma se il cuore ha un'ala spezzata
    اما اگه قلب یه باله شکسته داشته باشد

    devi solo curarla perchè
    فقط باید التیامش بدی چون که

    non è ancora la fermata
    هنوز زمانِ توقف نیست

    altri viaggi aspettano te
    سفرهای دیگه انتظار تو رو می‌کشن

    Dall'istinto che hai
    به‌خاطر فطرتی که داری

    di non cedere mai
    هرگز تسلیم نمیشی

    سرم با ریتمِ آهنگ به حرکت دراومده و سرخوش گوش به شادی و معنای آهنگِ ایتالیایی و چشم به واژه‌های روی برگ‌های کتاب سپرده بودم. از عملم مدتی گذشته و می‌تونستم کمی بشینم و حتی گاهی اوقات راه برم. دیگه اون درد اولیه رو نداشتم و این رو مدیون مراقبت‌های پی‌درپی اولگا و محبت‌های پدر می‌دونستم. حسم به اولگا تغییر کرده بود. با شنیدنِ پنهانی اون حرف‌ها... و گریه‌ی ملتمس‌گونه‌ش مطمئنم که اون از دردی پنهون زجر می‌کشه و دلم نمی‌اومد من هم با اخلاق نامناسبم دردی به دردهای دلش اضافه کنم.
    با دیدن حرکتی از گوشه‌ی چشمم از حرکت می‌ایستم و مردمک چشم‌هام به سمت درِ باز شده می‌چرخه و متابعت با اون، پدر و سپس اولگا با میز کوچیک و پایه‌دار که روش غذاهای رنگارنگ چیده شده بود، وارد میشن. کتاب رو می‌بندم و کنار تخت می‌ذارم و سریع هندزفری رو از گوش‌هام بیرون کشیده و بیشتر از قبل خودم رو بالا می‌کشم و به تاج تخت تکیه میدم.

    è da questo lo sai
    می‌دونی از اینجاست

    che riparte il cammino
    که راه دوباره شروع میشه

    Ognuno di noi
    هر کدوم از ما

    ha la sua strada da fare
    راه خودش رو برای پیمودن داره

    prendi un respiro ma poi
    نفسی می‌گیری اما بعد

    tu non smettere di camminare
    تو از پیمودن مسیر دست بر ندار

    آهنگ همچنان می‌خوند و صداش پرضرب از هنذفری شنیده می‌شد، در تعجبم که با این صدای زیاد چرا گوش‌هام آسیب ندیدن؟
    لبخندی به چهره‌ی خوشحالشون می‌زنم و میگم:
    -سلام، اوه، کم‌کم داشت گرسنه‌م می‌شد.
    هر دو کنارم می‌ایستن، اولگا شادتر از همیشه جواب سلامم رو میده و میز رو روی پاهای درازشده‌م می‌ذاره.
    اولگا: این نشونه‌ی خوبیه. بفرما عزیزم.
    پدر: ممنون اولگا.
    اولگا با مهربونی به پدر نگاه می‌کنه و تنها سری به عنوان جوابِ محبتِ کلامی پدر تکون میده. کمی عقب می‌کشه و مشتاقانه به من چشم می‌دوزه.
    اولگا: به نظرت چه‌طوره؟
    نگاهی به غذاهای رنگارنگ میندازم و لبخندم وسعت میگیره:
    -واو، چه‌قدر غذا!
    این عالیه اولگا، تو، خیلی خوبی.
    قاشق رو توی کاسه‌ی آش می‌چرخونم و با نیم‌نگاهی به سبزیجات و نون‌ها که به زیبایی در کنار هم و توی یه ظرف چیده شده بودن، میگم:
    -شما خیلی هم خوش سلیقه‌اید.
    اولگا آروم می‌خنده و در جواب میگه:
    -به نظر خیلی خوب میای جنی، حالت بهتره؟ دیگه درد نداری؟ قرص‌هات چی؟ قرص‌هات رو به موقع می‌خوری؟
    قاشق رو تو دهنم جا میدم و با لـ*ـذت آش رو مزه‌مزه می‌کنم و با دیدن نگاهِ منتظر پدر و اولگا، کمی خودم رو جمع‌وجور می‌کنم.
    -من حالم خوبه، مطمئن باشید. خیلی خیلی بهترم و این رو مدیون شما می‌دونم و قرص‌هام رو هم سر موقع می‌خورم و دردی هم ندارم؛ اوم، یعنی خیلی کمتر از قبل شده؛ ولی جای نگرانی نیست و مطمئنم که به زودی همین درد کمی هم که حس می‌کنم خوب میشه.
    اولگا با آرامش به سمت در قدم برمی‌داره و به آرومی میگه:
    -خوشحالم که حالت خوبه، اگه به چیزی نیاز داشتی، حتماً بهم بگو. نوش جان جنی.
    در رو پشت سرش می‌بنده و من منتظر به پدر چشم می‌دوزم.
    پدر: درسته، سالم و سر حال به نظر میای.
    بـ..وسـ..ـه‌ای روی موهام می‌زنه و تو همون حالت خمیده مات نگاهم می‌کنه و آروم و زمزمه‌وار میگه:
    -تو اون‌قدر قوی و محکم هستی که سریع سر پا بشی، این رو از من به ارث بردی و...
    آش رو کمی هم می‌زنم و در همون حین می‌پرسم:
    -مامان...مامان این‌طور نبود؟
    پدر کمی از تخت فاصله می‌گیره و تقریباً روبه‌روم می‌ایسته، دستی به سر و گردنش می‌کشه و با اخم‌هایی به‌هم کشیده زمزمه می‌کنه:
    -چرا، اون هم زن قوی و سالمی بود و همیشه به سر حال موندن خودش اهمیت ویژه‌ای می‌داد، تا زمانی که... بیماری از پا درش آورد. اون موقع، هیچی سر جای خودش نبود و...مادرت خیلی درد کشید.
    نگاهم رو به زیر می‌کشم، دیگه دلم نمی‌خواد قاشقی از غذام بخورم، انگار به جای خوردن غذا الان کلی غصه خوردم و شکمم سیر شده بود!
    لب به نیش می‌کشم و پس از مکثی کوتاه، کمی مردد و ترسون می‌پرسم:
    -چرا...چرا هیچ‌وقت ازش حرفی نمی‌زنی؟ مامان رو دوست داشتی؟ بابا...من...من دوست دارم سر خاک مامان برم، اون‌جا بشینم و باهاش حرف بزنم. دلم براش تنگ شده، خیلی خیلی...
    نگاهم رو تا چشم‌های تیره‌ش بالا می‌کشم و نگاه تیزش رو روی خودم می‌بینم. ملتمس و با صدایی پر از لرزش که نشون از غمِ درونم بود، می‌پرسم:
    -من رو می‌بری پیشش؟
    آهِ تلخ و پرمعنایی از سـ*ـینه‌ی پدر بیرون میاد. به پاسخ حرفم، چشم روی هم می‌ذاره و آروم میگه:
    -سخته حرف زدن از کسی که خیلی وقته دیگه نداریش، نمی‌خوام با حرف زدن از گذشته ناراحتت کنم. حرف نزدنم دلیل بر دوست نداشتنم نیست جنی، فقط می‌خوام خاطرات خوبش تو گذشته و تو ذهنم بمونه و با بیان کردنش خودم و یا تو رو اذیت نکنم. متوجه منظورم هستی، درسته عزیزم؟
    چشم روی هم می‌ذارم و آروم میگم:
    -بله بابا.
    -حالا هم غذات رو کامل بخور، بعد از بهتر شدنت بلافاصله میریم پیش مادرت. اون هم مطمئناً دلش برای دخترش تنگ شده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    ***
    درِ ماشین رو پشت سرم می‌بنده و کنارم قدم برمی‌داره. دسته گل رو تو دستم جابه‌جا می‌کنم و به خیابون خلوتی که تهش یه قبرستون بزرگ و قدیمی قرار داشت، چشم می‌دوزم. تموم ساختمون‌های موجود توی خیابون، قدیمی بود و می‌شد گفت، چیزی تا خراب شدنشون نمونده!

    -ممنون آقای سیبلی، تشکر...بله، بله...امروز عصر حتماً یه سر اون‌جا میام و تحویلش می‌گیرم...شما لطف دارید...بازم تشکر...
    پله‌ها رو یکی‌یکی بالا میرم و به گل‌های رنگیِ دسته گلم نگاه می‌کنم و پدر چند دقیقه‌ای بود که مشغول حرف زدن با شخصِ پشت گوشی بود و تنها من رو به سمت قبرستون هدایت می‌کرد.
    گل‌های رز سرخ و صورتی با برگ‌های سبز و کمی اکلیل‌های براق تو کاغذ روزنامه‌مانندی کنار هم قرار گرفته و دسته گل زیبا و خیره کننده‌ای رو تشکیل داده بودن. عطر گل‌های طبیعی مشامم رو نوازش می‌کنه. مامان عاشق گل رز بود. از دروازه‌ی بزرگ و آهنی رد میشیم.
    نسیم سردی شروع به وزیدن می‌کنه و باعث میشه بیشتر از قبل خودم رو به سمت پدر بکشم و سرم رو میون شال و کلاهم قایم کنم.
    -پس می‌بینمتون، خدانگهدار.
    کنار دروازه‌ی باز شده می‌ایستم و نگاهی به اطراف میندازم، حس می‌کنم همه‌جا رو غبار گرفته. دستی به چشم‌هام می‌کشم و قطره اشکی که در حال فرود اومدن روی گونه‌هام بود رو با سرانگشت پاک می‌کنم. دستم رو بندِ کتِ پدر می‌کنم و غمگین لب به‌هم فشار میدم. پدر گوشیش رو قطع می‌کنه و متعجب به ایستادنم نگاه می‌کنه و چشم‌هاش تا دستم و کتی که تو دست‌هام بند بود امتداد پیدا می‌کنه.
    -اتفاقی افتاده عزیزم؟
    -بابا... مامان تنهاست؟
    نگاهش حیرت‌زده‌تر از قبل میشه. لبخند تلخی کنج لبم می‌شینه:
    -آخرین باری که به دیدنش اومدی کِی بود؟
    کتش رو ول می‌کنم و دسته گل رو مثل شیء با ارزشی، با دو دستم می‌چسبم.
    پدر پس از مکثی به آهستگی میگه:
    -مدتی میشه، چه‌طور؟
    -همین‌طوری پرسیدم.
    کنار قبر می‌ایستم. هیچ موجود زنده‌ای تو این قبرستون پیدا نمی‌شد. کمی خم میشم و گلدونِ گل رو که روی زمین افتاده بود رو در کنار سنگِ قبر جابه‌جا می‌کنم. از گل و برگ‌هاش تنها شاخه‌های خشک‌شده باقی مونده بود. پوزخندی رو لبم می‌شینه و نفس حبس‌شده‌ام رو آزاد می‌کنم. کنار قبر روی دو پا می‌شینم و با دست خاک و سنگ‌ریزه‌های روی سنگ رو کنار می‌زنم و به اسم می‌رسم و بعد به نام خانوادگی و سپس... تاریخ تولد و در آخر تاریخ تنها گذاشتن من...
    دسته گل رو روی سنگ سیاه می‌ذارم و سرانگشت‌هام سنگ رو نوازش می‌کنه و حس می‌کنم این جسم سفت و سخت تنِ مادریه که سال‌هاست از دخترش دور بوده.
    «کاترین دارلینک
    تاریخ تولد: 1976
    تاریخ وفات: 1998»
    بغضم رو قورت میدم، چشم می‌بندم و ذهنم به سال‌های دوری کشیده میشه.
    صدای خنده‌هامون تو خونه و در کنار مامان‌بزرگ رز، مسابقات توی انجمن و تشویق‌های مامان، کادوهای رنگارنگ و لبخندهای امیدبخش، آغـ*ـوش گرمش...
    به سنگ قدیمی خیره میشم، هنوز هم صدای خنده‌هاش تو گوشم می‌پیچه. کاش بود تا محکم‌تر از همیشه در آغوشش می‌گرفتم. قطره‌ای اشک روی گونه‌م سُر می‌خوره تا کنار چونه‌م کشیده میشه و... سنگ سیاه پذیرای قطره اشک‌های بعدیمه. به سنگ دست می‌کشم، چرا باور نمی‌کنم که این‌جا و زیر این سنگ و خاک خوابیدی مامان؟ چرا هنوز و بعد از این همه سال رفتنت برای من قابل باور نیست کاترین دارلینگ؟ لبم روی سنگِ سرد و غبارگرفته می‌شینه و بـ..وسـ..ـه‌ای به تنِ زیر خاکش می‌زنم. دلم برای بودنت تنگ شده، چرا در حین دوری ازت حس می‌کنم همیشه در کنارمی؟ پشت پلکم خیس میشه و به دنباله‌ش قطره‌ی دیگه‌ای روی صورتم می‌چکه. سر بالا می‌گیرم و چشم به آسمون می‌دوزم، قطره‌های بارون پی‌درپی روی صورت و موهام فرود میان. لبخند عمیقی روی لب‌هام شکوفا میشه.
    ***
    کنار مغازه‌ای متوقف میشیم. کمی به سمت شیشه خم میشم و بیرون رو نگاه می‌کنم و به نظرم این‌جا چه‌قدر آشنا میاد. کمی فکر می‌کنم و دقیق‌تر به دور و اطرافم خیره میشم.
    پدر: من این‌جا کمی کار دارم جنی، یه مقدار طول می‌کشه، مشکلی نیست؟
    لبخندی از سر آشنایی لبم رو نشونه میره، این‌جا همون بازارچه‌ایه که دفعه‌ی قبل با بابا اومده بودیم و اون آدم‌هایی که کنار خیابون ایستاده بودن، همون دست فروش‌های وسیله‌های کوچیک و قشنگِ سنتی بودن.
    -بابا می‌تونم کمی این اطراف بگردم؟
    چشم می‌گردونم و ناگهان لبخند روی لبم خشک میشه و چشمم به مغازه‌ی عروسک‌فروشی خیره می‌مونه و تموم خوشی‌هایی که از دیدن بازارچه داشتم، دود میشه و به هوا میره. وا رفته به مغازه‌ی بزرگش نگاه می‌کنم.
    -البته، فقط همین اطراف باش که ببینمت.
    پدر از ماشین پیاده میشه و به سمت مغازه‌ای که در کنار عروسک‌فروشی بود میره، همون مغازه‌ی پر از ساعت و عتیقه‌جات. من که با دیدن اون عروسک‌های بزرگ و انسان‌گونه تموم انرژی‌م ته کشیده بود، روی صندلی ولو میشم و چشم می‌بندم و بی‌خیال تجدید دیدار با بازارچه و دیدنی‌های قشنگش میشم. حس خستگی به تنم هجوم میاره و چشم‌هام از فشار دردی که تو سرم می‌پیچه به‌هم فشرده میشه. از زیر مژه‌هام به ساعت مچی‌م نیم‌نگاهی میندازم و یادم می‌افته که ساعتی از زمان خوردن قرص‌هام گذشته، انگاری زیادی داشتم به اون کپسول و قرص‌های رنگی‌رنگی عادت می‌کردم. پوف...!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    ***
    شال رو برای بارِ دوم دور گردنم مرتب کرده و موهای بلندم رو زیر کلاهم پنهان می‌کنم. نورِ ماه از لابه‌لای درخت‌های سر به فلک کشیده راه باز کرده و زمین رو روشن کرده بود. کمی نگرانِ خونه بودم، دوست نداشتم؛ ولی طوری صحنه‌سازی کرده بودم که انگار من الان و تو این ساعتِ شب تو خوابِ خوشی هستم و منی که الان و تو جنگل و کنار بچه‌ها هستم وجود خارجی نداره! کنار سرپایینی که نزدیک دریاچه بود ایستادیم. دست مالالا رو که تو دستم بود به آرومی نوازش می‌کنم، لبخندی روی لبش می‌شینه و دل من هم روشن میشه. بچه‌ها آروم بودن و از اون بی‌قراری‌ها و شیطنت‌های قبلشون خبری نبود.
    پیتر به سمت ارورا میره و به آرومی اون رو از روی صندلی چرخ‌دارش بلند می‌کنه و اشاره‌ی ریزی به آنتونی می‌کنه:
    -آنتونی، می‌تونی اون پارچه رو روی ارورا بندازی؟
    با گفتن حرفش نگاهم سریع می‌چرخه و روی قسمتی از تنِ ارورا خیره میشه و قلبم، جایی بین سـ*ـینه‌م رو به بازی می‌گیره و درد توی معده‌م می‌پیچه. هرچی گشتم، عضوی به اسم پا تو تنِ این دختر پیدا نکردم و حالا می‌فهمم که چرا همیشه روی پاهاش پارچه‌ی ضخیمی قرار داشته.
    بغضم رو قورت میدم و نگاهم رو به سمت رودخونه می‌چرخونم. نورِ ماه به سطح آب برخورد کرده و درخشانش کرده بود. مالالا حسم رو می‌فهمه و کمی نزدیک‌تر میشه.
    مالالا: حالت خوبه جنی؟
    صدام از بغض و دردِ چیزی که چند لحظه پیش به چشم دیدم، می‌لرزه. بینی‌م رو بالا می‌کشم و میگم:
    -خوبم عزیزم، خوبم...
    پیتر: خب، بریم بچه‌ها.
    ارورا دست دور گردن پیتر انداخته و پیتر با دو دستش سفت خواهرش رو چسبیده بود. با دیدن نگاه خیره‌م، سرد خیره‌ی چشم‌هام میشه و دلم از این سرما و بی‌حسی که تو مردمک‌های چشم‌هاش موج می‌زد، می‌لرزه. جلوتر از همه‌مون قدم برمی‌داره و من و مالالا عقب‌تر از همه به حرکت درمیایم.
    صداهای نامفهومی به گوشم می‌رسه و کمی استرس به تنم راه پیدا مي‌کنه. دست مالالا رو سفت می‌چسبم.
    مالالا: من به این میگم صدای جنگل.
    برمی‌گردم و لبخندی روی لبش می‌بینم و انگار همین لبخند صورت بیمارش رو روشن کرده بود.
    -چرا پیتر گفت شب باید بیایم اینجا؟
    مالالا دهن باز نکرده پیتر به سمتمون می‌چرخه و باز همون بی‌حسی تنم رو دربرمی‌گیره.
    پیتر: چون بعضی چیزها رو ممکنه تو شب‌ها دید و بعضی اتفاقات تنها تو تاریکی پیش میاد.
    به کنار رود می‌رسیم. پیتر ارورا رو به نرمی کنار درخت کهنسال، روی زمین می‌ذاره؛ درست همون‌جایی که من دفعه‌ی قبل روی زمین لم داده و از زیبایی محیط اطرافم لـ*ـذت می‌بردم. به انتهای رود چشم می‌دوزم و به تصویرِ قرصِ کاملِ ماه که بر رود نقش بسته و نور و روشنایی‌ش به زیبایی به اطراف انعاس پیدا کرده.
    پیتر از کنارم رد میشه و مالالا در کنار ارورا جای می‌گیره و پسرها دست در دست هم کنارم می‌ایستن و به رود چشم می‌دوزن. پیتر به آبِ رود نزدیک میشه، به‌طوری که حس می‌کنم می‌خواد خودش رو تو رود غرق کنه! این همه بی‌حسی و بی‌تفاوت بودنش رو دوست ندارم، این مصمم نزدیک شدنش رو. آستین‌هاش رو بالا می‌زنه و با نیم‌نگاهی به سمت من روی زمین به صورت دو زانو می‌شینه. با دیدن حالتش متعجب می‌پرسم:
    -هی! داری چی‌کار می‌کنی؟
    سرش به سمتم می‌چرخه، چشم‌های براقش مثل چراغ پرنور از بین تاریکی و مه می‌درخشید و تا ته قلبم نفوذ می‌کرد. صدای سرد و آرومش سکوتِ غریبِ شب رو می‌شکنه:
    -نگاه کن جنی، تو به این‌جا اومدی که نگاه کنی و بدونی چرا این‌جا حضور داری.
    مکثی می‌کنه و این‌بار خیره‌ی چشم‌هام میشه و برقی از سرمای نگاهش رد میشه، برقی آشنا!
    پیتر: حضورت مهمه جنی، خیلی مهم!
    سرش به سمت دست‌هاش می‌چرخه و زمزمه‌وار میگه:
    -نگاه کن جنی...
    دستش توی آب قرار می‌گیره و من صدای نفس‌های بلندش رو می‌شنوم و زمزمه‌ی زیر لبی‌ش رو. انگار که دردی وارد جونش شده باشه، نفس‌هاش کشدار و کمی پردرد میشه. صدایی ناله‌مانند تو گوشم اکووار می‌پیچه و ناگهان برقی از تنم عبور می‌کنه و چشم‌هام گشاد شده و پر از ترس به رو‌به‌روم خیره میشن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    نور روشن و آبی‌رنگی از بین دست‌های پیتر کم‌کم گسترش پیدا می‌کنه و به سرعت به سمتی خیز می‌گیره.
    «هین» نسبتاً بلندی از بین لب‌هام بیرون می‌پره و بیل دستم رو محکم می‌گیره و سعی می‌کنه آرومم کنه. دلم بی‌قراری می‌کرد. چشم‌هام بی‌قرار نور رو دنبال می‌کنه و نور مثل خطی کج‌وکوله راهش رو به سمتی کشیده و از میون مه و تاریکی شب عبور کرده و انتهاش ناپیدا میشه. نمی‌شد بیشتر از مه غلیظ شب پیش رفت. مه سفید شروع به حرکت می‌کنه. مات و ترسیده پلک می‌زنم. کاش بیل دستم رو ول می‌کرد و من تا توان داشتم از این‌جا فرار می‌کردم.
    پیتر: نترس جنی...
    نگاهِ ماتم به سمتش کشیده میشه و این‌بار جیغ نصفه نیمه‌ای از بین لب‌هام شنیده میشه و اشک به آنی چشم‌هام رو پر می‌کنه. صورت صاف و رنگ‌پریده‌ی پیتر، حالا پر از خطوط شکسته‌ی سیاه‌رنگ شده بود، درست مثل رگ‌های سیاه‌رنگ و بیمار کل صورتش رو پر کرده و اون چشم‌ها...حالا پر از رگه‌های سرخ‌رنگ شده بودن و من تا مرز سکته راهی نداشتم! صورتش مثل پازل‌های تیکه تیکه شده بود!
    بیل: اون‌جا رو جنی، اون‌جا رو ببین.
    و به سمتی میون مه‌های به حرکت دراومده اشاره می‌کنه. به سختی نگاهم رو از پیتر و دردی که تو چهره‌ش نشسته بود می‌گیرم و بالاخره انتهای نور آبی‌رنگ نمایان میشه!
    -اوه! اون... اون چه‌طور داره این‌کار رو می‌کنه؟!
    انتهای روشنایی که منشأش دست‌های سیاه‌شده‌ی پیتر بود مثل دود تو هوا به پرواز در میاد. آنتونی آروم زمزمه می‌کنه:
    -ما نمی‌دونیم جنی، فقط پیتر می‌تونه این‌کار رو انجام بده، پیتر اون‌ها رو دوست داره و اون‌ها هم...
    چشم‌هام میون روشنایی می‌چرخه و روشنایی‌ها به‌هم می‌پیوندن و من با دیدن چند حجم که به سمتمون به حرکت درمیان، نفسم ته حلقم می‌چسبه و با تنی سنگین خودم رو به عقب پرتاب می‌کنم:
    -اوه! نه نه!
    چند قدم به عقب نرفته بودم که دو دست سفت تنم رو می‌چسبه و صدای آهسته‌ی مالالا تو گوشم می‌پیچه:
    -آروم باش جنی، بیا کنار ما.
    پیتر: بیا نزدیک جنی، اون‌ها منتظر تو هستن.
    سه حجم بین دود و مه پراکنده و روی سطح آب، به سمتمون شروع به پیشروی می‌کنن و من می‌تونم قسم بخورم که اون سه حجم درست مثل انسان‌ها بودن! انسان‌هایی که از روشنایی نورِ آبی و حالا سبزرنگ تشکیل شده و نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدن.
    پیتر: می‌بینیشون؟
    صدام بلند نمی‌شد، انگار که از روز اول صدایی ته حلقم نداشتم. صدای بلند پیتر من رو به خودم میاره:
    -جنی... می‌بینیشون؟
    تکون سختی می‌خورم و بچه‌ها نگران و با چشم‌هایی پر از ترس و دلهره به من چشم دوخته بودن. اون سه حجم روی سطح دریاچه در چند متری ما متوقف شدن و بعد جهت حرکتشون عوض شده و به اطراف سرک می‌کشیدن.
    لبم می‌لرزه و صدایی ناآشنا تو گوشم می‌پیچه:
    -می‌بینم، من...من می‌بینمشون... اوه!
    به ثانیه کشیده نمیشه که دست‌های پیتر از میون آب‌ها برداشته میشه و نور و اون سه نفری که جلوی چشم‌هام به هر سمت و سویی به حرکت دراومده بودن، به آنی ناپدید میشن و اطرافم پر از تاریکی محض میشه.
    پیتر: خوبه!
    نفس‌نفس می‌زد و حس می‌کنم درد جبران‌ناپذیری رو تحمل کرده. سردم شده بود، به‌هم می‌پیچم و با تنی پر از ترس و ناامیدی زمزمه می‌کنم:
    -اون‌ها... اون‌ها کی بودن؟ اون‌ها... اوه!
    انگار تازه مغزم بهم اخطار میده، یه هشدار پر از خط قرمز. ترسیده عقب‌عقب میرم.
    -اون‌ها کی نه، اون‌ها چی بودن؟ آدم؟ اوه نه! من..من گیج شدم، وای...
    نفسم داشت بند می‌اومد، دست‌های سردی دور کمرم حلقه میشه و زمزمه‌ی پیتر رو درست جایی زیر گوشم می‌شنوم:
    -نفس عمیق بکش جنی، نمی‌خوام بترسی؛ آوردمت که با دنیایی آشنا بشی که باید قبل‌تر از این‌ها ازش خبردار می‌شدی. جنی به خودت بیا، لطفاً، ما وقت نداریم...
    هنوز هم صداش بی‌حس بود و تک‌تک کلماتش رو بی‌تفاوت و سرد بیان می‌کرد. دست‌های سردش از دور کمرم تا گردنم و زیر موهام کشیده میشن. نفس‌های سنگینم کم‌کم عادی میشن و امان از قلبم که هنوز محکم و پرقدرت تو سـ*ـینه‌م می‌کوبید. نفس عمیقی می‌کشم و آروم و پرسشگر زمزمه می‌کنم:
    -خواهش می‌کنم پیتر، فقط به من بگو این‌جا چه خبر بود؟ اون‌ها چی بودن؟
    ملتمس‌تر از همیشه زمزمه می‌کنم:
    -پیتر...
    نفس‌های بی‌صدا و سردش گوشم رو نوازش می‌کنن:
    -جنی، تو اول باید آروم بشی و بعد با هم حرف بزنیم.
    بچه‌ها هنوز بی‌صدا نشسته و منتظر حرکتی از طرف من بودن. خودم رو از زیر دست‌های پیتر نجات میدم و با نفسی لرزان و دلی مغشوش زمزمه می‌کنم:
    -من آرومم، یعنی... آروم‌تر از قبل! حالا میشه بگید من این‌جا چی‌کار می‌کنم و اون‌ها چی هستن؟ محض رضای خدا حرف بزنید! من دارم دیوونه میشم!
    جمله‌ی مالالا خشکم می‌کنه، مات و حیرون بهش خیره میشم و اون تنها بیشتر از قبل به ارورا می‌چسبه و ارورا اون رو تو آغوشش جای میده.
    مالالا: اون‌ها روح‌های دریاچه هستن جنی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    نمی‌دونم چهره‌م چه‌طور میشه که حتی تو چشم‌های پیتر هم برای لحظه‌ای برق نگرانی رو می‌شد تشخیص داد! پیتر به سمتم میاد و من حس می‌کنم تهوع و درد از دیواره‌های معده و گلوم بالا میاد. کمرم خم میشه و چشم‌هام از درد و اشک به سوزش می‌افته. دست‌هام معده‌م رو دربرمی‌گیره. آنتونی نگران و دلسوزانه به سمتم میاد و دست کوچیکش دور کمرم می‌پیچه:
    -جنی؟ تو حالت خوبه؟ پیتر...
    میون نگرانی‌های این کوچولوی دوست داشتنی می‌پرم، دوست داشتنی‌ای که حالا کمی برام وهم‌انگیز بود. این بچه‌ها و ارواح؟ اوه! نمی‌تونستم درست فکر کنم، فکرم پراکنده و هر کدوم به سمت و سویی به پرواز دراومده بود. حتی نگاه لرزونم رو هم نمی‌تونستم به جایی متمرکز کنم، مردمک‌های چشم‌هام گاهی به سمت مالالا و ارورا کشیده می‌شد و گاهی به سمت بچه‌ها و سپس به سمت پیتر و طرز ایستادن و دست به جیب بودنش و لبخند محوی که کنج لبش نشسته و بیشتر از قبل من رو به هزارتوی ترسم وارد می‌کرد و در آخر رودخونه‌ای که تا چند لحظه‌ی پیش پر از نور و روشنایی بود و من انگار وارد یه دنیای دیگه‌ای شده بودم! دنیایی غیر از دنیای انسان‌ها!
    صدام انگار از ته چاه درمیاد. پر از لرز حرف می‌زنم، با صدای خودم غریبه‌م!
    -دارید، دارید شوخی می‌کنید، نه؟
    ملتمس میگم «نه»، میگم تا شاید اون‌ها جوابِ دلخواه من رو بدن؛ ولی چشم‌هاشون و لبی که گَزیده میشه خلاف دلخواه بودن من رو ثابت می‌کنه.
    -رو...روح دریاچه؟ یَـ....یعنی روح‌ها...
    نفسم به سختی بالا میاد.
    ارورا: پیتر قرار نبود جنی بترسه!
    صداش از کنارم شنیده میشه و لحظه‌ای قلبم از جا کنده میشه، مگه اون الان روبه‌روی من و با فاصله نگاهم نمی‌کرد؟!
    پیتر: جنی نترسیده، تنها شوکه شده.
    می‌خواستم فریاد بزنم اگه نترسیدم پس این لرزش دست و پام و قلبم که می‌خواد از جاش دربیاد و حالِ خرابم برای چیه؟ فقط برای شوکه شدن؟!
    پیتر: اون دفعه‌ی اولشه که پا به دنیای دیگه‌ای گذاشته.
    «من جز دنیای خودم، دنیای غیری نمی‌خوام!» کاش می‌شد برم خونه‌مون‌. خونه‌ی بابا نه، خونه‌ی خودم، همون اتاق کوچیک و مرتبی که توی خوابگاه برای من بود؛ گوشه‌ی اتاق می‌نشستم و سرم رو با خوندن کتاب‌های قشنگم گرم می‌کردم. اصلاً...اصلاً من این‌جا و میون چند غریبه‌ی آشنا چی‌کار می‌کردم؟!
    -اون‌ها، اون‌ها مردن؟
    مالالا که به سمتم اومده بود، دستم رو می‌گیره و سعی می‌کنه با نوازش و لمس دست‌هام کمی آرومم کنه و در همین حین زیر لب زمزمه می‌کنه:
    -بله، مردن، کاملاً مردن!
    بیل: اون‌ها تقریباً سه هزار سالشونه جنی و شاید هم بیشتر.
    چشم‌هام گرد میشه و سریع به عقب میرم تا فاصله‌ای بین خودم و بقیه ایجاد کنم:
    -باشه، باشه، میشه بریم خونه؟ من...من ترسیدم، بریم خونه لطفاً، مالالا...
    لمس دست‌های سردش کمی آرومم می‌کنه؛ شاید به‌خاطر علاقه‌ی ویژه‌ایه که بهش دارم، شاید چون بیشتر از همه‌شون دوستش دارم!
    مالالا: جنی، آروم باش! من از تو کوچیک‌ترم؛ ولی نترسیدم. اون‌ها ما رو دوست دارن، دیدی بهمون کاری نداشتن؟ اون‌ها فقط به ما و کمکمون احتیاج دارن. مطمئن باش خطری برامون ندارن جنی، مطمئن باش.
    نیم‌نگاهی به پیتر میندازم و اون مطمئن سر تکون میده. مالالا پس از مکثی به آرومی و با کمی خشونت در صداش ادامه میده:
    -کسی مجسمه‌های اون‌ها رو از دریاچه دزدیده و حالا اون‌ها مجسمه‌هاشون رو می‌خوان.
    نگاهِ سنگین آنتونی و بیل باعث میشه نگاه‌شون کنم، دو جفت چشم سرد و پر از تاریکی بهم خیره شده بود. ضربان قلبم بالا میره.
    زیر لب زمزمه می‌کنم:
    -مجسمه؟!
    مالالا: درسته جنی، سه مجسمه که نشونِ اون سه روحه و حالا با دزدیده شدنشون اون‌ها سرگشته و عصبانی‌ان؛ برای همینه که از ما کمک می‌خوان. اون مجسمه‌ها خیلی مهمن جنی، باید اون‌ها رو پیدا کنیم.
    جمله‌هاش روح و روانم رو به بازی می‌گیره، حرف‌هاش اکووار تو گوشم می‌پیچه و صحنه‌هایی محو جلوی چشم‌هام نقش می‌بندن.
    «-بابا مواظب باش، بابا...
    -وایسا!
    یه جفت چشم سرخ‌رنگ و عصبانی! لب‌هایی که با خشونت به‌هم فشرده شده بودن!
    -من مطمئنم که این‌جا بود، قسم می‌خورم!
    صحنه‌ی توی ماشین و عکس‌هایی که روی صندلی پخش بودن! نگاهِ بابا و لبخندش!
    -بشین دختر کوچولوی کنجکاو من!
    -من این‌ها رو جمع می‌کنم.
    پوشه‌ی سبز رنگ و اون عکس‌ها!»
    نگاهم روی چهره‌های کنجکاو بچه‌ها می‌چرخه و نفسم رو آهسته به بیرون می‌فرستم. اوه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا