کامل شده فن فیکشن نیمه‌ی تاریک (جلد اول)| ف.شیرشاهی کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع F.sh.76
  • بازدیدها 5,302
  • پاسخ ها 112
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

F.sh.76

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/08
ارسالی ها
2,337
امتیاز واکنش
19,020
امتیاز
783
سن
26
-_- به نام خدا -_-
نام فن فیکشن: نیمه‌ی تاریک (جلد اول)
نویسنده فن فیکشن: ف.شیرشاهی کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: معمایی، تخیلی، جنایی، عاشقانه
برگرفته از: سریال کره‌ای Black
ویراستار: Pari_A

خلاصه:
ژانت تاد، دخترکِ بیچاره‌ی تنها، دیوانه است. او همیشه وسط خیابان‌ها راه می‌رود، با خودش حرف می‌زند، با لبخند بیگانه است، هیچ‌کس را به خلوت خود راه نمی‌دهد، همیشه یک عینک گرد و گنده‌ی دودی روی چشم‌های درشت و مرموزش قرار دارد. او سال‌هاست که تنها است! شب‌ها با ترس به رختِ‌خواب می‌رود و روزها از پشت شیشه‌های سیاه و سفید، دنیا را دورنگ می‌بیند. ژانت تاد، دخترکِ بیچاره‌ی همسایه در عین تنهایی، تنهابودن برایش معنی خاصی ندارد! در دنیای تنهاییِ او، رفت‌و‌آمدهای بسیاری می‌شود.

خلاصه دوم:
ژانت تاد، دخترکِ بیچاره‌ی همیشه تنها! دنیای او در پسِ شیشه‌های دودی، سیاه‌و‌سفید دیده می‌شود. زندگی پیچیده‌ی او را توده‌های سیاه در برگرفته است؛ سیاهیِ عظیم که وابسته به اشخاص دیگر است. رفت‌و‌آمدهای ناگهانی و ناشناخته‌هایِ دنیا که ناخواسته پا در زندگیِ او می‌گذارند و سرنخی از گذشته که پای قاتل پدرش را وسط گودالِ قتل‌های زنجیره‌ای قرار می‌دهد.

نیمه-ی-تاریک.jpg

سخن نویسنده:
یک: «نیمه‌ی تاریک» اثری از یک فیلم کره‌ای است. طبق دیده‌هام و نوع نوشتاری که در پیش دارم، دیدم که اگه بخوام جدیت رو وارد متون کنم، نمی‌تونم اثر رو کامل و به‌جا بنویسم؛ از این رو با تغییر لوکیشن و شخصیت‌ها از «کره‌ای» به «انگلیسی» سریال رو بازنویسی می‌کنم.

دو: تذکری بابت فن نوشتن! بعضی از خواننده‌ها هنوز آگاهی کاملی از نوشتن «فن فیکشن» ندارند! و در عین بی‌اطلاعی حرف‌هایی رو من زیر کتاب‌های فن دیدم و برای همین گفتم که بگم:
فن فیکشن زیرمجموعه‌ی رمان هست که تأییدشده هم هست و نویسنده‌های عزیز بدون آگاهی وقت و قلم ارزشمندشون رو هدر نمیدن.
وقتی «شما» فیلمی رو می‌بینید، چه سریال و چه سینمایی، زمان محدودی رو می‌گذرونید و دیده‌ها به‌راحتی از جلوی چشم‌های شما می‌گذرن؛ ولی نویسنده میاد اون دیده‌ها رو (یا فقط همون دیده‌ها و یا با توصیفاتِ اضافه‌ای از جانب خود) خط‌به‌خط می‌نویسه، فضا رو توصیف می‌کنه، مکانی که درش هست، تک‌تک حرکات شخصیت‌ها و... .

داره خط‌به‌خط می‌نویسه و وقت صرف می‌کنه؛ پس بی انصافیه کسی بخواد برگرده بگه: «طرف یه فیلم دیده همینم آورده رو کار!»
«منم یه‌روزه بلدم همچین کاری کنم.»
و از قبیل همین حرف‌‌ها... .
از این بابت کمی دلم گرفته بود و خواستم درمیون بذارم؛ امیدوارم حرف دلم رو درک کنید :)

و اما داستان: دنیای ژانت تاد سال‌هاست که همین‌جوره؛ از همون زمانی که مادرش تنهاش گذاشت و پدرش جلوی چشم‌هاش از بین رفت.
اون تو دنیای خودش زندگی می‌کنه و مردم هم همیشه با گفته‌های خودشون قضاوت می‌کنند.
این داستان در دو جلد تعریف میشه.
جلد اول: نیمه‌ی تاریک
جلد دوم: نیمه‌ی پنهان
امیدوارم این داستان پایان خوبی به‌همراه داشته باشه.
شروع: 27/آذر/1397
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    مقدمه:
    باران می‌بارید؛ ماه با تمام زیبایی و عظمتش در میان
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    برها خود را پنهان کرده بود. دریای طوفانی خود را سخت به صخره‌ها می‌کوبید و صدایی سهمگین گوشش را آزار می‌داد. زمزمه‌ای عجیب او را به‌سمت خود فرامی‌خواند.
    قطره‌های درشت عرق از میان موهای ژولیده و بلندش روان شده بود و تیره‌ی پشتش از درد و نگرانی تیر می‌کشید. کفش‌های مشکی و براقش با هر قدمی که برمی‌داشت، بیشتر از پیش درون گِل‌ولایِ میان سبزه‌ها فرو می‌رفت. نگاهی به جست‌وخیز دریا می‌کند؛ صدا نزدیک‌تر از همیشه زیر گوشش پچ می‌زند.
    ناگهان... دستی نامرئی او را به‌سمت آب‌های خشمگین کشانده و چندثانیه بعد، جسم فانی‌اش به زیر آب‌ها فرو می‌رود. آرامشی عجیب زیر پوستش جاری می‌شود، زیر حجمی از آب‌های خروشان و قلبی که به‌آرامی می‌تپید. نفس حبس کرده و چشم‌های خمارش به‌سمت نوری ضعیف کشیده می‌شوند.
    همانند ماهی‌های رنگارنگ اطرافش، به‌سمت نورِ ضعیف، به قعر دریا شنا می‌کند. صدا زمزمه‌وار و آوازی آهنگین می‌خواند.
    چشم‌هایش عجیب برق می‌زنند. در میان نیمه‌تاریکِ آب‌ها و حباب‌های رنگی، اتومبیلی با پیکری پر از گِل با شیشه‌های لجن‌گرفته توجهش را جلب می‌کند. به‌سمتش خیز گرفته و پری‌وار و کنجکاو دورش می‌چرخد.
    دستگیره‌های اتومبیل همچون میخِ محکمی که بر روی دیوار کوبیده شده بود، سرِ جای خود ایستاده و مقاومت می‌کنند. آخرهای اکسیژنی بود که در ته‌ته‌های ریه‌اش جاساز شده بود. از پشت شیشه‌ها هیچ‌چیز مشخص نبود. دستگیره از جا کنده می‌شود و به دنبالش، درِ اتومبیل به‌آرامی باز شده و درِ آهنین از جایش کنده می‌شود. جسمی سفت و سخت در میان آب‌های جاری روی دستانش می‌نشیند و قلبش محکم‌تر و هراسان‌تر از همیشه به سـینه‌اش می‌کوبد. خطی منحنی که جای لبخند را گرفته بود و یک جفت دایره‌ی تو‌خالی، خیره و خندان نگاهش می‌کردند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    آفتاب سوزان‌تر از همیشه از میان درختانِ سربه‌فلک‌کشیده سرک می‌کشید و شعله‌های داغ و تیزش را روانه‌ی آدم‌های جمع‌‌شده در کنار ساحل می‌کرد. موجی از صدا و پچ‌پچ‌های هراسان سکوتِ فضا را از هم گسسته و چندین جفت چشم با نگاهی نگران و کنجکاو به چند فوتی خود خیره شده بودند.
    نواری زردرنگ با نوشته‌های بولد و تیره که صحنه‌ی جرم را آشکار می‌کرد، مانند تابلوی هشدار دورتادور محوطه‌ی ممنوعه را در برگرفته بود و تنها چند مرد با لباس‌های قانون‌مند و کلاه‌های تیره‌ای که تا پیشانی‌شان کشیده شده بود، اجازه‌ی ورود داشتند.
    بوی نامطبوعِ لجن، بینی‌ها را چین داده بود و همان کنجکاوی‌های اخیر باعث شده بود همچنان در نزدیکی‌های منطقه‌ی ممنوعه جمع شوند.
    صدای فریادی بلند و قدم‌های محکمی می‌آید.
    - اینجا چه خبره؟
    - مگه اومدید مسابقه‌ی رالی؟! پراکنده بشید...
    مرد خشمگین و کلافه از دیدن جمعیتِ کنجکاو و دست‌وپاگیر، به همکارِ ناواردش می‌توپد:
    - هی پسر! اگه می‌خوای بی‌دست‌وپابازی دربیاری، بهتره بری تو مسابقات گلف شرکت کنی؛ اینجا جای آدم‌های بی‌عرضه نیست!
    و سپس با ابروهای درهم‌گره‌خورده و با قدم‌های بلند و استوار از میان مردم رد شده و صدای غرشِ خشمگینش کمی دست‌وپای مردمِ کنجکاو را در هم گره می‌زند. سفیدی یکدست موهای شقیقه و چین‌های ریزی که گوشه‌های چشمش قرار داشتند، خبر از گذر عمر می‌دادند. هردونفر سربالایی را به‌تندی رد می‌کنند و به‌سمت منطقه‌ی ممنوعه نزدیک می‌شوند.
    زمین هنوز از بارانِ شب قبل خیس و گل‌آلود بود.
    سربازِ جوان با دیدن مردِ پوشیده در لباس شخصی و اخم‌هایی که به یکدیگر پیچ‌و‌تاب خورده بودند، استرس‌وار بی‌توجه به زمینِ خیس‌خورده، پا می‌کوبد. مرد برایش سر تکان داده و به‌آرامی از زیر نوار رد می‌شود و در سکوت به مرددبودن همکارِ تازه‌واردش خیره می‌شود؛ پسر جوانی که با پوشش عجیب‌و‌غریبش، انگار هنوز در کودکی‌هایش سِیر می‌کرد و کودک‌وار به دنبال بزرگ‌ترش در میان جمعِ غریبه در حرکت بود. صدای فریاد در گوشش می‌پیچد.

    - بچه‌ها عجله کنید.
    - از این‌ور!
    زمزمه‌ای آرام، لبخند محوی روی لبانش می‌نشاند.
    - اوه لعنتی؛ رسیده!
    نیم‌نگاهی به جمعیت می‌کند و بینی و پیشانی‌اش به غضب چین می‌خورد؛ چشم‌های درشتش را غره می‌کند و به نزدیک‌ترین سرباز می‌غرد. صدایش به‌قدری بلند است که به گوش جمعیت حاضر نیز برسد.
    - احمق‌ها! شما هنوز این وضعیت رو جمع نکردید؟!
    همکارش سیخ می‌ایستد و نگاه بیچاره‌واری به اطرافش می‌اندازد؛ کارآموز بیچاره!
    سربازِ جوان به‌همراه دو تن از افراد، به‌طرف جمعیت هجوم می‌برند. از تندوتیزی اطرافیانش لـ*ـذت می‌برد؛ با رضایت دست‌هایش را پشت‌سرش قفل کرده و قدم‌به‌قدم به صحنه نزدیک‌تر می‌شود.
    گودال تقریباً بزرگ و پهناوری میان سبزه‌ها و گل‌ولای ایجاد شده و
    دونفر با لباسی پوشیده و سفیدرنگ روی اسکلت خم شده و با فرچه‌های مخصوص، گل‌ولای را از میان دنده‌های پوسیده و ترک‌برداشته خالی می‌کردند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    کفش‌های واکس‌خورده‌ی مرد تا نیمه درون گِل‌ها فرو رفته بودند. کلافه دستی به موهای کوتاه و کم‌پشتش می‌کشد و می پرسد:
    - خوب حفظ شده؟
    کارآموز دفترودستکش را باز می کند و کنجکاو جلوتر می رود.
    نیشخندی گوشه‌ی لبش می‌نشیند. می‌گذارد تا خودش پیش برود و همه‌چیز را نکته‌به‌نکته بیاموزد؛ این شغل چیزی نبود که نیازی به دفترچه و مدادِ پشت گوش داشته باشد! پسرِ جوان هنوز اول راه بود و پیشِ رویش راه طولانی قرار داشت. هیچ تجربه‌ای تئوری به‌دست نمی‌آمد و اگر همان پارتی‌بازیِ کوچک اجرا نمی‌شد به هیچ‌وجه جای این پسرک در پایگاه و میان جمعِ جنایت نبود! وگرنه در این سن و چه به کارآموز گرفتن.
    مردی نسبتاً قد بلند با لباس فرم سرتاسر کرم‌رنگ و کارتی که عنوانش را داد می زد، نزدیکش می‌آید. پوست گندمگون و چشم‌های ریزش که تیز اطراف را می‌نگریست توجه‌اش را جلب می‌کند. لب‌های نازک و فک محکمش صورتش را جدی و تا حدی خشن نشان می‌داد. نگاهِ عمیقش اسکلت را که تا حدی در گل‌و‌لای فرو رفته بود، هدف قرار می‌دهد. با احترام کمی سر خم می کند و لب باز می‌کند:
    - خیلی وقته که رها شده قربان؛ اما همگیِ ما داریم همه‌ی تلاشمون رو می‌کنیم.
    باز فرچه به درون دنده‌ها می‌خزد. ترک‌های جمجمه و شکستگی‌های چند دنده کاملاً نمایان بود.
    - از سایز جمجمه و استخوون گیجگاه و کلاهِ قدیمی و پوسیده‌ای که همراهش بود، حدس می‌زنیم که یه مرده.
    نیم‌نگاه تیزش را روانه‌ی کارآموزش می‌کند. صورتِ پسرک بیش‌ از حد سفیده شده بود و چشم‌هایش انگار داشتند از کاسه بیرون می‌زدند. ترسی عمیق درون مردمک‌های چشمش در حال پرسه‌زدن بود و هنوز هضم دیدنی‌ها برایش دشوار بودند.
    باز هم در دل تأکید می‌کند که راه طولانی را در پیش دارد. لحظه‌ای دلش به حال زار پسرک می سوزد. تا جایی که در خاطر داشت مادرِ پسر هیچ از شغل انتخابیِ فرزندش رضایت نداشت.
    - مطمئن نیستیم دقیقاً چه زمانی فوت شده.
    قدم‌هایش سست و بی‌هدف است، دست‌هایش جلوی دهانش می‌آیند و چشم‌هایش هنوز خیره‌ی اسکلت پوسیده‌ی روی زمین است. صدای عوق زدنش را می‌شنود.
    - اما طبق دیده‌هامون فکر می‌کنیم که نزدیک به یه دهه‌ی پیش این اتفاق افتاده باشه.
    متعجب و متفکر نگاهش معطوفِ شخص روبه‌رویش می‌شود. نگاه تیز و هوشیارِ مرد روی صورتش جولان می‌.دهد. متعجب زمزمه می‌کند:
    - یک دهه!
    - درسته.
    صدای حال به هم‌زنی توجه هر دو را را جلب می‌کند. با دیدن صحنه‌ای که روبه‌رویش جاری شد، اخم‌هایش به هم پیچ می‌خورد و سری از تأسف تکان می‌دهد. پسرک رنگ به رو نداشت و هرچه در معده‌اش بود و نبود را جایی در نزدیکی اسکلت و آدم‌های آنجا خالی کرده و فریاد معترض همه را درآورده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    بی‌توجه به پسرکِ رو به مرگ، به اسکلت نزدیک‌تر می‌شود. سایه‌ی قامت بلندش روی نیمی از اسکلت می‌افتد. متفکر شکستگی و ترک‌های ریز روی استخوان‌ها را براندازد می‌کند.
    - دلیل فوت هنوز مشخص نشده؟

    مرد نشسته در کنار اسکلت سر بالا می‌گیرد. چشم‌های روشنش زیر نور آفتاب برقی خیره‌کننده داشتند. با دیدنش لبخندی حاکی از نشانه‌ی آشنایی می‌زند. جیمزِ کارکشته همیشه علاقه‌ی ویژه‌ای به نبش قبر کردن و حل معماهای جنایی دارد. بازی با استخوان‌های پوسیده‌ی اسکلت‌ها جزئی از سرگرمی‌اش به حساب می‌آمدند و همه او را «دیوانه» یا «جانی» خطاب می‌کردند. شاید خود برگمن نیز به دیوانه بودنِ او اعتقاد داشت؛ اما جیمز به طرز عجیبی در میان مأموریت‌ها مانند یک ستاره می‌درخشید!
    جیمز ماسک سفیدش را از روی دهان برمی‌دارد و با زبان لب‌های خشک شده‌اش را خیس می‌کند. نگاهش مرموز و براق بود. با شور و هیجانی که همیشه همراهِ تُن صدایش بود، لب باز می کند:
    - با توجه به شکستگی جمجمه‌ش، به احتمال زیاد به قتل رسیده، مگر اینکه خلافِ ایده‌مون ثابت بشه؛ ولی نتیجه‌ی نهایی رو بعد از آزمایش و نمونه‌گیری اعلام می‌کنیم.
    و این یعنی یک بازی جدید برای جیمزِ دیوانه.
    - کِی منتقلش می‌کنید؟
    شخصِ کنارش سری خم می‌کند و با اندکی تأمل محکم پاسخ می‌دهد:
    - دستور رسیده به‌سرعت به آزمایشگاه پایگاه شماره 7 منتقل بشه.
    - قربان، قربان جناب برگمن.
    نگاهش بی‌حرف به‌سمت سربازی که به‌سمتش می‌آمد، می‌چرخد. سرباز با رنگ‌وروی پریده و نگاهی خسته نزدیک می‌شود. نفسی می‌گیرد و با دست اشاره‌ای به کارآموزش می‌کند.
    - قربان این پسر حالش اصلاً خوب نیست؛ داره از شدت درد بیهوش میشه؛ چی‌کارش کنم؟
    نیم‌نگاهی به کارلوس می‌اندازد. باید به این احوالات عادت کند وگرنه به‌زودی عذرش را می‌خواستند.
    - مشکلی نیست، تو برو سرکارت.
    سرباز مردد نیم‌نگاهی به کارلوس می‌اندازد و سپس بی‌حرف فرمان را اجرا می‌کند. برگمن به دکتر و نگاهِ منتظرش خیره می‌شود و با لبخند محوی لب می‌زند:
    - پس من شما رو تو آزمایشگاهِ پایگاه می‌بینم دکتر...
    نگاهی به کارت روی جیب پیراهنِ طوسی‌رنگش می‌اندازد و با لبخند رضایت‌مندی ادامه می‌دهد:
    - دکتر لوپز.
    - فرانسیس، فرانسیس لوپز، خوش‌حال میشم فرانسیس صدام کنید.
    مردانه دست می‌دهند. قبلاً آوازه‌ی لوپز به گوشش رسیده بود. محققی توانا و ارزشمند که می‌توانست همکار خوبی برای جیمزِ دیوانه باشد.
    - و باعث افتخار خواهد بود جنابِ فرانسیس.
    - من به تازگی به بورنموث منتقل شدم؛ هماهنگی با شهر و مردمش کمی سخته.
    لبخند دل‌گرمی به رویش می‌پاشد.
    - مردم همیشه پذیرای یک تازه‌واردِ خوش‌استایل و خوش‌چهره هستند، مخصوصاً زن‌ها!
    و سپس با دیدن حال نزار کارآموز بیچاره‌اش، خداحافظی تندی کرده و به‌سمتش قدم تند می‌کند. امروز برای برگمن از آن روزهای بیکار و حوصله سر بر بود و روزی که می توانست همکار تازه‌واردش را با دنیای واقعیِ بیرون آشنا کند. دستی زیر بازویش می‌گیرد و با غرشی زیر لب او را به‌سمت ماشین می‌کشاند.
    - پسره‌ی احمق این دیگه چه‌کاری بود که کردی؟! از جونت سیر شدی؟
    ماشین را به‌سمت اتوبان اصلی هدایت می‌کند و پا روی گاز فشار می‌دهد. کارلوس بی‌قرار بود، سر روی شیشه‌ی بخارگرفته گذاشته و همچنان پشت پلک‌های بسته‌اش صحنه‌های اخیر تکرار می‌شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    - حالت بهتره؟
    کارلوس بی‌حال سری تکان می‌دهد. دفعه‌ی اولش بود که بر سر صحنه‌ای حاضر شده؛ پس داشتن چنین احوالاتی باید عادی و زودگذر باشد.
    - شکمت باید خالی باشه. اونجا خوب از خجالت خودت و من دراومدی!
    نگاه کارلوس مات و حیران است. انگار هنوز موقعیتش را درک نکرده بود و با فاصله زمانیِ زیادی پلک می‌زد. یاد اوایل خودش که می‌افتد؛ بی‌خیال پس‌گردنی که قرار بود، گردن پسرک را سرخ کند، می‌شود.
    برگمن اشاره‌ای به آن سوی خیابان کرده و ماشین را گوشه‌ای از اتوبان هدایت کرده و سپس ترمز دستی را می‌کشد.
    - بهتره یه چیزی بخوریم. تا رسیدن به پایگاه و کارهایی که برای انجام دادن داری، فکر نکنم وقت کنی غذا بخوری؛ معده‌ت این‌جور اذیتت می‌کنه.
    اگر چند روز پیش از طریق گوشی و امروز صبح حین احوالپرسی با او حرف نزده بود، خیال می‌کرد که پسرک علاوه بر ناواردی که در تک‌تک حرکاتش موج می‌زد، بی‌زبان هم است و فرمانده برای مسخره‌کردنِ او این پسرک را به‌عنوان زیردستش انتخاب کرده است.
    - من یه برگر کباب با نوشابه می‌خوام.
    - من اشتها ندارم قربان.
    صدایش از ته‌گلویش بیرون آمده بود و لرزش خفیفی به‌ دنبال داشت. رنگ‌وروی زردش همچنان پابرجا بود و موهای پرپشتش از عرق خیس و چسبناک به‌نظر می‌آمدند.
    - چرا؟ چون اسکلت دیدی غذا از گلوت پایین نمیره؟ خودت رو جمع کن پسر! دفعه‌ی اولت بود که چیزی بهت نگفتم، هوف! مشتاق دیدن روزی هستم که با صحنه‌ی قتل، خون و خون‌ریزی مواجه میشی و دورت رو خونِ آدمیزاد گرفته!
    با دیدن رنگ‌وروی پریده‌ی پسر و چشم‌هایی که فراخ خیره‌اش شده بودند، پوزخندی زده و با غرشی عمیق دهان باز می‌کند:
    - بهتره قبل از اینکه مجبورت کنم سوپ استخوون بخوری، بری...
    حرفش قبل از اینکه به اتمام برسد، کارلوس به بیرون می‌پرد. با دیدن نگاه آخر و حالت تهوعی که در صورتش موج می‌زد، ناخوداگاه به‌آرامی می‌خندد. چهره‌ی مظلوم و رفتارهای آرامش به دل برگمن نشسته بود.
    اگر همین‌طور پیش می‌رفتند ساعتی دیگر در پایگاه و اتاق کوچک و پر از آرامشش حضور داشتند. آنجا خانه‌ی دومش به حساب می‌آمد.
    نیم‌ساعتی می‌شد که آفتاب و اشعه‌های سوزان جای خود را به باران و هوایی تیره‌وتار داده بود. باد نسبتاً تندی می‌وزید و درختانِ کنار اتوبان را به بازی گرفته بود. آب‌و‌هوا سرِ ناسازگاری داشت؛ گاه آفتابش آدم را خیسِ عرق می‌کرد و گاه بارانِ سیل‌آسایش بر سر مردم آوار می‌شد.

    پسر جوان نگاهی به رفت‌و‌آمد ماشین‌ها می‌اندازد. گهگاهی ماشین‌ها به‌سرعت از کنارش عبور می‌کردند. کارلوس کلاه سویشرت چهارخانه‌ی سیاه‌و‌سفیدش را به سر کرده و از عرضِ خیابان می‌گذرد. به صدا درآمدن زنگوله‌ی طلایی‌رنگ خبر از آمدن مشتری جدید می‌دهد.
    کافه نسبتاً خلوت بود و سه نفر پشت پیشخوان‌های بامزه‌ی چوبی سفارش‌ها را دریافت می‌کردند. محیط کاملاً سنتی و آهنگ لایتی که پخش می‌شد کمی حالِ کارلوس را بهتر می‌کند. بوی خوشِ گل در مشامش می‌پیچد. روی صندلی‌های کوچک و چوبیِ رنگی چند نفری نشسته و میزهای گرد و قهوه‌ای‌رنگ، مهمانِ گلدان‌های کوچک و زیبایی شده بودند. دیوارهای کافه سرتاسر شیشه بود و به‌راحتی می‌شد بیرون را تماشا کرد و دو ستون در دو طرف پیشخوان‌ها به زیبایی آینه کاری شده بودند و زنگوله‌های کوچکِ طلایی‌رنگی از آن‌ها آویزان بود. پشت دو دختر حرافی می‌ایستد و نگاهش را به چراغ‌های رنگی و لوستر ستاره‌مانند چوبی که لامپ بزرگ و پرنوری را میان خود جای داده بود، می‌دوزد. آویز باز هم به صدا درمی‌آید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    صدای پسری جوان و زیبا را از کنارش می‌شنود که همراه با نیشخند و نگاهی از سر تحقیر به دخترک پشت پیشخوان زل زده بود.
    - مشتاق دیدار خانمِ تاد!
    با دیدن دخترک ریز جثه متعجب می‌شود؛ بسیار ظریف و لطیف به‌نظر می‌آمد. او با وجود این حال‌وهوا عینک دودی گنده‌ای روی چشمانش داشت که نصف صورتش را در برگرفته بود. موهای بلند و خرمایی‌رنگ و بافته‌اش تا گودیِ کمرش می‌رسید و لب‌های درشت و سرخ‌رنگش زیر فشار دندان‌هایش در حال له‌شدن بودند.
    - چندوقته هم رو ندیدیم دختر خانم؟

    پسرِ چشم آبی از بالا به دختر نگاه می‌کرد و از تک‌تک کلماتش تحقیر و نفرت می‌بارید. یک دستش را روانه‌ی جیبش کرده و با آن استایل دیوانه‌کننده‌اش خیره و منتظر پاسخی از طرف دخترک بود. دختر پشت پیشخوان سری کج می‌کند و صدای لطیفی از میان دندان‌های سفید و یک‌دستش بیرون می‌آید.
    - 778 روز و 8 ساعت!
    «اوه» آرامی زیرلب می‌گوید. دخترک انگار مجنون است! آمار لحظه‌به‌لحظه ی دوری از معشـ*ـوقه‌اش را دارد. مطمئن است وگرنه کسی به‌خاطر دوری از افراد بی‌اهمیت زندگی‌اش روزها و ساعت‌ها را نمی‌شمارد.
    - حالا میشه سفارشتون رو بگید؟
    - یه کاپل ستِ برگر میگو، لطفاً!
    نوبت به خودش که می‌رسد حواسش از دختر و پسر پرت می‌شود. به‌آرامی سفارشش را عنوان می‌کند و گوشی به‌دست به ستون نزدیک پیشخوان تکیه می‌دهد. صدای غرش نسبتاً بلندی در گوشش می‌پیچد؛ به‌آرامی نگاهش را از صفحه‌ی گوشی و بازی موردعلاقه‌اش گرفته و به صاحب صدا که مردی درشت اندام با سیبیل‌های پرپیچ‌وخم بود، چشم می‌دوزد. مرد پشت پیشخوان بالای سر دخترک ایستاده بود و سعی می کرد آرام با او حرف بزند.
    - بهت میگم درش بیار.
    تقریباً روی صورت دختر خم شده و با اخم‌های به هم پیوسته در حال غریدن بود.
    - داره حال مشتری‌ها رو به هم می‌زنه.
    صدای دختر که بلند می شود، کنجکاو برای شنیدن ادامه‌ی بحث، به پیشخوان نزدیک‌تر می‌شود.
    - بدون اینکه مشتری‌ها من رو ببینن هم حالشون به هم می‌خوره!

    عینک تیره‌رنگ به‌شدت از روی چشمان دخترک برداشته می‌شود، صدای «هه» بلند دختر توجه چند نفر را جلب می‌کند. به قدری نزدیکشان ایستاده بود که با یک چرخش دختر درست در چند قدمی‌اش و یا شاید درون آغـ*ـوشش جای می‌گرفت. حیف میز چوبی که میانشان قرار داشت!
    چشم‌هایش بسته بود و پلک‌هایش می‌لرزید. لپ‌هایش گل انداخته و زیرلب در حال غرزدن بود. به قدری محو حرکات بامزه‌ی او بود که ناگهان با باز شدن یک جفت چشم درشت و خمـار قلبش از جا کنده می‌شود و حیران می‌ماند.
    چشم‌هایی خیره‌کننده با مژه‌های بلند، تاب‌دار و خط سیاهی که پشت پلک‌هایش نقش بسته بود، رنگ طوسی عسلی چشم‌هایش آن‌ها را صدهابرابر زیبا و دل‌نشین‌تر کرده بود. قرنیه‌های درشت چشمانش پر از حفره‌های عسل بودند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    با شنیدن صدای دختر آب دهانش را قورت داده و متعجب از چهره‌ی خاصِ دختر، چندین‌بار پلک می‌زند.
    - چرا به من زل زدی؟
    - هی پسر! داری به چی نگاه می‌کنی؟
    - هی! مگه کری؟ باتوئم.
    حیران لب می‌زند:
    - بله!
    چشم‌های رنگی و خوش‌فرمش برق می‌زنند و لب‌های سرخش می غرند:
    - میله فرو کنم تو چشم‌هات مرتیکه‌ی چشم‌چـ*ـرون؟ یا با قاشق تخم چشم‌هات رو از کاسه دربیارم و باهاشون سوپ درست کنم!
    کارلوس با تهدید مستقیم دخترک به خودش می‌آید و از جایش می‌پرد. دستی به چشم‌هایش می‌کشد. حسِ گفته‌های دخترک بدنش را مورمور کرده بود.
    - اوه، متأسفم خانم، من قصدِ...
    حرفش با دیدن رنگ‌وروی پریده‌ی دخترک ناتمام می‌ماند. لب‌های سرخش کم‌کم بی‌رنگ می‌شدند و کاسه‌ی چشمانش از اشک برق می‌زند.
    - هی، چی شد؟!
    دختر چسبیده به پیشخوان سرتاپا می لرزید. صدای به هم خوردن دندان‌های صدف مانندش می‌آمد. کارلوس هول و نگران خود را جلوتر می‌کشد.
    - من که چی نگفتم بهت! هی دختر...
    زمزمه‌های نامفهومش یکی‌درمیان به گوش کارلوس می‌رسد.
    - اون، اون نباید، نه!
    آسمان می‌غرد و باران با شدت بیشتری خود را به شیشه‌های کافه می‌کوبد.
    - آقا سفارشتون حاضره، لطفاً چک کنید. یه کاپل ست برگر میگو.
    چشم‌های دخترک دودو می‌زند.
    - نه، نمیشه، اون اینجاست.
    به‌آرامی بازوی دخترک را لمس می‌کند.
    - دختر خانم؟ خانم جوان...
    با خیزش ناگهانی دخترک به‌سمت پسرِ چشم آبی حیران در همان حالتِ خمیده خشک می‌شود. دست‌های کوچکش دور مچ پسر پیچیده و با صدایی لرزان می‌گوید:
    - سه دقیقه، فقط سه دقیقه بیشتر بمون.
    - چی‌کار می‌کنی؟!
    - خواهش می کنم، فقط سه دقیقه بیشتر اِدی.
    پسر دستش را عقب می‌کشد و خشمگین و عصبی از نگاه‌های اطرافیان می‌غرد:
    - تو چت شده؟ ولم کن.
    دخترک به‌سختی از پشت پیشخوان آویزان بازویش می‌شود. صدایش می‌لرزید و چند قطره‌ی درشتِ اشک از گوشه‌ی چشمش روان شده بود.
    - پس فقط یک دقیقه، یک دقیقه بمون و بعد برو.
    پسر نگاهی به بیرون کافه می‌اندازد. آن‌طرف خیابان نامزدش با لبخند نگاهش می‌کرد و بی‌صبرانه انتظارش را می‌کشید. ماه قبل بود که در مراسمی زیبا او را مال خود کرده و طعم خوشبختی را چشیده بود. عصبی نفس عمیقی کشیده و سرش را تا جلوی صورتِ دختر می‌برد.
    - تو حالت خوب نیست، این رفتارها و حرکت‌ها چیه؟ دفعه‌ی قبل مادرم بود و حالا نوبت منه؟
    کارلوس بی‌اختیار اخم‌هایش را درهم می‌کشد. همه به آن دو خیره شده بودند. اِدی خیره به چشم‌های زیبای دخترک لب می‌زند:
    - هیچ تغییر نکردی خانمِ تاد! می‌دونی چرا ولت کردم؟ می‌دونی چرا بی اینکه حرفی بهت بزنم تو رو تو خیابون رها کردم و هیچ‌وقت برنگشتم؟
    پوزخندی می‌زند و با فریاد نسبتاً بلندی بازویش را از میان انگشتان ظریف دخترک بیرون می‌کشد:
    - چون تو دیوونه‌ای و همیشه بدشانسی میاری ژانت تاد. تو نفرین شده‌ای، این رو می‌فهمی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    اِدی با عصبانیت نفس‌نفس می‌زد و ژانت پریشان و ناراحت او را نگاه می‌کرد. پسرِ جوان با هشدار انگشتش را جلوی ژانت تکان می‌دهد.
    - امیدوارم... امیدوارم دیگه جایی که هستم پیدات نشه دختره‌ی احمق!
    صدای باز شدن در کافه می‌آید. ژانت دیگر به پچ‌پچ و نگاه تمسخرآمیز اطرافیانش عادت کرده بود. ناامید با چهره‌ای بی‌رنگ به رفتن پسر نگاه می‌کند.

    اِدی را روزگاری دوست داشت، با او روزهای خوشی را گذرانده بود، روزهایی گرم و دل‌پذیر و پر از اتفاقات خوب و دل‌گرم‌کننده؛ اما بعد از مرگ مادرش و رسوایی آن روز از هم جدا شدند و چند ماه بعد خبر آشنایی‌اش با دختری جوان، او را به مرز دیوانگی بـرده بود؛ ولی حالا... «آه» تلخی سیـ*ـنه‌اش را بالا و پایین می‌کند. به رفتنش نگاه می‌کند. قدم‌های تندش او را به لبه‌ی پرتگاه نزدیک می‌کرد. او هیچ‌وقت دل به خاطرات گذشته نمی‌بندد و حالا تنها دلش برای جوانیِ او می‌سوزد.
    صدای فریاد و خیز گرفتن مردم به‌سمت شیشه‌ها به گوشش می‌رسد و چشم‌هایش ناامیدانه بسته می‌شوند، قطره‌ای اشک از زیر پلک‌های بسته‌اش فرار می‌کند. او تنها سه دقیقه از او فرصت خواسته بود!
    کارلوس با شنیدن صدای سهمگین در بیرون کافه برگر، به‌سمت بیرون می‌دود. صاحبِ ماشین سنگین پیاده شده و ناباور به صحنه‌ی روبه‌رویش خیره شده بود. چراغ‌های کافه و نورهای ضعیفِ تیربرق‌ها وسطِ اتوبان را روشن کرده بودند.
    - اوه، خدایا!
    - چی شد؟
    - چه اتفاقی افتاد؟!
    صدای جیغ و فریاد النا، نامزد دوست‌داشتنی و مدلش از آن‌طرف خیابان شنیده می‌شد. النا روی زمینِ خیس نشسته و به چشم‌های خون‌گرفته‌ی همسرش خیره شده بود و تنها جیغ می‌کشید. خون از سروصورت اِدی روان شده و پیراهن سفیدش را خون‌آلود کرده بود. باران خون‌ها را می‌شُست و همراه خود می‌برد. هق‌هق‌های النا میان همهمه‌ی جمعیت گم شده بود.
    - حتماً مرده.
    - پسرِ بیچاره.
    برگمن را می‌بیند که از آن‌طرف اتوبان به‌سمت جنازه می‌دود و گوشی همراهش را کنار گوشش جای می‌دهد. نبض پسر را می‌گیرد و با اخم سری تکان می‌دهد. ماشین‌ها از پشتِ ماشین سنگین صف کشیده و خیلی‌ها برای ارضـ*ـای کنجکاوی‌هایشان از اتومبیل‌هایشان بیرون آمده بودند.
    رعد غرانی آسمان را از هم می‌شکافد و باد سردی لرز به جانش می‌اندازد. کارلوس به گوشه‌ای خزیده و به جمعیت و پسری که درجا فوت شده بود، نگاه می‌کند. انگارنه‌انگار او همان پسر جوان و زیبای داخل کافه بود که بر سرِ دختری فریاد کشیده و او را جلوی همه تحقیر کرده بود.
    از گوشه‌ی چشم و از پشت‌شیشه‌های کافه، نگاهش خیره‌ی دخترک می شود. ژانت‌ تاد با آن چشم‌‌های بیش از حد زیبا و خیره‌کننده‌اش! دخترک آرام و با چهره‌ای سرد پشت پیشخوان ایستاده و به نقطه‌ای خیره شده بود.
    - اون دختر! اون دختر چشه؟!
    عینک گرد و تیره‌رنگِ دیگری روی چشم‌هایش جای می‌گیرد!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا