- عضویت
- 2015/10/08
- ارسالی ها
- 2,337
- امتیاز واکنش
- 19,020
- امتیاز
- 783
- سن
- 26
با دیدن نزدیک شدنش و زمزمهی آرومِ ارورا به خودم میام و تقریباً از جا میپرم.
ارورا: پیتر!؟
کفشهام رو پام میکنم و چنگی به کولهم میندازم. کتاب رو به دست مالالا میدم.
مالالا: چهکار میکنی جنی؟
لبخندی به چشمهاش که با پارچه پوشیده شده میزنم:
-گفتم که دیرم شده، بهتره که برگردم خونه.
آنتونی: ولی الان زوده که برگردی، ببین هنوز خورشید تو آسمونه.
-اوه! آنتونی تو انتظار داری تا شب پیشتون بمونم؟ متاسفم عزیزم، اگه بیشتر از این بمونم نگهبانِ خونهمون مطمئناً زنگ میزنه و خبر گمشدنم رو به کل شهر میده!
و زیر لب زمزمه میکنم:
-چه اسم برازندهای! نگهبانِ خونه.
ارورا: چهقدر زمان زود میگذره!
بـ..وسـ..ـهای روی گونهی استخونیش میزنم:
-زمان زود نمیگذره عزیزم، چون ما لحظههای خوشی رو کنار هم سپری میکنیم، گذشت زمان رو حس نمیکنیم.
متفکرانه سر تکون میده:
-بله، همینطوره که تو میگی.
کت مشکیرنگم رو به تن میکنم و موهام رو از زیر یقهش بیرون میکشم. مالالا دستش رو بند صندلی میکنه و از جا بلند میشه.
مالالا: باز هم میای؟
بیل: فردا هم میتونیم ببینیمت خواهر؟
با شنیدن کلمهی «خواهر» از زبون بیل، تنم بیحس میشه و چشمهای گردم به سمتش میچرخه. بعد از لحظهای متوجه میشم که بقیه هم نگاهش میکردن.
مالالا هشدارگونه صداش میکنه:
-بیل!
نمیدونم این چه حسیه که وجودم رو در بر گرفته؛ ولی لبخند مصنوعی میزنم و پرمحبت لپ بیل رو میکشم:
-نمیدونم کِی میام؛ ولی سعی میکنم سر فرصت بهتون سر بزنم.
و رو به مالالا میگم:
-اشکالی نداره مالالا.
آنتونی معصومانه نگاهم میکنه:
-قول میدی؟
-البته عزیزم، قولِ من قوله!
قدم از قدم برنداشته بودم که صدایی بم و دلنشین تو گوشم میشینه.
-بله!
دستهام بیحرکت میمونه و پاهام برای رفتن خشک میشه. صدا دوباره تو گوشم میپیچه.
-بله.
اینبار صدا تحکمآمیزتر بود. اتوماتیکوار به سمت راهروی تاریک برمیگردم و اینبار چهرهای نسبتاً واضحتر از گذشته جلوی چشمهام قرار میگیره. جلو و جلوتر میاد و من هیپنوتیزموار به سمتش میرم. سر بالا میگیره و کلاهش رو از سر در میاره و من تنها یه جفت چشم درشت و زیبا میبینم که در حصار مژههای بلند و تابدار به من خیره شده بود، چشمهایی زیبا به رنگ آسمان! با تکونی که به خودش میده، متوجه میشم خیلی وقته که اینطور خیره نگاهش میکنم. پوستش کدر و رنگپریده بود و ابروهای خوشفرمش مثل محافظی برای چشمهاش عمل میکردن. لبخند محوی روی لبم میشینه. حتی با این پوست و حالت بیمارگونهش زیبایی چشمهاش از بین نرفته بود. زیر چشمهاش به گود نشسته و به کبودی میزد و لبهای بیرنگش میون صورت بیمارگونهش بیرنگ و رو بود!
-اوه!
ارورا: خوبه که اومدی بیرون پیتر.
مالالا: واو! پیتر؟
مردمک چشمهاش سرد و زننده هنوز نگاهم میکرد. در کنار این زیباییها، سرمایی رو حس میکردم که من رو به قعر دنیای سیاهی پیش میبرد. لرز آنی تنم رو میلرزونه و باعث میشه کمی تو خودم جمع بشم.
سعی میکنم ترس و دلهرهای که وجودم رو دربرگرفته رو از خودم دور کنم؛ ولی دریغ! محتاطانه جلو میرم، به طوری که فقط چند قدم از اون حجم پرابهت و مرموز فاصله داشتم. لباسهای سرتاسر مشکیش این استرس و نگرانی که داشتم رو دو برابر میکرد. آب دهانم رو قورت میدم و سعی میکنم لرزش صدام رو مخفی کنم.
-من فکر میکردم که تو فقط نه گفتن رو بلد باشی.
مکثی میکنم و آهستهتر زمزمه میکنم:
-پیتر.
با دیدن سکوت و نگاه سردش لبخند احمقانهای میزنم و نفس عمیقی میکشم.
ارورا: پیتر!؟
کفشهام رو پام میکنم و چنگی به کولهم میندازم. کتاب رو به دست مالالا میدم.
مالالا: چهکار میکنی جنی؟
لبخندی به چشمهاش که با پارچه پوشیده شده میزنم:
-گفتم که دیرم شده، بهتره که برگردم خونه.
آنتونی: ولی الان زوده که برگردی، ببین هنوز خورشید تو آسمونه.
-اوه! آنتونی تو انتظار داری تا شب پیشتون بمونم؟ متاسفم عزیزم، اگه بیشتر از این بمونم نگهبانِ خونهمون مطمئناً زنگ میزنه و خبر گمشدنم رو به کل شهر میده!
و زیر لب زمزمه میکنم:
-چه اسم برازندهای! نگهبانِ خونه.
ارورا: چهقدر زمان زود میگذره!
بـ..وسـ..ـهای روی گونهی استخونیش میزنم:
-زمان زود نمیگذره عزیزم، چون ما لحظههای خوشی رو کنار هم سپری میکنیم، گذشت زمان رو حس نمیکنیم.
متفکرانه سر تکون میده:
-بله، همینطوره که تو میگی.
کت مشکیرنگم رو به تن میکنم و موهام رو از زیر یقهش بیرون میکشم. مالالا دستش رو بند صندلی میکنه و از جا بلند میشه.
مالالا: باز هم میای؟
بیل: فردا هم میتونیم ببینیمت خواهر؟
با شنیدن کلمهی «خواهر» از زبون بیل، تنم بیحس میشه و چشمهای گردم به سمتش میچرخه. بعد از لحظهای متوجه میشم که بقیه هم نگاهش میکردن.
مالالا هشدارگونه صداش میکنه:
-بیل!
نمیدونم این چه حسیه که وجودم رو در بر گرفته؛ ولی لبخند مصنوعی میزنم و پرمحبت لپ بیل رو میکشم:
-نمیدونم کِی میام؛ ولی سعی میکنم سر فرصت بهتون سر بزنم.
و رو به مالالا میگم:
-اشکالی نداره مالالا.
آنتونی معصومانه نگاهم میکنه:
-قول میدی؟
-البته عزیزم، قولِ من قوله!
قدم از قدم برنداشته بودم که صدایی بم و دلنشین تو گوشم میشینه.
-بله!
دستهام بیحرکت میمونه و پاهام برای رفتن خشک میشه. صدا دوباره تو گوشم میپیچه.
-بله.
اینبار صدا تحکمآمیزتر بود. اتوماتیکوار به سمت راهروی تاریک برمیگردم و اینبار چهرهای نسبتاً واضحتر از گذشته جلوی چشمهام قرار میگیره. جلو و جلوتر میاد و من هیپنوتیزموار به سمتش میرم. سر بالا میگیره و کلاهش رو از سر در میاره و من تنها یه جفت چشم درشت و زیبا میبینم که در حصار مژههای بلند و تابدار به من خیره شده بود، چشمهایی زیبا به رنگ آسمان! با تکونی که به خودش میده، متوجه میشم خیلی وقته که اینطور خیره نگاهش میکنم. پوستش کدر و رنگپریده بود و ابروهای خوشفرمش مثل محافظی برای چشمهاش عمل میکردن. لبخند محوی روی لبم میشینه. حتی با این پوست و حالت بیمارگونهش زیبایی چشمهاش از بین نرفته بود. زیر چشمهاش به گود نشسته و به کبودی میزد و لبهای بیرنگش میون صورت بیمارگونهش بیرنگ و رو بود!
-اوه!
ارورا: خوبه که اومدی بیرون پیتر.
مالالا: واو! پیتر؟
مردمک چشمهاش سرد و زننده هنوز نگاهم میکرد. در کنار این زیباییها، سرمایی رو حس میکردم که من رو به قعر دنیای سیاهی پیش میبرد. لرز آنی تنم رو میلرزونه و باعث میشه کمی تو خودم جمع بشم.
سعی میکنم ترس و دلهرهای که وجودم رو دربرگرفته رو از خودم دور کنم؛ ولی دریغ! محتاطانه جلو میرم، به طوری که فقط چند قدم از اون حجم پرابهت و مرموز فاصله داشتم. لباسهای سرتاسر مشکیش این استرس و نگرانی که داشتم رو دو برابر میکرد. آب دهانم رو قورت میدم و سعی میکنم لرزش صدام رو مخفی کنم.
-من فکر میکردم که تو فقط نه گفتن رو بلد باشی.
مکثی میکنم و آهستهتر زمزمه میکنم:
-پیتر.
با دیدن سکوت و نگاه سردش لبخند احمقانهای میزنم و نفس عمیقی میکشم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: