کامل شده فن فیکشن مرگ مرا باور کن | ف.شیرشاهی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

F.sh.76

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/08
ارسالی ها
2,337
امتیاز واکنش
19,020
امتیاز
783
سن
26
با دیدن نزدیک شدنش و زمزمه‌ی آرومِ ارورا به خودم میام و تقریباً از جا می‌پرم.
ارورا: پیتر!؟
کفش‌هام رو پام می‌کنم و چنگی به کوله‌م میندازم. کتاب رو به دست مالالا میدم.
مالالا: چه‌کار می‌کنی جنی؟
لبخندی به چشم‌هاش که با پارچه پوشیده شده می‌زنم:
-گفتم که دیرم شده، بهتره که برگردم خونه.
آنتونی: ولی الان زوده که برگردی، ببین هنوز خورشید تو آسمونه.
-اوه! آنتونی تو انتظار داری تا شب پیشتون بمونم؟ متاسفم عزیزم، اگه بیشتر از این بمونم نگهبانِ خونه‌مون مطمئناً زنگ می‌زنه و خبر گم‌شدنم رو به کل شهر میده!
و زیر لب زمزمه می‌کنم:
-چه اسم برازنده‌ای! نگهبانِ خونه.
ارورا: چه‌قدر زمان زود می‌گذره!
بـ..وسـ..ـه‌ای روی گونه‌ی استخونیش می‌زنم:
-زمان زود نمی‌گذره عزیزم، چون ما لحظه‌های خوشی رو کنار هم سپری می‌کنیم، گذشت زمان رو حس نمی‌کنیم.
متفکرانه سر تکون میده:
-بله، همین‌طوره که تو میگی.
کت مشکی‌رنگم رو به تن می‌کنم و موهام رو از زیر یقه‌ش بیرون می‌کشم. مالالا دستش رو بند صندلی می‌کنه و از جا بلند میشه.
مالالا: باز هم میای؟
بیل: فردا هم می‌تونیم ببینیمت خواهر؟
با شنیدن کلمه‌ی «خواهر» از زبون بیل، تنم بی‌حس میشه و چشم‌های گردم به سمتش می‌چرخه. بعد از لحظه‌ای متوجه میشم که بقیه هم نگاهش می‌کردن.
مالالا هشدارگونه صداش می‌کنه:
-بیل!
نمی‌دونم این چه حسیه که وجودم رو در بر گرفته؛ ولی لبخند مصنوعی می‌زنم و پرمحبت لپ بیل رو می‌کشم:
-نمی‌دونم کِی میام؛ ولی سعی می‌کنم سر فرصت بهتون سر بزنم.
و رو به مالالا میگم:
-اشکالی نداره مالالا.
آنتونی معصومانه نگاهم می‌کنه:
-قول میدی؟
-البته عزیزم، قولِ من قوله!
قدم از قدم برنداشته بودم که صدایی بم و دلنشین تو گوشم می‌شینه.
-بله!
دست‌هام بی‌حرکت می‌مونه و پاهام برای رفتن خشک میشه. صدا دوباره تو گوشم می‌پیچه.
-بله.
این‌بار صدا تحکم‌آمیزتر بود. اتوماتیک‌وار به سمت راهروی تاریک برمی‌گردم و این‌بار چهره‌ای نسبتاً واضح‌تر از گذشته جلوی چشم‌هام قرار می‌گیره. جلو و جلوتر میاد و من هیپنوتیزم‌وار به سمتش میرم. سر بالا می‌گیره و کلاهش رو از سر در میاره و من تنها یه جفت چشم درشت و زیبا می‌بینم که در حصار مژه‌های بلند و تابدار به من خیره شده بود، چشم‌هایی زیبا به رنگ آسمان! با تکونی که به خودش میده، متوجه میشم خیلی وقته که این‌طور خیره نگاهش می‌کنم. پوستش کدر و رنگ‌پریده بود و ابروهای خوش‌فرمش مثل محافظی برای چشم‌هاش عمل می‌کردن. لبخند محوی روی لبم می‌شینه. حتی با این پوست و حالت بیمارگونه‌ش زیبایی چشم‌هاش از بین نرفته بود. زیر چشم‌هاش به گود نشسته و به کبودی می‌زد و لب‌های بی‌رنگش میون صورت بیمارگونه‌ش بی‌رنگ و رو بود!
-اوه!
ارورا: خوبه که اومدی بیرون پیتر.
مالالا: واو! پیتر؟
مردمک چشم‌هاش سرد و زننده هنوز نگاهم می‌کرد. در کنار این زیبایی‌ها، سرمایی رو حس می‌کردم که من رو به قعر دنیای سیاهی پیش می‌برد. لرز آنی تنم رو می‌لرزونه و باعث میشه کمی تو خودم جمع بشم.
سعی می‌کنم ترس و دلهره‌ای که وجودم رو دربرگرفته رو از خودم دور کنم؛ ولی دریغ! محتاطانه جلو میرم، به طوری که فقط چند قدم از اون حجم پرابهت و مرموز فاصله داشتم. لباس‌های سرتاسر مشکیش این استرس و نگرانی که داشتم رو دو برابر می‌کرد. آب دهانم رو قورت میدم و سعی می‌کنم لرزش صدام رو مخفی کنم.
-من فکر می‌کردم که تو فقط نه گفتن رو بلد باشی.
مکثی می‌کنم و آهسته‌تر زمزمه می‌کنم:
-پیتر.
با دیدن سکوت و نگاه سردش لبخند احمقانه‌ای می‌زنم و نفس عمیقی می‌کشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    لب ‌تر می‌کنم و آروم می‌پرسم:
    - خب؛ بگو ببینم، بیل درست میگه؟ تو هم داستان‌های عاشقانه رو دوست داری؟
    و منتظر به لب‌های پوست‌پوست‌شده‌ش خیره میشم، لب‌های بی‌رنگ و خشکش می‌لرزه و کلمه‌ی «بله» از بینشون بیرون میاد. کمی نزدیک‌تر میشه و با نگاهی که نمی‌تونم درست معنیش کنم، گفت:
    -داستان‌هایی که پایان غم‌انگیزی دارن.
    متعجب میگم:
    - چی!
    - داستان‌هایی رو که پایان غم‌انگیز دارن، دوست دارم.
    درست مثل ربات‌ها حرف می‌زد، بی‌هیچ حس و علاقه‌ای! لبخند مبهمی می‌زنم و محتاطانه میگم:
    - آم...منظورت اینه که عاشق‌ها به هم نرسن؟
    سر تکون میده:
    - نه.
    لب‌های بی‌رنگش به سمت پایین کج میشن و سرمای چشم‌هاش روی مردمک‌های لرزونم ثابت میشه:
    - من داستان‌هایی دوست دارم که عاشق‌ها آخر داستان می‌میرن.
    رنگ از رخم می‌پره، پوچی و بی‌احساسی کلامش سرما رو به تنم هدیه میده. لبم می‌لرزه و پس از مکثی آهسته میگم:
    -باشه...
    موهام رو از جلوی چشم‌هام کنار می‌زنم و وقتی کمی به خودم مسلط شدم، کمی رسا‌تر میگم:
    -باشه، تو خونه می‌گردم ببینم همچین داستانی با چنین موضوعی می‌تونم پیدا کنم!
    نیم‌نگاهی به بچه‌ها میندازم که مشتاق و کنجکاو نگاهمون می‌کردن، غیر از مالالا که سرش پایین بود و دست‌هاش قفل به هم. با دیدن نگاه خیره‌ش کمی به خودم جرأت میدم و قدمی جلو میرم و دستم رو به سمتش بلند می‌کنم.
    -پیتر، خوشحالم که دیدمت.
    با دیدن دست و لبخند روی لبم قدمی به عقب میره و اخم بین ابروهاش گره می‌خوره. لبخندم خشک میشه. نیم‌نگاهی به دستم میندازه و به سمت راهرو قدم تند می‌کنه. با رفتنش صدای بچه‌ها بلند میشه. حیرت‌زده ابروهام رو بالا میدم و «پوف» کلافه‌ای می‌کشم و دستم رو پایین میارم. با صدای آخ گفتن بیل به سمتش می‌چرخم، دستش به سرش بود و با اخم به آنتونی نگاه می‌کرد.
    بیل: وحشی!
    آنتونی: هی، خودت وحشی هستی.
    مالالا: هی بچه‌ها، لطفاً باز شروع نکنید!
    وقتی به جون هم افتادن، پا تند کرده و از هم جداشون می‌کنم.
    بیل: لعنتی، دردم اومد.
    کنجکاو به سرش نگاه می‌کنم و با دیدن زخم بزرگ و کهنه‌ای که روی پیشونیش بود جا می‌خورم. زخم درست مثل خط صاف و عمیقی از کنار گوش چپ تا گوش راستش کشیده شده بود و گوشت اضافه داشت. چرا تا حالا متوجه این زخم نبودم؟
    -خدای من! این دیگه چیه؟!
    بیل با دیدن نگاهم دستپاچه موهای بلندش رو روی پیشونیش می‌ریزه و زخم رو از دیدم پنهون می‌کنه.
    بیل: هیچی، هیچی!
    گلایه‌وار نگاهش می‌کنم و می‌نالم:
    -بیل؟!
    از چشم‌هام، چشم می‌دزده و آروم زمزمه می‌کنه:
    -خب ما زیاد کتک می‌خوریم!
    چشم‌هام حیرت‌زده گرد میشه، هم از حرفی که زد و هم از زخمی که می‌دونم به یه کتک‌خوردن ساده ختم نشده؛ ولی لب فرو می‌بندم و می ذارم تا زمان مناسب برای پرسش و پاسخ برسه. این‌طور که پیداست، هیچ‌کدوم علاقه‌ای به بازگو کردن جریان نداشتن. آروم روی زخمش رو لمس می‌کنم که اخم‌هاش به هم می‌پیچه.
    بیل: آخ، جنی دردم میاد!
    صورتم از دردِ تو صداش مچاله میشه. بغض می‌کنم و بی‌توجه به سکوت اطرافم بـ..وسـ..ـه‌ای روی سرش می‌زنم.
    -متاسفم بیل.
    پیچ راهرو رو رد می کنم.
    آنتونی: درباره‌ی شوالیه‌ها هم بلدی داستان بگی؟ اون‌هایی که اسب و نیزه دارن.
    این دو وروجک فقط و فقط به داستان‌های فانتزی و خیالی فکر می‌کردن. هنوز ناراحتِ دیده‌هام بودم، باورم نمی‌شد این‌جا همچین بلایی سر این بچه‌های معصوم و بی‌گـ ـناه بیارن! کاش می‌شد براشون کاری کرد. آروم و مصنوعی می‌خندم، حالا می‌فهمم وجود من رو چرا این‌قدر مشتاقانه پذیرفتن.
    -این‌بار که بیام براتون یه عالمه کتاب داستان میارم بچه‌ها.
    آنتونی: یوهو! این خیلی خوبه.
    -البته که...
    با شنیدن صدایی حرفم قطع شد و لبخندم کم‌کم از روی لبم محو میشه. صدای ضعیفی تو خلوتی راهرو می‌پیچه و چندین بار تو گوشم اکو میشه.
    -این...‌‌‌این چه صداییه؟!
    چند پله رو بالا میرم. آوا از پیچ راهرو می‌گذره تا به گوشمون می‌رسه. آنتونی و بیل فقط نگاهم می‌کردن و دیگه خبری از اون خنده‌های سرخوشِ روی صورتشون نبود، صورتشون مثل پیتر سرما رو به قلبم دعوت کرد و چشم‌هاشون...غم کهنه و توام با نفرتی عمیق رو نشونم می‌داد.
    تکرار می‌کنم: این چه صداییه؟!
    هر دو سکوت می‌کنن. بیشتر تمرکز می‌کنم و صدا بارها تو گوشم اکو میشه. بهت‌زده زمزمه می‌کنم:
    -این صدای گریه‌ی کیه؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    هر دو برای جواب دادن مردد بودن. لبخند مبهوتی می‌زنم:
    -هی! بچه‌ها اگه مشکلی هست به من بگید، نگران چی هستید شماها؟
    بیل دستی به پیشونیش می‌کشه و آروم زمزمه می‌کنه:
    -خب...خودت می‌دونی، اِم...خب ما این‌جا همه مریض هستیم.
    -اونی که داره گریه می کنه، این صدا...
    بیل: اون حالش خوب نیست جنی و هیچ‌کاری از دست ما بر نمیاد.
    صدای گریه توام با ناله‌ی پردرد بلندتر میشه.
    مردد می‌پرسم: مطمئنید چیز دیگه‌ای نیست؟!
    بیل سرش رو پایین میندازه. به آنتونی نگاه می‌کنم، چهره‌ی رنگ پریده‌ش رو لبخندی بانمک و معصوم کرده بود.
    آنتونی: من می‌دونم که خوب میشه...
    مکثی می‌کنه و مطمئن‌تر میگه:
    -به زودی خوب میشه.
    بی‌جون زمزمه می‌کنم:
    -بله، امیدوارم!
    راه رفته رو برمی‌گردم و متعجب و کمی دل‌نگران میگم:
    -اگه اتفاقی افتاد به من میگید، درسته؟
    آنتونی لبخند زیبایی می‌زنه:
    -البته خواهر.
    انگشت کوچک دستم رو نزدیکش می‌گیرم و آهسته میگم:
    -قول؟
    مکث می‌کنه و سپس آهسته دست کوچیکش رو بالا میاره:
    -قول میدم.
    صدای گریه از طبقات بالاتر می‌اومد. می‌دیدم که پسرها هم بعد از این بحث پژمرده شدن.
    -خب بچه‌ها خوب نیست زیاد تو این راهرو بمونید، برید پیش بقیه. روزتون بخیر.
    صدای ناله مثل تیرِ زهرآگینی قلبم رو نشونه گرفته بود. آه تلخی می‌کشم و با تکون دادن دستی برای پسرها به سمت پایین پا تند می‌کنم.
    سوت‌زنان از قسمت خاکی جنگل عبور می‌کنم و خودم رو به دریاچه می‌رسونم. صدای گریه هنوز اذیتم می‌کرد، کاش روحیه‌م این‌قدر حساس نبود که با هر اتفاقی این‌طور از هم نپاشم. سعی می‌کنم خودم رو بی‌خیال و بی‌توجه به چند دقیقه پیش نشون بدم. حیف به بچه‌ها قول داده بودم تا حرفی ازشون به خونه نبرم وگرنه به محض رسیدن از پدر برای کمک بهشون، راهنمایی می‌خواستم. مطمئنم پدر می‌تونست برای چند بچه‌ی بی‌گـ ـناه و بی‌سرپرست کاری انجام بده؛ ولی اون‌ها...حیف قول دادم!
    هوا رو به سردی می‌رفت، با پا سنگی به سمت آب کم عمقِ قسمت کنار دریاچه پرت می‌کنم و با یادآوری این‌که پدر باید این موقع‌ها برگشته باشه، لبخند می‌زنم. سنگ دیگه‌ای پرتاب می کنم و «شلپ» صدای آب به گوشم می‌رسه. صدای «شلپ» دیگه‌ای به گوشم می‌رسه و سنگینی نگاهی که چند بار حسش کرده بودم. لبخند روی لبم خشک میشه. به طور ناگهانی به سمت دریاچه بر‌می‌گردم و از زیر آب تمیز دریاچه چیزی رو در حال شنا می‌بینم که با دیدن نگاهم به سمت پرعمق دریاچه خیز می‌گیره. متعجب و حیرت‌زده خودم رو به درخت می‌رسونم و کمی به قسمت مد نظرم نزدیک‌تر میشم و باز خیره میشم. آبِ اون قسمت متحرک و پر از حباب بود! نگاهم به سمت دیگه‌ای کشیده میشه و تصویر مبهمی از کسی رو روی آب می‌بینم که با پلک زدنی ناپدید میشه و من رو متعجب و ترسیده تنها می‌ذاره. خودم رو عقب می‌کشم و با افکاری درهم به آب دریچه خیره میشم.
    -یعنی کی بود؟!
    به آب‌های لرزون نگاه می‌کنم.
    -خب انگار کسی واسه شنا به این‌جا اومده و...لباس نداشته و...اوه!
    شرمنده جلوی چشم‌هام رو می گیرم و لب می‌گزم.
    -دختره‌ی دیوونه!
    مشت کم‌جونی به سرم می‌زنم. با ایستادنم اینجا مطمئناً اون شخص رو حسابی از وضعیتی که داشته ترسوندم و شاید شرمنده. لبخند شرمگینی روی لبم می‌شینه و چشم از دریاچه می‌گیرم و نگاهم روی شخص دیگه‌ای که میون گل و گیاهان و کمی دورتر از من ایستاده بود خیره می‌مونه. او هم خیره به من بود و دست به سـ*ـینه ایستاده بود. صورتم با دیدنش از هم باز میشه:
    -بابا!
    دست‌هاش رو برام باز می‌کنه.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    در ماشین رو با پا می‌بنده و سعی می‌کنه پلاستیک‌ها رو تو دو دستش جا بده. به حرکاتش ریز می‌خندم و سرم رو به چپ و راست تکون میدم. با افتادن پلاستیکی از دستش، معترض جلو میرم و سعی می‌کنم یکی از پلاستیک‌ها رو از دستش بگیرم.
    -بابا! حداقل بذار یکی‌شون رو کمکت بیارم، سنگینن.
    با اخم ظریفی نگاهم می‌کنه و پلاستیک رو از روی زمین برمی‌داره.
    -خوبه که میگی سنگینن، انتظار داری پلاستیک به این سنگینی رو بدم دست تو؟
    نیشخندی می‌زنه:
    -همون کوله‌ای که رو شونه‌ت هست بَسِته!
    و زیر لب غر می‌زنه:
    -معلوم نیست توش چی پر کرده که خمیده راه میره! پوف...
    به غرغرکردنش می‌خندم و پله‌ها رو بالا میرم تا در رو براش باز کنم. زودتر وارد سالن میشم و از گرمایی که به صورتم حمله‌ور میشه چشم می‌بندم. حس می‌کنم تمام پوست تنم دون‌دون شده.
    -اوف! به سرمای بیرون عادت کرده بودم، صورتم می‌سوزه!
    -زود عادت می‌کنی.
    اخم ریزی می‌کنم و کمی با دست پوست صورتم رو می‌کشم.
    -فکر کنم تا عادت کنم یه لایه از پوستم از بین میره!
    پدر آروم می‌خنده و اشاره‌ای به پلاستیک‌های پُرِ تو دستش می‌کنه:
    -چند ساعت طول کشید تا این همه خرید کنم. خیلی وقت بود که به بازار نرفته بودم، تقریباً یادم رفته بود خرید کردن رو.
    -پس حسابی به زحمت افتادی.
    پدر نگاه مهربونی حواله‌م می‌کنه و آروم میگه:
    -به داشتن یه دختر خوب می‌ارزه.
    سرخوش می‌خندم و صدای خنده‌م تو فضای بزرگ سالن می‌پیچه.
    -امشب شام یه غذای خیلی خیلی ویژه داریم.
    با حالت بامزه‌ای چشم‌هاش رو می چرخونه و میگه:
    -هم به‌خاطر ورود باشکوه دخترم به خونه‌م و هم به‌خاطر شکستن قولی که بهت دادم و متاسفانه نشد عملیش کنم. امیدوارم من رو ببخشی عزیزم.
    دستم رو تو هوا تکون میدم و میگم:
    -بی‌خیال بابا! من ناراحت نیستم.
    و آروم‌تر لب می‌زنم:
    -خب حداقل الان که کنارم هستی دیگه ناراحت نیستم.
    -من بهت قول داده بودم با هم به دریاچه بریم و کلی خوش بگذرونیم. درسته من نتونستم همراهت بیام؛ ولی خوشحالم که خودت راهِ دریاچه رو پیدا کردی، اون‌جا جایِ فوق العاده‌ایه.
    -البته بابا، من عاشق فضای زیبا و دلنشین دریاچه شدم. اون‌جا عالیه، من اونجا زیر درخت بزرگی می‌شینم و ساعت‌ها کتاب می‌خونم.
    سر پایین میندازم تا پدر پی به حال درونیم نبره! البته دروغ هم نگفته بودم، من دیروز صبح زیر درخت بزرگ و کهنسالِ کنار دریاچه کتاب می‌خوندم و کلی از مناظر اطراف لـ*ـذت بردم تا این‌که مالالا رو دیدم.
    پدر: خوشحالم که بهت خوش گذشته جنی.
    با شنیدن صدای اولگا کمی از پدر دور شدم و خودم رو با کتاب و مجلات روی میز سرگرم کردم.
    اولگا: روز بخیر دکتر.
    پدر: عصر بخیر اولگای عزیز.
    اولگا: همه چیز مرتبه دکتر؟
    مجلات رو کمی زیر و رو می‌کنم و نگاهم رو روی قاب‌ها می‌چرخونم و لحظه‌ای چشم‌هام روی مجسمه‌هایی که روی شومینه‌ی خونه قرار گرفته بودن، خشک میشه.
    پدر: همه چیز مرتبه اولگا. درست همون‌طور که برنامه‌ریزی کرده بودیم، جلسه به خوبی پیش رفت و بالاخره تونستم نتیجه‌ی بخشی از تلاش‌هام رو به چشم ببینم.
    صدای شاد اولگا به گوش می‌رسه:
    -چه عالی، خوشحالم براتون دکتر.
    تو دلم غر می‌زنم:
    -نه به جان گفتن پشت سرش و نه به دکتر دکتر گفتن الانش! نمی‌دونم چرا این زن با این همه لطافت و زیبایی، چهره‌ی خوبی برام نداره!
    و ملایم‌تر زمزمه می‌کنم:
    -شاید چون در کنارِ پدرمه و این حق منه که پدرم رو فقط برای خودم بخوام.
    چشم می‌بندم و ناراحت به خودم میگم:
    -اوه جنی بی‌خیال این حرف‌ها، بابا فقط اون رو به چشم یه دستیار می‌بینه و تو داری این موضوع رو بزرگ می‌کنی! اصلاً هر چی که باشه، تو باید خودت رو برای ازدواج پدرت آماده کنی، اون که همیشه نمی‌تونه تنها بمونه.
    با این افکار خودم رو آروم می‌کنم و حواس پرت شده‌م رو دوباره به مجسمه‌ها میدم. صدای خش‌خش پلاستیک‌ها میاد و سپس صدای پدر.
    پدر: این ماهی برای شامِ امشبه اولگا، راستی، من فردا جنی رو می‌برم بیرون تا آرتزو رو ببینه.
    با شنیدن این حرف نگاهم رو به سمتشون می‌چرخونم و لبخند شادی روی لبم می‌شینه.
    پدر: شاید این کارم جبران بد قولیم رو کنه، درسته جنی؟
    اولگا هم با خنده به منِ ذوق‌زده نگاه می‌کنه:
    -این خیلی خوبه!
    آروم می‌خندم و شاد میگم:
    -وای بابا شما زیادی این موضوع رو بزرگ کردید! من شما رو درک می‌کنم.
    از حالت خمیده درمیام و با چهره‌ای بازتر میگم:
    -چه ساعتی می‌خوایم بریم؟ صبح زود؟
    پدر: نه لازم نیست صبح زود از خواب بیدار بشی، فقط یادت باشه فردا صبحونه نخوری. هوم...تصمیم دارم فردا به یه کافه‌ی خوب تو آرتزو ببرمت. اونجا بهترین کاپوچینوی توسکانی رو درست می‌کنن.
    در حین حرف زدن با پدر به سمت مجسمه‌ها میرم تا از نزدیک ببینمشون. آروم يکی‌شون رو به دست می‌گیرم و لمسشون می‌کنم.
    -خوبه که فردا با هم میریم بیرون بابا.
    مجسمه‌ی آدمک توی دستم رو بالا میارم و نشونش میدم:
    -دیگه داشتم حس می‌کردم یه مجسمه بیشتر نیستم بابا!
    لبخند پدر با دیدن مجسمه‌ی تو دستم خشک میشه و ناگهان هول و دستپاچه به سمتم میاد:
    -مراقب باش جنی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    از لحن هول‌شده‌ش خشکم می‌زنه. به سمتم میاد و مجسمه رو به آرومی از دستم می‌گیره و با دقت به سر جاش برمی‌گردونه و سپس نفس عمیقی می‌کشه.
    پدر: این مجسمه، خیلی خیلی قدیمیه و البته خیلی شکننده و حساس!
    با سر انگشت مجسمه رو لمس می‌کنه. به آهستگی نفس حبس شده‌م رو بیرون می‌فرستم.
    -اوه، یه لحظه از ترس خشکم زد.
    لبخند محوی روی لبش می‌نشونه:
    -ترسوندمت؟ متاسفم؛ ولی این مجسمه‌ها خیلی ارزشمند هستن.
    به مجسمه‌ها نگاه می‌کنم، چند آدمک کوچیک با کلاه‌خودهای جنگی و چند اسب و اَرابه به رنگ خاکستری بودن!
    -ببخشید!
    بعضی آدمک‌ها دست نداشتن و بعضی‌هاشون سر! درست مثل گروهی از جنگنده‌ها بودن.
    با زبون لبم رو تر می‌کنم و کنجکاو می‌پرسم:
    -چه‌قدر قدمت دارن؟
    پدر به دیوار کنار شومینه تکیه میده و نگاهشون می‌کنه.
    - آ...بین 2600 تا...3000 سال قدمت دارن.
    چشم‌هام درشت شده روی مجسمه‌ها خشک میشه:
    -واو! چه‌قدر زیاد!
    -به سختی پیداشون کردم و چند سالی هست که روشون مطالعه می‌کنم.
    -حس می‌کنم دارم به رشته‌ای که دنبال می‌کنید علاقه‌مند میشم بابا.
    پدر آهسته می‌خنده:
    -این خیلی خوبه جنی، خیلی خوب. بیا این‌جا بشین.
    و به سمتی اشاره می‌کنه. به همراهش روی کاناپه‌های رنگی می‌شینم. دستش رو دور شونه‌م حلقه می‌کنه و همون‌طور که نگاهش به مجسمه‌ها خیره‌ست میگه:
    -اون مجسمه‌ها مربوط به دوره‌ی تمدن آتروسن‌ها هستن.
    حیرت‌زده نگاهم رو به پدر می‌دوزم.
    -واقعا! اوه... یعنی 3000 سال پیش اون‌ها....
    متفکر سر تکون میده:
    -البته، دوره‌ی آتروسن‌ها خیلی پایدار بود و چند قرن رو شامل می‌شد.
    -بابا؟ چه‌قدر روی اون‌ها مطالعه کردی؟
    -خیلی جنی، خیلی! من سال‌هاست روی این تمدن و سرنوشتشون مطالعه‌ی دقیق داشتم و سعی کردم به رازهای پنهانشون دست پیدا کنم. اون‌‌ها مردم رازدار و مرموزی بودن و به سختی میشه از هر حرکت و زندگی‌شون، به قسمتی از رازشون دست یافت و جالبی ماجرا اینجاست که با فهمیدن قسمتی از ماجرا باز هم تو مجهولیات تازه‌ای که برام بازگو میشه، غرق میشم!
    -من شنیدم دریاچه‌ی بهتا فقط به‌خاطر اون‌ها به وجود اومد.
    -به شنیده‌ها نباید اکتفا کرد، دریاچه‌ی بهتا بیشتر از 3000 سال قدمت داره.
    با انگشت روی میز ضرب می‌گیره.
    -آتروسن‌ها یه تمدن مذهبی و عرفانی رو شکل دادن، شاید برای الانِ ماها این افکار قبیح و خطرناک و مطمئناً غیرقابل‌باور باشه؛ ولی اون‌ها اعتقاد داشتن قسمتی از وجود انسان‌ها بعد از مرگ به حیاتش ادامه میده.
    -اوه! واقعا؟!
    پدر به معنای «آره» سر تکون میده.
    - البته، این بخش انسان هزاران سال و شاید بیشتر از اون به حیات خودش ادامه میده و از این سال‌های زودگذر انسان فانی مهم‌تر و ارزشمندتره؛ برای همین این تمدن بیشترین توجه‌شون معطوف به سلامتیِ مردگانشون بوده تا افراد زنده. متوجه هستی؟
    سر تکون میدم:
    -بله.
    نگاهی به قاب عکس می‌کنم و کنجکاو می‌پرسم:
    -پس، دریاچه‌ی بهتا محل دفن مرده‌هاشون بوده؟

    -نه، معلومه که نه! دریاچه‌ی بهتا زندگی‌بخشه، دریاچه بیماری‌هاشون رو درمان می‌کرده.
    لبخندی می‌زنه و زمزمه می‌کنه:
    -آتروسن‌ها اعتقاد داشتن که آبِ دریاچه یه سری خواص ویژه درمانی داره، تو مراسم مذهبی که اون‌ها برگزار می‌کردن، مجسمه‌های از جنس برنز تو ابعاد کوچیک، به عنوان بیمار یا بخشی از بدن بیمار که نیاز به درمان و شفا داشتن رو به دریاچه می‌انداختن.
    موضوع برام جالب شده بود. سرم رو کمی بالاتر می‌گیرم تا صورت پدر رو بتونم ببینم.
    -و این کارشون جواب می‌داده؟ آم...اون بیمار‌ها درمان می‌شدن؟!
    پدر با دیدن کنجکاوی‌م لبخند نامفهومی می‌زنه:
    -این چیزیه که تو این بیست سال اخیر می‌خواستم بفهمم و...
    نمی‌دونم چرا چهره‌ش سخت میشه و زمزمه‌وار ادامه میده:
    -و هنوز به نتیجه‌ی دلخواهم نرسیدم جنی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    ***
    شال رو بیشتر دور گردنم می‌پیچه و به سمت خیابون شلوغ و پر ازدحام هدایتم می‌کنه، به این وسواسی‌هاش می‌خندم. خیابون طویل و پررفت‌وآمدی که هر دو طرفش پر بود از فروشنده‌های مواد غذایی، پوشاک و وسایل‌های تزئینی.
    به لباس‌های سنتی شهرم نگاه می‌کنم؛ پیراهن و دامن‌های بلند و چندرنگ با نقوش زیبایی که نظر هر بیننده‌ای رو جلب می‌کرد.
    -بابا این‌جا عالیه! کاش می‌شد از تک‌تک فروشنده‌ها چیزی خرید.
    پدر بینی‌م رو بین دو انگشتش می‌گیره و لب می‌زنه:
    -هرچی دلت می‌خواد بگو بخرم.
    به هر چیزی که نگاه می‌کردم، پدر سریع اون رو به دست می‌گرفت و بعد از حساب کردنش، به من حواله‌ش می‌کرد. تا حالا خرید با پدرم رو تجربه نکرده بودم و این، اولین‌بار بود که در کنار هم خرید می‌کردیم؛ اولین باری که مثل عسل، برام شیرین و دلچسب بود. بازار رو زیر و رو کردیم و از هر قسمتی که می‌گذشتیم، پدر توضیحاتی راجع به انواع میوه‌ها، سبزیجات، لباس و... می‌داد. در تمام این همراهی‌ها در کنار خوشحالی و درخشش چشم‌هام، حس غریبی داشتم. مثل بچه‌های کوچیک و چند ساله به بازوی پدر چسبیده بودم و از کنارش تکون نمی‌خوردم. شاید دیوونه شده باشم اما؛ سنگینی نگاهی رو روی خودم حس می‌کردم و چشم‌هام جا جای اطراف رو از نظر گذروند و دریغ از چشمی که من رو نشونه گرفته باشه! با ایستادن پدر، نگاهم رو از عروسک‌های شیشه‌ای می‌گیرم و سوالی نگاهش می‌کنم:
    -چیزی شده؟
    -نه عزیزم. جنی میشه همین جا بمونی تا من برگردم؟
    تا برگرده؟ می‌خواست جایی بره و من...
    من این‌جا کسی رو نمی‌شناختم و اون حس... با دلهره و کمی اخم میگم:
    -چرا؟ کجا؟ جایی می‌خوای بری؟
    متوجه ترسم میشه و آروم می‌خنده:
    -ترس نداره که دختر خوب!
    به مغازه‌ای اشاره می‌کنه، مغازه‌ای که از همین‌جا و پشت شیشه‌ها هم می‌شد کتاب و مجسمه‌های قدیمی و گرون‌قیمتش رو دید و البته پر بود از ساعت‌های قدیمی و طلایی‌رنگ.
    -من اونجا کار دارم، می‌خوام اینجا بمونی تا برگردم.
    ضربه‌ی ملایمی به شونه‌م می‌زنه و میگه:
    -نمی‌دونستم ترسو هستی.
    رو ترش می‌کنم و اخم‌آلود میگم:
    -ترسو نیستم ولی؛ من اینجا غریبم، و تنها موندن برام خوشایند نیست.
    -البته عزیزم، من ده دقیقه‌ای برمی‌گردم، اشکالی نداره؟
    سر تکون میدم و آهسته میگم:
    -نه، بفرمایید. من...من هم خودم رو با اون‌ها سرگرم می‌کنم.
    و به ماهی‌های رنگارنگی که در تنگ‌های شیشه‌ای در حال شنا‌کردن بودن اشاره می‌کنم. پدر لبخندی می‌زنه و به سمت مغازه پا تند می‌کنه. خودم رو سرگرم ماهی‌ها می کنم و گاهی نیم‌نگاهی به پدر و فردی که مقابلش بود میندازم، چهره‌ی فرد تو دیدم نبود؛ ولی پدر خیلی جدی و کمی عصبی حرف می‌زد. وقتی متوجه میشم چیزی از این کنجکاوی دستگیرم نمیشه، بی‌خیال شونه‌ای بالا میندازم و نگاهم سُر می‌خوره روی مغازه‌ی کنارش. «دهکده‌ی عروسک‌ها» پر از عروسک‌های چینی بود. لبخند پهنی روی لبم می‌شینه. پلاستیک‌های خرید رو تو کوله‌م جا میدم و دستگیره رو به پایین می‌کشم و آروم وارد میشم. واو! چه‌قدر عروسک! صدای مردی از پشت عروسک‌ها میاد:
    -خوش اومدید.
    -آه، ممنونم آقا.
    کنجکاو سر می‌چرخونم و سرگرم دید زدن مغازه میشم؛ عروسک‌های کوچیک و بزرگ، نوزادهای دختر و پسر با لبخندهای طبیعی و مژه‌های زیبا و مصنوعی و عروسک‌های پوشیده در لباس عروس. جلو‌تر میرم. نگاهم روی موهای رنگی و طبیعی مانندشون سُر می‌خوره.
    با تقه‌ای که به شیشه می‌خوره و صدای خفه‌ای به خودم میام و پدر رو بیرون از مغازه منتظر خودم می‌بینم. لبخندی می‌زنم و به سمتش میرم. دو قدم بیشتر برنداشته بودم که مردمک‌های چشمم روی موهای رنگی و چشم‌های درشتی ثابت میشه و لبخند کم‌کم از صورتم میره. خشک شده و هیپنوتیزم‌وار به سمتش میرم. انگار با چشم‌هاش به من خیره شده بود!
    تنِ پارچه‌ای و سفید رنگش بی‌لباس بود و دست و پاش مثل آدم‌های واقعی گندمی رنگ، موهای بلندش پخش بودن و...
    آب دهنم رو قورت میدم و آروم بلندش می‌کنم. سرما به بدنم هجوم میاره. صحنه‌ای تو ذهنم به تصویر کشیده میشه، پلک می‌زنم، پلک‌های بسته!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    سر کنده‌شده‌ی عروسکی که تو دریاچه‌ی بهتا دیده بودم! پلک بسته و...ناگهان چشم‌هام باز میشه و مثل سکته‌زده‌ها به عروسک توی دستم خیره میشم، چشم‌هاش باز بود؟! نبود؟ چشم‌های آبی‌رنگ! گیج و سردرگم سرم رو چند بار تکون میدم، نمی‌دونم! به لبخند روی لبش خیره میشم، همون لبخند، همون چشم‌ها و همون موهای بلند و تابدار طلایی‌رنگ! شباهتش حس بدی رو به دلم می‌شونه، شباهت! شباهت دو عروسک!
    صحنه بار دیگه‌ای تکرار میشه. تنم به عرق می‌شینه و ناگهان سر عروسک از تنش جدا میشه و جیغ خفه‌م تو مغازه می‌پیچه، دست و پاهای عروسک تیکه‌تیکه میشن و جلوی پاهام می‌افتن. به قدری سریع این اتفاق افتاد که توانایی نشون دادن عکس‌العملی جز جیغ ضعیف و خفیفم نداشتم و فقط مات این صحنه شده بودم.
    صدای غریبه‌ای رو پشت سرم می‌شنوم:
    -مشکلی پیش اومده خانم؟
    تنِ مثل چوب شده‌م رو به سمت صدا می‌چرخونم و پیرمرد مو سفیدی رو می‌بینم. زبونم رو تر می‌کنم و با مِن‌ومِن شروع می‌کنم به حرف زدن:
    -من...متاسفم...من...این‌کار رو نکردم...نمی‌دونم چرا...
    -آروم‌تر دختر جوان.
    نفس عمیقی می‌کشم. صدام ضعیف و لرزون بود:
    -نمی‌دونم چی شد!
    پیرمرد اشاره‌ای به دست و پای عروسک می‌کنه:
    -قطعه‌ها هنوز جدا از هم هستن، وقت نکردم به هم وصلشون کنم. اشکالی نداره دخترجون.
    تنِ عروسک رو روی میز می‌ذارم و آروم لب می‌زنم:
    -متاسفم.
    نمی‌دونم چه‌طور خودم رو از اون مغازه‌ی طلسم‌شده بیرون انداختم! پدر با دیدن صورت رنگ‌پریده‌م، متعجب ابروهاش بالا پرید:
    -حالت خوبه جنی؟
    آب دهنم رو قورت میدم و پس از نفس عمیقی زمزمه می‌کنم:
    -عالی‌ام!
    چشم‌هام همه‌جا می‌چرخه، به غیر از صورت پرسوال و شگفت‌زده‌ی پدر.
    -آم...حالا کجا میریم؟
    سعی می‌کنم اون صحنه رو فراموش کنم.
    -دوست دارم تا شب این‌جا بچرخم، دوست دارم با همه جای شهر آشنا بشم.
    چهره‌ش کمی کدر میشه:
    -دخترم بهتره که برگردیم خونه.
    لبخند مصنوعی‌م خشک میشه.
    -خونه؟
    -جنی الان طرفای غروبه!
    -نه بابا! خواهش می‌کنم. ما... ما هنوز جایی نرفتیم، من دوست دارم هنوز بمونم.
    -عزیزم من یه کار مهمی دارم که باید هر چه سریع‌تر انجامش بدم.
    -ولی تو قول دادی که امروز پیش من بمونی.
    کمی عاقل اندرسفیهانه نگاهم می‌کنه و سپس آهی می‌کشه.
    -جنی عزیزم، واقعاً مسئله‌ی مهمیه و من مجبورم تو رو به خونه برگردونم.
    چهره‌م تو هم کشیده میشه.
    -بیا جنی، بهتره زودتر برگردیم خونه.
    دست به سـ*ـینه و عصبی کنار ماشین می‌ایستم. در ماشین رو برام باز می‌کنه و سعی می‌کنه کمی ملایم‌تر حرف بزنه:
    -من بهت میگم قضیه درمورد چیه، مطمئنم تو من رو درک می‌کنی.
    برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم. ناراحت زمزمه می‌کنم:
    -اگه به شما باشه که من باید تمام روز رو تنها تو اتاقم سر کنم. خدای من، من از تنهایی متنفرم! واقعاً کسالت‌آوره.
    پدر بدون این‌که حرفی بزنه به طرف دیگه‌ای از ماشین میره. کمی صدام رو بالاتر می‌برم و تقریبا می‌نالم:
    -این‌جا کسی هم سن و سال من نیست، من اومدم این‌جا تا بهم خوش بگذره بابا، نه این‌که تنهاتر از قبل بشم!
    خودم رو روی صندلی‌های سرد ماشین می‌کوبونم و عصبی می‌غرم:
    -با این اوصاف خیلی شانس آوردم که با اون بچه‌ها آشنا شدم.
    -کدوم بچه‌ها؟
    تازه به خودم میام. آه، خدای من! یاد حرف‌های بچه‌ها می‌ا
    فتم.
    -جنی! کدوم بچه‌ها؟
    بی‌حوصله سرم رو به سمت مخالف می‌گیرم و چیزی نمیگم.
    -بهم نگفته بودی با بچه‌ای آشنا شدی!
    معذب و ناراحت میگم:
    -اون‌ها مریض و عجیب و غریبن، نیاز نبود از آشنایی باهاشون چیزی بگم.
    نیم نگاهی بهش میندازم و آروم‌تر میگم:
    -ولی خیلی مهربونن و دوست‌داشتنی‌، من دوستشون دارم.
    پدر سوار میشه و کنجکاو می‌پرسه:
    -کجا باهاشون آشنا شدی؟
    با دیدن اخم‌هام لبخندی می‌زنه:
    -تو بیمارستان دیدیشون؟ اون‌جا بیمارستان بود؟
    -هوم!
    -دوست داری مثل پدرت دکتر بشی؟
    نگران به سمتش می‌چرخم. من این‌جا موندن رو دوست ندارم، جذابیت این شهر دوست‌داشتنی و کوچک فقط برای چند روزه. دوست ندارم این‌جا موندگار باشم و تا آخر عمرم معذب!
    -نه بابا! این سفر دیگه داره برام خسته‌کننده میشه. اوه! من برای اومدنم کلی نقشه کشیده بودم. دوست داشتم همه‌جا رو ببینم، دوست داشتم پیشم باشی و... بی‌خیال بابا! نباید این‌قدر رویاپرداز باشم.
    پدر حرفی نمی‌زنه و در سکوت سوئیچ رو می‌چرخونه و به سمت خونه راه می‌افته و من حس می‌کنم در بین جمعیت یک جفت چشم آشنا نظاره‌گر دور شدنم بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    «راستی آدم بهتر است دل‌داده باشد یا دل‌دار؟ اگر کلسترول‌تان بالای ششصد است، هیچ کدام.
    البته مرادم از عشق، عشق رمانتیک است، عشق بین زن و مرد؛ نه بین مادر و فرزند، یا پسربچه و سگش، یا بین دو سر پیشخدمت.
    نکته‌ی شگفت‌آور این که وقتی کسی عاشق است، ویر آوازخواندن دارد. باید به هر قیمتی شده در برابر این کشش مقاومت کند. همچنین مراقب باشد که حرف‌های عاشقانه‌اش توسط جوانان خون‌گرم به‌صورت تصنیف در نیاید.»
    لب تر می‌کنم و با چشم‌های ریز شده، متفکر سر تکون میدم؛ انگار که گوته روبه‌روم نشسته باشه و من برای هر جمله‌ش سری به عنوان تاییدِ حرف‌های ارزشمند و پرمفهومش، تکون میدم. برگ می‌زنم و نگاهم باز روی نوشته‌های رنگین کتاب سُر می‌خوره.
    «مسلماً دوست داشته شدن با ستایش شدن فرق دارد. آدم‌ها را می‌شود از دور هم ستایش کرد؛ اما برای این‌که کسی را واقعا دوست داشته باشی، لازم است با او در یک اتاق باشی و پشت پرده‌ها قوز کنی.»
    افکار ضد و نقیضم به سمت پدر پر می‌کشه. من پدر رو دوست دارم؛ ولی امروز باعث کدورت و ناراحتی بینمون شدم. نباید از او انتظاری بیش از این داشته باشم که از کار و زندگیش برای منی که فقط یه مدت کوتاه مهمونش هستم بگذره؛ کاری که با حرکات و گفته‌هاش مطمئن شدم علاقه‌ی وافری بهش داره و همیشه با چشم‌هایی برق‌افتاده ازش حرف می‌زنه، درست مثل منی که چشمم به کتاب می‌افته و همه چی رو فراموش می‌کنم.
    با صدای زیری به خودم میام. صدا رو نزدیکی‌های خودم حس می‌کنم، درست زیر گوشم! انگار یکی زیر گوشم داشت زمزمه می‌کرد. بوی ناخوشایندی تو بینی‌م می‌پیچه. صدای زمزمه، مبهم‌ تو گوشم اکو میشه. عکس صورت بی‌رنگم تو آینه‌ی روبه‌روی تخت افتاده بود. یه چیز مبهمی رو از زیر مژه‌هام حس می‌کنم. نگاه که می‌چرخونم، می‌بینم دود سیاه‌رنگی تو هوا پیچ می‌خوره و ناپدید میشه! لحظه‌ای مات می‌مونم و ناگهان با ضربه‌ای به شیشه تکونی می‌خورم و به سنگی که روی تخت افتاده بود خیره میشم. به خودم پوزخندی می‌زنم، مدتی که چشم‌هام ضعیف شده و وقت نکردم به پزشک مراجعه کنم و حالا این ضعیفی به توهم‌های رنگارنگم دامن زده بود.
    با صدای دردآوری نگاهم به سرعت می‌چرخه و میخکوب روبه‌رو میشم. صدای زمزمه‌ی من رو مثل آدم‌های هیپنوتیزم‌شده به سمت آینه‌ی بزرگ و دیواری می‌کشونه. اتاق تاریک بود و تنها نور ضعیفی از چراغ خوابِ کنار تخت ساطع می‌شد.
    -جنی... جنی...
    صدا کشیده و لرزون بود؛ انگار صاحب صدا درد جان‌کاهی رو تحمل می‌کرد و به نفس‌نفس افتاده بود و شاید هم نفس‌های آخرش رو می‌کشید!
    -جنی...
    سوزش و سرما از فرق سرم تا به نوک انگشتش‌های پام شروع به پیشروی می‌کنه. حس می‌کنم تو وانی پر از یخ فرو رفته‌م و گرما و سرما همزمان به تنِ ظریفم هجوم آوردن.
    -جنی...
    گوش‌هام زنگ می زنن. از آینه به لباس سرتاسر سفید و بلندم خیره میشم و چشم‌هام خیره رج‌به‌رج تنم رو از نظر می‌گذرونه. صدای جیغ مانندی تو گوشم می‌پیچه و تن یخ‌زده‌م رو به لرزیدن وا می‌داره. گرمای نفس سردی رو زیر گوشم حس می‌کنم و دقیقاً همون قسمت شروع به گزگزکردن می‌کنه.
    -مراقب خودت باش.
    نفس سردی از بغـ*ـل گوشم رد میشه و آوای هیس‌مانند و کشداری زمینه‌ی زمزمه‌ای میشه که بارها تو گوشم اکو شده و نفسم رو تو جایی میون سـ*ـینه و قلبم حبس کرده. لمس آرومی رو روی تنم حس می‌کنم و تا چشم می‌چرخونم، تو آینه مات نقطه‌ای می‌مونم و اکسیژن انگار با من قهر میشه.
    ترسیده نگاهم روی قسمتی از پیراهن روشنم خیره می‌مونه و دایره‌ی سرخ‌رنگی که هر لحظه گسترش پیدا می‌کنه. مات و حیرون به پهلوی چپم که به رنگ خون دراومده بود، نگاه می‌کنم. آهسته انگشت‌های دستم رو روی پیراهن رنگ‌شده‌م می‌کشم و سرانگشت‌هام به رنگ خون در میان. قطره‌ای روی پای برهنه‌م می‌چکه و روی پوستم پخش میشه.
    -مراقب خودت باش...جنی.
    صدا حالا از دوردست‌ها، از بیرون اتاق می‌اومد و حس سنگینی نگاهی بیشتر از قبل آزارم می‌داد؛ ولی این خونی شدن انگشت‌هام و پیراهن بلندم هنوز من رو جلوی آینه ثابت نگه داشته بود. سرما از تنم عبور می‌کنه و جایی درست زیر رنگِ سرخ پیراهنم تجمع می‌کنه و تیر می‌کشه. از درد خم میشم و دستم رو روی پهلوم می‌ذارم و از چیزی که حس می‌کنم سرم گیج میره و چشم‌هام گرد میشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    ترسیده خونِ سر‌انگشت‌هام رو لمس می‌کنم و از تو آینه به صورت رنگ‌پریده‌م نگاه می‌کنم. آروم صاف می‌ایستم و بی‌توجه به دردی که سرتاسر بدنم رو در برگرفته بود، دستم رو به سمت پایین پیراهن بند می‌کنم. نفس عمیقی می‌کشم و مردد و آروم‌آروم لبه‌ی پیراهن رو بالا می‌کشم و می‌لرزم از چیزی که تو افکارم جولان میده. پهلوم تیر می‌کشه و ناله‌م بلند میشه.
    -آه!
    لب می‌گزم و قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشمم به روی گونه‌م راه باز می‌کنه. از زیر پیراهنم چند قطره خون روی زمین می‌چکه. پاهام بی‌حس میشه و ناشیانه به کمد تکیه میدم. نفسی می‌گیرم و وحشت‌زده پیراهن رو بالاتر می‌کشم و چشم‌های مات و گنگم به روی قسمتی از بدنم که ناپدید شده بود خیره می‌مونه. نفسم بالا نمی‌اومد. لرزشی سرتاسر بدنم رو دربرمی‌گیره. کمی می‌چرخم و بهت‌زده از قسمت خالی پهلوم، رگه‌های خونی و گوشت سرخ‌رنگ داخلی رو می‌بینم. سوزش معده‌م رو حس می‌کنم و عق می‌زنم و گلوم از درد می‌سوزه. چند بار پشت سر هم پلک می‌زنم و کاش میشد چشم‌های ثابت‌شده‌م رو به طرف دیگه‌ای بکشونم! چرخش درد و بالا اومدنش از معده‌م تا گلو و دهنم رو حس می‌کنم. قطره‌های خون از رگه‌های متورم و خونین‌رنگ روی گوشت و پوستم سُر می‌خوره و مایع تلخ‌مزه‌ای از معده‌م راهش رو به گلوم باز می‌کنه.
    -جنی...
    صدا تو اتاقک سرد و نیمه‌تاریک می‌پیچه.
    -جنی...مرگ مرا باور کن!
    به پهلوی نداشته‌ی سمت چپ بدنم خیره میشم که ناگهان حسی از تنم عبور می‌کنه و دستی کوچیک و سرخ رنگ از میون خونین‌رنگ‌های متورم‌شده‌ی تنم به بیرون کشیده میشه. ثانیه‌ها می‌ایستن، نفسم حبس میشه و دستی نامرئی من رو به عقب پرتاب می‌کنه. محکم به تخت چوبی برخورد می‌کنم و با ضربه‌ای که به سر و بدنم وارد میشه، به هم می‌پیچم و ناله‌م بلند میشه. اشک‌هام پی‌درپی از روی گونه‌هام تا امتداد چونه‌م سُر می‌خورن.
    -بابا!
    نفسم برای بلند کردن صدام و طلب کمک، یاری‌م نمی‌کنه. سرم تیر می‌کشه.
    -آخ!
    چشم باز می‌کنم و دستم رو بند پهلوم می‌کنم، یکه‌ای می‌خورم و به خودم میام. دست‌هام درست مثل تیکه‌ای از یخ سنگین و سرد شده بودن. اشعه‌ای از نور صبحگاهی به داخل اتاق دمیده میشه. ساعت زنگ‌خورم درست سر ساعت مورد نظر شروع به ابراز وجود می‌کنه و اتاق رو، روی سرش می‌گیره.
    آب دهنم رو قورت میدم و با جرأت و شجاعتی که گـه‌گاه از خودم نشون می‌دادم، به سمت آینه کشیده میشم و به پیراهن صاف و اتوکشیده‌م نگاه می‌کنم. لبخند می‌زنم، تلخ و وحشت‌زده! صدای زننده‌ی زنگ تو سرم اکو میشه، صدای پردرد از ذهن نالان خودم. نگاهم چرخ می‌خوره و مردمک‌های لرزون چشمم به دنبال قطره‌ای خون همه‌جا رو از نظر می‌گذرونه. مایع تلخ‌مزه‌ای از گلوم پایین میره و معده‌م رو می‌سوزونه و باعث میشه دردی تو شکم و معده‌م بپیچه و تا کمر خم بشم. به سختی پیراهنم رو بالا می‌کشم و پوست صاف و سفیدم میون تاریکی و روشنایی اتاق خودنمایی می‌کنه.
    لبخندم کش میاد و چشم‌های گرد و لرزونم روی همه جای تنم سُر می‌خوره. سر‌انگشت‌هام رو لمس می‌کنم، سفیده و دریغ از لکه‌ای تیره!
    -اوه، خدای من!
    به صورت مات و سفیدرنگم خیره میشم. درست مثل انسان‌های دیوونه شده بودم! پیراهن گشاد و بلند با موهایی پخش و صورتی که به کبودی می‌رفت و چشم‌هایی که از ترس و وحشت، از حدقه دراومده بود.
    -من دیوونه نیستم.
    جمله‌م خبری یا پرسشی بود رو نمی‌دونم، فقط می‌دونم که من دیوونه نیستم. می‌
    خندم، اول آروم و بعد کمی بلندتر از حد معمول و این‌جا اگه کسی به مرگ گرفتار بشه، کسی می‌فهمه؟ با صدای ضربه‌ای از جا می‌پرم و دنباله‌ی پیراهنم از بین انگشت‌های لرزونم به پایین سُر می‌خوره.
    نگاهِ بهت‌زده‌م به سمت صدا می‌چرخه. گردن خشکم «ترق» صدا میده. همون پرنده‌ی خوش آب و رنگِ فراری بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    ***
    از کتابخونه‌ی کوچیک و قدیمی که در کنار تنها فست‌فود‌فروشی شهر کوچیکمون بود، چند کتاب خریده بودم. سر تیتر یکی از کتاب‌ها توجه‌م رو جلب کرده بود، عکسی از زن و مرد دست در دست هم که در قالب قلبی بر روی کتاب، نقش بسته بود و متنی با فونتی زیبا و بولدشده بر روی جلد کرم‌رنگ کتاب خودنمایی می‌کرد و متنی کوچیک‌تر که سرانجام پایان کتاب رو به خواننده می‌رسوند. ویلیام شکسپیر همیشه غوغایی تو دل آدم به پا می‌کنه که با هیچ کتاب دیگه‌ای قابل مقایسه نیست: «مرگ دردناکشون نشان عشقشون شد»
    مرگ و پایان تلخی که پیتر ازش حرف می‌زد، داستانی که مطمئناً آماده‌ی شنیدنش بود. با خوندن جمله به یاد پیتر افتادم و از این‌که تونستم داستانی که با علاقه‌های مرموز و عجیب پیتر سازگار بود بگیرم، خوشحال بودم. پدر باز به شهر رفته بود و من به سمت تنها دوست‌هایی که انتظارم رو می‌کشیدن پرواز کردم.
    ***
    -مرگ دردناکشون نشون عشقشون شد و با مرگشون خشم والدینشون ادامه پیدا کرد. این خشم با سرانجام فرزندانشون از بین نرفت و حالا هم وقت نمایش خونینی‌ست که مدت‌هاست در انتظارش هستن...
    با بلند شدن مالالا از روی تخت زیر چشمی نگاهش کردم و با مکثی پرسیدم:
    -خب... می‌بینید شکسپیر چی‌کار می‌کنه؟ از اولین خط نمایشنامه‌ش بهمون می‌فهمونه این داستان چه‌طور می‌خواد تموم بشه و چه پایانی داره.
    باز چشمم روی خط کتاب می‌افته و بعد بلند شدن تک‌تک بچه‌ها رو حس می‌کنم. همه‌شون به سمت پیتر می‌رفتن. مالالا داشت زیر گوش پیتر پچ می‌زد و من این‌ور کنجکاو خط بعدی رو خوندم.
    -جایی دست جوامع به خون آلوده می‌شود...
    دورم که خلوت شد ساکت میشم و این‌بار علناً چشم بهشون می‌دوزم. پیتر به دیوار پر ترک اتاق تکیه داده بود و یکی از پاهاش رو به دیوار چسبونده و کمی خم شده بود تا مالالا راحت‌تر بتونه کنار گوشش پچ بزنه. دست‌هاش رو تو جیب شلوار لی‌ش فرو بـرده و با اخم‌هایی به هم پیچیده و متفکر سر تکون می‌داد. پسرها ساکت و مطیع مثل دو شاگرد خطاکار روبه‌روش ایستاده بودن و ارورا با اون صندلی چرخدار قدیمیش کمی دورتر نگاهشون می‌کرد. تو این مدت ندیده بودم لباس دیگه‌ای به تن کنن. پیراهن مالالا کهنه بود و حتی قسمت‌های ریز پارگی به چشم می‌خورد. لب به هم فشار میدم و خدا رو شکر می‌کنم بابت نعمتی که به من بخشیده. آه تلخی از گلوم بالا میاد، کاش بزرگ‌تر از الانم بودم، تا بتونم بهشون کمک کنم. کلافه از پچ‌پچ‌هاشون کمی خودم رو از روی تخت به سمتشون می‌کشم و کمی اخم مهمون چهره‌م می‌کنم.
    -رومئو و ژولیت حوصله‌تون رو سر بـرده بچه‌ها؟
    نگاهشون به سمتم می‌چرخه، سنگینی نگاه تیز پیتر روی تنم چرخ می‌خوره. آنتونی با دیدن نگاهِ ناراحت و معذبم لبخندی نثارم می‌کنه و به سمت پیتر می‌چرخه.
    آنتونی: پیتر تو باید جنی رو به طبقه‌ی بالا ببری، بهتره که اونجا رو بهش نشون بدی.
    لحن صداش جدی؛ ولی پر از حزن و افسوس بود.
    ارورا: آنتونی درست میگه، ما باید مطمئن بشیم...
    ناگهان سکوت می‌کنه و از زیر مژه‌های تابدارش ملتمسانه من رو نگاه می‌کنه و لب می‌گزه. مردد می‌پرسم:
    -از چی باید مطمئن بشید؟ اتفاقی افتاده؟
    بی‌توجه به سوالم پیتر رو نگاه می‌کنن و پیتر، برخلاف بی‌توجهی و حالت التماس‌گونه‌ی بچه‌ها، مستقیم و خیره نگاهم می‌کرد. اخم می‌کنم و ناراضی از رفتارشون دست به سـ*ـینه و منتظر می‌مونم تا بلکه من رو هم از موضوعی که مطمئناً به من ربط داره، مطلع کنن. پیتر با دیدن وضعیت و حالتم لبش به حال پوزخند به سمت پایین کشیده میشه و با دیدن نگاهم به سمتش، سر می‌چرخونه و به سقف چشم می‌دوزه.
    پیتر: می‌دونم.
    صدای ارورا مملو از بغضی کهنه بود، لرزش صداش باعث میشه باز گوش‌هام رو تیز کنم.
    ارورا: خب! پس منتظر چی هستی؟
    آنتونی: پیتر لطفاً!
    پیتر: هنوز زوده...
    مکثی می‌کنه. نگاهم به سمت چشم‌های سیاهش کشیده میشه، چند تار از موهای شب‌رنگش روی پیشونی بلندش ریخته بود و چهره‌ش جدا از اون حالت مات و بیمارگونه، زیبایی و جذابیت خاصی پیدا کرده بود. لب‌هاش تکون می‌خوره، چشم می‌بندم و لعنت به قلبم که لحظه‌ای از جا کنده شد!
    پیتر: جنی می‌تونی این‌جا بمونی؟
    چشم باز می‌کنم و مردد از جا بلند میشم و کنار تخت می‌ایستم. از اون ژست ایستادن قبلی‌ش خارج شده بود و حالا مثل همیشه، صاف و صامت ایستاده و مثل شکارچی به شکارش نگاه می‌کرد. با دیدن نگاه مات و گیجم بار دیگه سوالش رو تکرار می‌کنه:
    -تا وقتی که هوا تاریک بشه، می‌تونی این‌جا بمونی؟ یا می‌خوای بری خونه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا