نفس عمیقی کشید و زنگ رو فشرد ... در سریع باز شد و صورت نگران و گریون عسل پشت در نمایان شد ... امیرحسین لبخند زد و عسل ناباور نالید :
_امیرحسین !!
امیرحسین ابرویی بالا انداخت ... پاهای عسل سست شد!! دستش رو به در گرفت تا نیفته که امیرحسین خیز برداشت سمتش ... محکم در آغوشش گرفت و در رو پشت سرش بست ... عسل محکم امیرحسین رو گرفت و زجه زد ...
سکوت خونه رو صدای هق هق عسل می شکست ... امیرحسین با درد گفت :
_بی معرفت ...
عسل نالید :
_امیرحسین !!
امیرحسین صورت عسل رو بین دستاش گرفت و با دلتنگی به اجزای صورتش خیره شد ... با سر انگشت اشکاش رو پاک کرد ، اشکای عسل با شدت بیشتری جاری شد ... با هق هق گفت :
_امیرحسین ؟!
امیرحسین زمزمه کرد :
_جانم ؟!
ایلیا در اتاق رو باز کرد و وارد اتاق شد ... حوریه سریع چرخید سمت در و با خجالت تند گفت :
_سلام ...
ایلیا لبخندی زد و گفت :
_سلام به روی ماهت دختر عمو ... بیا ناهار !!
حوریه مقنعه ش رو صاف کرد و رفت سمت در ... ایلیا کنار رفت و حوریه از اتاق خارج شد ... پشت سر ایلیا به طرف آشپزخونه رفت ... ایلیا سر میز نشست و با اشتها به غذاهای روی میز نگاه کرد و دستاش رو بهم مالید و گفت :
_به به ... چه کرده مامان هلی !!
هلیا چرخید سمت حوریه و ایلیا ... با خنده به ایلیا نگاه کرد و رو به حوریه که ایستاده بود گفت :
_بشین عزیزم ... چرا وایستادی !!
حوریه با خجالت صندلی ای بیرون کشید و نشست ... صدای آیفون که بلند شد هلیا گفت :
_فکر کنم بابات اومد ... برو درو باز کن !!
ایلیا خیاری از ظرف سالاد برداشت و توی دهنش گذاشت... گفت :
_شوهر توئه به من چه ...
هلیا دستاش رو با حوله خشک کرد و رفت سمت ایلیا ... حوله رو پرت کرد توی صورتش و پشت سرش خم شد و نزدیک گوشش گفت :
_دفعه بعدی مثل گاو سرتو ننداز پایین برو تو اتاق دختر مردم ...
ایلیا حوله رو از روی صورتش برداشت ... خیار توی گلوش پرید ، با خنده سرفه کرد و هلیا از آشپزخونه خارج شد ... به طرف آیفون رفت و دکمه ش رو فشرد ... جلوی در منتظر موند که در با کلید باز شد و سروش و زهرا جلوی در قرار گرفتن ...
هلیا به طرف زهرا رفت و بازوش رو گرفت ، با لبخند گفت:
_سلام مامان جون ...
زهرا با بغض گفت :
_سلام ... کجاست ؟
هلیا به آشپزخونه اشاره کرد ... زهرا عصا زنان به طرف آشپزخونه رفت !! هلیا چرخید سمت سروش ... با خوشرویی گفت :
_سلام ... خسته نباشی !!
سروش نگاهی به آشپزخونه انداخت و دستش رو دور کمر هلیا حلقه کرد ... به خودش نزدیک کرد و پیشونیش رو بوسید ... هلیا با اعتراض گفت :
_اِ زشته الان یکی می بینه !!
سروش از هلیا فاصله گرفت و با خنده گفت :
_نه بابا الان همه سرشون با حوری گرمه ... در ضمن ...
چرخید سمت هلیا و توی صورتش خم شد ... با انگشت اشاره ضربه ای به نوک بینی هلیا زد و آروم گفت :
_خب ببینن ... زنمی ، خانوم خونمی !! دوست دارم بوست کنم ...
هلیا لبش رو گاز گرفت و حرفی نزد ...
زهرا وارد آشپزخونه شد ... حوریه آروم از روی صندلی بلند شد و گفت :
_سلام ...
ایلیا چرخید سمت جایی که حوریه نگاه می کرد ... با دیدن زهرا سریع بلند شد و گفت :
_سلام مامانی !!
زهرا همونطور که به حوریه خیره بود سرش رو به نشونه سلام تکون داد ... با چشمای اشکی دستاش رو به دو طرف باز کرد و گفت :
_بیا ...
_امیرحسین !!
امیرحسین ابرویی بالا انداخت ... پاهای عسل سست شد!! دستش رو به در گرفت تا نیفته که امیرحسین خیز برداشت سمتش ... محکم در آغوشش گرفت و در رو پشت سرش بست ... عسل محکم امیرحسین رو گرفت و زجه زد ...
سکوت خونه رو صدای هق هق عسل می شکست ... امیرحسین با درد گفت :
_بی معرفت ...
عسل نالید :
_امیرحسین !!
امیرحسین صورت عسل رو بین دستاش گرفت و با دلتنگی به اجزای صورتش خیره شد ... با سر انگشت اشکاش رو پاک کرد ، اشکای عسل با شدت بیشتری جاری شد ... با هق هق گفت :
_امیرحسین ؟!
امیرحسین زمزمه کرد :
_جانم ؟!
ایلیا در اتاق رو باز کرد و وارد اتاق شد ... حوریه سریع چرخید سمت در و با خجالت تند گفت :
_سلام ...
ایلیا لبخندی زد و گفت :
_سلام به روی ماهت دختر عمو ... بیا ناهار !!
حوریه مقنعه ش رو صاف کرد و رفت سمت در ... ایلیا کنار رفت و حوریه از اتاق خارج شد ... پشت سر ایلیا به طرف آشپزخونه رفت ... ایلیا سر میز نشست و با اشتها به غذاهای روی میز نگاه کرد و دستاش رو بهم مالید و گفت :
_به به ... چه کرده مامان هلی !!
هلیا چرخید سمت حوریه و ایلیا ... با خنده به ایلیا نگاه کرد و رو به حوریه که ایستاده بود گفت :
_بشین عزیزم ... چرا وایستادی !!
حوریه با خجالت صندلی ای بیرون کشید و نشست ... صدای آیفون که بلند شد هلیا گفت :
_فکر کنم بابات اومد ... برو درو باز کن !!
ایلیا خیاری از ظرف سالاد برداشت و توی دهنش گذاشت... گفت :
_شوهر توئه به من چه ...
هلیا دستاش رو با حوله خشک کرد و رفت سمت ایلیا ... حوله رو پرت کرد توی صورتش و پشت سرش خم شد و نزدیک گوشش گفت :
_دفعه بعدی مثل گاو سرتو ننداز پایین برو تو اتاق دختر مردم ...
ایلیا حوله رو از روی صورتش برداشت ... خیار توی گلوش پرید ، با خنده سرفه کرد و هلیا از آشپزخونه خارج شد ... به طرف آیفون رفت و دکمه ش رو فشرد ... جلوی در منتظر موند که در با کلید باز شد و سروش و زهرا جلوی در قرار گرفتن ...
هلیا به طرف زهرا رفت و بازوش رو گرفت ، با لبخند گفت:
_سلام مامان جون ...
زهرا با بغض گفت :
_سلام ... کجاست ؟
هلیا به آشپزخونه اشاره کرد ... زهرا عصا زنان به طرف آشپزخونه رفت !! هلیا چرخید سمت سروش ... با خوشرویی گفت :
_سلام ... خسته نباشی !!
سروش نگاهی به آشپزخونه انداخت و دستش رو دور کمر هلیا حلقه کرد ... به خودش نزدیک کرد و پیشونیش رو بوسید ... هلیا با اعتراض گفت :
_اِ زشته الان یکی می بینه !!
سروش از هلیا فاصله گرفت و با خنده گفت :
_نه بابا الان همه سرشون با حوری گرمه ... در ضمن ...
چرخید سمت هلیا و توی صورتش خم شد ... با انگشت اشاره ضربه ای به نوک بینی هلیا زد و آروم گفت :
_خب ببینن ... زنمی ، خانوم خونمی !! دوست دارم بوست کنم ...
هلیا لبش رو گاز گرفت و حرفی نزد ...
زهرا وارد آشپزخونه شد ... حوریه آروم از روی صندلی بلند شد و گفت :
_سلام ...
ایلیا چرخید سمت جایی که حوریه نگاه می کرد ... با دیدن زهرا سریع بلند شد و گفت :
_سلام مامانی !!
زهرا همونطور که به حوریه خیره بود سرش رو به نشونه سلام تکون داد ... با چشمای اشکی دستاش رو به دو طرف باز کرد و گفت :
_بیا ...
آخرین ویرایش: