کامل شده رمان حقیقت تلخ (جلد دومِ پایانِ تلخ)‌ | Maryam_23 کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم یکی از شخصیت ها رو بیشتر دوست دارین؟

  • حوریه

    رای: 0 0.0%
  • شاهو

    رای: 3 60.0%
  • ایلیا

    رای: 2 40.0%
  • عرفان

    رای: 0 0.0%
  • دایی

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Maryam_23

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/17
ارسالی ها
606
امتیاز واکنش
5,713
امتیاز
561
سن
26
محل سکونت
اصفهان
نفس عمیقی کشید و زنگ رو فشرد ... در سریع باز شد و صورت نگران و گریون عسل پشت در نمایان شد ... امیرحسین لبخند زد و عسل ناباور نالید :
_امیرحسین !!
امیرحسین ابرویی بالا انداخت ... پاهای عسل سست شد!! دستش رو به در گرفت تا نیفته که امیرحسین خیز برداشت سمتش ... محکم در آغوشش گرفت و در رو پشت سرش بست ... عسل محکم امیرحسین رو گرفت و زجه زد ...
سکوت خونه رو صدای هق هق عسل می شکست ... امیرحسین با درد گفت :
_بی معرفت ...
عسل نالید :
_امیرحسین !!
امیرحسین صورت عسل رو بین دستاش گرفت و با دلتنگی به اجزای صورتش خیره شد ... با سر انگشت اشکاش رو پاک کرد ، اشکای عسل با شدت بیشتری جاری شد ... با هق هق گفت :
_امیرحسین ؟!
امیرحسین زمزمه کرد :
_جانم ؟!
ایلیا در اتاق رو باز کرد و وارد اتاق شد ... حوریه سریع چرخید سمت در و با خجالت تند گفت :
_سلام ...
ایلیا لبخندی زد و گفت :
_سلام به روی ماهت دختر عمو ... بیا ناهار !!
حوریه مقنعه ش رو صاف کرد و رفت سمت در ... ایلیا کنار رفت و حوریه از اتاق خارج شد ... پشت سر ایلیا به طرف آشپزخونه رفت ... ایلیا سر میز نشست و با اشتها به غذاهای روی میز نگاه کرد و دستاش رو بهم مالید و گفت :
_به به ... چه کرده مامان هلی !!
هلیا چرخید سمت حوریه و ایلیا ... با خنده به ایلیا نگاه کرد و رو به حوریه که ایستاده بود گفت :
_بشین عزیزم ... چرا وایستادی !!
حوریه با خجالت صندلی ای بیرون کشید و نشست ... صدای آیفون که بلند شد هلیا گفت :
_فکر کنم بابات اومد ... برو درو باز کن !!
ایلیا خیاری از ظرف سالاد برداشت و توی دهنش گذاشت... گفت :
_شوهر توئه به من چه ...
هلیا دستاش رو با حوله خشک کرد و رفت سمت ایلیا ... حوله رو پرت کرد توی صورتش و پشت سرش خم شد و نزدیک گوشش گفت :
_دفعه بعدی مثل گاو سرتو ننداز پایین برو تو اتاق دختر مردم ...
ایلیا حوله رو از روی صورتش برداشت ... خیار توی گلوش پرید ، با خنده سرفه کرد و هلیا از آشپزخونه خارج شد ... به طرف آیفون رفت و دکمه ش رو فشرد ... جلوی در منتظر موند که در با کلید باز شد و سروش و زهرا جلوی در قرار گرفتن ...
هلیا به طرف زهرا رفت و بازوش رو گرفت ، با لبخند گفت:
_سلام مامان جون ...
زهرا با بغض گفت :
_سلام ... کجاست ؟
هلیا به آشپزخونه اشاره کرد ... زهرا عصا زنان به طرف آشپزخونه رفت !! هلیا چرخید سمت سروش ... با خوشرویی گفت :
_سلام ... خسته نباشی !!
سروش نگاهی به آشپزخونه انداخت و دستش رو دور کمر هلیا حلقه کرد ... به خودش نزدیک کرد و پیشونیش رو بوسید ... هلیا با اعتراض گفت :
_اِ زشته الان یکی می بینه !!
سروش از هلیا فاصله گرفت و با خنده گفت :
_نه بابا الان همه سرشون با حوری گرمه ... در ضمن ...
چرخید سمت هلیا و توی صورتش خم شد ... با انگشت اشاره ضربه ای به نوک بینی هلیا زد و آروم گفت :
_خب ببینن ... زنمی ، خانوم خونمی !! دوست دارم بوست کنم ...
هلیا لبش رو گاز گرفت و حرفی نزد ...
زهرا وارد آشپزخونه شد ... حوریه آروم از روی صندلی بلند شد و گفت :
_سلام ...
ایلیا چرخید سمت جایی که حوریه نگاه می کرد ... با دیدن زهرا سریع بلند شد و گفت :
_سلام مامانی !!
زهرا همونطور که به حوریه خیره بود سرش رو به نشونه سلام تکون داد ... با چشمای اشکی دستاش رو به دو طرف باز کرد و گفت :
_بیا ...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    حوریه به ایلیا نگاه کرد ... ایلیا چشماش رو باز و بسته کرد !! حوریه با خجالت به زهرا نزدیک شد و زهرا حوریه رو در آغـ*ـوش کشید ... بغضش ترکید و اشکاش روی گونه هاش جاری شد ... حوریه با تردید دستاش رو دور کمر زهرا حلقه کرد و چشماش رو بست ... زهرا با گریه گفت :
    _خدا رو شکر ... خدایا شکرت !!
    ایلیا به زهرا نزدیک شد و گفت :
    _مامانی ؟؟ بسه ... برای قلبت خوب نیست ...
    زهرا حوریه رو از خودش جدا کرد ... صورتش رو بین دستاش گرفت و با چشمای اشکبارش به اجزای صورتش خیره شد و گفت :
    _خداروشکر قبل از مردنم تونستم دختر امیرمو ببینم ...
    سروش و هلیا وارد آشپزخونه شدن ... هلیا با بغض و لبخند به زهرا خیره شد و سروش با لبخند گفت :
    _زری خانوم میزاری ماهم دو دقیقه این حوری بهشتی داداشمونو ببینیم ؟!
    زهرا از حوریه فاصله گرفت و چرخید سمت سروش ... با ذوق گفت :
    _می بینی مامان ؟ چقدر شبیه مادرشه ؟!
    سروش سری به نشونه تایید تکون داد و به حوریه که با خجالت سرش رو پایین انداخته بود نزدیک شد ... دستاش رو روی بازوهای حوریه گذاشت و پیشونیش رو بوسید ...

    امیرحسین آروم گفت :
    _بی معرفت چرا بهم نگفتی ؟؟
    عسل با صدایی گرفته از گریه گفت :
    _می خواستم منو بخاطر خودم بخوای نه بچه ...
    _عسل تو با این کارت به حوریه بد کردی !!!
    عسل باز بغض کرد و حرفی نزد ... معذب موهاش رو پشت گوشش فرستاد ... امیرحسین آ.غ.و.ش.ش رو باز کرد و گفت :
    _بیا همین جا جات خوب بود ...
    عسل سرش رو پایین انداخت ... بینیش رو بالا کشید و با خجالت گفت :
    _خب ... منو تو ... یعنی !!
    نفس عمیقی کشید و تند گفت :
    _ما نامحرمیم ...
    چشماش رو بست ... صدای خنده ی امیرحسین بلند شد!! عسل با خجالت لبش رو گاز گرفت ... امیرحسین عسل رو کشید سمت خودش و نزدیک گوشش گفت :
    _خب کاری نداره ... الان کاری می کنم که محرم بشیم !!!
    عسل خودش رو عقب کشید و سرش رو پایین انداخت ... امیرحسین صاف نشست و سرش رو خم کرد تا صورت عسل رو بهتر ببینه و گفت :
    _نوزده سال ازم دور بودی ... وجود بچمو ازم مخفی کردی !! بهم نگفتی وقتی م.س.ت بودم باهات رابـ ـطه داشتم که حداقل پای غلطی که کردم وایستم ... گذاشتی و رفتی... بهم گفتی میری آلمان اما تموم این سالا هر دو توی یه شهر زندگی می کردیم ... خیلی دلخورم ازت عسل!! اما اونقدر دلتنگت بودم که چشممو رو همه ی اینا بستم ... طاقت یه دوری دیگه رو ندارم ... نوزده سال دوری کافی بود دیگه نمیزارم جایی بری ، بخاطر یه اشتباه نمی خوام بازم خودم و خودتو آزار بدم ... بهم حق بده !! بعد از تو به هیچ زن یا دختری نگاه نکردم به این امید که بر میگردی ، به امید اینکه پیدات می کنم ، به امید اینکه توی آ.غ.و.ش.م می گیرمت و تموم این دلتنگیا تموم میشه ولی حالا که پیدات کردم ...
    دستی توی موهاش کشید و کلافه نفسش رو فرستاد بیرون ... دوباره لم داد روی مبل و چشماش رو بست ... عسل با بغض گفت :
    _امیرحسین من پاکی و نجابتمو خرج عشقم به تو کردم ، ثمره ی عشقمونو نگه داشتم با وجود تموم مشکلاتش ... تف و لعنت خونوادمو به جون خریدم ، تنهایی رو تحمل کردم ، بخاطرت از حرفه ای که دوست داشتم کنار کشیدم به امید چنین روزی ... که دوباره ببینمت و بهت بگم بخاطرت همه ی اینا رو تحمل کردم اما محرکم فقط خدا بود ... تو تموم این سالا فقط خدا بود که هوامو داشت ، اگه الان پیدام کردی ، اگه دارمت همش لطف خداست ... جواب صبرمو داده ... نمی خوام خرابش کنم !!
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    امیرحسین چشماش رو باز کرد و به صورت عسل خیره شد ... عسل سرش رو بلند کرد و به چشمای امیرحسین زل زد ... اشک توی چشماش جمع شد ... با بغض گفت :
    _امیرحسین ؟؟
    امیرحسین چشماش رو بست و با لبخند گفت :
    _جانم ؟!
    عسل لبش رو گاز گرفت تا بغضش نترکه و گفت :
    _هنوز دوستم داری ؟!
    امیرحسین تک خنده ی بی صدایی کرد و گفت :
    _نه ...
    قلب عسل توی سـ*ـینه فرو ریخت ... اشکاش روی گونه هاش فرو ریخت و با بهت به امیرحسین خیره شد ... امیرحسین صورتش رو آروم جلو برد و گفت :
    _اگه دوستت داشتم تا الان فراموشت کرده بودم ... ولی دیگه دوستت ندارم !! چون عاشقت شدم ...
    نگاهش رو بالا کشید و به چشماش خیره شد ... عسل خجالت زده نگاهش رو دزدید ... امیرحسین اغوا گرانه گفت :
    _با من ازدواج می کنی ؟!
    چیزی توی دل عسل فرو ریخت ... چشماش رو بست و لبش رو به دندون گرفت !! سرش رو به نشونه مثبت تکون داد........
    *
    امیرحسین دست عسل رو بین دستاش فشرد و با باز و بسته کردن چشماش به آرامش دعوتش کرد ... آیفون رو فشرد و صدای هلیا شنیده شد :
    _بیا داخل ...
    هلیا چرخید و به طرف پذیرایی رفت ... ایلیا و سروش با کنجکاوی به هلیا نگاه کردن ... هلیا نگاه نگرانی حواله ی حوریه که سرش رو پایین انداخته بود کرد و گفت :
    _امیر و عسل اومدن ...
    حوریه سرش رو بلند کرد و ملتمس به هلیا نگاه کرد ... هلیا لبخند کم جونی زد که صدای زنگ بلند شد !! سروش از جا بلند شد و گفت :
    _من باز می کنم ...
    هلیا سری به نشونه تایید تکون داد و با نگاهش سروش رو دنبال کرد ... حوریه آروم از جا بلند شد ، ایلیا هم بلند شد و به حوریه نزدیک شد ... نزدیک گوشش با خنده گفت :
    _کنجکاوم این مامان تو رو ببینم که همه میگن خیلی شبیهشی !!
    حوریه نگاه کوتاهی به ایلیا انداخت و لبخند کمرنگی تحویلش داد ...
    سروش در رو باز کرد و عسل و امیرحسین رو دست در دست پشت در دید ... لبخند بزرگی زد و رو به عسل گفت:
    _بالاخره پیدات کرد !!
    امیرحسین با لبخند به عسل خیره شد ... عسل خنده ی آرومی کرد و گفت :
    _سلام ...
    سروش از جلوی در کنار رفت و امیرحسین دستش رو پشت کمر عسل گذاشت و هلش داد جلو ... عسل داخل رفت و امیرحسین هم پشت سرش ... هلیا به عسل نزدیک شد و با بغض گفت :
    _خیلی خوشحالم که دوباره می بینمت ...
    عسل با لبخند هلیا رو در آغـ*ـوش گرفت و گفت :
    _منم خیلی خوشحالم !!
    سروش در رو بست و گفت :
    _بسه بابا ... فیلم هندیش نکنین !!
     

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    امیرحسین خندید و عسل و هلیا از هم فاصله گرفتن ... هر چهار نفر به طرف پذیرایی رفتن و امیرحسین گفت :
    _مامانم کجاست ؟؟
    سروش اشاره ای به اتاق ایلیا کرد و گفت :
    _خسته بود ... رفت استراحت کنه !!
    امیرحسین سری تکون داد و چیزی نگفت ... حوریه آروم گفت :
    _سلام ...
    عسل آغوشش رو برای حوریه باز کرد و گفت :
    _سلام حوری بهشتی مامان !!
    حوریه با دلتنگی خودش رو توی آغـ*ـوش مادرش رها کرد و اشکاش روی گونه هاش چکید ... بغض هلیا هم ترکید و سروش و امیرحسین با لبخند به عسل و حوریه خیره شدن ...
    ایلیا گلوش رو صاف کرد و گفت :
    _وقت کردین منم تحویل بگیرین !!
    عسل با شنیدن صدای ناآشنا متعجب حوریه رو از خودش جدا کرد و ایلیا رو دید ... با ذوق و ناباوری گفت :
    _تو ... تو پسر سروشی ؟!
    ایلیا دستش رو روی سـ*ـینه ش گذاشت و گفت :
    _کوچیک شما ...
    عسل سر تا پای ایلیا رو برانداز کرد و با محبت گفت :
    _ماشالا ...
    ایلیا خم شد و با دست ضربه ای به پایه ی چوبی میز زد و گفت :
    _چشم نخورم ایشالا ...
    جمع به خنده افتاد و امیرحسین با پا ضربه ای به ب.ا.س.ن ایلیا زد و گفت :
    _دلقک !!
    ایلیا خودش رو کنترل کرد که نیفته و دستش رو روی ب.ا.س.ن.ش گذاشت ... همه خندیدن و هلیا گفت :
    _بشینید چرا وایستادین ؟!
    و ایلیا پیش خودش اعتراف کرد :
    _واقعا شبیه مادرشه ...
    با صدای زهرا همه به طرفش چرخیدن :
    _عسل ؟!
    عسل با لبخند به طرف زهرا رفت ... زهرا آغوشش رو باز کرد و عسل توی آغوشش جا گرفت ... زهرا عسل رو از خودش جدا کرد و خیره به چشماش گفت :
    _کجا بودی تو دختر ؟!
    عسل با خجالت سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد ... سروش به طرف زهرا رفت و بازوش رو بین دستش گرفت و گفت :
    _بیا بشین ... سر پا وایستادن برات خوب نیست !!!
    زهرا به کمک سروش روی مبل نشست ... بقیه هم نشستن و هلیا گفت :
    _تعریف کن ببینم ... تو که گفتی میری آلمان ؟!
    همه کنجکاو به دهن عسل چشم دوختن و عسل با لبخند نگاهش رو به زمین دوخت و گفت :
    _آره قصدم این بود که از کشور خارج بشم اما خب آلمان کسیو نداشتم ... از اون گذشته دوست داشتم بچم توی کشور خودش به دنیا بیاد ... برای همین منصرف شدم و برگشتم پیش خونوادم ... بهشون نگفته بودم که دیگه دختر نیستم و بچه ای توی شکمم دارم ، یه جورایی می خواستم ازشون فرار کنم ولی برگشتم و همه چیو گفتم ... پدرم سکته کرد و مدتها توی بخش مراقبتهای ویژه قلب بستری شد عرشیا دیگه باهام حرف نمی زد ... بعد از فوت مونا دیگه اون عرشیای سابق نبود و بعدم که مشکل من اضافه شد ... به دست و پاش افتادم ، عذر خواستم تا دلش باهام نرم شد ...
     

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    نگاهش رو به امیرحسین دوخت و ادامه داد :
    _می خواست بیاد سراغت ... قسم خورد زندت نزاره ولی وقتی بهش گفتم تو از هیچی خبر نداری یکم کوتاه اومد... ازش خواسته بودم چیزی بهت نگه نمی خواستم بخاطر بچه بیای سراغم می خواستم منو بخاطر خودم بخوای !!
    نگاهش رو از امیرحسین گرفت ... به انگشتای دستش ور رفت و خیره به انگشتاش شد ... آهی کشید و گفت :
    _گذشت تا اینکه زمان به دنیا اومدن بچه فرا رسید و خبری از امیرحسین نشد ... برای به دنیا اوردن حوریه و گرفتن شناسنامه باید پدرش می بود اما ... مرصاد همکارم بود ، ازم درخواست ازدواج کرده بود سر بسته بهش گفته بودم که همچین مشکلی دارم قول داد کمکم کنه ... نمی خواستم بعد از امیرحسین با کسی ازدواج کنم اما عرشیا معتقد بود بهتره ازدواج کنم ... خونواده مرصاد مخالف بودن اما مرصاد زیر قولش نزد ، گفت مهم منم ، من می خوام باهات زندگی کنم که با شرایطت کنار اومدم حاضری بدون اطلاع خونوادم با من ازدواج کنی ؟! نمی خواستم نفرین یه مادر پشت سر خودم و زندگیم و بچم باشه ... مخالفت کردم ، هر کاری کرد نتونست خونوادشو راضی کنه اما روی قولش موند با هزار جور پارتی بازی شناسنامه ی المثنی گرفت و اسممون رفت توی شناسنامه ی هم ... بدون خطبه !! حوریه که به دنیا اومد بابام سکته ی دوم رو زد و دیگه دووم نیورد ... از پلیس مخفی بودن استعفا دادم ، مرصاد از هیچ کمکی دریغ نکرد ... منو از اون محل دور کرد ، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد برام فراهم کرد ... گذشت تا حوریه سه ماهه شد مرصاد رفت ماموریت و دیگه برنگشت ... عرشیا از مدلینگ کناره گیری کرد ... نزاشت کار کنم و خودش به تنهایی منو حوریه رو به اینجا رسوند ... بعد از یه مدت که حوریه تقریبا یه سالش شده بود با یکی از همکاراش که همسرش رو از دست داده بود و یه پسر بچه هشت نه ساله داشت ازدواج کرد ... زندگیمون روی روال عادی افتاده بود که سر و کله ی شاهو پیدا شد ...
    سروش نگاهی به امیرحسین که خیره به زمین با دقت به حرفای عسل گوش می کرد انداخت و گفت :
    _منو هلی یه عذر خواهی بهت بدهکاریم ...
    امیرحسین متعجب به سروش نگاه کرد ... همه ی نگاه ها چرخید سمت سروش ... سروش اخمی کرد و جدی گفت :
    _ما می دونستیم عسل بارداره ...
    امیرحسین با چشمای گرد شده به سروش خیره شد و گفت :
    _شما ... شما می دونستین و به من نگفتین ؟؟
    عسل به امیرحسین نگاه کرد و تند گفت :
    _من ازشون خواستم بهت چیزی نگن ...
    امیرحسین سرش رو بین دستاش گرفت و آروم گفت :
    _سروش تو دیگه چرا !!
    هلیا ملتمس به عسل نگاه کرد و عسل گفت :
    _من قسمشون دادم چیزی بهت نگن !!
    صدای خجل حوریه بلند شد :
    _می تونم یه چیزی بپرسم !؟
    نگاه ها برگشت سمت حوریه ... عسل با لبخند سرش رو به نشونه مثبت برای حوره تکون داد و حوریه آروم گفت:
    _وقتی ... یعنی ، شما ... یعنی منو که !!
    همه با کنجکاوی به حوریه خیره شده بودن ... حوریه نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست ... عسل به کمک حوریه اومد :
    _بگو مامان ... چی می خوای بپرسی ؟
    حوریه آب دهنش رو قورت داد و نگران گفت :
    _می خوام بدونم من ... من ... من حلال زادم ؟؟
    هلیا و سروش با بهت به هم خیره شدن ... ایلیا که خودش هم کنجکاو بود جواب این سوال رو بدونه منتظر جواب به عسل خیره شد ... زهرا با اخم سرش رو پایین انداخت و نفس عسل قطع شد ... امیرحسین متحیر به حوریه خیره شد ... عسل نگاه شرمزده ش رو به زمین دوخت و امیرحسین با کلافگی نگاهش رو از حوریه گرفت حوریه نگران و کنجکاو نگاهش رو بین همه چرخوند ...
    زهرا دهن باز کرد و گفت :
    _پدر و مادرت به هم محرم نبودن !!
    ایلیا لب پایینیش رو توی دهنش کشید و سرش رو پایین انداخت ... حوریه متعجب و متحیر به زهرا نگاه کرد و نالید :
    _امکان نداره ...
     

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    قطرات اشک عسل روی گونه هاش چکید ... از شرم نمی تونست سرش رو بلند کنه !!!
    امیرحسین با کلافگی به موهاش چنگ می زد ... ایلیا از جا بلند شد و سالن رو ترک کرد ... بغض مهمون گلوی حوریه شد ... دلخور به مادرش نگاه کرد و گفت :
    _اینم بهم نگفتی ...
    عسل لبش رو گاز گرفت و امیرحسین گفت :
    _حوری ... بابا بزار برات توضـ...
    حوریه عصبی بین حرف امیرحسین پرید و داد زد :
    _چه توضیحی داری بدی ؟؟ هان چه توضیحی ؟؟ چه توضیحی برای به دنیا اوردن یه بچه ی حروم داری؟!
    امیرحسین از جا بلند شد ... پشتش رو به حوریه کرد و داد زد :
    بسه ...
    سکوت سالن رو فرا گرفت ... امیرحسین آروم گفت :
    دیگه هیچوقت حق نداری این حرفو به زبون بیاری ...
    حوریه جیغ زد :
    مگه دروغه ؟؟
    امیرحسین چرخید سمت حوریه و عصبی داد زد :
    آره دروغه ... مگه من در ازای بوجود اوردن تو به مادرت پول دادم ؟؟ مگه فقط برای ا.ر.ض.ا.ی خودم باهاش بودم ؟ نه ... به والله که نه !! من دوستش داشتم ...
    عسل با خجالت سرش رو پایین تر انداخت و اشکاش روی گونه هاش چکید ... زهرا شرمنده لبش رو گاز گرفت و هلیا به سروش نگاه کرد ... سروش سری به تاسف تکون داد و نگاهش رو از هلیا گرفت ...
    امیرحسین با کلافگی پنجه ی دستاش رو توی موهاش فرو کرد و پشت به حوریه ایستاد ...
    " چطور روم شد به دخترم این حرفو بزنم ؟؟ "
    حوریه پوزخندی زد و گفت :
    چه توجیح جالبی ... چون دوستش داشتی رابـ ـطه باهاش حلال شد ؟؟
    امیرحسین دستی به صورتش کشید و آروم گفت :
    مونا همیشه می گفت وقتی دو نفر از ته دل همدیگه رو بخوان به هم محرمن ... چون قلبشون اونا رو به هم محرم می کنه ...
    اشکای حوریه روی صورتش فرو ریخت ... عصبی خندید و گفت :
    جای خدا هم نظر میدی ؟!
    امیرحسین با عصبانیت چرخید سمت حوریه و فریاد کشید :
    من مـسـ*ـت بودم ... می فهمی ؟!
    حوریه از صدای بلند امیرحسین جا خورد ... توی جاش پرید و مبهوت به صورت بر افروخته امیرحسین خیره شد ... نه فقط حوریه بلکه سروش و زهرا و هلیا و عسل هم متحیر به امیرحسین خیره شده بودن ...
    صدای فریادش سکوت رو مهمون سالن کرد ...
    کلافه چرخید و به طرف در رفت ... با شدت در رو باز کرد و از خونه بیرون زد ... محکم در رو به هم کوبید که صدای بلندش توی سالن پیچید ...
    *
    با وارد شدن عسل و امیرحسین به سالن صدای سوت و جیغ و دست بلند شد ... ایلیا کنار در روی صندلی ایستاده بود و با ورود عسل و امیرحسین بادکنک حاوی کاغذ رنگی رو بالای سرشون ترکونده بود ... عسل و امیرحسین با خنده به ایلیا نگاه کردن ...
    زهرا روی مبل نشسته بود و با لبخند دست می زد ... اون فقط یه مادر بود ، خوشحالی بچه ش از همه چیز بیشتر براش اهمیت داشت ... مهم نبود توی سن چهل و شش سالگی داشت ازدواج می کرد ، مهم این بود که بعد از نوزده سال برق شادی رو توی چشمای پسرش می دید ...
    سروش کنار زهرا ایستاده بود و با محبت به عسل و امیرحسین نگاه می کرد و دست می زد ... خوشحالی برادرش خوشحالی اون هم بود ... بالاخره بعد از نوزده سال به آرامش رسیده بود ... به این باور داشت که زن و مرد بدون هم ناقصن ، قبول داشت که کنار هم کامل میشن و به آرامش می رسن ... خودش بیست و نه سال تنها زندگی کرده بود و بعد از حضور هلیا زندگیش رنگ و بوی دیگه ای گرفته بود ... خوشحال بود که بالاخره امیرحسین هم این حس رو تجربه می کنه ...
     

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    هلیا کنار سروش ایستاده بود و با بغض و لبخند دست می زد ... خودش یه زن بود ، درک می کرد تنهایی یه زن یعنی چی ؟؟ خوشحال بود که بعد از نوزده سال تحمل تنهایی حالا عسل به تنها مرد زندگیش رسیده بود ... مهم نبود که شور و شوق جوونی رو نداشتن ، مهم نبود نوزده سال هر دو با یه اشتباه بچگانه زندگی رو به کام خودشون زهر کردن ، گذشته بود ... گذشته تا وقتی اهمیت داره که نگذشته باشه اما حالا گذشته بود و مهم حال بود ...
    عرشیا گوشه ای ایستاده بود و با لبخند دست می زد ... درک می کرد خواهری رو که نوزده سال با فکر به تنها جنس مذکر توی زندگیش ، زندگی کرده ... شرایط مشابهی داشت ، حداقل شرایط عسل بهتر بود ، اون امید داشت که یه روزی دوباره امیرحسین رو می بینه اما عرشیا دیگه امیدی نداشت ... مگه می تونست امید داشته باشه به جسدی که زیر خروارها خاک خوابیده بود !؟ حسادت می کرد به امیرحسین ، احساس حقارت می کرد خودش و هر کس اون رو می شناخت خوب می دونست که عرشیا همتا نداره ... زیبایی خدادادی ، ثروت ، موقعیت ، و غروری که باعث می شد به زمین زیر پاش هم فخر بفروشه ... اون با اینهمه امتیاز شکشت خورده بود و امیرحسین رسیده بود به جایی که می خواست ... مونا از زمانی براش خاص شد که تموم امتیازاتش رو نادیده گرفت و امیرحسین بی آلایش و ساده ، شد بُت ... کدوم دختری با شرایط اون بین عرشیا و امیرحسین ، امیرحسین رو انتخاب می کرد ؟!
    عرفان کنار عرشیا ایستاده بود و بی حس و حوصله دست می زد ... نگاهش گاهی به طرف حوریه می چرخید و لبخند روی ل*ب*هاش می نشست ... دوستش داشت اما راه بدی برای بدست اوردنش انتخاب کرد ، شاید اگه کمی خوددار تر بود الان حس مثبت حوریه رو نسبت به خودش از دست نمی داد ...
    زهره کناری ایستاده بود و با حسرت دست می زد ... آرزوش بود دخترش با امیرحسین ازدواج کنه ، امیرحسین براش خاص بود ... بی اغراق شبیه برادرش بود !! دلش با شوهرش صاف نمی شد ... شاید اگر کمی کوتاه میومد الان دخترش زنده بود ... نگاهش چرخید سمت حوریه !! کاسه ی چشماش پر اشک شد ... سرش رو پایین انداخت ، شاید اگر دانیال سخت گیری نمی کرد الان دخترش نصیب خاک نمی شد و دختری به زیبایی حوریه داشت ...
    دانیال کنار زهره ایستاده بود و دست به سـ*ـینه به جمعیت نگاه می کرد ... پیش کسی جز خودش اعتراف نمی کرد که مقصر بوده ... شاید اگر می تونست فکر چنین روزی رو بکنه که امیرحسین بی نیاز بشه بی منت دخترش رو بهش می سپرد ... حس پدرانش و احساس مسئولیتش در قبال دخترش کورش کرده بود ، گناهی نداشت ، آرزوش دیدن خوشبختی دخترش بود ... عشق همه چیز نمی شد وگرنه امیرحسین رو قبول داشت شاید بیشتر از پسر خودش ...
    بقیه مهمونا که هاله خواهر هلیا ، حنانه دخترش و شوهرش سهند رو شامل می شدن گوشه ای ایستاده بودن و با لبخند دست می زدن ... پدر و مادر هلیا روی مبلی نشسته بودن و با تبسم به عسل و امیرحسین نگاه می کردن ...
    این بین حوریه سر به زیر و ساکت کنار هلیا ایستاده بود... حس بدی داشت ، حس اضافه بودن ... اصلا قشنگ نبود توی مجلس عقد پدر و مادرت حضور داشته باشی ... اصلا حس خوبی نبود حرام به دنیا اومدن ... خجل و سر شکسته بود ... حس بی اعتمادی به تموم اعضای خونوادش رهاش نمی کرد ...
    عسل با خجالت خودش رو به امیرحسین چسبوند و گفت:
    _امیرحسین اینهمه تشریفات لازم نبود ...
    امیرحسین با لبخند برای جمعیت سر تکون داد و سرش رو کمی خم کرد ... آروم گفت :
    _نوزده سال پیش باید این کارو می کردم ، ببخش که به جای لباس عروس مانتو و شلوار تنته ، ببخش که پدرت توی مراسممون حضور نداره ، ببخش که دخترمون شاهد ازدواجمونه ، ببخش که به جای عروسی توی تالار اوردمت مهمونی خونوادگی خونه ی مادرم ، ببخش که آرزو به دلت گذاشتم ...
    عسل با بغض و چشمای اشکی سرش رو پایین انداخت و گفت :
    _امیرحسین این چه حرفیه که می زنی ... همین که دارمت کافیه !! تو مقصر نیستی ...
    ایلیا به امیرحسین نزدیک شد و کنار گوشش گفت :
    _آقا اینجا خونواده نشسته ، زشته ... معاقشتونو بزارین برای وقتی که تنها شدین !!
    امیرحسین با خنده چرخید سمت ایلیا و گفت :
    _تو هیچوقت عوض نمیشی ...
    ایلیا لبخند بزرگی زد و به مبل دو نفره مخصوص اشاره کرد و گفت :
    _چاکرم ... بفرما !!
    عسل و امیرحسین روی مبل نشستن و ایلیا رفت سمت پخش ... روشنش کرد و صدای موزیک شادی سالن رو پر کرد ، صداش رو بالا برد و بلند رو به جمع گفت :
    _آقایون خانوما ... شما به من نگاه نکنین من توی معذوراتم ... بریزین وسط ... تو شادیاتون جبران می کنم ...
     

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    همه خندیدن و حنانه دست سهند رو کشید و رفت وسط... سهند آروم گفت :
    _زشته حنا ... بیا بریم بشینیم !!
    حنانه خندید و شروع به رقصیدن کرد ... گفت :
    _زشت تویی که شوهرم شدی ...
    سهند خندید و رو به روی حنانه شروع به رقصیدن کرد ... ایلیا از کنارشون رد شد و گفت :
    _الواطای بی مصرف ...
    حنانه و سهند خندیدن و به رقصیدنشون ادامه دادن ... به ترتیب همه ی مهمونا به طرف عسل و امیرحسین رفتن و ضمن تبریک و تقدیم کردن هدایاشون باهاشون روبوسی کردن ... کم کم مهمونی به حالت عادی برگشت و هلیا و هاله مشغول پذیرایی شدن ... ایلیا صدای پخش رو کم کرد و به سهند نزدیک شد ... مهمونا چند نفر چند نفر مشغول صحبت بودن و این بین فقط حوریه تنها گوشه ای نشسته بود و آروم و سر به زیر به انگشتای دستش ور می رفت ...
    عسل تکه ای از پرتقال پوست کنده رو به طرف امیرحسین گرفت و با لبخند گفت :
    _بخور ...
    امیرحسین با لبخند پرتقال رو از عسل گرفت و توی دهنش گذاشت ... سرش رو به گوش عسل نزدیک کرد و گفت :
    _بالاخره مال خودم شدی !!!
    عسل با لبخند لبش رو گاز گرفت و حرفی نزد ...
    سروش کنار عرشیا نشست و پیش دستی حاوی میوه ای رو روی پاش گذاشت ... با چشم و ابرو به ظرف میوه اشاره کرد و گفت :
    _بزن روشن شی !!
    عرشیا لبخندی زد و ظرف میوه رو روی میز مقابلش گذاشت ... گفت :
    _ممنون ...
    سروش چشمکی زد و گفت :
    _میگم داداش ... ماشالا تکون نخوردیا !! یه آستینی بالا بزن برا خودت ...
    عرشیا خندید و گفت :
    _دو تا آستینامو زدم بالا نفهمیدم کی پاره شدن ...
    سروش با خنده گفت :
    _پس این بار باید کلا لباسو بزنی بالا !!
    عرشیا بلند خندید و حرفی نزد ...
    عرفان نگاهش رو از صفحه ی گوشیش گرفت و بی حوصله سرش رو بلند کرد ... نگاهی به سالن انداخت که چشمش خورد به حوریه ... تنها نشسته بود !! لبخندی زد و از جا بلند شد ... گوشیش رو توی جیب شلوارش گذاشت و به طرف حوریه رفت ... کنارش روی مبلی نشست و گفت :
    _چرا تنها نشستی ؟!
    حوریه با شنیدن صدای عرفان ترسیده سرش رو بلند کرد... خودش رو به سمت مخالف عرفان کشید و تا جایی که می شد چسبید به مبل ... با صدای لرزونی گفت :
    _تو رو خدا بلند شو برو ...
    عرفان دستی توی موهاش فرو کرد و خودش رو کشید سمت حوریه ... با لبخند گفت :
    _می دونستی بابام با مامانت صحبت کرده ؟!
    نفس حوریه به شماره افتاد ... ترسیده و متعجب به عرفان خیره شد که عرفان گفت :
    _مامانت گفته نظر حوریه شرطه ...
    حوریه نفس راحتی کشید و گفت :
    _تو که نظرمو می دونی ... حالا بلند شو برو !!
    عرفان اخمی کرد و گفت :
    _میشه بگی چرا انقدر از من بدت میاد ؟!
    حوریه پوزخندی زد و با شجاعت گفت :
    _نه که نمی دونی !!
     

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    عرفان با کلافگی صاف نشست و نفس عمیقی کشید ...
    حنانه با اعتراض رو به سهند گفت :
    _اِ خب منم حوصلم سر رفت ... با منم حرف بزن دیگه !!!
    ایلیا از کنار سهند بلند شد و رو به حنانه گفت :
    _بیا بابا اینم شوهرت ...
    حنانه و سهند خندیدن و ایلیا با چشم دنبال حوریه گشت... با دیدن عرفان کنار حوریه اخماش در هم شد ... با چشمای ریز شده به حوریه نگاه کرد که با ترس توی مبل جمع شده بود ... اونقدر ترسش محسوس بود که ایلیا هم فهمیده بود ...
    ایلیا به عرفان نزدیک شد و دستش رو روی شونش گذاشت ... عرفان چرخید سمت ایلیا و با اخم گفت :
    _فرمایش ؟
    ایلیا ابرویی بالا انداخت و گفت :
    _تو پسر دایی حوریه ای ؟!
    _حالا که چی ؟!
    ایلیا خندش رو مهار کرد و جدی گفت :
    _بابات کارت داره !!
    عرفان نگاهی به حوریه انداخت و از جا بلند شد ... خصمانه به ایلیا نگاه کرد و به طرف عرشیا رفت ... ایلیا بلافاصله جای عرفان نشست و خندید ... حوریه صاف نشست و لبخند زد ... با محبت رو به حوریه گفت :
    _خوشحال نیستی ؟!
    لبخند حوریه محو شد ... صادقانه سرش رو به نشونه منفی تکون داد که ابروی ایلیا بالا پرید ... ناراحت گفت :
    _چرا ؟!
    حوریه با بغض سرش رو بلند کرد ... به ایلیا نگاه کرد و گفت :
    _تو بودی خوشحال می شدی !؟
    ایلیا به فکر فرو رفت ... خودش رو جای حوریه گذاشت...
    " قطعا نه !! اصلا شاید دیگه به صورت مامان بابام نگاهم نمی کردم "
    سرش رو به نشونه منفی تکون داد که حوریه سرش رو پایین انداخت ... قطره اشکی روی گونش چکید ، سریع با پشت دست پاکش کرد ... ایلیا گرفته و مغموم گفت :
    _حوری بهت حق میدم ، ولی با غصه خوردن چیزی عوض نمیشه ... بگذر !! ببین ، یه نگاه به مامان بابات بنداز چقدر خوشحالن ، حوری اونا عاشق هم بودن ... درسته ، اشتباه کردن تاوانشم دادن اما اگه دوستشون داری باید خوشحال باشی ، چون اونا خوشحالن ، خوشحالی اونا باید خوشحالی توام باشه ...
    حوریه با بغض گفت :
    _نمی تونم ایلیا ... من بی پدر بزرگ شدم ، هیچکس از دردی که توی قلبمه خبر نداره ... شاید اگه ...
    بغض ترکید و با گریه ادامه داد :
    _شاید اگه سایه ی پدر بالای سرم بود ... هیچوقت ... هیچوقت !!
    با صدای عصبی عرفان ادامه ی حرفش توی دهنش ماسید:
    _حوریه ؟!
    با چشمای گریون سرش رو بلند کرد با ترس به صورت عصبیش نگاه کرد ... ایلیا خونسرد به عرفان نگاه کرد و گفت :
    _داشتیم حرف می زدیم ناسلامتی ...
    عرفان نگاهش رو چرخوند سمت ایلیا ... با حرص گفت :
    _چه حرفی می زدین که اینقدر گریه داشت ؟!
    ایلیا از روی مبل بلند شد ... رو به روی عرفان ایستاد و با اخم گفت :
    _مگه من ازت پرسیدم چی بهش گفتی که اینقدر ترسیده بود ؟!
    عرفان مبهوت به ایلیا نگاه کرد و بعد نگاه خشمگینش رو حواله ی حوریه کرد ... ایلیا چرخید سمت حوریه و گفت :
    _حوری برو یه آبی به صورتت بزن !!
    حوریه بدون حرف از جا بلند شد ... با گریه به طرف سرویس بهداشتی رفت ... عرفان عصبی و با حرص رو به ایلیا گفت :
    _ببین بچه ، پاتو تو کفش من نکن ...
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    ایلیا خونسرد نگاهی به پای عرفان انداخت و گفت :
    _نه داداش ... سایزت به من نمی خوره !!
    عرفان با پوزخند گفت :
    _دِ همین ... کوچیکی فعلا !!
    _آره خب ... گذشته از سایز سلیقت به دلم نمیشینه ... تو بالاخره سنی ازت گذشته چیزای مناسب با سنت می پوشی ولی من چیزای جوون پسند ...
    عرفان عصبی نفس می کشید ... آروم گفت :
    _در اینکه حوری جوون پسنده شکی نیست ... ولی همونطور که گفتی من مناسب سنم انتخاب می کنم
    ایلیا خودش رو کنترل کرد و همچنان خونسرد نگاهش رو به یقه ی عرفان دوخت ... دستش رو بالا برد و یقه ش رو صاف کرد و گفت :
    _ماشالا اینجور که من می بینم آدم توانایی هستی ، مناسب سنت زن انتخاب کن واسه بچه دار شدن وقت هست ...
    عرفان با عصبانیت دست ایلیا رو از یقه ش دور کرد و گفت :
    _حوری مال منه ، مال منم می مونه ... نگران کوچیک بودنشی ؟!
    پوزخندی زد و با لحن منظور داری گفت :
    _نگران نباش ... برای من کافیه !!
    و سریع از ایلیا دور شد ... ایلیا نگاه نفرت باری حواله عرفان کرد و با عصبانیت از سالن خارج شد ...
    *
    عسل تقه ای به در اتاق حوریه زد و سرش رو به در نزدیک کرد ... گفت :
    _حوری جان ؟! آماده ای مامان ؟؟؟؟
    حوریه بند کوله پشتیش رو روی شونش محکم کرد و دسته ی چمدونش رو بالا کشید ... نفس عمیقی کشید و دقیق اتاق رو برانداز کرد ... از بچگی توی اون خونه بزرگ شده بود ، اون اتاق شاهد تموم اشکاش ، خنده هاش ، ناراحتیاش ، خوشحالیاش ، موفقیتاش ، شکستاش، همه و همه بود ...
    سخت بود دل کندن از اون اتاق ... نبود ؟!
    لبخند تلخی زد و بلند خطاب به مادرش گفت :
    _الان میام ...
    دستی به تاج تختش کشید و زیر لب گفت :
    _دلم تنگ میشه ... خیلی زیاد !!!
    به طرف در رفت و بازش کرد ، از اتاق بیرون رفت و چمدونش رو جلوی در گذاشت ... گوشیش رو از جیب مانتوش بیرون کشید و دوربینش رو فعال کرد ... گوشیش رو ، رو به روش گرفت و تنظیمش کرد ... عکسی از نمای کلی خونه گرفت که صدای پدرش رو از پشت سرش شنید :
    _عکاس باشی آماده ای ؟!
    حوریه چرخید سمت امیرحسین ... با لبخند سری به نشونه مثبت تکون داد و چهره ی امیرحسین در هم شد ...
    " خیلی آروم و کم حرف شده "
    عسل همونطور که دسته ی چمدونش رو دنبالش می کشید از اتاقش خارج شد ... نگاهی به خونه انداخت و متفکر گفت :
    _خب ... بزار ببینم همه چیو برداشتم !؟
    مطمئن چرخید سمت حوریه و امیرحسین ... به لبخند امیرحسین لبخند زد و گفت :
    _خب ... بریـ...
    که با دیدن گوشی توی دست حوریه چشماش گرد شد و ادامه حرفش توی دهنش ماسید ... متعجب رو به حوریه گفت :
    _اون چیه دستت ؟!
    حوریه نگاهی به گوشیش که توی دستش بود انداخت و خونسرد گفت :
    _موبایل ...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا