کامل شده رمان در پس یک پایان | روشنک.ا کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به رمان چیه؟

  • عالیه

  • داستان خوبه ولی قلم مشکل داره

  • قلم خوبه ولی داستان جذاب نیست

  • هیجانش کمه

  • شخصیت ها مورد پسند نیستن

  • ادبیات صحبتشون مورد پسند نیست

  • کلا نمیپسندم


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

روشنک.ا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/22
ارسالی ها
391
امتیاز واکنش
4,479
امتیاز
541
سن
27
محل سکونت
تهران
صبح با آرامش دلنشینی بیدار شدم و به محض اینکه خواستم از تخت بیام پایین حس کردم هر چی واسه تکون خوردن زور میزنم بی فایده ست!به آرمان که با دستاش منو سخت اسیر کرده بود با اخم نگاه کردم.
-پوفف
-چیه؟!
از شنیدن صداش نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم.پس بیدار بود!
-نمیخوای حرکتی بکنی؟
-نه!
چشماش همچنان بسته بود و با صدای گرفته و خواب آلودش جوابمو میداد اما حتی ذره ای هم حرکت نکرد!انگار نمیفهمید که من میخوام نفس بکشم!
-ولم کن گرممه!
-این گرما نشونه ی خوبیه!
-نشونه ی چی؟هع!مثلا عشق؟!
-عشقو مسخره نکن!
-باورش ندارم!
-ولی من دارم!
-خیلی خوبه!حالا ولم کن!
-فقط چند دقیقه ی دیگه.
ناچار بی حرکت موندم تا خودش خسته بشه.دروغه اگه بگم از این آغـ*ـوش لـ*ـذت نمیبردم ولی از این همه نزدیکی که واسم وابستگی میاورد میترسیدم!وابستگی ای که ممکن بود به پیوندمون خاتمه بده!با حرکت دادن سرم به طرفین این افکارو از سرم بیرون کردم
-به چی فکر میکردی؟
-به اینکه تو چرا ولم نمیکنی!
-واقعا که!
با اکراه حلقه ی دستاشو شل کردو من سریع پا شدمو به سرویس بهداشتی اتاقم رفتم.توی آینه به صورت قرمز شده م خیره شدم.با کف دستای سردم پوست صورتمو لمس کردم.داغ داغ بود!شیرو باز کردمو با دستام آب سردشو به صورتم پاشیدم.صدای شلپ شلوپش منو یاد صدای کوب کوب قلب آرمان که از دیشب مثل یک لالایی توی گوشام که روی سـ*ـینه ش بود پخش میشد مینداخت.سریع دوشی گرفتمو از سرویس بیرون اومدم.وقتی به نشیمن رسیدم نه آرمان بود نه بالشت ها و پتو!همیشه همینقدر سریع بود درست برعکس من!بیخیال فکر کردن شدمو از آسانسور پایین رفتم.با دیدن آرمان که توی آشپزخونه مشغول نوشیدن کافی میکس همیشگیش بود چشمام از تعجب گرد شدن
-انقدر زود کاراتو کردی؟
-آره
-ولی به نظر خیلی خسته بودی!
-میخوام آرزو رو ببینم
-آرمان!من امروز میرم.
-با هم میریم
-انقدر دوستش داری؟!
سرشو آورد بالا و با اخم نگام کرد.دلیل این همه خشمشو درک نمیکردم!
-قرار شد دیگه از این سوالات نپرسی
ناهید رو صدا کردمو بهش گفتم همه ی خدمتکارا رو موقتا از اینجا ببره.همیشه موقع بحثامون کمی قبلترش یا من یا آرمان اینکارو میکردیم.واقعا دلمون نمیخواست از مسائل خصوصی زندگیمون چیزی بدونن.به آرمان نگاه کردم و با لحنی پر تاسف به حرف اومدم
-واقعا برات متاسفم!تو هنوزم نمیفهمی!
-چی؟!
-میدونی الان که آرزو توی بیمارستان بستریه تو انقدر نگرانشی اون وقت روزی که سالم و سرحال جلومون نشسته بود باهش بدخلقی میکردی!چرا مثل خیلی از آدما فقط وقتی حس میکنی داری کسی رو از دست میدی قدرشو میدونی؟الان دوست داشتن آرزو به هیچ دردی نمیخوره!نه اون لـ*ـذت میبره نه تو!وقتی کنارمونه باید بهش لبخند بزنی و مثل یک پدر بغلش کنی نه الان که توی بیمارستان بیهوش بستریه!تو واسه رایان خیلی پدر خوبی هستی اما نمیفهمم چرا واسه آرزو
-سعی نکن چراشو بفهمی!هر چند حرفاتو قبول دارم ولی اگه تو هم حقیقت رو راجع به آرزو بفهمی دیگه نمیتونی مثل الان دوستش داشته باشی و ازش متنفر میشی.واسه همین نمیخوام دلیل نفرتمو بدونی که تو هم ازش متنفر بشی!
-آرمان!من نمیفهمم چرا انقدر همه چیزو پیچیده میکنی؟!آرزو خیلی دختر دوست داشتنی ایه و من در هر صورتی عاشقش میمونم!
-مگه اینکه واقعیتو بفهمی
-اصلا گذشته ش واسم مهم نیست!
-این فقط به حرف آسونه
بیخیال کل کل شدمو از یخچال بطری شیر و ظرف پنیرو برداشتم.بی صدا مشغول خوردن صبحونه م شدم.بدون اینکه حرفی بزنیم بعد از خوردن صبحونه لباس پوشیدیمو رفتیم پایین..ماشین غرق سکوتی محض شده بود و من برای اتمام این سکوت لحظه شماری میکردم.نمیدونم چرا ولی از اینکه وقتی کنار آدم دیگه ای هستم بینمون سکوت حاکم باشه متنفرم!یه جورایی خیلی منو معذب میکنه و حس میکنم خیلی با کسی که کنارمه فاصله دارم...

از پشت شیشه ی اتاقی که تخت آرزو داخلش بود به چشمای بسته ش خیره شدم.در اوج معصومیت مثل فرشته ها به خواب رفته بود.باورم نمیشه دختر کوچولوی من الان توی آی سی یو باشه و من شاهد این وضعیتش باشم!
-چرا آرزو؟!
-کاش من به جاش اونجا بودم!
-ساکت شو نفس!
-از اینکه اون بچه ی بی گـ ـناه روی این تخت باشه خیلی بهتره!
-خفه میشی یا خفه ت کنم؟
با تعجب نگاش کردم.لحنش بیش از حد خشن بود و حس کردم هر لحظه امکان داره استخونامو خرد کنه!
-تو چته؟
-اگه تو چرند نگی هیچی!
-من؟!
-آره تو!
-جل الخالق!
اصلا درکش نمیکردم!این واقعا به یک روانشناس نیاز داره به نظرم!...

یک نگاه دیگه به تقویم کوچیک جیبیم کردم.الان دیگه دو هفته ی کامل از عمل آرزو میگذره و من کار هر روزم شده اینجا اومدن و حرف زدن با آرزویی که آروم و بی دغدغه خوابیده.آرمان هم اعصابش به شدت بهم ریخته و جدیدا همش با ظاهر نامرتب بیرون میره.نه ریشاشو میزنه نه کراوات میزنه.اون کت و شلوارم به عادت واسه شرکت میپوشه!درست شده عین من!از این وضعیت متنفر بودم ولی راهی نداشتم.امشب میخوام جدی باهش حرف بزنم.باید وقتی آرزو به هوش اومد عشق پدرانه شو بهش اثبات کنه.دیوونه شدم انگار!میخوام به خودم ثابت کنم علی رغم این که وضعیتش توی این مدت بهبودی نداشته حتما به هوش میاد..
به محض اینکه از بیمارستان خارج شدم راننده رو دیدم که با پرستیژ همیشگیش منو محترمانه به سمت ماشین هدایت میکرد.
-بفرمایید خانوم
آروم داخل نشستم و به گفتن"ممنون"اکتفا کردم.توی راه همش فکر میکردم چی کار باید بکنم؟تمام دعا ها و نذر و نیازهایی که میتونستم رو یا خودم کردم یا مامان زحمتشو کشید.میگه تا حالا دو دور هم قرآن خونده و کلی نماز مستحب خونده،تازه با اینکه من هنوز همه چیزو بهش نگفتم!فقط گفتم یک عمل کوچیک کردنش ولی تاثیر داروی بیهوشی روش زیاد بوده دعا کن زودتر به هوش بیاد و هنوزم از کما حرفی بهش نزدم!با پیاده شدن از ماشین صدای ضعیفی از گوشه ی پارکینگ توجهمو جلب کرد.
-آرمان خونه ست؟
-بله خانوم
-ممنون.خسته نباشید.
-مچکرم
به سمت در گوشه ی پارکینگ که ورودی سالن ورزشی و استخر زیر زمین بود راه افتادم.پشت در وایستادم و به صدای تپ تپ اعصاب خرد کنی که از مشت زدن بی وقفه ی آرمان به کیسه بوکسش میومد گوش کردم.دو بار به در زدم و بازش کردم.حتی متوجه ورود من نشد!همچنان پشت سرهم به کیسه ی بدبخت مشت های محکم میزد.گاهی هم لگد.قطرات درشت عرق روی پوست صورت و بازوهاش زیر نور چراغ مثل الماس میدرخشیدن
این بار بلندتر صداش کردم:
-آرمان!
از کارش متوقف نشد ولی جوابمو داد
-چیه؟
-بسه دیگه!خسته نشدی انقدر با این ور رفتی؟!
-به تو ربطی نداره
-واقعا که
رومو برگردوندمو به سمت آسانسور رفتم.از این جمله متنفر بودم:"به تو ربطی نداره"

با صدای لرزش گوشیم روی پاتختی از خواب پریدم.بدون توجه به اسم تماس گیرنده جواب دادم.
-الو
صدام اونقدری خسته و گرفته بود که دل خودمم به حال خودم سوخت!
-الو و کوفت!هیچ معلوم هست دو هفته ست کجا غیبت زده؟
بازم سارا و بازم وضعیت حساسش که نمیتونم چیزی بهش بگم.خیلی نگرانش میشم اگه بگم چه بلایی سر آرزو اومده چون اونم خیلی آرزو رو دوستش داره.
-ببخشید فقط خسته م
-چرا؟کوه کندی؟!دانشگاه میرفتی پر انرژی تر بودی!
-شرمنده م دیگه
-دشمنت شرمنده!فکر کنم بد موقع زنگ زدم اصن حس حرف زدن نداری
دلم براش سوخت!اون خیلی دوست خوبی واسه من بود و من به جای حرف زدن باهش میخواستم هر چه زودتر خلاص بشم.از قالب یخی خودم بیرون اومدمو بعد از چند دقیقه صحبت کردن تماسو قطع کردم.نگاهی به ساعت گوشیم کردم.هنوز سر شبه!به زور از تخت بلند شدمو دوش آب گرمی گرفتمو پایین رفتم.به لیوان جلوی آرمان که تا نیمه ش آب پرتقال بود خیره شدم.نمیدونم چرا خودمم یهو هـ*ـوس کردم!به سمتش رفتم و بطری آب پرتقال رو از جلوش برداشتم.
-اگه میگفتی خودم بهت میدادم
جوابی نداشتم بدم واسه همین به کارم ادامه دادم.در کابینت رو باز کردم و یک لیوان ازش بیرون آوردم.
-فکر کنم با تو بودما!
-به من ربطی نداره
-تیکه ننداز
-تو با من درست حرف بزن منم تیکه نمیندازم!
-نفس رو اعصابم راه نرو که اصلا اعصاب ندارم
-تو کِی اعصاب داشتی؟!
-بهت میگم حرف نزن
-میخوام بزنم
-چه مرگته؟!
-تو چه مرگته؟!هی هیچی نمیگم هر چی به دهنت میاد بهم میگی
-من هر چی به دهنم میاد بهت میگم؟!
-آره خود تو!هر چی میپرسم همش میگی به تو ربطی نداره حالا وای به وقتی که تو از من سوال بپرسی و من یه ذره بخوام بپیچونمت
-تو با من فرق داری!
-هع!چه فرقی؟
-تو خیلی ساده ای و گذشته ت هنوزم دنبالته
حرفاشو با حرص میزدو من جز حرص و کینه م از پنهان کاریاش هیچی رو نمیدیدم!
-آره من ساده م!چیه نکنه دل تو رو هم زدم هان؟حتما تو هم عشق اولت سرو کله ش پیدا شده و اون به مزاجت خوش اومده نه؟اون دختره جنی برگشته مگه نه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • روشنک.ا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/22
    ارسالی ها
    391
    امتیاز واکنش
    4,479
    امتیاز
    541
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    نفهمیدم چی میگم ولی با هر حرفی که میزدم درونم سرد و سردتر میشد و بدنم داشت بیشتر و بیشتر لرز میکرد.
    -دلتو زدم نه؟
    بهت زده نگام میکردو با گنگی پرسید:-چی میگی نفس؟!
    -راستشو بگو چند وقته عشق اولت برگشته؟
    -تو دیوونه شدی!
    -آره من دیوونه م!من خرم،من احمقم،من ساده م،من بدترین زن دنیام!تو هم میخوای ولم کنی نه؟!تو هم مثل فرزاد..
    کف دست گرمش روی دهانم قرار گرفتو دیگه نذاشت حرفی بزنم.
    -دیگه هیچ وقت اسم اون عوضی رو نیار
    صداش با وجود آروم بودن خشم درونشو فریاد میزد!یک نفس عمیق کشیدو حرفشو ادامه داد:-من مثل اون نیستم نفس!بیا بریم بالا حالت اصلا خوب نیست!
    میدونستم واسه ی لرزم اینو میگه ولی من هنوزم میترسیدم.از تکرار اون شکست ترک شدن میترسیدم...
    -آرمان ترکم نمیکنی؟
    صدام از بغض گرفته بودو میلرزید.حتی دل خودمم واسه صدای پر غمم سوخت!
    -مگه میشه ترکت کنم؟!
    -فقط بگو آره یا نه
    -نه تا وقتی زنده باشم
    -قول بده
    -قول میدم عزیزم
    از شنیدن واژه ی"عزیزم"با صدای آروم و مطمئنش غرق لـ*ـذت شدم.ناخودآگاه لبخند زدم و اونم در جوابم لبخند کج همیشگیشو زد...
    روی راحتی نشسته بودیمو همچنان منتظر فیروزه بودیم که برام یک لیوان آب پرتقال بیاره.سرم روی شونه ی آرمان بود و اون به آرومی موهامو نوازش میکرد.
    -نفس
    -هوم؟!
    -دیگه هیچ وقت نمیخوام اینجوری ببینمت
    سرمو از روی شونه ش برداشتمو با چشمایی پر اشک نگاش کردم.مات نگاهم میکرد ولی من به جای فکر کردن به دلیل بهتش با بغض به حرف اومدم
    -ناراحتی سرم روی شونه هاته!خب برو رو یه مبل دیگه بشین!
    دستاش مشت شدن و با چشمایی سرخ از خشم با اخمی غلیظ نگام میکرد.با صدای به نسبت بلندی به حرف اومد
    -دفعه ی آخرت باشه نفس!دیگه حق نداری جلوی من این شکلی بشی
    -چی؟!
    -پاک کن اشکتو زود
    -تو
    ازش ناامید شدم که حتی دیگه منو درکم نمیکرد.سریع سرشو انداخت پایینو با عصبانیت دستمال کاغذی رو برداشتو جلوی چشمام نگه داشت
    -بگیر پاک کن زود باش
    -خیلی بیشعوری خیلی!
    -پاک کن زود
    به ناچار دستمال رو گرفتمو اشکایی که چشمامو پر کرده بودن ولی هنوز مجالی برای ریختن نداشتنو پاک کردم.
    -هوفف
    -خیلی پستی آرمان.قبلا بیشتر درک میکردی!
    -ببین دفعه ی آخرت باشه!من نمیتونم تحمل کنم اینجوری ببینمت بفهم!
    -مشکلت اینه که نمیتونی منو ببینی
    با خشم به سمتم برگشتو شونه هامو محکم با دستاش گرفت
    -نفس من نمیتونم تحمل کنم با بغض حرف بزنی!نمیتونم تحمل کنم چشمات پر اشک باشه!سخته لعنتی چرا نمیفهمی؟!
    -قبلا وقتی گریه میکردم بغلم میکردی نه دعوا!
    با این حرفم اخمش محو شد و به جاش لبخندی کج از روی شیطنت زد:-پس یعنی دلت بغـ*ـل میخواد کوچولو؟!
    -منظورم این نبود!
    بدجور سوتی داده بودم ولی اون فهمیم تر از اونی بود که تیکه بارونم کنه و به جاش فقط آروم بغلم کرد.با نوک انگشتاش با موهام بازی میکردو نفس عمیق میکشید.صورتم دقیقا کنار موهای خوشبوش بود.سرمو کمی به سمت سرش چرخوندم و با نفسی عمیق حجم زیادی از هوای با بوی خوب شامپوشو به ریه هام فرو بردم.
    -نفس
    -هوم؟
    -من منظورم این نبود که نمیخوام سرت روی شونه م باشه!فقط نمیخوام خاطرات گذشته ت زندگی ما رو خراب کنه
    -گذشته پر از درسه!
    -درس هایی که نمیشه به همه چیزو به همه کس نسبت داد!من تا روزی که زنده باشمو نفس بکشم هیچ وقت ترکت نمیکنم.اینو مطمئن باش...
    غرق دنیای آرامشم بودم که با صدای کفشای فیروزه که حاکی از نزدیک شدنش بودن از آغـ*ـوش گرم دلنشین آرمان بیرون اومدم.
    -بفرمایید
    به سینی محتوی بطری آب پرتقال و دو لیوان و بطری دیگری محتوی مایعی بی رنگ خیره شدم.اول فکر کردم آبه ولی از دیدن نوشته ی روش کپ کردم!:(ودکای ادنامز لانگشر)
    واسه چی ودکا آورده؟!یکی از لیوان ها رو تا نیمه از آب پرتقال پر کرد و بعد انقدر ودکا روش ریخت تا پر شد.
    -بیا
    -من؟!
    -آره بخور آرومت میکنه
    -دیوونه شدی؟من ودکا بخورم؟!
    -یه شبه دیگه.
    -امکان نداره!من اصلا لب به الـ*کـل نمیزنم!
    -حتی آبجو؟
    -هیچی!مگه منو نمیشناسی؟!
    -چرا!واسه خودت گفتم.پس من اینو میخورم.
    لیوان دیگه رو فقط آب پرتقال ریخت و به دستم داد.نمیدونم چرا ولی حس میکنم شاید این زهرماری رو بخوره میتونه این گذشته ای که به آرزو مربوط میشه و همش از من مخفی میکنه رو بهم بگه!درسته که هیچ وقت زیاد مـسـ*ـت نمیشه ولی درصد الـ*کـل بالای ودکا یه شانس دیگه بهم میده!
    با تعجب نگاش میکردم.داشت بطری رو سر میکشیدو من فقط مثل مونگولا نگاش میکردم.با دستم بطریشو گرفتمو مانع خوردن بقیه ش شدم.حدودا دو سومش مونده بود!ولی من میترسیدم بلایی سرش بیاد!
    -آرمان بسه دیگه!واسه سلامتی ضرر داره زیاد خوردنش
    -ولش کن
    -آرمان
    -نفس من مـسـ*ـت نیستم
    -لازم نیست مـسـ*ـت کنی!
    -چرا لازمه
    -بیا حرف بزنیم
    -حتی فکرشم نکن!
    -دیدی مـسـ*ـت شدی!نمیخوای هیچی رو لو بدی
    -هنوز زیاد مـسـ*ـت نیستم!
    -به هر حال
    بطری رو با فشار از دستم در آورد ولی قبل از این که لبه ش به دهانش برسه دستمو روی دهانش گذاشتم

    -وقتی اسلام میگه چیزی حرامه پس حتما بده!چه قبول کنی چه نکنی حق با کاملترین دینه!
    دستمو از روی دهانش برداشتمو توی موهای شقیقه ش فرو بردم.آروم و نوازش وار حرکتش دادم.میخواستم از من آرامش بگیره به جای اون نوشیدنی.بطری دستشو پرت کرد زمین و دستاشو توی موهام فرو برد.با صدای شکستن شیشه ی بطری نگاهمون بهم پیوند نزدیکتری خورد.
    -نفس
    -هوم؟
    -بریم بالا
    -باشه
    تا خواستم پاشم دستشو روی پام گذاشتو آروم گفت:-مواظب خرده شیشه ها باش!
    -باشه.
    خوشحال بودم که توی خونه صندل میپوشیدم.کلا قانون خونه بود که پابرهنه راه نریم مگر توی اتاق هامون..با تعجب به آرمان که تا دم در اتاقم دنبالم اومده بود نگاه کردم.
    -نمیخوای بری اتاق خودت؟!
    -نه
    -چرا؟!
    -چون دلم نمیخواد!مشکلیه؟!
    -خب چرا دنبال من میای؟
    -چون دلم میخواد!مشکلیه؟!
    -دیوونه!
    در اتاقمو باز کردمو بیخیال کل کل باهش شدم.توی این مدت خیلی اذیت شده و میدونم که هم اندازه ی من نگران آرزوئه!با ورود به اتاقم قبل از اینکه هر کاری بکنم روی تختم نشست
    -هیی!به همین زودی لنگر انداختی؟
    -آره دیگه!
    -بد نگذره!
    -نه مرسی خوبه
    -خیلی رو داری به خدا!
    -اونم روی خوش
    -مگه خودت اینو بگی
    -نفس
    -بله؟
    -آرزو چه طور بود؟
    غم و نگرانی ای که توی صداش موج میزد قلبمو آتیش زد.دلم نمیومد واقعیت تلخ اینکه حالش هنوز بهتر نشده بهش بگم ولی راه دیگه ای نداشتم.
    -اون خوب میشه من مطمئنم!
    -اگه نشه من چی کار کنم؟!باورم نمیشه انقدر آرزویی که هیچ وقت نمیخواستمش واسم مهم بشه!نمیتونم به یک لحظه نبودش هم فکر کنم!
    آروم روی تخت کنارش نشستمو دستمو روی دستاش که به هم گره شون زده بود گذاشتم.مثل همیشه گرم بودن..گرم از عشق و آرامش..
    -مگه میشه پدر و مادری بچه شونو دوست نداشته باشن؟!
    توی ذهنم جواب دادم:آره معلومه!مگه فرزادو یادت رفته؟!با باز و بسته کردن سریع چشمام سعی کردم جلوی اشکامو بگیرم که مبادا بریزن
    -بهم نگو باز به اون آشغال فکر کردی!
    -تو چه جوری انقدر باهوشی؟!
    -باهوش!کاش همیشه و همه جا باهوش بودم!
    -منظورت چیه؟!
    -امشب خیلی خوردم!
    کلافه دستی تو موهاش برد و حرفشو ادامه داد -ببین باید یه قولی بهم بدی وگرنه از اتاقت میرمو به مخفی کردن گذشته ادامه میدم.
    خوشحال بودم که بالاخره من رو محرم رازش میدونست!
    -بگو!
    -قول بده حتی بعد از دونستن حقیقت راجع به آرزو بازم مثل الان دوستش داشته باشی.اون تا حالا هم خیلی سختی کشیده و تاوان اشتباه من و مادر خونیشو اون پس داده نمیخوام حمایت عاطفی تو رو هم از دست بده.بهم قول میدی؟
    چشمامو به نشونه ی تایید بستمو با لحنی مطمئن گفتم:-قول میدم.
    -نمیدونم از کجا شروع کنم!
    -فقط اینکه مطمئن باش غیر ممکنه آرزو رو دوست نداشته باشم.
    -حتی اگه بفهمی اون یک بچه ی ناخواسته ست؟!

    چشمام تا حد امکان باز شدن.از شنیدن حرفش نزدیک بود شاخ دربیارم!اون چه جوری میتونه همچین حرفی راجع به بچه ش بزنه؟!
    -چی؟!
    -دقیقا ده سال پیش بود.وقتی به اصرار آریان توی مراسم جشن تولد دوست دخترش لیزا شرکت کردم.اون جا برای اولین بار جنی رو دیدم.یک دختر خوش استیل با موهای طلایی رنگ و چشمای درشت و کشیده ی آبی رنگ.اونقدری خوشگل و خوش اندام بود که توجه همه رو به خودش جلب کنه ولی واسه من که تا اون روز اون همه my friend رنگارنگ داشتم و باهشون رابـ ـطه داشتم اونقدر جذاب نبود.از اونجایی که طراح لباس و مدل بود معروفیتش هم به محبوبیتش اضافه کرده بود و واسه منی که اون زمان فقط دکترا گرفتن برام مهم بود یک حاشیه ی جدید و متفاوت تو زندگیم بود.به اصرار آریان و لیزا بیشتر با هم آشنا شدیم.اول توی مهمونی هایی که اونا میگرفتن و به مرور قرار ملاقات های خودمون و گردش ها و بیرون رفتنامون.جنی از اول از من خوشش میومد و همیشه یا عیان یا پنهانی نگاهش به من بود ولی من به دید یک my friend معمولی نگاش میکردم و اینکه رابـ ـطه مون ادامه پیدا کرد و بیشتر شد فقط چون لیزا و جنی مثل دو تا خواهر با هم دوست بودن و لیزا تنها عشق آریان بود ممکن شد.همه چیز بین ما ادامه پیدا کرده بود ولی جنی خیلی با من فرق داشت.مثلا من عاشق بچه ها بودم ولی اون از بچه ها متنفر بود.من همیشه معتقد بودم خانواده به کار اولویت داره ولی اون میگفت خانواده ای که مانع پیشرفت کار آدم میشه رو باید ترک کرد.من همیشه دوست داشتم دختر داشته باشم ولی اون میگفت آدم یا بچه نداشته باشه یا پسر داشته باشه.شاید این تفاوت ها کوچیک بودن ولی بد اخلاقی جنی که سر حرفاش با من بحث میکرد باعث میشد ازش فاصله بگیرم.از همه چیز بدتر هم حسود بودنش بود که بیشترش به خاطر فرانسوی بودنش بود.زندگی یکنواخت و احمقانه ای داشتیم ولی هنوز نمیدونستم کی باید باهش به هم بزنم تا اینکه با اصرارش مجبورم کرد واسه یکی از شوهای لباسشون برم.اونجا دقیقا نقطه ی شروع زندگیم بود.شوی لباسی که جنی و رقباش شرکت داشتن و بدترین رقیبش که چون همیشه از اون امتیاز بیشتری میاورد ازش متنفر بود هم شرکت کرده بود.تا اون روز هیچ وقت نتونستم ببینمش ولی دیدنش همه ی تصوراتی که ازش داشتمو نقض کرد.اونجا بود که باهش آشنا شدم..با رزا..نمیدونم چرا ولی اون برای من فقط یک ملکه ی زیبایی نبود،یک زندگی بود!یکی دو هفته بعد از اولین آشناییم با رزا با جنی بهم زدم.اولش اونم موافقت کرد ولی به محض اینکه فهمید با رزا دوست شدم همش میومد و تهدیدم میکرد.خیلی بهش بی تفاوت بودم که کاش هیچوقت انقدر راحت از کنار اون همه کینه ش نمیگذشتم..
    کمی مکث کرد ولی دوباره به حرف اومد
    -من چهار ماه بعد از آشناییم با رزا ازدواج کردم.عشقمون خیلی زیاد بود و مطمئن بودم که دوطرفه ست.یک سال از زندگی مشترک رویاییمون گذشته بود که با تماسی جنی با من گرفت زندگیم اون روی دیگه شو بهم نشون داد.موقع تماس فقط گفت برم خونه ش وگرنه بد بلایی سر رزا میاره ولی من بهش بی اهمیتی کردم.چند روز بعد وقتی از شرکت بیرون میومدم با یک نوزاد بغلش جلوم سبز شد.اون بدترین دیداری بود که یک پدر میتونست با دخترش داشته باشه ولی با همه ی اینا وقتی بهم گفت بچه مونه قبل از هر دعوا یا پوزخندی با بهت به صورت آرزوی هفت ماهه که مثل فرشته ها نگام میکرد خیره شدم.هنوزم باورم نمیشه بردمش برای آزمایش دی ان ای و وقتی فهمیدم بچه ی منه با وجود خشمم و دعواهایی که با جنی کردم بازم وقتی نگاش میکردم ته دلم یک حس متفاوتی تجربه میکردم.جنس احساسم بهش با همه ی احساساتم فرق میکرد ولی مصرانه میخواستم سرکوبش کنم.جنی هیچ وقت بچه ها رو دوست نداشت و خودش گفت آرزو رو به دنیا آورد تا زندگی رزا که بزرگترین رقیبش بود رو خراب کنه و من رو دوباره به دست بیاره.حتی وقتی به هم زدیم به من نگفته بود حامله ست که مجبورش نکنم بندازتش.حتی اسمشم نمیدونم چرا آرزو گذاشتم!شاید چون مثل یک آرزو دوست داشتنی ولی دست نیافتنی بود.آرزوم این بود که مادرش رزا باشه ولی با همه ی اینا بازم دوستش داشتم!با بدبختی سه ماه تمام جنی و آرزو رو از رزا مخفی کردم.میدونستم که رزا نمیتونه بچه دار بشه و واسه همین از اول قید بچه رو زده بودم ولی آرزو همه ی حرفایی که به خودم القا میکردمو از ذهنم پاک میکرد.هیچ وقت اون روز لعنتی رو فراموش نمیکنم که بهم زنگ زدن و خبر تصادف رزا رو بهم دادن.اصلا نمیتونستم کما رفتنشو باور کنم اونم با تصادف!رانندگی رزا حتی از منم بهتر بود!پلیس ها گفته بودن که ماشین افتاده توی دره بدون اینکه با ماشین دیگه ای برخورد داشته باشه!جواب همه ی سوالای ذهنیم رو با خوندن نوشته هایی که با خط رزا توی برگه ای که روی تختمون بود نوشته شده بودن،گرفتم.همش تقصیر اون جنی لعنتی بود..فقط به خاطر آرزو..باورم نمیشد رزا انقدری عاشقم بود که با فهمیدن همه چیز از زبون جنی حاضر شد خودکشی کنه!
     
    آخرین ویرایش:

    روشنک.ا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/22
    ارسالی ها
    391
    امتیاز واکنش
    4,479
    امتیاز
    541
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    فقط یک هفته کما رو تحمل کرد و من رو با یک دنیا عذاب وجدان با آرزویی که دلیل مرگ عشقم بود تنها گذاشت..
    آب دهانشو با صدا قورت داد و مکثی طولانی کرد.حس کردم خیلی داره از گفتن این حرفا عذاب میکشه ولی میدونستم که سبک میشه واسه همین ساکت موندم تا ادامه بده
    -آریان بود که مجبورم کرد آرزو رو نگه دارم.به مامان و بابا هم دروغ گفت که من و رزا خواستیم سورپرایزشون کنیم دفعه ی بعدی که میایم ایران؛واسه همین از بچه دار شدنمون حرفی بهشون نزدیم.آریان هنوزم میگه من باید با جنی باشم چون حتی نمیدونه رزا تصادفش یک خودکشی بوده و تنها دلیلش جنی بوده.جنی که خودش از عذاب وجدان حتی نتونست آرزو رو تحمل کنه چه برسه به من رو!حتی اونم فکرشو نمیکرد مرتکب همچین گناهی شده باشه و یک بچه ی ده ماهه دلیل مرگ رزا بشه..
    با تعجب نگام کردو دوباره به حرف اومد-تو چرا گریه میکنی؟!
    ناخودآگاه دستمو روی گونه م گذاشتم.خیس خیس بود!حتی نفهمیدم کی گریه کردم!باورم نمیشد زندگی آرمان انقدر پیچیده و دردناک بوده و من همیشه فکر میکردم چه قدر ناعادلانه از من خوشبخت تره!
    -یادت نره چه قولی دادیا؟
    غم توی صداش موج میزد ولی هنوزم نه اشکی میدیدم نه بغضی.غرور مردانه ش چه قدر زیاد بود که حتی بعد از تعریف کردن این خاطرات تلخ و غم انگیزش هنوزم ابهت همیشگیشو حفظ میکرد
    -تو دیوونه ای!واقعا واسه این با آرزو بدرفتاری میکردی؟!آخه اون طفل معصوم چه گناهی کرده؟!اون مگه انتخاب کرده مامانش کی باشه؟!تو عوض اینکه همش حمایتش کنی باهش بدخلقی میکردی؟!
    -یعنی تو هنوزم دوستش داری؟!
    -مگه میشه نداشته باشم؟!
    -تو چرا انقدر با همه فرق داری؟!
    -همه با هم فرق دارن!
    -تو خیلی فرق داری!
    تا خواستم جوابشو بدم انگشت اشاره شو روی لبم گذاشت.
    -هیچی نگو.
    آروم صورتشو بهم نزدیک کرد.توی چشمام خیره شد و من غرق دریای خاکستری چشماش با جزیره ای آبی رنگ شدم.پیشونیشو به پیشونیم چسبوندو گفت:-تو خاص ترین آدم روی زمینی
    از حرفش غرق لـ*ـذت شدم.اونقدری که چشمامو بستم تا حرفش چند بار دیگه مثل یک موسیقی توی ذهنم پخش بشه.

    صبح که بیدار شدم سریع توی تخت نشستمو به تختی که حالا فقط خودم روش بودم خیره شدم.الان دیگه آرمان کنارم نبود.حتما صبح زود بیدار شده.دوش آب داغی گرفتمو با پوشیدن حوله م از حمام بیرون زدم.هنوزم باور نمیکنم دیشب رو!فهمیدن گذشته ی پر پیچ و خم آرمان رو و این همه نزدیکیمون رو ولی دیگه نباید بذارم ادامه پیدا کنه!من به شدت دارم وابسته ش میشم ولی اون خیلی راحت و طبیعی با همه چیز کنار میاد!...
    *********************************************
    ناخن گیر کوچک فلزی رو از توی کیفم در آوردم و یک کیسه ی پلاستیکی کوچیک زیر دست تپل کوچولوش گذاشتم.شروع کردم به گرفتن ناخن هاش.هفته ای یکبار ناخناشو کوتاه میکنم.الان شش هفته ای میشه که آرزو توی کماست.بعد از اتفاق یک ماه پیش ارتباطمو با آرمان خیلی کم کردم.اونم فهمیده که چه قدر ازش دوری میکنم ولی هیچی نمیگه و فقط به خواسته م عمل میکنه و متقابلا از من دوری میکنه.رایان هنوزم میخواد یه بارم که شده آرزو رو ببینه ولی نه دلم میخواد بیمارستان بیاد نه میخوام آرزو رو توی این وضعیت ببینه.
    -خب تموم شد!
    شانه ی کوچیک صورتی رنگشو از کیفم در آوردم و شروع کردم به شانه کردن موهای کوتاهش.متاسفانه برای عمل مغزش کل موهای سرشو با تیغ زدن و به لطف باند پیچی ما اوایل بدون مو نمیدیدیمش ولی به محض این که باند پیچی ها رو باز کردن آرمان سریع با اخم و چشمای قرمز شده ش از بیمارستان بیرون زد.میدونستم عاشق موهای بلنده!هم واسه من هم واسه آرزو.من هم اون روز کلی گریه کردم ولی خودمو متقاعد کردم که دوباره موهاش در میان و بلند میشن.الان هم به نظرم خیلی بهتر شده و انگار که خودمون موهاشو کوتاه کردیم.بعد از اتمام شانه کردن موهاش کتاب داستان کوچکی از کیفم در آوردم و قصه ی امشبشو واسش خوندم.پیشونیشو بوسیدمو از اتاق بیرون اومدم.مجبور شدم کمی از واقعیت رو به مامانم بگم ولی هنوزم نگفتم رفته تو کما.در اتاقشو که بستم آرمانو دیدم که عصبی توی راهرو جلوی در قدم میزنه و کلافه دستشو تو موهاش حرکت میده.
    -اینجایی؟
    سریع به سمتم برگشت
    -سلام نفس
    -سلام!چیزی شده؟
    -با دکتر آرزو صحبت کردم.
    -چی گفتن؟
    -نفس من نگرانم.اه لعنتی چرا به هوش نمیاد؟!
    خشم و کلافگی تو صداش موج میزد.دروغ چرا خودمم خیلی نگران شده بودم.یک ماه و نیم کم وقتی نبود برای انتظار!
    -نگران نباش خدا مراقبشه من مطمئنم
    -هع!خدا؟!
    -ببین آرمان من خیلی وقت پیش میخواستم راجع به این موضوع باهت حرف بزنم.
    کمی مکث کردم و بعد از کشیدن نفسی عمیق حرفمو ادامه دادم:-اینکه تو واسه مشکلات زندگیت و سختی های گذشته ت با خدا لج کردی به هیچ کسی جز خودت آسیب نمیزنه
    -درس دینی نده لطفا!
    -میل خودته ولی اگه برای آرزو دعا کنی اون حتما حالش بهتر میشه.تو پدرشی و عاشقشی و توی زندگیت همیشه سعی کردی آدم خوبی باشی پس مطمئن باش دعای تو خیلی خوب میگیره
    -اگه به دعا بود که به خاطر تو حتما خوب میشد!
    -آره که هست!از کجا معلوم شاید همین دعا ها تا حالا از مرگ نجاتش دادن!
    آروم به سمتش رفتم و با هر دو دستم یکی از دستاشو گرفتمو کمی بالا آوردم
    -ببین آرمان اون خداست!خدا با ما آدم ها خیلی فرق داره!تو با هر دینی،با هر اخلاقی،با هر زبانی،با هر خوبی ها و بدی هایی و با هر پاکی و گناهی صداش کنی صداتو میشنوه.به درد و دل هات گوش میکنه و بدون این که حرفی بزنه آرومت میکنه.تو حتی اگه به زبون نیاری ولی توی دلت صداش کنی با عشق به کمکت میاد.اونقدری خوبه که همیشه عاشق همه ی بنده هاشه حتی خطاکاراشون و فقط کافیه صداش کنی!صداش کن تا ببینی چه جوری زندگیت عوض میشه و مشکلاتی که هیچ کنترلی روشون نداری حل میشن.
    -گفتنش به حرف آسونه ولی مطمئن باش از کسی مثل من خوشش نمیاد!
    برای اولین بار تردید رو توی صداش حس کردم.خوشحال بودم که تونستم تا حدی نرمش کنم.
    -مطمئن باش که میاد.خیلی ها آدم های خیلی گناهکاری بودن ولی کمکشون کرده پس مطمئن باش به تو هم کمک میکنه!
    سکوتش نشونی از به فکر فرو رفتنش بود.میدونستم کار درستی کردم.اون باید از خدا بخواد...
    سکوت ماشین رو فرا گرفته بود.راننده با سرعتی یکنواخت ماشین رو میروند و آرمان از پنجره ی کنارش محو منظره ی بیرونش بود.بعد از دو ماه هنوزم آرزو به هوش نیومده و ما برای بار صدم با امید و انتظار به بیمارستان میریم!خب حداقل اینکه خوش شانس بودیم به محض اینکه آرزو زمین خورده بود دوست صمیمیش به مامانش که نماینده ی کلاس بود زنگ زده بود و مامانش هم سریع اورژانس رو خبر کردو و شماره و اسم منو بهشون گفت.دکتر میگفت اگه آرزو رو دیرتر میرسوندن امکان داشت اصلا زنده نمونه!انتظار کما خیلی بهتره!گوشی تلفنم شروع به لرزش کرد و من برای اینکه زیاد سرو صدا نکنه زود جواب دادم
    -بله
    -خانوم شکیبایی شمایید؟
    -بله بفرمایید
    -خانوم شیرینی باید بدید
    با تعجب جوابشو دادم
    -ببخشید شما؟
    -از بیمارستان تماس میگیرم.پرستار آرزو هستم.
    -آهان خوب هستید؟
    -بله مرسی!البته اگه شما شیرینی بدید بهترم میشیم
    -شیرینی چی؟!
    -آرزو نیم ساعت پیش به هوش اومد و دکتر بعد از معاینات گفت که خدا رو شکر هیچ مشکل خاصی نداره و به زودی حالش کاملا خوب میشه
    دیگه نفهمیدم چی گفت.از شدت شوک گوشی از دستم افتاد.آرمان نگران بهم نزدیک شد و با دستش سرمو به سمت خودش چرخوند.
    -چی شده نفس؟!حالت خوبه؟چی بهت گفته که رنگت پریده؟!نفس!
    اومدم جوابشو بدم که ناخودآگاه گریه م گرفت.تا به حال هیچ وقت انقدر از شنیدن خبری خوشحال نشده بودم که گریه م بگیره!

    شیرین ترین گریه ی زندگیم بود..گریه ای که از هر خنده یا لبخندی واسم دلپذیرتر بود..
    -نفس چته لعنتی؟بگو دیگه!
    وسط گریه از واکنشش خنده م گرفت.عوض اینکه بیاد به آدمی که گریه میکنه دلداری بده سرش داد میزنه.خشمش جاشو به تعجب داد.ابروهاش بالا رفته بود و چشماش داشت از حدقه بیرون میزد.
    -دیوونه شدی؟!وای خدا از دست رفت!
    صدای خنده ی راننده هم از این واکنش من و حرف آرمان در اومد.اونم بالاخره در حرفامون شرکت کرد
    -آقا شاید اشک شوقشون باشه
    -چه شوقی؟این خل شده میدونم!
    -آرمان
    صدام از شدت هیجان میلرزید.نمیتونستم خودمو کنترل کنم.واقعا خبر غیر قابل پیش بینی ای بود.
    -چیه؟!
    نگران بهم زل زده بود و برای بیرون آوردنش از نگرانی به حرف اومدم
    -آرمان پرستار آرزو زنگ زد
    نگرانی چهره ش ده برابر شد و از فکری که پیش خودش کرد دلم بدجور آتیش گرفت واسه همین سریع حرفمو ادامه دادم
    -گفت آرزو به هوش اومده و دکترش معاینه ش کرده گفته هیچ مشکل خاصی نداره و زود خوب میشه!آرمان باورت میشه؟!نمیتونم این همه خوشبختی رو باور کنم!
    بهت زده نگام میکرد.حتی پلک هم نمیزد.انگشت اشاره مو به سمت چشمش بردم که مجبور شد پلک بزنه و به خودش بیاد.
    -داری دروغ میگی مگه نه؟!راستشو بگو!
    ناباوری تو صداش موج میزد.چه قدر این مدت سختی کشیده بود که پایان سختیاشو باور نمیکرد؟!
    -جدی میگم به خدا!جدیه جدی!

    به محض اینکه وارد اتاق شدم صدای گرفته و خسته ی آرزو اومد که گفت-مامان
    -آرزو!
    دویدن به سمتش و بـ..وسـ..ـه بارون کردن صورتش اصلا دست خودم نبود.اگه توی اون وضعیت نبود حتما محکم بغلش میکردم.حتی نمیدونستم چی باید بگم و تنها چیزی که به ذهنم رسیدو گفتم-خدایا شکرت
    صدای پرانرژی و خوشحال پرستار منو متوقف کرد
    -خانوم آب لمبو کردی بچه رو!باباش بیچاره فقط داره نگاه میکنه!به خاطر آرام بخشی که بهش زدن هم احتمالا به زودی میخوابه!
    سریع سرمو به عقب برگردوندم و با دیدن آرمان که با حسرت نگامون میکرد از تخت کمی دور شدم.بهش نزدیک شدمو آروم طوری که فقط خودش بشنوه بهش گفتم:-یادته چی گفتم؟!وقتیچ حالش خوب شد باید عشقتو بهش اثبات کنی!میدونم که الان دلت میخواد چی کار کنی.
    -نفسچ
    -زود باش آرمان!
    همین تلنگرم کافی بود تا با قدم های سریع خودشو به تخت برسونه.خم شد و یک بـ..وسـ..ـه ی عمیق روی پیشونی آرزو زد.با صدای آروم و لحنی مغموم گفت:-دلم خیلی برات تنگ شده بود!
    قطره ای اشک از روی گونه م سر خورد.آرزو اول با تعجب و بعد با لبخند به پدرش نگاه کرد و به حرف اومد:
    -مرسی
    و با ذوق بیشتری پرسید:-یعنی الان دوستم داری؟
    -دوستت ندارم!
    با تعجب به آرمان نگاه کردم.باورم نمیشد دوباره میخواد بره تو جلد قبلیش!اما ادامه ی حرفش لبخند روی لبم آورد!
    -من عاشقتم آرزو!
    بـ..وسـ..ـه ای کوتاه روی گونه ش زد و با نوک انگشتاش موهاشو نوازش کرد.انقدر به نوازشش ادامه داد که آرزو با لبخند به خواب شیرینش رفت.....
     

    روشنک.ا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/22
    ارسالی ها
    391
    امتیاز واکنش
    4,479
    امتیاز
    541
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    **********************************
    جلوی آینه ی اتاقم وایستادم و نگاه دیگه ای به خودم انداختم.با بلوز آستین سه ربع یقه شل قهوه ای سوخته و دامن تنگ کرم رنگم که بلندیش تا زانوم بود عالی به نظر میرسیدم.جوراب شلواری رنگ پا هم پوشیدم تا راحت باشم.شروع کردم به آرایش.خط چشمی نازک که انتهاش کلفت تر میشد کشیدمو با ریمل به مژه هام حالت دادم.رژ لب مسی رنگمم زدمو با رژگونه ی آجری آرایشمو تکمیل کردم.دستبند چرم قهوه ای سوخته م رو که روش طرحی از یک شاخه درخت از جنس طلا داشت رو دستم کردمو صندل چرم قهوه ای سوخته م رو پوشیدم.سریع با شونه موهامو فرق کج باز کردمو پریشون رهاشون کردم.گردنبند چرم ست دستبندمم انداختم گردنمو گوشواره های ظریف طلا رو هم گوشم کردم.لبخندی از رضایت به تصویرم توی آینه زدمو از اتاق بیرون زدم.از اینکه رنگ لباسم با رنگ موهام و رگه های قهوه ای تیره ی چشمای میشی رنگم هارمونی قشنگی درست کرده بود حس خیلی خوبی داشتم.صدای قدم زدنم با صندل های پاشنه ده سانتی بهم اعتماد به نفس میداد.وارد آسانسور شدم و دکمه ی همکف رو فشار دادم.با خروجم از آسانسور اولین صحنه ای که دیدم صحنه ی دستور دادن ناهید به خدمتکارای مخصوص امشب بود.با اخم و جدیت به هر کدومشون میگفت چه کاری رو انجام بده.
    -ناهید خانوم
    سریع به سمتم برگشت و اخماشو باز کرد و گفت:
    -بله خانوم؟
    -آرمان هنوز نیومده؟
    صدای بمش از پشت سرم وادارم کرد به سرعت به سمتش برگردم.
    -مگه میشه نیام؟!
    با صورت شش تیغ شده و موهایی مرتب جلوم وایستاده بود.کت و شلوار کرم رنگش با پیراهن قهوه ای تیره که پوشیده بود و کراوات کرم و قهوه ای رنگش شدید جذابترش کرده بودن.از اینکه باز هم ناخودآگاه با هم ست شده بودیم،بهش لبخند زدم.
    -مرسی بابت امروز
    لبخندی کج از روی تحسین به روم زد.
    -فکر کنم این منم که باید بابت امروز ازت تشکر کنم!
    در جوابش تنها یک لبخند زدم.از روزی که آرزو به هوش اومد تا حالا هشت ماه میگذره و خوشبختانه خوبی اون اتفاق ناگوار،بهتر شدن رفتار آرمان با آرزو بود.طی این مدت خیلی چیزا تغییر کردن مثلا اینکه مصاحبه ی دکترا رو هم قبول شدم ولی هنوزم از آرمان دوری میکنم.اصلا دست خودم نیست!ترس از دست دادنش به خاطر رابـ ـطه مون،مانع نزدیک شدنمون میشه.امروز هم برای اولین بار قرار شد واسه آرزو تولد بگیریم.تقریبا همه ی فامیل ها و دوستانمون دعوت شدن همراه بعضی پرسنل شرکت.من که کلا مامان بابامو سارا رو با خانواده ش دعوت کردم.از فکر به گذشته بیرون اومدم.لبخندی دندون نما بهش زدمو با لحنی رسمی جوابشو دادم:
    -شکست نفسی میفرمایید
    -عین حقیقته!
    لبخندی جذاب به روم زد.واسه اولین بار دیدم لبخندی میزنه که هر دو طرف لبش به بالا کش میاد!در جوابش به لبخند زدن اکتفا کردم.غرق دریای طوسی رنگ چشماش با رگه های آبی به رنگ آسمانی پاک شده بودم که با صدای مهشید از دنیای نگاه پر احساسمون بیرون اومدیم.
    -مهمونا رسیدن!
    اولین افرادی که اومدن مامی و پدرجان بودن.خوشبختانه زمانی که آرزو به کما رفته بود اونا برای فرصت مطالعاتی مامی از ایران رفته بودن و ما مجبور نشدیم چیزی بهشون بگیم ولی وقتی برگشتن،آرزو که تازه به هوش اومده بود توی بیمارستان بستری بود و ما بالاخره مجبور شدیم همه چیزو بهشون توضیح بدیم.طبق خواسته ی آرمان قرار شده که آرزو رو سورپرایز کنیم!واسه همین همه ی مهمونا قبل از اینکه بچه ها از آموزشگاه زبانشون برگردن میان خونه.بعد از اومدن تقریبا اکثر مهمونا مامان و بابا هم اومدن.با لبخند به مردی که با وجود نشستن روی ویلچر،هنوزم از نظرم بعد از خدا،محکم ترین پناهگاه من روی زمینه نگاه کردم.به خاطر بیماری قلبیش انقدر ضعیف شده که دیگه نمیتونه راه بره و دکتر گفته حتی وایستادن هم براش مثل سم میمونه!از اینکه هنوزم قلبی برای پیوند پیدا نشده هر روز نگران تر میشم ولی گاهی صبر تنها راهیه که آدم داره.به مامانم افتخار میکنم که هنوزم با عشق به بابا نگاه میکنه!با اینکه آرمان اصرار کرد واسه بابا پرستار بگیره مامان حتی یکبار هم موافقت نکرد!جوابش تنها یک چیز بود:"نه!عشق واقعی مال این روزهاست!".مامان با دستاش ویلچر بابا رو جلو میاورد و من با ذوق به سمتشون رفتم.
    -چرا انقدر دیر کردین؟ترسیدم نیاین!
    بابا-نیایم؟!
    -گفتم لابد یادتون رفته!
    -مگه میشه یادمون بره؟!
    خم شدمو گونه شو بوسیدم.روی زانو نشستمو یکی از دستاشو با هر دو دستم گرفتمو کمی بالا آوردم.
    -خیلی خوشحالم کردی که اومدی بابا!خیلی دلم برات تنگ شده بود!
    -آی دختر شیطون من!تو که هفته ی پیش منو دیدی!
    -یک هفته کمه؟!
    مامان با لحنی دلخور مداخله کرد-دلت واسه من تنگ نشد که!
    -معلومه که تنگ شده!
    بلند شدمو گونه هاشو بوسیدم.
    -مگه میشه تنگ نشه؟!
    -خیله خب حالا!برو خودتو لوس نکن!
    -چشم!
    با اومدن آرزو همه ی چراغ های سالن روشن شدن و نوار های کاغذی رنگی روی سرش ریخته شدن.من و آرمان هم از روبرو نگاش میکردیم.

    با صدای"تولدت مبارک"که همه هماهنگ با هم میخوندن،تعجب آرزو جاشو به لبخندی نمکین و دلنشین داد.مهشید قبل از اینکه آرزو بیاد پایین لباس مهمونیش رو تنش کرده بود.پیراهن پف دارش که بالاتنه ش سفید و دامن توریش طوسی رنگ بود با رنگ چشماش هارمونی قشنگی داشت!با تحسین نگاش میکردم که آروم و با لپ هایی گل انداخته به سمتمون میومد.صدای موسیقی ارکستر هم زمان با دست زدن مهمانان دوباره بلند شد.
    آروم و با لحنی ملایم گفت-مرسی مامان!مرسی بابا!
    قبل از اینکه واکنشی نشون بدم آرمان سریع خم شد و بغلش کرد.وقتی دوباره بلند شد و آرزو رو بالا آورد با لبخند به من نگاه کرد و چشمکی جذاب زد:
    -به نظرت این توت فرنگی الان خوردنی نیست؟
    آرزو-چه جوری میخوای منو بخوری؟!
    از ساده لوحی کودکانه ش خنده م گرفت.
    -اینجوری
    آروم لپشو گاز گرفت که صدای جیغ کوتاه آرزو در اومد.با خنده دست کوچولوشو گرفتمو بوسیدم.واسه آروم کردنش به حرف اومدم:
    -داره باهت شوخی میکنه!
    -تو واقعا فکر کردی میشه آدم به این بزرگی رو خورد؟!
    صدای رایان باعث شد سرمون به سمتش بچرخه.
    آرزو با لحنی مردد جوابشو داد-تو خودت گفتی بعضی آدما هستن که آدم خوارند!
    -اونا توی بعضی جزایر اسپانیا و بعضی جاهای چین زندگی میکنن!ولی اینجا ایرانه!
    از توجیه عجیب و غریبش خنده م گرفت...
    با صدای آهنگ تولد،آرزو رو آروم از پشت هل دادم به وسط سالن.با اینکه خیلی خجالت میکشید ولی با دست زدن برای تشویق، وادارش کردم برقصه.به دوستاش هم با دست علامت دادم به سمتمون بیان و دور آرزو حلقه بزنن و برقصن.آروم ازشون دور شدم و به سمت میزی که مامان و بابا و آرمان پشتش نشسته بودن رفتم.روی تنها صندلی خالی میز که بین مامان و آرمان بود نشستم.دقیقا روبروی بابا بودم و از این لحاظ خیلی خوش شانس بودم.
    -آرمان،دخترم که اذیتت نمیکنه؟
    -ا بابا!
    -نظرسنجی بود فقط!
    -معلومه که اذیتش نمیکنم!
    صدای خنده ی شیرینش لبخند روی لبم آورد.
    آرمان با لحن شوخی گفت:
    -مگه خودت تعریف کنی!
    با حرص نگاش کردم که لبخند کجش بیشتر حرص منو در میاورد.
    مامان-خب حالا نفس!من که میدونم طفلک از دستت چی میکشه!
    دیگه مطمئنم صورتم از حرص قرمز شده بود.
    -مامان من بچه ی شمام یا آرمان؟!
    بابا با لحنی آروم به حرف اومد-نفس تو که قدیم انقدر کم طاقت نبودی!
    واقعیت اینه که حق با بابا بود!من هنوزم ترس از دست دادن آرمان رو با تمام وجودم حس میکنم!میترسم یه روزی مثل فرزاد تنهام بذاره.واسه همین انقدر زود عصبانی شدم.میترسم با این حرفا آرمان از من دلسرد بشه و بهم خــ ـیانـت کنه!بیخیال افکار منفیم شدمو لبخندی تصنعی زدم.
    -شوخی میکنم بابا!
    -آرمان هم شوخی میکنه عزیزم!
    بعد از این حرفش لبخندی اطمینان بخش بهم زدو تنها یک چیز بود که بهم القا کرد:آرامش!
    آرمان هم در تایید حرف بابا لبخندی مطمئن زد و این بار جدی به حرف اومد:
    -اسم نفس خیلی بهش میاد!واقعا نفس یعنی نفس!
    تپش قلبم دو برابر تند تر و کوبنده تر شد!با تعجب بهش نگاه میکردم.صداقت توی چشماش موج میزد.از شنیدن این جمله ها اونم تا این حد صریح از زبون آرمان نزدیک بود شاخ در بیارم!از این که اونجوری نگام میکرد ناخودآگاه از خجالت سرمو پایین انداختم.دستمو روی گونه م گذاشتم.داغیش نشونی از سرخ شدنش بود.صدای خنده های ریز مامان و بابا باعث شد بیشتر سرمو پایین بندازم.از حرفی که آرمان جلوی مامان و بابا بهم زده بود بدجور خجالت میکشیدم.با صدای بابا که با لحنی ملایم گفت"انقدر دخترمو اذیتش کردیم که با یک تعریف انقدر خجالت کشید!"سرمو بالا آوردم.هنوزم مهربونی در نی نی چشمان قهوه ای رنگش موج میزنه...صدای مجری ارکستر که شروع آهنگ تانگو رو اعلام میکرد به حرف هامون خاتمه داد.با گرم شدن دستم سرمو به سمتش چرخوندم.مگه واسه ی این رقـ*ـص دستمو بگیره!بلند شدم و با هم به زوج هایی که وسط سالن هنرنمایی میکردن پیوستیم.هر دو دستمو روی شونه هاش گذاشتم و اونم همراهیم کرد.از این فاصله ی نزدیک میتونستم خیلی دقیق تر توی چشماش نگاه کنم.بوی عطر بولگاریش رو مثل همیشه با لـ*ـذت به مشام کشیدم.از اینکه آهنگ آرامش بخش تایتانیک رو واسه رقصمون گذاشته بودن غرق لـ*ـذت شدم..
    Every night in my dreams

    هر شب در رویا هایم


    I see you. I feel you.

    می بینمت، احساست می کنم


    That is how I know you go on.

    و به این وسیله می فهمم که هنوز زنده ای


    Far across the distance

    در آن دور دست


    And spaces between us

    و فاصله ای که بین ما وجود داره


    You have come to show you go on.

    اومدی و نشون دادی که هنوز زنده ای


    Near, far, wherever you are

    نزدیک یا دور، هرجا که هستی


    I believe that the heart does go on

    مطمئنم که قلبت هنوز (برام) می زنه


    Once more you open the door

    یک بار دیگه در رو باز کردی


    And you're here in my heart

    و تو در قلب من هستی


    And my heart will go on and on

    و (با وجود تو در قلبم) قلبم به تپیدنش ادامه میده

    Love can touch us one time
    عشق ما رو دوباره به هم خواهد رسوند
    And last for a lifetime
    و برای آخرین بار در زندگیم
    And never go till we're one
    و از من دور نخواهد شد تا ما یکی بشیم
    Love was when I loved you
    عشق فقط عشقی بود که من عاشقت بودم
    One true time I hold to
    و زمانی بدون ریا که من تو را در آغـ*ـوش گرفتم
    In my life we'll always go on
    و در زندگیم ما همیشه با هم خواهیم بود
    Near, far, wherever you are
    نزدیک یا دور، هرجا که هستی
    I believe that the heart does go on
    مطمئنم که قلبت هنوز (برام) می زنه
    Once more you open the door
    یک بار دیگه در رو باز کردی
    And you're here in my heart
    و تو در قلب من هستی
    And my heart will go on and on
    و (با وجود تو در قلبم) قلبم به تپیدنش ادامه میده
    There is some love that will not go away
    عشقهایی هستن که هیچ وقت از بین نمی رن
    You're here, there's nothing I fear,
    تو اینجا با من هستی، و من دلیلی برای ترسیدن نمی بینم
    And I know that my heart will go on
    و می دانم که(با وجود تو) زنده خواهم ماند
    We'll stay forever this way
    و ما همیشه اینطور خواهیم بود
    You are safe in my heart
    تو در قلب من ایمن هستی
    And my heart will go on and on
    و قلبم میتپد و میتپد(ادامه میده به تپیدن)

    با تمام وجود دلم میخواست هیچ پایانی برای آهنگ وجود نداشته باشه!ولی بعضی خواسته ها امکانشون غیر ممکنه.از منبع گرمای آرامش بخش روبروم فاصله گرفتم و به سمت میزمون برگشتیم...

    صبح زود از خواب بیدار شدم و بعد از نماز دوش کوتاهی گرفتمو شروع کردم به لباس پوشیدن.بعد از پوشیدن یک مانتوی ضخیم استخونی و شلوار جین استخونی و مقنعه ی مشکی با برداشتن کیف و کفش مشکی رنگم و کشیدن خط چشمی نازک از اتاق بیرون زدم.امروز قرار بود عصر بعد از دانشگاه برم مطب دکتر بابا و خصوصی با هم حرف بزنیم.نمیدونم چرا دو هفته ی پیش بهم زنگ زد و گفت باید حتما با من حرف بزنه و در نهایت امروز بهم وقت داد برم پیشش.
    -راستشو بگو چرا انقدر عجله داری بری؟!
    -وا خب کار دارم دیگه!
    -آهان با آقاتون کار داری دیگه!خب حالا کو تا شب!هنوز وقت هست!
    -هیی!
    دستاشو به علامت تسلیم بالا آورد و با چهره ای مظلوم نما گفت-باشه بابا تسلیم!
    -فکر نکن دلم به رحم اومدا!
    -میدونم سنگدل تر از این حرفایی!
    -خداحافظ شیرین
    -باشه بابا خدافظ.
    بعدم زیر لب گفت-من میگم کارای بد داری انقدر عجله داری،میگه نه!
    از غرولند کردنش خنده م گرفت ولی واقعا عجله داشتم.شیرین صمیمی ترین دوست من از دوران فوق لیسانسه و حدودا دو سال از من کوچیکتره.دختر خیلی شاد و سرزنده ایه و همین روحیه ش آدمو واسه دوست بودن باهش مشتاق میکنه.با اینکه با چشمای درشت و کشیده ی مشکی و پوست گندمی و لبهای غنچه ای چهره ی خیلی زیبا و جذابی داره ولی مجرد موندن رو ترجیح میده.معتقده آدم باید آزاد باشه تا هر وقت خواست کار کنه و ادامه تحصیل بده.اگر هم دوست داشت شرکت بزنه یه آقابالاسر نباشه که بهش دستور بده چه کاری رو بکنه و چه کاری نکنه.هر چند تا حد زیادی بهش حق میدم ولی همه ی مردها اینطوری نیستن!با رسیدن به ساختمان پزشکان مورد نظرم از ماشین پیاده شدمو وارد ساختمان شدم.منشی حدودا چهل ساله ی اخموی همیشگی با لحن جدی پرسید:
    -وقت قبلی داشتین؟
    -بله
    -فامیل؟
    -شکیبایی
    -فعلا بشینید تا صدا کنم
    -ممنونم
    به سمت صندلی ها رفتم و روی یکی از گوشه ای ترین هاشون نشستم.به زمین نگاه میکردم که دختر بچه ای حدودا پنج ساله جلوی من وایستاد.سرمو بالا آوردم و به چهره ی معصومش خیره شدم.با پوستی گندمی و لب هایی کوچک و چشمای قهوه ای ولی ریز نگام میکرد.چهره ش خیلی معمولی بود.بدون هیچ زیبایی منحصر به فردی!اما پاکی و معصومیت توی چشماش موج میزد.نمیدونم چرا انقدر به نظرم این بچه ی به ظاهر معمولی،خاص و دوست داشتنی میومد!
    -ببخشید خانوم
    -جانم؟
    سرشو پایین انداخت و به زمین خیره شد.معلوم بود از چیزی خجالت میکشه.برای اینکه با من راحت باشه با دستم زیر چونه شو آروم گرفتمو سرشو بالا آوردم.
    -با من راحت باش عزیزم.
    -ببخشید توپم از زیر صندلی ها قل خورد اومد زیر صندلی شما
    -خب این که خجالت نداشت!
    خم شدم و توپ صورتی رنگی با عکس شخصیت کارتونی سیندرلا روش که بزرگیش به اندازه ی یک توپ تنیس بود رو برداشتمو بیرون آوردم.دستش به سمت توپ اومد که دستمو به علامت"توقف"جلوش تکون دادم.
    -یه دیقه صبر کن
    از توی کیفم یک دستمال کاغذی و بطری کوچک آب که همیشه همراهم بود رو در آوردم.دستمال رو کمی با آب خیس کردم و روی توپ کشیدم تا تمیز بشه و با دستمال دیگه ای خشکش کردم.چون بچه بود ممکن بود بلافاصله بعد از اینکه به توپش دست زده با همون دستش چیزی بخوره و زمین این محیط هم خیلی آلوده ست!دلم نمیخواست مریض بشه.
    -بیا گلم
    توپ رو به سمتش گرفتم و اون با چشمایی که از شادی برق میزدن لبخندی دلنشین زد و توپشو ازم گرفت
    -مرسی خانوم!
     
    آخرین ویرایش:

    روشنک.ا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/22
    ارسالی ها
    391
    امتیاز واکنش
    4,479
    امتیاز
    541
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    **********************************
    جلوی آینه ی اتاقم وایستادم و نگاه دیگه ای به خودم انداختم.با بلوز آستین سه ربع یقه شل قهوه ای سوخته و دامن تنگ کرم رنگم که بلندیش تا زانوم بود عالی به نظر میرسیدم.جوراب شلواری رنگ پا هم پوشیدم تا راحت باشم.شروع کردم به آرایش.خط چشمی نازک که انتهاش کلفت تر میشد کشیدمو با ریمل به مژه هام حالت دادم.رژ لب مسی رنگمم زدمو با رژگونه ی آجری آرایشمو تکمیل کردم.دستبند چرم قهوه ای سوخته م رو که روش طرحی از یک شاخه درخت از جنس طلا داشت رو دستم کردمو صندل چرم قهوه ای سوخته م رو پوشیدم.سریع با شونه موهامو فرق کج باز کردمو پریشون رهاشون کردم.گردنبند چرم ست دستبندمم انداختم گردنمو گوشواره های ظریف طلا رو هم گوشم کردم.لبخندی از رضایت به تصویرم توی آینه زدمو از اتاق بیرون زدم.از اینکه رنگ لباسم با رنگ موهام و رگه های قهوه ای تیره ی چشمای میشی رنگم هارمونی قشنگی درست کرده بود حس خیلی خوبی داشتم.صدای قدم زدنم با صندل های پاشنه ده سانتی بهم اعتماد به نفس میداد.وارد آسانسور شدم و دکمه ی همکف رو فشار دادم.با خروجم از آسانسور اولین صحنه ای که دیدم صحنه ی دستور دادن ناهید به خدمتکارای مخصوص امشب بود.با اخم و جدیت به هر کدومشون میگفت چه کاری رو انجام بده.
    -ناهید خانوم
    سریع به سمتم برگشت و اخماشو باز کرد و گفت:
    -بله خانوم؟
    -آرمان هنوز نیومده؟
    صدای بمش از پشت سرم وادارم کرد به سرعت به سمتش برگردم.
    -مگه میشه نیام؟!
    با صورت شش تیغ شده و موهایی مرتب جلوم وایستاده بود.کت و شلوار کرم رنگش با پیراهن قهوه ای تیره که پوشیده بود و کراوات کرم و قهوه ای رنگش شدید جذابترش کرده بودن.از اینکه باز هم ناخودآگاه با هم ست شده بودیم،بهش لبخند زدم.
    -مرسی بابت امروز
    لبخندی کج از روی تحسین به روم زد.
    -فکر کنم این منم که باید بابت امروز ازت تشکر کنم!
    در جوابش تنها یک لبخند زدم.از روزی که آرزو به هوش اومد تا حالا هشت ماه میگذره و خوشبختانه خوبی اون اتفاق ناگوار،بهتر شدن رفتار آرمان با آرزو بود.طی این مدت خیلی چیزا تغییر کردن مثلا اینکه مصاحبه ی دکترا رو هم قبول شدم ولی هنوزم از آرمان دوری میکنم.اصلا دست خودم نیست!ترس از دست دادنش به خاطر رابـ ـطه مون،مانع نزدیک شدنمون میشه.امروز هم برای اولین بار قرار شد واسه آرزو تولد بگیریم.تقریبا همه ی فامیل ها و دوستانمون دعوت شدن همراه بعضی پرسنل شرکت.من که کلا مامان بابامو سارا رو با خانواده ش دعوت کردم.از فکر به گذشته بیرون اومدم.لبخندی دندون نما بهش زدمو با لحنی رسمی جوابشو دادم:
    -شکست نفسی میفرمایید
    -عین حقیقته!
    لبخندی جذاب به روم زد.واسه اولین بار دیدم لبخندی میزنه که هر دو طرف لبش به بالا کش میاد!در جوابش به لبخند زدن اکتفا کردم.غرق دریای طوسی رنگ چشماش با رگه های آبی به رنگ آسمانی پاک شده بودم که با صدای مهشید از دنیای نگاه پر احساسمون بیرون اومدیم.
    -مهمونا رسیدن!
    اولین افرادی که اومدن مامی و پدرجان بودن.خوشبختانه زمانی که آرزو به کما رفته بود اونا برای فرصت مطالعاتی مامی از ایران رفته بودن و ما مجبور نشدیم چیزی بهشون بگیم ولی وقتی برگشتن،آرزو که تازه به هوش اومده بود توی بیمارستان بستری بود و ما بالاخره مجبور شدیم همه چیزو بهشون توضیح بدیم.طبق خواسته ی آرمان قرار شده که آرزو رو سورپرایز کنیم!واسه همین همه ی مهمونا قبل از اینکه بچه ها از آموزشگاه زبانشون برگردن میان خونه.بعد از اومدن تقریبا اکثر مهمونا مامان و بابا هم اومدن.با لبخند به مردی که با وجود نشستن روی ویلچر،هنوزم از نظرم بعد از خدا،محکم ترین پناهگاه من روی زمینه نگاه کردم.به خاطر بیماری قلبیش انقدر ضعیف شده که دیگه نمیتونه راه بره و دکتر گفته حتی وایستادن هم براش مثل سم میمونه!از اینکه هنوزم قلبی برای پیوند پیدا نشده هر روز نگران تر میشم ولی گاهی صبر تنها راهیه که آدم داره.به مامانم افتخار میکنم که هنوزم با عشق به بابا نگاه میکنه!با اینکه آرمان اصرار کرد واسه بابا پرستار بگیره مامان حتی یکبار هم موافقت نکرد!جوابش تنها یک چیز بود:"نه!عشق واقعی مال این روزهاست!".مامان با دستاش ویلچر بابا رو جلو میاورد و من با ذوق به سمتشون رفتم.
    -چرا انقدر دیر کردین؟ترسیدم نیاین!
    بابا-نیایم؟!
    -گفتم لابد یادتون رفته!
    -مگه میشه یادمون بره؟!
    خم شدمو گونه شو بوسیدم.روی زانو نشستمو یکی از دستاشو با هر دو دستم گرفتمو کمی بالا آوردم.
    -خیلی خوشحالم کردی که اومدی بابا!خیلی دلم برات تنگ شده بود!
    -آی دختر شیطون من!تو که هفته ی پیش منو دیدی!
    -یک هفته کمه؟!
    مامان با لحنی دلخور مداخله کرد-دلت واسه من تنگ نشد که!
    -معلومه که تنگ شده!
    بلند شدمو گونه هاشو بوسیدم.
    -مگه میشه تنگ نشه؟!
    -خیله خب حالا!برو خودتو لوس نکن!
    -چشم!
    با اومدن آرزو همه ی چراغ های سالن روشن شدن و نوار های کاغذی رنگی روی سرش ریخته شدن.من و آرمان هم از روبرو نگاش میکردیم.

    با صدای"تولدت مبارک"که همه هماهنگ با هم میخوندن،تعجب آرزو جاشو به لبخندی نمکین و دلنشین داد.مهشید قبل از اینکه آرزو بیاد پایین لباس مهمونیش رو تنش کرده بود.پیراهن پف دارش که بالاتنه ش سفید و دامن توریش طوسی رنگ بود با رنگ چشماش هارمونی قشنگی داشت!با تحسین نگاش میکردم که آروم و با لپ هایی گل انداخته به سمتمون میومد.صدای موسیقی ارکستر هم زمان با دست زدن مهمانان دوباره بلند شد.
    آروم و با لحنی ملایم گفت-مرسی مامان!مرسی بابا!
    قبل از اینکه واکنشی نشون بدم آرمان سریع خم شد و بغلش کرد.وقتی دوباره بلند شد و آرزو رو بالا آورد با لبخند به من نگاه کرد و چشمکی جذاب زد:
    -به نظرت این توت فرنگی الان خوردنی نیست؟
    آرزو-چه جوری میخوای منو بخوری؟!
    از ساده لوحی کودکانه ش خنده م گرفت.
    -اینجوری
    آروم لپشو گاز گرفت که صدای جیغ کوتاه آرزو در اومد.با خنده دست کوچولوشو گرفتمو بوسیدم.واسه آروم کردنش به حرف اومدم:
    -داره باهت شوخی میکنه!
    -تو واقعا فکر کردی میشه آدم به این بزرگی رو خورد؟!
    صدای رایان باعث شد سرمون به سمتش بچرخه.
    آرزو با لحنی مردد جوابشو داد-تو خودت گفتی بعضی آدما هستن که آدم خوارند!
    -اونا توی بعضی جزایر اسپانیا و بعضی جاهای چین زندگی میکنن!ولی اینجا ایرانه!
    از توجیه عجیب و غریبش خنده م گرفت...
    با صدای آهنگ تولد،آرزو رو آروم از پشت هل دادم به وسط سالن.با اینکه خیلی خجالت میکشید ولی با دست زدن برای تشویق، وادارش کردم برقصه.به دوستاش هم با دست علامت دادم به سمتمون بیان و دور آرزو حلقه بزنن و برقصن.آروم ازشون دور شدم و به سمت میزی که مامان و بابا و آرمان پشتش نشسته بودن رفتم.روی تنها صندلی خالی میز که بین مامان و آرمان بود نشستم.دقیقا روبروی بابا بودم و از این لحاظ خیلی خوش شانس بودم.
    -آرمان،دخترم که اذیتت نمیکنه؟
    -ا بابا!
    -نظرسنجی بود فقط!
    -معلومه که اذیتش نمیکنم!
    صدای خنده ی شیرینش لبخند روی لبم آورد.
    آرمان با لحن شوخی گفت:
    -مگه خودت تعریف کنی!
    با حرص نگاش کردم که لبخند کجش بیشتر حرص منو در میاورد.
    مامان-خب حالا نفس!من که میدونم طفلک از دستت چی میکشه!
    دیگه مطمئنم صورتم از حرص قرمز شده بود.
    -مامان من بچه ی شمام یا آرمان؟!
    بابا با لحنی آروم به حرف اومد-نفس تو که قدیم انقدر کم طاقت نبودی!
    واقعیت اینه که حق با بابا بود!من هنوزم ترس از دست دادن آرمان رو با تمام وجودم حس میکنم!میترسم یه روزی مثل فرزاد تنهام بذاره.واسه همین انقدر زود عصبانی شدم.میترسم با این حرفا آرمان از من دلسرد بشه و بهم خــ ـیانـت کنه!بیخیال افکار منفیم شدمو لبخندی تصنعی زدم.
    -شوخی میکنم بابا!
    -آرمان هم شوخی میکنه عزیزم!
    بعد از این حرفش لبخندی اطمینان بخش بهم زدو تنها یک چیز بود که بهم القا کرد:آرامش!
    آرمان هم در تایید حرف بابا لبخندی مطمئن زد و این بار جدی به حرف اومد:
    -اسم نفس خیلی بهش میاد!واقعا نفس یعنی نفس!
    تپش قلبم دو برابر تند تر و کوبنده تر شد!با تعجب بهش نگاه میکردم.صداقت توی چشماش موج میزد.از شنیدن این جمله ها اونم تا این حد صریح از زبون آرمان نزدیک بود شاخ در بیارم!از این که اونجوری نگام میکرد ناخودآگاه از خجالت سرمو پایین انداختم.دستمو روی گونه م گذاشتم.داغیش نشونی از سرخ شدنش بود.صدای خنده های ریز مامان و بابا باعث شد بیشتر سرمو پایین بندازم.از حرفی که آرمان جلوی مامان و بابا بهم زده بود بدجور خجالت میکشیدم.با صدای بابا که با لحنی ملایم گفت"انقدر دخترمو اذیتش کردیم که با یک تعریف انقدر خجالت کشید!"سرمو بالا آوردم.هنوزم مهربونی در نی نی چشمان قهوه ای رنگش موج میزنه...صدای مجری ارکستر که شروع آهنگ تانگو رو اعلام میکرد به حرف هامون خاتمه داد.با گرم شدن دستم سرمو به سمتش چرخوندم.مگه واسه ی این رقـ*ـص دستمو بگیره!بلند شدم و با هم به زوج هایی که وسط سالن هنرنمایی میکردن پیوستیم.هر دو دستمو روی شونه هاش گذاشتم و اونم با دو دستش کمرم رو گرفت.از این فاصله ی نزدیک میتونستم خیلی دقیق تر توی چشماش نگاه کنم.بوی عطر بولگاریش رو مثل همیشه با لـ*ـذت به مشام کشیدم.از اینکه آهنگ آرامش بخش تایتانیک رو واسه رقصمون گذاشته بودن غرق لـ*ـذت شدم..
    Every night in my dreams

    هر شب در رویا هایم


    I see you. I feel you.

    می بینمت، احساست می کنم


    That is how I know you go on.

    و به این وسیله می فهمم که هنوز زنده ای


    Far across the distance

    در آن دور دست


    And spaces between us

    و فاصله ای که بین ما وجود داره


    You have come to show you go on.

    اومدی و نشون دادی که هنوز زنده ای


    Near, far, wherever you are

    نزدیک یا دور، هرجا که هستی


    I believe that the heart does go on

    مطمئنم که قلبت هنوز (برام) می زنه


    Once more you open the door

    یک بار دیگه در رو باز کردی


    And you're here in my heart

    و تو در قلب من هستی


    And my heart will go on and on

    و (با وجود تو در قلبم) قلبم به تپیدنش ادامه میده

    Love can touch us one time
    عشق ما رو دوباره به هم خواهد رسوند
    And last for a lifetime
    و برای آخرین بار در زندگیم
    And never go till we're one
    و از من دور نخواهد شد تا ما یکی بشیم
    Love was when I loved you
    عشق فقط عشقی بود که من عاشقت بودم
    One true time I hold to
    و زمانی بدون ریا که من تو را در آغـ*ـوش گرفتم
    In my life we'll always go on
    و در زندگیم ما همیشه با هم خواهیم بود
    Near, far, wherever you are
    نزدیک یا دور، هرجا که هستی
    I believe that the heart does go on
    مطمئنم که قلبت هنوز (برام) می زنه
    Once more you open the door
    یک بار دیگه در رو باز کردی
    And you're here in my heart
    و تو در قلب من هستی
    And my heart will go on and on
    و (با وجود تو در قلبم) قلبم به تپیدنش ادامه میده
    There is some love that will not go away
    عشقهایی هستن که هیچ وقت از بین نمی رن
    You're here, there's nothing I fear,
    تو اینجا با من هستی، و من دلیلی برای ترسیدن نمی بینم
    And I know that my heart will go on
    و می دانم که(با وجود تو) زنده خواهم ماند
    We'll stay forever this way
    و ما همیشه اینطور خواهیم بود
    You are safe in my heart
    تو در قلب من ایمن هستی
    And my heart will go on and on
    و قلبم میتپد و میتپد(ادامه میده به تپیدن)

    با تمام وجود دلم میخواست هیچ پایانی برای آهنگ وجود نداشته باشه!ولی بعضی خواسته ها امکانشون غیر ممکنه.از منبع گرمای آرامش بخش روبروم فاصله گرفتم و به سمت میزمون برگشتیم...

    صبح زود از خواب بیدار شدم و بعد از نماز دوش کوتاهی گرفتمو شروع کردم به لباس پوشیدن.بعد از پوشیدن یک مانتوی ضخیم استخونی و شلوار جین استخونی و مقنعه ی مشکی با برداشتن کیف و کفش مشکی رنگم و کشیدن خط چشمی نازک از اتاق بیرون زدم.امروز قرار بود عصر بعد از دانشگاه برم مطب دکتر بابا و خصوصی با هم حرف بزنیم.نمیدونم چرا دو هفته ی پیش بهم زنگ زد و گفت باید حتما با من حرف بزنه و در نهایت امروز بهم وقت داد برم پیشش.
    -راستشو بگو چرا انقدر عجله داری بری؟!
    -وا خب کار دارم دیگه!
    -آهان با آقاتون کار داری دیگه!خب حالا کو تا شب!هنوز وقت هست!
    -هیی!
    دستاشو به علامت تسلیم بالا آورد و با چهره ای مظلوم نما گفت-باشه بابا تسلیم!
    -فکر نکن دلم به رحم اومدا!
    -میدونم سنگدل تر از این حرفایی!
    -خداحافظ شیرین
    -باشه بابا خدافظ.
    بعدم زیر لب گفت-من میگم کارای بد داری انقدر عجله داری،میگه نه!
    از غرولند کردنش خنده م گرفت ولی واقعا عجله داشتم.شیرین صمیمی ترین دوست من از دوران فوق لیسانسه و حدودا دو سال از من کوچیکتره.دختر خیلی شاد و سرزنده ایه و همین روحیه ش آدمو واسه دوست بودن باهش مشتاق میکنه.با اینکه با چشمای درشت و کشیده ی مشکی و پوست گندمی و لبهای غنچه ای چهره ی خیلی زیبا و جذابی داره ولی مجرد موندن رو ترجیح میده.معتقده آدم باید آزاد باشه تا هر وقت خواست کار کنه و ادامه تحصیل بده.اگر هم دوست داشت شرکت بزنه یه آقابالاسر نباشه که بهش دستور بده چه کاری رو بکنه و چه کاری نکنه.هر چند تا حد زیادی بهش حق میدم ولی همه ی مردها اینطوری نیستن!با رسیدن به ساختمان پزشکان مورد نظرم از ماشین پیاده شدمو وارد ساختمان شدم.منشی حدودا چهل ساله ی اخموی همیشگی با لحن جدی پرسید:
    -وقت قبلی داشتین؟
    -بله
    -فامیل؟
    -شکیبایی
    -فعلا بشینید تا صدا کنم
    -ممنونم
    به سمت صندلی ها رفتم و روی یکی از گوشه ای ترین هاشون نشستم.به زمین نگاه میکردم که دختر بچه ای حدودا پنج ساله جلوی من وایستاد.سرمو بالا آوردم و به چهره ی معصومش خیره شدم.با پوستی گندمی و لب هایی کوچک و چشمای قهوه ای ولی ریز نگام میکرد.چهره ش خیلی معمولی بود.بدون هیچ زیبایی منحصر به فردی!اما پاکی و معصومیت توی چشماش موج میزد.نمیدونم چرا انقدر به نظرم این بچه ی به ظاهر معمولی،خاص و دوست داشتنی میومد!
    -ببخشید خانوم
    -جانم؟
    سرشو پایین انداخت و به زمین خیره شد.معلوم بود از چیزی خجالت میکشه.برای اینکه با من راحت باشه با دستم زیر چونه شو آروم گرفتمو سرشو بالا آوردم.
    -با من راحت باش عزیزم.
    -ببخشید توپم از زیر صندلی ها قل خورد اومد زیر صندلی شما
    -خب این که خجالت نداشت!
    خم شدم و توپ صورتی رنگی با عکس شخصیت کارتونی سیندرلا روش که بزرگیش به اندازه ی یک توپ تنیس بود رو برداشتمو بیرون آوردم.دستش به سمت توپ اومد که دستمو به علامت"توقف"جلوش تکون دادم.
    -یه دیقه صبر کن
    از توی کیفم یک دستمال کاغذی و بطری کوچک آب که همیشه همراهم بود رو در آوردم.دستمال رو کمی با آب خیس کردم و روی توپ کشیدم تا تمیز بشه و با دستمال دیگه ای خشکش کردم.چون بچه بود ممکن بود بلافاصله بعد از اینکه به توپش دست زده با همون دستش چیزی بخوره و زمین این محیط هم خیلی آلوده ست!دلم نمیخواست مریض بشه.
    -بیا گلم
    توپ رو به سمتش گرفتم و اون با چشمایی که از شادی برق میزدن لبخندی دلنشین زد و توپشو ازم گرفت
    -مرسی خانوم!
     

    روشنک.ا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/22
    ارسالی ها
    391
    امتیاز واکنش
    4,479
    امتیاز
    541
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    -خواهش میکنم!ببینم میتونم بپرسم اسمت چیه؟
    سوالی به خانومی که سه صندلی با من فاصله داشت نگاه کرد.از شباهت بی نظیر چهره ش با دخترک فهمیدم مادرش بود!توی صورتش دقیق شدم.موهاش مشکی بودن ولی بینشون چندین تار موی سفید خودنمایی میکردن.غمی که توی چشماش موج میزد دلمو آتیش زد.مهربون اول به من و بعد به دخترش نگاه کرد و در حالی که لبخند میزد سرشو به نشونه ی تایید به پایین حرکت داد.دخترک هم با سری پایین انداخته از حیای ذاتی دخترانه ش به حرف اومد:
    -اسمم نیکیه
    -چه اسم قشنگی!خیلی بهت میاد!
    -ممنونم.میشه برم پیش مامانم؟
    -آره عزیزم!خیلی خوشحال شدم از آشناییمون
    دستمو آروم روی سرش گذاشتم و موهای نرم و لطیفشو نوازش کردم.بعد از اینکه دستمو عقب آوردم سریع به سمت مامانش دوید.مادرش با لحن مودبانه ای گفت:-مرسی خانوم
    -این چه حرفیه؟!من که کاری نکردم!راستی شما برای چی اومدین اینجا؟
    -نیکی بیماری قلبی داره
    با تعجب نگاش کردم.باورم نمیشد دختر به این کوچیکی بیماری قلبی داشته باشه!
    -واقعا؟!
    -آره!خیلی نگرانشم.تا حالا دو بار هم عمل کرده.دکتر میگه وقتی هجده سالش شد باید عمل پیوند انجام بده ولی میترسم تا اون موقع چی میشه یا قلب پیدا بشه یا نه
    ترس و نگرانی توی چهره ش موج میزد.ناخودآگاه بغض کردم.حسشو خیلی خوب درک میکردم.اون یک مادر عاشق بود..یک مادر مثل من..
    با صدای منشی که منو صدا زد درد و دل هامون متوقف شد.از جام بلند شدمو در اتاق دکتر رو باز کردم.بعد از سلام روی نزدیکترین صندلی اداری به میزش نشستم.
    -خب خانوم شکیبایی من میخوام یه راست برم سر اصل مطلب
    -بله بفرمایید
    -ببینید از اون جایی پدر همسرتون همکار من هستن و تا چند سال پیش هم عمل انجام میدادن و جزو بهترین جراحان قلب محسوب میشن از یک سری امتیاز هایی برخوردار بودن که تونستن به محض اینکه قلبی برای اهدا پیدا شد درخواست بدن که برای پدر شما اون قلب رو پیوند بزنن نه کسانی که قبل از ایشون در نوبت بودن
    از خوشحالی و هیجان قلبم دو برابر تندتر میزد.با ذوق به دکتر نگاه کردمو پرسیدم:-یعنی الان قلب برای پیوند به پدرم پیدا شده؟!
    -پیدا شده بود!
    -منظورتون چیه؟
    -پدرتون اول میخواستن قبول کنن عمل کنن ولی یهو تصمیمشون عوض شد و گفتن قلب رو به یکی دیگه از مریضای من پیوند بزنن
    -چی؟!
    -متاسفم ولی بهشون قول داده بودم تا عمل پیوند اون قلب به اون مریضم انجام نشده چیزی بهتون نگم.الانم گفتم بدونید که پدرتون واقعا دنبال درمان جدی نیستن!
    -من نمیفهمم!
    -ببینید نمیدونم چه جوری بگم
    -هر جوری میگید بگید!فقط بگید!
    -ببینید الان وضعیت بیماری پدرتون طوریه که انتظار هر اتفاقی رو باید داشته باشید!
    دیگه نفهمیدم چی گفت.یک بغض بزرگ اندازه ی یک سیب رسیده به گلوم چنگ میزد.به گفتن"خدانگهدار"ی اکتفا کردمو از مطب بیرون زدم.دستمو به دیوار گرفتم تا زمین نخورم.مادر نیکی به سمتم دوید و زیر بغلمو گرفت
    -خانوم خوبید؟چی شد یهو؟!
    -خوبم مرسی
    با اینکه نمیخواست تنهام بذاره ولی محکم وایستادم تا خیالش راحت بشه..توی راه پاهام همچنان میلرزید.حتی نفهمیدم چطوری رانندگی کردم و چه طوری سر از خونه ی مامان و بابا در آوردم!زنگ درو زدمو وارد خونه شدم.باد سرد پاییزی وزیدو باعث شد بیشتر به خودم بلرزم.مامان با چهره ای نگران در چارچوب در ظاهر شد
    -نفس!خوبی مادر؟چت شده تو؟!
    خیلی دلم میخواست حرف بزنم ولی انقدر بغضم بزرگ بود که اجازه ی باز شدن دهانمو نمیداد.فقط از کنارش گذشتمو وارد پذیرایی شدم.بابا عینک فریم قهوه ایش رو زده بود و روی ویلچرش کنار شومینه نشسته بودو داشت روزنامه میخوند.با صدایی لرزون از بغضم به حرف اومدم:-بابا!
    سریع سرشو بالا آورد و با تعجب تو چشمام خیره شد.فک پایینم شروع کرد به لرزش.چه قدر چشماشو نگاهشو دوست داشتم.اصلا نمیتونستم به نبودش فکر کنم!
    -نفس تویی؟چی شد بابایی؟!
    -بابا چرا اینکارو کردی؟
    -کدوم کار؟بیا اینجا ببینم.
    با فشار دادن دکمه ی روی دسته ی ویلچرش بهم نزدیک شد.خم شدمو دست داغشو با هر دو دستم گرفتمو بالا آوردم.
    -بابا چرا؟
    صدام همچنان میلرزید ولی بغض لعنتیم نمیشکست!
    -نفس جان دستات یخ زدن!فشارت افتاده پایین؟
    به مامان نگاه کردو سریع گفت:-مهناز براش یه چیز شیرین میاری؟
    -بابا
    -جانم؟
    -من بدون تو نمیتونم!
    چشمام از اشک پر شدن.با آستینم قبل از ریختن پاکشون کردم تا چهره ی بابا رو واضح ببینم.با همون بغض ادامه دادم:-من بدون تو نمیتونم زندگی کنم!
    -این چه حرفیه؟من تو رو انقدر ضعیف بزرگت کردم؟!
    -بابا چرا متوجه نمیشی؟!چرا اون عمل رو رد کردی؟!چرا گفتی اون قلب رو به یکی دیگه پیوند بزنن؟!نمیگی من بدون تو میمیرم؟!
    دستشو روی دهانم گذاشتو مانع ادامه دادنم شد
    -نفس تو هیچی نمیدونی!بعدشم دور از جون دختر!تو هنوز جوونی،مادر دو تا بچه ای،شوهر به این خوبی داری و ادامه تحصیلم که داری میدی!آینده مال توئه و گذشته مال من!

    -باباا!
    -ببین نفس،من نتونستم قبول کنم میدونی چرا؟چون اون قلب حق من نبود!فقط با پارتی بازی میخواستن به من پیوند بزنن وگرنه نوبت کس دیگه ای بود!
    -بابا شما وضعیتتون خیلی حساستره!
    -مادرش اومد پیشم.مادر یک پسر بیست ساله.میدونی یاد کی افتادم؟
    -کی؟
    -نیاوش!پسر بیچاره با اون سنش انقدر لاغر و رنگ پریده بود دلم آتیش گرفت.نفس اون جوون بود.هنوز آینده داشت!تنها بچه ی مادر و پدرش بود.مادر بیچاره ش نمیدونی چه قدر غم توی چهره ش داشت.تو نمیدونی چه قدر گریه کرد.اشکاش طبیعی نبودن!دل هر بیرحمی از دیدن اشکای اون مادر به رحم میومد!
    -بابا ولی..
    -ولی و اما نیار نفس!اگه خدای نکرده رایان بود هم انقدر خودخواهانه حرف میزدی؟اون یه مادر بود نفس!یک مادر مثل تو!
    ناخودآگاه یاد نیکی و مادرش افتادم.به این فکر کردم راست میگن هیچ آدمی توی زندگیمون تصادفی سر راهمون قرار میگیره.
    -پس من چی؟!
    -تو دختر قوی ای هستی نفس!مرگ حقه دخترم.باید برای خانواده ت قوی باشی و حال و آینده رو فدای آدمای گذشته نکنی
    -باباا
    آروم بغلم کرد.آغوشش مثل همیشه گرم بود.دیگه بغضم شکست و اشکام جاری شدن.قطره های اشک پشت سر هم از روی گونه م سر میخوردن و پایین میریختن.صورتم خیس شده بود ولی هنوزم از بوی عطر بابا لـ*ـذت میبردم.چه آرامشی داشت آغوشش!..

    *************************************
    -چی؟!
    -قراره طلاق بگیریم
    -چی میگی نفس؟!
    -بابا به خدا تقصیر من نبود!همش تقصیر اون دختر آشغاله.اون فرزادو ازم گرفت.بابا بهم خــ ـیانـت کرد میفهمی!جلوی اون هـ*ـر*زه زد تو گوشم!تو گوش من زد!منی که تا حالا کسی نازکتر از گل به من نگفته بود!مثل یه تیکه آشغال من و رایانو از خونه ش انداخت بیرون!
    بغضم شکست و سیل اشک از چشمام جاری شد.صدای گریه ی مامانم که شنیدم زانوهام خم شدو روی زمین نشستم.با صدای جیغ مامان از ترس،سرمو بالا آوردم
    -حسین!
    از دیدن چهره ی کبود شده ی بابا در حالی که با یه دستش پشت گردنشو گرفته بود با دست دیگش فک پایینشو سریع بلند شدم.من احمق اصلا حواسم نبود که یک خبر بد چه قدر واسه بابا ضرر داره.سریع رفتم آشپزخونه.در های کابینتای فلزی رو سریع و پشت سر هم باز و بسته میکردم.صدای قژ قژ گوش خراششون روی اعصاب داغونم رژه میرفت.اه پس اون قرصای زیر زبونی لعنتی کدوم گوری اند؟!آهان پیداش کردم.سریع بردمو به بابا دادمش.صورتش از تلخی قرص هایی که باید صبر میکرد کامل زیر زبونش آب بشن جمع شد.براش شربت شیرینی درست کردم تا تلخیشونو خنثی کنه..با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم.بازم خواب اون خاطره ی پر استرس لعنتی رو دیدم.گلوم خشکِ خشک بود.دستمو روی پیشونیم گذاشتم.خیس از عرق شده بود.حتی ریشه ی موهام هم خیس بودن.سریع پا شدمو دوش سردی گرفتم.با اینکه زمستون بود و هوا سرد شده بود ولی به این دوش نیاز داشتم.با دیدن قطرات ریز برف در حال بارش از پنجره ی اتاقم لبخندی از شوقی کودکانه زدم.امشب حتما با بچه ها میریم برف بازی!خیلی خوشحالم.امروز آخرین امتحان این ترم رو هم میدیم و دوهفته تعطیلات بین ترمی داریم.پالتوی زیتونیمو با شلوار جین مشکی و مقنعه ی مشکی رنگم پوشیدم.خط چشمی نازک کشیدم و با برداشتن کیف چرم مشکیم و چکمه ی بلند چرم مشکی رنگم از اتاق بیرون زدم.به محض این که درو بستم آرمان جلوم ظاهر شد.
    -سلام
    -سلام
    -چیزی شده؟!
    -مگه باید چیزی بشه؟!
    -نه آخه فکر میکردم الان باید رفته باشی شرکت!
    -امروز صبح زود کاری نداشتم.الان با هم میریم و عصر هم میام دنبالت
    -مرسی!
    -خواهش میکنم.راستی نفس
    -بله؟
    -بهت میاد
    به سر تا پام نگاهی خریدارانه کرد.
    -ممنونم!تو هم همینطور!
    یه نگاه اجمالی بهش انداختم که با کت و شلوار مشکی و کراوات زیتونی و پالتوی کوتاه مشکی مثل همیشه عالی به نظر میرسید.
    -اون که معلومه
    -تا این حد از خود راضی!
    -دقیقا تا همین حد
    بیخیال ادامه ی بحث شدمو به سمت آسانسور رفتم.با قدمی بلند خودشو بهم رسوند و شونه به شونه ی هم راه رفتیم.بوی عطر خنک و تلخ بولگاریش حتی توی این هوای سرد هم دلپذیر بود!پشت رل نشست و منم صندلی کنارش جا خوش کردم
    -با راننده نمیری؟
    -نه.امروز میخوام تنها باشیم.
    -که چی بشه؟
    با لحن شیطونی گفت:-دیگه دیگه!
    -جل الخالق!راستی شب میخوام با بچه ها برف بازی کنم.
    با لبخند نگام کردو گفت:-تو کی بزرگ میشی؟!
    -خب من مثل تو پیرمرد نیستم!
    -پیرمرد خودتی و هفت جد آبادت
    -چرا جوش میاری حالا؟
    -حقیقتو گفتم!
    -من پیرترم یا تو؟
    -خب معلومه تو!با اون همه ماسک صورت که هر هفته اون زنه میاد واست میذاره میخوای پیر بشی؟ماساژو بگو!اونم که ماشالله هفته ای دو بار ماساژ میدنت!
    -اولا که اون زنه که واسم ماسک صورت رو میذاره ناهید میاره.دوما تو رو که هفته ای سه بار ماساژ میدنت!
    -خب من خسته میشم!
    -منم خسته میشم!
    -من کار میکنم!تو فقط درس میخونی!
    -درس خوندنم خسته میکنه!
    -ای بابا تو که ول کن نیستی!بیخیالش.
    بقیه ی راه رو سکوت کردیم و من به قطرات برف که آروم میرقصیدن تا به زمین برسن خیره شدم.
     

    روشنک.ا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/22
    ارسالی ها
    391
    امتیاز واکنش
    4,479
    امتیاز
    541
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    -راستشو بگو.چه جوری دادی؟
    -خوب بود.
    -یعنی الان از من بالاتر میشی؟!
    -شیرین خل شدی؟!چه فرقی میکنه؟
    -معلومه که فرق میکنه احمق جان!تو شوهرت کارخونه داره میری اونجا کار میکنی؛ولی من باید خودم یه آزمایشگاه راه بندازم پس باید با سوادتر باشم!
    لحنش رو مثل پیرزنای حسود کرده بود.عادتش این بود که اینجوری مسخره بازی دربیاره
    -دیوونه من میخوام استاد دانشگاه هم بشم
    -اونم که مادر شوهرت پارتی کلفتت
    از اینکه انقدر قشنگ مثل پیرزنای قدیمی حرف میزد خنده م گرفت
    -بیخیال بابا!
    -اولا من بابات نیستم!دوما اون ماشینه منتظر توئه فکر کنم!
    سرمو به سمتی که نگاه میکرد چرخوندم.یک آئودی نقره ای دیدم که آرمان در حالی که با ژست همیشگیش داشت کتابی میخوند پشت رل نشسته بود.
    -میگم نفس این شوهرت خسته نشد از کتاب خوندن؟!
    -منم خسته نمیشم!
    -تو که دیوونه ای!
    -عجب آدمیه!
    گونه مو بوسید و گفت
    -خوش بگذره بهتون عزیزم.
    -مرسی شیرین جان.به تو هم همینطور
    -مرسی جیـ*ـگر!بای
    -خدافظ
    با چشم دنبالش کردم تا سوار 206سفید رنگش شد.خیلی دوست خوبی بود واسم.شاید بشه گفت بعد از سارا بهترین دوست!
    در ماشینو آروم باز کردمو سوار شدم.باد گرم بخاری به طرز لـ*ـذت بخشی روی پوست یخ زده ی صورتم پخش شد.
    -سلام نفس!خسته نباشی!
    -سلام.ممنونم
    ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.ضبطشو روشن کردمو تنظیمش کردم تا آهنگ مورد علاقه م پخش شد:
    If the day comes that you must leave
    اگه روزی بیاد که باید بری
    Let me be the ground to your feet
    بذار من زمین زیر پاهات باشم
    If the day comes that you feel weak
    اگه روزی بیاد که احساس کنی ضعیفی
    Let me be the armor you need
    بذار من سپری باشم که نیاز داری
    Oh, if you falling in love is a crime
    اوه.اگه عاشق شدن تو جرمه
    And the price to pay is my life
    و بهاش(بهای عاشق شدنت)جون منه
    Give me sword, bring all the knives
    به من شمشیر بده, تمام چاقو ها رو بیار
    Hand me the gun, I will not run
    به من تفنگو بده,من فرار نمیکنم
    And when they spare everything but my pride
    وقتی که اونا همه چیز رو میبخشن بجز غرور من
    Don't you worry, boy, don't you cry
    نگران نباش, پسر, گریه نکن
    But when they ask
    ولی وقتی اونا میپرسن
    Who was the one, who got you love
    کی بود کی باعث شد که توعاشق بشی
    Let it be me
    بذار اون شخص من باشم
    If you ever make your last breath
    در لحظات آخرت(لحظه ی مرگ)
    Let me be the last word you say
    بذار من (اسم من)آخرین چیزی باشم که گفتی
    And if right comes, but you choose left
    و اگه بجای اینکه راه راست و درست رو انتخاب کنی راه غلط(چپ) رو انتخاب کردی
    I will be the first to forgive
    من اولین نفری خواهم بود که میبخشتت
    Oh if heaven is a beautiful place
    بهشت جای زیبائیه
    But those gates don't have enough space
    ولی اون دروازه ها فضای کافی ندارن
    And they lock you out
    و اونا تو رو به بهشت راه ندادن
    Spare you no flame
    و هیچ مشعلی(شعله ای) بهت نبخشیدن(منظورش اینه که تو تنهایی و گمراهی رهات کردن)
    I will come down
    من پایین خواهم اومد
    If they're on my wings
    حتی اگه شعله ها روی بال هام باشن(حتی اگه بال هام بسوزن)
    And when the angels call me a fool
    و وقتی که فرشته ها منو یه احمق صدا میکنن For giving all grace up for you
    برای اینکه از تمام خوشی ها و خوشبختی ها بخاطر تو دست کشیدم
    I won't look back
    من پشت سرمم نگاه نمیکنم
    But when they ask, who did you love
    ولی وقتی که اونا میپرسن عاشق کی بودی؟
    let it be me
    بذار اون من باشم
    Let it be me
    بذار اون شخص من باشم
    That you think of when everything tells you to give it up
    (بذار من اون کسی باشم که)تو بهش فکر میکنی وقتی همه چیز بهت میگن که تسلیم شو و رها کن
    Let it be me that will ankle your soul
    بذار من کسی باشم که روحتو مقاوم میکنه
    Until the clouds fall out of the sky
    تا زمانی که ابر ها از آسمون سقوط کنن
    And the snow fall out in July
    و تو جولای برف بباره(جولای خیلی ماه گرمیه)
    Let it be me that you think of
    بذار من کسی باشم که بهش فکر میکنی
    Let it be the one that you love
    بذار من کسی باشم که عاشقشی
    Until the flowers don't blow in May
    تا زمانی که گل ها تو ماه می شکوفه نکنن
    And forever until the days
    و تا زمانی که ابدیت به پایان برسه
    Let it be me
    بذار من باشم
    Let it be me
    بذار من باشم
    The one that you love
    کسی که تو عاشقشی
    Let it be me
    بذار من باشم
    Let it be me
    بذار من باشم
    Let it be me
    بذار من باشم
    Let it be me
    بذار من باشم
    Only be me
    فقط من
    آهنگ Let it be meاز جنیفرلوپز
    موقع پخش آهنگ با حسرت به نیم رخ جذاب آرمان نگاه میکردم.بدجور تو فکر بود.انگار آهنگ همونطوری که حرف دل منه حرف دل اونم هست!من هنوزم نگرانم.چون هنوزم این رزاست که قلب آرمانو داره،نه من!

    با توقف ماشین از فکر بیرون اومدم.
    -چرا اینجا وایستادی؟
    -یه کم فکر کنی میفهمی
    -نمیفهمم چرا نرفتیم خونه!
    -خب به نظرت الان چند سال از ازدواجمون میگذره؟
    -خب چهار سال
    -ما تا حالا با هم تنهایی بیرون رفتیم؟
    -آره دیگه ولنتاین و سالگرد ازدواج!
    -خب غیر از اونا!
    -کوهنوردی هم میریم دیگه!
    -وای نفس خیلی خنگی!
    -خنگ خودتی!
    -نیومدیم بیرون دعوا کنیما!
    -خب پس چی کار میخوایم بکنیم؟!
    -هیچی فقط پیاده شو بریم.
    از ماشین پیاده شدمو منتظر موندم بیاد توی پیاده رو با هم بریم به مقصدی که من ازش بی خبرم.وقتی بهم رسید دستمو با دست گرمش گرفتو گفت:-بریم
    از اینکه دستمو گرفته بود حس فوق العاده ای داشتم!فکر کنم اولین باری بود که انقدر ناگهانی دستمو میگرفت و گرمای دستش دست یخ زده مو گرم میکرد.لبخندی از آرامش زدم و همراهش قدم زدم.وارد یک کافی شاپ معمولی شدیم.برام جالب بود جای خیلی شیک و لوکسی نیومدیم!
    -میای بریم فضای بازش؟
    -آره حتما!من عاشق برفم!
    لبخند کج همیشگیشو به روم پاشیدو از قسمت سرپوشیده خارج شدیم و به سمت یکی از میزهای گوشه ای فضای آزاد که زیر یک چتر بزرگ بود رفتیم.
    -هیچ وقت فکر نمیکردم تو یه همچین جایی بیای!
    -چرا؟!
    -خب زیادی لوکس پسندی
    -نه دیگه در اون حد!در ضمن من اینجا رو خیلی دوست دارم.
    -جدی میگی؟
    -آره.نمیدونم چرا فضاش انقدر بهم آرامش میده.
    به صدای آبشار مصنوعی کوچکی که در کنارمون بود گوش دادم و گفتم:-واقعا آرامش بخشه!
    -مخصوصا با تو اینجا اومدن!
    روی"با تو"تاکید کرد.عجیب قلبم شروع کرد به تندتر تپیدن.ناخودآگاه لبخندی روی لبم اومد.با شوق پرسیدم:-منظورت چیه؟!
    -هیچی.یادم رفت بگم موکای خیلی خوشمزه ای داره.
    ذوقم فروکش کرد ولی با این حال با لحن پر شیطنتی گفتم:-مثل اینکه همه ی قهوه هاشم تست کردی!
    -آره!خیلی دلم میخواست یه روز با تو بیام اینجا
    نمیدونم چرا امروز اینجوری میکرد.بازم هیجانی کودکانه سراغم اومد و قلبم تندتر از قبل تپید.
    با اومدن گارسون از حالت عجیبم موقتا خارج شدم.
    -خوش اومدید
    منو ها رو مودبانه جلومون گذاشتو رفت.
    با لـ*ـذت موکای شیرین و خوش طعم داغشو توی هوای سرد زمستانی نوشیدم.
    -نفس
    -بله؟
    -میدونی من
    مکثی طولانی کرد که مجبور شدم کنجکاوانه بپرسم:-تو چی؟!
    -هیچی ولش کن
    -ا بگو دیگه!
    -نه وقتش نیست!
    -آرمان!
    -بس کن نفس!نمیگم.
    تحکم صداش وادارم کرد علی رغم میل باطنیم سکوت کنم!بقیه ی موکا رو که خوردم آرمان دوباره سکوت رو شکست:-بریم؟
    -بریم.
    توی پارک قدم میزدم و از صدای قرچ قرچ برف هایی که زیر پام فشرده میشدن لـ*ـذت میبردم.حدودا بیست سانت برف نشسته بود و بارش برف همچنان ادامه داشت.با عطسه ای که کردم آرمان شال گردن مشکی رنگشو در آورد و دور گردن من پیچوند.لبه ش رو تا روی بینیم بالا کشیدو دوباره دستمو گرفت.
    -ممنونم!
    -قابلی نداشت.

    -سلام بچه ها!
    سر هر دو تاشون به سمتم برگشت.روی راحتی ها لم داده بودنو کارتون نگاه میکردن.هم زمان با هم جواب دادن:-سلام مامان
    -بریم برف بازی؟
    سریع صاف نشستن و با چشمایی که از شوق برق میزدن،پر انرژی گفتن-آرههه!!
    از ذوقشون منم ذوق کردمو لبخندی زدم.
    هویجی برداشتمو جای دماغ آدم برفی گذاشتمو گفتم-بفرمایید تموم شد!
    بچه ها دست زدنو آرمان به یک لبخند به ذوق کودکانه م اکتفا کرد.خوشحال بودم که اونم امروز از قالب یخی خودش بیرون اومد و توی درست کردن آدم برفی کمکمون کرد.گلوله ای برف درست کردمو به سمت رایان پرت کردم.قبل از اینکه حرکتی بکنه،گلوله ی بعدی رو به آرزو پرت کردم.این طوری شد که برف بازیمون شروع شد.هر گلوله ای که بچه ها پرت میکردن جا خالی میدادم.آرزو با لحنی دلخور رو به آرمان گفت:-بابا بگیرش من بهش گلوله بزنم.
    انقدر این جمله رو شیرین گفت که ناخودآگاه لبخند زدم.
    -باباتم نمیتونه منو بگیره!
    با حرص پاشو رو زمین کوبیدو گفت:-چرا میتونه!
    -معلومه که میتونم!
    با صدای آرمان سرم به سمتش چرخید.جدی ولی توام با شیطنت نگام میکرد.اولین قدم رو که به سمتم برداشت شروع کردم به دویدن.ولی سرعت من کجا و سرعت اون کجا!سه دیقه هم نشد که دویدمو آرمان از پشت سر بهم رسید.سریع دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو بالا برد.از این که پاهام روی هوا معلق بود هیجانی توام با لـ*ـذت داشتم.ناخودآگاه برای تخلیه ی هیجانم جیغ زدم!
    -آرمان!بذارم زمین زود باش!آرماان!
    -هنوز زوده.
    همچنان که منو بغلش گرفته بود به سمت بچه ها رفت.رایان و آرزو با شوق فراوان به منی که حالا اسیر دستای پر قدرت آرمان بودم گلوله های برفیشونو پرت میکردن و من همچنان مثل بچه ها جیغ میزدم.از برخورد یکیشون با صورتم حس خوب یخ زدن پوستمو در حالی که بقیه ی بدنم در آغـ*ـوش گرم آرمان در حال آتش گرفتن بودن تجربه کردم.یک جور تناقض طبیعی!
    -ا رایان!چرا به صورتش زدی؟!
    از لحن جدی ای که خیلی کم در برخورد با رایان به خرج میداد دلخور شدم.حق نداشت با بچه ی من اینجوری برخورد کنه!
    -ببخشید بابا!
     

    روشنک.ا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/22
    ارسالی ها
    391
    امتیاز واکنش
    4,479
    امتیاز
    541
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    منو آروم گذاشت زمینو به سمت خودش برم گردوند.
    -ببینمت!تو چشمات که نرفت؟
    لحن نگرانش دلخوریمو از ذهنم پاک کرد.از اینکه انقدر نگران من بود لبخندی روی لبم اومد.
    -من خوبم!
    -کاملا خوبی دیگه؟
    -آره!
    -خب پس
    خم شد و دو گلوله برف درست کرد که یکیشونو به رایان داد و گفت:-آماده ای پسر؟
    چشمکی بهش زد و رایان در جوابش با ذوق گفت:-معلومه!
    هر دوتاشون بهم گلوله پرتاب کردن ولی گلوله ی آرمان سفت تر و پر شدت تر بود.اونقدری که باعث شد از درد خم بشم.
    -آی وحشی!
    -کم آوردی؟
    لبخند پر شیطنتش وادارم کرد تلافی کنم...

    *************************
    صبح با صدای مهشید از خواب بیدار شدم.الان چهار روز از اون شب برف بازی میگذره و دیگه زمین ها کاملا خشک شدن!انگار از اول هیچ برفی نیومده!امروز جمعه ی فوق العاده ای بود و طبق خواسته ی بابا امروز ناهار و شام رو خونه شون دعوت بودیم و همین خیلی خوشحالم میکرد.سریع از جام پا شدم و بعد از دوشی داغ و پوشیدن یک بافتنی آبی و شلوار سفید از اتاقم بیرون زدم.بعد از خوردن صبحانه ای مختصر به اتاقم برگشتم و با ذوق لباسایی که دیشب انتخاب کردمو پوشیدم:یک بافتنی آلبالویی با شلوار مشکی و پالتوی شتری رنگ و شال مشکی با طرح های شتری رنگ.بعد از آرایشی ملایم با خط چشم و ریمل و رژلب آلبالویی و برداشتن کیف و چکمه ی بلند چرم شتری از اتاقم بیرون زدم.هم زمان با من آرمان هم از اتاقش بیرون اومد و سوتی زد.با کت و شلوار مشکی و کراوات آلبالویی و پالتوی مردونه ی کوتاه شتری رنگ در حین ست شدن با من خیلی خوش تیپ شده بود!
    -چرا سوت میزنی؟!
    -واسه من از این کارا نمیکنیا!
    -کدوم کارا؟!
    آروم به سمتم قدم برداشتو اونقدری نزدیک شد که ناخودآگاه عقب رفتم که از پشت به در اتاقم خوردم.دو دستش رو دو طرف سر من به در تکیه داد و توی چشمام خیره شد.آروم نگاهش به پایین کشیده شد تا جایی که به لبم رسید و مکث کرد.صورتشو نزدیکتر کرد و چشماشو بست.چشمامو بستم تا این بار هم بـ..وسـ..ـه شو با تمام وجود حس کنم که صدای باز شدن در اتاق آرزو و به دنبالش صدای آرزو که گفت:-منم آماده م
    ما رو از یک بـ..وسـ..ـه ی شیرین منع کرد.سریع از هم فاصله گرفتیمو سرمون رو به سمت مخالف هم چرخوندیم.مثل بچه ها شده بودیم انگار!صدای غر زدن زیر لب آرمان رو شنیدم که گفت:-نمیشد دیرتر آماده میشدی!
    ریز خندیدم که جدی نگام کردو گفت:-این همه لوازم آرایش داریا ولی واسه من از اینا نمیزنی!
    رد نگاهشو که گرفتم دیدم داره به لبم نگاه میکنه.از حسودی بچگانه ش،لبخندی پر شیطنت روی لبم اومد.
    -دیگه چی؟!
    -فعلا هیچی
    -خیلی رو داری به خدا!
    با بیرون اومدن رایان مجبور شدیم راه بیفتیم.سوار ماشین که شدم پخش ماشین رو روی آهنگ موردنظرم تنظیم کردمو با لـ*ـذت به آهنگ قدیمی ولی قشنگش گوش کردم:

    چه خوبه همیشه ما با هم باشیم
    من و تو دشمن درد و غم باشیم

    چه خوبه دلامون از امید پره
    غم داره از من و تو دل میبره

    من با تو خوشم تو خوشی با دل من
    از دست من و تو غصه ها خسته میشن

    آهنگ من با تو خوشم از محسن چاوشی

    با وجود شاد بودن آهنگ صدای سنتورش خنجر به دلم میزد.هر وقت صدای سنتور میشنوم یاد نیاوش میفتم.وقتی اول دبیرستان معدلش بیست شد بابا براش سنتور خرید.همیشه عاشق سنتور بود.با ده جلسه کلاس انقدر ماهر شده بود که بعدش دیگه خودش هر آهنگی میزد.ماهرانه و بی نظیر...نمیدونم چرا گاهی انقدر دلم براش تنگ میشه!تنها برادرم بود ولی با عشق کورکورانه ش هم خودشو نابود کرد هم این همه غم تو دل من و مامان و بابای درد کشیده م گذاشت...
    با توقف ماشین آب دهانمو با صدا قورت دادم تا بغض بزرگی که به گلوم چنگ میزد رو کمی کوچکتر کنم.با باز شدن در خونه قند تو دلم آب شد.
    -سلام مامان
    -سلام دخترم
    آروم بغلش کردم.انقدر لاغرتر شده بود که استخوان هاش رو هم حس میکردم.
    -مامان مگه غذا نمیخوری؟!چرا هر روز لاغرتر میشی؟!
    -چرا میخورم!ولی حسین زیاد نمیخوره منم اشتهام کور میشه.
    از این همه نزدیکیش به بابا لبخندی روی لبم اومد.با لحن شیطونی گفتم:-مامان نمیگی این رفتارای عاشقانه رو تعریف میکنی من حسودیم میشه!
    -چرا حسودی؟!تو که ماشالله آقا آرمانو داری!
    صدای آرمان از پشت سرم اومد که با لحن دلخوری گفت:-والا به خدا!کیه که قدر بدونه؟
    -خب حالا تو هم خودتو لوس نکن!
    بهم نزدیکتر شد و دستشو از کنار دور کمرم گذاشتو منو به خودش چسبوند.
    -چی کار میکنی؟!زشته!
    مامان با لبخندی از تحسین از آرمان دفاع کرد!
    -کجاش زشته؟!بده من دلم شاد میشه؟!
    -مامان!اصلا میخوام برم پیش بابا.خدافظ
    خواستم راه بیفتم که از بس آرمان کمرمو سفت گرفته بود حتی ذره ای تکون نخوردم!
    -اِ آرمان!
    -با هم میریم
    سرم به سمت در ورودی چرخید که دیدم مامانم رفته بود!
    -دیدی چی کار کردی؟معلوم نیست مامان با خودش چه فکری کرد که رفت!
    -اشکالی نداره!
    -واقعا که
    کمرمو رها کردو دستمو گرفت.دستای داغش حس خوب نزدیکی به یک شومینه توی این هوای سرد زمستان رو بهم داد..

    با ورود به پذیرایی از دیدن بابا که مثل همیشه روی ویلچرش کنار شومینه نشسته بود و داشت با لبخند به حرفای رایان و آرزو گوش میکرد،لبخندی از آرامش زدم.انقدر مهربون بود که آرزو هم خیلی دوستش داشت و همیشه بهم میگفت بیشتر بیارمش اینجا!بعد از اینکه حرف بچه ها تموم شد به حرف اومدم:-سلام بابا!
    سرشو به سمتم چرخوند و با چهره ی مثل همیشه مهربونش،نگام کرد.از اینکه هر روز لاغرتر میشد خیلی عذاب کشیدم ولی سعی کردم همه ی غم هامو فراموش کنم.نمیدونم چرا حس میکنم امروز باید حتما خاطره ی خوبی با بابا داشته باشم...
    آخرین قاشق فسنجون خوشمزه ی مامانو با لـ*ـذت خوردمو با دیدن ساعت پکر شدم.باورم نمیشد ساعت یازده شده و قراره که دیگه بریم.امروز خیلی خوش گذشت ولی حیف که مثل همه ی خوشی ها زود گذشت..
    با اینکه دم در بودیمو خداحافظی مون تقریبا تموم شده بود،مامان یه بار دیگه هم تعارف کرد که بمونیم.
    -خب بمونید این جا دیگه!چه عجله ایه حالا؟!
    آرمان-دستتون درد نکنه!خیلی خسته شدین!
    صدای بابا در حالی که با ویلچرش به سمت در میومد،باعث شد با تعجب نگاش کنیم!
    -بابا!چرا توی این سرما با این لباسا اومدی بیرون؟!
    -باید یه چیزی بهتون بگم
    -بفرمایید!
    -بهم قول بدید همیشه مراقب هم باشید.باشه؟
    -همین؟
    -همین
    -چشم
    سرشو به سمت آرمان برگردوند و منتظر نگاش کرد.آرمان با لحنی مطمئن جواب داد:-حتما!مطمئن باشید
    با لبخندی که از رضایت زد یک بار دیگه باهمون خدا حافظی کرد.قبل از اینکه سوار ماشین بشم به عقب برگشتم و به سمت خونه دویدم.بـ..وسـ..ـه ای روی گونه ی گرم بابا زدمو گفتم:-خیلی دوستت دارم
    -منم همینطور نفس من!
    لبخندی به روش زدمو برگشتم.اصلا نمیدونم چرا همچین حرکتی کردم ولی مطمئنم که ازش پشیمون نمیشم..
    به محض اینکه وارد اتاقم شدم لباسامو عوض کردمو سرم به بالشت نرسیده خوابم برد..
    -نفس جان
    -بابا؟!
    -چشماتو باز کن دخترم
    به زور چشمامو باز کردم و بابا رو در حالی که لباسی کاملا سفید پوشیده بود جلوم دیدم.
    -چی شده؟!
    -فقط میخوام قوی باشی.باشه؟
    -هر چی تو بگی
    -دختر خودمی دیگه
    به لبخند پرغرورش لبخندی زدم.خوشحال بودم به خودش افتخار میکنه که بابای منه.
    -من دیگه برم نفس
    -کجا؟!
    -بعدا میفهمی
    -نه!نرو!تو رو خدا نرو!
    نمیدونم چرا التماسش میکردم!به ناچار به سمتش رفتمو دستشو گرفتم.برعکس همیشه سرد بود مثل یخ!انقدر سرد که از ترس به خودم لرزیدم!
    -خداحافظ
    با همون یک"خداحافظ"ی که گفت و دستای سردی که از دستم بیرون آورد و رفت جیغم بلند شد.فقط جیغ میکشیدم بدون هیچ هدفی..پشت سر هم فقط صدای جیغ من بود که میومد..جیغ یک زن درد کشیده با غمی جدید..
    با خیس شدن پوست صورتم با قطرات سرد آب کابوسم تموم شد و به سختی سعی کردم چشمامو باز کنم.
    -نفس!نفس پاشو زود باش!نفس!
    -آرمان؟!
    -آره منم.باز کن چشماتو زود باش
    چشمامو به زور باز کردم و اولین چیزی که دیدم چشمای پف کرده ی آرمان بود که با نگرانی بهم زل زده بود.
    -چی شده؟!
    -هیچی!کابوس دیدی
    -کابوس؟!
    -آره!داشتی جیغ میزدی!
    با یادآوری کابوسم ناخودآگاه دست راستمو بالا آوردمو جلوی صورتم نگه داشتم.با ناباوری بهش خیره شدم.چه قدر اون کابوس واقعی به نظر میرسید.با دستم تمام اون سردی رو حس کردم!
    -آرمان
    -جانم؟
    -من میترسم
    -از چی؟!
    -بابا.نگران بابا ام.
    -آروم باش عزیزم!چیزی نمیشه!بهت قول میدم.
    یک برگ دستمال کاغذی برداشت و باهش پیشونی خیس از عرقم رو خشک کرد.با صدای در زدن فیروزه با تعحب نگاش کردم
    -من بهش گفتم واست آب خنک و آرام بخش بیاره
    -یعنی بیدارشون کردی؟
    -تو بیدارشون کردی!ماشالله جیغ نیست که؛شیپوره!
    -هی!عوض دلداری دادنه؟!
    با صدای در زدن دوباره ی فیروزه آرمان گفت:-بیا تو
    سینی رو ازش گرفتو توی لیوان آب ریختو با یک قرص بهم داد.قرص رو خوردمو انقدر تشنه م بود که لیوان آب رو یک جا سرکشیدم.
    -من بازم تشنه مه!
    لبخندی بهم زدو بازم برام آب ریخت.
    صدای رایان از جلوی در باعث شد متعجب نگاش کنم.
    -مامان تو بازم ترسیدی؟!
    -نه!یه کابوس دیگه بود.
    آرزو که کنارش بود هم به حرف اومد:-دیگه نترس!جیغ میزنی منم خیلی میترسم.
    از روی تخت بلند شدمو به سمتشون رفتم.آروم هر دو تاشونو بغـ*ـل کردمو روی موهاشونو بوسیدم.
    -ببخشید عزیزای دلم.دیگه تکرار نمیشه.حالا هم برید بخوابید که بدخواب نشید.
    هم زمان جواب دادن-باشه.شب به خیر
    از هماهنگیشون که مثل بچه های دوقلو بود خنده م گرفت.
    -شب به خیر

    -امم میگم آرمان نمیخوای بری اتاق خودت؟
    -نه خیر
    -اوه چه خشن!چه خبره؟!
    -امشب پیشت میمونم.
    -مگه من بچه م؟!
    -نه!ولی کابوس بدی دیدی و خطرناکه تنهات بذارم.
    -حالا کجا میخوابی؟
    -همین جا!
    -تخت منه ها!
    -تو هم زن منی ها!
    بیخیال بحث کردن شدمو سرمو روی بالشت گذاشتم.به خاطر آرام بخشی که خوردم بی جون تر از اونی بودم که ذره ای بیشتر بیدار بمونم،پس چشمامو بستمو در آغـ*ـوش گرمش به خواب رفتم...
     

    روشنک.ا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/22
    ارسالی ها
    391
    امتیاز واکنش
    4,479
    امتیاز
    541
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    -آی سرم!
    نگاهی به ساعت انداختم.دوازده ظهر بود!باورم نمیشه انقدر خوابیدم!همش به خاطر اون آرام بخشه.سردردم هم واسه همینه!با رخوت از روی تختم بلند شدمو راهی حمام شدم.دوش داغی گرفتمو بعد از پوشیدن بافتنی قهوه ای و شلوار گرم مشکی رنگم از اتاق بیرون زدم.از آسانسور که پیاده شدم در کمال تعجب آرمان رو دیدم که عصبی توی پذیرایی قدم میزد و با گوشیش صحبت میکرد.امروز شنبه بود و اون قطعا باید الان شرکت میبود!از کنجکاوی بی صدا موندم و به حرفاش گوش کردم.
    -آره قرارهای امروز و فردا رو هم بگو کنسل کنن.
    -نه دیشب به نفس آرام بخش دادم هنوز بیدار نشده
    -آخه چی بهش بگم؟تو نمیدونی چه قدر باباشو دوست داره.
    -شهیاد اینا رو بیخیال!تو به کارای شرکت برس من ببینم چی کار میتونم بکنم.
    -قربانت خدافظ
    شهیاد یکی از دوستای قدیمی و البته مدیرعامل شرکت آرمانه.اما نمیدونم چرا از من حرف زد و چرا امروز نرفته شرکت؟!
    -آرمان
    با شنیدن صدام سریع به سمتم برگشت.
    -نفس!کی بیدار شدی؟!
    -همین الان
    -خیله خب.برو صبحونه بخور باید بریم بیرون
    -کجا؟
    -اول صبحونه بخور بعد میگم
    -آرمان بگو کجا؟
    -یه کاری نکن نبرمت پشیمون بشیا!برو صبحونه بخور.همین حالا!
    صدای بلند شده و لحن خشنش نشون میداد چه قدر عصبیه!اما من راهی نداشتم به جز سرکوب کردن موقتی کنجکاویم.به آشپزخونه رفتم و تحت نظارت آرمان که بالا سرم وایستاده بود صبحانه ای که نفهمیدم چی بود رو کوفت کردم.
    -خب خوردم!بریم؟
    -بریم.
    توی ماشین فقط سکوت بینمون برقرار بود.
    -آرمان کجا میریم؟
    -ببین نفس باید قول بدی آروم و قوی باشی.باشه؟
    -داری نگرانم میکنی!
    -اگه اینجوریه نمیگم.
    -ا آرمان!
    -ببین نفس تو زن خیلی قوی ای هستی و میخوام الان هم قوی باشی
    -باشه بگو چی شده؟
    دلهره ی عجیبی توی وجودم بود.نمیدونم چرا اصلا حس خوبی نسبت به حرفاش نداشتم!
    -پدرت سکته کرده
    -چی؟!
    -مادرت صبح که بیدار شده فقط دیده پدرت دستش روی قلبشه و هر چی صداش کرده جواب نداده که زنگ زده اورژانس آوردنش بیمارستان.الان هم پدرت توی کماست
    بغض بزرگی اندازه ی یک سیب به گلوم چنگ میزد.به زور با صدایی آهسته و گرفته به حرف اومدم:-تو چی داری میگی؟!
    -نفس امیدتو از دست نده ولی قوی باش!
    دیگه هیچ حرفی بینمون زده نشد.نه من توان حرف زدن داشتم و نه اون اعصابشو..
    به محض اینکه پذیرش بیمارستان آدرس و شماره ی اتاق بابا رو داد به سمت آسانسور دویدم.دست آرمانم گرفته بودمو غیرارادی فشار میدادم.انگار میخواستم استرسم رو اینجوری تخلیه کنم!..به اتاق رسیدیم و من درشو با ترس و واهمه باز کردم.از دیدن بابا که با بدن لاغر شده ش با چشمای بسته و صورتی رنگ پریده روی تخت به خواب رفته بود،حس کردم کسی داره قلبمو توی مشتش له میکنه.مامان هم کنار تختش نشسته بود و داشت زیرلب دعا میخوند.
    -بابا
    مامان سرشو بالا آورد و به من خیره شد.غم و نگرانی توی چشمای خوشرنگش موج میزد.
    -نفس!
    -مامان!بابا چش شده؟!
    -نمیدونم به خدا
    به سمتش رفتم و روی صندلی کنارش نشستم
    -نترس مامان!کما که چیزی نیست!آرزو هم رفته بود توی کما ولی الان خوب شده!
    -نگرانشم نفس!
    -نگران نباش!
    از این همه اطمینان خودمم تعجب کرده بودم ولی باید به خودم امید میدادم....
    با صدای بوق ممتدی از خواب پریدم.چشمام روی مانیتوری که افت و خیز ضربان قلب رو نمایش میداد و الان فقط یک خط افقی رو نشون میداد،ثابت شد!باورم نمیشه!یعنی چی؟!
    چند پرستار و دکتری سریع وارد اتاق شدن و یکی از پرستارا منو به زور از اتاق بیرون میبرد.با چشمایی متحیر به دکتر که پیراهن بابا رو پاره کرد و صفحات فلزی دستگاه شوک رو به هم میمالید و روی سـ*ـینه ی بابا میذاشت،نگاه میکردم.اصلا نمیفهمیدم چه اتفاقی داره میفته!فقط سه روز از سکته و کما رفتن بابا میگذره که همچین اتفاقی افتاده!
    ده دقیقه مشوش بیرون منتظر موندم تا دکترش بیرون اومد و با لحنی جدی گفت:-متاسفم خانوم.پدرتون فوت کردن.فقط نیم ساعت وقت دارید تا قبل از اینکه به سردخونه منتقل بشن ببینیدشون.
    با چشمایی از حدقه بیرون اومده ناباور نگاش میکردم.اصلا نمیتونستم معنی حرفاشو بفهمم!فقط سریع در اتاقو باز کردمو به سمت تختش دویدم.دستشو بین دستام گرفتم.سرد بود مثل یک زمستان بی رحم!
    با صدای جیغ مامان که تازه رسیده بود،سرم به سمت در چرخید.آرمان بـرده بودش پایین واسش آبمیوه بخره.مطمئنم با خبری که الان شنیده خیلی بهش چسبیده!چرا تا این حد بدبخت؟!خدایا چرا؟!..مامان به محض اینکه وارد شد به سمت تخت دوید و روبروی من بالای سر بابا وایستاده بود.آروم سرشو خم کرد پیشونیشو به پیشونی بابا چسبوند.قطره ی اشکی که از چشمش چکید روی گونه ی عشق تمام زندگیش فرود اومد.توان دیدن این صحنه های دردناک رو نداشتم ولی نه بغض داشتم نه اشکی برای ریختن!فقط بهت زده نگاه میکردم.دست سردش رو که با دستام گرفته بودم بالا آوردم و روی گونه م کشیدم.همیشه وقتی گونه مو نوازش میکرد گرما بود که بهم تزریق میشد اما اینبار فقط سردی بود!

    سردی وحشناکی که دلیلش بدترین خبر زندگیم بود!با اومدن دو پرستار مرد سرمو بالا آوردم.قبل از اینکه کاری بکنن دست سردشو بوسیدم.حس یخ خوردن بهم دست داد ولی هنوزم یک واژه توی ذهنم بود"پدرم"...
    یک پرستار خانوم اومد و مامانو آروم با خودش برد و یکی دیگه شون که خواست بهم نزدیک بشه گفتم
    -نزدیک نشو!
    سرمو که برگردوندم یکی از همون پرستارای مرد ملحفه ی سفید رو تا بالای سر بابا بالا کشید
    -به چه حقی اینکارو کردی؟با تو ام!
    اصلا حرف زدنم دست خودم نبود!نمیتونستم تحمل کنم چهره ی همیشه مهربون و جذابش زیر اون تکه پارچه ی نفرت انگیز مخفی بشه.اصلا منو محل نذاشتن و شروع کرد به بردن تخت برانکارد به بیرون از اتاق.دنبال تخت رفتمو دستمو روی سرتخت فلزی سردش گذاشتمو به سمت خودم کشیدم.با زوری که نصف زور اون مردهای بیرحم نبود!
    -حق ندارین ببرینش لعنتیا!حق ندارین!
    کارم از داد گذشت و جیغ زدم
    -بابام زنده ست!میفهمین؟زنده ست.شما دروغ میگین.همه تون دارین دروغ میگین.
    صدای حرکت سریع کفشایی روی زمین که دویدن صاحبشون رو نشون میداد روی مخم رژه میرفت و باعث شد دستامو روی گوشام بذارمو بیشتر از قبل جیغ بکشم.زانوهام از ضعف خم شدن ولی قبل از افتادن دستای گرم و مردونه ای بازوهامو گرفتن.
    -نفس!عزیزم آروم باش!داری با خودت چی کار میکنی؟!
    -ولم کن آرمان!
    با این که توان زیادی در بدنم نمونده بود ولی بلند شدمو تو چشماش زل زدم.با لحنی عصبی و صدای بلند و گرفته به حرف اومدم:-تقصیر توئه لعنتی.تو بهم قول دادی!تو قول دادی یادته؟اون شب که کابوس دیدمو گفتم نگران بابامم تو گفتی چیزی نمیشه!یادته لعنتی؟تقصیر تو بود.
    با مُشتای کم زورم به سـ*ـینه ی سفتش ضربه میزدم.اون ولی آروم وایستاده بود و نگران نگام میکرد.انقدر زدمش که مُشتام بی زور شدنو بدون هیچ ضربه ی دیگه ای پایین افتادن.سریع بغلم کردو دستشو پشتم آروم از بالا به پایین و پایین به بالا حرکت میداد.
    -نفس جان آروم باش عزیزم!تو دختر قوی ای هستی!مگه نه؟
    -من قوی نیستم آرمان!دیگه از این جمله حالم بهم میخوره.من خیلی ضعیفم خیلی!
    -باشه هر چی تو بگی.فقط گریه کن نفس.اینجوری دیوونه میشی!باشه؟
    با کم زورترین صدا جواب دادم:-اشکم در نمیاد!
    چشمام تار شدن و دیگه نفهمیدم چی شد..
    مثل مسخ شده ها نشسته بودمو به قبری که داشتن روش خاک میریختن نگاه میکردم.توی این مدت هر روز همین بودم.نه بغضی،نه گریه ای و نه حتی حرفی!سکوت بود و فقط سکوت..واسه ی مراسم خاکسپاری همه اومده بودن حتی فرزاد و خانواده ش!از فامیلای آرمان هم همه ی بزرگانشون اومده بودن و خواهر و برادرش هم همینطور!حتی رها هم از آمریکا اومده بود!همه شون گریه میکردن و بهم تسلیت میگفتن و تنها جواب من حرکت دادن سرم به پایین بود!از لباس های سیاهی که پوشیده بودیم متنفر بودم!رنگ مشکی واسه لباس رو خیلی دوست داشتم!اما نه برای همچین مراسمی!توی این مدت هم یا پدر همراهمون بود یا آریان که هر وقت حالم بد میشد بهم سرم میزدن.تازه فهمیده بودم آریان هم متخصص چشمه!اما نمیدونم چرا الان به همه چی فکر میکنم غیر از بابا.تنها کاری که واسش کردم خوندن یک فاتحه زیر لب بود ولی مامان به گمانم یک دور کامل قرآن خوند واسش!
    -نفس!بریم عزیزم؟
    "عزیزم":چه واژه ی غریب و دلنشینی!توی این مدت از آرمان نازکتر از گل نشنیدم!انگار ما آدما حتما باید یه چیزیمون بشه که بقیه باهمون مهربون تر بشن!..در جوابش فقط از جام بلند شدمو به سمت ماشین حرکت کردم.با چند قدم بلند بهم رسید و شونه به شونه ی هم راه رفتیم.هنوزم نمیتونم باور کنم!...تمام راه سرمو به شیشه ی کنارم تکیه داده بودمو بی هدف به آدمایی که توی این سرمای جانسوز به این طرف و اون طرف میرفتن خیره شدم.با رسیدن به خونه بی احساس تر از همیشه زنگ در رو زدم.دیگه بابایی خونه نیست که بگه"سلام نفس جان"و بهم لبخند بزنه!به محض این که وارد پذیرایی شدم چشمم به شومینه افتاد.همیشه کنار شومینه مینشست یا روزنامه میخوند یا مثنوی مولوی یا دیوان حافظ.عاشق ادبیات و شعر های عرفانی بود.کم کم همه ی مهمونا اومدن و فامیلامون باز یک گریه و زاری دیگه اینجا راه انداختن.آدمای متظاهر و ریاکار!همه شون تا وقتی بابا زنده بود همش بهش قلمبه میگفتن و غیبتشو میکردن!حالا که رفته فامیلامون انقدر دوستش دارن و میگن "عجب مرد خوبی بود!"وقتی هم که زنده بود میگفتن "عجب مرد بی عرضه و بی غیرتیه!"بیخیال فکر کردن به این آدمای پوچ شدمو سینی خرما رو برداشتم تا از مهمونا پذیرایی کنم.به محض اینکه از آشپزخونه بیرون اومدم آرمان سینی رو ازم گرفت.
    -برو بشین خدمتکارا میارن دیگه!
    -نمیخوام
    -گفتم برو!بعدشم اول چایی رو میارن
    -حوصله شونو ندارم!
    -فکر میکنی من دارم؟!
    بی حوصله جوابشو دادم:-آرمان ولم کن دیگه!
    -برو بشین بهت گفتم!ببین الان اون قاری داره قرآن میخونه زشته تو که صاحب مجلسی اینجا وایستادی!
    -ا نه بابا!تو هم حرفای جدید یاد گرفتی!نه به اون زهرماری خوردنت نه به این حرفا!
     
    آخرین ویرایش:

    روشنک.ا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/22
    ارسالی ها
    391
    امتیاز واکنش
    4,479
    امتیاز
    541
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    -اولا تیکه ننداز!دوما هر چی هم نباشه من ایران به دنیا اومدمو بزرگ شدم!سوما نمیخوای واسه بابات دعا بخونی؟!فکر میکردم مومن تر از این حرفایی!
    -هر فکری دلت میخواد بکن
    هر چی زور زدم نتونستم ظرف خرمایی که دستش بود رو بگیرم و در نهایت با دست خالی به پذیرایی برگشتم.بالاخره دعاهاشون تموم شد و برای تسلیت گفتن های نهایی اومدن.از دیدن دایی مهدی نزدیک بود بترکم از عصبانیت.تسبیح سیاهی دستش بود و با لحنی مظلومانه گفت:-طفلک حسین مرد خوبی بود ولی یه ذره زیادی بی غیرت بود
    قبل از اینکه کسی حرفی بزنه با خشم جوابشو دادم:-دفعه ی آخرتون باشه راجع به بابام اینجوری حرف میزنید!
    -مگه دروغ میگم؟چادرتو که برداشتی هیچی بهت نگفت.دانشگاه مختلط هم که رفتی هیچی بهت نگفت.نذاشت با پسر من ازدواج کنی که با اون پسره ی لات ازدواج کنی و بهت خــ ـیانـت کنه و بعدم گذاشت راحت طلاق بگیری.تازه بازم گذاشت ازدواج کنی و روز عروسیت جلوی همه اونطوری لباس بپوشی!
    از شدت وقاحتش همه سکوت کرده بودن.از اولشم به خاطر عقاید قدیمی و سنت های بی پایه و اساس همیشه شخصیت بابامو زیر سوال میبرد.این سکوتِ بعد از اتمام حرفای اون رو،آرمان واسه اولین بار شکست
    -آقای به ظاهر محترم!به شما هیچ ربطی نداره.حالا هم خوش اومدید شب خوش.
    اینبار همه با تعجب آرمانو نگاه میکردن.صورتش از شدت خشم سرخ شده بود.آرمان همیشه خیلی هوای مامانو بابامو داشته و بهشون احترام گذاشته اما هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی به خاطر بابام این طوری تو روی کسی وایسته!
    -ماشالله به این جوونا که ادب ازشون میباره!شب شما هم خوش!نفس تسلیت میگم.حالا که بابات رفته فکر نکنم کسی باشه که بخواد روی اشتباهات سرپوش بذاره
    صدای معترض مامان اومد که گفت:-مهدی!
    انقدر حرفش با قلب و روحم بازی کرده بود که ناخودآگاه داد زدم:-بابای من نمرده!بابام زنده ست.شما نمیفهمین؟آخه چرا نمیفهمین بابا زنده ست؟اینا همش یه کابوسه میدونم.صبح بیدار میشمو همه چیز تموم میشه پس انقدر بهم تسلیت نگید!
    صدای گریه ی مامان بلند شد که بهش با همون صدای بلند گفتم:-مامان بس کن دیگه!خسته شدم از صدای گریه!اه!
    همه با ترحم در سکوت نگام میکردن و من همیشه از این نگاها متنفر بودم!مامان سریع به سمتم اومد و دستاشو روی شونه هام گذاشت.چشماش پر از اشک بود و صورتش خیسِ خیس!بزرگترین غمی که تا به حال دیدم توی چشماش موج میزد.
    -نفس جان!مادر تو رو خدا اینجوری نکن!آخه تو چت شده؟!
    -من خوبم!تو حالت بده!
    سرمو به سمت آرمان که نگران و عصبی نگام میکرد چرخوندم
    -مگه نه آرمان؟کابوسه!کابوسه مگه نه؟
    آروم بهم نزدیک شد
    -نه نفس!کابوس نیست!
    بازم دستامو روی گوشام گذاشتم تا دیگه نشنوم.برای خالی شدنم از این درد با گلویی که میسوخت جیغ زدم.تا به خودم اومدم آرمان زیر زانوها و زیر کمرمو با دستاش گرفته بودو منو با خودش میبرد.دستامو از روی گوشام برداشتمو دور گردنش حلقه کردم.سرمو تو سـ*ـینه ش فرو کردمو با تمام توان باقی مانده م جیغ زدم.از اینکه جیغ هام توی سـ*ـینه ش خفه میشدن خیلی خوشم میومد.انگار آرامش میگرفتم!منو روی تخت گذاشتو خودشم روی تخت کنارم نشست.روسری مشکی رنگمو در آورد.با دستش تارهای مویی که آشفته توی صورتم ریخته بودن رو کنار زد.
    -نفس چرا با خودت اینکارو میکنی؟
    -آرمان نمیتونم!اصلا نمیتونم درک کنم چه جوری انقدر سریع همه چیز تموم شد!
    -چی تموم شد؟تو هنوز زنده ای و باید زندگی کنی!ببین همه ی دوستات هم اومدن اینجا چه قدر غصه خوردن!تو مگه نگفتی سارا هم وقتی بچه بود پدرشو از دست داد؟!پس ببین تو چه قدر در برابر اون خوش شانسی!
    -آرمان!
    -ببین نفس من میدونستم این روز میرسه.ولی تو باید قوی باشی!تو میدونی چه جمعیتی از بچه های دنیا از بچگیشون یتیم میشن و آرزوی یک روز پدر و مادر داشتنو دارن؟تو میدونی چه قدر از اونا خوشبخت تر بودی که تاحالا پدر داشتی؟میدونی؟
    -سخته آرمان!
    با صدای در اتاق،آرمان یک"بیا تو"گفت و بحث ما موقتا تموم شد.آریان توی چارچوب در ظاهر شد.نزدیک تر که شد کیف لوازم پزشکی و سینی دستشو دیدم.دستگاه فشارخون رو در آورد و فشارمو گرفت
    -خیلی کمه!
    با لحن بی تفاوتی جوابشو دادم:-مثل همیشه
    با لحن شوخی گفت:-نفس تو بمیری این آرمان بیوه میشه هیچ کی نمیاد بگیرتشا
    -خفه شو آریان!
    لحن خشن آرمان نشون میداد چه قدر شوخی داداششو جدی گرفته.آریان این بار که برگشته بود نه از جنی حرفی زد نه از من بد گفت.فقط مثل یک برادر واقعی نگرانم بود و همش معاینه م میکرد.قبل از اینکه اون بیاد هم این معاینه ها رو بابای آرمان واسم انجام میداد.حس میکردم یک بیماری حاد دارم که همش تحت درمانم!
    -خب بابا!نفس جلوی این شوهرتو بگیر نزنه منو بکشه هنوز زن نگرفتم!
    حوصله ی شوخیاشو نداشتم و بی تفاوت نگاش کردم.
    -اینو باش!
    سرنگی از کیفش در آورد و شروع کرد به پر کردنش
    -چی کار میکنی؟!
    -بیا تا حالا که به زور حرف میزد!حالا که آمپول دیده صداش دراومده!

    -ببین من اصلا حوصله ی شوخی ندارم!
    -منم ندارم جونِ تو!
    -اِ آرمان یه چیز بهش بگو دیگه
    -نفس همین یه باره
    -چییی؟!
    -باید بهت یه آرام بخش بزنه.هر شب هم که کابوس میبینی.غذا هم نمیخوری و خوابتم نصف کاره شده.الانم که جیغ کشیدی!اونم تویی که همیشه آروم حرف میزنی!
    -دیگه جیغ نمیزنم!کابوسم نمیبینم!خوابمم میکنم!غذا هم میخورم!
    مثل بچه ها که از ترس آمپول تند تند حرف میزنن شده بودم که صدای قهقهه ی آریان بلند شد.آرمان هم با خنده های ریزی که با گزیدن لبش سعی داشت تمومشون کنه مسخره م کرد!با صدای لرزون از خنده گفت:-نفس نترس!یه آمپوله دیگه!قول میدم درد نداشته باشه!
    -من بچه نیستم!
    -پس مشکلت چیه؟!
    سرمو پایین انداختمو با صدایی آروم گفتم:-خب آریان یک مرده!
    آریان با لحن شیطونی گفت:-خانوم!دکتر محرمه ها!
    -نه خیر
    -بابا یه آمپوله دیگه!تو میدونی من تا حالا با چند تا دختر..
    دست آرمان که روی دهانش قرار گرفت مانع ادامه ی حرف زدنش شد.خیلی بی تربیته این پسر!
    -چی میگی واسه خودت؟من به تو نگفتم جلوی نفس اینجوری حرف نزن!
    بعدم دستشو آروم برداشت.آریان هم به محض اینکه دهانش برای باز شدن آزاد شد دوباره شروع کرد.
    -آره دیگه میگفتم.من از همه لحاظ دخترای زیادی رو دیدم چه مریضم بودن چه غیر از اون واسه همین چشم و دلم سیره.بعدشم به زن داداشم نگاه میکنم آخه منگول؟!
    -من اینو نگفتم!ولی خجالت میکشم!....
    در نهایت آرمان و آریان توی بحث پیروز شدن و من به این نتیجه رسیدم چه قدر در مخالفت اشتباه میکردم!لرزش بدنم از بین رفته بود و با آرامش چشمامو روی هم گذاشتم.با حس بـ..وسـ..ـه ی نرم و داغی که آرمان روی پیشونیم زد غرق لـ*ـذت شدمو به خواب رفتم...

    روی تختم نشسته بودمو زانوهامو خم کرده بودمو با دستام بغلشون کرده بودم.بی هدف به پنجره ی اتاقم نگاه میکردم.باورم نمیشه دو هفته از مرگ بابا گذشته و من هنوزم مثل روز اول افسرده ام!با صدای در اتاقم بی تفاوت پرسیدم:-چیه؟!
    -فیروزه ام خانوم!آقا گفتن براتون شربت بیارم.
    دیگه حالم داشت از خوردن بهم میخورد.از وقتی هم که بابا رفته خیلی وقتا حالت تهوع بهم دست میده ولی این آرمان ول کن خوردن من نیست.صبح و شب که خونه ست به زور غذا تو حلقومم میکنه و وقتی شرکته نفس راحت میکشم.مامان بیچاره م که اوایل فکر میکرد دلیل حال تهوعم بارداریه!چه بدبختی ای کشیدم از دستش تا اثبات کنم اینجوری نیست.آخرشم وقتی به آرمان گفت منو ببره آزمایش بارداری بدم،چون دامادش گفت نه مادر نمیشه،مامان منم قبول کرد.انگار نه انگار خودم قبلش بهش گفتم خبری نیست.این بحث هم دیروز تموم شد و امروز با اینکه آرمان اصرار داشت ترم جدیدم که شروع شد برم دانشگاه،من نرفتم!اصلا دل و دماغ هیچی رو ندارم!با صدای باز شدن ناگهانی در اتاقم با شتاب زیاد،سرم به سمت در چرخید.معلوم نبود این آرمان چرا الان شرکت نیست!
    -نفس بسه دیگه تمومش کن!
    با صدای دادش تکان خفیفی خوردم ولی دوباره برگشتم به جلد خودم.ساکت موندم تا باز قربون صدقه م بره و بگم باشه بعدشم بره.
    -فکر کردی باز نازتو میکشم؟
    انقدر بلند داد زد که تمام وجودم لرزید.
    -نفس بس کن دیگه خسته م کردی!هی من هیچی نمیگم باز خودشو لوس میکنه.جمع کن این کاسه کوزه تو!ای بابا انگار بقیه مردم راحت و بی مشکل دارن زندگی میکنن این واسه من افسردگی گرفته!دختره ی احمق من تو رو آوردم این خونه که واسه بچه ها مادری کنی الان دو هفته ست اصلا ندیدنت.تو اصلا میدونی رایان سه روزه که سرما خورده و من همش بالا سرش بیدار میشینم که تبش پایین بیاد
    با بهت و نگرانی سرمو بالا آوردم
    -دِ آخه من به تو چی بگم؟چرا نمیفهمی گند زدی به زندگیمون!همش بابام بابام میکنه.تو با این کارات بابای به اون شریفیت رو تو گور میلرزونی.تو اصلا میدونی مامانت الان بیمارستانه؟از بس کم غذا خورده از ضعف بی هوش شده!تو میفهمی اینا یعنی چی یا باز میخوای مثل کبک سرتو تو برف کنی؟وای خسته شدم از دستت!دیوونه م کردی دیگه!
    نگاهی به پاتختی م کردو بسته ی قرص آرام بخشمو برداشتو پرت کرد توی سطل آشغال.
    -دفعه ی آخرته از اینا میخوریا.شیر فهم شد؟
    به ناچار سرمو پایین انداختمو به نشونه ی تایید سرم رو به پایین و بالا حرکت دادم.
    -هوفف
    کلافه دستشو تو موهاش برد و نفسی عمیق برای آروم تر شدن کشید.مونده بودم چه طوری با وجود این همه ور رفتن با موهاش هنوزم این همه مو داره!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا