صبح با آرامش دلنشینی بیدار شدم و به محض اینکه خواستم از تخت بیام پایین حس کردم هر چی واسه تکون خوردن زور میزنم بی فایده ست!به آرمان که با دستاش منو سخت اسیر کرده بود با اخم نگاه کردم.
-پوفف
-چیه؟!
از شنیدن صداش نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم.پس بیدار بود!
-نمیخوای حرکتی بکنی؟
-نه!
چشماش همچنان بسته بود و با صدای گرفته و خواب آلودش جوابمو میداد اما حتی ذره ای هم حرکت نکرد!انگار نمیفهمید که من میخوام نفس بکشم!
-ولم کن گرممه!
-این گرما نشونه ی خوبیه!
-نشونه ی چی؟هع!مثلا عشق؟!
-عشقو مسخره نکن!
-باورش ندارم!
-ولی من دارم!
-خیلی خوبه!حالا ولم کن!
-فقط چند دقیقه ی دیگه.
ناچار بی حرکت موندم تا خودش خسته بشه.دروغه اگه بگم از این آغـ*ـوش لـ*ـذت نمیبردم ولی از این همه نزدیکی که واسم وابستگی میاورد میترسیدم!وابستگی ای که ممکن بود به پیوندمون خاتمه بده!با حرکت دادن سرم به طرفین این افکارو از سرم بیرون کردم
-به چی فکر میکردی؟
-به اینکه تو چرا ولم نمیکنی!
-واقعا که!
با اکراه حلقه ی دستاشو شل کردو من سریع پا شدمو به سرویس بهداشتی اتاقم رفتم.توی آینه به صورت قرمز شده م خیره شدم.با کف دستای سردم پوست صورتمو لمس کردم.داغ داغ بود!شیرو باز کردمو با دستام آب سردشو به صورتم پاشیدم.صدای شلپ شلوپش منو یاد صدای کوب کوب قلب آرمان که از دیشب مثل یک لالایی توی گوشام که روی سـ*ـینه ش بود پخش میشد مینداخت.سریع دوشی گرفتمو از سرویس بیرون اومدم.وقتی به نشیمن رسیدم نه آرمان بود نه بالشت ها و پتو!همیشه همینقدر سریع بود درست برعکس من!بیخیال فکر کردن شدمو از آسانسور پایین رفتم.با دیدن آرمان که توی آشپزخونه مشغول نوشیدن کافی میکس همیشگیش بود چشمام از تعجب گرد شدن
-انقدر زود کاراتو کردی؟
-آره
-ولی به نظر خیلی خسته بودی!
-میخوام آرزو رو ببینم
-آرمان!من امروز میرم.
-با هم میریم
-انقدر دوستش داری؟!
سرشو آورد بالا و با اخم نگام کرد.دلیل این همه خشمشو درک نمیکردم!
-قرار شد دیگه از این سوالات نپرسی
ناهید رو صدا کردمو بهش گفتم همه ی خدمتکارا رو موقتا از اینجا ببره.همیشه موقع بحثامون کمی قبلترش یا من یا آرمان اینکارو میکردیم.واقعا دلمون نمیخواست از مسائل خصوصی زندگیمون چیزی بدونن.به آرمان نگاه کردم و با لحنی پر تاسف به حرف اومدم
-واقعا برات متاسفم!تو هنوزم نمیفهمی!
-چی؟!
-میدونی الان که آرزو توی بیمارستان بستریه تو انقدر نگرانشی اون وقت روزی که سالم و سرحال جلومون نشسته بود باهش بدخلقی میکردی!چرا مثل خیلی از آدما فقط وقتی حس میکنی داری کسی رو از دست میدی قدرشو میدونی؟الان دوست داشتن آرزو به هیچ دردی نمیخوره!نه اون لـ*ـذت میبره نه تو!وقتی کنارمونه باید بهش لبخند بزنی و مثل یک پدر بغلش کنی نه الان که توی بیمارستان بیهوش بستریه!تو واسه رایان خیلی پدر خوبی هستی اما نمیفهمم چرا واسه آرزو
-سعی نکن چراشو بفهمی!هر چند حرفاتو قبول دارم ولی اگه تو هم حقیقت رو راجع به آرزو بفهمی دیگه نمیتونی مثل الان دوستش داشته باشی و ازش متنفر میشی.واسه همین نمیخوام دلیل نفرتمو بدونی که تو هم ازش متنفر بشی!
-آرمان!من نمیفهمم چرا انقدر همه چیزو پیچیده میکنی؟!آرزو خیلی دختر دوست داشتنی ایه و من در هر صورتی عاشقش میمونم!
-مگه اینکه واقعیتو بفهمی
-اصلا گذشته ش واسم مهم نیست!
-این فقط به حرف آسونه
بیخیال کل کل شدمو از یخچال بطری شیر و ظرف پنیرو برداشتم.بی صدا مشغول خوردن صبحونه م شدم.بدون اینکه حرفی بزنیم بعد از خوردن صبحونه لباس پوشیدیمو رفتیم پایین..ماشین غرق سکوتی محض شده بود و من برای اتمام این سکوت لحظه شماری میکردم.نمیدونم چرا ولی از اینکه وقتی کنار آدم دیگه ای هستم بینمون سکوت حاکم باشه متنفرم!یه جورایی خیلی منو معذب میکنه و حس میکنم خیلی با کسی که کنارمه فاصله دارم...
از پشت شیشه ی اتاقی که تخت آرزو داخلش بود به چشمای بسته ش خیره شدم.در اوج معصومیت مثل فرشته ها به خواب رفته بود.باورم نمیشه دختر کوچولوی من الان توی آی سی یو باشه و من شاهد این وضعیتش باشم!
-چرا آرزو؟!
-کاش من به جاش اونجا بودم!
-ساکت شو نفس!
-از اینکه اون بچه ی بی گـ ـناه روی این تخت باشه خیلی بهتره!
-خفه میشی یا خفه ت کنم؟
با تعجب نگاش کردم.لحنش بیش از حد خشن بود و حس کردم هر لحظه امکان داره استخونامو خرد کنه!
-تو چته؟
-اگه تو چرند نگی هیچی!
-من؟!
-آره تو!
-جل الخالق!
اصلا درکش نمیکردم!این واقعا به یک روانشناس نیاز داره به نظرم!...
یک نگاه دیگه به تقویم کوچیک جیبیم کردم.الان دیگه دو هفته ی کامل از عمل آرزو میگذره و من کار هر روزم شده اینجا اومدن و حرف زدن با آرزویی که آروم و بی دغدغه خوابیده.آرمان هم اعصابش به شدت بهم ریخته و جدیدا همش با ظاهر نامرتب بیرون میره.نه ریشاشو میزنه نه کراوات میزنه.اون کت و شلوارم به عادت واسه شرکت میپوشه!درست شده عین من!از این وضعیت متنفر بودم ولی راهی نداشتم.امشب میخوام جدی باهش حرف بزنم.باید وقتی آرزو به هوش اومد عشق پدرانه شو بهش اثبات کنه.دیوونه شدم انگار!میخوام به خودم ثابت کنم علی رغم این که وضعیتش توی این مدت بهبودی نداشته حتما به هوش میاد..
به محض اینکه از بیمارستان خارج شدم راننده رو دیدم که با پرستیژ همیشگیش منو محترمانه به سمت ماشین هدایت میکرد.
-بفرمایید خانوم
آروم داخل نشستم و به گفتن"ممنون"اکتفا کردم.توی راه همش فکر میکردم چی کار باید بکنم؟تمام دعا ها و نذر و نیازهایی که میتونستم رو یا خودم کردم یا مامان زحمتشو کشید.میگه تا حالا دو دور هم قرآن خونده و کلی نماز مستحب خونده،تازه با اینکه من هنوز همه چیزو بهش نگفتم!فقط گفتم یک عمل کوچیک کردنش ولی تاثیر داروی بیهوشی روش زیاد بوده دعا کن زودتر به هوش بیاد و هنوزم از کما حرفی بهش نزدم!با پیاده شدن از ماشین صدای ضعیفی از گوشه ی پارکینگ توجهمو جلب کرد.
-آرمان خونه ست؟
-بله خانوم
-ممنون.خسته نباشید.
-مچکرم
به سمت در گوشه ی پارکینگ که ورودی سالن ورزشی و استخر زیر زمین بود راه افتادم.پشت در وایستادم و به صدای تپ تپ اعصاب خرد کنی که از مشت زدن بی وقفه ی آرمان به کیسه بوکسش میومد گوش کردم.دو بار به در زدم و بازش کردم.حتی متوجه ورود من نشد!همچنان پشت سرهم به کیسه ی بدبخت مشت های محکم میزد.گاهی هم لگد.قطرات درشت عرق روی پوست صورت و بازوهاش زیر نور چراغ مثل الماس میدرخشیدن
این بار بلندتر صداش کردم:
-آرمان!
از کارش متوقف نشد ولی جوابمو داد
-چیه؟
-بسه دیگه!خسته نشدی انقدر با این ور رفتی؟!
-به تو ربطی نداره
-واقعا که
رومو برگردوندمو به سمت آسانسور رفتم.از این جمله متنفر بودم:"به تو ربطی نداره"
با صدای لرزش گوشیم روی پاتختی از خواب پریدم.بدون توجه به اسم تماس گیرنده جواب دادم.
-الو
صدام اونقدری خسته و گرفته بود که دل خودمم به حال خودم سوخت!
-الو و کوفت!هیچ معلوم هست دو هفته ست کجا غیبت زده؟
بازم سارا و بازم وضعیت حساسش که نمیتونم چیزی بهش بگم.خیلی نگرانش میشم اگه بگم چه بلایی سر آرزو اومده چون اونم خیلی آرزو رو دوستش داره.
-ببخشید فقط خسته م
-چرا؟کوه کندی؟!دانشگاه میرفتی پر انرژی تر بودی!
-شرمنده م دیگه
-دشمنت شرمنده!فکر کنم بد موقع زنگ زدم اصن حس حرف زدن نداری
دلم براش سوخت!اون خیلی دوست خوبی واسه من بود و من به جای حرف زدن باهش میخواستم هر چه زودتر خلاص بشم.از قالب یخی خودم بیرون اومدمو بعد از چند دقیقه صحبت کردن تماسو قطع کردم.نگاهی به ساعت گوشیم کردم.هنوز سر شبه!به زور از تخت بلند شدمو دوش آب گرمی گرفتمو پایین رفتم.به لیوان جلوی آرمان که تا نیمه ش آب پرتقال بود خیره شدم.نمیدونم چرا خودمم یهو هـ*ـوس کردم!به سمتش رفتم و بطری آب پرتقال رو از جلوش برداشتم.
-اگه میگفتی خودم بهت میدادم
جوابی نداشتم بدم واسه همین به کارم ادامه دادم.در کابینت رو باز کردم و یک لیوان ازش بیرون آوردم.
-فکر کنم با تو بودما!
-به من ربطی نداره
-تیکه ننداز
-تو با من درست حرف بزن منم تیکه نمیندازم!
-نفس رو اعصابم راه نرو که اصلا اعصاب ندارم
-تو کِی اعصاب داشتی؟!
-بهت میگم حرف نزن
-میخوام بزنم
-چه مرگته؟!
-تو چه مرگته؟!هی هیچی نمیگم هر چی به دهنت میاد بهم میگی
-من هر چی به دهنم میاد بهت میگم؟!
-آره خود تو!هر چی میپرسم همش میگی به تو ربطی نداره حالا وای به وقتی که تو از من سوال بپرسی و من یه ذره بخوام بپیچونمت
-تو با من فرق داری!
-هع!چه فرقی؟
-تو خیلی ساده ای و گذشته ت هنوزم دنبالته
حرفاشو با حرص میزدو من جز حرص و کینه م از پنهان کاریاش هیچی رو نمیدیدم!
-آره من ساده م!چیه نکنه دل تو رو هم زدم هان؟حتما تو هم عشق اولت سرو کله ش پیدا شده و اون به مزاجت خوش اومده نه؟اون دختره جنی برگشته مگه نه؟
-پوفف
-چیه؟!
از شنیدن صداش نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم.پس بیدار بود!
-نمیخوای حرکتی بکنی؟
-نه!
چشماش همچنان بسته بود و با صدای گرفته و خواب آلودش جوابمو میداد اما حتی ذره ای هم حرکت نکرد!انگار نمیفهمید که من میخوام نفس بکشم!
-ولم کن گرممه!
-این گرما نشونه ی خوبیه!
-نشونه ی چی؟هع!مثلا عشق؟!
-عشقو مسخره نکن!
-باورش ندارم!
-ولی من دارم!
-خیلی خوبه!حالا ولم کن!
-فقط چند دقیقه ی دیگه.
ناچار بی حرکت موندم تا خودش خسته بشه.دروغه اگه بگم از این آغـ*ـوش لـ*ـذت نمیبردم ولی از این همه نزدیکی که واسم وابستگی میاورد میترسیدم!وابستگی ای که ممکن بود به پیوندمون خاتمه بده!با حرکت دادن سرم به طرفین این افکارو از سرم بیرون کردم
-به چی فکر میکردی؟
-به اینکه تو چرا ولم نمیکنی!
-واقعا که!
با اکراه حلقه ی دستاشو شل کردو من سریع پا شدمو به سرویس بهداشتی اتاقم رفتم.توی آینه به صورت قرمز شده م خیره شدم.با کف دستای سردم پوست صورتمو لمس کردم.داغ داغ بود!شیرو باز کردمو با دستام آب سردشو به صورتم پاشیدم.صدای شلپ شلوپش منو یاد صدای کوب کوب قلب آرمان که از دیشب مثل یک لالایی توی گوشام که روی سـ*ـینه ش بود پخش میشد مینداخت.سریع دوشی گرفتمو از سرویس بیرون اومدم.وقتی به نشیمن رسیدم نه آرمان بود نه بالشت ها و پتو!همیشه همینقدر سریع بود درست برعکس من!بیخیال فکر کردن شدمو از آسانسور پایین رفتم.با دیدن آرمان که توی آشپزخونه مشغول نوشیدن کافی میکس همیشگیش بود چشمام از تعجب گرد شدن
-انقدر زود کاراتو کردی؟
-آره
-ولی به نظر خیلی خسته بودی!
-میخوام آرزو رو ببینم
-آرمان!من امروز میرم.
-با هم میریم
-انقدر دوستش داری؟!
سرشو آورد بالا و با اخم نگام کرد.دلیل این همه خشمشو درک نمیکردم!
-قرار شد دیگه از این سوالات نپرسی
ناهید رو صدا کردمو بهش گفتم همه ی خدمتکارا رو موقتا از اینجا ببره.همیشه موقع بحثامون کمی قبلترش یا من یا آرمان اینکارو میکردیم.واقعا دلمون نمیخواست از مسائل خصوصی زندگیمون چیزی بدونن.به آرمان نگاه کردم و با لحنی پر تاسف به حرف اومدم
-واقعا برات متاسفم!تو هنوزم نمیفهمی!
-چی؟!
-میدونی الان که آرزو توی بیمارستان بستریه تو انقدر نگرانشی اون وقت روزی که سالم و سرحال جلومون نشسته بود باهش بدخلقی میکردی!چرا مثل خیلی از آدما فقط وقتی حس میکنی داری کسی رو از دست میدی قدرشو میدونی؟الان دوست داشتن آرزو به هیچ دردی نمیخوره!نه اون لـ*ـذت میبره نه تو!وقتی کنارمونه باید بهش لبخند بزنی و مثل یک پدر بغلش کنی نه الان که توی بیمارستان بیهوش بستریه!تو واسه رایان خیلی پدر خوبی هستی اما نمیفهمم چرا واسه آرزو
-سعی نکن چراشو بفهمی!هر چند حرفاتو قبول دارم ولی اگه تو هم حقیقت رو راجع به آرزو بفهمی دیگه نمیتونی مثل الان دوستش داشته باشی و ازش متنفر میشی.واسه همین نمیخوام دلیل نفرتمو بدونی که تو هم ازش متنفر بشی!
-آرمان!من نمیفهمم چرا انقدر همه چیزو پیچیده میکنی؟!آرزو خیلی دختر دوست داشتنی ایه و من در هر صورتی عاشقش میمونم!
-مگه اینکه واقعیتو بفهمی
-اصلا گذشته ش واسم مهم نیست!
-این فقط به حرف آسونه
بیخیال کل کل شدمو از یخچال بطری شیر و ظرف پنیرو برداشتم.بی صدا مشغول خوردن صبحونه م شدم.بدون اینکه حرفی بزنیم بعد از خوردن صبحونه لباس پوشیدیمو رفتیم پایین..ماشین غرق سکوتی محض شده بود و من برای اتمام این سکوت لحظه شماری میکردم.نمیدونم چرا ولی از اینکه وقتی کنار آدم دیگه ای هستم بینمون سکوت حاکم باشه متنفرم!یه جورایی خیلی منو معذب میکنه و حس میکنم خیلی با کسی که کنارمه فاصله دارم...
از پشت شیشه ی اتاقی که تخت آرزو داخلش بود به چشمای بسته ش خیره شدم.در اوج معصومیت مثل فرشته ها به خواب رفته بود.باورم نمیشه دختر کوچولوی من الان توی آی سی یو باشه و من شاهد این وضعیتش باشم!
-چرا آرزو؟!
-کاش من به جاش اونجا بودم!
-ساکت شو نفس!
-از اینکه اون بچه ی بی گـ ـناه روی این تخت باشه خیلی بهتره!
-خفه میشی یا خفه ت کنم؟
با تعجب نگاش کردم.لحنش بیش از حد خشن بود و حس کردم هر لحظه امکان داره استخونامو خرد کنه!
-تو چته؟
-اگه تو چرند نگی هیچی!
-من؟!
-آره تو!
-جل الخالق!
اصلا درکش نمیکردم!این واقعا به یک روانشناس نیاز داره به نظرم!...
یک نگاه دیگه به تقویم کوچیک جیبیم کردم.الان دیگه دو هفته ی کامل از عمل آرزو میگذره و من کار هر روزم شده اینجا اومدن و حرف زدن با آرزویی که آروم و بی دغدغه خوابیده.آرمان هم اعصابش به شدت بهم ریخته و جدیدا همش با ظاهر نامرتب بیرون میره.نه ریشاشو میزنه نه کراوات میزنه.اون کت و شلوارم به عادت واسه شرکت میپوشه!درست شده عین من!از این وضعیت متنفر بودم ولی راهی نداشتم.امشب میخوام جدی باهش حرف بزنم.باید وقتی آرزو به هوش اومد عشق پدرانه شو بهش اثبات کنه.دیوونه شدم انگار!میخوام به خودم ثابت کنم علی رغم این که وضعیتش توی این مدت بهبودی نداشته حتما به هوش میاد..
به محض اینکه از بیمارستان خارج شدم راننده رو دیدم که با پرستیژ همیشگیش منو محترمانه به سمت ماشین هدایت میکرد.
-بفرمایید خانوم
آروم داخل نشستم و به گفتن"ممنون"اکتفا کردم.توی راه همش فکر میکردم چی کار باید بکنم؟تمام دعا ها و نذر و نیازهایی که میتونستم رو یا خودم کردم یا مامان زحمتشو کشید.میگه تا حالا دو دور هم قرآن خونده و کلی نماز مستحب خونده،تازه با اینکه من هنوز همه چیزو بهش نگفتم!فقط گفتم یک عمل کوچیک کردنش ولی تاثیر داروی بیهوشی روش زیاد بوده دعا کن زودتر به هوش بیاد و هنوزم از کما حرفی بهش نزدم!با پیاده شدن از ماشین صدای ضعیفی از گوشه ی پارکینگ توجهمو جلب کرد.
-آرمان خونه ست؟
-بله خانوم
-ممنون.خسته نباشید.
-مچکرم
به سمت در گوشه ی پارکینگ که ورودی سالن ورزشی و استخر زیر زمین بود راه افتادم.پشت در وایستادم و به صدای تپ تپ اعصاب خرد کنی که از مشت زدن بی وقفه ی آرمان به کیسه بوکسش میومد گوش کردم.دو بار به در زدم و بازش کردم.حتی متوجه ورود من نشد!همچنان پشت سرهم به کیسه ی بدبخت مشت های محکم میزد.گاهی هم لگد.قطرات درشت عرق روی پوست صورت و بازوهاش زیر نور چراغ مثل الماس میدرخشیدن
این بار بلندتر صداش کردم:
-آرمان!
از کارش متوقف نشد ولی جوابمو داد
-چیه؟
-بسه دیگه!خسته نشدی انقدر با این ور رفتی؟!
-به تو ربطی نداره
-واقعا که
رومو برگردوندمو به سمت آسانسور رفتم.از این جمله متنفر بودم:"به تو ربطی نداره"
با صدای لرزش گوشیم روی پاتختی از خواب پریدم.بدون توجه به اسم تماس گیرنده جواب دادم.
-الو
صدام اونقدری خسته و گرفته بود که دل خودمم به حال خودم سوخت!
-الو و کوفت!هیچ معلوم هست دو هفته ست کجا غیبت زده؟
بازم سارا و بازم وضعیت حساسش که نمیتونم چیزی بهش بگم.خیلی نگرانش میشم اگه بگم چه بلایی سر آرزو اومده چون اونم خیلی آرزو رو دوستش داره.
-ببخشید فقط خسته م
-چرا؟کوه کندی؟!دانشگاه میرفتی پر انرژی تر بودی!
-شرمنده م دیگه
-دشمنت شرمنده!فکر کنم بد موقع زنگ زدم اصن حس حرف زدن نداری
دلم براش سوخت!اون خیلی دوست خوبی واسه من بود و من به جای حرف زدن باهش میخواستم هر چه زودتر خلاص بشم.از قالب یخی خودم بیرون اومدمو بعد از چند دقیقه صحبت کردن تماسو قطع کردم.نگاهی به ساعت گوشیم کردم.هنوز سر شبه!به زور از تخت بلند شدمو دوش آب گرمی گرفتمو پایین رفتم.به لیوان جلوی آرمان که تا نیمه ش آب پرتقال بود خیره شدم.نمیدونم چرا خودمم یهو هـ*ـوس کردم!به سمتش رفتم و بطری آب پرتقال رو از جلوش برداشتم.
-اگه میگفتی خودم بهت میدادم
جوابی نداشتم بدم واسه همین به کارم ادامه دادم.در کابینت رو باز کردم و یک لیوان ازش بیرون آوردم.
-فکر کنم با تو بودما!
-به من ربطی نداره
-تیکه ننداز
-تو با من درست حرف بزن منم تیکه نمیندازم!
-نفس رو اعصابم راه نرو که اصلا اعصاب ندارم
-تو کِی اعصاب داشتی؟!
-بهت میگم حرف نزن
-میخوام بزنم
-چه مرگته؟!
-تو چه مرگته؟!هی هیچی نمیگم هر چی به دهنت میاد بهم میگی
-من هر چی به دهنم میاد بهت میگم؟!
-آره خود تو!هر چی میپرسم همش میگی به تو ربطی نداره حالا وای به وقتی که تو از من سوال بپرسی و من یه ذره بخوام بپیچونمت
-تو با من فرق داری!
-هع!چه فرقی؟
-تو خیلی ساده ای و گذشته ت هنوزم دنبالته
حرفاشو با حرص میزدو من جز حرص و کینه م از پنهان کاریاش هیچی رو نمیدیدم!
-آره من ساده م!چیه نکنه دل تو رو هم زدم هان؟حتما تو هم عشق اولت سرو کله ش پیدا شده و اون به مزاجت خوش اومده نه؟اون دختره جنی برگشته مگه نه؟
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش توسط مدیر: