کامل شده رمان سفر در زمان عاشقی(عروس خدایان) | nazaninabbasi کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم یک از شخصیت های رمان و بیشتر دوست دارید?

  • ریموش

    رای: 22 44.9%
  • حسام

    رای: 1 2.0%
  • نازنین

    رای: 26 53.1%

  • مجموع رای دهندگان
    49
وضعیت
موضوع بسته شده است.

nazaninabbasi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/09
ارسالی ها
191
امتیاز واکنش
10,726
امتیاز
606
-باشه داداش!
اشکان با ترس به سمت ریموش که بسته شده بود رفت و ماشین را روشن کرد و کناره‌های موهایش را زد، صورتش را هم اصلاح کرد. در تمام مدّت ریموش داد می‌زد تا نگذارد بالای سرش بیاید؛ امّا چسب جلوی حرف زدنش را گرفته بود. امیر نیز سر ریموش را محکم نگه داشته بود تا ذره‌ای تکان نخورد.
بعد از این که کار اشکان تمام شد امیر، سر ریموش را رها کرد و نفسی از سر آسودگی کشید و با خستگی روی زمین نشست.
اشکان اوّل چسب، دهن ریموش کند که یک دفعه پسری به عنوان مشتری داخل شد؛ با بهت به فضای اطراف و این که سوپر استار سینما، به صندلی بسته شده نگاه کرد. همان موقع ریموش داد بلندی کشید که پسرک از ترس برگشت تا فرار کند که به شیشه خورد هول به سمت در رفت و با دو از مغازه خارج شد.
اشکان با دیدن این حرکت نفسش رو آه مانند بیرون داد؛ سپس با خشم برگشت سمت ریموش و گفت:
_چه خبرته؟
ریموش ضربه‌ای با پایش به زمین زد و گفت:
_ای احمق! تو چگونه جرأت می‌کنی این گونه با من رفتار کنی؟!
امیر از جاش بلند شد و مشتش را آرام به سر ریموش زد و گفت:
_گاله‌ت رو گل می‌گیری یا خودم بیام زحمتش رو بکشم؟
اشکان بی‌توّجه به این حرف‌ها، طناب را باز کرد؛ ریموش یک دفعه از زمین بلند شد که صندلی روی زمین افتاد. اشکان با به یاد آوردن کارهایش ترسید و می‌خواست فرار کند که پایش پیچ خورد و با سر روی زمین افتد. با دیدن کفش‌های جلوی صورتش با زاری سرش را بالا آورد و گفت:
_داداش! به خدا می‌خواستم واسه خواستگاریت خوشتیپ باشی.
ریموش طبق عادت همشگی‌اش دستانش را پشتش کرد و سـ*ـینه‌اش را جلو داد؛ اخمی کرد و گفت:
_باید به خاطر سر پیچی از حرفم سرت را قطع کنم.
_جان مادرت! بابا من فقط می‌خواستم جلو عروس خانم خوب به نظر بیای.
ریموش متعجب از این حرف می‌پرسد:
-عروس خانم؟!
امیر که تا آن موقع کنار ایستاده بود و سعی می‌کرد خودش را وارد ماجرا نکند گفت:
-خب احمق به نظرت عروس کیه؟ اونی که واسه‌ش زنم زنم می‌کردی و ازش بچه هم داری؛ اون عروس خانمه دیگه.
ریموش سرش را به نشونه تفهیم تکون داد و گفت:
-فهمیدیم.
ویک دفعه شروع کرد به خندیدن:
-قرار است پیش؛ آری....نه! نازنین برگردیم؛ این بهترین خبر در تمام زندگیمان است!
اشکان با این حرفِ ریموش یه نگاه عقل اندر سفیه به او کرد و رو به امیر گفت:
-داداش! این خل شده یا چهارتختش کمه؟
-فکر کنم هردوش.
-میگم!
ریموش سرش را برمی‌گرداند که خودش را در آیینه ببیند با تعجب به تصویر پسری که در آیینه به او زل زده بود نگاه می‌کند:
-به راستی این منم؟!
اشکان با این حرف ریموش نیشخند میزند و می‌گوید:
-آره داداش! خوبه؟
امیر اوفی می‌کشد:
_آره خود نکبتتی!
ریموش لبخندی از سر شوق زد و گفت:
-به حرف‌های اشکان ایمان آوردیم؛ فکر کنیم نازنین از دیدارمان این گونه، خوشحال خواهد شد.
امیر لباسش را می‌تکاند و در عین حال می‌گوید:
-بدبخت اون دختر که می‌خواد زن تویِ خل و چل بشه‌. جمع کن خودت رو باید بریم خونه و به حموم بری؛ بعد آماده شی بریم خواستگاری. من هم برم دست گل و شیرینی بگیرم؛ با تو برم، اون جا رو می‌ترکونی.
ریموش با ذوق گفت:
-باشد!
از آرایشگاه خارج و سوار ماشین می‌شوند و امیر به سمت خانه میراند.
امیر، ریموش را به سمت حمام می‌برد و می‌خواست طرز حمام کردن را بگوید که ریموش سریع می‌گوید:
-خودم بلدم.
با حرف ریموش، امیر نفس آسوده‌ای می‌کشد و از آن‌ جا خارج می‌شود. ریموش بعد از این که تنی به آب زد از حموم بیرون میاد؛ در تمام مدّت شور و ذوق خاصی را درون خودش حس می‌کنه؛ دوست دارد هر چه زودتر نازنین را ببیند و نظرش را نسبت به قیافه‌ی جدیدش بپرسد.
با دیدن لباسِ مشکی سفیدی به سمتش رفت و فقط شلوارش را پوشید. هر چه لباس را سر و ته کرد، نفهمید که چه‌طور باید آن را بپوشد. با کلافگی روی تخت نشست.
امیر بعد از خرید دسته گل و شیرینی به خانه برگشت که دید آسمان خانم در اتاقش درگیر به خودش رسیدن بود تا به عروسِ جدیدش فخر بفروشد؛ سری از تأسف تکون داد، واقعاً باید به این پسر افتخار کرد؟!
نگاهش به ریموش می‌افتد که داغان روی تخت نشسته و نمی‌داند چه‌طور لباسش را بپوشد؛ به سمتش می‌رود و کمکش می‌کند تا آن‌ها را به تن کند‌. همگی بعد از دقایقی حاضر و آماده از خانه بیرون زدند.
امیر پشت فرمان می‌نشیند و سویچ را می‌چرخونه تا ماشین روشن شود در عین حال می‌گوید:
_ببین پویا؛ میری اون جا سرت رو می‌اندازی پایین و فقط سلام می‌کنی. رسیدیم اون جا نیشت رو باز نمی‌کنی، زنم زنم نمی‌کنی، فهمیدی؟
امیر وقتی که جوابی از ریموش نمی‌شنود به سمتش برمی‌گردد که می‌بیند، آقا به خیابان‌ها زل زده و اصلاً توجهی به حرفایش ندارد.
-ببین پویا! رفتی اون جا، این دسته گل و شیرینی که دست مامانته رو می‌گیری و موقعی که رفتیم داخل و نازنین رو دیدی می‌اندازی بهش؛ باشه؟
وقتی دوباره عکس االعملی از او ندید با داد گفت:
-باشه؟
ریموش شوکه از داد امیر، به سمتش برگشت و گفت:
-باشه!
از آن طرف، نازنین با کلافگی لباسش را به دستور مادرش با یک کت و شلوار صورتی عوض می‌کرد. همه اظطراب داشتند؛ مریم خانم، مادر نارنین آن قدر به این و آن گیر داده بود که:
«خونه این طوری؛ اون این طوری. پات رو اون جا نزار. لیوان رو اون جا نزار.»
همه رو کلافه کرده بود.
با صدای زنگ آیفون همه بلند می‌شوند؛ بابک به سمت آیفون می‌رود و در را باز می‌کند.
اوّل آسمان خانم وارد شد؛ با همه به سردی سلام و احوال پرسی کرد؛ نازنین به او سلامی کرد که آسمان خانم بی‌توّجه به او به سمت مبل‌ها رفت و نشست. بعد از آسمان خانم، امیر داخل شد؛ با شادی و خنده به همه سلام داد و بعد از او ریموش وارد خانه شد؛ در حالی که درگیر دسته گل و شیرینی بود و سعی می‌کرد آن‌ها را نیاندازد، بدون این که به کسی نگاه کند رو به روی نازنین مایستاد. نازنین از حرکت ریموش که به هیچ کسی سلام نکرده بود بهت زده شد، بنابراین خودش پیش قدم شد و سلامی به ریموش داد. یک دفعه ریموش جعبه شیرینی رو به سمت نازنین پرت کرد، نازنین هول شد و نتوانست جعبه‌ی شیرینی را بگیرد و جعبه پخش زمین شد.
امیر بهت زده از حرکت ریموش گفت:
-پویا! چی کار کردی؟
ریموش که قیافه‌ی بهت زده‌ی همه را دید؛ خودش را مظلوم کرد و در جواب امیر گفت:
-خودت گفتی موقعی که رفتیم داخل، بندازمش به نازنین.
امیر ضربه‌ای به پیشانی‌اش زد:
-آخه احمق! منظورم این بود که بده به نازنین خانم؛ نه این که پرتش کنی.
بابک که گوشه‌ای ایستاده بود، با حرف امیر گفت:
-آقای محترم! نازنین خانم چیه؟! خانم سرمدی. هنوز هیچی نشده، زود پسرخاله شدید!
امیر که از صبح اعصابش خورد بود با حرص جواب داد:
-من معذرت می‌خوام آقای سرمدی؛
سپس به سمت ریموش برگشت و با همان لحن حرص‌دار گفت:
-پویا! این ها رو باید به خانم سرمدی می‌دادید.
امیر، خانم سرمدی را با عصبانیت گفت، طوری که همه متوّجه شدند؛ مریم خانم مداخله‌ کرد:
-حالا که چیزی نشده، یه شیرینی افتاده دیگه؛ فدا سرتون. یه شیرینی سی، چهل تومنی ارزش دعوا نداره که! هوم؟! بفرمایید، بفرمایید؛ بفرمایید بشینید!
همه با حرف مریم خانم، به سمت مبل‌ها رفتن و نشستند.
جوِ خیلی بدی بود. هیچ کس صحبت نمی‌کرد؛ همه به اطراف نگاه می‌کردند و آسمان خانم نیز زیر لب غر می‌زد.
امیر برای این که جو، از خشکی بیرون بیاید شروع به صحبت کرد:
-عروس خانم نمی‌خوان به ما یه شیرینی بدن؟
مریم خانم با حرف امیر لبخندی زد و گفت:
-اوه! حتماً! نازنین مادر، برو چایی بیار.
نازنین چشمی می‌گوید و به سمت آشپزخانه می‌رود و با خودش می‌گفت:
«چرا این پسر این قدر عجیب و دست و پا چلفتیه؟!»
با به یاد آوردن قیافه‌ و کار‌هایش می‌گوید:
«ولی خب؛ یه جورایی خیلی بامزه‌ست!»

***
نازنین
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    چایی‌ها رو تو سینی گذاشتم و رفتم بیرون؛ اول سینی رو جلوی مامان پویا گرفتم که یه چشم غره بهم رفت و با ناز چای و نلبعکی‌اش رو برداشت. الان دقیقاً این ناز و چشم غره واسه چی بود؟
    بعد برای مامان، بابا، امیر، رایان و زنش، راشا و زنش و در آخر برای پویا گرفتم. یه لبخند بزرگ زد و فنجون چایی رو برداشت؛ چشماش برق می‌زدن یه لبخند کوچیک زدم و سینی رو روی میز گذاشتم و رو مبل کنار رایان نشستم.
    ***
    ریموش
    فنجان را برداشتیم و روی میز گذاشتیم وقتی دیدیم همه مشغول نوشیدند ما نیز فنجانمان را برداشتیم و کمی از آن را مزه کردیم. با چشیدن مزه‌اش چشمانمان را بستیم و قیافه‌مان را در هم کشیدیم؛ این مایع تلخ قهوه‌ای چیست که به آن چای می‌گویند؟ چه قدر تلخ است! آن‌ها چطور این را می‌نوشند؟
    بابک: مشکلی پیش اومده اقا پویا؟
    با صدایش چشمانمان را باز کردیم و لبخند کوچکی زدیم.
    -نه، فقط؛ هیچی! مشکلی نیست.
    امیر که متوجه دلیل رفتارمان شده بود در گوشمان گفت:
    -با قند بخور تا تلخ نباشه.
    با تعجب از حرفش و این که آن اقا که از ما سوال پرسیده بود هنوز به ما خیره است آرام به امیر گفتیم:
    -قند دیگر چیست؟
    امیر خم شد و یک جسم کوچک سفید را از روی میز برداشت و به ما داد.
    -بفرما این هم قند.
    با شگفتی نگاهش کردیم.
    -جالب است! شما غذای اسب‌ها را نیز می‌خورید؟
    امیر با کلافگی دستی به پیشونی‌اش کشید و گفت:
    -آره! ما غذای اسب رو می‌خوریم؛ تو هم بخور.
    با سوءظن به آن قند نگاه کردم:
    _خطرناک نیست؟
    _نه! تو بخور چیزیت نمیشه.
    ان جسم سفید را در دهانمان گذاشتیم و قورت دادیم که در گلویمان گیر کرد و شروع به سرفه کردیم.
    امیر دستپاچه بلند شد و به پشتمان ضربه زد. سرفه هایمان که بند آمد با خشم ضربه‌ای به سـ*ـینه امیر زدیم و گفتیم:
    -داشتیم می‌مردیم احمق!
    -د بی شعور! مگه من گفتم قورتش بده؟!
    -پس چه کنیم؟ فقط نگاهش کنیم؟!
    -نه خنگ! بذار تو دهنت یکم از چای‌ات رو بخور و مکش بزن.
    سرمان را به نشانه‌ی تفهیم تکان دادیم و گفتیم:
    -خب زودتر می‌گفتی.
    ***
    نازنین
    بعد از این که حالش خوب شد یه پچ پچ‌هایی با دوستش کرد که چون برام اهمیتی نداشت هیچیش رو نفهمیدم.
    مادر پویا که تا الان بی‌خیال نشسته بود و فقط برای من چشم غره می‌رفت یهو گفت:
    _اصلاً این خونه شومه... ببین پسرم رو به چه روزی انداخته!
    بابا ابرویی واسه حرف مادر پویا بالا انداخت و گفت:
    _احمق بودن پسر شما، ربطی به شوم بودن یا نبودن این خونه نداره.
    مادر پویا پوزخند ناباورانه‌ای زد و گفت:
    _احمق؟! ببخشید پسر من احمقه؟ شما اصلا می‌فهمید که چی دارید می‌گید؟
    -بله من می‌فهمم؛ امّا مثل این که شما نمی‌فهمید چی می‌گید!
    مادر پویا چایی‌اش رو روی میز گذاشت و با حالت غر مانند گفت:
    -خوبه به خدا! پسر مردم رو به زور مجبور کردن بیاد خواستگاری؛ دو قورت و نیمشون هم باقیه!
    -ببینید خانم نسبتاً محترم، من علاقه‌ای ندارم که پسر شما با دخترم ازدواج کنه و این کار من بیشتر یه لطفه در حق پسرتون...
    مادر پویا با عصبانیت بین حرف بابا پرید و گفت:
    -ببخشید؛ چه لطفی؟
    بابا هم سری از تأسف واسش تکون داد و گفت:
    -اگه اجازه بدید حرفم تموم بشه، خودتون می‌فهمید. پسر شما تو روز روشن، جلوی همه دختر منو بغـ*ـل کرده و زنم زنم راه انداخته. من می‌تونم به خاطر این کارش اعاده حیثیت کنم و با تمام کثافت کاری‌هاش بندازمش زندان و کمِ کمش ده سال آب خنک نوش جان کنه؛ امّا به خاطر بهم خوردن رابـ ـطه‌ی دخترم با نامزدش اون هم به خاطر پسر شما، بهش این اجازه رو دادم که بیاد خواستگاری دخترم. حالا هم اگه نمی‌خواید و راضی نیستید، باشه! برای من فرقی نمی‌کنه؛ همین الان زنگ می‌زنم تا بیان پسرتون رو همراهی کنن.
    مادر پویا دندون قروچه‌ای با حرف بابا کرد وبا حرص گفت:
    -مگه شهر هرته؟! نا سلامتی کشور قانون داره.
    بابا اومد حرفی بزنه که مامان لبش رو گزید و آروم زشته‌ای گفت و بعد بلند رو به جمع گفت:
    -اَی بابا این حرفا چیه؟ الان بحث مهم تری داریم ما، نه؟!
    مامان یه نگاه به همه کرد که هیچکس جوابش رو نداد.
    امیر که جو متشنج رو دید خودش وارد عمل شد و گفت:
    -بله، بله! خانم سرمدیِ عزیز راست میگن؛ اگه اجازه بدین این دوتا جوون برن با هم سنگاشون رو وا بکنن.
    با حرف امیر؛ رایان که درگیر دخترش بود اخمی کرد و گفت:
    -این جا بزرگ‌تر نشسته؛ فکر نمی‌کنم جای مداخله بچه‌ها باشه.
    بابا که با این بحث‌های پیش اومده اعصابش خرد بود رو به رایان گفت:
    -رایان خان! اگه بحث بزرگ‌تر باشه هم من هستم، هم مادرت. پس لطفا دخالت نکن! من هم به عنوان پدر نازنین اجازه میدم که برن با هم صحبت کنن.
    رایان با اعتراض گفت:
    -امّا بابا!
    -نازنین! برو دخترم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    وقتی بابا گفت می‌تونیم با هم حرف بزنیم از روی صندلی بلند شدم که دیدیم پسر چشم آبی نشسته و برو بر داره من رو نگاه می‌کنه. دوستش که متوّجه شده بود رو بهش کرد و گفت:
    -پاشو دیگه! چرا عینهو بز نگاه می‌کنی؟
    پسر چشم آبی یه اخم کرد و بلند شد؛ اومد سمتم و به سمت اتاق راه افتادیم.
    من که جلو بودم احساس می‌کردم نگاه سنگینی روی منه. وقتی که به اتاق رسیدیم در رو باز کردم و اوّل به اون تعارف کردم بیاد تو. اون هم پر رو پرو رفت داخل. پوف کلافه‌ای کشیدم و بی‌خیال این حرکت زشتش شدم.
    داخل اتاق که شد یه راست رفت و روی تخت نشست؛ من‌ هم رفتم سمت صندلیِ میز تحریرم نشستم که گفت:
    -چرا اون جا نشستی؟ بیا و در کنار ما بنشین؛ ناسلامتی تو همسر من و مادر بچه‌هایم و ملکه‌ی کشورم هستی.
    با جدّیت و کلافگی از حرفاش گفتم:
    -ببینید آقا! اولاً لطفاً از نقشتون بیرون بیاید، دوماً نه به باره نه به داره که من همسر شما بشم!
    خواستم حرفم رو ادامه بدم که سرم تیر کشید؛ چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و دستام رو به سرعت به سرم بردم و شالم رو چنگ زدم. یه تصویر رو دیدم؛ یه دختر بود و یه پسر؛ انگار پسر داشت به دختر اسب سواری یاد می‌داد. دختر رو سوار اسب کرد و خودش بدن اسب رو لمس کرد؛ دختر ترسید و خودش رو به اسب چسبوند. پسر هرکاری کرد که دختر جدا بشه، نشد. آخر سر خودش مجبور شد پشت اون دختر سوار اسب بشه که یه دفعه دختر با دیدن پسر پشتش هل شد و از اسب پایین افتاد. یک دفعه تصویر پسر واضح شد؛ اون پویا بود! با صدا زدناش به خودم اومدم و تصویر جلوی چشمام محو شد. روی زمین نشسته بودم و با دستام سرم رو گرفته بودم به قیافه‌ی پسر چشم آبی نگاه کردم؛ چرا من در مورد اون این تصاویر رو می‌بینم؟ امّا اگه این حرفش راست باشه و من زنش باشم چی؟ پس حرف بابا، حسام، رایان، راشا و مامان این وسط چی میشه؟ پنج نفر به یه نفر؟!
    امّا؛ من خاطراتی که حسام برام تعریف می‌کرد رو اصلاّ به یاد نمیارم؟ هر موقع که حرف می‌زد انگار داشتم داستان زندگی کس دیگه‌ای رو گوش می‌دادم و من فقط شنونده بودم؛ نه بازیگر اون داستان.
    امّا؛ من...من انگار این پویا رو می‌شناسم. بهش حس غریبی ندارم؛ انگار یه چیزی از یه جایی، از اعماق وجودم من رو به سمت اون می‌کشونه. موقعی که با اونم، حس رقصنده‌ها رو دارم؛ حس می‌کنم اون نوازنده ویولنه که با ظرافت هر چه تمام ارشه رو روی سیم ویولون می‌کشه و موسیقی رو می‌نوازه که ناخودآگاه به من حس همراهی میده.
    انگار من تک تک اعضای این چهره رو حفظ هستم؛ فقط کافیه چشمام رو ببندم تا تصویرش مو به مو، خط به خط تو دفتر خاطراتِ ذهنم کشیده بشه.
    من اون رو می‌شناسم حتماً همین طوره؛ چون من همچین حسی رو به هیچ کس حّتی حسام هم نداشتم.
    -نازنین حالت خوب است؟
    نفس عمیقی کشیدم و افکارم رو به گوشه‌ای‌ترین سمت ذهنم سوق دادم.
    -آره! ...خوبم!...اوم ...ما‌؛ اومدیم تو اتاق با هم صحبت کنیم.
    نفس عمیق دیگه‌ای کشیدم:
    _خب شروع کن!
    پسر چشم آبی کلافه سرش رو تکون داد و گفت:
    -صحبت؟!
    سرم رو در جواب حرفش تکون دادم.
    -آره صحبت! معمولاً تو خواستگاری چه صحبت‌هایی می‌کنن؟
    با حرفم خوشحال شد؛ ابروهام رو از این تغییر حالتِ یهوییش بالا دادم:
    -آها! چطور شدم؟ موهایم را تازه کوتاه کردم؛ به من می‌آید؟
    با گیجی از حرفش گفتم:
    -هان؟!
    با حرفم لبخندش جمع شد و گفت:
    -نمیاد موهام؟
    تازه متوجه منظورش شدم.
    -نه، نه، نه! خیلی میادش!
    با حرفم قهقهه‌ای زد؛ این چطور این قدر زود تغییر حالت میده؟
    -می‌دانستم؛ اشکان هم گفت این گونه در مقابل تو خوب به نظر می‌آیم.
    لبخند کوچیکی به حرفش زدم و گفتم:
    -درسته! امّا...خب...الان این چیزا رو که نمی‌پرسن.
    -پس چه؟
    مشکوک نگاش کردم و با حالت تمسخر گفتم:
    -ببینم تو اصلا تا حالا خواستگاری رفتی؟
    پسر چشم آبی فقط سرش رو به معنی نه تکون میده. واقعاً‌ اگه نمی‌دونستم نامزد داشته با این رفتاراش باور می‌کردم. هه! حالا که این طوری می‌کنه منم می‌خوام ببینم ادامه کاراش چی میشه؟!
    شروع کردم به توضیح دادن:
    -ببین؛ خواستگاری برای آشنا شدن دو نفره...
    بدون این که بذاره حرفم تموم شه سریع گفت:
    -امّا ما که تو را به خوبی می‌شناسیم؛ تو همسر من هستی!
    سرم رو به معنی نه تکون دادم.
    -نه، نه! ببین؛ از این قضیه‌ی همسری کلاً بیا بیرون. خواستگاری یعنی دو طرف درباره‌ی اسمشون، خانواده‌شون، علایقشون، تفاوت‌هاشون و شباهت‌هاشون از هم بپرسن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    _تفاوت و شباهت یعنی چه؟
    دستم رو روی صورتم کشیدم؛ ای خدا من رو بکش.
    _شباهت یعنی چیزایی که بین من و تو مثل هم باشه؛ تفاوت هم یعنی چیزایی که بین من و تو مثل هم نباشه.
    سرش رو با حالت متفّکری تکون داد و گفت:
    -اوم! فهمیدم.
    لبخندی به حرفش زدم و گفتم:
    -خوبه! خدا رو شکر، می‌تونم حالا ازت سوال‌هام رو بپرسم؟
    چشماش حالت تعجبی گرفت و لباش جمع شد.
    -شما می‌پرسید؟ یعنی ما نپرسیم؟
    -در اصل جناب عالی باید بپرسید؛ که الان من دارم می‌پرسم. خدایا خواستگاریتون هم مثل هیچ کس نیست.
    کلافه از حرفم گفت:
    -نمی‌خواهید سوالتون رو بپرسید؟
    ملّت چه رویی دارن؛ یه جورایی این حرف رو میزنه انگار من بودم که هی سوال می‌پرسیدم و اون رو کلافه کرده بودم.
    -چرا می‌پرسم. خب از سوال‌های ابتدایی شروع می‌کنی.‌ هوم؟...فکرکنم خوب باشه! مثلاً اسم شما چیه؟
    لبخندی بهش زدم و منتظر موندم. عاقل اندر سفیه‌انه نگام کرد که به خودم یه لحظه شک کردم؛ لبخند از روی لبام پاک شد.
    -اسم من ریموش است.
    اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
    -اسمِ داخل فیلمت رو نمی‌گم! اسم واقعی خودت رو!
    -ریموش!
    چشمام رو بستم و نفس عمیق کشیدم؛ به آرومی بازشون کردم و با دیدن قیافه‌ش گفتم:
    -جهنم! بیا از این بحث بیایم بیرون.
    -خوب است. زیادی این بحث تکراری است. به راستی همچین سوا‌ل‌های مضحکی از هم می‌پرسند؟!
    من این رو می‌گیرم یه روزی می‌زنمش؛ قسم می‌خورم.
    -کجاش مضحکه؟! یه دیلاقی اومد خواستگاریم؛ من از کجا اسم و علایقش رو بدونم؟
    پسر چشم آبی با اخم و صدایی که از حرص می‌لرزید گفت:
    -یعنی بیاید تا شما را به همسری انتخاب کند؟!
    گیج از لحن حرفش گفتم:
    -آره...درسته!
    یه دفعه از جاش بلند شد و گفت:
    -او غلط می‌کند!
    چشمام گرد شد؛ از صدای بلندش یکم کشیدم عقب و آب دهنم رو قورت دادم؛ با تته پته گفتم:
    -تو...تو راست میگی!...اصلاً ...اصلاً اون غلط می‌کنه بیاد!
    سرم رو چند بار بالا پایین کردم که سر جاش نشست.
    -خوب است.
    -اوهوم
    ریلکش نشست و دوباره لبخند زد و گفت:
    -خب داشتید می‌گفتید!
    گیج حرکاتش بودم که با حرفش، به خودم اومدم.
    -هان؟! آهان! داشتم می‌گفتم اگه بیاد خواستگاریم...
    با دیدن اخماش سریع جمله‌م رو اصلاح کردم و گفتم:
    -یعنی اگه بیاد خواستگاری؛ خواستگاری یکی دیگه!
    -خب!
    -خب باید هم رو بشناسن دیگه!
    -مگر هم را نمی‌شناسند؟
    -نه!
    با بهت از حرفم گفت:
    -مگر می‌شود؟
    -آره! چرا نباید بشه؟
    با حرفم صورتش رو جمع شد و با قاطعیت گفت:
    -ولی ازدواج باید با آشنایی قبلی صورت بگیرد.
    -اون ازدواج فرق داره؛ نمی‌گم این مدلی نیست، چرا هست. نسبت به گذشته هم بیشتر شده امّا خب به این سبک ازدواج‌ها که دو طرف هم دیگه ذو نمی‌شناسن میگن ازدواج سنتی.
    سرش رو تکون داد و گفت:
    -فهمیدم.
    خوبه‌ای گفتم.
    -خوشحالم که فهمیدی. اوم خب! خونه، ماشین داری؟
    با افتخار سرش رو بلند کرد و گفت:
    -آری؛ خانه‌های زیادی دارم.
    سرم رو بالا، پایین کردم.
    -خوبه! شغلتم که معلومه؛ بازیگری.
    -شغل چیست؟
    -یعنی کاری که توش واردی؛ کاری که از طریق اون درامدی به دست میاری.
    -بله...امّا شغل ما بازیگری نیست؛ ما شاه کشوریم.
    می‌خواستم حرفی بزنم که رایان با اخمای در هم اومد تو و گفت:
    -حرفاتون تموم نشد؟! چی دارید یک ساعته به هم می‌گید؟
    به چشماش نگاه کردم و مظلوم گفتم:
    -چرا تموم شده؛ داشتیم خودمون میومدیم.
    -کاملاً معلومه!
    بلند شدم. که پشت بندم هم همون پسر چشم آبی یا به قول خودش، ریموش هه! از جاش بلند شد. ولی خدایی اگه ریموش اسمه، بهش کاملاً میاد.
    باهم از اتاق بیرون اومدیم، که همون دوستش سریع‌تر از همه گفت:
    -خب! شیرینی رو بخوریم بالاخره؟
    مامان ریموش، چشم غره‌ای بهم رفت و رو به امیر گفت:
    -تو شیرین رو بخور! نه این که این ازدواج خیلی هم درسته! خوبه همه‌ش زوریه.
    مشکل این زن با من چیه؟ بی‌خیال حرفش شدم و برگشتم سمت راشا و آروم لب زدم:
    «من نمی‌خوام ازدواج کنم؛ این پسره دیوونس!»
    راشا درحالی که با زنش درگیر بود رو بهم لب زد:
    -بسه!‌ کم حرف بزن.
    می‌خواستم دوباره به راشا حرفی بزنم که دیدم همه به من زل زدن. با گیجی سرم رو تکون دادم و گفتم:
    -چیزی شده؟
    آسمان خانم با تیکه گفت:
    -قرار بود تو نظر بدی عروسِ...خلم.
    خلم رو آروم گفت طوری که کسی نفهمید؛ زنیکه‌ی‌عوضی. به ولای علی این مادر و پسر مشکل دارن؛ قسم می‌خورم.
    _عمراً‌ من...
    نگام به اخمای در هم بابا افتاد، دوباره سریع گفتم:
    _عمراً من باهاش ازدواج نکنم.
    مامان با حرفم شروع کرد به کل زدن و اون پسره، امیر هم شروع کرد به تبریک گفتن. مامان هم پاشد رفت آشپزخونه و شیرینی رو اورد و به همه تعارف کرد. آسمان خانم که اخم غلیظی کرده بود با اکراه شیرینی رو برداشت.
    فقط این ریموش مثل خلا فقط به من نگاه می‌کرد و یه لبخند چندش آوری هم روی لبش بود. خدایا خودت عاقبت ما رو به خیر کن!
    با خودم داشتم حرف می‌زدم که با حرف امیر به خودم اومدم.
    -خب! به خیر و خوشی عروس خانم بله رو دادن؛ حالا بهتره که مراسم عقد و عروسی رو مشخص کنیم.
    ریموش لب‌هاش رو غنچه مانند کرد و با حالت سوالی گفت:
    -عقد و عروسی؟
    امیر با این حرف ریموش؛ گوشه‌ی لب سمت چپش رو بالا برد و هیس! گفت.
    -پویا خان خودم بعداً بهت میگم؛ فعلا دست از سرِ کله کچل من بردار.
    -تو که در سرت مو داری؛ پس چرا می‌گویی کچلی؟
    امیر دستش رو با حالت التماس جلو آورد و گفت:
    -خواهش می‌کنم؛ ول کن، بعدا برات توضیح میدم.
    با نفهمی به صحبت‌هاشون فکر می‌کردم که یه دفعه رایان گفت:
    -دامادمون هم که خل وضع از آب در اومد!
    آسمان خانم که تا اون موقع داشت قیافه‌ می‌گرفت با حرف رایان اخمی کرد و حالت تهاجمی به خودش گرفت.
    -هی اقا پسر! مواظب حرفات باش. پسر من فراموشی گرفته وگرنه از تو یکی هم باهوش‌تره.
    -اوه! فراموشی؟! حتماً بعد از این که همه چیز یادش اومد میره سراغ کثافت کاریاش.
    آسمان خانم می‌خواست حرف بزنه که مامان گفت:
    -رایان پسرم؛ گوشیت داره زنگ می‌خوره.
    رایان گیج به مامان نگاه کرد و بعد بچه‌اش رو از بغـ*ـل راشا بیرون کشید و به سمت اتاق رفت.
    یعنی مونده بودم بخندم یا گریه کنم؛ مامان داشت دقیقاً رایان رو دک می‌کرد.
    داشتم به رفتن رایان نگاه می‌کردم که ریموش گفت:
    -خب دیگه ما با نازنین می‌رویم.
    بابا با حرفاش ابروهاش رو بالا داد و گفت:
    -کجا به سلامتی؟ چند دقیقه‌ای تشریف داشتین!
    -نه متشکریم؛ ما دیگه میرویم.
    بابا با خشم رو کرد به آسمان خانم و گفت:
    -به پسرت بگو بشینه یه آخوند بیاد و فعلا بینشون صیغه‌ی محرمیت خونده بشه.
    ریموش در حالی که تو چشمای بابا زل زده بود گفت:
    -صیغه چیه؟
    با کلی بختی و قیافه گرفتنِ این و اون و بحث‌ها بین من و ریموش یک هفته محرمیت خونده شد.
    بعد از رفتنشون؛ رفتم و لباس‌هام رو عوض کردم. حالم خوب نبود و دو دل بودم. از اتاق بیرون اومدم واز پله‌ها پایین اومدم که بابا رو دیدم روی مبل نشسته بود و داشت تلویزیون می‌دید و مامان هم داشت با کمک عروسش خونه رو تمیز می‌کرد.
    رایان و زنش هم رفته بودن تو اتاق؛ چون زنش می‌خواست به بچه شیر بده.
    کنار بابا نشستم که گفت:
    -کاری داری؟
    -میشه صحبت کنیم؟
    تلویزیون رو خاموش کرد و گفت:
    -خب؟! بگو!
    با دستام شروع کردم به ور رفتن.
    -یکم عجله نکردید بابا؟!
    -عجله تو چی؟
    -هنوز ندیده ،نشنیده صیغه کردیم.
    -این گندی بود که خودت زدی.
    -امّا بابا خودت هم رفتارای اون رو دیدی...
    بابا نذاشت حرفم رو تموم کنم و با تحکم گفت:
    -پس من بودم که مراسم عروسیم رو بهم زدم، بعد با کمک داداشم رفتم اون شهر؟!
    سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم. بابا بـ..وسـ..ـه‌ای به موهام زد و گفت:
    -خودت بعدًا دلیل این کارهام رو می‌فهمی. امّا الان برو بخواب و بدون هربلایی سرت میاد به خاطر کارهای خودته؛ تو لیاقت حسام رو نداشتی.
    سرم اوردم بالا و تو چشمای قهوه‌ای بابا نگاه کردم:
    -تو خودت همیشه تصمیم گرفتی به جای همه‌مون؛ نظر هیچ کدوم برات مهم نبود. نه گذاشتی شغلم رو انتخاب کنم نه شوهر آینده‌م رو.
    اومد حرفی بزنه که دستم رو به معنی استپ جلوش گرفتم:
    -نگو که انتخاب حسام به عهده‌ی من بوده که نبود؛ من فقط سعی کردم حسام رو دوست داشته باشم امّا نتونستم. حسام انتخاب تو بود. نمی‌دونم چرا، برای چی؟ نمی‌خوام هم بدونم. وحالا هم پویا...باشه! قبوله! باز هم تو تصمیم بگیر و یادت نره که تو نذاشتی من زندگی‌ام رو بکنم.
    این رو گفتم و رفتم توی اتاقم و خودم رو پرت کردم روی تخت و شروع کردم به گریه کردن.
    آره من یادم اومده بود امّا...نه همه چیز رو؛ فقط بخشیش رو، و همین بخشِ کم چه غوغایی تو وجودم ایجاد کرده. امیدوارم بقیه خاطراتم هم مثل این نباشه.
    صبح باصدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم؛ با صدای خوابالو جواب دادم:
    -الو!
    -سلام نازنینم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    با این حرفش؛ چشمام گرد شد و قیافه‌م تو هم رفت.
    «ای چندش!...نازنینم!»
    _سلام
    _خوبی؟
    _مرسی.
    _ریموش هستم.
    پوفی کشیدم و گفتم:
    _شناختم؛ چی کار داری؟
    _آمده‌ام باهم برویم پ...پاس...اه چه بود؟...پاشهر؟
    با تعجب از حرفش گفتم:
    _پاساژ؟!
    _آری! همان پاساژ!
    _من با تو تا قله‌ی قاف هم نمیام.
    _چرا؟
    از روی تخت بلند شدم و ایستادم همون‌طور که تلفن دستم بود شروع کردم تو اتاق راه رفتن.
    _چرا نمی‌فهمی من ازت بدم میاد؟
    _یعنی نمی‌آیی؟
    با اعصاب خوردی جیغ خفه‌ای کشیدم و گفتم:
    _نه، نه، نه!
    تلفن رو قطع کردم و با عصبانیّت گوشی رو پرت کردم رو تخت که روی پتوها فرود آمد. کلافه دستم رو تو موهام فرو بردم و او‌ن‌ها رو تکون دادم. باورم نمیشه. من هنوز هم اتفاقای دیروز رو باورم نمیشه؛ چطور دیروز همچین اتفاقی افتاد؟
    با صدای در دست از کشیدن موهام برداشتم و دستم رو از موهام بیرون اوردم.
    _بله؟
    _بیام تو؟
    با شنیدن صدای بابا غرولندی کردم و به سمت در رفتم. کلید رو چرخوندم و درو باز کردم. بابا با دیدن قیافه‌م خنده‌ای کرد و گفت:
    _پویا اومده دنبالت، با هم برید خرید.
    اوه خدای من!
    _اه! من نمی‌خوام برم. من...من از این پسره خوشم نمیاد. بابا خواهش می‌کنم درک کنید.
    _بخوایی نخوای تو با اون ازدواج می‌کنی؛ پس سعی کن از همین الان بهش عادت کنی.
    با حرص، پام رو روی زمین کوبیدم.
    _حاضر شو بیا.
    این رو گفت و رفت پایین. همین‌طور که لباس‌هام رو عوض می‌کردم هی با خودم غر می‌زدم.
    بالاخره حاضر شدم و رفتم پایین؛ پویا روی مبل نشسته بود. پسره‌ی فلان شده دم خونه بود بعد زنگ زده بود و از من می‌خواست بریم بیرون. با دیدنم از جاش بلند شد و با خوشحالی سمتم اومد.
    -سلام!
    با سر بهش سلام کردم.
    _بریم؟!
    _من هنوز صبحونه نخوردم.
    لبخندی به قیافه گرفته‌م زد و گفت:
    _آن زمان‌ها هم تا ظهر می‌خوابیدی.
    یه لبخند مصنوعی زدم و از کنارش رد شدم. واقعاً این که بعضی اوقات خصوصیات اخلاقی و رفتاری من رو میگه اعصابم خورد میشه. نشستم سر میز و صبحونه رو خوردم؛ بعد خوردن با مامان و بابا خدافظی کردم و از خونه زدم بیرون.
    امیر؛ دوست ریموش کنار ماشین منتظر وایساده بود، با دیدنمون اومد سمتمون.
    _کجایید شماها؟ می‌دونید از کی منتظرتونم؟!
    برگشت سمت من و گفت:
    _سلام خانم! خوبید؟
    _سلام! مرسی.
    برگشتم سمت ریموش و گفتم:
    _یه لحظه میای؟
    آستینش رو گرفتم و کشوندمش یکم اون ورتر
    _مشکلی پیش آمده؟!
    با قیافه جمع شده یه بار دیگه به امیر نگاه کردم و گفتم:
    _اون پسر که قرار نیست بیاد؟
    اون هم به امیر نگاه کرد و بعد به صورتم خیره شد و گفت:
    _راستش را بخواهی من با اداب و رسوم شما چندان آشنایی ندارم.‌ او می‌آید تا به ما کمک کند.
    _هوف خب من هستم دیگه! نیازی نیست اون بیاد. بهش بگو بره.
    سرش رو تکون داد و گفت:
    _باشد! به او می‌گوییم.
    بعد به سمت امیر رفت. همین طور از پشت بهش خیره شدم؛ موهای مشکی، پالتو مشکی تا سر زانو، شلوار و پوتین‌های مشکی. مگه می‌خواد بره عزا؟
    واقعاً خود درگیری پیدا کردم. نمی‌دونم بهش بگم پویا یا اون اسمی که دیشب بهم گفت؟!
    به امیر یه چیزی گفت که اون هم ابروهاش رو بالا داد و اومد سمت من.
    _زن داداش؛ مطمئنید که مشکلی ندارید با هم دیگه برید؟این مثل بچه دو ساله میمونه‌ها!
    پایین شالم و روی شونه‌م انداختم وگفتم:
    _نه! مشکلی نیست.
    هومی گفت و سویچ ماشین رو گرفت سمتم.
    _خب؛ بیاید این سویچ ماشین، با این برید.
    _ها! نیازی نیست با ماشین شخصی میریم.
    _این طور که نمیشه؛ خب با ماشین پویا برید راحت‌ترید دیگه.
    لبم رو با زبونم ترکردم وگفتم:
    _راستش من بلد نیستم رانندگی کنم ولی اگه پویا بلده که دیگه حرفی نمی‌مونه.
    امیر یه نگاه به پویا کرد که داشت پاهاش رو روی زمین می‌کشید و با کفشاش روی زمین سعی می‌کرد رد درست کنه انداخت و گفت:
    _اون که عمراً بتونه خودش رو نگه داره؛ رانندگی که پیش کشه.
    _آم...پس من و پویا با هم میریم دیگه.
    بعد از این که این حرف رو زدم امیر ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
    _هر طور خودتون صلاح می‌دونید؛ واسه خودتون می‌گم، اخه با این وضع پویا سختتون میشه.
    _مرسی از نگرانیتون امّا مشکلی نیست.
    _باشه! پس با اجازتون من مرخص میشم.
    _به سلامت!
    بعد از این که امیر رفت با فکر شومی که به ذهنم رسید نیشخندی زدم و برگشتم سمت پویا امّا با چیزی که دیدم جیغ خفیه‌ای کشیدم.
    _دست نزن بهش؛ کثیفه، صد تا میکروب داره، معلوم نیست کجا ها رفته.
    لبخندی به حرفم زد و گفت:
    _حیوان زیبایی‌ست.
    غرولندی کردم و گفتم:
    _زیباست که زیباست. آدم هر چیزی که می‌بینه رو که دست نمیزنه. اون حیوون خیابونیه؛ این قدر دوست داری، خب برو اهلیش رو بگیر.
    _متوّجه نمی‌شوم.
    رفتم سمتش، گربه‌ای که خودش رو به دستش می‌مالید؛ با دیدنم غرشی کرد و پنجول کشید. چند قدم رفتم عقب.
    _هی چخه! این رو ردش کنه بره.
    خنده‌ای از حرکاتم کرد و گفت:
    _ولی او واقعاً بامزه است.
    _تو رو خدا این رو بفرست بره! بذار با هم دیگه بریم.
    _امّا چرا؟
    _بابا یه جوریه این گربهه؛ احساس بدی بهش دارم بفرستش بره.
    پویا لبخندی زد و گربه رو فرستاد رفت. خودش اومد سمتم؛ خواست دستم رو بگیره که اَی گفتم و دوباره رفتم عقب.
    _به من دست نزنیا! دستت کثیفه.
    با حرفم اخماش رو کشید تو هم و گفت:
    _کثیف یعنی چه؟!
    _یعنی که اوّل بیا بریم دستات رو بشوریم بعد من بهت میگم.
    با همون فاصله دورادور همون طور که سعی می‌کردم برخوردی باهاش نداشته باشم، رفتیم داخل و بهش کمک کردم دستاش رو بشوره.
    صابون رو باید بندازم سطل آشغال به خاطر اون گربه کوچولوی کثیف.
    دوباره از خونه اومدیم بیرون و داشتیم از کوچه بیرون می‌اومدیم که من یاد یه چیزی افتادم. وایسا من یه نقشه‌ای کشیده بودم!
    دستام رو روی پهلوهام گذاشتم و سرم رو این ور و اون ور چرخوندم. لعنتی! من چه غلطی می‌خواستم بکنم؟! یادت بیار! یادت بیار!
    آهان! سرم رو بالا اوردم و به سمت پویا چرخوندم که دیدم همین جوری وایساده و به من نگاه می‌کنه. با قدم‌های بلندی سمتش رفتم و بی‌خیال دستاش رو گرفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    و بردمش سمت اتوبوس‌ها، این هم عین جغد به همه چیز نگاه می‌کرد. جوری به همه چیز نگاه می‌کرد که انگار داره ریز به ریزِ جزئیات رو تو ذهنش ثبت می‌کنه؛ تا اومدم یه حرفی بزنم که یهو یه دختر جیغ زد:
    _وای آقا پویا! شما واقعاً همونید؟! من عاشقتونم. فیلماتون خیلی قشنگه!
    با حرفش هرکی این دور و اطراف بود سریع اومد سمت پویا و دورش رو گرفتن. لعنتی! اصلاً یادم نبود بازیگره. چی می‌شد یه شغل معمولی‌تر داشت؛ کل نقشه‌م بهم خورد. به شونه‌ی خانمی که اون جا ایستاده بود زدم:
    _ببخشید خانم!
    دیدم محل نداد، یه ذره صدام رو بردم بالا:
    _خانم؟ عذر می‌خوام!
    هیچ به هیچ! به خدا منم آدمم!
    -د اهه! خانم؟!
    یه دفعه خانمه برگشت و گفت:
    _د برو گمشو اون ور دیگه! اگه تو دیدیش من زودتر دیدمش!
    با حرف زنه چشمام گرد شد؛ چه‌قدر پررو بود. اِ! آدم واسه بودن کنار شوهرش هم باید اجازه بگیره؟ وایسا چی‌ شد؟!من گفتم شوهرم؟! حتماً قات زدم. با حرفم اعصابم خرد شد. یعنی چی؟! نه! من اصلاً ازش خوشم نمیاد. آره همینه. با این فکر‌ها بی‌توجه به همه؛ داد زدم:
    _پویا! همین الان میای بریم؛ نیای دیگه حق نداری اسمم رو به زبون بیاری!
    با این حرفم همه‌ی کسایی که دور پویا جمع شده بودن برگشتن سمتم. باشه بابا غلط کردم! چرا همچین نگاه می‌کنید؟! نگاهم رو به پویا دوختم که نزدیک بود خنده‌م بگیره امّا فقط لبخند زدم؛ همچین خودش رو جمع کرده بود و دستاش رو دو طرف سرش گرفته بود که آدم یاد این زن‌ها می‌افته که می‌خواد بهشون دست درازی بشه!
    یه نگاه دیگه بهش کردم و دیدم اون هم داره به من نگاه می‌کنه؛ سعی کردم با این همه نگاه روم یکم تمرکز کنم. به جهنم! با حرص رو به پویا گفتم:
    _نمیای؟!
    دیدم عکس العملی نشون نمیده.
    _باشه پس من رفتم.
    برگشتم و شروع کردم با غیض راه رفتن که یه دفعه دیدم یکی بازوم روگرفته؛ برگشتم دیدم پویاس. آخی! سرش رو مظلوم انداخته بود پایین.
    _می‌شود از جای دیگری برویم؟
    به قیافه‌ش نگاه کردم و مجبوری گفتم:
    _شماره‌ی امیررو داری؟
    _شماره؟!
    _آره! ببینم تو اصلا گوشی داری؟
    با چشمای گرد شده گفت:
    _گوشی دیگر چیست؟!
    _بی‌خیال حوصله ندارم توضیح بدم.
    ***
    با دیدن کلاه، شال‌گردن فروشی دستش رو گرفتم و بردم اون جا قبل از این که داخل بشیم بهش گفتم:
    _ببین سرت رو بنداز پایین، بالا نیار. باشه؟
    _باشد!
    رفتیم داخل؛ کلاه و شال‌گردان‌ها رو از فروشنده گرفتم و به مُدلاش نگاه کردم یه مُدل که بهتر بود رو برداشتم. سمت پویا رفتم و کلاهش رو روی سرش گذاشتم و شال‌گردن رو دور دماغش پیچیدم؛ این جوری بهتر شد فقط چشماش معلوم بود. همون طور که دهنش زیر شال‌گردن بود گفت:
    _من چگونه صحبت کنم؟!
    _همین طوری که صحبت می‌کنی.
    با لحن تخسی گفت:
    _امّا مرا آزار می‌دهد؛ نمی‌خواهمش.
    _لوس نشو دیگه! بری بیرون دوباره مردم می‌ریزن سرت؛ فکرنکنم دوست داشته باشی؛ هوم! نه؟
    دوباره با تخسی سرشو رو بالا پایین کرد و گفت:
    _دوست ندارم.
    خوبه‌ای گفتم و دستم رو سمتش دراز کردم.
    _خب پولشو بده من حساب کنم.
    به دستم نگاه کرد و گفت:
    _پولش؟!
    _آره! پولش رو دیگه.
    _امّا پول چیست؟!
    با قیافه داغون زل زدم بهش:
    _شوخی نکن تروخدا! پس من الان چه‌جوری این رو بگیرم؟ من به خاطر تو پول نیاوردم؛ گفتم تو حساب می کنی.
    _امّا من پول ندارم.
    بی‌توّجه، جیغ آرومی کشیدم و گفتم:
    _آخه تو چه‌جور شوهری هستی؟!
    _شوهر تو!
    _می‌خوام صد سال قمری نباشی.
    کلاهی که رو سرش بود، از حرص پایین‌تر کشیدم که رو چشماش اومد و صورتش کاملاً پوشونده شد.
    اومدم برم که بدون این که به کلاهش دست بزنه شالگردن رو از دهنش اورد پایین‌تر و گفت:
    _امّا امیر یه چیزی به ما داد و گفت؛ خواستی چیزی بخری ازش استفاده کن.
    با خوشحالی کلاه رو از چشماش کنار زدم و گفتم:
    _چی؟!
    دست رو کرد تو جیبش و کارت عابر بانک دراورد؛ با دیدنش ذوق زده کارت رو از دستش گرفتم:
    _خب این رو از اوّل می‌دادی!
    _امّا...این پوله؟!
    نچی گفتم که دوباره گفت:
    _پس پول چیه؟!
    _بعداً بهت می‌گم. رمزش رو می‌دونی؟
    _رمزش؟
    _آره!
    _امیر چیزهایی رو به ما گفت؛ یک دوسه شش؟ یا نه! یک دو سه چهار؟
    بعد از این که سه بار رمز کارت رو به فروشنده گفتم تونستم کلاه رو بخرم. خدایی اگه یه بار دیگه رمز کارت رو می‌گفتم دیگه باید می‌رفتیم بانک.
    یه تاکسی گرفتم و به سمت میرداماد رفتیم، تا لباس بگیریم. درسته جاهای دیگه شاید منبع لباس بود و خیلی هم خوب؛ امّا خب، میرداماد لباس‌های مردونه‌ش و کت شلواراش خیلی قشنگ‌تربودن.

    خدا رو شکر زمستون بود و زیادی این تیپ پویا ضایع نبود. موقعی که از ماشین پیاده شدیم، پویا با گنگی به اطراف نگاه می‌کرد. سرش رو سمت گوشم اورد و گفت:
    _این جا پاساژه؟!
    _نه! این جا پاساژ نیست. دنبالم بیا!
    دستش رو گرفتم و باهم دیگه راه افتادیم. من لباس‌های اطراف رو نگاه می‌کردم. بعد از خریدهای خودم؛ نوبت رسید به خرید‌‌های ریموش. بدبختانه امسال کت شلوار‌هایی که مد شده بود از این کت شلوار‌های چارخونه ریز بود، پس سعی کردم بی‌خیال مد بشم و چیزی که دوست دارم رو واسه‌ش انتخاب کنم.

    از فروشنده خواستم کت شلوار سورمه‌ای با جلیقه بیاره؛ دادمش دست ریموش. خدایی خنده‌م گرفته بود، من که اومدم داخل مغازه داشتم می‌پختم از گرما اون که فکر کنم با این وضع داشت کم کم تبدیل به مرغ سوخاری می‌شد.
    _برو بپوشش!
    این رو گفتم و‌ رفتم کراوات‌ها رو نگاه کردم بعد از چند دقیقه صدای ریموش اومد:
    _امّا...این لباس چوپان‌ها نیست؟!
    برگشتم که بهش خوردم؛ چشمام گرد شد، این چرا هیچ لباسی تنش نیست؟! خاک به سرم! همین طور بهت زده مونده بودم که ریموش گفت:
    _هی!
    _هان؟!
    یه دفعه یادم افتاد چه‌جوری وایساده؛ گرفتمش و به زور بردمش تو اتاق پرو. لعنتی واسه‌م آبرو نذاشته.
    _همین جا وایسا.
    اومدم بیرون و از فروشنده معذرت خواهی کردم که با تعجب داشت نگاهم می‌کرد؛ حق هم داره، آخه کدوم بی‌شعوری بدون لباس وسط مغازه می‌چرخه؟! حتّی نگاه چند تا زن که تو مغازه با شوهراشون برای خرید اومده بودن رو روم حس می‌کردم. لبخند مسخره و خجالت زده‌ای به همه‌شون زدم و سرم رو به در اتاق پرو چسبوندم تا چیزی رو نبینم.
    چند دقیقه وایسادم دیدم هیچی نشد. چرا نمیاد بیرون؟! به در اتاق پرو زدم.
    _هی! تموم نشد؟! درو باز کن.
    در که باز شد یه ضرب بازش کردم که دیدم، پویا هنوز همون طوریه. سریع در رو که کامل باز بود تا نیمش باز کردم.
    _هی! چرا لباس تو نپوشیدی؟!
    _تو گفتی این جا وایسیم.
    _ من حرف زیادی میزنم؛ تو باید گوش کنی؟!
    _آری!
    _چه حرف گوش کن! لباس‌ها رو بردار بپوش.
    با کلی بدبختی راضیش کردم جلیقه رو روش بپوشه تا تو تنش ببینم. کدوم احمقی گفته این واسه چوپون هاس؟! بی سلیقه‌ی بدترکیب!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    بعد از این که وسایل مورد نیاز رو خریدیم؛ به سمت رستوران رفتیم تا چیزی بخوریم. نه که آقا هیچ چی رو نمی‌شناسه، من واسه‌ش انتخاب کردم؛ سفارش دو پرس کوبیده رو دادم.
    پویا با گنگی به اطرافش نگاه می‌کرد، دستش رو گرفتم و به سمت میز رفتیم و نشستم؛ روبروش نشستم و منتظر بودم که غذا رو بیارن اون هم همون طور که به تی وی نگاه می‌کرد گفت:
    _او چه کسی است؟
    نگام رو دادم سمت تی وی تا ببینم کی رو میگه؛ با دیدنش پوفی کشیدم و نگاهم رو چرخوندم به اطراف.
    _رییس جمهوری آمریکاس!
    با تعجب توی کلامش گفت:
    _رییس جمهور یعنی چه؟
    چشمام رو با حرفش تابی دادم و گفتم:
    _ببینم شاه رو می‌شناسی؟
    _آری؛ ما خود، نیز پادشاه هستیم.
    _این هم بگیر، پادشاه موقته.
    _امّا او یک زن است.
    _خب باشه! مشکلش چیه؟!
    گیج از حرفم در حالی که چشماش رو جمع کرده بود گفت:
    _ امّا...موقت یعنی چه؟
    هومی کردم و گفتم:
    _یعنی طی یه مدت زمانی، رییس جمهوره؛ فقط چهار سال اون هم با رأی مردم می‌تونه رییس جمهور بشه.
    دستش رو با شگفتی جلوی دهنش گرفت و گفت:
    _یعنی مردم خودشان انتخابش می‌کنند و سپس او را از جایگاهش بیرون می‌کنند؟!
    موهام رو دادم داخل شالم و گفتم:
    _ببین! یه بار توضیح میدم؛ گرفتی، گرفتی! نگرفتی هم به من چه! همه‌ی کشورها رییس جمهور دارن؛ هر چهار سال رییس جمهورها عوض میشن، البّته دو دوره‌ی چهارساله هم انتخاب میشن امّا بعد هشت سال دیگه نمی‌تونن تو دوره‌ی ریاست شرکت کنند. وقتی یکی ریس جمهور میشه وظیفه‌ش نظارت و تأمین رفاه مردم کشورش میشه. توی ریاست جمهوری فرقی بین نژاد رنگ و این چیزا نیست؛ البّته این که فرد منتخب باید مال همون کشور باشه. ما شیش تا کشور قدرتمند داریم و اون زن رو که دیدی یکی از رییس جمهور این کشور‌هاس. حدود هشت، نه سال قبل یه سیاه پوست رییس جمهور بود و بعدش کس دیگه‌ای اومد؛ با وجود نارضایتی نود درصد مردم، دوره‌ی دوم ریاست جمهوری رو هم رای اورد و اون جا بود که مردم اعتقاد پیدا کردن، رئیس جمهور الکیه و خودشون اون فرد رو انتخاب کردن؛ تو همون دوره دوم اون فوت شد؛ حالا یا طبیعی مرده یا ترور شده رو الله و اعلم امّا بعد از اون این زن انتخاب شد.
    با اوردن غذا دست از صحبت برداشتم تا گارسون غذا رو روی میز بچینه.
    _بی‌خیال این بحث‌ها چندان مهم نیست؛ غذات رو بخور.
    ریموش درحالی که ذهنش به شدّت ازحرفام درگیر بود، شروع کرد غذا خوردن؛ حالا می‌گید از کجا فهمیدی درگیره؟! خب اون به خاطر اخمای ضایعش بود.
    غذا رو خوردیم و حساب کردیم و اومدیم بیرون. داشتم با ریموش راه می‌رفتم و درمورد لباس‌ها صحبت می‌کردم که یه دفعه یکی بهم تنه زد که از سمت چپ به پشت چرخیدم و پویا من رو گرفت.
    _هی آقا! حواستون کجاس؟!
    مرد سرش رو خم کرد و گفت:
    _من معذرت می‌خوام خانم.
    به صورت طرف نگاه کردم، این قیافه‌ش خیلی آشناست من اون رو جایی ندیدم؟! پسره هم با دیدن من اخماش باز شد و گفت:
    _اِ...نازنین خانم شمایید؟! مشتاق دیدار؛ خیلی وقته ندیدمتون.
    با تعجب از حرفش گفتم:
    _ببخشید من شما رو می‌شناسم؟!
    لیخندی به حرفم زد و گفت:
    _آرشم دیگه! به خاطر نیوردین؟...البّته حق هم میدم از آخرین دیدارمون یه شیش هفت سالی می‌گذره امّا این قدر چهره و صحبت‌هاتون زیبا بود که اصلاً از ذهن من حذف نمیشد.
    لبخند زوری و شرم زده‌ای از حرفش زدم و گفتم:
    _بله!...امّا من باز هم به خاطر نمیارم.
    سرش و تکون داد و دستش رو کرد تو جیبش و گفت:
    _از خانواده شنیده بودم که حافظه‌تون رو از دست دادید امیدوارم هرچه زودتر به خاطر بیارید همه چی رو.
    لبخند یه وری زدم و گفتم:
    _متشکرم!
    آرش یه نگاهی به پویا کرد و گفت:
    _معرفی نمی‌کنید؟
    _بله! پویا نامزدم هستن.
    آرش دستش رو برد جلو و گفت:
    _خوشوقتم.
    پویا یه نگاه به دستاش کرد و بعد به من نگاه کرد؛ صورتش رو که با شال‌گردن پوشیده شده بود حالا هم کلاه رو کشید روی چشماش و کل صورتش رو پوشوند. متعجب از حرکتش بهش نگاه کردم. این چرا همچین کرد؟!
    با خجالت برگشتم سمت آرش و گفتم:
    _عذر می‌خوام از رفتار پویا، اون چندان علاقه‌ به ارتباط با اطرافیانش نداره.
    هومی گفت و دستش رو پس کشید.
    _به هر حال من تو این پاساژ یه ساعت فروشی دارم؛ خوش حال میشم بتونم کمکتون کنم.
    _ممنون! مزاحم می‌شیم.
    _مزاحم؟! این چه حرفیه؟!
    با مهربونی لبخندی زدم درحالی که داشت عقب عقب می‌رفت گفت:
    _عذر خواهی می‌کنم؛ من باید برم، بعداً می‌بینمتون زوج خوشبخت!
    _خواهش می‌کنم به کارتون برسید.
    آرش رفت و من هم دست پویا روگرفتم و کلاه رو از چشماش بالاتر دادم که گفت:
    _ساعت چیست؟
    یه مغازه‌ی ساعت فروشی اون اطراف بود، دست ریموش رو گرفتم و بردمش دم مغازه و گفتم:
    _می‌بینی؟ این‌ها ساعتن.
    _اِ! من یکی از این‌ها دارم.
    یه ساعت مچی قدیمی از جیبش دراورد و گفت:
    _این را می‌گوییم.
    ساعت رو از دستش گرفتم و چند بار با انگشتم رویی شیشه‌اش کشیدم؛ نفهمیدم چی‌ شد که یهو همه جا تاریک شد و گوشم سوت کشید.
    ***
    ریموش
    نفهمیدیم آن ساعت چه بود که نازنین رو تا این حد متعجب کرده است! امّا یک دفعه؛ نازنین غیب شد و دیگر حتی اثری از ساعت نیز نبود.
    ***
    نازنین
    چشمام رو که باز کردم خودم رو توی کوچه‌ی قدیمی دیدم. کیف و ساعتم رو برداشتم و از روی زمین بلند شدم. سرم واقعاً درد می‌کرد. دستم رو روی سرم گذاشتم و درحالی که تلوتلو می‌خوردم چند قدمی جلوتر رفتم؛ وارد یه خیابون شلوغ شدم که یه آن چند نفر فریاد زدن.
    _ملکه!
    _او ملکه است!
    _این چگونه ممکن است؟!
    _او زنده است!
    _پنیر《خدا》را شکر!
    و درحالی که با انگشت نشونم می دادن به سمتم اومدن. مات و مبهوت نگاهشون می‌کردم؛ می‌خواستم فرار کنم امّا انگار دست و پام قفل شده بودن تا رسیدن بهم یکی از پاهاشون رو روی زمین خم کردند و پای دیگشون رو هم پشتشون قرار دادن و دست راست مشت شده‌شون رو به قفسه‌ی سـ*ـینه‌شون کوبیدن؛ ازم خواستن که به قصر برم.
    پاک گیج شده بودم؛ کوچه، خیابون، مردم‌، لباس‌هاشون، سربازها. نمی‌دونم چرا باهاشون رفتم؟! شاید می‌خواستم بفهمم قضیه از چه قراره.
    به قصر رسیدم و با احترام من رو وارد تالار بزرگ کردن. هرکی از کنارم رد می‌شد با تعجب نگام می‌کرد و بعد ادای احترام می‌داد با تعجب نگاه می‌کردم که به یه در رسیدیم. خدمتکارهایی که دم در بودن ازم خواستن که برم تو، وارد که شدم در رو پشت سرم بستن. مات و مبهوت به اطراف نگاه می‌کردم که متوّجه یه خانم شدم، که پشت به من ایستاده بود. آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم:
    _سلام!
    به سمتم برگشتم؛ تازه تونستم قیافه‌ش رو ببینم. نیشخندی در جواب سلامم زد و گفت:
    _به به! ملکه جوان و زیبای ما را ببینید!
    با تعجب از حرفش گفتم:
    _ملکه؟!
    _آری ملکه! با گذشت هفت سال هنوز هم مانند آن زمان‌ها هستی.
    یهو حالت صورتش عوض شد و گفت:
    _از این که بعد از هفت سال برگشتی خجالت نمی‌کشی؟!
    گیج از حرفش سرم رو تکون دادم و گفتم:
    _متوّجه حرفتون نمیشم.
    _نباید هم بشوی! مطمئنم اگر پسرم با تو روبه‌ رو شود هرگز تو را زنده نخواهد گذاشت.
    _پسرتون؟!
    _آری پسرم ریموش، و البتّه همسر تو؛ هرچند لیاقتش را نداشتی و نداری و نخواهی داشت.
    چشمام رو تابی دادم و گفتم:
    _فکر می‌کنم اشتباه شده و من رو با یکی دیگه اشتباه گرفتین.
    با عصبانیّت به سمتم اومد و محکم زد تو گوشم؛ طوری که گوشم سوت کشید و صورتم داغ شد.
    _بعد از هفت سال آمدی و ادعا می‌کنی که هیچ چیزی را نمی‌دانی؟! باشد! قبول است؛ من کمکت می‌کنم که همه چیز را به یاد آوری.
    بعد داد زد.
    _نگهبان!
    یه سرباز اومد تو اتاق و اون خانم عصبانیه گفت:
    _ریموش را به این جا بخوان!
    سربازه تعظیمی کرد و گفت:
    _امّا سروم؛ پادشاه را که خودتان می‌دانید نیستند.
    زنه با این حرف سرش رو تکون داد و گفت:
    _خوب است؛ بیرون برو.
    با غرور لباسش رو تکونی داد و روی صندلی نشست. وایسا ببینم! اون گفت ریموش؟! امّا اون اسم! همون اسمیه که پویا می‌گفت! امّا؛ واقعاً حرفاش راست بودن؟! این چطور امکان داره؟!
    زنه یه دفعه شروع کرد به خندیدن؛ زنه خل و دیوانه‌ست! خدایا! من چرا همه‌ش گیر یه مشت دیوونه می‌افتم؟! عاقل اندر سفیه‌ نگاهش کردم تا ببینم کی خنده‌شتموم میشه. نگاه خیره‌ام رو که دید؛ خنده‌ش رو بالاخره تموم کرد و گفت:
    _هنوز هم گستاخی! هیچ گاه نفهمیدی که گستاخی تو لحظه به لحظه تو را به مرگ نزدیک‌تر می‌سازد.
    دستم سمت گردنم بردم و گفتم
    _من اصلاً نمی‌فهمم شما چی می‌گید خانوم!
    _می‌خواهی ما را فریب دهی، امّا تو یک احمق هستی؛ این جا نه سارگنی هست که از تو طرفداری کند و نه ریموشی که از تو دفاع کند.
    صورتم از حرف‌هاش جمع شد.
    _ببخشید؟!
    بی‌توّجه به حرفم از جاش بلند شد و با غیض گفت:
    _این جا فقط منم؛ من! ملکه این کشورم. بالاترین کس منم. دستور می‌دهم که سرت را از گردنت جدا کنند.
    یه دفعه اومد جلو و موهام رو کشید. جیغی از سر درد کشیدم؛ هُلم داد سمت پنجره که صورتم به شیشه خورد. لحظه‌ای از درد چشمام رو بستم، بازشون که کردم با دیدن صحنه‌ی روبه‌روم بلند جیغ کشیدم. دستم رو جلوی دهنم گرفتم.
    وای خدا! چند تا چوب بود که توی زمین وصل بودن و بالای چوب هم سر یه زن و دوتا دختر بچه و یه نوزاد بود؛ بدنشون هم جدا از سرشون به چوب تکیه داده شده بودن. خدایا! حتّی به نوزاد هم رحم نکردن؟! این‌ها حتی از یزید هم بدترن.
    زنه موهام رو ول کرد، با بهت به سمتش برگشتم که با دیدن قیافم زد زیر خنده.
    _چه شده است؟ چرا تعجب کرده‌ای؟! جالب است نه؟! من که این صحنه را خیلی دوست دارم. هرروز و هر شب و قبل از خواب به آن‌ها نگاه می‌کنم و با آرامش به بستر می‌روم. چه شده است نکند آن‌ها را نشناخته‌ای؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    دستش رو گذاشت پشت گردنم و دوباره چسبوند به پنجره که جیغ کشیدم. زن با عصبانیت غرید:
    _بگذار خودم آن‌ها را به تو معرفی کنم آن...آن زن همسر اوّل سارگن بود و آن دو دختر بچه...می‌بینی؟! با گذشت آن همه روز، صورت‌های پوسیدشان هنوز هم زیبا و جذاب هستند؛ امّا باز هم آن دو از خون آن زن هستند و ما از او متنفریم.
    قهقهه‌ای زد و دوباره گفت:
    _آن نوزاد نمی‌دانی هنگامی که گردن مادرش را می‌زدند چه گونه گریه سر می‌داد.
    دوباره شروع کرد به خندیدن، به خاطر خندیدنش تیکه تیکه حرف می‌زد.
    _این قدر...گرسنه‌اش...بود...که....موقعی که دستت را به کناره‌های صورتش می‌بردی....دهانش را به سمت آن می‌برد.
    وحشت کرده بودم و این از روی صورتم کاملاً مشخص بود. این زن واقعاً دیوانه بود. چشمام دو دو می‌زد و نمی‌تونستم تمرکز داشته باشم. یه آن سرم رو به شیشه کوبوند که جیغ بلندی کشیدم.
    _امّا او هم بدتر از تو؛ باید در این دو روز می‌مرد، امّا نمرد. درست مثل تو، تو هفت سال پیش باید می‌مردی. خودم تو را آتش زدم، خودم مرگ تو را جوری نشان داده‌ام که از فراغ ریموش دست به چنین کاری زدی.
    هیچ کدوم از حرفاش رو متوّجه نمی‌شدم. فقط یک کلمه تو گوشم تکرار می‌شد باید می‌مردی!...باید می‌مردی!
    هیچ چیز از حرفاش رو نمی‌فهمیدم، فقط حرکت لب‌هاش رو می‌دیدم که چه جوری بالا و پایین می‌شد. و پوزخندی که روی لبش بود؛ صداش گنگ و نامعلوم بود، مثل وز وز مگس. با شنیدن اسم یه بچه سعی کردم خودم رو نگه دارم.
    _امّا اکنون تو روبه‌‌روی ما ایستاده‌ای. می‌دانی کودکانت هم مانند تو هستند؟ اوّل می‌خواستم آن‌ها را بکشم امّا بعد دیدم برای من سودی دارند. آن پسرک احمقت فرار کرد؛ درست است که کودک است امّا زیادی باهوش بود، در طول صد و بیست سال عمری که سپری کرد‌ه‌ام کودکی را هم چون او ندیدم. امّا دخترکت!...
    شروع کردن به خندیدن.
    _نفس!...وای که چه اسم جالبی! می‌دانی الان او کجاست؟ هوم؟! بگذار خودم برایت بگویم؛ شاید الان او درحال مرگ باشد و یا شاید هم در بوته‌های خار در حال جان دادن باشد و شاید هم نه! شاید او الان در این سن درحال معـا*شقه با همسرش باشد هوم! بی چاره کودکت!
    وحشت زده از حرفش گفتم:
    _چرا چرت میگی؟!
    بدون توّجه به سوالم یهو یه بشکن زد و گفت:
    _تو آن قدر در سیاه چال می‌مانی تا بمیری. ریموش هم که نیست؛ پس من در تمام این مدّت کاری می‌کنم که تو به زمان مرگت نزدیک‌تر شوی.
    از کناره‌های صورتم خون میومد. گردنم رو ول کرد و به سمت صندلی چوبیش رفت. روی زمین افتادم، حالم بد بود؛ خونی که از صورتم روون بود هیچ حسی رو به من القا نمی‌کرد جز دردی که با شنیدن این حرف‌هاش تو سـ*ـینه‌م حس می‌کردم...بچه هام!
    با صدای دادش نگاهم رو به سمت صورتش کشوندم.
    _هی نگهبان! بیا و این رو به سیاه چال ببر.
    دو تا نگهبان اومدن تو اتاق و من رو به زور با خودشون بردن. تا سیاه چال یه راهروی تاریک و وحشتناک بود. من رو تو یکی از اتاق‌ها انداختن و در رو بستن. سرم رو روی زانوهام گذاشتم و زدم زیر گریه، اون قدر گریه کردم که خوابم برد.
    نفهمیدم چه قدر خوابیدم امّا با یه خواب وحشتناک از جام پریدم. بدنم یخ کرده بود و صورتم خیس عرق شده بود گوشام سوت می‌کشید و بدنم می‌لرزید؛ آروم با خودم تکرار کردم:
    «یادم اومد!...همه چی رو یادم اومده!... نفسم!...اونتاشم!...ریموش!...همه چیز یادم اومد!»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    تمام اتفاقات مثل باد از جلوی چشمام رد می‌شدن؛ اومدن به این جا، اوّلین دیدارم با ریموش، ازدواجم، بچه‌هام، اون دختر، آتیش سوزی، اون دختری که سرنوشتم باهاش یکی شد.
    اون دختر تو آتیش سوزی مرد! من باید انتقام بگیرم، انتقام اون دختر و زندگیم رو، همسرم و بچه‌هام رو؛ من تا عامل تمام این بدبختی رو نکشم ول کن نیستم، تا دوباره خانواده‌م رو کنار هم جمع نکنم عقب نمی‌کشم؛ ولی یه چیزی این وسط درست نیست؛ احساس می‌کنم چیز مهمی رو به خاطر نیاوردم و نمی‌دونم اون چیه؟!
    ساعت رو از جیبم در آوردم و چشمام رو بستم و روی شیشه‌اش رو لمس کردم؛ وقتی چشمام رو باز کردم تو بغـ*ـل ریموش خوابیده بودم. به صورتش نگاه کردم و بعد از مدّت‌ها عاشقانه بغلش کردم. من یه زنم؛ احساساتی! هرچه قدر که تمایل به انتقام داشته باشم باز هم درمقابل مردم ضعیفم.
    شروع کردم به گریه کردن. با دستی که روی موهام کشیده شد سرم رو به گردنش چسبوندم.
    _پس بالاخره ما را شناختی؟!
    مثل خودش گفتم:
    _آری، شناختم!
    بیشتر من رو به خودش فشرد و بـ..وسـ..ـه‌ای به سرم زد.
    _بعد از آن که ناپدید شدی، بسیار نگران گشتیم؛ امّا بعد تو در اتاق ظاهر شدی ولی بیهوش بودی.
    دستم رو به سمت سرم بردم که اثری از خون پیدا نکردم. حتماً این سفر در زمان باعث شده بود که زخمم التیام پیدا کنه.
    با گریه لباسش رو چنگ زدم و گفتم:
    _ریموش!... نفس...اونتاش؛ یه کاری کن. بچه‌ام...مامانت.
    ریموش با حرفم چشمای پر از آرامشش جاش رو به اضطراب داد:
    _نفس و اونتاش چه شده‌اند؟!
    نفس‌های نامرتبم رو تنظیم کردم و سعی کردم بهتر حرف بزنم:
    _تو رو خدا یه کاری کن...بچه‌هام! مامانت دیوونه‌ست یه حرف هایی می‌زد. من رفتم پیش مامانت تو قصر...نفسم...اونتاش...اون سرش رو زده بود؛ اون...به نوزاد هم رحم نکرد.
    همیمن طورگیج و ویج داشتم حرف می‌زدم و جمله سر هم می‌کردم که با داد ریموش ساکت شدم.
    _درست حرف بزن ببینم! چه بلایی سر اونتاش و نفس آمده است؟
    با هق هق از حرفش گفتم:
    _مامانت!
    با داد گفت:
    _مادرم چه؟!
    با دادش خودم رو از بغلش بیرون کشیدم و از روی تخت بلند شدم و ایستادم و به تبعیت از خودش داد زدم:
    _چی؟ می‌خواستی چی بشه؟!...ایشاالله خدا به زمین گرم بزنتش!...خدا! بچه‌م!
    ریموش با حرفم از روی تخت بلند شد و شونه‌هام رو محکم گرفت و با فریاد گفت:
    _همین الان درست جواب بده.
    همون طور که اون داد می‌زد، من هم داد می‌زدم که یه دفعه در اتاق به دیوارکوبونده شد و صدای داد امیر اومد:
    _چه خبرتونه؟! چرا داد و هوار راه انداختید دوتاتون؟! نازنین خانم شما کی اومدید؟!
    ریموش توّجهی به حرف امیر نکرد و همون طورکه شونه‌هام تو دستاش اسیر بود من رو به دیوارکوبوند.
    _مادرم چه بلایی سرش امده است؟! من تازه توانستم شورش را بخوابانم. دوباره شورش کرده‌اند؟! بلایی سر مادرم آوردند؟!
    از این که از مادرش دفاع می‌کرد حرصم گرفته بود؛ اون مادرش چنین بلایی رو سر بچه‌هام اورده بود؛ ریموش تنها چیزی که می‌گفت این بود که ایا بالایی سر مادرش اومده یا نه؟
    با حرص و عصبانیت غریدم:
    _اون مادر عوضیت همه رو کشته!
    با حرف من ریموش شروع کرد به خندیدن؛ دستش رو از روی کتفم انداخت و جلوی دهنش رو گرفت همین طور که عقب عقب می‌رفت گفت:
    _مادر من؟!...آن هم چه کسی! مادرمن! همه را کشته. مزاح می‌کنی؟!
    سعی کردم قانعش کنم:
    _ریموش به خدا خودم دیدم. خانواده‌ی زن اول پدرت، بچه‌های دو تا خواهرات، حتّی اون نوزادی که تازه به دنیا اومده، که نمی‌دونم چه ربطی به اون خانواده داشت؛ همه‌شون سرشون از بدنشون جدا شده بود.
    رینوش با بهت گفت:
    _سوهان؟!
    _نمی‌دونم.
    _این چه طور امکان دارد؟ سوهان! اون نوزاد مانیشتوسو ...امکان ندارد.
    با داد از انکارش گفتم:
    _چرا داره امکانش داره.
    زیر لب دوباره گفت:
    _امکان ندارد.
    امیر وسط بحث دو تامون پرید و گفت:
    _چه خبرتونه؟! یکی به من بگه چه خبره؟ چر این قدر داد می‌زنید؟
    دو تاییمون برگشتیم سمت امیر و گفتیم:
    _ساکت شو!
    برگشتم سمت ریموش و با دستم کوبیدم به شونه‌ش و گفتم:
    _امکان داره، می دونی چرا؟ چون خود مادرت گفت کشته. خودش گفت به اون بچه مهلت داده تو اون دو روز از گرسنگی و تشنگی بمیره امّا نمرده! خود عوضیش گفت اونتاش فرارکرده. خودش گفت نفس تو این سنش در حال معـا*شقه با یه مرده! می‌فهمی؟!
    تازه عمق این جمله اخر رو درک کردم؛ شروع کردم به جیغ کشیدن:
    _عوضی! یه کاری بکن، تو که ادعات میشه پادشاهی؛ دختر و پسرم رو بهم برگردون. اون مادرت که همه‌ش ازش دفاع می‌کنی این بلا رو سر بچه‌هام اورده.
    ریموش می‌خواست حرفی بزنه که آسمان خانم اومد تو اتاق و گفت:
    _چی شده؟! چرا داد می‌زنید؟! به جان خودم من هیچ کاری نکردم.
    _اَه چی میگی این وسط؟!
    _هی دختر، به تو ادب یاد ندادن؟! بلد نیستی با بزرگ‌ترت چه طوری رفتار کنی؟!
    بی‌توّجه به حرف آسمان خانم بلند به ریموش گفتم:
    _د یه غلطی بکن دیگه.
    ریموش عصبانی یه چیزی رو از روی میز برداشت و محکم به سمت من پرت کرد که جیغ بلندی کشیدم؛ آسمان خانم هین بلندی گفت و من روی زمین نشستم.
    با حرکت ریموش، امیر که به دیوار تکیه داده بود و بحث های ما رو نگاه می‌کرد از دیوار جدا شد. ریموش داد بلندی زد و گفت:
    _ساکت شو! مادر من هرگز چنین کاری را نمی‌کند.
    با بهت و ناراحتی به پشت سرم نگاه کردم که چشم‌هام گردشد؛ اون...اون...اون، همون ساعتیه که باهاش تو زمان جابه‌جا می‌شدم رو به دیوار کوبونده بود. شوک زده دستم رو جلوی دهنم گرفتم. من الان چه‌جوری برگردم...چه‌جوری جون بچه‌هام رو نجات بدم؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    "در سرزمین‌های باستانی و درگورهای کهن که، نقوش دستانیِ خاک شده در آن‌ها به چشم می‌خورد،
    در جست و جوی آثار زندگی آفرینندگان تمدن‌ها هستم.
    و تجربه آن‌ها؛ تجربه من خواهد بود..."

    دلیل رفتارهای ملکه چه بود؟ چرا نازنین عشق را در نگاه پادشاه سارگن نسبت به همسر اولش دید ولی نسبت به ملکه، عشقی در دیدگانش ندید؟! چه رازی پشت این پرده است؟ چه ارتباطی بین مأموریتی که آریا و حسام رفته بودند با رفتارهای رایان و پدرش داشت؟ چرا آریا ابتدا مریم خانم را شبیه به شاهدخت انهروانا دید؟ چه ارتباطی بین آن دو وجود دارد؟ چرا پادشاه اصرار بر ازدواج نازنین و ریموش داشت؟ دلیل آتش سوزیِ کابوس‌های شبانه نازنین چه بود؟ چه بلایی سر اونتاش و نفس خواهد آمد؟ چه بلایی سر این خانواده خواهد آمد؟ آیا ساعت را می‌توان تعمیر کرد و دوباره به گذشته سفر کرد، یا پرونده‌ی سفر در زمان برای همیشه بسته شد؟
    با ما در جلد دوم رمان "سفر در زمان عاشقی" همراه باشید.
    پایان جلد اول.


    از تمامی دوستانی که تا الان من رو همراهی کردن تشّکر می‌کنم؛ باز هم عرض می‌کنم که قصد توهین به هیچ کس و هیچ دینی رو توی رمان ندارم و نداشتم و همچنین در مورد عمر ملکه که گفتم صد و بیست ساله؛ در زمان‌های بسیار قدیم مردم چیزی بالغ بر سیصد یا بیشتر عمر می‌کردند حتی داستان‌هایی هم در این باره وجود داره.
    باز هم متشکرم از همه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا