- عضویت
- 2016/06/09
- ارسالی ها
- 191
- امتیاز واکنش
- 10,726
- امتیاز
- 606
-باشه داداش!
اشکان با ترس به سمت ریموش که بسته شده بود رفت و ماشین را روشن کرد و کنارههای موهایش را زد، صورتش را هم اصلاح کرد. در تمام مدّت ریموش داد میزد تا نگذارد بالای سرش بیاید؛ امّا چسب جلوی حرف زدنش را گرفته بود. امیر نیز سر ریموش را محکم نگه داشته بود تا ذرهای تکان نخورد.
بعد از این که کار اشکان تمام شد امیر، سر ریموش را رها کرد و نفسی از سر آسودگی کشید و با خستگی روی زمین نشست.
اشکان اوّل چسب، دهن ریموش کند که یک دفعه پسری به عنوان مشتری داخل شد؛ با بهت به فضای اطراف و این که سوپر استار سینما، به صندلی بسته شده نگاه کرد. همان موقع ریموش داد بلندی کشید که پسرک از ترس برگشت تا فرار کند که به شیشه خورد هول به سمت در رفت و با دو از مغازه خارج شد.
اشکان با دیدن این حرکت نفسش رو آه مانند بیرون داد؛ سپس با خشم برگشت سمت ریموش و گفت:
_چه خبرته؟
ریموش ضربهای با پایش به زمین زد و گفت:
_ای احمق! تو چگونه جرأت میکنی این گونه با من رفتار کنی؟!
امیر از جاش بلند شد و مشتش را آرام به سر ریموش زد و گفت:
_گالهت رو گل میگیری یا خودم بیام زحمتش رو بکشم؟
اشکان بیتوّجه به این حرفها، طناب را باز کرد؛ ریموش یک دفعه از زمین بلند شد که صندلی روی زمین افتاد. اشکان با به یاد آوردن کارهایش ترسید و میخواست فرار کند که پایش پیچ خورد و با سر روی زمین افتد. با دیدن کفشهای جلوی صورتش با زاری سرش را بالا آورد و گفت:
_داداش! به خدا میخواستم واسه خواستگاریت خوشتیپ باشی.
ریموش طبق عادت همشگیاش دستانش را پشتش کرد و سـ*ـینهاش را جلو داد؛ اخمی کرد و گفت:
_باید به خاطر سر پیچی از حرفم سرت را قطع کنم.
_جان مادرت! بابا من فقط میخواستم جلو عروس خانم خوب به نظر بیای.
ریموش متعجب از این حرف میپرسد:
-عروس خانم؟!
امیر که تا آن موقع کنار ایستاده بود و سعی میکرد خودش را وارد ماجرا نکند گفت:
-خب احمق به نظرت عروس کیه؟ اونی که واسهش زنم زنم میکردی و ازش بچه هم داری؛ اون عروس خانمه دیگه.
ریموش سرش را به نشونه تفهیم تکون داد و گفت:
-فهمیدیم.
ویک دفعه شروع کرد به خندیدن:
-قرار است پیش؛ آری....نه! نازنین برگردیم؛ این بهترین خبر در تمام زندگیمان است!
اشکان با این حرفِ ریموش یه نگاه عقل اندر سفیه به او کرد و رو به امیر گفت:
-داداش! این خل شده یا چهارتختش کمه؟
-فکر کنم هردوش.
-میگم!
ریموش سرش را برمیگرداند که خودش را در آیینه ببیند با تعجب به تصویر پسری که در آیینه به او زل زده بود نگاه میکند:
-به راستی این منم؟!
اشکان با این حرف ریموش نیشخند میزند و میگوید:
-آره داداش! خوبه؟
امیر اوفی میکشد:
_آره خود نکبتتی!
ریموش لبخندی از سر شوق زد و گفت:
-به حرفهای اشکان ایمان آوردیم؛ فکر کنیم نازنین از دیدارمان این گونه، خوشحال خواهد شد.
امیر لباسش را میتکاند و در عین حال میگوید:
-بدبخت اون دختر که میخواد زن تویِ خل و چل بشه. جمع کن خودت رو باید بریم خونه و به حموم بری؛ بعد آماده شی بریم خواستگاری. من هم برم دست گل و شیرینی بگیرم؛ با تو برم، اون جا رو میترکونی.
ریموش با ذوق گفت:
-باشد!
از آرایشگاه خارج و سوار ماشین میشوند و امیر به سمت خانه میراند.
امیر، ریموش را به سمت حمام میبرد و میخواست طرز حمام کردن را بگوید که ریموش سریع میگوید:
-خودم بلدم.
با حرف ریموش، امیر نفس آسودهای میکشد و از آن جا خارج میشود. ریموش بعد از این که تنی به آب زد از حموم بیرون میاد؛ در تمام مدّت شور و ذوق خاصی را درون خودش حس میکنه؛ دوست دارد هر چه زودتر نازنین را ببیند و نظرش را نسبت به قیافهی جدیدش بپرسد.
با دیدن لباسِ مشکی سفیدی به سمتش رفت و فقط شلوارش را پوشید. هر چه لباس را سر و ته کرد، نفهمید که چهطور باید آن را بپوشد. با کلافگی روی تخت نشست.
امیر بعد از خرید دسته گل و شیرینی به خانه برگشت که دید آسمان خانم در اتاقش درگیر به خودش رسیدن بود تا به عروسِ جدیدش فخر بفروشد؛ سری از تأسف تکون داد، واقعاً باید به این پسر افتخار کرد؟!
نگاهش به ریموش میافتد که داغان روی تخت نشسته و نمیداند چهطور لباسش را بپوشد؛ به سمتش میرود و کمکش میکند تا آنها را به تن کند. همگی بعد از دقایقی حاضر و آماده از خانه بیرون زدند.
امیر پشت فرمان مینشیند و سویچ را میچرخونه تا ماشین روشن شود در عین حال میگوید:
_ببین پویا؛ میری اون جا سرت رو میاندازی پایین و فقط سلام میکنی. رسیدیم اون جا نیشت رو باز نمیکنی، زنم زنم نمیکنی، فهمیدی؟
امیر وقتی که جوابی از ریموش نمیشنود به سمتش برمیگردد که میبیند، آقا به خیابانها زل زده و اصلاً توجهی به حرفایش ندارد.
-ببین پویا! رفتی اون جا، این دسته گل و شیرینی که دست مامانته رو میگیری و موقعی که رفتیم داخل و نازنین رو دیدی میاندازی بهش؛ باشه؟
وقتی دوباره عکس االعملی از او ندید با داد گفت:
-باشه؟
ریموش شوکه از داد امیر، به سمتش برگشت و گفت:
-باشه!
از آن طرف، نازنین با کلافگی لباسش را به دستور مادرش با یک کت و شلوار صورتی عوض میکرد. همه اظطراب داشتند؛ مریم خانم، مادر نارنین آن قدر به این و آن گیر داده بود که:
«خونه این طوری؛ اون این طوری. پات رو اون جا نزار. لیوان رو اون جا نزار.»
همه رو کلافه کرده بود.
با صدای زنگ آیفون همه بلند میشوند؛ بابک به سمت آیفون میرود و در را باز میکند.
اوّل آسمان خانم وارد شد؛ با همه به سردی سلام و احوال پرسی کرد؛ نازنین به او سلامی کرد که آسمان خانم بیتوّجه به او به سمت مبلها رفت و نشست. بعد از آسمان خانم، امیر داخل شد؛ با شادی و خنده به همه سلام داد و بعد از او ریموش وارد خانه شد؛ در حالی که درگیر دسته گل و شیرینی بود و سعی میکرد آنها را نیاندازد، بدون این که به کسی نگاه کند رو به روی نازنین مایستاد. نازنین از حرکت ریموش که به هیچ کسی سلام نکرده بود بهت زده شد، بنابراین خودش پیش قدم شد و سلامی به ریموش داد. یک دفعه ریموش جعبه شیرینی رو به سمت نازنین پرت کرد، نازنین هول شد و نتوانست جعبهی شیرینی را بگیرد و جعبه پخش زمین شد.
امیر بهت زده از حرکت ریموش گفت:
-پویا! چی کار کردی؟
ریموش که قیافهی بهت زدهی همه را دید؛ خودش را مظلوم کرد و در جواب امیر گفت:
-خودت گفتی موقعی که رفتیم داخل، بندازمش به نازنین.
امیر ضربهای به پیشانیاش زد:
-آخه احمق! منظورم این بود که بده به نازنین خانم؛ نه این که پرتش کنی.
بابک که گوشهای ایستاده بود، با حرف امیر گفت:
-آقای محترم! نازنین خانم چیه؟! خانم سرمدی. هنوز هیچی نشده، زود پسرخاله شدید!
امیر که از صبح اعصابش خورد بود با حرص جواب داد:
-من معذرت میخوام آقای سرمدی؛
سپس به سمت ریموش برگشت و با همان لحن حرصدار گفت:
-پویا! این ها رو باید به خانم سرمدی میدادید.
امیر، خانم سرمدی را با عصبانیت گفت، طوری که همه متوّجه شدند؛ مریم خانم مداخله کرد:
-حالا که چیزی نشده، یه شیرینی افتاده دیگه؛ فدا سرتون. یه شیرینی سی، چهل تومنی ارزش دعوا نداره که! هوم؟! بفرمایید، بفرمایید؛ بفرمایید بشینید!
همه با حرف مریم خانم، به سمت مبلها رفتن و نشستند.
جوِ خیلی بدی بود. هیچ کس صحبت نمیکرد؛ همه به اطراف نگاه میکردند و آسمان خانم نیز زیر لب غر میزد.
امیر برای این که جو، از خشکی بیرون بیاید شروع به صحبت کرد:
-عروس خانم نمیخوان به ما یه شیرینی بدن؟
مریم خانم با حرف امیر لبخندی زد و گفت:
-اوه! حتماً! نازنین مادر، برو چایی بیار.
نازنین چشمی میگوید و به سمت آشپزخانه میرود و با خودش میگفت:
«چرا این پسر این قدر عجیب و دست و پا چلفتیه؟!»
با به یاد آوردن قیافه و کارهایش میگوید:
«ولی خب؛ یه جورایی خیلی بامزهست!»
***
نازنین
اشکان با ترس به سمت ریموش که بسته شده بود رفت و ماشین را روشن کرد و کنارههای موهایش را زد، صورتش را هم اصلاح کرد. در تمام مدّت ریموش داد میزد تا نگذارد بالای سرش بیاید؛ امّا چسب جلوی حرف زدنش را گرفته بود. امیر نیز سر ریموش را محکم نگه داشته بود تا ذرهای تکان نخورد.
بعد از این که کار اشکان تمام شد امیر، سر ریموش را رها کرد و نفسی از سر آسودگی کشید و با خستگی روی زمین نشست.
اشکان اوّل چسب، دهن ریموش کند که یک دفعه پسری به عنوان مشتری داخل شد؛ با بهت به فضای اطراف و این که سوپر استار سینما، به صندلی بسته شده نگاه کرد. همان موقع ریموش داد بلندی کشید که پسرک از ترس برگشت تا فرار کند که به شیشه خورد هول به سمت در رفت و با دو از مغازه خارج شد.
اشکان با دیدن این حرکت نفسش رو آه مانند بیرون داد؛ سپس با خشم برگشت سمت ریموش و گفت:
_چه خبرته؟
ریموش ضربهای با پایش به زمین زد و گفت:
_ای احمق! تو چگونه جرأت میکنی این گونه با من رفتار کنی؟!
امیر از جاش بلند شد و مشتش را آرام به سر ریموش زد و گفت:
_گالهت رو گل میگیری یا خودم بیام زحمتش رو بکشم؟
اشکان بیتوّجه به این حرفها، طناب را باز کرد؛ ریموش یک دفعه از زمین بلند شد که صندلی روی زمین افتاد. اشکان با به یاد آوردن کارهایش ترسید و میخواست فرار کند که پایش پیچ خورد و با سر روی زمین افتد. با دیدن کفشهای جلوی صورتش با زاری سرش را بالا آورد و گفت:
_داداش! به خدا میخواستم واسه خواستگاریت خوشتیپ باشی.
ریموش طبق عادت همشگیاش دستانش را پشتش کرد و سـ*ـینهاش را جلو داد؛ اخمی کرد و گفت:
_باید به خاطر سر پیچی از حرفم سرت را قطع کنم.
_جان مادرت! بابا من فقط میخواستم جلو عروس خانم خوب به نظر بیای.
ریموش متعجب از این حرف میپرسد:
-عروس خانم؟!
امیر که تا آن موقع کنار ایستاده بود و سعی میکرد خودش را وارد ماجرا نکند گفت:
-خب احمق به نظرت عروس کیه؟ اونی که واسهش زنم زنم میکردی و ازش بچه هم داری؛ اون عروس خانمه دیگه.
ریموش سرش را به نشونه تفهیم تکون داد و گفت:
-فهمیدیم.
ویک دفعه شروع کرد به خندیدن:
-قرار است پیش؛ آری....نه! نازنین برگردیم؛ این بهترین خبر در تمام زندگیمان است!
اشکان با این حرفِ ریموش یه نگاه عقل اندر سفیه به او کرد و رو به امیر گفت:
-داداش! این خل شده یا چهارتختش کمه؟
-فکر کنم هردوش.
-میگم!
ریموش سرش را برمیگرداند که خودش را در آیینه ببیند با تعجب به تصویر پسری که در آیینه به او زل زده بود نگاه میکند:
-به راستی این منم؟!
اشکان با این حرف ریموش نیشخند میزند و میگوید:
-آره داداش! خوبه؟
امیر اوفی میکشد:
_آره خود نکبتتی!
ریموش لبخندی از سر شوق زد و گفت:
-به حرفهای اشکان ایمان آوردیم؛ فکر کنیم نازنین از دیدارمان این گونه، خوشحال خواهد شد.
امیر لباسش را میتکاند و در عین حال میگوید:
-بدبخت اون دختر که میخواد زن تویِ خل و چل بشه. جمع کن خودت رو باید بریم خونه و به حموم بری؛ بعد آماده شی بریم خواستگاری. من هم برم دست گل و شیرینی بگیرم؛ با تو برم، اون جا رو میترکونی.
ریموش با ذوق گفت:
-باشد!
از آرایشگاه خارج و سوار ماشین میشوند و امیر به سمت خانه میراند.
امیر، ریموش را به سمت حمام میبرد و میخواست طرز حمام کردن را بگوید که ریموش سریع میگوید:
-خودم بلدم.
با حرف ریموش، امیر نفس آسودهای میکشد و از آن جا خارج میشود. ریموش بعد از این که تنی به آب زد از حموم بیرون میاد؛ در تمام مدّت شور و ذوق خاصی را درون خودش حس میکنه؛ دوست دارد هر چه زودتر نازنین را ببیند و نظرش را نسبت به قیافهی جدیدش بپرسد.
با دیدن لباسِ مشکی سفیدی به سمتش رفت و فقط شلوارش را پوشید. هر چه لباس را سر و ته کرد، نفهمید که چهطور باید آن را بپوشد. با کلافگی روی تخت نشست.
امیر بعد از خرید دسته گل و شیرینی به خانه برگشت که دید آسمان خانم در اتاقش درگیر به خودش رسیدن بود تا به عروسِ جدیدش فخر بفروشد؛ سری از تأسف تکون داد، واقعاً باید به این پسر افتخار کرد؟!
نگاهش به ریموش میافتد که داغان روی تخت نشسته و نمیداند چهطور لباسش را بپوشد؛ به سمتش میرود و کمکش میکند تا آنها را به تن کند. همگی بعد از دقایقی حاضر و آماده از خانه بیرون زدند.
امیر پشت فرمان مینشیند و سویچ را میچرخونه تا ماشین روشن شود در عین حال میگوید:
_ببین پویا؛ میری اون جا سرت رو میاندازی پایین و فقط سلام میکنی. رسیدیم اون جا نیشت رو باز نمیکنی، زنم زنم نمیکنی، فهمیدی؟
امیر وقتی که جوابی از ریموش نمیشنود به سمتش برمیگردد که میبیند، آقا به خیابانها زل زده و اصلاً توجهی به حرفایش ندارد.
-ببین پویا! رفتی اون جا، این دسته گل و شیرینی که دست مامانته رو میگیری و موقعی که رفتیم داخل و نازنین رو دیدی میاندازی بهش؛ باشه؟
وقتی دوباره عکس االعملی از او ندید با داد گفت:
-باشه؟
ریموش شوکه از داد امیر، به سمتش برگشت و گفت:
-باشه!
از آن طرف، نازنین با کلافگی لباسش را به دستور مادرش با یک کت و شلوار صورتی عوض میکرد. همه اظطراب داشتند؛ مریم خانم، مادر نارنین آن قدر به این و آن گیر داده بود که:
«خونه این طوری؛ اون این طوری. پات رو اون جا نزار. لیوان رو اون جا نزار.»
همه رو کلافه کرده بود.
با صدای زنگ آیفون همه بلند میشوند؛ بابک به سمت آیفون میرود و در را باز میکند.
اوّل آسمان خانم وارد شد؛ با همه به سردی سلام و احوال پرسی کرد؛ نازنین به او سلامی کرد که آسمان خانم بیتوّجه به او به سمت مبلها رفت و نشست. بعد از آسمان خانم، امیر داخل شد؛ با شادی و خنده به همه سلام داد و بعد از او ریموش وارد خانه شد؛ در حالی که درگیر دسته گل و شیرینی بود و سعی میکرد آنها را نیاندازد، بدون این که به کسی نگاه کند رو به روی نازنین مایستاد. نازنین از حرکت ریموش که به هیچ کسی سلام نکرده بود بهت زده شد، بنابراین خودش پیش قدم شد و سلامی به ریموش داد. یک دفعه ریموش جعبه شیرینی رو به سمت نازنین پرت کرد، نازنین هول شد و نتوانست جعبهی شیرینی را بگیرد و جعبه پخش زمین شد.
امیر بهت زده از حرکت ریموش گفت:
-پویا! چی کار کردی؟
ریموش که قیافهی بهت زدهی همه را دید؛ خودش را مظلوم کرد و در جواب امیر گفت:
-خودت گفتی موقعی که رفتیم داخل، بندازمش به نازنین.
امیر ضربهای به پیشانیاش زد:
-آخه احمق! منظورم این بود که بده به نازنین خانم؛ نه این که پرتش کنی.
بابک که گوشهای ایستاده بود، با حرف امیر گفت:
-آقای محترم! نازنین خانم چیه؟! خانم سرمدی. هنوز هیچی نشده، زود پسرخاله شدید!
امیر که از صبح اعصابش خورد بود با حرص جواب داد:
-من معذرت میخوام آقای سرمدی؛
سپس به سمت ریموش برگشت و با همان لحن حرصدار گفت:
-پویا! این ها رو باید به خانم سرمدی میدادید.
امیر، خانم سرمدی را با عصبانیت گفت، طوری که همه متوّجه شدند؛ مریم خانم مداخله کرد:
-حالا که چیزی نشده، یه شیرینی افتاده دیگه؛ فدا سرتون. یه شیرینی سی، چهل تومنی ارزش دعوا نداره که! هوم؟! بفرمایید، بفرمایید؛ بفرمایید بشینید!
همه با حرف مریم خانم، به سمت مبلها رفتن و نشستند.
جوِ خیلی بدی بود. هیچ کس صحبت نمیکرد؛ همه به اطراف نگاه میکردند و آسمان خانم نیز زیر لب غر میزد.
امیر برای این که جو، از خشکی بیرون بیاید شروع به صحبت کرد:
-عروس خانم نمیخوان به ما یه شیرینی بدن؟
مریم خانم با حرف امیر لبخندی زد و گفت:
-اوه! حتماً! نازنین مادر، برو چایی بیار.
نازنین چشمی میگوید و به سمت آشپزخانه میرود و با خودش میگفت:
«چرا این پسر این قدر عجیب و دست و پا چلفتیه؟!»
با به یاد آوردن قیافه و کارهایش میگوید:
«ولی خب؛ یه جورایی خیلی بامزهست!»
***
نازنین
آخرین ویرایش توسط مدیر: