سرنوشت شاهزاده ما چی می شه؟

  • مرگ

    رای: 22 17.6%
  • موفق می شه

    رای: 106 84.8%

  • مجموع رای دهندگان
    125
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*AFSOON*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/19
ارسالی ها
326
امتیاز واکنش
11,549
امتیاز
631
سن
18
محل سکونت
زمین
شامه اش کم کم داشت به کار می افتاد، بویی که حس می کرد برایش آشنا بود، حس می کرد هر روز آن را می فهمیده ولی توجهی به آن نمی کرده.
با آهی لرزان چشم های متورم و دردناکش را باز کرد و به اطراف نگاهی انداخت. همه جا تاریک بود و چیز زیادی دیده نمی شد. تنها می توانست باریکه ای نور لرزان خورشید را ببیند که از لای یک درز کوچک به داخل جایی که داخلش بود می تابید.
تا اینکه نفس هایی لرزان و صدایی ضعیف شنیده شد: تانیا؟ تانیا... صدامو می شنوی؟
صدای کریستین بود.
تانیا هم مثل خودش با صدایی آرام گفت: آره.
آهی از سر آسودگی کشید. یک مرتبه یاد کاترین افتاد، او اینجا بود و کریستین هم بود، پس کاترین کجاست؟
با همان صدای آرام گفت: کاترین کجاست؟
این دفعه به جای صدای کریستین، صدای کاترین بود که می گفت: اینجام.
و این دفعه تانیا بود که آهی از سر آسودگی کشید. ناگهان سوزش بدی را پشت سر احساس کرد که باعث شد نفسش برای لحظه ای حبس بشود، آن سوزش به همان سرعتی که آمده بود از بین رفت.
با صدایی بریده گفت: ما... کجاییم؟
کریستین زمزمه کنان گفت: منو کاترین چیزی یادمون نمی یاد، هر دو بیهوش شدیم.
تانیا: من هم همین طور!
کاترین: تانیا، تو می دونی کی ما رو اینجا آورده؟
تانیا بازدمی خارج کرد: متاسفانه بله!
کاترین با هیجان پرسید: چه کسی؟
با آهی لرزان لب گشود: زن سیب فروشی که روز اول ورودمون به بل ریتا توی جاده دیدیم.
ناگهان مثل اینکه دری گشوده شده باشد نور زیادی تابید و تانیا هم برای محافظت از چشم هایش، آن هها را بست. بعد از مدتی که چشم هایش به نور زیاد عادت کرد، با چند بار پلک زدن چشم هایش را باز کرد.
رو به رویشان دری باز شده بود و آن زن سیب فروش هم توی چهار چوب در ایستاده بود و با خشم به آن سه نفر نگاه می کرد. هر کدام گوشه ای از آن کلبه قدیمی افتاده بودند و دست و پاهایشان با طناب هایی محکمی بسته شده بود.
با صدایی لبریز از خشم گفت: خوبه که می دونی من بودم!
به نظر تانیا این جمله خیلی آشنا می رسید! با کمی جست و جو به جمله ی مورد نظر رسید و با مشخص شدن صاحب آن صدا از ترس خشک شد.
صدای دخترک خون آشام توی ذهنش تداعی شد:
" خوبه که می دونی فنا نا پذیرم !"
یاد هشدار های کتاب افتاد:
مادر باز می گردد
به انتقام خون سیاه رنگ فرزندش باز می گردد
خطاب به وارث سیب ها راز ها را برملا می کنند!
بریده بریده نگاهی به او انداخت و نفس نفس زنان گفت: تو... مادری! تو... مادر اونی! مادر... اون دختر... خون آشام!
حالا می فهمید...
مادری که کتاب از او نام بـرده بود، همین زن سیب فروش بود.
درست است! خون خون آشام ها سیاه رنگ است، و زن سیب فروش هم به انتقام خون سیاه دخترش برگشته بود!
سیب ها! او خودش هم یه خون آشام است به همین خاط است که هیچ وقت از سیب هایی که می فروشد نمی خورد، چون غذای او فقط خون است!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    فصل بیست و هفت: یک اتفاق
    زمانی به خودش آمده بود که زن سیب فروش هر سه شان را به درخت های بیرون کلبه بسته بود.
    منظره ی بیرن کلبه برایش نا آشنا بود. درخت های سیاه رنگ و وحشی توی چشم می زدند و گرگ و میش هوا هم ترس را توی دلش می انداخت.
    حلا باید چی کار می کرد؟ چطور می توانست از دست این زن وحشی و دیوانه فرار کند؟ تنها چیزی که شاید می توانست به او کمک کند جادوی گردن آویز بود. گردن آویز!
    با هول و ولا به گردنش نگاه کرد. اوه! گردن آویز سر جایش بود! مثل اینکه زن سیب فروش به هویت اصلی تانیا پی نبرده بود!
    با جست و جو در ذهنش می خواست جملاتی که کتاب در وصف دو گوهر گفته بود را به یاد بیاورد!
    " گوهر باد ها نشانه ی شرافت که در زمانی که شرافت در مکانی که درش هست نباشد شکلی غیر عادی به خودش می گیرد."
    به گوهر باد ها نگاه کرد، درست بود! حالا انگار کدر شده بود. انگار دیگر گرد بادی درونش نمی چرخید.
    " گوهر باد ها صاحبش رو تا حدودی از خطر دور می کند. "
    درست! ولی از مرگ که دور نمی کند!
    " گوهر آتش قدرت می بخشد. حتی به ضعیف ترین ها! "
    تانیا یا کاترین و کریستین ضعیف نبودند که به این قابلیت احتیاج داشته باشند.
    " گوهر آتش آرامش می بخشد"
    با اینکه در خطر بود اما به طرز عجیبی احساس آرامش می کرد!
    " گوهر آتش در نبود نیرو و قدرت اطرافیانش شکل عادی خود را از دست می دهد. "
    به گوهر آتش نگاه کرد، درست بود! دیگه شراره نمی کشید! خودش و کاترین و کریستین هم که ضعیف نبودند پس...
    نگاه تیزی به زن سیب فروش انداخت، چهره اش از چهره ی عادی خون آشامان سفید تر و کدر تر شده بود، و این نشان از این بود که چند روزی است خون کسی را نخورده است! احتمالا فقط آن ها را زیر نظر داشته و مراقب این بوده که آن ها فرار نکنند و قاتلین دخترش به سزای اعمالشان برسند!
    بالاخره یک خبر خوب ! حالا که او ضعیف شده بود قدرت و نیروی آن سه نفر با او برابری می کرد! کسی هم این اطراف نیبود که زن سیب فروش بخواهد از او تغذیه کند.
    نگاهی به زن سیب فروش انداخت که نگاهش را روی کاترین قفل کرده بود، دندان های نیشش هر لحظه بلند تر، تیز تر و برنده تر از لحظه ی قبل می شد.
    صدایی درون ذهنش فریاد کشید: کسی این دور و اطراف نیست به غیر از شما سه نفر.
    زن خون آشام با آرامش تمام به سمت کاترین قدم برمی داشت.
    جیغ پر توان تانیا و فریاد کریستین در هم آمیخته شد: نه!

    *****
     
    آخرین ویرایش:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    طناب هایی که دورش بسته شده بودند بیشتر حکم دست هایی را داشتند که مانع از حرکتش به سمت کاترین می شد. خودش را توی جایش تکان می داد تا از شر این طناب های لعنتی خلاص شود. ولی نمی شد!
    همه چیز توی یک ثانیه اتفاق افتاد! حرکت سریع زن سیب فروش به سمت کاترین ...
    تقلای ی کاترین...
    سرخی خون...
    و جیغ هایی پیاپی که آسمان را می شکافت...
    در ذهنش با خود تکرار کرد: نه! نه! من نمی تونم یه جا وایستم و ببینم که جلوی چشمم کاترین تبدیل به یه جنازه و یا شاید هم خون آشام می شه! کاترین و اون برادر احمقش تنها کسایی هستن که توی این دنیا برام موندن. من نباید بزارم این اتفاق بیافته!
    ناگهان مثل اینکه قدرت زیادی توی وجودش فووران کند، با حس حرکت نیرویی، با حرکتی توانست طناب های کلفت را پاره کند و با سرعت باور نکردنی ای به سمت کاترین بدود.
    با دست زن سیب فروش را به عقب پرتاب کرد، در واقع بسیار بسیار پر قدرت پرتابش کرد به طوری که به چند متر عقب تر پرتاب شد.
    کنار پیکر کم جان کاترین زانو زد، در حالی که صورتش از اشک هایش تر شده بود دست به سمت گردن آویز برد و آن را از گردنش خارج کرد و روی قلب کاترین قرار داد، به این امید این که گوهر آتش بتواند به او نیرو ببخشد.
    زیر لب صدایش زد: کاترین... کاترین...
    یک مرتبه صدای فریاد وحشت زده ی کریستین شنیده شد: تانیا...
    قبل از اینکه بتواند به عقب برگردد، سوزش شدیدی را توی گردنش، حس کرد و برق چشم های سیاهی را دید که با شرارت به قاتل دختر خون آشامش نگاه می کرد و از چشم هایش لـ*ـذت مجازات می بارید.
    بعد از لحظات نفس گیری حس می کرد چشم هایش دارد بسته می شود، آسمان جلوی چشم هایش تار شد. اما ناگهان، صدای درگیری شدیدی شنیده شد و لحظه ای بعد، صورت کریستین جلوی چشم هایش ظاهر شد.
    صورتش جلوی چشم هایش لحظه به لحظه سیاه تر و صدایش لحظه به لحظه دور تر می شد.
    لبخند بی جانی زد و بعد از لحظه ای، قبل از اینکه پلک هایش روی هم بیافتد، صدای فریاد واضح کریستین توی گوشش پیچید: تانیا...
    و لحظه ای بعد او بود و سیاهی ها...
    و لحظه بعد حتی سیاهی ها هم نابود شدند و تانیا دیگر چیزی احساس نمی کرد...
     
    آخرین ویرایش:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    *****
    کریستین با وحشت به زنی نگاه می کرد که قدم به قدم به خواهرش نزدیک تر می شد، در لحظه، زمانی که برای عقب راندن اشک هایش پلک می زد، نیش های خون آشام در شاهرگ کاترین فرو رفت، رفته رفته بدن کاترین شل شد و چشمانش رو به بسته شدن.
    فریاد جگر سوزی زد: کاترین!
    و بعدی: کاترین!
    و بعدی و بعدی: کاترین! نه! کاترین...!

    فصل بیست و هشت: مرگ موقت
    برای لحظه ای پلک زد و لحظه ای بعد، زمانی که چشم هایش را باز کرد، تانیا کنار پیکر کاترین زانو زده و زن سیب فروش هم به چند متر عقب تر پرتاب شده بود!
    خیلی عجیب بود! چطور تانیا به این سرعت خودش را آزاد کرد؟
    و عجیب تر این بود که با چشم های خودش دید تانیا گردن آویز را از گردنش خارج کرد و روی قلب کاترین گذاشت و لحظه ای بعد چیزی را زیر لب زمزمه کرد.
    همین موقع زن سیب فروش با غضب از جا بلند شد و با قدم های سریع به سمت تانیا رفت. سعی کرد با صدا زدن اسمش و فریاد زدن تانیا را متوجه خطری که تهدیدش می کرد کند، اما زمانی به عقب برگشت که خیلی دیر شده بود.
    این دفعه به جای شاهرگ کاترین، نیش های زن سیب فروش توی شاهرگ تانیا فرو رفت، از کناره ی لب های زن خون آشام، خون سرخ رنگی جاری بود؛ به وضوح رفتن ذره ذره ی جان تانیا را حس می کرد.
    یک مرتبه اتفاق عجیب تری هم افتاد، مردی با سرعتی باور نا کردنی سر رسید و با قدرت زیادی خون آشام را از روی تانیا کنار زد و به عقب پرتاب کرد، به سمت کریستین دوید و با یک حرکت طناب را پاره کرد، آن مرد کسی نبود جز... آیسن که با چشم هایی که مدام از سیاه به خاکستری تغییر رنگ می داد به کریستین نگاه می کرد، با صدای ترسناکی زیر لب غرید: برو پیششون!
    حتی فرصت نداشت فکر کند چطور آیسن از دزدیده شدن آن ها با خبر شده، به سرعت به سمت کاترین و تانیا دوید که کنار هم روی زمین افتاده بودند. کنارشان زانو زد، عجیب بود جای زخم کاترین ترمیم شده بود و حالا منظم نفس می کشید، مثل اینکه فقط به خواب رفته باشد! اما نفس های تانیا بریده بریده شده بود! دستش را تکان داد و با فریاد گفت: تانیا... صدامو می شنوی؟تانیا
    به جای پاسخ لبخند بی جانی زد و بعد از چند نفس خش دار پلک هایش روی هم افتاد.
    نمی دانست توی این موقعیت چه کار کند، اما ناگهان ذهنش روشن شد، حال کاترین زمانی خوب شد که تانیا گردن آویز را روی قلبش گذاشت، پس...
    به هیچ چیز دیگری فکر نمی کرد، به سرعت گردن آویز را از روی قلب کاترین برداشت و جوری روی قلب تانیا قرار داد که هر دو گوهر با او تماس داشته باشند.
    دست سرد و سفیدش را توی دست گرفت و با دست دیگر نبضش را گرفت... اما نمی زد!
    با وحشت نفس عمیقی کشید. چند بار دیگر هم نبضش را گرفت اما باز هم نمی زد. دستش از توی دست کریستین رها شد و روی زمین افتاد.
     
    آخرین ویرایش:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    سعی کرد از سوزش چشم هایش جلوگیری کند، اما از دستش در رفت و یک قطره ی شفاف روی زمین خشک چکید، با تعجب صدایی شنید که انگار از جایی عمیق به گوش می رسید، صدا، صدای یک زن بود.
    " فقط به خاطر شرافت تو و بی گناهی اون، اون بر می گرده! "
    با وحشت چشم هایش را باز کرد و با چیزی که دید و شنید احساسی بین ترس، تعجب و شادی کرد.
    صورت تانیا هنوز سفید بود اما... نفس می کشید، اگر چه بریده بریده اما نفس می کشید، او به طرز معجزه آسایی دوباره زنده شده بود!
    سر برگرداند تا به آیسن خبر زنده ماندن تانیا و کاترین را برساند اما به جای آیسن موجودی با هیبتی وحشتناک با خون آشام مبارزه می کرد! آن موجود یک سامیرا بود.
    سامیرا موجودی بود عظیم، یک موجود نیمه گرگ، آن ها نوعی از گرگینه ها نبودند، گرگینه ها اهریمنند ولی سامیرا ها موجودات پاکی هستند و از آن ها در دوران باستان به عنوان موجودات مبارز یاد شده.
    درست است که سامیرا ها موجودات پاکی و سپیدی ها بودند ولی در این موقعیت از دیدن یک سامیرا در چند متری اش بسیار وحشت زده شد! خصوصا اینکه ذهنش به او می گفت آیسن هم یکی از سامیرا هاست!
    خون آشام با تغذیه از خون کاترین و تانیا بسیار قدرتمند تر شده بود و حالا قدرتش با آیسنی که ضعیف شده بود برابری می کرد.
    به دور و اطراف نگاهی انداخت و یک مرتبه هر دو چشمش روی گردن آویز قفل شد.
    " تازه فهمیدم اگر این گردن آویز به گردن اهریمنی آویخته بشه، نابود می شه!"
    صدای خشک و سرد تانیا درون تمام مغزش پیچید.
    درست است! گردن آویز کلید معماست!
    سریع به گردن آویز چنگ زد و آن را برداشت. با سرعت به سمت خون آشام دوید.
    با کمی تقلا به او رسید و دستانش را از زیر دستان خون آشام که دور گردن سامیرا حلقه شده بود رد کرد و گردن آویز مثل نفرینی سمی دور گردنش آویخته شد.
    مادر، مثل دخترک خون آشامش اول با ترس به کریستین نگاه کرد و لحظه ای بعد جیغ های گوش خراشش بود که توی محوطه می پیچید.
    دستش را به سمت گردن آویز برد و سعی کرد تا گردن آویز را از گردنش خارج کد، اما نه تنها نجات پیدا نکرد بلکه مثل دخترش شروع به فرو پاشی کرد.
    همین طور خاکستر بود که روی زمین می ریخت، و لحظه ی بعد خاکستر ها ناپدید شدند اما یک مرتبه صدایی شنیده شد که خشمگین فریاد زد: آرامتا!
    به محض شنیدن این فریاد، حسی مثل غوطه ور شدن میان شن ها به کریستین دست داد و لحظه ای بعد برخورد با زمین و لحظه ای بعد دیگر هیچ چیزی حس نمی شد.
    مادر به سرنوشت فرزند دچار شد
    در جایی دیگر آرامتا خشمگین از نابودی دو جنگ جو به پا خواست.
    و جایی دیگر در محفظه ای شیشه ای دسته ای دیگر از موهای زن به بند کشیده شده، به رنگ سپید در آمد.

    جانی رفت و جانی بازگشت.
     
    آخرین ویرایش:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    با صدای تق و توق چیزی چشم هایش را باز کرد، دنیای تار و سیاه کم کم جلوی چشم هایش جان گرفت.
    منظره ای آشنا از کلبه ای تاریک با وسایل قدیمی اما زیبا، کلبه ی آیسن!
    چشم هایش را گرداند ، هیبتی ظریف با موهای خرمایی رنگ و بلند پشت به او روی میزی که در چند متری اش قرار داشت مشغول بود، کاترین! کاترین سالم بود!
    با صدایی ضعیف صدایش زد: کاترین!
    برگشت و با دیدن چشمان باز مخاطبش فریاد زد: تانیا!

    ****
    فصل بیست و نه: اخبار عجیب
    بماند که چقدر هم دیگر را فشار دادند! حالا تانیا، کاترین، کریستین و آیسن کنار هم نشسته بودند و تانیا از همه جا بی خبر با تعجب به کاترین و کریستین و آیسن نگاه می کرد، بالاخره سوالی که توی مغزش چرخ می خورد را به زبان آورد.
    - ما چرا اینجاییم؟
    دست برد به سمت لیوان دمنوشی که آیسن آماده کرده بود و الان روی میز مقابلش قرار داشت، آن را برداشت و به سمت لبش برد و جرعه ای را به داخل دهانش کشید.
    کریستین پاسخ داد: آیسن ما رو نجات داد!
    با شنیدن این حرف هر چه که توی دهانش بود به بیرون پاشیده شد و روی صورت کریستین ریخت!
    کریستین با صورتی که در اثر پاشیده شدن دمنوش بنفش شده بود به تانیا گفت: ممنونم!
    بی توجه به کریستین از آیسن پرسید: چطور؟
    دوباره لیوان دمنوش را به سمت دهانش برد و جرعه ای را به داخل کشید، اما با شنیدن جوابی که کریستین به جای آیسن داد دو مرتبه دمنوش روی صورت کریستین پاشیده شد!
    کریستین: آیسن یه سامیراست.... آی، تانیا چی کار می کنی؟ می خوای بقیشم بریزی؟
    خوب می دانست سامیرا ها چه موجوداتی هستند! صفحه ی 156 کتاب موجودات پاکی می گفت که: سامیرا ها موجودات نیمه گرگ قدرتمندی هستن، البته اونا با گرگینه ها تفاوت دارن. گرگینه ها اهریمنند اما سامیرا ها موجودات مبارز پاکی هستند.
    و حالا با وحشت متوجه شده بود که چند روزی در کنار یک سامیرا زندگی کرده بوده و حالا هم کنار یک سامیرا نشسته است!
    با ترس به آیسن نگاه کرد که با چشمان سیاه رنگش به تانیا نگاه می کرد! آب دهانش را با سر و صدا قورت داد!
    نگاهش بین کاترین و کریستین و آیسن در گردش بود.
    این موضوع نسبتا وحشت آور بود!
     
    آخرین ویرایش:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    احساس می کرد با شنیدن این دو خبر تقریبا هیجان انگیز نیاز به مقداری اکسیژن دارد! از جا بلند شد و به سمت در رفت، صدای آیسن مجبورش کرد از حرکت بایستد.
    آیسن: هنوز خیلی حرفا مونده، نیازی به بلند شدن نیست...
    و پس از کمی مکث اضافه کرد: شاهزاده!
    با حالتی وحشیانه و متعجب به سمتش برگشت و مات به صورتش خیره شد، نگاه کاترین و کریستین هم گنگ و نامفهوم بود. هنوز چهره هایشان به صورت اصلی خود برنگشته بود، هنوز چشم ها و موهایشان طلایی رنگ بود...
    با حالتی دستپاچه گفت: من؟... شاهزاده؟ به سرت زده یا خواب دیدی؟
    آیسن پوزخند مسخره ای زد که به کشیده شدن لب هایش از دو طرف منجر شد و حالت بدی به صورتش داد!
    آیسن با اضافه کردن مقدار دیگری از آن پوزخند اعصاب خورد کن پاسخ داد: نه به سرم زده، نه خواب دیدم در عوض توی واقعیت شاهزاده ی چهار عنصر و وارث سالازیای پاک جلوم وایساده! البته نترس من نمی خوام مثل اون زن سیب فروش یا بهتره بگم خون آشام مورد حمله قرارت بدم! سامیرا موجود شرافته پس هیچ وقت به کسی خــ ـیانـت نمی کنه.
    موجود شرافت!
    گوهر باد ها!
    گوهر باد ها نشانه ی شرافته!
    با صدایی لرزان گفت: سنگ باد ها راهنماییت کرد تا منو پیدا کنی درسته؟
    با تکان سر جواب مثبت داد.
    با پاهایی لرزان به سمت صندلی اش برگشت، تا از چیز های زیادی که نمی دانست با خبر شود!
    آیسن چشمانش را تنگ کرد: من فقط گوهر شرافت رو احساس کردم، ولی هنوز مطمئن نیستم کسی که جلوم نشسته وارث سالازیا ی پاکه!
    دست برد زیر پیراهن سفید و تمیزی که به تن داشت و گردن آویز را بیرون کشید و روی پایش گذاشت، دستش را به سمت گوهر باد ها برد، گوهر با لمس تانیا برای دقایقی درخشید و دوباره خاموش شد، دو مرتبه دست به سمت گوهر آتش برد و دستش را روی آن گذاشت همان اتفاق دوباره تکرار شد.
    آیسن نیم نگاهی به تانیا انداخت، ولی نگاهش طوری بود که انگار می خواست تا اعماق وجودش را بررسی کند، نگاهی دقیق و موشکافانه!
    و پس از لحظه ای... آیسن خیلی سریع جلوی پایش زانو زد و سرش را هم خم کرد، با صدایی که احترام از آن می بارید گفت: منو ببخشید سرورم! که حرفتونو باور نکردم. شاهزاده ی چهار عنصر!
    و بعد از این حرف دستش را دو بار به صورت اریب روی سـ*ـینه اش کشید. معنی این حرکت را نمی فهمید.
    دست پیش برد و دستش را گرفت و او را از جای بلند کرد و با اخم به او تذکر داد از این کار خوشش نمی آید! از آیسن خواست تمام ماجرا را از ورودشان به بل ریتا تا نجاتشان از دست زن خون آشام را توضیح دهد.
    با شنیدن هر کلمه بیشتر شگفت زده می شد:
    سنگ شرافت
    هشدار
    شاهزاده و همسفرانش
    خطر
    خون آشام
    مادر
    سیب ها
    مرگ
    زندگی
    مبارزه
    کلمات زیادی توی ذهنش چرخ می خورد.
     
    آخرین ویرایش:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    نفس عمیقی از سر تعجب کشید!
    تانیا: و... برای آخرین سوال...چطور خون آشامو نابود کردی؟
    آیسن ابرویی بالا انداخت و گفت: من کاری نکردم... کریستین کرد!
    با خودش پوفی کرد، او حتی اسم های واقعی آن ها را هم می دانست!
    با بی حوصلگی رو به کریستین پرسید: چطور؟
    کریستین پرسید: چی چطور؟
    نفسی فرو برد و گفت: چطور خون آشامو نابود کردی؟
    با حالتی هیجان زده گفت: با گردن آویز!
    برای بار هزارم (!) پوفی کرد و پرسید: ما چند روزه که اینجاییم؟
    کاترین موهایش را از روی صورتش کنار زد: اگر بخوایم از لحظه ی ورودمون به بل ریتا حسابش کنیم... حدود... شش روز!
    تانیا از جا پرید و جیغ کشان گفت: با این حساب ما تا صد سال دیگه هم به آخرین مقصد نمی رسیم!
    کریستین سری تکان داد: نگران نباش قراره فردا حرکت کنیم.
    باز هم جیغ کشان: نه! نه! همین الان! همین الان!
    کریستین معترضانه گفت: تانیا؟
    تانیا دستش را تند تند تکان داد: زود باشین! زود باشین! وسایلتونو جمع کنین!
    کاترین نگاه گیجی به تانیا انداخت: تانیا حالت خوبه؟
    با نگاه های سرزنش کننده ی آن ها ناچارا سر جایش نشست و نگاه خجالت زده ای رد و بدل کرد!
    کریستین: می تونیم فردا حرکت کنیم؟
    زیر لبی با خجالت گفت: باشه!
    خودش هم نمی دانست چه چیز باعث شد جیغ کشان این حرف ها را بزند، شاید می ترسید یک مرتبه یک خون آشام چاق و بدریخت از در خانه ی آیسن داخل بیاید و اعلام وجود کند!
    با خود درگیری ای پیاپی، صدای احمقانه ای که توی مغزش این حرف ها را می زد ، خاموش کرد.
    آیسن با نگاهی به هر سه نفرشان گفت: فکر کنم تا فردا به یه استراحت کوچیک نیاز داشته باشین!
    بلند شدند و با باز کردن در خانه ی آیسن، از خانه خارج شدند.
    بیرون از خانه، عصر بود و خورشید با رنگ های جذاب آتشینش بر روی پهنه ی زیبای آسمان می درخشید. کنار هم ایستادند و به غروب خورشید خیره شدند، نسیم خنک و روح افزا، موهایشان را پشت سرشان به حرکت در آورده بود.
    باید اعتراف می کرد از اینکه دوباره هر سه شان دور هم جمع بودند و همچنین هر سه هم سالم بودند، خوشحال بود.
    سر برگرداند و به خواهر و برادر نگاهی انداخت، چشم های عمیق و خالی شان حاکی از این بود که در حال فکر کردن هستند، دوباره سربرگرداند و به غروب زیبای خورشید نگاه کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    *******
    فصل سی: دیدار دوباره
    به محض سر بر آوردن سپیده های روشن صبح، بعد از جمع کردن وسایل نه چندان زیادشان، و خداحافظی ای گرم تر از قبل با آیسن، راهی ماجراجویی بعدی شدند. پیش به سوی کوهستان تاریک.
    توی دلش خدا خدا می کرد این دفعه دیگر خون آشامی از راه نرسد! همین حال هم خیلی از برنامه عقب افتاده بودند، با اطلاعات مفیدی که آیسن در اختیارشان گذاشته بود می دانستند که تا به حال حدود یازده ماهی از شروع جست و جو شان گذشته و این می توانست یه خبر فوق العاده بد باشد!
    شاید با خودتان فکر کنید تانیا یک احمق است، ولی باید بگویم که اوایل احساس می کرد در طول دو ماه می تواند گوهر ها را بدست بیاورد و حتی تا دو ماه بتواند دوباره توی قصر زیبایش باشد! ولی حالا دیگر می دانست زندگی به همین راحتی ها نیست، چون خودش این سختی ها و رنج ها را حس کرده بود.
    با اطلاعات کاملی که کاترین و کریستین در اختیارش گذاشته بودند می دانست که تا به حال دو بار از دست مرگ فرار کرده. مرگ خیلی ها را به چشم خودش دیده بود اما هنوز امید به پیدا کردن دو گوهر بعدی و شکست اربـاب تاریکی ها داشت، کسی که تقریبا هر شب کابوسش را می دید! البته چهره اش مشخص نبود بیشتر شبیه یک توده ی سیاه که از آن قدرت های اهریمنی ساطع می شه.
    افکار در هم تنیده اش با صدای کریستین شکافته و کنار زده شد.
    کریستین: نیمه های شبه! بهتره امشب یه جایی همین اطراف استراحت کنیم و فردا صبح دوباره به حرکت ادامه بدیم.
    تانیا و کاترین با حرکت سر رضایتشان را اعلام کردند. بعد از پیدا کردن محل مناسبی برای استراحت، با خوراکی های ناچیزی که از بل ریتا آورده بودند، از خودشان پذیرایی هم کردند.
    ساعتی بعد هر سه گوشه ای جمع شده بودند، از صدای نفس های عمیق کاترین و کریستین می شد فهمید به خواب فرو رفتند، اما نمی دانم چرا، تانیا خوابش نمی برد.
    کلافه از جایش بلند شد و به درختی که پشت سرش بود تکیه زد و به آسمان شب خیره شد. مجموعه ی کامل و بی عیب و نقصی از ستاره های سپید در پهنه ی سیاه آسمان می درخشید. ناگهان ستاره ای از نا کجا آباد شروع به درخشیدن کرد. صدایی گرم از ایلسا توی ذهنش تداعی شد: " در تاریک ترین نقاط شب هم ستاره ی امید می درخشه، عزیزم، اینو به یاد داشته باش و هیچ وقت نا امید نشو"
    با شنیدن صدای گرمش ناگهان احساس تنهایی شدیدی کرد، او هیچ کس را نداشت، تنها دونفر، کاترین و برادرش، ناگهان صدای دیگری توی ذهنش گفت: چرا تو یه نفر دیگر را هم داری، سالازیا!
    اوه البته سالازیا را فراموش کرده بود!
    و همان صدا بار دیگری توی ذهنش گفت: و البته، ملکه پرین، مادرت!
    با به یاد آوردن چهره ی گرم و زیبایش حس گـ ـناه عجیبی به تانیا دست داد. یاد آخرین ملاقاتشان افتاد، یاد فریاد های سهمگین خودش، یاد اشک های سپیدش که روی صورت مرمرینش می درخشید و همان لحظه احساس دیگری هم به احساس گناهش اضافه شد، احساسی مثل دلتنگی.
    با لحنی پشیمان زیر لبی گفت: دارم به نتیجه ی اشتباهم می رسم، می دونی؟ من... من خیلی تنهام. دوست دارم دوباره ببینمتون... مادر!
    به سختی کلمه ی "مادر " را ادا کرد و قطره اشکی که گواه پشیمانی اش بود پایین چکید.
    به یک باره حس کرد دنیا در مهی لرزان می چرخد و لحظه ای بعد با منظره ای آشنا رو به رو شده بود. دشتی پر از گل های رنگارنگ و زیبا، سبزه های تازه و نمناک، آسمان آبی و افق طلایی. ناگهان از سمت افق توده ای سپید شتابان به سمتش حرکت کرد، نزدیک تر که شد توانست او را بشناسد.
    گیسوان طلایی و لطیف، چشمان آبی و براق، پوست مرمرین و در آخر پیراهن ساده، بلند و سفیدی که پشت سرش در نسیم ملایمی تکان می خورد.
    باز هم با دلتنگی زمزمه کرد: مادر!
     
    آخرین ویرایش:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    دیدار کوتاهی بود اما از احساس گناهی که نسبت به مادرش داشت، کم کرد. نگاهش دوباره به سمت آسمان کشیده شد. با دیدن چیزی آشنا لبخندی از ته دل زد.
    صور فلکی جدیدی به مجموعه ی آسمان شب اضافه شده بود، صور فلکی نشان از دختری می داد که در حالی که موهایش پشت سرش به پرواز درآمده بود، کمانش را در دست گرفته بود و در شرف رها کردن تیرش بود. لبخندش وقتی پر رنگ تر شد که دختر ستاره ای را شناخت. او خود تانیا بود.
    با آرامش نفس عمیقی کشید و با خودش فکر کرد: همه چیز داره درست و حسابی سر جاش می ره.
    ایندفعه با آرامش سر به زمین گذاشت و بعد از چند لحظه سه نفس عمیق با هم همراه شد.
    صبح با سر و صدای کوچکی از جا بلند شد، با چشمان نیمه باز به اطراف نگاه کرد. هیچ چیزی دیده نمی شد، بعد از چند ثانیه با صدای دیگری به پشت برگشت. یک دختر تقریبا هم سن خودش با موهایی که شباهت زیادی به سیم های برنزی در هم و بر هم داشت، با چشمانی بسته در حالی که دهانش را تا حد امکان باز کرده بود! کاترین!
    با صدای دو رگه ای گفت: صبح به خیر کاترین!
    کاترین هم با چشم های بسته اش جواب داد: صبح به خیر تانیا!
    و دوباره راهش را کشید و رفت. عجیب بود! از جایش بلند شد تا برود و آبی به دست و صورتش بزند که دوباره کاترین ظاهر شد، البته ایندفعه با سر و وضعی مرتب تر!
    با دیدن تانیا که نگاهش می کرد گفت: اوه! تانیا کی بیدار شدی؟
    با خودش پوفی کرد و راهش را کشید و رفت. نزدیک رودخانه زانو زد و به تصویر خودش که توی آب نقاشی شده بود نگاه انداخت. البته خودش هم دسته کمی از کاترین نداشت! موهای تانیا هم در هم و بر هم بود اما شباهتی به سیم های برنزی نداشت بیشتر شبیه پشم گوسفند سیاه بود!
    دست و صورتش را شست و دوباره به سمت محل استراحتشان برگشت. ایندفعه کریستین هم از نا کجا آباد ظاهر شده بود، کنار هم مشغول خوردن شدند و بعد از صبحانه ی ناچیز وسایلشان را جمع کردند و راه افتادند.
    برای اینکه حوصلشان سر نرود با هم صحبت می کردند البته بیشتر سعی می کردند از خاطرات خوششان صحبت کنند.
    هر چقدر که نزدیک تر می شدند از سمت افق جسمی بزرگ و سیاه رنگ پرده می گستراند تا اینکه بعد از مدتی راه رفتن شکل دقیقش مشخص شد. کوهستانی متشکل از چهار کوه بزرگ، وحشتناک و سیاه رنگ به ارتفاع حدودا شش پا!
    کریستین زیر لب زمزمه کرد: خودشه، دروغ، انتقام، نفرت، دورویی!
    تانیا شکلکی درآورد و پرسید: چی؟
    کریستین: قبل از اینکه آیسن رو ترک کنیم، آیسن تنها اطلاعاتی رو که در باره کوهستان تاریک داشت در اختیارم گذاشت، تنها چیزی که اون و سامیرا های دیگه می دونن اینه که اسم این کوه ها به ترتیب از راست، دروغ، انتقام، نفرت و دوروییه!
    به شوخی گفت: چه اسم های زیبایی، من آرزو داشتم به جای تانیا اسمم نفرت بود!
    ولی مثل اینکه کسی از این شوخی خوشش نیومد چون به جز صدای زوزه ی باد صدای دیگری به گوش نمی خورد.
    ایندفعه با لحنی جدی گفت: خوب! حالا ما باید توی کدوم کوه دنبال گوهر مورد نظر بگردیم؟
    کریستین شانه ای بالا انداخت:
    من هیچی نمی دونم!
    تانیا با لحن قانع شده ای گفت: متشکرم...
    با لحن معترضی ادامه داد: ولی ما که نمی تونیم تمام این چهار کوه به این بزرگی رو بگردیم!
    کریستین: چاره ی دیگه ای هم داریم؟
    با کمی تامل دوباره جواب داد: فکر نکنم!
    کریستین: پس باید حرکت کنیم.
    صدای اعتراض تانیا و کاترین با هم بلند شد: نه!
    کریستین که میان آن ها ایستاده بود دست هر دو یشان را گرفت و دنبال خودش کشید و عبوسانه گفت: حتی فکر اینم نکنید که وقت با ارزشمونو تلف کنیم.
    تانیا: اما...
    کریستین حرفش را برید و گفت: اما بی اما!
    با فریاد به او گفت: اما ما آب و غذای کافی نداریم!
    کریستین هم مقابل تانیا فریاد زد: هیچ مشکلی وجود نداره!
    سرش را برگرداند و دستش را از دست کریستین بیرون کشید و ایندفعه تانیا بود که مثل یک اژدهای آبی خشمگین نفس می کشید!
    با خودش گفت: خدمتت می رسم کریستین!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا