شامه اش کم کم داشت به کار می افتاد، بویی که حس می کرد برایش آشنا بود، حس می کرد هر روز آن را می فهمیده ولی توجهی به آن نمی کرده.
با آهی لرزان چشم های متورم و دردناکش را باز کرد و به اطراف نگاهی انداخت. همه جا تاریک بود و چیز زیادی دیده نمی شد. تنها می توانست باریکه ای نور لرزان خورشید را ببیند که از لای یک درز کوچک به داخل جایی که داخلش بود می تابید.
تا اینکه نفس هایی لرزان و صدایی ضعیف شنیده شد: تانیا؟ تانیا... صدامو می شنوی؟
صدای کریستین بود.
تانیا هم مثل خودش با صدایی آرام گفت: آره.
آهی از سر آسودگی کشید. یک مرتبه یاد کاترین افتاد، او اینجا بود و کریستین هم بود، پس کاترین کجاست؟
با همان صدای آرام گفت: کاترین کجاست؟
این دفعه به جای صدای کریستین، صدای کاترین بود که می گفت: اینجام.
و این دفعه تانیا بود که آهی از سر آسودگی کشید. ناگهان سوزش بدی را پشت سر احساس کرد که باعث شد نفسش برای لحظه ای حبس بشود، آن سوزش به همان سرعتی که آمده بود از بین رفت.
با صدایی بریده گفت: ما... کجاییم؟
کریستین زمزمه کنان گفت: منو کاترین چیزی یادمون نمی یاد، هر دو بیهوش شدیم.
تانیا: من هم همین طور!
کاترین: تانیا، تو می دونی کی ما رو اینجا آورده؟
تانیا بازدمی خارج کرد: متاسفانه بله!
کاترین با هیجان پرسید: چه کسی؟
با آهی لرزان لب گشود: زن سیب فروشی که روز اول ورودمون به بل ریتا توی جاده دیدیم.
ناگهان مثل اینکه دری گشوده شده باشد نور زیادی تابید و تانیا هم برای محافظت از چشم هایش، آن هها را بست. بعد از مدتی که چشم هایش به نور زیاد عادت کرد، با چند بار پلک زدن چشم هایش را باز کرد.
رو به رویشان دری باز شده بود و آن زن سیب فروش هم توی چهار چوب در ایستاده بود و با خشم به آن سه نفر نگاه می کرد. هر کدام گوشه ای از آن کلبه قدیمی افتاده بودند و دست و پاهایشان با طناب هایی محکمی بسته شده بود.
با صدایی لبریز از خشم گفت: خوبه که می دونی من بودم!
به نظر تانیا این جمله خیلی آشنا می رسید! با کمی جست و جو به جمله ی مورد نظر رسید و با مشخص شدن صاحب آن صدا از ترس خشک شد.
صدای دخترک خون آشام توی ذهنش تداعی شد:
" خوبه که می دونی فنا نا پذیرم !"
یاد هشدار های کتاب افتاد:
مادر باز می گردد
به انتقام خون سیاه رنگ فرزندش باز می گردد
خطاب به وارث سیب ها راز ها را برملا می کنند!
بریده بریده نگاهی به او انداخت و نفس نفس زنان گفت: تو... مادری! تو... مادر اونی! مادر... اون دختر... خون آشام!
حالا می فهمید...
مادری که کتاب از او نام بـرده بود، همین زن سیب فروش بود.
درست است! خون خون آشام ها سیاه رنگ است، و زن سیب فروش هم به انتقام خون سیاه دخترش برگشته بود!
سیب ها! او خودش هم یه خون آشام است به همین خاط است که هیچ وقت از سیب هایی که می فروشد نمی خورد، چون غذای او فقط خون است!
با آهی لرزان چشم های متورم و دردناکش را باز کرد و به اطراف نگاهی انداخت. همه جا تاریک بود و چیز زیادی دیده نمی شد. تنها می توانست باریکه ای نور لرزان خورشید را ببیند که از لای یک درز کوچک به داخل جایی که داخلش بود می تابید.
تا اینکه نفس هایی لرزان و صدایی ضعیف شنیده شد: تانیا؟ تانیا... صدامو می شنوی؟
صدای کریستین بود.
تانیا هم مثل خودش با صدایی آرام گفت: آره.
آهی از سر آسودگی کشید. یک مرتبه یاد کاترین افتاد، او اینجا بود و کریستین هم بود، پس کاترین کجاست؟
با همان صدای آرام گفت: کاترین کجاست؟
این دفعه به جای صدای کریستین، صدای کاترین بود که می گفت: اینجام.
و این دفعه تانیا بود که آهی از سر آسودگی کشید. ناگهان سوزش بدی را پشت سر احساس کرد که باعث شد نفسش برای لحظه ای حبس بشود، آن سوزش به همان سرعتی که آمده بود از بین رفت.
با صدایی بریده گفت: ما... کجاییم؟
کریستین زمزمه کنان گفت: منو کاترین چیزی یادمون نمی یاد، هر دو بیهوش شدیم.
تانیا: من هم همین طور!
کاترین: تانیا، تو می دونی کی ما رو اینجا آورده؟
تانیا بازدمی خارج کرد: متاسفانه بله!
کاترین با هیجان پرسید: چه کسی؟
با آهی لرزان لب گشود: زن سیب فروشی که روز اول ورودمون به بل ریتا توی جاده دیدیم.
ناگهان مثل اینکه دری گشوده شده باشد نور زیادی تابید و تانیا هم برای محافظت از چشم هایش، آن هها را بست. بعد از مدتی که چشم هایش به نور زیاد عادت کرد، با چند بار پلک زدن چشم هایش را باز کرد.
رو به رویشان دری باز شده بود و آن زن سیب فروش هم توی چهار چوب در ایستاده بود و با خشم به آن سه نفر نگاه می کرد. هر کدام گوشه ای از آن کلبه قدیمی افتاده بودند و دست و پاهایشان با طناب هایی محکمی بسته شده بود.
با صدایی لبریز از خشم گفت: خوبه که می دونی من بودم!
به نظر تانیا این جمله خیلی آشنا می رسید! با کمی جست و جو به جمله ی مورد نظر رسید و با مشخص شدن صاحب آن صدا از ترس خشک شد.
صدای دخترک خون آشام توی ذهنش تداعی شد:
" خوبه که می دونی فنا نا پذیرم !"
یاد هشدار های کتاب افتاد:
مادر باز می گردد
به انتقام خون سیاه رنگ فرزندش باز می گردد
خطاب به وارث سیب ها راز ها را برملا می کنند!
بریده بریده نگاهی به او انداخت و نفس نفس زنان گفت: تو... مادری! تو... مادر اونی! مادر... اون دختر... خون آشام!
حالا می فهمید...
مادری که کتاب از او نام بـرده بود، همین زن سیب فروش بود.
درست است! خون خون آشام ها سیاه رنگ است، و زن سیب فروش هم به انتقام خون سیاه دخترش برگشته بود!
سیب ها! او خودش هم یه خون آشام است به همین خاط است که هیچ وقت از سیب هایی که می فروشد نمی خورد، چون غذای او فقط خون است!
آخرین ویرایش: