- عضویت
- 2017/01/17
- ارسالی ها
- 794
- امتیاز واکنش
- 62,699
- امتیاز
- 1,003
- سن
- 31
***
صبح برای خاکسپاری به قبرستان رفتیم.
آفتاب بیرمق اما کشندهی آن صبح چشمانم را پاره میکرد. دلم میخواست هیچ وقت آفتاب و خورشیدی نباشد.
پیکر مادر بزرگم به خاک سپرده شد و با او تمام بچگی و زندگی بیدغدغهی من هم به خاک سپرده شد.
با اخرین خاکی که روی قبرش ریختند، احساس کردم نفسهایم در گلوم حبس شدند و چیزی جز سیاهی ندیدم. با تنی خسته روی خاک قبرستان افتادم و آخرین چیزهایی که دیدم، پاهایی بود که دور و اطرافم جمع شده بود.
چشمهایم را که باز کردم سه روز از رفتن مامان ملیح گذشته بود. با آرام بخشهایی که گیشا به من خورانده بود، سختی سه روز اول را پشت سر گذاشته بودم. بدنم کرخت شده بود، فقط چند کلمه با گیشا صحبت کردم. صورت خسته او هم کمتر از جسمِ من، بیروح نبود!
آرام بلند شدم، هیچ چیز را بهتر از دوش آب گرم ندیدم. پلهها را تا اتاقم با سختی بالا میرفتم، پاهایم جان راه رفتن نداشتند. دستهایم به دیوارهای سردِ خانه کشیده میشد.
درِ حمام نزدیک به در اتاقم بود. بدون اینکه لباسم را در بیاورم وارد حمام شدم و آب سرد را باز کردم.
آب با فشار روی سروصورتم میریخت. سعی میکردم خودم را جمع وجور و قانع کنم که این روزها میگذرد؛ ولی مطمئن بودم خیلی سخت خواهد گذشت. مخصوصا برای کسی مثل من که به نبودن عزیزانش عادت کرده بود.
گاهی که به آن روزها فکر میکنم، خودم را دختر سادهای میدیدم غرق در دنیایی ساده که کودکانه زندگی میکردم و سرگرم بودم. غافل از این که سرنوشتم خیلی متفاوت رقم خورده بود! همه چیز از مرگ مامان ملیح شروع شد.
***
صدای در خانه آمد. دلم برای شوخیهای بیموردش تنگ شده بود، محکم بغلش کردم، میدانستم برای خداحافظی آمده است.
- نیرا!
- میدونم چی میخوای بگی.
- آخه!
- آخه چی دختر؟! من هم باید به این اوضاع عادت کنم دیگه! تو که نمیتونی تا ابد پیش من باشی.
- با پدر و مادرم صحبت کردم، این چند روز هم به خاطر تو بیمارستانِ مامان عقب افتاد.
صحبتش رو نیمه کاره گذاشتم:
- منتظر تلفنت هستم!
اشک در چشمانش حلقه بسته بود. آرام همدیگر را بغـ*ـل کردیم. به سختی از آغوشم جدایش کردم و...گیشا رفت.
صدای بسته شدن در، در تمام اتاق پیچید. به زور از جایم کنده شدم، دلم نمیخواست رفتن گیشا را باور کنم؛ ولی او هم رفته بود. به سمت اتاقم رفتم، دلم میخواست آخرین روزهای بهار را از بالکن اتاقم ببینم، دلم میخواست باد سردی بیاید و این روزها را با خود به قعر فراموشی ببرد.
دوباره جنگل و جاده و صدای همسایه پیرمان که با داد و فریاد همیشگیاش بچهها را از باغچهی خانهاش بیرون میکرد.
نفس عمیقی کشیدم، احساس کردم ده سال پیر شدهام و هجده سالگیام به سرعت چندین روز تمام شده و من تنهای تنها شده بودم.
کمی به سرو وضع خانه رسیدم. هنوز شال سهگوشهی مامان ملیح روی مبل تک نفرهی اتاق بود. اصلا دلم نمیخواست ذرهای فضای خانه را تغییر بدهم. فقط تنها چیزی که از آن روزها به وضوح برایم روشن است، بغضی بود که راه گلویم را بسته بود و با نگاه کردن به هر گوشه از خانه، آن بغض چنگ محکمتری به گلویم میزد.
صبح برای خاکسپاری به قبرستان رفتیم.
آفتاب بیرمق اما کشندهی آن صبح چشمانم را پاره میکرد. دلم میخواست هیچ وقت آفتاب و خورشیدی نباشد.
پیکر مادر بزرگم به خاک سپرده شد و با او تمام بچگی و زندگی بیدغدغهی من هم به خاک سپرده شد.
با اخرین خاکی که روی قبرش ریختند، احساس کردم نفسهایم در گلوم حبس شدند و چیزی جز سیاهی ندیدم. با تنی خسته روی خاک قبرستان افتادم و آخرین چیزهایی که دیدم، پاهایی بود که دور و اطرافم جمع شده بود.
چشمهایم را که باز کردم سه روز از رفتن مامان ملیح گذشته بود. با آرام بخشهایی که گیشا به من خورانده بود، سختی سه روز اول را پشت سر گذاشته بودم. بدنم کرخت شده بود، فقط چند کلمه با گیشا صحبت کردم. صورت خسته او هم کمتر از جسمِ من، بیروح نبود!
آرام بلند شدم، هیچ چیز را بهتر از دوش آب گرم ندیدم. پلهها را تا اتاقم با سختی بالا میرفتم، پاهایم جان راه رفتن نداشتند. دستهایم به دیوارهای سردِ خانه کشیده میشد.
درِ حمام نزدیک به در اتاقم بود. بدون اینکه لباسم را در بیاورم وارد حمام شدم و آب سرد را باز کردم.
آب با فشار روی سروصورتم میریخت. سعی میکردم خودم را جمع وجور و قانع کنم که این روزها میگذرد؛ ولی مطمئن بودم خیلی سخت خواهد گذشت. مخصوصا برای کسی مثل من که به نبودن عزیزانش عادت کرده بود.
گاهی که به آن روزها فکر میکنم، خودم را دختر سادهای میدیدم غرق در دنیایی ساده که کودکانه زندگی میکردم و سرگرم بودم. غافل از این که سرنوشتم خیلی متفاوت رقم خورده بود! همه چیز از مرگ مامان ملیح شروع شد.
***
صدای در خانه آمد. دلم برای شوخیهای بیموردش تنگ شده بود، محکم بغلش کردم، میدانستم برای خداحافظی آمده است.
- نیرا!
- میدونم چی میخوای بگی.
- آخه!
- آخه چی دختر؟! من هم باید به این اوضاع عادت کنم دیگه! تو که نمیتونی تا ابد پیش من باشی.
- با پدر و مادرم صحبت کردم، این چند روز هم به خاطر تو بیمارستانِ مامان عقب افتاد.
صحبتش رو نیمه کاره گذاشتم:
- منتظر تلفنت هستم!
اشک در چشمانش حلقه بسته بود. آرام همدیگر را بغـ*ـل کردیم. به سختی از آغوشم جدایش کردم و...گیشا رفت.
صدای بسته شدن در، در تمام اتاق پیچید. به زور از جایم کنده شدم، دلم نمیخواست رفتن گیشا را باور کنم؛ ولی او هم رفته بود. به سمت اتاقم رفتم، دلم میخواست آخرین روزهای بهار را از بالکن اتاقم ببینم، دلم میخواست باد سردی بیاید و این روزها را با خود به قعر فراموشی ببرد.
دوباره جنگل و جاده و صدای همسایه پیرمان که با داد و فریاد همیشگیاش بچهها را از باغچهی خانهاش بیرون میکرد.
نفس عمیقی کشیدم، احساس کردم ده سال پیر شدهام و هجده سالگیام به سرعت چندین روز تمام شده و من تنهای تنها شده بودم.
کمی به سرو وضع خانه رسیدم. هنوز شال سهگوشهی مامان ملیح روی مبل تک نفرهی اتاق بود. اصلا دلم نمیخواست ذرهای فضای خانه را تغییر بدهم. فقط تنها چیزی که از آن روزها به وضوح برایم روشن است، بغضی بود که راه گلویم را بسته بود و با نگاه کردن به هر گوشه از خانه، آن بغض چنگ محکمتری به گلویم میزد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: