کامل شده رمان زوزه در مه|ngn کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به رمان چیه ؟؟؟

  • عالی ادامه بده

    رای: 82 87.2%
  • خوبه بد نیست

    رای: 6 6.4%
  • اصلا خوب نیس

    رای: 6 6.4%

  • مجموع رای دهندگان
    94
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ن. مقصودی(ngn)

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/17
ارسالی ها
794
امتیاز واکنش
62,699
امتیاز
1,003
سن
31
***
صبح برای خاکسپاری به قبرستان رفتیم.
آفتاب بی‌رمق اما کشند‌ه‌ی آن صبح چشمانم را پاره می‌کرد. دلم می‌‌خواست هیچ وقت آفتاب و خورشیدی نباشد.
پیکر مادر بزرگم به خاک سپرده شد و با او تمام بچگی و زندگی بی‌دغدغه‌ی من هم به خاک سپرده شد.
با اخرین خاکی که روی قبرش ریختند، احساس کردم نفس‌هایم در گلوم حبس شدند و چیزی جز سیاهی ندیدم. با تنی خسته روی خاک قبرستان افتادم و آخرین چیزهایی که دیدم، پاهایی بود که دور و اطرافم جمع شده بود.
چشم‌هایم را که باز کردم سه روز از رفتن مامان ملیح گذشته بود. با آرام بخش‌هایی که گیشا به من خورانده بود، سختی سه روز اول را پشت سر گذاشته بودم. بدنم کرخت شده بود، فقط چند کلمه با گیشا صحبت کردم. صورت خسته او هم کمتر از جسمِ من، بی‌روح نبود!
آرام بلند شدم، هیچ چیز را بهتر از دوش آب گرم ندیدم. پله‌ها را تا اتاقم با سختی بالا می‌‌رفتم، پاهایم جان راه رفتن نداشتند. دست‌هایم به دیوار‌های سردِ خانه کشیده میشد.
درِ حمام نزدیک به در اتاقم بود. بدون این‌که لباسم را در بیاورم وارد حمام شدم و آب سرد را باز کردم.

آب با فشار روی سروصورتم می‌ریخت. سعی می‌کردم خودم را جمع وجور و قانع کنم که این روز‌ها می‌گذرد؛ ولی مطمئن بودم خیلی سخت خواهد گذشت. مخصوصا برای کسی مثل من که به نبودن عزیزانش عادت کرده بود.
گاهی که به آن روز‌ها فکر می‌‌کنم، خودم را دختر ساده‌ای می‌‌دیدم غرق در دنیایی ساده که کودکانه زندگی می‌‌کردم و سرگرم بودم. غافل از این که سرنوشتم خیلی متفاوت رقم خورده بود! همه چیز از مرگ مامان ملیح شروع شد.
***
صدای در خانه آمد. دلم برای شوخی‌های بی‌موردش تنگ شده بود، محکم بغلش کردم، می‌دانستم برای خداحافظی آمده است.
- نیرا!
- می‌دونم چی می‌خوای بگی.

- آخه!
- آخه چی دختر؟! من هم باید به این اوضاع عادت کنم دیگه! تو که نمی‌تونی تا ابد پیش من باشی.
- با پدر و مادرم صحبت کردم، این چند روز هم به خاطر تو بیمارستانِ مامان عقب افتاد.
صحبتش رو نیمه کاره گذاشتم:
- منتظر تلفنت هستم!

اشک در چشمانش حلقه بسته بود. آرام همدیگر را بغـ*ـل کردیم. به سختی از آغوشم جدایش کردم و...گیشا رفت.
صدای بسته شدن در، در تمام اتاق پیچید. به زور از جایم کنده شدم، دلم نمی‌خواست رفتن گیشا را باور کنم؛ ولی او هم رفته بود. به سمت اتاقم رفتم، دلم می‌خواست آخرین روز‌های بهار را از بالکن اتاقم ببینم، دلم می‌خواست باد سردی بیاید و این روز‌ها را با خود به قعر فراموشی ببرد.
دوباره جنگل و جاده و صدای همسایه پیرمان که با داد و فریاد همیشگی‌اش بچه‌ها را از باغچه‌ی خانه‌اش بیرون می‌کرد.
نفس عمیقی کشیدم، احساس کردم ده سال پیر شده‌ام و هجده سالگی‌ام به سرعت چندین روز تمام شده و من تنهای تنها شده بودم.

کمی به سرو وضع خانه رسیدم. هنوز شال سه‌گوشه‌ی مامان ملیح روی مبل تک نفره‌ی اتاق بود. اصلا دلم نمی‌خواست ذره‌ای فضای خانه را تغییر بدهم. فقط تنها چیزی که از آن روز‌ها به وضوح برایم روشن است، بغضی بود که راه گلویم را بسته بود و با نگاه کردن به هر گوشه از خانه، آن بغض چنگ محکم‌تری به گلویم می‌زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    خیلی نگذشت که تصمیم گرفتم دنبال کار بگردم، اگرچه در ده جنگلی کاری برای دخترهای جوان نبود؛ ولی باید کار پیدا می‌کردم. پس‌انداز خیلی زیادی نداشتم و بالاخره تمام میشد؛ اما کار برایم معنی فرار از این روزها و فکر و خیال‌هایم را داشت.
    از خانه بیرون زدم، خیلی دور نشده بودم که یاد تنها پاتوق دوران دبیرستانم افتادم. یک کتابفروشی کوچک تقریبا نزدیک مدرسه‌ام بود و صاحب کتابفروشی از همسایه‌های قدیم‌مان بود. فکر کردم شاید بتوانم با آقای ملک راجع به کار مشورت کنم.
    جلوی در کتابخانه دستی به سروصورتم کشیدم و با لبخند وارد شدم. صدای جیرینگ آویز بالای در باعث شد آقای ملک عینک گردش را پایین بدهد و نگاهی به من بیاندازد. از جایش بلند شد و چند کتاب را جلوی من روی میز گذاشت. تعجب کردم؛ ولی با اخلاقی که از آقای ملک می‌شناختم سریع کتاب‌ها را در قفسه‌ها مرتب کردم. خنده‌ی ریزش را زیر چهره‌ی جدی‌اش مخفی کرد و با لحن سرد همیشگی‌اش گفت:
    - پس هنوز جاهاشون رو بلدی؟

    - آخه خیلی نگذشته!
    - خیلی خوبه که اومدی، چند وقته که رسیدگی به اینجا واسه‌ام سخت شده، از یه طرف هم که بچه ندارم کمک حالم باشه. سیمین هم که درگیر کارهای خونه‌ست و نمی‌تونه کمک زیادی بکنه.

    - پس می‌تونم اینجا کار کنم؟
    - به شرط اینکه صبح زود بیای! قبل از اینکه...
    چهره‌اش درهم کشیده شد. نمی‌خواست راجع به آن صحبت کند؛ اما مجبور بود.
    - قبل از اینکه ملیحه خانوم از پیشمون بره راجع به تو باهاش حرف زدم. اون هم گفت بعد از امتحانات باهات صحبت می‌کنه که... عمرش کفاف نداد. راستی امتحانات رو چه کار کردی؟
    - خوب بود.

    بغض گلویم را گرفته بود. به خودم قول داده بودم حتی یک قطره اشک هم نریزم، خودم را جمع و جور کردم و با لحنی بی‌تفاوت پرسیدم:
    - از کی بیام آقای ملک؟
    - همین الان هم کلی کتاب نامرتب تو زیرزمین هست!
    لای قفسه‌های کتاب قدمی زدم. نگاهی به سمت آقای ملک چرخاندم، پشت میزش کنار در ورودی نشسته بود و روزنامه‌اش را ورق می‌زد.

    ***
    تمام روز کتاب‌های به هم ریخته‌ی قفسه‌ها را مرتب کردم و خسته به خانه برگشتم. در مسیر به خیلی چیزها فکر کردم که تا آن موقع اصلا برایم سوال نبود! چرا من تنها بودم و هیچ خواهر یا برادری نداشتم؟! یا خاله یا عمه و عمو یا هیچ فامیلی که روز خاکسپاری همراهم باشند؟! فکرِ اینکه هیچ کس در خانه منتظرم نیست قدم‌هایم را شل می‌کرد.
    به خانه رسیدم. وقتی وارد شدم جای خالی مامان ملیح معلوم بود. هنوز دمپایی روفرشی‌اش کنار مبل بود و عطر گل محمدی‌اش در فضای خانه جولان می‌داد.
    بی‌رمق پله‌ها را بالا رفتم، خودم را روی تخت رها کردم و با فکر به آینده‌ی نامعلومم شب را به سحر رساندم.
    چند روزی گذشت و من شب‌ها خسته به خانه برمی‌گشتم. بدون اینکه چیزی بخورم، خسته و کوفته روی کاناپه خوابم می‌برد. زندگیِ بی‌روحم پشت سر هم می‌گذشت و من به هیچ چیز جز جای کتاب‌ها و مرتب کردن آنها فکر نمی‌کردم. شب‌ها بدون اینکه حتی چراغی را روشن کنم به خواب می‌رفتم.
    یکی از همان شب‌ها وقتی به سمت خانه می‌رفتم احساس کردم کسی پشت سرم آرام راه می‌آمد. وقتی برمی‌گشتم کسی را نمی‌دیدم، فقط صدای پایش را می‌شنیدم. قدم‌هایم را بلند کردم تا سریع به خانه برسم. در قهوه‌ای خانه را که دیدم، پوف محکمی کردم.
    در را قفل کردم و نفس عمیقی کشیدم، از اینکه به خانه رسیده بودم احساس امنیت می‌کردم.

    به سمت اتاقم رفتم. وقتی از پله‌ها بالا می‌رفتم وجود کسی را پشتم احساس کردم. نگاه بی‌جانم را به اتاق نشیمن انداختم، چیزی را که می‌دیدم باورم نمیشد! خشکم زده بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    چشم‌هایم خیره به کسی بود که روی صندلی‌اش نشسته و با لبخند کم‌رنگی که روی لب‌هایش بود من را نگاه می‌کرد. پاهایم شل شد و روی پله‌ها نشستم. به خیال آنکه شاید از روی خستگی خیال دیده‌ام چشم‌هایم را محکم روی هم فشار دادم. نفس‌هایم با لرزش بیرون می‌آمد. دستم را روی چشمانم کشیدم و دوباره باز کردم.
    هیچ کس روی صندلی نبود. نفس راحتی کشیدم؛ ولی افکارم گنگ بود. سرم را چرخاندم که بالا بروم، مامان ملیح را دیدم که پشت در اتاق ایستاده بود و از شیشه‌ی در نگاهم می‌کرد.
    جیغ از ته دل کشیدم. دست و پاهایم به رعشه افتاده بود. هنوز هم با همان لبخند نگاهم می‌کرد.
    دست‌های یخ زده‌ام را روی دیوار راه پله گذاشتم و روی پاهایم ایستادم.
    چیزی در نگاهش بود که باعث شد از پله‌ها پایین و به سمت در بروم. همین که قدمی برداشتم مامان ملیح هم شروع به راه رفتن کرد. خودم را به در رساندم. پاهایم یاری‌ام نمی‌کردند و لرزشش ترسم را بیشتر کرده بود. به در که رسیدم او روبروی من وسط خیابان ایستاده بود و هر از گاهی بر می‌گشت و نگاهم می‌کرد. با چشم‌هایش مجبورم می‌کرد دنبالش بروم. من هم مثل روح زده‌ها بدون آن‌که حرفی بزنم پاهایم را روی زمین می کشیدم.

    چند قدمی بیشتر با هم فاصله نداشتیم که وارد جنگل شد. تاریکی جنگل تمام شجاعتم را یک‌باره بلعید و مجبورم کرد بایستم.
    مامان ملیح وارد جنگل شد و من فقط نگاهش می‌کردم، حتی نور ضعیف اتاقک جنگلبانی هم نتوانست مجبورم کند که وارد جنگل بشوم.

    لرز عجیبی به جانم نشست. موهای بدنم سیخ شده بود و من بهت‌زده به سایه‌ی گم شده در بین درختان زل زده بودم و هر لحظه منتظر معجزه‌ی برگشتنش بودم.
    به خودم که آمدم وسط خیابان ایستاده بودم. نفس حبس شده‌ام را با وحشتی که تا عمق سـ*ـینه‌ام ریشه دوانده بود، بیرون دادم.
    قدم‌های سریع و بلندی برداشتم تا زودتر به حریم امن خانه‌ام برسم. لباسم را لای انگشتان دستم چنگ ‌انداختم و به سمت خانه دویدم. لحظه به لحظه به عقب بر می‌گشتم تا شاید دوباره برگردد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    سرم داغ شده بود، چیزهای که دیده بودم را باور نمی‌کردم. تمام شب به مامان ملیح فکر می‌کردم، به اینکه حرفی که در نگاهش بود چه بود؟و چرا من را دنبال خودش می‌کشاند؟
    به خاطر ترس احمقانه‌ای که به سراغم آمده بود خودم را ملامت می‌کردم.
    سرمای تشک تختم، حریم امن افکارم شده بود و تمام شب کابوس جنگل را دیدم.

    ***
    ساعت دیر می‌گذشت. خیلی به ظهر نمانده بود. در هر دقیقه بارها به ساعت نگاه می‌کردم. باید سریع به خانه برمی‌گشتم. کنجکاوی دیوانه‌ام کرده بود.
    با آقای ملک صحبت کردم که بعد از ناهار چند ساعتی دیرتر برگردم. با اینکه راضی نبود اجازه داد. باید سرکی به آن حوالی می‌کشیدم. آتشی در من روشن شده بود که نمی‌دانستم چگونه باید خاموشش کنم.

    کوله پشتی‌ام را برداشتم و وقتی به خودم آمدم، وارد جنگل شده بودم. در ابتدا جنگل برایم آرام و زیبا بود. بوی درختان تازه برگ گرفته مستم کرده بود. آفتاب کم جان بهار از لای شاخ و برگ درختان رخ به زمین نشان می‌داد و سرخس‌های بیرون زده از خاک، درختان را نوازش می‌کرد. هر چه می‌گذشت درختان بلندتر و قطورتر می‌شدند.
    صدای پرنده‌ها دلم را قرص می‌کرد که هنوز خیلی از خانه دور نشده‌ام. نمی‌دانم چرا قبل از این اتفاقات وارد جنگل نشده بودم؟! البته با وجود گیشا و شیطنت‌هایی که می‌کردیم جایی برای این‌طور گردش‌ها نمی‌ماند.
    چند ساعت گذشته بود و من مراقب بودم پایم به جایی گیر نکند. هر چه می‌رفتم خبری از جنگل‌نشین‌ها نبود. حتی هیچ نشانه‌ای که بفهمم انسانی در آن جا زندگی می‌کند، ندیدم.
    دستم را روی پیشانی‌ام می‌کشیدم و عرق سردِ روی پیشانی‌ام را پاک می‌کردم و بی‌هدف فقط راه می‌رفتم. خیلی نگذشت که متوجه شدم گم شده‌ام. تصمیم گرفتم برگردم. هیچ جای مسیر برایم آشنا نبود. خیلی هول کرده بودم. مسیر برگشت را تقربیا یک ساعتی طی کردم. آفتاب رو به غروب می‌رفت و من هنوز هیچ جاده‌ای نمی‌دیدم.
    با خاطره بدی هم که از جنگل آمدن داشتم دلشوره‌ام دو برابر شده بود.

    خیلی خسته شده بودم، زیر درختی نشستم. بند کفشم را محکم می‌کردم که نگاهم به گردنبندم افتاد، چه قدر دلم برایش تنگ شده بود. گردنبند را در مشتم فشار می‌دادم و آرزو می‌کردم دوباره مامان ملیح را ببینم.
    کلافه، گرسنه و خسته به راهم ادامه دادم. احساس می‌کردم در دهان جنگل گم شده‌ام و جنگل هم دهانش را بسته و من هیچ راهی به بیرون ندارم. کم کم دیگر خورشیدی وجود نداشت که دلم را خوش کند. هوا لحظه به لحظه تاریک‌تر میشد و من خسته‌تر!

    زیر یک صخره یک حفره‌ی کوچکی پیدا کردم. وقتی مطمئن شدم خالی‌ست، سریع به داخلش خزیدم! امیدوار بودم چیزی به من حمله نکند و شب را به صبح برسانم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    پاهایم را در بغلم فشار می‌دادم. زانو‌هایم می‌لرزیدند، چشم‌هایم رمقی برای باز ماندن نداشت؛ ولی باز نگهشان می‌داشتم تا مطمئن باشم حیوانی به من حمله نمی‌کند.
    چشمانم بسته میشد و چرت می‌زدم و با کوچک‌ترین صدایی می‌پریدم.
    قلبم تند می‌زد و هر لحظه منتظر بودم از سـ*ـینه‌ام بیرون بجهد. صدای زوزه‌ی گرگ‌ها از یک طرف و صدای وزش باد که لای درختان می‌پیچید از طرفی دیگر تنم را می‌لرزاند. چانه‌ام محکم‌تر از قلبم می‌کوبید، انگشتانم را لای دستانم فشار می‌دادم و صبح را انتظار می‌کشیدم.

    صدای زوزه‌هایشان نزدیک‌تر میشد. تاریکی جنگل اجازه نمی‌داد چیزی را ببینم. صدای پاهایشان را بالای سرم شنیدم. دستم را روی دهانم گذاشتم تا صدای نفس زدنم را نشنوند، تمام تنم می‌لرزید. صدای نفس‌هایشان را می‌شنیدم. چشم‌هایم را روی هم فشار می‌دادم و آرزو می‌کردم زود از آنجا بروند.
    صدای خرناسه‌هایی که می‌شنیدم خیلی نزدیک شده بود، صدای نفس نفس وحشتناکی تمام تنم را به لرزه انداخت.
    چشم‌هایم را که باز کردم دو گرگ بزرگ را دیدم که روبروی من ایستاده بودند. از ترس به عقب خیز برداشتم؛ چون راه فرار نداشتم خودم را به دیواره‌های آن حفره می‌کوبیدم و جیغ می‌زدم که یک لحظه احساس کردم دنیا دور سرم چرخید و همه چیز سیاه شد.

    سرم به برآمدگی سنگی خورده بود و غش کرده بودم؛ ولی نیمه هوشیار بودم.
    مرا به دندان کشیدند و از سوراخ بیرون آوردند. یکی از گرگ‌ها من را بلند کرد و روی کمر گرگ دیگر انداخت. مطمئن بودم که دیگر تمام شد و من بین ده‌ها گرگ خورده خواهم شد.
    تمام بدنم کرخت شده بود و فقط تکان‌های شدیدی حس می‌کردم.
    بعد از آن کاملا بیهوش بودم تا اینکه محکم به زمین کوبیده شدم. گوشه‌ی چشمم را باز کردم. چیزی که می‌دیدم باورم نمیشد. چراغ گردان پلیس را می‌دیدم که خیلی با من فاصله داشت. صداهایی شنیدم که دلم را گرم می‌کرد. مرا صدا می‌زدند!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    من جایی نرسیده به جاده، لای درخت‌ها رها شده بودم. صدایم در نمی‌آمد ونمی‌توانستم بگویم زنده هستم!
    من زنده بودم درحالی که باید خوراک دو گرگ بزرگ می‌شدم!
    داستانم انقدر مسخره بودم که هیچ کس باور نمی‌کرد، من توسط دو گرگ بزرگ از جنگل نجات داده شده بودم بدون اینکه کوچکترین آسیبی به من بزنند.
    درحالی که بی‌جان روی زمین افتاده بودم، به اتفاقاتی که افتاده بود فکر می‌کردم. به روح مامان ملیح و گم شدنم در جنگل و آن دو گرگ!

    چراغ قوه‌ی یکی از مامورها مجبورم کرد چشم‌هایم را باز کنم.
    - پیداش کردم! پیداش کردم! بیاین اینجاست! زنده‌ست.

    با داد و فریادی که کرده بود، همه دورِ من جمع شدند و بعد من را به درمانگاه رساندند. وقتی کامل به هوش آمدم لوله‌های اکسیژن به صورتم وصل بود و آقای ملک بالای سرم نشسته بود. نگاهش دلم را گرم می‌کرد. از اینکه کسی نگرانم بود خوشحال بودم.
    چشم چرخاندم تا مطمئن شوم بیمارستانم و واقعا من را از دل آن جنگل نجات داده‌اند. چراغ‌های سفید و بوی عجیبِ محیط، خیالم را راحت کرد که هنوز زنده‌ام! نور بی‌رمق سرک کشیده از پنجره، جسمم را گرم می‌کرد و گلدان پر از گل‌های صحرایی گوشه‌ی آن روحم را نوازش می‌داد و مطمئنم کرد که کسی اینجا کنارم هست.
    - خوبی دخترم؟دکترت گفت حالت خوبه. فقط یکم شوکه شدی!
    همیشه لحن جدی و سردش اجازه نمی‌داد زیاد احساس راحتی کنم. ترجیح دادم حرفی نزنم و استراحت کنم. آقای ملک تا طلوع آفتاب روی صندلی روبروی تختم نشسته بود. گهگداری چرت کوتاهی می‌زد؛ ولی نگرانی را حتی از پشت عینکش هم میشد دید.

    صدای اذان ظهر از مسجد نزدیک بیمارستان راحت به گوش می‌رسید و من با بوی سوپ گرمی که سیمین، همسر آقای ملک، برایم پخته بود بیدار شدم. سیمین ظرف غذا را آرام کنار تختم گذاشت تا مبادا بیدارم کند؛ ولی من از قبل بیدار شده بودم.
    نگاهم به زن کوتاه قدی افتاد که سال‌های پیش کنار مامان ملیح آشپزی می‌کرد و وسط تمام پر‌حرفی‌هایش دستی به سرو گوش مامان ملیح می‌کشید. گره‌ روسری کوچک گلدارش را محکم‌تر کرد و با صورتی که حدودا چهل و چند ساله به نظر می‌آمد لبخند شیرینی تحویلم داد.
    - سیمین جون زحمت کشیدی! ممنون.

    - قابل تو رو نداشت عزیزم، خدا رو شکر بهتری؟
    - آره خوبم. آقای ملک، شرمنده زحممتتون دادم!
    ملک: دیروز هر چی منتظر شدم نیومدی، نگران شدم اومدم دیدم خونه‌ام نیستی، همسایه‌تون، زیور گفت دیده رفتی سمت جنگل...اونجا جای دختر بچه‌ای به سن تونیست. خطرناکه!
    - ممنون که نگران شدین باز هم شرمنده.

    همین‌طور که صحبت می‌کردم از تخت پایین آمدم و اجازه ندادم ادامه‌ی حرفشان را بزنند. اصلا دلم نمی‌خواست بازخواست بشوم، هیچ لزومی برای توضیح نمی‌دیدم.
    کفش‌هایم را پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. چند ساعتی نگذشت که مرخص شدم. از ملک و سیمین خداحافظی کوتاهی کردم و بدون همراهی آنها به سمت خانه رفتم.
    تمام مسیر فکرم درگیر اتفاقات رخ داده بود که خودم را نزدیک قبرستان پیدا کردم. قدم‌هایم را بلند کردم تا زودتر خودم را به سنگ قبر سرد مامان ملیح برسانم. دلم برایش خیلی تنگ شده بود. به اندازه‌ی نصفِ روزی که در جنگل بودم اشک ریختم. دلم می‌خواست به جای مادر و پدری که ندیده بودم حداقل مامان ملیح کنارم می‌ماند و آن‌قدر زود تنهایم نمی‌گذاشت. چشمانم از روی سنگ قبر مشکی‌اش تکان نمی‌خورد، فقط اشک‌هایم گوشه‌ی چشمم را می‌سوزاند و به زمین می‌ریخت. دست‌های ناتوانم را روی زانوهایم گذاشتم و با بـ..وسـ..ـه‌ای به سنگ، با او خداحافظی کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    ***
    فصل سوم: قبیله‌ی من
    روزی که شروع کرده بودم روزِ خوبی بود. تمام نا امیدی‌هایم را پشت چهره‌ی ساده‌ام پنهان کرده بودم و سعی می‌کردم تنهایی‌ام را با کار کردن تا آخر شب پر کنم.
    یک ماه از کار کردن من در کتابخانه می‌گذشت و منتظر اولین حقوقم بودم. در این یک ماه خیلی چیزها عوض شده بود، من... رفتار آقای ملک... حتی نگاه مردم که به من که مثل یک دختر افسرده‌ی تنها نگاه می‌کردند. خیلی وقت‌ها از کناره گوشه کنایه‌ها و نگاه‌های قضاوت‌گر آنها فرار می‌کردم و از اینکه مجبور نبودم تحملشان کنم خوشحال بودم.

    آقای ملک اولین حقوقم را بیشتر از دستمزدم به من داد.
    حس خیلی خوبی بود. بعد از یک ماه بی‌پولی و خرج کردن همه‌ی پس اندازم تصمیم گرفتم آخرِ هفته‌ی مفصلی را برای خودم تدارک ببینم.
    مقداری خرید کردم و تصمیم گرفتم غذای دلخواهم را درست کنم. آشپزی کردن یکی از لـ*ـذت‌های زندگی‌ام بود؛ ولی مامان ملیح کمتر اجازه می‌داد وارد آشپز خانه بشوم و بعداز فوتش هم که خستگی کار، رمق آشپزی را از من گرفته بود.
    خوشبختانه آهنگ مورد علاقه‌ام از رادیو پخش میشد. صدایش را بیشتر کردم و مشغول آشپزی شدم. میز را چیده بودم. شمع کوچکی را در جا شمعی روی میز گذاشتم و روشنش کردم، یک نوشیدنی خنک با چند تکه یخ و یک غذای گرم که آن شب را برایم رویایی و عالی کرده بود.

    فردای ان روز تعطیل بود و تصمیم گرفته بودم از این فرصت استفاده کنم.
    کوله پشتی کهنه‌ام را برداشتم. چراغ قوه‌ی قدیمی مامان ملیح را از ته انباری پیدا کردم. چند باری خاموش و روشنش کردم تا مطمئن بشوم از زمستان پارسال هنوز هم کار می‌کند. نقشه‌ی تکه و پاره‌ی خیلی قدیمی از ده جنگلی و ماژیک بزرگم را هم برداشتم، باید تمام مسیر را علامت‌گذاری می‌کردم.
    باید به جنگل برمی‌گشتم. احساسم می‌گفت چیزی را جا گذاشته‌ام و هیچ پاسخی به آن همه کنجکاوی‌ام نداشتم. خیلی تلاش کردم که به جنگل و آن اتفاقات فکر نکنم؛ ولی هر لحظه بیشتر غرق در فکر و خیال می‌شدم.
    خودم را شبیه گالیور می‌دیدم که از پله‌های چوبی اتاقم پایین می‌دویدم. به سمت آشپزخانه رفتم و کلوچه بزرگی را در دهانم فشار دادم. ظرف غذا و بطری یخ را داخل کوله‌ام فشار دادم. بند کتانی‌هایم را محکم کردم و از خانه خارج شدم. این بار باید روی درخت‌ها علامت می‌گذاشتم که راه برگشت را گم نکنم. گوش‌هایم را تیز کرده بودم و منتظر نشانه‌ای از ساکنین جنگل بودم. مکان تقریبی آتشی که برپا کرده بودند را دنبال می‌کردم. اصلا ظاهر جنگل برایم تازگی نداشت و فقط دنبال آنها بودم. درخت‌ها همان درخت‌ها بودن؛ ولی من دنبال چیزه دیگری بودم.
    تنها چیزی که از آن روز به خوبی یادم هست، دیدن یک آهو با بچه‌اش بود. سعی کردم آرام باشم تا متوجه من نشوند؛ اما صدای گیر کردن کوله پشتی‌ام به شاخه‌ی درخت، آهو را ترساند.

    فقط صدای پای خودم را می‌شنیدم، انگار تمام جنگل سکوت کرده بود تا من هیچ موجود زنده‌ای را نبینم.
    یک ساعت از ظهر گذشت و من فقط مسیر سختِ پر از گل ولای جنگل را بی‌هیچ هدفی راه می‌رفتم. درخت‌ها چنگ‌هایشان را به موهام می‌کشیدند و آفتاب ظهر آخرین زورش را برای سرک کشیدن از لای درخت‌ها می‌زد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    خیلی از خانه دور شده بودم؛ ولی احساس امنیت می‌کردم. صدای رودخانه را شنیدم که بی‌تاب خودش را به سنگ‌ها می‌کوبید.خودم را به رودخانه رساندم. کنار تخت سنگی نشستم و از کوله‌ام ظرف غذایم را بیرون کشیدم. اصلا دلم نمی‌خواست چشم از رودخانه بردارم. خیلی وقت بود چیزی این‌طور آرامم نکرده بود. صدای خش‌خشی از پشت بوته آرامشم را به هم زد. اعتنا نکردم و شروع به خوردن کردم. این بار صدای نفس زدنی شنیدم که خرناس می‌کشید. ایستادم و به طرف صدا برگشتم، امیدوار بودم همان چیزی باشد که انتظارش را می‌کشیدم.
    صدای تپش قلبم را می‌شنیدم. گردن کشیدم و یک قدم به سمت صدا برداشتم. چیزی از لای شاخ و برگ درختان به سمتم می‌آمد. چیزی که می‌دیدم تنم را لرزاند، یک گرگ سفید بسیار بزرگ که جثه‌اش از انسان هم بزرگ‌تر بود. چشمان براق و وحشتناکش توان فکر کردن را از من گرفت. دست‌هایم لرزید و ظرف غذایم به زمین افتاد، قدم‌هایم خود به خود به عقب می‌رفت. آرام به سمتم می‌آمد، بلند نفس می‌کشید و به چشم‌هایم زل زده بود.
    جلویم ایستاد، راهی به عقب نداشتم خشکم زده بود. روی دو پایش نشست و در حالی که نگاهم می‌کرد سرش را روی زمین گذاشت.
    خیالم کمی راحت شد. کمی با دقت نگاهش کردم، خودش بود! یکی از همان گرگ‌ها بود! گرگ دیگر کمی بزرگ‌تر بود. چهره‌اشان خوب به یادم نمانده نبود. من هم آرام نشستم، فکر کردم تنها کاری بود که می‌توانستم انجام بدهم. او همچنان نشسته بود و به من زل زده بود. تنش یکدست سفید بود، پوزه‌ی جمع و جوری داشت فقط نوک گوش‌هایش سیاه بود. گردنبند بافته شده‌ای به گردنش آویزان بود. حدس زدم که تربیت شده باشد. ترسم کمتر شد، قدمی به سمتش برداشتم. سرش را بلند کرد و وقتی بلند شد از جثه‌اش حیرت کردم. به سمتم که آمد دلم ریخت، به خودم که آمدم فاصله‌اش با من کمتر از دو وجب بود. محو ابهت و زیبایی‌اش شده بودم که پوزه‌اش را به سمتم آورد. کوله‌ام را به دندان گرفت و چند قدم دور شد. من هم بهت زده نگاهش می‌کردم. چرخید ودر حالی‌که کوله‌ام را لای دندان‌هایش تکان می‌خورد به من نگاه کرد و رفت. مطمئن بودم که باید دنبالش بروم. آرام قدم بر می‌داشت و من هم پشت سرش با فاصله راه می‌رفتم. او از مسیرهایی می‌رفت که برای من دشوار بود و کم و بیش زمین می‌خوردم. گهگداری روی تکه سنگی خستگی در می‌کردم و او هم بی‌اعتنا کوله‌ام را به دندان می‌کشید، از ترس اینکه راه را گم کنم سریع دنبالش می‌رفتم. یک ساعت سرگردان دنبالش راه رفتم، به دامنه‌های کوه رسیدیم، درخت‌ها تنک و زمین سنگلاخی شده بود. از روی یک تپه‌ی کوچک گذشتیم وقتی به پشت تپه رسیدم چند لحظه خشکم زد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    محو ساکنانی شده بودم که کنار رودخانه، زندگی چادرنشینی داشتند. دام داشتند و چادرهای آذین شده‌شان بر اثر آفتاب رنگ و رویش پریده بود. بچه‌ها سرگرم بازی کنار رودخانه بودند و زن‌ها با لباس‌های بلند و کرم رنگشان خیلی به چشم می‌آمدند. محوطه‌ی بزرگی نبود. تقریبا ده چادر که به اندازه‌های مختلف بود و خیلی منظم کنار هم ساخته شده بودند. دود کمرنگ آتش در هوای گرم آن ظهر خود نمایی می‌کرد.
    گرگ به سمت آنها دوید. همین که خواستم بلند فریاد بزنم و از وجود گرگی به آن بزرگی مطلعشان کنم، کودکی را دیدم که به سمت گرگ آمد و به پاهایش چسبید. با گرگ بازی کرد و لای پنجه‌هایش قهقهه می‌زد. دهانِ باز شده‌ام را بستم. مطمئن شدم که تربیت شده است و باید من را به اینجا می‌آورد.
    نمی‌دانستم باید وارد آنجا بشوم یا نه! ولی کوله پشتی‌ام آنجا بود و باید آن را بر می‌داشتم. لباس‌هایم را مرتب کردم وخاک شلوارم را تکاندم. دلم نمی‌خواست اولین بار من را با ظاهر نامرتب و خاکی ببینند.
    جلوی پایم را نگاه می‌کردم و امیدوار بودم تا لحظه‌ای که به کوله پشتی‌ام می‌رسم زمین نخورم.

    وقتی به سمتشان رفتم نگاه‌ها به من افتاد، نمی‌دانستم سلام بدهم یا نه! به سمت کوله‌ام رفتم، کنار کودک افتاده بود، سریع برداشتم و ترجیح دادم برای شروع با آن کودک کمی بازی کنم. سرم را که بالا آوردم زنان و مردانی را دیدم که به من زل زده بودن. زیبایی‌شان برایم ستودنی بود. فرصت پیدا کرده بودم که با دقت نگاهشان کنم. زن‌های زیبا با موهای بلند و مشکی که با نوارهای رنگی تزئین شده بودند و مردهایی با اندامی درشت که مو‌هایی کوتاه‌تر داشتن با دست‌های بزرگ و تنومند. نگاهشان متعجب بود که بعدها دلیل این رفتارشان را متوجه شدم.
    صدایم را صاف کردم:
    - سلام! ببخشید کوله پشتیم رو اون حیوون‌تون با خودش آورد اینجا، اومدم که ببرمش.
    ترجیح دادم ادامه ندم وحرفم را خوردم. انگشت‌های گره خورده‌ام را بیشتر به هم پیچیدم.
    جمعیت کنار رفت و پیرزنی به سمتم آمد. موهای سفیده بافته شده‌اش زیر نور خورشید می‌درخشید. جثه‌ی کوچکش بین آنها گم بود. باید سلام و خداحافظی کوتاهی می‌کردم و بر می‌گشتم. مطمئن بودم این‌بار آقای ملک من را مستقیم تحویل تیمارستان می‌دهد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    ساها، که البته بعدها اسمش را فهمیدم. دستم را گرفت و دنبال خودش کشاند. من هم بدون هیچ مقاومتی پشتش راه می‌رفتم. از وقتی که دیده بودمشان حس عجیبی در من به وجود آمده بود. چیزی شبیه به حس تشنگی که غریزی بود و توجیهی برایش وجود ندارد. نزدیک یکی از چادرها شدیم که از بقیه بزرگ‌تر و مجلل‌تر بود. ساها من را از بین آدم‌هایی که نمی‌دانستم کی هستند و چرا لبخند می‌زنند، به داخل چادر برد. من را روی قالیچه‌ی قرمز دست بافت نشاند و خودش هم روبروی من نشست. دستانم را گرفت، با محبت عجیبی فشار می‌داد و به صورتم زل زده بود. نگاهم را خیلی احمقانه به دور و اطراف انداخته بودم و دوباره شروع کردم:
    - ببخشید کوله‌ام رو اون حیوون‌تون با خودش آورد مجبور شدم بیام دنبالش!

    ساها با صدای خش‌دار گفت:
    - تو مجبور نبودی، خودت اومدی نیرا!
    - ببخشید شما؟!

    نگذاشت حرفم را ادامه بدهم.
    - ما خیلی وقته تو رو می‌شناسیم. خیلی وقته منتظریم، دیر اومدی دختر کوچولو!
    اصلا دلم نمی‌خواست دوباره وارد یک موضوع مرموز بشوم؛ ولی مجبور بودم بپرسم از کجا من را می‌شناسند. نفس نیمه کاره‌ای کشیدم.

    - شما من رو از کجا می‌شناسید؟
    با دستش گردنبندم را نشان داد.
    - این رو من به ملیحه خانوم دادم که بهت بده، یادگار مادرته!
    - مادرم رو از کجا می‌شناسین!؟

    - مادرت دختر شوهرم بود. تو بغـ*ـل خودم بزرگ شد. مادرت خیلی با ما زندگی نکرد. یکم که بزرگ‌تر شد از ما جدا شد و رفت. پدربزرگت هم که طاقت دوریش رو نداشت اومد دنبالش و اینجا موند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا