کامل شده رمان عشق در حین نفرت | malihe2074کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Winterlady
  • بازدیدها 13,621
  • پاسخ ها 82
  • تاریخ شروع

Winterlady

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/10
ارسالی ها
624
امتیاز واکنش
11,231
امتیاز
661
محل سکونت
بندر انزلی
یهو چشمم افتاد به ساعت وای دیر شد! اریا پرید گفت:
_چته پسر؟!
دیدم مامان دم در نیست پس سرمو بردم جلو و گفتم:
_با بابا قرار دارم دیر شده سره یه معامله کیلویی تریاک!
اریا آروم تر از خودم گفت:
_خب میخوای چی کنی؟!
_هیچی چی کنم؟! میرم انجامش میدم تا تو یه فکری به حال منه دربدر کنی خب من اماده شم برم وگرنه شک میکنن و خونم رو میریزن!
اریا با نگرانی نگام کرد، دست گذاشت رو شونم و گفت:
_پیدا میکنم یه راه پیدا میکنم داداشی! مقاوم باش!
مشغول پوشیدن لباسم بودم که فکری به ذهنم رسید.
_اریا خب اونی که سره زمین با اون صاحاب پارتی اوایل درگیر بوده حتما آدرسی چیزی تو پرونده اش تو دادگستری داره دیگه!
اریا پاهاشو تو شکمش جمع کرد و گفت:
_آدرس غلطه پسره هم عین باده یه لحظه هست لحظه بعد دیگه نیست! فقط می دونیم اسمش ایلیا راد هستش! همین! حالا تو به بدبختی خودت برس به اون فکر نکن!
خم شدم بوسیدمش و گفتم:
_تو بمون خونه ما شب میام شام مامان پز میزنیم تو رگ!
_ساتیار مواظب باش تورو جون خاله پروانه!
_چشممممم
_بی بلا
_من رفتم
_خیر پیش!
از اتاق رفتم بیرون و از پشت خیره شدم به مامان. لـ*ـذت داشت نگاه کردنش. اومدم یچیزی بگم که اریا هم لباس پوشیده اومد بیرون!!! با تعجب نگاهش کردم.خودمو کشیدم به پشت دیوار و پچ پچ کردم
_ تو دیگه کجا؟!
_با شناختی که من از خاله پروانه دارم الان با وجود من بخوای بری چون مهمون شمام گیر میده سیم جینت میکنه نمیزاره بری! بهتره باهم بریم! بزار من بهش بگم !
فکر اینش رو نکرده بودم! راستم میگفت!
از پشت دیوار بیرون رفت و گفت:
_خاله؟
مامان برگشت سمتش با لبخند وقتی دید لباس بیرون تنشه پرسید:
_داری میری؟!
_با ساتیار داریم میریم بیرون شب برای شام میایم
_باشه اریا جان بسلامت زود برگردین.
منم از پشت دیوار اومدم بیرون و رفتم پیشش و بوسیدمش و گفتم:
_چشم بانوی من! خداحافظ!
_خداحافظ پسرا!
_سوار سانتافه اریا شدیم. چرخیدم طرفش و گفتم:
_حالا تو کجا میخوای بمونی در حین کاره من؟!
_ مخفیانه مشغول وارسی محیط دوره محل معاملتون میشم!
_د اگه گیرت بیارن سرتو میبرن!!
_منو دست کم گرفتی ها!
_نگرفتم میترسم!
_نترس من به کارم واردم!
_خدا کنه!
تا بیرون شهر آدرس رو بهش دادم و بعد جایی دورتر از محل قرار پیاده شدم. ساختمون درب و داغون دوطبقه جلوم بود. همه سیخ وایساده بودن تو ساختمون.رفتم اتاق بابا. بی حرف یه سامسونت گذاشت رو میز.
_درست انجامش بده وگرنه کتی مال منه.
فکم منقبض شد. اشغال تهدید هم میکنه.
_نرخ جدیدت چنده؟
همینطور که درو دیوارهارو نگاه میکرد گفت:
_هر کیلو سه میلیون و ششصد هزار تومن
لبخند کجی زدم و گفتم:
_خدا بده برکت!
پوزخند زد و گفت:
_امشب درست تحویل بده. افتاد؟
با نفرت نگاهش کردم و تو دلم گفتم:
_بزودی کاخ کثیف رویاهاتو نابود میکنم اقای پدر!
بی حرف یه اسلحه از یکی از افراد گرفتم و از ساختمون بیرون زدم. دور و برم رو نگاه کردم هیشکی نبود. سواره ماشین یکی از افرادمون شدم و به طرف محل قرار رفتیم. چهار نفربه چهار نفر قرار بود معامله کنیم! چهار نفر از ماشین مقابل پیاده شدن ما هم پیاده. شدیم اولین بار که اینکارو میکردم خیلی میترسیدم ولی حالا هیچ ترسی نداشتم و شده بود مثل یه کار بی اهمیت و یجورایی عادت شده بود. هر هشت نفر پشت میز وایسادیم برای اینکه نشونمون بدن که غلط اضافی نکنیم یکیشون گوشه کتش رو کنار زد و کُلت شو نشونمون داد پوزخند زدم و با قاطعیت گفتم:
_اول پولا!
قفل سامسونت رو باز کرد و گرفت روبروم به یکی از افرادمون نگاه کردم دقیق نگاه کرد. سرش رو تکون داد یعنی اینکه درسته.
منم کیفمو باز کردم و گذاشتم جلوش. اما حس کردم چیز مرموزی توشون جریان داره که یهو رییسشون برگشت اونطرف و هر سه نفر اسلحشونو به سمتمون نشونه رفتن!!! ما غافلگیر شده بودیم و قبل از اینکه بتونم منم بکشم دو تا از افرادمو زدن!!!مغموم و با ترس اسلحه رو از دستم انداختم پایین! حساب اینجاها رو نکرده بودم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    (ایلیا)
    اعصابم خط خطی بود ازاینکه یه بیشرف میخواست به عشقم دست درازی کنه حالم بد شده بود. من یبارم بهش دست نزدم ولی اون....استغفرالله...اوف... عادت حال خوب شدن منم که... مشخصه دیگه! یا جیغ میزنم به حد مرگ تا خالی شم یا یک چیز نه صد چیز پرت می کنم دیوار! این بار مشغول زدن داده بنفش بودم و مشت زدن به دیوار که رونیکا رسید. دقت کردین تا به حال؟! رفتار و احساس ما عین عشق در حین نفرت بود! احساس همدلی و هم دردی در بدترین روزهای زندگی مون. در روز هایی که گردباد انتقام هر چی که سره راهش بود نابود میکرد. روزهای ترس از لو نرفتن. روزهای خود درگیری و شب های توأمان بی خوابی! اون بیخواب برای نقشه هایی که یکی یکی داشت اجرا شون میکرد و من نگران برای سلامت رونیکا و اینکه نمیدونم فردا چی میشه و سرنوشت این عشق شکل گرفته در حین نفرت چیه...اینکه زنده میمونیم؟! و هزار ها اینکه ی دیگه... رونیکا خیلی مهربون و منصف و همدرد بود و بیشتر از همه با گذشت.... هر چی بدی میکردی دو ساعت بعد یادش میرفت اما اینبار فرق داشت! پدرش تمام دنیایی بود که داشت! تنها همدم و پناهش. هر چند بودنش هم آزار دهنده بود ولی باز پدرش بود و بی شک یه دختر عاشق پدرشه حالا هر جوری که پدرش باشه!
    تنها چیزی که در من فرق کرده بود کمتر خوردن نوشیدنی هایی بود که قبلا بیشتر میخوردم... و احساساتی که حالا کم کم داشت از دیدن ظلم هایی که به هم نوع هام میشد یا خودم میکردم جریحه دار میشد. هر چی می گذشت بیشتر دوس داشتم حتی کمک کنم رونیکا این باند رو نابود کنه اما خب دستهای من کوتاه بود!
    بعد ازاینکه آروم شدم طبق قرار بردمش به سالن تیر اندازی. نیایش و چند نفر دیگه اونجا بودن جهت آموزش و تیر اندازی! اون روز خنده دار ترین روزی بود که همه مون تو تیر اندازی تجربه کردیم.
    نیایش با رونیکا رابـ ـطه خوبی پیدا کرده بود. وجود رونیکا در باند ما داشت یه تحول عظیم ایجاد میکرد با اینکه با ما خلاف و همکاری میکرد اما گاهی می نشست یکی رو که حس میکرد میتونه تغییر کنه موعظه میکرد قبل اینکه بخواد نفوذی شه و با پلیس همکاری کنه خودش دست بکار شده بود. ما همه داشتیم دو شخصیته میشدیم جلوی رییس و متعصب های کله خر باند خشن و بی رحم اما در جمع دوستانه خودمون صمیمی و مهربون و در حال نقشه کشی برای رهایی از باند! هممون میخواستیم برگردیم به روزهایی که صاف و ساده و پاک بودیم! حالا ما چهل و هفت نفر بودیم که دوست داشتیم از باند جدا شیم!
    نیایش کلت رو طرف رونیکا گرفت و گفت:
    _اول کار با کُلت رو یادت میدم! خوب گوش کن و ببین تا زودتر راه بیفتی!
    رونیکا با جدیت گفت:
    _چشم شروع کن!
    نیایش شروع به توضیح دادن کرد:
    آموزش تيراندازي به دو مرحله تقسيم مي شه: آموزش تيراندازي مقدماتي و تير قلق گيري . هر مرحله به دو مرحله آموزشي جداگانه تقسيم مي شه.كليه آموزش هاي تيراندازي بايد پيش رونده باشن . بعد از غلبه به مراحل مقدماتي ، فنون تيراندازي رزمي بايد تمرين شن .
    كاربرد اصلي رولور يا كلت درگيري با دشمن در برد نزديك با آتش سريع و دقیقه. تيراندازي دقيق نتيجه اطلاع و كاربرد دقيق اجزاء تيراندازيه . اجزاء تيراندازي با رولور يا طپانچه رزمي ایناس:
    1 . گرفتن
    2 . نشانه گرفتن
    3 . كنترل نفس
    4 . فشار دادن ماشه
    5 . درگيري با هدف
    6 . حالت هاش
    رونیکا با دقت کامل گوش میداد. منم رو چهار پایه نشستم و مشغول گوش کردن شدم!خیلی خوب و دقیق توضیح میداد...
    اسلحه بايد قسمت الحاقي دست و بازو بشه .اسلحه بايد جانشين انگشت در اشاره به شيئ بشه اسلحه را بايد محكم و يكنواخت تو دست گرفت . گرفتن مناسب يكي از مهمترين قسمت هاي اساسي آتش سريع هستش
    اسلحه رو در دست تيراندازي كننده نگه دار، با شست و سبابه دست قوي (دست تيراندارنده) يك 7 تشكيل بده . اسلحه رو رد در 7 قرار بده در حاليكه آلات نشانه روي جلو و عقب با دست تيراندازنده تو یه راستا باشه . سه تا انگشت پائيني رو دور دسته کُلت بزار. با تموم اين سه انگشت فشار مساوي به عقب وارد كن . شست دست تيراندازنده در كنار اسلحه بدون فشار باقي میمونه . اسلحه را محكم بگیر تا اينكه دست شروع به لرزش كنه. حالا شل كن تا لرزش متوقف شه . در اين مرحله فشار مناسب براي گرفتن بايد اعمال شه . انگشت سبابه را روي ماشه بين نوك آن و مفصل دوم قرار بده طوريكه بتونی به عقب فشار بدیش. انگشت سبابه بايد بطور مستقل از بقيه انگشتان كار كنه.
    با هر توضیحی که نیایش میداد رونیکا دقیق مو به مو بدون خطا انجامش میداد! واقعا تحسین برانگیز بود هوش و دقت عملش...
    نیایش ادامه داد:
    توجه کن اگه هر يك از سه انگشتت روي قبضه شل شه تمرين گرفتن اسلحه بايد دوباره تكرار شه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    خب حالا اون ماکت انسانو هدف بگیر ببینم چکاره ای؟!
    _باشه!
    رونیکا دستش رو بالا آورد و شلیک کرد! بغـ*ـل ماکت کامل انسان یه قوطی پپسی الکلی بود که وقتی رونیکا شلیک کرد بجای اینکه گلوله بخوره به ماکت خورد به قوطی و یهو قوطی به هوا پرید!
    نیایش عین منگل ها زل زد به رونیکا و بعد گفت
    _بیلمز جان گفتم هدف بگیر نه که بزن! بعد گفتم ماکت نگفتم قوطی که!!
    رونیکا چرخید سمتش و با چشمهای لوچ شده گفت:
    _من لوچ هستم چه انتظاری ازم داری!
    هممون به خنده افتادیم! رونیکا بهم نگاه کرد با خنده نگاه کردمش و انگشت شستمو براش بالا گرفتم.
    _خب حالا میرسیم به روش تیراندازی که تو جلو جلو غلط اجرا کردی!!!
    هممون باز خندیدیم. از هر لحظه تماشا کردن رونیکا لـ*ـذت میبردم. اینکه هنوز راحت میخنده و هنوز شاده!
    _برای شروع و هدف گیری اول باید: با هدف روبرو شی پاها تو به اندازه عرض به اندازه ای كه راحت باشي از هم باز كن. دست تيراندازنده رو دراز كن و اسلحه رو با دو دست بگير مچ و آرنج دست شليك كننده بوسيله عضلات دروني محكم مي شن و به طرف مركز هدف نشونه بگیر. بدن رو مستقيم نگهدار در حاليكه شونه هات كمي بطرف جلو متمایله! خب خانم عجول حالا وقته شلیکه!
    همه با خنده منتظر حرکت رونیکا شدیم! بوضوح دیدم که اسلحه رو بیش از حد پایین گرفته نیایش هم دید ولی هیچی نگفت میخواستیم بخندیدم و بومب! رونیکا شلیک کرد! نیایش در حالی که سعی میکرد نمیره از خنده رفت طرف ماکت! دنبال تیر میگشت که محل تیر کجاس! انقدر خم شد تا رسید به مچ پای طرف! در کسری از ثانیه هممون منفجر شدیم رونیکا زده بود صاف تو مچ پای ماکت بیچاره!!!خودش هم نشست رو زمینو از ته دل خندید. نیما وسط خنده گفت:
    _فکر کن یکی از مچ پا تیر بخوره اصلا چطور ممکنه؟!
    قهقهه زدم و گفتم:
    _ممکنه اونم وقتی که مثل رونیکا کف پای طرف رو هدف بگیری!
    وسط قهقهه بودیم که در باز شد و بابا با قیافه جدی اومد تو و با اخم گفت:
    _ اینجا چه خبره سالن رو گذاشتید رو سرتون!
    از رو میزی که رو لبه اش نشسته بودم پایین پریدم و گفتم:
    _داشتیم میخندیدیم جرم که نیست هست؟!
    _تو کاره ما خودش گذرونی جایی نداره فهمیدی؟!
    اومدم جوابش رو بدم که سه شلیک پی در پی باعث ختم کلامم شد! رونیکا عمدا اینکارو کرد تا اعصاب خوردی برای من پیش نیاد و هر سه تیر رو هم درست به قلب هدف زده بود! بابا با خوشحالی رفت طرفش و گفت:
    _ایول دختر! ایول!
    که یهو رونیکا اسلحه رو بطرف بابا نشونه رفت! رنگ بابا پرید! ما هم یهو متعجب شدیم! اما رونیکا خندید و گفت:
    _شوخی کردم بابا!
    محافظایی که بر اثر حرکت ناگهانی ش دست به اسلحه شده بودن نفس راحتی کشیدن و بابا هم چشامشو با استرس فشار داد. رونیکا نگاه معنا داری کرد تو نگاهش مشخص بود که قراره بزودی جدی جدی بابا رو هدف بگیره! برای خودم مشغول تماشای رونیکا بودم که یکی از افرادم اومد و دره گوشم چیزی گفت. بسمت بابا رفتم و آروم گفتم:
    _مشکلی برای باند موحد پیش اومده ظاهرا سره معامله پسرشو گرو گرفتن!!
    بابا یهو با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    _کاره کیا بوده؟! از اول مشخص بود پسره الدنگه! به متین گفتم پسرش رو نندازه تو این راه!
    نگاهم به رونیکا کشیده شد می دونستم به ساتیار موحد علاقه داره و اگه میفهمید دزدیدنش نا آروم میشد. پس ترجیح دادم چیزی نفهمه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    از سالن بیرون اومدم و تکیه مو به دیوار دادم رو به نیما کردم و گفتم:
    _نیما؟!
    _پسر موحد رو.کجا بردن؟! کی گرفتتش؟!
    سرشو انداخت پایین. فهمیدم یچیزی هست که نمیتونه یا نمیخواد بگه. با تحکم گفتم:
    _نیما!
    _خب میدونین که پدرتون از موحد خوشش نمیاد برای همین با یه کلی فروش که پدرشو بخاطر موحد از دست داده بود هم کاری کرده و برای تلافی پسرش رو گرفتن.
    _که اینطور ولی وقتی به بابا گفتم خودشو زد به اون راه!!
    قضیه ازون چیزی که فکر میکردم پیچیده تر بود.
    _من میدونم خانم بهش علاقه دارن!
    یهو با گردن کج کرده و تعجب نگاهش کردم! لبخند محوی زد و گفت:
    _میدونم کجا بردنش! زیرزمین ساختمون رومی!
    لبام رو با خنده دادم پایین و گفتم:
    _نه بابا امیدوار شدم بهت! فقط رونیکا چیز خاصی ازش نفهمه. باید بریم آزادش کنیم!
    نیما فقط سکوت کرد اونم میدونست حالا برای کمک به کسی هم که شده از کاری دریغ نمیکنم!
    _خواهرت نیایش و چند نفر رو ببر ساختمون رومی رو بررسی کنن فقط مواظب باش شناسایی نشید....
    نیما چشمی گفت و رفت. برگشتم به سالن. رونیکا مشغول گپ و گفت راجع مسائل باند با بابا بود. رفتم دوباره رو لبه میز نشستم و تو فکر فرو رفتم. ساتیار موحد پسر خوبی بود. هم خوش تیپ بود هم مهربون... ادم فهمیده و رنج کشیده ای بود و من سالها بود که میشناختمش! یه روزی ساتیار بهترین دوست و چند سال هم کلاسی م بود.... اما از وقتی فهمید خلاف میکنم دوستی مون از هم پاشید. سر اخر هم نفهمید کجا کار میکنم! خوش بحالش که رونیکا دوس دارتش....مجبورم مسلما درگیر شم با گروگان گیر ها تا بیارمش بیرون. تو فکر های پلیسی خودم غرق بودم که یهو دستی گذاشته شد رو شونم و از ترس با ضرب پریدم. رونیکا بود با خنده گفت:
    _کجا سیر میکنی؟! چه خوفی هم میکنه!
    _هیچی داشتم به اموراتم فکر میکردم
    یکی زد پس کلهم و به طرز خنده داری ادای منو در آورد!
    _دارم به اموراتم فکر مُکُنَم! یجوری میگی اموراتم انگار که قیصر رومی!
    لبخند بی جونی زدم! سرش رو کج کرد و دقیق شد بهم! و چشمهای درشت و خوشرنگش رو با حس واکاوی و کنجکاوی رو صورتم زوم کرده بود!
    با خنده یه تلنگر زدم تو دماغش که.پرید و گفت:
    _عه نکن!
    _مورد پسند واقع شدم؟! به مزاجتون ساختم؟!
    با حالتی که انگار نفهمیده چی گفتم گفت:
    _ها؟!!!!
    _اخه دوساعته با کله رفتی تو صورت من عین شرلوک دقیق شدی ببینی چه مرگمه!
    زیپ سوییشرت اسپرت و طوسی رنگش رو بالا کشید و نشست کنارم. یه نگاه بهش کردمو بعد نگاهم رو ازش گرفتم که گفت:
    _من خوب میشناسمت هنوز دروغ گوی قهاری نشدی! البته چون میدونم دوستم داری نمیتونی دروغ بگی! خب حالا بگو چی شده.
    به خودم گفتم که نباید بگم! اشفته میشه! پس سعی کردم خیلی عادی چیزی بگم و قانعش کنم.
    _تو هم جزو باندی مطمئن باش اگه چیزی بود می گفتم بهت.
    ساکت به جلوش خیره شد....
    (اریا)
    دلم داشت مثل سیر و سرکه میجوشید ! سه ساعت گذشته و از ساتیار هیچ خبری نبود.... چه بلایی سرش اوردن وای خدا حالا به خاله پروانه چی بگم؟! اصلا چجوری باید پیداش کنم. اصلا نکنه کشته باشنش! سرمو چند بار تکون دادم و سعی کردم درست فکر کنم! اگر بی ساتیار برم خونه خاله پس میفته! پس باید هر چه سریع تر اقدام کنم نا سلامتی من پلیس این مملکتم! تصمیم گرفتم برم محل کارم کلانتری 11. سریع فرمونو چرخوندم و دور زدم. با اعصاب خوردی لایی میکشیدم و بوق میزدم ساتیار برام یک دنیا ارزش داشت من تک فرزند بودم و اون حکم عزیزترین داداشمو داشت. خیلی زود پیاده شدم و درو قفل کردم و با سرعت دوییدم تو کلانتری. سرگرد بهمن پشت میزش نشسته بود و چایی میخورد که با دیدن من گفت:
    _عابد اینجا چکار میکنی؟
    سلام نظامی دادم و گفتم:
    _قربان فرصت خوبیه بزنیم تو پوز یه کلی فروش که الان یه گروگانم گرفته!
    خندید و گفت:
    _چقدر حولی خب میموندی صبح میگفتی! هشت شبی خودتو ضا براه کردی اومدی اینجا اینارو بگی؟!
    از بی خیالیش کفرم گرفت و گفتم:
    _اولا دیگه فرصت به این خوبی بدست نمیاد بعد هم عزیزترین دوستم جونش درخطره!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    انگار که تازه فهمیده چی گفتم یهو پرید و گفت:
    _گروگان؟! کی؟! کجا؟!
    خندم گرفت ولی خودم رو کنترل کردم. نگاه عاقل اندر سفیهانه ای انداختم و گفتم:
    _بله! گروگان گیری! اسم گروگان گیرها رو نمیدونم ولی محل رو میدونم و فرد گروگان گرفته شده رو هم می شناسم!پسر موحد رو گرفتن!
    سرگرد بهمن دو به شک نگاهم کرد و بعد از براندازم گفت:
    _تو از کجا میدونی جناب سرهنگ اریا عابد؟!
    وای من عجله دارم و ساتیار تو خطره و این هم داره باز پرس بازی در میاره! سعی کردم خونسرد باشم!
    _کسی رو که گرفتن صمیمی ترین دوست منه ما همه چیمونوبه هم دیگه میگیم الانم بخاطر ناموسش افتاده تو اینکار!
    استکان چاییشو گذاشت تو نعلبکیشو گفت:
    _خب انتظار داری برات چی کنم الان؟!
    دیگه داشت کفرمو بالا میاورد با خودم گفتم عجب اِشَکیه دارم جلز ولز میکنم این اینطوری حرف میزنه باهام!
    _یه اکیپ بدین بهم! اگه نجمبین مرغ از قفس میپره ها!
    _عجله کاره شیطونه! بعدم اونی که میگی گرفتنش خودش یه خلاف کاره برم نجاتش بدم بعد ولش کنم بره؟! چون پسره بخاطر ناموس خودش خلافکار شده دلیل نمیشه اسمش خلافکار نباشه!
    برای شنیدن مخالفتاش وقت نداشتم میدونستم اگه سره خود عمل کنم عواقبش با خوده منه ولی چاره ای نبود! ادای احترام کردم و گفتم:
    _باشه ممنون سرگرد
    با کنجکاوی پرسید:
    _کجا؟!
    _میرم با سرگرد اصف حرف بزنم.
    بدونه اینکه منتظر جوابش بشم راهمو بسمت پله ها کج کردم! به حالت دو ازشون بالا رفتم و رسیدم دمه اتاق آصف. در زدم و رفتم تو. اگه اصف هم بگه نه خودم یه اکیپ جور میکنم!
    آصف خیلی فهمیده بود و منو خیلی هم دوست داشت. ادای احترام کردم. سرش رو آورد از رو کاغذ جلوش بالا و بعد با لبخند نگاهم کرد و گفت:
    _به به اقا اریا این وقت شب اینجا چکار میکنی؟!
    موضوع رو براش توضیح دادم. وقتی شنید گفت:
    _میدونم برات پذیرفتنش سخته ولی اریا ما پلیس هستیم و مقید قانون! نمیتونیم این کارو انجام بدیم این کار یعنی اینکه ما هم همدستی کردیم با اونا!
    بغض داشت گلوم رو فشار میداد اصلا از اول دست به کار میشدم خودم بهتر بود!
    سرم رو تکون دادم و گفتم ممنونو خواستم که برم که گفت:
    _صبور باشی بهتره. خود سرانه کاری نکن
    بی جواب ادای احترام کردم و از کلانتری یازده زدم بیرون!
    یه فکری به سرم زد آرشام یکی از دوست های پلیسم بود که تنش میخارید برای درگیری! فکر کردم مسلما اگه بهش بگم نه نمیگه! نشستم تو ماشین. رعد و برق بی صدایی در اسمون زده شد. به آسمون نگاه کردم و گفتم:
    _خدایا به منو ساتیار کمک کن میدونی چقدر عزیزه برام. خدایا به دل خاله پروانه رحم کن.... خواهش میکنم....
    گوشی رو درآوردم و به آرشام زنگ زدم.
    _سلام آقا اریا ی نا عابد!
    از کلمه نا عابدش خندم گرفت!
    _ببین وقت ندارم چرت بشنوم یه پروژه اکشن توپ برات دارم آرشام! هستی یا نیستی!
    بارون سختی شروع به باریدن کرد. پنجره ماشین رو کشیدم بالا که آرشام گفت:
    _او لالا! همین الان داشتم دنبال یه سوژه برای ایجاد تنش می گشتم قربونت برم!
    _هم پلیسی هم بزن بزن هم مسئولیت داره ها!
    با انرژی و لوندی ذاتیش گفت:
    _گوره پدر مسئولیت هیجان رو عشق است!کجا بیام کی بیام چی بیارم پروژه چیه؟!
    خندیدم و گفتم:
    _یه نفس بکش بابا خفه شدی! ساتیارو می شناسی که!
    _اره اونکه جونت عین زنـ*ـا در میره براش
    با قیض گفتم:
    _بیشعور!
    _نظر لطفته!
    _دزدیدنش گروگان گیری ماجرا!
    عین بچه ها با ذوق گفت:
    _اخ جون! چه حالی بده این! ولی خب دقت عمل میخواد! و حالا مواد لازم! یک عدد اسلحه درست شلیک کنه خانمان سوز! یک مشت دندان شکن و یک عدد لگد جانانه اخ درآور! و یک تمرکز انسان کش!
    بخاطر دری وری هاش قهقهه زدم! که عین اوا خواهر ها گفت:
    _جون چه نازززززز میخندی عشقم!
    با خنده گفتم:
    _خفه شو کم زر مفت بزن! پاشو بیا چهارراه شهدا ی شمالی ببینیم چه گلی به سرمون بگیریم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    (ساتیار)
    جسد دو نفر از افرادم ولو رو زمین بود. چیزی نگذشت که خلع سلاح شدم پشتم می لرزید و بطور کامل مات شده بودم. مسلما قصدشون از گرفتن من پول و مواد نبوده! یه غرضی تو کاره. با نفرتی که ناخوداگاه تو چشمهام اومده بود پرسیدم:
    _اینکارا یعنی چی؟!
    طرف معاملمون مردی بود 36ساله با موهای جو گندمی و صورت کشیده و لاغر و قیافه ای نه چندان جذاب. پیرهن تنگ سفید کیپ بدنش پوشیده بود و یقه اش تا پایین سینش باز بود. گردنبند طلایی تو گردنش بود که رو اویزش اسم عرشیا حک شده بود. پوزخندی زد و رو صندلی نشست. با تحقیر نگاهم کرد.
    -یه داداش داشتم که بابای پست و بیشرفت فرستادش اون دنیا
    با رندی گفتم:
    _خب بمن چه!
    خنده عصبی ای کرد و وایساد روبروم.
    _که به تو چه هان؟!
    تو چشماش نگاه کردم یعنی بعبارتی زل زدم بهش و این عصبی ترش کرد! دستش مشت شد و بعد درد ناجوری تو صورتم پیچید از شدت درد و ضربی که ضربه داشت افتادم زمین. خون گرمی از دماغم پایین اومد و شوری خون رو از گوشه لبم حس کردم. اگه بخواد انتقام داداش مرده شو ازم بگیره کارم تمومه! می کشنم هیشکی هم نمی فهمه! ای کاش اریا حواسش بمن بوده باشه... اومدم خودم رو جمع کنم که به افرادش اشاره کرد دخلشو بیارین... فهمیدم کتک وحشتناکی قراره بخورم قبل اینکه یکی شون بخواد شروع کنه به زدن گفتم:
    _داداشت مرده متاسفم اما من بی گناهم!من تازه وارد باند شدم! تازه انتقام رو باید از بابا بگیری ولی نه توسط من اگه آسیبی به من برسه زنده نمی مونی!
    _تو در برابر داداش من! بنظر من منصفانه اس! اون داداشم رو گرفت منم پسرش رو می گیرم! پس زر اضافی نزن. میخوام باهاش یر به یر شم!
    قبل اینکه بتونم چیزی بگم لگد محکمی به پهلوم خورد سه نفر افتادن با مشت و لگد به جونم درد تو تمام دنده هام پیچیده بود بطوری که با هر نفس بشدت درد میگرفت نایی برام نمونده بود. چشام تار میدید و کم کم حس میکردم دارم بی هوش میشم... یکی از همون قلدرا اومد بالا سرم و با خشونت بلندم کرد حس کردم دنده ام جا بجا شده اخ ضعیفی گفتم کشون کشون و تلو تلو خوران میکشیدتم دنبال خودش از یه راهرو با دیوار های کثیف ترک خورده عبور کردیم در آهنی یه اتاق رو باز کرد و هولم داد تو. با صورت اومدم زمین و درد وحشتناکی وجودم رو گرفت...در بسته شد و اتاق در تاریکی فرو رفت چشمام تار شد و دیگه هیچی نفهمیدم! نمیدونم چند ساعت بی هوش بودم. با احساس اینکه کسی داره تکون میده منو چشام رو به سختی باز کردم. همه چی تار و تمام صداها گنگ بود فقط از حالت سایه فهمیدم یه مرده. با یه پارچه مشکی از دماغش به پایین رو پوشونده بود و سعی میکرد بیدارم کنه.... اما ضعیفتر از اونی بودم که بخوام چیزی بفهمم یا حرکتی بزنم...
    (ایلیا)
    یک ساعت از رفتن نیما برای پیدا کردن محل و تعداد نفرات ساختمون رومی گذشته بود با رونیکا مسابقه تیر اندازی دادم و بعد دعوتش کردم به خوردن یه قهوه و رسوندمش تا خونه اش. برگشتم به مقر و منتظر نیما و گروه شدم. با انگشتام رو میز ضرب گرفتم. با اینکه رونیکا رو دیده بودم اما حس دلتنگی زودتر از قرار موعد گریبانمو گرفت...گوشی مو درآوردم و بی اراده تایپ کردم:
    _دوست دارم مواظب خودت باش....
    و بی اراده تر دکمه ارسال رو زدم! وقتی به خودم اومدم دیدم دلیوری رپورت اس اومده....
    چیزی نگذشته بود که نوشت:
    _منم دوست دارم.....تو هم مواظب باش.
    اولین بار بود که ازش دوست دارم رو شنیدم! بی اراده لبخند زدم که دیدم نیما اومد.
    _چی شد؟! بررسی کردی؟!
    _بله. در کل دوازده نفر مسلح و ورزیده هستن که به طور نامحسوس از ساختمون مواظبت میکنن. پسره رو تو زیر زمین زندانی کردن که دو تا راه رو بهش متصل میشه ما حدسمون اینه که چهار نفر از هر دو راه رو مواظبت میکنن. بنظر من یکم سخته سالم خارج کردنش و ممکنه کشته هم بدیم!
    صورتم رو تکیه دادم به دستم و گفتم :
    _ده نفر رو مسلح کن که راه بیفتیم بریم درش بیاریم.
    _قربان شما بمونید ما میریم
    _نه منم میام.
    _هر چی شما امر کنید
    نیما که رفت از جام بلند شدم. راهم رو بسمت انبار پیش گرفتم.کمد چوبی رو باز کردم و یک دست لباس مشکی کیپ بدنم برداشتم و کتونی های مشکی. اسلحه رو برداشتم و خشاب رو جا زدم صدا خفه کن رو هم گذاشتم و پیچوندم. تا حالا شیش نفر رو کشتم اگه یروز گیرم بندازنو برم داداگاه جابجا حکم اعدامم رو میدن.
    گاز اشک اورو چندتا اتش زا برداشتم و اسلحمو جوری جا سازی کردم که سریع بتونم هر وقت خواستم بکشمش بیرون. لباسامو پوشیدم و یه پارچه مشکی مثلثی شکل برداشتم به عنوان نقاب تا شناسایی نشم. ده تا از بهترین افراد باند جلوم صف کشیده بودن. با دست اشاره زدم بریم. ما عملیات های زیادی رو باهم انجام داده بودیم پس نیاز به توصیه و سفارش نبود. سوار سه تا پراید با شماره پلاک قلابی شدیم و به طرف ساختمون رومی رفتیم. ده نفر رو به پنج اکیپ دو نفره تقسیم کردمو هر کدوم رو به یه سمت فرستادم. خودم و نیما هم بعد از دیدزدن دقیق ساختمون تصمیم گرفتیم از دریچه پشت ساختمون به طبقه هم کف بریم و بعد بریم زیر زمین بقیه افراد نقش راه گشا رو داشتن. دو نفر از دریچه محافظت میکردن. پشت دوتا دیوار مقابل هم سنگر گرفتیم. الان وقته استفاده از صدا خفه کن بود.نیما رو نگاه کردم. اونم نگاهم کرد. دست بردم رو یقم و پارچه مشکی رو از پشت گره زدم و بعد تا روی بینیم کشیدم بالا. دوباره به نیما نگاه کردم و اینبار سرم رو به نشونه تایید شلیک تکون دادم. چخماقو ضامن رو تنظیم و همزمان شلیک کردیم. هر دو محافظ با تیری که تو سینشون خورد به زمین افتادن. با سرعت به سمت دریچه دویدیم و با زدن یه تیر به قفل اونو شکستم.....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    دریچه رو دادم بالا و خم شدم و بعد پریدم از محفظه ایجاد شده پایین. نیما هم بعد من پرید اتاق تاریک و نمور بود. خیلی آهسته بطرف در چوبی جلومون حرکت کردم اسلحه رو بطور قائم گرفتم دستم و تو یه حرکت در رو باز کردم. که یهو یه تیر از بیخ گوشم رد شد سریع دوتا مون سنگر گرفتیم و درگیری مسلحانه آغاز شد لعنتی فهمیدن اینجاییم! سریع اومدم بیرون و یه نفر رو هدف رفتم که یه راست تیر خورد به شکمش و افتاد. دوباره برگشتم پشت دیوار نیما نیم نگاهی به بیرون کرد.
    _ همه شون رو کشتیم قربان
    پامون رو که بیرون گذاشتیم هشت تا از بچه های خودی رو جلوم دیدم. یکی از بچه ها ساتیار رو با گذاشتن دست دوره کمرش بزور نگه داشته بود. گردن ساتیار به روی سـ*ـینه اش افتاده بود و تمام وجودش خونی و لباس هاش پاره بود. باید سریع خارج میشدیم ممکنه بود افراد بیشتری به اینجا برسن. شروع کردم به دویدن و گفتم بریم. ساتیار نصفه و نیمه می تونست راه بیاد اما نه سریع. مهرزاد که نگهش داشته بود کولش کردو همه گی با هم شروع به دویدن کردیم که ناگهان درد وحشتناکی از پشت تو کتفم پیچید! خون از جای گلوله بیرون زد. سه نفر هم همزمان باهام افتادن زمین! از درد و سوزش افتادم .نیما دویید طرفم به کتفم نگاه کردم. گلوله از بین دو استخونم وارد و از پشت کتفم بیرون رفته بود. نیما سریع دست گذاشت دوره کمرم و بلندم کرد. افرادم کاملا درگیر شده بودن ولی سر دسته گروگان گیرها خیلی سمج بود ما پنج نفر مسلح داشتیم اونا هشت نفر. چشم هام کم کم تار و دنیا برام مبهم شد. دیگه هیچی حالیم نشد....
    (رونیکا)
    حس عجیبی داشتم ، ترس دو دلی و اضطراب عجیبی توم جولان میداد. همیشه همینطوری که میشم یعنی اینکه کسی چیزی ش شده! اما کی و چی برام مبهم بود. کتفم از یه ربع پیش بطرز عجیبی درد گرفت و احساس ضعف کردم همیشه همینطوری هستم درد یکی بعد از مدتی درد خوده من میشه! حال نفیسه رو پرسیدم...سالم بود! ولی وقتی اس به ایلیا زدم هیچ جوابی نداد بهم! امکان نداشت جوابی هیچوقت بهم نده! دلم شور افتاد. چرا بهم گفت مواظب خودم باشم مگه داشت کار خطرناکی میکرد؟!!!! به نیما و نیایش هم زنگ زدم اونا هم جواب ندادن! پس رفتن عملیات و منو گذاشتن تو خماری!! یه حسی میگفت یچیزی شده! قلبم تو دهنم میتپید و دست هام یخ کرد انگار که خون تو رگم منجمد شد. لرز تمام بدنم رو گرفت. خدایا من چه مرگم شده! حسی عین حس مرگ داشتم! پاشدم. بزور رو پام وایسادم و هول هولکی لباس پوشیدم و راه افتادم سمت مقر ضعف داشتم و چشم هام بزور باز بود. به هر زحمتی بود خودم رو رسوندم مقر از شدت ضعف درو که باز کردم محکم خورد به دیوار دو طرف! خودم پرت شدم تو
    از شدت باز شدن در همه برگشتن سمتم دو زانو افتادم رو زمین. مرتضی یکی از افراد ایلیا دویید سمتم.
    _رونیکا خانم چی شده!
    اومدم چیزی بگم که نگام به رد پر رنگ خون رو زمین افتاد! تا آسایشگاه کشیده شده بود! مرتضی رد نگاهم رو گرفت چشم هام داشت از حدقه می زد بیرون! فهمیده بودم ایلیا یه چیزیش شده. بی اراده پرسیدم:
    _مرتضی ایلیا!
    سریع خودش رو جمع کرد و گفت:
    _فقط یه عملیات ساده بود!
    بلند تر داد زدم:
    _میگم چش شده لعنتی!
    _تیر خورده!
    سریع از جام پاشدم و دوییدم طرف آسایشگاه و در با شدت باز شد.ایلیا صاف بدون هیچ حرکتی با بالا تنه برهنه و خون رو تخت افتاده بود. رنگش بشدت پرید بود. نیما با یه پنس افتاده بود به جون کتفش! نگاهم کردو بعد چرخید دوباره به کارش رسید! از دیوار سر خوردم اومدم پایین... یه آن ناله ی وحشتناک ایلیا بلند شد دلم ریش شد و چشمام رو با ناراحتی به هم فشار دادم....
    حتی بی حس کننده هم نداشتن! بهش نگاه کردم چشماش پر از خون بود! سرشو بزور رو به بالا آورده بود. که یهو چشماش سفیدی رفت و دوباره از حال رفت با اینکه خیلی احساسی بهش نداشتم ولی دیدن زجر کشیدن ایلیا برام زجر آور بود. نگاهم رو بالا آوردم نیما بانداژ رو دوره کتف و شکمش پیچوند. یه کیسه خون رو متصل کرد به رگ دستش. دستکش یک بار مصرف رو درآورد دستش رو شست و اومد طرفم گریون نگاهمو تو نگاه عسلی ش دوختم. اومد نشست جلوم. لبخند زد و گفت:
    _خونه زیادی ازش رفته ولی خوب میشه شما اینجا چکار میکنی؟!
    پا پشت دست مثل بچه ها اشکم رو پاک کردم و گفتم:
    _حسم کشوندتم اینجا
    دستم و گرفت و یه یا علی گفتم و پا شدم. و از اتاق بیرون رفتم....
    یهو چرخیدم سمت نیما و اونم یهو نگاهم کرد.
    _کجا بودید؟!
    سرش رو انداخت پایین و لبخند زد!
    با تعجب و.ناراحتی نگاهش کردم:
    _چرا می خندی؟!
    _ببخشید محرمانه اس!
    _زرشک!
    با چشمهای گشاد شده پرسید:
    _بله؟!!!
    _ببین نیما من جزو اصلی های این باندم
    _هستین که هستین محرمانه محرمانه اس!
    _پررو!
    خندید و راهش رو کشید رفت....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    یهو یه سوالی یادم اومد!
    _نیما!
    یه مکث کردو برگشت و نگام کرد:
    _جانم؟!
    _تو دکتری؟!
    سرش رو تکون نا محسوسی داد و گفت:
    _بودم یه زمانی! ولی الان چیزی جز یه خلافکار نیستم.
    لبخند غمگینی زدم. دلم میخواست با یکی حرف بزنم.
    _نیما؟
    _هوم؟
    _میشه حرف بزنیم؟!
    نگاه مهربونی کرد:
    _البته خانم!
    دستهامو تو جیبم کردم و رفتیم سمت حیاط خلوت. نشستم رو نیمکت. اونم با فاصله نشست:
    _احساس خلا میکنم... انگار به یه تار مو بندم!
    ساکت فقط نگاهم کرد.
    _اوایل گرفتن انتقام برام لـ*ـذت داشت اما حالا می بینم دارم نابود میشم!
    _انتقام هیچوقت رضایت بخش نبوده و نیست! آدم خودش زجر کش میشه! بنظر من امشب برو پیش پلیس هرچند ممکنه اونا اول بهت بخندن. رونیکا خانم ما عملیات های زیادی در پیش داریم اگه بخوای همکاری رو ادامه بدی و نفوذی نشی مثل ما بیچاره میشی! الان سه ماه گذشته تعلل جایز نیست!
    _الان که نصفه شبه!
    _عیب نداره! برین کلانتری یازده. یه پسر جوون مسئول بررسی پرونده خفاش شبه! فامیلیش هم عابد!
    البته بعید میدونم الان باشه.شاید هم باشه!
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    _اوکی مرسی
    یکم سکوت کردو گفت:
    _یه غمی تو نگاهته!
    لبخند بی جونی زدم و گفتم:
    _زندگی بالا پایین زیاد داره! و برام سخت میگذره!
    _مامانت حداقل باید مراقب احساسات دخترش باشه که نیست! میدونم چقدر سخته بی مهری کشیدن از مادر پدر سرد باشه یه چیزی ولی مادر.....!
    اشکم اومد پایین...راست میگفت از مادر بی مهری کشیدن خیلی سنگین تر از درد انتقام بود!
    _من مادری ندارم! هیچ وقت نداشتم....اون مرده برای من...
    _می فهمم ولی سعی کن هیچ وقت عین مادرت نشی رونیکا....حالا تا دیر نشده برو پیش عابد.
    از جام بلند شدم. روزهای بزرگی در پیش داشتم... اومدم برم که گفت:
    _صبر کن میرسونمت!
    سوییچ ماشین ایلیا رو برداشتیم و جلوی کلانتری یازده پیاده شدیم. نیما رفت. ساعت یک شب شده بود. از کلانتری دیگه هیچ خوشم نمیومد ولی خب مجبور بودم. از راه رو رد شدم. مرد میانسالی نشسته بود و سرش با یه پرونده گرم بود. رفتم جلو.
    _سلام ببخشید کجا می تونم اقای اریا عابد رو پیدا کنم؟!
    بی توجه به من گفت:
    _باشه یا نباشه چکارداریش؟!
    _خصوصیه!
    طبقه دو سمت راست. امشب شیفت شب...
    با ارامش از پله ها بالا رفتم. تقه آرومی به در زدم...
    صدای ضعیف تحلیل رفته ای گفت:
    _بفرمائید
    درو باز کردم رفتم تو. اریا سرش رو گذاشته بود رو میز. سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد.
    _بله؟!
    _ببخشید اقای عابد اومدم راجع به...
    اومدم حرفم رو ادامه بدم که گفت:
    _ببخشید امشب نمیتونم رسیدگی کنم صبح تشریف بیارین..
    وایسادم نگاهش کردم و بعد چون اینجوری داغون بود و موهاش بهم ریخته بود و چشماش پف کرده بود خواستم برم ولی یاده حرف نیما افتادم درو نصفه نیمه باز کرده بودم که درو بستم و برگشتم رو بروش دوباره نگاهم کرد!
    _راجع به خفاش شب اطلاعات مهمی دارم!
    یهو از جاش پرید.
    _چی؟!!! چی گفتین؟!
    صندلی رو کشیدم عقب و نشستم و گفتم:
    _خفاش شب...میتونم کمک تون کنم همه شون رو بگیرین!
    با چشمهای گشاد شده پف کرده زل زد بهم....!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    _شوخی قشنگی نیست خانم!
    _شوخی نکردم!!
    _شما چطور میخواین اینکارو بکنید؟!
    دستامو بهم قفل کردم و پامو رو پای دیگم انداختم و گفتم:
    _اول بگید کمک میکنین بهم؟!یا برم یکی بهترو پیدا کنم؟!
    پشت چشمی نازک کرد!
    _خیلی مارموذی!
    بهترین پوزخند خودم رو بهش زدم و از جام بلند شدم و گفتم:
    _یه کلمه اره یا نه؟! بگی نه به ضرر خودته! بهترین کِیستو با ناکامی طی میکنی!
    _تو واقعا کی هستی؟!
    _یکی از اصلی ترین ها و بهترین هاشون!
    زد زیر خنده!
    _جوک گفتم برات انگار!
    _خب این بظاهر اصلی و بهترین فرد یه باند سیو پنج ساله چرا باید بیاد پته بقیه رو بریزه رو اب؟!
    با تمام اراده و قدرت زل زدم تو چشماش:
    _چون دنبال انتقام خون پدرشه!
    _چی ازشون میدونی؟!
    _همه چی!
    _چکاره باندی؟!
    _بعبارتی دست راست رییس باند!
    چند دقیقه جدی جدی زل زدیم به هم. تو چشمهای اون شک و خواستن و تمنا بود اما من با حس پیروزی و انتقام زل زده بودم بهش.
    _حیفه ساتیار اگه بفهمه کی هستی!
    _پس شناختی منو! تو بهش نمیگی!
    _پس تو هم بهش علاقه داری!
    _بهتره منو تهدید نکنی علاقه ما به هم به امثال شما مربوط نیست!
    _بگو دقیقا چی میخوای!
    _همون چیزی که تو میخوای پاشوندن باند باندی که خیلی ها درگیرشن!
    اومد چیزی بگه که یهو در باز شد و خانم میانسالی دویید تو ولی با گریه! اریا از جا پرید.
    _خاله پروانه!
    زنی که زیبایی خاصی داشت روبروش قرار گرفت اریا شرم زده سر به زیر شد. نفس زن روبروش از هق هق به زور بالا میومد بریده بریده گفت:
    _اریا پسرم چیشده؟! پسر من کجاس؟! این چیزا چیه راجع بهش میگن ؟! میگن دوباره با...
    حرفش تموم نشده بود که اریا پرید وسط حرفش:
    _خاله آروم باش !
    و دویید از فلاسک یه مقدار آب تو لیوان ریخت. منم از جام بلند شدم و آروم وایسادم یه کنار و گفتم:
    _بفرمائید خانم!
    سلانه سلانه اومد نشست روش. اریا اب رو گرفت طرفش
    _اینو بخور خاله
    خانم جیغ زد:
    _نمیخورم پسرم کجاسسسسست؟! ساتیار من کجاست ؟!
    با اومدن اسم ساتیار اریا بمن نگاه کرد و آب دهنش رو قورت داد! با دهن باز زل زدم به دوتاشون! استرس به.پاهام داشت سرایت میکرد! دوباره لرز!
    _خاله ساتیار بستری شده.... وضعش...
    مادر ساتیار وسط حرفش پرید
    _نه ممکن نیست وضعش بد باشه پسر من قویه
    از زجه های مادرانه و عاشقانه اش دلم گرفت و اشک توچشمام جمع شد. چقدر عاشق پسرش بود خوش به حال ساتیار....
    صدای گرفته اش دوباره بلند شد:
    _کدوم بیمارستان؟!
    _بیمارستان شهید بهشتی...
    از جاش بلند شد.
    _بمون برسونمت خاله!
    بعدم رو به من کرد....
    _فردا اول صبح اینجا باش...
    با ناراحتی سرم رو تکون دادم. هیچی از این ماجرا که چطور اتفاق افتاده نمیدونستم اما حالا دو مرد که عاشقانه دوستم داشتن رو تخت تو بستر افتاده بودن! از پله ها سست و ناراحت اومدم پایین...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    فصل چهارم
    با اینکه ساتیار علاقه اشو بهم اعلام نکرده بود اما از تمام حرکت هاش عشق میبارید. چرا یکی باید بهش اصلا اسیب بزنه؟! این سوال عین پتک میخورد تو سرم... راهم رو بسمت بیمارستان پیش گرفتم. هیچ گونه حواسی برام نمونده بود برای همین پیاده بی اراده پام رو میکشیدم و آروم راه میرفتم... که ناگهان صدای ترمز ماشینی جلو پام برق رو از چشام پروند. سرمو اوردم بالا .سرجام خشکم زد. ماشین بنز شیشه مات بود احساس خطر کردم سریع عقب کردم و شروع کردم به دویدن صدای سه نفر که از ماشین پیاده شدن و پشت سرم دویدن ترس رو به پاهام انتقال داد فهمیدم میخوان منو بگیرن! اما باید میرفتم پیچیدم تو یه کوچه! برگشتم یه نیم نگاه به پشت کردم مسلح و ورزیده بودن و بسرعت داشتن بهم میرسیدن. سرعت دوییدنم رو بیشتر کردم و سره یه پیچ اومدم بپیچم که یهو دستی جلو دهنم از پشتم گذاشته شد شروع کردم به تقلا... که صدا گفت:
    _هیس هس منم!
    صدای مرتضی رو سریع شناختم. فورا دستش رو از دهنم بر داشت و گفت:
    _من سرشون رو گرم میکنم تو برو مقر یالا!
    __ولی!
    _بروووووووو!
    چاقو شو بیرون کشید و بطرف اون سه نفر دویید. تو یه حرکت چرخید و یکیشونو زد با استفاده از کاراته مشغول مبارزه شد فرصت خوبی بود در برم. سریع شروع به دویدن کردم اما بجای مقر دوییدم سمت بیمارستان. وسط راه نفسم گرفت دستم رو زانو هام گذاشتم و خم شدم. چیزی نمونده بود.پس دوباره عزم خودمو جزم کردم و دوییدم و با سرعت وارد حیاط بیمارستان شدم. نگهبان جلوی در خوابش بـرده بود. رفتم تو.خانم جوانی تو بخش اطلاعات مشغول کار با کامپیوتر بود.رفتم جلو
    _سلام خانم
    نگاهش رو بالا آورد و لبخند قشنگی زد و گفت:
    _سلام.جانم؟
    _ببخشید اقای ساتیار موحد رو آوردن اینجا؟
    _بزار ببینم...
    _اره عزیزم اتاق 498طبقه سه
    _ممنون..
    _خواهش میکنم!
    دستم رو گذاشتم رو کیف یه طرفه قهوه ایمو با استرس فشارش دادم. سوار اسانسور شدم و با دست لرزون طبقه سه دکمه شو زدم. سرم بشدت درد میکرد. و دلم هم بشدت برای اولین مرد خوشتیپی که چشام رو گرفته بود و باهام کل کل کرد تنگ شده بود! صدای ظبط شده اسانسور منو بخودم اورد.
    قدم هام سست و لرزون بود و صدای ضربان قلبم عین طبل تو گوشم بود. اتاق ها رو با شماره های روش رد کردم و بالاخره ای سی یو. اتاق 498...
    پشت شیشه قرار گرفتم. همون خانم که مادرش بود سرشو رو سره بانداژ شده ی ساتیار گذاشته بود و زار میزد کلی لوله به ساتیار وصل بود و تیوپ تنفسی تو دهنش تنها راهی بود که میتونس باهاش نفس بکشه. عقب عقب رفتم و خوردم به دیوار پشت سرم...همه جاش کبود و زخم بود. دستش و پایین قفسه اش تو گچ بود. از دیوار سر خوردم اومدم پایین...سرمو گذاشتم رو زانوهام و باریدم...بغض سنگین گلوم منو به.هق هق کشید. انتقام و نقشه هاش مثل موریانه تمام وجودمو و روحمو داشت نابود میکرد. احساساتم جریحه دار و بشدت حساس شده بود. دلم پر بود و خسته از همه چی...حسابی گریه کرده بودم و فشارم افتاده بود. سرما تو دستم باعث کرخت شدنش شده بود سرمو بلند کردم. قامت دختر پونزده شونزده ساله ای جلوم بود. اشک تو چشام مانع دیدن درستش شده بود. چشام رو به هم فشار دادم تا هاله اشک از چشام دور شد.موهای کجی که تو صورتم ریخته بود رو کنار زدم. چقدر شبیه مادر ساتیار بود حدس زدم خواهر ساتیار باشه. زل زده بود با چشمهای قرمز شده بهم. اریا هم باهاش بود...اون ولی به یه طرف خیره شده بود...
    بعد از یه مدت اریا گفت:
    _من میام بعدا کتی خانم...
    _باشه اقا اریا
    بعد ازاینکه اینو گفت اریا آهی کشید و بهم نگاه کرد نگاهم رو ازش دزدیدم...فقط از حرکت کردن کفش هاش فهمیدم رفت. کتی از جلوم رد شد و اومد نشست کنارم نیم نگاهی بهش کردم.
    _اسمت رونیکاس؟! همونی که ساتیار عاشقش شده...
    با تعجب زل زدم بهش.
    نگاهش رو به روبرو دوخت.
    _تعجب نکن منو ساتیار همه چیو به هم میگیم..
    با صدای گرفته ای گفتم:
    _حالش چطوره؟
    _وضع خوبی نداره تو کماس مشخص نیس کی بیدار شه...
    نفس عمیقی کشیدم.
    _کاره کی بود؟ چرا زدنش؟
    _دوستش داری؟
    _جواب منو بده
    _اول تو بده
    _اره خیلی زیاد اولین مردیه که بهش.احساس دارم
    _شاید یروزی بفهمی چراشو...ولی بخاطر خودت میگم بهتره باهم نباشید...
    _چرا؟!
    _چون ناراحت میشی!
    از حرفاش سر در نیاوردم! از جاش بلند شد.
    _زودتر برو نمیخوام مامانم ببینتت...شماره تو بده که بتونم حداقل خبری بهت بدم تا دل نگران نشی....
    گوشی ایکس پریا شو دراورد و منتظرم شد. شماره رو بهش گفتم و از جام بلند شدم و بعد خداحافظی کردیم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا