یهو چشمم افتاد به ساعت وای دیر شد! اریا پرید گفت:
_چته پسر؟!
دیدم مامان دم در نیست پس سرمو بردم جلو و گفتم:
_با بابا قرار دارم دیر شده سره یه معامله کیلویی تریاک!
اریا آروم تر از خودم گفت:
_خب میخوای چی کنی؟!
_هیچی چی کنم؟! میرم انجامش میدم تا تو یه فکری به حال منه دربدر کنی خب من اماده شم برم وگرنه شک میکنن و خونم رو میریزن!
اریا با نگرانی نگام کرد، دست گذاشت رو شونم و گفت:
_پیدا میکنم یه راه پیدا میکنم داداشی! مقاوم باش!
مشغول پوشیدن لباسم بودم که فکری به ذهنم رسید.
_اریا خب اونی که سره زمین با اون صاحاب پارتی اوایل درگیر بوده حتما آدرسی چیزی تو پرونده اش تو دادگستری داره دیگه!
اریا پاهاشو تو شکمش جمع کرد و گفت:
_آدرس غلطه پسره هم عین باده یه لحظه هست لحظه بعد دیگه نیست! فقط می دونیم اسمش ایلیا راد هستش! همین! حالا تو به بدبختی خودت برس به اون فکر نکن!
خم شدم بوسیدمش و گفتم:
_تو بمون خونه ما شب میام شام مامان پز میزنیم تو رگ!
_ساتیار مواظب باش تورو جون خاله پروانه!
_چشممممم
_بی بلا
_من رفتم
_خیر پیش!
از اتاق رفتم بیرون و از پشت خیره شدم به مامان. لـ*ـذت داشت نگاه کردنش. اومدم یچیزی بگم که اریا هم لباس پوشیده اومد بیرون!!! با تعجب نگاهش کردم.خودمو کشیدم به پشت دیوار و پچ پچ کردم
_ تو دیگه کجا؟!
_با شناختی که من از خاله پروانه دارم الان با وجود من بخوای بری چون مهمون شمام گیر میده سیم جینت میکنه نمیزاره بری! بهتره باهم بریم! بزار من بهش بگم !
فکر اینش رو نکرده بودم! راستم میگفت!
از پشت دیوار بیرون رفت و گفت:
_خاله؟
مامان برگشت سمتش با لبخند وقتی دید لباس بیرون تنشه پرسید:
_داری میری؟!
_با ساتیار داریم میریم بیرون شب برای شام میایم
_باشه اریا جان بسلامت زود برگردین.
منم از پشت دیوار اومدم بیرون و رفتم پیشش و بوسیدمش و گفتم:
_چشم بانوی من! خداحافظ!
_خداحافظ پسرا!
_سوار سانتافه اریا شدیم. چرخیدم طرفش و گفتم:
_حالا تو کجا میخوای بمونی در حین کاره من؟!
_ مخفیانه مشغول وارسی محیط دوره محل معاملتون میشم!
_د اگه گیرت بیارن سرتو میبرن!!
_منو دست کم گرفتی ها!
_نگرفتم میترسم!
_نترس من به کارم واردم!
_خدا کنه!
تا بیرون شهر آدرس رو بهش دادم و بعد جایی دورتر از محل قرار پیاده شدم. ساختمون درب و داغون دوطبقه جلوم بود. همه سیخ وایساده بودن تو ساختمون.رفتم اتاق بابا. بی حرف یه سامسونت گذاشت رو میز.
_درست انجامش بده وگرنه کتی مال منه.
فکم منقبض شد. اشغال تهدید هم میکنه.
_نرخ جدیدت چنده؟
همینطور که درو دیوارهارو نگاه میکرد گفت:
_هر کیلو سه میلیون و ششصد هزار تومن
لبخند کجی زدم و گفتم:
_خدا بده برکت!
پوزخند زد و گفت:
_امشب درست تحویل بده. افتاد؟
با نفرت نگاهش کردم و تو دلم گفتم:
_بزودی کاخ کثیف رویاهاتو نابود میکنم اقای پدر!
بی حرف یه اسلحه از یکی از افراد گرفتم و از ساختمون بیرون زدم. دور و برم رو نگاه کردم هیشکی نبود. سواره ماشین یکی از افرادمون شدم و به طرف محل قرار رفتیم. چهار نفربه چهار نفر قرار بود معامله کنیم! چهار نفر از ماشین مقابل پیاده شدن ما هم پیاده. شدیم اولین بار که اینکارو میکردم خیلی میترسیدم ولی حالا هیچ ترسی نداشتم و شده بود مثل یه کار بی اهمیت و یجورایی عادت شده بود. هر هشت نفر پشت میز وایسادیم برای اینکه نشونمون بدن که غلط اضافی نکنیم یکیشون گوشه کتش رو کنار زد و کُلت شو نشونمون داد پوزخند زدم و با قاطعیت گفتم:
_اول پولا!
قفل سامسونت رو باز کرد و گرفت روبروم به یکی از افرادمون نگاه کردم دقیق نگاه کرد. سرش رو تکون داد یعنی اینکه درسته.
منم کیفمو باز کردم و گذاشتم جلوش. اما حس کردم چیز مرموزی توشون جریان داره که یهو رییسشون برگشت اونطرف و هر سه نفر اسلحشونو به سمتمون نشونه رفتن!!! ما غافلگیر شده بودیم و قبل از اینکه بتونم منم بکشم دو تا از افرادمو زدن!!!مغموم و با ترس اسلحه رو از دستم انداختم پایین! حساب اینجاها رو نکرده بودم!
_چته پسر؟!
دیدم مامان دم در نیست پس سرمو بردم جلو و گفتم:
_با بابا قرار دارم دیر شده سره یه معامله کیلویی تریاک!
اریا آروم تر از خودم گفت:
_خب میخوای چی کنی؟!
_هیچی چی کنم؟! میرم انجامش میدم تا تو یه فکری به حال منه دربدر کنی خب من اماده شم برم وگرنه شک میکنن و خونم رو میریزن!
اریا با نگرانی نگام کرد، دست گذاشت رو شونم و گفت:
_پیدا میکنم یه راه پیدا میکنم داداشی! مقاوم باش!
مشغول پوشیدن لباسم بودم که فکری به ذهنم رسید.
_اریا خب اونی که سره زمین با اون صاحاب پارتی اوایل درگیر بوده حتما آدرسی چیزی تو پرونده اش تو دادگستری داره دیگه!
اریا پاهاشو تو شکمش جمع کرد و گفت:
_آدرس غلطه پسره هم عین باده یه لحظه هست لحظه بعد دیگه نیست! فقط می دونیم اسمش ایلیا راد هستش! همین! حالا تو به بدبختی خودت برس به اون فکر نکن!
خم شدم بوسیدمش و گفتم:
_تو بمون خونه ما شب میام شام مامان پز میزنیم تو رگ!
_ساتیار مواظب باش تورو جون خاله پروانه!
_چشممممم
_بی بلا
_من رفتم
_خیر پیش!
از اتاق رفتم بیرون و از پشت خیره شدم به مامان. لـ*ـذت داشت نگاه کردنش. اومدم یچیزی بگم که اریا هم لباس پوشیده اومد بیرون!!! با تعجب نگاهش کردم.خودمو کشیدم به پشت دیوار و پچ پچ کردم
_ تو دیگه کجا؟!
_با شناختی که من از خاله پروانه دارم الان با وجود من بخوای بری چون مهمون شمام گیر میده سیم جینت میکنه نمیزاره بری! بهتره باهم بریم! بزار من بهش بگم !
فکر اینش رو نکرده بودم! راستم میگفت!
از پشت دیوار بیرون رفت و گفت:
_خاله؟
مامان برگشت سمتش با لبخند وقتی دید لباس بیرون تنشه پرسید:
_داری میری؟!
_با ساتیار داریم میریم بیرون شب برای شام میایم
_باشه اریا جان بسلامت زود برگردین.
منم از پشت دیوار اومدم بیرون و رفتم پیشش و بوسیدمش و گفتم:
_چشم بانوی من! خداحافظ!
_خداحافظ پسرا!
_سوار سانتافه اریا شدیم. چرخیدم طرفش و گفتم:
_حالا تو کجا میخوای بمونی در حین کاره من؟!
_ مخفیانه مشغول وارسی محیط دوره محل معاملتون میشم!
_د اگه گیرت بیارن سرتو میبرن!!
_منو دست کم گرفتی ها!
_نگرفتم میترسم!
_نترس من به کارم واردم!
_خدا کنه!
تا بیرون شهر آدرس رو بهش دادم و بعد جایی دورتر از محل قرار پیاده شدم. ساختمون درب و داغون دوطبقه جلوم بود. همه سیخ وایساده بودن تو ساختمون.رفتم اتاق بابا. بی حرف یه سامسونت گذاشت رو میز.
_درست انجامش بده وگرنه کتی مال منه.
فکم منقبض شد. اشغال تهدید هم میکنه.
_نرخ جدیدت چنده؟
همینطور که درو دیوارهارو نگاه میکرد گفت:
_هر کیلو سه میلیون و ششصد هزار تومن
لبخند کجی زدم و گفتم:
_خدا بده برکت!
پوزخند زد و گفت:
_امشب درست تحویل بده. افتاد؟
با نفرت نگاهش کردم و تو دلم گفتم:
_بزودی کاخ کثیف رویاهاتو نابود میکنم اقای پدر!
بی حرف یه اسلحه از یکی از افراد گرفتم و از ساختمون بیرون زدم. دور و برم رو نگاه کردم هیشکی نبود. سواره ماشین یکی از افرادمون شدم و به طرف محل قرار رفتیم. چهار نفربه چهار نفر قرار بود معامله کنیم! چهار نفر از ماشین مقابل پیاده شدن ما هم پیاده. شدیم اولین بار که اینکارو میکردم خیلی میترسیدم ولی حالا هیچ ترسی نداشتم و شده بود مثل یه کار بی اهمیت و یجورایی عادت شده بود. هر هشت نفر پشت میز وایسادیم برای اینکه نشونمون بدن که غلط اضافی نکنیم یکیشون گوشه کتش رو کنار زد و کُلت شو نشونمون داد پوزخند زدم و با قاطعیت گفتم:
_اول پولا!
قفل سامسونت رو باز کرد و گرفت روبروم به یکی از افرادمون نگاه کردم دقیق نگاه کرد. سرش رو تکون داد یعنی اینکه درسته.
منم کیفمو باز کردم و گذاشتم جلوش. اما حس کردم چیز مرموزی توشون جریان داره که یهو رییسشون برگشت اونطرف و هر سه نفر اسلحشونو به سمتمون نشونه رفتن!!! ما غافلگیر شده بودیم و قبل از اینکه بتونم منم بکشم دو تا از افرادمو زدن!!!مغموم و با ترس اسلحه رو از دستم انداختم پایین! حساب اینجاها رو نکرده بودم!
آخرین ویرایش توسط مدیر: